سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

شنبه ها تا غروب امیرآباد می مانم. وقتی از دانشکده می زنم بیرون آسمان سیاه شده. هیچ کس در دانشگا نیست. چراغ های دو طرف حوض دانشکده ی فنی روشن شده اند. فواره های حوض هنوز کار می کنند. و صدای پاشیدن آب از بالا به پایین به آدم کمی احساس می دهد. از زیر درخت ها وسط دانشکده رد می شوم و به سمت خیابان کارگر می روم. صدای فواره ی آب جایش را به صدای بوق ماشین ها و صدای لاستیک شان بر آسفالت خیس می دهد. از پیاده روی کنار دانشکده به سمت پایین سرازیر می شوم. به دختری که منتظر است تا پسر ماشینش را از پارک بیرون بیاورد نگاه می کنم. به حال شان تاسف می خورم که یک پیاده روی دونفره را رها کرده اند چسبیده اند به ماشین سواری. از تقاطع جلال و کارگر می گذرم. به چنارهای توی دانشکده ی اقتصاد نگاه می کنم که برگ های شان زردتر و پژمرده تر از برگ های چنارهای بیرون دانشکده است. یک دستم را می کنم توی جیب شلوارم. دست دیگرم کیفم است. تا برسم به انقلاب بارها و بارها کیفم را دست به دست می کنم.

تند راه نمی روم. با طمانینه می روم. هوای خنک و شفاف پاییز را بو می کنم. بوی درخت های خیس می آید. بوی سیگار و بوی عطری گران قیمت ...

از پیاده رو پایین می روم. به مغازه ها خیلی گذرا نگاه می کنم. از زرق و برق شان احساس خوبی به من دست نمی دهد. می روم.

سر راهم دسته ای چهارنفره از دخترها را می بینم. آرایش غلیظ دارند و شاید زیبایند. خرامان راه می روند. و بعد جلوی ویترین مغازه ای پرزرق و برق می ایستند تا نگاه کنند. از کنارشان رد می شوم و احساس آرمان می کنم. ابتذال شان و پوچی شان در من نوعی حس آرمانی به وجود می آورد. حس می کنم باری بر دوشم است، باری که اسمش فردا است. این ها که آینده را نمی سازند، می سازند؟ پس کی می خواهد آینده را بسازد؟ احساس وظیفه و مسئولیت می کنم. به این فکر می کنم که من از در دانشکده ی فنی آمده ام بیرون، پس باید... اما بعد به شدت احساس پوچی می کنم. دست هایم را نگاه می کنم. دست هایی که لطیف اند. تابلو است به جز قلم بار سنگین دیگری بلند نکرده اند. کار بزرگی نکرده اند. از دست هایم خجالت می کشم...به روزی که گذرانده ام فکر می کنم. به کارهایی که نکرده ام. به کلاس ها و تکلیف هایی که پیچانده ام... به خودم می گویم: تو گه می خوری احساس آرمان می کنی...

به تقاطع کارگر و فاطمی می رسم و بعد پارک لاله. هیچ وقت از پیاده روی سمت پارک لاله نمی روم. مخصوصن از جلوی موزه ی فرش رد نمی شوم. نرده ها و ساختمانش را که می بینم احساس غریبگی می کنم. یاد روز ملی موزه ها می افتم. من و محمد بودیم. محمد می گفت: رادیو گفته امروز موزه ها رایگانه.

و رفتیم که موزه ی فرش را ببینیم. آن روز کلی در مورد رفتن از ایران حرف زده بودیم و بحث کرده بودیم. من مخالف بودم و او موافق. و برای تنوع در صحبت های مان تصمیم گرفتیم موزه ی فرش برویم. کسی در ورودی ساختمان نبود. به خودمان گفتیم: چون حتمن رایگانه پس کسی نیست. سرمان را انداختیم رفتیم تو. اولین فرش را داشتیم می دیدیم که آقایی آمد طرف مان: چی می خواید؟

انگار دو افغانی بی سروپا را دیده باشد. من و محمد همان طور به ان آقا نگاه کردیم. تکرار کرد: چی می خواید؟

گفتیم: اومدیم موزه نگاه کنیم.

آبدارچی که داشت رد می شد گفت: بلیط گرفتید؟

محمد گفت: مگه رایگان نیست؟!

آبدارچی گفت: برید بلیط بگیرید.

محمد گفت: مگه رایگان نیست؟!

آبدارچی داشت جمله اش را تکرار می کرد که مرد اولی گفت: ول شون کن. جوری گفت که انگار ما دیوانگانی هستیم که بهتر است به حال خود رها شوند.

گفتم: کسی نیست که در مورد فرش ها توضیح بده؟!

مرد گفت: نه.

و بعد ما از موزه ی فرش آمدیم بیرون. یک جورهایی احساس تحقیر می کردیم. محمد گفت: وقتی توی وطنت این طوری باهات برخورد می کنن...

و من چیزی نداشتم بگویم. و حالا هم که از پیاده روی سمت پارک لاله نمی روم. که اگر بروم احساس غریبه بودن بهم دست می دهد.

و بعد به بلوار کشاورز می رسم و یادم می آید که می گویند خیابان زیبایی است. اما رد می شوم و به پایین خیابان کارگز شمالی نزدیک می شوم... از تاریکی های پیاده رو می روم. برای خودم نقشه می کشم. به کارهایی که باید بکنم فکر می کنم. به بدبختی هایم فکر می کنم. احساس گرسنگی می کنم. شدیدن احساس گرسنگی می کنم. اما می روم. هر چه به میدان انقلاب نزدیک تر می شوم نور پیاده رو بیشتر می شود. آدم ها هم زیادتر می شوند. از جلوی یک ساندویچ فروشی رد می شوم. و از جلوی یک سوپرمارکت. به آدم های ایستاده در صف نانوایی نگاه می کنم و می روم. گرسنه تر می شوم و...

از میان شلوغی پیاده روی خیابان کارگر شمالی می رسم به مغازه ی کلوچه فروشی. به دیس تازه از تنوردرآمده ی کلوچه های فومنی نگاه می کنم و یکی می خرم. فروشنده کلوچه ی فومن را می گذارد لای یک کاغذ کاهی کوچک و می دهدش به من. کلوچه را می گیرم و به پهنای دهانم به آن گاز می زنم. گرمایش تمام بدنم را گرم می کند و شیرینی اش را با تمام وجود می فهمم. حس می کنم لذیذترین مزه ای است که به عمرم چشیده ام. برای لحظه ای همه چیز را فراموش می کنم. خستگی ام، درماندگی ام، حقارتم، همه را فراموش می کنم. تند تند به کلوچه گاز می زنمو می بلعمش. و وقتی می رسم به میدان انقلاب آخرین لقمه ی کلوچه را فرو می دهم.

آن وقت هیاهوی میدان انقلاب من را می گیرد. آدم هایی که تند تند می روند و می آیند. کارت پخش کن هایی که تراکت ها را به سمت آدم های عبوری دراز می کنند. کتاب فروشی که کتاب های دسته دوم را مثل لباس روی میز ریخته. شهرستانی هایی که در گوش آدم زمزمه می کنند: پاسور...پاسور دارم...پاسور...

یادم می افتد چند قدم جلوتر یک آش فروشی هست. و بعد آنی یاد دانیال دلفام می افتم. آنی یاد کتاب "فرشته با بوی پرتقال" می افتم. کتابی که در نوجوانی خوانده بودم. یاد آن تکه هایی می افتم که دانیال دلفام رفته بود آش فروشی.

هیاهوی میدان انقلاب را می بینم و یاد هیاهوی صبح بازار شیراز در آن کتاب می افتم. آن جاهایی که دانیال این طور تعریف می کرد:

"بازار شلوغ تر از پیشش بود. بچه مدرسه یی ها هم حالا بودند. می  دویدند. از میان شتاب کاسب کارها و باربرها و کارمندها و مردم کوچه و بازار می دویدند. بازی هم درمی آوردند. لی لی می کردند. دنبال هم می گذاشتند. درس هاشان را از هم می پرسیدندئ. حرف های خاله زنکی می زدند. از این که فلانی چرا بیست گرفته. فلانی حتم بامبولی توی کارش بوده. تقلب کرده و یا با خانم معلمش سروسری داشته. ..رفتم ایستادم پیش درویش. حالا دورش شلوغ بود. بچه ها نشسته بودند دورش و چند تا آدم بی کار. مغازه دارها هم بودند. و درویش میدان گرفته بود: در کلبه ی ما رونق اگر نیست صفا هست.

...احساس زیادی بودن کردم.فکر کردم همه جا زیادی ام. حتا توی معرکه ی درویش. ازش دل کندم.

آش فروشی غلغله بود. از دیگ بزرگش بخار معطر می رقصید دور خودش، می پیچید می رفت توی دست و بال کسی که داشت آش می فروخت. چهره ی اخمویی داشت. کاسه ی مشتری ها می گذاشت روی ترازو، آش می کشید، برش می داشت می گذاشت کنار دستش، چند پر فلفل از کاسه ی چینی کوچکی برمی داشت، ضربدرش می کرد روی آش می گفت: نفر بعد.

رفتم تو گفتم: می شود یک تومان آش بدهید به من؟

آش فروش محو کتم شد گفت: مال آقات است یا آقابزرگت؟

-اگر نمی شود بگو نمی شود. چرا سوال های پرت می کنی از آدم؟

-چرا نشود. خوب هم می شود. اوقات تلخی ندارد که.

و با ملاقه اش آش ریخت توی کاسه یی کوچک. فلفل نزد. گفتم بزند. زیاد هم بزند. چشم تیزک رفت طرفم. غرغری هم کرد. اما فلفلش را هم زد.

-بچه ی کجایی؟ این طرف ها ندیده بودمت تا به حال.

-این هم یک تومانت.

-مهمان من باش.

-عزت زیاد.

از آقام یاد گرفته بودم.

-نگفتی؟

-بچه ی محله ی ابیوردی ام.

-این جا چه می کنی؟

-دنبال کسی می گردم.

-حالا کی هست این کسی که باید با یک دست پی اش بگردی؟

-شما مفتشی مگر؟

-سوال کردم فقطو عیب ست؟

-عیب که نه. ولی آشت را اگر بفروشی بهترست.

روی پیشانی اش عرق بخار نشسته بود. پیرزنی کاسه اش را گرفته بود جلوش می گفت آشش را بچرباند، مهمان خیلی زیادی همین الان برایش رسیده.

آش فروش گفت: چه گفتم مگر من؟ من فقط سوال کردم ازت.

کاسه را برداشتم رفتم نشستم پشت میزی که خیلی شلوغ بود. دو سه تا افغانی و بلوچ و عرب نشسته بودند دورش به زبان خودشان با هم اختلاط می کردند و آش شان را با نان لقمه می گرفتند. آشم را با قاشقم هم زدم. و فکر کردم اگر نان بود بهتر می بود.

آش فروش جار زد: چرا باید بچربانمش؟ به اندازه ی پولی که داده ای باید برایت آش بکشم نه به اندازه یی که تو می خواهی.

پیرزن جزع فزع می کرد. جز می زد که آش فروش باید بش رحم کند. باید ملاقه ی کوچک دیگری در کاسه ی بزرگ آشش بریزد.

آش فروش گفت: بعدی.

کسی نبود.

پیرزن بیشتر اصرار کرد.

آش فروش جار زد: بعدی.

تکه نانی از کنار دست مرد بلوچ برداشتم. دید. نانش را سراند طرفم. به زبان خودش گفت بردارم بخورم، تعارف نداشته باشم. دستم را برایش تکان داد. و سرم را هم. به نشانه ی تشکر. او فقط سرش را تکان داد. خنده هم کرد. نانش نان بازاری بود.مزه ی ملسی داشت. چسبید. آش زیاد داغ نبود...

سر چرخاندم. دنبال کسی گشتم. یادم آمد من کسی را این جا ندارم که بخواهم دنبالش بگردم. قاشقی نزدیک کردم به دهانم. بخار کم جانی جلو چشمم رقصید. بوی آش سبزی و فلفل آمد. دهانم باز تلخ شد. سر چرخاندم. چشم گرداندم. کسی نبود. کس آشنایی نبود. یعنی باید می بود؟..."[فرشته با بوی پرتقال-نوشته ی حسن بنی عامری-صفحات۱۰۴تا۱۰۹]

این صفحات یادم می آید. بعد همان طور که توی پیاده روی خیابان انقلاب راه می روم و هر ازچندگاهی تنه می خورم حس عجیبی فرا می گیردم.

یادم می آید که باید دنبال چیزی باشم. چیزی که تمام روز فراموشش کرده ام. چیزی که هر کاری در طول روز انجام داده ام باید برای او باشد. یادم می آید که ان چیز یادم رفته است. ویرم می گیرد همین حالا بروم پیدایش بکنم. چیزی که دقیقن نمی دانم چیست. فقط می دانم که باید دنبالش باشم... اما... اما به شدت احساس خستگی می کنم. کسی در من به من می گوید که بروم پیدایش کنم. همین طور توی خیابان ها راه بیفتم تا پیدایش بکنم. اما پاها و چشم هایم احساس خستگی می کنند...

خستگی در من غالب می شود. از عرض خیابان رد می شوم. می روم به سمت ایستگاه بی آرتی. اتوبوسی می آید. سوار می شوم و به سمت خانه می روم...

 

پس­نوشت: عنوان این پست را از عنوان یکی از کتاب­های فوق­العاده­ی هاینریش بل وام گرفته­ام. کتابی به نام" نان آن سال­ها". به حق که شاهکار است.

  • پیمان ..

واقعن نمی­دانستم چه بگویم. من برای تسلا دادن و آرام کردن آدم مناسبی نیستم. این جور مواقع چاک دهنم بسته می­ماند. انگار بلد نیستم حرف بزنم. فقط سکوت کردم. هوای بیرون ابری بود و باران می­بارید. سالن دانشکده­ی فنی تاریک بود و دلگیر. و او می­خندید. و خنده­اش دم­به­دم کم­رنگ­تر می­شد. با خودم کلنجار می­رفتم که جمله­ای بگویم. از آن جمله­ها که آدم­های بزرگ به آدم­های بزرگ می­گویند. من آدم بزرگی نبودم. تنها جمله­ای که به ذهنم رسید این بود: من افتخار می­کنم که توی دانشکده و رشته­ای درس می­خوانم که تو هم خوانده­ای. و این احمقانه­ترین احمقانه­ترین احمقانه­ترین احمقانه­ترین جمله­ای بود که می­شد به او گفت. پس هیچی نگفتم. محمد چندجمله­ای گفت و بعد وقتی او حکایت تلخش را گفت دیگر چیزی برای گفتن نماند. خداحافظی کردیم و ریش صورتش، لبخند گشاده­اش و مظلومیت چشم­هایش برایم به یادماندنی شدند...

پنج سال حبس برایش بریده­اند. و این پنج سال پنج سال از اوج جوانی­اش است. ورودی هشتادوچهار مکانیک دانشگاه تهران است، با رتبه­ی 300 و طراح حرفه­ای سایت و پنج سال از سال هایی که بهش می­گویند عنفوان جوانی...

ترم پیش به خاطر انتخابات مرخصی تحصیلی گرفت. یک سره وقتش را صرف آرمان­هایش کرد. خودش توی جلسه­ی دادگاهش این طور گفت:"بعد از سخنان مقام معظم رهبری برای حضور گسترده در انتخابات آماده­ی انتخابات شدم که با رهبری ابوالفضل فاتح سوار بر قطاری شدم که نخست­وزیر جنگ تحمیلی را یاری کنم."

و بزرگ­ترین گناهش حتمن همین بوده.

او بی­حاشیه­ترین فرد دادگاه پنجم بود. برای جان­به­دربردن آبروی کسی را نریخت. به کسی فحش نداد. حتا از خودش آن چنان که باید دفاع نکرد...کیفرخواستش پر بود از اتهاماتی که معلوم نشد چه طور اثبات شدند:  اجتماع و تبانی به قصد بر هم زدن امنیت کشور، فعالیت تبلیغی علیه جمهوری اسلامی از طریق شرکت در تجمعات غیرقانونی و ایجاد شبهه تقلب در نتیجه انتخابات و سلب اعتماد عمومی نسبت به مراجع رسمی کشور، اخلال در نظم عمومی از طریق بلوا و آشوب و ایجاد ترس در جامعه و تخریب اموال عمومی و دولتی.

خودش گفت: در تجمعات غیرقانونی به هیچ وجه حضور نداشتم.

و وکیلش چیزهای بیشتری گفت: یکی از جرایم موکلم تخریب و احتراق اموال عمومی و دولتی است در حالی که وی در 28 خردادماه به علت فوت بستگانش به شهرستان محلات رفت و در سوم تیرماه از آنجا بازگشته و در روزهای برگزاری تجمعات در تهران نبوده است. هیچ دلیلی علیه‌اش نیست و هیچ عکس و فیلمی مبنی بر حضور وی در پرونده موجود نیست. اتهامات قابل انتساب نیست .

جرم اخلال در نظم جامعه‌ی عمومی از طریق بلوا،آشوب و حرکات غیرمتعارف و ایجاد ترس و وحشت در جامعه به دلیل عدم حضور موکلم و تفهیم نشدن اتهام جرم متوجه وی نیست.

 

گفت: دلیل قانونی برای شرکت در تجمعات غیرقانونی موکلم وجود ندارد و تنها اتهام محرز شده موکلم در پرونده این است که طراح وب سایت بوده و دو سایت را طراحی کرده است. طراحی سایت را برای افراد زیادی انجام داده از جمله سایت یکی از نمایندگان مجلس را نیز طراحی کرده و از این طریق امرار معاش می‌کند که این نمی‌تواند عنوان اتهامی یا تکمیل کننده‌ی اتهام باشد. وی مسوول فنی در ستاد یکی از کاندیداها بوده اما بعد از انتخابات موضوعاتی پیش آمد و از طریق ایشان خبر تجمع میدان بهارستان و بیانیه‌ی انجمن اسلامی دانشگاه تهران داده شد که موکلم مستقیما نقشی در انتشار آنها نداشت که این کار از نظرحقوقی می‌تواند معاونت باشد. با توجه به اینکه موکلم نقشی در تحلیل و ارائه‌ی خبر نداشت و به عنوان واسط عمل کرد تقاضای برائت وی را دارم. بیانیه‌ی انجمن اسلامی که روی سایت‌ها رفته نیز ربطی به موکلم ندارد. روی جرم فعالیت تبلیغی علیه نظام لطفا تجدیدنظر شود.

و...

اصلن قبول. عقل و منطق و شعور و انصاف را بی­خیال... ولی آخر چرا؟! پنج  سال... آخر چرا؟!!!

هنوز حکایت پنج سال از زبان خودش توی گوشم زنگ می­زند: منو بردن توی یه اتاق. قاضی صلواتی اومد روبه­روم نشست. بهم گفت: پسرم، بیا این حکم دادگاه ته. یه ورق بهم داد. خوندمش. با تعجب بهش نگاه کردم. پنج ساااال؟!!!

  • پیمان ..

ع

۱۱
آبان

- دلم لک­ زده برای یه کتاب غیردرسی.

- هه...کاری نداره که. یه دونه بگیر دستت بخون. منو نیگا کن. اصلن درس نمی­خونم. فقط غیردرسی می­خونم. الان تو کیفم سه تا کتاب غیردرسی دارم، برای مترو و اتوبوس و سر کلاس.

- تو آخرش هیچی نمی­شی.

- قرار هم نبوده چیزی بشم.

  • پیمان ..

BRTباز

۱۰
آبان

به هرکس که بیش از یک بیست و چهارم از عمر خود را توی BRT بگذراند می­شود گفت BRTباز. BRTبازها زیادند. بیشتر BRTبازها آدم­های خسته­ای هستند که صندلی­های اتوبوس برای­شان حکم تخت­خواب دارد. اما همه شان هم این طور نیستند.

