سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

نامه نگاری

۰۳
مرداد

مرد من، سلام.

حالت چه طور است؟ به ادبیات خودم: خوفی؟ خوشی؟ چه کارها می کنی؟ یعنی کجا هستی؟ آلمان؟ اتریش؟ هلند؟ پراگ؟ بروژ؟ یا همین دوروبرها؟... اگر به من بگویی که الان هندم و کلکته تعجب نخواهم کرد. حتا اگر بگویی ایرانم و بشاگرد باز هم تعجب نخواهم کرد. فعل رفتن را معنا بخشیده ای با آن ذهن پرسودایت...اما من و روزگارم... نمی دانم چرا این روزها این قدر حرف دارم که بزنم. یعنی تا آن جا که یادم می آید همیشه با آن که آدم بسیار کم حرفی بوده ام حرف برای زدن زیاد داشته ام و نگفته ام. اما این روزها یک جور تحجر هویتی هم به من دست داده که این جور حرف هایم قلنبه شده. تحجر هویتی؟! می گویم صبر کن. می دانم. اگر بخواهم هر چه حرف دارم بزنم تو هم بی خیال حرف هایم می شوی و نمی خوانی شان و به شان گوش نمی دهی. برای همین هر چه که توی یک نشست می توانم بنویسم می نویسم و هر وقت خسته شدم رها می کنم. احتمالن نوشته ای که در یک نشست نوشته شده در یک نشست هم خوانده می شود دیگر. اه. تو روحت. یک جوری نوشتم انگار کی هستم. بابا همه اش چسناله است به جان خودم. جدی نگیر! راستی. تهمتن پری روز رسید امریکا. کلی التماسش کردم که هر چه می بینی بنویس و عکس بینداز. فعلن از شروع سفرش چیزکی نوشته. امیدوارم ادامه بدهد... یک چیزی. همین تهمتن اتریش که رفته بود از یک رسم جالب اتریشی ها گفته بود که پسرها وقتی به هم می رسند دست می دهند. دخترها وقتی به هم می رسند دست می دهند. پسرها و دخترها وقتی به هم می رسند همدیگر را می بوسند. اگر اروپا بودی و سوئیس نبودی(ببو نیستتم که. می دانم سوئیسی ها ممنوع کرده اند بوسیدن دخترهای مجرد را) چند تا از خوشگلک ها را دوبل از طرف من هم ببوس! حالم خوب نیست. نمی خواستم همان اول بگویم. حالا باور کردی؟

دیروز شش ساعتی راه رفتم. میم هم همراهم بود. بیچاره اش کردم. خواسته بود مرام کشم کند. ولی جسم لاغرش را یارای آن همه پیاده روی ممتد نبود. من هم لاغر شده ام. خودم حالیم نیست. هر کس می بیند می گوید. شش ساعت راه رفتیم، ولی انگار نه انگار. آدم وقتی فعالیتی را انجام می دهد و در آن فعالیت از یک حالت اولیه(اولیه را نوشته بودم اولویه، گرسنه ام شد) به یک حالت ثانویه می رسد می تواند بگوید یک "کار" انجام داده است. حالت ثانویه هم همیشه برایم به معنای یک دگرگونی درونی بوده. دگرگونی خیلی کلمه ی بزرگی است برای این حالت ثانویه. یک تغییر کوچک مثلن. چه می دانم. یک تکان روحی. می دانی؟ شش ساعت راه رفتم و از حالت اولیه ام به هیچ حالت ثانویه ای نرسیدم... انگار یبس شده ام. انگار موجی در درونم وجود ندارد...چه طور بگویم؟ یک جور نیاز عمیق به یک موتور محرکه ی خیلی قوی در خودم احساس می کنم. نه یک موتور معمولی ها. یک موتور محرکه ی خیلی قوی و پرشتاب. این نیازی که می گویم فقط در خودم احساس نمی کنم. در آدم های دوروبرم، در ذرات معلق هوایی که در آن تنفس می کنم(هوای تهران) در تک تک آدم هایی که می بینم در تمام مکان هایی که می روم، این احساس نیاز را می بینم. یک جور رخوت، یک جور سرخوشی، شاید هم یک جور نومیدی، همه جا پاشیده است. خودت بهتر از من می دانی این حرف ها را. انگار هیچ کس نمی خواهد روزبه روز بهتر باشد. انگار همه باور دارند که اینی که هست بهترین حالت است. فقط باید در مقابل هر نیروی تغییردهنده ای منفعل بود تا بی خیال شود و قضایا ماست مالی شود. برای چه باید تغییر داد؟ برای چه باید زور زد؟ خیلی کلی دارم می گویم. ولی می دانم که می فهمی. نمی دانم چرا. بعضی ها الکی می گویند به خاطر نفت است. اما...بدیش این است که من هم در خودم چنین احساس مشابهی را دارم! یعنی اگر جامعه ی بیرون من این گونه است حس می کنم جامعه ی درون من هم همین جوری ها شده. یک جور رخوت. سستی. بی هدفی. اسمش را اگر دلت خنک می شود بگذار نهیلیسم. (اما اخر این نهیلیسمه با مقیاسی بزرگتر و تاثیری عظیم تر در جامعه ی بیرون من هست، چه کار کنم؟)

قضیه ی جامعه ی درون من را هم که می دانی؟ به نظر من هر آدمی توی وجودش کلی آدم دیگر دارد. ادم هایی مختلف و حتا متضاد. چیزی که تازگی ها در خودم کشف کرده ام، این که تعداد دخترها و زن های درونم همچین کم هم نیست ها! سر این فهمیدم که سعی کردم به صداهای شان گوش بدهم. به خودم گفتم که همان طور که یک جور مردانگی در وجود زن ها و دخترها جذاب ترشان می کند شاید بالعکسش هم جالب باشد...این کتاب "افسون زدایی جدید" داریوش شایگان را که می خواندم، فصل "هویت چهل تکه" را این جوری شروع کرده بود:

اری دِلوکا نویسنده ایتالیایی در کتاب طبقه هم‌کف درباره اشخاص متعددی که در وجود انسان مأوا گزیده‌اند، چنین می‌گوید: «هر یک از ما جمعیتی در خود نهان دارد، هر چند که با گذشت زمان تمایل می‌یابیم این کثرت را به فردیتی بی‌مایه تبدیل کنیم. ما مجبوریم فرد بمانیم و تنها یک اسم داشته و نسبت به آن پاسخگو باشیم، از این رو اشخاص متنوعی را که در وجود ما گرد آمده‌اند به خاموش ماندن عادت داده‌ایم، نوشتن کمک می‌کند آنها را باز یابیم

این روزها از خیلی چیزها نگرانم. حال نوشتن ندارم. نوشتنی که به اعتقاد دلوکا و داریوش شایگان آدم های درونم را زنده و پویا نگه می دارد. ان رخوت و سستی از میل به زندگی آدم های درونم قوی تر است. اما چرا رخوت و سستی؟ کاملن مطمئنم که عقب مانده ام که خیلی چیزها را بلد نیستم، که خیلی چیزها را یاد نگرفته ام، که خیلی چیزها را تجربه نکرده ام (همه ی فعل های این جمله را می توانی اول شخص جمع هم به کار ببری) اما باز همه ی این عقب افتادگی تبدیل به موتور محرکه نمی شوند. عجیب نیست؟!

و دیگر این که حس می کنم بنیان های فکری ام دارند دگرگون می شوند.(خواستم بگویم در هم کوبیده می شوند، اما دیدم باز بزرگ نمایی است) کوچک کوچکه اش را بگویم؟ یک زمانی به این خیلی افتخار می کردم که دوستان زیادی ندارم. به این افتخار می کردم که رابطه ام با آن ها عمیق است و سطحی و کشکی کشکی نیست و با هر کسی رفیق نمی شوم و رفیق که شدم تا ته خط هستم و... اما این روزها چیزی که فکرم را مشغول کرده همین دوستان کم تعدادم است که حس می کنم دیگر روابطم با آن ها چندان عمیق هم نیست. یعنی عمیق بودن و نبودن علی السویه شده. قشنگ ترش را باز این داریوش شایگان تو "افسون زدایی جدید" گفته.  گفته ارتباطات قدیمی مثل یک درخت نظام مند بودند. اما ارتباطات عصر مدرن ریزوم وارند. و ریزوم ساقه ی زیرزمینی بعضی گیاهان است که عامل تکثیرشان هم هست. ریزوم در جهت افقی رشد می کند. برخلاف درخت که در جهت عمودی رشد می کرد.ریزوم در نفس خودش متعدد است و آزاد از قید یگانگی. ریزوم می تواند سبب ارتباط نظام های بسیار متفاوت و حتا نامتجانس شود. ریزوم نه آغازی دارد نه پایانی. حافظه اش کوته زمان است و ضدخاطره است... فکر کن منی که روزگاری به ان درخت اعتقاد داشتم حالا به آن درخت دیگر نمی توانم اعتقاد داشته باشم. از ان طرف هم آن قدر مدرن نبوده ام که یک شبکه ی ارتباطات ریزوم وار برای خودم ترتیب بدهم. و آخر چه طور ارتباطات ریزوم وار برقرار کنم؟ منی که نمی توانم آدم ها را دیلیت کنم به راحتی چه طور ریزوم وار بروم به سمت شان؟ و همین هاست که یک جورتحجر هویتی را می سازد برای من. این روزها بیشتر در لاک خودم فرو می روم. غیرقابل فهم تر شده ام. آن وبلاگه یادت هست؟ سپهرداد. دیگر جذاب نمی نویسمش... و تحجر هویتی یعنی این که حال ندارم به اسمس ها جواب بدهم. اگر کسی زنگ بزند جواب نمی دهم... و زنگ ها و اسمس ها هم آن قدر زیاد نیستند که مختل شود زندگی دیگران به خاطر بی حالی ها و بی موتور محرکه بودن من...و حالا می خواهم از آن غربت عظیمی که دیروز خیابان ولیعصر به من داد بگویم. به شدت درش احساس غریبه بودن می کردم. انگار که آن خیابان با من نیست. برای من نیست. انگار همه چیز برای یک دنیای دیگر بود و من از یک دنیای قاچاقی آمده بود م راه می رفتم... اگر آن اول می گفتم، حس نمی کردی. حالا حس می کنی...

و دیگر این که دو سه هفته پیش جاوید اسمس داده بود که: "حالم خوب نیست دوسه هفته ای است. چه کار کنم؟" ته موقعیت مضحک بودها. آمده بود از کسی که خودش از هرکسی مریض تر است درمان می خواست. و من شده بودم دکتری که مرضی را که خودش دچارش است می خواهد معالجه کند...

گرسنه ام شده. از همان اولویه گرسنه م شده بود. این از یک نشست نوشتن... ای کاش می توانستم مثل تو بی خیال همه چیز بشوم و فقط بروم...

 

دوستت دارم(یک بار به ممد گفتم"دوستت دارم" برگشت بهم گفت"هیچ وقت دیگه این جمله رو به یه مرد نگو"، اما من باز هم گفتم این بار به تو!) به امید دیدار

  • پیمان ..

نرفتن

۳۰
تیر

و من نرفتم. هیچ چیز بدتر از نرفتن وجود ندارد. ماندن...ماندن...نرفتن. من رفتن را یاد گرفته بودم. من همه چیز را رها کردن و رها شدن را یاد گرفته بودم. فهمیده بودم که فقط باید رفت. فهمیده بودم که زمان برای ماندن زیاد است و این رفتن است که همیشه نیست. اما باز هم نرفتم... غر می زدم، ناله می کردم، می گفتم می خواهم بروم یک جای دور. الکی الکی برای هر کسی می خواندم:

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند...

فکر نمی کردم به همین سرعت جور شود. فکر نمی کردم بعد از چند تا سفر کوچک و معمولی یک دفعه جایی به آن اندازه دور، جایی به آن اندازه کشف کردنی و جایی به آن اندازه ویران به چشم انتظارم بنشیند.

باید صبح خیلی زود راه می افتادم. همان زمان ها که قدیم ها موذن ها بیدار می شدند تا اذان سحر سر بدهند. باید کوله ام را برمی داشتم و می رفتم به جایی که هنوز صبح به آن زودی موذن هایی درش پیدا می شدند که اذان بگویند... یعنی این طور فکر می کنم. باید صبح خیلی خیلی زود بیدار می شدم. من آدم ذاتن تنبل و گشادی هستم. در تنبلی ام همین بس که وقتی مترو سوار می شوم همیشه موقع سوار شدن به این فکر می کنم پلکان خروجی ایستگاه مقصدم روبه روی کدام در باز می شوند تا روبه روی همان در بایستم و موقع پیاده شدن الکی طول ایستگاه را راه نروم... اما باید بیدار می شدم....و من نرفتم. جای سختی بود آن جایی که باید می رفتم. کوه هایی سنگلاخ و راه هایی سخت، بدون چیزهایی که مظاهر تمدن شان می نامند:کامپیوتر، اینترنت، اطلاعات و آدم هایی که پشت کوه بودند و مصائبی که خنده دار و گریه دار بودند و... لعنتی. همیشه برای ماندن بهانه های زیادی هست. همیشه برای ماندن و پوسیدن بهانه های زیادی هست. همیشه آدم های زیادی پیدا می شوند که نرفتن را حق تو بدانند. آن جا سخت بود. آن جا هیچ منفعت مالی و اعتباری برایت نداشت. آن جا همه ش کار بود و زحمت و حمالی. وسایل و تجهیزات می خواست. کفشت درست و درمان نبود. این جا کارهای زیادی روی زمین مانده است. دوستان زیادی را باید ببینی. این جا مردی هست که با دیدنت از پس مدت ها شاد می شود. این جا بچه های گروه مطالعاتی ناراحت می شوند اگر بپیچانی شان...این جا... اما... منی که بوی هوای این جا دماغم را به خارش می اندازد نرفتم... منی که با رفتنم هیچ چشمی عاشقانه رفتنم را به انتظار نمی نشیند نرفتم. می فهمی نرفتن یعنی چه؟!...

  • پیمان ..

جرج ارول

ندیده ام کسی را که "مزرعه ی حیوانات" و "1984" را خوانده باشد و از آن خوشش نیامده باشد. خوش نیامدن که سهل است. ندیده ام کسی را که این دو کتاب را خوانده باشد و آن ها را شاهکار مسلم ندانسته باشد. اما به عقیده ی خیلی ها "مزرعه ی حیوانات" و "1984" دو کتاب از یک سه گانه ی جرج ارول اند. و کتاب اول این سه گانه "به یاد کاتالونیا" است.سه گانه ای مشتمل بر یک سفرنامه(به یاد کاتالونیا)، یک قصه ی فانتاستیک سمبولیک(مزرعه ی حیوانات) و یک رمان آتوپیایی(1984).

در سال 1936 جرج ارول در دهکده ای در انگلستان دکاندار بود که جنگ داخلی اسپانیا شروع شد. طبع ناآرام و روحیه ی کنجکاو و حقیقت جوی ارول و عطش سیری ناپذیر او برای رسیدن به داستان راستین روزگارش او را واداشت که به جبهه های جنگ اسپانیا برود. ارول از آن آدم ها نبود که بی اعتنا از دور نظاره گر رویدادهای بزرگ زمان خود باشد. از آن ها بود که با شجاعتی مثال زدنی به قلب حوادث می زد. مدت کوتاهی از جنگ داخلی اسپانیا نگذشته بود که با همسرش آیلین اوشانسی رهسپار اسپانیا شد (۱)­... سفری چندماهه که حاصلش شبان و روزان بسیاری در حال جنگ بودن و تیرخوردن و مجروح شدن و کتابی بود به نام "به یادکاتالونیا"(2). اما این همه ی نتایج این سفر او نبود. سفر او به اسپانیا و جنگ داخلی اسپانیا (۳) تاثیراتی عمیق بر حتا طرز تفکر او نهاد و می شود گفت تحت تاثیرات این جنگ بود که او در سال 1944 "مزرعه ی حیوانات" و در سال 1949 "1984" را نوشت. می خواهم بگویم "به یاد کاتالونیا" یکی از کلیدی ترین کتاب های جرج ارول است. خود ارول هم در صفحات پایانی "به یاد کاتالونیا" می نویسد: "تصور نمی کنم موفق شده باشم بیش از کمی از ارزش و معنایی را که آن چند ماه در اسپانیا برایم داشت به قالب بیان بیاورم. برخی از رویدادهای برونی را ثبت کرده ام، اما نمی توانم احساسی را که این رویدادها در درونم گذاشته ثبت کنم..."ص290

"به یاد کاتالونیا" سفرنامه ی خواندنی و جذابی است. جرج ارول با صداقت و صمیمیتی گرم به روایت تجربه هایش از جنگ داخلی پرداخته. توصیف های او از مملکت اسپانیا گاه گداری به طنز هم می زند:

"تنها کلمه ی اسپانیایی که هیچ کس از مردم کشورهای دیگر نمی تواند از یادگرفتنش خودداری کند "مانیانا" ست. هر جا کوچک ترین امکانی باشد کار امروز به فردا(مانیانا) موکول می شود. این به قدری معروف شده که حتا خود اسپانیایی ها هم از آن به شوخی یاد می کنند. در اسپانیا هیچ چیز از غذا خوردن تا جنگیدن هرگز سر وقت تعیین شده انجام نمی گیرد. مطابق قاعده ی کلی همه چیز تاخیر دارد. اما برای این که مبادا کسی مطمئن شود که این تاخیر همیشگی است گاهی بعضی چیزها زودتر از موعد اتفاق می افتد. قطاری که باید ساعت هشت حرکت کند معمولن بین ساعت نه و ده حرکت می کند. ولی مثلن شاید یک روز در هفته بنا به هوس لوکوموتیوران قطار ساعت هفت و نیم از ایستگاه حرکت می کند..."ص40

 فقط جاهایی که شروع به تحلیل احزاب و موقعیت گروه ها در جنگ داخلی می کند صفحات کتاب به کندی پیش می روند. یک جای کتاب ارول می گوید: "یکی از وحشتناک ترین ویژگی های جنگ این است که همه ی تبلیغات جنگی و تمام دروغ ها و کینه ها و نعره ها همیشه از کسانی سرچشمه می گیرد که خودشان نمی جنگند."ص100

بعضی از فصول کتاب "به یاد کاتالونیا" دقیقن به همین موضوع می پردازد. به دروغ هایی که روزنامه نگارانی که اصلن در جنگ نبوده اند در مورد جنگ داخلی اسپانیا ساخته اند. در مورد تاریخ دروغینی که در مورد این جنگ نوشته شده و ارول با احساس مسئولیتی عجیب سعی می کند حقیقت ها را بگوید و دروغ های فراوان را افشا کند...

"به یاد کاتالونیا" را که می خواندم بیش از آن که تحت تاثیر روایت حوادث جنگ داخلی اسپانیا قرار بگیرم، شیوه و اسلوب زندگی جرج ارول ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. مردی که به نظرم به معنای کامل کلمه "فرزند زمانه ی خودش" بود. "عزت الله فولادوند" مترجم کتاب پیشگفتارش را با این جمله ها شروع کرده بود:

"مردی که با نام جرج ارول نوشته های خود را به جهان عرضه کرد در سال 1903 به دنیا امد و در 1950 دیده از گیتی فروبست. سال های عمرش کمابیش مقارن است با دوره ای که مورخان عصر خشونت نامیده اند..."

چیزی که در مورد جرج ارول ذهنم را مشغول کرده بود این بود که روح او چه قدر سرگشته و طغیانگر بوده که در جنگی که اصلن نه پای شرافت او در میان بوده و نه پای وطن و خاکش فقط به خاطر جنگیدن با فاشیسم و برای آزادی و برای افشای دروغ و رسیدن به حقیقت پاشده رفته در یک مملکت غریب جنگیده و حتا به طرز دهشتناکی از ناحیه ی گردن مجروح شده. آن قدر که یکی از تارهای صوتی اش تا آخر عمر فلج شد... از خودم می پرسیدم اگر جرج ارول در روزگار من می بود چه کارها می کرد؟ اگر جرج ارول ایرانی بود ودر ایران زندگی می کرد این روح سرگشته و طغیانگرش او را وادار به چه کارهایی می کرد؟ اگر در عصروروزگار من می بود فرزند زمانه ی خویش بودن را چگونه معنا می کرد؟

چیزی را که مطمئنم این است که مختصات زمانه ی من با مختصات عصر خشونت خیلی فرق دارد. گرچه هنوز هم جنگ باشد هنوز هم کشتار باشد هنوز هم فاشیسم باشد و آزادی نباشد... فقط یک نگاه به تحریف حقیقت در زمانه ی خودم می کنم و مقایسه اش می کنم با عصر خشونت می فهمم که زمانه ی من زمانه ی دیگری است. فرزان می گفت:

 ما بچه های نسل میانه تاریخ هستیم
هیچ هدف و مقصدی نداریم
جنگ بزرگی نداریم و هیچ رکود شدیدی احساس نمیکنیم
جنگ بزرگ ما یه جنگ روحیه.رکود شدید در زندگی خود ماست
همه ما بزرگ شده تلویزیونیم و میخوایم باور کنیم که یه روز یه میلیونر یا ستاره راک میشیم ... ولی نه!
آروم آروم داریم واقعیت رو میفهمیم و بدجوری هم کفری میشیم.

%%%

اما در این زمانه آدم چه طور می تواند به معنای کامل کلمه فرزند زمانه ی خودش باشد؟!

 

 پانویس ها:


1: خداوکیلی زن پایه از نعمت های نادر خداوندی است. زن آدم این قدر پایه باشد که فقط به خاطر شوهر پاشود بیاید مملکت غریب؟ چند ماه تنهایی در آن مملکت غریب سر کند برای این که شوهرش در جبهه ها بجنگد و حقیقت را دریابد و... خداوکیلی این آیلین خانم خیلی مشتی بوده...مقایسه اش کنید با سیمین دانشور که پایه ی سفر هیچ کدام از سفرهای جلال آل احمد نبوده!

2: راستش "به یاد کاتالونیا" را به چند تا دلیل خواندم. یکی ش همان سه گانه ی جرج ارول. یکی دیگرش به خاطر وضعیت خاص اسپانیا توی جام جهانی بود و ایالت های خودمختارش. می خواستم ببینم این  اختلاف عمیق درون ملت اسپانیا از کجا شروع شده. چرا شروع شده. چرا این قدر ادامه دار بوده و... یکی دیگرش هم به خاطر مقایسه ی اسپانیا با ایران. چون توی ایران هم استان های جدایی طلب با نهضت هایی جدایی طلب هستند. از آذربایجان و کردستان بگیر تا خوزستان و سیستان بلوچستان.  می خواستم یک مقایسه بزنم همین جوری بین مثلن آذربایجان و کاتالونیا. و چه هدف ابلهانه ای داشتم! اساسن مشکلات و معضلات در ایران بیش از حد ابتدایی و بدوی و تک مجهولی اند. اگر مساله ی کاتالونیا 1000مجهولی باشد مساله ی آذربایجان و کردستان و... نیم مجهولی هم نیستند...خیلی ساده ترند. این قدر ساده که قابل مقایسه با نمونه های خارجی نیست... رها کنم. ربطی ندارد به این نوشته!

