سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

5 بلاگ

۱۳
شهریور

در راستای هفته ی وبلاگ(9شهریور مصادف با 31آگوست(وجه تسمیه:(31og)البته 31 به الفبای انگلیسی) تا 16شهریور(تولد اولین بلاگ فارسی)) من هم حال کرده ام همین جوری پنج تا وبلاگی که با جان و دل می خوانم معرفی کنم:
1- مجمع دیوانگان: متاسفانه فیلتر است. تحلیل های سیاسی اجتماعی اش را بسیار دوست می دارم. با فیلترشکن یا با گوگل ریدر باید خواندش. باید خواندش.
2- گاوخونی(از این روزهای حسین نوروزی و بانو): صادقانه باید بگویم که گاه من دقایق خیلی زیادی را در این وبلاگ سپری کردم. دقایقی که به ساعت های متوالی هم کشیده اند. یعنی با این وبلاگ زندگی کرده ام. گاه ساعت ها همین طوری نشسته ام و به آهنگ وبلاگش گوش کرده ام. گاه حتا ویرم گرفته که من هم وبلاگم را به شکل او دربیاورم و فقط برای بانویم بنویسم و نظرات را هم ببندم و حرف هیچ بنی بشری برایم مهم نباشد. بانویی که هیچ وقت وجود خارجی ندارد اما هر پسری، هر مردی شیدایش است. با دیوانگی هایش، با غم ناله هایش، با خاطراتش از نویسنده ها و آدم هایی که می میرند، با درویش مسلکی هایش خیلی هم ذات پنداری می کنم. ستون معرفی وبلاگش را خیلی دوست دارم. بهتر است زور نزنم برای معرفی اش. خودش بهتر خودش را معرفی کرده. خواندن وبلاگش را با معرفی وبلاگش شروع کنید. بعد یکی یکی پست ها را بخوانید و بعد آرشیوش را زیرورو کنید و از پیوندهای عجیب و غریبش هم لذت ببرید و یک جور غم عرفانی را در پایان احساس کنید...!!!
3- مهار بیابان زایی: در ستایش آدمی که درد دارد و درد را می شناسد خیلی گفته اند. من دیوانه ی آدم هایی ام که دغدغه دارند. و وبلاگ "مهار بیابان زایی" را آدمی می نویسد که درد دارد که دغدغه دارد. چه جوری بگویم؟ دیده اید بعضی آدم ها یادگرفتنی اند؟ یعنی تو اگر یک ساعت باهاشان دم خور شوی حس می کنی چیزهای زیادی یاد گرفته ای و سطح فکرت یک یا چند لول آمده بالاتر؟ در مورد وبلاگ ها هم به نظرم این جوری هاست. "مهار بیابان زایی" از آن وبلاگ هاست که آدم ازشان یاد می گیرد. باهاشان رشد می کند. احساس دغدغه داشتن می کند. دغدغه ی محیط زیست...
4- مطرود: دنی دیدرو نویسنده ی فرانسوی، جایی توی کتاب ماندگارش، ژاک قضاوقدری و اربابش برمی گردد به خواننده اش می گوید:
"خوراک شما از بدو تولد داستان عاشقانه بوده است و پیداست هرگز از آن خسته نخواهید شد. برای حال و آینده ی شما، از مرد وزن و بزرگ و کوچک این برنامه ی غذایی را تهیه دیده اند بی آن که از آن خسته شوید. واقعن خیلی عجیب است."(ص235)
حالا حکایت من است و وبلاگ مطرود و عاشقانه های مینی مالش که می خوانم شان با اشتیاق. البته همیشه عاشقانه نمی نویسد. ولی من عاشقنه های یک خطی اش را دوست دارم. مثلن این ها:
- کنار هم در سکوت آن خیابان بلند را تا آخر می‏رویم، ناگهان تو دست‏ام را در دست‏ می‏گیری، حالا با هم در سکوت آن خیابان بلند را دوباره آغاز می‏کنیم.
- انیشتین کجاست که ببیند وقت بوسیدن لب‏های تو، همه‏ی قوانین فیزیک به زانو در می‏آید و تمام ماده به تمام انرژی تبدیل می‏شود.
- بگذار این عشق ممنوعه بارگاه خدایی را بلرزاند، از هم بپاشاند. آری، هرچیزی قیمت خودش را دارد.
- شب‏هایی که مچاله می‏شود در آغوش‏ من و خودش را میان دست‏هایم پنهان می‏کند، تنها مردی می‏شوم که احساس خوب مادر بودن را می‏فهمد.
- همه آن چشم‏های زیبا را می‏خواهند، پس چه کسی عاشق غم صدایت می‏شود؟
5-ورودی های 85 فلسفه ی دانشگاتهران: یک بار دلم می خواست یک چیزهایی در مورد وبلاگ های گروهی بنویسم. این که برای چه به جود می آیند و چه جور مطالبی درشان نوشته می شود و چه جوری تعطیل می شوند و این ها. حتا یک پانزده بیست تا تا وبلاگ گروهی را برای این کار به عنوان مرجع انتخاب کرده بودم. اما بعد دیدم خیلی کار می برد و خیلی جامعه شناسی است و من این کاره نیستم و این حرف ها. اما خیلی نکات دارند این وبلاگ های گروهی دانشجویی. مثلن این که بیشتر بچه های فنی مهندسی وبلاگ گروهی می زنند و بعد بچه های پزشکی و تجربی و من کمتر دیده ام بچه های انسانی اهل این کارها باشند(بر خلاف انتظار). بعد بیشتر مطالب این وبلاگ ها هم کپی پیست است از متن ها و شعرهای ادبی و مطالب تاریخی و تقویم روز و این حرف ها. اما بلاگ بچه های هشتادوپنجی فلسفهی دانشگاتهران یک فرق هایی می کند. مثلن این که وقتی فارغ التحصیل شده اند رفته اند وبلاگ زده اند. و این سبک وبلاگ شان که برایم فوق العاده است. این جوری هاست که هفته ای یک پست جدید می گذارند روی وبلاگ شان و این پست جدید هم فقط نان و نام خانوادگی یکی شان است. بعد قرار است که در طول هفته هم ورودی ها هر نظر و قضاوت و خاطره ای که در مورد آن فرد مورد نظر دارند توی نظرات وبلاگ بنویسند. خواندن نظرات این وبلاگ تجربه ی بسیار جالبی است برای من. این قضاوت کردن هاشان در مورد هم، انتقادهایی که از اخلاق و کردار هم می کنند و خاطرات شان... خیلی دانشجویی است وبلاگ شان.

  • پیمان ..

 

بعضی از آدم ها جلد زرکوب دارند. بعضی جلد سخت و ضخیم و بعضی جلد نازک .بعضی سیمی و فلزی هستند. بعضی اصلن جلد ندارند.

بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی.

بعضی آدم ها ترجمه شده اند.

بعضی از آدم ها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدم ها فتوکپی یا رونوشت آدم های دیگرند.

بعضی آدم ها با حروف سیاه چاپ می شوند و بعضی آدم ها صفحات رنگی دارند.

بعضی آدم ها عنوان و تیتر دارند. فهرست دارند و روی پیشانی بعضی از آدم ها نوشته اند: حق هرگونه استفاده ممنوع و محفوظ است.  

بعضی آدم ها قیمت روی جلد دارند. بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند و بعضی از آدم ها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.

بعضی آدم ها را باید جلد گرفت، بعضی از آدم ها جیبی هستند و می شود آن ها را توی جیب گذاشت، بعضی از آدم ها را می توان در کیف مدرسه گذاشت.

بعضی از آدم ها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته می شوند. بعضی از آدم ها فقط جدول و سرگرمی و معما دارند و بعضی از آدم ها فقط معلومات عمومی هستند.

 بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند و بعضی از آدم ها غلط چاپی دارند. بعضی از آدم ها زیادی غلط دارند و بعضی غلط ها زیادی!

از روی بعضی از آدم ها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدم ها باید جریمه نوشت و با بعضی از آدم ها هیچ وقت تکلیف ما روشن نمی شود .بعضی از آدم ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آن ها را بفهمیم و بعضی از آدم ها را باید نخوانده دور انداخت ...

بی بال پریدن/قیصر امین پور/نشر افق

  • پیمان ..

1- من دارم روز به روز احمق و احمق تر می شوم. فرآیند احمق شدنم را به وضوح حس می کنم. این حماقت از یک اعتیاد می آید. اعتیاد به اینترنت...هر روز ساعت های زیادی را می نشینم پشت کامپیوترم.فایرفاکس و گوگل کرومم را باز می کنم. به ایمیل هایم سر می زنم. ساعت های زیادی را در گوگل ریدر صرف بالا و پایین کردن اسکرول ماوسم می کنم. به خیلی وبلاگ ها سر می زنم. سایت های خبری را در نیوتب ها باز می کنم و... در نگاه اول اصلن احمقانه شاید به نظر نرسد. ولی من به شکل حماقت باری از اعتیاد به اینترنت رسیده ام. مثلن وبلاگ هایی هستند که در روز شاید ده بار به شان سر بزنم. بدون آن که مطلب جدیدی داشته باشند. مثلن همین دیروز و پریروزم که هر چند دقیقه به چند دقیقه به گوگل ریدرم می رفتم تا ببینم چه کسانی به پست "یک شوخی(انتقام)کوچولو" لایک زده اند. بعد می نشستم به این فکر می کردم که این 230-240 نفری که به این پست لایک زده اند کی اند؟ چی اند؟ همین جوری الله بختکی پروفایل چند تای شان را باز می کردم. بعد از خودم می پرسیدم این دختره که عکس توی رختخوابشو گذاشته به عنوان عکس پروفایل چه جوری از نوشته ی من خوشش اومده؟ یا این پسره که دانشجوی دانشگای گچسارانه چه قدر به زندگی امید داره یا... بعد می امدم آمارگیر وبلاگم. به آی پی های اخرین بازدیدکنندگان نگاه می کردم. با آی پی هایی که از آمریکا و المان و کانادا و هلند و دانمارک و لهستان و جمهوری چک و این ها بودند خیال پردازی می کردم و... حماقت از این بیشتر؟!

دیده اید این الکلی ها دست شان می لرزد نمی توانند مثلن خودکار بگیرند توی دست شان و چیزی بنویسند یا امضا کنند؟ حالا من هم این طوری شده ام. دیگر نمی توانم تمرکز کنم. بس که توی فایرفاکسم هر لینکی و عکسی و مطلبی را دیده ام آن را توی یک تب جدید باز کرده ام و بس که بین تب ها هی این طرف و آن طرف شده ام و بس که تند تند و سطحی مطالب را خوانده ام تمرکزم به فاک رفته است. وقتی این را فهمیدم که هفته ی پیش تصمیم گرفتم ببینم چند دقیقه می توانم بدون پرت شدن حواسم یک کتاب را بخوانم. باورکردنی نبود. فاجعه بود. من فقط توانستم 5دقیقه با تمرکز کتاب بخوانم! خیلی وقت است که توی اینترنت مطالب طولانی را نمی خوانم. این خیلی بد است. گاه پیش می آید که مطلبی طولانی را در تب جدید باز می کنم. خیلی برایم جالب توجه است عنوان و موضوعش. خیلی دوست دارم آن مطلب طولانی را بخوانم. می دانم که یک چیزی به من اضافه می کند. اما با همه ی این اوصاف در نهایت نمی خوانمش. نهایت اگر توی گوگل ریدرم باشد یک استار کوچولو می زنم که بعدن بخوانم. ولی گوگل ریدرم پر است از این مطالب طولانیِ استار خورده... حس می کنم دیگر قدرت تفکر عمیق ندارم. یکی از بزرگ ترین نشانه هایش همین است که مطالب طولانی ولی به دردبخور و مشروح و کامل را نمی خوانم. حس می کنم برداشت هایم خیلی سطحی و آنی و لحظه ای شده. و اینترنت جهان لحظه ای بودن است...

چند روز پیش سراغ یادداشت های روزانه ای که دو سال پیش نوشته بودم رفتم. برایم اعجاب آور بود. چه قدر من با خودم رک و راست بودم. چه قدر با واژه هایی صریح درونی ترین احساساتم را روی کاغذ آورده بودم. احساساتی که شاید از داشتن شان احساس شرم و خجالت می کردم، احساساتی که از بودن شان بدم می آمد. ولی چون بودند می نوشتم شان و خلاص می شدم. الان... دیگر نمی توانم روی کاغذ با خودم صریح و رک و راست باشم انگار. یک جورهایی در خصوصی ترین لحظاتم هم (لحظاتی که روی کاغذ از خودم می نویسم) احساس شیشه ای بودن می کنم. حس می کنم مثل وبلاگی که می نویسم، مثل وبلاگ هایی که درشان نظر می دهم، مثل فیس بوکم، مثل اینترنت حداقل حداقل یک نفر دیگر می خواندشان. به خاطر این احساس از خودم فرار می کنم. آن بخش های رذالت بار وجودم را سعی می کنم سانسور کنم. سعی نمی کنم آشکارشان کنم و بریزم شان بیرون سعی نمی کنم بخش های تاریک و مرموز ذهنم را روشن کنم... این ها نشانه های کمی برای احمق و احمق تر شدن نیستند...


2-کلن این جوری هاست. همیشه می شود یک جور دیگر هم نگاه کرد. مثلن دنیای مجازی را یک جور عالم عرفان دانست و مراحل و ویژگی هایش را نوعی سیر و سلوک و آدم معتاد ِ به آن را سالک و مهاجرِ راه حقیقت! در فصل ششم کتاب "افسون زدگی جدید: هویت چهل تکه و تفکر سیار" نوشته ی داریوش شایگان بود که دیدم این جوری هم می شود نگاه کرد. این حرف را آدمی زده که در زمینه ی عرفان و سیروسلوک از هند تا سوئد و فرانسه مطالعه کرده و سیروسلوک عارفانه اش با علامه طباطبایی هم شهره است. شایگان می گفت: مجازی سازی وجوهی از هستی و شناخت را عرضه می کند که شیوه های انکشاف آن ها در قلمرو خودشان به شیوه ی مکاشفه ی عرفانی بسیار نزدیک است. عنوان فصل ششم کتاب شایگان این است" شبح سازی جهان." شایگان می گوید که ما در عصری زندگی می کنیم که خواسته های ناملموس، درهم و برهم و آشفته و جهان امیال و آرزوها و عطش جذب آرمان های گذشته و گریز به جهان ها و وادی های دیگر دنیایی وهم آمیز پدید آورده اند...دنیایی مملو از اشباح که مذبوحانه در جست و جوی مکانی برای حلول اند...و این شبح سازی از امور معنوی حاکی از میلِ اصیلِ انسان به سیر و سلوک است و... بعد می آید از سه ویژگی عجیب جهان امروز(جهان انقلاب الکترونیک) نام می برد: حضور همه جایی(ما با اینترنت همه جا هستیم. مهم نیست که من این وبلاگ را در خانه می نویسم یا در کافی نتی در یک شهر دورافتاده. هر جایی که بنویسم کسی که خواننده ی آن است از هر جایی در دنیا، از خانه ی همسایه تا شهرک دانشگاهی بوفالو در امریکا می تواند بودن من را بخواند و ببیند...به عبارت دیگر ما در یک لامکانِ همیشه مکان به سر می بریم.شایگان خودش کنفرانس از راه دور را مثال می زند که در عین حال که همه جا رخ می دهد عملن در هیچ جایی رخ نمی دهد...)، آنیت و لحظه ای بودن و بی واسطگی(قرب ورید)(این روزها حتا من هم می توانم با یک ای میل ساده مثلن به رییس جمهور آمریکا وصل بشوم!...). و بعد می گوید این ها صفاتی هستند منتسب به ذات الهی که در عصر ما جهان شمول شده است. بعد می آید و از عالم عرفانی عرفا حرف می زند. از عالم مثال شان. از "ناکجاآباد" سهروردی می گوید. در "آواز پر جبرئیل" سهروردی وقتی به یک پیر عارف می رسد می شنود که: "ما جماعتی مجردانیم[درویشان.عارفان]. از جانب ناکجاآباد می رسیم." می پرسد" آن شهر از کدام اقلیم است؟" و می شنود که: "از آن اقلیم است که انگشتِ سبابه آن جا راه نبرد." (خلاصه یک جورهایی همان لامکانِ همیشه مکانِ ما(اینترنت!) دیگر...!) و بعد هم در ادامه می آید و از شباهت ها و تفاوت های عالم عرفانی عرفا و جهان مجازی حاصل از انقلاب الکترونیک می گوید: "باید اذعان کرد که این دو جهان شباهت های حیرت انگیزی دارند. در هر دو خاصیت موبیوس تمام و کمال عمل می کند، زیرا هر دو جهان شیوه ی تبدیل یک حالن به حالتی دیگرند.(موبیوس یعنی گذر از درون به برون و برعکس. مثلن میان خصوصی و عمومی، ذهنی و عینی، مولف و خواننده و...) در هر دو جهان با "دیگرجا" یا ناکجاآباد سروکار داریم. جهان مجازی در لامکانی همه جا مکان قرار دارد که با یک کامپیوتر و مودم می شود به ان دسترسی داشت و عالم مثال عرفا در لامکانی که خود در جایی واقع نیست اما در حالات مکاشفه عیان می شود. در هر دو جهان با انسان های مهاجر و سالک سروکار داریم. در دنیای مجازی سالک در هزارتوی صفحات وب به این سو و آن سو می رود، به جست و جوی تازگی ها و کسب اطلاعات جدید و در عالمِ مثالِ عرفا سالک پله پله از نردبان هستی بالا می رود تا سرانجام در سکوت نیستی فنا گردد....و...

البته شایگان در ادامه می گوید: "این واقعیت که مجازی سازی، وجوهی از هستی و شناخت را عرضه می کند که شیوه های انکشاف آن ها در قلمرو خودشان به شیوه ی مکاشفه ی عرفانی نزدیک است نباید ما را به این نتیجه رهنمون شود که با به کار بستن روش های مجازی سازی به اندیشه ی عرفانی خواهیم رسید. زیرا بین آن دو شکافی عظیم وجود دارد و این دو جهان در سطوح ادراکی واحدی جای ندارند..."

و بعد می آید و از متعلق به جهان محسوسِ مادیت بودنِ عالم مجازی می گوید و این که عالم مثال عرفا جایی میان محسوس و معقول قرار دارد. و این که جهان مجازی در سطح افقی یعنی محسوسات باقی می ماند و عالم مثال حلقه ی انتقالی ست برای دستیابی به سطوح عالی تر مشاهده و بصیرت و...

اما نکته ای که به نظر می رسد این است که عارفانِ قرون پنجم و ششم عالم مثال خودشان را داشتند و حال ما عارفانِ قرن بیست و یکم هم عالم مجازی خودمان را...!!!

  • پیمان ..

در ستایش قطار

۱۰
شهریور
تو می‌روی
تمام ایستگاه می‌رود
و من چه‌قدر ساده‌ام
که سال‌های سال
در انتظار تو
کنار این قطار ایستاده‌ام
و هم‌چنان
به نرده‌های ایستگاه رفته
تکیه داده‌ام!

قیصر امین پور


"- من در دهکده‌اى در کنار دریاچه ارومیه به دنیا آمده‌ام. قطار از آنجا رد مى‌شد، قطار چیز عجیبى است. من هیچ وقت به قطار به چشم یک ماشین نگاه نمى‌کنم. قطار خیلى زنده است. فکر کنید چقدر خوب است که قطارى از کنار دریاچه‌اى رد شود. یک نم هم که باران بزند... شما هم که جاى من بودید شاعر مى‌شدید.- من که نه!... شما....- نه! هر کس جاى من بود شاعر مى‌شد. یک بار خبرنگارى از من پرسید، «لابد تمام بچه‌هاى آن ده شاعر هستند!» من گفتم؛ آره!دروغ هم نگفتم.گفتند چرا مشهور نشدند؟ گفتم لابد بلد نیستند به تهران بیایند.طبیعت در شاعر کردن انسان‌ها خیلى تاثیر دارد. قطار خیلى‌خوب است. اسب هم... من اصلا دنیا را بدون قطار نمى‌توانم تجسم کنم. اصلا!"

از مصاحبه ی رسول یونان با مریم منصوری


"از میان تمام وسایل نقلیه ی مسافرتی قطار احتمالن بهترین مددکار اندیشیدن است. مناظر بیرون به هیچ وجه یکنواختی بالقوه ی مناظر بیرون کشتی یا هواپیما را ندارد. سرعتش به حدی است که مجال درگیر شدن به آدم نمی دهد و در عین حال چنان کند است که چیزها را تشخیص می دهی. لحظه های کوتاه و برانگیزاننده ای از خلوت افراد را به ما می نمایاند، می گذارد دقیقن لحظه ای که زنی فنجانی را از قفسه ی آشپزخانه برمی دارد ببینیم، بلافاصله ما را از جلوی حیاطی عبور می دهد که مردی روی صندلی خوابش برده و بعد از مقابل پارکی می گذرد که کودکی توپی را که کسی برایش انداخته و ما نمی بینیمش می گیرد... از پس ساعت ها افکار رویایی در قطار ممکن است احساس کنیم به خودمان بازگشته ایم، به عبارت دیگر به احساسات و افکاری که برای مان مهم هستند..."

هنر سیروسفر/آلن دوباتن/گلی امامی


و ایران سرزمینی است که خیلی خیلی جاهایش را نمی توان با قطار رفت...

مرتبط: قطارباز

  • پیمان ..

هنوز هم لعنتی است. حتا لعنتی تر شده است. عصرهای جمعه را می گویم. هنوز هم نفهمیده ام این عصرهای جمعه چه دارند که این قدر ویران کننده اند. دلتنگی شان...(باور کن وقتی می گویم "دلتنگی عصر جمعه" دل وروده ام به هم می پیچید و رویش یک تخم مرغ را هم بیخ گلویم حس می کنم...)غربت شان...چی شان آخر؟ از همان بچگی بود. از همان زمان ها که مشق هام را تمام می کردم بعد می نشستم فیلم سینمایی عصر جمعه ی کانال یک را نگاه می کردم و بعد یکهو غصه دار می شدم که فردا شنبه است و پنج شنبه جمعه دارد تمام می شود و باید دوباره شروع کرد...دوباره..دوباره... اما به خاطر این نبود. به خاطر فیلم ها؟ آن عصر جمعه ای که یک قسمت از "کارآگاه ناوارو" را که پر بود از باران های اروپایی و خیابان های دراز و پر از تاریکی و آدم های خیس از بارانِ شدید یادم نمی رود. "آژانس شیشه ای" را هم اول بار یک عصر جمعه دیدم. یک عصر جمعه که آسمان ابری بود. و نمی دانم چرا آن قدر سکانس به سکانس آن فیلم یادم مانده با خانه مان در آن عصرِ ابری که از گرفتگیِ هوای بیرون تاریک شده بود و من از بس تو نخ فیلم رفته بودم نمی خواستم هیچ لامپی را روشن کنم...می دانی که؟ عصر جمعه ی دلگیر را حتمن می دانی...حالا که بزرگ تر شده ام دیگر دغدغه ی شنبه ی دوباره مدرسه رفتن نیست. حتا دیگر نمی نشینم فیلم عصر جمعه ی کانال یک را نگاه کنم. ولی...