من هم یک BRTبازم. هر روز نوزده ایستگاه را می آیم و نوزده ایستگاه را برمی گردم. آدم های زیادی توی این نوزده ایستگاه سوار می شوند و پیاده می شوند اما من سر جام هستم و آمدن و رفتن شان را نظاره می کنم و یک جورهایی حس صاحب اتوبوس بودن می کنم. صبح ها ایستگاه اول سوار می شوم و می­کپم روی صندلی­های ته اتوبوس، آن صندلی­های بالابلندی. حس خوبی می­دهند به آدم، احساس تسلط. و آن وقت تا خود انقلاب کارهای زیادی می­توانم بکنم. کتاب بخوانم ، مجله بخوانم، آهنگ گوش بدهم، آدم­ها را نگاه کنم، به مناظر بیرون چشم بدوزم و... نگاه کردن به آدم­ها و کارهای­شان توی اتوبوس سرگرمی جالبی است. همه­شان توی فکرند،چه ایستاده­ها ، چه نشسته­ها. خیلی روزها آرزو می­کنم ای کاش من یک سازی بلد بودم. آن وقت ساز را برمی­داشتم  می­آوردم توی اتوبوس رِنگ شاد می­نواختم همه شنگول شوند دعا به جانم کنند. حرف هم که می­زنند ناله و فغان است. توی ایستگاه های وسط سوارشدن شان به اتوبوس حکایتی ست. ملت خودشان را پرت می کنند توی اتوبوس و کلمه ی «زورچپونی» را به صورت عملی معنا می کنند. گوسفندبازی ای است... و برای این­ها BRT معنایی جز فشار و خفگی و زندگی سگی ندارد...خیلی روزها یاد این شعر «حسین تولایی» می افتم که می گفت:

اتوبوس

یک نوشابه ی خانواده ی خیلی بزرگ است

که وقتی درش را باز می کنند، می گوید:

پس س س س ...

و گوشه ی لبم لبخندی می نشیند. همه ی آدم های توی فکرِایستاده نشسته ی اتوبوس اضطراب دارند. این را می شود از دست های مشت کرده و انگشت های سیخ شده شان فهمید.  

اضطراب وجود.

کم اند آدم هایی که اضطراب نداشته باشند. راحت و بی شیله پیله استاده باشند و انگشت هاشان راحت و بی حال باشد. من نمی دانم این اضطراب از کجاست ولی بعضی روزها خودم هم گرفتار این اضطراب می شوم. سر هیچ پوچ. شاید تقصیر BRTهاست. شاید آن ها هیولاهای اضطراب انگیز و استرس زایی هستند، شاید...

انبوه جمعیت ایستاده در اتوبوس جای عجیبی است. خدا نکند آدم قدبلندی کنارت ایستاده باشد، آن وقت سر تو زیرِ بغل او قرار می گیرد و بوی عرق سرت را گیج می آورد. آن جا مردم راحت تر حرف می زنند. چون به هم نزدیک ترند و البته باید مواظب جیب ها هم بود. فریادِ «دستت تو جیب من چی کار می کنه؟» را من تابه حال چندین بار شنیده ام...

من هرروز توی مسیرم یک نمودار سینوسی را هم طی می کنم. قسمت پایین محورش همان زیرگذر امام حسین است و قسمت بالای محورش پل حافظ. این دو تا را که به هم وصل کنی می شود یک نمودار سینوسی...

BRT خوب است. چون می شود از توی آن آسمان را دید. BRT خیلی خوب است. چون نور روز توی آن می ریزد، درحالی که توی مترو خبری از نور زنده ی روز نیست. BRT خیلی خیلی خوب است. چون می توانی پنجره اش را باز کنی و هوای آلوده و سرد تهران صورتت را نوازش کند. BRT خیلی خیلی خیلی خوب است. چون می توانی به قدر یک رمان در مورد آن بنویسی...

 

  • پیمان ..

باج

۰۵
آبان

دانیال، می­دونی چیه؟ الان بیشتر از یه ساله که قیافه­ی مزخرف و هیکل کج­وکوله­تو ندیدیم. و این خیلی خوبه. خیلی خوب. اصلن نمی­دونم چه مزخرفی شدی. هر چی هم که شدی مهم نیست. به فلانم هم نیست. مهم ذهنیت منه و آدمی که توی ذهنم اسمش دانیاله. بهترین آدم­ها همون­هایی هستن که نمی­بینی­شون، مگه نه؟ حالا که داری این مزخرفاتو می­خونی با صدای زنگوله­دار من بخون. یعنی صدای منو تو اون گوشای درازت اکو کن. یه زمانی این مرضو داشتی. حالا دوباره این مرضو به جون خودت بنداز. آخه کره­خر چرا چهارشنبه­ی هفته­ی پیش نیومدی؟ شنبه بهت اسمس زدم که چهارشنبه پاشو بیا. نیومدی. تازگی­ها به هیچ کس باج نمی­دم. الکی به کسی حال نمی­دم. الکی از کسی تعریف نمی­کنم. الکی به خاطر خوشایند یه تخمه­سگ دیگه پشت یه نفر دیگه بد نمی­گم...کسی درمورد من این کارا رو نکرده و نمی­کنه. با دلیلش هم نکرده و نمی­کنه. ولی دیگه دوست ندارم به کسی باج بدم. اما توی عوضی زورت می­یاد جواب سلام بدی و پاشی بیای. حس کردم یه باج الکی به تو دادم و خیلی کفری شدم. راستا حسینی دروغ می­گم بگو دروغ می­گی. بی­خیال. مرده­شور هیکلتو بشوره. نبودی. صادق بود. من بودم. قدیر بود. یه غروب پاییزی بود. کانون به اف رفته. دیگه تو اون سالنه هم نرفتیم. هفت هشت نفر بیشتر نبودیم. دور یکی از میزای همون کتابخونه نشستیم. رفیق قدیر هم بود، شمس. حال و حوصلشو ندارم. وسط حرف زدن­هاش برای صادق آلبوم آخ نامجو رو بلوتوث کردم. قشنگ جلوی شمس هم نشسته بودیم. زورمون زیاد بود. چیزی بهمون نمی­گفت. صادق یه داستان خوند که فوق­العاده بود. جدید نبود. ولی من نشنیده بودم. قدیر از بی­داستانی یکی از قصه­های قدیمی اون رو آورده بود که بخونه. صادق می­گفت: آخرین داستانم بوده. عالی بود. نوع خوندن صادق هم دیوانه­م کرد. بی­خیالانه می­خوند و من دلم می­خواست تا خود صبح با همون لحن بی­خیالانه بشینه همون جا قصه بخونه. فقط گوش کردم. تموم که شد به عنوان نظر گفتم: غم عظیمی داشت این داستان. شمس گیر داده بود که بیشتر توضیح بده. من هیچ چیز دیگه­ای نگفتم. از من حرف بیرون کشیدن واقع سخته. ولش. دارم مزخرف می­گم. صادق معقول­تر شده بود. آره فکر کنم درست­ترین واژه همین باشه: معقول. جلوی موهاش هم بیشتر ریخته بود و کل موهاش البته تنک­تر شده بود. منم همین طوری شدم. موهام یه دفعه­ای ریخته. دارم کدو می­شم. می­تونی بخندی. بهرام اکبری یادته؟ در مورد نادرشاه چیزای جالبی می­گفت. می­گفت نادر آخرای عمر دندوناش می­ریزن. به خاطر همین حرفاش نامفهوم می­شن. دستور که می­داده هیچ کس نمی­فهمیده. و تازه برای خیلی­ها نوع دستور دادن­هاش به خاطر صدای نامفهومش مضحک و خنده­دار شده بوده. به خاطر همین نادر روزبه­روز پرخاشگرتر می­شده و حس می­کرده به خاطر نامفهوم بودن حرفاش قدرتش داره کم می­شه. جری­تر می­شده. برای این که اثبات کنه هنوز قدرتمنده هر روز وحشی­تر و وحشی­تر می­شده و الخ... همین جوری می­خواستم بگم منم یه جورایی دارم مثل نادر می­شم. حس می­کنم به خاطر موهای کوفتی شکوه نداشته­م داره از دست می­ره. اینا هیچی. از آخر نادر و اون ستاره­هه هم می­ترسم. دوست ندارم ستاره به سراغ منم بیاد. بی­خیال سگ­اخلاق­تر از این حرف­ها شدم که ستاره­یی خوشش بیاید از قروقمبیل­های من. ولش. صادق که قصه می­خوند می­دونی یاد چی افتادم؟ یاد پنج­شنبه بعدازظهرهای قدیمی خودمان. او که قصه می­خواند آنی خودمو تو اون دخمه­ی پشتی مرکز 28 حس کردم حس کردم میز و صندلی­های جلوم صورتی رنگ­اند و بارون می­یاد و سقف سوراخه و اقدامی(همون پیرمرد کچله شمالیه) یه لگن گذاشته کف کتابخونه و صدای تالاپ تالاپ قطره­های بارون می­پیچه توی دخمه و صادق قصه می خونه و بعدش قراره من بخونم و تو با اون سرن­تی­پی­تی کوفتی صدای مارو ضبط می­کنی و قدیرهم تازه زن گرفته و...اه. بی­خیال. حالا یه بعدازظهر آفتابی پاییزی رو تجسم کن. منو تو ایستگاه بی­آرتی انقلاب تصور کن که تکیه دادم به یکی از درهای خروجی،روبه آفتاب در حال غروب که نور زرد و نارنجی­ش به من می­تابه. من منتظرم. اتوبوس نمیاد. یه آقای جوون با پیرهن صورتی رنگ و عینک دودی که کنارم وایستاده از من می­پرسه: می­خوام برم فردوسی همین جا سوار شم؟ من می­گم: آره. سه ایستگاه بعد پیاده شو. بعد یه مرد با پیرهن و شلوار روغنی و کثیف می­پرسه: خیابون شریعتی می­خوام برم. کجا پیاده شم؟ بهش می­گم: پنج ایستگاه بعد پیاده شو. همون ایستگاهه که بالای پله. و یه پسر قدکوتاه می­پرسه: دروازه دولت کجا پیاده شم؟ می­گم: چهار ایستگاه بعد. بعد که همه­ی اینا تموم می­شه پسر خوش تیپ عینک دودیه می­خنده می­گه: همه­ی ایستگاه­هارو حفظی؟ می­گم: آره. آستین پیرهنمو تا زدم و پیرهنم رو شلوارمه و ریش هم چندروز نتراشیده و موهای تنکم هم پریشون. می­گه: دانشجویی؟ می­گم: آره. خسته می­گم. می­گه: کجا؟ می­گم: همین پنجاه تومنی. می­گه: چه رشته­ای؟ می­گم: مکانیک. تعجب می­کنه. کف­ش می­بره. می­گه: ایول. حالمو به هم می­زنه. وقتی اون طوری کف­ش می­بره و می­گه ایول حالمو به هم می­زنه...رومو برمی­گردونم ازش. بی­خیال. برای زر زدن زیاد سوژه دارم. اما دیگه حال ندارم بنالم. حالا می­تونی بری سیگارتو بکشی یا گنجینه­ی عکسای پورنوتو باز کنی و یکی­یکی نگاه­شون کنی و یا گم شی سر کار شرکتی که توش بردگی می­کنی(منم برده­ی دانشگاهم، چیزی نیست. همه­ی ما برده­ایم) و یا هر غلط دیگری که می­خوای بکنی. هر از گاهی یادت می­افتم. ولی بهتره که نبینمت.

  • پیمان ..

"فرید زکریا" فارغ­التحصیل دانشگاه­های ییل و هاروارد در رشته­ی علوم سیاسی است. از دانشگاه­های متعددی درجه­ی افتخاری دریافت کرده و هم­چنین عضو هیئت مدیره­ی دانشگاه ییل، شورای روابط خارجی آمریکا و کمیسیون سه­جانبه است. در سال 2000 به عنوان سردبیر نشریه­ی نیوزویک بین­المللی تعیین شده و نظارت بر کلیه­ی چاپ­های نیوزویک در خارج از امریکا با بیست و چهار میلیون خواننده در سراسر جهان را بر عهده گرفت. ستون ثابتش در نشریه­ی نیوزویک و روزنامه­ی واشینگتن پست خوانندگان فراوانی دارد. فرید زکریا همچنین مدیریت تهیه و اجرای برنامه­ی پربیننده­ی گفت­وگوی تلویزیونی در شبکه­ی جهانی سی­ان­ان را با عنوان " فرید زکریا جی پی اس" بر عهده دارد و سردبیری مجله­ی فارن افرز  نشریه­ی معتبر و پرخواننده در زمینه­های سیاست اقتصاد و امور بین­الملل را نیز عهده­دار بوده است. کتاب "آینده­ی آزادی"اش به بیست زبان ترجمه شده.

جدیدترین کتابش "جهان پساآمریکایی" در سال 2008 بوده.

%%%

 

فرید زکریا یکی از بهترین تحلیل­گرانی است که توی عمرم آثارش را خوانده­ام. نگاه معتدلانه، آگاهانه، به دور از تعصب و عاقلانه­اش به مسائل سیاست روز جهان برایم دوست داشتنی است. وقتی در کتاب­هایش بین اسلام طالبانی و اسلام شیعیان ایرانی تفاوت قائل می­شود و کسانی را که این دو را یکی می­دانند به صلابه­ی نقد می­کشاند بسیار از او خوشم می­آید. "جهان پساآمریکایی" دومین کتابی بود که از او خواندم. یکی از مواردی که او را برایم جذاب کرده شیوه­ی نوشتنش است. ادبیات کتاب­هایش ساده و همه­فهم است. مسائلی که بیان می­کند جزء تخصصی­ترین مباحث سیاست است. ولی لحن ساده و خودمانی و البته دقیقش باعث می­شود که غامض­ترین مسائل قابل فهم و جذاب شوند...

جهان پساآمریکایی با این جمله­ها شروع می­شود:

"این کتابی است نه درباره­ی غروب آمریکا، بلکه بیشتر درباره­ی طلوع دیگران و درباره­ی دگرگونی بزرگی  که در سراسر جهان در حال وقوع است. دگرگونی­ای که هر چند غالبن بر سر زبان­هاست اما به درستی شناخته نشده است..."ص3

جهان پساآمریکایی در باره­ی جهانی است که در آن چین و هند و تمام کشورها در حال رشد و ترقی روزافزون­اند. همه­ی کشورها دارند در اقتصاد و فناوری از زیر سایه­ی آمریکا درمی­آیند.

"بزرگ­ترین بنای جهان اکنون در تایپه قرار دارد و به زودی بنایی در دست احداث در دبی جای آن را خواهد گرفت. ثروتمندترین مرد جهان مکزیکی و بزرگ­ترین شرکت عرضه شده در بورس در جهان چینی است. بزرگترین هواپیمای جهان در روسیه و اوکراین ساخته می­شود. عظیم­ترین پالایشگاه جهان در هند در دست احداث است و..."ص4

کتاب جهان پساآمریکایی دراین مورد سوال­هایی را مطرح می­کند و درصدد پاسخ دادن به آن­ها برمی­آید. کتاب هفت فصل دارد و فرید زکریا در این هفت فصل از خیزش دیگران شروع می­کند. از عواملی که جهان امروز را تهدید می­کند(مثل تروریسم طالبان) و عوامل توسعه­ی کشورهای غیرآمریکایی و مسائل حاصل از آن­ها می­گوید. به عوامل عقب­افتادگی شرق از غرب و تاثیر غرب بر پیشرفت شرق می­پردازد. چین  و هند را به عنوان دو نمونه از قدرت­های نوپدید جهان بررسی می­کند. با مقایسه­ی آمریکای اکنون با بریتانیای اوایل قرن بیستم به ابرقدرت بودن آمریکا می­پردازد و در فصل آخر از معضلات حال حاضر تنها ابرقدرت جهان که کم هم نیستند می­گوید. تصویر واقع­بینانه­ای که از آمریکا در فصل آخر ارائه می­دهد فوق­العاده است.

با خواندن صفحه­ی آخر برای منی که ایرانی­ام یک سوال بزرگ پیش آمد: ایران کجاست؟

فرید زکریا در کتابش از ایران به هیچ وجه به عنوان یک کشور موثر نام نبرده. وقتی کتاب را تمام می­کنی از خودت می­پرسی: در جهانی که فرید زکریا توصیف و تحلیلش کرده ایران من کجاست؟ چه نقشی دارد؟ چه مسائلی دارد؟ چه کار باید بکند؟ و...

خلاصه وقتی کتاب را می­بندی یک عالم سوال دیگر توی ذهنت نقش می­بندند. و مگر نه این که کتاب خوب کتابی است که برای آدم ایجاد سوال کند؟...

 

 

پس نوشت: معرفی کتاب دیگر فرید زکریا: آینده­ی آزادی (تقدم لیبرالیسم بر دموکراسی)


  • پیمان ..

هیچی

۳۰
مهر

رفتار من عادی است

اما نمی­دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هر کس مرا می­بیند

از دور می­گوید:

            این روزها انگار

                                    حال و هوای دیگری داری!

اما

من مثل هر روزم

با آن نشانی­های ساده

و با همان امضا، همان نام

و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها

حس می­کنم گاهی کمی گنگم

گاهی کمی گیجم

حس می­کنم

از روزهای پیش قدری بیش­تر

این روزها را دوست دارم

گاهی –از تو چه پنهان –

با سنگ­ها آواز می­خوانم

و قدر بعضی لحظه­ها را خوب می­دانم

این روزها گاهی

از روز و ماه و سال، از تقویم

از روزنامه بی­خبر هستم

حس می­کنم گاهی کمی کم­تر

گاهی شدیدن بیش­تر هستم

حتا اگر می­شد بگویم

این روزها گاهی خدا را هم

                        یک جور دیگر می­پرستم

 

از جمله دیشب هم

دیگرتر از شب­های بی­رحمانه­ی دیگر بود:

من کاملن تعطیل بودم

اول نشستم خوب جوراب­هایم را اتو کردم

تنها –حدود هفت فرسخ – در اتاقم راه رفتم

با کفش­هایم گفت­وگو کردم

و بعد از آن هم

رفتم تمام نامه­ها را زیرورو کردم

و سطر سطر نامه­ها را

دنبال آن افسانه­ی موهوم

دنبال آن مجهول گشتم

چیزی ندیدم

تنها یکی از نامه­هایم

بوی غریب و مبهمی می­داد

انگار

از لابه­لای کاغذ تاخورده­ی نامه

بوی تمام یاس­های آسمانی احساس می­شد

دیشب دوباره

بی­تاب در بین درختان تاب خوردم

از نردبان ابرها تا آسمان رفتم

در آسمان گشتم

و جیب­هایم را

از پاره­های ابر پر کردم

جای شما خالی!

یک لقمه از حجم سفید ابرهای ترد

یک پاره از مهتاب خوردم

 

دیشب پس از سی سال فهمیدم

که رنگ چشمانم کمی میشی است

و برخلاف سال­های پیش

رنگ بنفش و ارغوانی را

از رنگ آبی دوست­تر دارم

دیشب برای اولین بار

دیدم نام نام کوچکم دیگر

چندان بزرگ و هیبت­آور نیست

این روزها دیگر

تعداد موهای سفیدم را نمی­دانم

گاهی برای یادبود لحظه­ای کوچک

یک روز کامل جشن می­گیرم

گاهی

صد بار در یک روز می­میرم

حتا

یک شاخه از محبوبه­های شب

یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی می­کند

گاهی دل بی­دست­وپا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

                        هوایی می­کند

اما

غیر از همین حس­ها که گفتم

و غیر از این رفتار معمولی

و غیر از این حال و هوای ساده و عادی

حال و هوای دیگری

                        دردل ندارم

 

رفتار من عادی است

قیصر امین­پور

پس­نوشت: این روزها چاک دهنم بسته است. گفتنی­ها زیاد است. ولی چاک دهنم بسته مانده و حس می­کنم همان بهتر که دم برنیاورم. شاید روزهایی دیگر...