۳: تاریخ مختصری از جنگ داخلی اسپانیا:

حکومت اسپانیا از سال ۱۹۳۱ تبدیل به جمهوری شد و آلفونس سیزدهم بدون استعفا از مقام سلطنت از کشور بیرون رفت. در انتخاباتی که برای تشکیل مجلس موسسان و تدوین قانون اساسی به عمل آمد از مجموع ۴۶۶کرسی ۳۱۵کرسی عاید گروه های جناح چپ شد. در قانون اساسی علاوه بر تضمین آزادی های مدنی و تفکیک دین از دولت و غیره اعطای خودمختاری محلی به مردم نواحی مختلف کشور نیز پیش بینی شد. ناحیه ای که بیش از همه برای کسب خودمختاری اصرار داشت و هنوز هم پس از ۹۰سال دارد ایالت کاتالونیا بود که مردم آن بلافاصله پس از سرنگونی رژیم سلطنت اعلام تشکیل دولت مستقل کردند. بالاخره پس از مذاکرات و تلاش هایی که از سوی حکومت مرکزی صورت گرفت به جای خودمختاری واژه ی ملایم تر "خنرالیتات"انتخاب شد و با قانونی که از مجلس گذشت و پس از انجام همه پرسی در کاتالونیا ایالت مذکور ناحیه ای فی الواقع نیمه خودمختار شد بی آن که از حوزه ی حاکمیت دولت اسپانیا بیرون بیاید.

اما افکار عمومی به زودی به برگشتن از جمهوری کرد. جناح چپ در انتخابات به سختی شکست خورد. بیشترین کرسی ها را راستگرایان به دست آوردند و جناح میانه نیز به پیروزی های چشمگیری نائل آمد. در کاتالونیا شورش درگرفت. دولت مرکزی مجبور به اعمال خشونت شد. و سرانجام در نتیجه ی ائتلافی که بین کمونیست ها و سوسیالیست ها و تروتسکیست ها و آنارشیست ها و سندیکالیست ها و برخی از گروه های میانه رو به وجود آمد جبهه ای به نام "جبهه ی خلق تشکیل یافت".به برکت تشکیل جبهه ی خلق در انتخابات بعدی جناح چپ به پیروزی بزرگی رسید و تقریبن بلافاصله سراسر کشور گرفتار اغتشاش و ناامنی و اعتصاب شد. در چهار ماه اول ۱۱۳اعتصاب عمومی و ۲۱۸ اعتصاب کوچک تر صورت گرفت و ۱۷۰کلیسا به آتش کشیده شد. .. در ۱۳ژوئن ۱۹۳۶ در اثر حادثه ای که به قتل یکی از مقامات رژیم پیشین لنجامید ژنرال فرانسیسکو فرانکو در متصرفات اسپانیا در مراکش سر به شورش برداشت و به فاصله ی ۴۸ساعت سراسر اسپانیا در آتش جنگ داخلی فرو رفت. جنگی که دو سال و ۲۵۴روز طول کشید و بیش از یک میلیون اسپانیایی را به کشتن داد...

به یاد کاتالونیا/جرج ارول/عزت الله فولادوند/انتشارات خوارزمی/۲۹۳صفحه 

 

بازتاب: درد بی دردی

  • پیمان ..

و چنین بود سولماز: دختری که مردان خودشیفته ی صحرا را شیفته ی خود می کرد و زنان خوش قامت قبیله را به حسرت قامت خویش می شکست و کودکان بی خیال را به رویای برانگیزاننده ی بلوغ فرومی برد. دختری که تمام پوشیده برهنه حس می شد. و تمام خاموش، چون آتشفشان جوشان و غایب در حضوری همیشگی...

به کوه می گویم: "سولماز را می خواهم" جواب می دهد: من هم!

به دریا می گویم: "سولماز را می خواهم" جواب می دهد: من هم!

در خواب می گویم: "سولماز را می خواهم" جواب می شنوم: من هم!

اگر یک روز به خدا بگویم "سولماز را می خواهم" چه جواب خواهد داد؟

 

و گالان سرور جنگجویان ترکمن صحرا بود: شاعر و وحشی، یکه تاز و بی پروا، سرسخت و کینه جو...

مرا به شعرهای خوبم بشناس و به صدای خوش سازم

مرا به کینه ی کهنه ام بشناس و به صدای داغ تفنگم

مرا به اسبم بشناس و به آتشی که در صدها چادر انداخته ام

مرا به نامم بنام: گالان اوجا، گالان اوجا، گالان اوجا...

 

 ...آری. گالان به اعتبار خشونتش گالان بود و سولماز به اعتبار غرورش سولماز. هر دو خیره سر، هر دو رامش ناپذیر، هر دو سرکش و بی پروا. عشق ملایمت ناپذیر آن ها به هم از چشمه ی انحلال یکی در دیگری آب نمی خورد، از دریای تضاد می جوشید؛ از تقابل، از درگیری، از مواجهه و مقاومت. کارشان شکستن هم بود و نو ساختن هم و شاید به همین سبب بود که هرگز این عشق فروکش نکرد، تحلیل نرفت. به پایان نرسید. سهل است چون آتشی که در آن بدمند دمادم بر حرارتش افزوده شد و روزبه روز شعله ورتر و سوزنده تر؛ و آن دو برای هم چون دو جام آب خنک بودند و تشنه ی جاوید: چشاندنی و رمیدنی، نوشاندنی و پس کشیدنی؛ و از همان لحظه ی آغاز مسلم شد که پای جذب و دفعی پایان ناپذیر در میان است. رسیدنی در کار نبود تا تمام شدنی در کار باشد. از ایستادن در برابر هم و سر فرود نیاوردن انگار که خسته نمی شدند. گالان در انتظار یک لحظه ی تمکینِ روح از جانب سولماز بود، در انتظار یک خواهش، یک التماس، یک زانو زدن و  گریستن – که از کشتن خویشانم بگذر- و سولماز در انتظار آن که گالان کلامی به نرمی بگوید –که به خاطر محبتم به تو ای سولماز، از انتقام درمی گذرم- اما نه آن اهل تمکین روح بود و این اهل نرم گفتن. اما که سخت برای هم بودند و سخت وابسته به هم و سخت عاشق. و این چگونه عشقی بود، هیچ کس ندانست و نشناخت...

 آتش بدون دود - جلد اول(گالان و سولماز) - نادر ابراهیمی

مرتبط: اشارت نظر

  • پیمان ..

خبر ساده بود و تکان دهنده البته: دو انفجار انتحاری در مسجد جامع زاهدان ، جشن میلاد امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل العباس(ع) را به کربلایی دیگر تبدیل کرد.

و مسجد جامع زاهدان در خیابان آزادی این شهر است و از آن نقاط مرکزی و شلوغ شهر. انفجار اول ساعت نه شب جلوی در ورودی و انفجار دوم که ضربه ی مهلک حادثه بود چند دقیقه بعد جلوی محوطه ی مسجد. و نتیجه هم 27کشته و بیش از سیصد نفر مجروح.

واکنش های زیادی در پی داشت این فاجعه ی تروریستی. می توانید بعضی هایش رااین جا بخوانید. چیزی که شاید رنج آورتر از خود فاجعه بود موضع گیری خیره سرانه ی سران و تحلیل های صداوسیمای جمهوری اسلامی بود. صداوسیما بلافاصله تحلیل و تفسیر راه انداخت که بله این، کار آمریکایی ها بوده و سر قضیه ی شهرام امیری حرص شان درآمده و زده اند ملت پاک و معصوم ما را لت و پار کرده اند. آن ها چشم دیدن موفقیت های ما را نداشته اند و می خواسته اند حال ما را بگیرند و خطیب نماز جمعه ی امروز تهران هم برگشته گفته که: "دست پلید آمریکا بار دیگر از آستین این عاملین خودفروخته بیرون آمد و حادثه دیگری را رقم زد... چون در قضیه شهرام امیری و آدم‌ربایی آشکار ایالت متحده حیثیت آمریکا بر باد رفته بود و هیچ کاری از وی ساخته نبود، حیثیت اطلاعاتی‌اش زیر سوال رفت و با افشاگری‌ها معلوم شد که این کشور (آمریکا) کشور دست پایینی است و خواستند که این شکست و فضاحت را با این جنایت تحت‌الشعاع قرار دهند که آن هم ناشی از ضعف سیاسی و بینشی آمریکا است."

واقعن نمی دانم آیا برای خطیب نماز جمعه ی تهران کشته شدن 27نفر معنایی دارد یا نه؟ جوری که ایشان و البته صداوسیمای دست نشانده ی هم قطاران ایشان آدمی به نام "شهرام امیری" را ارزشمندتر از این 27انسان می دانند و در تحلیل های شان از این فرد نام می برند اما از آن 27نفر...

اما چیزی که جالب بود و موضع گیری سران جمهوری اسلامی را بسیار بسیار دردناک تر و البته کاریکاتورتر می کند بیانیه ای بود که همان شب گروه جندالله در وبلاگ خودشان منتشر کردند و گفتند که این فاجعه ی تروریستی کار ما بوده. آن ها در بیانیه یشان اعلام کردند که دو عضو نوجوان گروه جندالله  محمد ریگی و مجاهدعبدالباسط ریگی  این عملیات انتحاری را در جمع ماموران سپاه که در حسینیه زاهدان مشغول برگزاری همایش روز پاسدار بودند انجام دادند.

دو عضو نوجوان گروه جندالله... آیا این دو نوجوان سرسپرده ی امریکا بودند؟ آیا آمریکا آن ها را خریده بود؟ با چه چیزی؟ با پول؟ با مقام؟ اصلن نوجوان پول و مقام را می فهمد؟ چه چیز آن دو نوجوان را واداشته بود که به خاطر کشتن یک عده انسان دیگر خودشان را هم به درک بفرستند؟ آیا چیزی به جز بنیادگرایی می تواند این چنین نیروی اراده و ایمانی به دو نوجوان بدهد؟ آیا چیزی جز عقاید می تواند انسان هایی را این چنین برانگیزاند؟ آیا به جز وهابیون مسلمانان دیگری می توانند این چنین در مغز و روح دو نوجوان نفوذ کنند که آن ها را راضی به عملیات انتحاری کنند؟...

خیلی ها می گفتند این حمله ی تروریستی واکنشی بود به اعدام عبدالمالک ریگی رهبر سابق جندالله در ایران در ۳۰خرداد. اما باید کمی افق دید را گسترده تر کرد. چه چیز باعث شد که در مملکت سیستان و بلوچستان عبدالمالک ریگی به وجود آید و آن طور رشد کند؟ چه چیزی باعث شده که راه عبدالمالک ریگی هنوز هم پابرجا باشد؟...

%%%

یکی از دوستان امروز توی صفحه ی گودرش متنی را نوشته بود که جان کلام چیزهایی است که می خواهم بگویم:

"تا وقتی مسجد مکی در سیستان و بلوچستان مثل یک دژ نظامی غیرقابل نفوذ با دلارهای سعودی در حال تولید و  تکثیر وهابیون است و جمهوری اسلامی کنار می ایستد و نظاره می کند تا خدای ناکرده وحدتش با سعودی های مشتاق وحدت خدشه دار نشود ریخته شدن خون های شیعیان اتفاق غیرقابل پیش بینی نیست..."

  • پیمان ..

 

کندوان-تابستان 1389

خیلی چیزها هستند که نوشتنی نیستند. مثلن خیلی از نگاه ها...

 مثلن نگاه این پسرک که واژه ها را حقیر می کند.

 آدم نمی داند از نگرانی بگوید یا از اندوه یا...

  • پیمان ..

1- توی این بیست روز این چندمین بار بود که دم دمای سحر می رسیدم تهران و تهران سه و نیم چهار صبح، تهران دیگری است. هر جوری که نگاه کنی و هر جوری که باشی تهران سه و نیم چهار صبح تهران دیگری است. با اتوبوس از شهر دوری برگشته باشی و میدان آزادی پیاده شده باشی و پای پیاده شروع به راه رفتن بر پیاده رو هایش کرده باشی و سوار بی آرتی های آزادی تهرانپارسش شده باشی یا روی صندلی عقب ماشین نشسته باشی و یا پشت فرمان باشی هیچ فرقی نمی کند. تهران را جور دیگری می بینی. تهران سه و نیم چهار صبح خیلی مظلوم است. تاریکی آسمانش ملموس تر است و روشنایی خیابان هایش امیدبخش تر. حس می کنی این شهر آن قدرها هم که فکر می کرده ای نامهربان و بی احساس نیست. اتفاقن خیلی هم خواستنی است. خلوتیِ محال و تصورناشدنیِ بزرگراه هایِ تهرانِ سه ونیم چهار صبح وامی داردت پنجره ی ماشین را بیاوری پایین دستت را ببری بیرون تا باد خنک سحرگاهی اش را لمس کنی. خنکای هوای صبحگاهی اش حتا وامی داردت که سرت را از پنجره ی ماشین ببری بیرون تا باد به صورت و چشم هایت بخورد و داد بزنی: آی تهران… تهران… تهران…

 2- هاچ بک از آن ماشین های دونفره است. از همان ها که تو می نشینی پشت فرمان و یارت کنارت و عقب هم ساک و کوله های تان. و هاچ بکی که زیر پایم بود از نسل پرایدهای کاربراتوری بود و دویست و هفتادهزار کیلومتر شیرین کار کرده بود. و این یعنی فاتحه. برای خودش روغن کم می کرد و هر ششصدهفتصد کیلومتر باید یک استکان روغن کاسترول به خیکش می بستی و تسمه کولرش هم پاره شده بود و چرخ عقب سمت راننده اش هم یک پنچری خیلی ریز داشت که باید هر دو سه روز بادش را تنظیم می کردی و ضبطش را هم همان تهران جاگذاشته بودم. خوشبختانه هیچ کدام مشکل حاد نبودند و من سه ساعت بود که بی وقفه می راندم و روی صندلی کناری ام هم یک بطری آب بود و کیف پولم و قفل فرمان ماشین.

مقداد می گفت: راندگی را دوست دارم. چون وقتی رانندگی می کنم دیگه به هیچ چیزی فکر نمی کنم و از دست خیال ها و رویاها راحت می شوم و من می گفتم دقیقن به همین خاطر رانندگی را دوست ندارم. چون به هیچ چیز دیگری نمی توانی فکر کنی. و زر مفت زده بودم. یعنی او زر مفت زده بود. تنها که باشی هرجور فکروخیالی توی هر وضعیتی به سرت می زند. اول از همان دویست و هفتادهزار کیلومتر شروع شد. با خودم کلنجار می رفتم که این پرایدک کجاها رفته؟ چه طور دویست و هفتادهزار کیلومتر رفته؟ با کی رفته؟ چی شده؟ چه چیزهایی دیده؟ گیر داده بودم به خودم که آخر پسره ی ریقو تو، توی عمرت تاحالا سرجمع دویست و هفتادهزارکیلومتر سفرکرده ای؟! و همین جوری ها شروع می شد و رشته به رشته می رفتم توی فکر و پشت فرمان که باشی و تنها هم که باشی و اسیر فکروخیالات هم که شده باشی یا خوابت می گیرد و یواش یواش می روی توی عالم هپروت، یا این رگ دیوانگی ات باد می کند و بلند بلند شروع می کنی با خودت حرف زدن...

و جاده خلوت بود و من صدوبیست تا را پر کرده بودم. بیشتر که می رفتم بوق بوق می زد و اعصاب آدم را خرد می کرد و کمترش را هم احساس ضرر و زیان می کردم. هرچند توی سینه کش ها خودبه خود تا صد هم پایین می آمد! و بلند بلند با خودم حرف می زدم. جاده خلوت بود و ماشین های کمی بودند و کسی نبود که به چشم یک دیوانه بهم نگاه کند. کمی که برای خودم دادوفریاد کردم خسته شدم و آرام شدم و مثل بچه ی آدم یک ساعت و نیم بعدی را هم یک نفس رفتم و و غروب بود که به سرشکه رسیدم. وقتی انداختم توی خاکی منظره ی سمت چپم بی نهایت زیبا بود. شالیزارها و ساقه های سبز و بلندبالای برنج تا دوردست ها ادامه داشتند. آن دورها ردیف درخت های تبریزی صاف و ستبر ایستاده بودند و خورشید داشت غروب می کرد و چند تکه ابر صورتی و نارنجی جلویش بودند. و ترکیب رنگ آن منظره آدم را به وجد می آورد...

3- از این پیکان های دنده هیلمنی بود که اگر بر حسب عادت بزنی توی دنده یک تا شروع به حرکت کنی می بینی که ماشین دارد عقبکی می رود. از همان ها که دنده یک و دنده عقب شان به ماشین آدمیزاد نمی ماند. و آقای راننده فارسی را خیلی زشت و کثیف صحبت می کرد. اول ها حالی مان نمی شد چه می گوید. صندلی عقب نشسته بودیم. برای بار چندم بود توی آن چند روز که به خودم فحش می دادم که چرا ترکی بلد نیستم. که اگر ترکی بلد بودم الان این بابا به زبان مادری اش برای ما صحبت می کرد و مطمئنن این قدر نه ما و نه خودش را عذاب نمی داد و... بعد کم کم به صدای ناواضحش عادت کردیم و فهمیدیم چه چیزهایی می گوید و همچین ازش خوش مان هم آمد. از ان راننده های اهل اطلاعات و جریان سیال ذهن روایت خویشتن بود. کلن من دیوانه ی این راننده های خطی ام. جایی خوانده بودم که توی شیراز راننده ی خطی ریشوی قدکوتاهی است که اول خط وقتی مسافرها سوار می شوند اسم گوشه های آواز را از اول تا آخر فهرست می کند و بعد به مسافرهایش می گوید که یکی اش را بگویند و بعد در همان گوشه شروع می کند به آواز خواندن و چهچهه زدن. راننده ی پیکان دنده هیلمنی هم خطی اسکو- کندوان بود و از اول شروع کرد به صحبت کردن برای مان. از جاده ی سربالایی کندوان گفت و از باغ های میوه ی اسکو و همچین که می رفتیم از گندم کاری در دشت و دمن ها و گله داری چوپان ها هم گفت. به یک جایی که رسیدیم اسم یک روستایی را گفت که نفهمیدیم و شروع کرد به تعریف کردن که این روستای تاریخی را تازه کشف کرده اند و مشغول خاک برداری اند و بعد به یک آبادی دیگر که رسیدیم لحن صحبت هایش غم انگیز شد که دولت به ما زور آورده که باید کندوان را خالی کنید بیایید توی این آبادی زندگی کنید. گفت این خانه ها را دولت ساخته، به ما هم هی اخطار می دهد که هرچه زودتر کندوان را خالی کنید. چون روستای تاریخی است نباید از بین برود باید محافظت شود. باید در معرض دید عموم قرار بگیرد. ولی آخر کندوان روستای اجداد من است و... به کندوان که نزدیک شدیم شروع کرد به اطلاعات رو کردن از روستای سرزمین گمنام فرهادان. که روستای ما در فاصله ی 19کیلومتری جنوب اسکو واقع شده و 680نفر جمعیت دارد و ارتفاع بعضی از این کله قندها به 5متر هم می رسد و این کله قندها را اجداد من درست نکرده اند. آن دوره های قدیم که زمین به وجود می امده در نتیجه ی جابه جایی کوه ها و فشارها سنگ های بزرگ مثل کله قند از زمین بیرون زده اند و گازهای دورن شان آزاد شده و توی شان توخالی شده و...پیاده که شدیم و توی کله قندها که پرسه زدیم جایی به تابلویی برخوردیم که همه ی چیزهایی را که راننده در معرفی کندوان گفته بود به همان ترتیب نوشته بود. دوزاری مان افتاد که حضرتش نشسته این تابلو را خوانده و حفظ کرده تا روز مبادایی همچون امروز برای آدم هایی همچون ما روایت کند. تابلو وسط کله قندهای روستا بود. ولی پایینش نوشته شده بود: سفر خوشی را برای شما آرزومندیم، بخشداری اسکو. از این طرف هم دوزاری مان افتاد که این تابلو که حالا وسط روستا است روزگاری کنار  جاده بوده و... کلی خندیدیم. هم به آن راننده ی باصفا که زحمت خواندن تابلو را برای مان کشیده بود و هم از اهل کندوان که همان تابلوی کنار جاده را صاف کاشته بودند وسط روستای شان و زحمت تابلوی جدید را نکشیده بودند و...

 پس نوشت 1: مگر همیشه باید 1و2و3 به هم ربط داشته باشند؟!

پس نوشت 2: عنوان پست را از این جا دزدیده ام: @

  • پیمان ..

نسیم

۱۹
تیر

شنیده استم که آن قدر دلدار شده ای که دیگر دلت برای من تنگ نمی شود. شنیده استم آن قدر آدم های جدید آمده اند توی زندگی ات که دیگر به من سلام گفتن برایت لطفی ندارد. شنیده استم که دیگر صدای زنگ دار و لهجه ی مجهول المکان من توی گوش هایت نمی پیچد و گوش هایت پر شده از انگلیسی لش و کثیف و آمریکنی که جان و ریچارد و آلیس حرف می زنند. شنیده استم عصرها توی فیوث اونیو قدم می زنی و  به این فکر می کنی که دارم توی خیابان های شهری پیاده روی می کنم که انتهای شهر در دنیاست. شنیده استم برادوی هم می روی. پروفسور بوبوس تماشاکردن کجا و برادوی رفتن کجا؟! تو البته کجا کجا نمی کنی. دنیا دیده تر از این حرف ها شده ای که بخواهی کجا کجا کنی. این من ندید بدید هستم که کابل هم که بروم کجا کجا می کنم و برمی دارم فرت فرت مقایسه اش می کنم با این وطنی که دارم تویش... می زیم یا می میرم یا می بالم یا می پوسم یا فرو می روم یا اوج می گیرم یا...؟!

آدمی همیشه به دنبال چیزهایی است که مال خودش باشد. تکه هایی که پخش و بلا شده اند در جاهای مختلف و در آدم های گوناگون و در زمان های گذشته و آینده. شنیده استم داری تکه های خودت را خوب می جویی و پیدا می کنی. تکه هایی که در جای جای این کره پخش و پلا شده اند. اوس کریم آن روز ازل کوزه ی وجود آدم ها را این جوری کوبید به سنگ سخت دیگر. یک تکه ات ایران است و یک تکه ات اروپا و یک تکه آمریکا و یک تکه در من و یک تکه در آن دخترک و... و می خواهم بگویم خوشابه حالت که رفته ای دنبال تکه های خودت. می خواهم بگویم داری خودت می شوی. خود خودت. یعنی این جور احساس می کنم. از همه ی بی محلی هات، از همه ی بی خبری هات این جور احساس می کنم. حس می کنم ان قدر داری خودت می شوی که نیویورک دیگر چیزی بیرون از تو نباشد. که نیویورک جزئی بشود از درونت. نیویورک که سهل است، بوستون و پنسیلوانیا و واشینگتن و کارولینا و... هم می شوند اندرونت و این خود شدن... آخ لعنتی. این جوری که می گویم "خوشابه حالت" احساس گون بودن می کنم. نمی دانم، این جوری که می گویم"خوشابه حالت" تو احساس نسیم بودن می کنی؟ گون و نسیم دیگر...:

- به کجا چنین شتابان؟

            گون از نسیم پرسید

- دل من گرفته زاین جا

            هوس سفر نداری

            زغبار این بیابان

- همه آرزویم اما

            چه کنم که بسته پایم

-به کجا چنین شتابان؟

- به هر آن کجا که باشد

به جز این سرا سرایم

- سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را

چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران

برسان سلام ما را

غلط بی جا کرده ای اگر در مقابل احساس گون بودن من احساس نسیم بودن کرده باشی! غلط کرده ای اگر فکر کرده ای من دنبال تکه های خودم نیستم. تکه هایی که مال خودم باشد...