عصرهای جمعه انگار همه چیز تمام می شود. همه ی چیزهای ناتمام انگار خودبه خود رها می شوند. یک جور حالت مات و مبهوت بودن به آدم دست می دهد. یک جورهایی منتظر می شوی. به خودت می گویی: خب، حالا همه چیز متوقف شده و قراره یک اتفاقی بیفتد یا یک کسی بیاید یا یک صدایی بلند شود یا یک ...نمی دانم. یک جور سکون است و سکوت که هر لحظه انگار باید شکسته شود. منتظر می شوی...منتظر می شوی...یکی یک کاری بکند...نه...

چند وقتی عصرهای جمعه می نشستم فقط مهستی گوش می کردم. آن هم فقط یک آهنگش را. دو سه ساعت پشت سر هم فقط یک آهنگ را گوش می کردم. می دانی که کدام آهنگش را.... همان "مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه...". نمی دانم چرا. ولی این جور حس می کنم که مهستی هم آن را عصر یک روز جمعه خوانده. یعنی بهتر بگویم این جور حس می کنم که آن را برای یک عصر جمعه اش خوانده...برای دلتنگی عصر جمعه اش. برای شکستن سکون و سکوت عصر جمعه ای که هیچ کس نمی آمد بشکندش...خودش دست به کار شده و خوانده... عصر جمعه که می گویم یاد آن آهنگ فرهاد هم می افتم..."داره از ابر سیاه خون می چکه"...در مورد فرهاد و رفقاش هم همین جور فکر می کنم. آن ها هم نشسته اند آهنگی ساخته اند برای دلتنگی عصرهای جمعه شان... و قصه ی آن اهنگ را هم که می دانی دیگر... آهنگ از برای خون آن چند جوانی است که توی جمعه ی سیاه سیاهکل در دل جنگل های سیاهکل کشته شدند... یعنی آن ها هم برای دلتنگی های جمعه شان بود که...؟ آره. من این طور فکر می کنم. این عصر جمعه ها برای من و تو فقط نیست. برای آن ها هم بود. آن ها فکر می کردند که این لعنتی بودن عصرهای جمعه از برای ظلم است از برای ستم و بی عدالتی و خفقان و چه می دانم. انگار آن ها هم حس می کردند که سکون و سکوت عصرهای جمعه را خودشان باید بشکنند. نباید منتظر کسی ماند. نباید هی شعرهای عاشقانه خواند که تو فلانی و می آیی و رفته ای و... و برای همین بود که خودشان دست به کار شدند... و چه گران بود شکستن سکوت عصرهای جمعه برای شان...

چند سال پیش توی یک عصر جمعه توی قطار بودم. توی راهروی قطار. با امیر هم بودم. جمعه ی خوبی بود. آن قدر خوش گذشته بود که یادم رفته بود جمعه است. از بس خندیده بودم. توی قطار تکیه داده بودیم به دیوار کوپه و پنجره ی راهرو را باز کرده بودیم و باد می خورد به صورت مان و نگاه می کردیم به دشت و کویر و تپه ماهورها و خورشید که داشت به غروب نزدیک می شد و از همان خورشید نارنجی بود که یکدفعه یادم افتاد که الان عصر جمعه است...می خواهم بگویم یک چیزی دارند این عصرهای جمعه که نمی شود بی خیال شان شد. نمی شود فراموش شان کرد. حتا اگر خیلی هم خوشحال باشی باز هم غم را توی دلت می اندازند...خیلی لعنتی اند...باید کاری کرد...نمی دانم. خیلی دارم به این فکر می کنم که برای عصرهای جمعه ام چه کار کنم. بنشینم با این صدای نکره ام آواز بخوانم؟ بروم تفنگ دستم بگیرم علیه هر چه بدی است بجنگم؟ بعضی از این بچه بسیجی ها جمعه ها می روند جمکران. من هم بروم جمکران؟ داستان بنویسم؟ وبلاگ بنویسم؟ چه غلطی بکنم من با این عصرهای جمعه و با این دلتنگی های شان و غربت شان و تخم مرغ هایی که بیخ گلویم می کارند و...چه غلطی بکنم من؟!

 

 

 

پس نوشت: و کم کم عصرهای همه ی روزهای هفته ام دارد می شود عصر جمعه. شاید حتا تمام صبح ها و ظهرها و شب هایم هم بشوند عصر جمعه. می فهمی که؟!....

  • پیمان ..

دعا

۰۲
شهریور

هیچ کس هست از برادرانِ من که چندانی سمع عاریت دهد که طَرفی از اندوهِ خویش با او بگویم، مگر بعضی از این اندوهانِ من تحمل کند به شراکتی و برادری؟... و این چنین دوستِ خالص کجا یابم؟... که دوستی های این روزگار چون بازرگانی شده است: آن وقت بر دوستی شوند که حاجتی پدید آید و مراعاتِ این دوست فروگذارند چون بی نیازی پدید آید...

@@@

سحری که می خوریم دوباره خوابیدن برایم خیلی سخت می شود. سه چهار بار تا سحر بیدار ماندم. اما به جبران تمام شب بیدار ماندن تا لنگ ظهر خوابیدن خُلقم را خیلی تنگ تر کرد. سیزده روز گذشته است و من سحر امروز حتا حوصله ی غلت واغلت زدن برای به خواب رفتن هم نداشتم. نشستم توی رخت خواب و به آسمانی نگاه کردم که رفته رفته از سیاهی به سورمه ای و کم کم به آبی تبدیل می شد. عصبانی بودم. به دعای سحری که امروز رادیو پخش کرده بود فکر می کردم. این جوری ها بود که دعای سحره را یک نفر نمی خواند. هر پنج دقیقه پنج دقیقه یک نفر می خواند. پنج دقیقه ی اول همانی که معمولن می خواند(اسمش را نمی دانم) خواند، بعد یک نفر با یک صدای نخراشیده، بعد یک نفر با یک صدای نتربوق و... که چی شود؟ که تنوعی راه انداخته باشند؟ که دعای سحر را رنگ و بویی تازه بخشیده باشند؟ نمی دانم. مثل چی احساس تکرار کرده بودم. هر روز صبح موقع کوفت کردن سحری همین دعا را می خوانند. سال هاست که که هر صبحِ ماه رمضان این دعا را می خوانند. از بس تکراری است هیچ کس بهش هیچ توجهی نمی کند. اصلن برای چه باید توجه کرد؟ مگر دعا خواندن شخصی ترین بخش هر دین و مذهبی نیست؟ مگر نباید هر کس دعای خودش را بخواند؟

یاد دوران دبیرستانم افتاده بودم. ناظمی داشتیم "اسدیان" نام. اسمش ناظم بود ولی نمره انضباط و این ها دستش نبود. کارش فقط این بود که مراسم صبح گاهی و ظهرگاهی را اجرا کند و آن مراسم ها... اسدیان کل "مفاتیح الجنان" را حفظ بود. هر روز بیست دقیقه یک ربع حداقل مراسم صبح گاهی داشتیم. قرآن و دعای فرج و دعای ماه رجب و ماه رمضان و...(هیچ وقت سرود ملی نمی خواندیم!)  اما دو روز در هفته مراسم صبحگاه نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه طول می کشید. این دو روز روزهایی بودند که اسدیان عاشقش بود. در این دو روز او دعای توسل می خواند و دعای جوشن کبیر و زیارت عاشورا و... زمستان و بهار و پاییز نداشت. تو گرمای اوایل مهر و اردیبهشت ماه می ایستادیم دست های مان را چهل و پنج دقیقه به حالت دعا نگه می داشتیم و دعای توسل می خواندیم. زمستان می شد برف می آمد ما سگ لرز می زدیم اما باز هم دست های مان را به حالت دعا نگه می داشتیم و امن یجیب می خواندیم. توی باران های پاییزی خیس می شدیم و دعا می خواندیم. در آن سه سالی که در دبیرستان شریعتی درس خواندم به گمانم بیش از 150 بار دعای توسل خواندیم... چهل دقیقه دعا می خواندیم تا به آن جایی از دعاها برسیم که می گویند حاجت های تان را با خدا بگویید. آن وقت اسدیان عرض دو دقیقه بیان حاجت می کرد: پروردگارا!(و این پروردگارا را به طرز عجیبی به سبک آقا خامنه ای می گفت!) پروردگارا! مریض ها را شفا بده و دعاهای این عزیزان را زمینه ی ورود سهل الوصول شان به دانشگاه قرار بده...."

نمی فهمم. هیچ وقت نفهمیده ام. برای چه باید به عنوان دعا یک سری متن های خاص عربی را خواند؟ برای چه نباید هر کس برای خودش شیوه ی خاص دعا کردن داشته باشد؟ برای چه نباید هر کس سعی کند که شیوه ی قشنگی برای دعا کردن داشته باشد؟... اصلن برای چه دعا می کنند؟ برای چه دعا می خوانند؟

نسیم می آمد و من به دعاها فکر می کردم. دعا می خوانند که از خدا بخواهند مشکلی را برای شان رفع کند. دعا می خوانند که نیازی را بیان کنند و برای رفع آن نیاز از ذات خدا کمک بخواهند. دعا می خوانند که توبه کنند که از شر سنگینی بار کارهایی که حسی از گناه را بر دوش شان گذاشته رهاشوند. دعا می خوانند که بگویند خدایا کمک کن دیگر گناه نکنیم...

و گناه... چرا این همه هی می گویند گناه بد است؟ آیا واقعن گناه بد است؟ واقعن شک کرده بودم. آن سری از اعمال و رفتارهایی که می گفتند نباید هیچ وقت هیچ زمان هیچ مکان انجام داد... به خودم فکر می کردم که هر وقت گناهی انجام می دادم بعدش خیلی به اصطلاح پرهیزگارتر می شدم... اصلن من هر وقت آدم خوبی شده ام بعد از یک گناه بوده! فقط... نباید گناه ها را تکرار کرد. دقیقن چیزی به اسم گناه همان جایی ادم را ویران می کند و روح و روان را سنگین می کند و چرک آلود که تکراری می شود... بعد برای خودم مثال هم زدم. گناه کردن مثل گیر کردن چرخ ماشین توی ماسه می ماند. اگر بیشتر گاز بدهی(گناه را هی تکرار کنی) چرخ ماشین توی ماسه بیشتر گیر می کند و بیرون آمدن سخت تر می شود. اما اگر به محض گیر کردن چرخ دیگر گاز ندهی(گناه را تکرار نکنی) و دنده عقب بیای(توبه کنی) و دوباره با سرعت بیشتری از روی ماسه ها عبور کنی دیگر در ماسه ها گیر نمی کنی. ماسه هایی که سرنوشت محتوم ماشینت گیر کردن در آن هاست، این چنین راحت تر پیموده می شوند... یعنی به یک جور جبر گناه کردن رسیده بودم... فقط چیزی که خیلی نگرانم کرد تکراری بودن بعضی گناهانم بود!...

 ودعا می خوانند که گناه نکنند...

و دعا می خوانند که به خدا بگویند خیلی کوچکند، خیلی ضعیف اند... پیش خودم این جور گفتم که اگر قرار باشد چیزی دعا را قشنگ کند همین یک دلیل است. پیش خودم فکر کردم همه ی آدم های بزرگ، همه ی غول ها، همه ی کسانی که بزرگی شان افسانه ای است حتمن کسی را داشته اند و دارند که پیش او کوچک باشند و کوچکی شان را به او اظهار کنند. پیش خودم گفتم همان طور که اگر آدمی نتواند عشق بورزد نمی تواند هم نفرت بورزد، آدمی هم که پیش کسی کوچک نباشد پیش دیگران نمی تواند بزرگ باشد. آدم های بزرگ حتمن خدایی دارند که پیش او خیلی کوچک باشند، خیلی کوچک... فکر کردم. یاد نیایش های گاندی افتادم. بعد یاد مصطفا چمران افتادم که توی میدان های جنگ  جوری یل و استوار بود که انگار بنده ی هیچ خدایی نیست و آن وقت نیایش هایش... حتا یاد احمد شاملو افتادم. خدای او آیدایش بود. و این که این قدر شاعر بزرگی بود به خاطر این بود که آیدایی داشت که پیشش هزار بار کوچکی و ناچیزی خودش را بگوید و بگوید و همه ی شعرهایی که برای ایدا نوشته حتمن دعا هستند...

خورشید داشت طلوع می کرد. من به این فکر می کردم که چرا دعاهای خاص خودم را اختراع نمی کنم و از خودم شاکی شدم که حتا آیدایی هم ندارم که...


مرتبط: سیزده 
  • پیمان ..

hummer

۲۹
مرداد

 هامر

اهلش به شان می گوید اس یو وی. مخفف sport utility vehicle. عامه به شان می گوید ماشین شاسی بلند. "شاسی بلند" را هم با بادی در دهان و تکیه ای خاص می گویند که یعنی خیلی ماشین است ها! مهندس وطنی که چهارتا مقاله در موردشان توی ژورنال ها خوانده و به زبان فارسی هم علاقه دارد به شان می گوید خودروی بیابانی. اما من به شان می گویم جیپ. جیپ قشنگ تر است. همه شان جیپ هستند. از لندروور و نیسان پاترول تا میتسوبیشی پاجرو و اینفینیتی و سانتافه و پرادو و هامر جیپ هستند. آخر بابابزرگ همه شان جیپ است! جیپ اولین ماشین دودیفرانسیله ی تاریخ است. محصول جنگ جهانی دوم. قضیه اش این بود که توی جنگ وسط میدان درگیری، آدم ها و اسب ها و توپ و تفنگ هاشان به زمین های باتلاقی و گل آلود که می رسیدند گیر می کردند و واویلایی می شد. رساندن آذوقه و مهمات ناممکن می شد و زخمی ها و مجروحان آن وسط جنگ می ماندند و جان می دادند. روی همین حساب ارتش آمریکا دستور داد تا ماشین خاصی طراحی بشود که حلال این مشکلات باشد.

 هامر

نام جیپ از همین دستور ارتش آمریکا آمد. ارتش امریکا ماشینی می خواست که general purpose  باشد. یعنی چند منظوره. به اختصار گفته شد جی پی(G.P) و بعد بر اثر تکرار و تکرار راحتش کردند گفتند جیپ. طراحیش را کمپانی ویلیز انجام داد. طراحیش با یک مهندس مکانیک نابغه ی اهل دترویت بود به نام پرابست(probst) که دو روزه طراحی اش کرد. ارتش آمریکا یک ضرب العجل چهل و نه روزه تعیین کرده بود. کمپانی ویلیز که دید نمی تواند در این مدت کم تولید انبوه کند، سپرد به خط تولید کمپانی فورد و.... جیپ ها ماشین های پرقدرتی بودند که هم خودروی فرماندهی بودند، هم خودروی شناسایی نظامی، هم ماشین حمل تیربار و توپ های سبک، هم آمبولانس، هم ماشین شخم زدن زمین کشاورزی و ماشین برف روبی و سمپاشی و هم وسیله ای برای جابه جا کردن واگن های قطار روی ریل راه آهن و...

امروزه روز جیپ ها بزرگ ترین کاربرد چندمنظوره شان این است که خودروی بیابان هم هستند.  البته توی ایران صادق نیست. جیپ ها توی ایران ماشین بیابان نیستند! دختر پولدار بالاشهرنشین تهرانی پرادو می خرد که باهاش توی اتوبان تهران قزوین 150 تا پر کند و توی خط سبقت به منی برسد که با پراید ریقویم 120 تا پر کرده ام تا از پیکان ریقوتری که با 100 تا توی باند وسط می رود سبقت بگیرم. خریده است تا به پراید ریقوی من برسد و هی چراغ بزند و هی بوق بزند و حتا دو ثانیه، فقط دو ثانیه صبر نکند که من سبقتم را با حداکثر سرعت مجاز بگیرم و... و من بپیچم توی لاین وسط و او رد شود و من فقط بهش زیر لب فحش بدهم که ای کاش می شنید و بعد فحش بدهم به مملکتی که جریمه ی سرعت غیرمجازش خرج یک بار سرخاب سفیداب این جور لچک به سرهایش هم نیست!

 

@@@

اما خودروی دو دیفرانسیل بیابانی هم که زیر پایت باشد دلیل نمی شود که خودت را راننده ی کویر و بیابان بدانی. کویر و بیابان و راندن با ماشین توی آن ها برای خودش قلق هایی دارد. مثلن همین با لاستیک پنچر رانندگی کردن.

اولین کار برای رانندگی در میان ماسه ها و شن ها و باتلاق های کویر کم کردن باد لاستیک هاست. باعث می شود که سطح تماس لاستیک ماشین با زمین سست زیاد شود و فشار کمتری بر مساحت واحد زمین وارد شود. در نتیجه فرورفتگی لاستیک توی شن ها و باتلاق ها به طرز محسوسی کم بشود. تازه فشار کمتری هم روی موتور ماشین می آید.

و یا مثلن با سرعت ثابت حرکت کردن. توی مناطق شنی و باتلاقی هرگز نباید با نوسان سرعت رانندگی کرد. یعنی نباید سرعت به طور ناگهانی کم و زیاد شود. اصلن نباید ترمز کرد. ترمز کردن توی کویر باعث ایجاد تلی از شن جلوی ماشین می شود و حتا ممکن است ماشین توی شن گیر کند. برای سرعت کم کردن فقط باید از دنده و کلاچ استفاده کرد.

 

یا بالا رفتن از تپه ماهورهای کویر. سراشیبی جاده چالوس که نمی خواهی بروی بالا برای خودت دلی دلی کنی! باید صاف و سیخ و مستقیم رفت بالا. نه مارپیچ و تراورس. (تراورس یعنی کجکی رفتن). تراورس که بروی چرخ های سمت شیب وزن بیشتری تحمل می کنند و بیشتر توی زمین فرو می روند و ممکن است ماشین چپ کند. مرکز ثقل ماشین های شاسی بلند از ماشین های معمولی خیلی بالاتر است. عامه فکر می کنند چون این ماشین ها سنگین ترند سخت تر چپ می کنند. در حالی که اصلن این طور نیست. مرکز ثقل ماشین بالاتر است و راحت تر هم حتا چپ می کند. تازه پایین آمدن از تپه ها و ماهورها هم قلق دارد. باید با سرعت ثابت پایین آمد. یک موقع داری پایین می آیی می بینی عقب ماشین برای خودش دارد می رقصد. نباید بترسی و ترمز کنی و بدبخت شوی. ترمز که کنی توی سراشیبی لای شن ها گیر می کنی. باید فقط آرام ارام سرعتت را زیاد کنی.

 موتور هامر به علت بزرگی در وسط ماشین قرار داره!

و یا همین روش های بیرون آوردن ماشین از شن و ماسه. اگر توی زمین صاف توی شن گیر کردی اصلن نباید گاز بدهی. بیشتر فرو می روی. باید دنده عقب بیایی. دنده عقب هم دقیقن در همان مسیری باید باشد که آمده ای. چون شن هایش کوفته شده اند و محکم ترند. بعد که به حد کافی عقب آمدی آرام شروع به حرکت کنی و به یک نمودار خطی سرعتت را زیاد کنی و با سرعتی بیشتر از سرعت قبلیت از مکانی که گیرکردی رد شوی. اما باز ممکن است چند متر جلوتر گیر کنی. دوباره باید این عمل را تکرار کنی. حالا آمدیم و دنده عقب هم گیر کردی. یعنی واویلا. هم چرخ های جلویت گیر بود هم چرخ های عقبت. یک راهش این است که باد لاستیک ها را باز هم کمتر کنی و دوباره گاز بدهی. شاید بیرون آمدی. یک راهش این است که زیر دو تا از لاستیک ها سطح شیب دار بسازی. با دو تا تخته چوب که احتمالن برای سفر به بیابان همراهت است. یک راه دیگرش این است که ماسه های زیر چرخ ها را با آب خیس و مرطوب کنی و...

و خیلی چیزهای دیگر...

 

@@@

کویر یعنی جایی که کیلومترها از تمدن دور هستی. فرسنگ ها از روزمرگی و رذالت ها فاصله داری و آسمان با تمام ستاره ها و خورشیدش به تو نزدیک تر است. یک جای بکر که خبری از آدمیزاد نیست و فقط تو هستی و خدایت. یعین دقیقن همان چیزی که هر از چند وقتی دلت هوایش را می کند. آخ خدا جان! یک چیزی می گویم نه نگو دیگر! یکی از این هامرها برای مان جور کن. من که این همه قلق های رانندگی توی کویر را می دانم یک هامر بهم بده تا قلق هایم را اجرا کنم و به تو نزدیک تر شوم! قول می دهم باهاش به هیچ کسی فخر نفروشم. قول می دهم باهاش توی جاده های معمولی از صد تا بیشتر نروم و توی شهر هم ازش اصلن استفاده نکنم. اصلن قول می دهم باهاش جاده شمال و جاده های پررفت و آمد نروم که ملت الکی حسرت بخورند و الکی بگویند چه ماشینی! قول می دهم باهاش فقط بیابان گردی کنم...

@@@

در باب هامر همین بس که خودروی ضد مین ارتش آمریکا هم هست.

@@@

هنوز هم پارک دوبل توی رانندگی برایم عذاب عظما است!

 مرتبط: hummer-desert-driving

  • پیمان ..

در مورد "رنج های ورتر جوان" می توانم بگویم که یک کتاب جادویی و عجیب است. یک رمان عاشقانه و تا حد افراط رمانتیک که ناپلئون بناپارت آن را هفت بار توی عمرش خواند و خواند. یوهان ولفگانگ گوته بیست و چهارساله بود که در سال 1774 میلادی آن را نوشت و منتشر کرد. توی ایران از سال 1303 تا به حال چند نفری این رمان 160-170صفحه ای را ترجمه کرده اند. تیراژ چاپ دوم ترجمه ی نصرالله فلسفی در سال 1317 ده هزار نسخه بود.(فقط جمعیت الان ایران و جمعیت باسوادهای الان ایران با آن موقع را مقایسه کنید...) خود گوته(همان شاعر آلمانی است که شیفته و مجنون حافظ بود) در مورد این کتابش بعدها نوشت که:

آلمان به تقلید از من روی آورده است،

و فرانسه مشتاق آثار من است

نیز انگلستان با مهربانی این دوست پریشان خود را پذیرا می شود

با این حال مرا به این همه چه نیاز،

جایی که حتا چینی هم با دستی لرزان،

تصویر لوته و ورتر را بر جام می نشاند...

رنج های ورتر جوان

قصه ی "رنج های ورتر جوان" یک مثلث عشقی است. قصه ی دلدادگی ورتر به لوته ای که شوهری به نام آلبرت دارد. و ورتر که تمام لحظات مجنون وار شیفتگی اش را از آغاز تا انجام(!) برای دوستش ویلهلم طی نامه هایی تعریف می کند. قصه ی عشق های دوران بیست سالگی آدم ها. از همان ها که عاشق برای معشوقش حاضر است بمیرد... و البته یک لایه ی دیگر هم دارد این قصه. قصه ی مرگ اندیشی ورتر که آخرش هم به خودکشی می رسد...:

"هی! من نه از آن بدبختی های گاه و بیگاه جهان بزرگ، از آن سیل هایی که دهکده های تان را می شوید و می برد و آن زمین لرزه هایی که شهرهای تان را به کام خودش می بلعد، می سوزم و رنج می برم، که قلبم از آن نیروی فرساینده ای از پا درمی آید که در بطن کائنات نهفته است و هرگز و هیچ گاه چیزی نیافریده که همسایه و همجوار و یا خویشتن خویش را ویران نکند. از همین است که هراسان و منگ به راه خودم می روم و در همه طرف در آسمان و زمین و نیروهای پرجنب و جوش آن ها جز هیولایی جاویدان در کار بلع و گرم نشخوار نمی بینم."ص75

@@@

شاید چیزی که این همه این کتاب را تاثیرگذار کرده این باشد که ماجرای کتاب عینن برای خود یوهان گوته اتفاق افتاده. او هم به سبک ورتر عاشق شده و گرفتار آن مثلث عشقی لعنتی. به سبک ورتر رنج برده. و به سبک ورتر برای رهایی از رنج هاش تصمیم به خودکشی گرفته. اما دیده که مرد خودکشی نیست. پس نشسته و برای رهایی خودش "رنج های ورتر جوان" را نوشته. اما...