  • پیمان ..

ظ

۲۴
مهر

سه­شنبه­ها برایم روز آخر هفته­اند. چهارشنبه و پنج­شنبه دانش­گا نمی­روم. سه­شنبه­ها برایم همان حسی را دارند که وقتی دبستان می­رفتم پنج­شنبه­ها داشتند. آخرین کلاس هفته­ام، عصر سه­شنبه­ها "تاریخ اسلام" است. همه­ی بچه­هایش ورودی جدیدند و سال بالایی­شان تقریبن فقط منم. با خرشانسی محض توانسته­ام برش دارم. ورودی­های جدید تفاوت چندانی با سال گذشته­ی ما ندارند. به همان اندازه احمق­اند و به همان اندازه سرخوش از ورود به دانش­گا. تاریخ اسلام که تمام می­شود احساسات متناقض زیادی به سراغم می­آیند.

مخصوصن وقتی از دانشکده می­آیم بیرون و وارد حیاط می­شوم. بی­نهایت احساس فراغت و آسودگی می­کنم. انگار که دیگر هیچ باری بر دوشم نیست. آن قدر احساس فراغت می­کنم که دل­تنگ می­شوم. بی­خود و بی­جهت دلم تنگ می­شود. برای همه چیز و همه کس. آن وقت همه­ی درخت­های دانش­گا برایم غم­انگیز می­شوند. چشم می­گردانم شاید مردی آشنا را ببینم که دیدنش باعث شادی­ام بشود. اما انگار سه­شنبه­ها عصر هیچ کدام از مردهای آشنا که دیدن­شان خوشحالم می­کند در دانش­گا نیستند. این طوری­ها احساس تنهایی می­کنم و درخت توت جلوی دانشکده که آسفالت زیرش پر از لک و پیس شیره­ی توت­ها است برایم غم­انگیزترین درخت دنیا می­شود.

پس سرم را می­اندازم پایین و می­روم.

سه­شنبه­ی گذشته علاوه بر این احساس­ها احساس سوسک بودن هم می­کردم. حس می­کردم هیچی نیستم و هیچی ندارم و هیچی بلد نیستم. احساس می­کردم خیلی کوچکم. خیلی خیلی خیلی کوچک.

از در غربی زدم بیرون و همان­طور که از پیاده­رو پایین می­رفتم حس می­کردم آدم­های دوروبرم خیلی بزرگند. درخت­های توی خیابان خیلی بزرگند و نرده­های سبز خیلی درازند و فقط منم که کوچکم و ناچیز و خرد. بعد حس کردم مثانه­ام پر شده. برگشتم. خواستم بروم به سمت فنی. اما حال نداشتم از پله­ها بالا بروم، از کریدور بگذرم، چند قدم توی راه­رو راه بروم تا... برسم به دستشویی. دیدم دستشویی حقوق نزدیک­تر است. رفتم آن جا. ساعد زنگ زد. قطع شد. حدس زدم من را دیده است خواسته است بگوید: داری می­ری حقوق چی کار؟ وایستا منم بیا.

توی دلم جوابش را دادم: دارم می­رم حقوق بشاشم.

و از این جواب خودم خوشم آمد. مخصوصن که جمله­ی دیگری هم می­توانستم بگویم که به قرینه­ی معنوی نگفته بودم. دیگر زنگ نزد. من هم زنگ نزدم...

از دستشویی که آمدم بیرون در آینه­ی بزرگ از دیدن تصویرپسر یک متروهفتادوپنج سانتی­ای که توی چهارچوب در دستشویی ایستاده بود جا خوردم. کمی بزرگ بود. سرم را پایین آوردم. سعی کردم نگاهش نکنم.

- این، منم؟

دست­هایم را که شستم صاف توی چشم­هایم نگاه کردم. از پشت عینک انگار دلهره داشتند.

- هان چیه؟

موهایم آشفته بود. کمی با دست صاف­شان کردم.

- سوسک.

بار دیگر به آرامی به خودم گفتم: سوسک؛ طوری که هر ناشنوایی هم می­توانست لب­خوانی کند...

حالا دلم می­خواست بنشینم روی کاسه­ی توالت فرنگی آن گوشه، در را باز بگذارم و به خودم توی آینه زل بزنم و هرچی دلم می­خواهد به خودم بگویم. اما در دستشویی باز شد و پسر طاسی آمد و رفت به سمت یکی از دستشویی­ها. بی­خیال شدم. کیفم را از توی سبد دستشویی برداشتم و زدم بیرون...باید راه می­رفتم...

  • پیمان ..

کریستیان بوبن"اسیر گهواره"­ی "کریستیان بوبن" یک جورهایی زندگی­نامه­ی خودنوشت او است. با همان لحن شاعرانه و فصل­ها و پاراگراف­های کوتاه.

بوبن در این کتاب با همان زبان آرامش­بخش همیشگی­اش از زندگی معمولی و بی­فروغش می­گوید. از زندگی بی­اتفاقش در معمولی­ترین شهر دنیا: کروزو. او آدم اهل سفری نبوده. تمام عمرش را در شهر کوچک کروزو گذرانده. یک شهر بسیار معمولی که در قدیم صنعتی بوده و پر از کارخانه و حالا سال­هاست که با تعطیلی کارخانه­ها به یک حالت سکون و بی­اتفاقی مطلق رسیده. از کودکی و جوانی و زندگی بی­اتفاق و بی­افتخارش می­گوید. بوبن از آن آدم­هاست که پا از خانه بیرون نمی­گذارند و ترجیح می­دهند بنشینند کنار بخاری اتاق­شان و کتاب بخوانند و رویا ببافند. از آن آدم­ها که هیچ وقت اهل گشتن و دنیا را دیدن نبوده­اند و چسبیدن به زندگی روزمره­شان را به همه چیز ترجیح می­دهند... و "اسیر گهواره" کتابی است در ستایش این نوع از زندگی:

"یک زندگی آرام، بی­فروغ و معطوف به سادگی­ها به میوه­ی به شبیه است که ظاهری زمخت و پوستی پرزدار دارد و وقتی در سایه می­رسد هوای انباری را عطرآگین می­کند. همان­طور که پیکر یک قدیس پر از مرگ هوا را معطر می­کند" ص41

"اسیر گهواره" را که می­خواندم به یک چیز خیلی فکر می­کردم: این­که می­شود آدم­ها را به دو دسته تقسیم کرد: آدم­هایی که اهل سفرند و آدم­هایی که اهل حضراند. برای خودم اصطلاح هم ساخته بودم و در طول خواندن کتاب دایم توی ذهنم باهاشان بازی می­کردم: آدم­ها یا استاتیک­اند یا داینامیک.

آدم­های استاتیک اهل سفر و گشت و گذار نیستند. دوست دارند همان جایی که هستند بمانند و به شناخت جهان کوچک دور و برشان بپردازند. و آدم­های داینامیک اهل سفرند و گشت و گذار. دوست دارند دنیا را بگردند. با انرژی بی­پایان­شان زمین بزرگ را بکاوند و در همه­جایش پرسه بزنند.

"کریستیان بوبن" از آن آدم­های به شدت استاتیک است. و "اسیر گهواره" را در ستایش استاتیک بودن نوشته. شاه­جمله­اش هم در این مورد این جمله است: " هر وقت می­خواهم آن سر دنیا را ببینم به نوک کفش­هایم نگاه می­کنم."ص67

در طول خواندن کتاب با خودم کلنجار می­رفتم که استاتیک بودن خوب است یا داینامیک بودن. به خودم نگاه می­کردم. می­دیدم بعضی روزها به شدت دلم می­خواهد استاتیک باشم و بعضی روزها دیوانه­ی داینامیک بودنم. و این واقعن اذیتم کرد. بعضی وقت­ها می­گفتم: اَه، انفعالی که بوبن دارد به من تزریق می­کند بدبختم می­کند. من جوانم، سرشار از انرژی. باید داینامیک باشم.

و تصمیم می­گرفتم دیگر کتاب را ادامه ندهم و به کاروزندگی خودم برسم. اما از زندگی روزمره و سگ­دوزدن­ها خسته می­شدم و دوباره می­رفتم سراغ کتاب و این بار مثل بوبن ستاینده­ی استاتیسم می­شدم...

آخرش هم بوبن بود که در آخرین صفحات کتاب در یک پاراگراف جالب یک جمله­ی طلایی گفت و من را آتش زد:

"کتاب بزرگ روشن، روی میزم، در سکوت می­سوزد. این کتاب فرشته­ی لنگان نام دراد. زندگی نویسنده­اش ژان ماری کرویچ شاعر درست برخلاف زندگی من بوده است. او همیشه بیرون از منزل به سر می­برد واز هیچ چیز در امان نبود. بنابراین هیچ چیز ما دو نفر را از هم جدا نمی­کند. خارهای جاده­های طولانی و تهدیدهای افراد بدطینت روح سرگردان او را با ناپایداری ستایش برانگیز آسمان آشنا کردند. او در سینه آفتابی داشت که با نور پرفروغش او را از سایر انسان­ها منزوی می­کرد...او نیز بیش از من زندگی­اش را انتخاب نکرده بود.

برای کسی که روی صندلی می­نشیند و نیز برای آن کس که زیر نور مهتاب پرسه می­زند همه­ی معجزات "این جا" نام دارند." ص112.

%%%

خواندن "اسیر گهواره" برای همه­ی روزمره­زدگان تجربه­ی خوبی خواهد بود. بوبن از روزمرگی طوری حرف می­زند که انگار چیزی لذت­بخش­تر از زندگی روزمره نیست:

"نقشه­ی زندگی روزمره زمانی که چین و چروکش را صاف می­کنیم همان کوره­راه­ها و همان برجستگی­های نقشه­ی ابدیت را دارد."ص111

 

 

اسیر گهواره- نوشته­ی کریستیان بوبن- ترجمه­ی مهوش قدیمی- انتشارات آشیان- 120 صفحه- 2200 تومان

  • پیمان ..

فلسطین

۱۵
مهر

اگر به من بود اسم­شان را می­گذاشتم درخت همیشه­پاییز. چنارها را می­گویم. چنارهایی که در همه­ی فصل­های سال برگ­های زردشان را می­شود دید. اما پاییز برای­شان فصل دیگری است. عروسی­شان است. پاییز فصل رقص برگ­های­شان است. و تهران شهر چنارهاست. همه­ی خیابان­هایش چندتایی چنار دارند. اما خیابان چنارهای تهران به نظرم خیابان فلسطین است. مخصوصن فلسطین جنوبی که ردیف­های منظم چنارها تا به انتها دو طرفش ایستاده­اند.

آن بعد از ظهر پاییزی تنها بودم. آفتاب نور نارنجی رنگش را روی چنارها می­ریخت و من تصمیم گرفته بودم که برسم به انتهای فلسطین. یک پیاده­روی شاید کمی طولانی و البته آسان. کیفم چندان سنگین نبود. اما هی دست به دستش می­کردم.

دیوانه­ی مغازه­هایی هستم که اسم­شان را اسم یک کشور می­گذارند. حس عجیبی به من می­دهند این مغازه­ها. تقاطع فلسطین و انقلاب در جنوب غربی چهارراه یکی از این مغازه­های عجیب قرار دارد: خشک­شویی دانمارک.

یک مغازه­ی دونبش خیلی قدیمی که رنگ غالب نمایَش قهوه ای است. از کنارش که رد می­شدم درونش مثل یک غار تاریک بود برایم. در همان عبور پیشخوان مغازه را دیدم و تاریکی درونش و نام عجیبش را.

دانمارک باید جای خوبی باشد. حتمن دشت­های فراخ و جنگل­های سبز زیادی دارد. گاو هم زیاد دارد و دختران خوشگل و پسران تنومند. احتمالن اساتید دانشگاه­های دانمارک هم آدم­های خوبی هستند. از آدم انتظار زیادی ندارند و امتحان­های کمرشکن نمی­گیرند و در طول ترم فشار نمی­آورند و می­گذارند آدم زندگی اش را بکند... مگر نه؟!

فکر کنم دانمارک همچین جایی باشد. یک جای خوب. شاید هم دانمارک فقط یک خشک­شویی باشد. چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود این بود که چرا خشک­شویی دانمارک از آن ابرهای سفید و قشنگ و گرم توی پیاده­رو آزاد نمی­کرد. از آن ابرهای سفید که معمولن خشک­شویی­ها توی جوی جلوی مغازه ازاد می­کنند و ادم خوشش می­اید از میانش رد شود و فکر کند که در آسمان است. از آن ابرهای سفید که گرم­اند و به­شدت خیال­انگیز. ای کاش موقع رد شدنم ابر سفیدی هم می­آمد و من از تویش رد می­شدم و قشنگ­تر به دانمارک فکر می­کردم...

جلو و جلوتر که رفتم یک مغازه­ی دیگر هم بود که اسمش ایسلند بود: الکتریکی ایسلند. با آن مغازه هم خیلی حال کردم. هوس کردم بروم توی مغازه و با صاحب­مغازه در مورد ایسلند گپ بزنیم. جایی که پر از برف است و باید جای خوبی باشد. اما صاحب­مغازه همان­طور نشسته خوابیده بود...اگر هم بیدار بود احتمالن از یک هوس فراترنمی­رفتم. خجالتی بودن میراثی است که از کودکی هنوز به هم­راه دارم...

دختر و پسری بازو در بازوی هم از روبه­رو می­آمدند. نگاه­شان کردم. بعد به شاخ و برگ­های چنارهای بالای سرمان نگاه کردم و به آسمان آبی کم رنگ. صدای موتورها و ماشین ها اعصابم را خرد کردند. به یک چهارراه کوچک رسیدم. رد شدم.

نبش چهارراه اولین تصویری که دیدم جا خوردم. مغازه­ی سر نبش بزرگ بود. همان­طور که از کنارش رد می­شدم ویترین­هایش تصاویر دیگری نیز به من عرضه می­کردند. یک مغازه­ی فروش لباس زیر زنانه بود. چند تا شورت گل گلی زنانه را به تن مکعب­هایی پوشانده بودند و چند گلدان سنبل هم کنار مکعب­ها گذاشته بودند. در ویترین­های دیگر سوتین­های قرمز و زرد و سبزی را هم آویزان کرده بودند... به سرعت رد شدم و فقط جا خوردم.

نیمه­ی عقل­گرایم گفت: هان؟ چیه؟ یه مغازه بود دیگه. یه مغازه­ی فروش لباس زیر. تو ویترینش هم جنس­هاشو گذاشته بود برای این که ملت بفهمن این مغازه چی می­فروشه. مشکلت چیه؟!

و نیمه­ی دیگرم که نمی­دانم اسمش را چی بگذارم، گفت: هیچی. فقط این تخیل من درسته که کلن تعطیله؛ ولی پای این حرفا که می­یاد وسط بدجوری به کار می­افته.

نیمه­ی عقل­گرا به­شدت عتاب­آمیز داد زد: بی جنبه­ی خاک بر سر.

و نیمه­ی دیگر انگار که خجالت کشیده باشد گفت: اصلن گور پدر هر چی زن و دختره!

پیاده­روی خیایبان فلسطین خلوت بود و در آن خبری از کارت پخش کن ها نبود. توی انقلاب و خیابان شانزده آذر پر است از کارت پخش کن ها. پیرمردها و پسرهای جوانی که هر کسی از کنارشان رد شود به سرعت کارت یا تراکتی به سمتش دراز می­کنند. بعضی­ها می­گیرندش و نگاهی به آن می­اندازند و چند قدم آن طرف­تر می اندازندش به زمین یا خیلی شعور به خرج بدهند صبر می­کنند تا به اولین سطل آشغال برسند و بعد می­اندازند توی آن. خیلی­ها هم محل نمی­گذارند. کله­شان را می­اندازند پایین. بی­اعتنا به پیرمرد یا جوان و دست درازشده­اش به سرعت رد می­شوند... آن بعد از ظهر پاییزی در خیابان شانزده آذر کارت­پخش­کنی را دیدم که هیچ­کس به او بی­اعتنایی نمی­کرد. همه­ی عابران تراکتی را که او به سمت شان دراز می­کرد می­گرفتند و هیچ کس مغرورانه و به سرعت رد نمی­شد. حتا مردی بود که به یک دستش کیف سامسونت داشت و به دست دیگرش پلاستیکی سنگین و پر. به او که رسید با زحمت زیاد و به سرعت کیف را گذاشت توی آن یکی دستش و تراکت دراز شده به سمتش را با دست آزادشده­اش گرفت... کارت­پخش­کن دختر جوان زیبایی بود با مانتوی تنگ و شلوار لی و کوله­ای به دوش...

سرم سنگین شده بود. حس می­کردم چنارها و ریشه­های­شان که از جوی سنگفرش شده بیرون زده بود تکراری شده­اند. خسته نبودم. ولی دلم می­خواست خسته باشم. حس می­کردم یک چیزی در درونم هست که خیلی مزاحم است. دلم می­خواست تازه شوم؛ ولی آن چیز مرموز نمی­گذاشت. دلم می­خواست رها شوم. از شر آن چیز مرموز آزاد شوم... ولی...

به یک محدوده­ی نظامی پلیسی قضایی رسیدم. خیابان آن­جا بسته شده بود. پیش­دانشگاهی دخترانه­ی توحید و دبستان دخترانه­ی فلسطین کنار آن محدوده بود و بعدش یک کانکس بود و چند تا اتاقک نگهبانی و آدم هایی با لباس خاکی و لباس پلیس. از توی موبایلم نقشه­ی تهران را نگاه کردم. ته فلسطین باید به خیابان آذربایجان می­رسید. اما حالا من به یک محدوده­ی نظامی وسط خیابان فلسطین رسیده بودم.

آخر فلسطین همین بود دیگر.

برگشتم.

  • پیمان ..

پل استر که می­خوانی حس می­کنی در یک اتاق شیشه­ای شفاف قرار گرفته­ای و داری از پشت آن شیشه­های براق به جهان پیرامونت نگاه می­کنی، به ادم­های سرگردان، به اتفاق­های بی­معنا و بامعنا.

توی کتاب “ارواح” یک جایی در مورد شخصیت اول کتاب(آبی) می­گوید: [او] احساس می­کند که مانند مردی است که محکوم شده در اتاقی بنشیند و تا زمان مرگ کتابی را بخواند. این خود به قدر کافی عجیب است. این­که در به­ترین حالت به یک زندگی نصفه­کاره دل خوش کنی، دنیا را فقط از ورای واژه­ها ببینی و از طریق زندگی دیگران به زیستن ادامه دهی."

می­خواهم بگویم کتاب­های پل استر حکم همان کتاب مرد محکوم را دارند. وقتی کتابی از پل استر را دستت می­گیری می­شوی مثل آن مرد محکوم. زندگی­ات نصفه­کاره می­شود و دنیا را فقط از ورای واژه­های شفاف پل استر می­بینی. با این تفاوت که تو به سرعت صفحه به صفحه­ی کتاب را می­خوانی و سریع به انتها می­رسی و از بند محکومیت خارج می­شوی. بعدش دو تا احساس به­ت دست خواهد داد: یا احساس خالی بودن می­کنی یا احساس می­کنی که دلت می­خواهد باز هم محکوم شوی.

