سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

1- شب اول را خودم همراهش رفته بودم. فاصله‌ی کوچه‌ی بن‌بست تا میدان راه‌آهن 100 متر بیشتر نبود. روبه روی پارکِ پشتِ ایستگاه بی آرتی بود. ولی همان 100 متر آن‌قدر پرخطر بود که تنها رفتن ترس داشت. هرچند دو نفر رفتن هم چندان توفیری ایجاد نمی‌کرد. 

از پارک پشت ایستگاه نمی‌توانستیم برویم. دلش را نداشتیم. انبوه گرفتاران حباب شیشه‌ای و فندک به دست در تمام پیاده‌روهای پارک کوچک ولو بودند. خفتمان نکنند... یکهو یکی‌شان در عوالم خودش ما را با چاقو موردعنایت قرار ندهد... لختمان می‌کنند...

اواخر پاییز بود. هوا سوز داشت. از توی پارک باریکه‌های دود به آسمان می‌رفت و خیال‌ها در ذهن آدم‌ها رشد می‌کردند. خیال‌های گرمابخشی که از نظر ما توهم بودند. سر کوچه هم حلقه‌ی بزرگی از مردان دایره‌وار نشسته بودند. سرها در گریبان، خم‌شده بودند در خودشان. تکان نمی‌خوردند. تنها نشان حیاتشان باریکه‌های دودی بود که هرازگاهی از بالای یکی‌شان به آسمان قد می‌کشید. 

از آن‌ها هم رد شدیم و او از آن شب ساکن خانه‌ای در میدان راه‌آهن شد. خانه‌ای که با تاریک شدن هوا رسیدن به آن ترسناک می‌شد. روشنایی و شاید گرمای روز حلقه‌های سر در گریبان سر کوچه را فراری می‌داد. روز اول ترسناک بود. اما بعد از یک هفته دیگر عادت کرده بود. دیگر دستش آمده بود که کی باید برود کی بیاید. دستش آمده بود که این جماعت گرفتار سرشان به کار خودشان است. دستش آمده بود که خانه‌ی 30 متری انتهای کوچه‌ی بن‌بست هم حال و هوای خودش را دارد. دستش آمده بود که با زشتی حاشیه‌ی میدان راه‌آهن چطور کنار بیاید.

2- پیاده‌روی خیابان خوردین بعد از میدان صنعت زیبا بود. آن‌قدر خوشش آمده بود که بار اول سربالایی بودن خیابان خوردین را فراموش کرد و با هم تا شهر کتاب ابن‌سینا هم رفتیم. 

خوردین خیابان است، اما از بزرگراه رسالت و خیلی بزرگراه‌های دیگر تهران هم پک و پهن‌تر است و هم استانداردتر. نه‌تنها خودش پک و پهن است بلکه پیاده‌روهای دو طرفش هم گل‌وگشادند. دل آدم باز می‌شود وقتی از پیاده‌رویی به آن گل‌وگشادی رد می‌شود. دل آدم باز می‌شود وقتی می‌بینی موتورسیکلت‌ها مزاحمت نیستند. دل آدم باز می‌شود وقتی دم غروب می‌بینی که خانه‌های یک طبقه و بزرگ کنار خیابان لامپ‌های اتاق‌های بزرگشان را روشن می‌کنند و شبی پر از آرامش را جشن می‌گیرند.

حالا دیگر مسیر هر روزش بود. بعد از کار ترافیک چراغ‌قرمز میدان صنعت او را بی‌خیال تاکسی سوار کردن می‌کرد. هر روز ترجیح می‌داد از زیر درختان بلند پیاده‌روی کند. او آن مسیر دوست‌داشتنی را پیاده می‌آمد تا آن پارکه و از کنار نانوایی می‌گذشت و می‌رسید به میدان صنعت. بعد از یک هفته به این مسیر هم عادت کرد. 

3- چند روز پیش به من می‌گفت میدان راه‌آهن را یادت است؟ زشت بود و ترسناک. ولی بعد از یک هفته عادت کردم. غبار عادت چنان نگاهم را گرفت که دیگر زشتی و ترسناکی‌اش را نمی‌دیدم. حالا این پیاده‌روی خیابان خوردین را می‌بینی؟ گل‌وگشاد و دل‌باز بود و پر از دارودرخت و خانه‌های رؤیایی. ولی بعد از یک هفته چشم‌هایم عادت کردند. غبار عادت چنان نگاهم را گرفت که دیگر زیبایی و آرامشش را نمی‌بینم. برایم معمولی شده. این غبار عادت زشتی و زیبایی و هول و امید را در چشم عادت یکسان می‌کند. آدم می‌ماند که بگوید عادت خوب است یا بد...

راست می‌گفت.

  • پیمان ..

انتخابات پارلمان افغانستان پرماجراتر از آنی بود که فکر می‌کردیم. بهمان گفتند نروید. جو این روزهای افغانستان بیش از حد امنیتی است. گفتند حداقل تا برگزاری انتخابات سفرتان را عقب بیندازید. گفتند اگر شر طالبان و داعش و ضدحکومتی ها دامنتان را نگیرد، شر ایست بازرسی‌ها و تلاشی‌های پلیس افغانستان و نیروهای ناتو ۱۰۰ در ۱۰۰ دامنتان را می‌گیرد و به‌شدت از دیدن جهان افغانستانی محروم می‌شوید. اصلاً این‌ها هیچ... یکهو توی میدان هوایی شهرها تیراندازی می‌شود(که قبل از انتخابات کاملاً محتمل است) و فرودگاه‌ها یکی دو هفته تعطیل می‌شوند. آن‌وقت باید هی آنجا بمانید و هزینه سفرتان بالا می‌رود و برگشتتان با کرام الکاتبین می‌شود. گفتند افغانستان قبل از انتخابات محل عبور وانت‌هایی است که با آر پی جی نصب‌شده در قسمت بارشان توی شهر گشت می‌زنند. آر پی جی توی شهر می‌فهمید یعنی چه؟

باز هم کم سواد بودم. باز هم از احوالات کشور همسایه هیچ نمی‌دانستم. اصلاً نمی‌دانستم انتخابات پارلمان افغانستان یعنی چه. خبرها را که سرچ کردم تازه به عمق نگرانی‌ها و نهی کردن‌ها پی بردم:

انفجار در یک تجمع انتخاباتی در شرق افغانستان

حمله انتحاری در نزدیکی کمیسیون انتخابات در کابل؛ یک پلیس کشته شد

یک نامزد سرشناس انتخاباتی در حمله انتحاری کشته شد

حمله انتحاری روز سه‌شنبه ننگرهار؛ شمار قربانیان به ۶۸ نفر رسید

در 'حمله هوایی' به مراسمی در قندهار سه زن کشته شدند و عروس زخمی شد

و...

انتخابات پارلمان افغانستان طبق قانون باید هر 5 سال یک بار برگزار شود. بعد از سقوط طالبان تا به حال دو بار پارلمان افغانستان تشکیل شده. آخرین انتخابات پارلمانی‌شان در سال 1389 برگزار شد. دوره‌ی بعدی باید در سال 1394 برگزار می‌شد؛ ولی تا به امسال برگزار نشده. یعنی الان 8 سال است که مجلس فعلی مشغول قانون گزاری و کارهای دیگر است. بالاخره تصمیم گرفته‌اند که با 3 سال تأخیر انتخابات پارلمان افغانستان را برگزار کنند.

حالا چرا 3 سال تأخیر افتاده؟ به علل مختلف. یکی‌اش به خاطر دعوا و جر و منجرهای انتخابات ریاست جمهوری سال 1393. در افغانستان مجری برگزاری انتخابات کمیسیون مستقل انتخابات است.

از آن جا که این کشور چند دهه جنگ داخلی و خارجی و همه جور نزاع و درگیری داشته زیرساخت‌های مدارک شناسایی افراد مثل ثبت احوال ایران شکل نگرفته. در نتیجه افغانستانی‌ها مدارک شناسایی مختلفی داشتند و خبری از یک شناسنامه‌ی واحد نبود. 

در این چند دوره انتخاباتی که برگزار شده قبل از انتخابات به افرادی که می‌خواهند رأی بدهند کارت شرکت در انتخابات داده می‌شود. هر کس کارت شرکت در انتخابات داشته باشد می‌تواند رأی بدهد. کارت را هم به کسی می‌دهند که یک مدرک شناسایی ارائه کند که ثابت کند افغانستانی و بالای 18 سال است.

در انتخابات ریاست جمهوری سال 1393 افغانستان 8 نامزد شرکت داشتند. عبدالله عبدالله 42 درصد آرا را کسب کرد و اشرف غنی 33 درصد. انتخابات به دور دوم کشید. در دور دوم اشرف غنی تعداد رأی بیشتری را کسب کرد و به‌عنوان رئیس جمهور اعلام شد. اما عبدالله عبدالله گفت که تقلب شده و نتیجه را نپذیرفت. گیر ماجرا هم همان کارت‌های رأی دهی و امکان جعل کردن و شرکت چندباره بود. یک کشمکش چند ماهه داشتند سر نتیجه‌ی انتخابات. کار به دخالت سازمان ملل و آمریکا کشید. رئیس کمیسیون مستقل انتخابات هم تأیید کرد که تقلب شده. جان کری آمد گفت دوباره رأی ها را بشمارند. خلاصه آن قدر ادامه پیدا کرد که خود نامزدها هم خسته شدند و گفتند بهتر است کشش ندهیم. اشرف غنی رئیس جمهور شد و رئیس شورای وزیران عبدالله عبدالله رئیس اجرائیه شد و رئیس هیئت وزیران. تقسیم قدرت کردند به این شرط که باید حداقل قانون انتخابات در افغانستان تغییر کند.

کشمکش‌های آن‌ها باعث شد تا سال بعدش انتخابات پارلمانی با بیم تقلب برگزار نشود و هی برگزار نشود و نشود تا برسد به مهر (میزان) 1397؛ عدل موقعی که ما می‌خواستیم برویم افغانستان.

حالا چرا می‌خواهند همین مهر ماه برگزار شود؟ یک دلیلش خب آبروریزی 3 سال تأخیر است. قرار بوده 3 سال پیش انتخابات پارلمان برگزار شود. یک دلیل دیگرش تهدیدهای ترامپ است که گفته می‌خواهد کمک‌های مالی به افغانستان را متوقف کند. مطمئناً برای دولت افغانستان که همین طوری اش بر 50 درصد کشور تسلط ندارد حذف کمک‌های بین المللی سنگین خواهد بود. در ماه نوامبر کنفرانس کمک دهندگان مالی به افغانستان در ژنو برگزار می‌شود و مطمئناً اگر دولت افغانستان برگزاری انتخابات پارلمانی را در کارنامه داشته باشد رزومه‌ی قابل اعتنایی برای دریافت کمک‌ها خواهد داشت. وگرنه داستانش می‌شود مثل داستان UNDP که چون دولت افغانستان را ناتوان تشخیص داده بود کمک‌های دلاری‌اش را تا اطلاع ثانوی متوقف کرد.