 این همه را گفتم برای این که بخوانم بیتی را که پسرک کندوانی در دامنه ی سهند به آوازی غمگین می خواند و من آن لحظه به یاد تو افتادم و از این جدایی لعنتی دلم برایت تنگ شد و حالا هم و امان امان امان:

آیریلیق آیریلیق آمان آیریلیق

آیریلیق آیریلیق یامان آیریلیق...

  • پیمان ..

"دین بدون علم کور است و علم بدون دین لنگ است."  (آلبرت انیشتین)

 "دستگاه حاکمه با این جنایت ، ‏خود را رسوا و مفتضح‏ساخت و ماهیت چنگیزى خود را به خوبى نشان ‏داد دستگاه جبار با دست‏زدن به این فاجعه شکست و نابودى خود را حتمى ساخت. ما پیروزشدیم ما از خدا مى‏خواستیم که این دستگاه ماهیت ‏خود را بروز دهد و خود را رسوا کند ... "

(امام خمینی/2فروردین 1342/مدرسه ی فیضیه ی قم)

"اما آیا حرمت‌شکنی و توهین به مبانی این نظام، تاسف و پیگیری ندارد؟ آیا حریم ولایت فقیه کم‌تر از کوی دانشگاه است؟ آیا حریم امام، آن انسان کم‌نظیر، کم‌تر از جسارت به یک دانشجو است؟ آیا چند روز امنیت کشور را دچار اخلال کردن و به هر مؤمن و متدین حمله کردن و آتش زدن فاجعه نیست؟ آیا زیر سئوال بردن جمهوری اسلامی، این یادگار ده‌ها هزار شهید و شعار علیه آن دادن فاجعه نیست؟

جناب آقای خاتمی، چند شب پیش وقتی گفته شد عده‌ای با شعار علیه رهبر معظم انقلاب به سمت مجموعهٔ شهید مطهری در حرکت‌اند، بچه‌های کوچک ما در چشم ما نگریستند، انگار از ما سؤال می‌کردند غیرت شما کجا رفته است؟"

(نامه ی جمعی از فرماندهان سپاه پس از حوادث 18تیر1378)

٪٪٪

قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران را که بگیری توی دستت توی همان مقدمه،صفحه ی دوم به عنوان "طلیعه ی نهضت" برمی خوری. که اشاره دارد به وقایع خرداد ماه 1342 که آن را نقطه ی آغاز شکوفایی قیام انقلاب اسلامی می داند. قاطبه ی تاریخ نویسان 15 خرداد را سرآغاز این انقلاب می دانند. و البته خیلی از آن ها این قیام را به حادثه ی دیگری در همان سال ارجاع می دهند: حمله به مدرسه ی فیضیه ی قم در دوم فروردین 1342. قانون اساسی جمهوری اسلامی هم همچون این مورخان از فیضیه ی قم در طلیعه ی نهضت نام می برد: "رژیم استبداد که سرکوبی نهضت اسلامی را با حمله ی دژخیمانه به فیضیه و دانشگاه و همه ی کانون های پرخروش انقلاب آغاز نموده بود..." پس می توان گفت حمله به مدرسه ی فیضیه ی قم جرقه ی آتشی بود که به انقلاب بهمن 1357 انجامید...

اما عنوان این نوشته چه ربطی به فیضیه ی قم و دوم فروردین 1342 دارد؟ 18تیر کجا و دوم فروردین 1342 کجا؟ کوی دانشگاه تهران کجا و مدرسه ی فیضیه ی قم کجا؟ راستش به نظر من این دو تاریخ این دو مکان آن چنان هم از هم دور نیستند. یک جورهایی اصلن دو روی یک سکه اند. هر دو از یک قماش اند. و حتا می خواهم نتیجه بگیرم که این دو را می توان یک بازی "تکرار تاریخ" هم دانست....

لباس شخصی ها

 چیزی که در واقعه یا حادثه یا صانحه یا بهتر است بگوییم فاجعه ی 18تیر 1378 در کوی دانشگای تهران بیش از هر چیز به گوش خورد افرادی بودند موسوم به لباس شخصی ها. این لباس شخصی ها بودند که در آن شب کذایی حمله کردند به داخل کوی دانشگا، حمله کردند به خوابگاه های دانشجویی و زدند و خراب کردند و شکستند و خون ریختند و ترساندند و دستگیر کردند و دستگیر کردند و بردند و بردند. موج های حمله شام دهشتنکاک بود. ابتدا دانشجویان معترضی را که در خیابان امیرآباد بودند به داخل راندند، اما نتوانستند ساکت شان کنند. ساعت 9شب دکتر کوهی را به داخل کوی فرستادند و به او سه دقیقه فرصت دادند که با دانشجویان معترض صحبت کند و آن ها را متقاعد به ختم اعتراض خود کند و بعد از سه دقیقه حمله کردند به داخل کوی و کردند آن چه کردند...

اما در دوم فروردین 1342 هم می توان رد لباس شخصی ها را دید. روز دوم نوروز 1342 مصادف بود با 25 شوال 1383 ه ق و شهادت امام جعفر صادق(ع). به همین مناسبت مراسم سوگواری با حضور هزاران نفر در سراسر کشور برگزار شد. از سوی دیگر سران رژیم پهلوی برای جلوگیری از شورش مردمی علیه رژیم جمع بسیاری از نیروهای گارد جاویدان را با لباس های مبدل به قم فرستاد تا در لباس دهقانان بر عزاداران هجوم برند. کامیون های سربازان مسلحدر میدان آستانه مقابل مدرسه ی فیضیه متوقف شده و ماموران امنیتی محل را در محاصره ی خویش گرفتند. عصر آن روز مجلس سوگواری اما صادق برگزار شد و هزاران نفر از اقشار مختلف مردم همراه طلاب و مراجع به سوگ نشستند. هنگامی که یکی از فضلای حوزه ی علمیه ی قم مشغول بیان مبارزات اما صادق با حاکم جور اموی و عباسی و ربط دادن این موضوع به محمدرضا شاه و روزگار معاصر بود ناگاه صدای صلواتی بلند شد. و صلوات پشت صلوات و واعظ دیگر نتوانست ادامه بدهد. در همین حال یکی از لباس شخصی ها میکروفون را به دست گرفت و لباس شخصی ها به رهبری او شعار جاوید شاه سر دادند. این افراد به طلاب جوان حمله کردند. نیروهای شهربانی هم وارد معرکه شدند و شروع به شلیک کردند. ماموران به طبقه ی دوم رفته بودند و طلاب جوان را از طبقه ی دوم به پایین پرت می کردند و لباس ها و کتاب های شان را آتش می زدند و...

حمله برای چه؟

اما خمینی در اعتراض به انقلاب سفید و تصویب لوایح شش گانه نوروز 1342 را عزا اعلام کرده بود. اعتراضات پی در پی امام خمینی به لوایح شش گانه از ماه ها پیش شروع شده بود. زیرا این لوایح را حمله به اسلام می دانست. مثلن در 16 مهرماه 1341روزنامه های کیهان و اطلاعات خبر زدند که :

"طبق لایحه ی انجمن های ایالتی و ولایتی که در هیات دولت به تصویب رسید و امروزمنتشر شد، به زنان حق رای داده شده است". در این تصویب نامه قید اسلام از شرایط انتخاب کنندگان و انتخاب شوندگان برداشته شده و در مراسم سوگند به امانت و صداقت به جای قران، کتاب آسمانی آورده شده است."

اما خمینی همان شب در واکنش به این خبر در حضور آیت الله گلپایگانی و شریعتمداری و آیت الله زاده حائری گفت: "دولت تصویب نامه ی خلاف شرع صادر می کند، به زن ها حق رای می دهد، نوامیس مسلمین در شرف هتک است ، می خواهند دختران نجیب ۱۸ ساله را به نظام اجباری ببرند، دختر و پسر در آغوش هم کشتی می گیرند، دختران عفیف مردم در مدارس زیر دست مردها درس می خوانند، مردم از گرسنگی تلف می شوند و آن ها برای استقبال از اربابان خود سیصد هزار تومان گل از هلند می آورند، قران اسلام در خطراست، اسراییل نمی خواهد دراین مملکت قران باشد، خطرامروز براسلام کمتر از خطر بنی امیه نیست، اهل منبر را تهدید می کنند، اسراییل زراعت و تجارت ما را قبضه کرده است، دولت روز ننگین ۱۷ دی را جشن می گیرد ، به فرقه ضاله همراهی می کند، مطبوعات به روحانیون اهانت می کنند..."

اوج اعتراضات او همراه کردن بسیاری از علما و مراجع در تحریم نوروز 1342 بود و تجمع بزرگ عزادری اما صادق در دوم فروردین 1342 که می رفت به یک اعتراض بزرگ تبدیل شود به یک واقعه یا حادثه یا فاجعه تبدیل شد.

اما 18تیر 1378 اعتراضاع به چیزهایی دیگر بود که عمده ترینش اعتراض به بسته شدن روزنامه ی سلام بود. این روزنامه در 15تیر 1378 به جرم چاپ نامه ی محرمانه ی سعیدامامی به قربانعلی دری نجف آبادی وزیر اطلاعات برای محدودکردن مطبوعات توقیف و توسط دادگاه ویژه ی روحانیت به مدت 5سال توقیف شد. در 18 تیر هم دانشجویان کوی دانشگای تهران در اعتراض به تعطیلی این روزنامه بود که جمع شدند و با حمله ی...

 {به موضوعات مورد اعتراض توجه می کنید که؟ می توان سیر رشد فکری را در چهل سال اخیر به سادگی در این دو واقعه دید. زنان و دختران و آزادی های آنان تا آزادی مطبوعات و آزادی بیان و...}

واکنش ها و نتایج

همان طور که گفتم یکی از بزرگ ترین نتایج حمله به مدرسه ی فیضیه ی قم قیام 15خرداد و متعاقب آن در سال های بعد وقوع انقلاب بهمن 1357 بود. سید علی خامنه ای در مصاحبه ای طلایی با روزنامه ی جمهوری اسلامی در 12 خرداد 1362 در مورد مدرسه ی فیضیه جملات جالبی می گوید:

"... در واقعه ی مدرسه فیضیه شاید تعداد شهدای ما از دو سه نفر بیشتر نبود. یک نفر که بانام و نشان معرفی شد شهید رودباری بود و دو نفر دیگر و هم چنین تعدادی طلبه کتک خوردند. این حادثه را شخص امام با پیگیری تبلیغاتی و سازماندهی بسیار ظریفی یعنی گسیل داشتن طلاب و فضلای حوزه در محرم همان سال به سراسر کشور و دستور به همه ی گویندگان مذهبی که از روز نهم محرم ماجراهای دوم فروردین را در سینه زنی ها و نوحه ها مطرح نمایند، توانست به آنجا برساند که قیام عظیمی چون ۱۵ خرداد را پیامد داشته باشد..."

امام خمینی در همان روز دوم فروردین 1342 در باب حمله به مدرسه ی فیضیه گفت: " دستگاه حاکمه با این جنایت ، ‏خود را رسوا و مفتضح‏ساخت و ماهیت چنگیزى خود را به خوبى نشان ‏داد دستگاه جبار با دست‏زدن به این فاجعه شکست و نابودى خود را حتمى ساخت. ما پیروزشدیم ما از خدا مى‏خواستیم که این دستگاه ماهیت ‏خود را بروز دهد و خود را رسوا کند ... " او به بهترین شکل از این حمله استفاده کرد.  از این تاریخ و با شروع محرم خمینی، سید علی خامنه ای را به بیرجند، محمد جواد باهنر را به همدان، ربانی املشی را به کاشان و محمود دعایی را به کرمان فرستاد و رهنمودی به آنها و دیگر وعاظ و مبلغین برای سخنرانی هایشان در دهه ی نخست ماه محرم داد که روی سه نکته پافشاری کنند: نخست اسلام در خطر است، دوم خطربر اسلام کمتر از خطر بنی امیه نیست و سوم خطر اسراییل و عمال آنان. هم چنین از روز هفتم محرم ماجرای بزرگ شده فیضیه را در لابلای ذکر مصیبت بگویند و از امام حسین واز واقعه فیضیه یاد نمایند...

در باب عکس العمل رژیم پهلوی تنها نکته ای که جالب توجه بود این بود که این رژیِم هرگز در صدد آن برنیامد که این واقعه را انکار کند و بگوید که کار نیروهای ما نبوده. در عوض جمهوری اسلامی تا می توانست چهره ی مظلومانه به خود گرفت برای این که بگوید این کار حکومت نبوده و کار نیروهای خودسر بوده و ما هیچ دخالتی نداشته ایم و مسئولیتش به عهده ی ما نیست و... سید علی خامنه ای سه روز پس از 18تیر طی یک سخنرانی عمومی گفت که این رویداد قلبش را جریحه دار کرده است. و اگر عکس او را پاره کرده یا آتش زدند نیروهای حزب اللهی باید صبر کنند و توان خود را در برابر دشمن اصلی به کار گیرند....

صبح روز 19تیر تجمعی به دعوت انجمن اسلامی دانشگای تهران و علوم پزشکی تهران و با حضور هزاران نفر از مردم و دانشجویان در مقابل سردر دانشگای تهران برگزار شد.

 در این روز مصطفا معین در اعتراض به حمله به کوی خود را ناتوان از دفاع از دانشجویان دانسته و استعفا می دهد، گرچه اسعفایش از سوی محمد خاتمی پذیرفته نشد. همچنین وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی بیانینه ای در باب محکومیت این فاجعه صادر کرد. هیات رئیسه ی دانشگا تهرات نیز ادامه ی فعالیت خودش را منوط کرد به اعاده ی حیثیت از دانشجویان آسیب دیده و آزادی دانشجویان دستگیر شده و برکناری فرمانده ی نیروی انتظامی و....

برخوردها

از آن جا که رژِم پهلوی ماهیتی ریاکار(حداقل در این یک مورد) نداشت و هرگز عمل خود را محکوم نکرد و آن را به گردن دیگران و نیروهای خودسر نینداخت پس با سران و عمال حمله به مدرسه ی فیضیه ی قم هم هیچ برخوردی صورت نگرفت. تنها پس از پیروزی انقلاب بود که حسن پاکروان رییس وقت ساواک به دلیل نقش موثرش در حمله به مدرسه ی فیضیه و دیگر جنایت هایش در تاریخ بیست و دوم فروردین 1358 تیرباران شد...

اما جمهوری اسلامی برای عمال فاجعه ی 18تیر دادگاه برگزار کرد. 2سال پس از فاجعه، در این دادگاه همه ی نیروهای پلیس و شبه نظامیان وابسته تبرئه شدند و فقط یک سرباز به نام اروجعلی ببرزاده به خاطر دزدین یک دستگاه ریش تراش محکوم شد...

دو بال برای پریدن یک ملت

مدرسه ی فیضیه ی قم یکی از قدیمی ترین مدارس حوزه ی علمیه است. یک جورهایی اصلن نماد حوزه ی علمیه هم می شود فرضش کرد. کوی دانشگای تهران هم بزرگ ترین مجموعه ی خوابگاه دانشجویی در خاورمیانه است. کوی دانشگای تهران از سال 1324در اختیار دانشگاتهران قرار گرفته و هزاران هزار دانشجو در آن سال های دانشجویی شان را سپری کرده اند...

می شود این طور نگاه کرد که مدرسه ی فیضیه نماد دین در ایران است. نماد آموزش دین. نمادی که در دوم فروردین 1342 مورد حمله قرار گرفت. آن روزها دین مورد تجاوز بود. اگر این طور نگاه کنیم کوی دانشگای تهران را هم می توان نماد علم در ایران دانست. نماد آموزش عالی و علم. نمادی که در 18تیر 1378 و بعدها دوباره در 24 و 25خرداد 1388 مورد تجاوز و حمله قرار گرفت. هر چه قدر که رژیم پهلوی در حمله به دین کوشید نظام جمهوری اسلامی هم... یکی نویسنده ی آمریکایی جمله ی جالبی درباره ی حکومت ها دارد. او می گوید که :"همه ی حکومت ها فاسدند." وقتی به این دو واقعه نگاه می کنم بیشتر و بیشتر به این جمله اش ایمان می آورم.

اما آیا بازی "تکرار تاریخ" به وقوع می پیوندد؟ آیا 18تیر جرقه ی جنبش دیگر در آینده ای شاید دور شاید نزدیک نخواهد بود؟ مدرسه ی فیضیه که بود. کوی دانشگای تهران هم شاید....

 

پس نوشت: در این نوشته از 25خرداد 1388 صحبت چندانی نشد. در باب 25خرداد فقط می توانم آن را وقاحت بی حدواندازه ی جمهوری اسلامی بنامم و بس!

مرتبط: ۱۸تیر۱۳۷۸ به روایت ویکی پدیا

         تابستان خشم(روایت محمد قائد از ۱۸تیر۱۳۷۸)

         ۲۵خرداد ۱۳۸۸به روایت ویکی پدیا

        انقلاب سفید

        قیام ۱۵خرداد۱۳۴۲

  • پیمان ..

دست ها

۱۶
تیر

دلم می خواست فقط ما دو تا می بودیم. اگر فقط ما دو تا می بودیم نمی گذاشتم با هیزم، آتش درست کنیم... نه... می گذاشتم. اگر می دیدم سردت است و دلت می خواهد شعله های آتش به انگشتان دستت گرما ببخشند با هیزم هم برایت آتش درست می کردم. اما برای سیب زمینی پخته آتش دیگری به پا می کردم... دستت را می گرفتم می چرخاندمت توی دامنه ی کوه تا با هم خاراشتر خشکیده جمع کنیم و خارغلتان سرگردان و گون کندنی و تاپاله و سرگین خشکیده. نمی گذاشتم هم دست به هیچ کدام شان بزنی. نمی گذاشتم مثل حالا بروی بچرخی هیزم جمع کنی بیاوری کپه کنی تا ماریا نفت بریزد رویش و حسام فندک بزند و تو دستت را بگیری روی آتش تا من دیوانه ی دست هایت بشوم! نمی گذاشتم دست هات را از جیب مانتویت دربیاوری. خودم جمع می کردم هر چه را که لازم بود و برایت تعریف می کردم. همه چیز را واو به واو روایت می کردم. برایت دوره ی گه شناسی هم برگزار می کردم. که پشگل خر (همان که به خرمای دانه درشت می ماند) اصلن به درد نمی خورد. هیچ وقت نباید رفت سراغش. مثل کاغذ توی یک چشم برهم زدن می سوزد. و پشگل گوسفند مزخرف ترین نوع پشگل است. نه می شود جمعش کرد نه می شود آتشش زد. و عالی ترین نوع پشگل برای سیب زمینی پخته درست کردن مال گاو است که دیر می گیرد. اما دیر هم می میرد. گدازه ای درست می کند که سیب زمینی را مغزپخت می کند و...آن وقت تو را می نشاندم روبه رویم و سرگین ها و خاراشترها و گون ها را آتش می زدم و دود سیاهی به آسمان می فرستادم که کلاغ ها بیایند به طرفش و لابه لای دود قارقار کنند و من از پشت دود ببینمت و نبینمت و دود بخوابد و سرگین ها گداخته شوند و سیب زمینی ها را بگذارم لای آتش گدازان و تو دستت را بگیری بالای هرم گرمای آن اتش و من انگشت هایت را ببینم و...

دست هایت که روی آتش بود توی همین فکرها بودم. یک دفعه به من نگاه کردی و من از همه ی این فکرها شرمم شد. از خودم بدم آمد که چه قدر افکار تاپاله ای و مزخرفی توی مغزم وول می خورند. دوباره به دست هایت و به آتش نگاه کردی. بدی آتش همین است. به آن که خیره بشوی می روی توی فکر. تو هم رفتی توی فکر. من به دست هایت که نگاه می کردم می رفتم توی فکر. دوباره که به دست هایت نگاه کردم دلم خواست این بار برایت کتاب بخوانم. دلم خواست یک تکه از "عقاید یک دلقک" را برایت بخوانم. همان جا که از دست های زنانه و مردانه می گفت. و دست های تو زنانه ترین دست های عالم بودند...

"یک زن قادر است خیلی چیزها را با دست هایش بیان کند یا آن که با آن ها تظاهر به انجام کاری کند، در حالی که وقتی به دست های یک مرد فکر می کنم همچون کنده ی درخت بی حرکت و خشک به نظرم می رسند. دست های مردان فقط به درد دست دادن، کتک زدن ، تیراندازی و چکاندن ماشه ی تفنگ و امضا می خورند...اما به دستان زنان در مقایسه با دست های مردان باید به گونه ای دیگر نگاه کرد: چه موقعی که کره را روی نان می مالند و چه موقعی که موها را از پیشانی کنار می زنند..."

و دست های تو وقتی که روی اتش نگه شان داشته بودی تا گرم شوند داشتند ویرانم می کردند...ویران...

مرتبط: دیوانه

        شقشقه

  • پیمان ..

جلوی او جعبه ی برگه هایش قرار داشت. جعبه ی چوبی آبی رنگی که ما قبلن مهره های دومینو را توی آن نگه می داشتیم. توی جعبه همیشه پر از برگه های هم اندازه ای است که پدرم آن ها را از بقایای کاغذها درست می کند. کاغذ تنها چیزی است که پدرم احتکار می کند. از نامه هایی که نیمه کاره رها شده اند، از دفترهای مشقی که تا آخر نوشته نشده اند، قسمت هایی را که چیزی روی شان نوشته نشده جدا می کند. از کارت های عروسی و سوگواری قسمت هایی را که چیزی روی شان چاپ نشده جدا می کند و همین طور اعلامیه های گیرا، آن که روی کاغذهای نامنظم چاپ می شود و در برخی تظاهرات ها توزیع می شود، آن دعوت نامه هایی که روی کاغذهای کتانی می آید و از آزادی در ان ها سخن می رود.

این کاغذهای چاپی او را مثل بچه ها خوشحال می کند. چون از هرکدام شان حداکثر شش برگه گیرش می آید که آن ها را مثل شی قیمتی در جعبه ی دومینوی قدیمی پنهان می کند. پدرم آدمی است که برگه فکر و ذکرش را مشغول داشته. برگه ها را لای کتاب هایش می گذارد. کیف پولش از زیادی این برگه ها سینه داده. در هر کاری، چه مهم و چه بی اهمیت، به آن ها اعتماد می کند. آن وقت ها که توی خانه بودم، همیشه به آن ها برمی خوردم. روی یکی نوشته بود: "دگمه ی پیژامه". روی یکی دیگر نوشته بود: "موتسارت" و روی یکی دیگر: "چپاول، چپاولگری" و یک بار هم برگه ای پیدا کردم که رویش نوشته بود: "توی تراموا چشمم به چهره ای افتاد که مسیح در حال احتضار قطعن چنین چهره ای داشته."

 

نان آن سال ها/هاینریش بل/سیامک گلشیری/ص68

 

  • پیمان ..