"گوته با به فرجام رسانیدن نوشتن "رنج های ورتر جوان" خود را سبکبار، و برای یک زندگی نو سزاوار یافت. اما در همان زمان که حس می کرد خود با تبدیل واقعیت به داستان آزادی یافته و به وضوح رسیده است دیگر جوانان از این شیوه گیج می شدند و می پنداشتند باید که از داستان واقعیت ساخت..."ص191

@@@

بعضی کتاب ها کتاب های بالینی اند. کتاب هایی هستند که با جایی از روح و جانت بازی کرده اند و یک چیز بیان ناشدنی از تکه ای از روحت را بیان کرده اند. کتاب هایی هستند که دلت می خواهد هر از چند وقتی که با خودت بیگانه می شوی بروی سراغ شان و چند صفحه و یا اصلن کلش را دوباره بخوانی و... برای من "ناتوردشت" این طوری هاست. "دلقک به دلقک نمی خندد"ِ حسن بنی عامری این جوری هاست. "خداحافظ گاری کوپر" و "عقاید یک دلقک" و "دمیان" و "سفر به انتهای شب" و "کتاب عجایب"ِ شروود اندرسن هم این جوری هاست. حس می کنم برای هر کسی که طعم عشق را چشیده باشد هم "رنج های ورتر جوان" یک کتاب بالینی باشد. خود یوهان گوته هم همان صفحه ی اول کتابش این را گفته:

"من، هر چه از داستان ورتر بینوا جسته و یافته ام همه را در این دفتر گرد آورده ام و پیشکش شما می کنم و می دانم که از این بابت قدردانم خواهید بود. چه، یقین که از روح و منش او ستایش و محبت و اما از سرنوشتش اشک خود را دریغ نخواهید داشت. و تو ای جان نیکی که به سهم خود همان دلبستگی های او را داری، از رنج او تسلایی برگیر، و اگر که به حکم تقدیر و یا گناهی شخصی دوست دیگری نمی یابی این کتابچه را همدم خود قرار بده."

@@@

رنج های ورتر جوان/یوهان ولفگانگ گوته/ترجمه ی محمود حدادی

  • پیمان ..

ایده ی جدیدی نبود. سال ها پیش، اول دبیرستان که بودم همچون ایده ای را توی کتاب "شهر شیشه ای" پل استر خوانده بودم. و آن موقع چه قدر هم به وجد آمده بودم و چه قدر عاشق پل استر شده بودم. توی شهر شیشه ای این جوری ها بود که یک کارآگاه خصوصی برای پیدا کردن سرنخ تصمیم می گیرد سوژه اش را که یک پیرمرد است هر روز با دقت زیر نظر بگیرد. پیرمرد هر روز صبح از خانه اش می زند بیرون و تا غروب پیاده روی می کند و این کارآگاهه هم سایه به سایه به دنبالش می رود و کوچک ترین حرکاتش را توی دفترچه یادداشتش می نویسد(و این دفترچه یادداشت های رمان های پل استر چه قدر خواستنی اند!) بعد از چند روز که کارآگاهه هیچ نکته ای پیدا نمی کند می نشیند دفترچه اش را بادقت دوباره می خواند و بعد از کلی کنکاش به یک نتیجه ی عجیب می رسد: مسیرهای گوناگونی که پیرمرد هر روز می پیمود فقط یک مسیر الکی نیستند، بلکه در پایان هر روز او یک حرف از حروف الفبای انگلیسی را با قدم هایش می ساخته. بعد حروفِ هر روز پیاده رویِ پیرمرد را که کنار هم می گذارد به یک کلمه می رسد و پیامی خطاب به اوی کارآگاه است و الباقی ماجرا...

حالا این آقای "نیک نیوکومن" هم از ایده ای مشابه همان استفاده کرده تا "بزرگ ترین نوشته ی دنیا" را ایجاد کند. چند روز پیش توی وبلاگ یک پزشک قضیه اش را خواندم. او برای بزرگ ترین نوشته ی دنیا از کاغذ و قلم استفاده نکرده. بلکه با یک ماشین و یک سیستم GPS همچین ترینی را ساخته: بزرگ ترین نوشته ی دنیا با وسعتی که دو اقیانوس اطلس و آرام را به هم پیوند داده. طی یک مسافرت دوازده هزار و سیصد مایلی. این جوری ها که اول نشست یک نقشه کشید که چی می خواهد بنویسد و مسیر حرکتش را مشخص کرد. بعد سوار ماشینش شد و شروع کرد به سفر. دستگاه GPSش را روشن کرد تا مسیر حرکتش را ثبت کند. هر جا که حروف نوشته اش تمام می شدند دستگاه GPS را خاموش می کرد و... بعد اطلاعات ثبت شده توی دستگاه را می برد توی گوگل ارث و آخرسر با همین کارها توانست بزرگ ترین نوشته ی دنیا را بسازد: Read ayn rand

دقیقن همین جای کارش است که من را برده توی فکر. این همه جمله و عبارت و کلمه توی دنیا، اخر رفته است چی را انتخاب کرده است! آین رند را بخوانید. و این آین رند یک نویسنده-فیلسوف روسی-آمریکایی است که سال 1982 مرده و یک کتاب محبوب هم دارد و ترویج دهنده ی فلسفه ی عینی گرایی بوده و الخ. آخر بنشینی کلی نقشه بکشی و کلی سفر بروی و بزرگ ترین نوشته ی دنیا را بسازی که فقط بگویی کتاب های یک جوجه فیلسوف را بخوانید؟! (مسلمن در مقابل نیچه و هگل و هایدگر و کیرکگارد و... او جوجه هم نیست!) نمی دانم... یک جوری احساس کردم عجب احمقی بوده این "نیک نیوکومن"!

بعد با خودم کلنجار رفتم که اگر من جای او بودم و قرار بود سوار ماشینم بشوم و بزرگ ترین نوشته ی کره ی زمین را بنویسم چی می نوشتم؟

دیدم سوال سختی است. اول گفتم یک چیزی می نوشتم که برای کل دنیا یک پیام خوب باشد. صلح. دوستی. عشق. بعد خودم به خودم خندیدم. بس که این کلمات کلیشه ای شده اند و برای این جور وقت ها به کار برده شده اند. دیدم خیلی دم دستی است این جور کلمه ها. بعد دیدم عجب چیز سختی است. باید یک کلمه پیدا می کردم که به دوازده هزار وسیصد کیلومتر سفرم معنایی بدهد. یک کلمه که خلاصه ی معناها باشد. به ذهنم رسید که مثلن می نوشتم گاد. مثلن می نوشتم الله. ولی... نه... خیلی کلی بودند. گفتم من هم با همان read شروع می کردم. ولی آخر چه کسی؟ بگویم کتاب های چه کسی را بخوانید؟ یعنی نویسنده ای به ذهنم نرسید که به کل دنیا بگویم بروید کتاب هایش را بخوانید. بروید دنیا را از دید او نگاه کنید... بعد به خودم گفتم من اگر بودم اسم او را با حروف انگلیسی می نوشتم تا عالم و آدم بداند و بفهمد... اما... هنوز هم نمی دانم من اگر بودم به عنوان بزرگ ترین نوشته ی دنیا چه کلمه و چه عبارتی می نوشتم؟!...

تو اگر به جای نیک نیوکومن بودی چه می نوشتی؟ عبارتی که بزرگ ترین نوشته ی روی کره ی زمین باشد و همه ی عالم و آدم بخوانندش...

  • پیمان ..

سیاست

۲۰
مرداد

سیاست امری است که به شکیبایی نیاز دارد. باید در عین حال هم شوراننده و هم حسابگر بود. سیاست اخلاقیات خود و منطق خاص خود را دارد که من لزومن به آن ها باور ندارم. به علاوه باید قدرت خواه بود. من هرگز خواستار قدرت نبوده ام، هر چند که از امتیازات آن نصیب برده ام. من آدم ساده و یک سونگری نیستم. اگر از قدرت انتقاد می کنم به محدودیت ناشی از قدرت نیز نظر دارم. مثل رمون آرون از خودم می پرسم: "اگر به جای فلان یا بهمان سیاستمدار بودم چه می کردم؟"

به علاوه نزد سیاستمداران چیز عجیبی وجود دارد که مرا هم متعجب و هم متاثر می کند. غالب آنان آدم هایی درس خوانده و باهوش اند که تحصیلات درخشان داشته اند و از زیر بوته بیرون نیامده اند. سخنورانی حرفه ای اند که باید با به کار گرفتن قالب های متحجر موجود مردم را متقاعد سازند و بی وقفه برای پیرامون شان موعظه کنند و عجیب است که از این کار خسته نمی شوند. مگر می شود تمام روز یک سلسله حرف های بی خون و مرده را تکرار و باز تکرار کرد و به نتیجه ای یکنواخت و حتا به زبانی قالبی نرسید؟ حاشیه ی تفکر چنان تنگ می شود که جایی برای تخیل و خیال بافی و کشف و شهود باقی نمی گذارد. آن ها که به سیاست می پردازند خودشان را در معرض این خطر قرار می دهند. اصل تنگ کردن تفکر را بر خود هموار می کنند، جلوی استعدادهای طبیعی خود را می گیرند و بر عقاید خود مهار می زنند. گویی که نوعی ریاضت منفی تحمیق را بر خود روا می دارندتا همه چیز را به غم انگیزترین سطح ابتذال کاهش دهند. و این کار کوچکی نیست. بی شک به نیرویی نیاز دارد که در توان همه کس نیست.

زیر آسمان های جهان(گفت و گوی رامین جهانبگلو با داریوش شایگان)-ترجمه ی نازی عظیما-نشرفرزان روز-ص42 43

  • پیمان ..

زر مفت

۲۰
مرداد

1- پس از مدت ها که فری گیت را باز کردم و رفتم فیس بوق دیدم گوشه ی صفحه ی فیس بوقم نوشته که امروز تولد محمد سلطانی نژاد است. شاد شدم. کمی هم تعجب کردم. انگاری یک نیروی خارج از اراده ای من را واداشته بود که سراغ فیس بوق بروم تا ببینم که امروز تولد محمد است. رفتم توی صفحه اش و شروع کردم به نوشتن که: "اووووه! تو تازه بیست سالت شد؟! پس از مدت ها اومدم فیس بوق و دیدم تولدته. مبارک." و می خواستم بنویسم: "بابا این بچه های علوی همه دارن پیر می شن. مثلن این حامد ناظری داره بیست و دوسالگی رو تجربه می کنه، اون وقت تو تازه بیست ساله شدی؟!!" که دیدم یک جور بار تحقیری ناخواسته دارد. بی خیالش شدم. اما این بچه برقی باحال که از نوادر روزگار است(تعارف نداریم که!) در جواب برگشت برام نوشت: "الان گمونم شد هشت سال که می شناسمت". تکانم داد با این جمله ای که برایم نوشت...

مگر من چند سال عمر کرده ام که رفاقتی هشت ساله را با هم گذرانده باشیم. اما بعد که فکر کردم دیدم عمر رفاقتم با بعضی ها از دهه هم گذشته است و این بود که تکان خوردم. یاد امیر افتادم و میثم پیروزی و مقداد چمک و تمام سال هایی که رفیق بوده ایم و هستیم و پستی بلندی گذرانده ایم و گذر ایام نارفیق مان نکرد و حالا رفاقتمان از دهه هم دارد می گذرد... نادر ابراهیمی یک جمله ای دارد که می گوید: "دوست مثل عتیقه می ماند. هر چه قدر قدیمی تر باشد ارزشش بیشتر است." نمی دانم حالا ارزش رفاقت های دهه ای چه قدر است...

2- از صدقه سر خوابیدن روی پشت بام و هم آغوشی نافرجام با پتو در دم دمای صبح سرما خوردم و رفتم پیش دکتر پیمانی. دکتر پیمانی دکتر اطفال است. از آن زمان ها که خیلی جیگیلی بودم من را می بردند پیش او. هم او بود که من را ختنه کرد و  بعدها واکسن های تلخ به دهانم ریخت و من را از آبله مرغان وحشتناک نجات داد و هنوز که هنوز است مریض که می شوم می روم پیش او! به دست شفادهنده اش ایمان راسخ دارم. خیلی پیر است. خیلی. ولی عقل و هوشش سر جاست. کلن مثل من هم انگار زیاد می آیند پیش او. جوان هایی که از بچگی می آمده اند پیش او. آخر من را که دید گفت: "خب، تو یکی الان چه کارها می کنی؟" گفتم" درس می خونم." گفت" درس رو که همه می خوانند." گفتم: "کتاب هم می خونم." گفت: "اونم همه باید بخونن." گفتم: خب دیگه باید چی کار کنم؟" همان طور که چوب بستنی را می کرد تو حلقم گفت: "باید تجربه کنی. جوون به سن تو باید همه چیزو بچشه. باید تجربه کنی. آخه درس خوندن و کتاب خوندن کار نیستن که. باید بخونی ها. ولی اینا کار نیستن، جوون..." بعد گفت: "از آمپول می ترسی؟" لبخند زدم گفتم: "از کجا می دونید؟" گفت: " اگه نمی ترسیدی که پیش من نمی یومدی! البته اوضاعت خراب نیست. کپسول می دم خوب می شی." و دستش را دراز کرد و از توی قندان جلویش یک دانه شکلات کاکائویی درآورد و به طرفم گرفت...

3- تو راه دانشگا بودم که مهدی اسمس زد که: نمیای دانشگا؟ خوشحال شدم که پس از مدت ها آمده دانشگا. جواب دادم که دارم میام. کجایی؟ کتابخانه مرکزی بود. رسیدم. رفتم توی تالار پیدایش کردم. داشت هملت شکسپیر را می خواند. رهایش کرد و با هم رفتیم بیرون تالار. بعد از یک ماه کلی گفتنی داشتیم برای هم. گفتم چه کارها می کنی؟ گفت: الان کارآموزی ام. گفتم: الان که این جایی. گفت: اینجائم ولی ساعت کارآموزیم داره سپری می شه برای خودش! و شروع کرد از کارخانه ی نورد ولوله که کاراموزی اش ان جا بود گفتن. از سستی و رخوتی که آن جا هم بود، مثل هرجای دیگری از ایران. از بی کاری و تن به کاری ندادن و علاف بودن همه ی انانی که آن جا بودند. فقط گفت که کل کار اون شرکته که خیلی هم مهم و حیاتیه روی دوش چند تا مهندسه که توی یک اتاق اند وبقیه علاف و مفت خور... مسئول بخش کارآموزی البته نبوغ مهدی توی مهندسی را فهمیده بود و این که کله اش کار می کند و به او یک چیزهایی هم یاد داده بود... تا بعدازظهر با هم ایم. با هم ناهار می خوریم و عصر هم با هم می رویم آش فروشی نیکوصفت توی میدان انقلاب آش می زنیم. من هم از سفرهایم به تبریز و اردبیل و گیلان و مازندران و گلستان و مشهد برایش می گویم و بعد هم کلی می نالم. از عقب مانده بودنم. از بی تجربگی و خامی ام. از درس نخواندنم. از زبان اگلیسی که بلد نیستم. از زبان المانی که اول تابستان می خواستم یاد بگیرم و سراغش نرفتم. از این که خیلی جاها را ندیده ام. با خیلی از ادم ها نپلکیده ام... خیلی چیزها را بلد نیستم. و این که درسم خوب نیست که به خاطر درسم بتوانم از این جا بکنم بروم! از خیلی کارهایی که نکرده ام...از کتاب هایی که الکی و پوچ خوانده ام و هیچ چیزی به من نداده اند. از کنکور ارشد که نمی خواهم دوباره مهندسی بخوانم. مهدی گفت: ترک تحصیل کن. مکانیکو ول کن. گفتم: که چی کار کنم؟ گفت: برو یه رشته ی انسانی. گفتم: ممد دادگر هم می خواد ارشد بره فلسفه. گفت: اونم ترک تحصیل نمی کنه؟ گفتم: نه. لیسانسو می گیره بعد. منم می خواهم فعلن همین لیسانسو بگیرم بعد ببینم چی می شه. گفت: این جوری حال نمی ده. بایست بزنی زیر همه چیز. این جوری باحاله. گفتم: نه. می خوام مهندسی رو یاد بگیرم. دوستش دارم! و...

4- و مهندسی شرط لازم برای زندگی است. البته شرط کافی نیست. توی مهندسی یک چیزهایی هست که باید یاد گرفت. برای زندگی کردن، برای فکر کردن، برای جنگیدن با مشکلات زندگی این چیزها خیلی مهم اند. چیزهایی که باید توی دبیرستان به همه ی بچه ها یاد بدهند. باید تو مغز همه ی بچه ها فرو کنندش. ولی فقط مهندسی خوانده ها این چیزهای پایه ای را یاد می گیرند... و من از خودم متنفر می شوم وقتی که بعضی از این اصول را فراموش می کنم و توی انجام دادن شان سوتی می دهم. نمونه اش وقتی داشتم یکی از نقشه های سالیدورکس(یک نرم افزار خیلی پیش پا افتاده ی مکانیک) را می کشیدم. این جوری ها بود که نقشه هه در نگاه اول پیوسته به نظر می رسید. اما از سه تکه ی مختلف تشکیل می شد که باید این تکه ها را به ترتیب هر کدام کامل کشیده می شدند و بعد به هم وصل می شدند.(در زندگی معمولی: در مواجهه با یک مشکل باید آن را تکه تکه کرد و هر تکه ی کوچک را انجام داد تا مشکل بزرگ به راحتی حل شود!) من تکه تکه کردم. اما از هول کشیدن نقشه و سوتی دادن هنوز تکه ی اول را اندازه گذاری نکرده رفتم تکه ی دوم و سوم را کشیدم. وقتی شکلی اندازه گذاری نداشته باشد یعنی ناقص است دیگر. خلاصه در کشیدن هر کدام مشکلی پیش نیامد. اما وقتی به هم وصل شدند، همه چیز به هم ریخت. به یک علت خیلی ساده: من شکل های کوچک را کامل و دقیق نکشیده بودم... خیلی اعصابم خرد می شود سر همین چیزها. همین سوتی ها. همین حماقت ها و کارها را درست و به کمال انجام ندادن.

5- از خامی و بی تجربگی و کمبود سفر و حضر و بچه بودن و مرد نبودن و خیلی چیزهای دیگر داشتم برای حمید می نالیدم و می گفتم: تنها چیزی که مایه ی تسلام می شه، اینه که نسبت به خیلی از مردم، خیلی از دوروبری هام بیشتر سفر کرده ام و این حرف ها...

خندید. گفت: خودتو با اینا مقایسه می کنی؟!!!

و واقعن درست می گفت. ملاک کاملن احمقانه ای بود!

6- این بیژن نجدی فوق العاده ست. این دو تا مجموعه داستانش ("یوزپلنگانی که با من دویده اند" و "دوباره از همان خیابان ها" ) تارهای وجودم را به لطافت لرزاندند. یادم باشد این بار که رفتم لاهیجان حتمن بروم شیخ زاهد. بروم قبرش را پیدا کنم برایش فاتحه بخوانم... ای کاش زنده می بود و معلم هندسه ی تحلیلی ام توی پیش دانشگاهی می شد...

7-خسته شدم. بس که ور زدم! از فردا بدبختی داریم...

  • پیمان ..

دفن شدن

۱۷
مرداد

شب ها می روم بالاپشت بام خانه مان می خوابم. برای خودم موکت پهن می کنم و یک پتو زیرم و یک پتو هم تا خرخره می کشم رو خودم. دراز می کشم و زل می زنم به آسمان سورمه ای شب. یک دستم را می گذارم زیر سرم و ساعد دست دیگر را هم روی پیشانی ام و نگاه می کنم به آن بالا بالاها. ستاره ها را نمی شمرم. بی کار نیستم که! کلی فکر می کنم. به زندگی مزخرف و بی معنایم فکر می کنم. به پوچی و خامی خودم. نسیم که می آید و با خنکایش به پوست صورتم حال می دهد به خدا هم فکر می کنم. به روزی که گذرانده ام هم فکر می کنم. یک دسته ورق سفید هم کنارم می گذارم. تا وقتی از تماشای آسمان سیر نشده ام، درِ خرپشته را کمی باز می گذارم. آن قدر که باریکه ی نوری صاف و مستقیم بریزد کنار رخت خوابم. دقیقن روی دسته ی کاغذها و بعد موکت و بعد آسفالت پشت بام. همین طور که فکر می کنم گاه گاه هوس می کنم چیزی بنویسم. نیم خیز می شوم. مداد نوکی ام را دستم می گیرم و شروع می کنم به نوشتن. آن نوری که از خرپشته روی دستم می ریزد آرمانی ترین نوع نور برای نوشتن است! آخر نور از سمت راست می پاشد روی دستم و من که می نویسم، سمت چپ دستم از سایه ی دستم تاریک می ماند. دقیقن سفیدی نومیدکننده ی کاغذ در تاریکی سایه ی دستم فرو می رود و ترس من از نوشتن می ریزد و نوشته های خرچنگ قورباغه ی امیددهنده در روشنایی نور می مانند...

شب ها که می روم روی پشت بام خانه مان بخوابم، وقتی دراز می کشم و زل می زنم به تاریکی بی وسعت آسمان شب، دلم می خواهد شعر بخوانم. آدم لطیف می شود یک جورهایی. آن وقت برای خودم زیر لب می خوانم:

در دل ظلمات می درخشی

نمی دانم کجایی

خواه نزدیک و خواه دور.

نمی دانم نامت چیست

هر چه می خواهد گو باش

فقط بدرخش،

بدرخش ستاره ی کوچک!

آره...این شب ها کلی برای خودم خیال می کنم و فکر می کنم و کلی برای خودم شاعر می شوم... آن قدر که چشم ها و بدنم زیر سنگینی پلک هام دفن شوند و به یک عالم رویایی دیگر بروم...

دم دمای صبح که می شود، من و پتوم همدیگر را محکم بغل می کنیم و وای خدای من چه لذتی دارد این هم آغوشی...!




مرتبط: هیچی

  • پیمان ..

امید

۱۳
مرداد

هی می گوید: نرو.

هی می گوید: سعی بیهوده نکن.

هی می گوید: باور کن آن بالا هم هیچ خبری نیست. آن بالا هم چیزی نیست...هی می گوید نرو...

تو از کجا می دانی؟!

شاید آن بالا خبرهایی باشد.

شاید آن بالا سرزمین های دیگری باشند...