حمله انتحاری به مرکز ثبت نام رای دهندگان در برچی کابل

افغانستان چند ماه است که درگیر انتخابات پارلمانی است. از 25 فروردین (حمل) 1397 ثبت نام رأی دهندگان شروع شد. هر افغانستانی بالای 18 سال می‌رفت به مرکز ثبت نام رأی دهندگان و کارت شرکت در انتخابات می‌گرفت. این ثبت نام تا 10 مرداد 1397 ادامه داشت. حمله به مراکز ثبت نام رأی دهندگان هم کم نبود. وحشتناک‌ترینش در 2 اردیبهشت (ثور) اتفاق افتاد: دشت برچی کابل که محل سکونت هزاره‌ها و شیعه‌های کابل است. یک انفجار انتحاری با بیش از 70 نفر کشته و 120 نفر زخمی.

طالبان، داعش و مخالفان حکومت افغانستان با انتخابات مشکل اساسی دارند. در 6 ماه  اول امسال در شهرهای مختلف افغانستان 1692 غیرنظامی کشته شده‌اند. آماری که سازمان ملل می‌گوید از سال 2009 به این طرف بی سابقه است.

اما فقط طالبان و داعش و مخالفان حکومت نیستند که با انتخابات مشکل دارند. یک انتلافی در افغانستان به وجود آمده به نام ائتلاف بزرگ ملی افغانستان که می‌گوید ۱۰۰ در ۱۰۰ در انتخابات پارلمان افغانستان تقلب خواهد شد. این ائتلاف در شهریور ماه دفاتر کمیسیون مستقل انتخابات در هرات، بلخ و قندهار را تعطیل کردند تا اصلاً نتوانند انتخابات برگزار کنند. ولی خب آن‌ها مثل داعش و طالبان خشن نیستند و قصل کشت و کشتار ندارند. قبل از اعتراضات این ائتلاف کمیسیون مستقل انتخابات گفته بود که 9 میلیون نفر برای شرکت در انتخابات ثبت نام کرده‌اند. اما بعد از اعتراضات آن‌ها تعداد به 7 میلیون نفر رسید و چند صد هزار نفر شناسنامه‌شان جعلی بوده یا اطلاعاتش ناقص بوده (مثلاً تاریخ تولد نداشته!).

دولت افغانستان برای جلوگیری از تقلب تا به حال 4500 دستگاه انگشت نگاری و ثبت اطلاعات بایومتریک از آلمان خریده. قول هم داده که تا روز انتخابات 21000 دستگاه را تأمین کند تا تمام مراکز رأی گیری اطلاعات هویتی را ثبت کنند و یک نفر به هیچ وجه نتواند دو بار رأی بدهد و سایر اشکال تقلب صورت نپذیرد.

یک استان غزنی هم هست که برای خودش داستان دیگری است. داستانی که نمادی است از بحث قومیت‌ها در افغانستان. افغانستان 34 تا ولایت دارد و هر ولایت یک حوزه‌ی انتخاباتی با چندین کرسی متناسب با جمعیت آن ولایت. 8 سال پیش در غزنی همه‌ی 11 نماینده از قوم هزاره‌ها انتخاب شدند. در این دوره پشتون‌های غزنی اعتراض کرده‌اند که باید ما هم نماینده‌ی صد در صدی داشته باشیم. رفتند جلوی دفتر کمیسیون انتخابات در غزنی و اعتراض و خشونت و به آتش کشیدن. کمیسیون مستقل انتخابات خلاف قوانین اعلام کرد که غزنی ۳ حوزه‌ی انتخاباتی داشته باشد تا پشتون‌های این ولایت هم حتماً در پارلمان نماینده داشته باشند. این طوری هاست که انتخابات در غزنی با سایر نقاط افغانستان تفاوت دارد!

حالا افغانستان است و 2565 کاندید پارلمانش که می‌خواهند 250 کرسی پارلمان را تصاحب کنند. در دوره‌ی قبلی انتخابات 300 هزار نفر نیروی مسلح خود افغانستان و 150 هزار نفر نیروهای ناتو سعی کرده بودند امنیت قبل از انتخابات را تأمین کنند. ولی ده‌ها حمله‌ی مسلحانه اتفاق افتاد و ده‌ها نفر کشته شدند و ده‌ها نفر ربوده شدند؛ چه نیروهای نظامی، چه کاندیدها و چه آدم‌های معمولی.

گفتند شما هم اگر بروید در بهترین حالت زندانی محل اقامتتان می‌شوید و نمی‌توانید حتی یک پیاده روی ساده داشته باشید. گفتیم باشد، چشم. نمی‌رویم حالا.

فقط خدا کند دعواها و جر و منجرهای انتخابات پارلمانی دامنه‌دار نشود...

  • پیمان ..

سفارت افغانستان در تهران

برای گرفتن ویزای افغانستان باید از طریق سایت وقت مصاحبه می‌گرفتیم. سایتی که به قول خانم تلفنچی سفارت تازه احیا شده بود. دنگ و فنگ زیاد داشت. اطلاعات زیادی می‌گرفت از آدم. گیر می‌داد که چرا روی کامپیوترت فلش پلیر نصب نیست. خطاها را نصفه نشان می‌داد. آدم نمی‌فهمید که این فیلد به عدد حساس است یا نه. اینجا حروف انگلیسی را باید بزرگ بنویسی یا کوچک. 

با والذاریاتی ثبت‌نام کردیم و دیدیم عه... این‌که در همین لحظه‌ی چاپ به ما نوبت داده. یعنی صفی وجود نداشته. من با اینترنت اکسپلورر ثبت‌نام کرده بودم و برگه‌ی مشخصات موقع چاپ یک چیز درهم برهمی در آمد. اکسپلورر مزخرف هیچ کدام از کلمات فارسی را نفهمیده بود و همه را جدا جدا چاپ کرده بود. محسن فرم نوبتش را روی یک چک پرینت چاپ گرفت. حال دوباره پر کردن فرم و طی آن والذاریات نبود. گفتیم حتماً فقط آن شماره‌ی نوبت مهم است و همه‌چیز سیستمی است. ولی...

سفارت افغانستان توی خیابان پاکستان است. به وسط خیابان پاکستان که می‌رسی یکهو خیابان شلوغ و پر از آدم می‌شود. همان‌جا سفارت افغانستان است. در اصلی‌اش برای خود افغانستانی‌هاست. حیاط کوچکی دارد که پله‌ها و بالکنش آدم را یاد حسینیه‌ی جماران می‌اندازد. شلوغ است. ده‌ها افغانستانی توی حیاط چفت هم ایستاده‌اند و یک وضعیتی. 

یک در کوچک سمت چپ ساختمان مخصوص انجام کارهای ویزا است. اتاقی کوچک با سه ردیف صندلی انتظار و یک پیشخوان شیشه‌ای که نرده‌های آهنی دارد. عکس اشرف غنی و احمد شاه مسعود به دیوار و مسئول صدور ویزا هم پیرمردی با کت شلوار و کراوات و دیسیپلینی فوق‌العاده. صفی ندارد. آن‌قدر شلوغ نیست. وقتی ما رسیدیم اولین نفر بودیم.

آقای پوپَل مسئول صدور ویزا بود. یک مبل درب‌وداغان جلوی پیشخان بود که معلوم بود از کنار خیابان برداشته‌اند گذاشته‌اند آنجا. اول محسن رفت پشت پیشخان. پاسپورت و برگه‌ی نوبت را که نشان داد آقای پوپل عصبانی شد: این چه است؟ این چرا این‌گونه است؟ بروید دوباره نوبت بگیرید. فقط برگه‌ی نوبت حسین را قبول کرد که آدمیزادی چاپ شده بود و روی چک پرینتی بود که پشتش فقط یک خط نوشته‌ی ریز داشت و معلوم نبود که چک پرینت است.

البته از خجالت او هم در آمد. حسین شغلش را نوشته بود پژوهشگر. ازش پرسید پژوهشگر چی؟ حسین جواب داد که مسائل اجتماعی. ازش پرسید می‌خواهی بروی افغانستان چه‌کار کنی؟ حسین تریپ شوخی برداشت که دیگر از ایران نومید شده‌ایم می‌خواهیم برویم ببینیم افغانستان چطور است. آقای پوپل هم درآمد گفت که اگر تو پژوهشگر بودی مملکت خودت را آباد می‌کردی. مملکت خودتان را خراب کرده‌اید می‌خواهی بروی افغانستان را هم خراب کنی؟ حسین چیزی نگفت.

من و محسن خندیدیم و افتادیم دنبال کافی‌نت که یک نوبت دیگر بگیریم. کور خوانده بودیم که سیستماتیک است. آقای پوپل همه چیزش دست‌نویس بود. همه‌ی سؤالاتی را که می‌پرسید با روان‌نویس روی یک کاغذ سفید مکتوب می‌کرد. اصلاً جلویش کامپیوتری نبود. 

نان بولانی

روبه روی سفارت یک موتوری بولانی می‌فروخت و مشتری هم داشت. بولانی های سرخ‌شده را گذاشته بود روی موتورش و می‌فروخت. ازین آدم‌های بالفطره بازاریاب بود. کافی‌نت روبه روی سفارت خیلی شلوغ بود. یکی عکس فوری می‌خواست (با روتوش 20هزار تومان-بدون روتوش 15هزار تومان). یکی کپی رنگی از کارت آمایشش می‌خواست. یکی تذکره‌ی 50 سال پیش افغانستانی‌اش را آورده بود و دنبال گرفتن پاسپورت جدید بود. ما هم دنبال نوبت ویزا بودیم. خلاصه دوباره نوبت گرفتیم و رسیدیم به حضور آقای پوپل که با ما مصاحبه کند و ویزای ورود به افغانستان را مرحمت کند.

من رفتم نشستم روی مبل عهد بوق و به سؤالات جواب دادم تا رسیدم به آدرس خانه‌مان و اسم کوچه که قره زادنیاست. گیر داد به تلفظ من از حرف ق. گفت شما ایرانی‌ها چرا همه‌ی ق ها را مثل هم تلفظ می‌کنید؟ برایم روی کاغذ ق و غ را نوشت و تلفظ کرد و گفت این دو تا با هم فرق دارند. چیزی نگفتم. گفت رئیس‌جمهورتان هم همین‌جوری است. پری روزها که سخنرانی می‌کرد گوش کردم دیدم او هم بین غ و ق تفاوت نمی‌گذارد در حرف زدنش. وقتی رئیس‌جمهورتان آن طوری باشد از شما هم انتظاری نیست البته.

