سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

نامه نگاری

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۸۹، ۰۴:۴۴ ب.ظ

مرد من، سلام.

حالت چه طور است؟ به ادبیات خودم: خوفی؟ خوشی؟ چه کارها می کنی؟ یعنی کجا هستی؟ آلمان؟ اتریش؟ هلند؟ پراگ؟ بروژ؟ یا همین دوروبرها؟... اگر به من بگویی که الان هندم و کلکته تعجب نخواهم کرد. حتا اگر بگویی ایرانم و بشاگرد باز هم تعجب نخواهم کرد. فعل رفتن را معنا بخشیده ای با آن ذهن پرسودایت...اما من و روزگارم... نمی دانم چرا این روزها این قدر حرف دارم که بزنم. یعنی تا آن جا که یادم می آید همیشه با آن که آدم بسیار کم حرفی بوده ام حرف برای زدن زیاد داشته ام و نگفته ام. اما این روزها یک جور تحجر هویتی هم به من دست داده که این جور حرف هایم قلنبه شده. تحجر هویتی؟! می گویم صبر کن. می دانم. اگر بخواهم هر چه حرف دارم بزنم تو هم بی خیال حرف هایم می شوی و نمی خوانی شان و به شان گوش نمی دهی. برای همین هر چه که توی یک نشست می توانم بنویسم می نویسم و هر وقت خسته شدم رها می کنم. احتمالن نوشته ای که در یک نشست نوشته شده در یک نشست هم خوانده می شود دیگر. اه. تو روحت. یک جوری نوشتم انگار کی هستم. بابا همه اش چسناله است به جان خودم. جدی نگیر! راستی. تهمتن پری روز رسید امریکا. کلی التماسش کردم که هر چه می بینی بنویس و عکس بینداز. فعلن از شروع سفرش چیزکی نوشته. امیدوارم ادامه بدهد... یک چیزی. همین تهمتن اتریش که رفته بود از یک رسم جالب اتریشی ها گفته بود که پسرها وقتی به هم می رسند دست می دهند. دخترها وقتی به هم می رسند دست می دهند. پسرها و دخترها وقتی به هم می رسند همدیگر را می بوسند. اگر اروپا بودی و سوئیس نبودی(ببو نیستتم که. می دانم سوئیسی ها ممنوع کرده اند بوسیدن دخترهای مجرد را) چند تا از خوشگلک ها را دوبل از طرف من هم ببوس! حالم خوب نیست. نمی خواستم همان اول بگویم. حالا باور کردی؟

دیروز شش ساعتی راه رفتم. میم هم همراهم بود. بیچاره اش کردم. خواسته بود مرام کشم کند. ولی جسم لاغرش را یارای آن همه پیاده روی ممتد نبود. من هم لاغر شده ام. خودم حالیم نیست. هر کس می بیند می گوید. شش ساعت راه رفتیم، ولی انگار نه انگار. آدم وقتی فعالیتی را انجام می دهد و در آن فعالیت از یک حالت اولیه(اولیه را نوشته بودم اولویه، گرسنه ام شد) به یک حالت ثانویه می رسد می تواند بگوید یک "کار" انجام داده است. حالت ثانویه هم همیشه برایم به معنای یک دگرگونی درونی بوده. دگرگونی خیلی کلمه ی بزرگی است برای این حالت ثانویه. یک تغییر کوچک مثلن. چه می دانم. یک تکان روحی. می دانی؟ شش ساعت راه رفتم و از حالت اولیه ام به هیچ حالت ثانویه ای نرسیدم... انگار یبس شده ام. انگار موجی در درونم وجود ندارد...چه طور بگویم؟ یک جور نیاز عمیق به یک موتور محرکه ی خیلی قوی در خودم احساس می کنم. نه یک موتور معمولی ها. یک موتور محرکه ی خیلی قوی و پرشتاب. این نیازی که می گویم فقط در خودم احساس نمی کنم. در آدم های دوروبرم، در ذرات معلق هوایی که در آن تنفس می کنم(هوای تهران) در تک تک آدم هایی که می بینم در تمام مکان هایی که می روم، این احساس نیاز را می بینم. یک جور رخوت، یک جور سرخوشی، شاید هم یک جور نومیدی، همه جا پاشیده است. خودت بهتر از من می دانی این حرف ها را. انگار هیچ کس نمی خواهد روزبه روز بهتر باشد. انگار همه باور دارند که اینی که هست بهترین حالت است. فقط باید در مقابل هر نیروی تغییردهنده ای منفعل بود تا بی خیال شود و قضایا ماست مالی شود. برای چه باید تغییر داد؟ برای چه باید زور زد؟ خیلی کلی دارم می گویم. ولی می دانم که می فهمی. نمی دانم چرا. بعضی ها الکی می گویند به خاطر نفت است. اما...بدیش این است که من هم در خودم چنین احساس مشابهی را دارم! یعنی اگر جامعه ی بیرون من این گونه است حس می کنم جامعه ی درون من هم همین جوری ها شده. یک جور رخوت. سستی. بی هدفی. اسمش را اگر دلت خنک می شود بگذار نهیلیسم. (اما اخر این نهیلیسمه با مقیاسی بزرگتر و تاثیری عظیم تر در جامعه ی بیرون من هست، چه کار کنم؟)