فصل سوم

۱۰
تیر

از اون بدتر نمی تونسم توله سگ بازی دربیارم و اعصابم خراب بود. از سینما که زدم بیرون سات شده بود دوازده شب و من به فلانمم نبود که فیلمه شاهکار بود یا مزخرف. فقط مث سگ پشیمون بودم که چرا سه زارتومن علف کرده بودم داده بودم برم سینما. که دو سات وقتمو یه جور دیگه دود کنم؟ اینم یه توله سگ بازی دیگه بود. سه زار تومن کم پولی نبود. سینما دیگه تطیل شده بود. یه مشت دخترپسر بودن و زن و مرد که تو راهروی خروج داشتن می رفتن و من فکر می کردم فقط منم بین شون که تکم. از فیلمه هم هیچی حالیم نشده بود. فقط چند بار با اون کلوزآپای دختره که نقش اول بود انگاری و خیلی خوشگل بود حال کردم. شعورم فقط همین حد بود. داشت حالم از اون دخترپسرایی که مث کارشناسا داشتن بث می کردن به هم می خورد. زیاد طول نکشید که از راهروی تاریک خروجی زدیم بیرون و همه پلاس شدن و منم تو طول خیابون شروع کردم به حرکت.

 خیابون خلوت بود. پیاده روها تاریک بودن. مغازه ها بسه بودن. من گشنه م بود. شام نخورده بودم. ناهارم نخورده بودم. سیگارم دلم می خواس. ولی زورم می یومد برم سیگار بخرم. زورم می یومد پول بالاش بدم. فقط سی تومن داشتم و نمی دونستم می خوام چه غلطی بکنم. فقط می دونستم که با این سی تومن تا جایی که باید دوام بیارم...از یه چاررا که رد شدم یهو احساس کردم خیلی تنهام. دیگه ازین بدتر نمی شد. لنتی. مبایلم خاموش بود. هر چی فک کردم کسی به ذهنم نرسید که به خاطرش مبایلو روشن کنم بش زنگ بزنم بگم امشبو می خوام تلپ تو شم. پدرسگا. همه شون پسرای خوبی بودن. پیش خونواده شون. پسرای مثبت. خوب. هیچم مث من توله سگ بازی درنمی آوردن. همه شون مث چی تو زندگی شون موفق بودن. لنتیا. زنگ می زدم به شون زنگ می زدن خونه تا  یه جوری سی کنن با زر زدن همه چیو رف و رجوع کنن. حرف زدن. زر زدن. دیگه از همه ی اینا حالم به هم می خورد. دیگه جایی برا زر زدن نمونده بود. دلم نمی خواس دیگه باشون زر بزنم. اصن دیگه دلم نمی خواس ببینم شون. داغونم کرده بودن. البته یادمم نمیاد تو عمرم باشون بیشتر از ده دقه زر زده باشم. ینی آدمای زرزدنی ای نبودن. فقط مث چی دورو بودن و ریاکار و غمپزکار. تو روح شون.  تنها چیزی که دارم ازش می سوزم اینه که هیچی نگفتم. همچین کلی حرف این جا این بیخ گلوم گیر کرده که باس همون موقع می زدم و نمی دونم واسه چی لالمونی گرفتم و فقط لشمو برداشتم زدم بیرون. نمی دونم سات چند شده بود. فقط این خیابونای خلوت بدجوری داش حالمو می گرفت. مث چی داشتم خودمو می خوردم. هم به خاطر این که هیچی نگفته بودم هم به خاطر این که چرا هیچ دوست دختر درس درمونی که بتونم الان بزنگم بهش فش کشش کنم ندارم و چرا تو زندگی کوفتیم دنبال همچین چیزی نبودم برا همچین موقعی. بدجوری احساس می کردم که پشتم خالیه. دلم دختر می خواس. یهو یادم افتاد به ساناز و بدتر احساس تنهایی کردم که از وقتی شوهر کرده بود دیگه آبجی من نبود و چه قدر بدم می یومد که خودشو مث زنای خراب برای اون بابی جونش آرایش می کرد. لعنتی. سانازم یکی از چیزایی بود که تو همه ی زندگیم به خاطرش می سوختم. قبل این که شوهر کنه و بره گم شه سر خونه زندگیش فوق العاده بود. رفیقم بود. پناهم بود. هر چیزی رو بش می گفتم و خالی می شدم و لعنتی حالا همه ی خوبی هاشو خرج بابی جونش می کنه و همچین دیگه خوبی ای هم نمونده براش. اونم تا خرخره فرو رفته تو منجلاب ریا و دروغ هاش. اونم مث مامان یاد گرفته دروغ بگه، الکی بدبختی هاشو نشون هیچ کسی نده بگه من خیلی خوشبختم. یاد گرفته غمپز طلاجواهرشو بزنه و از مهمونی های هف رنگ پلوش قصه ها بسازه...

دلم دختر می خواس. یه جونور لطیف که شونه هامو بماله و دستمو بگیره و اگه همچین کاری می کرد ور ور اشکم در می یومد و دلم از اون دخترا می خواس که هیچ خجالت نکشم از این که جلوشون ور ور اشک بریزم....

باس می گفتم: حالم از دورویی و تظاهرهاتون به هم می خوره.

باس می گفتم: برای چی منم وارد بازی های احمقانه تون می کنید؟

باس می گفتم: غلط می کنید شما که منو وارد بازی های احمقانه تون می کنید.

باس می گفتم: نمی خوام بچه ی شما باشم. نمی خوام بچه تون باشم که بیاید غمپز الکی منو دربکنید که بچه م فلانه بهمانه. نمی خوام مث سگ خالی ببندید که پسرمون باعرضه ست ما هم بهش پروبال می دیم... نمی خوام..

باس می گفتم: فقط بلدید پز بدید.

باس می گفتم: خیلی پستید...

ولی هیچی نگفته بودم. فقط موقعی که داشتم گورمو گم می کردم درو محکم کوبیدم. این تنها چیزی بود که می تونس برام تسلایی باشه. نمیدونستم سات چنده. تا صب باید یه غلطی می کردم تا بگذره. هیچ پارکی هم سر رام نبود برم بشینم توش. یا اگه راه داد بگیرم دراز بکشم بخوابم. تازه  از پارک می ترسیدم. عین یه توله سگ بزدلم. پارک اگه می رفتم دراز می کشیدم یا علف فروشا و معتادا می یومدن سراغم یا پلیسا. علف فروشا معلوم نبود چی کار می کردن. من پیزوری زورم به شون نمی رسد. واسه پلیسا هم بایست یه دروغی می گفتم. کارت شناسایی اگه می خواسن هیچی نداشتم و این ته بدبختی بود. به چاررا بعدی که رسیدم، رفتم نبش چاررا روی جدول سیمانی نشستم. پامو انداختم رو پام و تازه فهمیدم چه قدر خسته شدم از را رفتن. زانوهامو خم می کردم و خستگی تو زانوهام مورمور می شد. نشستم برای خودم دستامو گذاشتم رو زانوهامو و به روبه روم زل زدم. چارراهه تو شب خیلی خوشگل بود. اون روبه رو پارک بود. اون دست یه ببستنی و آبمیوه فروشی.ردیف چراغای زرد هم تو هر کدوم از خیابونای چاررا ادامه داشت و ماشیا هم کم بودن. می رفتن می ویمدن. بهم کاری نداشتن. من فقط نگا می کردم. به غلطی که کرده بودم فکر می کردم و به کنکور هم فک کردم که یه ماه دیگه باس می دادم و این دفه هر جهنم دره ای شده باس می رفتم که اگه نمی رفتم باس می رفتم سربازی و به دخترا و زن ها هم فکر می کردم و هر زن و دختری که با شوهرش یا دوس پسرش رد می شد نگا می کردم و با نگا می خوردم شون و سرم گرم شده بود و گیج و ملنگ شده بودم و چیزایی که داشتم به شون فکر می کردم دس من نبودن و تو فکرهام هیچ تصمیمی هم نمی گرفتم و چشمامم سنگین شده بودن و یه ماشین که یه بوق کوچولو می زد بیدار می شدم و دوباره زل می زدم به روبه رومو و اصلن هم نمی دونسم سات چنده و به سبز و زرد و قرمز شدن چراغای چهار طرف چهاررا نگا می کردم و...

یهو دیدم یه زن جلوم وایستاده. چکمه های چرمی پاش بود. ینی اول من چکمه های چرمی شو دیدم و بعد نگام بالا رفت و مانتوی سیاه تنگشو و روسری سبزشو دید. چشماش درشت بودن ولپاش سرخ و موهاشم قهوه ای. ازم پرسید: ببخشید، می خوام برم ونک، چه طور باید برم؟

به خودم گفتم: عجب سوال احمقانه ای.

اشاره دادم به خیابان به سمت بالا. گفتم: مستقیم می ره ونک.

به خط ویژه ی اتوبوس اشاره کرد، گف: اتوبوس نمی یاد الان؟

گفتم: نه.

چند لحظه همون جوری جلوم موند و این ور اون ورو نگا کرد. بعد گف: ببخشید. می تونید منو تا ونک ببرید؟!

تو دلم گفتم: یا حضرت شلغم. بعد نگاه به صورتش کردم. لبخند زد. لنتی خیلی معصومانه لبخند زد. تو دلم گفتم: فاحشه ی لنتی.

و بلند شدم. هیچی نگفتم. رفتم ایستادم کنار خیابون. اونم دنبالم اومد و اومد کنارم وایستاد. صبر کردیم تا چراغ سبز بشه.

 

 

 

پس نوشت: انگار کن یه تیکه از یه قصه که دوست داشتم بنویسمش.

 

مرتبط: در آزمایشگاه فیزیک

  • پیمان ..

یکی از امراضی که این روزها بهش مبتلا هستم این است که دلم می خواهد دائم حالت مطلوب همه ی چیزها و حوادث و آدم هایی را که باهاشان روبه رو هستم و به من ربط دارند برای خودم بسازم. (مطمئنن این یعنی این که از خیلی چیزها و حوادث و آدم های فعلی روزگارم ناراضی ام و شاکی و...) خیلی چیزها را نمی توانم تخیل کنم. تخیل کردن حالت آرمانی خیلی چیزها خیلی سخت است و البته مرض دیگر این روزهایم هم این است که اصلن حال و حوصله ی بیان کردن خیلی از تهوعات ذهنی ام را ندارم... اما بعضی چیزهای کوچک را می شود تعریف کرد...باری، مرض دیگری که دارم این است که هر وقت می روم سایت بلاگفا تا بروم به صفحه ی مدیریت این وبلاگ حتمن روی دو سه تا از وبلاگ های به روز شده(همین جوری، الله بختکی) کلیک می کنم و سری به شان می زنم تا ببینم ملت در چه احوال اند و شاید وبلاگ خوب و ناشناخته ای وجود داشته باشد و یکی مثل خودم و از این حرف ها...

چند وقت پیش همین جوری ها به یک وبلاگ رسیدم که برایم خیلی جالب بود. از نظر محتوایی برایم حال به هم زن بودها، ولی سبک نوشته شدنش... (متاسفانه نه به آدرسش نگاه کردم که حالا حفظ باشم و نه ذخیره کردم صفحه اش را!خیلی همین جوری و الله بختکی  بود، خب.) دو تا نویسنده داشت. مینا و علی. زن و شوهر بودند. به گواه قسمت معرفی وبلاگ. از آن زن و شوهرهای چند ساله که به ملال و این حرف ها برمی خورند و بچه پس نیندازند از هم متنفر می شوند. یک پست در میان می نوشتند. یک پست مینا. یک پست علی. مخاطب هر پست هم برعکس. مینا می نوشت برای علی و علی می نوشت برای مینا. چی می نوشتند؟ چرندیات عشقولانه. شعر عاشقانه تیکه پاره می کردند برای هم دیگر و تو و تو و تو و تو و... می خواستند با آن وبلاگ ثابت کنند که هنوز عاشق هم اند. کاری نداریم. من فقط از سبک دیالوگ وار وبلاگ شان خیلی خوشم آمد. نمی دانم. فکر می کنم هر کسی که وبلاگ می نویسد یک وبلاگ آرمانی هم برای خودش در نظر داشته باشد. با یک سری ویژگی ها و فاکتورها. یکی مثلن ممکن است دلش بخواهد مثل توکای مقدس بنویسد تا بخوانندش، یکی ممکن است دوست داشته باشد آن قدر عاشقانه بنویسد و عاشقانه باشد که تو وبلاگش مثل وبلاگ گاوخونی فقط بانویش حق نظر دادن داشته باشد، یکی ممکن است آرزو داشته باشد مثل وبلاگ تورجان بتواند از یک قشر خاص بنویسد یا مثل وبلاگ تاکسی نوشت سبک خاصی داشته باشد برای خودش و...

اگر من بخواهم بگویم شکل دوست داشتنی وبلاگ نویسی برایم چه طوری هاست، می گویم همان سبک وبلاگ علی و مینا!

من دیوانه ی کتاب نویسی به سبک یونانی های باستانم. عاشق سبک افلاطون توی کتاب هایش. کتاب هایش درست است که فلسفه اند ولی وقتی می گیری دستت می بینی با یک کتاب پر از گفت و گو و دیالوگ روبه رو هستی و فکرها و نظرهای خاص از زبان هر کدام از شخصیت های گفت و گو بیان می شوند و از زبان آدم های دیگر حاضر در گفت و گو جنبه های مختلفش بررسی و نقد و واکاوی و این حرف ها می شوند.

نمی دانم چرا این طوری ها فکر می کنم. شاید به خاطر این که شدیدن تشنه ی دیالوگم. شاید به خاطر این که به این نتیجه رسیده ام که یکی از بزرگ ترین بدبختی های من و مردمی که دارم باهاشان توی جامعه ای به نام ایران زندگی می کنم این است که بلد نیستیم با همدیگر حرف بزنیم. بلد نیستیم دیالوگ برقرار کنیم. شاید به خاطر این که عقده شده برایم که چرا در مدرسه و کودکی و نوجوانی هیچ وقت دیالوگ را بهم یاد ندادند. همیشه پای حرف زدن که به میان می آمد مهم این بود که تو بتوانی متکلم وحده ی خوبی بشوی. برای کنفرانس دادن نمره قائل می شدند. اما وقتی دونفره مشغول بحث کردن می شدی آقای معلم می گفت: "ی دوم که دارید در مورد درس بحث می کنید، اما بهتره ساکت شید و به من گوش بدید، جواب سوال هاتون رو هم می گیرید!"

هستند وبلاگ هایی که شکل دیالوگ وار داشته باشند. مثل وبلاگ علی و مینا. وبلاگ های گروهی ای هم دیده ام که بخش نظرات شان محفل دیالوگ شده است. به نظرم وبلاگ خیلی بیش از آن چه که باید چیزی عمومی است. (خدا بسوزاند ریشه ی کسی را که از  این جمله ی من مخالفتم با شخصی نویسی را نتیجه بگیرد. دور باد!) می خواهم بگویم نوشتن دیالوگ هایی که فقط دو نفر یا نهایت هفت هشت نفر از آن سر دربیاورند چیز جالبی نیست. دوست نمی دارم. بیشتر دوست دارم یک پست من بنویسم و نفر بعدی که می آید پست بعدی را می نویسد با کلی ادله و خواندن و دیدن و این حرف ها بیاید پست بعدی را بنویسد. دقیقن مشکل آن وبلاگ های گروهی هم همین است. چت روم های نظرات شان لاسکده ای ست خند دار و بی فکرانه و...

هر چه قدر گشتم پیدا نکردم دوروبرم آدم پایه ی تحقق همچین رویایی. یعنی دوروبر من آدم هایی که حال و حوصله ی نوشتن داشته باشند کم اند و البته من متاسفانه زیادی سخت گیرم و این هم یکی دیگر از امراضی است که بهش مبتلا هستم...

پس نوشت: این که موقع خداحافظی با هر کسی می گویم: دعایم کن الکی نمی گویم که. البته آن هم برای خودش مرضی است!

مرتبط: کی الیسم به زبان ساده

 

  • پیمان ..

مهاجر

۰۶
تیر

پل کارون

مشهدی نبود. این را باید همان اول می فهمیدم. از لهجه اش هم باید می فهمیدم. مشهدی ها وقتی می خواهند بگویند "این جاست" می گویند "این جایه". توی کلام روزمره شان زیاد "است"ها را "یه"می کنند. از "حاجی آقا" "حاجی آقا" گفتن هاش هم می شد فهمید. از پوست تیره ی صورتش و گرمایی که توی حرف زدنش بود و...

کارش همین بود. یعنی تابستان ها و تعطیلات که مشهد شلوغ می شد کارش می شد این. جلوی هتل ها و مهمان سراهای اطراف حرم می گشت تا اگر کسی خواست برود مشهدگردی و ماشین دربست می خواست در خدمت باشد. وابسته به جایی نبود. نه آژانس، نه سازمان گردشگری. می گفت "روزی رو باید از خدا خواست." ولی مشهد و اطرافش و ابنیه ی تاریخی و گردشگری اش را مثل کف دستش می شناخت.  سر ظهر که به شاندیز رسیدیم، گفتیم برویم پدیده ی شاندیز. به طرز احمقانه ای تحت تاثیر تبلیغات تلویزیون بودیم! ازش پرسیدیم خوبه؟ گفت: والا من چند بار مسافر بردم پدیده. مکانش خوبه، شیکه، سرسبزه، خنکه. ولی غذاش خوب نیست. مسافرهام راضی نبودند.  توی شاندیز از پدیده بهتر چندتایی هستند. و معرفی کرد و آخرش ما را برد "باغ سالار" که انصافن رستوران خوبی بود. با معماری به سبک چهارباغش و حجره هایی که عوض میزوصندلی دورتادور باغ ساخته شده بود و... آرامگاه فردوسی هم که می خواستیم برویم ما را از جاده ی خلق آباد برد تا دیوارهای مخروبه ی شهر توس را نشان مان بدهد و از تاریخ توس بگوید برای مان...هر جا که می رفتیم برای خودش دوست و آشنا داشت و تا ما برویم گشتی بزنیم با آن ها مشغول گپ زدن می شد.

بهش گفتیم. گفتیم که چه قدر دوست و آشنا دارد. همین جوری برای باز کردن سرصحبت گفتیم. انتظار داشتیم بگوید خب کارم همین است. اما آهی کشید و گفت: نه حاجی آقا. من خودم این جا غریبم.

گفت: اهل این جا نیستم.

گفتیم: پس اهل کجایید؟

گفت: خوزستان.

گفتیم: آبادان؟

گفت: نه. اهواز.

دست روی دلش گذاشته بودیم انگار. گفت: شش سال پیش امدم مشهد. از شر گردوخاک اهواز بود که آمدم مشهد. هم خودم هم زنم زندگی به مان زهرمار شده بود. نمی تونستیم نفس بکشیم... توکل کردیم به خدا و از اهواز کندیم آمدیم مشهد. دوست و اشنا هم نداشتیم این جا. این ماشینو خریدم و به امام رضا توکل کردم ...

گفتیم: هوای مشهد خوبه؟

گفت: در مقایسه با اهواز بهشته، بهشت!

%%%

نمی دانم سالانه چند نفر مثل آقای آسان (آخر سفر آن روزمان کارت ویزیتش را به ما داد: یک تکه کاغذ که اسمش و شماره تلفنش را با خودکار آبی روی آن نوشته بود!) دلش را پیدا می کنند که از خوزستان و ایلام و استان هایی که با شروع فصل های بهاروتابستان غرق گردوغبار می شوند آن طور مهاجرت کنند.

فقط می دانم دیگر مهاجرت هم چندان فایده ای ندارد.

 اگر تا دو سه سال پیش فقط این استان ها بودند که درگیر این مساله می شدند حالا پای گردوغبار تا تهران و سمنان هم رسیده و دور نیست روزی که پایش به مشهد هم برسد!

گردوغبار درتهران-30اردیبهشت1389

گردوغبارهایی که می گویند منشااش در عراق و سوریه و عربستان است و می گویند که علتش خشک شدن تالاپ ها و دریاچه ها و برکه های این کشورها و از بین رفتن پوشش گیاهی شان است از سال 1380 شروع شد.

آمارو ارقام پیشرفت این گردوخاک ها این جوری هاست:

در سال ۸۱، ۱۰ مرتبه با ۷۲ ساعت ماندگاری؛
سال ۸۲، ۱۱ مرتبه با ۳۶ ساعت ماندگاری؛
سال ۸۳، ۹ مرتبه با ۴۸ ساعت ماندگاری؛
سال ۸۴، ۱۲ مرتبه با ۶۰ ساعت ماندگاری؛
سال ۸۵، ۱۹ مرتبه با ۱۲۰ ساعت ماندگاری؛
سال ۸۶، ۳۲ مرتبه با ۸۴ ساعت ماندگاری؛
سال ۸۷، ۵۹ مرتبه با ۲۴۰ ساعت ماندگاری
و سال ۸۸ تاکنون  (۹ اسفند) ۶۲ مرتبه با ۱۲۰ ساعت ماندگاری روی داده است.

به قول آقای محمد درویش"شتاب افزایش ریزگردها در آسمان خوزستان نسبت به سال آغازین آن، بیش از یک هزار درصد رشد داشته است."

چند روز پیش که دوباره موج این گردوخاک ها شروع شد و دامنه اش به همدان هم رسید تلویزیون مصاحبه ای با یکی از سران سازمان محیط زیست انجام داده بود توی بخش خبری بیست و یک. چیزی که برایم جالب بود  آن مسئول بود که با خیال راحت می گفت که از بین بردن این گردوخاک ها تا دوسه سال آینده هم میسر نخواهد بود.

یادم افتاد به بیست و سی دو یا سه سال پیش که مسئول وقت سازمان حفاظت محیط زیست طرف مصاحبه بود و او هم پس از کلی تشریح فعالیت های عظیم خودشان در اعزام نیرو به عراق برای مالچ پاشی همین جمله را تکرار کرده بود...

  • پیمان ..

آلمان

۲۷
خرداد

چند باری تکرار شد. و هر بار لذتی عظیم از پیروزی بهم داد. از همان زمان ها بود که به آلمان اعتقاد پیدا کردم. بچگی بود و هیچ چیز سرگرم کننده ای نبود انگار به جز کارت بازی! می رفتیم می نشستیم توی کوچه به کارت بازی. رنگ لباس بازی می کردیم. و توی همین رنگ لباس ها بود که به آلمان ایمان آوردم. چند باری تا حد از دست دادن تمام کارت هایم رفتم و دقیقن در لحظات نومیدکننده پیرهن سفید "رودی فولر" یا "یورگن کلینزمن" یا "آندریاس برمه" یا "لوتار ماتئوس" برگ برنده ام شده بود و از باخت به پیروزی رسیده بودم و تعداد کارت هایم دو برابر و سه برابر شده بود!