پل استر که می­خوانی احساس می­کنی هر چیزی ارزش نوشتن را دارد. دلت می­خواهد با همان وسواس پل استر توی لوازم­التحریرفروشی­ها بچرخی یک دفترچه یادداشت سرخ رنگ بخری و بعد هرچه که می­بینی هرچه که به ذهنت می­اید و هر چه که می­شنوی بنویسی. پل استر که می­خوانی حس می­کنی دنیا از کلمات ساخته شده است و رابطه­های بین کلمات به طرز فوق­العاده­ای تعیین کننده­اند...

و "سه گانه­ی نیویورک" که می­خوانی هیچ وقت جملات صفحه­ی اول کتاب فراموشت نمی­شوند:

کلمات عوض نمی­شوند، اما کتاب­ها همیشه در حال تغییرند. عوالم مختلف پیوسته تغییر می­کنند، افراد عوض می­شوند، کتابی را در وقت مناسبی پیدا می­کنند و آن کتاب جواب­گوی چیزی است، نیازی، آرزویی.

 

سه­گانه­ی نیویورک/پل استر/ترجمه­ی شهرزاد لولاچی و خجسته کیهان/نشر افق

  • پیمان ..

سه­راه تهران­پارس، کنار ترمینال شرق، پارک کوچکی هست که خیلی دوستش دارم. اسمش بوستان عطار است. ولی اگر به من بود اسمش را می­گذاشتم پارک ترمینال. به سال 1358 تاسیس شده. این را می­شود از چنارهای بلندبالا و جوانش هم فهمید. این که چرا دوستش دارم دقیقن نمی­دانم. از سال­ها پیش برایم جایی دوست­داشتنی بوده. شاید به خاطر چنارهایش، شاید به خاطر برگ­های چنارهایش که نور خورشید از لابه­لای­شان روی آدم ذره­ذره می­ریزد و آدم را اذیت نمی­کند. قبلن­ها، آن زمان­ها که بزرگ­راه پایین­دست نبود منظره­ی کاملی از جنگل سرخه­حصار هم در زمینه­ی پارک بود که دوست­داشتنی­اش می­کرد. پارک را در تابستان و بهار آن قدرها دوست ندارم. پارک در پاییز برایم جادویی می­شود، مخصوصن در آذر، ماه آخر پاییز. در روزهایی که سوز هوا را می­شود دید و هوا ابری است... پارک کنار ترمینال است و استراحت­گاه بسیاری از مسافرانی که می­خواهند بروند و قبل از رفتن دقایقی در آن می­نشینند و به درخت­های چنارش که جان می­دهند برای بغل کردن نگاه می­کنند و... بعضی وقت­ها به این فکر می­کنم که اگر من بخواهم یک فیلم بسازم حتمن یک سکانسش را در این پارک فیلم­برداری می­کنم. همان سکانسی که در آن مرد جوان و معشوقش روی یکی از نیمکت­ها نشسته­اند و آخرین گپ­شان را می­زنند. همان سکانسی که در آن مرد و دختر از هم جدا خواهند شد. مرد سوار بر اتوبوسی خواهد شد و خواهد رفت... مجبور است برود. آرمانی دارد که باید به خاطرش برود و شاید برنگردد...

%%%

مطمئن نیستم اولین کتاب غیردرسی ای که خواندم کدام بود: "حسنی نگو یه دسته گل" یا "افسانه­های آذربایجان" یا "عموجنگل­بان". الان دلم می­خواهد بگویم عموجنگل­بان بود. گمش کرده­ام ولی قصه­اش هنوز یادم است. قصه­ی جنگل­بان پیری بود که یک مدرسه­ی جنگلی ساخته بود و می­خواست در آن بچه­های حیوانات جنگل را باسواد کند. دور افتاده بود و به سراغ حیوانات مختلف می­رفت تا راضی­شان کند که بچه­های­شان در مدرسه­ی جنگلی درس بخوانند... آخرش هم توانسته بود همه­ی بچه­های حیوانات و خود حیوانات را در مدرسه­اش جمع کند و شروع کند به باسوادکردن­شان...

دیروز در سرخه­حصار وقتی داشتیم از یکی از تپه­ها بالا می­رفتیم چند شغال را دیدیم. برای خودشان آزادانه پرسه می­زدند. جنگل بود و خانه­ی آن­ها. همین­طوری­ها یاد عموجنگل­بان افتادم. بالای تپه که رسیدیم نشستیم و به منظره­ی تهران از سمت شرقش نگاه کردیم. هوا به طرز خارق­العاده­ای شفاف بود. تمام خانه­های تهران که روی هم تلنبار شده بودند با جزئیات مشخص بودند. برج میلاد نه در هاله­ای از غبار و دود بلکه در زمینه­ای از شهر شفاف و آسمان آبی معلوم بود... از تپه که آمدیم پایین رفتیم بین درخت­های سرخه­حصار: کاج­ها و سروها با پوست­های خشن و زبرشان که به خاطر همین نمی­شد بغل­شان کنی و بگویی: آی جنگل جنگل دوستت دارم!

جنگل... جنگل... سرخه­حصار جنگل نیست. جنگل برایم جایی پر از دارو درخت است که هوایش مه­آلود است و از شدت اکسیژن هوا مرطوب و سرد است و صداهای حیوانات از چهارسو در گوش آدم می­پیچد؛ جایی که در آن زنده بودن معنا پیدا می­کند...جایی که دلیل علاقه­ام به یکی از شغل­های روزگار است: جنگل­بانی!

%%%

 اما جنگل که می­گویم یاد یک نفر هم می­افتم. کسی که برایم اسطوره­ی آرمان هم هست: میرزا کوچک خان جنگلی.

نمی­دانم از میرزا چه بگویم. چهره­ی یک انقلابی، یک مرد عصیان و آرمان و پاپس نکشیدن، چهره­ی یک مرد برایم چهره­ی میرزاکوچک جنگلی است. قلمروش جنگل بود و اراده­اش به وسعت گیلان و ایران.

چه­طور بگویم؟ شاید این که من جنگل را دوست دارم و جنگل­بانی را، همه­اش به خاطر میرزاکوچک است.

آدم­هایی را توی عمرم دیده­ام که مجنون و شیدای انقلابی بودن و عصیان کردن بوده­اند؛ پسرهایی که الگوی­شان در این وادی ارنستو بوده و فیدل. سیگار می­کشیده­اند به خاطر این­که ارنستو سیگار می­کشیده و ریش می­گذاشته­اند به خاطر ارنستو. هر وقت یاد میرزا می­افتم از این آدم­ها خنده­ام می­گیرد. میرزا و قلمروی جنگلش و آزادگی­اش و خیانت­هایی که در حقش شد کجا و ارنستو کجا؟!!...

 

 

 

پس­نوشت: امیرحسین فردی یک کتاب دارد به اسم "کوچک جنگلی" که زندگی­نامه­ی میرزا را در آن قشنگ نوشته. خواندنش خالی از لطف نیست.

 

  • پیمان ..

ط

۰۳
مهر

حسام امشب می­رود تبریز. با قطار می­رود. صدای آیریلیق آیریلیق قطار تا خود تبریز موسیقی زمینه­ی سفرش خواهد بود. مقداد هم می­رود نور. تنهایی. فشردن پدال گاز در جاده­های پاییزی شمال.

دیشب آخرین شب حضورشان در تهران بود. تا پاسی از شب با هم بودیم. رفتیم سینما. "بی­پولی" را دیدیم.خندیدیم. خوش­مان نیامد. فقط به تیکه­های جوکش خندیدیم. یاد "عقاید یک دلقک" افتادم. بی­پولی یعنی آن کتاب، نه این فیلم مزخرف. به جفت­شان پیشنهاد کردم حتمن اگر وقت کردند بخوانندش. توی خیابان ولی­عصر قدم زدیم. بعد توی خیابان انقلاب قدم زدیم. از کنار پارک دانشجو رد شدیم. تا فردوسی رفتیم. بعد تا ایستگاه دروازه دولت هم پیاده رفتیم. از تمام چهارراه­هایی که چراغ عابر پیاده­شان قرمز بود رد شدیم. برای این رد شدیم که ماشین­های در حال حرکت برای­مان بایستند. حسام می­گفت در تبریز ماشین­ها برای عابرپیاده نمی­ایستند. در تبریز ماشین­ها به چهارراه که می­رسند سرعت­شان را زیاد می­کنند... در مورد خیلی چیزها حرف زدیم. دلم می­خواست آخرین تصویرشان از تهران خوب و خوش باشد. دلم می­خواست یک خاطره­ی خوش بسازم. اما نمی­دانستم باید چه کار کنم. آخرش هم کاری نکردم. شب ِ خنکِ پس از یک روزِ بارانی تهران برای راه رفتن و حرف زدن عالی بود.

 در مورد تهران حرف زدیم. آدم­هایش، خیابان­هایش، حال و هوایش و فرق­هایش با تمام شهرستان­ها. این روزها که دارم "سه گانه­ی نیویورک" پل استر را می­خوانم  حرف زدن در مورد تهران برایم دوست­داشتنی است. از سیاست حرف زدیم و زن­ها و دخترها . ودانش­گاه... دانشگاااا... دانش­گایی که به خاطرش یکی دو ماهی از هم جدا می­شدیم.

 

 هنوز هم نمی­دانم در مورد دانش­گا چه بگویم. فقط یک چیز را می­دانم: این روزها زندگی بدون دانش­گا برایم قابل تصور نیست. این روزها به بعد از دانش­گا نمی­توانم فکر کنم. یک جورهایی برایم مثل عدم می­ماند. نیستی. نمی­توانم تحلیل کنم که دانش­گا چه جور جایی است، چه بلایی در آن به سرم آمده، چه چیزهایی به من داده و چه چیزهایی از من گرفته. در یک کلام نمی­توانم بفهمم­ش. ولی می­دانم که هست. برای همه­ی ما هست...

روز اول مهر هیچ حس نوستالژیکی به مدرسه و این کوفت و زهرمارها نداشتم. برایم کمی عجیب بود. اول مهر فقط به امتحان ریاضی دویی فکر می­کردم که خردادماه(روز قبل از انتخابات) داده بودیم و سخت بود و همه از دم تر زده بودیم و حالا روز اول مهر امتحان مجدد داشت برگزار می­شد. روز اول مهر فقط استرس یک امتحان دانش­گاهی را داشتم!..

چند روز قبل صادق همین­جوری گفت: پایه­ای برای بچه­های ورودی 88 یه مجله بزنیم؟ من گفتم: آره. بزنیم.

ولی نشد. نشد برای­شان یک مجله بچاپیم و تویش ادای بابابزرگ­ها را دربیاوریم و از دانش­گا طوری حرف بزنیم که انگار از کودکی در آن به سر برده­ایم و...

آره... در مورد دانش­گا حرف زدیم. در مورد ورودی­های 88. تجربه­های­مان. خاطره­ها. آدم­هایی که توی دانش­گا دیده­ایم... در مورد این حرف زدیم که اگر قرار باشد به ورودی­های 88 چند تا چیز بگوییم که توی دانش­گا به خوبی و خوشی شروع کنند به زندگی کردن چه چیزهایی بگوییم. از انتظارهای دوران کنکور از دانش­گا حرف زدیم. ضدحالی که از خیال های­مان از دانش­گا خوردیم. روابط انسانی در دانش­گا. دوستی­ها. دخترها. پسرها. درس ها... دانش­گاه لعنتی. درس و تحصیل...

بی­خیال...

فردا همه چیز شروع می­شود. هم برای حسام، هم برای مقداد و هم برای من. حالا دیگر بیست ساله شده­ایم. بیست سالگی سن غریبی است...باید در آن شروع کرد به بالا رفتن از سربالایی ها...

  • پیمان ..

سیدرضا

۰۲
مهر

نمی­‌دانم چرا این­‌جوری فکر می­‌کنم. ولی فکر می­‌کنم هر کسی توی دوران دبیرستانش یکی یا دو تا معلم داشته که برایش به معنای واقعی کلمه معلم بوده­‌اند. آدم­‌هایی که در دوران نوجوانی کلی چیز ازشان یاد گرفته، کلی باهاشان حرف زده و کلی ازشان تاثیر گرفته. آدم‌­هایی که باعث شدند او بزرگ شود، باعث شدند افکارش خط و رنگ بگیرند. خلاصه از آن معلم‌­ها.

ولی به خودم که نگاه می­‌کنم توی دوران دبیرستانم حتا یکی از این معلم‌­ها هم به پستم نخورد. معلمی که باهاش رفیق باشم و زندگی­‌ام را یک جورهایی او شکل داده باشد... نه... هیچ کدام از معلم‌­های دبیرستان دکتر شریعتی خیابان جشنواره­‌ی فلکه­‌ی دوم تهرانپارس "معلم" من نبودند.آدم‌­هایی بودند که درس‌­شان را خوب یا بد دادند و من درس‌­شان را فقط شب امتحان خواندم و نمره‌­ام را گرفتم و فردای امتحان درس­‌شان را فراموش کردم و خودشان هم فقط سایه­‌ای شدند در ذهنم. همین. گه‌­گاه درس‌­هایی از زندگی گفتند. ولی آن قدر نبود که سیرم کند... خیلی کم بود. اصلن نبود.

ولی مشکل از من نبود. از جایی بود که در آن درس می­‌خواندم: دبیرستان دکتر شریعتی. مزخرف‌­ترین معلم‌­هایی که می‌­شد تصورش را کرد در آن مدرسه درس می‌­دادند ولی با این حال مشهور شده بود که دبیرستان دکتر شریعتی بهترین مدرسه‌­ی دولتی منطقه‌­ی 4 است. همه‌­اش هم به خاطر یک نفر بود: سید رضا خاتمی.

نمی­‌دانم... نمی‌­دانم... یک جورهایی آن چیزهایی را که من از معلم نداشته‌­ام انتظار دارم شاید در او پیدا کنم. ولی او معلم من نبود. معلم هیچ کدام از بچه‌­های گلستان معنویت دکتر شریعتی نبود. مدیر مدرسه بود. نه، بیشتر از مدیر بود. همه­‌ی مدرسه روی او می‌چرخید. او بود که شریعتی را شریعتی کرده بود. صبح اولین نفری بود که به مدرسه می‌­امد و غروب اخرین نفری بود که از مدرسه می­‌رفت. همیشه اخمی سنگین روی ابروهایش می­‌کاشت و هیچ وقت نمی‌­خندید. کافی بود کسی در ان مدرسه­‌ی پرجمعیت دست از پا خطا کند و او متوجه شود... طرف را می‌­گرفت می­اورد ساعت‌­ها جلوی دفترش سرپا نگه می‌­داشت و تا طرف اولیایش را نمی‌­آورد و ابرویش نمی‌­رفت دست­‌بردار نبود. نظم آهنینش. امتحان‌­های بی‌­شماری که می­‌گرفت و همه را هم خودش بود که برگزار می­‌کرد.

نمی‌­دانم چه طور توضیحش بدهم. شاید بریده‌­ای از خاطرات ان سال‌­ها بهتر این کار را بکند. تاریخ پای این نوشته 10/8/1385 است:

آه، جو مزخرف شریعتی... پری‌­روز دوشنبه انتخابات شورای دانش‌­اموزی بود. شنبه، 24نفر از بچه‌­ها را اسدیان صدا زد که بروند دفتر. بعد معلوم شد که آن‌­ها به عنوان کاندیدای شورای دانش‌­آموزی انتخاب شده‌­اند. صبح یک­شنبه سر صف حرف زدند تا ما از بین ان‌­ها ده یازده نفر را به عنوان اعضای شورای دانش‌­اموزی مدرسه انتخاب کنیم. بلبل­‌ابادی را انتخاب نکرده بودند. مقداد بهش گفت. او هم رفت و فرم کاندیدا را گرفت و چند شعارکی نوشت. فردایش که خواست سر صف حرف بزند، اسدیان نگذاشت. آزادی بیان در این جو یعنی پشم. یعنی پیزی و مقعد مرغ. کسانی که انتخاب شده بودند حقیقتن مطابق با قوانین شریعتی بودند.

یکی برای شروع صحبتش هرچه دعای مفاتیح‌­الجنان بود روخوانی کرد. یکی دیگر حافظ کل قرآن بود. محمد توکلی فقط اسمش را گفت. امین خیام که من از او خوشم می­‌آید گفت در حد توان هر کاری باشد می­‌کنم چون اگر وعده بدهم و نتوانم عمل کنم حق­‌الناس می­‌شود. حرفش را که زد رفت پایین پله‌­ها، پایین‌­ترین جای ممکن ایستاد. آن یکی محمد کریمیان هم بود که پارسال المپیادهای ریاضی، فیزیک، نجوم، شیمی و کامپیوتر در مرحله‌­ی اول قبول شده بود. زر می‌­زد. حوصله‌­ی شنیدنش را نداشتم.... ا ز دوم­‌ها هم بودند. یکی کت شکلاتی داشت با صورتی سنگی و رسوخ­‌ناپذیر؛ یکی هم بود که پارسال تنها سال اولی بود که مرحله‌­ی اول المپیاد ریاضی قبول شده بود... ما باید از بین این منتخبان انتخاب می­‌کردیم؛ فکر می‌­کنم دیکتاتوری معنی­ اش همین باشد؛ جوی که در انم دموکراسی برایش معنایی ندارد. من به هیچ کدام از آن‌­هایی که انتخاب شده بودند(حتا امین خیام) رای ندادم...

%%%

نمی­‌دانم از سیدرضا چه بگویم. ستایشش کنم یا محکومش؟ من در شریعتی دانش­‌اموز خوبی نبودم. دانش‌­اموز بدی هم نبودم. آدمی نبودم که درس­‌هایش را حاضرکرده بیاید بنشیند سر کلاس(در شریعتی خیلی­‌ها این طوری بودند). اصلن به یاد ندارم مرتب و منظم و درس‌­حاضرکرده سر کلاسی نشسته باشم. از ان طرف هم آدمی بودم که شب امتحان واقعن درس می­‌خواندم. آنقدر هم هوش داشتم که بتوانم کتاب‌­های فزرتی دوران دبیرستان را یک شبه جمع کنم و فردایش نوزده بیست بگیرم... ولی لامصب نمی‌چسبید.

 شاید مشکل از خودم بود. نه، مشکل از من نبود. شریعتی جایی بود که در ان من نه شکوفا بودم و نه شکوفا شدم. در طول سال سر کلاس­‌ها گم بودم و همیشه دعا می­‌کردم که این زنگ فلان معلم از من سوال نپرسد و من را برای حل تمرین پای تخته نبرد. بچه­‌ی ساکت همیشه تماشاچی. .. شاید هم مشکل از خودم بود که همیشه برای خودم یک دل­‌مشغولی دیگر هم داشتم. همین حالاش هم همین طورم. درس و یک چیز دیگر. درس و خواندن کتاب‌­های غیردرسی، رمان و داستان. درس و نوشتن: داستان و خاطرات روزانه. درس و نوشتن: آن زمان‌­ها برای دوچرخه هم می­‌نوشتم و مطالبم توی ان چاپ می‌­شد...و همیشه وقتی سراغ چیزهای غیردرسی می ­رفتم دلهره و دغدغه ­ی درس را هم داشتم...

درس نخواندن همیشه یکی از ترس‌­های من بود. در شریعتی در نظام اقتدارگرایی سید رضا باید درس می­‌خواندی. درس نخواندن مجازات داشت. عقوبت داشت. یقه گرفتن داشت. معلم­‌ها نبودند که یقه‌­ات را می­‌گرفتند. خودش بود که یقه‌­ات را می‌­گرفت. مقرت می‌­اورد چرا درس نمی­‌خوانی؟ اولیایت را بیاور. برگه‌­ی دعوت به اولیا یک ترس دائمی بود. به خصوص برای من که پیش پدر و مادرم شرم و غرور داشتم و دوست نداشتم توی کارهای من دخالت کنند و به خاطر من توی دردسر بیفتند...

