9دی1388
- ۶ نظر
- ۰۹ دی ۸۸ ، ۱۸:۴۶
- ۳۹۰ نمایش
توی کنکور رتبهی بالایی من بود. اختلافمان فقط یک عدد بود و خوش بختانه این اختلاف کوچک مانع از همرشتهای شدن ما نشد. روزهای اول صفا و صمیمیت ذاتی اش عجیب به من دلگرمی میداد. کسی بود که ازش خجالت نمیکشیدم. هر جور که راحت بودم حرف میزدم. نگرانیهای مزخرفم را میگفتم و از گشادیهایم مینالیدم بی این که بیم مسخره شدنم را داشته باشم. اوضاع احوال درسی مان هم مثل هم بود. هر چه قدر که جلوتر میرفتیم جدیتر میشد. هیچ وقت آن روز ابری فروردین ماه را یادم نمیرود. بعد از امتحان نیم ترم فیزیک دو بود. آسمان کبود رنگ بود و هوا پر از بوی شکوفهها. من و ممد دادگر و او دو ساعت تمام پایین دانشکدهی فنی کنار یادبود انجمن اسلامی ایستادیم و دو ساعت تمام گپ زدیم. دوبه شک بود که برود عضو انجمن اسلامی بشود یا نه. انتخابات درون دانشکده ای انجمنهای اسلامی دانشگای تهران نزدیک بود و او شک داشت که کاندید شود یا نه. میدانست که اگر کاندید شود همه انتخابش میکنیم. و کلی گپ زدیم و بحث کردیم. آن قدر که آخر بغض ابرهای تیره ترکید و ما گرسنهمان شد و رفتیم بیرون دانشگا که ساندویچ بزنیم.
کاندید شد. عضو انجمن دانشکده شد. روزهای داغ انتخابات رسیدند. پر از شور و هیجان و غوغا شد. هواخواه دوآتشهی میرحسین شد. و بعد از انتخابات هم ساکت نماند...
چند وقت پیش، پست علیرضا عاشوری را که نوشتم برایم کامنت گذاشت که: "وقتی دیدم با ع.ع بی گناه چیکار کردن مصمم تر شدم."
و الان باورم نمیآید که این تصمیمش به این شکل عملی شده باشد...
آهای لعنتی ها،"ام اچ ام" را آزاد کنید...
پسنوشت: بر شما باد خریدن و خواندن مجلهی "ایران دخت" به سردبیری محمد قوچانی... پس از ماهها بار دیگر با دکه های روزنامه فروشی آشتی کرده ام با این مجله...
میدان تجریش. هوا خنک. من و اسماعیل. ترافیک عجیب میدان تجریش. و ما دو تا که از امامزاده صالح زده ایم بیرون. طبال های آبادانی توی حیاط امامزاده طبل می زنند. عده ای دورشان جمع شده بودند و عده ای هم صف کشیده بودند برای غذا. صدای طبل ها توی حیاط امامزاده می پیچید و در من حس انذار به وجود می آورد: اتفاقی قرار است بیفتد. اما آن جا نماندیم. زدیم از صحن و حیاط امامزاده بیرون. یک بار دور میدان تجریش می گردیم. ساعت هفت است و من نمی دانم به کدام طرف برویم. قرار نیست آن جا بمانیم. برویم جماران؟! سید محمد امشب سخنرانی دارد امشب آن جا و مراسم سینه زنی هم حتم هست آن جا. شب عاشورا است. شب تولد من هم هست. امشب بیستمین سال زندگی ام تمام می شود. نهایت سالی یکی دو بار گذارم به تجریش بیفتد و نمی دانم که این جا همیشه ترافیک است یا نه. ولی حس می کنم این ترافیکی که به سمت نیاوران است عادی نیست. شت تولدم است و اسماعیل به فرمان من. . دلم می خواهد راه بروم. کشیده می شویم به سمت ولی عصر و پیاده روی خیابان ولی عصر ما را به خود می کشاند... بار دیگر سقوط...
پیاده رو خلوت است. خیابان شلوغ است. ترافیکی بس عظیم. دختر و پسری جلوتر از ما آرام و سلانه سلانه با ناز و اطوار راه می روند. ازشان جلو می زنیم. می رسیم به پسری که دو دختر کنارش راه می روند. کنار دکه ی روزنامه فروشی می ایستیم تا اسماعیل آدامس بخرد. یکی از دخترها هم می آید و سه نخ مارل بورو می خرد. حالم را به هم می زند و فحش رکیکی زیر لب حواله اش می دهم. تند تر راه می رویم تا ازشان دور شویم.
و حالا فقط ماییم و پیاده روی بی کس خیابان ولی عصر با تمام مغازه های تعطیل و خاموشش. چنارها تنومندند و هوا خنک است. حرف نمی زنیم. راه می رویم فقط. گه گاه جمله ای می پرانیم از ترافیک بی پایان خیابان ولی عصر در این شب خلوت.... نبش یکی از کوچه ها تکیه ای برپا است. شیرکاکائوی داغ پخش می کنند به همراه نوحه یی از آهنگران. "سلام بر حسین" و "لعنت بر یزید"ی بالا می اندازیم و شیرکاکائو را سر می کشیم و عجیب می چسبد.
به تقاطع ولی عصر و چمران می رسیم. سوار اتوبوس می شویم تا ما را با سرعت برق و باد برساند به پایین خیابان ولی عصر...
%%%
به سمت میدان فردوسی پیاده می رویم. شب تهران است. شب عاشورای تهران است. پیاده روی خیابان انقلاب خیلی خلوت است. می گویم: امشب شب تولدمه. چی می خوای مهمونت کنم؟!
اسماعیل می گوید: شب عاشورایی کجا بازه که تو بخوای مهمونم کنی؟!
می گویم: پس در آغاز سومین دهه از زندگی م یه چیزی بگو همیشه یادم بمونه...
-چی بگم؟!
-یه چی بگو یادم بمونه. به دردم بخوره.
-این جارو نگاه کن. ببین چند تا سایه داریم.
-تشکر می کنیم.
-جدی می گم. نگاه کن این جا رو. یه سایه ی درازقلی داری. یه سایه ی کوچولو. یه سایه اندازه خودت. یه سایه کم رنگ، یه سایه پررنگ.
نگاه می کنم به سایه های خودم در جلو و عقبم و به نور چراغ های جلوی مغازه ها و نور تیربرق ها و پروژکتورها.
-کدوم سایه ی توئه؟
-هیچ کدوم.
-تو روحت!
می رسیم به پل بالای تقاطع حافظ و انقلاب. پل کالج. در پیاده رو هیچ کس نیست. هیچ کس. چند لحظه می ایستیم و نگاه می کنیم.
-فردا این جا عاشوراست.
-آره... بیست سالگی فاجعه ست...
آسمان گرفته است. نشسته ام بر صندلی آخر اتوبوس. به میدان فردوسی که می رسیم احساس اندوه شدیدتری می کنم. و از پل کالج که رد می شویم دیگر حوصله ی چیزی را ندارم. نگاه می کنم به ساختمان سوخته ی پایین پل و به مسافرهای اتوبوس که آن ها هم اندوهگین اند. آن قدر ناراحت که هیچ تعجبی در چهره های شان نیست. امیرآباد که می رسم می فهمم "ام" را گرفته اند. شدیدن نگرانش می شوم. دیروز توی متروی امام حسین گرفته اندش. پلیس ها و بسیجی ها ریخته اند توی مترو همه را واداشته اند که بنشینند کف ایستگاه و بعد چهار نفر را بلند کرده اند برده اند. و یکی از این چهار نفر ام بوده. می روم سر کلاس ترمودینامیک می نشینم. چیزی از آنتروپی نمی فهمم. دوست هم ندارم که بفهمم. حالم از همه چیز به هم خورده. بعد از کلاس محمد را هم می بینم. برایم از دیروز تعریف می کند. با صادق و محمد می رویم توی بوفه می نشینیم. محمد می گوید که دیروز به محض این که از ایستگاه مترو آمده اند بیرون چند نفر باتون به دست به استقبال شان آمده اند. قصه ی فرارش را تعریف می کند. پلیسی که افتاده بوده دنبال او و او فرار کرده رفته قاطی یکی از هیئت ها و شروع کرده به سینه زدن. از کلت به دست ها می گوید. و مردمی که دیگر ترسی از باتون و گلوله نداشته اند و می افتاده اند دنبال سربازها. صادق شاکی است. محکوم می کند. می گوید نباید عاشورا این طور می شده. و با محمد جرشان می شود. محمد از ظلم می گوید و این که باید جلویش ایستاد و صادق می گوید این راهش نیست. نباید دیگر به این جور اعتراض ها پرداخت و ادامه داد. آن ها ترسی از کشتن ندارند. و محمد اعصابش خرد می شود می توپد به صادق که تو تابه حال بوده ای که ببینی چه بلاهایی سر مردم می آورند؟
حامد هم سروکله اش پیدا می شود. نیامده وقتی می بیند داریم بحث می کنیم نظر احمقانه ی همیشگی اش را می گوید: باید به دنیا فان نگاه کرد. و هه هه هه می خندد. و جوری این جمله را می گوید که انگار باید همه مان خفه شویم و حرفش را دربست بپذیریم. محمد می گوید: تو دیگه زر نزن. و بلند می شویم می رویم سایت. صادق می نشیند تمام مطالبی را که ام توی وبلاگ گروهی بچه های دانشکده نوشته بوده پاک می کند. اسمش را هم از لیست نویسنده ها حذف می کند. تمام مطالبش را با هم می خوانیم. نظرات را هم می خوانیم. یاد کلی خاطره می افتیم و مطالبش را حذف می کنیم.صادق صفحه فیس بوک ام را هم نابود کرده. انگار که در اینترنت هیچ امی وجود نداشته و ندارد. باز سروکله ی حامد پیدا می شود. شاد و سرخوش و خندان. هر جمله ای که می گوید یک تک خنده هم پشت بندش می زند. انگانه انگار که دیروز عاشورا بوده و به تعداد انگشتان دست و پا آدم کشته اند و به اوضاع افتضاح است و به تعداد موهای سر من آدم گرفته اند و ام را هم گرفته اند و… نمی دانم چه می شود که باز جمله ی احمقانه اش را تکرار می کند: به مسائل باید فان نگاه کرد. دلم می خواهد فحش کشش کنم. یادم به 17آذر می افتد که وقتی بسیجی ها آمده بودند جلوی دانشکده فنی گذاشته بود رفته بود جلوی پزشکی و دورادور نگاه می کرد و هر چه قدر می گفتیم:بابا دانشکده مونو دارن نابود می کنن…. حالم از کوچک بودن، ناچیز بودن و خرد بودنش به هم می خورد. فقط بیلاخی حواله اش می دهم که ای کاش همین را هم حواله اش نمی دادم که لایق همین هم نبود…
%%%
بازی بازنده بازنده ی ما تمامی ندارد. امروز سوار یکی از این بی آرتی های دو کابینه شده بودم. از در جلو سوار شدم. رفتم قسمت وسط ایستادم. آن جا که یک صفحه ی گرد فلزی دو کابین را به هم متصل می کند. نامتعادل ترین جای اتوبوس برای ایستادن آن جاست. قسمتی که هی می چرخد و ثابت نیست. و در ناصافی های خیابان بیش از هر جای دیگر اتوبوس پایین و بالا می شود. پیش خودم فکر کردم که باید به این جای اتوبوس عادت کنم. عادت کنم که هر کاری که در حالت نشسته روی صندلی ها انجام می دادم این جا هم بتوانم انجام بدهم. کتاب خواندن، نوشتن و… فکر کردم که این دایره ی بی ثبات ایران است. جاهای دیگر اتوبوس که کمتر تکان می خورند و کمتر کش و قوس می آیند و ایستادن و شستن در آن ها راحت تر است جاهای دیگر جهان است و این دایره ی وسط ایران است… باید عادت کرد!...
چند تصویر از عاشورای سال گذشته!:
صبح-شهرری-حرم حضرت عبدالعظیم.از دالان بازارچه می آییم بیرون می رسیم به محله ی سرتخت. هوا سرد است. خوب موقع آمده ایم. اولین دسته می آید. کنار کرکره ی پایین کشیده شده ی مغازه ای روبه آفتاب می ایستیم . محزون می ایستیم.
دسته هایی که می آیند علم ندارند. بیرق سیاه دارند و پرچم هایی در دست کودکان. بچه کوچک ها ته صف ها هستند. مردی چند نان شیرمال خریده و آن ها را بین بچه های ته صف ها تقسیم می کند. نان شیرمال ها خوشمزه هستند. این را می شود از لبخند روی لب بچه ها بعد از جویدن اولین لقمه ی نان شیرمال فهمید. زنجیرهای کوچک شان را می گذارند روی دوش شان بی خیال طبل و سنج و نوحه نان شیرمال سق می زنند. امام حسین براشان مهربان ترین آقای دنیا خواهد بود.
نوحه خوان دسته ی گیلانی های مقیم شهرری سوزناک می خواند. حالی به حالی ام می کند. پیرمردی کنارم روی صندلی تاشو نشسته است. صورتش را بین انگشت اشاره و شست دستش پنهان می کند و هق می زند.
بچه کوچولویی روی دوش باباش نشسته. حالا قدش از همه بلندتر است. از آن بالا به دسته ها و زنجیرزنان نگاه می کند و با دست های کوچولوش سینه می زند.
دسته ی افغانی های مهاجر خیلی طولانی است. تا به حال به عمرم این همه افغان را یک جا ندیده بودم. نوحه خوانشان برای امام حسین افغانی می خواند و همه شان با شوروحالی وصف ناپذیر به سینه می زنند...
ظهر-بازار تهران-پانزده خرداد-گلوبندک. خیمه را آتش زده اند. خیمه ی بزرگ وسط چهارراه را آتش زده اند و اشک ها جاری شده است و ناله ها و فغان... محشر کبرایی به پا شده است. همه بر سر می زنند و حسین حسین می گویند... زلف سفید پیرمردان سیاه پوش گلی شده است و زن ها هرهره می کنند و می روند به سمت مسجد. مردها پابرهنه می دوند سمت مسجد. در آن میان مرد بی پایی را می بینم که پهنای صورتش خیس شده است و سینه خیز خودش را می کشاند سمت مسجد و فریاد می زند: یا حسین مظلوم یا حسین مظلوم. کمی عقب تر ویلچرش را می بینم که چپه شده و چرخ هاش هنوز می چرخند... دستی زنانه مشتی کاه به هوا می پاشد و کاه ها می نشینند بر سروصورت مردان و زنانی که خون می گریند. دستی مردانه سینی ای شربت تعارف مان می کند. انگشتر طلا به انگشت دارد. نگاهم بالا می رود . کراوات سرخ و پیراهن سفیدش را می بینم. می گوید: بفرمایید. لیوانی شربت برمی دارم و…
توی مترو بیشتری ها ظرفی غذا توی دست شان است. امروز کسی بی غذا نمی ماند...
شب-کوچه ای از کوچه های محله ای از محله های تهران. کوچه را بسته اند. دو ردیف سفره چیده اند. سفره با نذری ها پر شده .هر کسی سال گذشته نذر کرده و حاجتش را گرفته امسال نذرش را توی سفره ادا کرده. . هر چیزی تویش پیدا می شود. از عروسک و ماشین کوکی و آینه بگیر تا نمک و آش رشته. عروسک ها و اسباب بازی ها برای آن هایی ست که بچه دار نمی شده اند و شده اند. آینه برای آن هایی ست که خانه دار نمی شده اند و شده اند. نمک برای آن هایی ست که روزی شان کم بوده و زیاد شده و... همه کنار سفره می ایستند. چراغ های کوچه خاموش می شوند. دعای فرج. زیارت عاشورا. گفتن حاجت ها در دل و...
قبل از این که بچه محصل بشوم بیشتر روزهای کودکی ام را در روستای پدری ام می گذراندم. تا شش سالگی ام. روستای سرشکه که در ده کیلومتری سیاهکل و ده کیلومتری لاهیجان قرار دارد. نزد مادربزرگ خدابیامرزم و پدربزرگم.
روستا فقط یک مسجد داشت. محرم که می شد مردم می رفتند مسجد و سینه می زدند. دسته راه انداختن در کوچه های روستا بین شان رایج نبود. فقط روزهای تاسوعا و عاشورا و سوم امام دسته راه می انداختند می رفتند یک روستای دیگر که امامزاده داشت. خیلی از روستاها این طوری بودند.
روزهای محرم که می رسید یکی از بازی های ما بچه ها می شد دسته راه انداختن. همه ی بجه های محله جمع می شدیم تا دسته ای را که بزرگترها در روزعای تاسوعا و عاشورا و سوم راه می انداختند بازسازی کنیم. پارچه ی سیاهی گیر می آوردیم می بستیم به دو تا تکه چوب و پیش خودمان خیال می کردیم که رویش نوشته: "دسته ی عزاداران بچه های سرشکه." چند تا شاخه ی برگ دار درخت را برمی داشتیم می گرفتیم دست مان خیال می کردیم که این ها کتل هستند و روی شان مثلن نوشته "باز این چه شورش است" یا "این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست" یا... بچه ها با کلی التماس و زاری چند تا در قابلمه از مادرهای شان می گرفتند و این در قابلمه ها می شد سنچ های مان و دبه های خالی آب هم طبل های مان. آن وقت جمع می شدیم و من می شدم نوحه خوان شان و می خواندم:
علمدار سپاهم ای برادر/شهید بی گناهم ای برادر
و بچه ها سینه می زدند...
همه ی این ها را گفتم برای این که بگویم این نوحه ی کویتی پور هوایی ام می کند خیلی:@@@
کلن احساس خاصی ندارم. در بی احساسی مطلق به سر می برم. حتا دیگر از این که بی احساسم احساس نگرانی نمی کنم. پیاده روی های طولانی در من حسی نمی انگیزند. غروب ها از سه راه تهرانپارس تا خانه مان پیاده برمی گردم. حدود بیست و پنج دقیقه پیاده روی در سربالایی. نه تنها هیچ حسی به من نمی دهد، حتا فکری هم به ذهنم خطور نمی کند که بتوانم باهاش بازی بازی کنم. قبل تر ها این جور پیاده روی ها را دوست داشتم. دوست داشتم همین طور بروم و هیچ وقت به هیچ جا نرسم. بس که حس می داد و فکر برای بازی کردن. حالا برایم هیچ فرقی ندارد. خودم هم قبول کرده ام. خیلی راحت. آدم مهندسی که بخواند همین می شود. اصلن از اقتضائات مهندسی خواندن همین بی احساسی مطلق است. این را محمد می گفت. عمویش این را به او گفته بود. به این یقین رسیده ام که دل من مثل قلعه ی حسن صباح می ماند. تسخیرشدنی نیست!