خیلی دلم خواست که سفارت ایران در افغانستان را ببینم تا بفهمم که این‌طور گیر دادن‌های آقای پوپل حکایت بازخورد یک رفتار خود ما ایرانی‌هاست یا مسئله‌ی دیگری...

با ویزای هر سه تایمان موافقت کرد. سه تا فیش نوشت به قیمت نفری 100 دلار که بروید فلان بانک ملی واریز کنید. اینش خیلی زور داشت. 100 دلار... می‌دانستیم که سفارت افغانستان برای ویزا دادن مبلغ سنگینی دریافت می‌کند. حتی از ویزای شنگن اروپا هم گران‌تر. یاد حرف‌های رئیس‌جمهور روحانی افتاده بودم که برگشته بود در جواب به آمریکا گفته بود: سخن ما روشن است: تعهد در برابر تعهد، نقض در برابر نقض،تهدید در برابر تهدید. و گام در برابر گام، به‌جای حرف در برابر حرف.

خیلی‌ها به‌به و چه چه کرده بودند که چه قدر خوب گفته. همه ایران و آمریکا را می‌دیدند. کسی ایران و افغانستان را نمی‌دید. کسی انگار نمی‌دانست که افغانستانی‌ها به خاطر کارهایی که سفارت ایران در کابل انجام داده مقابله به مثل کرده‌اند و ویزای خودشان را خدا تومن کرده‌اند.

به مشکل تازه‌ای برخوردیم. توی سایت سفارت نوشته بود 100 دلار یا 80 یورو. ولی آقای پوپل می‌گفت فقط دلار. یورو قدیم‌ها بود و توی سایت یادشان رفته که به‌روزرسانی کنند. ما فقط یورو داشتیم. به تاکسی‌ها و موتوری‌های جلوی سفارت اعتماد نکردیم. خودمان رفتیم بانک ملی توی خیابان میرزای شیرازی. طبقه‌ی دوم بانک مخصوص واریزهای ارزی بود. یک طبقه ساختمان فقط با یک اپراتور برای یک کار کوچک. کاری که می‌شد در یک باجه‌ی 1مترمربعی در همان طبقه همکف هم صورت بگیرد. این بود میزان بهره‌وری بانک ملی ایران. 

آقای متصدی یورو را به دلار تبدیل نمی‌کرد. گفت دلار می‌فروشم بهتان. گفتیم چه قدر؟ گفت 16 هزار تومان. گفتیم بازار 12 هزار تومان است که. گفت آن بازار است. اینجا بازار نیست. حواله‌مان داد به صرافی‌های اطراف که پولتان را چنج کنید. دو تا صرافی رفتیم. هیچ کدام کاری نکردند. نه دلار می‌فروختند و نه یورو می‌خریدند. اصلاً و ابداً. گفتیم چرا این کار را نمی‌کنید؟ گفتند امروز نه خرید داریم نه فروش. گفتیم اگر 10 هزار تا می‌گذاشتیم جلوی‌تان هم همین را می‌گفتید؟ زدیم بیرون و فحش دادیم به ذات بد دلارفروش‌های ایران.

دلار گیر نمی‌آوردیم. محسن زنگ زد به دوستش. گفت 300 دلار می‌خواهد. همان نزدیکی‌ها بود. رفتیم پیش دوست محسن. از جیبش 3 تا اسکناس 100دلاری آورد بیرون و مثل پول خرد داد دستمان. رفیق پولدار داشتن خیلی خوب است. دوباره رفتیم بانک و گفتیم این هم 300 دلار. ولی کور خوانده بودیم. قبول نکرد هیچ‌کدامش را. اولی را چون رویش با خودکار یک خط کشیده بودند. دومی را چون یکجایش لکه‌ی قهوه‌ای داشت. سومی را هم چون‌که وسطش یک کوچولو بریدگی داشت. بانک ملی باید پول‌هایش هم مثل کارمندهایش صحیح و سالم باشند. چی فکر کرده‌اید؟

دوباره رفتیم پیش دوست محسن که آقا دلارهایت کثیف بودند. قبول نکردند. 3 تا خوشگلش را بده. خلاصه با هزار زور و زحمت توانستیم فیش‌ها را واریز کنیم و برگردیم سفارت و پیش آقای پوپل. پشیمان هم شدیم که چرا همان اول کار را به موتوری‌ها و تاکسی‌ها جلوی سفارت نسپردیم؟ آن‌ها ریال می‌گرفتند و خودشان می‌رفتند دلاری واریز می‌کردند وبرمی گشتند. از یوروهای توی دستمان ترسیده بودیم که مبادا این موتوری‌ها بدزدند و فلان شود بیسار شود. اعتماد چیزی است که حداقل توی تهران متاع کمیابی است.

عصر به سفر هفته‌ی آینده به افغانستان فکر می‌کردم. به ویزایی که عرض یک روز صادر شده بود. تازه فهمیده بودم که 28م میزان انتخابات پارلمانی افغانستان است. همان انتخاباتی که در پیش ثبت‌نامش یک حمله‌ی انتحاری صورت گرفته بود چند ماه پیش و 57نفر یکجا مرده بودند. خبرها را می‌خواندم و می‌گفتم ای‌بابا... نزدیک انتخابات افغانستان هم برای خودش داستانی است ها. 

بعد گفتم اوووه پیمان. تو از امنیت نداشتن می‌ترسی؟ تویی که برای رد شدن از هر خیابان این شهر خطر زیر گرفته شدن توسط هزاران ماشین را به جان می‌خری؟ تویی که با شنیدن صدای موتورسیکلت توی پیاده‌روها و خیابان‌ها به خودت می‌لرزی که الآن من را می‌زند الآن کیف من را موبایل من را می دزد؟ تویی که همین دیشب از خفت شدن توسط سه پسر فرار کردی؟ مگر لحظه‌لحظه‌های در ایران بودن چه قدر امنیت دارد که افغانستان نداشته باشد؟ بعد به تمام خستگی‌های این چند روز فکر کردم و دلم خواست اصلاً حمله‌ی انتحاری را تجربه کنم و خلاص شوم از این بار بی‌باری که بر دوش‌هایم سنگینی می‌کند. خلاص شوم از این‌همه جان کندن و بی‌نتیجه ماندن. از مهر نورزیدن و مهر ندیدن. خسته شده بودم.

باید این چند روز بنشینم در مورد افغانستان خیلی چیزها بخوانم و بشنوم. فرصت زیادی نداریم. دو سه روز دیگر راهی می‌شویم...


  • پیمان ..

آقا بهروز مسئول خط تاکسی‌های ونک به تهران‌پارس و بالعکس است. صبح‌ها فلکه دوم می‌ایستد و عصرها و دم غروب‌ها میدان ونک. از آن مسئول خط‌هاست که تو همان بار اول می‌فهمی که رئیس او است. همیشه شلوار گشاد می‌پوشد. پاری وقت‌ها شلوار پارچه‌ای سندبادی و گاه هم شلوار کتان گشاد. کفش سیاه پاشنه تخم‌مرغی و پشت خواب و دستمال‌یزدی توی دستش هماهنگی ذاتی با سبیل پرپشت همیشه سیاهش دارند. حتم سال‌های جوانی پشت موی بلندی می‌گذاشته. حالا اما نه. ولی موهایش همیشه روغن مالیده است و البته که یک نخ موی سفید هم ندارد. بیشتر وقت‌ها توی جیب شلوارش پر است از تخمه آفتابگردان. هر وقت بیکار می‌شود تخمه می‌شکند.

راننده‌های تاکسی خط تهران‌پارس به ونک هیچ‌وقت برای مسافر داد نمی‌زنند. این کار را همیشه آقا بهروز انجام می‌دهد. او است که بالاسر صف می‌ایستد و دانه‌دانه مسافرها را سوار ون‌ها و تاکسی‌ها می‌کند. همیشه صندلی‌های تاشوی ون‌ها مشتری کمتری دارند. وقتی 7 صندلی دیگر پر می‌شوند صف به خاطر آن 2 صندلی متوقف می‌شود. آنجاست که آقا بهروز با صدای بلند و خش‌دارش داد می‌زند ونک 2 نفر... ونک 2 نفر. آقا بیا، خانم بیا. و سریع ون‌ها را پر از مسافر می‌کند تا همه سریع‌تر به کار وزندگی‌شان برسند.

عصرها که از سمت ونک به تهران‌پارس صف تشکیل می‌شود، سواری‌های شخصی هم مسافر سوار می‌کنند. اما هیچ‌کدامشان بی‌اجازه‌ی آقا بهروز این کار را انجام نمی‌دهند. حتماً باید شیتیل را به آقا بهروز بدهند تا او داد بزند سواری تهران‌پارس 4 نفر بدو. مسافرهای خط ونک تهران‌پارس هم عجیب قبولش دارند. بارها پیش آمده که سواری‌ها خواسته‌اند از عقب صف و قایمکی دور از چشم آقا بهروز مسافر سوار کنند. اما هیچ‌کس سوار نشده. راننده‌های ون هم هر وقت پول خرد کم می‌آورند سراغ او می‌آیند. یک‌جورهایی منبع پول خردهای 1هزارتومانی 2هزارتومانی خط است.

به‌شخصه تابه‌حال آقا بهروز را نشسته ندیده‌ام. صبح‌ها او را ایستاده دیده‌ام. عصرها هم ایستاده. اصلاً نشستن تو کارش نیست انگار.

من همیشه فکر می‌کردم آقا بهروز کارش فقط رتق‌وفتق مسافر سوار کردن ون‌ها و تاکسی‌هاست. تا هفته‌ی پیش که صبح کمی دیر راه افتادم. 

ساعت 10 صبح بود. 10 صبح یعنی که دیگر ون‌های تهران‌پارس ونک کار نمی‌کنند و باید تاکسی سوار می‌شدم. کرایه ون 3000 تومان و کرایه تاکسی 4500 تومان است. رفتم سوار تاکسی اول صف تاکسی‌ها شوم که بهم گفتند برو سوار آن ماشین سفیده شو. 

ماشین سفیده یک پراید سفید بود که گوشه‌ی ایستگاه پارک شده بود. خارج از صف. یک پراید سفید پر از خط و خش. سوار شدم. نفر سوم بودم. از روی صفحه کیلومتر پراید فهمیدم که از آن کاربراتوری‌های قدیمی است. ماشین روشن بود. دور موتور درجایش روی 2000 بود و سرعت‌سنج هم سرعت 20کیلومتر بر ساعت را نشان می‌داد. روی صندلی عقب نشسته بودم. زیرم یک پوست گوسفند بود که عجیب گرم‌ونرم بود و تکیه‌گاهم هم چند چفیه ی به هم گره‌زده شده. پلاستیک ستون‌های ماشین ترک برداشته بودند. موکت سقف هم پرز داده بود. روی داشبورد یک قرآن بزرگ بود و زیرش یک سالنامه. چند تا برچسب یا حسین و یا ابوالفضل هم به داشبورد چسبیده بود. چند تا شکلک عروسکی آدامس برگردان هم به داشبورد چسبیده بود.