نه... ننه من غریبم بازی درنمی­‌آورم. من در سه سال تحصیل در شریعتی یک بار هم دعوت اولیا نشدم. یک بار هم مورد انضباطی نداشتم. اسمم هیچ وقت وارد دفتر مخصوص سیدرضا نشد. آقا بودم. اما نه به خاطر این­که پسر خوبی بودم. بلکه به خاطر ترس. ترسی که لذت هرچی رمان و داستان و نوشتن و خواندن و رشدکردن بود زهر می‌­کرد برایم...

بله، میراث من از شریعتی ترس بود و اضطراب و دلهره. روزگار بد. روزهای بد چندگانگی و اضطراب از چند وجهی بودن...

نه، نمی­‌خواهم بگویم سید رضا بد بود. سید رضا مرد بود. فوق العاده بود... من سید رضا را ستایش می­‌کنم برای این­که مدرسه­‌ای را مدیریت کرده که آن همه پسر خوب در آن جمع شده‌­اند. هنوز هم بهترین دوستانم، جواهراتی بی قیمت همان­‌ها هستند که در ان روزگار با هم دوست شدیم. من حاضرم دست سید رضا را به خاطر این دوستان ببوسم...

%%%

یادم نیست در کدام کتاب خواندم که پسرها دقیقن همان صفاتی را از پدرشان به ارث می‌­برند که از وجود ان‌ها در پدرشان متنفرند. سید رضا یک جورهایی پدر من است. او معلم من نبود. ولی در طول سه سالی که در دبیرستان شریعتی درس می­‌خواندم سایه­‌اش همه‌­جا بود. تاثیرش هم چون تاثیر یک پدر در دوران نوجوانی بر پسرش بود. اندازه‌­ی یک پدر هم به گردنم حق دارد. به خاطر تمام زحمت­‌هایی که فکر می­کرد برای بالنده شدن من و امثال من در آموزش و پرپرش این مملکت باید بکشد. حالا که نگاه می­‌کنم بعضی ویژگی­‌هایم را از سید رضا به ارث برده­‌ام و به ارث می­برم... آره، سید رضا برایم مثل یک پدر بود. پدری که من را نمی‌­شناسد. عیبی ندارد. فقط می­‌ترسم دیکتاتوری­‌اش را هم به ارث ببرم!

  • پیمان ..

همه­ی این پست را به خاطر یک جمله­ی ولادمیر پوتین می­نویسم. اگر حال و حوصله و وقت خواندن  ندارید همین را بدانید که عصاره­ی این پست همین یک جمله­ی پوتین است: "هیچ کس احساس امنیت نمی­کند."

%%%

پوتین و احمدی­نژاد همیشه توی ذهنم به هم شبیه بوده­اند. جفت­شان حاصل دموکراسی بوده­اند. دو ره­بر محبوب مردمی. ولی دموکراسی­ای که با خودش آزادی هم­راه نداشته. دو ره­بر مردمی و اقتدارگرا. به­شدت به خودشان و کارها و تصمیمات­شان ایمان داشته­اند و در راه عملی کردن خواست­های درست یا غلط­شان از حذف کردن و نابود کردن مخالفان هیچ ابایی نداشته­اند. جفت­شان مطبوعات کشورشان را به شدت محدود کرده­اند و قوی­ترین رسانه­های کشور را به خدمت خودشان درآورده­اند. پوتین برای ادامه­ی راه و شیوه­ی خود مدودف را وارد صحنه­ی سیاست روسیه کرد و او را جانشین خود کرد و احمدی­نژاد برای ادامه­ی کارها و شیوه­ی حکومت­ش اسفندیار رحیم­مشایی را دارد.

فرید ذکریا در کتاب "آینده­ی آزادی" در مورد پوتین این جمله­ها را می­نویسد: "پوتین در اولین سال ریاست­جمهوریش باقی مانده­ی دولت روسیه را تضعیف کرد. هدف اصلی او فرمان­داران محلی بودند، کسانی که وی با انتخاب هفت فوق­فرمان­دار برای نظارت بر مناطق هشتادونه­گانه­ی روسیه عملن اختیارات­شان را سلب کرد و سپس آن­ها را از مجلس سنا بیرون انداخت. به جای آن­ها نمایندگانی آمدند که کرملین آن­ها را منصوب می­کرد. به­علاوه، حالا اگر رییس­جمهور فکر کند که یک فرمان­دار قانون را زیرپا گذاشته است می­تواند عزل کند. پوتین هم­چنین مجلس دوما را متقاعد کرد که قانونی را تصویب کند تا درامد مالیاتی کم­تری به استان­ها فرستاده شود. اهداف دیگر پوتین رسانه­ها و الیگارش­های بدنام روسیه بوده که ان­ها را با شبیخون پلیس، دست­گیری و زندان تهدید کرده است. این استراتژی ارعاب موثر بوده است. ازادی مطبوعات دیگر به­ندرت در روسیه وجود دارد. در اوریل 2000 یک کنسرسیوم متحد کرملین کنترل شبکه­ی تلویزیونی ان تی وی را بر عهده گرفت. و اکثر کارکنان عالی رتبه­ی آن را اخراج کرد، شبکه­ای که اخرین ایستگاه تلویزیونی سراسری و مستقل روسیه بود..."

البته من نباید انصاف را کنار بگذارم. به نظر من پوتین از احمدی­نژاد بارها اقتدارگراتر است. ساختار حکومتی جمهوری اسلامی و وجود فردی به نام ره­بر اجازه تبدیل شدن به یک ولادمیر پوتین را به احمدی نژاد نمی­دهد. مگر این­که ره­بر هم بخواهد... در همان کتاب "اینده­ی آزادی" از قول یکی از نمایندگان مجلس روسیه این جمله نقل می­شود: "لردها و بارون­هایی که در مقابل قدرت سلطنت می­جنگیدند خودشان افراد شریفی نبودند. اما آن­ها بر قدرت سلطنت لگام زدند. مشکل ما در روسیه این است که اگر پوتین موفق شود حتا یک نفر هم باقی نخواهد ماند که کرملین را مهار کند در این صورت تنها راهی که می­ماند این است که دوباره به یک تزار خوب اعتماد کنیم."

پوتین موفق شد. اما آیا ما هم در ایران باید به یک پادشاه خوب اعتماد کنیم یا...

%%%

این خلاصه­ی سخنرانی پوتین در چهل و سومین کنفرانس سیاست­گذاری امنیت در سال 2007 است که آن را از مجله­ی همشهری جوان شماره ی 170 نقل می­کنم:

.... همه می­دانند که امنیت بین­المللی چیزی بیش­تر از مباحث مربوط به ثبات نظامی و سیاسی است و مسائلی مثل ثبات اقتصاد جهانی، غلبه بر فقر، امنیت اقتصادی و برقراری گفتگو میان تمدن­ها را دربرمی­گیرد. این ماهیت فراگیر و تقسیم­ناپذیر امنیت، اغلب به صورت این اصل اساسی بیان می­شود که "امنیت یکی امنیت همه است"؛ یا ان طور که فرانکلین روزولت دو سه روز بعد از شروع جنگ جهانی دوم گفت:" وقتی صلح در جایی از بین برود، در همه جا به خطر می­افتد" این حرف­ها هنوز موضوعیت دارند.

تا همین دو دهه پیش جهان به لحاظ اقتصادی و ایدئولوژیک به دو قسمت تقسیم شده بود و ظاهرن توانایی عظیم و بالقوه ی دو ابرقدرت، امنیت جهانی را تضمین می­کرد. اما این اماده باش جهانی مداوم اساسی­ترین مشکلات اقتصادی و اجتماعی جهان را به حاشیه راند. جنگ سرد تمام شد و انبوهی مهمات عمل نکرده به جا گذاشت. منظورم کلیشه­های فکری، استانداردهای دوگانه و جنبه­های دیگر تفکر بلوکی و قطبی است. جهان تک­قطبی هم ان­طور که نصورش می­رفت محقق نشد.

اما جهان تک­قطبی چه جور جایی است؟ هر طور هم که این عبارت را بزک کنید، به روز نکشیده، معنایی پیدا می­کند مترادف با یک مرکز قدرت و یک مرجع تصمیم­گیری؛ دنیایی که یک رئیس و پادشاه دارد و این وضعیت نه تنها برای دنیا که برای خود پادشاه هم مضر است. چون خودش خودش را از درون نابود می­کند. این مطمئنن هیچ شباهتی به دموکراسی ندارد. دموکراسی یعنی قدرت اکثریت با درنظر گرفتن خواسته­ها و عقاید ملت. از قضا به روسیه همیشه درس دموکراسی می­دهند اما به دلایلی خود استادان نمی­خواهند چیزی یاد بگیرند.

به نظر من مدل تک­قطبی در دنیای امروز نه تنها نپذیرفتنی که نشدنی است؛ علتش هم فقط این نیست که در دنیای امروز توان نظامی سیاسی و اقتصادی هیچ کس برای سیادت کفایت نمی­کند؛ خود مدل معیوب است. چون در چهارچوب آن هیچ مبنای اخلاقی­ای برای تمدن مدرن وجود ندارد و نمی­تواند داشته باشد. با این همه آن چه در دنیای امروز رخ می­دهد، تلاشی­ست برای وارد کردن این مفهوم(مفهوم دنیای تک­قطبی) به مناسبات بین­المللی. ولی به چه قیمتی؟

اقدامات یک­جانبه و بعضن نامشروع، نه تنها هیچ مشکلی را حل نکرده که تراژدی­های انسانی و مراکز تنش تازه­ای را به وجود اورده است. خودتان قضاوت کنید. آیا جنگ­ها و درگیری­های منطقه­ای کم­تر شده است؟ آیا انسان­های کمتری قربانی این درگیری­ها شده­اند؟ واقعیت این است که این تنش­ها بیش از پیش قربانی می­گیرند؛ خیلی بیش­تر. خیلی بیش­تر.

امروز شاهد استفاده بی­رویه از نیروی انتظامی در روابط بین­المللیم؛ نیرویی که دارد دنیا را در ورطه­ی ناسازگاری دائمی فرو می­برد. نتیجه این­که قابلیت رسیدن به راه­حل­های تفاهمی را از دست داده­ایم. توافق­های سیاسی هم ناممکن شده­اند. شاهدیم که بی­توجهی و اهانت به قوانین بین­المللی هر روز بیش­تر می­شود و هنجارهای قانونی مثلن مستقل، خویشاوندان نظام قانونی یک کشور خاص از آب در می­ایند؛ یک کشور و البته و بیش­تر از همه ایالات متحده که از هر جهت پا را از مرزهای ملی­اش فراتر گذاشته است. این مساله در سیاست­های اقتصادی سیاسی، فرهنگی و آموزشی­ای که این کشور به دیگر ملت­ها تحمیل می­کند هویداست. خب، چه کسی این وضعیت را دوست دارد؟ چه کسی خوشحال است؟

می­بینیم که تمایل به حل یک معضل بر اساس اوضاع جاری سیاست روز به روز بیش­تر می­شود و این البته فوق­العاده خطرناک است. نتیجه­اش این می­شود که هیچ کس احساس امنیت نمی­کند. می­خواهم روی این جمله تاکید کنم؛ هیچ کس احساس امنیت نمی­کند. چون هیچ کس احساس نمی­کند که قوانین بین­المللی مثل یک دیوار سنگی از او محافظت خواهد کرد. مسلم است که چنین جوی به رقابت تسلیحاتی دامن می­زند. استیلای قدرت، ناگزیر تعدادی از کشورها را به دستیابی به سلاح­های کشتارجمعی تشویق می­کند. در کنار این مسابقه تهدیدهای جدید نیز پدیدار می­شوند و تهدیدهای قدیمی مثل تروریسم ماهیت جهانی به خود می­گیرند.

مشابه این سیاست­های غلط در مسائل دیگر هم کم نیست. امروزه خیلی­ها در مقابله با فقر حرف می­زنند . روی این سیاره واقعن چه خبر است؟ از یک طرف منابع مالی برای کمک به فقیرترین کشورهای دنیا اختصاص داده می­شود؛ کمک­هایی که بعضن بسیار هم قابل توجه­اند. اما اگر صادق باشیم، منافع کشورهای اهداکننده هم در ان­ها لحاظ شده است. از طرف دیگر کشورهای توسعه­یافته هم­زمان یارانه­ی محصولات کشاورزی­شان را حفظ می­کنند و جلوی دست­رسی بعضی کشورها به فناوری­های پیشرفته را می­گیرند.

اجازه بدهید چیزها را همان طور که هستند بگوییم؛ یک دست صدقه می­دهد و دست دیگر نه تنها عقب­ماندگی­های اقتصادی را حفظ می­کند که بار خودش را هم می­بندد...

برای من روشن است که ما به لحظه­ی سرنوشت­ساز تفکر و تصمیم­گیری درباره­ی معماری امنیت جهانی رسیده­ایم...

  • پیمان ..

سال من

۲۸
شهریور

"سال من" رولد دال را که می­خواندم به این فکر می­کردم که هر کسی می­تواند سالی یک کتاب بنویسد. به این فکر می­کردم که کتاب نوشتن اصلن کار سختی نیست. کافی است مثل رولد دال بنشینی پشت میزتحریرت و ماهی سه چهار صفحه در مورد ماهی که داری آن را می­گذرانی بنویسی. تقریبن ماهی یک انشا می­تواند سالی یک کتاب بشود. یک کتاب خواندنی مثل کتاب "سال من". البته مثل رولد دال بودن یعنی تک و بی­هم­تا بودن. یعنی نگاه خاص خودت را داشتن. یعنی تکراری نبودن که فکر کنم این جای­ش کمی سخت است...

بزرگ­ترین خوبی "سال من" همین است. تو را تشویق به نوشتن می­کند. نوشتن را برای­ت آسان می­کند. رولد دال ساده و راحت و بی­قید نوشته و البته همان رولد دال همیشگی هم هست. با همان زبان تندو تیزش و نگاه دقیق­ش و ناقلابازی­های­ش. در کتاب "سال من" کم­تر قصه گفته. بیشتر توصیف کرده و کمی هم خاطرات گفته. رولد دال در این کتاب از گذران یک سال­ش در مزرعه­ی محل زندگی­اش گفته. کتاب دوازده فصل دارد، دوازده فصل به نام­های دوازده ماه سال: ژانویه، فوریه، مارس... به بهانه­ی آن ماه و مناسبت­های خوشایندش رولد دال شروع می­کند به گفتن و تو را سحر می­کند و با خودش می­برد. نگاه عاشقانه­اش به طبیعتی که در آن زندگی می­کند و اطلاعات­ش در مورد طبیعت خیلی جالب است. یک جایی از کتاب می­گوید: “اگر شما در شهر زندگی می­کنید واقعن برای­تان متاسفم که هیچ کدام از این منظره­های باشکوه را نمی­بینید. من که هیچ وقت توی عمرم توی هیچ شهر بزرگ و کوچکی زندگی نکرده­ام و هیچ وقت هم زندگی نخواهم کرد.”ص40

با این جمله و آن توصیف­های­ش دل من را واقعن سوزاند!

این روزها که باران دل و روحم را خیلی قشنگ قلقلک می­دهد خواندن "سال من" باعث شد که سعی کنم به هوا و طبیعت پیرامونم بیش­تر دقت کنم...

این هم یک بریده از کتاب:

ماه می[اردیبهشت و خرداد ما] ماه فاخته­هاست. بگذارید برای­تان از این پرنده­ی شگفت­انگیز و تمام عادت­های بدجنسانه­اش بگویم. اول از همه بگویم که فاخته یک پرنده­ی مهاجر است و نمی­تواند تا ماه آوریل[فروردین و اردیبهشت ما] به اروپا یا جزایر کوچک انگلیس برسد. او تا اوایل پاییز یعنی وقتی احساس سرما کند، همین­جا می­ماند و بعد واقعن هزارها و هزارها کیلومتر به طرف جنوب پرواز می­کند. فاخته برعکس بیش­تر پرندگان مهاجر، در آفریقای شمالی توقف نمی­کند. پرواز می­کند و پرواز می­کند و تا نواحی استوایی افریقا حتی تا افریقای جنوبی یا بعضی وقت­ها تا آسیا و گینه­ی نو هم می­رسد. به این دلیل می­تواند این کار را بکند که برخلاف بادقپک­ها، چلچله­ها و سهره­ها، فاخته پرنده­ای بزرگ و قوی با بال­های عریض و دمی دراز است.

هر کس که بیرون شهر زندگی کند، زمان رسیدن فاخته­ها را می­داند، چون آدم بی­اختیار صدای بلند و عجیب فاخته­ی نر را که تقریبن شبیه فریاد انسان است می­شنود. تقریبن می­گوید: "کوکو کوکو!" و تا کیلومترها دورتر شنیده می­شود؛ صدای عجیب، بلند و قهقهه­مانندی که انگار خطاب به تمام پرندگان آسمان فریاد می­زند که به­تر است حواس­تان جمع باشد.

و اما بشنوید از بدجنسی­های این پرنده. برعکس بیشتر پرندگان، فاخته برای خودش جفت پیدا نمی­کند تا با هم زندگی کنند. فاخته­های نر و ماده به تنهایی زندگی می­کنند و این­جا و آن­جا با جنس مخالف خودشان جفت­گیری می کنند. به همین دلیل در دنیای فاخته­ها چیزی به اسم هم­سر یا خانواده وجود ندارد. وقتی فاخته­ی ماده آماده می­شود اولین تخم خود را بگذارد، تقریبن همیشه این کار را روی زمین انجام می­دهد. بعد تخم را به منقار می­گیرد و به دنبال آشیانه­ی یک پرنده­ی دیگر می­گردد تا تخم را توی آن بگذارد. هیچ فاخته­ای تابه­حال خودش را برای ساختن آشیانه یا خوابیدن روی تخم­ها و غذا دادن جوجه­های­ش به زحمت نینداخته است. فاخته­ی ماده(در حالی­که تخم را به منقار گرفته است) آن­قدر پرچین­ها را می­گردد تا آشیانه­ی پرنده­ی دیگری را که توی آن تخم هست پیدا کند. بعد یواشکی تخم را میان تخم­های دیگر می­گذارد و پرواز می­کند. می­رود و همه چیز را فراموش می­کند.

فاخته­ها به دلیلی ناشناخته معمولن آشیانه­ی یک گنجشک پرچین را انتخاب می­کنند. تخم گنجشک­های پرچین برای من دوست­داشتنی­ترین تخم پرنده در انگلستان است؛ تخمی به رنگ آبی لاجوردی کم­رنگ و خالص، بدون حتا یک خال. اما تخم فاخته بزرگ­تر و به رنگ قهوه ای خاکی با لکه­های تیره­تر است. از همه جالب­تر این­که وقتی گنجشک پرچین به لانه­اش برمی­گردد و تخم قهوه­ای و کثیف فاخته را می­بیند که لابه­لای تخم­های آبی و زیبای خودش جا خوش کرده است، ظاهرن اصلن اهمیتی نمی­دهد؛ می­رود و روی تخم فاخته و تخم­های خودش می­نشیند.