دیگر چیزی وجود ندارد که بتواند ناراحتم کند. آیت الله منتظری می میرد. امتحان دینامیکم را بسیار بد می دهم. فلانی را می گیرند. برای کسی نامه می نویسم و جوابم را نمی دهد. لیسیده شدن دخترها توسط کی ال ها را می بینم. دانشکده ام محل جنگ و دعوا و گیس و گیس کشی می شود. رادیکالیسم عجیب و دهشتناک را بین دوستان دیروزم می بینم. امنیت روانی ام از دست رفته. این ها هیچ حسی در من به وجود نمی آورند. مثل سربازی شده ام که از بس تیروگلوله و خون دیده پاشیده شدن مغز دیرین ترین دوستش در یک قدمی اش هیچ حسی درش به وجود نمی آورد! نوشته های پرسوزوگداز دیگران درباره ی آیت الله را می خوانم. انگار پدرشان بوده. چه قدر احساس به خرج می دهند این ها! وبلاگ هایی هستند که درشان شعرهایی نوشته می شود. شعرها و متن هایی با ضمیر دوم شخص مخاطب. تو فلانی. تو بهمانی. تو رفتی و من این طور شدم. تو رفتی و من نتوانستم. این "تو"ی نوشته هاشان مزخرف ترین مفهوم تمام عالم است. "تو" کجا بود بابا؟ تو. تو. تو. سرت تو گو(گه)! والا... چند وقتی بعدازظهرها زمانی که حال و حوصله ی رفتن به خانه را نداشتم می رفتم دانشکده ی ادبیات. کتابخانه ی شهید ترکاشوند در طبقه ی سوم. کتابخانه ای با پنجره های بزرگ و محیطی روشن و خلوت. می رفتم می نشستم برای خودم کتاب می خواندم. بسیار خلوت بود. فقط چند نفر در آن بودند که ان ها هم ادبیاتی نبودند. کتاب ریاضی یا فیزیکی جلوی شان باز بود و ورق کاغذی کناردست شان برای حل کردن مساله ای. و من با خودم می گفتم: چه قدر این ادبیاتی ها خرند! این هایی که کارشان خواندن و نوشتن است و باید اوقات شان در کتابخانه ها بگذرد کمتر از همه توی کتابخانه اند! راستش یک زمانی فکر می کردم دانشکده ی ادبیات و فلسفه برایم "جایی دیگر" است. همه ی آدم ها برای خودشان حداقل یک "جایی دیگر" دارند. جایی که فکر می کنند بعد از خلاصی از این جهنمی که تویش هستند به سراغ آن جا می روند. برای خیلی از بچه فنی ها این "جایی دیگر" دانشگاهی ست در آمریکا یا کانادا یا اروپا. برای بعضی ها این "جایی دیگر" بهشت است. برای بعضی ها شهر و ولایت شان. و من هم وقتی خام تر و جاهل تر بودم فکر می کردم این جایی دیگر رشته ای ست از رشته های انسانی... راستش الان درباره ی "جایی دیگر" هیچ حسی ندارم. "جایی دیگر"ی برای خودم خیال پردازی نمی کنم. فکر می کنم همین جایی که هستم بهترین جاست! بی احساسی بد دردی است...
1-یکی از آخرین کتاب هایی که خوانده ام "جهان مسطح است" نوشته ی توماس ال فریدمن بوده. عنوان توضیحی کتاب این است: تاریخ فشرده ی قرن بیست و یکم. توماس ال فریدمن نویسنده و روزنامه نگار آمریکایی است که سال های سال است در مجله ی نیویورک تایمز گزارش و مقاله و تحلیل می نویسد. متخصص مسائل اوپک و اخبار حوزه ی نفت و گزارشگر ارشد مسائل دیپلماتیک، امور کاخ سفید و اقتصاد بین الملل و امور مالی و اقتصادی است. ستون ثابت او درباره ی مسائل خارجی آمریکا(از خاورمیانه بگیر تاچین) دو بار در هفته در نیویورک تایمز و حدود هفتصد نشریه در سراسر جهان ترجمه و منتشر می شود. تابه حال توانسته به خاطر مقاله هایش در نیویورک تایمز سه بار جایزه ی پولیتزر را به دست بیاورد. مرد سفر است و به نقاط متعدد جهان سفر کرده. ایده ی کتاب "جهان مسطح است" هم در یکی از همین سفرهای پربارش به ذهنش رسیده...
2-هندوستان سرزمین غریبی است. صادق هدایت خودمان با رفتن به هندوستان بود که شاهکارش بوف کور را در آن جا نوشت و چاپ کرد. هرمان هسه نویسنده ی نامدار آلمانی با بازگشت از هند بود که توانست شاه کاری چون سیذارتا را بنویسد. کریستف کلمب هم با هدف رسیدن به شبه قاره ی هند بود که عازم باخترزمین شد و قاره ی آمریکا را کشف کرد. توماس فریدمن هم با سفر به هند بود که چشم و گوشش باز شد و تصمیم گرفت کتاب"جهان مسطح است" را بنویسد. خودش این طور تعریف می کند:" کریستف کلمب کروی بودن زمین را به شاه وملکه ی خود گزارش داد و به عنوان اولین کاشف این واقعیت در تاریخ ماندگار شد. اما من زمانی که به کشورم بازگشتم کشف خود را تنها با همسرم در میان گذاشتم و تنها در گوش او زمزمه کردم: عزیزم، به اعتقاد من جهان مسطح است."ص7
3-در یک کلام کتاب "جهان مسطح است" در مورد جهانی شدن است. توماس فریدمن در همان فصل اول کتاب ضمن این که به بازگو کردن مشاهداتش از مرکز بنگلور هند می پردازد در مورد موضوع اصلی کتاب هم شروع به صحبت می کند. فریدمن جهانی شدن را به سه دوره ی بزرگ تقسیم می کند و می گوید:
"اولین دوره از 1492 شروع سفر دریایی کریستف کلمب و آغاز مبادلات تجاری بین سرزمین های دیگر با قاره ی نو تا حدود1800 را دربرمی گیرد که من این دوره را جهانی شدن مرحله ی یک می نامم. این دوره قواره ی جهان را از بزرگ به میانه کاهش داد. جهانی سازی مرحله ی یک خاص کشورها و قدرت هاست. در این مرحله عامل کلیدی تحول و نیروی پویای محرک فرآیند یکپارچگی جهانی این است که یک کشور چه قدر قوه ی عضلانی چه قدر ماهیچه، چند قوه اسب بخار یا نیروی باد یا بخار دارد و برای به کارگیری این نیرو توان خلاقه ی آن در چه حدی است. در این دوران کشورها و دولت ها(غالبن تحت تاثیر دین یا استعمارطلبی یا هر دو) با فروریختن دیوارها و در هم تنیدن جهان به سوی یکپارچگی جهانی راه گشودند. در جهانی شدن مرحله ی یک سوالات اساسی از این قرار بود: کشور من در رقابت و دستیابی به فرصت های جهانی در چه جایگاه و مرتبه ای قرار دارد؟ چگونه می توانم جهانی شوم و از طریق کشورم با دیگران همکاری کنم؟
دوره ی بزرگ جهانی شدن مرحله ی دو حدودن در سال های 1800 تا 2000 با وقفه ی حاصل از سال های بحران بزرگ اقتصادی و جنگ های اول و دوم جهانی رخ داد. این دوره اندازه ی جهان را از میانه به کوچک کاهش داد. در جهانی شدن مرحله ی دو شرکت های چندملیتی عامل کلیدی تحول و قوه ی محرک یکپارچگی جهانی بودند. این چندملیتی ها به دنبال بازار و نیروی کار جهانی شدند و توسعه ی شرکت های سهامی عام هلندی و انگلیسی و انقلاب صنعتی گشاینده ی این راه بود. در نیمه ی اول این دوره قوه ی به حرکت درآورنده ی یکپارچگی جهانی افت هزینه ی حمل و نقل به برکت موتور بخار و راه آهن، در نیمه ی دوم افت هزینه ی ارتباطات راه دور به یمن رواج تلگراف، تلفن و رایانه ی شخصی ماهواره، کابل فیبر نوری و اولین امواج شبکه ی جهانی اینترنت بود. در این دوره بود که ما شاهد زایش و بلوغ یک اقتصاد جهانی به مفهوم جریان کالاها و اطلاعات از قاره ای به قاره ی دیگرو ایجاد یک بازار جهانی با معاملات بازار به بازار کالا و کار بودیم. پشتوانه ی این دوره از جهانی شدن پیشرفت های غیرمنتظره ی سخت افزاری بود که از کشتی بخار و راه اهن شروع و در نهایت به ابررایانه ختم شد. سوال بزرگ این دوره این بود: جایگاه شرکت من در اقتصاد جهانی کجاست؟ چگونه می توان از فرصت ها سود جست؟ من چگونه می توانم جهانی شوم و از طریق شرکتم با دیگران همکاری کنم؟
جهانی شدن مرحله ی سه که از 2000 شروع شد قواره ی جهان را از کوچک به ریز کاهش داده و به موازات آن میدان بازی را نیز مسطح کرده است. درحالی که نیروی محرکه ی جهانی شدن مرحله ی یک، کشورهای درحال جهانی شدن، و نیروی محرکه ی جهانی شدن مرحله ی دو شرکت های درحال جهانی شد بودند نیروی محرکه ی جهانی شدن مرحله ی سه، نیرویی که به آن نیرویی ویژه می بخشد، توان نوظهور فرد است. افرادی که در عرصه ی جهانی همکاری و رقابت می کنند. پدیده ای که افراد و پدیده های کوچک را قادر و توانا می سازد و آن ها را به هم پیوند می دهد تا در این حد سهل و یکپارچه جهانی شوند، همان چیزی است که من به آن خاستگاه جهان مسطح نام داده و در این کتاب به تفصیل به آن پرداخته ام. اشاره کنم که این خاستگاه محصول همگرایی رایانه ی شخصی(که یکباره فردفرد انسان ها را قادر ساخت تا نگارنده ی درون مایه ی فردی خود در قالب دیجیتال باشند)، کابل فیبر نوری(که یکباره به افراد امکان داد تا بیش از پیش و بی رقیب در سرتاسر جهان به این درون مایه ها دسترسی پیدا کنند) و ظهور نرم افزار جریان کار( که به افراد در سراسر جهان امکان داد از هر کجا و صرف نظر از دوری مسافت با درون مایه ی دیجیتال مشابه با هم تعامل کنند) است. هیچ کس پیش بینی این همگرایی را نمی کرد. این امر به طور ناگهانی و درست در حوالی سال2000 رخ داد و زمانی رخ داد که مردم در سراسر جهان به حرکت درآمده و دریافتند بیش از هر زمان دیگر، به عنوان فرد، قدرت جهانی شدن دارند؛ بیش از هر زمان دیگر می توانند خود را در رقابت با دیگر افراد در سرتاسر زمین بشناسند و نه فقط در رقابت بلکه در پی فرصت های بیشتر برای تعامل با دیگران باشند. این جاست که هر کس می تواند و باید از خود بپرسد: جایگاه من به عنوان یک فرد در عرصه ی رقابت جهانی و رودرروی فرصت های موجود کجاست و من چگونه می توانم بر روی پای خود در این عرصه با دیگران همکاری کنم؟ص11 و ص12 و ص13
4- مقصود توماس فریدمن از مسطح شدن جهان متصل شدن به مفهوم کاهش موانع تجاری و سیاسی در پرتو پیشرفت های تصاعدی فناورانه در حوزه ی دیجیتال است که تجارت و انجام همه ی کارها را به صورت آنی و مساوی برای میلیاردها نفر در سراسر کره ی زمین ممکن ساخته. در یک جهان مسطح همه ابزار واحدی دارند و در نتیجه همه ناچارند بهترین و خلاق ترین باشند.
5-فریدمن در فصل های بعدی کتابش به عوامل مسطح شدن جهان، آمریکا و جهان مسطح، کشورهای درحال توسعه و جهان مسطح، شرکت ها و جهان مسطح، ژئوپلتیک و جهان مسطح و واقعه ی یازده سپتامبر و فروریختن دیوار برلین می پردازد و موقعیت کنونی جهان، فرصت ها، چالش ها، مشکلات و راه حل ها و.. را تشریح می کند.
در صفحه ی 432 و 433 تمثیل جالبی از توصیف موقعیت کنونی جهان ارائه می دهد:
"چه می شد اگر مناطق جهان به سان محلات یک شهر بودند؟ دنیا در این صورت چه شکلی داشت؟ من آن را این گونه توصیف می کنم:
اروپای غربی چون یک آسایشگاه سالمندان است که پرستاران ترک با گشاده دستی کامل ساکنان پابه سن گذاشته ی آن را تروخشک می کنند.
آمریکا نیز محله ای با دروازه های بسته با دستگاه فلزیابی در مدخل اصلی است که جماعتی فراوان در حالی که در حیاط جلوی خانه ی خود لم داده اند از تنبلی دیگران شاکی اند! در بخشی از حصار پیرامونی آن معبر کوچکی نیز برای تردد کارگران مکزیکی و سایر مهاجران پرانرژی، یاری دهندگان فعالیت این محله ی محصور قرار دارد.آمریکای لاتین، جایی که روز کاری قبل از ساعت ده شب شروع نمی شود و همه تا اواسط روز می خوابند، بخش تفریح و خوش گذرانی این محله و مکانی برای گشت و گذار پرسه زدن است. در میان باشگاه ها چشم تان زیاد به بنگاه های نوپا که فقط شیلیایی ها در آن زندگی می کنند نمی افتد. ساکنان این محله تقریبن هیچ گاه سود خود را مجددن همان جا سرمایه گذاری نمی کنند. بلکه در سوی دیگر شهر پس انداز می کنند.
خیابان عرب ها راسته ی باریکی است که غریبه ها از راه رفتن در آن جز در برخی کوچه های آن به نام دبی، اردن، بحرین، قطر و مراکش واهمه دارند. تنها کسب و کارهای جدید در آن پمپ بنزین ها هستند که مالکان آن نیز چون کله گنده های محله ی لاتین به ندرت پول شان را در محله ی خود سرمایه گذاری می کنند. خیلی ها در خیابان عرب ها پرده ها و کرکره های خود را کاملن می بندند و روی چمن جلوی خانه شان تابلویی با جملات: "ورود غیرمجاز ممنوع است. مواظب سگ باشید" نصب کرده اند.
چین، هند و آسیای شرقی آن سوی خط آهن قرار دارند. محله ی آن ها بازاری بزرگ و انبوه شامل مغازه های کوچک و کارخانه های یک اتاقه است که تعدادی مدرسه ی پیش دانشگاهی استانلی کاپلان ست و کالج های مهندسی نیز لابه لای آن بر خورده اند. در این محله هیچ گاه کسی نمی خوابد. همه در خانواده ها ایلی زندگی می کنند و برای این که خود را به آن سوی درست خط آهن برسانند پس انداز می کنند. در خیابان های چین قانونی حاکم نیست، اما همه ی راه ها صاف و بی دست انداز و همه ی چراغ های خیابان ها کار می کند. به عکس در خیابان های هند هیچ گاه کسی به فکر تعمیرب چراغ های خیابان ها نیست. راه ها ناهموار و پر از شیار و پلیس در اعمال قوانین سخت گیر است. خوشبختانه می توان به پلیس های محلی رشوه داد و همه ی کارآفرینان موفق برای اداره ی کارخانه ی خود از ژنراتور برق و برای حل مشکل تیرهای خطوط تلفن محلی که روی زمین افتاده از بهترین تلفن های همراه استفاده می کنند. آفریقا متاسفانه بخشی از شهر است که در آن همه ی کسب و کارها تخته شده امید به زندگی در حال کاهش است و تنها بناهای نو درمانگاه هستند."...
6-چیزی که برای من در کتاب "جهان مسطح است" آزاردهنده بود آمریکادوستی بیش از حد فریدمن بود! فریدمن یک آمریکایی است، درست. اما او یکی از مدافعان سرسخت جهانی شدن هم هست. خودش هم در جای جای کتابش می گوید که در جهان امروز ملیت و وطن دیگر مفهوم آن چنانی ندارند. اما یکی از مفصل ترین فصل های کتاب را به آمریکای خودش اختصاص می دهد و صفحات زیادی را در باب این که در جهان مسطح شده ی امروز باز هم آمریکا باید از دیگران بالاتر و بهتر باشد می نویسد. امروز همه ی کشورهای دنیا می دانند که چه می خواهند بشوند. آن ها می خواهند آمریکا بشوند. اما آمریکا نمی داند که چه می خواهد بشود. آمریکا باید آینده ی خودش را اختراع کند. این کاملن درست، اما به چه قیمتی؟
چند روز پیش توی کتابخانه ی دانشکده نشسته بودم و یکی از تکالیف بی شماری را که بر سرم خراب هستند انجام می دادم. چند صندلی آن طرف تر مرد جوانی نشسته بود که داشت با دوستش صحبت می کرد. می خواست به یکی از دانشگاه های آمریکا برود: تگزاس یا جورجیاتک. بسیار هم در رفتنش جدی بود. نشسته بود تمام فاکتورهایی که دانشگاه های مزبور برای اپلای شدن در نظر می گیرند لیست کرده بود. معدل بالا از دانشکده، انجام پروژه های تحقیقاتی، مقاله های آی اس آی، نمرات آزمون های زبان انگلیسی معتبر و.... بسیار نگران بود. نمره ی یکی از آزمون های زبانش پایین شده بود و مضطرب بود که نکند جورجیاتک یا تگزاس به خاطر بد بودن زبان انگلیسی اش او را نپذیرد. شنیدن حرف های او و دیدن نگرانی و اضطرابش من را به شدت اندوهگین ساخت.
بزرگ ترین صنعت آمریکا دانشگاه هایش هستند. بهترین و باهوش ترین جوانان سرتاسر عالم استعدادهای خود را پرورش می دهند تا در بهترین شرایط و حالات به آمریکا بروند. این نخبگان چهارگوشه ی عالم بودند که آمریکا را به ابرقدرت مطلق تبدیل کردند. فریدمن در کتابش تاکید دارد که برای این که آمریکا در یک جهان مسطح هم از دیگران بالاتر باشد باید جذب نخبگان چهارگوشه ی عالم را جدی تر ادامه دهد و به پرورش جوانان خودش بسیار اهمیت بیشتری بدهد... سوال بزرگی که برایم ایجاد شد این بود که چرا باید در یک جهان مسطح که همه بر یک سکو می ایستند و هم قدوقامت یکدیگرند باز هم آمریکا باید بالاتر از دیگران بایستد؟ چه عیبی دارد که او هم در این بازی هم سطح و مساوی دیگران باشد؟ چرا؟...