شاید آن بالا آدم هایی دیگر باشند

و روزگاری رنگین

و اتفاقاتی دیگر...

من هم نمی دانم. همه ی "شاید شاید" گفتن هام هم از همین ندانستن است.

اما تو هم نمی دانی.

پس هی نگو که نرو...


تهمتن، دوست دارم انگار کنی راوی این نوشته بوده ای... تولدت مبارک...


  • پیمان ..

نگاه دولت به زنان!

1-ما مانده بودیم دخترک صبح به آن زودی چه می خواست از جان ما. همه مان مشغول دویدن بودیم و حضرت بانو نشسته بود روی نیمکت و نگاه به دوردورها و شاید زیرچشمی به ما می کرد. چند تا پسر بودیم. چند تا مرد بودیم. چند تا پیرزن هم بودند و چند تا زن. دختر مانند او(یعنی به وضع او) نبود. همه دو تا دو تا یا سه تا سه تا یا چند تا چند تا مشغول دویدن و نرمش و ورزش توی پارک. و هر بار که می دویدیم و به نیمکتی که او رویش نشسته بود می رسیدیم نمی شد نگاه را از او دریغ کرد. که بت خداتراشیده ای بود مانتو به تن و پا زیر دامنش روی پای دیگر انداخته و همچون مجسمه ای دیدنی نشسته بود و نمی شد گفت که ورزش کردن ما را به نظاره نشسته. اما هر بار که از جلویش رد می شدیم. هر بار که نیم نگاهی به او می انداختیم یک جور لبخند ژوکوندوار را روی لب هایش می دیدیم. هیچ کس که از جلویش رد نمی شد و از دور که نگاه می کردی خیلی مغموم و افسرده می نمود. اما با نگاه کردن به او... انگار یک جور حس رضایت بهش دست می داد این نگاه های مردان و پسران. انگار یک جورهایی تشنه ی نگاه های لذیذ پسران و مردانی که ما باشیم بود...

2- توی واگن مترو و ردیف صندلی ها همه مرد بودند و غرق در فکرها و خیال های خودشان. دو دختر که وارد شدند با خنده های شان همه را از آن عوالم بیرون آوردند و مرکز توجه شدند. یکی شان چادری بود با آرایشی غلیظ و هرازچندگاهی هم چادرش را باز می کرد و آن دیگری هم مانتویی و یحتمل به اندازه ی خرج دو ماه زندگی من خرج آرایش موهایش. پسری که کنارش نشسته بودند مشغول خواندن کتابی بود و حتا یک نگاه هم حرام شان نکرده بود و هرچه قدر آن ها با خندیدن سعی می کردند که حواسش را پرت کنند بی خیال کتابش نمی شد.(من می دانم که او دیگر نمی توانست کتابش را بخواند. فقط سر یک جور لج و لج بازی کتاب را رها نمی کرد!) و آخرسر چادریه گیر داد که آقا!ببخشید ما می خوایم بریم آریاشهر باید چی کار کنیم؟ و پسر هم مجبور شد سر از کتاب بلند کند و نگاهی برای توضیحی...

3-جایی گزارشی به نقل از روزنامه ی تلگراف می خواندم که مردان به طور متوسط در هر روز 43دقیقه صرف نگاه کردن به زنان می کنند. یعنی چیزی حدود یازده روز در هر سال و تقریبن یک سال از عمر متوسط هر مرد! در مقابل، زنان به طور متوسط در هر روز 20دقیقه صرف نگاه کردن به مردان می کنند.

خب، این گزارش در مورد جامعه ای مدرن شده به نام انگلیس است که این نکته در شماره ی بعدی مهم خواهد بود. یعنی شاید در جامعه ای مثل ایران این آمار این قدر هم بالا نباشد، البته فقط شاید! اما چیزی که مطمئنن هست همان نسبت نگاه ها در دو جنس است که گمان نکنم چندان فرقی بین ایران و انگلیس باشد. این که در دو شماره ی اول به چشم چران بودن و هیز بودن مردان اشاره ای نکردم به این خاطر بود که آن را امری بدیهی پنداشتم!

نکته دیگری که وجود دارد این است که بعضی زن ها و بعضی دخترها همیشه از این نگاه های مردان شاکی اند. آن ها را موجودات مزخرفی می پندارند که قادر نیستند خودشان را کنترل کنند و این حرف ها... اما چیزی که می خواستم با آن دو حکایت بگویم این بود که همان طور که میل به نگاه کردن در مردان است میل به نگاه شدن هم در زنان هست... این که بعضی زنان و دختران از نگاه شدن زجر می کشند(!) شاید دلایل فرهنگی زیادی داشته باشد. یکی ش به نظرم آموزه های آموزش و پرورش از دوران کودکی تا جوانی است. چیزی که برایم همواره جالب بوده این بوده که طبق این آموزه ها در مورد نگاه و این حرف ها همواره این جنس زن است که مبدا گناه دانسته شده و از همان نه سالگی به گوش دختران این بوم و بر می خوانند که خانم شما باید خودتان را بپوشانید خانم اگر خودتان را نپوشانید فلان می شوید بهمان می شوید. اما از آن طرف در مورد پسرها چندان آموزه ای در مورد نگاه نکردن من یادم نمی آید. مثلن تنها چیزی که یادم می آید حدیث پیامبر توی دین و زندگی دبیرستان بود که نکته کنکوری خیلی مهمی بود در مورد نگاه به نامحرم و تیر شیطان و این حرف ها... نتیجه اش چه می شود این می شود که یک جور حس گناه کار بودن به زنان و دختران القا می شود که این حس گناه کاری در مردان اصلن به وجود نمی آید... سر همین چیزهاست که می گویم: نگاه یک مرد ایرانی به قوزک سفید پای یک زن چادری همان قدر شه{ وانی است که نگاه مرد انگلیسی به انحنای ساق پای زن انگلیسی. حتا اگر قوزک پا پوشانده شود نگاه مرد به انگشتان زن همان قدر شهو{ انی است، حتا اگر دست ها هم پوشانده شود و مثل زن های عربی برقعه به صورت زنان چادری بسته شود نگاه به چشمان شهلای شان همان قدر شه{ وانی است که... اما... اما... ما در عصری به سر می بریم که روزبه روز تاثیر آن آموزه ها مخصوصن بر زنان و دختران کمتر می شود. روزبه روز زنان و دختران به آن میل درونی دیده شدن بیشتر و بیشتر وقع می نهند و همچون مردان که تشنه ی دیدن بودند و هستند حالا آنان تشنه ی دیده شدن اند...

4-این که جامعه ی ایران مدرن شده یا نه محل اختلاف علما است. اما چیزی که تقریبن بین همه شان مشترک است این است که جامعه ی ایران در مرحله ی گذر است. مرحله ی گذر از سنت به سوی مدرنیسم. یعنی یک جایی بین این دو است. نه می توان گفت مدرن است و نه می توان گفت سنتی است. اما می توان گفت که در حرکت به سوی مدرنیسم است. تفصیلی اش را می توانید این جا بخوانید. در شماره ی قبل از آمار و ارقام نگاه کردن در انگلیس گفتم. کشوری که جامعه ای کاملن مدرن دارد...

داریوش شایگان در کتاب "افسون زدگی جدید" در مورد یکی از ویژگی های جالب عصر مدرنیسم چیزهای جالبی می گوید. می گوید که افسون زدایی جهان[یک چیز تو مایه های مدرنیسمی که در این نوشته می گویم و در ان لینک داده شده منظور است]با رشد بی سابقه ی حس بینایی و تضعیف دیگر حواس بشر همراه بود... سایر حواس انسان در نتیجه ی غلبه ی حس بینایی به خواب فرورفتند و فلج شدند. غلبه ی حس بینایی موجب شد که چیزها دیگر به صورت شفاف پدیدار نشوند، یعنی ظاهر شدن آن ها نتیجه ی "ترکیب همه ی حواس" نباشد، بلکه ما آن ها را در زیر نورپردازی مقطعی و جزئی ای ببینیم که نگاه، از زاویه ی دید خود، بر ان ها می افکند...

حال در نظر بیاورید آمار نگاه کردن مردان و نگاه شدن زنان در روزنامه ی تلگراف را. ایران در حال پیشروی به سوی مدرنیسم است. بی راه نیست اگر نتیجه بگیریم که روز به روز شاهد نگاه های لذیذ بیشتری خواهیم بود...دقایق بیشتر و بیشتری صرف نگاه کردن و تلاش برای نگاه شدن خواهد شد...و البته که این تازه جزء کوچکی از ماجراست...

5- داریوش شایگان در ادامه ی حرفش می آورد که: "انسان امروز تحت تاثیر انقلاب الکترونیکی و مجازی سازی حاصل از آن به نوعی گرایش های قبیله ای و محلی جدید باز می گردد. او غرقه در سیلان اطلاعات همزمان است. به طوری که امروزه همدلی و همداستانی به جای سردی و بی احساسی، همزمانی به جای توالی، و فضای دوبعدی موزاییک وار به جای پرسپکتیو سه بعدی نشسته است. ونگهی "تضعیف بخش بصری فی نفسه امکان کنش و تاثیر متقابل همه ی حواس را به حداکثر فراهم می کند" گسترش همه ی حواس و تداخل ساختارهای آن ها با یکدیگر و بازتاب آن ها بر هم عرصه ای یگانه برای تجربه ایجاد کرده که در آن همه ی حواس و سطوح آگاهی با هم و بر هم عمل می کنند و گونه ای آگاهی جمعی فرا می افکنند" افسون زدگی جدید ص351

خب. یک نگاه که به سرووضع خودمان بیندازیم می بینیم ما در عین حال که داریم به سرعت به سمت مدرنیسم پیش می رویم تحت تاثیرات پس از مدرنیسم نیز هستیم و هیچ جوره مدرن شدن مان مثل بچه ی آدم نیست! اما غرضم از آوردن این پاراگراف از گفته های داریوش شایگان چه بوده؟

چند روز پیش خبری می خواندم که در آن یکی از نویسنده های معروف ژاپن آخرین کتابش را روی دستمال کاغذی به چاپ رسانده. خبر عجیبی بود. تا وقتی کتاب به شکل معمولش هست و کاغذ هست چرا باید رفت مثلن روی دستمال کاغذی های لوله ای مخصوص توالت کتاب چاپ کرد؟! این کار آن نویسنده ی ژاپنی دقیقن مطابق با همین پاراگراف شایگان بود. این که او می خواسته علاوه بر حس بینایی مثلن حس لامسه ی خواننده اش را هم به کار بگیرد... یعنی دور نیست روزی که نویسنده ای رمانی بنویسد و همراه با آن یک مجموعه ی عطر با بوهای مختلف تحویل خواننده اش بدهد که این ها عطرهای شخصیت های مختلف رمان من هستند...برای این که علاوه بر حس بینایی حس بویایی خواننده اش را هم کار بگیرد و...

اما موضوع اصلی این نوشته نگاه کردن مردان و نگاه شدن زنان بود و اگر قصه ی آن پاراگراف داریوش شایگان را بخواهیم این جا دنبال کنیم... بله شاید دور نباشد روزگاری که پسری با دیدن ماتحت برجسته ی دختری غریبه ازگاه کردن سیر نشود بلکه بخواهد کمی هم با سر انگشتانش آن ها لمس کند یا بو کند و دور شاید نباشد روزگاری که دختران و زنان از لمس شدن در کوچه و خیابان، از بوییده شدن توسط هر مردی خوشش شان بیاید و آن ها هم بخواهند و... شاید دارم فانتزی می بافم. شاید...

6-و انسان یک تردید است، یک نوسان میان روح خداوند و گندزار لجن...و به هر سو برود انتهایی برایش متصور نیست...

7- و چه قدر این نادر ابراهیمی سرخوشانه می نویسد از خیلی چیزها!:

"سولماز یک باغ گل بود. اگر جوانی به او خیره می شد سولماز می ایستاد و فرصت می داد. بعد می گفت:"پسر، خوب نگاه کردی؟ حلالت باشد! گناهت پای من! دلت می خواست سولماز اوچی را ببینی و دیدی؛ اما اگر دفعه ی دیگر که از مقابلت رد می شوم، سرت را پایین نیندازی، به گالان می گویم چشم هایت را از کاسه دربیاورد و برای مادرت بفرستد."

با این وجود سولماز که خوش نقش ترین قالیچه ی صحرا بود چشمت را خیره می کرد و در جا نگاهت می داشت. به تو گفته اند که :فر.شی نیست"؛ به تو گفته اند که افعی روی آن خوابیده است... اما مگر می توانی به این دلایل چشمت را ببندی و رد شوی؟ زیبایی مِلکِ خداست نه مِلکِ یک خنجرکش وحشی. و خدا زیبایی را خلق کرده تا تو نگاه کنی. پاک، نگاه کنی. بی ریا نگاه کنی... این بود که پیرمردهای نودساله هم نمی توانستند از کنار او بگذرند و نگویند: تبارک الله احسن الخالقین!" آتش بدون دود-جلد دوم-ص18

 

مرتبط: نگاه کردن

بازتاب:63

  • پیمان ..

شب. پس از لحظات طولانی سکوت:

اسی: به چی فکر می کنی؟

وحید: به فاحشه ی دیشب.

- چیه؟ تو هم دلت می خواد؟

- آخه بیش تر از 90درصد زن ها و دخترها به جز بدن شون و نازواداهاشون چیز دیگه ای ندارن. زنی که با نازواداهاش و با بدنش تجارت می کنه همیشه برام مرموز بوده...

- همه ی زن ها با بدن و ناز و اداهاشون تجارت می کنن.

- خب. یه جورایی آره. ولی فاحشه ها یه چیزای دیگه ای ان... مثلن این دیشبیه. کجا زندگی می کنه؟ شوهر داره؟ همسایه هاش می دونن اون چی کاره ست؟...هزار تا سوال تو کله م انداخته زنیکه ی عوضی. ولی باید سوار اون پرایدیه می شد.

اسی: برای چی؟ تا پرشیا هست پراید چی کاره ست؟

وحید: نمی دونم. باید سوار پرایده می شد. یا حداقل یه نیم نگاه به راننده ی پرایده می نداخت ببینه پسره سکسی هست یا نه. تا بوق پرشیارو شنید رفت سمتش. لعنتی. حداقل یه چونه سر قیمت می زد با پرشیائه...

- هیچ وقت سوار پراید نمی شن. زور نزن. خیالم نباف!

- آره. اون دفعه که جلوی قنادی نادران اول جاده لنگرود منتظرت بودم یه دونه دیگه شونو دیدم. یه پرایدیه سه بار بلوارو دور زد برای این که سوارش کنه. سوارش نشد. یه دویست و شش پلاک 56 هم براش کلی وایستاد سوار نشد. آخرش سوار یه دویست و شیش نمره 33 شد. خیلی عوضی بود...لاهیجان چه قدر فاحشه داره. نه؟

اسی: بیشتر از قم و مشهد نداره که!

وحید: ب...له(به سبک مهران مدیری جنگ 77)

- می گم اسی چه قدر این جا ساکته. چه قدر این جا تاریکه.

- نیم ساعت دیگه صبر کنیم هم صدای زوزه ی گرگ بلند می شه هم هاپ هاپ سگ هم جیرجیرک ها هم...

- اینا که صداهای خدا اند. تا باشه از این صداها باشه!

اسی: ما تو دل جنگل های سیاهکلیم. زیر نور ماه و ستاره ها. در سایه های تاریک درخت ها...

وحید: جنگل سیاهکل... یه آهنگ داره فرهاد گمونم داشته باشمش الان. در مورد همین جنگل سیاهکله و جمعه ی سیاهش... داره از ابر سیاه خون می چکه...خداست...آها... پیداش کردم... گوش کنیم...

(سوییچ روی حالت باطری استارت است و ضبط ماشین روشن)

...

وحید: همیشه وقتی این آهنگو می شنوم فکر یاغی بودن به سرم می زنه. فکر این که با همه چیز چپ باشم. هیچ چیزی رو نپذیرم. بزنم زیر همه چی...می دونی؟ یاغی بودن همیشه جزءآرمان هام بوده...ولی نمی دونم باید چه جوری یاغی باشم... پاری اوقات فکر می کنم همین که دنیا و مافیهاش رو تخمم حساب نکنم یعنی یاغی ام. اما چند روز که بی خیال دنیا و نگاه کردن به دخترها و پول و این جور چیزا می شم می بینم ارضا نشده م. می بینم یاغی نبوده م. نمی دونم باید چی کار کنم. پاری وقتا هم فکر می کنم باید برم یه جای دور...اما دو سه بار هم که رفتم دیدم باز یاغی نیستم....

اسی: اقتضای دوران دانشجوییه.

- یعنی بعدش بی خیال می شم؟

- دقیقن.

- تو هم بی خیال شدی که رفتی بعد از چهارسال درس خوندن کنتورنویس خونه های مردم شدی؟

- اون دست سرنوشته که سمبه ش خیلی پرزوره.

- چرند نگو... درد من فقط این نیست که می خوام یاغی باشم و نیستم. دردم اینه که نمی دونم. نمی دونم چی به چیه؟ از یه طرف دلم می خواد پول دار باشم از اون طرف به خودم می گم تو که 12 سال فقط توی مدرسه های دولتی درس خوندی باید از پول دارها نفرت داشته باشی. باید چپ باشی...نمی دونم می خوام چی باشم...می فهمی؟... نمی دونم...نمی دونم...

- ماهو تو آسمون سیر کن. حال بیا. این قدر سکوت تا حالا شنیده بودی تو یه جا؟!

- الله وکیلی خداست این جا. این تهرانی ها خداروشکر همه شون این جاده رو بلد نیستن. وگرنه به گه می کشوندن...

اسی: حالا این چهار لیتر بنزین ما رو تا سیاهکل می رسونه؟

وحید: آره. فک کنم... ولی خدا بود اون پمپ بنزینه. یعنی جهان سومی بودنو با تمام وجود حس کردم ها. دیلمان که شهره پمپ بنزین نداشت. بعد اسپیلی که داهاتشه داشت. اونم چه پمپ بنزینی. یه مغازه ی شیروونی که وسطش یه پمپ کاشتن و ملت جلوی مغازه سروته می کنن بنزین بزنن. ولی این هیچی... اون بشکه ی بنزین خدا بود. یارو چهارلیتری رو که دید دستم گفت آزاد می خوای؟ گفتم آره. چهارلیتری رو کرد توی بشکه آورد بیرون گفت هزاروشیشصد تومن می شه. کلن اون بشکه برای همین کار بود...

(ماشینی رد می شود)

- اسی، اینایی که رد شدن در مورد ما چی فک می کنن؟

- هیچ  فکری در مو.رد ما نمی کنن.

- تشکر می کنم.

- باور کن. چیه؟ می خواستی بگم فک می کنن من دخترم و تو داری ترتیب منو می دی؟ نه داداش. از این خبرا نیست. هیش کی به ما فک نمی کنه...

- پسره ی نومید...

- منظره رو بچسب. تاریکی رو حظ کن. من داره سردم می شه. ول کن این حرفارو.

- آره. فکرشو بکن. تو چله ی تابستون داریم این جا می لرزیم. بریم؟

- آروم برو. لنتا داغ نکنن...

- خودم مواظبم...

  • پیمان ..

رولد دال

۰۴
مرداد

رولد دال هنوز هم نویسنده ی دوست داشتنی من است. هنوز هم کتاب هایش را که توی دستم می گیرم با اشتیاق شروع به خواندن شان می کنم. همه ی کتاب هایش برایم مزه ی شکلات و کاکائو می دهند. با این که دیگر نه کودکم و نه نوجوان باز هم با کتاب هایش حال می کنم. رولد دال از آن نویسنده هایی است که هیچ وقت از خواندن کتاب هایش احساس تلف کردن وقت و پشیمانی نکرده ام. از معدود نویسنده هایی که تمام کتاب هایش را توی قفسه ی کتاب هایم سال هاست که نگه می دارم. آخر من هر چند وقت به چند وقت یک سری از کتاب ها را از توی قفسه ام می کشم بیرون و می ریزم توی یک کارتون تا تار عنکبوت ببندند. کتاب هایی که عمرم را سرشان هدر داده ام... ولی رولد دال هرگز این طور نبوده. آن زبان خشن و بی رحم و در عین حال خنده دارش همیشه برایم جذاب بوده. از آن نویسنده ها بوده که خیال کردن و تخیل کردن را به آدم یاد می دهند. از آن ها که به آدم یاد می دهد که باید علیه آدم های خبیث و مزخرف طغیان کرد و به بهترین شکل حال شان را گرفت...

امروز همین جوری یک سری به سایت رولد دال زدم و روحم به پرواز در آمد...

Welcome to the world of roald dahl

این عبارتی است که هنگام ورود به سایت بهت خوش آمد می گوید. اولش گفتم شوخی می کند. جهان رولد دال؟ همین جوری خواسته که غمپز در کند. اما بعد که فلش سایت اجرا شد و نقاشی رولد دال به سبک کوئنتین بلیک(تصویرگر ثابت کتاب های رولد دال) آمد و گزینه هایی که دوروبر کله ی کچل رولد پراکنده بودند فهمیدم که نه...مثل این که به یک سرزمین رویایی وارد شده ام...کنار کله ی کچل رولد دال جیمز هلوی غول پیکر هست که گزینه ی books and stuff بالای سرش است و آن طرف هم نقاشی "دنی، قهرمان جهان" هست که GMP notice board است. پایینش بچگی های ماتیلداست با گزینه ی dahly telegraph blog و... بعد از چند ثانیه سروکله ی یک مرغ(باز هم به سبک نقاشی های کوئنتین بلیک) گوشه ی صفحه پیدا می شود و عطسه ای می زند و یک خروار دود سیاه می دهد بیرون و می رود. گفتم: هی پسر. این همون مرغ توی کتاب "داروی معجزه گر" بود. بعد یک دفعه از این طرف صفحه کله ی یک زرافه آمد بیرون و تا نصف صفحه بالا آمد و بعد یک پلیکان هم آمد روی کله اش نشست. همان شخصیت های کتاب "من و زرافه و پلی"...

خلاصه اسیر سایت رولد دال شدم و هر گوشه ای که سر می زدم یاد یکی از کتاب ها و یادداشت های رولد دال می افتادم و کلی خاطره برایم زنده می شد. یادم است دوم راهنمایی که بودم هفت هشت تا از کتاب های رولد دال را یک جا خریده بودم و آن سال نمایشگاه به امتحان های پایان سال خیلی نزدیک بود. جوری که عطش خواندن رولددال من را دیوانه می کرد. آخرش هم با شروع اولین امتحان خرداد اولین کتاب رولد دال را دستم گرفتم(آقای روباه شگفت انگیز بود به گمانم) و شروع کردم به خواندن...چیه؟! الان انتظار داری بگویم که امتحان هایم را بد دادم؟ نه. آن سال بود که فهمیدم چه قدر رولد دال خواندن مخ آدم را قوی می کند و هوش ادم را با خیال پردازی هایش بالا می برد! آخر معدل آن سالم بالاترین معدل طول تاریخ درس خواندنم شد!.... توی صفحه های مختلف چیزهای زیادی بودند که جذبم می کردند. مثلن توی صفحه ی خود رولد دال عکس هایش بامزه بودند. رولد دالی که جوانی هایش خلبان هواپیما بود... توی همان صفحه نوشته هایش در مورد معلم ها فوق العاده بود. یعنی به نظرم بر هر معلمی واجب است خواندن آن نوشته های رولد دال. آن قسمت گپ و گفت با رولد دال هم جالب بود. سبک دیالوگ برقرار کردن با نویسنده ای که حالا زنده نیست... توی قسمت treats هم کلی بازی هست در مورد جهان رولد دال و شخصیت های کتاب هایش که برای بازی کردن باید عضو سایت بشوی که عضو شده ام و گذاشته ام یک روز دیگر نوستالژی خونم را با آن بازی ها و شخصیت ها بالا ببرم....تازه قسمت roald dahl day هم هست که نوشته های جالب کسانی است که از اتفاقات دوروبرشان و مدرسه شان می نویسند و سعی می کنند سبک نوشته های شان مثل رولد دال باشد و...