وقتی همه­ی جوجه­ها سر از تخم بیرون می­اورند، گنجشک ماده چندان متوجه نیست که چه اتفاقی قرار است بیفتد. معمولن چهار یا پنج تا از تخم­ها مال خودش است، به اضافه­ی یک تخم فاخته. وقتی جوجه­ها سر از تخم بیرون می­اورند، پدر و مادر هر دو به جوجه­ها غذا می­دهند؛ همین­طور به جوجه­ی زشت فاخته! فراموش نکنید که جثه­ی یک فاخته­ی بالغ سه برابر یک گنجشک پرچین است و به همین خاطر جوجه­ی فاخته سه برابر تندتر از جوجه گنجشک­ها رشد می­کند. سپس موقع کشت و کشتار فرامی­رسد. جوجه­ی بزرگ شده­ی فاخته، جوجه­های گنجشک را یکی یکی از لانه به بیرون پرت می­کند تا بمیرند و دست آخر تنها کسی که می­ماند، جوجه­ی عظیم­الجثه، پشمالو و بدقواره­ی فاخته است که تمام لانه را اشغال کرده است.دیوانه­کننده­ترین موضوع این است که حتا بعد از این ماجرا هم ظاهرن پدر ومادر جوجه گنجشک­ها متوجه نمی­شوند چه اتفاقی افتاده است و به غذا دادن این قاتل ادامه می­دهند؛ شب و روز تقلا می­کنند تا غذای کافی برای جوجه­ی فاخته بیاورند. تا این­که به اندازه­ی کافی بزرگ می­شودو می­تواند از لانه بیرون بپرد. بعد فاخته بدون حتا یک تشکر خشک و خالی پرواز می­کند و می­رود.

به همین دلیل است که می­گویم فاخته بدجنس­ترین پرنده­ی توی آسمان است.

سال من/نوشته­ی رولد دال/ترجمه­ی میرعلی غروی/نشرمرکز/صفحات 29 تا 33

  • پیمان ..

این داستان را سال­ها پیش نوشتم. از نظر داستانی و ادبی و این ها چیز خاصی ندارد که پس از سال­ها بخواهم به آن بنازم. ولی به عنوان مقدمه­ی یک سری حرف­ها آن را این­جا می­گذارم:

 

%%%

چرا دق نمی­کنم من؟!

 

        می­خواهم جلوی چشم­م باشد، تا عذاب بکشم دق کنم، بفهمم چقدر بی­عرضه­ام.

        می­خواهم وقتی تلویزیون نگاه می­کنم چشم­م به­ش بخورد زندگی زهر شود برایم؛  وقتی غذا می­خورم باز ببینم­ش کوفت شود برایم؛ و وقتی می­خوابم کابوس شود برای­م بیاید توی خوابم مثل یک دیو و دد بگوید:«خاک بر سرت که این­قدر بی­عرضه­ای، یک شب نتوانستی تحمل کنی بمیری.»

        جلیلی هم می­گفت که بی­عرضه­ایم. می­گفت که عرضه نداشته­اید یک­کم همّت کنید؛ ولی عجیب این­جا بود که بدمان می­آمد. داشت حرف دلم را می­زد، حرفی را که دلم عرضه نداشت بگوید خلاصم کند. ولی بدم می­آمد. شاید چون داشت به همه می­گفت، شاید چون برای او سنگین بود که بگویندش بی­عرضه­ای که نتوانستی. میز سوّم می­نشست و من همیشه دیرتر از او می­رسیدم، سرم را پایین می­انداختم می­رفتم تخت آخر و هی از جلیلی بدم می­آمد و از خودم بیش­تر که چرا دق نمی­کنم.

        شاید به خاطر رستمی بود که دق نمی­کردم. آرمان هم شیمی آورده بود و جلسه­ی اولی هم که با رستمی داشتیم تی­شرت شادمهرش را پوشیده بود.همان که شادمهر ژست گرفته بود و کنارش با خطّ تحریری نوشته شده بود: بی­خیال. رستمی که آمد اول او را دید و نگاه­ش کرد و گفت:«تو هم شب امتحان گفتی بی­خیال، آره؟» و من همان لحظه خواسته بودم که هی توی دل­م بگویم: بی خیال. و هرچه گفته­بودم نتوانسته بودم از خیال­ش دربیایم. بدتر هم شد.کفری­تر هم شدم، نه می­توانم بی­خیال شوم نه دق می­کنم.

        شاید هم به خاطر باباش است، بابای پالتوپوشِ عینک­دودی­زنِ سپیدمویش.

        آن روز خاتمی جفت­مان را برد دم دفتر. زنگ زد به مامانم و زنگ زد به باباش.

        یک ساعت تمام ایستادیم دَم دفتر و من نگاه­م پرِ التماس شد و او گریه نکرد. وقتی بیش­تر بچه­ها رفتند بابای او آمد، مامان من هم و همه با هم رفتیم توی دفتر.

        خاتمی همه چیز را تعریف کرد...

  • پیمان ..

چند روز پیش وقت افطار همین­طور که داشتم بین کانال­ها سگ­چرخ می­زدم، رسیدم به خبر بیست کانال چهار. داشت خبرهای تصویری را پخش می­کرد. پایین صفحه نوشته­بود: طناب­کشی کودکان ژاپنی.

داشت تصاویری از شصت هفتاد تا بچه­ی ژاپنی(در حد پیش­دبستانی یا کلاس اول دوم) نشان می­داد که تقلا می­کردند و همگی با هم طنابی را می­کشیدند. انگار مسابقه­ی طناب­کشی. کنارشان هم چند تا زن و مرد(پدرومادرهای­شان یا شاید مربی­های­شان) آن­ها را تشویق می­کردند. دختربچه­ها و پسربچه­ها همه با هم داشتند زور می­زدند تا طناب را بکشند. بعد در ادامه­ی تصویر یک هواپیما را نشان داد که طناب را به آن بسته بودند. یک هواپیمای مسافربری بود به گمانم. چیز غول­پیکری بود. طوری که قد بچه­ها اندازه­ی چرخ هواپیما هم نمی­شد. بچه­ها همان­طور تقلا کردند و تلاش کردند تا بالاخره هواپیما شروع به حرکت کرد...

از این کار ژاپنی­ها بی­نهایت خوشم آمد. آن­ها با این برنامه دو تا چیز خیلی بزرگ را یاد بچه­های­شان می­دهند. نه، "یاد دادن" عبارت خوبی نیست. به­تر است بگویم با این برنامه دو تا ویژگی خیلی بزرگ را در بچه­های­شان به­وجود می­آورند.

یکی­اش "بزرگ فکر کردن" و "نترسیدن از چیزهای بزرگ" است. قد تک­تک بچه­ها اندازه­ی چرخ آن هواپیما هم نمی­شد. آن­ها در مقابل آن هواپیما پشه بودند. ولی به آن­ها گفته­شده بود که شما باید این هواپیما را حرکت بدهید. این هواپیما هرچه قدر هم که بزرگ است شما می­توانید آن را حرکت بدهید. و وقتی بچه­ها هواپیما را حرکت دادند مطمئنن این جمله هم در ذهن­شان نقش بسته که: ما باید هواپیماها را حرکت بدهیم...

دومی­اش "اتحاد" و "کار گروهی" است. آن بچه­ها همگی "با هم" توانستند هواپیما را حرکت بدهند. آن­ها یک کار گروهی موفقیت­آمیز کردند. هر یک از آن­ها نهایت سعی و تلاشش را کرد. اما این سعی و تلاش را در قالب یک گروه و برای یک هدف مشترک با خیلی های دیگر انجام داد، نه به تنهایی. آن­ها فهمیدند که کارهای بزرگ را اگر نمی­شود به تنهایی انجام داد با هم­کاری و اتحاد گروهی می­شود انجام داد...

از "طناب­کشی کودکان ژاپنی" بسیار لذت بردم!

  • پیمان ..

شب بیست و یکم

۲۰
شهریور

پیچ شمرون باید خط عوض می­کردیم. مرد از من پرسید:"مرقد امام شب احیا هست یا نه؟" گفتم:"نه. برگزار نمی­شه." و از مترو زدیم بیرون و بعد سوار آخرین مترویی که می­رفت به سمت انقلاب شدیم. همه­ش داشتم به این فکر می­کردم که اگر مرقد امام شب احیای امسال را برگزار می­کرد مرد، مسافر آخر خط می­شد. همه­ش داشتم به این فکر می­کردم، حالا که آخر خط خبری نیست مرد می­خواهد کجا برود؟!

%%%

دقیقن نمی­دانم دل­بستگی من به خاطر چه چیزش است. به خاطر سنگ­های سفیدش است؟ سنگ­های سفیدی که همیشه من را یاد حضرت ابراهیم،،پدر پیامبران ما می­اندازد. به خاطر شکل مکعبی شکلش، به خاطر ستون­های سبز کجش؟ از بیرون که نگاهش کنی انگاری گنبد ندارد. اما، نه...گنبد هم دارد. بلکه گنبدش مانند سینه­های یک زن فاحشه عریان و شهوانی نیست. پوشیده است. در حجاب است. همین بی­گنبدی ظاهری­اش است که برایم مسجدش می­کند. اما... نه... شاید همه چیز زیر سر همان احساس مقدسم باشد. برایم یک مکان خاص است. یک تکه­ی ناب از زمین خدا. همین­جوری. فقط یک احساس خوب است. مگر بد است؟ مگر بد است آدم همین­جوری به یک مکان خاص دل­بستگی داشته باشد؟... توی عمرم مسجد زیاد ندیده­ام. مساجد زیادی هستند که شاید در ادامه­ی عمرم ببینم­شان. اما بعید می­دانم هیچ کدام­شان سال تاسیس­شان را این­طوری بنویسند: سال 1345 خورشیدی...

%%%

مناره­ها همیشه همین­جوری­اند. نگاهت را از پایین می­برند به سمت بالا. داری روبه­رویت را نگاه می­کنی. مناره را می­بینی. نگاهت را می­کشاند به سمت بالا. بالا و بالاتر. تا می­رسی به سیاهی آسمان شب. اما چیزی در بالای مناره­ی مسجد تغییر کرده بود. پرچمی که بالای مناره است. همین چند ماه پیش آن پرچم، یک پرچم سبز بود. حالا پرچم سرخی آن بالا است که دارد در باد تکان می­خورد. فقط تعجب کردم. معنا برایش زیاد می­شود تراشید...

%%%

در تمام طول فکرکردن­هام و دعا و قرآن خواندن­ها و در تمام طول بذله­گویی­های محسن قرائتی که با ژانگولربازی­هاش چند باری تا حد قهقهه مردم را خنداند چیزی که ازارم می­داد این بود که چرا امشب این قدر کوتاه است و تند می­گذرد...

%%%

مراسم که تمام شد آقایی میکروفن را در دست گرفت از همه­ی ما خواهش کرد که به دلایل حفاظتی و امنیتی در رابطه با نماز جمعه­ی فردا هرچه زودتر و با آرامش­تر محوطه­ی دانشگاه را ترک کنیم.

حالم را به هم زد!

 

  • پیمان ..

ما سرزمین غریبی داریم. اگر آن را بشناسی حتمن عاشقش می­شوی، چه باسواد باشی، چه کم سواد، چه روشن­فکر باشی، چه غیرروشن­فکر... هرچه باشی طبیعت پرشکوه و عظیم این سرزمین تو را به زانو درمی­آورد و با تمام وجود جنگیدن به خاطر آن را به تو می­آموزد. از پی دیدن  و شناختنش دیگر نمی­توانی در مقابل ان بی­تفاوت بمانی، دیگر نمی­توانی نسبت به ان غریبه باشی و به ان فکر نکنی، نمی­توانی چمدانت را ببندی و خیلی راحت بگویی: "می­روم آمریکا، می­روم جایی که کار و مزد خوب وجود دارد، می­روم و خودم را خلاص می­کنم." نمی­توانی زخمش را زخم خودت ندانی، دردها و غصه­های مردمش را دردها و غصه­های تن و روح خودت ندانی، گل­هایش را گل­های باغ و باغ­چه­ی خودت ندانی، کویر و دریا و کوه­های برهنه­اش را عاشقانه نگاه نکنی، در بناهای مخروبه­ی قدیمی­اش، روان اجدادت را نبینی، صدای آب­های مست رودخانه­هایش را هم­چون صدایی فراخواننده از اعماق تاریخ حس نکنی و نمی­توانی برای بازسازی­اش قد علم نکنی، پای نفشری، یک­دندگی نکنی و فریاد نکشی... نمی­توانی، نمی­توانی...

ابن­مشغله-نادر ابراهیمی-ص 102

  • پیمان ..

ض

۱۷
شهریور

خودت هم نمی­دانی چرا این­جوری شده. دلت تنگ شده. برای کی و برای چی، نمی­دانی. درهم پیچیدن دلت را احساس می­کنی. حس می­کنی الان باید یاد یک جایی و یک زمانی یا یاد یک نفر بیفتی. یاد خاطره­یی بیفتی. ولی هیچی نیست. حس می­کنی تخم­مرغی بیخ گلویت از راحت­نفس­کشیدن­ت جلوگیری می­کند. پریشان می­شوی. کتاب­های توی قفسه را نگاه می­کنی. دلت یک کتاب در مورد دل­تنگی می­خواهد. ولی چیزی پیدا نمی­کنی. اصلن حال­ و حوصله­ی خواندن نداری. حال و حوصله­ی دیدن فیلم و شنیدن اهنگ را هم نداری. فقط یک چیز می­خواهی. یک هوای مه­آلود. یک هوای پاییزی پر از سایه و مه و رطوبت. می­روی دم پنجره. به بیرون نگاه می­کنی. حالت از وضوح تصاویری که می­بینی به هم می­خورد.

به خیابان نگاه می­کنی. یاد نوجوانی می­افتی. آرزوی قدم­زدن بر آسفالتِ خیسِ یک شبِ تاریک. یک زمانی تصویری دل­نشین بود برایت. خیابان خلوت و تاریکِ یک شبِ بارانی و تو، که دست­هایت را کردی توی جیب شلوارت، خط سفید ممتد وسط خیابان را پی می­گیری و با طمانینه­ی عجیبی قدم از قدم برمی­داری و می­روی. مهم نیست کجا. مهم فقط رفتن بود. آره. بود. حالا نیست. حالا باید سریع­ترین و به­ترین و کم­هزینه­ترین راه رسیدن به مقصدی را که باید وجود داشته باشد پیدا کنی و از آن راه بروی... نه... اصلن دل و دماغ فکر کردن به حالا و آینده و کارهایی را که باید بکنی نداری...فقط دلت بدجوری تنگ است. روزها و شب­های بارانی زیادی را گذراندی. قدم زدن در زیر بارش نم­نم باران­های زیادی را گذراندی. ولی هیچ کدام حسِ آن خیالِ نوجوانی را بهت ندادند. لعنتی­ها!

یاد تلفن صبح می­افتی. یکی از همین بچه­هایی که می­خواهند سال دیگر کنکور بدهند. چقدر چرت وپرت گفتی. چه قدر امید، چه قدر توصیه، چه قدر جمله­ی امری، چه قدر تشویق و نهی. چه قدر زرت و پورت... همه­ی این­ها را گفتی. ولی آن چیزی را که ته دلت بود نگفتی...

"اون غم لعنتی رو نگفتی."

به هیچ کدام­شان تابه­حال نگفتی. نمی­شد. نشده. شکل عینی آن غم توی ذهنت یک غروب پاییزی زمستانی است. آره... یک غروب تیره­وتار. تو از مدرسه برمی­گشتی. رفته­بودی توی ایستگاه و سوار اتوبوس شده­بودی. اتوبوس پشت چراغ­قرمز طولانی چهارراه گیر کرده بود و تو به میله آویزان شده­بودی و بیرون را نگاه می­کردی. رنگ غروب قهوه­ای بود. داشتی فکر می­کردی. خسته بودی. ولی خانه که می­رفتی کلی کار و کلی درس و کتاب بود که باید می­خواندی. همه خسته بودند. آن­هایی که توی اتوبوس نشسته بودند و آن­هایی که پشت ترافیک در ماشین­های­شان بودند. ولی می­رفتند خانه تا خستگی در کنند. کارهای­شان را انجام داده بودند و می­رفتند خانه حال و صفا. ولی تو...تازه باید شروع می­کردی...

به ادم­هایی که داشتند از چهارراه رد می­شدند نگاه می­کردی... زن­هایی که هنوز آرایش صورت­شان بعد از یک روز پابرجا بود و آن سه تا دختر دبیرستانی با مانتوهای سورمه­ای­شان... می­خندیدند. داشتند از چهارراه رد می­شدند و می­گفتند و می­خندیدند. صورت­های­شان تُرد بود و تازه. تو داشتی توی ذهنت برنامه­ریزی می­کردی و چشمت پیش آن ها و خنده­های­شان بود. آن­ها شاد و سرخوش بودند و تو... آن "غم لعنتی" همین­جا بهت دست داده بود. نه، کل آن غروب این غم لعنتی همراه­ت بود؛ ولی نقطه­ی اوجش همین­جا بود...

اما هیچ­وقت به هیچ کدام­شان این­ها را نگفتی. دلت می­خواهد بگویی:

"اگه می­خواید مثل من و به­تر از من بشید باید این غم لعنتی رو با تمام وجود یه روزی از روزهای نزدیک آینده حس کنید. وگرنه، باقی­ش پشمه..."

بی­خیال... موبایل کوفتی را از روی میز برمی­داری. به اشاره­ای می­روی سراغ دفترچه تلفن موبایل. اسم­ها را تک­تک می­خوانی و می­روی پایین. اسم بعد از اسم.

"به یکی­شون زنگ بزن بگو دلت تنگ شده."

خودت هم همچین بدت نمی­آید. ولی نه... اصلن حال و حوصله­ی حرف­زدن نداری. دلت فقط دیدن قیافه­شان را می­خواهد. اصلن دلت نمی­خواهد حرف بزنی. می­خواهی فقط کنارشان بایستی و هوا را پوف کنی. همین. "ولی با این لعنتی فقط می­شه به اونا زنگ زد و باهاشون حرف زد." و تو اصلن حال و حوصله­ی حرف زدن نداری. حتی یک مکالمه­ی 30 ثانیه­ای کوتاه برای قرار گذاشتن. با هیچ کدام­شان. حرف زدن خیلی مسخره است. آدم چرا باید آن همه انرژی برای حرف­زدن به هدر بدهد؟!...حالا که این انرژی حداقل را نداری...بی­خیال...عجیب است. به آخرین اسم­ها می­رسی و می­بینی برای هیچ کدام­شان دلت تنگ نشده بوده. شاید هم دلت برای همه­شان یک­جا تنگ شده... نمی­دانی... نمی­دانی... یک بار دیگر از پنجره­ی اتاق به بیرون نگاه می­کنی. از پنجره­ی اتاقت فقط می­شود غروب آفتاب را تماشا کرد. نه می­شود طلوع خورشید را دید و نه ماه شب چهارده را. کلن، هر وقت از پنجره­ی اتاقت به بیرون نگاه می­کنی ماهی درش نمی­بینی. شب از پنجره­ی اتاقت همیشه تاریک است و بدون ماه...

صدای دزدگیر ماشینی از دوردست بلند می­شود. صدای بوق کامیونی توی خیابان می­پیچد. فحش می­دهی و زیر لب پدرو مادرشان را لعنت می­فرستی. ماشینی از خیابان رد می­شود. یک پیکان جوانان سوسکی. نرم و آهسته می­رود. صدای ضبطش بلند است و زن خواننده با شوروحال در گوش آجرآجر خانه­های خیابان می­خواند: "مثل تموم عالم، حال منم خرابه، خرابه، خرابه، خرابه..."

صدایش دل­کش است.

اشتراک تو و عالم و زن خواننده.

می­نشینی روی صندلی کنار پنجره. تسبیح صورتی­ات را از روی میز برمی­داری و در دست می­گیری. ناخودآگاه دانه­ها را جفت جفت از میان دست رد می­دهی. حس می­کنی دیگر دلت پیچ نمی­رود و تنگ نیست و فراخ هم شده است...زن خواننده معجزه کرده است، شاید هم تسبیح صورتی، شاید هم صدای دزدگیر و بوق کامیون، شاید هم... نفس عمیقی می­کشی. خنکای هوای شهریور را در سینه­ات حس می­کنی...نفس عمیق دیگری و دوباره... هوا خنک است و عجیب آرام.