7-در فصل "کشورهای درحال توسعه و جهان مسطح" فریدمن از ایرلند و مکزیک و کشورهای اسلامی به طور کلی می گوید. اما از ایران نامی به میان نمی آید. نکته ای که به شدت با شروع خواندن کتاب به دنبال آن بودم نظریات فریدمن در مورد ایران بود. اما مثل این که ایران در معادلات جهان مسطح هم... البته فریدمن در آن فصل برای همه ی کشورهای درحال توسعه که ایران را هم می شود جزئش در نظر گرفت نسخه هایی برای پیشرفت می پیچد. اما به طور خاص در مورد ایران... فقط در جایی از کتابش مفهومی به نام"ضریب مسطح بودن" را معرفی می کند و می گوید:"هر قدر کشوری مسطح تر باشدمنابع طبیعی کمتری دارد و در یک جهان مسطح شرایط بهتری خواهد داشت. کشور ایده آل در جهان مسطح کشور فاقد منابع طبیعی است. کشورهایی که از منابع طبیعی برخوردار نیستند معمولن خود را از درون می کاوند. آن ها به جای حفاری چاه های نفت برای استخراج انرژی، کارآفرینی، خلاقیت و هوش مردان و زنان خود تلاش می کنند."ص372...
8-جهان مسطح است(تاریخ فشرده ی قرن بیست و یکم)
نوشته ی توماس ال فریدمن
ترجمه ی احمد عزیزی
انتشارات هرمس
613 صفحه-10000تومان
پس نوشت: نشست بررسی کتاب"جهان مسطح است" در شهر کتاب: (@@@) و (@@@)
گزارش دیگری از این نشست به روایت محمد نجفی: @@@
پس نوشت ۲: دانلود پاورپوینت معرفی و خلاصهی "جهان مسطح است" به انگلیسی: @@@
... توی بلندگویت داد بزن: فنی توسط جان بر کفان ولایت فتح شد. و پیش خودت فکر کن که در فنی ناموس بچه فنی هاست و دوباره و سه باره و چندباره فتحش کن، به تسخیر خودت در بیاورش , و خوشحال باش و بغض آخر شب من به خاطر حماقت بی حد و حصرت را نبین...
فصل بیست و یک کتاب "شازده کوچولو" را بسیار دوست دارم، بسیار:
آن وقت بود که سروکله ی روباه پیدا شد. روباه گفت: سلام.
شهریارکوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: سلام.
صدا گفت: من این جام، زیر درخت سیب...
شهریار کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: یک روباهم من.
شهریارکوچولو گفت: بیا با من بازی کن. نمی دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: نمی توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده اند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: معذرت می خواهم.
اما فکری کرد و پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل این جا نیستی. پی چی می گردی؟
شهریارکوچولو گفت: پی آدم ها می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: آدم ها تفنگ دارند و شکار می کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می گردی؟
شهریارکوچولو گفت: نه، پی دوست می گردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
- ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من یک پسربچه ای مثل صدهزار پسربچه ی دیگر. نه من احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم برای تو یک روباهم مثل صدهزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می کنیم. تو برای من میان همه ی عالم موجود یگانه یی می شوی من برای تو.
شهریارکوچولو گفت: کم کم دارد دستگیرم می شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: بعید نیست. رو این کره ی زمین هزار جور چیز می شود دید.
شهریار کوچولو گفت: اوه نه! آن رو کره ی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: روی یک سیاره ی دیگر است؟
- آره.
- تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
- نه.
- محشر است! مرغ و ماکیان چه طور؟
- نه.
روباه آه کشان گفت: همیشه ی خدا یک پای بساط لنگ است.
اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی یکنواختی دارم. من مرغ ها را شکار می کنم آدم ها مرا. همه ی مرغ ها عین همند همه ی آدم ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگی ام را چراغانی کرده باشی. ان وقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق می کند: صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه یی مرا از لانه ام می کشد بیرون. تازه، نگاه کن، آن جا آن گندمزار را می بینی؟ برای من که نان می خورم گندم چیز بی فایده یی است. پس گندمزار هم مرا یاد چیزی نمی اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلاست. پس وقتی اهلیم کردی محشر می شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار می پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریارکوچولو را نگاه کرد. ان وقت گفت: اگر دلت می خواهد منو اهلی کن!
شهریارکوچولو جواب داد: دلم که خیلی می خواهد، اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سردرآرم.
روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی می کند می تواند سردرآرد. آدم ها دیگر برای سردرآوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضرآماده از دکان ها می خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست... تو اگر دوست می خواهی خب منو اهلی کن!
شهریارکوچولو پرسید: راهش چیست؟
روباه جواب داد: باید خیلی خیلی صبور باشی، اولش یک خرده دورتر از من می گیری این جوری میان علف ها می نشینی. من زیرچشمی نگاهت می کنم و تو لام تا کام هیچی نمی گویی، چون سرچشمه ی همه ی سوءتفاهم ها زیر سر زبان است. عوضش می توانی هر روز یک خرده نزدیک تر بنشینی.
و...
شازده کوچولو/آنتوان دو سن تگزوپری/ ترجمه ی احمد شاملو/ انتشارات نگاه/ صفحه ی 73 تا 78
پس نوشت: به طرز دهشتناکی تعطیل و کوچک شده ام. باید بروم گم و گور(شما بخوانید "تازه") شوم. به خاطر همین این بلاگ تا چند مدتی(در صورت ادامه ی تعطیلات تا ابد) به روز نخواهد شد!
پک اول: صبح خیلی زوده. هوا همچین مه آلوده. سرد هم هست. ولی من سردم نیست. فقط گنگم. خیلی وقته که صبح ها گنگم. ظهرها و عصرها هم گنگم. تبدیل به یه گنگ دائمی شده م. هیچ کی هنوز نیومده. تنها وارد دانشکده می شم. هیچ احساسی ندارم تا این که چشمم می افته به ردیف درختای بلوار وسط دانشکده. همه شون لخت شده اند. برگ های همه شون ریخته روی زمین. خیابون پر از برگ های زرده و چند تا از باغبون ها دارند با جارو برگ ها رو می روبند. حالم گرفته می شه. این درختا تا دیروز هم انگار برگ داشتن. یه روزه پاییز تموم شده و اونا پیر شده ن. لخت لخت اند. از این چنارها هم هستند که پوست شون صاف و صوفه و همین بیشتر حال مو می گیره. یه ردیف طولانی از چنارهای بلندبالا و لخت توی کادر نگاهم ثابت مونده. آخه چرا؟ لعنتی ها چرا یه روزه برگاتون ریخته که من این طوری حالم گرفته شه؟ همین طوری از کنارشون رد می شم و برگ ها خش خش زیر پام خرد می شن و اعصابم داغون می شه...
پک دوم: وایستادم پشت مسجد دانش گا. منتظرم تا ممد کفشاشو بپوشه بریم. نزدیکای غروبه. آسمون شفافه. از سرما شفاف شده. داره لحظه به لحظه سورمه ای تر می شه. آب حوض وسط دانش گا رو خالی کردن. کف سیمانی ش لخت و پتی شده... دارم به دختر پسرایی که توی حوض فوتبال بازی می کنن نگاه می کنم. پنج نفرن. دو تا دوختر سه تا پسر. دوخترا رو مساوی تخس کردن. یکی این تیم، یکی اون تیم. توپ شون پلاستیکیه. یکی از دوخترا این سر حوض دروازه وایستاده. توپ که میاد سمتش محکم می شوته. شوتش قویه. توپ از اون سر حوض هم بیرون می ره می خوره به دیوار سنگی یادبود شهدا. یکی از پسرا می ره توپو می یاره. با اون یکی دوختره پاس کاری می کنه و می ره جلو. اما به دوختر دروازه بانه که می رسه دیگه دریبل نمی کنه، توپو واگذار می کنه به دوختره...
پک سوم: خیلی نافرم قفل کرده ام. هیچ کاری نمی تونم بکنم. دلیلش رو هم نمی دنم. فقط دلم می خواد یکی رو بزنم. بزنم جرواجرش کنم...
پک چهارم: اوضاع و احوال درسی، ریدمان.
پک پنجم: نادر ابراهیمی تو کتاب "ابوالمشاغل"ش یه جمله ی خدایی داره که می گه: دوست مثل عتیقه می مونه. هر چی قدیمی تر باشه ارزشش بیشتره. هر چی از عمرم می گذره بیشتر و بیشتر به این جمله یقین پیدا می کنم. امیر و احمد از اون دوست ها اند...: غروب بود. هوا سرد بود. از آسمون بارون نم نم می یومد. و ما کنار کیوسک ایستاده بودیم و چای می خوردیم. هوای سرد و چای داغ، با امیر و احمد. بعضی وقت ها زندگی خیلی دل چسب می شه...
- تو چه مرگته؟ هان؟ چه مرگته؟
- نمی دونم... نمی دونم...
- چی می خوای؟ از این دنیای وانفسا چی می خوای؟ هر کره خری که داره توش نفس می کشه ازش یه چیزی می خواد. تو چی می خوای؟
- هیچی...
- هیچی؟!
- هیچی نمی خوام. واقعن هیچی نمی خوام.
- ....
- همین بعداز ظهر امروز نمی دونم چی شد صحبت عمر طولانی و هشتاد نود سال شد. من گفتم: نمی خوام. تا همین جاش هم برام بسه. همین بیست سال برام بسه. بیشتر از این هر چه قدر بمونم دنیا رو با نفسای گندم، بیشتر و بیشتر به گه می کشم.
- آهان... یعنی فقط نفس های توئه که دنیا رو به گه می کشه... بقیه ی اون کره خرا نفساشون سی ان جیه، هان؟!
- حالم به هم می خوره.
- از کی؟
- از همین کره خرا که اسم دارن؛ اسم شونم بشره، بشر. اما... حالم به هم می خوره. حالم بیشتر از اونا از خودم به هم می خوره. خود لعنتیم. خود بشرم.
- اعترافات. ژان ژآک روسو.
- چرند نگو... حالت از خودت به هم می خوره. از خودت به خاطر همه چیز نفرت داری و به خاطر همین به خودت فریاد می زنی... اما می دونی دردش چیه؟! این که هیچ کی این فریادای تو رو نمی فهمه، جز خود احمقت هیچ کی این فریاد رو نمی فهمه. چون که اصلن سر کس دیگه ای فریاد نزده ای... و برای چی باید سر کس دیگه ای داد زد؟ هان؟ برای چی تا وقتی "من" هستم سر کس دیگه ای داد زد؟ فریاد کشید؟ ولی این لعنتی درده... درد...
- تو، هیییچچچی نمی خوای؟
- نمی خوام. هیچی نمی خوام.
- دختر؟ زن؟
- نه.
- چرا؟
- همه ش دردسره.
- مگه خودت نبودی که می گفتی"لقد خلقناالانسان فی کبد"؟
- ...
- ها؟ چی شد؟
- خیله خب... خیله خب... چرند گفتم. زن که حتا فکرش به ذهنم هم خطور نمی کنه. نپرس. نمی شه. اون قدر زندگی نموده ام که بفهمم می شود یا نمی شود. نمی شود. نپرس چرا. و دخترها... سر خوش بودن شان، خنده های راحت شان، لطافت شان حالم را به هم می زند...نه، چرند گفتم... چهره ی سنگی و غرورم را دوست دارم. این زمختی را دوست دارم... دوست ندارم از دست بدهم شان. با همه ی زجری که می دهندم!
- آخرش که چی؟ تا کی سرگشتگی؟
- ...
- آهای مرد سرگشته تو دنبال چی هستی؟
- اگر این سوالو چند وقت پیش می پرسیدی می گفتم خودم. می خوام خودمو پیدا کنم. از همه چیز، از همه کس، از همه جا فرار می کنم که خودمو پیدا کنم...
- حالا چی؟ دیگه دنبال خودت نیستی؟
- نه.
- چرا؟ پس تو دنبال چی هستی؟ دنبال پول و مال و منال و دختر و زن که نیستی. یعنی جلوی خودتو گرفتی خودتو نمودی که دنبال اینا نباشی. هر کره خری شبیه تو وقتی دنبال اینا نباشه دنبال خودش خواهد بود. اون وقت تو می گی دنبال خودت هم نیستی؟!
- بودم. دنبال خودم بودم. ولی دیگه نه. "من" هم مهم نیست. که چی؟ که چی شود؟ بیفتی دنبال خودت. خودت را پیدا کنی، بشوی خودت. خود خودت. آن قدر خودت که همهی محیط اطرافت، همهی زمینهی زندگی ات از تو رنگ بگیرد نه تو از آن... آن قدر خودت بشوی که فکر کنی مرکز دنیایی، درست مثل یک بچه پنج ساله. و آن وقت فکر کنی حالا آدم بزرگی هستی، حالا می توانی دست به کارهایی بزنی که به نامت معنا ببخشی. به نامت جاودانگی ببخشی. حالا آن قدر خودت شده ای که فریاد بزنی: من هستم. اما این احمقانه است. این همه غول که قبل از من افتادند دنبال خودشان و خودشان شدند... حالا کدام شان هستند؟ فقط اسم شان هست. آن هم اسم هایی خالی از معنا.، اسم هایی که فقط آشنااند، اسم هایی که فقط اسم اند، همین، همین و همین. و تازه... مگر آن خود من چه گهی است که دنبالش بیفتم؟ مگر تا همین جایی که دنبالش بوده ام و کمی بهش رسیده ام جز تنهایی و جز رنج و درد پوچ و بی معنا و پیری چی نصیبم کرده؟... اه. حالم از خودم به هم می خوره، می فهمی؟! نمی خوام. خودمو نمی خوام!
- خب... خب... چرا داد می زنی؟ ولی... تو چی می خوای؟ تو دنبال چی هستی؟ تو چه مرگته؟ هان؟
- می ترسم.
- می ترسی؟ از چی؟
- ازهمون.
- از چی؟!
- می ترسم. از همونی که فکر می کنم دنبالشم می ترسم. چون که نمی بینمش، نمی بینمش... امروز که داشتم از سالن دانشکده می اومدم بیرون، وقتی از در سالن زدم بیرون، یهو که آسمون ابری و کبودرنگ رو دیدم احساس کرده یه خوکم. خوک که می دونی چه جوریه؟ می گن چشم هاش جوریه که نمی تونه آسمون رو ببینه و من تو اون لحظه وقتی آسمون رو دیدم جا خوردم. یادم اومد خیلی وقته به آسمون توجه نکرده ام. خیلی وقته که از آسمون در من خبری نیست. خیلی وقته که دیگه دنبال چیزی توی آسمون نیستم...
- مگه قراره توی آسمون چیزی باشه؟
- نمی دونم... نمی دونم... می دونی که؟ من از مترو متنفرم. اگه مسیری هم مترو داشته باشه و هم اتوبوس با اتوبوس می رم. به عنوان دلیل هم می گم که توی مترو خبری از آسمون نیست و آسمون چیز واقعن مهمیه...حالا یه همچین آدمی چند وقت باشه که آسمونو ندیده باشه و دنبالش نبوده باشه...
- شاید توی آسمون چیزی نیست که تو چند وقته دنبالش نیستی.
- نمی دونم... نمی دونم...
- نمی دونی... نمی دونی...
- ولی.. آخه... من هواخوری هم که می رم بیرون دنبال یه چیزی می گردم. نمی تونم دنبال چیزی نباشم. یه چیزی باید باشه...
- و چون نیست داری به فنای سگ می ری...
-نمی دونم... نمی دونم...
کار دیگری نمی توانم بکنم. جز این که بنشینم به این عکس نگاه کنم، خودم را جای کره اسب بگذارم، سبزی درخت ها و آسمان تیره و بوی رطوبت و بوی جنگل و بوی باران و امنیت حضور مادر را حس کنم و به این آهنگ فیلم Amelie(@@@)بارها و بارها گوش بدهم تا نوعی خلسه من را فرا بگیرد...
کار دیگری نمی توانم بکنم.
۱- این هفته برای گذراندن عصر سهشنبهام گزینه های گوناگونی داشتم. اولی برنامه ی روتین هر هفته بود: بروم سر کلاس تاریخ اسلام بنشینم و مثلن به حرف های استاد گوش بدهم و چرت های چنددقیقه ای بزنم. یا این که همان امیرآباد بمانم و بروم دانشکده علوم اجتماعی و در همایش "سبزها و دین" شرکت کنم. که قرار بود دوازده و نیم شروع شود تا ساعت پنج. سخنران هایش هم جالب بودند. همه از جامعه شناس های مشهور دانشگاهی: از سارا شریعتی بگیر تا عباس کاظمی. گزینه ی دیگر این بود که بروم دانشگاه امیرکبیر رضا امیرخانی را ببینم. سخنرانی داشت با موضوع "مدرنیسم و هویت ما". موضوع جالبی بود. مخصوصن که قرار بود امیرخانی در موردش صحبت کند. این را به خیلی ها گفته ام که شخصیت و طرز حرف زدن امیرخانی به مراتب جالب تر از کتاب ها و نوشته هایش است. یک گزینه ی دیگر هم این بود که بروم دانشکده حقوق بنشینم به تماشای مناظره ی صادق زیباکلام و محمدکاظم انبارلویی سردبیر روزنامه ی رسالت. و جذابیت صادق زیباکلام چیز قابل گذشتی نبود.
سر ناهار دغدغه ام این بود که کدام را انتخاب کنم. اگر می توانستم در یک زمان در چند جای مختلف باشم همه شان را انتخاب می کردم. اما بدبختی این بود که باید یکی را انتخاب می کردم:
تاریخ اسلام، پر. به هر حال باید از سه تا فرجه ی غیبتم استفاده می کردم دیگر.
دانشکده علوم اجتماعی، پر. سخنران ها اساتید جامعه شناسی بودند و ممکن بود بحث ها تخصصی شود و حوصله ام سر برود.
رضا امیرخانی، پر. وقتی سلمان خبرش را بهم داد بهش گفته بودم نمی توانم بیایم درس دارم. تازه به درس و مشق فحش هم داده بودم! دیگر نگفته بودم که من اهل پیچ هم هستم!! حرف مرد یکی است دیگر.
پس رفتن به مناظره در آخرین لحظات ناهار تصویب شد.
۲- با محمد و مهدی رفتم. وقتی رسیدیم دانشکده حقوق سالن شیخ انصاری گوش تا گوش پر بود. مجبور شدیم بنشینیم روی پله های سالن. چند دقیقه بعد پله ها هم پر شدند و جایی برای نشستن پیدا نمی شد.
قبل از شروع مناظره تریبون آزاد دانشجویی بود. چهار نفر از دانشجوها که قبلن ثبت نام کرده بودند آمدند و نظرشان را در مورد موضوع مناظره گفتند: پی آمدهای انتخابات دهم.