ژوزه ساراماگو می گفت: ادبیات و رمان به جمعیت دنیا آدم اضافه می کند. نگاه که می کنم رولد دال هم از این جمله ی ژوزه ساراماگو برکنار نیست. شخصیت های کتاب هایش مثلن جیمز هلوی غول پیکر، غول بزرگ مهربان، ماتیلدا، چارلی کارخانه ی شکلات سازی، دنی، جورج داروی شگفت انگیز و... کلی بچه ی باحال و ماندنی برای همه ی نسل ها به جمعیت دنیا اضافه کرده...

  • پیمان ..

نامه نگاری

۰۳
مرداد

مرد من، سلام.

حالت چه طور است؟ به ادبیات خودم: خوفی؟ خوشی؟ چه کارها می کنی؟ یعنی کجا هستی؟ آلمان؟ اتریش؟ هلند؟ پراگ؟ بروژ؟ یا همین دوروبرها؟... اگر به من بگویی که الان هندم و کلکته تعجب نخواهم کرد. حتا اگر بگویی ایرانم و بشاگرد باز هم تعجب نخواهم کرد. فعل رفتن را معنا بخشیده ای با آن ذهن پرسودایت...اما من و روزگارم... نمی دانم چرا این روزها این قدر حرف دارم که بزنم. یعنی تا آن جا که یادم می آید همیشه با آن که آدم بسیار کم حرفی بوده ام حرف برای زدن زیاد داشته ام و نگفته ام. اما این روزها یک جور تحجر هویتی هم به من دست داده که این جور حرف هایم قلنبه شده. تحجر هویتی؟! می گویم صبر کن. می دانم. اگر بخواهم هر چه حرف دارم بزنم تو هم بی خیال حرف هایم می شوی و نمی خوانی شان و به شان گوش نمی دهی. برای همین هر چه که توی یک نشست می توانم بنویسم می نویسم و هر وقت خسته شدم رها می کنم. احتمالن نوشته ای که در یک نشست نوشته شده در یک نشست هم خوانده می شود دیگر. اه. تو روحت. یک جوری نوشتم انگار کی هستم. بابا همه اش چسناله است به جان خودم. جدی نگیر! راستی. تهمتن پری روز رسید امریکا. کلی التماسش کردم که هر چه می بینی بنویس و عکس بینداز. فعلن از شروع سفرش چیزکی نوشته. امیدوارم ادامه بدهد... یک چیزی. همین تهمتن اتریش که رفته بود از یک رسم جالب اتریشی ها گفته بود که پسرها وقتی به هم می رسند دست می دهند. دخترها وقتی به هم می رسند دست می دهند. پسرها و دخترها وقتی به هم می رسند همدیگر را می بوسند. اگر اروپا بودی و سوئیس نبودی(ببو نیستتم که. می دانم سوئیسی ها ممنوع کرده اند بوسیدن دخترهای مجرد را) چند تا از خوشگلک ها را دوبل از طرف من هم ببوس! حالم خوب نیست. نمی خواستم همان اول بگویم. حالا باور کردی؟

دیروز شش ساعتی راه رفتم. میم هم همراهم بود. بیچاره اش کردم. خواسته بود مرام کشم کند. ولی جسم لاغرش را یارای آن همه پیاده روی ممتد نبود. من هم لاغر شده ام. خودم حالیم نیست. هر کس می بیند می گوید. شش ساعت راه رفتیم، ولی انگار نه انگار. آدم وقتی فعالیتی را انجام می دهد و در آن فعالیت از یک حالت اولیه(اولیه را نوشته بودم اولویه، گرسنه ام شد) به یک حالت ثانویه می رسد می تواند بگوید یک "کار" انجام داده است. حالت ثانویه هم همیشه برایم به معنای یک دگرگونی درونی بوده. دگرگونی خیلی کلمه ی بزرگی است برای این حالت ثانویه. یک تغییر کوچک مثلن. چه می دانم. یک تکان روحی. می دانی؟ شش ساعت راه رفتم و از حالت اولیه ام به هیچ حالت ثانویه ای نرسیدم... انگار یبس شده ام. انگار موجی در درونم وجود ندارد...چه طور بگویم؟ یک جور نیاز عمیق به یک موتور محرکه ی خیلی قوی در خودم احساس می کنم. نه یک موتور معمولی ها. یک موتور محرکه ی خیلی قوی و پرشتاب. این نیازی که می گویم فقط در خودم احساس نمی کنم. در آدم های دوروبرم، در ذرات معلق هوایی که در آن تنفس می کنم(هوای تهران) در تک تک آدم هایی که می بینم در تمام مکان هایی که می روم، این احساس نیاز را می بینم. یک جور رخوت، یک جور سرخوشی، شاید هم یک جور نومیدی، همه جا پاشیده است. خودت بهتر از من می دانی این حرف ها را. انگار هیچ کس نمی خواهد روزبه روز بهتر باشد. انگار همه باور دارند که اینی که هست بهترین حالت است. فقط باید در مقابل هر نیروی تغییردهنده ای منفعل بود تا بی خیال شود و قضایا ماست مالی شود. برای چه باید تغییر داد؟ برای چه باید زور زد؟ خیلی کلی دارم می گویم. ولی می دانم که می فهمی. نمی دانم چرا. بعضی ها الکی می گویند به خاطر نفت است. اما...بدیش این است که من هم در خودم چنین احساس مشابهی را دارم! یعنی اگر جامعه ی بیرون من این گونه است حس می کنم جامعه ی درون من هم همین جوری ها شده. یک جور رخوت. سستی. بی هدفی. اسمش را اگر دلت خنک می شود بگذار نهیلیسم. (اما اخر این نهیلیسمه با مقیاسی بزرگتر و تاثیری عظیم تر در جامعه ی بیرون من هست، چه کار کنم؟)

قضیه ی جامعه ی درون من را هم که می دانی؟ به نظر من هر آدمی توی وجودش کلی آدم دیگر دارد. ادم هایی مختلف و حتا متضاد. چیزی که تازگی ها در خودم کشف کرده ام، این که تعداد دخترها و زن های درونم همچین کم هم نیست ها! سر این فهمیدم که سعی کردم به صداهای شان گوش بدهم. به خودم گفتم که همان طور که یک جور مردانگی در وجود زن ها و دخترها جذاب ترشان می کند شاید بالعکسش هم جالب باشد...این کتاب "افسون زدایی جدید" داریوش شایگان را که می خواندم، فصل "هویت چهل تکه" را این جوری شروع کرده بود:

اری دِلوکا نویسنده ایتالیایی در کتاب طبقه هم‌کف درباره اشخاص متعددی که در وجود انسان مأوا گزیده‌اند، چنین می‌گوید: «هر یک از ما جمعیتی در خود نهان دارد، هر چند که با گذشت زمان تمایل می‌یابیم این کثرت را به فردیتی بی‌مایه تبدیل کنیم. ما مجبوریم فرد بمانیم و تنها یک اسم داشته و نسبت به آن پاسخگو باشیم، از این رو اشخاص متنوعی را که در وجود ما گرد آمده‌اند به خاموش ماندن عادت داده‌ایم، نوشتن کمک می‌کند آنها را باز یابیم

این روزها از خیلی چیزها نگرانم. حال نوشتن ندارم. نوشتنی که به اعتقاد دلوکا و داریوش شایگان آدم های درونم را زنده و پویا نگه می دارد. ان رخوت و سستی از میل به زندگی آدم های درونم قوی تر است. اما چرا رخوت و سستی؟ کاملن مطمئنم که عقب مانده ام که خیلی چیزها را بلد نیستم، که خیلی چیزها را یاد نگرفته ام، که خیلی چیزها را تجربه نکرده ام (همه ی فعل های این جمله را می توانی اول شخص جمع هم به کار ببری) اما باز همه ی این عقب افتادگی تبدیل به موتور محرکه نمی شوند. عجیب نیست؟!

و دیگر این که حس می کنم بنیان های فکری ام دارند دگرگون می شوند.(خواستم بگویم در هم کوبیده می شوند، اما دیدم باز بزرگ نمایی است) کوچک کوچکه اش را بگویم؟ یک زمانی به این خیلی افتخار می کردم که دوستان زیادی ندارم. به این افتخار می کردم که رابطه ام با آن ها عمیق است و سطحی و کشکی کشکی نیست و با هر کسی رفیق نمی شوم و رفیق که شدم تا ته خط هستم و... اما این روزها چیزی که فکرم را مشغول کرده همین دوستان کم تعدادم است که حس می کنم دیگر روابطم با آن ها چندان عمیق هم نیست. یعنی عمیق بودن و نبودن علی السویه شده. قشنگ ترش را باز این داریوش شایگان تو "افسون زدایی جدید" گفته.  گفته ارتباطات قدیمی مثل یک درخت نظام مند بودند. اما ارتباطات عصر مدرن ریزوم وارند. و ریزوم ساقه ی زیرزمینی بعضی گیاهان است که عامل تکثیرشان هم هست. ریزوم در جهت افقی رشد می کند. برخلاف درخت که در جهت عمودی رشد می کرد.ریزوم در نفس خودش متعدد است و آزاد از قید یگانگی. ریزوم می تواند سبب ارتباط نظام های بسیار متفاوت و حتا نامتجانس شود. ریزوم نه آغازی دارد نه پایانی. حافظه اش کوته زمان است و ضدخاطره است... فکر کن منی که روزگاری به ان درخت اعتقاد داشتم حالا به آن درخت دیگر نمی توانم اعتقاد داشته باشم. از ان طرف هم آن قدر مدرن نبوده ام که یک شبکه ی ارتباطات ریزوم وار برای خودم ترتیب بدهم. و آخر چه طور ارتباطات ریزوم وار برقرار کنم؟ منی که نمی توانم آدم ها را دیلیت کنم به راحتی چه طور ریزوم وار بروم به سمت شان؟ و همین هاست که یک جورتحجر هویتی را می سازد برای من. این روزها بیشتر در لاک خودم فرو می روم. غیرقابل فهم تر شده ام. آن وبلاگه یادت هست؟ سپهرداد. دیگر جذاب نمی نویسمش... و تحجر هویتی یعنی این که حال ندارم به اسمس ها جواب بدهم. اگر کسی زنگ بزند جواب نمی دهم... و زنگ ها و اسمس ها هم آن قدر زیاد نیستند که مختل شود زندگی دیگران به خاطر بی حالی ها و بی موتور محرکه بودن من...و حالا می خواهم از آن غربت عظیمی که دیروز خیابان ولیعصر به من داد بگویم. به شدت درش احساس غریبه بودن می کردم. انگار که آن خیابان با من نیست. برای من نیست. انگار همه چیز برای یک دنیای دیگر بود و من از یک دنیای قاچاقی آمده بود م راه می رفتم... اگر آن اول می گفتم، حس نمی کردی. حالا حس می کنی...

و دیگر این که دو سه هفته پیش جاوید اسمس داده بود که: "حالم خوب نیست دوسه هفته ای است. چه کار کنم؟" ته موقعیت مضحک بودها. آمده بود از کسی که خودش از هرکسی مریض تر است درمان می خواست. و من شده بودم دکتری که مرضی را که خودش دچارش است می خواهد معالجه کند...

گرسنه ام شده. از همان اولویه گرسنه م شده بود. این از یک نشست نوشتن... ای کاش می توانستم مثل تو بی خیال همه چیز بشوم و فقط بروم...

 

دوستت دارم(یک بار به ممد گفتم"دوستت دارم" برگشت بهم گفت"هیچ وقت دیگه این جمله رو به یه مرد نگو"، اما من باز هم گفتم این بار به تو!) به امید دیدار

  • پیمان ..

نرفتن

۳۰
تیر

و من نرفتم. هیچ چیز بدتر از نرفتن وجود ندارد. ماندن...ماندن...نرفتن. من رفتن را یاد گرفته بودم. من همه چیز را رها کردن و رها شدن را یاد گرفته بودم. فهمیده بودم که فقط باید رفت. فهمیده بودم که زمان برای ماندن زیاد است و این رفتن است که همیشه نیست. اما باز هم نرفتم... غر می زدم، ناله می کردم، می گفتم می خواهم بروم یک جای دور. الکی الکی برای هر کسی می خواندم:

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند...

فکر نمی کردم به همین سرعت جور شود. فکر نمی کردم بعد از چند تا سفر کوچک و معمولی یک دفعه جایی به آن اندازه دور، جایی به آن اندازه کشف کردنی و جایی به آن اندازه ویران به چشم انتظارم بنشیند.

باید صبح خیلی زود راه می افتادم. همان زمان ها که قدیم ها موذن ها بیدار می شدند تا اذان سحر سر بدهند. باید کوله ام را برمی داشتم و می رفتم به جایی که هنوز صبح به آن زودی موذن هایی درش پیدا می شدند که اذان بگویند... یعنی این طور فکر می کنم. باید صبح خیلی خیلی زود بیدار می شدم. من آدم ذاتن تنبل و گشادی هستم. در تنبلی ام همین بس که وقتی مترو سوار می شوم همیشه موقع سوار شدن به این فکر می کنم پلکان خروجی ایستگاه مقصدم روبه روی کدام در باز می شوند تا روبه روی همان در بایستم و موقع پیاده شدن الکی طول ایستگاه را راه نروم... اما باید بیدار می شدم....و من نرفتم. جای سختی بود آن جایی که باید می رفتم. کوه هایی سنگلاخ و راه هایی سخت، بدون چیزهایی که مظاهر تمدن شان می نامند:کامپیوتر، اینترنت، اطلاعات و آدم هایی که پشت کوه بودند و مصائبی که خنده دار و گریه دار بودند و... لعنتی. همیشه برای ماندن بهانه های زیادی هست. همیشه برای ماندن و پوسیدن بهانه های زیادی هست. همیشه آدم های زیادی پیدا می شوند که نرفتن را حق تو بدانند. آن جا سخت بود. آن جا هیچ منفعت مالی و اعتباری برایت نداشت. آن جا همه ش کار بود و زحمت و حمالی. وسایل و تجهیزات می خواست. کفشت درست و درمان نبود. این جا کارهای زیادی روی زمین مانده است. دوستان زیادی را باید ببینی. این جا مردی هست که با دیدنت از پس مدت ها شاد می شود. این جا بچه های گروه مطالعاتی ناراحت می شوند اگر بپیچانی شان...این جا... اما... منی که بوی هوای این جا دماغم را به خارش می اندازد نرفتم... منی که با رفتنم هیچ چشمی عاشقانه رفتنم را به انتظار نمی نشیند نرفتم. می فهمی نرفتن یعنی چه؟!...

  • پیمان ..

جرج ارول

ندیده ام کسی را که "مزرعه ی حیوانات" و "1984" را خوانده باشد و از آن خوشش نیامده باشد. خوش نیامدن که سهل است. ندیده ام کسی را که این دو کتاب را خوانده باشد و آن ها را شاهکار مسلم ندانسته باشد. اما به عقیده ی خیلی ها "مزرعه ی حیوانات" و "1984" دو کتاب از یک سه گانه ی جرج ارول اند. و کتاب اول این سه گانه "به یاد کاتالونیا" است.سه گانه ای مشتمل بر یک سفرنامه(به یاد کاتالونیا)، یک قصه ی فانتاستیک سمبولیک(مزرعه ی حیوانات) و یک رمان آتوپیایی(1984).

در سال 1936 جرج ارول در دهکده ای در انگلستان دکاندار بود که جنگ داخلی اسپانیا شروع شد. طبع ناآرام و روحیه ی کنجکاو و حقیقت جوی ارول و عطش سیری ناپذیر او برای رسیدن به داستان راستین روزگارش او را واداشت که به جبهه های جنگ اسپانیا برود. ارول از آن آدم ها نبود که بی اعتنا از دور نظاره گر رویدادهای بزرگ زمان خود باشد. از آن ها بود که با شجاعتی مثال زدنی به قلب حوادث می زد. مدت کوتاهی از جنگ داخلی اسپانیا نگذشته بود که با همسرش آیلین اوشانسی رهسپار اسپانیا شد (۱)­... سفری چندماهه که حاصلش شبان و روزان بسیاری در حال جنگ بودن و تیرخوردن و مجروح شدن و کتابی بود به نام "به یادکاتالونیا"(2). اما این همه ی نتایج این سفر او نبود. سفر او به اسپانیا و جنگ داخلی اسپانیا (۳) تاثیراتی عمیق بر حتا طرز تفکر او نهاد و می شود گفت تحت تاثیرات این جنگ بود که او در سال 1944 "مزرعه ی حیوانات" و در سال 1949 "1984" را نوشت. می خواهم بگویم "به یاد کاتالونیا" یکی از کلیدی ترین کتاب های جرج ارول است. خود ارول هم در صفحات پایانی "به یاد کاتالونیا" می نویسد: "تصور نمی کنم موفق شده باشم بیش از کمی از ارزش و معنایی را که آن چند ماه در اسپانیا برایم داشت به قالب بیان بیاورم. برخی از رویدادهای برونی را ثبت کرده ام، اما نمی توانم احساسی را که این رویدادها در درونم گذاشته ثبت کنم..."ص290

"به یاد کاتالونیا" سفرنامه ی خواندنی و جذابی است. جرج ارول با صداقت و صمیمیتی گرم به روایت تجربه هایش از جنگ داخلی پرداخته. توصیف های او از مملکت اسپانیا گاه گداری به طنز هم می زند:

"تنها کلمه ی اسپانیایی که هیچ کس از مردم کشورهای دیگر نمی تواند از یادگرفتنش خودداری کند "مانیانا" ست. هر جا کوچک ترین امکانی باشد کار امروز به فردا(مانیانا) موکول می شود. این به قدری معروف شده که حتا خود اسپانیایی ها هم از آن به شوخی یاد می کنند. در اسپانیا هیچ چیز از غذا خوردن تا جنگیدن هرگز سر وقت تعیین شده انجام نمی گیرد. مطابق قاعده ی کلی همه چیز تاخیر دارد. اما برای این که مبادا کسی مطمئن شود که این تاخیر همیشگی است گاهی بعضی چیزها زودتر از موعد اتفاق می افتد. قطاری که باید ساعت هشت حرکت کند معمولن بین ساعت نه و ده حرکت می کند. ولی مثلن شاید یک روز در هفته بنا به هوس لوکوموتیوران قطار ساعت هفت و نیم از ایستگاه حرکت می کند..."ص40

 فقط جاهایی که شروع به تحلیل احزاب و موقعیت گروه ها در جنگ داخلی می کند صفحات کتاب به کندی پیش می روند. یک جای کتاب ارول می گوید: "یکی از وحشتناک ترین ویژگی های جنگ این است که همه ی تبلیغات جنگی و تمام دروغ ها و کینه ها و نعره ها همیشه از کسانی سرچشمه می گیرد که خودشان نمی جنگند."ص100

بعضی از فصول کتاب "به یاد کاتالونیا" دقیقن به همین موضوع می پردازد. به دروغ هایی که روزنامه نگارانی که اصلن در جنگ نبوده اند در مورد جنگ داخلی اسپانیا ساخته اند. در مورد تاریخ دروغینی که در مورد این جنگ نوشته شده و ارول با احساس مسئولیتی عجیب سعی می کند حقیقت ها را بگوید و دروغ های فراوان را افشا کند...

"به یاد کاتالونیا" را که می خواندم بیش از آن که تحت تاثیر روایت حوادث جنگ داخلی اسپانیا قرار بگیرم، شیوه و اسلوب زندگی جرج ارول ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. مردی که به نظرم به معنای کامل کلمه "فرزند زمانه ی خودش" بود. "عزت الله فولادوند" مترجم کتاب پیشگفتارش را با این جمله ها شروع کرده بود:

"مردی که با نام جرج ارول نوشته های خود را به جهان عرضه کرد در سال 1903 به دنیا امد و در 1950 دیده از گیتی فروبست. سال های عمرش کمابیش مقارن است با دوره ای که مورخان عصر خشونت نامیده اند..."

چیزی که در مورد جرج ارول ذهنم را مشغول کرده بود این بود که روح او چه قدر سرگشته و طغیانگر بوده که در جنگی که اصلن نه پای شرافت او در میان بوده و نه پای وطن و خاکش فقط به خاطر جنگیدن با فاشیسم و برای آزادی و برای افشای دروغ و رسیدن به حقیقت پاشده رفته در یک مملکت غریب جنگیده و حتا به طرز دهشتناکی از ناحیه ی گردن مجروح شده. آن قدر که یکی از تارهای صوتی اش تا آخر عمر فلج شد... از خودم می پرسیدم اگر جرج ارول در روزگار من می بود چه کارها می کرد؟ اگر جرج ارول ایرانی بود ودر ایران زندگی می کرد این روح سرگشته و طغیانگرش او را وادار به چه کارهایی می کرد؟ اگر در عصروروزگار من می بود فرزند زمانه ی خویش بودن را چگونه معنا می کرد؟

چیزی را که مطمئنم این است که مختصات زمانه ی من با مختصات عصر خشونت خیلی فرق دارد. گرچه هنوز هم جنگ باشد هنوز هم کشتار باشد هنوز هم فاشیسم باشد و آزادی نباشد... فقط یک نگاه به تحریف حقیقت در زمانه ی خودم می کنم و مقایسه اش می کنم با عصر خشونت می فهمم که زمانه ی من زمانه ی دیگری است. فرزان می گفت:

 ما بچه های نسل میانه تاریخ هستیم
هیچ هدف و مقصدی نداریم
جنگ بزرگی نداریم و هیچ رکود شدیدی احساس نمیکنیم
جنگ بزرگ ما یه جنگ روحیه.رکود شدید در زندگی خود ماست
همه ما بزرگ شده تلویزیونیم و میخوایم باور کنیم که یه روز یه میلیونر یا ستاره راک میشیم ... ولی نه!
آروم آروم داریم واقعیت رو میفهمیم و بدجوری هم کفری میشیم.

%%%

اما در این زمانه آدم چه طور می تواند به معنای کامل کلمه فرزند زمانه ی خودش باشد؟!

 

 پانویس ها:


1: خداوکیلی زن پایه از نعمت های نادر خداوندی است. زن آدم این قدر پایه باشد که فقط به خاطر شوهر پاشود بیاید مملکت غریب؟ چند ماه تنهایی در آن مملکت غریب سر کند برای این که شوهرش در جبهه ها بجنگد و حقیقت را دریابد و... خداوکیلی این آیلین خانم خیلی مشتی بوده...مقایسه اش کنید با سیمین دانشور که پایه ی سفر هیچ کدام از سفرهای جلال آل احمد نبوده!

