وبلاگ نویسی
یکی از امراضی که این روزها بهش مبتلا هستم این است که دلم می خواهد دائم حالت مطلوب همه ی چیزها و حوادث و آدم هایی را که باهاشان روبه رو هستم و به من ربط دارند برای خودم بسازم. (مطمئنن این یعنی این که از خیلی چیزها و حوادث و آدم های فعلی روزگارم ناراضی ام و شاکی و...) خیلی چیزها را نمی توانم تخیل کنم. تخیل کردن حالت آرمانی خیلی چیزها خیلی سخت است و البته مرض دیگر این روزهایم هم این است که اصلن حال و حوصله ی بیان کردن خیلی از تهوعات ذهنی ام را ندارم... اما بعضی چیزهای کوچک را می شود تعریف کرد...باری، مرض دیگری که دارم این است که هر وقت می روم سایت بلاگفا تا بروم به صفحه ی مدیریت این وبلاگ حتمن روی دو سه تا از وبلاگ های به روز شده(همین جوری، الله بختکی) کلیک می کنم و سری به شان می زنم تا ببینم ملت در چه احوال اند و شاید وبلاگ خوب و ناشناخته ای وجود داشته باشد و یکی مثل خودم و از این حرف ها...
چند وقت پیش همین جوری ها به یک وبلاگ رسیدم که برایم خیلی جالب بود. از نظر محتوایی برایم حال به هم زن بودها، ولی سبک نوشته شدنش... (متاسفانه نه به آدرسش نگاه کردم که حالا حفظ باشم و نه ذخیره کردم صفحه اش را!خیلی همین جوری و الله بختکی بود، خب.) دو تا نویسنده داشت. مینا و علی. زن و شوهر بودند. به گواه قسمت معرفی وبلاگ. از آن زن و شوهرهای چند ساله که به ملال و این حرف ها برمی خورند و بچه پس نیندازند از هم متنفر می شوند. یک پست در میان می نوشتند. یک پست مینا. یک پست علی. مخاطب هر پست هم برعکس. مینا می نوشت برای علی و علی می نوشت برای مینا. چی می نوشتند؟ چرندیات عشقولانه. شعر عاشقانه تیکه پاره می کردند برای هم دیگر و تو و تو و تو و تو و... می خواستند با آن وبلاگ ثابت کنند که هنوز عاشق هم اند. کاری نداریم. من فقط از سبک دیالوگ وار وبلاگ شان خیلی خوشم آمد. نمی دانم. فکر می کنم هر کسی که وبلاگ می نویسد یک وبلاگ آرمانی هم برای خودش در نظر داشته باشد. با یک سری ویژگی ها و فاکتورها. یکی مثلن ممکن است دلش بخواهد مثل توکای مقدس بنویسد تا بخوانندش، یکی ممکن است دوست داشته باشد آن قدر عاشقانه بنویسد و عاشقانه باشد که تو وبلاگش مثل وبلاگ گاوخونی فقط بانویش حق نظر دادن داشته باشد، یکی ممکن است آرزو داشته باشد مثل وبلاگ تورجان بتواند از یک قشر خاص بنویسد یا مثل وبلاگ تاکسی نوشت سبک خاصی داشته باشد برای خودش و...
اگر من بخواهم بگویم شکل دوست داشتنی وبلاگ نویسی برایم چه طوری هاست، می گویم همان سبک وبلاگ علی و مینا!
من دیوانه ی کتاب نویسی به سبک یونانی های باستانم. عاشق سبک افلاطون توی کتاب هایش. کتاب هایش درست است که فلسفه اند ولی وقتی می گیری دستت می بینی با یک کتاب پر از گفت و گو و دیالوگ روبه رو هستی و فکرها و نظرهای خاص از زبان هر کدام از شخصیت های گفت و گو بیان می شوند و از زبان آدم های دیگر حاضر در گفت و گو جنبه های مختلفش بررسی و نقد و واکاوی و این حرف ها می شوند.
نمی دانم چرا این طوری ها فکر می کنم. شاید به خاطر این که شدیدن تشنه ی دیالوگم. شاید به خاطر این که به این نتیجه رسیده ام که یکی از بزرگ ترین بدبختی های من و مردمی که دارم باهاشان توی جامعه ای به نام ایران زندگی می کنم این است که بلد نیستیم با همدیگر حرف بزنیم. بلد نیستیم دیالوگ برقرار کنیم. شاید به خاطر این که عقده شده برایم که چرا در مدرسه و کودکی و نوجوانی هیچ وقت دیالوگ را بهم یاد ندادند. همیشه پای حرف زدن که به میان می آمد مهم این بود که تو بتوانی متکلم وحده ی خوبی بشوی. برای کنفرانس دادن نمره قائل می شدند. اما وقتی دونفره مشغول بحث کردن می شدی آقای معلم می گفت: "ی دوم که دارید در مورد درس بحث می کنید، اما بهتره ساکت شید و به من گوش بدید، جواب سوال هاتون رو هم می گیرید!"
هستند وبلاگ هایی که شکل دیالوگ وار داشته باشند. مثل وبلاگ علی و مینا. وبلاگ های گروهی ای هم دیده ام که بخش نظرات شان محفل دیالوگ شده است. به نظرم وبلاگ خیلی بیش از آن چه که باید چیزی عمومی است. (خدا بسوزاند ریشه ی کسی را که از این جمله ی من مخالفتم با شخصی نویسی را نتیجه بگیرد. دور باد!) می خواهم بگویم نوشتن دیالوگ هایی که فقط دو نفر یا نهایت هفت هشت نفر از آن سر دربیاورند چیز جالبی نیست. دوست نمی دارم. بیشتر دوست دارم یک پست من بنویسم و نفر بعدی که می آید پست بعدی را می نویسد با کلی ادله و خواندن و دیدن و این حرف ها بیاید پست بعدی را بنویسد. دقیقن مشکل آن وبلاگ های گروهی هم همین است. چت روم های نظرات شان لاسکده ای ست خند دار و بی فکرانه و...
هر چه قدر گشتم پیدا نکردم دوروبرم آدم پایه ی تحقق همچین رویایی. یعنی دوروبر من آدم هایی که حال و حوصله ی نوشتن داشته باشند کم اند و البته من متاسفانه زیادی سخت گیرم و این هم یکی دیگر از امراضی است که بهش مبتلا هستم...
پس نوشت: این که موقع خداحافظی با هر کسی می گویم: دعایم کن الکی نمی گویم که. البته آن هم برای خودش مرضی است!
مرتبط: کی الیسم به زبان ساده
بلاگت برام جالب بود. از یه جهاتی خیلی جالب بود چون فکر کردم که همه رو درباره ی خودت نوشتی و داستان پردازی نیست.
این که خیلی خوب می فهمم نوشته هات رو و در عین حال فکر نمی کردم این جور پسرها اون جوری باشند که توی اون پست آزمایشگاه و اینا نوشتی. یعنی واقعا چمی دونم! چون نمی دونم واقعی بود یا نه زیاد نمی شه چیزی گفت.
از پست مومو خوشم اومد و کتاب رو می رم بخرم.
اون چیزی هم که درباره کی ال ها نوشتی - البته خارج از ادب بود ولی خوب! - تحلیل خوبی بود
همین دیگه. جالب برام این بود که سبک نوشتنت خیلی عمومی بود اما بلاگت نسبتا خلوته و معلومه بلاگ باز نیستی