بخش جالبی نبود. اکثریت سالن غیربسیجی بود. ولی بسیجی هایی هم که بودند شلوغ بازی را خوب بلد بودند. کوچک ترین حرفی از سخنران ها کافی بود تا هویی کشیده شود و یا دست بزنند و هورا بکشند... بیشتر تخلیه انرژی بود... اما در میان کسانی که امدند و حرف زدند یکی بود که توجه من را خیلی جلب کرد: امین خیام. حاج امین خیام. به نمایندگی از بسیج آمد و من نمی دانستم در مورد او چه احساسی داشته باشم. بیانش مثل همیشه فصیح بود. با دعا شروع کرد. و وقتی شروع کرد صدا و لحن ویژه اش لحظه ای سالن را به سکوت واداشت. بعد از چند ثانیه کسی داد زد: دعای عهد می خونه. و خیلی ها خندیدند که یعنی: خب می خونه، که چی؟
حاج امین خیام را از خیلی سال پیش می شناسم. از زمانی که هم دبیرستانی بودیم. دانشگاه که آمدم همدیگر را بیشتر شناختیم. چون از آن دبیرستان فکسنی فقط ما دو نفر به علاوه ی یک نفر دیگر دانشگاه تهران قبول شده بودیم. البته او علوم سیاسی و من مکانیک. اوایل نه بسیجی بود و نه انجمنی. اوایل حتا می خواست مستقل باشد. یادم است با دو سه تا از دوستانش یک بیانیه هم چاپ کرده بود. شعارش "اصلاح طلبی بر پایه اصول گرایی" بود. یک ورق کاقذ هم در اعتراض به اظهارات سلمان رشدی در ان روزها نوشتند و چاپ کردند و توی دانشگاه پخش کردند...اما در آن لحظه وقتی به عنوان نماینده ی بسیج دانشجویی آمد روی سن و با آن لحن و صدای فوق العاده اش شروع به صحبت کرد نمی دانستم چه حالی داشته باشم. از یک طرف خوشحال بودم که دوست دوران دبیرستانم به این جایگاه رسیده که بیاید سخنرانی کند و از یک طرف ناراحت بودم که چرا به این شدت تو خط بسیج افتاده... حرف هایش حمله به موسوی بود و سبزهایی که خودشان را خط امامی می دانند. کلی نقل قول آورد از امام خمینی برای این که ثابت کند سبزها خط امامی نیستند. نکته ای که وجود داشت این بود که او حرف های امام خمینی را بی توجه به مختصات زمانی و مکانی نقل می کرد. امام خمینی آن حرف ها را بیست بیست و پنج سال پیش زده بود. در روزگاری که جهان دو ابرقدرت داشت و شاید اگر امروز بود... انگار حرف های امام خمینی در صحیفه ی نور کلام الهی اند و برای همه ی زمان ها و مکان ها.انگار که امام خمینی معصوم پانزدهم است!!! البته کمی هم انصاف داشت و گفت که قبول دارد پس از انتخابات به مردم ظلم شده (موضوعی که در طول مناظره هرچه زیباکلام سعی می کرد آن را به انبارلویی بقبولاند انبارلویی به کوچه ی علی چپ می رفت...)....
۳- بچه های انجمن اسلامی دانشکده حقوق که برگزارکننده بودند یک فیلم پخش کردند از حوادث پس از انتخایبات و ظلم و جنایت هایی که در خیابان ها رخ داد، عکس شهدای بعد از انتخابات و سخنرانی موسوی در مورد لزوم ادامه ی حرکت جنبش سبز بعد از انتخابات. اما یک تکه اش مادر یکی از شهدا داشت حرف می زد. نمی دانم کجا بود. فکر کنم جلوی یکی از این مسئولین مملکتی بود. مادر عکس پسر شهیدش را گرفته بود دستش و زنجموره می کرد که پسر من فقط نوزده سالش بوده... سر این صحنه اشک در چشم خیلی ها توی سالن حدقه زد.
۴- مناظره را انبارلویی شروع کرد. کلی ننه من غریبم بازی درآورد. که من این جا مهمانم و شما میزبانید و کلی قربان صدقه ی زیباکلام رفت که من ارادت خاصی به ایشان دارم، پدربزرگ شان روحانی بوده و پدرشان در نهضت ملی کردن صنعت نفت بوده و برادرشان سعید زیباکلام است و... قشنگ حس می کردم که می خواهد خودش را مظلوم مظلوم نشان بدهد. قشنگ حس می کردم ترسیده است. ترسیده است امده است دانشگاه تهران. ترسیده است که اکثریت سالن موافق او نیستند. ترسیده است از لنگه کفش و احتمالن زیباکلام که در مناظره چیره دست است و توفنده...
5- متن کمی تحریف شده ی مناظره را می توانید این جا(@@@) بخوانید. البته تحریف نه به معنای شدید آن. تحریف به معنای پیاده نکردن بعضی جمله ها و هم چنین داوری و قضاوت کسی که مناظره را متن کرده. چون که خوسته انبارلویی را پیروز نشان دهد. در حالی که انبارلویی در حد و اندازه های زیباکلام نبود. نه در استدلال ها و در نحوه ی صحبت کردن. چند وقت پیش زیباکلام با سیدمرتضا نبوی هم مناظره کرد. نبوی هم اصلن یارای مقابله با زیباکلام را نداشت. به این نتیجه رسیده ام که زیباکلام با افراد قوی تر از خودش مناظره نمی کند!
فقط یک جایی انبارلویی جمله ای گفت که دلم می خواست زیباکلام کوبنده جوابش را می داد. ولی نداد. انبار لویی گفت: " اگر این شعارها[نفی مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل] را مطرح می کنید خوب است در مورد بودجه هایی که آمریکا و اسرائیل تصویب می کنند اطلاع داشته باشید."
این پست را بخوانید(@@@)، شاید جواب خوبی برای او باشد.
دلم میخواهد یک فیلمنامه بنویسم که یکی از سکانسهای میانیاش این طوریها باشد:
خارجی - هنگام غروب
[یکی از پیادهرو های خاکستری تهران. از آن پیادهروها که هیچ جاذبهای برای قدم زدن ندارند. از آن پیادهروها که اثری از دختروپسرهای عاشق در آن پیدا نیست.پیادهرویی آسفالته با دیوارهایی طولانی و سیمانی و گهگاه چند مغازهی آپاراتی و تعمیر ماشین. پیادهرویی گشاد که هراز چند وقتی موزاییکی میشود. موزاییکهایی لق و ترک خورده. آسمان هم کمی ابری. هوای سرد و زمخت آخرهای پاییز. دو پسر کاملن معمولی که در حال راه رفتناند. از وسطهای حرف زدنشان است که میشنویم و میبینیم:]
اولی:شام و نارو چی کار میکنی؟ خودت درست میکنی؟
دومی:آره. خیلی وقتا شام و ناهارو یکی میکنم. بعضی روزا صبحها که حال ندارم صبحونه درست کنم هیچی نمیخورم. این جور روزا تو شبانهروز فقط یه وعده غذا میخورم.
- همهش تنهایی؟ کسی رو با خودت خونه نمیبری؟
- آره. همهش تنها.
- هوس زن و دختر؟!
- نه...
- ...
- تو خونه سعی میکنم درس بخونم. ولی یا راه میرم یا زل میزنم. بعضی وقتا میشینم روی صندلی و زل میزنم به یه نقطه. بعد با یه صدا میپرم. میبینم دو سه ساعت گذشته و من فقط نگاه میکردم.
- یه زمانی فکر میکردم اگه یه خونه مجردی بگیرم و برای خودم تنها زندگی کنم، تنهای تنها، اون وقت مرد میشم.
- الان چی؟
- تو مرد شدی؟
- نمیدونم.
- قربون صداقتت برم من.
- مرد یعنی چی؟...
بعد صحنه قطع میشود به پسر دومی که توی اتوبوس ولوو روی یکی از صندلیهای میانی کنار پنجره ساکت نشسته است و به دور دورها نگاه میکند. دوربین از پنجرهی اتوبوس دور میشود و دور میشود و ما اتوبوس را میبینیم که توی جادههای پرپیچ و خم به پیش میرود.
و...
شنبه ها تا غروب امیرآباد می مانم. وقتی از دانشکده می زنم بیرون آسمان سیاه شده. هیچ کس در دانشگا نیست. چراغ های دو طرف حوض دانشکده ی فنی روشن شده اند. فواره های حوض هنوز کار می کنند. و صدای پاشیدن آب از بالا به پایین به آدم کمی احساس می دهد. از زیر درخت ها وسط دانشکده رد می شوم و به سمت خیابان کارگر می روم. صدای فواره ی آب جایش را به صدای بوق ماشین ها و صدای لاستیک شان بر آسفالت خیس می دهد. از پیاده روی کنار دانشکده به سمت پایین سرازیر می شوم. به دختری که منتظر است تا پسر ماشینش را از پارک بیرون بیاورد نگاه می کنم. به حال شان تاسف می خورم که یک پیاده روی دونفره را رها کرده اند چسبیده اند به ماشین سواری. از تقاطع جلال و کارگر می گذرم. به چنارهای توی دانشکده ی اقتصاد نگاه می کنم که برگ های شان زردتر و پژمرده تر از برگ های چنارهای بیرون دانشکده است. یک دستم را می کنم توی جیب شلوارم. دست دیگرم کیفم است. تا برسم به انقلاب بارها و بارها کیفم را دست به دست می کنم.
تند راه نمی روم. با طمانینه می روم. هوای خنک و شفاف پاییز را بو می کنم. بوی درخت های خیس می آید. بوی سیگار و بوی عطری گران قیمت ...
از پیاده رو پایین می روم. به مغازه ها خیلی گذرا نگاه می کنم. از زرق و برق شان احساس خوبی به من دست نمی دهد. می روم.
سر راهم دسته ای چهارنفره از دخترها را می بینم. آرایش غلیظ دارند و شاید زیبایند. خرامان راه می روند. و بعد جلوی ویترین مغازه ای پرزرق و برق می ایستند تا نگاه کنند. از کنارشان رد می شوم و احساس آرمان می کنم. ابتذال شان و پوچی شان در من نوعی حس آرمانی به وجود می آورد. حس می کنم باری بر دوشم است، باری که اسمش فردا است. این ها که آینده را نمی سازند، می سازند؟ پس کی می خواهد آینده را بسازد؟ احساس وظیفه و مسئولیت می کنم. به این فکر می کنم که من از در دانشکده ی فنی آمده ام بیرون، پس باید... اما بعد به شدت احساس پوچی می کنم. دست هایم را نگاه می کنم. دست هایی که لطیف اند. تابلو است به جز قلم بار سنگین دیگری بلند نکرده اند. کار بزرگی نکرده اند. از دست هایم خجالت می کشم...به روزی که گذرانده ام فکر می کنم. به کارهایی که نکرده ام. به کلاس ها و تکلیف هایی که پیچانده ام... به خودم می گویم: تو گه می خوری احساس آرمان می کنی...
به تقاطع کارگر و فاطمی می رسم و بعد پارک لاله. هیچ وقت از پیاده روی سمت پارک لاله نمی روم. مخصوصن از جلوی موزه ی فرش رد نمی شوم. نرده ها و ساختمانش را که می بینم احساس غریبگی می کنم. یاد روز ملی موزه ها می افتم. من و محمد بودیم. محمد می گفت: رادیو گفته امروز موزه ها رایگانه.
و رفتیم که موزه ی فرش را ببینیم. آن روز کلی در مورد رفتن از ایران حرف زده بودیم و بحث کرده بودیم. من مخالف بودم و او موافق. و برای تنوع در صحبت های مان تصمیم گرفتیم موزه ی فرش برویم. کسی در ورودی ساختمان نبود. به خودمان گفتیم: چون حتمن رایگانه پس کسی نیست. سرمان را انداختیم رفتیم تو. اولین فرش را داشتیم می دیدیم که آقایی آمد طرف مان: چی می خواید؟
انگار دو افغانی بی سروپا را دیده باشد. من و محمد همان طور به ان آقا نگاه کردیم. تکرار کرد: چی می خواید؟
گفتیم: اومدیم موزه نگاه کنیم.
آبدارچی که داشت رد می شد گفت: بلیط گرفتید؟
محمد گفت: مگه رایگان نیست؟!
آبدارچی گفت: برید بلیط بگیرید.
محمد گفت: مگه رایگان نیست؟!
آبدارچی داشت جمله اش را تکرار می کرد که مرد اولی گفت: ول شون کن. جوری گفت که انگار ما دیوانگانی هستیم که بهتر است به حال خود رها شوند.
گفتم: کسی نیست که در مورد فرش ها توضیح بده؟!
مرد گفت: نه.
و بعد ما از موزه ی فرش آمدیم بیرون. یک جورهایی احساس تحقیر می کردیم. محمد گفت: وقتی توی وطنت این طوری باهات برخورد می کنن...
و من چیزی نداشتم بگویم. و حالا هم که از پیاده روی سمت پارک لاله نمی روم. که اگر بروم احساس غریبه بودن بهم دست می دهد.
و بعد به بلوار کشاورز می رسم و یادم می آید که می گویند خیابان زیبایی است. اما رد می شوم و به پایین خیابان کارگز شمالی نزدیک می شوم... از تاریکی های پیاده رو می روم. برای خودم نقشه می کشم. به کارهایی که باید بکنم فکر می کنم. به بدبختی هایم فکر می کنم. احساس گرسنگی می کنم. شدیدن احساس گرسنگی می کنم. اما می روم. هر چه به میدان انقلاب نزدیک تر می شوم نور پیاده رو بیشتر می شود. آدم ها هم زیادتر می شوند. از جلوی یک ساندویچ فروشی رد می شوم. و از جلوی یک سوپرمارکت. به آدم های ایستاده در صف نانوایی نگاه می کنم و می روم. گرسنه تر می شوم و...
از میان شلوغی پیاده روی خیابان کارگر شمالی می رسم به مغازه ی کلوچه فروشی. به دیس تازه از تنوردرآمده ی کلوچه های فومنی نگاه می کنم و یکی می خرم. فروشنده کلوچه ی فومن را می گذارد لای یک کاغذ کاهی کوچک و می دهدش به من. کلوچه را می گیرم و به پهنای دهانم به آن گاز می زنم. گرمایش تمام بدنم را گرم می کند و شیرینی اش را با تمام وجود می فهمم. حس می کنم لذیذترین مزه ای است که به عمرم چشیده ام. برای لحظه ای همه چیز را فراموش می کنم. خستگی ام، درماندگی ام، حقارتم، همه را فراموش می کنم. تند تند به کلوچه گاز می زنمو می بلعمش. و وقتی می رسم به میدان انقلاب آخرین لقمه ی کلوچه را فرو می دهم.
آن وقت هیاهوی میدان انقلاب من را می گیرد. آدم هایی که تند تند می روند و می آیند. کارت پخش کن هایی که تراکت ها را به سمت آدم های عبوری دراز می کنند. کتاب فروشی که کتاب های دسته دوم را مثل لباس روی میز ریخته. شهرستانی هایی که در گوش آدم زمزمه می کنند: پاسور...پاسور دارم...پاسور...
یادم می افتد چند قدم جلوتر یک آش فروشی هست. و بعد آنی یاد دانیال دلفام می افتم. آنی یاد کتاب "فرشته با بوی پرتقال" می افتم. کتابی که در نوجوانی خوانده بودم. یاد آن تکه هایی می افتم که دانیال دلفام رفته بود آش فروشی.
هیاهوی میدان انقلاب را می بینم و یاد هیاهوی صبح بازار شیراز در آن کتاب می افتم. آن جاهایی که دانیال این طور تعریف می کرد:
"بازار شلوغ تر از پیشش بود. بچه مدرسه یی ها هم حالا بودند. می دویدند. از میان شتاب کاسب کارها و باربرها و کارمندها و مردم کوچه و بازار می دویدند. بازی هم درمی آوردند. لی لی می کردند. دنبال هم می گذاشتند. درس هاشان را از هم می پرسیدندئ. حرف های خاله زنکی می زدند. از این که فلانی چرا بیست گرفته. فلانی حتم بامبولی توی کارش بوده. تقلب کرده و یا با خانم معلمش سروسری داشته. ..رفتم ایستادم پیش درویش. حالا دورش شلوغ بود. بچه ها نشسته بودند دورش و چند تا آدم بی کار. مغازه دارها هم بودند. و درویش میدان گرفته بود: در کلبه ی ما رونق اگر نیست صفا هست.
...احساس زیادی بودن کردم.فکر کردم همه جا زیادی ام. حتا توی معرکه ی درویش. ازش دل کندم.
آش فروشی غلغله بود. از دیگ بزرگش بخار معطر می رقصید دور خودش، می پیچید می رفت توی دست و بال کسی که داشت آش می فروخت. چهره ی اخمویی داشت. کاسه ی مشتری ها می گذاشت روی ترازو، آش می کشید، برش می داشت می گذاشت کنار دستش، چند پر فلفل از کاسه ی چینی کوچکی برمی داشت، ضربدرش می کرد روی آش می گفت: نفر بعد.
رفتم تو گفتم: می شود یک تومان آش بدهید به من؟
آش فروش محو کتم شد گفت: مال آقات است یا آقابزرگت؟
-اگر نمی شود بگو نمی شود. چرا سوال های پرت می کنی از آدم؟
-چرا نشود. خوب هم می شود. اوقات تلخی ندارد که.
و با ملاقه اش آش ریخت توی کاسه یی کوچک. فلفل نزد. گفتم بزند. زیاد هم بزند. چشم تیزک رفت طرفم. غرغری هم کرد. اما فلفلش را هم زد.
-بچه ی کجایی؟ این طرف ها ندیده بودمت تا به حال.
-این هم یک تومانت.
-مهمان من باش.
-عزت زیاد.
از آقام یاد گرفته بودم.
-نگفتی؟
-بچه ی محله ی ابیوردی ام.
-این جا چه می کنی؟
-دنبال کسی می گردم.
-حالا کی هست این کسی که باید با یک دست پی اش بگردی؟
-شما مفتشی مگر؟
-سوال کردم فقطو عیب ست؟
-عیب که نه. ولی آشت را اگر بفروشی بهترست.
روی پیشانی اش عرق بخار نشسته بود. پیرزنی کاسه اش را گرفته بود جلوش می گفت آشش را بچرباند، مهمان خیلی زیادی همین الان برایش رسیده.
آش فروش گفت: چه گفتم مگر من؟ من فقط سوال کردم ازت.
کاسه را برداشتم رفتم نشستم پشت میزی که خیلی شلوغ بود. دو سه تا افغانی و بلوچ و عرب نشسته بودند دورش به زبان خودشان با هم اختلاط می کردند و آش شان را با نان لقمه می گرفتند. آشم را با قاشقم هم زدم. و فکر کردم اگر نان بود بهتر می بود.
آش فروش جار زد: چرا باید بچربانمش؟ به اندازه ی پولی که داده ای باید برایت آش بکشم نه به اندازه یی که تو می خواهی.
پیرزن جزع فزع می کرد. جز می زد که آش فروش باید بش رحم کند. باید ملاقه ی کوچک دیگری در کاسه ی بزرگ آشش بریزد.
آش فروش گفت: بعدی.
کسی نبود.
پیرزن بیشتر اصرار کرد.
آش فروش جار زد: بعدی.
تکه نانی از کنار دست مرد بلوچ برداشتم. دید. نانش را سراند طرفم. به زبان خودش گفت بردارم بخورم، تعارف نداشته باشم. دستم را برایش تکان داد. و سرم را هم. به نشانه ی تشکر. او فقط سرش را تکان داد. خنده هم کرد. نانش نان بازاری بود.مزه ی ملسی داشت. چسبید. آش زیاد داغ نبود...
سر چرخاندم. دنبال کسی گشتم. یادم آمد من کسی را این جا ندارم که بخواهم دنبالش بگردم. قاشقی نزدیک کردم به دهانم. بخار کم جانی جلو چشمم رقصید. بوی آش سبزی و فلفل آمد. دهانم باز تلخ شد. سر چرخاندم. چشم گرداندم. کسی نبود. کس آشنایی نبود. یعنی باید می بود؟..."[فرشته با بوی پرتقال-نوشته ی حسن بنی عامری-صفحات۱۰۴تا۱۰۹]
این صفحات یادم می آید. بعد همان طور که توی پیاده روی خیابان انقلاب راه می روم و هر ازچندگاهی تنه می خورم حس عجیبی فرا می گیردم.
یادم می آید که باید دنبال چیزی باشم. چیزی که تمام روز فراموشش کرده ام. چیزی که هر کاری در طول روز انجام داده ام باید برای او باشد. یادم می آید که ان چیز یادم رفته است. ویرم می گیرد همین حالا بروم پیدایش بکنم. چیزی که دقیقن نمی دانم چیست. فقط می دانم که باید دنبالش باشم... اما... اما به شدت احساس خستگی می کنم. کسی در من به من می گوید که بروم پیدایش کنم. همین طور توی خیابان ها راه بیفتم تا پیدایش بکنم. اما پاها و چشم هایم احساس خستگی می کنند...
خستگی در من غالب می شود. از عرض خیابان رد می شوم. می روم به سمت ایستگاه بی آرتی. اتوبوسی می آید. سوار می شوم و به سمت خانه می روم...
پسنوشت: عنوان این پست را از عنوان یکی از کتابهای فوقالعادهی هاینریش بل وام گرفتهام. کتابی به نام" نان آن سالها". به حق که شاهکار است.
واقعن نمیدانستم چه بگویم. من برای تسلا دادن و آرام کردن آدم مناسبی نیستم. این جور مواقع چاک دهنم بسته میماند. انگار بلد نیستم حرف بزنم. فقط سکوت کردم. هوای بیرون ابری بود و باران میبارید. سالن دانشکدهی فنی تاریک بود و دلگیر. و او میخندید. و خندهاش دمبهدم کمرنگتر میشد. با خودم کلنجار میرفتم که جملهای بگویم. از آن جملهها که آدمهای بزرگ به آدمهای بزرگ میگویند. من آدم بزرگی نبودم. تنها جملهای که به ذهنم رسید این بود: من افتخار میکنم که توی دانشکده و رشتهای درس میخوانم که تو هم خواندهای. و این احمقانهترین احمقانهترین احمقانهترین احمقانهترین جملهای بود که میشد به او گفت. پس هیچی نگفتم. محمد چندجملهای گفت و بعد وقتی او حکایت تلخش را گفت دیگر چیزی برای گفتن نماند. خداحافظی کردیم و ریش صورتش، لبخند گشادهاش و مظلومیت چشمهایش برایم به یادماندنی شدند...
پنج سال حبس برایش بریدهاند. و این پنج سال پنج سال از اوج جوانیاش است. ورودی هشتادوچهار مکانیک دانشگاه تهران است، با رتبهی 300 و طراح حرفهای سایت و پنج سال از سال هایی که بهش میگویند عنفوان جوانی...
ترم پیش به خاطر انتخابات مرخصی تحصیلی گرفت. یک سره وقتش را صرف آرمانهایش کرد. خودش توی جلسهی دادگاهش این طور گفت:"بعد از سخنان مقام معظم رهبری برای حضور گسترده در انتخابات آمادهی انتخابات شدم که با رهبری ابوالفضل فاتح سوار بر قطاری شدم که نخستوزیر جنگ تحمیلی را یاری کنم."
و بزرگترین گناهش حتمن همین بوده.
او بیحاشیهترین فرد دادگاه پنجم بود. برای جانبهدربردن آبروی کسی را نریخت. به کسی فحش نداد. حتا از خودش آن چنان که باید دفاع نکرد...کیفرخواستش پر بود از اتهاماتی که معلوم نشد چه طور اثبات شدند: اجتماع و تبانی به قصد بر هم زدن امنیت کشور، فعالیت تبلیغی علیه جمهوری اسلامی از طریق شرکت در تجمعات غیرقانونی و ایجاد شبهه تقلب در نتیجه انتخابات و سلب اعتماد عمومی نسبت به مراجع رسمی کشور، اخلال در نظم عمومی از طریق بلوا و آشوب و ایجاد ترس در جامعه و تخریب اموال عمومی و دولتی.
خودش گفت: در تجمعات غیرقانونی به هیچ وجه حضور نداشتم.
و وکیلش چیزهای بیشتری گفت: یکی از جرایم موکلم تخریب و احتراق اموال عمومی و دولتی است در حالی که وی در 28 خردادماه به علت فوت بستگانش به شهرستان محلات رفت و در سوم تیرماه از آنجا بازگشته و در روزهای برگزاری تجمعات در تهران نبوده است. هیچ دلیلی علیهاش نیست و هیچ عکس و فیلمی مبنی بر حضور وی در پرونده موجود نیست. اتهامات قابل انتساب نیست .
جرم اخلال در نظم جامعهی عمومی از طریق بلوا،آشوب و حرکات غیرمتعارف و ایجاد ترس و وحشت در جامعه به دلیل عدم حضور موکلم و تفهیم نشدن اتهام جرم متوجه وی نیست.
گفت: دلیل قانونی برای شرکت در تجمعات غیرقانونی موکلم وجود ندارد و تنها اتهام محرز شده موکلم در پرونده این است که طراح وب سایت بوده و دو سایت را طراحی کرده است. طراحی سایت را برای افراد زیادی انجام داده از جمله سایت یکی از نمایندگان مجلس را نیز طراحی کرده و از این طریق امرار معاش میکند که این نمیتواند عنوان اتهامی یا تکمیل کنندهی اتهام باشد. وی مسوول فنی در ستاد یکی از کاندیداها بوده اما بعد از انتخابات موضوعاتی پیش آمد و از طریق ایشان خبر تجمع میدان بهارستان و بیانیهی انجمن اسلامی دانشگاه تهران داده شد که موکلم مستقیما نقشی در انتشار آنها نداشت که این کار از نظرحقوقی میتواند معاونت باشد. با توجه به اینکه موکلم نقشی در تحلیل و ارائهی خبر نداشت و به عنوان واسط عمل کرد تقاضای برائت وی را دارم. بیانیهی انجمن اسلامی که روی سایتها رفته نیز ربطی به موکلم ندارد. روی جرم فعالیت تبلیغی علیه نظام لطفا تجدیدنظر شود.
و...
اصلن قبول. عقل و منطق و شعور و انصاف را بیخیال... ولی آخر چرا؟! پنج سال... آخر چرا؟!!!
هنوز حکایت پنج سال از زبان خودش توی گوشم زنگ میزند: منو بردن توی یه اتاق. قاضی صلواتی اومد روبهروم نشست. بهم گفت: پسرم، بیا این حکم دادگاه ته. یه ورق بهم داد. خوندمش. با تعجب بهش نگاه کردم. پنج ساااال؟!!!
- دلم لک زده برای یه کتاب غیردرسی.
- هه...کاری نداره که. یه دونه بگیر دستت بخون. منو نیگا کن. اصلن درس نمیخونم. فقط غیردرسی میخونم. الان تو کیفم سه تا کتاب غیردرسی دارم، برای مترو و اتوبوس و سر کلاس.
- تو آخرش هیچی نمیشی.
- قرار هم نبوده چیزی بشم.
به هرکس که بیش از یک بیست و چهارم از عمر خود را توی BRT بگذراند میشود گفت BRTباز. BRTبازها زیادند. بیشتر BRTبازها آدمهای خستهای هستند که صندلیهای اتوبوس برایشان حکم تختخواب دارد. اما همه شان هم این طور نیستند.
من هم یک BRTبازم. هر روز نوزده ایستگاه را می آیم و نوزده ایستگاه را برمی گردم. آدم های زیادی توی این نوزده ایستگاه سوار می شوند و پیاده می شوند اما من سر جام هستم و آمدن و رفتن شان را نظاره می کنم و یک جورهایی حس صاحب اتوبوس بودن می کنم. صبح ها ایستگاه اول سوار می شوم و میکپم روی صندلیهای ته اتوبوس، آن صندلیهای بالابلندی. حس خوبی میدهند به آدم، احساس تسلط. و آن وقت تا خود انقلاب کارهای زیادی میتوانم بکنم. کتاب بخوانم ، مجله بخوانم، آهنگ گوش بدهم، آدمها را نگاه کنم، به مناظر بیرون چشم بدوزم و... نگاه کردن به آدمها و کارهایشان توی اتوبوس سرگرمی جالبی است. همهشان توی فکرند،چه ایستادهها ، چه نشستهها. خیلی روزها آرزو میکنم ای کاش من یک سازی بلد بودم. آن وقت ساز را برمیداشتم میآوردم توی اتوبوس رِنگ شاد مینواختم همه شنگول شوند دعا به جانم کنند. حرف هم که میزنند ناله و فغان است. توی ایستگاه های وسط سوارشدن شان به اتوبوس حکایتی ست. ملت خودشان را پرت می کنند توی اتوبوس و کلمه ی «زورچپونی» را به صورت عملی معنا می کنند. گوسفندبازی ای است... و برای اینها BRT معنایی جز فشار و خفگی و زندگی سگی ندارد...خیلی روزها یاد این شعر «حسین تولایی» می افتم که می گفت:
اتوبوس
یک نوشابه ی خانواده ی خیلی بزرگ است
که وقتی درش را باز می کنند، می گوید:
پس س س س ...
و گوشه ی لبم لبخندی می نشیند. همه ی آدم های توی فکرِایستاده نشسته ی اتوبوس اضطراب دارند. این را می شود از دست های مشت کرده و انگشت های سیخ شده شان فهمید.
اضطراب وجود.
کم اند آدم هایی که اضطراب نداشته باشند. راحت و بی شیله پیله استاده باشند و انگشت هاشان راحت و بی حال باشد. من نمی دانم این اضطراب از کجاست ولی بعضی روزها خودم هم گرفتار این اضطراب می شوم. سر هیچ پوچ. شاید تقصیر BRTهاست. شاید آن ها هیولاهای اضطراب انگیز و استرس زایی هستند، شاید...
انبوه جمعیت ایستاده در اتوبوس جای عجیبی است. خدا نکند آدم قدبلندی کنارت ایستاده باشد، آن وقت سر تو زیرِ بغل او قرار می گیرد و بوی عرق سرت را گیج می آورد. آن جا مردم راحت تر حرف می زنند. چون به هم نزدیک ترند و البته باید مواظب جیب ها هم بود. فریادِ «دستت تو جیب من چی کار می کنه؟» را من تابه حال چندین بار شنیده ام...
من هرروز توی مسیرم یک نمودار سینوسی را هم طی می کنم. قسمت پایین محورش همان زیرگذر امام حسین است و قسمت بالای محورش پل حافظ. این دو تا را که به هم وصل کنی می شود یک نمودار سینوسی...
BRT خوب است. چون می شود از توی آن آسمان را دید. BRT خیلی خوب است. چون نور روز توی آن می ریزد، درحالی که توی مترو خبری از نور زنده ی روز نیست. BRT خیلی خیلی خوب است. چون می توانی پنجره اش را باز کنی و هوای آلوده و سرد تهران صورتت را نوازش کند. BRT خیلی خیلی خیلی خوب است. چون می توانی به قدر یک رمان در مورد آن بنویسی...
دانیال، میدونی چیه؟ الان بیشتر از یه ساله که قیافهی مزخرف و هیکل کجوکولهتو ندیدیم. و این خیلی خوبه. خیلی خوب. اصلن نمیدونم چه مزخرفی شدی. هر چی هم که شدی مهم نیست. به فلانم هم نیست. مهم ذهنیت منه و آدمی که توی ذهنم اسمش دانیاله. بهترین آدمها همونهایی هستن که نمیبینیشون، مگه نه؟ حالا که داری این مزخرفاتو میخونی با صدای زنگولهدار من بخون. یعنی صدای منو تو اون گوشای درازت اکو کن. یه زمانی این مرضو داشتی. حالا دوباره این مرضو به جون خودت بنداز. آخه کرهخر چرا چهارشنبهی هفتهی پیش نیومدی؟ شنبه بهت اسمس زدم که چهارشنبه پاشو بیا. نیومدی. تازگیها به هیچ کس باج نمیدم. الکی به کسی حال نمیدم. الکی از کسی تعریف نمیکنم. الکی به خاطر خوشایند یه تخمهسگ دیگه پشت یه نفر دیگه بد نمیگم...کسی درمورد من این کارا رو نکرده و نمیکنه. با دلیلش هم نکرده و نمیکنه. ولی دیگه دوست ندارم به کسی باج بدم. اما توی عوضی زورت مییاد جواب سلام بدی و پاشی بیای. حس کردم یه باج الکی به تو دادم و خیلی کفری شدم. راستا حسینی دروغ میگم بگو دروغ میگی. بیخیال. مردهشور هیکلتو بشوره. نبودی. صادق بود. من بودم. قدیر بود. یه غروب پاییزی بود. کانون به اف رفته. دیگه تو اون سالنه هم نرفتیم. هفت هشت نفر بیشتر نبودیم. دور یکی از میزای همون کتابخونه نشستیم. رفیق قدیر هم بود، شمس. حال و حوصلشو ندارم. وسط حرف زدنهاش برای صادق آلبوم آخ نامجو رو بلوتوث کردم. قشنگ جلوی شمس هم نشسته بودیم. زورمون زیاد بود. چیزی بهمون نمیگفت. صادق یه داستان خوند که فوقالعاده بود. جدید نبود. ولی من نشنیده بودم. قدیر از بیداستانی یکی از قصههای قدیمی اون رو آورده بود که بخونه. صادق میگفت: آخرین داستانم بوده. عالی بود. نوع خوندن صادق هم دیوانهم کرد. بیخیالانه میخوند و من دلم میخواست تا خود صبح با همون لحن بیخیالانه بشینه همون جا قصه بخونه. فقط گوش کردم. تموم که شد به عنوان نظر گفتم: غم عظیمی داشت این داستان. شمس گیر داده بود که بیشتر توضیح بده. من هیچ چیز دیگهای نگفتم. از من حرف بیرون کشیدن واقع سخته. ولش. دارم مزخرف میگم. صادق معقولتر شده بود. آره فکر کنم درستترین واژه همین باشه: معقول. جلوی موهاش هم بیشتر ریخته بود و کل موهاش البته تنکتر شده بود. منم همین طوری شدم. موهام یه دفعهای ریخته. دارم کدو میشم. میتونی بخندی. بهرام اکبری یادته؟ در مورد نادرشاه چیزای جالبی میگفت. میگفت نادر آخرای عمر دندوناش میریزن. به خاطر همین حرفاش نامفهوم میشن. دستور که میداده هیچ کس نمیفهمیده. و تازه برای خیلیها نوع دستور دادنهاش به خاطر صدای نامفهومش مضحک و خندهدار شده بوده. به خاطر همین نادر روزبهروز پرخاشگرتر میشده و حس میکرده به خاطر نامفهوم بودن حرفاش قدرتش داره کم میشه. جریتر میشده. برای این که اثبات کنه هنوز قدرتمنده هر روز وحشیتر و وحشیتر میشده و الخ... همین جوری میخواستم بگم منم یه جورایی دارم مثل نادر میشم. حس میکنم به خاطر موهای کوفتی شکوه نداشتهم داره از دست میره. اینا هیچی. از آخر نادر و اون ستارههه هم میترسم. دوست ندارم ستاره به سراغ منم بیاد. بیخیال سگاخلاقتر از این حرفها شدم که ستارهیی خوشش بیاید از قروقمبیلهای من. ولش. صادق که قصه میخوند میدونی یاد چی افتادم؟ یاد پنجشنبه بعدازظهرهای قدیمی خودمان. او که قصه میخواند آنی خودمو تو اون دخمهی پشتی مرکز 28 حس کردم حس کردم میز و صندلیهای جلوم صورتی رنگاند و بارون مییاد و سقف سوراخه و اقدامی(همون پیرمرد کچله شمالیه) یه لگن گذاشته کف کتابخونه و صدای تالاپ تالاپ قطرههای بارون میپیچه توی دخمه و صادق قصه می خونه و بعدش قراره من بخونم و تو با اون سرنتیپیتی کوفتی صدای مارو ضبط میکنی و قدیرهم تازه زن گرفته و...اه. بیخیال. حالا یه بعدازظهر آفتابی پاییزی رو تجسم کن. منو تو ایستگاه بیآرتی انقلاب تصور کن که تکیه دادم به یکی از درهای خروجی،روبه آفتاب در حال غروب که نور زرد و نارنجیش به من میتابه. من منتظرم. اتوبوس نمیاد. یه آقای جوون با پیرهن صورتی رنگ و عینک دودی که کنارم وایستاده از من میپرسه: میخوام برم فردوسی همین جا سوار شم؟ من میگم: آره. سه ایستگاه بعد پیاده شو. بعد یه مرد با پیرهن و شلوار روغنی و کثیف میپرسه: خیابون شریعتی میخوام برم. کجا پیاده شم؟ بهش میگم: پنج ایستگاه بعد پیاده شو. همون ایستگاهه که بالای پله. و یه پسر قدکوتاه میپرسه: دروازه دولت کجا پیاده شم؟ میگم: چهار ایستگاه بعد. بعد که همهی اینا تموم میشه پسر خوش تیپ عینک دودیه میخنده میگه: همهی ایستگاههارو حفظی؟ میگم: آره. آستین پیرهنمو تا زدم و پیرهنم رو شلوارمه و ریش هم چندروز نتراشیده و موهای تنکم هم پریشون. میگه: دانشجویی؟ میگم: آره. خسته میگم. میگه: کجا؟ میگم: همین پنجاه تومنی. میگه: چه رشتهای؟ میگم: مکانیک. تعجب میکنه. کفش میبره. میگه: ایول. حالمو به هم میزنه. وقتی اون طوری کفش میبره و میگه ایول حالمو به هم میزنه...رومو برمیگردونم ازش. بیخیال. برای زر زدن زیاد سوژه دارم. اما دیگه حال ندارم بنالم. حالا میتونی بری سیگارتو بکشی یا گنجینهی عکسای پورنوتو باز کنی و یکییکی نگاهشون کنی و یا گم شی سر کار شرکتی که توش بردگی میکنی(منم بردهی دانشگاهم، چیزی نیست. همهی ما بردهایم) و یا هر غلط دیگری که میخوای بکنی. هر از گاهی یادت میافتم. ولی بهتره که نبینمت.