قضیه ی جامعه ی درون من را هم که می دانی؟ به نظر من هر آدمی توی وجودش کلی آدم دیگر دارد. ادم هایی مختلف و حتا متضاد. چیزی که تازگی ها در خودم کشف کرده ام، این که تعداد دخترها و زن های درونم همچین کم هم نیست ها! سر این فهمیدم که سعی کردم به صداهای شان گوش بدهم. به خودم گفتم که همان طور که یک جور مردانگی در وجود زن ها و دخترها جذاب ترشان می کند شاید بالعکسش هم جالب باشد...این کتاب "افسون زدایی جدید" داریوش شایگان را که می خواندم، فصل "هویت چهل تکه" را این جوری شروع کرده بود:

اری دِلوکا نویسنده ایتالیایی در کتاب طبقه هم‌کف درباره اشخاص متعددی که در وجود انسان مأوا گزیده‌اند، چنین می‌گوید: «هر یک از ما جمعیتی در خود نهان دارد، هر چند که با گذشت زمان تمایل می‌یابیم این کثرت را به فردیتی بی‌مایه تبدیل کنیم. ما مجبوریم فرد بمانیم و تنها یک اسم داشته و نسبت به آن پاسخگو باشیم، از این رو اشخاص متنوعی را که در وجود ما گرد آمده‌اند به خاموش ماندن عادت داده‌ایم، نوشتن کمک می‌کند آنها را باز یابیم

این روزها از خیلی چیزها نگرانم. حال نوشتن ندارم. نوشتنی که به اعتقاد دلوکا و داریوش شایگان آدم های درونم را زنده و پویا نگه می دارد. ان رخوت و سستی از میل به زندگی آدم های درونم قوی تر است. اما چرا رخوت و سستی؟ کاملن مطمئنم که عقب مانده ام که خیلی چیزها را بلد نیستم، که خیلی چیزها را یاد نگرفته ام، که خیلی چیزها را تجربه نکرده ام (همه ی فعل های این جمله را می توانی اول شخص جمع هم به کار ببری) اما باز همه ی این عقب افتادگی تبدیل به موتور محرکه نمی شوند. عجیب نیست؟!

و دیگر این که حس می کنم بنیان های فکری ام دارند دگرگون می شوند.(خواستم بگویم در هم کوبیده می شوند، اما دیدم باز بزرگ نمایی است) کوچک کوچکه اش را بگویم؟ یک زمانی به این خیلی افتخار می کردم که دوستان زیادی ندارم. به این افتخار می کردم که رابطه ام با آن ها عمیق است و سطحی و کشکی کشکی نیست و با هر کسی رفیق نمی شوم و رفیق که شدم تا ته خط هستم و... اما این روزها چیزی که فکرم را مشغول کرده همین دوستان کم تعدادم است که حس می کنم دیگر روابطم با آن ها چندان عمیق هم نیست. یعنی عمیق بودن و نبودن علی السویه شده. قشنگ ترش را باز این داریوش شایگان تو "افسون زدایی جدید" گفته.  گفته ارتباطات قدیمی مثل یک درخت نظام مند بودند. اما ارتباطات عصر مدرن ریزوم وارند. و ریزوم ساقه ی زیرزمینی بعضی گیاهان است که عامل تکثیرشان هم هست. ریزوم در جهت افقی رشد می کند. برخلاف درخت که در جهت عمودی رشد می کرد.ریزوم در نفس خودش متعدد است و آزاد از قید یگانگی. ریزوم می تواند سبب ارتباط نظام های بسیار متفاوت و حتا نامتجانس شود. ریزوم نه آغازی دارد نه پایانی. حافظه اش کوته زمان است و ضدخاطره است... فکر کن منی که روزگاری به ان درخت اعتقاد داشتم حالا به آن درخت دیگر نمی توانم اعتقاد داشته باشم. از ان طرف هم آن قدر مدرن نبوده ام که یک شبکه ی ارتباطات ریزوم وار برای خودم ترتیب بدهم. و آخر چه طور ارتباطات ریزوم وار برقرار کنم؟ منی که نمی توانم آدم ها را دیلیت کنم به راحتی چه طور ریزوم وار بروم به سمت شان؟ و همین هاست که یک جورتحجر هویتی را می سازد برای من. این روزها بیشتر در لاک خودم فرو می روم. غیرقابل فهم تر شده ام. آن وبلاگه یادت هست؟ سپهرداد. دیگر جذاب نمی نویسمش... و تحجر هویتی یعنی این که حال ندارم به اسمس ها جواب بدهم. اگر کسی زنگ بزند جواب نمی دهم... و زنگ ها و اسمس ها هم آن قدر زیاد نیستند که مختل شود زندگی دیگران به خاطر بی حالی ها و بی موتور محرکه بودن من...و حالا می خواهم از آن غربت عظیمی که دیروز خیابان ولیعصر به من داد بگویم. به شدت درش احساس غریبه بودن می کردم. انگار که آن خیابان با من نیست. برای من نیست. انگار همه چیز برای یک دنیای دیگر بود و من از یک دنیای قاچاقی آمده بود م راه می رفتم... اگر آن اول می گفتم، حس نمی کردی. حالا حس می کنی...

