شقشقه

د لعنتی، نمی خواهم بفهمی که چه قدر کوچولویت هستم، چه قدر دربه درت هستم. د لعنتی نمی خواهم بفهمی که بعضی از این پیاده روی های تنهایی من با یاد تو بوده. می فهمی، لعنتی؟ نمی خواهم بفهمی. روزم را خراب کردی. خراب شدن روز من فقط کار تو نبود. می دانم. اما...
توی این هیروویری اسیر پیاده روها شدم باز. می فهمی؟! پیاده روهایی که تمامی ندارند. با خودم خیلی کلنجار رفتم. خیلی سعی کردم که جدی ات نگیرم. که به خودم بگویم یکی از بی شمار دختردوزاری های این پیاده روهایی. که تو چیزی نیستی. که خیلی چیزهای مهم تری توی زندگی ام وجود دارند که جایی برای تو نمی ماند. اما رفته بودی روی اعصابم. باز هم سعی کردم به هیچ نگیرمت. سعی کردم به خودم بقبولانم که تو هم یکی از آن آدم هایی که هر از چند وقتی می آیند روی اعصاب آدم و ذهن آدم را به خود مشغول می کنند و بعد از چند روز می روند پی کارشان. مثل خیلی از این وبلاگ نویس هایی که وبلاگ شان را می خوانم و خوشم می آید و می روند روی اعصابم و وبلاگ شان را زیرورو می کنم و هی به شان فکر می کنم و بعد یواش یواش از یادم می روند... با تمام وجود آرزو می کردم که از یادم بروی. که من حوصله ی این جور چیزها را ندارم. اما خیلی لعنتی تر از این حرف ها بودی و هستی. قبولت کردم. ناچار شدم. گفتم:"قبول. تو بئاتریس من." خواستم که بئاتریس من شوی. خواستم که به یک رخ دیدنت انرژِی بگیرم بیفتم دنبال زندگی ام. خواستم که فقط یک رخ دیدن باشی. یک رویا. بهانه ای برای ساختن زندگی. فقط یک بهانه. از "دمیان" یاد گرفته بودم. او هم بئاتریسش را یک دم دیده بود و از ویرانی جسته بود. بئاتریس ها فقط برای همین اند: نجات زندگی.
اما توی لعنتی هی سروکله ات پیدا می شود... به یک رخ دیدن نیستی. آخه لعنتی برای چی امروز آن مانتو آبی ات را پوشیده بودی و آن کفش های سفید؟ برای چی جوراب نپوشیده بودی که بلور پاهایت... اصلن، من لعنتی برای چه زل زدم به قدوقامتت؟ این همه توی خیابان و پیاده رو و دانشگا و کوفت و زهرمار چشم هام را می دوزم به زمین که غض بصر کرده باشم و به تو که می رسم از پیرمرد هیز هم تشنه تر...من لعنتی. و توی لعنتی برای چه تنها رفتی؟ این چندمین روزی بود که تنها رفتی. چرا با هیچ کدام از آن پسرهایی که واله و شیدایت هستند نرفتی؟ خودم دیده ام شان. چند تایی هستند. چرا چند وقتی است با هیچ کدام شان نمی روی؟ برای چه رگ غیرت و حسادت و نفرتم را بالا نمی آوری؟ برای چه تنها رفتی؟ برای چه تنها می روی؟ که من بایستم فقط رفتنت را تماشا کنم و این طوری روزم به فنا برود و مثل چی سگ اخلاق شوم و بدبختی هایم برایم بزرگ شوند و این طوری آواره پیاده روها شوم و به این زندگی لعنتی فکر کنم که قرار بود صورتت و چشم هایت و شلال موهایت بئاتریسش باشند؟!
نمی خواهم این چیزها را بفهمی. اگر بفهمی گند می خورد توی همه چیز. حتا از این هم گندتر می شود. زندگی بی معنایم را می گویم. نمی خواهم بفهمی. اگر بفهمی باید با هم زر بزنیم. زر زدن با تو برایم سخت است. بفهم لعنتی. خیلی سخت است. همین که می بینمت زبانم گیر می کند برای یک روز تمام. ان قدر نافرم که حتا نمی توانم فحش بدهم به این دنیای وانفسا...آن وقت با تو زر بزنم؟! اگر هم زر بزنم، آن وقت باید درباره ی این پیاده راه رفتن هام برایت حرف بزنم و فکرهام در مورد زندگی و معنای زندگی و پوچی زندگی. بگویم برایت که دو جور می شود به معنای زندگی فکر کرد. یا این که زندگی پله پله است و نردبان ترقی و موفقیت یا موزاییک های همین پیاده روهایی که متر کرده ام و متر کرده ام. بگویم برایت که حالم از همه ی آدم هایی که پله پله ای اند به هم می خورد. بگویم برایت که حال به هم زن ترین جمله ای که توی کتاب ها در مورد آدم های موفق خوانده ام این بوده که: "او با سرعت پله های ترقی را بالا رفت." بگویم برایت که دوروبرم پر است از آدم هایی که پله پله ای اند و آن قدر احمق اند که بی معنایی و پوچی عمیق تر این شیوه ی زندگی شان را نمی فهمند. آن قدر احمق اند که سرخوش از پله هایی اند که بالا آمده اند و آن قدر کوته بین هستند که بالاترشان را نگاه نمی کنند. کورند. نمی بینند که پله ها تمامی ندارند. که بالای هر پله ای پله ای دیگر است. و تازه اگر به آخرین پله برسند سوالی که پیش می آید این است که بعدش چی؟ تویی که عمرت به پله بالا رفتن گذشته حالا پله ها تمام شده اند می خواهی چه کار کنی؟ و واقعن این احمق ها به ان لحظه فکر نمی کنند... بگویم که زندگی مثل همین موزاییک هایی است که من بارها روی شان گام برداشته ام. بگویم قرار نیست از نردبانی بالا بروم و پایین بیایم. بگویم معنای زندگی مجموعه ای از این موزاییک هایی است که سطح پیاده رو تشکیل می دهند. بگویم هر موزاییک یک بخش از زندگی است که مجهول است. بگویم این موزاییک ها مثل پازل می مانند. وقتی کنار هم قرار گرفتند معنایی شکل می دهند. بگویم به نظر من زندگی کشف کردنی نیست. به نظر من زندگی به خودی خود هیچ معنایی ندارد. این فقط موزاییک های انتخابی من هستند که بهش معنا می دهند. و خدای من تو اگر این ها را نفهمی... د لعنتی، به خاطر همین است دیگر. نمی خواهم بفهمی که فکر می کنم شاید نمی فهمی...بفهم دیگر... اگر هم بفهمی کج فهمیده ای. بدبختی های من را نفهمیده ای. موزاییک های لق من را ندیده ای. تو اگر از پیاده روهایی با موزاییک های لق پس از یک باران جانانه قدم نزده باشی نمی فهمی من چه می گویم. بعدش، من موزاییک های پیاده روی خودم را می خواهم!... نمی خواهم بفهمی...اگر بفهمی همه چیز خراب می شود... تف به روحت که نمی توانم توضیح بدهم چی به چی است...خودم هم نمی فهمم... تو هم نفهم... نمی خواهم ببینمت. وگرنه همه چیز خراب می شود!!!
مرتبط: دیوانه
- ۲ نظر
- ۱۶ خرداد ۸۹ ، ۲۰:۰۳
- ۱۸ نمایش
"مومو" دخترک دوست داشتنی من بود. با آن جثه ی ریز و لاغرش که نمی شد حدس زد هشت ساله است یا دوازده ساله. با آن موهای فرفری و وزکرده و سیاه و ژولیده اش و چشم های خیلی درشت و مثل شب سیاهش. خداوندگار آنارشیسم هم بود برایم. با دامن چهل تکه اش و کت مردانه و گشادی که روی دست تا می زد. و این که خیلی وقت ها کفش نمی پوشید و هیچ وقت هم تصمیم نداشت که کت را کوچک کند. چون فکر می کرد وقتی حسابی بزرگ شد کت بالاخره اندازه اش می شود... و این که تنهای تنها توی آمفی تئاتر شهر زندگی می کرد...
1-رضا امیرخانی را دو بار از نزدیک دیده ام. بار اول در دانشگای امیرکبیر بود. کار سلمان قریب بود. برنامه ی معاونت فرهنگی دانشگای شان بود به گمانم که رضا امیرخانی را برای یک گپ دو ساعته با دانشجوها دعوت کرده بودند و او هم برای این جور دعوت ها نه تو کارش نیست. خوشصحبت بود. یعنی آن قدر پر بود که می توانست پشت سر هم چیزهای شنیدنی رو کند. تند حرف می زد. قدش هم کوتاه بود. آخر جلسه هر کسی کتابی از او را می برد برایش که امضا کند. “نشت نشا” یا “من او” یا “بی وتن” یا… من و سلمان کتاب “استاتیک” جی ال مریام را بردیم پیشش که: “دادا، مکانیک دانشگا شریف خوندی یه امضا یادگاری مهندسی برای ما بزن.” چشمهایش گشاد شد و نه کشیده ای گفت و یاد خاطراتش افتاد که با چه بدبختی استاتیک را ناپلئونی پاس کرده بود. از مرحوم مریام یادی کرد و بعد گفت: از این جسارت ها از من نخواهید و… بار دوم هم کار عباس قدیرمحسنی بود و مراسم جایزه ی شهید حبیب غنی پور که خوش و بشی بود و عکس یادگاری و واقعن حرفی برای گفتن در مقابلش نداشتم. نویسنده ای سی و هفت ساله که هنوز موهایش سفید نشده اند. اما کوله باری سنگین از تجربه بر دوش هایش است. کوهی کتاب خوانده و دنیاها به چشم دیده…نویسنده ای که عدد و رقم را می شناسد و کارش را با اعداد و ارقام می سنجد. تعداد کلمه هایی که هر روز می نویسد با دقت یادداشت می کند. تعداد کیلومترهایی را که هر روز می دود و مجموع ساعاتی که ورزش می کند را یادداشت می کند. همه ی این ارقام را می برد روی دیاگرام و نمودار برای این که بفهمد کارش درست هست یا نه. خانه ای در آجودانیه دارد. یک خانه پر از کتاب و اتاق کاری که قهوه جوشش دائم به راه است و…
هیچ وقت به ت نگفته ام که دیوانه ات هستم. همیشه جلوی خودم را گرفته ام. نمی خواهم خرابش کنم. میخواهم دیوانه ات بمانم. این ماه تا ماه غیب زدن هایم هم به خاطر همین است. هر چه قدر کمتر ببینمت دیوانه ترت می شوم. دلش را دارم. می توانم. می خواهم. دیوانه ی خیلی چیزهایت هستم. آن شب تنهایی بدجور زده بود به سرم. یک هفته ای می شد که تنها بودم و دوماهی هم می شد که ندیده بودم ت. آسمان ابری و گرفته بود. ولی باران نمی بارید. توی حیاط خانه، تنهای تنها، قدم رو می رفتم و به آسمان نگاه می کردم که از زور زیادی ابرها قرمز شده بود انگار. دلم خواست شعر ناظم حکمت را زیر لب زمزمه کنم که:









سپید و گرانبهاست اگر بدان بخندیم سیاه و بی ارزش است اگر برای آن بگرییم
آن روز که توی بی آرتی موقع برگشتن حسین هندزفری اش را درآورد و نشستیم به گوش کردن آن آهنگ ها نوستالژی خونم خیلی بالا رفت. شنیدن آهنگ های "خونه ی مادربزرگه" و "علی کوچیکه آن مرد کوچک" و "جیمبو" و "مدرسه ی موش ها" و "پت و مت" هر آدمی را حالی به حالی می کند چه برسد به من. اما چیزی که باعث شد آن روز آمپر نترکانم نبودن این آهنگ بین آن آهنگ ها بود: 