"فرید زکریا" فارغالتحصیل دانشگاههای ییل و هاروارد در رشتهی علوم سیاسی است. از دانشگاههای متعددی درجهی افتخاری دریافت کرده و همچنین عضو هیئت مدیرهی دانشگاه ییل، شورای روابط خارجی آمریکا و کمیسیون سهجانبه است. در سال 2000 به عنوان سردبیر نشریهی نیوزویک بینالمللی تعیین شده و نظارت بر کلیهی چاپهای نیوزویک در خارج از امریکا با بیست و چهار میلیون خواننده در سراسر جهان را بر عهده گرفت. ستون ثابتش در نشریهی نیوزویک و روزنامهی واشینگتن پست خوانندگان فراوانی دارد. فرید زکریا همچنین مدیریت تهیه و اجرای برنامهی پربینندهی گفتوگوی تلویزیونی در شبکهی جهانی سیانان را با عنوان " فرید زکریا جی پی اس" بر عهده دارد و سردبیری مجلهی فارن افرز نشریهی معتبر و پرخواننده در زمینههای سیاست اقتصاد و امور بینالملل را نیز عهدهدار بوده است. کتاب "آیندهی آزادی"اش به بیست زبان ترجمه شده.
جدیدترین کتابش "جهان پساآمریکایی" در سال 2008 بوده.
%%%
فرید زکریا یکی از بهترین تحلیلگرانی است که توی عمرم آثارش را خواندهام. نگاه معتدلانه، آگاهانه، به دور از تعصب و عاقلانهاش به مسائل سیاست روز جهان برایم دوست داشتنی است. وقتی در کتابهایش بین اسلام طالبانی و اسلام شیعیان ایرانی تفاوت قائل میشود و کسانی را که این دو را یکی میدانند به صلابهی نقد میکشاند بسیار از او خوشم میآید. "جهان پساآمریکایی" دومین کتابی بود که از او خواندم. یکی از مواردی که او را برایم جذاب کرده شیوهی نوشتنش است. ادبیات کتابهایش ساده و همهفهم است. مسائلی که بیان میکند جزء تخصصیترین مباحث سیاست است. ولی لحن ساده و خودمانی و البته دقیقش باعث میشود که غامضترین مسائل قابل فهم و جذاب شوند...
جهان پساآمریکایی با این جملهها شروع میشود:
"این کتابی است نه دربارهی غروب آمریکا، بلکه بیشتر دربارهی طلوع دیگران و دربارهی دگرگونی بزرگی که در سراسر جهان در حال وقوع است. دگرگونیای که هر چند غالبن بر سر زبانهاست اما به درستی شناخته نشده است..."ص3
جهان پساآمریکایی در بارهی جهانی است که در آن چین و هند و تمام کشورها در حال رشد و ترقی روزافزوناند. همهی کشورها دارند در اقتصاد و فناوری از زیر سایهی آمریکا درمیآیند.
"بزرگترین بنای جهان اکنون در تایپه قرار دارد و به زودی بنایی در دست احداث در دبی جای آن را خواهد گرفت. ثروتمندترین مرد جهان مکزیکی و بزرگترین شرکت عرضه شده در بورس در جهان چینی است. بزرگترین هواپیمای جهان در روسیه و اوکراین ساخته میشود. عظیمترین پالایشگاه جهان در هند در دست احداث است و..."ص4
کتاب جهان پساآمریکایی دراین مورد سوالهایی را مطرح میکند و درصدد پاسخ دادن به آنها برمیآید. کتاب هفت فصل دارد و فرید زکریا در این هفت فصل از خیزش دیگران شروع میکند. از عواملی که جهان امروز را تهدید میکند(مثل تروریسم طالبان) و عوامل توسعهی کشورهای غیرآمریکایی و مسائل حاصل از آنها میگوید. به عوامل عقبافتادگی شرق از غرب و تاثیر غرب بر پیشرفت شرق میپردازد. چین و هند را به عنوان دو نمونه از قدرتهای نوپدید جهان بررسی میکند. با مقایسهی آمریکای اکنون با بریتانیای اوایل قرن بیستم به ابرقدرت بودن آمریکا میپردازد و در فصل آخر از معضلات حال حاضر تنها ابرقدرت جهان که کم هم نیستند میگوید. تصویر واقعبینانهای که از آمریکا در فصل آخر ارائه میدهد فوقالعاده است.
با خواندن صفحهی آخر برای منی که ایرانیام یک سوال بزرگ پیش آمد: ایران کجاست؟
فرید زکریا در کتابش از ایران به هیچ وجه به عنوان یک کشور موثر نام نبرده. وقتی کتاب را تمام میکنی از خودت میپرسی: در جهانی که فرید زکریا توصیف و تحلیلش کرده ایران من کجاست؟ چه نقشی دارد؟ چه مسائلی دارد؟ چه کار باید بکند؟ و...
خلاصه وقتی کتاب را میبندی یک عالم سوال دیگر توی ذهنت نقش میبندند. و مگر نه این که کتاب خوب کتابی است که برای آدم ایجاد سوال کند؟...
پس نوشت: معرفی کتاب دیگر فرید زکریا: آیندهی آزادی (تقدم لیبرالیسم بر دموکراسی)
رفتار من عادی است
اما نمیدانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هر کس مرا میبیند
از دور میگوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا، همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس میکنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس میکنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی –از تو چه پنهان –
با سنگها آواز میخوانم
و قدر بعضی لحظهها را خوب میدانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بیخبر هستم
حس میکنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدن بیشتر هستم
حتا اگر میشد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر میپرستم
از جمله دیشب هم
دیگرتر از شبهای بیرحمانهی دیگر بود:
من کاملن تعطیل بودم
اول نشستم خوب جورابهایم را اتو کردم
تنها –حدود هفت فرسخ – در اتاقم راه رفتم
با کفشهایم گفتوگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامهها را زیرورو کردم
و سطر سطر نامهها را
دنبال آن افسانهی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامههایم
بوی غریب و مبهمی میداد
انگار
از لابهلای کاغذ تاخوردهی نامه
بوی تمام یاسهای آسمانی احساس میشد
دیشب دوباره
بیتاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیبهایم را
از پارههای ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای ترد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و برخلاف سالهای پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوستتر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم نام نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبتآور نیست
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمیدانم
گاهی برای یادبود لحظهای کوچک
یک روز کامل جشن میگیرم
گاهی
صد بار در یک روز میمیرم
حتا
یک شاخه از محبوبههای شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی میکند
گاهی دل بیدستوپا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی میکند
اما
غیر از همین حسها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
دردل ندارم
رفتار من عادی است
قیصر امینپور
پسنوشت: این روزها چاک دهنم بسته است. گفتنیها زیاد است. ولی چاک دهنم بسته مانده و حس میکنم همان بهتر که دم برنیاورم. شاید روزهایی دیگر...
سهشنبهها برایم روز آخر هفتهاند. چهارشنبه و پنجشنبه دانشگا نمیروم. سهشنبهها برایم همان حسی را دارند که وقتی دبستان میرفتم پنجشنبهها داشتند. آخرین کلاس هفتهام، عصر سهشنبهها "تاریخ اسلام" است. همهی بچههایش ورودی جدیدند و سال بالاییشان تقریبن فقط منم. با خرشانسی محض توانستهام برش دارم. ورودیهای جدید تفاوت چندانی با سال گذشتهی ما ندارند. به همان اندازه احمقاند و به همان اندازه سرخوش از ورود به دانشگا. تاریخ اسلام که تمام میشود احساسات متناقض زیادی به سراغم میآیند.
مخصوصن وقتی از دانشکده میآیم بیرون و وارد حیاط میشوم. بینهایت احساس فراغت و آسودگی میکنم. انگار که دیگر هیچ باری بر دوشم نیست. آن قدر احساس فراغت میکنم که دلتنگ میشوم. بیخود و بیجهت دلم تنگ میشود. برای همه چیز و همه کس. آن وقت همهی درختهای دانشگا برایم غمانگیز میشوند. چشم میگردانم شاید مردی آشنا را ببینم که دیدنش باعث شادیام بشود. اما انگار سهشنبهها عصر هیچ کدام از مردهای آشنا که دیدنشان خوشحالم میکند در دانشگا نیستند. این طوریها احساس تنهایی میکنم و درخت توت جلوی دانشکده که آسفالت زیرش پر از لک و پیس شیرهی توتها است برایم غمانگیزترین درخت دنیا میشود.
پس سرم را میاندازم پایین و میروم.
سهشنبهی گذشته علاوه بر این احساسها احساس سوسک بودن هم میکردم. حس میکردم هیچی نیستم و هیچی ندارم و هیچی بلد نیستم. احساس میکردم خیلی کوچکم. خیلی خیلی خیلی کوچک.
از در غربی زدم بیرون و همانطور که از پیادهرو پایین میرفتم حس میکردم آدمهای دوروبرم خیلی بزرگند. درختهای توی خیابان خیلی بزرگند و نردههای سبز خیلی درازند و فقط منم که کوچکم و ناچیز و خرد. بعد حس کردم مثانهام پر شده. برگشتم. خواستم بروم به سمت فنی. اما حال نداشتم از پلهها بالا بروم، از کریدور بگذرم، چند قدم توی راهرو راه بروم تا... برسم به دستشویی. دیدم دستشویی حقوق نزدیکتر است. رفتم آن جا. ساعد زنگ زد. قطع شد. حدس زدم من را دیده است خواسته است بگوید: داری میری حقوق چی کار؟ وایستا منم بیا.
توی دلم جوابش را دادم: دارم میرم حقوق بشاشم.
و از این جواب خودم خوشم آمد. مخصوصن که جملهی دیگری هم میتوانستم بگویم که به قرینهی معنوی نگفته بودم. دیگر زنگ نزد. من هم زنگ نزدم...
از دستشویی که آمدم بیرون در آینهی بزرگ از دیدن تصویرپسر یک متروهفتادوپنج سانتیای که توی چهارچوب در دستشویی ایستاده بود جا خوردم. کمی بزرگ بود. سرم را پایین آوردم. سعی کردم نگاهش نکنم.
- این، منم؟
دستهایم را که شستم صاف توی چشمهایم نگاه کردم. از پشت عینک انگار دلهره داشتند.
- هان چیه؟
موهایم آشفته بود. کمی با دست صافشان کردم.
- سوسک.
بار دیگر به آرامی به خودم گفتم: سوسک؛ طوری که هر ناشنوایی هم میتوانست لبخوانی کند...
حالا دلم میخواست بنشینم روی کاسهی توالت فرنگی آن گوشه، در را باز بگذارم و به خودم توی آینه زل بزنم و هرچی دلم میخواهد به خودم بگویم. اما در دستشویی باز شد و پسر طاسی آمد و رفت به سمت یکی از دستشوییها. بیخیال شدم. کیفم را از توی سبد دستشویی برداشتم و زدم بیرون...باید راه میرفتم...
"اسیر گهواره"ی "کریستیان بوبن" یک جورهایی زندگینامهی خودنوشت او است. با همان لحن شاعرانه و فصلها و پاراگرافهای کوتاه.
بوبن در این کتاب با همان زبان آرامشبخش همیشگیاش از زندگی معمولی و بیفروغش میگوید. از زندگی بیاتفاقش در معمولیترین شهر دنیا: کروزو. او آدم اهل سفری نبوده. تمام عمرش را در شهر کوچک کروزو گذرانده. یک شهر بسیار معمولی که در قدیم صنعتی بوده و پر از کارخانه و حالا سالهاست که با تعطیلی کارخانهها به یک حالت سکون و بیاتفاقی مطلق رسیده. از کودکی و جوانی و زندگی بیاتفاق و بیافتخارش میگوید. بوبن از آن آدمهاست که پا از خانه بیرون نمیگذارند و ترجیح میدهند بنشینند کنار بخاری اتاقشان و کتاب بخوانند و رویا ببافند. از آن آدمها که هیچ وقت اهل گشتن و دنیا را دیدن نبودهاند و چسبیدن به زندگی روزمرهشان را به همه چیز ترجیح میدهند... و "اسیر گهواره" کتابی است در ستایش این نوع از زندگی:
"یک زندگی آرام، بیفروغ و معطوف به سادگیها به میوهی به شبیه است که ظاهری زمخت و پوستی پرزدار دارد و وقتی در سایه میرسد هوای انباری را عطرآگین میکند. همانطور که پیکر یک قدیس پر از مرگ هوا را معطر میکند" ص41
"اسیر گهواره" را که میخواندم به یک چیز خیلی فکر میکردم: اینکه میشود آدمها را به دو دسته تقسیم کرد: آدمهایی که اهل سفرند و آدمهایی که اهل حضراند. برای خودم اصطلاح هم ساخته بودم و در طول خواندن کتاب دایم توی ذهنم باهاشان بازی میکردم: آدمها یا استاتیکاند یا داینامیک.
آدمهای استاتیک اهل سفر و گشت و گذار نیستند. دوست دارند همان جایی که هستند بمانند و به شناخت جهان کوچک دور و برشان بپردازند. و آدمهای داینامیک اهل سفرند و گشت و گذار. دوست دارند دنیا را بگردند. با انرژی بیپایانشان زمین بزرگ را بکاوند و در همهجایش پرسه بزنند.
"کریستیان بوبن" از آن آدمهای به شدت استاتیک است. و "اسیر گهواره" را در ستایش استاتیک بودن نوشته. شاهجملهاش هم در این مورد این جمله است: " هر وقت میخواهم آن سر دنیا را ببینم به نوک کفشهایم نگاه میکنم."ص67
در طول خواندن کتاب با خودم کلنجار میرفتم که استاتیک بودن خوب است یا داینامیک بودن. به خودم نگاه میکردم. میدیدم بعضی روزها به شدت دلم میخواهد استاتیک باشم و بعضی روزها دیوانهی داینامیک بودنم. و این واقعن اذیتم کرد. بعضی وقتها میگفتم: اَه، انفعالی که بوبن دارد به من تزریق میکند بدبختم میکند. من جوانم، سرشار از انرژی. باید داینامیک باشم.
و تصمیم میگرفتم دیگر کتاب را ادامه ندهم و به کاروزندگی خودم برسم. اما از زندگی روزمره و سگدوزدنها خسته میشدم و دوباره میرفتم سراغ کتاب و این بار مثل بوبن ستایندهی استاتیسم میشدم...
آخرش هم بوبن بود که در آخرین صفحات کتاب در یک پاراگراف جالب یک جملهی طلایی گفت و من را آتش زد:
"کتاب بزرگ روشن، روی میزم، در سکوت میسوزد. این کتاب فرشتهی لنگان نام دراد. زندگی نویسندهاش ژان ماری کرویچ شاعر درست برخلاف زندگی من بوده است. او همیشه بیرون از منزل به سر میبرد واز هیچ چیز در امان نبود. بنابراین هیچ چیز ما دو نفر را از هم جدا نمیکند. خارهای جادههای طولانی و تهدیدهای افراد بدطینت روح سرگردان او را با ناپایداری ستایش برانگیز آسمان آشنا کردند. او در سینه آفتابی داشت که با نور پرفروغش او را از سایر انسانها منزوی میکرد...او نیز بیش از من زندگیاش را انتخاب نکرده بود.
برای کسی که روی صندلی مینشیند و نیز برای آن کس که زیر نور مهتاب پرسه میزند همهی معجزات "این جا" نام دارند." ص112.
%%%
خواندن "اسیر گهواره" برای همهی روزمرهزدگان تجربهی خوبی خواهد بود. بوبن از روزمرگی طوری حرف میزند که انگار چیزی لذتبخشتر از زندگی روزمره نیست:
"نقشهی زندگی روزمره زمانی که چین و چروکش را صاف میکنیم همان کورهراهها و همان برجستگیهای نقشهی ابدیت را دارد."ص111
اسیر گهواره- نوشتهی کریستیان بوبن- ترجمهی مهوش قدیمی- انتشارات آشیان- 120 صفحه- 2200 تومان
اگر به من بود اسمشان را میگذاشتم درخت همیشهپاییز. چنارها را میگویم. چنارهایی که در همهی فصلهای سال برگهای زردشان را میشود دید. اما پاییز برایشان فصل دیگری است. عروسیشان است. پاییز فصل رقص برگهایشان است. و تهران شهر چنارهاست. همهی خیابانهایش چندتایی چنار دارند. اما خیابان چنارهای تهران به نظرم خیابان فلسطین است. مخصوصن فلسطین جنوبی که ردیفهای منظم چنارها تا به انتها دو طرفش ایستادهاند.
آن بعد از ظهر پاییزی تنها بودم. آفتاب نور نارنجی رنگش را روی چنارها میریخت و من تصمیم گرفته بودم که برسم به انتهای فلسطین. یک پیادهروی شاید کمی طولانی و البته آسان. کیفم چندان سنگین نبود. اما هی دست به دستش میکردم.
دیوانهی مغازههایی هستم که اسمشان را اسم یک کشور میگذارند. حس عجیبی به من میدهند این مغازهها. تقاطع فلسطین و انقلاب در جنوب غربی چهارراه یکی از این مغازههای عجیب قرار دارد: خشکشویی دانمارک.
یک مغازهی دونبش خیلی قدیمی که رنگ غالب نمایَش قهوه ای است. از کنارش که رد میشدم درونش مثل یک غار تاریک بود برایم. در همان عبور پیشخوان مغازه را دیدم و تاریکی درونش و نام عجیبش را.
دانمارک باید جای خوبی باشد. حتمن دشتهای فراخ و جنگلهای سبز زیادی دارد. گاو هم زیاد دارد و دختران خوشگل و پسران تنومند. احتمالن اساتید دانشگاههای دانمارک هم آدمهای خوبی هستند. از آدم انتظار زیادی ندارند و امتحانهای کمرشکن نمیگیرند و در طول ترم فشار نمیآورند و میگذارند آدم زندگی اش را بکند... مگر نه؟!