2: راستش "به یاد کاتالونیا" را به چند تا دلیل خواندم. یکی ش همان سه گانه ی جرج ارول. یکی دیگرش به خاطر وضعیت خاص اسپانیا توی جام جهانی بود و ایالت های خودمختارش. می خواستم ببینم این  اختلاف عمیق درون ملت اسپانیا از کجا شروع شده. چرا شروع شده. چرا این قدر ادامه دار بوده و... یکی دیگرش هم به خاطر مقایسه ی اسپانیا با ایران. چون توی ایران هم استان های جدایی طلب با نهضت هایی جدایی طلب هستند. از آذربایجان و کردستان بگیر تا خوزستان و سیستان بلوچستان.  می خواستم یک مقایسه بزنم همین جوری بین مثلن آذربایجان و کاتالونیا. و چه هدف ابلهانه ای داشتم! اساسن مشکلات و معضلات در ایران بیش از حد ابتدایی و بدوی و تک مجهولی اند. اگر مساله ی کاتالونیا 1000مجهولی باشد مساله ی آذربایجان و کردستان و... نیم مجهولی هم نیستند...خیلی ساده ترند. این قدر ساده که قابل مقایسه با نمونه های خارجی نیست... رها کنم. ربطی ندارد به این نوشته!

۳: تاریخ مختصری از جنگ داخلی اسپانیا:

حکومت اسپانیا از سال ۱۹۳۱ تبدیل به جمهوری شد و آلفونس سیزدهم بدون استعفا از مقام سلطنت از کشور بیرون رفت. در انتخاباتی که برای تشکیل مجلس موسسان و تدوین قانون اساسی به عمل آمد از مجموع ۴۶۶کرسی ۳۱۵کرسی عاید گروه های جناح چپ شد. در قانون اساسی علاوه بر تضمین آزادی های مدنی و تفکیک دین از دولت و غیره اعطای خودمختاری محلی به مردم نواحی مختلف کشور نیز پیش بینی شد. ناحیه ای که بیش از همه برای کسب خودمختاری اصرار داشت و هنوز هم پس از ۹۰سال دارد ایالت کاتالونیا بود که مردم آن بلافاصله پس از سرنگونی رژیم سلطنت اعلام تشکیل دولت مستقل کردند. بالاخره پس از مذاکرات و تلاش هایی که از سوی حکومت مرکزی صورت گرفت به جای خودمختاری واژه ی ملایم تر "خنرالیتات"انتخاب شد و با قانونی که از مجلس گذشت و پس از انجام همه پرسی در کاتالونیا ایالت مذکور ناحیه ای فی الواقع نیمه خودمختار شد بی آن که از حوزه ی حاکمیت دولت اسپانیا بیرون بیاید.

اما افکار عمومی به زودی به برگشتن از جمهوری کرد. جناح چپ در انتخابات به سختی شکست خورد. بیشترین کرسی ها را راستگرایان به دست آوردند و جناح میانه نیز به پیروزی های چشمگیری نائل آمد. در کاتالونیا شورش درگرفت. دولت مرکزی مجبور به اعمال خشونت شد. و سرانجام در نتیجه ی ائتلافی که بین کمونیست ها و سوسیالیست ها و تروتسکیست ها و آنارشیست ها و سندیکالیست ها و برخی از گروه های میانه رو به وجود آمد جبهه ای به نام "جبهه ی خلق تشکیل یافت".به برکت تشکیل جبهه ی خلق در انتخابات بعدی جناح چپ به پیروزی بزرگی رسید و تقریبن بلافاصله سراسر کشور گرفتار اغتشاش و ناامنی و اعتصاب شد. در چهار ماه اول ۱۱۳اعتصاب عمومی و ۲۱۸ اعتصاب کوچک تر صورت گرفت و ۱۷۰کلیسا به آتش کشیده شد. .. در ۱۳ژوئن ۱۹۳۶ در اثر حادثه ای که به قتل یکی از مقامات رژیم پیشین لنجامید ژنرال فرانسیسکو فرانکو در متصرفات اسپانیا در مراکش سر به شورش برداشت و به فاصله ی ۴۸ساعت سراسر اسپانیا در آتش جنگ داخلی فرو رفت. جنگی که دو سال و ۲۵۴روز طول کشید و بیش از یک میلیون اسپانیایی را به کشتن داد...

به یاد کاتالونیا/جرج ارول/عزت الله فولادوند/انتشارات خوارزمی/۲۹۳صفحه 

 

بازتاب: درد بی دردی

  • پیمان ..

و چنین بود سولماز: دختری که مردان خودشیفته ی صحرا را شیفته ی خود می کرد و زنان خوش قامت قبیله را به حسرت قامت خویش می شکست و کودکان بی خیال را به رویای برانگیزاننده ی بلوغ فرومی برد. دختری که تمام پوشیده برهنه حس می شد. و تمام خاموش، چون آتشفشان جوشان و غایب در حضوری همیشگی...

به کوه می گویم: "سولماز را می خواهم" جواب می دهد: من هم!

به دریا می گویم: "سولماز را می خواهم" جواب می دهد: من هم!

در خواب می گویم: "سولماز را می خواهم" جواب می شنوم: من هم!

اگر یک روز به خدا بگویم "سولماز را می خواهم" چه جواب خواهد داد؟

 

و گالان سرور جنگجویان ترکمن صحرا بود: شاعر و وحشی، یکه تاز و بی پروا، سرسخت و کینه جو...

مرا به شعرهای خوبم بشناس و به صدای خوش سازم

مرا به کینه ی کهنه ام بشناس و به صدای داغ تفنگم

مرا به اسبم بشناس و به آتشی که در صدها چادر انداخته ام

مرا به نامم بنام: گالان اوجا، گالان اوجا، گالان اوجا...

 

 ...آری. گالان به اعتبار خشونتش گالان بود و سولماز به اعتبار غرورش سولماز. هر دو خیره سر، هر دو رامش ناپذیر، هر دو سرکش و بی پروا. عشق ملایمت ناپذیر آن ها به هم از چشمه ی انحلال یکی در دیگری آب نمی خورد، از دریای تضاد می جوشید؛ از تقابل، از درگیری، از مواجهه و مقاومت. کارشان شکستن هم بود و نو ساختن هم و شاید به همین سبب بود که هرگز این عشق فروکش نکرد، تحلیل نرفت. به پایان نرسید. سهل است چون آتشی که در آن بدمند دمادم بر حرارتش افزوده شد و روزبه روز شعله ورتر و سوزنده تر؛ و آن دو برای هم چون دو جام آب خنک بودند و تشنه ی جاوید: چشاندنی و رمیدنی، نوشاندنی و پس کشیدنی؛ و از همان لحظه ی آغاز مسلم شد که پای جذب و دفعی پایان ناپذیر در میان است. رسیدنی در کار نبود تا تمام شدنی در کار باشد. از ایستادن در برابر هم و سر فرود نیاوردن انگار که خسته نمی شدند. گالان در انتظار یک لحظه ی تمکینِ روح از جانب سولماز بود، در انتظار یک خواهش، یک التماس، یک زانو زدن و  گریستن – که از کشتن خویشانم بگذر- و سولماز در انتظار آن که گالان کلامی به نرمی بگوید –که به خاطر محبتم به تو ای سولماز، از انتقام درمی گذرم- اما نه آن اهل تمکین روح بود و این اهل نرم گفتن. اما که سخت برای هم بودند و سخت وابسته به هم و سخت عاشق. و این چگونه عشقی بود، هیچ کس ندانست و نشناخت...

 آتش بدون دود - جلد اول(گالان و سولماز) - نادر ابراهیمی

مرتبط: اشارت نظر

  • پیمان ..

خبر ساده بود و تکان دهنده البته: دو انفجار انتحاری در مسجد جامع زاهدان ، جشن میلاد امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل العباس(ع) را به کربلایی دیگر تبدیل کرد.

و مسجد جامع زاهدان در خیابان آزادی این شهر است و از آن نقاط مرکزی و شلوغ شهر. انفجار اول ساعت نه شب جلوی در ورودی و انفجار دوم که ضربه ی مهلک حادثه بود چند دقیقه بعد جلوی محوطه ی مسجد. و نتیجه هم 27کشته و بیش از سیصد نفر مجروح.

واکنش های زیادی در پی داشت این فاجعه ی تروریستی. می توانید بعضی هایش رااین جا بخوانید. چیزی که شاید رنج آورتر از خود فاجعه بود موضع گیری خیره سرانه ی سران و تحلیل های صداوسیمای جمهوری اسلامی بود. صداوسیما بلافاصله تحلیل و تفسیر راه انداخت که بله این، کار آمریکایی ها بوده و سر قضیه ی شهرام امیری حرص شان درآمده و زده اند ملت پاک و معصوم ما را لت و پار کرده اند. آن ها چشم دیدن موفقیت های ما را نداشته اند و می خواسته اند حال ما را بگیرند و خطیب نماز جمعه ی امروز تهران هم برگشته گفته که: "دست پلید آمریکا بار دیگر از آستین این عاملین خودفروخته بیرون آمد و حادثه دیگری را رقم زد... چون در قضیه شهرام امیری و آدم‌ربایی آشکار ایالت متحده حیثیت آمریکا بر باد رفته بود و هیچ کاری از وی ساخته نبود، حیثیت اطلاعاتی‌اش زیر سوال رفت و با افشاگری‌ها معلوم شد که این کشور (آمریکا) کشور دست پایینی است و خواستند که این شکست و فضاحت را با این جنایت تحت‌الشعاع قرار دهند که آن هم ناشی از ضعف سیاسی و بینشی آمریکا است."

واقعن نمی دانم آیا برای خطیب نماز جمعه ی تهران کشته شدن 27نفر معنایی دارد یا نه؟ جوری که ایشان و البته صداوسیمای دست نشانده ی هم قطاران ایشان آدمی به نام "شهرام امیری" را ارزشمندتر از این 27انسان می دانند و در تحلیل های شان از این فرد نام می برند اما از آن 27نفر...

اما چیزی که جالب بود و موضع گیری سران جمهوری اسلامی را بسیار بسیار دردناک تر و البته کاریکاتورتر می کند بیانیه ای بود که همان شب گروه جندالله در وبلاگ خودشان منتشر کردند و گفتند که این فاجعه ی تروریستی کار ما بوده. آن ها در بیانیه یشان اعلام کردند که دو عضو نوجوان گروه جندالله  محمد ریگی و مجاهدعبدالباسط ریگی  این عملیات انتحاری را در جمع ماموران سپاه که در حسینیه زاهدان مشغول برگزاری همایش روز پاسدار بودند انجام دادند.

دو عضو نوجوان گروه جندالله... آیا این دو نوجوان سرسپرده ی امریکا بودند؟ آیا آمریکا آن ها را خریده بود؟ با چه چیزی؟ با پول؟ با مقام؟ اصلن نوجوان پول و مقام را می فهمد؟ چه چیز آن دو نوجوان را واداشته بود که به خاطر کشتن یک عده انسان دیگر خودشان را هم به درک بفرستند؟ آیا چیزی به جز بنیادگرایی می تواند این چنین نیروی اراده و ایمانی به دو نوجوان بدهد؟ آیا چیزی جز عقاید می تواند انسان هایی را این چنین برانگیزاند؟ آیا به جز وهابیون مسلمانان دیگری می توانند این چنین در مغز و روح دو نوجوان نفوذ کنند که آن ها را راضی به عملیات انتحاری کنند؟...

خیلی ها می گفتند این حمله ی تروریستی واکنشی بود به اعدام عبدالمالک ریگی رهبر سابق جندالله در ایران در ۳۰خرداد. اما باید کمی افق دید را گسترده تر کرد. چه چیز باعث شد که در مملکت سیستان و بلوچستان عبدالمالک ریگی به وجود آید و آن طور رشد کند؟ چه چیزی باعث شده که راه عبدالمالک ریگی هنوز هم پابرجا باشد؟...

%%%

یکی از دوستان امروز توی صفحه ی گودرش متنی را نوشته بود که جان کلام چیزهایی است که می خواهم بگویم:

"تا وقتی مسجد مکی در سیستان و بلوچستان مثل یک دژ نظامی غیرقابل نفوذ با دلارهای سعودی در حال تولید و  تکثیر وهابیون است و جمهوری اسلامی کنار می ایستد و نظاره می کند تا خدای ناکرده وحدتش با سعودی های مشتاق وحدت خدشه دار نشود ریخته شدن خون های شیعیان اتفاق غیرقابل پیش بینی نیست..."

  • پیمان ..

 

کندوان-تابستان 1389

خیلی چیزها هستند که نوشتنی نیستند. مثلن خیلی از نگاه ها...

 مثلن نگاه این پسرک که واژه ها را حقیر می کند.

 آدم نمی داند از نگرانی بگوید یا از اندوه یا...

  • پیمان ..

1- توی این بیست روز این چندمین بار بود که دم دمای سحر می رسیدم تهران و تهران سه و نیم چهار صبح، تهران دیگری است. هر جوری که نگاه کنی و هر جوری که باشی تهران سه و نیم چهار صبح تهران دیگری است. با اتوبوس از شهر دوری برگشته باشی و میدان آزادی پیاده شده باشی و پای پیاده شروع به راه رفتن بر پیاده رو هایش کرده باشی و سوار بی آرتی های آزادی تهرانپارسش شده باشی یا روی صندلی عقب ماشین نشسته باشی و یا پشت فرمان باشی هیچ فرقی نمی کند. تهران را جور دیگری می بینی. تهران سه و نیم چهار صبح خیلی مظلوم است. تاریکی آسمانش ملموس تر است و روشنایی خیابان هایش امیدبخش تر. حس می کنی این شهر آن قدرها هم که فکر می کرده ای نامهربان و بی احساس نیست. اتفاقن خیلی هم خواستنی است. خلوتیِ محال و تصورناشدنیِ بزرگراه هایِ تهرانِ سه ونیم چهار صبح وامی داردت پنجره ی ماشین را بیاوری پایین دستت را ببری بیرون تا باد خنک سحرگاهی اش را لمس کنی. خنکای هوای صبحگاهی اش حتا وامی داردت که سرت را از پنجره ی ماشین ببری بیرون تا باد به صورت و چشم هایت بخورد و داد بزنی: آی تهران… تهران… تهران…

 2- هاچ بک از آن ماشین های دونفره است. از همان ها که تو می نشینی پشت فرمان و یارت کنارت و عقب هم ساک و کوله های تان. و هاچ بکی که زیر پایم بود از نسل پرایدهای کاربراتوری بود و دویست و هفتادهزار کیلومتر شیرین کار کرده بود. و این یعنی فاتحه. برای خودش روغن کم می کرد و هر ششصدهفتصد کیلومتر باید یک استکان روغن کاسترول به خیکش می بستی و تسمه کولرش هم پاره شده بود و چرخ عقب سمت راننده اش هم یک پنچری خیلی ریز داشت که باید هر دو سه روز بادش را تنظیم می کردی و ضبطش را هم همان تهران جاگذاشته بودم. خوشبختانه هیچ کدام مشکل حاد نبودند و من سه ساعت بود که بی وقفه می راندم و روی صندلی کناری ام هم یک بطری آب بود و کیف پولم و قفل فرمان ماشین.

مقداد می گفت: راندگی را دوست دارم. چون وقتی رانندگی می کنم دیگه به هیچ چیزی فکر نمی کنم و از دست خیال ها و رویاها راحت می شوم و من می گفتم دقیقن به همین خاطر رانندگی را دوست ندارم. چون به هیچ چیز دیگری نمی توانی فکر کنی. و زر مفت زده بودم. یعنی او زر مفت زده بود. تنها که باشی هرجور فکروخیالی توی هر وضعیتی به سرت می زند. اول از همان دویست و هفتادهزار کیلومتر شروع شد. با خودم کلنجار می رفتم که این پرایدک کجاها رفته؟ چه طور دویست و هفتادهزار کیلومتر رفته؟ با کی رفته؟ چی شده؟ چه چیزهایی دیده؟ گیر داده بودم به خودم که آخر پسره ی ریقو تو، توی عمرت تاحالا سرجمع دویست و هفتادهزارکیلومتر سفرکرده ای؟! و همین جوری ها شروع می شد و رشته به رشته می رفتم توی فکر و پشت فرمان که باشی و تنها هم که باشی و اسیر فکروخیالات هم که شده باشی یا خوابت می گیرد و یواش یواش می روی توی عالم هپروت، یا این رگ دیوانگی ات باد می کند و بلند بلند شروع می کنی با خودت حرف زدن...

و جاده خلوت بود و من صدوبیست تا را پر کرده بودم. بیشتر که می رفتم بوق بوق می زد و اعصاب آدم را خرد می کرد و کمترش را هم احساس ضرر و زیان می کردم. هرچند توی سینه کش ها خودبه خود تا صد هم پایین می آمد! و بلند بلند با خودم حرف می زدم. جاده خلوت بود و ماشین های کمی بودند و کسی نبود که به چشم یک دیوانه بهم نگاه کند. کمی که برای خودم دادوفریاد کردم خسته شدم و آرام شدم و مثل بچه ی آدم یک ساعت و نیم بعدی را هم یک نفس رفتم و و غروب بود که به سرشکه رسیدم. وقتی انداختم توی خاکی منظره ی سمت چپم بی نهایت زیبا بود. شالیزارها و ساقه های سبز و بلندبالای برنج تا دوردست ها ادامه داشتند. آن دورها ردیف درخت های تبریزی صاف و ستبر ایستاده بودند و خورشید داشت غروب می کرد و چند تکه ابر صورتی و نارنجی جلویش بودند. و ترکیب رنگ آن منظره آدم را به وجد می آورد...

3- از این پیکان های دنده هیلمنی بود که اگر بر حسب عادت بزنی توی دنده یک تا شروع به حرکت کنی می بینی که ماشین دارد عقبکی می رود. از همان ها که دنده یک و دنده عقب شان به ماشین آدمیزاد نمی ماند. و آقای راننده فارسی را خیلی زشت و کثیف صحبت می کرد. اول ها حالی مان نمی شد چه می گوید. صندلی عقب نشسته بودیم. برای بار چندم بود توی آن چند روز که به خودم فحش می دادم که چرا ترکی بلد نیستم. که اگر ترکی بلد بودم الان این بابا به زبان مادری اش برای ما صحبت می کرد و مطمئنن این قدر نه ما و نه خودش را عذاب نمی داد و... بعد کم کم به صدای ناواضحش عادت کردیم و فهمیدیم چه چیزهایی می گوید و همچین ازش خوش مان هم آمد. از ان راننده های اهل اطلاعات و جریان سیال ذهن روایت خویشتن بود. کلن من دیوانه ی این راننده های خطی ام. جایی خوانده بودم که توی شیراز راننده ی خطی ریشوی قدکوتاهی است که اول خط وقتی مسافرها سوار می شوند اسم گوشه های آواز را از اول تا آخر فهرست می کند و بعد به مسافرهایش می گوید که یکی اش را بگویند و بعد در همان گوشه شروع می کند به آواز خواندن و چهچهه زدن. راننده ی پیکان دنده هیلمنی هم خطی اسکو- کندوان بود و از اول شروع کرد به صحبت کردن برای مان. از جاده ی سربالایی کندوان گفت و از باغ های میوه ی اسکو و همچین که می رفتیم از گندم کاری در دشت و دمن ها و گله داری چوپان ها هم گفت. به یک جایی که رسیدیم اسم یک روستایی را گفت که نفهمیدیم و شروع کرد به تعریف کردن که این روستای تاریخی را تازه کشف کرده اند و مشغول خاک برداری اند و بعد به یک آبادی دیگر که رسیدیم لحن صحبت هایش غم انگیز شد که دولت به ما زور آورده که باید کندوان را خالی کنید بیایید توی این آبادی زندگی کنید. گفت این خانه ها را دولت ساخته، به ما هم هی اخطار می دهد که هرچه زودتر کندوان را خالی کنید. چون روستای تاریخی است نباید از بین برود باید محافظت شود. باید در معرض دید عموم قرار بگیرد. ولی آخر کندوان روستای اجداد من است و... به کندوان که نزدیک شدیم شروع کرد به اطلاعات رو کردن از روستای سرزمین گمنام فرهادان. که روستای ما در فاصله ی 19کیلومتری جنوب اسکو واقع شده و 680نفر جمعیت دارد و ارتفاع بعضی از این کله قندها به 5متر هم می رسد و این کله قندها را اجداد من درست نکرده اند. آن دوره های قدیم که زمین به وجود می امده در نتیجه ی جابه جایی کوه ها و فشارها سنگ های بزرگ مثل کله قند از زمین بیرون زده اند و گازهای دورن شان آزاد شده و توی شان توخالی شده و...پیاده که شدیم و توی کله قندها که پرسه زدیم جایی به تابلویی برخوردیم که همه ی چیزهایی را که راننده در معرفی کندوان گفته بود به همان ترتیب نوشته بود. دوزاری مان افتاد که حضرتش نشسته این تابلو را خوانده و حفظ کرده تا روز مبادایی همچون امروز برای آدم هایی همچون ما روایت کند. تابلو وسط کله قندهای روستا بود. ولی پایینش نوشته شده بود: سفر خوشی را برای شما آرزومندیم، بخشداری اسکو. از این طرف هم دوزاری مان افتاد که این تابلو که حالا وسط روستا است روزگاری کنار  جاده بوده و... کلی خندیدیم. هم به آن راننده ی باصفا که زحمت خواندن تابلو را برای مان کشیده بود و هم از اهل کندوان که همان تابلوی کنار جاده را صاف کاشته بودند وسط روستای شان و زحمت تابلوی جدید را نکشیده بودند و...

 پس نوشت 1: مگر همیشه باید 1و2و3 به هم ربط داشته باشند؟!

پس نوشت 2: عنوان پست را از این جا دزدیده ام: @

  • پیمان ..

نسیم

۱۹
تیر

شنیده استم که آن قدر دلدار شده ای که دیگر دلت برای من تنگ نمی شود. شنیده استم آن قدر آدم های جدید آمده اند توی زندگی ات که دیگر به من سلام گفتن برایت لطفی ندارد. شنیده استم که دیگر صدای زنگ دار و لهجه ی مجهول المکان من توی گوش هایت نمی پیچد و گوش هایت پر شده از انگلیسی لش و کثیف و آمریکنی که جان و ریچارد و آلیس حرف می زنند. شنیده استم عصرها توی فیوث اونیو قدم می زنی و  به این فکر می کنی که دارم توی خیابان های شهری پیاده روی می کنم که انتهای شهر در دنیاست. شنیده استم برادوی هم می روی. پروفسور بوبوس تماشاکردن کجا و برادوی رفتن کجا؟! تو البته کجا کجا نمی کنی. دنیا دیده تر از این حرف ها شده ای که بخواهی کجا کجا کنی. این من ندید بدید هستم که کابل هم که بروم کجا کجا می کنم و برمی دارم فرت فرت مقایسه اش می کنم با این وطنی که دارم تویش... می زیم یا می میرم یا می بالم یا می پوسم یا فرو می روم یا اوج می گیرم یا...؟!