بعدها آلمان برایم خیلی معناهای دیگر پیدا کرد. کشوری بود در قلب اروپا که بنزها و بی ام و های خوشگل خوشگل می ساخت. نوجوان که شدم "میشل انده" با کتاب هایش خیال هایم را رنگی می کرد. با داستان بی پایانش، با جیم دگمه اش، با مومویش و... فهمیدم که او هم آلمانی است. بعد دیدم هاینریش بل هم آلمانی است. گوته هم که دیوانه ی حافظ بود آلمانی بود. همه ی فیلسوف های گنده گنده ی معاصر هم از شوپنهاور بگیر تا نیچه آلمانی بودند. و آلمان سرزمینی است که توی اتوبان هایش تا ماشینت گاز می خورد می توانی گاز بدهی، و آلمان سزمینی است که فرهنگی غنی داشته و دارد، مردمانی منظم و یخی همچون دیگر نقاط اروپا دارد ولی ادبیات و فرهنگی گرم و غنی هم دارد... و آلمان یکی از قطب های مهندسی دنیا است. قرار باشد سه مکتب مهندسی توی دنیا بشناسیم یکیش روسیه است، یکی آلمان و یکی آمریکا. و معلوم است که آلمان چیز دیگری است. قطعه مکانیکی که بشکند، مهندس روسی نگاه نمی کند که چرا قطعه شکسته. می نشیند فی الفور قطعه را با دوتا میلگرد دیگر جوش می دهد دوباره استفاده می کند تا یک مدت دیگر دوباره بشکند و... توپولف محصول این مکتب مهندسی است دیگر! اما آلمانی ها و آمریکایی ها می نشینند بررسی می کنند که چرا قطعه شکسته. آمریکایی های جهان خوار دیوانه ی خلاقیت اند. با نابغه هایی که از چهار گوشه ی دنیا دزدیده اند می نشینند کلی فسفر می سوزانند تا فرمول های شکست مقاومت و کشش و فشار را تغییر بدهند و فرمول های ریاضی جدید به دست بیاورند و... اما آلمانی ها دزد نیستند که نابغه های دنیا را توی کشورشان جمع کرده باشند. آن ها کارشان درست است. مشهورند به مهندسی سهل و ممتنع. تمام مهندسی شان روی جدول ها و آمار و ارقام شان است. قطعه که می شکند آزمایش راه می اندازند تا جدول های شان را تصحیح کنند تا نسل های بعد دیگر مشکلی نداشته باشند و...

خیلی بیراهه رفتم.... از همه ی این ها گذشته، رنگ پرچم شان را عیش می کنی؟ این رنگ پرچم به آدم انرژی می دهد. قدرت می دهد. نیرو می دهد. حیف نیست چنین پرچمی بر فراز تمام کشورهای دنیا قرار نگیرد؟!!!

همه ی این ها را گفتم برای این که بگویم: به لطف یزدان و بچه ها/ آلمان قهرمان می شه...

 

  • پیمان ..

مومو

۰۹
خرداد

مومو/نوشته ی میشل انده/ترجمه ی محمد زرین بال/ انتشارات ابتکار"مومو" دخترک دوست داشتنی من بود. با آن جثه ی ریز و لاغرش که نمی شد حدس زد هشت ساله است یا دوازده ساله. با آن موهای فرفری و وزکرده و سیاه و ژولیده اش و چشم های خیلی درشت و مثل شب سیاهش. خداوندگار آنارشیسم هم بود برایم. با دامن چهل تکه اش و کت مردانه و گشادی که روی دست تا می زد. و این که خیلی وقت ها کفش نمی پوشید و هیچ وقت هم تصمیم نداشت که کت را کوچک کند. چون فکر می کرد وقتی حسابی بزرگ شد کت بالاخره اندازه اش می شود... و این که تنهای تنها توی آمفی تئاتر شهر زندگی می کرد...مومو دوست داشتنی من بود، نه به خاطر این چیزها. به خاطر ویژگی به ظاهر معمولی اما در واقع منحصر به فردش....

مومو آن قدر باهوش نبود که راه درست را به هر کسی نشان بدهد. شعبده باز هم نبود. کاری هم بلد نبود که با آن مردم را به شور و شادی وادارد. آواز خواندن هم بلد نبود. فقط یک کار بود که خیلی بلد بود.

مومو می توانست چنان سراپا گوش باشد که آدم های ساده لوح هم ناگهان به افکار غیرمنتظره یی دست پیدا می کردند. نه این که مومو چیزی گفته یا سوالی کرده باشد و این طوری ها به شان راه حل داده باشد. مومو فقط می نشست و سراپا گوش می شد. با دقت فقط گوش می کرد. با چشم های درشت و سیاه و براقش به آدم خیره می شد و آدم احساس می کرد که چه طور ناگهان افکار تازه ای به او دست می دهد...

مومو طوری سراپا گوش می شد که آدم های دو دل و نومید به ناگاه متوجه می شدند که چه می خواهند و باید دنبال چه باشند. یا آدم های بزدل و کم رو به یک باره در خود احساس شجاعت و آزادگی می کردند و...

%%%

خیلی دلم می خواست مثل مومو سنگ صبور خوبی می بودم. حداقل پیش خودم فکر می کنم این طوری ها نبوده ام. حداقل حداقل اش برای دوستانم می توانستم "مومو" باشم. دقیقن نمی دانم چرا. خیلی سال پیش بود که "مومو" را گرفتم دستم و دلم خواست که من هم موموی خوبی باشم. اما حالا که نگاه می کنم نبوده ام. شاید هم بوده ام... شاید چون خیلی وقت ها یادم رفته است که مومو برای سنگ صبور شدن فقط گوش می شد و نه دهن. شاید برای این که هر وقت خواسته ام مومو بشوم دهانم را باز کرده ام و اظهار نظر کرده ام و سعی کرده ام زور بزنم راه حل ارائه بدهم. شاید برای این که هیچ وقت تسلادهنده ی خوبی نبوده ام.شاید برای این که چشم درشت سیاهی نداشته ام و شاید... شاید هم به خاطر این که خیلی اوقات وقت کافی نداشته ام... مومو همیشه به اندازه ی کافی وقت داشت. برای همه وقت داشت. وقت هایش محدود نبود. اگر برایش حرف نمی زدی نمی گفت: "حرف بزن. حرف بزن که بدبختی دارم و کار وزندگی. حرف تو بزن برم پی کارم." حرف نمی زدی برایش تا ابد می نشست کنارت و نگاهت می کرد و همین. خیلی وقت ها الکی الکی کار داشته ام. خیلی وقت ها الکی الکی فقط تا فلان ساعت در خدمت بوده ام. خیلی وقت ها وسط حرف زدن ها الکی به ساعتم نگاه کرده ام. خواستم این کار را نکنم. بی خیال بستن ساعت مچی شدم. اما الان به موبایلم نگاه می کنم و باز هم ساعت و دقیقه... الکی است... به جان خودم همه ی کار داشتن هام الکی است... شاید هم به خاطر این است که خودم هم همچین موموی خوبی نداشته ام. اما این دلیلش نمی شود. چند وقتی است که از دنیایی که قانون سوم نیوتون است فرار می کنم. دنیایی که هر قدر بهش بدهی همان قدر به تو می دهد. و هر چه قدر او به تو بدهد تو هم همان قدر به او می دهی. کنش و واکنش مسخره ی نیوتونی. همان قدر که بهش بخندی همان قدر بهت می خندد. نه بیشتر نه کمتر. دنیایی که اکر بهش چیزی ندهی بهت چیزی نمی دهد. دنیایی که تا به آدم ها ندهد آدم ها هم چیزی به او نمی دهند. چند وقتی است می خواهم قانون سوم نیوتون دنیا را نقض کنم. هر چه قدر به من نداده همان قدر به او بدهم! همان قدر که بهم موموی خوبی نداده  من موموی خوبی بدهم...چه می گویم برای خودم؟! نمی دانم!

و هنوز هم دلم می خواهد موموی خوبی باشم. می توانم یا نه را هم نمی دانم!!!

  • پیمان ..
به جان خودم، اگر بزند می زنم. تف بیندازد تف می اندازم. و اگر بخندد... اصلن فکرش را نمی کردم هم دانشگاهی باشیم. یعنی به تیپش نمی آمد دانشجو باشد. تودل برویی اش او را دبیرستانی نشان می داد. خیلی دست بالا بگیرم پیش دانشگاهی و پشت کنکوری. نشد حرف بزنیم بفهمم آن روز. و حالا...دیرتر از من آمده. من زود آمدم. استاده هر چه قدر این طرف آن طرف کرد که هر دو تا پسر با هم و هر دو تا دختر باهم بیفتند نشد. یک پسر دختر باید با هم می افتادند و شانس من بود. زودتر آمده بودم و کنار میز آزمایش و بالن ژوژه ها ایستاده بودم تا گل پری جونم بیایدو حالا آمده بود و مات نگاهم می کرد...

به جان خودم اگر دست روی من بلند کند چپ و راستش می کنم... و اگر بخندد...

آن روز هم خندیده بود. باورم نشده بود به آن راحتی روی لپ صورتی اش چال بیفتد. جلوی ویترین کتاب فروشی توی پاساژ ایستاده بودم که تصویر ناواضح او را چند قدم آن طرف تر توی شیشه دیدم. بعد رویم را برگرداندم و نگاهش کردم. نرم و ناز بود. بی نهایت خوشگل. بی خیال ویترین شدم و فقط به او نگاه کردم. مانتوی کوتاه چهارخانه سفید و خاکستری پوشیده بود و شال قرمز انداخته بود روی سرش. فهمید که دارم نگاهش می کنم. یک پر شالش را انداخت روی شانه­اش. همان جوری بهش زل زده بودم. بعد یک نگاه به من انداخت. لبخند زدم و او هم لبخند زد. گفتم: با من قدم می زنی؟!

انگشتش را گذاشت روی لبش. به بالا نگاه کرد. گفت:م م م م...بعد به من نگاه کرد. یک لحظه از خودم بدم آمد که چرا این همه مردنی ام و قوزی. همان طور که داشت بهم نگاه می کرد خندید و گفت: باشه.

دختر خوبی بود. راحت بود. خوره ی کتاب و فیلم. وقتی گفت بوکوفسکی را می پرستد دلم خواست ببوسمش. اما دستش را گرفتم. و انگشت هامان را به هم قفل کردیم. اسمش ترانه بود. وقتی اسمش را گفت من خواندم: باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان...بقیه ش یادم نیامد. هر چه قدر زور زدم یادم نیامد که نیامد. سه نشد اما. دستش را گرفته بودم و داشتیم توی پیاده رو می رفتیم. نمی دانستم کجا می رویم. فقط راحت بودم. دلم می خواست براش حرف بزنم. هر چی به ذهنم می آمد بی سانسور بهش می گفتم. قشنگ گوش می کرد و قشنگ لبخند می زد. خواستم بهش بگویم: تو خیلی خوشگلی. ولی توی پیاده رو حیف بود. باید می نشستیم و توی چشم هایش نگاه می کردم و می گفتم...آره...توی همین فکرها بودم و حواسم فقط به او بود که یک دفعه یک خانم چادری جلوی مان سبز شد. دست های مان از هم جدا شد. فقط یک مثلث از صورت خانمه پیدا بود که یک خیار چروکیده ی سفیدرنگ از وسطش آویزان شده بود.

به ترانه گفت: سلام دخترم. فکر نمی کنی حجابت خیلی نامناسبه؟

صورت ترانه یک دفعه معصوم و بی گناه شد. شالش را محکم پیچید دور سرش.

خانمه گفت: برگرد!

ترانه برگشت. مانتویش کشی بود و چسبیده بود به ماتحتش. جیب عقب های شلوار جینش معلوم بود. خانمه نچ نچ کرد و گفت: همراه من بیا.

ترانه به من نگاه کرد. گریه ش گرفته بود. ون گشت ارشاد توی خیابان بود. خانم چادری خیارمثلثی برگشت بهش گفت: چرا وایستادی؟

شیشه های ون دودی بودند. یک سرباز در ون را باز کرد. ترانه آرام آرام راه افتاد. گفت: دانیال، نذار منو ببرن!

-چی کار کنم؟!

-دانی نذار منو ببرن اماکن. مامانم بفهمه منو می کشه.

-با این خانمه صحبت کنم؟!

-نه. بابام اگه بفهمه خونه راهم نمی ده!

-خب، یه کاری بگو بکنم.

-می تونی برام یه مانتوی گشاد جور کنی؟!

-مانتوی گشاد؟!

-آره. تو رو خدا. سریع. قبل از این که این ونه پر شه.

-باشه.

ترانه رفت به سمت ون. قبل از این که فرصت کند برگردد من را نگاه کند، سرباز در ون را بست. از پشت شیشه ی دودی چیزی معلوم نبود.

من راه افتادم به سمت مانتوفروشی ها. قیمت ها گران بود. شصت هفتاد هزار تومن. گشتم. یک مانتوفروشی حراج کرده بود. مانتوهای دوازده هزارتومنی داشت. خیلی نازک بودند. بدتر می شد. هفده هزارتومانی داشت. کیف پولم را نگاه کردم. دقیقن فقط هفده هزار تومن داشتم. از خودم پرسیدم: ارزشش را دارد؟!

به یکی از مانتوهای سبز نگاه کردم و دوباره از خودم پرسیدم: واقعن ارزشش را دارد؟!!

بعد دیدم ارزشش را ندارد. از مغازهه ردم بیرون. رفتم توی پیاده رو به ولگردی و راه رفتن...

و حالا ترانه بعد از مدت ها توی آزمایشگاه فیزیک ایستاده روبه رویم و مات نگاهم می کند. و نمی دانم می خواهد چه کار کند. فقط اگر بزند توی صورتم می زنم توی صورتش. اگر تف بیندازد توی رویم تف می اندازم توی رویش. و اگر بهم بخندد...

اگر بهم بخندد بهش می خندم. آره. بهش می خندم...

  • پیمان ..
1-جان کلام چت آن شبم با حامد این بود: روابط انسانی به طرز دهشتناکی پیچیده و دیوانه کننده اند!

2-"ناتالیا گینزبورگ" نویسنده ی ایتالیایی کتابی دارد به نام "فضیلت های ناچیز". کتاب، رمان یا مجموعه  داستان نیست. یک مجموعه مقاله ی ادبی هم… نه مقاله هم نمی توان گفت. یک مجوعه نوشته های تقریبن کوتاه از دریافت های گینزبورگ از زندگی است و به شدت تاثیرگذار و تکان دهنده. برای من بهترین نوشته ی کوتاه این کتاب "روابط انسانی" بود. گینزبورگ نوشته اش را با این جملات شروع کرده بود: "در مرکز زندگی ما مسئله ی روابط انسانی ما قرار دارد. به محض این که از آن آگاه می شویم یعنی به محض این که به عنوان مساله ای روشن و نه همچون دردی مبهم بر ما حضور می یابد، شروع به جست و جوی اثراتش و بازسازی تاریخ بلند تمامی زندگانی مان می کنیم."

و بعد شروع می کند با لحنی عجیب و پر حسرت و پراندوه از کودکی و نوجوانی و جوانی می رسد به میان سالی و پدرمادر شدن و تصورات آدمی در عمرش از رابطه با دیگران. خواندن این نوشته حس عجیبی به آدم می دهد. یک جور مرور زندگانی در بیست و خرده ای صفحه… چند روز پیش که بار دیگر به سراغ این نوشته ی گینزبورگ رفتم دیدم جهانی که گینزبورگ از آن صحبت می کند جهانی نیست که من در آن زندگی می کنم و نفس می کشم. جهان او جهان روابط پایدار بود. روابط مستحکم و بادوام. روابطی که در آن آدم ها برای با هم بودن ساعت ها و کیلومترها پیاده روی می کردند و حرف می زدند…جهانی که در آن اگرچه روابط به آسانی شکل نمی گیرند اما گسستن شان هم راحت و بی رنج و درد نیست. چون که روابط در ذهن و روان عمق پیدا کرده اند…

3-آدم ها تشنه ی ارتباط برقرار کردن اند. برای فرار از تنهایی است یا غریزه شان یا هرچیز دیگری، من نمی دانم. "چارلز دیکنز" می گوید:" آدمیزادگان چنان آفریده شده اندکه هر یک بر آن دیگری معمایی شگرف است." در این باره خیلی چیزها می توان گفت. اما نکته ای که وجود دارد این است که این روزها در جهان سیال و مدرنی که می بینیم آدم ها خیلی راحت تر و خیلی خیلی زیادتر با هم ارتباط برقرار می کنند. اقتضای زمانه است یا اینترنت یا جهانی که دارد رو به آنتروپی بیشتر حرکت می کند یا… باز هم من نمی دانم. چیزی که می دانم این است که عمق روابط سیال در جهانی که می بینم و استحکام این رابطه ها و در یک کلام کیفیت شان اصلن مانند آن روابطی نیستند که ناتالیا گینزبورگ توی کتابش توصیف شان می کند… جهان امروز جهان رابطه های سطحی است. با هر کسی که می توانی رفیق شو. اما آن قدر رفیق نشو که قیدوبندی بیاید وسط کار و پابند بشوی. جهان امروز جهان رابطه های تازه است. جهان درهای همیشه باز. "ایتالو کالوینو" نویسنده ی ایتالیایی رمانی دارد به نام "شهرهای نامرئی". یکی از این شهرها لئونیا است که ساکنان آن به داشتن چیزهای جدید و متنوع و لذت بردن از آن ها عشق می ورزند. آن ها هر روز لباس های کاملن جدیدی می پوشند، از جدیدترین مدل یخچال قوطی های کنسرو تازه ای درمی آورند و به آخرین پرگویی های رادیوی آخرین مدل شان گوش می کنند. این یک روی قضیه است. روی دیگر این است که هر روز صبح پسمانده های لئونیای دیروز منتظر کامیون زباله هستند. ماموران زباله مثل فرشته ها مورد استقبال قرار می گیرند و ماموریت آن ها در هاله ای از سکوت محترمانه قرار می گیرد… یک جورهایی آدم های امروزی مثل ساکنان لئونیا شده اند و میل به برقراری رابطه های تازه مثل میل به داشتن چیزهای جدید و متنوع. "وقتی همه چیز دورریختنی باشد دیگر هیچ کس نمی خواهد زحمت فکر کردن به آن ها را بر خود هموار سازد"…

مثال دم دست روابط سیال مدرن می تواند همین دخترها و پسرهایی باشند که نهایت رابطه برقرار کردن شان برسد به یک کافه نشینی و مثال های با طول و تفصیلش را خودتان بهتر از من می دانید و می توانید تعریف کنید. اما یک مثال خاص هم من بزنم…

4- چند وقت پیش که رفته بودم به دانشکده ی علوم اجتماعی چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که اکثریت جمعیت دانشجوها دخترها بودند. اما پدیده ای که اسمش "کی الیسم" شده پدیده ای ست مختص دانشکده هایی که جمعیت دانشجوهای پسر به مراتب بیشتر از دختران است. پس در اساس پدیده ای به اسم کی الیسم مختص دانشکده های فنی است که نسبت پسر به دختر خیلی بیشتر است و دختران در اقلیت اند... و مسلم است که کی الیسم مثلن در دانشکده های هنر موضوعیتی ندارد. چه در آن جا جنسیت موضوعیت خیلی کمتری دارد (و محکومم نکنید به پایین بودن سطح نگاهم که جنسیت خودش عامل مهمی در روابط انسانی است. چه نوع قدیمی و چه نوع سیال و مدرنش! و اصلن مگر دانشجوهای هنر را به عنوان دانشجوهای تراز می توان در نظر گرفت؟!!!)

و کی ال ها را در هر دانشکده ای می توان دید. پسرانی امروزی که در ظاهر متمدن تر اند و مدرن ترند و داخل آدمیزادتر. پسرانی خوش مشرب، خوش اخلاق و در ظاهر حافظ حقوق دختران! خیلی ساده است. پسری که شایسته ی عنوان کی ال از جانب هم جنسانش شده به سادگی قابل تشخیص است. او اوقات بیکاریش را با حرف زدن با دخترها پر می کند. بوفه که می خواهد برود ترجیح می دهد با دخترها برود. تکلیف که می خواهد کپ بزند ترجیح می دهد از دخترهای درس خوان بهره مند شود. در دقایق قبل از شروع کلاس ترجیح می دهد به کل کل کردن با دختران بپردازد. و... و کی ال پسری است که با همه ی دختران رابطه ی خوب و دوستانه ای دارد. نوعی از رابطه که به راحتی می تواند آن را روابط کاری توصیف کند... اما او تیزتر از این حرف هاست. با همه ی دختران روابط حسنه دارد. اما پاگیر هیچ کدام شان نیست. اردو مختلط باشد بهتر است. اما اگر هم نبود اشکالی ندارد. خوب می داند که کی باید بکشد کنار. احساساتش را تقسیم می کند بین همه ی دخترها....می شود گفت کی ال ها سلاطین "روابط جیب بالا" هستند...نوعی رابطه که روان شناسی به نام "کاترین جاروی" درباره اش می گوید: "وجه تسمیه ی آن این است که این رابطه را به گونه ای در جیب خود می گذارید که می توانید هر وقت به آن احتیاج داشتید آن را بیرون آورید." رابطه های جیب بالا کوتاه اند و شیرین. به اندازه ی یک فرصت ده دقیقه ای بین پایان یک کلاس و شروع کلاس بعدی. شیرینی آن شاید به علت کوتاهی اش است. شاید هم دقیقن مبتنی بر این آگاهی دلگرم کننده است که لازم نیست از مسیر خود خارج بشوی. کار به عشق و علاقه و این حرف ها نمی کشد. یک دوستی ساده است. برای لذت بردن از آن لازم نیست هیچ کاری انجام بدهی. فقط باید به دخترها توجه کنی و برای باز کردن سر صحبت با آن ها جمله ای در چنته داشته باشی: مدل جدید موی سر، یا رنگ مقنعه ی جدید یا عطر جدید یا نمره ی بالای یک درس یا ...

"کی ال" یک کلمه ی مخفف است. می توانست معادل باشد. همان طور که چاپلوس و پاچه خوار معادل کلمه ی "خا... مال" اند. "کی ال" هم صورت مودب شده و قابل گفتن کلمه ی"ک... لیس" است. احتمالن کسی که اولین بار این واژه را برای توصیف چنین رابطه هایی در محیط دانشگا اختراع کرد بغض و غرضی داشته. شاید هم دشمنی ای نبوده و مثل همه ی پسرها کمی تا قسمتی بددهن بوده. شاید خودش هم از کی ال بودن بدش نمی آمده. اما نشده که کی ال بشود و همچین نامی را اختراع کرده که فردایش همچون منی بیاید مخففش را (کی ال یا کاف لام فرقی نمی کند!) توضیح بدهد و...

کی الیسم را نمی توان محکوم کرد. جبر روزگار است. در جهان رابطه های گسترده ولی سطحی، کی ال ها روزبه روز بیشتر می شوند و فاصله های ده دقیقه ای بین کلاس ها سرشارتر از خنده های دسته جمعی دخترپسری...

کی الیسم را نگفتم برای این که به یک گزاره ی اخلاقی خوب یا بد برسم و بعد اظهار تاسف کنم از رابطه های این جهان سیال... نه...فقط خواستم یک نام پیدا کنم به عنوان سمبل رابطه های جوانان امروز و آینده سازان فردا و این حرف ها. کی الیسم چیزی است که شاید مصداقش خاص باشد و فقط در یک سری دانشکده ها باشد. اما قابل تعمیم است. می توان از جزءِ کی الیسم به کلِ روابط انسانی امروزی رسید...و فقط می خواستم برای روابط امروزی یک نام خاص پیدا کنم!