نفر چهارم که آمد و کنارم نشست یکهو آقا بهروز پشت فرمان نشست. عه... پس آقا بهروز خودش هم مسافر سوار می‌کند. در ساعت‌هایی که صف مسافرها طولانی نیست او هم مسافر سوار می‌کند. پس این پراید کاربراتوری مال او است. همیشه برایم سؤال بود که او چطور عصرها خودش را از تهران‌پارس به ونک می‌رساند تا آنجا را مدیریت کند. پس خودش...

آقا بهروز همان آقا بهروز بود. این بار پشت فرمان. زیاد بوق می‌زد. تا برسیم به بزرگراه باقری با چند نفر چاق‌سلامتی کرد. یک مشت تخمه شکست و پوستش را از پنجره‌ی باز ماشین تف کرد بیرون. بعد موبایلش را برداشت. یک زنگ زد به مادر بچه‌هایش که با مدرسه‌ی مهدی صحبت کردم مدیرش نبود هنوز. یک زنگ زد به رفیقش که آره کارت را درست کردم، فقط مانده امضای سفیر. سفیرشون مسافرته. وقتی اومد ویزاتو امضا می کنه و حل می شه. بعد هم پراید را انداخت تو اتوبان همت.

آقایی که جلو نشسته بود پیرمرد جاافتاده ای بود که موبایلش چند بار زنگ خورد و او هم گفت که تا ساعت 10:30 خودش را می‌رساند. حرف زدنش با موبایل که تمام شد آقا بهروز از پشت فرمان خودش را خم کرد تو صورت او گفت: شما شرکت کار می‌کنی؟

او هم گفت: بله.

آقا بهروز گفت: آقا دختر رفیق من فوق‌لیسانس داره...

آقای پیر حرفش را نیمه‌تمام گذاشت: نه بابا. خودم هم در شرف اخراج و تعدیل نیروام. مملکت اوضاعش خرابه.

انگار دست گذاشت روی زخم آقا بهروز. آقا بهروز گفت: خرابه‌ها. دلار و سکه و اینا رو من تو باغش نیستم. ولی آقا من دیروز گوجه خریدم کیلویی 9000 تومن. می‌فهمی؟ هنوز زمستون نشده. هنوز خبری نیست. پارسال سر زمستون در بدترین شرایط گوجه دیگه خیلی دیوونه می‌شد پُرِ پُرش می‌رسید کیلویی 5500تومان. طرف اگر انصاف داشت می‌فروخت 5000 تومن. اما حالا سر تابستونی گوجه اونم تو ورامین شده 9000 تومن.... معلوم نیست دارن چی کار می کنن. چه مملکتیه آخه؟

آقای پیر گفت: اینا براشون مهم نیست. بچه هاشون همه اون طرف آب‌اند. خودشون هم چند صباح دیگه رفتنی‌اند.

آقا بهروز گفت: یعنی کارشون تمومه؟

آقای پیر موبایلش را رد تماس کرد و گفت: آره. دیگه رفتنی‌اند.

آقا بهروز دنده 3 را پر کرد و انداخت توی لاین سرعت و گفت: حداقل همه چیزو خراب نکنن. اگه می خوان برن برن. همه چیزو خراب نکنن دیگه. حتماً باید همه‌ی نظم و ترتیب‌ها رو به هم بزنن بعد برن؟ این جوری نمیشه که.

من سکوت کرده بودم و دوست داشتم فقط آقا بهروز با صدای خش‌دارش حرف بزند.

آقای پیر گفت: دیگه سیرمونی ندارن اینا. هر چی می خورن انگار سیر نمیشن.

رسیدیم به ترافیک. آقا بهروز دو تا بوق زد و بعد تغییر لاین داد. دوباره دو تا بوق زد و یک خط دیگر هم تغییر لاین داد. گفت: آخرش ترسناکه. به جان خودم آخرش مردم می افتن به جون هم.

چند تخمه از جیبش آورد بیرون و شکاند و پوستش را تف کرد بیرون. بعد گفت: ببین جنگ داخلی می شه. شروعش هم از همین کلاه‌برداری‌هاست. الآن این‌جوری و این وضعیت که شده مردم هی کلاه همدیگه رو برمی دارن. هی از هم دزدی می کنن. دزدی و کلاه‌برداری زیاد شده. بچه هامون قطعات ماشین که می خرن با ترس و لرز می خرن. الان معامله ترس داره. چک بی‌محل زیاد داره می شه. فرت‌وفرت مردم دارن دزدی می کنن. بعد دزدی و کلاه‌برداری نوبت جنگ‌ودعواست. این جوری کنن آخرش می‌افتیم به جون هم. با هم دیگه جر و منجر می‌کنیم. بعد ترکا می بینن یه نفر ترک کتک خورده. ترکا می افتن به جون لرا. لرا می افتن به جون کردا. بعد شیر تو شیر و جنگ می شه... می‌فهمی؟

آقای پیر چیزی نگفت. آقا بهروز از توی آینه‌ی پهن به عقب نگاه کرد. ما 3 نفر عقب هم چیزی نگفتیم. من چیزی نداشتم که بگویم. خودش هم ساکت ماند. تا چهارراه جهان کودک را در سکوت راند. بعد توی ترافیک پشت چراغ‌قرمز سالنامه‌اش را باز کرد و از لایش 4 تا 500 تومانی کشید بیرون. اسکناس‌های 5000 تومانی‌مان را دادیم و او دانه‌دانه پانصدی‌هایش را به ما داد. 

وقتی رسیدیم به آقای پیر بغل‌دستی‌اش گفت: آره... این رفیق ما یه دختر داره. فوق لیسانسه. 3 سال هم سابقه کار داره. اگر تو شرکتتون کسی رو خواستین بهم بگید بهش بگم. بیکاره. خوب نیست.

آقای پیر چیزی نگفت و پیاده شد. من هم چیزی نداشتم بگویم. پیاده شدم و به حرف‌های آقا بهروز فکر کردم.


  • پیمان ..

علی کانادایی

۲۹
شهریور

یادم رفت یادآوری کنم بهش که امسال دقیقاً ده سال می‌شود که با هم رفیقیم. مثل برق و باد گذشتن این سال‌ها را چند بار به همدیگر گفتیم. حسرتی نبود. گذشته بود. شاید می‌شد بهتر گذراند. ولی انتخاب‌ها یحتمل همین‌ها می‌شد که داشتیم. چاره‌ای نداشتیم.  حتی ده سال بعدازآن جشن شکوفه‌های ورود به «یونیورسیتی آو تهران» هنوز هم موجودات بیچاره‌ای بودیم.

تغییر نکرده بود. همان مهدی روزهای ترم اول مکانیک دانشگاه تهران بود. تیز فکر می‌کرد. تیز تصمیم می‌گرفت و تا به آخر می‌ماند و همینش آن‌قدر ذوق‌مرگم کرد، آن‌قدر حس خوب به من داد که فراموش کردم بگویم حالا سال‌های دوستی‌مان دو رقمی شده است. این‌که ببینی دوست قدیمی بی‌تغییر مثل همان سال‌ها باقی‌مانده یک حس غریب خوشی دارد.

خیلی وقت بود با رفیق مکانیک خوانده هم‌صحبت نشده بودم. داستان اینترکولر موتور تریلی‌ها را ازش پرسیدم. برایم وظیفه‌ی اینترکولرهای توربین گازهای نیروگاهی را توضیح داد و بعد رساند به اینترکولرهای تریلی ها و خرفهمم کرد. داستان توربوشارژرها را هم تعریف کرد. به سمندهای موتور توربو رسیدیم و ایران‌خودرو را مسخره کردیم. راستش هنوز هم این‌جور چیزهای مکانیک برایم هیجان‌انگیز است. ولی خب، هیچ‌وقت پول سعی و خطاهای این‌جوری را نداشتم. پس بی‌خیال شدم. رفتم دنبال هزار و یک‌چیز دیگری که آن‌ها هم برایم هیجان‌انگیزند.

عصر تاسوعا بود. حرم خلوت بود. بازارچه‌ی پشت حرم هم شلوغ نبود. مردم می‌رفتند و می‌آمدند. همین‌جور رفتیم و رفتیم. تا که سر از ابن‌بابویه درآوردیم. کلی از بچه‌های قدیم حرف زدیم. از محمد گفتیم. یادم باشد حتماً یکشنبه‌ی این هفته زنگش بزنم بگویمش که آمدیم شهرری. بگویم تعجبم که چرا آن سال‌ها یک‌بار با خودش شهرری گردی نکردیم. بگویم جایش حسابی خالی بود.

رفتیم توی ابن‌بابویه و من شروع کردم برایش داستان گفتن. داستان زندگی آدم‌هایی را که آنجا خفته بودند. از فاطمی تا میرزاده‌ی عشقی. از دهخدا تا رجبعلی خیاط. از قبرهای عجیب‌وغریب تا شهدای 30 تیر و داستان آن روز تابستانی سال 1331 و بعد کودتای 1332 و بعد و بعد و بعد... 

گفتم ابن‌بابویه یک موزه قبرستان است. مرده‌ی جدید دفن نمی‌کنند اینجا. همه زیرخاکی‌اند. همه داستان‌های پر آب چشم‌اند. همین شهدای 30 تیر و داستان‌های بعدش آدم را به‌اندازه‌ی یک غروب خورشید غمگین می‌کند. همین میرزاده‌ی عشقی آدم را به‌اندازه‌ی یک اداره‌ی دولتی غمگین می‌کند. ولی مهدی سلطان مثال نقض پیدا کردن است. پایین قبرهای شهدای 30 تیر را نشانم داد و گفت: پس این چیه؟

گفتم کدام؟

قبری را نشانم داد که بالایش تصویرهایی رنگی بر سنگ چاپ کرده بودند. گفتم: عجب... پس مرده‌ی جدید هم دفن می‌کنند. 

و این‌طوری‌ها شد که قبر علی کانادایی هم برایم شد یکی از جاذبه‌های ابن‌بابویه. اول به عکس‌ها نگاه کردیم. عکس‌هایی که بر دو طرف یک سنگ سیاه چاپ‌شده بودند. علی کانادایی تکیه داده بر یک ماشین خارجی، علی کانادایی با سینه و شکم عریان و عینک دودی و کلاه کابویی. آن‌طرف سنگ هم عکس خودش بود در زمینه‌ی پرچم به اهتزاز درآمده‌ی کانادا و عکس او در فرودگاه و... آن گوشه‌ی بالا هم نوشته بود علی کانادایی. داستان زندگی این پسر چه بود مگر؟

عجیب بود. خیلی عجیب بود. روی سنگ‌قبر را که خواندم یک جوریم شد: متولد 1375 و مرگ در مردادماه 1397. یعنی این بشری که عکس‌هایش روبه‌رویم است و خودش زیر این سنگ خوابیده چند سال از من کوچک‌تر بوده؟ یعنی روزی که من رفتم کلاس اول دبستان این بشر تازه به دنیا آمد؟ و حالا زندگی‌اش تمام شده و من اینجا ایستاده‌ام بالای سنگ‌قبرش؟ شت. یک جوریم شد. افتادم به شر و ور گفتن.