آدمی همیشه به دنبال چیزهایی است که مال خودش باشد. تکه هایی که پخش و بلا شده اند در جاهای مختلف و در آدم های گوناگون و در زمان های گذشته و آینده. شنیده استم داری تکه های خودت را خوب می جویی و پیدا می کنی. تکه هایی که در جای جای این کره پخش و پلا شده اند. اوس کریم آن روز ازل کوزه ی وجود آدم ها را این جوری کوبید به سنگ سخت دیگر. یک تکه ات ایران است و یک تکه ات اروپا و یک تکه آمریکا و یک تکه در من و یک تکه در آن دخترک و... و می خواهم بگویم خوشابه حالت که رفته ای دنبال تکه های خودت. می خواهم بگویم داری خودت می شوی. خود خودت. یعنی این جور احساس می کنم. از همه ی بی محلی هات، از همه ی بی خبری هات این جور احساس می کنم. حس می کنم ان قدر داری خودت می شوی که نیویورک دیگر چیزی بیرون از تو نباشد. که نیویورک جزئی بشود از درونت. نیویورک که سهل است، بوستون و پنسیلوانیا و واشینگتن و کارولینا و... هم می شوند اندرونت و این خود شدن... آخ لعنتی. این جوری که می گویم "خوشابه حالت" احساس گون بودن می کنم. نمی دانم، این جوری که می گویم"خوشابه حالت" تو احساس نسیم بودن می کنی؟ گون و نسیم دیگر...:

- به کجا چنین شتابان؟

            گون از نسیم پرسید

- دل من گرفته زاین جا

            هوس سفر نداری

            زغبار این بیابان

- همه آرزویم اما

            چه کنم که بسته پایم

-به کجا چنین شتابان؟

- به هر آن کجا که باشد

به جز این سرا سرایم

- سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را

چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران

برسان سلام ما را

غلط بی جا کرده ای اگر در مقابل احساس گون بودن من احساس نسیم بودن کرده باشی! غلط کرده ای اگر فکر کرده ای من دنبال تکه های خودم نیستم. تکه هایی که مال خودم باشد...

 این همه را گفتم برای این که بخوانم بیتی را که پسرک کندوانی در دامنه ی سهند به آوازی غمگین می خواند و من آن لحظه به یاد تو افتادم و از این جدایی لعنتی دلم برایت تنگ شد و حالا هم و امان امان امان:

آیریلیق آیریلیق آمان آیریلیق

آیریلیق آیریلیق یامان آیریلیق...

  • پیمان ..

"دین بدون علم کور است و علم بدون دین لنگ است."  (آلبرت انیشتین)

 "دستگاه حاکمه با این جنایت ، ‏خود را رسوا و مفتضح‏ساخت و ماهیت چنگیزى خود را به خوبى نشان ‏داد دستگاه جبار با دست‏زدن به این فاجعه شکست و نابودى خود را حتمى ساخت. ما پیروزشدیم ما از خدا مى‏خواستیم که این دستگاه ماهیت ‏خود را بروز دهد و خود را رسوا کند ... "

(امام خمینی/2فروردین 1342/مدرسه ی فیضیه ی قم)

"اما آیا حرمت‌شکنی و توهین به مبانی این نظام، تاسف و پیگیری ندارد؟ آیا حریم ولایت فقیه کم‌تر از کوی دانشگاه است؟ آیا حریم امام، آن انسان کم‌نظیر، کم‌تر از جسارت به یک دانشجو است؟ آیا چند روز امنیت کشور را دچار اخلال کردن و به هر مؤمن و متدین حمله کردن و آتش زدن فاجعه نیست؟ آیا زیر سئوال بردن جمهوری اسلامی، این یادگار ده‌ها هزار شهید و شعار علیه آن دادن فاجعه نیست؟

جناب آقای خاتمی، چند شب پیش وقتی گفته شد عده‌ای با شعار علیه رهبر معظم انقلاب به سمت مجموعهٔ شهید مطهری در حرکت‌اند، بچه‌های کوچک ما در چشم ما نگریستند، انگار از ما سؤال می‌کردند غیرت شما کجا رفته است؟"

(نامه ی جمعی از فرماندهان سپاه پس از حوادث 18تیر1378)

٪٪٪

قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران را که بگیری توی دستت توی همان مقدمه،صفحه ی دوم به عنوان "طلیعه ی نهضت" برمی خوری. که اشاره دارد به وقایع خرداد ماه 1342 که آن را نقطه ی آغاز شکوفایی قیام انقلاب اسلامی می داند. قاطبه ی تاریخ نویسان 15 خرداد را سرآغاز این انقلاب می دانند. و البته خیلی از آن ها این قیام را به حادثه ی دیگری در همان سال ارجاع می دهند: حمله به مدرسه ی فیضیه ی قم در دوم فروردین 1342. قانون اساسی جمهوری اسلامی هم همچون این مورخان از فیضیه ی قم در طلیعه ی نهضت نام می برد: "رژیم استبداد که سرکوبی نهضت اسلامی را با حمله ی دژخیمانه به فیضیه و دانشگاه و همه ی کانون های پرخروش انقلاب آغاز نموده بود..." پس می توان گفت حمله به مدرسه ی فیضیه ی قم جرقه ی آتشی بود که به انقلاب بهمن 1357 انجامید...

اما عنوان این نوشته چه ربطی به فیضیه ی قم و دوم فروردین 1342 دارد؟ 18تیر کجا و دوم فروردین 1342 کجا؟ کوی دانشگاه تهران کجا و مدرسه ی فیضیه ی قم کجا؟ راستش به نظر من این دو تاریخ این دو مکان آن چنان هم از هم دور نیستند. یک جورهایی اصلن دو روی یک سکه اند. هر دو از یک قماش اند. و حتا می خواهم نتیجه بگیرم که این دو را می توان یک بازی "تکرار تاریخ" هم دانست....

لباس شخصی ها

 چیزی که در واقعه یا حادثه یا صانحه یا بهتر است بگوییم فاجعه ی 18تیر 1378 در کوی دانشگای تهران بیش از هر چیز به گوش خورد افرادی بودند موسوم به لباس شخصی ها. این لباس شخصی ها بودند که در آن شب کذایی حمله کردند به داخل کوی دانشگا، حمله کردند به خوابگاه های دانشجویی و زدند و خراب کردند و شکستند و خون ریختند و ترساندند و دستگیر کردند و دستگیر کردند و بردند و بردند. موج های حمله شام دهشتنکاک بود. ابتدا دانشجویان معترضی را که در خیابان امیرآباد بودند به داخل راندند، اما نتوانستند ساکت شان کنند. ساعت 9شب دکتر کوهی را به داخل کوی فرستادند و به او سه دقیقه فرصت دادند که با دانشجویان معترض صحبت کند و آن ها را متقاعد به ختم اعتراض خود کند و بعد از سه دقیقه حمله کردند به داخل کوی و کردند آن چه کردند...

اما در دوم فروردین 1342 هم می توان رد لباس شخصی ها را دید. روز دوم نوروز 1342 مصادف بود با 25 شوال 1383 ه ق و شهادت امام جعفر صادق(ع). به همین مناسبت مراسم سوگواری با حضور هزاران نفر در سراسر کشور برگزار شد. از سوی دیگر سران رژیم پهلوی برای جلوگیری از شورش مردمی علیه رژیم جمع بسیاری از نیروهای گارد جاویدان را با لباس های مبدل به قم فرستاد تا در لباس دهقانان بر عزاداران هجوم برند. کامیون های سربازان مسلحدر میدان آستانه مقابل مدرسه ی فیضیه متوقف شده و ماموران امنیتی محل را در محاصره ی خویش گرفتند. عصر آن روز مجلس سوگواری اما صادق برگزار شد و هزاران نفر از اقشار مختلف مردم همراه طلاب و مراجع به سوگ نشستند. هنگامی که یکی از فضلای حوزه ی علمیه ی قم مشغول بیان مبارزات اما صادق با حاکم جور اموی و عباسی و ربط دادن این موضوع به محمدرضا شاه و روزگار معاصر بود ناگاه صدای صلواتی بلند شد. و صلوات پشت صلوات و واعظ دیگر نتوانست ادامه بدهد. در همین حال یکی از لباس شخصی ها میکروفون را به دست گرفت و لباس شخصی ها به رهبری او شعار جاوید شاه سر دادند. این افراد به طلاب جوان حمله کردند. نیروهای شهربانی هم وارد معرکه شدند و شروع به شلیک کردند. ماموران به طبقه ی دوم رفته بودند و طلاب جوان را از طبقه ی دوم به پایین پرت می کردند و لباس ها و کتاب های شان را آتش می زدند و...

حمله برای چه؟

اما خمینی در اعتراض به انقلاب سفید و تصویب لوایح شش گانه نوروز 1342 را عزا اعلام کرده بود. اعتراضات پی در پی امام خمینی به لوایح شش گانه از ماه ها پیش شروع شده بود. زیرا این لوایح را حمله به اسلام می دانست. مثلن در 16 مهرماه 1341روزنامه های کیهان و اطلاعات خبر زدند که :

"طبق لایحه ی انجمن های ایالتی و ولایتی که در هیات دولت به تصویب رسید و امروزمنتشر شد، به زنان حق رای داده شده است". در این تصویب نامه قید اسلام از شرایط انتخاب کنندگان و انتخاب شوندگان برداشته شده و در مراسم سوگند به امانت و صداقت به جای قران، کتاب آسمانی آورده شده است."

اما خمینی همان شب در واکنش به این خبر در حضور آیت الله گلپایگانی و شریعتمداری و آیت الله زاده حائری گفت: "دولت تصویب نامه ی خلاف شرع صادر می کند، به زن ها حق رای می دهد، نوامیس مسلمین در شرف هتک است ، می خواهند دختران نجیب ۱۸ ساله را به نظام اجباری ببرند، دختر و پسر در آغوش هم کشتی می گیرند، دختران عفیف مردم در مدارس زیر دست مردها درس می خوانند، مردم از گرسنگی تلف می شوند و آن ها برای استقبال از اربابان خود سیصد هزار تومان گل از هلند می آورند، قران اسلام در خطراست، اسراییل نمی خواهد دراین مملکت قران باشد، خطرامروز براسلام کمتر از خطر بنی امیه نیست، اهل منبر را تهدید می کنند، اسراییل زراعت و تجارت ما را قبضه کرده است، دولت روز ننگین ۱۷ دی را جشن می گیرد ، به فرقه ضاله همراهی می کند، مطبوعات به روحانیون اهانت می کنند..."

اوج اعتراضات او همراه کردن بسیاری از علما و مراجع در تحریم نوروز 1342 بود و تجمع بزرگ عزادری اما صادق در دوم فروردین 1342 که می رفت به یک اعتراض بزرگ تبدیل شود به یک واقعه یا حادثه یا فاجعه تبدیل شد.

اما 18تیر 1378 اعتراضاع به چیزهایی دیگر بود که عمده ترینش اعتراض به بسته شدن روزنامه ی سلام بود. این روزنامه در 15تیر 1378 به جرم چاپ نامه ی محرمانه ی سعیدامامی به قربانعلی دری نجف آبادی وزیر اطلاعات برای محدودکردن مطبوعات توقیف و توسط دادگاه ویژه ی روحانیت به مدت 5سال توقیف شد. در 18 تیر هم دانشجویان کوی دانشگای تهران در اعتراض به تعطیلی این روزنامه بود که جمع شدند و با حمله ی...

 {به موضوعات مورد اعتراض توجه می کنید که؟ می توان سیر رشد فکری را در چهل سال اخیر به سادگی در این دو واقعه دید. زنان و دختران و آزادی های آنان تا آزادی مطبوعات و آزادی بیان و...}

واکنش ها و نتایج

همان طور که گفتم یکی از بزرگ ترین نتایج حمله به مدرسه ی فیضیه ی قم قیام 15خرداد و متعاقب آن در سال های بعد وقوع انقلاب بهمن 1357 بود. سید علی خامنه ای در مصاحبه ای طلایی با روزنامه ی جمهوری اسلامی در 12 خرداد 1362 در مورد مدرسه ی فیضیه جملات جالبی می گوید:

"... در واقعه ی مدرسه فیضیه شاید تعداد شهدای ما از دو سه نفر بیشتر نبود. یک نفر که بانام و نشان معرفی شد شهید رودباری بود و دو نفر دیگر و هم چنین تعدادی طلبه کتک خوردند. این حادثه را شخص امام با پیگیری تبلیغاتی و سازماندهی بسیار ظریفی یعنی گسیل داشتن طلاب و فضلای حوزه در محرم همان سال به سراسر کشور و دستور به همه ی گویندگان مذهبی که از روز نهم محرم ماجراهای دوم فروردین را در سینه زنی ها و نوحه ها مطرح نمایند، توانست به آنجا برساند که قیام عظیمی چون ۱۵ خرداد را پیامد داشته باشد..."

امام خمینی در همان روز دوم فروردین 1342 در باب حمله به مدرسه ی فیضیه گفت: " دستگاه حاکمه با این جنایت ، ‏خود را رسوا و مفتضح‏ساخت و ماهیت چنگیزى خود را به خوبى نشان ‏داد دستگاه جبار با دست‏زدن به این فاجعه شکست و نابودى خود را حتمى ساخت. ما پیروزشدیم ما از خدا مى‏خواستیم که این دستگاه ماهیت ‏خود را بروز دهد و خود را رسوا کند ... " او به بهترین شکل از این حمله استفاده کرد.  از این تاریخ و با شروع محرم خمینی، سید علی خامنه ای را به بیرجند، محمد جواد باهنر را به همدان، ربانی املشی را به کاشان و محمود دعایی را به کرمان فرستاد و رهنمودی به آنها و دیگر وعاظ و مبلغین برای سخنرانی هایشان در دهه ی نخست ماه محرم داد که روی سه نکته پافشاری کنند: نخست اسلام در خطر است، دوم خطربر اسلام کمتر از خطر بنی امیه نیست و سوم خطر اسراییل و عمال آنان. هم چنین از روز هفتم محرم ماجرای بزرگ شده فیضیه را در لابلای ذکر مصیبت بگویند و از امام حسین واز واقعه فیضیه یاد نمایند...

در باب عکس العمل رژیم پهلوی تنها نکته ای که جالب توجه بود این بود که این رژیِم هرگز در صدد آن برنیامد که این واقعه را انکار کند و بگوید که کار نیروهای ما نبوده. در عوض جمهوری اسلامی تا می توانست چهره ی مظلومانه به خود گرفت برای این که بگوید این کار حکومت نبوده و کار نیروهای خودسر بوده و ما هیچ دخالتی نداشته ایم و مسئولیتش به عهده ی ما نیست و... سید علی خامنه ای سه روز پس از 18تیر طی یک سخنرانی عمومی گفت که این رویداد قلبش را جریحه دار کرده است. و اگر عکس او را پاره کرده یا آتش زدند نیروهای حزب اللهی باید صبر کنند و توان خود را در برابر دشمن اصلی به کار گیرند....

صبح روز 19تیر تجمعی به دعوت انجمن اسلامی دانشگای تهران و علوم پزشکی تهران و با حضور هزاران نفر از مردم و دانشجویان در مقابل سردر دانشگای تهران برگزار شد.

 در این روز مصطفا معین در اعتراض به حمله به کوی خود را ناتوان از دفاع از دانشجویان دانسته و استعفا می دهد، گرچه اسعفایش از سوی محمد خاتمی پذیرفته نشد. همچنین وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی بیانینه ای در باب محکومیت این فاجعه صادر کرد. هیات رئیسه ی دانشگا تهرات نیز ادامه ی فعالیت خودش را منوط کرد به اعاده ی حیثیت از دانشجویان آسیب دیده و آزادی دانشجویان دستگیر شده و برکناری فرمانده ی نیروی انتظامی و....

برخوردها

از آن جا که رژِم پهلوی ماهیتی ریاکار(حداقل در این یک مورد) نداشت و هرگز عمل خود را محکوم نکرد و آن را به گردن دیگران و نیروهای خودسر نینداخت پس با سران و عمال حمله به مدرسه ی فیضیه ی قم هم هیچ برخوردی صورت نگرفت. تنها پس از پیروزی انقلاب بود که حسن پاکروان رییس وقت ساواک به دلیل نقش موثرش در حمله به مدرسه ی فیضیه و دیگر جنایت هایش در تاریخ بیست و دوم فروردین 1358 تیرباران شد...

اما جمهوری اسلامی برای عمال فاجعه ی 18تیر دادگاه برگزار کرد. 2سال پس از فاجعه، در این دادگاه همه ی نیروهای پلیس و شبه نظامیان وابسته تبرئه شدند و فقط یک سرباز به نام اروجعلی ببرزاده به خاطر دزدین یک دستگاه ریش تراش محکوم شد...

دو بال برای پریدن یک ملت

مدرسه ی فیضیه ی قم یکی از قدیمی ترین مدارس حوزه ی علمیه است. یک جورهایی اصلن نماد حوزه ی علمیه هم می شود فرضش کرد. کوی دانشگای تهران هم بزرگ ترین مجموعه ی خوابگاه دانشجویی در خاورمیانه است. کوی دانشگای تهران از سال 1324در اختیار دانشگاتهران قرار گرفته و هزاران هزار دانشجو در آن سال های دانشجویی شان را سپری کرده اند...

می شود این طور نگاه کرد که مدرسه ی فیضیه نماد دین در ایران است. نماد آموزش دین. نمادی که در دوم فروردین 1342 مورد حمله قرار گرفت. آن روزها دین مورد تجاوز بود. اگر این طور نگاه کنیم کوی دانشگای تهران را هم می توان نماد علم در ایران دانست. نماد آموزش عالی و علم. نمادی که در 18تیر 1378 و بعدها دوباره در 24 و 25خرداد 1388 مورد تجاوز و حمله قرار گرفت. هر چه قدر که رژیم پهلوی در حمله به دین کوشید نظام جمهوری اسلامی هم... یکی نویسنده ی آمریکایی جمله ی جالبی درباره ی حکومت ها دارد. او می گوید که :"همه ی حکومت ها فاسدند." وقتی به این دو واقعه نگاه می کنم بیشتر و بیشتر به این جمله اش ایمان می آورم.

اما آیا بازی "تکرار تاریخ" به وقوع می پیوندد؟ آیا 18تیر جرقه ی جنبش دیگر در آینده ای شاید دور شاید نزدیک نخواهد بود؟ مدرسه ی فیضیه که بود. کوی دانشگای تهران هم شاید....

 

پس نوشت: در این نوشته از 25خرداد 1388 صحبت چندانی نشد. در باب 25خرداد فقط می توانم آن را وقاحت بی حدواندازه ی جمهوری اسلامی بنامم و بس!

مرتبط: ۱۸تیر۱۳۷۸ به روایت ویکی پدیا

         تابستان خشم(روایت محمد قائد از ۱۸تیر۱۳۷۸)

         ۲۵خرداد ۱۳۸۸به روایت ویکی پدیا

        انقلاب سفید

        قیام ۱۵خرداد۱۳۴۲

  • پیمان ..

دست ها

۱۶
تیر

دلم می خواست فقط ما دو تا می بودیم. اگر فقط ما دو تا می بودیم نمی گذاشتم با هیزم، آتش درست کنیم... نه... می گذاشتم. اگر می دیدم سردت است و دلت می خواهد شعله های آتش به انگشتان دستت گرما ببخشند با هیزم هم برایت آتش درست می کردم. اما برای سیب زمینی پخته آتش دیگری به پا می کردم... دستت را می گرفتم می چرخاندمت توی دامنه ی کوه تا با هم خاراشتر خشکیده جمع کنیم و خارغلتان سرگردان و گون کندنی و تاپاله و سرگین خشکیده. نمی گذاشتم هم دست به هیچ کدام شان بزنی. نمی گذاشتم مثل حالا بروی بچرخی هیزم جمع کنی بیاوری کپه کنی تا ماریا نفت بریزد رویش و حسام فندک بزند و تو دستت را بگیری روی آتش تا من دیوانه ی دست هایت بشوم! نمی گذاشتم دست هات را از جیب مانتویت دربیاوری. خودم جمع می کردم هر چه را که لازم بود و برایت تعریف می کردم. همه چیز را واو به واو روایت می کردم. برایت دوره ی گه شناسی هم برگزار می کردم. که پشگل خر (همان که به خرمای دانه درشت می ماند) اصلن به درد نمی خورد. هیچ وقت نباید رفت سراغش. مثل کاغذ توی یک چشم برهم زدن می سوزد. و پشگل گوسفند مزخرف ترین نوع پشگل است. نه می شود جمعش کرد نه می شود آتشش زد. و عالی ترین نوع پشگل برای سیب زمینی پخته درست کردن مال گاو است که دیر می گیرد. اما دیر هم می میرد. گدازه ای درست می کند که سیب زمینی را مغزپخت می کند و...آن وقت تو را می نشاندم روبه رویم و سرگین ها و خاراشترها و گون ها را آتش می زدم و دود سیاهی به آسمان می فرستادم که کلاغ ها بیایند به طرفش و لابه لای دود قارقار کنند و من از پشت دود ببینمت و نبینمت و دود بخوابد و سرگین ها گداخته شوند و سیب زمینی ها را بگذارم لای آتش گدازان و تو دستت را بگیری بالای هرم گرمای آن اتش و من انگشت هایت را ببینم و...

دست هایت که روی آتش بود توی همین فکرها بودم. یک دفعه به من نگاه کردی و من از همه ی این فکرها شرمم شد. از خودم بدم آمد که چه قدر افکار تاپاله ای و مزخرفی توی مغزم وول می خورند. دوباره به دست هایت و به آتش نگاه کردی. بدی آتش همین است. به آن که خیره بشوی می روی توی فکر. تو هم رفتی توی فکر. من به دست هایت که نگاه می کردم می رفتم توی فکر. دوباره که به دست هایت نگاه کردم دلم خواست این بار برایت کتاب بخوانم. دلم خواست یک تکه از "عقاید یک دلقک" را برایت بخوانم. همان جا که از دست های زنانه و مردانه می گفت. و دست های تو زنانه ترین دست های عالم بودند...

"یک زن قادر است خیلی چیزها را با دست هایش بیان کند یا آن که با آن ها تظاهر به انجام کاری کند، در حالی که وقتی به دست های یک مرد فکر می کنم همچون کنده ی درخت بی حرکت و خشک به نظرم می رسند. دست های مردان فقط به درد دست دادن، کتک زدن ، تیراندازی و چکاندن ماشه ی تفنگ و امضا می خورند...اما به دستان زنان در مقایسه با دست های مردان باید به گونه ای دیگر نگاه کرد: چه موقعی که کره را روی نان می مالند و چه موقعی که موها را از پیشانی کنار می زنند..."

و دست های تو وقتی که روی اتش نگه شان داشته بودی تا گرم شوند داشتند ویرانم می کردند...ویران...

مرتبط: دیوانه

        شقشقه

  • پیمان ..

جلوی او جعبه ی برگه هایش قرار داشت. جعبه ی چوبی آبی رنگی که ما قبلن مهره های دومینو را توی آن نگه می داشتیم. توی جعبه همیشه پر از برگه های هم اندازه ای است که پدرم آن ها را از بقایای کاغذها درست می کند. کاغذ تنها چیزی است که پدرم احتکار می کند. از نامه هایی که نیمه کاره رها شده اند، از دفترهای مشقی که تا آخر نوشته نشده اند، قسمت هایی را که چیزی روی شان نوشته نشده جدا می کند. از کارت های عروسی و سوگواری قسمت هایی را که چیزی روی شان چاپ نشده جدا می کند و همین طور اعلامیه های گیرا، آن که روی کاغذهای نامنظم چاپ می شود و در برخی تظاهرات ها توزیع می شود، آن دعوت نامه هایی که روی کاغذهای کتانی می آید و از آزادی در ان ها سخن می رود.