فکر کنم دانمارک همچین جایی باشد. یک جای خوب. شاید هم دانمارک فقط یک خشکشویی باشد. چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود این بود که چرا خشکشویی دانمارک از آن ابرهای سفید و قشنگ و گرم توی پیادهرو آزاد نمیکرد. از آن ابرهای سفید که معمولن خشکشوییها توی جوی جلوی مغازه ازاد میکنند و ادم خوشش میاید از میانش رد شود و فکر کند که در آسمان است. از آن ابرهای سفید که گرماند و بهشدت خیالانگیز. ای کاش موقع رد شدنم ابر سفیدی هم میآمد و من از تویش رد میشدم و قشنگتر به دانمارک فکر میکردم...
جلو و جلوتر که رفتم یک مغازهی دیگر هم بود که اسمش ایسلند بود: الکتریکی ایسلند. با آن مغازه هم خیلی حال کردم. هوس کردم بروم توی مغازه و با صاحبمغازه در مورد ایسلند گپ بزنیم. جایی که پر از برف است و باید جای خوبی باشد. اما صاحبمغازه همانطور نشسته خوابیده بود...اگر هم بیدار بود احتمالن از یک هوس فراترنمیرفتم. خجالتی بودن میراثی است که از کودکی هنوز به همراه دارم...
دختر و پسری بازو در بازوی هم از روبهرو میآمدند. نگاهشان کردم. بعد به شاخ و برگهای چنارهای بالای سرمان نگاه کردم و به آسمان آبی کم رنگ. صدای موتورها و ماشین ها اعصابم را خرد کردند. به یک چهارراه کوچک رسیدم. رد شدم.
نبش چهارراه اولین تصویری که دیدم جا خوردم. مغازهی سر نبش بزرگ بود. همانطور که از کنارش رد میشدم ویترینهایش تصاویر دیگری نیز به من عرضه میکردند. یک مغازهی فروش لباس زیر زنانه بود. چند تا شورت گل گلی زنانه را به تن مکعبهایی پوشانده بودند و چند گلدان سنبل هم کنار مکعبها گذاشته بودند. در ویترینهای دیگر سوتینهای قرمز و زرد و سبزی را هم آویزان کرده بودند... به سرعت رد شدم و فقط جا خوردم.
نیمهی عقلگرایم گفت: هان؟ چیه؟ یه مغازه بود دیگه. یه مغازهی فروش لباس زیر. تو ویترینش هم جنسهاشو گذاشته بود برای این که ملت بفهمن این مغازه چی میفروشه. مشکلت چیه؟!
و نیمهی دیگرم که نمیدانم اسمش را چی بگذارم، گفت: هیچی. فقط این تخیل من درسته که کلن تعطیله؛ ولی پای این حرفا که مییاد وسط بدجوری به کار میافته.
نیمهی عقلگرا بهشدت عتابآمیز داد زد: بی جنبهی خاک بر سر.
و نیمهی دیگر انگار که خجالت کشیده باشد گفت: اصلن گور پدر هر چی زن و دختره!
پیادهروی خیایبان فلسطین خلوت بود و در آن خبری از کارت پخش کن ها نبود. توی انقلاب و خیابان شانزده آذر پر است از کارت پخش کن ها. پیرمردها و پسرهای جوانی که هر کسی از کنارشان رد شود به سرعت کارت یا تراکتی به سمتش دراز میکنند. بعضیها میگیرندش و نگاهی به آن میاندازند و چند قدم آن طرفتر می اندازندش به زمین یا خیلی شعور به خرج بدهند صبر میکنند تا به اولین سطل آشغال برسند و بعد میاندازند توی آن. خیلیها هم محل نمیگذارند. کلهشان را میاندازند پایین. بیاعتنا به پیرمرد یا جوان و دست درازشدهاش به سرعت رد میشوند... آن بعد از ظهر پاییزی در خیابان شانزده آذر کارتپخشکنی را دیدم که هیچکس به او بیاعتنایی نمیکرد. همهی عابران تراکتی را که او به سمت شان دراز میکرد میگرفتند و هیچ کس مغرورانه و به سرعت رد نمیشد. حتا مردی بود که به یک دستش کیف سامسونت داشت و به دست دیگرش پلاستیکی سنگین و پر. به او که رسید با زحمت زیاد و به سرعت کیف را گذاشت توی آن یکی دستش و تراکت دراز شده به سمتش را با دست آزادشدهاش گرفت... کارتپخشکن دختر جوان زیبایی بود با مانتوی تنگ و شلوار لی و کولهای به دوش...
سرم سنگین شده بود. حس میکردم چنارها و ریشههایشان که از جوی سنگفرش شده بیرون زده بود تکراری شدهاند. خسته نبودم. ولی دلم میخواست خسته باشم. حس میکردم یک چیزی در درونم هست که خیلی مزاحم است. دلم میخواست تازه شوم؛ ولی آن چیز مرموز نمیگذاشت. دلم میخواست رها شوم. از شر آن چیز مرموز آزاد شوم... ولی...
به یک محدودهی نظامی پلیسی قضایی رسیدم. خیابان آنجا بسته شده بود. پیشدانشگاهی دخترانهی توحید و دبستان دخترانهی فلسطین کنار آن محدوده بود و بعدش یک کانکس بود و چند تا اتاقک نگهبانی و آدم هایی با لباس خاکی و لباس پلیس. از توی موبایلم نقشهی تهران را نگاه کردم. ته فلسطین باید به خیابان آذربایجان میرسید. اما حالا من به یک محدودهی نظامی وسط خیابان فلسطین رسیده بودم.
آخر فلسطین همین بود دیگر.
برگشتم.
پل استر که میخوانی حس میکنی در یک اتاق شیشهای شفاف قرار گرفتهای و داری از پشت آن شیشههای براق به جهان پیرامونت نگاه میکنی، به ادمهای سرگردان، به اتفاقهای بیمعنا و بامعنا.
توی کتاب “ارواح” یک جایی در مورد شخصیت اول کتاب(آبی) میگوید: [او] احساس میکند که مانند مردی است که محکوم شده در اتاقی بنشیند و تا زمان مرگ کتابی را بخواند. این خود به قدر کافی عجیب است. اینکه در بهترین حالت به یک زندگی نصفهکاره دل خوش کنی، دنیا را فقط از ورای واژهها ببینی و از طریق زندگی دیگران به زیستن ادامه دهی."
میخواهم بگویم کتابهای پل استر حکم همان کتاب مرد محکوم را دارند. وقتی کتابی از پل استر را دستت میگیری میشوی مثل آن مرد محکوم. زندگیات نصفهکاره میشود و دنیا را فقط از ورای واژههای شفاف پل استر میبینی. با این تفاوت که تو به سرعت صفحه به صفحهی کتاب را میخوانی و سریع به انتها میرسی و از بند محکومیت خارج میشوی. بعدش دو تا احساس بهت دست خواهد داد: یا احساس خالی بودن میکنی یا احساس میکنی که دلت میخواهد باز هم محکوم شوی.
پل استر که میخوانی احساس میکنی هر چیزی ارزش نوشتن را دارد. دلت میخواهد با همان وسواس پل استر توی لوازمالتحریرفروشیها بچرخی یک دفترچه یادداشت سرخ رنگ بخری و بعد هرچه که میبینی هرچه که به ذهنت میاید و هر چه که میشنوی بنویسی. پل استر که میخوانی حس میکنی دنیا از کلمات ساخته شده است و رابطههای بین کلمات به طرز فوقالعادهای تعیین کنندهاند...
و "سه گانهی نیویورک" که میخوانی هیچ وقت جملات صفحهی اول کتاب فراموشت نمیشوند:
کلمات عوض نمیشوند، اما کتابها همیشه در حال تغییرند. عوالم مختلف پیوسته تغییر میکنند، افراد عوض میشوند، کتابی را در وقت مناسبی پیدا میکنند و آن کتاب جوابگوی چیزی است، نیازی، آرزویی.
سهگانهی نیویورک/پل استر/ترجمهی شهرزاد لولاچی و خجسته کیهان/نشر افق
سهراه تهرانپارس، کنار ترمینال شرق، پارک کوچکی هست که خیلی دوستش دارم. اسمش بوستان عطار است. ولی اگر به من بود اسمش را میگذاشتم پارک ترمینال. به سال 1358 تاسیس شده. این را میشود از چنارهای بلندبالا و جوانش هم فهمید. این که چرا دوستش دارم دقیقن نمیدانم. از سالها پیش برایم جایی دوستداشتنی بوده. شاید به خاطر چنارهایش، شاید به خاطر برگهای چنارهایش که نور خورشید از لابهلایشان روی آدم ذرهذره میریزد و آدم را اذیت نمیکند. قبلنها، آن زمانها که بزرگراه پاییندست نبود منظرهی کاملی از جنگل سرخهحصار هم در زمینهی پارک بود که دوستداشتنیاش میکرد. پارک را در تابستان و بهار آن قدرها دوست ندارم. پارک در پاییز برایم جادویی میشود، مخصوصن در آذر، ماه آخر پاییز. در روزهایی که سوز هوا را میشود دید و هوا ابری است... پارک کنار ترمینال است و استراحتگاه بسیاری از مسافرانی که میخواهند بروند و قبل از رفتن دقایقی در آن مینشینند و به درختهای چنارش که جان میدهند برای بغل کردن نگاه میکنند و... بعضی وقتها به این فکر میکنم که اگر من بخواهم یک فیلم بسازم حتمن یک سکانسش را در این پارک فیلمبرداری میکنم. همان سکانسی که در آن مرد جوان و معشوقش روی یکی از نیمکتها نشستهاند و آخرین گپشان را میزنند. همان سکانسی که در آن مرد و دختر از هم جدا خواهند شد. مرد سوار بر اتوبوسی خواهد شد و خواهد رفت... مجبور است برود. آرمانی دارد که باید به خاطرش برود و شاید برنگردد...
%%%
مطمئن نیستم اولین کتاب غیردرسی ای که خواندم کدام بود: "حسنی نگو یه دسته گل" یا "افسانههای آذربایجان" یا "عموجنگلبان". الان دلم میخواهد بگویم عموجنگلبان بود. گمش کردهام ولی قصهاش هنوز یادم است. قصهی جنگلبان پیری بود که یک مدرسهی جنگلی ساخته بود و میخواست در آن بچههای حیوانات جنگل را باسواد کند. دور افتاده بود و به سراغ حیوانات مختلف میرفت تا راضیشان کند که بچههایشان در مدرسهی جنگلی درس بخوانند... آخرش هم توانسته بود همهی بچههای حیوانات و خود حیوانات را در مدرسهاش جمع کند و شروع کند به باسوادکردنشان...
دیروز در سرخهحصار وقتی داشتیم از یکی از تپهها بالا میرفتیم چند شغال را دیدیم. برای خودشان آزادانه پرسه میزدند. جنگل بود و خانهی آنها. همینطوریها یاد عموجنگلبان افتادم. بالای تپه که رسیدیم نشستیم و به منظرهی تهران از سمت شرقش نگاه کردیم. هوا به طرز خارقالعادهای شفاف بود. تمام خانههای تهران که روی هم تلنبار شده بودند با جزئیات مشخص بودند. برج میلاد نه در هالهای از غبار و دود بلکه در زمینهای از شهر شفاف و آسمان آبی معلوم بود... از تپه که آمدیم پایین رفتیم بین درختهای سرخهحصار: کاجها و سروها با پوستهای خشن و زبرشان که به خاطر همین نمیشد بغلشان کنی و بگویی: آی جنگل جنگل دوستت دارم!
جنگل... جنگل... سرخهحصار جنگل نیست. جنگل برایم جایی پر از دارو درخت است که هوایش مهآلود است و از شدت اکسیژن هوا مرطوب و سرد است و صداهای حیوانات از چهارسو در گوش آدم میپیچد؛ جایی که در آن زنده بودن معنا پیدا میکند...جایی که دلیل علاقهام به یکی از شغلهای روزگار است: جنگلبانی!
%%%
اما جنگل که میگویم یاد یک نفر هم میافتم. کسی که برایم اسطورهی آرمان هم هست: میرزا کوچک خان جنگلی.
نمیدانم از میرزا چه بگویم. چهرهی یک انقلابی، یک مرد عصیان و آرمان و پاپس نکشیدن، چهرهی یک مرد برایم چهرهی میرزاکوچک جنگلی است. قلمروش جنگل بود و ارادهاش به وسعت گیلان و ایران.
چهطور بگویم؟ شاید این که من جنگل را دوست دارم و جنگلبانی را، همهاش به خاطر میرزاکوچک است.
آدمهایی را توی عمرم دیدهام که مجنون و شیدای انقلابی بودن و عصیان کردن بودهاند؛ پسرهایی که الگویشان در این وادی ارنستو بوده و فیدل. سیگار میکشیدهاند به خاطر اینکه ارنستو سیگار میکشیده و ریش میگذاشتهاند به خاطر ارنستو. هر وقت یاد میرزا میافتم از این آدمها خندهام میگیرد. میرزا و قلمروی جنگلش و آزادگیاش و خیانتهایی که در حقش شد کجا و ارنستو کجا؟!!...
پسنوشت: امیرحسین فردی یک کتاب دارد به اسم "کوچک جنگلی" که زندگینامهی میرزا را در آن قشنگ نوشته. خواندنش خالی از لطف نیست.
حسام امشب میرود تبریز. با قطار میرود. صدای آیریلیق آیریلیق قطار تا خود تبریز موسیقی زمینهی سفرش خواهد بود. مقداد هم میرود نور. تنهایی. فشردن پدال گاز در جادههای پاییزی شمال.
دیشب آخرین شب حضورشان در تهران بود. تا پاسی از شب با هم بودیم. رفتیم سینما. "بیپولی" را دیدیم.خندیدیم. خوشمان نیامد. فقط به تیکههای جوکش خندیدیم. یاد "عقاید یک دلقک" افتادم. بیپولی یعنی آن کتاب، نه این فیلم مزخرف. به جفتشان پیشنهاد کردم حتمن اگر وقت کردند بخوانندش. توی خیابان ولیعصر قدم زدیم. بعد توی خیابان انقلاب قدم زدیم. از کنار پارک دانشجو رد شدیم. تا فردوسی رفتیم. بعد تا ایستگاه دروازه دولت هم پیاده رفتیم. از تمام چهارراههایی که چراغ عابر پیادهشان قرمز بود رد شدیم. برای این رد شدیم که ماشینهای در حال حرکت برایمان بایستند. حسام میگفت در تبریز ماشینها برای عابرپیاده نمیایستند. در تبریز ماشینها به چهارراه که میرسند سرعتشان را زیاد میکنند... در مورد خیلی چیزها حرف زدیم. دلم میخواست آخرین تصویرشان از تهران خوب و خوش باشد. دلم میخواست یک خاطرهی خوش بسازم. اما نمیدانستم باید چه کار کنم. آخرش هم کاری نکردم. شب ِ خنکِ پس از یک روزِ بارانی تهران برای راه رفتن و حرف زدن عالی بود.
در مورد تهران حرف زدیم. آدمهایش، خیابانهایش، حال و هوایش و فرقهایش با تمام شهرستانها. این روزها که دارم "سه گانهی نیویورک" پل استر را میخوانم حرف زدن در مورد تهران برایم دوستداشتنی است. از سیاست حرف زدیم و زنها و دخترها . ودانشگاه... دانشگاااا... دانشگایی که به خاطرش یکی دو ماهی از هم جدا میشدیم.
هنوز هم نمیدانم در مورد دانشگا چه بگویم. فقط یک چیز را میدانم: این روزها زندگی بدون دانشگا برایم قابل تصور نیست. این روزها به بعد از دانشگا نمیتوانم فکر کنم. یک جورهایی برایم مثل عدم میماند. نیستی. نمیتوانم تحلیل کنم که دانشگا چه جور جایی است، چه بلایی در آن به سرم آمده، چه چیزهایی به من داده و چه چیزهایی از من گرفته. در یک کلام نمیتوانم بفهممش. ولی میدانم که هست. برای همهی ما هست...
روز اول مهر هیچ حس نوستالژیکی به مدرسه و این کوفت و زهرمارها نداشتم. برایم کمی عجیب بود. اول مهر فقط به امتحان ریاضی دویی فکر میکردم که خردادماه(روز قبل از انتخابات) داده بودیم و سخت بود و همه از دم تر زده بودیم و حالا روز اول مهر امتحان مجدد داشت برگزار میشد. روز اول مهر فقط استرس یک امتحان دانشگاهی را داشتم!..
چند روز قبل صادق همینجوری گفت: پایهای برای بچههای ورودی 88 یه مجله بزنیم؟ من گفتم: آره. بزنیم.
ولی نشد. نشد برایشان یک مجله بچاپیم و تویش ادای بابابزرگها را دربیاوریم و از دانشگا طوری حرف بزنیم که انگار از کودکی در آن به سر بردهایم و...
آره... در مورد دانشگا حرف زدیم. در مورد ورودیهای 88. تجربههایمان. خاطرهها. آدمهایی که توی دانشگا دیدهایم... در مورد این حرف زدیم که اگر قرار باشد به ورودیهای 88 چند تا چیز بگوییم که توی دانشگا به خوبی و خوشی شروع کنند به زندگی کردن چه چیزهایی بگوییم. از انتظارهای دوران کنکور از دانشگا حرف زدیم. ضدحالی که از خیال هایمان از دانشگا خوردیم. روابط انسانی در دانشگا. دوستیها. دخترها. پسرها. درس ها... دانشگاه لعنتی. درس و تحصیل...
بیخیال...
فردا همه چیز شروع میشود. هم برای حسام، هم برای مقداد و هم برای من. حالا دیگر بیست ساله شدهایم. بیست سالگی سن غریبی است...باید در آن شروع کرد به بالا رفتن از سربالایی ها...
نمیدانم چرا اینجوری فکر میکنم. ولی فکر میکنم هر کسی توی دوران دبیرستانش یکی یا دو تا معلم داشته که برایش به معنای واقعی کلمه معلم بودهاند. آدمهایی که در دوران نوجوانی کلی چیز ازشان یاد گرفته، کلی باهاشان حرف زده و کلی ازشان تاثیر گرفته. آدمهایی که باعث شدند او بزرگ شود، باعث شدند افکارش خط و رنگ بگیرند. خلاصه از آن معلمها.