گفتم من را بهشت زهرا خاک نکنند. به تو وصیت می‌کنم که وقتی مردم من را بهشت زهرا خاک نکنند. گفت مکتوب بنویس. گفتم حالا به تو می‌گویم دیگر. گفتم من را توی یک قبرستان کوچک کنار راه‌آهن دفن کنند. باشد؟ یکجایی هست بعد از بنه کوه و قبل از سیمین دشت، توی مسیر قطار تهران ساری. یک روستا هست که قبرستانش چسبیده به ریل راه‌آهن است. فعلاً از آنجا خوشم می‌آید. من مردم ببرندم آنجا دفنم کنند. اگر هم کسی خواست فاتحه بخواند به خاطرم یک سفر با قطار رضاشاهی آمده باشد. گفتم بدترین اتفاق این است که بهشت زهرا خاک کنند آدم را. مهدی گفت: بدتر هم وجود دارد همیشه. مثلاً این‌که بی جنازه بمانی. جنازه‌ای ازت نماند که بخواهند جایی خاک کنند. گفتم آره راست می گی.

نگاه کردم به قبرهایی که تا پای دیوارهای قبرستان گسترده شده بودند. گفتم: داستان زندگی اکثرشان را نمی‌دانم و نمی‌دانیم و نمی‌دانند. همه‌شان فراموش شده‌اند. ما هم فراموش می‌شویم.

گفت: انتظار دیگه ای مگه داری؟

گفتم: به بخورم اگر انتظار دیگه ای بخواهم داشته باشم.

گفت: همین درسته.

گفت: بله که درسته.

  • پیمان ..

نشسته بودم بر صندلی ردیف آخر ون. از آن صبح‌ها بود که حال کتاب خواندن هم نداشتم. حوصله‌ی ور ‌رفتن به موبایل را هم نداشتم. چشم‌هایم درد می‌گیرند. به حد کافی به نور صفحه‌ی کامپیوتر در طول روز خیره می‌شوم. دیگر حوصله ندارم آن یک ساعت ون سواری را هم به فرسودن چشم‌های ضعیفم بگذرانم. 

پنجره باز بود. ترافیک بود. آرزو داشتم که ون پر بگیرد و از بالای ماشین‌ها بگذرد تا حداقل جریان هوا از توی آستین پیراهنم بپیچد در تنم. به ماشین‌ها نگاه می‌کردم: پرایدها، پژوها. احساس تهوع داشتم. ملت، شما دیدن ریخت و قیافه‌ی پژوها و پرایدها تهوع برانگیز نیست؟

یاد شرایط پیش‌فروش ایران‌خودرو افتاده بودم: 20 میلیون تومان پول بدهید، یک سال دیگر (چند ماه بیشتر یا شاید کمتر) یک ابوقراضه‌ای می‌اندازیم جلوی‌تان. موس‌موس ما را بکنید ای ذلیل‌شده‌ها. 

سایپا هم پراید فروخته بود و چه قدر نومید شدم که باز هم قرار است پراید تولید شود. شاید سایپا کمی محترمانه‌تر برخورد کرده بود. ولی تداوم تولید پراید هم توهین است. توهین و تحقیر. در جا زدن. ذلیل ماندن. حس می‌کردم دیگر طنز هم نمی‌تواند مرهم باشد. تیکه به ایران‌خودرو که داری لپ‌لپ می‌فروشی دقدلی‌ام را خالی نمی‌کرد. 

به این فکر می‌کردم که چرا ایران‌خودرو باید این‌قدر بتواند وقیح باشد؟ دیروز محسن طرح 10 سال پیش مجلس را برایم پیدا کرده بود. در آن روزگار نزدیک انتخابات و یارکشی‌ها، نمایندگان مجلس طرحی را نوشته و به تصویب رسانده بودند که ازشان بعید بود: سالانه 5 درصد از تعرفه‌ی واردات خودرو کم شود تا خودروسازان داخلی مجبور به ارتقای کیفیت محصولات و رقابت با بازار جهانی شوند. سالی 5 درصد یعنی امسال واردات خودرو بدون تعرفه. یعنی پول پژو پرشیا را بده و تویوتا کرولای روز سوار شو.

سال 88 تعرفه‌ی واردات خودرو برای سال 89 حدود 90 درصد اعلام شده بود. احمدی‌نژاد ننه‌من‌غریبم بازی درآورده بود که چه وضع حمایت از کالای داخلی است؟ ولی مجلسی‌ها حرفش را گوش نگرفته بودند. تصویب کرده بودند. اما در نوروز سال 1389... یک تک جمله در یک بازدید از ایران خودروی مشهد همه چیز را تغییر داد. تک‌جمله‌ای که فردایش مجلسی‌ها یک طرح دوفوریتی برایش نوشتند که بله ما غلط کردیم که داریم تعرفه‌ی واردات خودرو را کاهش می‌دهیم. تعرفه بگذارید. ماشین خارجی باید 3-4 برابر قیمت حقیقی‌اش در ایران فروخته شود. وقتی خودروی ملی داریم چه معنا دارد از خودروی ژاپنی استفاده کنیم؟

یک نمونه‌ی شکست‌خورده از یک چرخه‌ی رو به بهبود. چرخه‌ای که با فشار ارزان شدن خودروهای خارجی مطمئناً تمام زنجیره‌های مفسد ایران‌خودرو و سایپا را خانه‌تکانی می‌کرد... لعنتی‌ها برای از بین بردن لختی و فساد لازم نیست که بگیرید و ببندید و ببرید زندان و دادگاه فرمایشی برگزار کنید... فقط باید روغن درست‌ودرمان در سیستم جاری کنید. روغنی‌ای که تراشه‌ها را با خودش بشوید و ببرد. روغنی که چند وقت به چند وقت تازه‌اش کنید.

ون پیچید جلوی یک پژو تا لاین عوض کند. راننده‌ی پژو عصبانی شد و دست روی بوق گذاشت. تو دلم بهش فحش دادم که احمق حالا چه فرقی می‌کند توی این ترافیک یک ماشین بیشتر جلویت باشد یا کمتر. حتی 1 میلی‌ثانیه هم در احوالاتت تفاوت ایجاد نمی‌کند. چی را بوق می‌زنی؟ و شروع کردم به شمردن تعداد بوق‌هایی که از صبح تابه‌حال شنیده بودم. 7 تا بوق وقتی داشتم از این سمت بلوار شاهد رد می‌شدم. 4 تا بوق وقتی داشتم از آن دست می‌رفتم توی پیاده‌رو. 3 تا سر اولین چراغ‌قرمز. 4 تا هر سر دومین چراغ‌قرمز. همه‌ی این‌ها هم برای یک عابر پیاده در حال رد شدن از خیابان... لعنت به بیکاری. لعنت به ارزان بودن بنزین. مغز نمانده برایم از بس بوق شنیده‌ام.

به این‌ها داشتم فکر می‌کردم و احساس زندانی شدن داشتم. برای خودم دو دو تا چهار تا می‌کردم که دارد روزبه‌روز، دقیقاً به معنای واقعی کلمه روزبه‌روز خارج شدن از مرزهای این کشور غیرممکن و غیرممکن‌تر می‌شود. داشتم به این فکر می‌کردم که هزینه‌ی دوره‌های در پیت کورسرا 100 دلار است. به این فکر می‌کردم که قیمت ویزای افغانستان 165 دلار است. ویزای ازبکستان 110 دلار و ترکمنستان 150 دلار... ویزای شنگن را هم دیگر اصلاً نمی‌توانستم وارد خیالاتم کنم. عددهایی که روزبه‌روز نومیدکننده‌تر می‌شوند و بدتر از آن این‌که تو سقف آرزوهایت هم کوتاه می‌شود، بدترین اتفاق ممکن.

 ون ارتفاعی بالاتر از بقیه‌ی ماشین‌ها داشت. دوروبرمان تا چشم کار می‌کرد پراید دیده می‌شد و پژو و 20 تا ماشین جلوتر یک شاسی‌بلند چینی. همه چسبیده به هم. احساس زندانی شدن درون و بیرونم را فراگرفته بود که یکهو منظره‌ی یک موتور خیلی کوچک نگاهم را خیره کرد. 

از این موتوربرقی‌های خیلی کوچک بود که موتورشان 10 سی‌سی بیشتر نیست. موتورسوار یک خانم بود. اولش نفهمیدم که خانم است. وقتی رد شد از پشت فهمیدم. خانمی با مانتوی زرشکی که کلاه ایمنی به سر گذاشته بود و ریش‌ریش‌های شال بلندش از زیر کلاه بیرون زده بود. رنگ موتور زرد بود و ترکیبش با مانتوی زرشکی زن چشم را خیره می‌کرد. از اینش خوشم آمد که زن بودنش را پنهان نکرده بود. برای موتور سوار شدن لباس مردانه نپوشیده بود. هویت خودش را پنهان نکرده بود.

موتور کوچک با راننده‌ی زرشکی پوشش به‌راحتی از فضای بین ماشین‌ها رد می‌شد و می‌رفت. ته دلم احساس خوشی داشتم. توی این هیر و ویری و نابودشدن همه‌ی چرخه‌های مثبت دیدن یک زن موتورسوار برایم خوشایند بود. یکی از نفرت‌های من از تهران موتورسوارهای آن هستند. کسانی که به هیچ قانونی پایبند نیستند. همیشه مثل مگس از کنار تو رد می‌شوند. اگر عابر پیاده باشی توی پیاده‌روها دائم به تو تجاوز می‌کنند و اگر ماشین‌سوار باشی مثل مگس از کنارت رد می‌شوند و کوچک‌ترین فرمان دادن به ماشینت می‌تواند مساوی شود با ولو شدن یکی از آن‌ها بر آسفالت داغ.