5- راستی در این میانه تکلیف عشق چه می شود؟

آیا رابطه ی عاشقانه معنایی خواهد داشت؟

اصلن آیا به عشق(رابطه ای عمیق تر و سرشار از احساس تر و...) نیازی خواهد بود؟

رالف امرسون شاعر آمریکایی می گفت: "وقتی روی یخ نازک اسکیت بازی می کنید رستگاری شما در سرعت است." وقتی کیفیت (عشق) نباشد ما در کمیت(کی الیسم) دنبال رستگاری خواهیم گشت. شاید این گونه باشد. نه؟!

پس نوشت: کی الیسم در مراحل پیشرفته!: فساد

  • پیمان ..
1) سال 1348، شرکت واحد اتوبوسرانى تهران اعلام کرد بهاى بلیت اتوبوس از دو به پنج ریال افزایش خواهد یافت. بسیارى از مردم تهیدست تهران اعتراض کردند. تب این اعتراض دانشگاه تهران و، بیش از همه، دانشکده ی فنى را فرا گرفت و به تخریب و سوزاندن چندین اتوبوس انجامید. پیشنهاد افزایش بلیت پس گرفته شد.(از خاطرات مهندس محسن نجات حسینی)

2) سه راه تهرانپارس محل توقف مینی بوس های خط تهران بومهن رودهن است. حوالی سال های 79-1378 کرایه ی مینی بوس ها ده تومان زیاد شد. دانشجویان دانشگاه آزاد رودهن در اعتراض به این اقدام یک روز به دانشگاه نرفتند و همگی چهارزانو نشستند کنار پیاده رو و یک صف بسیار طولانی را به وجود آوردند. این اقدام اعتراضی شان باعث ترافیک شدیدی در آن روز شد. اما قیمت مینی بوس ها سرجای خودش برگشت.

3) این روزها همه چیز دارد گران تر و گران تر می شود. از کرایه ی صدتومانی اتوبوس ها که بیست وپنج درصد افزایش یافته تا قیمت شیر یارانه ای که از 250تومان شده 350 تومان و...

4) اولین فیلمی که "دیوید لینچ" کارگردان شهیر آمریکایی ساخت اسمش بود: "کله پاک کن". بعد از نمایش فیلم شایعه ای عجیب در مورد تاثیر دیوانه کننده­ی آن شکل گرفت: گفته می شد که صدای وزوزی در فرکانس فوق العاده پایین به حاشیه ی صوتی فیلم افزوده شده است تا بر ذهن و ناخودآگاه تماشاگر تاثیر بگذارد. این صدا اگرچه محسوس نبود اما احساسی بد در تماشاگر برمی انگیخت و گاه باعث تهوع هم می شد.

می خواهم بگویم حال و احوال این روزهای دانشگا و دانشجو یک جورهایی شبیه آن فیلم لینچ شده است. تماشگر فیلم را بگیرید مسئولان حکومتی و کسانی که ید قدرت در دست آن هاست. شخصیت های فیلم و آن هایی که دارند حرف می زنند بچه های بسیج و طرفدار حکومت اند که یکه تازی می کنند و تماشاگر فیلم گفته های­شان را دنبال می کند و خشنود می شود از شنیدن قصه ای باب میلش. اما عده ی انبوهی در این فیلم هستند که حرف نمی زنند. نمی توانند حرف بزنند یا جرئتش را ندارند یا... آن ها فقط یک صدای وزوزاند. صدای وزوزی که به ناچار افزوده شده. تماشاچی از این صدا بیزار است. تا حد امکان سعی کرده نگذارد حرف بزنند و صدای شان را تا حد امکان پایین آورده. تا حدی که دیگر محسوس نیست. ولی این صدا هنوز هست. مثل یک وزوز هست.

این صدا این روزها به چیزی اعتراض نمی کند. ولی هست. و شاید تاثیر ویران کننده ای بر تماشاچی فیلم بگذارد... البته فقط شاید!

  • پیمان ..

نفحات نفت/ نوشته ی رضا امیرخانی/ انتشارات تفق1-رضا امیرخانی را دو بار از نزدیک دیده ام. بار اول در دانشگای امیرکبیر بود. کار سلمان قریب بود. برنامه ی معاونت فرهنگی دانشگای شان بود به گمانم که رضا امیرخانی را برای یک گپ دو ساعته با دانشجوها دعوت کرده بودند و او هم برای این جور دعوت ها نه تو کارش نیست. خوش­صحبت بود. یعنی آن قدر پر بود که می توانست پشت سر هم چیزهای شنیدنی رو کند. تند حرف می زد. قدش هم کوتاه بود. آخر جلسه هر کسی کتابی از او را می برد برایش که امضا کند. “نشت نشا” یا “من او” یا “بی وتن” یا… من و سلمان کتاب “استاتیک” جی ال مریام را بردیم پیشش که: “دادا، مکانیک دانشگا شریف خوندی یه امضا یادگاری مهندسی برای ما بزن.” چشم­هایش گشاد شد و نه کشیده ای گفت و یاد خاطراتش افتاد که با چه بدبختی استاتیک را ناپلئونی پاس کرده بود. از مرحوم مریام یادی کرد و بعد گفت: از این جسارت ها از من نخواهید و… بار دوم هم کار عباس قدیرمحسنی بود و مراسم جایزه ی شهید حبیب غنی پور که خوش و بشی بود و عکس یادگاری و واقعن حرفی برای گفتن در مقابلش نداشتم. نویسنده ای سی و هفت ساله که هنوز موهایش سفید نشده اند. اما کوله باری سنگین از تجربه  بر دوش هایش است. کوهی کتاب خوانده و دنیاها به چشم دیده…نویسنده ای که عدد و رقم را می شناسد و کارش را با اعداد و ارقام می سنجد. تعداد کلمه هایی که هر روز می نویسد با دقت یادداشت می کند. تعداد کیلومترهایی را که هر روز می دود و مجموع ساعاتی که ورزش می کند را یادداشت می کند. همه ی این ارقام را می برد روی دیاگرام و نمودار برای این که بفهمد کارش درست هست یا نه. خانه ای در آجودانیه دارد. یک خانه پر از کتاب و اتاق کاری که قهوه جوشش دائم به راه است و…

2-می گویند رضا امیرخانی به همراه “محمدرضا سرشار” سردم داران نویسندگان ادبیات داستانی متعهد و انقلابی و معتقد به آرمان های انقلاب هستند. خود رضا امیرخانی هم بارها گفته که دوست دارم علمی که دستم گرفته ام رویش نوشته شده باشد نویسنده ی انقلابی. هر چند به این موضوع به هیچ وجه من الوجوهی اعتقاد ندارم. اصلن نویسنده ی انقلابی یعنی چه؟ نویسنده ی متعهد دیگر چه صیغه ای است؟ یعنی هر کس بگوید امام خمینی محبوب من است می شود نویسنده ی انقلابی و هر کس به این گزاره اعتقاد نداشته باشد ضدانقلابی؟ مگر نویسنده و نویسندگی به همین راحتی در این چهارچوب های احمقانه ی محدودکننده می گنجد؟!…به هر حال تعریفی است که ارائه داده اند و عده ای را زیر این لوا برده اند و… چیزی که می­خواهم بگویم این است که رضا امیرخانی تومنی هزار تومان با آن هایی که زیر آن پرچم قرار گرفته­اند فرق دارد. آن قدر فرق دارد که خیلی از هم پالکی هایش مثلن خود همین محمدرضا سرشار چشم دیدنش را ندارند. (مدرک؟ مثلن این مقاله ی محمدرضا سرشار که در مورد انجمن قلم نوشته است. آن بندهای آخر هر جا از جوان نام می برد منظورش رضا امیرخانی است…). بعد از انتخابات هم رضا امیرخانی کم اذیت نشده از جانب همین هم پالکی های احمق که خیلی بهش گوشه کنایه می زدند که چرا موضع نگرفتی. چرا محکوم نکردی. چرا حمایت نکردی… اما بزرگ ترین دلیلی که می گویم فرق دارد همین کتاب آخرش است: نفحات نفت.

3-پای حرف رضا امیرخانی که نشسته باشی می بینی که نفحات نفت چه قدر شبیه خود امیرخانی است. طرز جمله بندی ها. دغدغه ها. گوشه کنایه ها. خودش توی مقدمه گفته که کتاب را برای دانشجوها نوشته. برای آن هایی که هنوز چرخ مملکت به دست شان نیفتاده. و نوشته که هدفش نوشتن کتابی دقیق و تحقیقی و گراف و دیاگرام دار نبوده. بلکه می خواسته فقط یک گفت وگو و یک بیان مساله بنویسد. یک اسی. نه یک آرتیکل. که به نظر من این خودش یک ضعف کتاب است. جای امیرخانی بودم یک نفر (که روزنامه نگاری و مقاله نویسی را خوب بلد باشد)را همراه خودم می کردم تا او آمارها و نمودارها و گراف ها را دربیاورد و من با زبان شیرین و توفنده ام بنویسم شان تا کتاب هم زیبایی ادبی داشته باشد و هم استحکام دلیل و منطق و سند و مدرک. درست است که امیرخانی خوب می نویسد و زبان گیرایی دارد اما وقتی قرار است در باب مدیریت نفتی و اقتصاد بنویسد بی مدرک و پانویس و نمودار نوشتن خطر ضعف استدلال را بسیار زیاد می کند. دامی که درش چند جایی در طول کتاب افتاده…امیرخانی دوست و رفیق کاردرست و دست اندرکار زیاد دارد. چیزهای زیادی هم دیده و تجربه کرده. گپ و گفت هم با این دوستانش مطمئنن زیاد داشته و اصلن کتاب فکر کنم از دل همین گپ و گفت های فراوانش درآمده. فکر می­کنم همین دوستان و گپ های دوستانه ی فراوان توهم علامه ی دهر بودن را به امیرخانی داده…

4-امیرخانی از قانون شروع می کند و نبود سازوکار درست در ایران و کلی مثال می آورد و با زبان توفنده و پر از ریزه کاری اش به پیش می رود. از کار آفرینی و منطقه ی آزاد و فرهنگ دولتی و فوتبال نفتی تا ریاست نفتی و نبود احزاب سیاسی در ایران واقتصاد و خطر فروپاشی و… چرا خودم را عذاب بدهم. خلاصه ی کتاب را اصلن می توانید از این جا بخوانید.

5-دوستی داشتم که از رضا امیرخانی خوشش نمی آمد. دلیلش هم فقط این بود که رضا امیرخانی توی کتاب نشت نشایش تا می توانسته به دولت خاتمی بدوبیراه گفته. اما در دولت محمود احمدی نژاد صدایش درنمی آید…دلیل بچگانه ای بود. این که در این بند می خواهم چند تا از گوشه کنایه های امیرخانی به دولت مهرورزی را نقل کنم هم بچگانه است. ولی می خواهم ازش یک نتیجه گیری کنم در شماره ی بعد…

صفحه ی 69: “برای رضایت مردمان یک شهر محروم لازم نیست که رییس جمهور در سفر استانی اول وزیر نیرو را و در سفر استانی دوم فرمان دار را ایلااولا کند! در سفر اول وعده دهد که اگر مشکل آب شور حل نشود وزیر نیرو را فرو می کنم توی لوله ی آب یا بالعکس[!] و در سفر دوم دستور دهد که حالا که مشکلات حل نشده است کارتابل کاری فرمان دار خرمشهر را بفرستید دفتر رییس جمهور یا بالعکس!این وعده وعیدها لازم نیست…”

صفحه ی 126: سال هاست که در هیچ انتخاباتی نامزدی خارج از جریان نفت نداشته ایم. همین باعث می شود که مردم عن سهو گاهی اوقات به نامزدی ناشناس تر رای دهند و او را منجی بپندارند که از شناس ها دل خوشی ندارند.”

صفحه ی 49: “دولت نمی فهمد که همه ی اقبال مردم به بورس ملک عدم نفوذ دولت در آن است. اگر قرار شود دولت به همره پیمان کار دولتی و نظامی و انتظامی مسکن مهر بسازد و مهرورزی کند عملن این صنعت قدیمی و غیرپیشرفته را نیز از دست بخش خصوصی خارج خواهد کرد.”

صفحه ی 198:  ”افق انرژی هسته ای حس امنیت را می گیرد. مردم را مضطرب نگاه می دارد. این افق به جلسات روزمره ی آژانس اتمی بستگی وثیق دارد! به پشت چشم نازک کردن دول غربی هم ایضن. به دنده ای که آقای رییس جمهور آمریکا صبح از روی آن بلند شده نیز ایضن. به دندان قروچه ی وزیر جنگ رژیم اشغالگر قدس هم ایضن… چرا افق زندگی مردم را وصل کنیم به چیزی متغیر که هر روز مضطرب باشند…”

6-کمی که اهل مطالعه باشی می بینی کتاب “نفحات نفت” هیچ حرف تازه ای برایت ندارد. فصل “زمین صاف زمین گرد زمین مشبک” را که می خواندم یاد "جهان مسطح است" نوشته ی توماس فریدمن افتادم و دقتی که آن کتاب برای توصیف جهان نو به کار برده بود.اگر کسی می خواهد بفهمد دنیا چی به چی است بهش عوض “نفحات نفت” مطمئنن "جهان مسطح است" را پیشنهاد می دهم. وقتی مثال چمن های دانشگا شریف را می خوانی و راه کار درست قضیه از نظر امیرخانی پیش خودت می گویی: این همه ملت فریاد می زنند مرگ بر دیکتاتور مگر چیزی غیر از آزادی  می خواهند؟

امیرخانی توی کتابش هشدار می دهد. هشدار فروپاشی. فروپاشی جمهوری اسلامی، از نوع فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سابق و بعد در ابتدای فصل بعد می نویسد:

“ذهن الاکلنگی تا به نفحات نفت برسد و تورقی فرماید مخالفت این قلم را با اقتصاد دولتی درخواهد یافت و فی الفور نقد خواهد نوشت در ذم اقتصاد آزاد و نظامات کاپیتالیستیک و… انگ زدن و لیبل گذاشتن روی مقولات فکری از جمله ی مغالطات روشی مدرن است. این که یکی را چپ بگیری و دیگری را راست، یکی را لیبرال بخوانی و دیگری را طالبان و بعد زود طبق نسخ روزنامه ای نتیجه گیری کنی، از زمره ی مصادیق این مغالطه است.

من هم می توانستم در حد چهار خط اعلام کنم که با اقتصاد دولتی مخالفم و قضیه را ختم به خیر کنم و منتظر بمانم تا دیگری از راه برسد و جدل کند که اگر تو ختمی، من شب هفتم! همین دعوای الاکلنگی روزگار ما…”ص191

نکته ای که می خواهم بگویم درباره ی مخاطب کتاب های امیرخانی است. بخش اعظمی از مخاطبان رضا امیرخانی کسانی هستند که محود احمدی نژاد را دوست دارند. مطئنن به دلایل گوناگون. یک طیف به خاطر این که آقای خامنه ای ایشان را تایید کرده اند. یک طیف به خاطر این که او را انقلابی می دانند. یک طیف به خاطر این که او را ادامه دهنده ی راه امام می دانند و… خیلی زیادند و برشمردنش ربطی به حرف من ندارد. حرفم این است که بخشی از مخاطبان امیرخانی حامیان دولت اند. نمی دانم واکنش آن ها در قبال این کتاب چه خواهد بود. (کتاب قبلی امیرخانی توی همان ایام نمایشگاه به چاپ دوم رسیده بود اما “نفحات نفت” این طور نشد!) شاید امیرخانی را منحرف شده بنامند. شاید با غم و اندوه به او بگویند: “تو هم با ما نبودی…” . شاید به او بگویند غرب زده. شاید به او بگویند لیبرال و خیلی حرف های دیگر. اما چیزی که از ته دل آرزو می کنم این است که آن ها این چیزها را نگویند. سرشان را بیندازند پایین و فکر کنند…و حرف های امیرخانی را الکی الکی به خاطر این که به حرف های مخالفان شان شباهت دارد رد نکنند…امیدوارم آن ها هم بفهمند و یاد بگیرند…

 

پس نوشت: این نوشته در سایت ارمیا: "نفحات نفت چه قدر شبیه خود امیرخانی است"

  • پیمان ..
1)این کوزه چو من عاشق زاری بوده ست
در بند سر زلف نگاری بوده ست
این دسته که بر گردن او می بینی
دستی ست که بر گردن یاری بوده ست

2)از رنج کشیدن آدمی حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماناد به جای
پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد

3)بر چشم تو عالم ار چه می آرایند
مگرایی بدان که عاقلان نگرایند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند
بربای نصیب خویش کت بربایند

4)از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

5)چون لاله به نوروز قدح گیر به دست
با لاله رخی اگر تو را فرصت هست
می نوش به خرمی که این چرخ کهن
ناگاه تو را چو خاک گرداند پست

6)مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ زامید رحمت و بیم عذاب
از آذر خاک و باد و از آتش و آب

7)رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان که را بود زهره ی این؟

8)هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه ی خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا

9)تا چند اسیر رنگ و بوی خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه ی زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد

10)گاویست در آسمان و نامش پروین
یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت باز کن از روی یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین!

  • پیمان ..

دیوانه

۳۱
ارديبهشت

وقتی شیشه پراز قطره های ریز باران شدهیچ وقت به ت نگفته ام که دیوانه ات هستم. همیشه جلوی خودم را گرفته ام. نمی خواهم خرابش کنم. می­خواهم دیوانه ات بمانم. این ماه تا ماه غیب زدن هایم هم به خاطر همین است. هر چه قدر کمتر ببینمت دیوانه ترت می شوم. دلش را دارم. می توانم. می خواهم. دیوانه ی خیلی چیزهایت هستم. آن شب تنهایی بدجور زده بود به سرم. یک هفته ای می شد که تنها بودم و دوماهی هم می شد که ندیده بودم ت. آسمان ابری و گرفته بود. ولی باران نمی بارید. توی حیاط خانه، تنهای تنها، قدم رو می رفتم و به آسمان نگاه می کردم که از زور زیادی ابرها قرمز شده بود انگار. دلم خواست شعر ناظم حکمت را زیر لب زمزمه کنم که:

چه می کند اکنون

در این لحظه؟

در خانه است یا بیرون؟

کار می کند، دراز کشیده یا سرپاست؟

شاید درست هم اینک دستش را بلند کرده

چه زیباست مچ های برهنه اش

چه می کند اکنون در این لحظه؟

و به این جای شعر که رسیدم خنده ام گرفت. خواستم شعر را برایت بفرستم بخوانی. اما طولانی تر از آن بود که بشود با اس ام اس فرستاد. اهل اینترنت و چت و چک کردن ای میل هم که نیستی. ای میلت را خودم برایت ساختم... و آن قدر توی اتاق های خانه راه رفتم و دلم از تنهایی خودم به تنگ آمد که هوس خیابان ها را کردم و دلم خواست که سوار ماشین شوم تا مهستی برایم بخواند:

مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه

این جوری ها بود که برایت اس ام اس فرستادم که پایه ی خیابانگردی با ماشین هستی؟ و تو نیم ساعت بعد جواب دادی. و توی این نیم ساعت همه اش به این فکر می­کردم که داری تلافی جواب ندادن ها و دیرجواب دادن ها و بی محلی های من را می کنی... من فرشته ی تو بودم و تو فرشته ی من. همان شب اسمت را تغییر داده بودم. اسمت اولین اسم دختری بود که می رفت توی کانکت-های موبایلم. برایت همان شب گفتم. تو از همان اول من را فرشته ی خودت ذخیره کرده بودی. بردمت پارک آرمان. پرایدک را خواباندم کنار خیابان و با هم رفتیم توی پارک. و هیچ کس نبود. و من درختی را که سبزی برگ هایش توی آن شب تاریک هم دوست داشتنی بود بغل کرده بودم و تو خندیده بودی. سفت و محکم در آغوشش کشیده بودم و چشم هایم را بسته بودم و سرم را چسبانده بودم به تنه ی درخت. درخت خنک بود و من گرمم بود. روی نیمکت که نشستیم موبایلت را گرفتم و به گوشه گوشه اش سرک کشیدم. این باکست همه فرشته بود و پگاه و ایرانسل. فرشته من بودم و پگاه محمد. دلم می خواست سروکله ی یک دختر دیگر راهم توی گوشی ات پیدا می کردم. دلم می خواست در این دوماهه با کسی سروسر پیدا می­کردی تا من در آن شب تار بشوم سنگ صبور تو از ماجراهای رازآلودت با او. اما خبری نبود. و من دیوانه ی همین خبری نبودن هایت هستم. به من گفتی: تو چه طور؟ و من هم گفتم خبری نیست. گفتم دل من مثل قلعه ی حسن صباح می ماند. تسخیرشدنی نیست. گفتم: هنوز پست نشده ام.

خواستم حتا بگویم: فقط دیوانه ی تو هستم هم چنان.

اما نگفتم.

کنارم نشسته بودی و من پرایدک را می راندم و تو ساکت بودی و من فقط هوایی را که از پنجره ی باز می خورد به صورتم بو می کردم. خیابان ولی عصر بودیم که بوی هوا مست و ملنگم کرد. بوی نا. بوی خاک و بعد قطره های ریز باران بر شیشه ی ماشین. صبر کردم تا شیشه ی ماشین پر از قطره های ریز باران شد و بعد برف پاک کن را زدم. باران تندتر شد و صدای برف پاک کن شد موسیقی زمینه ی انتهای شب مان...

یادت هست؟ من خوب یادم هست. خوب یادم هست که حتا آن شب هم نگفتم که دیوانه ات هستم...

  • پیمان ..

چند ماهی می شد که دلم می خواست کسی بزند توی گوشم. دلم می خواست کسی پیدا شود و بزند توی گوشم و شروع کند سرم فریاد کشیدن. که داری چه کار می کنی؟ این چه طرز زندگی کردن است؟ چه می خواهی؟ چرا این طوری می کنی؟ چرا آن طوری می کنی؟ دلم می خواست بزند توی گوشم و بعد شروع کند به نصیحت کردنم. همیشه توی عمرم از نصیحت شدن بیزار بودم ولی این بار واقعن دلم می خواست کسی پیدا شود که نصیحت های بزرگ بزرگم کند... نمی دانم شاید یک جور مریضی باشد. ولی چنین آدمی پیدا نشد پیدا شد. یعنی آدم نبود چنین کسی. یک کتاب بود. کتابی به نام "در باب حکمت زندگی". اثر آرتور شوپنهاور. "در باب حکمت زندگی" یک جورهایی یک رساله ی عملیه پر از پند و اندرز و راهنمایی درباره ی رسیدن به "سعادت" در زندگی است.