ولی به خودم که نگاه میکنم توی دوران دبیرستانم حتا یکی از این معلمها هم به پستم نخورد. معلمی که باهاش رفیق باشم و زندگیام را یک جورهایی او شکل داده باشد... نه... هیچ کدام از معلمهای دبیرستان دکتر شریعتی خیابان جشنوارهی فلکهی دوم تهرانپارس "معلم" من نبودند.آدمهایی بودند که درسشان را خوب یا بد دادند و من درسشان را فقط شب امتحان خواندم و نمرهام را گرفتم و فردای امتحان درسشان را فراموش کردم و خودشان هم فقط سایهای شدند در ذهنم. همین. گهگاه درسهایی از زندگی گفتند. ولی آن قدر نبود که سیرم کند... خیلی کم بود. اصلن نبود.
ولی مشکل از من نبود. از جایی بود که در آن درس میخواندم: دبیرستان دکتر شریعتی. مزخرفترین معلمهایی که میشد تصورش را کرد در آن مدرسه درس میدادند ولی با این حال مشهور شده بود که دبیرستان دکتر شریعتی بهترین مدرسهی دولتی منطقهی 4 است. همهاش هم به خاطر یک نفر بود: سید رضا خاتمی.
نمیدانم... نمیدانم... یک جورهایی آن چیزهایی را که من از معلم نداشتهام انتظار دارم شاید در او پیدا کنم. ولی او معلم من نبود. معلم هیچ کدام از بچههای گلستان معنویت دکتر شریعتی نبود. مدیر مدرسه بود. نه، بیشتر از مدیر بود. همهی مدرسه روی او میچرخید. او بود که شریعتی را شریعتی کرده بود. صبح اولین نفری بود که به مدرسه میامد و غروب اخرین نفری بود که از مدرسه میرفت. همیشه اخمی سنگین روی ابروهایش میکاشت و هیچ وقت نمیخندید. کافی بود کسی در ان مدرسهی پرجمعیت دست از پا خطا کند و او متوجه شود... طرف را میگرفت میاورد ساعتها جلوی دفترش سرپا نگه میداشت و تا طرف اولیایش را نمیآورد و ابرویش نمیرفت دستبردار نبود. نظم آهنینش. امتحانهای بیشماری که میگرفت و همه را هم خودش بود که برگزار میکرد.
نمیدانم چه طور توضیحش بدهم. شاید بریدهای از خاطرات ان سالها بهتر این کار را بکند. تاریخ پای این نوشته 10/8/1385 است:
آه، جو مزخرف شریعتی... پریروز دوشنبه انتخابات شورای دانشاموزی بود. شنبه، 24نفر از بچهها را اسدیان صدا زد که بروند دفتر. بعد معلوم شد که آنها به عنوان کاندیدای شورای دانشآموزی انتخاب شدهاند. صبح یکشنبه سر صف حرف زدند تا ما از بین انها ده یازده نفر را به عنوان اعضای شورای دانشاموزی مدرسه انتخاب کنیم. بلبلابادی را انتخاب نکرده بودند. مقداد بهش گفت. او هم رفت و فرم کاندیدا را گرفت و چند شعارکی نوشت. فردایش که خواست سر صف حرف بزند، اسدیان نگذاشت. آزادی بیان در این جو یعنی پشم. یعنی پیزی و مقعد مرغ. کسانی که انتخاب شده بودند حقیقتن مطابق با قوانین شریعتی بودند.
یکی برای شروع صحبتش هرچه دعای مفاتیحالجنان بود روخوانی کرد. یکی دیگر حافظ کل قرآن بود. محمد توکلی فقط اسمش را گفت. امین خیام که من از او خوشم میآید گفت در حد توان هر کاری باشد میکنم چون اگر وعده بدهم و نتوانم عمل کنم حقالناس میشود. حرفش را که زد رفت پایین پلهها، پایینترین جای ممکن ایستاد. آن یکی محمد کریمیان هم بود که پارسال المپیادهای ریاضی، فیزیک، نجوم، شیمی و کامپیوتر در مرحلهی اول قبول شده بود. زر میزد. حوصلهی شنیدنش را نداشتم.... ا ز دومها هم بودند. یکی کت شکلاتی داشت با صورتی سنگی و رسوخناپذیر؛ یکی هم بود که پارسال تنها سال اولی بود که مرحلهی اول المپیاد ریاضی قبول شده بود... ما باید از بین این منتخبان انتخاب میکردیم؛ فکر میکنم دیکتاتوری معنی اش همین باشد؛ جوی که در انم دموکراسی برایش معنایی ندارد. من به هیچ کدام از آنهایی که انتخاب شده بودند(حتا امین خیام) رای ندادم...
%%%
نمیدانم از سیدرضا چه بگویم. ستایشش کنم یا محکومش؟ من در شریعتی دانشاموز خوبی نبودم. دانشاموز بدی هم نبودم. آدمی نبودم که درسهایش را حاضرکرده بیاید بنشیند سر کلاس(در شریعتی خیلیها این طوری بودند). اصلن به یاد ندارم مرتب و منظم و درسحاضرکرده سر کلاسی نشسته باشم. از ان طرف هم آدمی بودم که شب امتحان واقعن درس میخواندم. آنقدر هم هوش داشتم که بتوانم کتابهای فزرتی دوران دبیرستان را یک شبه جمع کنم و فردایش نوزده بیست بگیرم... ولی لامصب نمیچسبید.
شاید مشکل از خودم بود. نه، مشکل از من نبود. شریعتی جایی بود که در ان من نه شکوفا بودم و نه شکوفا شدم. در طول سال سر کلاسها گم بودم و همیشه دعا میکردم که این زنگ فلان معلم از من سوال نپرسد و من را برای حل تمرین پای تخته نبرد. بچهی ساکت همیشه تماشاچی. .. شاید هم مشکل از خودم بود که همیشه برای خودم یک دلمشغولی دیگر هم داشتم. همین حالاش هم همین طورم. درس و یک چیز دیگر. درس و خواندن کتابهای غیردرسی، رمان و داستان. درس و نوشتن: داستان و خاطرات روزانه. درس و نوشتن: آن زمانها برای دوچرخه هم مینوشتم و مطالبم توی ان چاپ میشد...و همیشه وقتی سراغ چیزهای غیردرسی می رفتم دلهره و دغدغه ی درس را هم داشتم...
درس نخواندن همیشه یکی از ترسهای من بود. در شریعتی در نظام اقتدارگرایی سید رضا باید درس میخواندی. درس نخواندن مجازات داشت. عقوبت داشت. یقه گرفتن داشت. معلمها نبودند که یقهات را میگرفتند. خودش بود که یقهات را میگرفت. مقرت میاورد چرا درس نمیخوانی؟ اولیایت را بیاور. برگهی دعوت به اولیا یک ترس دائمی بود. به خصوص برای من که پیش پدر و مادرم شرم و غرور داشتم و دوست نداشتم توی کارهای من دخالت کنند و به خاطر من توی دردسر بیفتند...
نه... ننه من غریبم بازی درنمیآورم. من در سه سال تحصیل در شریعتی یک بار هم دعوت اولیا نشدم. یک بار هم مورد انضباطی نداشتم. اسمم هیچ وقت وارد دفتر مخصوص سیدرضا نشد. آقا بودم. اما نه به خاطر اینکه پسر خوبی بودم. بلکه به خاطر ترس. ترسی که لذت هرچی رمان و داستان و نوشتن و خواندن و رشدکردن بود زهر میکرد برایم...
بله، میراث من از شریعتی ترس بود و اضطراب و دلهره. روزگار بد. روزهای بد چندگانگی و اضطراب از چند وجهی بودن...
نه، نمیخواهم بگویم سید رضا بد بود. سید رضا مرد بود. فوق العاده بود... من سید رضا را ستایش میکنم برای اینکه مدرسهای را مدیریت کرده که آن همه پسر خوب در آن جمع شدهاند. هنوز هم بهترین دوستانم، جواهراتی بی قیمت همانها هستند که در ان روزگار با هم دوست شدیم. من حاضرم دست سید رضا را به خاطر این دوستان ببوسم...
%%%
یادم نیست در کدام کتاب خواندم که پسرها دقیقن همان صفاتی را از پدرشان به ارث میبرند که از وجود انها در پدرشان متنفرند. سید رضا یک جورهایی پدر من است. او معلم من نبود. ولی در طول سه سالی که در دبیرستان شریعتی درس میخواندم سایهاش همهجا بود. تاثیرش هم چون تاثیر یک پدر در دوران نوجوانی بر پسرش بود. اندازهی یک پدر هم به گردنم حق دارد. به خاطر تمام زحمتهایی که فکر میکرد برای بالنده شدن من و امثال من در آموزش و پرپرش این مملکت باید بکشد. حالا که نگاه میکنم بعضی ویژگیهایم را از سید رضا به ارث بردهام و به ارث میبرم... آره، سید رضا برایم مثل یک پدر بود. پدری که من را نمیشناسد. عیبی ندارد. فقط میترسم دیکتاتوریاش را هم به ارث ببرم!
همهی این پست را به خاطر یک جملهی ولادمیر پوتین مینویسم. اگر حال و حوصله و وقت خواندن ندارید همین را بدانید که عصارهی این پست همین یک جملهی پوتین است: "هیچ کس احساس امنیت نمیکند."
%%%
پوتین و احمدینژاد همیشه توی ذهنم به هم شبیه بودهاند. جفتشان حاصل دموکراسی بودهاند. دو رهبر محبوب مردمی. ولی دموکراسیای که با خودش آزادی همراه نداشته. دو رهبر مردمی و اقتدارگرا. بهشدت به خودشان و کارها و تصمیماتشان ایمان داشتهاند و در راه عملی کردن خواستهای درست یا غلطشان از حذف کردن و نابود کردن مخالفان هیچ ابایی نداشتهاند. جفتشان مطبوعات کشورشان را به شدت محدود کردهاند و قویترین رسانههای کشور را به خدمت خودشان درآوردهاند. پوتین برای ادامهی راه و شیوهی خود مدودف را وارد صحنهی سیاست روسیه کرد و او را جانشین خود کرد و احمدینژاد برای ادامهی کارها و شیوهی حکومتش اسفندیار رحیممشایی را دارد.
فرید ذکریا در کتاب "آیندهی آزادی" در مورد پوتین این جملهها را مینویسد: "پوتین در اولین سال ریاستجمهوریش باقی ماندهی دولت روسیه را تضعیف کرد. هدف اصلی او فرمانداران محلی بودند، کسانی که وی با انتخاب هفت فوقفرماندار برای نظارت بر مناطق هشتادونهگانهی روسیه عملن اختیاراتشان را سلب کرد و سپس آنها را از مجلس سنا بیرون انداخت. به جای آنها نمایندگانی آمدند که کرملین آنها را منصوب میکرد. بهعلاوه، حالا اگر رییسجمهور فکر کند که یک فرماندار قانون را زیرپا گذاشته است میتواند عزل کند. پوتین همچنین مجلس دوما را متقاعد کرد که قانونی را تصویب کند تا درامد مالیاتی کمتری به استانها فرستاده شود. اهداف دیگر پوتین رسانهها و الیگارشهای بدنام روسیه بوده که انها را با شبیخون پلیس، دستگیری و زندان تهدید کرده است. این استراتژی ارعاب موثر بوده است. ازادی مطبوعات دیگر بهندرت در روسیه وجود دارد. در اوریل 2000 یک کنسرسیوم متحد کرملین کنترل شبکهی تلویزیونی ان تی وی را بر عهده گرفت. و اکثر کارکنان عالی رتبهی آن را اخراج کرد، شبکهای که اخرین ایستگاه تلویزیونی سراسری و مستقل روسیه بود..."
البته من نباید انصاف را کنار بگذارم. به نظر من پوتین از احمدینژاد بارها اقتدارگراتر است. ساختار حکومتی جمهوری اسلامی و وجود فردی به نام رهبر اجازه تبدیل شدن به یک ولادمیر پوتین را به احمدی نژاد نمیدهد. مگر اینکه رهبر هم بخواهد... در همان کتاب "ایندهی آزادی" از قول یکی از نمایندگان مجلس روسیه این جمله نقل میشود: "لردها و بارونهایی که در مقابل قدرت سلطنت میجنگیدند خودشان افراد شریفی نبودند. اما آنها بر قدرت سلطنت لگام زدند. مشکل ما در روسیه این است که اگر پوتین موفق شود حتا یک نفر هم باقی نخواهد ماند که کرملین را مهار کند در این صورت تنها راهی که میماند این است که دوباره به یک تزار خوب اعتماد کنیم."
پوتین موفق شد. اما آیا ما هم در ایران باید به یک پادشاه خوب اعتماد کنیم یا...
%%%
این خلاصهی سخنرانی پوتین در چهل و سومین کنفرانس سیاستگذاری امنیت در سال 2007 است که آن را از مجلهی همشهری جوان شماره ی 170 نقل میکنم:
.... همه میدانند که امنیت بینالمللی چیزی بیشتر از مباحث مربوط به ثبات نظامی و سیاسی است و مسائلی مثل ثبات اقتصاد جهانی، غلبه بر فقر، امنیت اقتصادی و برقراری گفتگو میان تمدنها را دربرمیگیرد. این ماهیت فراگیر و تقسیمناپذیر امنیت، اغلب به صورت این اصل اساسی بیان میشود که "امنیت یکی امنیت همه است"؛ یا ان طور که فرانکلین روزولت دو سه روز بعد از شروع جنگ جهانی دوم گفت:" وقتی صلح در جایی از بین برود، در همه جا به خطر میافتد" این حرفها هنوز موضوعیت دارند.
تا همین دو دهه پیش جهان به لحاظ اقتصادی و ایدئولوژیک به دو قسمت تقسیم شده بود و ظاهرن توانایی عظیم و بالقوه ی دو ابرقدرت، امنیت جهانی را تضمین میکرد. اما این اماده باش جهانی مداوم اساسیترین مشکلات اقتصادی و اجتماعی جهان را به حاشیه راند. جنگ سرد تمام شد و انبوهی مهمات عمل نکرده به جا گذاشت. منظورم کلیشههای فکری، استانداردهای دوگانه و جنبههای دیگر تفکر بلوکی و قطبی است. جهان تکقطبی هم انطور که نصورش میرفت محقق نشد.
اما جهان تکقطبی چه جور جایی است؟ هر طور هم که این عبارت را بزک کنید، به روز نکشیده، معنایی پیدا میکند مترادف با یک مرکز قدرت و یک مرجع تصمیمگیری؛ دنیایی که یک رئیس و پادشاه دارد و این وضعیت نه تنها برای دنیا که برای خود پادشاه هم مضر است. چون خودش خودش را از درون نابود میکند. این مطمئنن هیچ شباهتی به دموکراسی ندارد. دموکراسی یعنی قدرت اکثریت با درنظر گرفتن خواستهها و عقاید ملت. از قضا به روسیه همیشه درس دموکراسی میدهند اما به دلایلی خود استادان نمیخواهند چیزی یاد بگیرند.
به نظر من مدل تکقطبی در دنیای امروز نه تنها نپذیرفتنی که نشدنی است؛ علتش هم فقط این نیست که در دنیای امروز توان نظامی سیاسی و اقتصادی هیچ کس برای سیادت کفایت نمیکند؛ خود مدل معیوب است. چون در چهارچوب آن هیچ مبنای اخلاقیای برای تمدن مدرن وجود ندارد و نمیتواند داشته باشد. با این همه آن چه در دنیای امروز رخ میدهد، تلاشیست برای وارد کردن این مفهوم(مفهوم دنیای تکقطبی) به مناسبات بینالمللی. ولی به چه قیمتی؟
اقدامات یکجانبه و بعضن نامشروع، نه تنها هیچ مشکلی را حل نکرده که تراژدیهای انسانی و مراکز تنش تازهای را به وجود اورده است. خودتان قضاوت کنید. آیا جنگها و درگیریهای منطقهای کمتر شده است؟ آیا انسانهای کمتری قربانی این درگیریها شدهاند؟ واقعیت این است که این تنشها بیش از پیش قربانی میگیرند؛ خیلی بیشتر. خیلی بیشتر.
امروز شاهد استفاده بیرویه از نیروی انتظامی در روابط بینالمللیم؛ نیرویی که دارد دنیا را در ورطهی ناسازگاری دائمی فرو میبرد. نتیجه اینکه قابلیت رسیدن به راهحلهای تفاهمی را از دست دادهایم. توافقهای سیاسی هم ناممکن شدهاند. شاهدیم که بیتوجهی و اهانت به قوانین بینالمللی هر روز بیشتر میشود و هنجارهای قانونی مثلن مستقل، خویشاوندان نظام قانونی یک کشور خاص از آب در میایند؛ یک کشور و البته و بیشتر از همه ایالات متحده که از هر جهت پا را از مرزهای ملیاش فراتر گذاشته است. این مساله در سیاستهای اقتصادی سیاسی، فرهنگی و آموزشیای که این کشور به دیگر ملتها تحمیل میکند هویداست. خب، چه کسی این وضعیت را دوست دارد؟ چه کسی خوشحال است؟
میبینیم که تمایل به حل یک معضل بر اساس اوضاع جاری سیاست روز به روز بیشتر میشود و این البته فوقالعاده خطرناک است. نتیجهاش این میشود که هیچ کس احساس امنیت نمیکند. میخواهم روی این جمله تاکید کنم؛ هیچ کس احساس امنیت نمیکند. چون هیچ کس احساس نمیکند که قوانین بینالمللی مثل یک دیوار سنگی از او محافظت خواهد کرد. مسلم است که چنین جوی به رقابت تسلیحاتی دامن میزند. استیلای قدرت، ناگزیر تعدادی از کشورها را به دستیابی به سلاحهای کشتارجمعی تشویق میکند. در کنار این مسابقه تهدیدهای جدید نیز پدیدار میشوند و تهدیدهای قدیمی مثل تروریسم ماهیت جهانی به خود میگیرند.
مشابه این سیاستهای غلط در مسائل دیگر هم کم نیست. امروزه خیلیها در مقابله با فقر حرف میزنند . روی این سیاره واقعن چه خبر است؟ از یک طرف منابع مالی برای کمک به فقیرترین کشورهای دنیا اختصاص داده میشود؛ کمکهایی که بعضن بسیار هم قابل توجهاند. اما اگر صادق باشیم، منافع کشورهای اهداکننده هم در انها لحاظ شده است. از طرف دیگر کشورهای توسعهیافته همزمان یارانهی محصولات کشاورزیشان را حفظ میکنند و جلوی دسترسی بعضی کشورها به فناوریهای پیشرفته را میگیرند.
اجازه بدهید چیزها را همان طور که هستند بگوییم؛ یک دست صدقه میدهد و دست دیگر نه تنها عقبماندگیهای اقتصادی را حفظ میکند که بار خودش را هم میبندد...
برای من روشن است که ما به لحظهی سرنوشتساز تفکر و تصمیمگیری دربارهی معماری امنیت جهانی رسیدهایم...