 

  • پیمان ..

می گذره...

۱۶
شهریور

این دومین شهریورماه عمرم است که به درس­خواندن می­گذرد.

ناشکر نیستم.

این دو شهریورماه بهتر از همه­ی دیگر شهریورماه­های عمرم بوده که به بطالت و بیهودگی و بی­دست­آوردی گذشته­اند.

اما راضی هم نیستم.

ای­کاش چیزهای به­تر از  درس و مشق هم برایم اتفاق می­افتاد...

  • پیمان ..

فرهاد

۰۹
شهریور
رستنی ها کم نیست
من و تو کم بودیم
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم
گفتنی ها کم نیست
من و تو کم گفتیم
مثل هذیان دم مرگ از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم
دیدنی ها کم نیست
من و تو کم دیدیم
بی سبب از پاییز جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم
چیدنی ها کم نیست
من و تو کم چیدیم
وقت گل دادن عشق روی دار قالی
بی سبب حتی پرتـاب گل ســرخی را ترسیدیم
خواندنی ها کم نیست
من و تو کم خواندیم
من و تو ساده ترین شکل سرودن را در معبر باد
با دهانی بسته واماندیم
من و تو کم بودیم
من و تو اما در میدان ها اینک اندازه ما می خوانیم
مــا به انـــدازه مـــا می بیــــنیم
مــا به انـــدازه مـــا می چینیـــم
مــا به انـــدازه مـــا می گـوییــم
مــا به انـــدازه مـــا می روییـــم
من و تو
کم نه که باید شب بی رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم
من و تو
خم نه و درهم نه و کم هـم نه که می باید با هم باشـیم
من و تو
حق داریم در شب این جنبش نبض آدم باشیم
من و تو
حق داریم که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم
من و تو
حق داریم که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم
گفتنی ها کم نیست

 

پس نوشت: سالروز مرگش بود. خدا روحش را شاد کند...

  • پیمان ..

زرد و پژمرده

۰۸
شهریور

گاهی اوقات آدم هوس یک شعری را می­کند و شروع می­کند به خواندنش. بعد می­بیند سیر نشده. دوباره می­خواند. دوباره و دوباره. انگار دلش می­خواهد از صبح تا شب واژه­های آن شعره روی زبانش باشند و اهنگ آن شعره توی گوش­هایش بپیچند...

این شعری است که این روزها برایم این حالت را پیدا کرده:

سراپا اگر زرد و پژمرده­ایم             ولی دل به پاییز نسپرده­ایم

چو گلدان خالی لب پنجره           پر از خاطرات ترک­خورده­ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده­ایم           اگر خون دل بود، ما خورده­ایم

اگر دل دلیل است، آورده­ایم          اگر داغ شرط است، ما برده­ایم

اگر دشنه­ی دشمنان، گردنیم!       اگر خنجر دوستان، گرده­ایم!

گواهی بخواهید، اینک گواه          همین زخم­هایی که نشمرده­ایم!

دلی سربلند و سری سربه­زیر       از این دست عمری به­سربرده­ایم

  • پیمان ..

چند روز پیش سر سفره­ی افطار نشسته بودیم و مشغول خوردن بودیم و به اخبار شبکه­ی خبر هم در همان حین گوش جان سپرده بودیم. گوینده خبرها را پشت­سرهم در مخ ما می­کرد تا رسید به اخبار مجلس. گمانه­زنی­های رای اعتماد به وزرا و به تعویق انداختن بررسی طرح هدف­مند کردن یارانه­ها و... تا رسید به یک خبر که نمی­دانم چه صفتی برای آن برگزینم!

خبر این بود: "مجلس طرح برداشت 20 میلیون دلار از حساب ذخیره ارزی برای مقابله با محدودسازی ناعادلانه آمریکا و دیگر قدرت‌های غربی در عرصه‌­ی فناوری اطلاعات به منظور افشای موارد متعدد و روزافزون نقض حقوق بشر توسط آن­ها را یک هفته بعد از تعطیلات در صحن علنی بررسی می­کند."

بعدش گوینده شروع به گفتن این توضیحات کرد که سنای امریکا برای کمک به مخالفان نظام جمهوری اسلامی در حوزه خبررسانی و پایگاه های شبکه اجتماعی اینترنت 50 میلیون دلار اختصاص داده است.  طرح جدید ضد ایرانی موسوم به ویس (Voice) شامل 30 میلیون دلار برای توسعه برنامه­های رادیویی فارسی تحت حمایت رادیو اروپای آزاد، 20 میلیون دلار برای توسعه­ی شبکه­های اینترنتی ضددولت ایران و 5 میلیون دلار برای گردآوری اطلاعات درباره وضعیت آشوبگران در ایران است.

اولین واکنش من با شنیدن این خبر یک فریاد بلند بود: بیست میلیون دلار؟!!!

لحظه­ای از خوردن باز ماندم. همین­جوری­ش دولت آقای محمود احمدی­نژاد با کسری بودجه مواجه است و از آن­طرف حقوق آن همه کارگر را پیچانده­اند و از این طرف ندارند گوشت بخرند می­روند از افغانستان بز وارد می­کنند که مردم گرسنه نمانند(1) و آن وقت بیست میلیون دلار برای افشای نقض حقوق بشر در آمریکا؟! آن هم چه کسانی؟! عالیجنابانی که در زندان­های­شان... بعد به خودم گفتم: خب، این­ها نمایندگان همین ملت ایران هستند. خلایق هرچه لایق. ملتی که احمدی­نژاد را رییس­جمهور می­کند پول و سرمایه­اش هم باید خرج همین کارها بشود...خلایق هر چه لایق...و لقمه­ام را فرو دادم.

بعد یاد حکایت سعدی افتادم. حکایت سگی پای صحرانشینی گزید:

 

سگی پای صحرا نشینی گزید

به خشمی که زهرش ز دندان چکید

شب از درد بیچاره خوابش نبرد

به خیل اندرش دختری بود خرد

پدر را جفا کرد و تندی نمود

که آخر تو را نیز دندان نبود؟

پس از گریه مرد پراگنده روز

بخندید کای مامک دلفروز

مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش

دریغ آمدم کام و دندان خویش

محال است اگر تیغ بر سر خورم

که دندان به پای سگ اندر برم

توان کرد با ناکسان بدرگی

ولیکن نیاید ز مردم سگی

 

با خودم گفتم: ای­کاش آقای سعدی زنده می­بود تا از او بپرسم حکم صحرانشینی که می­رود سگه را به تلافی گاز می­گیرد چیست؟!!!

 


­(1): هیهات من الذله.

پس­نوشت: خودم را وطن­پرست نمی­دانم ولی بیگانه­ستیز چرا، هستم. از حکایت سعدی هم معلوم است دیگر!

  • پیمان ..

۱-خواندن "عشق و پرستش" را دکتر مداح پیشنهاد کرد. توی یکی از جلسات آخر درس فیزیک1. گمانم وقتی که داشت موتورهای حرارتی و قانون دوم ترمودینامیک به بیان کلوین-پلانک را با اسلایدهایش درس می­داد. آخر جلسه بود که گفت کتاب"عشق و پرستش" اثر مهندس بازرگان را پیشنهاد می­کنم بخوانید. نام دیگر کتاب را نگفت. اگر نام دیگر کتاب را می­گفت حتمن خیلی زودتر به سراغ این کتاب می­رفتم. شاید هم گفته بوده و من نشنیده­ام..."ترمودینامیک انسان" نام جذابی برای یک کتاب است.

2- همیشه فیزیک یا ریاضی یا شیمی که می­خوانده­ام یکی از دغدغه­های فکری­ام بوده. این­که برای قانون­ها و فرمول­ها معنایی بجویم. معنایی خارج از چهارچوبی که در آن قرار گرفته­اند. مثلن همیشه فکر کرده­ام که حد و مشتق و انتگرال در زندگی روزانه و در روابط انسانی هم باید معنا و مصداقی داشته باشند. سال کنکور کتاب­های شیمی “بهمن بازرگانی” را می­خواندم. به خاطر این از کتاب­های او خوشم می­امد که او برای خیلی فرمول­های شیمی مصداقی از زندگی روزمره­ی ما ادم­ها می­آورد. البته هدف او از این کار کمک به بهتر درک­کردن فرمول­ها بود. درحالی­که من یک پله بالاتر می­خواهم. این­که این قانون­های ریاضی و فیزیک در زندگی معمولی کجا هستند. آیا می­توانند در زندگی معمولی و در روابط انسانی هم به­سان یک قانون عمل کنند؟

کتاب "عشق و پرستش" مطابق با این میل من بود. این بار در مورد اصول ترمودینامیک.

مهندس بازرگان در مقدمه­ی کتاب می­نویسد: "در این­جا ترمودینامیک در زمینه حیات انسان به عنوان پل ربط و معراجی ازصحرای پر از گل عشق به آسمان پر ستاره پرستش انتخاب شده است. نظر به این­که فعالیت­های انسان و اجتماع مابین این دو سرحد یا بر حول این محور در حرکت و گردش می­باشد ناگزیر در سفر از دیار عشق به دیار پرستش از بسیاری منازل بشریت و مناظر انسانیت عبور خواهد شد وقتی از دریچه جدیدی دیده می­شود ممکن است خالی از تازگی و تماشا نباشد..." ص3

و در جای دیگری از کتاب می­گوید: "در زندگی حرارت هست. فعالیت هم هست. پس ترمودینامیک هم هست."ص23

3-"عشق و پرستش" را مهندس بازرگان در زندان نوشته. در سال 1334. موضوع کتاب همیشه برایش مشغولیتی بوده و فراغتی که زندان برایش فراهم اورده باعث نوشته­شدن کتاب شده!

"عشق و پرستش" را می­توان یک کتاب نیمه­ادبی نیمه­علمی نیمه­مذهبی دانست. نیمه­ادبی به خاطر عشق و شعرها و روایت جذاب و صمیمی مهدی بازرگان در این کتاب. نیمه­علمی به خاطر ترمودینامیک و یافتن مصداق­هایش در زندگی روزمره و روابط انسانی آدم­ها. نیمه­مذهبی به خاطر پرستش و آیات بی­شماری که مهندس برای تایید خیلی از حرف­هایش به آن­ها استناد کرده و گفته که این حرف فقط حرف علم نیست و مذهب(دین اسلام) هم این­ها را می­گوید. مثلن ازدیدگاه مهندس بازرگان  آیات قرآنی:    کل شیء هالک الا وجهه,     ثم رددناه اسفل سافلین,  ان الانسان لفی خسر,  با استهلاک و اصل افزایش آنتروپی تطابق دارد و ...

 سرفصل­های کتاب این­ها هستند:

1-چند کلمه از عشق

2-چند کلمه از زندگی

3-ترمودینامیک حیات

4-نیروی زندگی

5-مساله­ی مرگ

6-ترمودینامیک در اجتماع و اقتصاد

7-ترمودینامیک در اخلاق

8-ترمودینامیک بعد از حیات

9-پرستش

کتاب از عشق و زندگی شروع می­شود. خیلی عادی و معمولی و کم­کم قوانین ترمودینامیک وارد می­شوند و اوج استفاده از قوانین ترمودینامیک در نوشته­های کتاب فصل ششم است. بعد به­تدریج صحبت از ترمودینامیک کم می­شود تا دو فصل آخر. فصل هشتم اگرچه نامی ترمودینامیکی بر ناصیه­ی خود دارد ولی از اصول ترمودینامیک در آن خبری نیست و فصل آخر فصلی است کاملن اعتقادی دینی...

4-مهندس بازرگان کتاب را با این جملات آغاز می­کند: " در زندگی دلداده­ی عشق و اهل معاشقه نبوده­ام. شاعر و هنرمند هم نیستم که در این زمینه احساسات لطیف پرورانده و صلاحیت نظر در عاشقی و زیبایی­شناسی داشته باشم. شخصن مزه و معنای عشق را نچشیده قدم در وادی عشاق و عالم شیفتگان جمال و کمال نگذاشته­ام. اما بنا به مثل معروف اگر نخورده­ام نان گندم دیده­ام به دست مردم وصف عشق را شنیده و مختصرن خوانده­ام."ص6

حقیقتی که وجود دارد این است که وقتی مهندس بارگان از عشق صحبت می­کند اصلن منظورش عشق نیست! بلکه منظورش از عشق همان هدف و مقصود است. مهندس براین اعتقاد است که ادم همه­ی کارهایش با عشق(هدف و مقصود) شروع می­شود و برای رسیدن به ان عشق(هدف) در آدم احساس نیاز به وجود می­اید وبه تکاپو و کارکردن می­افتد تا به آن عشق(هدف) برسد. یا به ان عشق می­رسد یا نمی­رسد. او حتی میل به غذاخوردن را هم یک عشق می­داند: "قدیمی­ترین و اساسی­ترین و بلکه سرچشمه­ی کلیه­ی احتیاجات و مطلوب­ها و عشق­های انسان همان احتیاج به مواد غذایی می­باشد." ص44

این دقیقن مطابق با روح پراگماتیسمی(عمل­گرایی) است که در کتاب جاری است. "عشق و پرستش" را یک جورهایی می­توان رساله­ای در ستایش عمل­گرایی هم دانست. ملاک و معیار معناداری زندگی در این کتاب W است: کار. و مکتسباتی که در نتیجه­ی کارکردن به انسان می­رسد...

از این رو خواندن " عشق و پرستش" خیلی آدم را تحت تاثیر می­گذارد وبرای ساعات و یا روزهایی از کاهلی و بی­کاری متنفر می­کند...

5-بریده­هایی از کتاب برای آشنایی با حال­وهوای کتاب:

مدارهای زندگی

انسان و به طور کلی هر موجود زنده برای رفع احتیاج و پر کردن کسری و خللی که در خود حس می کند به حرکت و تکاپو و طلب در می اید. تا به مقصود می رسد و با معشوق یا طعمه در می آمیزد. از آتش عشق یا اشتها یا احتیاج او تدریجن کاسته می شود. ارامش و سکوت و رضایت و به عباره اخری رکودی در او حاصل می­شود. خاموش می شود. ممکن است حتا به خواب برود. به این ترتیب یک دوره یا یک حلقه از اعمال زندگی او به سرمنزل مقصود می رسد. به اصطلاح ترمودینامیک یک مدار کوچکی را طی می کند. مدار بسته ای که ابتدای ان سکون بود، احتیاج پدیدار شد و قوت گرفت، احتیاج موجب حرکت و فعالیت گردید. فعالیت منتهی به موفقیت و وصال شد، فعالیت تخفیف یافته و ختم گردید و به سکون مجدد تبدیل شد.

این مدار کوچک جزئی را که برای همه ی موجودات زنده به طور لاینقطع تا دم مرگ تکرار می شود و ممکن است بسیط یا مرکب بیاشد"مدار عنصری زندگی" یا "مدار مفرد" می گوییم. هر قدر درجه ی احتیاج و عطش و عشق شدیدتر باشد فعالیت قوی تر و طولانی تر انجام گردیده مدار دامنه دارتر خواهد بود.

ترمودینامیک

ترمودینامیک علمی اس که 132 سال[حالا 186-187سال] از عمر آن بیشتر نمی گذرد...ترمودینامیک دو اصل را اعلام می کند:

اصل اول بقا و ثبات انرژی. انرژی ثابت و غیرقابل ایجاد و انهدام می باشد. آن چه به دست بشر یا در طبیعت می­شود تبدیل انرژی ها از صورتی به صورت دیگر در ضمن تحویل سیستم هاست.

اصل دوم کهولت یا انحطاط انرژی. انرژی ضمن تبدیل ها و تحویل ها از صورت موثر باارزش به صورت پست راکد می­گراید. حرارت پست ترین صورت انرژی ست و حرارت هم هرقدر درجه ی نازل تر داشته باشد بی خاصیت تر است. انرژی به لحاظ کمیت ثابت می ماند ولی به لحاظ کیفیت تنزل می نماید.

پیری

اگر ترمودینامیک یک اصل داشت و در دنیا اصلی جز اصل بقا و ثبات حکومت نمی کرد هم اوضاع بشر خیلی بهتر از این ها بود و همگی با خیال راحت و فراوانی نعمت مثل روزهای اول آدم و حوا در بهشت برین زندگی می کردیم و مخلد می شدیم و هم محصلین مدارس فنی دردسر برای فهمیدن اصل دوم ترمودینامیک پیدا نکرده و گرفتار پیچ وخم های پرابهام آنتروپی نمی شدند. انتروپی یا کهولت که تعبیر ریاضی اصل دوم ترمودینامیک می باشد انکار اصل اول یعنی ثبات و بقای انرژی ها را نمی نماید ولی همه ی کاسه وکوزه ها را به هم می ریزد...

در اصطککاک ها و اختلال ها  و اغتشاش ها و اتلاف های داخلی همیشه مقداری از انرژی پرارزش که به صورت کار می باشد به مصرف جبران مخالفت ها و اتلافات داخلی می رسد. در هر مدار مقداری کسری به لحاظ کار مفید پیدا می شود. حساب مدار به لحاظ تبادل کار درست بسته نمی شود. آن چه کار از بین می رود به جای آن حرارت شکل پست انرژی می باشد زیاد می آید. موجودات زنده هم که در اصل چیزی جز سیستم های مادی نیستند نمی توانند از این اصل مستثنا باشند...در عالم موجودات زنده اصل آنتروپی به صورت محسوس عمومی مفهوم کهولت و پیری را مجسم می سازد. در مورد حیوانات و انسان اصل دوم ترمودینامیک امری تجربی، مسلم و کلی است. این اصل تابه حال استثنا برنداشته است...

فرمولی برای محاسبه کیفر و پاداش

dK=J S dT + p dv

مطابق فرمول بالا کار اخلاقی انجام شده مساوی است با مجموع انفاقات( S dT) ضرب در عکس دستمزد به علاوه ی عملیات(p dv).

از این عبارت که مقدمه ی عمل اخلاقی می باشد اگر پاداش(کیفر) را متناسب با کار و کوشش بگیریم و فعلن نتایج و آثار را کنار بگذاریم می توان فرمول پاداش و کیفر را به دست آورد. البته کار نداریم کی و کجا و چگونه این پاداش داده می شود و اصلن داده می شود یا نه. می خواهیم بدانیم اگر بنا به جبران باشد وزنه های ترازوی عدالت چه اندازه و به چه سنگینی خواهدبود.

در این عبارت دیفرانسیل که مقدمه ی پاداش یا کیفر است چهار عامل دخالت دارد: مقدار مایملک S که به صورت خیرات درامده است، درجه دلبستگی یا نیاز خود شخص به آنT، فشار عشق و عقیدهp، مدت زمانی که صرف خدمت بشودv.

اگر فرض کنیم خیراتی که شخص می نماید به میزان ثابت منظم باشد و یا فعالیت های روزانه ی خود عوضش را تحصیل نماید و کشش عشقی و اقتصادی او نیز کم وزیاد نشود در این صورت انتگرال فوق آسان شده به صورت

K = J S T + p v + c

در می آید. عوامل چهارگانه ی فوق به طور نسبی و خطی دخالت خواهند داشت: پاداش پایان عمر یا پایان یک مرحله از مراحل خدمت مساوی است با مجموع ارزش خیرات و انفاقی که کرده است(تبدیل شده به واحد کار) به علاوه ی کل کاری که در تحت کوشش یا عشق p در مدت v انجام داده است...

 

 

  • پیمان ..