چند وقت پیش صحبت این پیش آمده بود که مردم در تهران و کلا شهرهای بزرگ بهتر رانندگی می‌کنند. آرام‌ترند. به خاطر جریمه‌هاست؟ نه. به خاطر حضور پلیس؟ اصلاً و ابداً. به خاطر این‌که مجبورند؟ نخیر. به این نتیجه رسیده بودیم که به خاطر رانندگی زن‌هاست. زن‌ها آرام‌ترند. صلح‌طلب‌ترند. ماشین برای خیلی‌هایشان وسیله‌ی اعمال قدرت و خالی کردن عقده نیست، دقیقاً وسیله‌ی حمل‌ونقل است. لجبازی کمتری دارند. و مجموعه‌ی این‌ها تأثیر مثبت داشته. وقتی آن موتور زرد رد شد و رفت به این فکر کردم که شاید یکی از دلایل وحشی بودن موتورسوارها دقیقاً همین است: زن‌ها حق گرفتن گواهینامه‌ی موتورسیکلت ندارند. به این فکر کردم که چه اتفاق خوبی خواهد اگر موتورسوارهایی مثل او زیاد شوند...

ترافیک روان‌تر شد. ون کمی سرعت گرفت. باد از پنجره پیچید توی آستین پیراهنم. آرزو کردم که موتور زرد بی‌هیچ مشکل و حادثه‌ای به مقصدش برسد.


  • پیمان ..

این روزها مشغول خواندن رمان ریگستان هستم. قبل از نام کتاب نام نویسنده بود که من را جذب کرد: شهزاده سمرقندی (نظروا)،‌ اهل ازبکستان و شهر سمرقند، ساکن کشور هلند که تابه‌حال سه رمان به زبان فارسی نوشته است: سندروم استکهلم، زمین مادران و ریگستان. با خودم گفتم این دیگر چه بانویی است، اهل ازبکستان باشی و به زبان فارسی رمان بنویسی؟ چه قدر یک آدم می‌تواند عاشق یک فرهنگ باشد مگر؟

پشت جلد کتاب نوشته بود که شهزاده سمرقندی به علت حشرونشر با ایرانیان و علاقه مفرط به فرهنگ و زبان فارسی‌زبانش دیگر نه تاجیکی که به فارسی سخت نزدیک است.

شهزاده سمرقندی و کتابش باعث شد که علاوه بر خواندن داستان خود کتاب (که خیلی خوب و قشنگ از تیغ سانسور هم در امان مانده) در مورد تاجیکستان هم کنجکاو بشوم و به خودم فحش بدهم که چرا در مورد تاجیکستان هیچ نمی‌دانم؟ چرا در مورد ازبکستان هیچ نمی‌دانم؟ چرا در مورد ترکمنستان هیچ نمی‌دانم؟ افغانستان را هم حتی نمی‌شناسم و حتی پاکستان و حتی عراق...

سال 90 بود که رفتم به عربستان و حج عمره. یکی از دستاوردهای آن سفر برای من این بود که فهمیدم عرب‌ها از ما ایرانی‌ها تمیزتر هستند. بعدازآن سفر به شکل متعصبانه‌ای مخالف آدم‌هایی بودم که عرب را با تحقیر نام می‌بردند، مخالف آدم‌هایی بودم که می‌گفتند عرب‌ها کثیف‌اند، آدمیزاد نیستند، فلان‌اند بهمان‌اند. افتخار به نژاد هزار بار مورد تجاوز قرارگرفته‌ی آریایی بعدازآن سفر برایم غیرقابل درک شد. اما با کتاب ریگستان بی‌سوادی‌ام به رخم کشیده شد. 

از فحش دادن به خودم که خسته شدم شروع کردم به فحش دادن به آموزش‌وپرورشی که نه تاریخ یادمان داد نه جغرافیا نه ادبیات فارسی... مگر چند تا کشور توی جهان هستند که فارسی حرف بزنند؟ که فارسی‌زبان فکر و زندگی‌شان باشد؟ آخر لعنتی‌ها چون تاجیکستان و ازبکستان زیرمجموعه‌ی اتحاد جماهیر شوروی بودند باید آن‌ها را از فکر و ذهن خودمان هم حذف می‌کردیم؟

توی عمرم از ریگستان هیچ اسمی نشنیده بودم. وقتی عکس‌های ریگستان را تماشا کردم اندر کف ماندم. ریگستان ازنظر شکوه معماری هیچ کم از نقش‌جهان اصفهان نداشت. چرا نباید شباهت عظمت این دو میدان بزرگ فرهنگ فارسی‌زبان یادآوری نشود؟ چرا نباید ما همان‌طور که اسم میدان نقش‌جهان را توی مدرسه‌ها یاد می‌گیریم و آرزوی دیدنش از کودکی در ما جوانه می‌زند در مورد ریگستان سمرقند هم همچه حسی داشته باشیم؟ مگر چه می‌شود که شوق دیدن سمرقند ازبکستان به جان بچه‌هایمان بیفتد؟ مگر چه می‌شود که علاوه بر عراق دیدن ازبکستان و تاجیکستان هم برای ما معمول و ممکن شود؟

پشت جلد کتاب ریگستان دروغ نوشته بود که شهزاده سمرقندی به خاطر حشرونشر با ایرانیان به فارسی رمان نوشته. نه... او یک تاجیک است. تاجیک‌ها فارسی‌زبان هستند. خطشان فارسی نیست. ولی تا عمیق‌ترین لایه‌های زندگی‌شان فارسی‌زبان هستند. چون 80 سال تحت سلطه‌ی یک حکومت ایدئولوژیک به نام اتحاد جماهیر شوروی بودند خط فارسی ازشان گرفته شد. خطشان سیریلیک شد. تمام کلمات فارسی با حروف الفبای سریلیک نوشته می‌شوند. مثل ترک‌ها که ترکی حرف می‌زنند اما حروف الفبایشان انگلیسی است. مثل فینگلیش خودمان که زمانی رایج بود و حالاها خدا رو شکر خیلی کم شده که کلمات فارسی با حروف انگلیسی نوشته شوند. 

تاجیک‌ها در شهرهای بخارا و سمرقند و خجند و کشور تاجیکستان و افغانستان پراکنده هستند. به شیرین‌ترین و دست‌نخورده‌ترین وجه ممکن فارسی حرف می‌زنند. اما در زمان شوروی سمرقند و بخارا و خجند زیرمجموعه‌ی جمهوری ازبکستان قرار گرفت. بعد از فروپاشی هم فقط خجند به کشور تاجیکستان برگشت و دو شهر بزرگ سمرقند و بخارا زیرمجموعه‌ی ازبکستان باقی ماندند. حالا ما فرهنگی داریم که حداقل در چهار کشور جاری و ساری است... اما... ما که ایرانی هستیم از فرهنگ زبان فارسی در آن سه کشور چه قدر می‌دانیم؟ هیچ. تقریباً هیچ نمی‌دانیم.


پس نوشت: "اسفند 92 و فروردین 93 مسیر ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان رو با همسرم سفر کردیم. "سمرقند دقیقا کجاست؟" رو که خوندم گفتم شاید بخشی از روایت‌ها و اطلاعات این مسیر بی مانند، یه روزی، یه جایی به یه کاریت بیاد. نمی‌دونم وبلاگ "کوله پشتی نارنجی" رو که فرشته می‌نویسه (می‌نوشت) تا به حال دیدی یا نه؟ گفتم شاید اگه فرصت داشتی و علاقه، از نگاه ما به این بخش از آسیای میانه نگاه کنی."

کامنت آقای نمازی من را رساند به سفرنامه تاجیکستان و ازبکستان وبلاگ کوله پشتی نارنجی که بس خواندنی و یادگرفتنی بود برایم. شما هم خواندنش را از دست ندهید: 

سفرنامه ترکمنستان

سفرنامه ازبکستان

سفرنامه تاجیکستان

  • پیمان ..

یکی از تجربه‌های شیرین 10 سال سپهرداد نوشتن برایم داستان سفرنامه‌ی جاده نخی‌هاست. سفری که سال 91 با میثم و امیر و امیر رفته بودیم به گنبد سلطانیه و قیدار و غار کتله خور و مجموعه‌ی تخت سلیمان. سفرنامه‌اش را بلافاصله بعد از برگشت نوشته بودم، با دقتی که حس می‌کنم حالاها در من کم شده است.

آرامگاه قیدار نبی در سال 1391

قسمت دوم سفرنامه‌ی جاده نخی‌ها توصیف شهر خدابنده و آرامگاه قیدار نبی و حوزه‌ی علمیه‌ی کنارش بود. دو سال بعدش برای آن مطلب یک کامنت داشتم از یک طلبه‌ی اهل قیدار. از من تشکر کرده بود. توصیف من از حوزه‌ی علمیه‌ی کنار آرامگاه قیدار نبی کاری کرده بود کارستان. آن طلبه به همراه دوستانش عکس‌ها و توصیف من از حوزه علمیه‌شان را برده بود پیش مقامات شهرشان، گفته بود اوضاع ما در این حوزه علمیه اصلاً جالب نیست، این هم توصیف یک مسافر که از تهران آمده بود و تفریحی حوزه‌ی علمیه ما را نگاه کرده بود،‌ این هم عکس و مدرک. همان توصیفات یک غریبه توانسته رگ غیرت مسئولان را بجنباند و کمی در اوضاعشان بهبود ایجاد کند. بعدها دیدم که رئیس حوزه‌ی علمیه‌ی آنجا هم تغییر کرد. خیلی دوست دارم بگویم این تغییر رئیس هم کار نوشته‌ی من بوده. ولی خب مطمئن نیستم!

توصیف یک‌بندی من خیلی ساده بود. ولی ظاهراً همین مستندسازی ساده باعث بهبود وضعیت زندگی چند نفر در آن شهر شده بود:

«اطراف آن بقعه‌ی قدیمی حجره‌های حوزه‌ی علمیه‌ی امام صادق شهر قیدار است. جلوی حجره‌ها راه می‌رویم و به داخلشان و جلوی‌شان نگاه می‌کنیم. یک اتاق کوچک با فرش و پشتی و مخده و بخاری. مثل عکس‌های تبعید امام خمینی به نجف اشرف. جلوی یک حجره ریکا و اسکاچ است. جلوی حجره‌ی دیگر یک کتابخانه پر از کتاب‌های عربی و قرآن و مفاتیح و عکس رهبر جمهوری اسلامی در فضای باز. جلوی یک حجره‌ی دیگر خیلی مغرورانه نوشته: وقت بیکاری شما وقت مطالعه‌ی ماست...حمام حوزه علمیه درش باز است. رختکن کثیف. گربه‌ای که مشغول رفت‌وآمد است. سقف حلبی راهروی حمام‌ها. کثیف و در هم بر هم... بوی خوبی نمی‌دهد... برمی‌گردیم. چند عکس به یادگار از بقعه‌ی قیدار نبی می‌گیریم برمی‌گردیم و سوار ماشین می‌شویم و به‌سوی گرماب و غار کتله خور راه می‌افتیم...»

بعد از 6 سال دوباره گذارم به قیدار افتاد. دلم خواست که دوباره آرامگاه قیدار نبی (ع) را ببینم. می‌خواستم ببینم سفرنامه‌ی آن سالم چه تغییراتی ایجاد کرده است!