در باب حکمت زندگی

ویکی پدیا می گوید آرتور شوپنهاور یکی از بدبین ترین و بزرگ ترین فلاسفه ی اروپا بوده. مترجم کتاب(محمد مبشری) هم در مقدمه درباره ی اساس دستگاه فکری شوپنهاور می گوید: " شوپنهاور امکان سعادت انسان را به صراحت نفی می کند. جهان از دیدگاه او محنتکده ای است که در آن شر بر خیر غلبه دارد. طبیعت جایگاه تعرض قوی بر ضعیف و اعمال اراده است که به صورت سبعیت خون آلود جلوه می کند. تاریخ نوع بشر نیز به طور عمده چیزی جز توالی جنایت و خشونت نیست و فضایلب نوع بشر تاکنون بر نهاد حیوانی اش چیره نگشته است. زندگی انسان عادی وضعیتی اسفناک است که میان دو قطب نوسان می کند: در یک سو رنج روحی، درد جسمانی و نیاز قرار دارد که آدمی برای رهایی از این ها می کوشد و هنگامی که خلاصی یافت و به فراغت رسید، در قطب دیگر دچار ملال و بی حوصلگی می گردد و برای رهایی از این وضع به هر وسیله ای متوسل می شود، تا خلال درونی خود را فراموش کند. تنها تسلای انسان در این جهان کوشش در راه شناخت درون خویش و جهان بیرون به ویژه از راه اشتغال به هنر است."ص10

شوپنهاور در جای از کتاب(صفحه ی 45) توصیفی از جهان ارائه می کند که به شدت دوستش داشتم:"جهان پر از رنج و مصیبت است و اگر کسانی از آن در امان باشند بی حوصلگی در هر گوشه در کمین آن هاست. به علاوه معمولن پلیدی در جهان حاکم است و سفاهت غالب. سرنوشت بی رحم است و انسان ها تاسف برانگیزند. در چنین جهانی کسی که غنای درونی دارد مانند کلبهای روشن، گرم و شادمان در شب میلاد مسیح است، در میان برف و یخ بندان زمستانی."

"در باب حکمت زندگی" پر بود از نصیحت و راهنمایی درباره ی چگونه زیستن. اما شوپنهاور قبل از این نصیحت ها ابتدا اساس دستگاه فکری اش را بیان می کند. یک جورهایی آدم را می پزاند تا نانش در تنور  خوب بچسبد و پخته شود. کتاب را با بیان هدفش شروع می کند. این که بگوید که چگونه زندگی را به گونه ای سامان دهیم که در حد امکان دلپذیر و همراه با سعادت بگذرد. بعد هم می گوید که: "آن چه اساس سرنوشت انسان های فانی را پی می افکند از سه مشخصه ی اساسی ناشی می گردد:

1-آن چه هستیم: یعنی شخصیت آدمی به معنای تام که از این لفظ سلامت، نیرو، زیبایی، مزاج، خصوصیات اخلاقی، هوش و تحصیلات را می فهمیم.

2-آن چه داریم: یعنی مالکیت و دارایی از هر نوع.

3-آن چه می ماییم: یعنی در نظر دیگران چه هستیم یا به بیان روشن تر دیگران چه تصوری از ما دارند..."

و در قالب این سه دسته شروع می کند به بیان حرف هایش. شوپنهاور به شدت به اصالت فرد اعتقاد دارد. می گوید: "هیچ کس نمی تواند از حیطه ی فردیت خویش بیرون رود". به همین جهت به مشخصه ی اول از سرنوشت مان (یعنی آن چه هستیم و تصور خودمان از خودمان) به شدت تاکید دارد. می گوید: " سعادت ما به آن چه هستیم یعنی به فردیت مان وابسته است، حال آن که غالبن فقط سرنوشت را یعنی آن چه را که داریم یا می نماییم به حساب می آوریم."ص24

و بعد در ادامه ی کتابش کلی در ستایش غنای درونی و روحی و تنهایی و آدم های باهوش حرف می زند و به آدم های عامی که توجهی بیش از حد به داشته های شان و نظر دیگران در مورد خودشان نشان می دهند فحش و بدوبیراه می گوید.

شو پنهاور به " اصالت رنج" معتقد است:

"به نظر من مهم ترین قاعده در میان همه ی قواعد خردمندانه برای گذراندن زندگی جمله ای است که ارسطو به طور ضمنی در اخلاق نیکوماخوس بیان کرده است: "هدف خردمند لذت جویی نیست، بلکه فارغ بودن از رنج است." حقیقت این جمله مبتنی بر این واقعیت است که همه ی لذت ها و سعادت ها ماهیتی سلبی دارند اما رنج دارای ماهیتی مثبت است."ص146

بعد با طول و تفصیل شروع می کند به اثبات این گفته اش. از زندگی روزمره مثال می آورد که وقتی در تندرستی کامل هستیم و فقط یک جراحت خیلی کوچک و ناچیز بر مثلن انگشت مان پیدا می شود تمام وجودمان می شود توجه به آن زخم کوچک، تمام توجه مان می رود به آن رنج. اصلن به لذت تندرست بودن چهارستون بدن مان توجهی نمی کنیم، بلکه فقط به رنج کوچک ناشی از آن زخم فکر می کنیم. همین طور اگر تمام زندگی مان بر وفق مراد باشد و فقط یک مشکل کوچک داشته باشیم تمام حواس مان معطوف می شود به آن مشکل کوچک و به آن مانع. بعد می گوید که: "هر لذت فقط عبارت از برطرف کردن این مانع و رهایی از آن است و در نتیجه پایدار نیست."

و نتیجه می گیرد که:"اساس این قاعده ی در خور تحسین ارسطو که قبلن نقل کردم این است که به ما می آموزد، هدف خویش را لذت ها و راحتی های زندگی قرار ندهیم، بلکه تا ان جا که ممکن است از مصیبت های زندگی بگریزیم. این روش به همان اندازه درست است که معنای این گفته ی ولتر مصداق دارد:"سعادت رویای بیش نیست، اما رنج واقعیت دارد" "ص147.

و روی همین حساب هاست که می گوید: "اگر به وضعیتی که رنج در آن وجود ندارد فقدان دلتنگی و بی حوصلگی نیز اضافه شود آن گاه سعادت این جهان به طور عمده حاصل شده است، زیرا باقی همه وهم است."ص148

"در باب حکمت زندگی" روی من تاثیر زیادی گذاشت. سطرهای فراوانی از کتاب بودند که زیرشان خط کشیدم. سطرهای فراوانی بودند که با جان و دل می پذیرفتم شان. شاید آن ها که به دنبال جمله های قشنگ قشنگ اند از این کتاب به عنوان یک کتاب پر از جمله های قصار خوشش شان بیاید. اما " در باب حکمت زندگی" خیلی فراتر از این است. به جرئت می توانم بگویم برای خودش یک دستگاه فکری است این کتاب...

توصیف عمر آدمیزاد در دوره های مختلف آخرین صفحات کتاب را تشکیل می داد:

"البته برخلاف آن چه طالع بینی ادعا می کند مسیر زندگی یکایک انسان ها از پیش مقرر نشده است. اما به طور کلی در هر دوره ی سنی با سیاره ی خاصی تطابق دارد، به طوری که زندگی او به ترتیب تحت تاثیر همه ی سیارات است. در سن ده سالگی سیاره ی تیر بر او تسلط دارد. انسان در این سن مانند تیر در مداری کوچک به تندی و سبکی حرکت می کند. اتفاقات کوچک ممکن است حال روحی او را تغییر دهند، اما آدمی به آسانی بسیاری چیزها را می آموزد. سن بیست سالگی زیر سلطه ی ناهید خدای هوش و فصاحت آغاز می شود. عشق و زن کاملن بر او چیره اند. در سی سالگی بهرام حاکم است: آدمی در این سن آتشین مزاج، نیرومند، شجاع، جنگجو و لجوج است.

در چهل سالگی چهار سیارک بر انسان حاکم اند، بنابراین زندگی اش گسترش می یابد: در این سن آدمی مقتصد است، یعنی به یاری ceresدربند امور مفید است، تحت سلطه ی vesta کانون خانواده ی خود را دارد، pallasبه او آموخته است که به چه دانشی نیاز دارد و همسر او، juno به عنوان بانوی خانه بر او حکومت می کند.

اما در پنجاه سالگی مشتری بر انسان حاکم است. آدمی در این سن از غالب هم سالان خویش بیشتر عمر کرده است و بر نسل بعد از خود احساس برتری می کند، درحالی که هنوز از نیروهای خود کاملن بهره مند است، از حیث تجربه و شناخت غنی است و اگر شخصیت و جایگاه اجتماعی خود را داشته باشد در میان اطرافیان خود واجد اقتدار است. بنابراین مایل نیست از کسی دستور بگیرد، بلکه می خواهد خود دستور دهد. اکنون رهبری و حکومت کردن در محیط برایش مناسب ترین کار است. این ها نقطه ی اوج سیاره ی مشتری و پنجاه سالگی انسان است. سپس در شصت سالگی کیوان فرا می رسد و به همراه او سنگینی، آهستگی و لختی سرب: "بسیاری از پیران به مردگان می مانند، چون سرب سنگین، لخت، بی حرکت و رنگ پریده."( شکسپیر، رومئو و ژولیت)

سرانجام اورانوس می آید و ان طور که می گویند آدمی به بهشت می رود."...

در باب حکمت زندگی/ آرتور شوپنهاور/ ترجمه ی محمد مبشری/  انتشارات نیلوفر/  277صفحه/5500 تومان

  • پیمان ..

محکوم به خوب بودن

۳۰
ارديبهشت

سایت عجیبی است. اسمش این است:آیا دوستان شما آن جا بوده اند؟(Have your friends there?) . به شما این امکان را می دهد که با یک لینک ساده بفهمید آیا دوست شما از سایت های مبتذل بازدید کرده یا نه؟ خیلی ساده با چند تا کلیک می توانید این را بفهمید. وارد سایت می شوید و لینکی را که در پایین صفحه به شما داده می شود به کسی می دهید که روی آن کلیک کند. چند ثانیه بعد از ان که دوست تان روی ان کلیک کرد لیست سایت های مبتذلی را که از آن بازدید کرده روی صفحه ی نمایش شما نشان می دهند. به همین سادگی. نه ویروس است. و نه کرم کامپیوتری. با یک تکنیک هوشمندانه ی برنامه نویسی به راحتی این کار میسر شده است.(آشنایی با طرز کارش: این جا)

وقتی این سایت را دیدم رفتم توی فکر. واقعن من در چه جهانی زندگی می کنم؟> این جا کجاست؟ چه طوری هاست؟ مختصاتش چگونه است؟ به خودم گفتم این جهان جهانی با مختصات دکارتی قدیم نیست. یک جهان با مختصات ریمانی است که مجموع زوایای مثلث در آن کمتر و بیشتر از 180درجه می شود.

@@@

"هدف گوگل این است که همه ی دانش جهان را به آسانی برای همه قابل دسترسی سازد. گوگل امیدوار است زمانی فرا برسد که هر کس در هر کجا با یک تلفن همراه بتواند همه ی اطلاعات جهان را در جیب خود داشته باشد"

این دو خط از کتاب "جهان مسطح است" احتمالن بهترین توصیف برای "جهان گوگلی" است. چند وقت پیش توی وبلاگ بامدادی پستی خوانده بودم به نام "مواظب اینده ی مجازی خودتان باشید". (چون وبلاگه فیلتر است ناچار بگویم چه گفته). نوشته بود:

آیا تا به حال به این موضوع توجه کرده‌اید که هر مطلبی توی فضای عمومی اینترنت می‌نویسید در بانک‌های اطلاعاتی موتورهای جستجو برای مدت طولانی (و شاید برای همیشه) ثبت می‌شود و ممکن است روزی از این‌که چنان چیزی نوشته‌اید و همه می‌توانند آن را ببینند خرسند نباشید؟دقت کنید، من از خطر دزدیده شدن اطلاعات شخصی مثل حساب بانکی یا نشانی منزل حرف نمی‌زنم. موضوع نشر افکار و عقاید شماست. توجه داشته باشید نوشته‌های امروز «آینده مجازی» شما را شکل می‌دهند. آینده‌ای که قابل تغییر دادن یا پاک شدن نیست، چون برای همیشه در حافظه اینترنت ضبط می‌شود.

و نوشته بود:

مهم نیست کجای جهان باشید. روزی خواهد رسید که هر کجا آفتابی شوید، ابتدا شما را توی اینترنت جستجو می‌کنند. اگر دنبال شغل جدیدی باشید، شک نکنید ابتدا پرونده اینترنتی شما خوب بررسی می‌شود و اگر جایی در روزگار جوانی از سر خشم گفته باشید «زمین صاف است» تا پایان عمر همه شما را به عنوان فردی خواهند شناخت که روزی گفته است «زمین صاف است».

بعید نمی‌دانم روزی برسد (شاید الان هم حتی برخی این‌گونه باشند) که حتی پسرها و دخترها قبل از این‌که با هم دوست شوند، اول زیر و بالای یکدیگر را از توی اینترنت در بیاورند. هر چه باشد شاید مایل باشند بدانند «عشق آینده‌شان» چه‌کار بوده است؟

فراموش نکنید «شما را جستجو خواهند کرد» و شما هم چه بخواهید و چه نخواهید «پیدا خواهید شد».

نوشته ی بسیار خوب و آگاهی دهنده ای بود که می خواست هشداردهنده هم باشد. لب کلامش این بود که مواظب گفته های امروزتان باشید. چون ممکن است فردا برای تان ضرر و زیان داشته باشند. یعنی نگاه حاکم بر نویسنده اش یک نگاه کاملن منفعت گرایانه بود. لب کلامش را جدا از اطلاعاتی که یادآوری کرده بود و خیلی لرزشمند بود نپسندیدم. این دلیل نمی شود که چون ممکن است فردا به ضرر خودم تمام شود امروز من حرف نزنم، نظرم را بیان نکنم. اصلن خود این ابراز عقاید است که باعث می شود آدمی رشد کند و دید پیدا کند و حتا به عقیده ای کاملن مخالف عقیده ی اولش برسد و چه اشکالی دارد که این فرآیند تطور فکری در عالم اینترنت برای همه شفاف باشد و در دسترس؟

اما وقتی سایت "آیا دوستان شما آن جا بوده اند؟" را دیدم بعد اخلاقی قضیه برایم برجسته شد. به خودم گفتم: "در جهان گوگلی ما محکومیم که خوب باشیم. در جهان گوگلی ما نمی توانیم بد باشیم. بد بودن غیرقابل پنهان کردن است." مارک تواین نویسنده ی نامدار آمریکایی جمله ای دارد که می گوید: "همیشه راست بگویید. چون در غیر این صورت ناچار خواهید بود آن چه را گفته اید به یاد داشته باشید." شاید این جمله ی تواین در طول صد سال اخیر هیچ گاه به اندازه ی امروز و در جهان گوگلی مصداق نداشته.

توماس فریدمن  در کتاب"جهان مسطح است" درباره ی بعد اخلاقی این جهان می گوید:

"پیش از این کف زندگی و گذشته ی ما با سیمانی به سختی سنگ پوشیده شده بود. با گذشت زمان، این کف مستحکم و سخت، حفاری شد. اما با این وجود نفوذ به لایه های زیرین آن به دشواری امکان پذیر بود...گوگل، یاهو و ام اس ان سرچ این سیمان سخت را خیلی سریع در هم شکستند  درنتیجه هر کس تنها با چند کلیک قادر به کندوکاو در گذشته ی افراد می شود. اکنون دیگر اطمینانی از غیرقابل جست و جو بودن جاپاهای الکترونیکی ما در پایگاه های داده ی مختلف که با تصور خصوصی بودن ان بر جا گذاشته ایم وجود ندارد... در یک جهان مسطح فرار و اختفا ممکن نیست و باید خوب و شرافتمندانه زندگی کرد. چون همه ی اعمال و همه ی اشتباهات ما روزی قابل جست و جو خواهد شد.

به گفته ی زایدمن که شرکت ال.آر.انرا اداره می کند"در این جهان بهتر است کارها را درست انجام دهید، چون دیگر بستن باروبندیل و جابه جا شدن مکرر در این شهر و ان شهر به قصد اختفا چندان آسان نیست". در دنیای گوگل شهرت و اعتبار شما چون سایه در پی شماست، تا ایستگاه بعدی از شما پیشی می گیرد و قبل از شما به آن جا خواهد رسید. شهرت شما در مراحل خیلی ابتدایی زندگی شکل می گیرد...در عصر ابرجست وجوگری همه یک شخصیت مشهورند. گوگل سطح اطلاعات را هموار کرده و مرزهای طبقاتی را از میان برداشته است."ص207 و ص208

بله. مثل این که در این جهان ما محکومیم که خوب باشیم.

  • پیمان ..

قطارباز

۱۱
ارديبهشت

قطار تهران ساری- پل ورسک

من دیوانه­ی قطارم. دیوانه­ی واگن­‌ها، کوپه­‌ها و لکوموتیوی که به پیش می‌­راندش. من دیوانه­ی راه­رفتن توی راه­روهای قطارم و ایستادن توی راه­رو‌ها، کنار پنجره. دیوانه­ی اینم که پنجره را پایین بیاورم تنه­ام را بیندازم روی پنجره بگذارم باد بزند توی صورتم و نگاه کنم به منظره­هایی که از پیش رویم می‌­روند و می‌­روند. دیوانه­ی صدای تلق تولوق مداومش هستم که «آیریلیق آیریلیق» هم می‌­توانم بشنومش…
و آن قدر دیوانه­اش بودم که فقط و فقط به خاطر او برای خودم و اسی تور مازندران گردی راه بیندازم…
وقتی آن روز با اسی رفتیم شرکت مسافرتی «زرین­گشت» و دو تا بلیط قطار برای ساری خریدیم به قیمت هر بلیط ۱۴۵۰ تومان توی ذهنم رویایی بودنش را حدس می‌­زدم. اما فکرش را نمی‌­کردم که به خاطرش آن همه دعا به جان رضاشاه کبیر بکنم…
۶نفری که توی یک کوپه بودیم بلیط­مان یک ویژگی مشترک داشت. توی قسمت توضیحاتش نوشته بود: ویژه­ی برادران. من تهرانی بودم و اسی لاهیجانی و یکی مشهدی و یکی اراکی و آن یکی اردبیلی و آن یکی که کم حرف‌تر از همه­مان بود ماسالی. مشهدیه و اراکیه سرباز بودند و دم به دقیقه سیگار می‌­کشیدند. اردبیلیه و ماسالیه دانشجو بودند. و من و اسی هم فقط مسافر بودیم. برای هیچ کاری به ساری نمی‌­رفتیم. هدف­مان‌‌ همان چیزی بود که برای آنچهارتا وسیله بود. دو تا کوپه آن طرف­ترمان دو تا خارجکیه هم بودند. فارسی بلد نبودند. افسوس خوردم که چرا انگلیسی بلد نیستم بروم با‌هاشان گپ بزنم. حدس می‌­زدم مثل من و اسی باشند. در پی یک رویا. برای فرار از جهان مزخرفی که درش زندگی می‌­کردند…
و قطار از تهران راه افتاد و به گرمسار رفت و بعد به فیروزکوه. سر راه‌مان کویر و برهوت بود و بعد کوه­های عجیب غریب و فیروزکوه چند ده­دقیقه‌ای علاف شدیم. میان کوه­‌ها و باد خنکی که می‌­وزید. اردبیلی که پای ثابت قطار تهران ساری بود می‌­گفت اینجا قطار می‌­ایستد تا لکوموتیوش را تقویت کنند تا بتواند از کوه بالا برود. و بعد راه افتادیم. مسیر پرپیچ­وخم بود. کنار پنجره ایستاده بودم و سر پیچ­‌ها با خوشحالی به لکوموتیو و ته قطار نگاه می‌­کردم. پیرمرد‌ها و بچه­هایی که کنار خط آهن ایستاده بوند دست تکان می‌­دادند. برایشان بای بای کردم. توی یکی از روستاهای کنار خط آهن مادری بچه­اش را بغل کرده بود آورده بود کنار ریل و به بچه­هه یاد می‌­داد که برای قطار و مسافر‌هایش بای بای کند…و بعد تونل­‌ها شروع شدند. یکی از تونل­‌ها خیلی طولانی بود. چندین دقیقه فقط تاریکی بود و تاریکی. انگار تونل نمی‌­خواست تمام بشود. توی تونل ظلمات محض بود. چشم چشم را نمی‌­دید. و وقتی تونل تمام شد… یک رویا بود. دقیقن یک رویا بود. قطار داشت از میان مه‌ها حرکت می‌­کرد. از بین کوه­هایی به هم چسبیده. آن قدر به نزدیک که انگار کوه­‌ها فقط برای عبور قطار صبر کرده­اند و به هم نچسبیده­اند و مه. مه. مه. و بعد درخت­‌ها و سبزه­‌ها. و درخت­‌ها. درخت­‌ها. درخت­‌ها. بوی باران. و به پنجره که تکیه می‌­دهی برای دیدن مناظر بیرون حس می‌­کنی صورتت دارد خیس می‌­شود. و از باران نیست. از این است که حالا تو وسط ابر‌ها داری به پیش می‌­روی…قطار از بالای بالای کوه می‌­رود. جاده­ی آسفالته ته دره است. خیلی خیلی پایین. و تو ماشین­‌ها را دقیقن اندازه­ی قوطی کبریت می‌­بینی و خودت از بالای کوه­‌ها و جنگل­‌ها می‌­روی…هیجان­انگیز بود. آن­قدر هیجان­انگیز که اسی موبایلش را دربیاورد و وسط راهروی قطار آهنگ بگذارد. آن­قدر هیجان­انگیز که هر شش نفرمان از کوپه بزنیم بیرون و بچسبیم به پنجره­ی راهرو و مست و ملنگ شویم…و بعد قطار کم کم شروع کرد به پایین آمدن از قله­‌ها. مسیر پرپیچ­وخم­‌تر از همیشه بود. سر قطار را که نگاه می‌­کردم نمی‌­دانم چرا خیلی از یادهای دوران کودکی­ام داشت توی دلم زنده می‌­شد. یاد یکی از کتاب­های دوست­داشتنی دوران بچگی­م افتادم. یاد «جیم دگمه و لوکاس لوکوموتیوران «. بعد یاد «بچه­های راه آهن» افتادم و از خوشی خندیدم. قطار از زیر پل ورسک رد شد و بعد راهش از راه جاده­ی آسفالته جدا شد. رفت وسط جنگل. رفت وسط درخت­‌ها. دل جنگل. جاهایی که وقتی از پنجره نگاه می‌­کردم گاهی اوقات فقط یک رنگ را می‌­دیدم: رنگ سبز برگ­‌ها و علف­‌ها و درخت­‌ها را. نه از این سبز معمولی­‌ها. نه. سبز اردیبهشتی. قطار از جاهایی رد می‌­شد که دست آدمیزاد‌ها به آنجا‌ها نرسیده بود تا به گند بکشانندش. سبز رادیبهشتی و آسمان ابری شمال و… و من دیوانه­ی قطارم. من دیوانه­ی قطار تهران ساری توی اردیبهشتم…دیوانه­ی دیوانه!

  • پیمان ..

خداحافظ بلاگفا. سلام وردپرس:

 
 
 
 
 
 
 
 
  • پیمان ..