شانزده مقاله

۰۲
شهریور

"محمد مطهری" ته­تغاری خاندان مطهری است. هفتمین فرزند مرتضا. از اول ابتدایی تا چهارم دبیرستان را توی مدرسه­ی نیکان درس خوانده. لیسانسه­ی برق شریف. فوق لیسانس فلسفه­ی دانشگاه تهران. دکترای فلسفه­ی دین از دانشگاه تورنتو. و البت از همان سال اول دانشجویی یک پایش حوزه بوده یک پایش دانشگاه و آخوند هم شده. در یک کلام آقازاده است؛ ولی از آقازادگی خوشبختانه ثروت، مقام و قدرت را به ارث نبرده.

عقل و هوش و فراست و دید انتقادی­اش خاری است در چشمان آقازاده­های دیگر و صاحب­منصبان این نظام.

رجانیوز(سایت حامی محمود احمدی­نژاد) در مورد او می­گوید که مقاله­هایش مورد استقبال کسانی قرار گرفته است که سال­ها کمر به نابودی این نظام بسته­اند.می­گوید که او مانند سید محمد خاتمی یک غرب­زده­ی تمام­عیار است و می­گوید که مقاله­های محمد مطهری بزرگ­ترین ظلم به نظام جمهوری­اسلامی­اند.( http://www.rajanews.com/detail.asp?id=34263)

خب. وقتی رجانیوز این اظهارات را در مورد او می­کند من نتیجه می گیرم که او حداقل آدم بدی نیست. اما وقتی مقاله­هایش را خواندم به خودم گفتم: "من فدای جمهوری اسلامی و ایرانی خواهم بود که حرف­های محمد مطهری را گوش بدهد."

نمی­خواهم بگویم مقاله­هایش معجزه­اند و این حرف­ها. نه. حتا می­شود گفت در خیلی از مقاله­هایش حرف جدیدی نزده. ولی می­توانم بگویم  حرف­هایی در مقاله­هایش زده درست­اند و عین حقیقت. و به نظرم این روزها گفتن حقیقت خیلی ارزش دارد...

شانزده مقاله­ای که از "محمد مطهری" در ادامه لینکش را داده­ام می­توانند یک کتاب صدصفحه­ای جمع و جور و خواندنی را بسازند:

1- مردم در الویت چندم؟( @@@)

2- آیا مسئولان اخبار حوادث را نمی­خوانند؟( @@@)

3- چرا کشورمان چنین جرم­خیز شده است؟( @@@)

4- ام­المشکلات کشور چیست؟( @@@)

5- آبرویش را بریز و ااو را به مردم معرفی کن.( @@@)

6- مجلس هشتم و مزاحمان خیابانی و غیرخیابانی(@@@)

7- اخبار محرمانه­ای که نباید محرمانه باشد(@@@)

8- تحقیقات پلیسی و جان و ناموس مردم(@@@)

9- مردم، سالار اما فراموش­شده!( @@@)

10- ما ایرانیان با اعصاب خود چه می­کنیم؟( @@@)

11- خودزنی به شیوه­ی ما ایرانیان(@@@)

12- مسئولان به مردم ما چه اموخته­اند؟(@@@)

13- چه آسان همدیگر را روانه­ی قبرستان می­کنیم(@@@)

14- ایرانیان و خلوت اینترنتی(@@@)

15- دفاع از نظام اسلامی به هر وسیله؟!( @@@)

16- کاش دشمن را زودتر شاد کرده بودیم!(@@@)

 

  • پیمان ..

می­گویند مولاسجاد (ع) در روز اول رمضان این را می­خوانده:

ستایش ویژه ذات اقدس خداوندی است که ما را به ادای ستایش هدایت فرمود و اهلیت ستایش گویی به ما عطا کرد، تا در برابر آلاء و نعمای وی در صف سپاسگزاران قرار گیریم و پاداشی که به نیکوکاران همی­دهد به ما نیز عنایت فرماید و ما را از محسنین و حق شناسان شمارد. ستایش ویژه ذات اقدس خداوندی است که دین مبین خود را به ما واگذاشت و ما را به ملت غرای خویش شرف بخشید و به راه احسان هدایت فرمود تا به یاری و عنایت وی راه احسان پوییم و نعمت رضوان وی دریابیم. آن ستایش به درگاه وی آوریم  که شایان قبول باشد و رضایت ذات اولوهیت را برای ما تامین کند. ستایش ویژه پروردگاری است که ماه مبارک رمضان را نیز راهی از راه­های خیر و رحمت شمرد و این ماه را به نام مقدس خود افتخار و شرافت داد. ستایش ویژه درگاه اوست که ماه رمضان را ماه روزه و ماه سلم و صلاح و ماه طهارت و ماه تهذیب و ماه نماز و ماه عبادت قرار داد. این ماه را به نزول قرآن مجید احترام و اعتبار داد و قرآنی را که مشعل هدایت و راهنمای راستگوی بشریت است با آیات بینات در این ماه به قلب نازنین پیامبر خویش فروفرستاد و فضیلت ماه رمضان را بر ماه های دیگر روشن و آشکار ساخت.

یبه موجی مقررات مقدسه و فضایل عالیه این ماه را بر یازده ماه دیگر برتری داد. آنچه در ماه­های دیگر حلال است، در این ماه تحریم شده تا عظمت و جلالش آشکار شود و خوردن و آشامیدن را در این ماه به وقت ویژه­ای اختصاص داد تا کرامت و حرمتش بر ملا گردد و در این ماه شبی به وجود آورد که بر هزار شب رجحان و برتری دارد و نام این شب عزیز و عظیم را شب قدر گذاشت. شبی که ملائکه و روح از ملکوت اعلی به اذن پروردگار فرود آیند و با خویشتن سلامی که برکت جاویدان دارد تا سپیده دم فرود آورند و این موهبت را به بندگانی که مستحق سلام و برکت باشند واگذارند.

پروردگارا! به روح مقدس محمد و آل محمد رحمت فرست و معرفت فضیلت و جلال حرمت و شرایط اعظام و احترام این ماه را به قلب ما الهام فرمای و از آنچه در این ماه نهی فرموده­ای ما را باز دار و به روزه­ای که پسندیده ذات اقدس توست توفیق­مان بخش و چنان کن که در این ماه چشم و گوش و دست و پای ما دور از مناهی و منکرات در راه اطاعت و عبادت تو به کار افتند و همواره رضای تو جویند. در این ماه گوش ما را از شنیدن یاوه­ها و چشم ما را از دیدن منکرات فروبند و کمک کن تا دست­های ما به سوی منهیات دراز نشود و پای ما به راه خطا و معصیت نجنبد و شکم ما جز از حلال سیر نگردد و زبان ما جز به ذکر تو نگشاید. چنان کن که جز ثواب تو نجوییم و جز از خشم و غضب نگریزیم. عبادت ما را ای پروردگارمتعال از لکه ریا و تظاهر پاکیزه دار تا در عبادت تو دیگری را شریک نگیریم و جز ذات اقدس و اعلای تو معبود دیگری نشناسیم.

پروردگارا! به روان مقدس محمد و آل محمد رحمت فرست و ما را یاری کن تا نماز پنج­گانه خویش را در وقت فاضل و شریفی که مقرر داشته­ای بگذاریم و وظایف خویش به حد کفاف و کمال ادا کنیم و در سایه اطاعت و عبادت از مردمی شمرده شویم که راه حق را شناخته­اند و سعادت خویش دریافته­اند.

پروردگارا! نام ما را در جریده مردمی بنگار که نماز خویش را با اخلاص و خضوع گذارده­اند. ارکان نماز را رعایت داشته­اند و اوقات نماز را نیکو شناخته­اند و بدان ترتیب که بنده عابد و صالح تو محمد (ص) مقرر فرموده رکوع و سجود و قیام و قعود به عمل آورده­اند و با منتهای خشوع ضمیر و حضور قلب به در گاه تو بر پای ایستاده­اند و وضوی خود را سیراب ساخته­اند.

پروردگارا! در این ماه سعادتی نصیب فرمای که با ارحام خویش به نیکوکاری و مساعدت بپیوندیم و همسایگان خویش را با عطایا و هدایا خشنود سازیم و دارایی­مان را با دادن زکات از آلودگی­ها تطهیر کنیم و رنج­دیدگان را از رنجش به­درآوریم و حق خویش را از ظالم باز گیریم و با دشمنان خود از در صلح و صفا در آییم.

پروردگارا! دشمنان ما را با ما به صلح و صفا گمار ولی، هرگز ما را با دشمنان تو سر صلح و آشتی نیست. با قومی که به خاطر تو به جنگ برخاسته­ایم هرگز آشتی نکنیم.

پروردگارا! یار ما باش تا در سایه عبادت تو در این ماه دامن ما در منجلاب معاصی و آلایش نگیرد و ملائکه تو از ما جز صلاح و صواب نبیند و جز طاعت و عبادت از ما به سوی تو نیاورند.

پروردگارا! تو را به حرمت این ماه گرامی و به حرمت گران­مایگانی که در این ماه پیشانی بندگی به درگاه تو گذارده­اند و از نخستین روز تا واپسین لحظه این ماه به عبادت تو همت گماردند، تو را!، ای پروردگار من! به حرمت فرشتگان مقرب و انبیای مرسل و بندگان صالحت سوگند می­دهم که به روح مقدس محمد و آل محمد درود فرست و به ما صلاحیت و اهلیت عطا فرمای تا از برکات و مرحمت­هایی که به اولیای خویش نوید فرموده­ای بهره­مند شویم و پاداشی که بندگان پارسا و نمازگزار و روزه­دار تو در این ماه از تو دریافت می­دارند، دریافت بداریم، و ما را شایان آن شمار که در درجات عالیه با اولیا و انبیای تو هم­نشین باشیم.

پروردگارا! به روح مقدس محمد و آل محمد درود فرست و ما را از پلیدی شرک و الحاد و سستی در عبادت و تردید در حقیقت و کوری در حق­جویی و غفلت از محرمات و فریب ابلیس ایمن دار.

پروردگارا! به روح مقدس محمد و آل محمد درود فرست و در آن شب­ها که ماه در سراشیبی محاق فرو رود؛ دود معاصی ما را نیز  در نامه اعمال ما به محاق در آور و زنگ شقاوت از جان ما بزدای و با انقضای این ماه، از تقصیرهای ما درگذر تا در آن روز که ماه مبارک رمضان وداع­مان می­کند از آلایش و معصیت­ها و منکرات یک­باره پاک باشیم و به برکت طهارت و تقوا برسیم.   

پروردگارا! به روح مقدس محمد و آل محمد درود فرست و مگذار  از رنج روزه و زحمت عبادت خسته مانیم. در آن هنگام که خسته شده­ایم نیروی تازه­ای به ما بخش و اگر از راه راست منحرف شده­ایم دوباره ما را به راه راست بازگردان و چون شیطان دست اغوا و اغرا به سوی ما دراز کند،  دستش را کوتاه کن و به ما پناه ده.

پروردگارا! ماه مبارک رمضان را با زینت و طاعت ما بیارای و در شب­ها و روزهایش یارمان باش که در نماز و روزه خود کوتاهی نکنیم و ما را در پیش­گاه خود به تضرع و خشوع و ذلت و مسکنت بگمار تا روزهایش بر ما به غفلت نگذرد و شب­هایش در دست ملاهی و مناهی تباه نگردد.

پروردگار من! چنان کن که در این ماه و هم در ماه­های دیگر تا روزگارمان به سر نرسیده، چنین باشیم. ما را از بندگان صالح و مخلص خویش بشمار تا در فردوس جاویدان با صلحا و ابرار هم­نشین باشیم. ما را از آن طایفه شمار که هر چه به دست آورده­اند در راه تو از دست داده­اند و تکلیف خویش را صمیمانه فرو گذاشته­اند و همچنان قلبشان ترسان و لزران بود. زیرا می­دانستند که به سوی تو باز خواهند گشت. ما را در صف آن طایفه بنشان که به سوی خیرات سبقت گرفتند و از نیکوکاری لذت بردند.

پروردگارا! به روح مقدس محمد و آل محمد در هر روز و هر روزگار، در همه وقت و همه حال، بیش از آن چه بر بندگان دیگرت درود و رحمت فرستاده­ای، درود فرست. به آن میزان که جز ذات اقدس تو کس از عهده شمارشش بر نیاید. تو بر هر چه مشیت فرمایی، توانایی. ای پرودگار من! به روح مقدس محمد و آل محمد درود فرست.

(صحیفه­ی سجادیه-دعای44)

  • پیمان ..

به کوری چشم من و امثال من محمود احمدی­نژاد کابینه­اش را مشخص کرد. بعد از دو ماه سخت و عجیب که من از آن به تعبیر "انقلابک درونی جمهوری اسلامی" نام می­برم و در کوران دادگاه­ها و پرونده­سازی­های(1)پس از این انقلابک، احمدی­نژاد بازوهای اجرایی­اش را تکمیل کرد. (بسیج و سپاه و نیروی انتظامی بازوهایی بودند که زودتر وارد میدان شده بودند). آقای حداد عادل هم در سخنرانی روز یکشنبه 25 خرداد در دهمین نشست سالانه اعضای اتحادیه دانشجویان مستقل دانشگاه‌های سراسر کشور که در دانشگاه شهید بهشتی تهران برگزار شد، گفته:"در مجلس یک اراده موثر و تعیین کننده برای مخالفت با دولت وجود ندارد بلکه نگاه عمومی این است که باید به دولت کمک شود که این نگاه مجلس و همچنین توصیه رهبری است."

این حرف­های "احمد توکلی" هم دل خوشکنکی بیش نیست و من فکر می­کنم این حرف­ها را برای نگه­داشتن پرستیژ خودش زده. بر همگان واضح و مبرهن است که مجلس از امثال حدادعادل پر شده. این حرف­ها که: "در این فهرست کسانی هستند که حتی یک روز هم کار اجرایی نداشته‌اند." و "کسی که یک روز در زندگیش کار اطلاعاتی نکرده و مهم‌ترین کاری که در رشته خود در سال‌های اخیر انجام داده، ریاست سازمان اوقاف بوده برای وزارت اطلاعات چه تناسبی دارد؟" و "بالاترین و تنها سمت اجرایی‌ای که دولت برای وزیر پیشنهادی رفاه اعلام کرده است، مسوول بسیج واحد خواهران دانشگاه آزاد اسلامی کرج و با رشته تحصیلی روانشناسی بالینی است."

در مورد جنسیت وزرا هم من حرفی ندارم. چرا که جنسیت و فمینیسم و ضدفمینیسم اصلن برایم مطرح نیست. فقط دو تا نکته­ی واضح و مشخص را می­گویم.

اولی در مورد صفتی است که نگرانی­ام را به شدت افزایش داده: همگرایی.

احمدی­نژاد یکشنبه در گفت­وگویش با خبر ساعت14 ملاک­های انتخاب وزرایش را این­طور اعلام کرد: صلاحیت­های اخلاقی و تعهد، کارآمدی، همگرایی. دو ویژگی اول جای بحث ندارند. پذیرفته­اند. اما ویژگی سوم... در ادامه­ی حرف­هاش این­طور گفت که ممکن است اشخاصی با کارآمدی بالاتر وجود داشته باشند اما به سبب همگرا نبودن از آن­ها استفاده نشده. ما امیدواریم با همکاری، هماهنگی و تعامل سازنده در هیئت دولت نقص کارآمدی را با ویژگی همگرایی پوشانده شود.

این یعنی کنار گذاشتن نخبگان، این یعنی خودی غیرخودی کردن، این یعنی بی­خود بودن توانایی و علم و دانش...

می­ترسم به زودی روزگاری برسد که خیل عظیمی از اساتید دانشگاه­های معتبر و دولتی به دلیل همگرا نبودن از تدریس محروم شوند و همچنین دانشجویان از تحصیل.... همگرایی...

- تو همگرا نیستی. برو بیرون!

- تو به هیچ دردی نمی­خوری. چون همگرا نیستی.

و...

اما نکته­ی دوم. یکی از انتقاداتی که همواره به جمهوری اسلامی در 30 سال گذشته(مخصوصن بعد از رحلت امام خمینی(ره)) وارد می­شده برخورد دوگانه بوده. مثلن جمهوری اسلامی می­گوید: در هر جای دنیا ظلمی صورت بگیرد ما نباید سکوت کنیم. باید اعتراض کنیم. باید جلویش را بگیریم. اما این اعتراض فقط در مورد فلسطین عملی می­شده و در قبال ظلم در کشورهای دیگر اعتراضی صورت نمی­گرفته. نمونه­ی اخیرش سکوت دولت در برابر کشتار مسلمانان در چین.(2)  

از این دست دوگانگی­ها در انتخاب وزرای محمود احمدی­نژاد هم به چشم می­خورد. دارودسته­ احمدی­نژاد از یک طرف اکیپ تشکیل می­دهند برای پرونده­سازی علیه دانشگاه آزاد و جاسبی و هاشمی­رفسنجانی.(سلیمی نمین را می­گویم.) و از آن طرف چند تا از وزرا، اشخاص کلیدی مملکت در اجرا، فارغ­التحصیلان همین دانشگاه آزادند. سابقه­ی تحصیلی چند تا از وزرا:

* فاطمه آجرلو، وزیر پیشنهادی رفاه و تامین اجتماعی:

کارشناس روانشناسی بالینی
کارشناش ارشد روانشناسی شخصیت
دانشجوی دکترای روانشناسی تعلیم و تربیت

(با توجه به سابقه­ی اجرایی " مسئولیت بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد کرج" در پرونده­اش  می­فهمیم که دانشگاه آزادی است.)

* محمد عباسی، وزارت تعاون:
 
فوق لیسانس مدیریت دولتی از دانشگاه آزاد واحد تهران مرکزی
 
ادامه تحصیل در دکترای مدیریت ( دانشوری)
* شمس الدین حسینی، وزیر اقتصاد و دارایی
دکترای تخصصی اقتصاد بخش عمومی از دانشگاه آزاد

(منبع اطلاعات: سایت تابناک)

حال اگر دانشگاه آزاد بد است و خانه­ی فساد پس چرا وزرا از همین دانشگاه آزاد می­آیند و مثلن از دانشگاه تهران نمی­آیند؟!! و اگر دانشگاه آزاد خوب است پس تیم پرونده­سازی برای آن چه معنایی دارد؟!!!

 

 

1:سوژه­ی دو مورد از پرونده­سازی­های اخیر عماد افروغ و آیت­الله صانعی بوده­اند. در مورد آیت الله­صانعی این بار روزنامه کیهان وارد عمل نشد. بلکه این "ایران" بود که وارد عمل شد. ایران به آیت­الله تهمت زده که شما در یک جمع خصوصی در گرگان به احمدی­نژآد فحاشی کرده و او را حرامزاده خوانده­اید. بعد بر همین مبنا تشخیص داده که آیت­الله صانعی باید شامل مجازات حد اسلامی بشود. البته شاید بهتر است بگویم آیت­الله صانعی به خاطر حمایت از میرحسین موسوی شامل حد اسلامی شده!

2:خودم می­دانم که در نهایت اعتراض کرد. ولی این اعتراض زیر فشار شدید مطبوعات بود. اگر مطبوعات نبودند احتمالن دولت بی­خیال می­شد.(حالا که مطبوعات یکی یکی دارند نابود می­شوند در آینده هیچ فشاری به حول قوه­ی الهی نخواهد بود!

  • پیمان ..

undeniable

۲۷
مرداد

 

لَن تَنالوالبّرَ حتّی تُنفقوا ممّا تُحبّون

 

برای این که به یه چیزی برسی خیلی چیزا رو باید از دست بدی!


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۷ مرداد ۸۸ ، ۲۰:۲۴
  • ۴۹۶ نمایش
  • پیمان ..