این کاغذهای چاپی او را مثل بچه ها خوشحال می کند. چون از هرکدام شان حداکثر شش برگه گیرش می آید که آن ها را مثل شی قیمتی در جعبه ی دومینوی قدیمی پنهان می کند. پدرم آدمی است که برگه فکر و ذکرش را مشغول داشته. برگه ها را لای کتاب هایش می گذارد. کیف پولش از زیادی این برگه ها سینه داده. در هر کاری، چه مهم و چه بی اهمیت، به آن ها اعتماد می کند. آن وقت ها که توی خانه بودم، همیشه به آن ها برمی خوردم. روی یکی نوشته بود: "دگمه ی پیژامه". روی یکی دیگر نوشته بود: "موتسارت" و روی یکی دیگر: "چپاول، چپاولگری" و یک بار هم برگه ای پیدا کردم که رویش نوشته بود: "توی تراموا چشمم به چهره ای افتاد که مسیح در حال احتضار قطعن چنین چهره ای داشته."

 

نان آن سال ها/هاینریش بل/سیامک گلشیری/ص68

 

  • پیمان ..

فصل سوم

۱۰
تیر

از اون بدتر نمی تونسم توله سگ بازی دربیارم و اعصابم خراب بود. از سینما که زدم بیرون سات شده بود دوازده شب و من به فلانمم نبود که فیلمه شاهکار بود یا مزخرف. فقط مث سگ پشیمون بودم که چرا سه زارتومن علف کرده بودم داده بودم برم سینما. که دو سات وقتمو یه جور دیگه دود کنم؟ اینم یه توله سگ بازی دیگه بود. سه زار تومن کم پولی نبود. سینما دیگه تطیل شده بود. یه مشت دخترپسر بودن و زن و مرد که تو راهروی خروج داشتن می رفتن و من فکر می کردم فقط منم بین شون که تکم. از فیلمه هم هیچی حالیم نشده بود. فقط چند بار با اون کلوزآپای دختره که نقش اول بود انگاری و خیلی خوشگل بود حال کردم. شعورم فقط همین حد بود. داشت حالم از اون دخترپسرایی که مث کارشناسا داشتن بث می کردن به هم می خورد. زیاد طول نکشید که از راهروی تاریک خروجی زدیم بیرون و همه پلاس شدن و منم تو طول خیابون شروع کردم به حرکت.

 خیابون خلوت بود. پیاده روها تاریک بودن. مغازه ها بسه بودن. من گشنه م بود. شام نخورده بودم. ناهارم نخورده بودم. سیگارم دلم می خواس. ولی زورم می یومد برم سیگار بخرم. زورم می یومد پول بالاش بدم. فقط سی تومن داشتم و نمی دونستم می خوام چه غلطی بکنم. فقط می دونستم که با این سی تومن تا جایی که باید دوام بیارم...از یه چاررا که رد شدم یهو احساس کردم خیلی تنهام. دیگه ازین بدتر نمی شد. لنتی. مبایلم خاموش بود. هر چی فک کردم کسی به ذهنم نرسید که به خاطرش مبایلو روشن کنم بش زنگ بزنم بگم امشبو می خوام تلپ تو شم. پدرسگا. همه شون پسرای خوبی بودن. پیش خونواده شون. پسرای مثبت. خوب. هیچم مث من توله سگ بازی درنمی آوردن. همه شون مث چی تو زندگی شون موفق بودن. لنتیا. زنگ می زدم به شون زنگ می زدن خونه تا  یه جوری سی کنن با زر زدن همه چیو رف و رجوع کنن. حرف زدن. زر زدن. دیگه از همه ی اینا حالم به هم می خورد. دیگه جایی برا زر زدن نمونده بود. دلم نمی خواس دیگه باشون زر بزنم. اصن دیگه دلم نمی خواس ببینم شون. داغونم کرده بودن. البته یادمم نمیاد تو عمرم باشون بیشتر از ده دقه زر زده باشم. ینی آدمای زرزدنی ای نبودن. فقط مث چی دورو بودن و ریاکار و غمپزکار. تو روح شون.  تنها چیزی که دارم ازش می سوزم اینه که هیچی نگفتم. همچین کلی حرف این جا این بیخ گلوم گیر کرده که باس همون موقع می زدم و نمی دونم واسه چی لالمونی گرفتم و فقط لشمو برداشتم زدم بیرون. نمی دونم سات چند شده بود. فقط این خیابونای خلوت بدجوری داش حالمو می گرفت. مث چی داشتم خودمو می خوردم. هم به خاطر این که هیچی نگفته بودم هم به خاطر این که چرا هیچ دوست دختر درس درمونی که بتونم الان بزنگم بهش فش کشش کنم ندارم و چرا تو زندگی کوفتیم دنبال همچین چیزی نبودم برا همچین موقعی. بدجوری احساس می کردم که پشتم خالیه. دلم دختر می خواس. یهو یادم افتاد به ساناز و بدتر احساس تنهایی کردم که از وقتی شوهر کرده بود دیگه آبجی من نبود و چه قدر بدم می یومد که خودشو مث زنای خراب برای اون بابی جونش آرایش می کرد. لعنتی. سانازم یکی از چیزایی بود که تو همه ی زندگیم به خاطرش می سوختم. قبل این که شوهر کنه و بره گم شه سر خونه زندگیش فوق العاده بود. رفیقم بود. پناهم بود. هر چیزی رو بش می گفتم و خالی می شدم و لعنتی حالا همه ی خوبی هاشو خرج بابی جونش می کنه و همچین دیگه خوبی ای هم نمونده براش. اونم تا خرخره فرو رفته تو منجلاب ریا و دروغ هاش. اونم مث مامان یاد گرفته دروغ بگه، الکی بدبختی هاشو نشون هیچ کسی نده بگه من خیلی خوشبختم. یاد گرفته غمپز طلاجواهرشو بزنه و از مهمونی های هف رنگ پلوش قصه ها بسازه...

دلم دختر می خواس. یه جونور لطیف که شونه هامو بماله و دستمو بگیره و اگه همچین کاری می کرد ور ور اشکم در می یومد و دلم از اون دخترا می خواس که هیچ خجالت نکشم از این که جلوشون ور ور اشک بریزم....

باس می گفتم: حالم از دورویی و تظاهرهاتون به هم می خوره.

باس می گفتم: برای چی منم وارد بازی های احمقانه تون می کنید؟

باس می گفتم: غلط می کنید شما که منو وارد بازی های احمقانه تون می کنید.

باس می گفتم: نمی خوام بچه ی شما باشم. نمی خوام بچه تون باشم که بیاید غمپز الکی منو دربکنید که بچه م فلانه بهمانه. نمی خوام مث سگ خالی ببندید که پسرمون باعرضه ست ما هم بهش پروبال می دیم... نمی خوام..

باس می گفتم: فقط بلدید پز بدید.

باس می گفتم: خیلی پستید...

ولی هیچی نگفته بودم. فقط موقعی که داشتم گورمو گم می کردم درو محکم کوبیدم. این تنها چیزی بود که می تونس برام تسلایی باشه. نمیدونستم سات چنده. تا صب باید یه غلطی می کردم تا بگذره. هیچ پارکی هم سر رام نبود برم بشینم توش. یا اگه راه داد بگیرم دراز بکشم بخوابم. تازه  از پارک می ترسیدم. عین یه توله سگ بزدلم. پارک اگه می رفتم دراز می کشیدم یا علف فروشا و معتادا می یومدن سراغم یا پلیسا. علف فروشا معلوم نبود چی کار می کردن. من پیزوری زورم به شون نمی رسد. واسه پلیسا هم بایست یه دروغی می گفتم. کارت شناسایی اگه می خواسن هیچی نداشتم و این ته بدبختی بود. به چاررا بعدی که رسیدم، رفتم نبش چاررا روی جدول سیمانی نشستم. پامو انداختم رو پام و تازه فهمیدم چه قدر خسته شدم از را رفتن. زانوهامو خم می کردم و خستگی تو زانوهام مورمور می شد. نشستم برای خودم دستامو گذاشتم رو زانوهامو و به روبه روم زل زدم. چارراهه تو شب خیلی خوشگل بود. اون روبه رو پارک بود. اون دست یه ببستنی و آبمیوه فروشی.ردیف چراغای زرد هم تو هر کدوم از خیابونای چاررا ادامه داشت و ماشیا هم کم بودن. می رفتن می ویمدن. بهم کاری نداشتن. من فقط نگا می کردم. به غلطی که کرده بودم فکر می کردم و به کنکور هم فک کردم که یه ماه دیگه باس می دادم و این دفه هر جهنم دره ای شده باس می رفتم که اگه نمی رفتم باس می رفتم سربازی و به دخترا و زن ها هم فکر می کردم و هر زن و دختری که با شوهرش یا دوس پسرش رد می شد نگا می کردم و با نگا می خوردم شون و سرم گرم شده بود و گیج و ملنگ شده بودم و چیزایی که داشتم به شون فکر می کردم دس من نبودن و تو فکرهام هیچ تصمیمی هم نمی گرفتم و چشمامم سنگین شده بودن و یه ماشین که یه بوق کوچولو می زد بیدار می شدم و دوباره زل می زدم به روبه رومو و اصلن هم نمی دونسم سات چنده و به سبز و زرد و قرمز شدن چراغای چهار طرف چهاررا نگا می کردم و...

یهو دیدم یه زن جلوم وایستاده. چکمه های چرمی پاش بود. ینی اول من چکمه های چرمی شو دیدم و بعد نگام بالا رفت و مانتوی سیاه تنگشو و روسری سبزشو دید. چشماش درشت بودن ولپاش سرخ و موهاشم قهوه ای. ازم پرسید: ببخشید، می خوام برم ونک، چه طور باید برم؟

به خودم گفتم: عجب سوال احمقانه ای.

اشاره دادم به خیابان به سمت بالا. گفتم: مستقیم می ره ونک.

به خط ویژه ی اتوبوس اشاره کرد، گف: اتوبوس نمی یاد الان؟

گفتم: نه.

چند لحظه همون جوری جلوم موند و این ور اون ورو نگا کرد. بعد گف: ببخشید. می تونید منو تا ونک ببرید؟!

تو دلم گفتم: یا حضرت شلغم. بعد نگاه به صورتش کردم. لبخند زد. لنتی خیلی معصومانه لبخند زد. تو دلم گفتم: فاحشه ی لنتی.

و بلند شدم. هیچی نگفتم. رفتم ایستادم کنار خیابون. اونم دنبالم اومد و اومد کنارم وایستاد. صبر کردیم تا چراغ سبز بشه.

 

 

 

پس نوشت: انگار کن یه تیکه از یه قصه که دوست داشتم بنویسمش.

 

مرتبط: در آزمایشگاه فیزیک

  • پیمان ..

یکی از امراضی که این روزها بهش مبتلا هستم این است که دلم می خواهد دائم حالت مطلوب همه ی چیزها و حوادث و آدم هایی را که باهاشان روبه رو هستم و به من ربط دارند برای خودم بسازم. (مطمئنن این یعنی این که از خیلی چیزها و حوادث و آدم های فعلی روزگارم ناراضی ام و شاکی و...) خیلی چیزها را نمی توانم تخیل کنم. تخیل کردن حالت آرمانی خیلی چیزها خیلی سخت است و البته مرض دیگر این روزهایم هم این است که اصلن حال و حوصله ی بیان کردن خیلی از تهوعات ذهنی ام را ندارم... اما بعضی چیزهای کوچک را می شود تعریف کرد...باری، مرض دیگری که دارم این است که هر وقت می روم سایت بلاگفا تا بروم به صفحه ی مدیریت این وبلاگ حتمن روی دو سه تا از وبلاگ های به روز شده(همین جوری، الله بختکی) کلیک می کنم و سری به شان می زنم تا ببینم ملت در چه احوال اند و شاید وبلاگ خوب و ناشناخته ای وجود داشته باشد و یکی مثل خودم و از این حرف ها...

چند وقت پیش همین جوری ها به یک وبلاگ رسیدم که برایم خیلی جالب بود. از نظر محتوایی برایم حال به هم زن بودها، ولی سبک نوشته شدنش... (متاسفانه نه به آدرسش نگاه کردم که حالا حفظ باشم و نه ذخیره کردم صفحه اش را!خیلی همین جوری و الله بختکی  بود، خب.) دو تا نویسنده داشت. مینا و علی. زن و شوهر بودند. به گواه قسمت معرفی وبلاگ. از آن زن و شوهرهای چند ساله که به ملال و این حرف ها برمی خورند و بچه پس نیندازند از هم متنفر می شوند. یک پست در میان می نوشتند. یک پست مینا. یک پست علی. مخاطب هر پست هم برعکس. مینا می نوشت برای علی و علی می نوشت برای مینا. چی می نوشتند؟ چرندیات عشقولانه. شعر عاشقانه تیکه پاره می کردند برای هم دیگر و تو و تو و تو و تو و... می خواستند با آن وبلاگ ثابت کنند که هنوز عاشق هم اند. کاری نداریم. من فقط از سبک دیالوگ وار وبلاگ شان خیلی خوشم آمد. نمی دانم. فکر می کنم هر کسی که وبلاگ می نویسد یک وبلاگ آرمانی هم برای خودش در نظر داشته باشد. با یک سری ویژگی ها و فاکتورها. یکی مثلن ممکن است دلش بخواهد مثل توکای مقدس بنویسد تا بخوانندش، یکی ممکن است دوست داشته باشد آن قدر عاشقانه بنویسد و عاشقانه باشد که تو وبلاگش مثل وبلاگ گاوخونی فقط بانویش حق نظر دادن داشته باشد، یکی ممکن است آرزو داشته باشد مثل وبلاگ تورجان بتواند از یک قشر خاص بنویسد یا مثل وبلاگ تاکسی نوشت سبک خاصی داشته باشد برای خودش و...

اگر من بخواهم بگویم شکل دوست داشتنی وبلاگ نویسی برایم چه طوری هاست، می گویم همان سبک وبلاگ علی و مینا!

من دیوانه ی کتاب نویسی به سبک یونانی های باستانم. عاشق سبک افلاطون توی کتاب هایش. کتاب هایش درست است که فلسفه اند ولی وقتی می گیری دستت می بینی با یک کتاب پر از گفت و گو و دیالوگ روبه رو هستی و فکرها و نظرهای خاص از زبان هر کدام از شخصیت های گفت و گو بیان می شوند و از زبان آدم های دیگر حاضر در گفت و گو جنبه های مختلفش بررسی و نقد و واکاوی و این حرف ها می شوند.

نمی دانم چرا این طوری ها فکر می کنم. شاید به خاطر این که شدیدن تشنه ی دیالوگم. شاید به خاطر این که به این نتیجه رسیده ام که یکی از بزرگ ترین بدبختی های من و مردمی که دارم باهاشان توی جامعه ای به نام ایران زندگی می کنم این است که بلد نیستیم با همدیگر حرف بزنیم. بلد نیستیم دیالوگ برقرار کنیم. شاید به خاطر این که عقده شده برایم که چرا در مدرسه و کودکی و نوجوانی هیچ وقت دیالوگ را بهم یاد ندادند. همیشه پای حرف زدن که به میان می آمد مهم این بود که تو بتوانی متکلم وحده ی خوبی بشوی. برای کنفرانس دادن نمره قائل می شدند. اما وقتی دونفره مشغول بحث کردن می شدی آقای معلم می گفت: "ی دوم که دارید در مورد درس بحث می کنید، اما بهتره ساکت شید و به من گوش بدید، جواب سوال هاتون رو هم می گیرید!"

هستند وبلاگ هایی که شکل دیالوگ وار داشته باشند. مثل وبلاگ علی و مینا. وبلاگ های گروهی ای هم دیده ام که بخش نظرات شان محفل دیالوگ شده است. به نظرم وبلاگ خیلی بیش از آن چه که باید چیزی عمومی است. (خدا بسوزاند ریشه ی کسی را که از  این جمله ی من مخالفتم با شخصی نویسی را نتیجه بگیرد. دور باد!) می خواهم بگویم نوشتن دیالوگ هایی که فقط دو نفر یا نهایت هفت هشت نفر از آن سر دربیاورند چیز جالبی نیست. دوست نمی دارم. بیشتر دوست دارم یک پست من بنویسم و نفر بعدی که می آید پست بعدی را می نویسد با کلی ادله و خواندن و دیدن و این حرف ها بیاید پست بعدی را بنویسد. دقیقن مشکل آن وبلاگ های گروهی هم همین است. چت روم های نظرات شان لاسکده ای ست خند دار و بی فکرانه و...

هر چه قدر گشتم پیدا نکردم دوروبرم آدم پایه ی تحقق همچین رویایی. یعنی دوروبر من آدم هایی که حال و حوصله ی نوشتن داشته باشند کم اند و البته من متاسفانه زیادی سخت گیرم و این هم یکی دیگر از امراضی است که بهش مبتلا هستم...

پس نوشت: این که موقع خداحافظی با هر کسی می گویم: دعایم کن الکی نمی گویم که. البته آن هم برای خودش مرضی است!

مرتبط: کی الیسم به زبان ساده

 

  • پیمان ..

مهاجر

۰۶
تیر

پل کارون

مشهدی نبود. این را باید همان اول می فهمیدم. از لهجه اش هم باید می فهمیدم. مشهدی ها وقتی می خواهند بگویند "این جاست" می گویند "این جایه". توی کلام روزمره شان زیاد "است"ها را "یه"می کنند. از "حاجی آقا" "حاجی آقا" گفتن هاش هم می شد فهمید. از پوست تیره ی صورتش و گرمایی که توی حرف زدنش بود و...

کارش همین بود. یعنی تابستان ها و تعطیلات که مشهد شلوغ می شد کارش می شد این. جلوی هتل ها و مهمان سراهای اطراف حرم می گشت تا اگر کسی خواست برود مشهدگردی و ماشین دربست می خواست در خدمت باشد. وابسته به جایی نبود. نه آژانس، نه سازمان گردشگری. می گفت "روزی رو باید از خدا خواست." ولی مشهد و اطرافش و ابنیه ی تاریخی و گردشگری اش را مثل کف دستش می شناخت.  سر ظهر که به شاندیز رسیدیم، گفتیم برویم پدیده ی شاندیز. به طرز احمقانه ای تحت تاثیر تبلیغات تلویزیون بودیم! ازش پرسیدیم خوبه؟ گفت: والا من چند بار مسافر بردم پدیده. مکانش خوبه، شیکه، سرسبزه، خنکه. ولی غذاش خوب نیست. مسافرهام راضی نبودند.  توی شاندیز از پدیده بهتر چندتایی هستند. و معرفی کرد و آخرش ما را برد "باغ سالار" که انصافن رستوران خوبی بود. با معماری به سبک چهارباغش و حجره هایی که عوض میزوصندلی دورتادور باغ ساخته شده بود و... آرامگاه فردوسی هم که می خواستیم برویم ما را از جاده ی خلق آباد برد تا دیوارهای مخروبه ی شهر توس را نشان مان بدهد و از تاریخ توس بگوید برای مان...هر جا که می رفتیم برای خودش دوست و آشنا داشت و تا ما برویم گشتی بزنیم با آن ها مشغول گپ زدن می شد.

بهش گفتیم. گفتیم که چه قدر دوست و آشنا دارد. همین جوری برای باز کردن سرصحبت گفتیم. انتظار داشتیم بگوید خب کارم همین است. اما آهی کشید و گفت: نه حاجی آقا. من خودم این جا غریبم.

گفت: اهل این جا نیستم.

گفتیم: پس اهل کجایید؟

گفت: خوزستان.

گفتیم: آبادان؟

گفت: نه. اهواز.

دست روی دلش گذاشته بودیم انگار. گفت: شش سال پیش امدم مشهد. از شر گردوخاک اهواز بود که آمدم مشهد. هم خودم هم زنم زندگی به مان زهرمار شده بود. نمی تونستیم نفس بکشیم... توکل کردیم به خدا و از اهواز کندیم آمدیم مشهد. دوست و اشنا هم نداشتیم این جا. این ماشینو خریدم و به امام رضا توکل کردم ...

گفتیم: هوای مشهد خوبه؟

گفت: در مقایسه با اهواز بهشته، بهشت!

%%%

نمی دانم سالانه چند نفر مثل آقای آسان (آخر سفر آن روزمان کارت ویزیتش را به ما داد: یک تکه کاغذ که اسمش و شماره تلفنش را با خودکار آبی روی آن نوشته بود!) دلش را پیدا می کنند که از خوزستان و ایلام و استان هایی که با شروع فصل های بهاروتابستان غرق گردوغبار می شوند آن طور مهاجرت کنند.

فقط می دانم دیگر مهاجرت هم چندان فایده ای ندارد.

 اگر تا دو سه سال پیش فقط این استان ها بودند که درگیر این مساله می شدند حالا پای گردوغبار تا تهران و سمنان هم رسیده و دور نیست روزی که پایش به مشهد هم برسد!

گردوغبار درتهران-30اردیبهشت1389

گردوغبارهایی که می گویند منشااش در عراق و سوریه و عربستان است و می گویند که علتش خشک شدن تالاپ ها و دریاچه ها و برکه های این کشورها و از بین رفتن پوشش گیاهی شان است از سال 1380 شروع شد.

آمارو ارقام پیشرفت این گردوخاک ها این جوری هاست:

در سال ۸۱، ۱۰ مرتبه با ۷۲ ساعت ماندگاری؛
سال ۸۲، ۱۱ مرتبه با ۳۶ ساعت ماندگاری؛
سال ۸۳، ۹ مرتبه با ۴۸ ساعت ماندگاری؛
سال ۸۴، ۱۲ مرتبه با ۶۰ ساعت ماندگاری؛
سال ۸۵، ۱۹ مرتبه با ۱۲۰ ساعت ماندگاری؛
سال ۸۶، ۳۲ مرتبه با ۸۴ ساعت ماندگاری؛
سال ۸۷، ۵۹ مرتبه با ۲۴۰ ساعت ماندگاری
و سال ۸۸ تاکنون  (۹ اسفند) ۶۲ مرتبه با ۱۲۰ ساعت ماندگاری روی داده است.

به قول آقای محمد درویش"شتاب افزایش ریزگردها در آسمان خوزستان نسبت به سال آغازین آن، بیش از یک هزار درصد رشد داشته است."

چند روز پیش که دوباره موج این گردوخاک ها شروع شد و دامنه اش به همدان هم رسید تلویزیون مصاحبه ای با یکی از سران سازمان محیط زیست انجام داده بود توی بخش خبری بیست و یک. چیزی که برایم جالب بود  آن مسئول بود که با خیال راحت می گفت که از بین بردن این گردوخاک ها تا دوسه سال آینده هم میسر نخواهد بود.

یادم افتاد به بیست و سی دو یا سه سال پیش که مسئول وقت سازمان حفاظت محیط زیست طرف مصاحبه بود و او هم پس از کلی تشریح فعالیت های عظیم خودشان در اعزام نیرو به عراق برای مالچ پاشی همین جمله را تکرار کرده بود...

  • پیمان ..