و دیگر این که دو سه هفته پیش جاوید اسمس داده بود که: "حالم خوب نیست دوسه هفته ای است. چه کار کنم؟" ته موقعیت مضحک بودها. آمده بود از کسی که خودش از هرکسی مریض تر است درمان می خواست. و من شده بودم دکتری که مرضی را که خودش دچارش است می خواهد معالجه کند...

گرسنه ام شده. از همان اولویه گرسنه م شده بود. این از یک نشست نوشتن... ای کاش می توانستم مثل تو بی خیال همه چیز بشوم و فقط بروم...

 

دوستت دارم(یک بار به ممد گفتم"دوستت دارم" برگشت بهم گفت"هیچ وقت دیگه این جمله رو به یه مرد نگو"، اما من باز هم گفتم این بار به تو!) به امید دیدار

  • پیمان ..

نظرات (۷)

akharin bar ke didamet gofti halam khobe ke!! chet shod baz? be nazar khob nemiay!!!!




دست ها می سایم / تا دری بگشایم / بر عبث می پایم / که به در کس آید / در و دیوار به هم ریخته شان / بر سرم می شکند!!!
به نظرم کتاب ( افسون زدگی جدید ) چندان هم تو این نوشته بی تاثیر نبوده .
جان مطلبت نشانگر تاثیر بسیار این کتاب است .

ولی از هرچه بگذریم توصیف زیبایی از هنجارهای رفتاری امروزه ی اکثر ما کرده ای که درگیرش هستیم ولی خود از ان بی خبریم .
غوطه ور در دریای هویت ها به دنبال هویت اصلی شخصیت خودهستیم .




آره. اون کتابه ویرانم کرده! حیف که نثر ثقیلی داره وگرنه کلی نقل قول ازش می اوردم و چند تا پست در موردش می نوشتم...یه سری چیزای دیگه هم هست. همونایی که گفتم...
من دو باره میشناسمت

این جوری بودی وقتی بهتر بودی


باید امشب چمدانی را

که اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

روبه آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند .

یک نفر باز صدا زد : سهراب !

کفش هایم کو ؟
  • آناکارنینا
  • سلام ! من کتاب " افسون زدایی جدید رو نخوند م!" کدوم انتشارات چاپیده ؟
    تا یادم نرفته ! دوباره بیا وبلاگما ! آپ کردم !
    در ضمن ! به هر کی که دوسش داری راحت بگو دوست دارم !




    سلام.انتشارات فرزان روز.
    این اشخاص بیدار نشن بهتر نیست؟ننوشتن خیلی بهتره...همینه دیگه بیدار میشن و ادمو نابود می کنن دیگه




    نمی دانم!!!
    سلام
    دردهای من
    گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
    درد مردم زمانه است
    مردمی که پوستینشان
    مردمی که رنگ روی آستینشان
    مردمی که نام هایشان
    جلد کهنه ئ شناسنامه هایشان
    درد می کند
    من ولی تمام استخوان بودنم
    لحظه های ساده ئ سرودنم
    درد می کند
    انحنای روح من
    شانه های خسته ئ غرور من
    تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
    کتف گریه های بی بهانه ام
    بازوان حس شاعرانه ام
    زخم خورده است
    دردهای پوستی کجا؟
    درد دوستی کجا؟
    نمیدونم چرا احساس میکنم میفهممت!! شاید بگی احساساتی شدی!! ولی منم به
    همین حال افتادم!!به صرافت حقیری کارهای خیلی از آدمهایی که دورم و گرفتن افتادم !! من تازه اول راهی ام که تو دو سه سالشو گذروندی!! میخواستم راهنماییم کنی راههای اشتباهی و که گذروندی من نگذرونم دوباره!! میخوام دید روشنتری بدست بیارم.میتونی کمک کنی؟؟؟



    نمی دونم... خوشحال شدم که احساس می کنی منو می فهمی... و خوشحال تر می شم اگه بتونم کمکت کنم... ولی حداقل باید یه آشنایی کوچولو پیدا کنم ازت...

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی