دعا
هیچ کس هست از برادرانِ من که چندانی سمع عاریت دهد که طَرفی از اندوهِ خویش با او بگویم، مگر بعضی از این اندوهانِ من تحمل کند به شراکتی و برادری؟... و این چنین دوستِ خالص کجا یابم؟... که دوستی های این روزگار چون بازرگانی شده است: آن وقت بر دوستی شوند که حاجتی پدید آید و مراعاتِ این دوست فروگذارند چون بی نیازی پدید آید...
@@@
سحری که می خوریم دوباره خوابیدن برایم خیلی سخت می شود. سه چهار بار تا سحر بیدار ماندم. اما به جبران تمام شب بیدار ماندن تا لنگ ظهر خوابیدن خُلقم را خیلی تنگ تر کرد. سیزده روز گذشته است و من سحر امروز حتا حوصله ی غلت واغلت زدن برای به خواب رفتن هم نداشتم. نشستم توی رخت خواب و به آسمانی نگاه کردم که رفته رفته از سیاهی به سورمه ای و کم کم به آبی تبدیل می شد. عصبانی بودم. به دعای سحری که امروز رادیو پخش کرده بود فکر می کردم. این جوری ها بود که دعای سحره را یک نفر نمی خواند. هر پنج دقیقه پنج دقیقه یک نفر می خواند. پنج دقیقه ی اول همانی که معمولن می خواند(اسمش را نمی دانم) خواند، بعد یک نفر با یک صدای نخراشیده، بعد یک نفر با یک صدای نتربوق و... که چی شود؟ که تنوعی راه انداخته باشند؟ که دعای سحر را رنگ و بویی تازه بخشیده باشند؟ نمی دانم. مثل چی احساس تکرار کرده بودم. هر روز صبح موقع کوفت کردن سحری همین دعا را می خوانند. سال هاست که که هر صبحِ ماه رمضان این دعا را می خوانند. از بس تکراری است هیچ کس بهش هیچ توجهی نمی کند. اصلن برای چه باید توجه کرد؟ مگر دعا خواندن شخصی ترین بخش هر دین و مذهبی نیست؟ مگر نباید هر کس دعای خودش را بخواند؟
یاد دوران دبیرستانم افتاده بودم. ناظمی داشتیم "اسدیان" نام. اسمش ناظم بود ولی نمره انضباط و این ها دستش نبود. کارش فقط این بود که مراسم صبح گاهی و ظهرگاهی را اجرا کند و آن مراسم ها... اسدیان کل "مفاتیح الجنان" را حفظ بود. هر روز بیست دقیقه یک ربع حداقل مراسم صبح گاهی داشتیم. قرآن و دعای فرج و دعای ماه رجب و ماه رمضان و...(هیچ وقت سرود ملی نمی خواندیم!) اما دو روز در هفته مراسم صبحگاه نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه طول می کشید. این دو روز روزهایی بودند که اسدیان عاشقش بود. در این دو روز او دعای توسل می خواند و دعای جوشن کبیر و زیارت عاشورا و... زمستان و بهار و پاییز نداشت. تو گرمای اوایل مهر و اردیبهشت ماه می ایستادیم دست های مان را چهل و پنج دقیقه به حالت دعا نگه می داشتیم و دعای توسل می خواندیم. زمستان می شد برف می آمد ما سگ لرز می زدیم اما باز هم دست های مان را به حالت دعا نگه می داشتیم و امن یجیب می خواندیم. توی باران های پاییزی خیس می شدیم و دعا می خواندیم. در آن سه سالی که در دبیرستان شریعتی درس خواندم به گمانم بیش از 150 بار دعای توسل خواندیم... چهل دقیقه دعا می خواندیم تا به آن جایی از دعاها برسیم که می گویند حاجت های تان را با خدا بگویید. آن وقت اسدیان عرض دو دقیقه بیان حاجت می کرد: پروردگارا!(و این پروردگارا را به طرز عجیبی به سبک آقا خامنه ای می گفت!) پروردگارا! مریض ها را شفا بده و دعاهای این عزیزان را زمینه ی ورود سهل الوصول شان به دانشگاه قرار بده...."
