نفسم در نمی یاد/جمعه ها سر نمی یاد
هنوز هم لعنتی است. حتا لعنتی تر شده است. عصرهای جمعه را می گویم. هنوز هم نفهمیده ام این عصرهای جمعه چه دارند که این قدر ویران کننده اند. دلتنگی شان...(باور کن وقتی می گویم "دلتنگی عصر جمعه" دل وروده ام به هم می پیچید و رویش یک تخم مرغ را هم بیخ گلویم حس می کنم...)غربت شان...چی شان آخر؟ از همان بچگی بود. از همان زمان ها که مشق هام را تمام می کردم بعد می نشستم فیلم سینمایی عصر جمعه ی کانال یک را نگاه می کردم و بعد یکهو غصه دار می شدم که فردا شنبه است و پنج شنبه جمعه دارد تمام می شود و باید دوباره شروع کرد...دوباره..دوباره... اما به خاطر این نبود. به خاطر فیلم ها؟ آن عصر جمعه ای که یک قسمت از "کارآگاه ناوارو" را که پر بود از باران های اروپایی و خیابان های دراز و پر از تاریکی و آدم های خیس از بارانِ شدید یادم نمی رود. "آژانس شیشه ای" را هم اول بار یک عصر جمعه دیدم. یک عصر جمعه که آسمان ابری بود. و نمی دانم چرا آن قدر سکانس به سکانس آن فیلم یادم مانده با خانه مان در آن عصرِ ابری که از گرفتگیِ هوای بیرون تاریک شده بود و من از بس تو نخ فیلم رفته بودم نمی خواستم هیچ لامپی را روشن کنم...می دانی که؟ عصر جمعه ی دلگیر را حتمن می دانی...حالا که بزرگ تر شده ام دیگر دغدغه ی شنبه ی دوباره مدرسه رفتن نیست. حتا دیگر نمی نشینم فیلم عصر جمعه ی کانال یک را نگاه کنم. ولی...
عصرهای جمعه انگار همه چیز تمام می شود. همه ی چیزهای ناتمام انگار خودبه خود رها می شوند. یک جور حالت مات و مبهوت بودن به آدم دست می دهد. یک جورهایی منتظر می شوی. به خودت می گویی: خب، حالا همه چیز متوقف شده و قراره یک اتفاقی بیفتد یا یک کسی بیاید یا یک صدایی بلند شود یا یک ...نمی دانم. یک جور سکون است و سکوت که هر لحظه انگار باید شکسته شود. منتظر می شوی...منتظر می شوی...یکی یک کاری بکند...نه...
چند وقتی عصرهای جمعه می نشستم فقط مهستی گوش می کردم. آن هم فقط یک آهنگش را. دو سه ساعت پشت سر هم فقط یک آهنگ را گوش می کردم. می دانی که کدام آهنگش را.... همان "مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه...". نمی دانم چرا. ولی این جور حس می کنم که مهستی هم آن را عصر یک روز جمعه خوانده. یعنی بهتر بگویم این جور حس می کنم که آن را برای یک عصر جمعه اش خوانده...برای دلتنگی عصر جمعه اش. برای شکستن سکون و سکوت عصر جمعه ای که هیچ کس نمی آمد بشکندش...خودش دست به کار شده و خوانده... عصر جمعه که می گویم یاد آن آهنگ فرهاد هم می افتم..."داره از ابر سیاه خون می چکه"...در مورد فرهاد و رفقاش هم همین جور فکر می کنم. آن ها هم نشسته اند آهنگی ساخته اند برای دلتنگی عصرهای جمعه شان... و قصه ی آن اهنگ را هم که می دانی دیگر... آهنگ از برای خون آن چند جوانی است که توی جمعه ی سیاه سیاهکل در دل جنگل های سیاهکل کشته شدند... یعنی آن ها هم برای دلتنگی های جمعه شان بود که...؟ آره. من این طور فکر می کنم. این عصر جمعه ها برای من و تو فقط نیست. برای آن ها هم بود. آن ها فکر می کردند که این لعنتی بودن عصرهای جمعه از برای ظلم است از برای ستم و بی عدالتی و خفقان و چه می دانم. انگار آن ها هم حس می کردند که سکون و سکوت عصرهای جمعه را خودشان باید بشکنند. نباید منتظر کسی ماند. نباید هی شعرهای عاشقانه خواند که تو فلانی و می آیی و رفته ای و... و برای همین بود که خودشان دست به کار شدند... و چه گران بود شکستن سکوت عصرهای جمعه برای شان...
چند سال پیش توی یک عصر جمعه توی قطار بودم. توی راهروی قطار. با امیر هم بودم. جمعه ی خوبی بود. آن قدر خوش گذشته بود که یادم رفته بود جمعه است. از بس خندیده بودم. توی قطار تکیه داده بودیم به دیوار کوپه و پنجره ی راهرو را باز کرده بودیم و باد می خورد به صورت مان و نگاه می کردیم به دشت و کویر و تپه ماهورها و خورشید که داشت به غروب نزدیک می شد و از همان خورشید نارنجی بود که یکدفعه یادم افتاد که الان عصر جمعه است...می خواهم بگویم یک چیزی دارند این عصرهای جمعه که نمی شود بی خیال شان شد. نمی شود فراموش شان کرد. حتا اگر خیلی هم خوشحال باشی باز هم غم را توی دلت می اندازند...خیلی لعنتی اند...باید کاری کرد...نمی دانم. خیلی دارم به این فکر می کنم که برای عصرهای جمعه ام چه کار کنم. بنشینم با این صدای نکره ام آواز بخوانم؟ بروم تفنگ دستم بگیرم علیه هر چه بدی است بجنگم؟ بعضی از این بچه بسیجی ها جمعه ها می روند جمکران. من هم بروم جمکران؟ داستان بنویسم؟ وبلاگ بنویسم؟ چه غلطی بکنم من با این عصرهای جمعه و با این دلتنگی های شان و غربت شان و تخم مرغ هایی که بیخ گلویم می کارند و...چه غلطی بکنم من؟!
پس نوشت: و کم کم عصرهای همه ی روزهای هفته ام دارد می شود عصر جمعه. شاید حتا تمام صبح ها و ظهرها و شب هایم هم بشوند عصر جمعه. می فهمی که؟!....