دیروز صبح که وارد دانشکده ی فنی شدم دیدم یک کپه ورق آ4 گذاشته اند کنار در و ملت برمی دارند می خوانند. من هم برداشتم و شروع به خواندن کردم. نامه ی جمعی از دانشجویان بود در اعتراض به بدحجابی به فرهاد رهبر با این عنوان: جناب آقای دکتر فرهاد رهبر! این جا دانشگاه است یا…؟!
از پله های فنی که رفتم بالا دیدم عین این نامه را در یک برگه ی آ1 بزرگ چسبانده اند به بالای در تالار چمران. جایی که هر کس وارد فنی شود گذارش به آن جا خواهد افتاد و آن را خواهد دید و خواهد خواند که:
"جناب آقای دکتر فرهاد رهبر! آن چه اینک پیش روی شماست رنجنامه ای است از سوی جمعی از دانشجویان دانشگاه تهران در اعتراض به از بین رفتن فضای مناسب برای تحصیل و خلاقیت علمی که به وسیله ی رفتار برخی از دانشجویان در شکستن حریم ها و هنجارهای اخلاقی و آداب اجتماعی پدید آمده است…"
با این که نامه نگارش بسیار ضعیف و پراشکالی داشت بازتاب وسیعی در سطح دانشکده داشت. چه این که نویسندگان این نامه کپی آ1 نامه شان را روی هر بردی در دانشکده چسبانده بودند و در پردیس امیرآباد هم جلوی هر دانشکده یک نسخه از نامه شان را چسبانده بودند. نامه منشا خیلی از بحث ها و گفت و گوها در باب مساله ای تکراری به نام حجاب شد. ساعتی بعد که کلاسم تمام شد و دوباره به جلوی تالار چمران رسیدم دیدم عده ی زیادی مشغول خواندنند و عده ای هم با خودکار برداشته اند سوتی های نگارشی نامه را نوشته اند و حاشیه های جالبی بر نامه نوشته اند:
جمعی از دانشجویان دانشگاه تهران را تعبیر کرده بودند به: جمعی از "دانشجویان دختر ندیده دانشگاه تهران" و "جمعی از دانشجویان تحریک شده دانشگاه تهران" و نوشته بودند: "آخه این همه کافور می دن بازم..." و "دیگی که برای من نجوشه می خوام سر سگ توش بجوشه ! این ها خودشان نتوانسته اند مخ بزنند ، می خواهند جلوی مخ زنی دیگران را هم بگیرند" و...
امضای پای نامه به نام "جمعی از دانشجویان دانشگاه تهران" بود که با توجه به قرائن فراوان و بند آخر نامه که بندی از وصیت نامه ی سیاسی الهی آقای خمینی را آورده بودند(مردم و جوانان حزب الهی اگر برخورد به یکی از امور مذکور نمودند به دستگاه های مربوطه رجوع کنند و اگر آنان کوتاهی نمودند خودشان مکلف به جلوگیری هستند{یک جور تهدید}) می توان آنان را به راحتی شناخت.
نکته ی قابل توجه در باب این نامه این است که بلافاصله پس از 
خطبه های خطیب نماز جمعه ی تهران(آقای صدیقی) این نامه نوشته شده و تاثیر آن خطبه ها را به وضوح می توان بر این نامه احساس کرد. نکته ای که نشان می دهد این دانشجویان به اصطلاح دانشگاه تهران یکی از مهم ترین ویژگی های دانشجوی چنین دانشگاهی را از یاد برده: پیشرو بودن. این نامه نشان می دهد که تا به چه حد این دانشجویان پیرو اند و نه پیشرو. و معلوم است که باید کسی از بیرون پیشقدم شود تا اینان دنباله گیری کنند پیروی کنند پیرو بودن را افتخار می دانند برای خودشان و نمی دانم یادشان هست یا نه که همان امامی که سخنانش را قرآن مدرن می دانند دانشجویان را تحسین می کرد فقط به خاطر پیشرو بودن شان و...
اما در باب نامه شان، امروز سر ناهار یکی از دوستان بسیجی این طور استدلال می کرد که ما به وظیفه ی امربه معروف و نهی از منکرمان عمل کرده ایم و اینجا دانشگاهی است که اکثریت آن مسلمانند و نهی از منکر واجب بود و... و محمد به او گفت که تو از کجا می دانی که اکثریت این دختران مسلمان اند که می خواهی برای شان تعیین تکلیف کنی؟
و ته حرفش برمی گشت به این که جو حاکم بر دانشگاه یک جو به اصطلاح دوستان بسیجی "سکولاریته" است و دین(همان اسلامی که شما می گویید) در این جا کاملن یک چیز شخصی شده است و وقتی این دین به عنوان یک چیز شخصی در این جا تعریف شده و جاافتاده دیگر نوشتن همچین نامه هایی بی معنا می شود...و حقیقت غیرقابل انکاری بود!
به هر حال بعد از ظهر که رفته بودم جلوی دانشکده ی متالورژی دیدم که برگه ی آ1 این نامه که روی برد آن ها هم بود پاره پاره شده است و این را می شود نوعی اعتراض سنگین به این نامه در میان دانشجویان دانست...
اما نظر من در مورد این نامه:
من هم از این نامه خوشم نیامد. مخصوص لحن تهدیدآمیزش که یک جور اولتیماتوم سنگین به دختران زیباروی لیدی گاگای دانشگا بود!
یادم می آید پانزده سالم بود که "محمدرضا کاتب" را دیدم. نویسنده ی بسیار بزرگی است. از آن مردان نازنین روزگار که فقط کار خودشان را می کنند و سعی می کنند ان را به بهترین شکل انجام دهند. سردمدار ادبیات پست مدرن ایران. قبل از دیدنش انتظار دیدن مردی را داشتم کاملن پیچیده با ظاهری خفن و لباس هایی اجق وجق که هر جزئی شان معنایی داشته باشد. اما وقتی آمد دیدم فقط یک شلوار پارچه ای سیاه پوشیده و یک پیرهن سفید که آن را هم انداخته روی شلوارش!
درس بزرگی به من داد با آن تریپش این نویسنده و شعاری را یکی از اصول زندگانی ام کرد: "سادگی ظاهری پیچیدگی درونی". راستش این شعار را یک جور ملاک ارزیابی آدم ها هم برای خودم قرار می دهم. می گویم هر چه آدم درونی غنی تر داشته باشد و به اصطلاح عقل توی کله اش باشد از "دیگران" بیشتر پرهیز می کند و سعی می کند کمتر توی چشم باشد. چیزی را که در تمام تیپ زدن ها و آرایش کردن ها و خودنمایی های زنان و دختران دیده ام یک جور تمنای دیده شدن و تمنای توجه شدن بوده. انگار که محتاج اند تا "دیگران" آن ها را ببینند. و این محتاج بودنه به نظرم رابطه ی کاملن معکوسی دارد با غنای درونی آن زن آن دختر. و احساس می کنم وقتی دختری آرایش می کند تا قشنگ ترین دختر روی زمین بنامندش خیلی راحت دارد به من می گوید: من یه احمقم. بی خیال من شو.
وهستند دخترانی که برای این که به شان نگویند امل، می روند توی فاز خودنمایی که آن ها هم احمق اند. چون "دیگران" بیش از آن چه باید برای شان اهمیت دارند.
و راستی چرا تیپ زدن و آرایش کردن را ممنوع کنند؟ این جوری فهمیدن میزان حماقت زن ها و دخترها سخت می شود. نمی شود؟!

  • پیمان ..

تعطیل

۰۶
اسفند

...این در تاریخ آمریکا همان زمانی بود که رمان نویس بداخم، تئودور درایزر، گرفتار نقدهای ناموافق و باد کردن نخستین کتابش "سیستر کاری" شده بود. درایزر بی کار و بی پول بود و خجالت می کشید کسی را ببیند. یک اتاق مبله در بروکلین اجاره کرد و رفت آن جا زندگی کند. عادت کرد که روی یک صندلی چوبی وسط اتاق بنشیند. یک روز به این نتیجه رسید که جهت صندلی اش درست نیست. سنگینی اش را از روی صندلی بلند کرد و با دستش صندلی را به طرف راست چرخاند که در جهت صحیح قرار بگیرد. لحظه ای خیال می کرد که جهت صندلی درست است، ولی بعد به این نتیجه رسید که این طور نیست. آن را یک دور دیگر به طرف راست چرخاند. خواست حالا روی صندلی بنشیند، ولی باز دید که انگار یک جوری است. باز آن را چرخاند. سرانجام یک دور کامل زد و باز به نظرش جهت صندلی درست نیامد. نور پشت پنجره ی کثیف اتاق اجاره ای محو شد. تمام شب را درایزر با صندلی اش دنبال جهت درست دور می زد.

رگتایم-دکتروف-صفحه ی 31

%%%

چند مدتی است که این وبلاگ برای من حکم صندلی آن رمان نویس بداخم را پیدا کرده است. و نوشتن من چرخاندن بیهوده ی آن است برای پیدا کردن جای صحیحی که اصلن به دست نمی آید. یکی دوهفته ای است که وقتی به آمارگیر وبلاگ نگاه می کنم می بینم دیگران هم به همین نتیجه رسیده اند که این یکی دوهفته تعداد بازدیدها از نصف هم کم تر شده است. دانیال می گفت: خشکیده ای؟ نمی دانم. شاید.

این روزها که زندگی با ما نمی سازد حس می کنم زورش به این بلاگ هم رسیده. آره... می دانم. اگر من ننویسم دنیا به فلانش هم نخواهد بود و هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و فقط در صورتی که بنویسم حالش گرفته می شود و خوب تر این است که خم به ابرو نیاورم و ادامه بدهم و ...

اما یک ضرب المثل سیستانی هست که می گوید: ما زیر بار زور نمی رویم مگر این که زورش پرزور باشد. حس می کنم این بار زور اون لعنتی پرزوره.

به هرحال با آن که خیلی حرف ها برای گفتن دارم دیگر حال نوشتن ندارم. فقط خواستم خداحافظی کرده باشم!

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۶ اسفند ۸۸ ، ۱۹:۳۶
  • ۳۸۱ نمایش
  • پیمان ..

آن ها می دوند

۰۳
اسفند

این که صبح ها با مترو می روم فقط برای این است که دیگر دوست ندارم دیر برسم سر کلاس. خیلی برایم مهم شده است که سر وقت جایی باشم. یک جور اصل زندگانی شده برایم. صبح ها با مترو می روم برای این که قبل از استاد سر کلاس باشم. برای این که به خاطر پنج دقیقه یا ده دقیقه مجبور نشوم سرم را بیندازم پایین و بروم روی یک صندلی بنشینم.  برای این که با سری بلند بروم بنشینم روی صندلی کلاس... و میدان انقلاب آخرین ایستگاه است. سوار متروی خط انقلاب-شهدا می شوم و در ایستگاه آخر پیاده می شوم. و این ایستگاه آخر، ایستگاه انقلاب خیلی لعنتی است، خیلی...

ایستگاهش نیمه تمام است. هنوز کامل نساخته اندش. مسیر رفت و برگشت نیست. بلکه خط رفت را با ورق های آهنی پوشانده اند و مترو فقط روی یک لاین ایستگاه حرکت می کند. درهای سمت راستش را برای خروج مسافرها باز می کند و درهای سمت چپ را برای ورود مسافرهایی دیگر. و خروجی ها از روی ورقه های آهنی می گذرند و به پله ها می رسند و...

هر صبح توی ایستگاه آخر، ایستگاه انقلاب حالم مثل چی گرفته می شود. مترو که آرام آرام به ایستگاه می رسد. همه ی آدم های توی مترو می آیند سمت درهای سمت چپ. آن ها که نشسته اند بلند می شوند و آن ها که ایستاده اند جلوی درها متراکم می شوند. و وقتی درها باز می شود... می دوند. آن ها می دوند. دختران، پسران،مردها، زن ها، پیرمردها همه می دوند. صدای دویدن شان روی ورقه های آهنی توی گوش هایم می پیچد. سبقت گرفتن همه شان از من را نگاه می کنم. آن ها می دوند به سمت پله برقی ها. جلوی پله برقی جمعیت انبوه می شود. خیلی هاشان نمی ایستند. شروع می کنند به بالا دویدن از پله ها. و پله ها هم خیلی زیادند. و من مات و مبهوت می مانم. قدم هام سست می شود. سلانه سلانه می روم سمت پله برقی ها و مثل چی حالم گرفته می شود...

قلبم فشرده می شود. کجا می روند آخر آن ها با این سرعت؟ چرا می دوند؟ مگر آن بالا چه خبر است؟ چیزی به جز یک روز دیگر، یک آفتاب دیگر، یک هوای مزخرف میدان انقلاب دیگر در انتظارشان است؟آن بالا توی روز خبری هست؟ خبری نیست... چی است پس؟ می ترسم. شاید توی آن ایستگاه زیر میدان انقلاب چیزی هست که باید ازش فرار کرد. چیزی هست که ان ها با تمام وجود ازش فرار می کنند. شاید مرگ همین حالا بزند روی دوش من و بگوید "آقا پیمان شوما که حس و حال دویدن نداری حالا نوبت شوماست که خلاص شوی." و شاید آن وقت من حسرت آن دختری را بخورم که توی واگن مترو کنارم ایستاده بود و توی آینه ی جیبی اش آرایش می کرد و به محض باز شدن درها از همه زودتر دوید و رفت و مرگ به سراغش نیامد...

و شاید آن بالا خبرهایی هست. به این که فکر می کنم اندوهگین می شوم. این ها همه شان آن بالا توی روز چیزهایی دارند که باید دنبال شان بگردند. چیزهایی که باید پی شان سگ دو بزنند. چیزهایی که به زندگی شان معنا و مفهوم می دهد. شاید آن بالا چیزهای زیادی وجود دارد که ارزش دارد به خاطرشان این طور بدوند... اما واقعن چیزهایی هست؟ مثل چی شک می کنم. واقعن چیزی وجود دارد که ارزش دویدن داشته باشد؟ آخر چه چیزهایی؟ پول؟ وقتی آن طور ندوی کفش و کلاهت هم استهلاک شان کمتر می شود و تو نیاز نخواهی داشت به نو کردن شان و نیاز نخواهی داشت به دویدن برای پول برای نو کردن شان و ... چه می دانم. پول مثل یک دایره. چه چیزهایی؟ چرا نمی بینم من؟ و همین جوری هاست که عمیقن سر صبحی احساس تهی بودن می کنم و نوبتم می شود که سوار پله برقی شوم و سوار پله برقی که می شوم به دبلیوی وجود فکر می کنم. به بامعنا بودن زندگی ام. به ملاک با معنا بودن زندگی....به کار فکر می کنم. همانی که توی ترمودینامیک بهش می گویند دبلیوW. و همه ی زور زدن های ترمودینامیک برای افزایش دادن آن است. و ملاک با معنا بودن یک سیستم مقدار دبلیوی ان است و آدمیزاد هم یک سیستم است و فکر می کنم به کاری که در آن لحظه در حال انجام آن هستم...و کاری که آن ها به خاطرش می دویدند...

و ایستادن روی پله برقی ای که تو را می برد به سمت بالا بی این که تو هیچ زحمتی بکشی کار است؟ دبلیو است؟

به این فکر می کنم که من بدون انجام هیچ کاری فقط با ایستادن دارم بالا می روم. دارم صعود می کنم. و صعودی که دبلیویی پشتش نباشد چه فایده ای دارد؟ آن وقت دلم می خواهد بی خیال پله برقی شوم و از پله ها با پاهای خودم بالا بروم. برای این که پیش خودم بگویم من برای بالا رفتن کاری انجام داده ام... پله برقی دارد همه را بالا می برد. منی که هیچ انگیزه ای برای بالا رفتن برای شتافتن به سوی روز روشن و آفتاب تازه نداشته ام را هم دارد بالا می برد. و پله برقی حالم را به هم می زند. نفرتم می گیرد از پله برقی ها.

و همه ی این ها به خاطر آن است که آن ها می دوند. برای چه؟...

پله برقی ها نفرت انگیزند.

  • پیمان ..

دینامیک-دکتر تابنده- پاییز 1388

درویش پیر استاد ما بود. استاد دینامیک ما. مثل یک درخت کهنسال بود و عمرش به بلندای عمر دانشگاه تهران. و  سالیان درازی از این عمر را استاد بود.

نحیف بود. با موهایی سراسر سپید. و صدایی ضعیف و گوش هایی سنگین. سمعک هم به گوش می زد. ولی درد پیری با این چیزها دواپذیر نیست. و ما معلوم نبود چندهزارمین شاگردان اوییم. حکم نوه های او را داشتیم. هر پنجاه نفر مان. و او استاد ما بود، پدر ما بود، پدربزرگ ما هم بود.

همه مان پسر بودیم. و دل مان می خواست این را همه ی آنانی که دخترها را حلوا حلوا می کنند بدانند. بدانند که کلاس دینامیک دکتر نصرالله تابنده بدون حضور حتا حتا یک دختر برگزار می شود و کلاس انقلاب اسلامی در فلان دانشگاه بهمان تپه که با حضور 60دختر و 5پسر برگزار می شود کلاس نیست بلکه... اما برای دکتر این اصلن مهم نبود. حتا اگر همه ی کلاس دختر بودند هم او درسش را می داد. بی هیچ کم و کاستی. این را مطمئنم...

روزهای اول صدای نحیف  استاد را فقط دو ردیف اول کلاس می شنیدند و بعدها یاد گرفتیم که باید برای نشستن سر کلاس او به سکوت مطلق ایمان راسخ داشت. هنوز پس از سالیان دراز بر اصول و ریزه کاری های دینامیک مسلط بود. مساله های سرعت نسبی اش را طوری قدم به قدم و راحت حل می کرد که تو فکر می کردی واقعن هم به همین راحتی است. اما وقتی خودت پای کار می نشستی "حمار فی الطین" می شدی. البته درد پیری هم بود. اشتباه های محاسباتی فراوان و گوش های سنگین. طوری که بعضی وقت ها بچه ها بعد از سه بار تکرار کردن سوال شان بی خیال سوال شان می شدند...

هر بار از چند تا کتاب مرجعی(مریام،بیرجانسون،شیمز،هیبلر،کتاب خودش،کتاب دکتر نیکخواه و...) که مثال حل می کرد فقط دو تا کتاب را می آورد سر کلاس. می گفت نمی توانم بیشتر از دو تا کتاب با خودم بیاورم. می گفت بیشتر از دو تا کتاب سنگین می شود، وزن شان زیاد می شود و من نمی توانم بیاورم!

و سر وقت آمدن برایش خیلی مهم بود. جوری که وقتی یک بار ساعت یازده و پنج دقیقه آمد سر کلاس و ساعت را نگاه کرد به طرز عجیبی تعجب کرد که چه طور پنج دقیقه تاخیر داشته!

البته فقط درس نبود. جلسه ی بعد از عاشورا نیم ساعتی را پرداخت به خواندن شعری از فرخ غفاری در مورد امام حسین و کربلا. فکر می کردیم پنج دقیقه بیشتر نمی خواهد برای مان شعر بخواند. اما نیم ساعت یک بند شعر عاشورا خواند برای مان با همه ی احساسش.

آخرین جلسه باهاش عکس یادگاری انداختیم. خیلی تاکید می کرد که حتمن یک نسخه برای من هم بیاورید. اتاقش پر بود از عکس یادگاری های شاگردان سالیان مختلفش . و خطاطی ای از نام علی علیه السلام. یک بار توی راهرو کسی از او پرسید که شما چرا  نامه ی هشتادوهشت تن از اساتید دانشکده ی فنی به رهبر را امضا نکردید؟!

و او جواب داد: نه تنها من بلکه اگر اسم هر تابنده ای پای اون نامه می رفت دردسرها برای ما به وجود می آمد...

و این روی دیگر درویش پیر بود.

درویش پیر متولد 1313گناباد بود. از خاندان تابنده ها. فرزند حاج شیخ محمدحسن -صالح علیشاه- (1270-1346) قطب وقت سلسله ی نعمت اللهی گنابادی.

برادر بزرگش سلطان حسین تابنده – رضا علیشاه- بود که بعد از پدر شد قطب سلسله ی نعمت اللهی.

و برادر دیگرش دکتر نورعلی تابنده _مجذوب علی شاه- است که در حال حاضر قطب سلسله ی نعمت اللهی هاست.

و برادران و خواهران دیگرش هم همه دکتر و مهندس و البته از خانواده ای مراد درویشان...

یعنی دکتر تابنده از خاندانی است که سالیان دراز است که مراد درویشان این بوم و بر است. سالیان دراز. از زمان جد دکتر تابنده: حاج ملاسلطان محمد –سلطان علی شاه- که سلسله ی نعمت اللهی در ایران رونق گرفت و گناباد شد ملجا سالکان طریقت...

اما دکتر تابنده چرا آن جمله را گفت؟!

همه چیز برمی گردد به ظلم های حکومت دکتر محمود احمدی نژاد. از سال 1384 شروع شد. از تخریب حسینیه ی دراویش گنابادی در قم در 24بهمن 1384. شهرداری قم حسینیه ی شریعت را که از آن درواویش گنابادی بود با خاک یکسان کرد. آن هم با حمایت و نظارت کامل وزارت اطلاعات. بلبشو از آن جا شروع شد. خیلی از دراویش گنابادی اعتراض کردند. و پاسخ اعتراضات شان دستگیری های گروهی و محکوم شدن به جریمه های نقدی و ضربات شلاق بود. قضیه اش مفصل است. خواندن این روایت "عبدالله شهبازی" خیلی چیزها را روشن می کند: http://sharifnews.ir/?17184%E2%80%8E

بعد از آن یاران احمدی نژاد از پای ننشستند. حذف کردن اقلیتی به نام دراویش گنابادی شد آرمان شان. کار را به آن جا رساندند که در اردیبهشت 1386 دکتر نورعلی تابنده را هم دستگیر کردند. قبل از دستگیری هم به او هشدار داده بودند که باید گناباد را، وطنش را، محل زندگی اش را ترک کند. و او سرزمین مادری اش را ترک نکرد و شد آن چه شد. قطب سلسله ی نعمت اللهی ها بازداشت شد...

و البته تخریب ها پایان ناپذیر بود. آخرینش در 30بهمن سال پیش اتفاق افتاد. مقبره ی درویش ناصرعلی در آرامگاه تخت فولاد اصفهان مورد حمله قرار گرفت و با بولدوزر با خاک یکسانش کردند. این بار لباس شخصی ها! مثل این که مقبره ی درویش ناصرعلی از آثار ثبت شده ی ملی هم بود... اما... این بار دراویش گنابادی جلوی ساختمان مجلس شورای اسلامی تحصن کردند و نتیجه اش هم بازداشت شصت نفر از آن ها بود...

یک نتیجه ی دیگر هم داشت: تصمیم گرفتند روز سوم اسفند را روز درویش نامگذاری کنند.

همه ی این ها را گفتم برای این که بگویم سوم اسفند روز درویش است...

%%%

دکتر نصرالله تابنده هم دوره ای و هم رشته ای"مصطفا چمران" بود و هنوز هم پس از سالیان دراز به یادش هست. آن قدر که پسوند ای میلش را چمران بگذارد: tabandeh@chamran.ut.ac.ir

می گویند دکتر از همان جوانی عاشق ماشین های شاسی بلند بود. هنوز هم این عشقش را حفظ کرده. دو روز در هفته بر ویتارایش سوار می شود و می آید دانشگاه. با آن هیکل نحیف پشت فرمان آن ماشین بزرگ... پشت فرمان که می نشیند آهنگ های سنتی گوش می کند...درویش پیر استاد ما است...

 

 

پس نوشت: برای سر درآوردن از قطب ها و آشنایی با دراویش گنابادی خواندن این کتاب را پیشنهاد می کنم: @@@

  • پیمان ..