نمی فهمم. هیچ وقت نفهمیده ام. برای چه باید به عنوان دعا یک سری متن های خاص عربی را خواند؟ برای چه نباید هر کس برای خودش شیوه ی خاص دعا کردن داشته باشد؟ برای چه نباید هر کس سعی کند که شیوه ی قشنگی برای دعا کردن داشته باشد؟... اصلن برای چه دعا می کنند؟ برای چه دعا می خوانند؟
نسیم می آمد و من به دعاها فکر می کردم. دعا می خوانند که از خدا بخواهند مشکلی را برای شان رفع کند. دعا می خوانند که نیازی را بیان کنند و برای رفع آن نیاز از ذات خدا کمک بخواهند. دعا می خوانند که توبه کنند که از شر سنگینی بار کارهایی که حسی از گناه را بر دوش شان گذاشته رهاشوند. دعا می خوانند که بگویند خدایا کمک کن دیگر گناه نکنیم...
و گناه... چرا این همه هی می گویند گناه بد است؟ آیا واقعن گناه بد است؟ واقعن شک کرده بودم. آن سری از اعمال و رفتارهایی که می گفتند نباید هیچ وقت هیچ زمان هیچ مکان انجام داد... به خودم فکر می کردم که هر وقت گناهی انجام می دادم بعدش خیلی به اصطلاح پرهیزگارتر می شدم... اصلن من هر وقت آدم خوبی شده ام بعد از یک گناه بوده! فقط... نباید گناه ها را تکرار کرد. دقیقن چیزی به اسم گناه همان جایی ادم را ویران می کند و روح و روان را سنگین می کند و چرک آلود که تکراری می شود... بعد برای خودم مثال هم زدم. گناه کردن مثل گیر کردن چرخ ماشین توی ماسه می ماند. اگر بیشتر گاز بدهی(گناه را هی تکرار کنی) چرخ ماشین توی ماسه بیشتر گیر می کند و بیرون آمدن سخت تر می شود. اما اگر به محض گیر کردن چرخ دیگر گاز ندهی(گناه را تکرار نکنی) و دنده عقب بیای(توبه کنی) و دوباره با سرعت بیشتری از روی ماسه ها عبور کنی دیگر در ماسه ها گیر نمی کنی. ماسه هایی که سرنوشت محتوم ماشینت گیر کردن در آن هاست، این چنین راحت تر پیموده می شوند... یعنی به یک جور جبر گناه کردن رسیده بودم... فقط چیزی که خیلی نگرانم کرد تکراری بودن بعضی گناهانم بود!...
ودعا می خوانند که گناه نکنند...
و دعا می خوانند که به خدا بگویند خیلی کوچکند، خیلی ضعیف اند... پیش خودم این جور گفتم که اگر قرار باشد چیزی دعا را قشنگ کند همین یک دلیل است. پیش خودم فکر کردم همه ی آدم های بزرگ، همه ی غول ها، همه ی کسانی که بزرگی شان افسانه ای است حتمن کسی را داشته اند و دارند که پیش او کوچک باشند و کوچکی شان را به او اظهار کنند. پیش خودم گفتم همان طور که اگر آدمی نتواند عشق بورزد نمی تواند هم نفرت بورزد، آدمی هم که پیش کسی کوچک نباشد پیش دیگران نمی تواند بزرگ باشد. آدم های بزرگ حتمن خدایی دارند که پیش او خیلی کوچک باشند، خیلی کوچک... فکر کردم. یاد نیایش های گاندی افتادم. بعد یاد مصطفا چمران افتادم که توی میدان های جنگ جوری یل و استوار بود که انگار بنده ی هیچ خدایی نیست و آن وقت نیایش هایش... حتا یاد احمد شاملو افتادم. خدای او آیدایش بود. و این که این قدر شاعر بزرگی بود به خاطر این بود که آیدایی داشت که پیشش هزار بار کوچکی و ناچیزی خودش را بگوید و بگوید و همه ی شعرهایی که برای ایدا نوشته حتمن دعا هستند...
خورشید داشت طلوع می کرد. من به این فکر می کردم که چرا دعاهای خاص خودم را اختراع نمی کنم و از خودم شاکی شدم که حتا آیدایی هم ندارم که...