آرامگاه قیدار نبی در سال 1397

کوچه‌ی ورودی به آرامگاه دیگر خاکی نبود. آسفالت شده بود. خبری هم از جوی فاضلاب وسط کوچه نبود. جدول‌کشی کرده بودند. اطراف بقعه ساختمان‌سازی‌ها کرده بودند. حسینیه ساخته بودند. حوزه‌ی علمیه را گسترش داده بودند. برای خود بقعه هم شبستان ساخته بودند و دیگر فقط یک چهاردیواری کوچک نبود. هنوز حجره‌های اطراف بقعه بودند. ولی چون ساختمان بقعه را بزرگ کرده بودند انگار حجره‌ها چسبیده شده بودند به ساختمان بقعه. دیگر خبری از حیاط نبود. داخل بقعه هم شبیه امامزاده‌ها شده بود: ضریح فولادی و آینه‌کاری‌های سقف و دیوارها. دیگر هیچ تشخصی وجود نداشت. 6 سال پیش شجره‌ی قیدار نبی به دیوار بود. امسال فقط دعای زیارتی به دیوار آویخته شده بود. 6 سال پیش خبری از دفتر خادم بقعه نبود. امسال در دفتر خادم جعبه‌ی آکبند یک تلویزیون 75 اینچ دوو به چشم می‌خورد.

از بقعه آمدم بیرون. خواستم بروم توی حیاط و بین حجره‌های طلبه‌های حوزه‌ی علمیه بچرخم. ببینم حمام و وضع زندگی‌شان چه تغییری کرده است. ببینم واقعاً نوشتن من باعث تغییری در این جهان شده است یا نه؟ اما... 

حوزه‌ی علمیه از بقعه‌ی قیدار نبی جدا شده بود. دیواری حلبی حیاط بقعه را از حوزه علمیه جدا کرده بود. دیواری که یک تابلوی نومیدکننده رویش نصب شده بود:

حوزه علمیه امام صادق (ع) شهر قیدار نبی (ع)- ورود افراد متفرقه ممنوع.

حوزه علمیه شهر قیدار

مثل یک ابر دلم گرفت. برایم نومیدکننده بود. انگاره‌ی خودی – ناخودی تا به کجا دامنه گسترده بود. حس کردم مخاطب اصلی این تابلو دقیقاً منم: یک آدم متفرقه که مشاهداتش را می‌نویسد و بعدها برای آدم‌ها دردسر درست می‌کند. آن‌قدر هم احمق است که نمی‌فهمد قبل از بقیه اول برای خودش دردسر درست می‌شود. 

ٱن جمله نماد بود برایم. حوزه‌ی علمیه پیام مشخصی داشت: «تمام سوراخ‌ها را می‌بندیم. نمی‌گذاریم کسی در کار ما فضولی کند. همه‌چیز مال ما است و اصلاً دوست نداریم دیگران به مال ما نگاه کنند. بروید گم شوید ای شهروندان درجه‌ی دو». 

یک نمونه‌ی احمقانه از بستن سوراخ‌ها، از انحصاری کردن چیزها،‌ از تمایل به جزیره شدن و با هیچ بنی‌بشر دیگری ارتباط برقرار نکردن. یک نمونه‌ی احمقانه از پیشرفت نکردن، بهتر نشدن، نفهمیدن مشکلات و دردها...

حرفی نداشتم. کلاً هم آدمی خجالتی‌ام. خبرنگار پررو نیستم که بی‌خیال این تابلو بشوم و درها را بی‌اجازه باز کنم و سرک بکشم. پیام را دریافت کرده بودم.

  • پیمان ..

از فیلم شعله‌ور حمید نعمت‌الله خوشم آمد. ضدقهرمان فیلم و تمام پلشتی‌هایش را می‌توانستم درک کنم. شاید بیش از هر چیز از الگوی سفر فیلم خوشم آمد. الگویی که من را به‌شدت یاد ساختار سفر قهرمان انداخت. 

جوزف کمپبل اسطوره‌شناس بزرگ قرن بیستم بود. او بعد از مطالعه‌ی داستان‌های اساطیری ملل مختلف به این نتیجه رسید که همه این افسانه‌ها از یک الگوی خاص پیروی می‌کنند و تنها قهرمانان داستان است که چهره‌ها، خواسته‌ها، آرزوها و ویژگی‌های شخصیتی‌شان تغییر می‌کند. کتابی نوشت به نام قهرمان هزارچهره که ناظر بر همین ویژگی بود.

بیشترین بهره از این کتاب را صنعت سینما برد. فیلم‌نامه نویسان و فیلم‌سازان بسیاری در اقصی نقاط جهان این ساختار را در فیلم‌هایشان به کار بردند. بسیاری از فیلم‌های موفق دنیا نمونه‌های هیجان‌انگیزی از این ساختار تکرارشونده‌ی قصه‌گویی هستند. هالیوودی‌ها این ساختار را تئوریزه کردند و کتاب ساختار اسطوره‌ای در داستان و فیلم‌نامه نوشته‌ی کریستوفر وگلر یکی از مشهورترین کتاب‌ها در این زمینه است.

ساختار سفر قهرمان در یک داستان 12 مرحله دارد:

1-قهرمان داستان در زمینه‌ی دنیای عادی معرفی می‌شود. کسالت دنیای عادی و تضاد او با این دنیا به نمایش درمی‌آید.

2-قهرمان به طریقی دعوت به ماجرا می‌شود.

3-ابتدا بی‌میل است و دعوت را رد می‌کند و به دنیای عادی بازمی‌گردد. اما...

4-قهرمان با یک مرشد ملاقات می‌کند. مرشدی که در هر داستان به یک چهره در می‌آید. مرشد به قهرمان انگیزه می‌دهد. از تجربه‌هایش می‌گوید و قهرمان را مجاب می‌کند که از دنیای عادی خارج شود.

5-قهرمان از دنیای عادی می‌کند و سفر می‌کند. او از آستانه‌ی اول می‌گذرد و وارد دنیای سفر می‌شود.

6-طی چند آزمون قهرمان دوستان و دشمنانش در سفر و در دنیای جدید را می‌شناسد.

7-او به درونی‌ترین قسمت ماجرا می‌رسد: از آستانه‌ی دوم می‌گذرد و وارد هسته‌ی مرکزی سفرش می‌شود.

8-آزمون سختی را پشت سر می‌گذرد.

9-پس از موفقیت در آزمون سخت جایزه‌ی خود را تصرف می‌کند. (این جایزه می‌تواند کام‌جویی از زنی رؤیایی یا به دست آوردن یک حلقه‌ی جادویی و...) باشد.

10-حال در مسیر بازگشت به دنیای عادی قرار می‌گیرد. دشمنان و شکست‌خوردگان به تعقیب و گریز او می‌پردازند تا انتقام بگیرند.

11- قهرمان از دنیای سفر موفق بازمی‌گردد. از آستانه‌ی سوم می‌گذرد. آزمون کوچکی در مسیر او قرار داده می‌شود که میزان یادگیری‌اش از آن سفر قهرمانانه سنجیده شود. سپس دچار تجدید حیات و تحول شخصیتی می‌شود.

12- قهرمان با یک اکسیر که نعمت یا گنجی است برای خدمت به دنیای عادی و ماحصل سفر او به دنیای عادی بازمی‌گردد.

این یک الگوی کلاسیک ساختار سفر قهرمان است. بسیاری از داستان‌ها و فیلم‌ها به نحوی از این الگو استفاده می‌کنند. بعضی‌ها هم این ساختار را پس‌وپیش می‌کنند. یا بعضی از جاهایش را جرح‌وتعدیل می‌کنند.

به نظرم فیلم شعله‌ور حمید نعمت‌الله هم به نحوی از این ساختار بهره گرفته بود. می‌خواهم بگویم فیلم‌نامه‌ی آن قدرتمند و فکر شده بود. البته به‌صورت کلاسیک از این ساختار بهره نگرفته بود و پس‌وپیش شده بود و دقیقاً درجاهایی که به یک سری از  عناصر این ساختار خوب پرداخته نشده بود ضعف‌ها آشکارشده بود.


خطر لو رفتن داستان فیلم


دنیای عادی برای امین حیایی فیلم همان شروع فیلم است: مردی میان‌سال و شکست‌خورده در همه‌ی زمینه‌ها. زنش از او طلاق گرفته. معتاد است و تحت درمان مصرف ترامادول. هیچ کاری را به سرانجام نرسانده. مردی که مادرش به او سرکوفت می‌زند. در مهمانی‌ها شکست‌هایش را به رخش می‌کشند. خودش به‌شدت احساس بیچارگی می‌کند. بدبین شده است. خسته شده است. پسر نوجوانی دارد که نمی‌تواند نقش پدر را برایش بازی کند.

او کاری پیدا می‌کند. کار در یک گلخانه. کاری که ابتدا آن را رد می‌کند. غرورش به او اجازه نمی‌دهد که زیردست مدیر جوان باشد. اما این یک دعوت به ماجرا است. اول آن را رد می‌کند. اما بعد می‌پذیرد...

اما داستان سفر از جایی شروع می‌شود که او به همراه سایر کارگران گلخانه قرار است بروند به زاهدان: یک مأموریت کاری. به فرودگاه می‌روند. سفر کنسل می‌شود. اما او بی‌خیال سفر نمی‌شود. بلیتش را پس نمی‌دهد. با صاحب‌کار دعوایش می‌شود. پول بلیت را پرت می‌کند توی صورت او و می‌رود به زاهدان. عبور از آستانه‌ی اول و ورود به دنیای جادویی سفر.

تصاویر شهر زاهدان و مسجد بزرگ اهل سنت این شهر به طرزی هیجان‌انگیز این عبور و ورود به دنیای جادویی سفر را نشان می‌دادند.

امین حیایی در این سفر به دنبال چه است؟ رهایی از دنیای عادی. پیدا کردن شغل و پول. فکر کردن به خودش و سؤال‌های بزرگ زندگی‌اش. یکی از بزرگ‌ترین مضمون‌های فیلم پذیرفتن نقش پدری است. امین حیایی از زنش طلاق گرفته. پسرش حالا نوجوان شده است. همه به او می‌گویند که نقش پدری‌اش را بپذیرد. پسرش را پیش خودش بیاورد و کفالت او را بپذیرد. اما او طفره می‌رود. نمی‌خواهد و نمی‌تواند که نقش پدری را بپذیرد.

در جغرافیای زندگی امین حیایی سه زن جای دارند: مادرش، همسر سابقش و وحیده؛ وحیده دختری زابلی است. امین حیایی وقتی به زاهدان می‌رسد برای دریافت قرص ترامادول به یک مرکز ترک اعتیاد در زاهدان می‌رود. مسئول این مرکز وحیده است که به خاطر مریضی پدرش به زابل رفته است. امین حیایی ماجراجویانه از زاهدان به زابل می‌رود. وحیده را در کنار دریاچه چاه دراز می‌بیند و با او وارد رابطه‌ای عاطفی می‌شود.

نقطه‌ضعف فیلم‌نامه‌ی شعله‌ور در مورد همین سه زن است: زن‌هایی که نقش مرشد را برای امین حیایی قرار است بازی کنند؛ به‌خصوص وحیده. اما چون پرداخت خوبی روی این سه زن صورت نمی‌گیرد نقش مرشد در این فیلم ضعیف در آمده بود. اما به‌هرحال وحیده به‌صورت نصفه‌نیمه نقش مرشد را داشت: به امین حیایی میدان می‌دهد که مغازه‌ی پدرش در کنار دریاچه را بگرداند. با هم برنامه‌ی شراکت در یک گلخانه را می‌ریزند. او شخصیتی حمایتگر دارد. پدرش بیمار است. نقش پرستار را برای او بازی می‌کند؛ و همین الگویی ناخودآگاه می‌شود برای امین حیایی که نقش پدری‌اش در قبال فرزند نوجوانش (نوید) را پذیرد.

وحیده یکی از دوستان امین حیایی می‌شود در داستان سفر او. پسرش نوید از تهران به سراغ او می‌آید تا در زابل با او باشد. هم‌زمان با او همکلاسی دوران دبستان امین حیایی هم به زابل می‌آید: کسی که حالا آینه‌ی دق امین حیایی است. هر چه قدر امین حیایی شکست‌خورده او موفق شده است در زندگی: قهرمان غواصی است. 

دو نفر در دریاچه غرق‌شده‌اند و برای بیرون کشیدن جنازه‌شان از اعماق مصطفی (همکلاسی قدیمی امین حیایی) به زابل آمده است. مصطفایی که الگوی نوید پسرش می‌شود و این هم شکستی دیگر برای امین حیایی است. پدری که الگو نیست. شکستی که از دیدگاهش به زندگی می‌آید. دشمن درجه‌ی یک مصطفی می‌شود. منتها نه به‌صورت مستقیم.

می‌رود راننده‌ی مصطفی می‌شود و ازین جاست که کم‌کم وارد درونی‌ترین قسمت‌های سفر امین حیایی می‌شویم. در فیلم حمید نعمت‌الله بخش بازگشت قهرمان وجود ندارد. راستش دشمن بزرگ امین حیایی هم در بیرون از او نیست. در درون او است: هیولای حسرت و شکست و حسادت.

کشمکش‌های او برای جنگ زیرزیرکی با مصطفی و همکارش بخش بزرگی از آزمون سخت ساختار فیلم است. آن سکانسی که امین حیایی هواپیمای کنترلی پسرش را بر فراز کوه‌های زابل به پرواز درمی‌آورد و بعد یکهو از قصد آن را به دل یک صخره می‌کوباند یکی از درخشان‌ترین و تلخ‌ترین سکانس‌های فیلم بود. 

او مصطفی و همکارش را خیلی اذیت می‌کند. همکار مصطفی را راهی بیمارستان می‌کند و مانع از موفقیت آن‌ها می‌شود. به‌عنوان جایزه به دخمه‌های شهر زابل می‌رود و خودش را مهمان وافور و تریاک اصل می‌کند. اما در همین اثنا اصلی‌ترین و تکان‌دهنده‌ترین آزمون فیلم اتفاق می‌افتد: نوید که تحت تأثیر مصطفی عاشق غواصی شده است تصمیم می‌گیرد خودش برود توی دریاچه و جنازه‌ی آن جوان غرق‌شده را بیابد. می‌رود و خودش هم در ته دریاچه گیر می‌کند. مصطفی برمی‌گردد و جان نوید را نجات می‌دهد. هم‌زمان امین حیایی هم از بساط نعشگی اش بلند می‌شود و راه می‌افتد سمت دریاچه. دیر می‌رسد. فیلم پایان تلخی ندارد. نوید نجات پیدا می‌کند. آن‌هم به دست مصطفی. مصطفایی که امین حیایی برای شکست خوردنش از حربه‌ها استفاده کرده بود... 

امین حیایی تکان می‌خورد. سکانس آخر فیلم نمایی از او است: بر درگاه خوابگاهش در کنار دریاچه نشسته است، تنهای تنها و مطمئناً در حال مزه کردن اکسیری که از این سفر به دست آورده: اکسیری که حالا می‌تواند با آن نقش پدر را به کمک بقیه برای نوید بازی کند، اکسیری که با آن می‌تواند به دنیای عادی بازگردد و در جست‌وجوی کار و تلاش وزندگی عادی باشد...

بله... فیلم‌نامه در بعضی جاها می‌لنگید؛ آن هم دقیقاً به خاطر نپروراندن عناصر ساختار اسطوره‌ای به‌صورت تمام و کمال. اما بازهم چون ساختار داشت، چون شخصیت داشت، برایم دوست‌داشتنی بود...



  • پیمان ..

شب راه آهن ایران

حتماً باید می‌رفتم. می‌دانستم که حس خوبی به من خواهد داد و واقعا هم همین طور شد. امید داشتم که فیلم مستند آن دو فیلم‌ساز دانمارکی در مورد راه‌آهن ایران را ببینم. همان‌هایی که توی کتاب قطارباز در موردشان خوانده بودم. 

برنامه را طوری چیدم که نزدیک‌ترین فاصله را با خیابان ویلا داشته باشم. 10 دقیقه زودتر رسیدم. همیشه باید 10 دقیقه زودتر رسید. توی سالن روی چند سه‌پایه عکس‌های بزرگی را به نمایش گذاشته بودند: عکس مراحل ساخت راه‌آهن ایران، ایستگاه‌های آن و عکس‌هایی از یورگن ساکسیلد دانمارکی: معمار خطوط شمال و جنوب ایران. طرح جلد کتاب خاطراتش به زبان دانمارکی هیجان‌انگیز بود: طرح سه خط طلای بعد از پل ورسک. مراسم اعطای نشان دولتی ایران به یورگن ساکسیلد را هم دوست داشتم. 

کتاب خاطرات یورگن ساکسیلد

توی سالن پر بود از دانمارکی‌ها. پیر بودند اکثراً. رفتم ردیف وسط نشستم. هنوز برنامه شروع نشده بود. روی پرده عکس‌هایی از شب‌های گذشته‌ی مجله‌ی بخارا را با آهنگ‌های سنتی ایرانی پخش می‌کردند. حس خوبی پیدا کرده بودم. آن بیرون، توی خیابان یک‌جور حس سرافکندگی داشتم: یک‌جور حس سرافکندگی و شکست ملی. 

اوضاع اصلاً خوب نیست. آدم‌هایی که امیدوارکننده‌اند کم و کمتر می‌شوند. هر خبر خوبی که می‌خوانی می‌بینی برای آدم‌هایی دیگر است، برای غیر ایرانی‌ها، برای کسانی که در ایران زندگی نمی‌کنند. حس ناخودآگاه من این است: ایران یک جزیره است در دنیا؛ جزیره‌ای که تنها ارمغان اداره‌کنندگانش برای ساکنان آن حس فلاکت و بیچارگی است؛ حس تحت‌فشار بودن؛ حس تنها بودن... انگار بقیه‌ی دنیا قاره‌هایی به هم چسبیده‌اند و ایران یک جزیره‌ی تنها است که با هیچ‌کس دیگری سلام و علیک ندارد.

ولی وقتی آهنگ‌های شجریان پخش می‌شد، وقتی عکس‌های مراسم شب نوادگان مولانا پخش می‌شد، وقتی می‌دیدی که دانمارکی‌ها خوشحال و خندان می‌آیند و توی سالن می‌نشینند حس می‌کردی که نه، ما ایرانی‌ها چیزهایی هم برای عرضه کردن داریم. حرف‌هایی برای گفتن داریم. ما وحشی نیستیم.

مراسم را علی دهباشی شروع کرد: یک مراسم دوزبانه. یک خانم جوان آمده بود و نقش مترجم مراسم را به عهده گرفته بود. علی دهباشی هر چند جمله که حرف می‌زد او به انگلیسی برای حضار دانمارکی ترجمه می‌کرد و بعد که دانمارکی‌ها آمدند روی سن حرف‌هایشان را به فارسی ترجمه می‌کرد برایمان... هر چند که دانمارکی‌ها این‌قدر خوب و سلیس انگلیسی حرف می‌زدند که خیلی جاها به خانم مترجم نیازی نبود.

- با هر ایرانی‌ای که صحبت می‌کنم می‌گوید خط آهن ایران را آلمان‌ها ساخته‌اند.

این شروع صحبت‌های معاون سفیر دانمارک در ایران بود. مرد جوانی که هم سن و سال خودم بود و بعد شروع کرد به تعریف کردن که چطور آلمان‌ها خط آهن ایران را شروع کردند و آسان‌ترین بخش‌هایش را ساختند. اما در بخش عبور از کوهستان‌های شمال و جنوب ایران درماندند و بعد این یورگن ساکسیلد دانمارکی بود که با رضاشاه یک قراردادِ 6 ساله امضا کرد و در 5سال و 4 ماه خطوط شمال و جنوب راه‌آهن ایران را ساخت. به یورگن ساکسیلد افتخار کرد.

بعد از او چند نفر دیگر از دانمارکی‌ها آمدند و صحبت کردند. دو نفرشان کتاب‌هایی را که نوشته بودند هم آوردند و معرفی کردند: کتاب‌هایی در مورد تاریخ ساخت راه‌آهن در ایران توسط دانمارکی‌ها (پروژه‌ای که در تاریخ مهندسی کشور دانمارک بعد از ساخت پل اورسوند  عنوان دومین پروژه‌ی بزرگ اجراشده توسط دانمارکی‌ها را دارد). راستش جای خالی معرفی کتاب قطارباز احسان نوروزی در این مراسم را حس کردم. دانمارکی‌ها آمدند و کتاب‌هایشان در باب راه‌آهن ایران را معرفی کردند. اما ایرانی‌ها کتابی نداشتند... درحالی‌که کتاب‌هایی نوشته‌شده در این باب.

فیلم دوست‌داشتنی من را هم پخش کردند. همان فیلم نبود. مونتاژ شده و به‌روز شده‌ی آن فیلم بود. ولی خوشحالم کردند. آقای محسنیان مبتکر گردشگری راه‌آهن در ایران به نمایندگی از شرکت پارسیاد هم حرف‌های جالبی زد. اخلاق حرفه‌ای دانمارکی در ساخت راه‌آهن  ایران برایش ستودنی بود. در 5 سال و 4 ماه بسازی، آن‌هم با بالاترین کیفیت و با رعایت تمام عناصر زیبایی‌شناسی. تعریف کرد که در عبور از یکی از پل‌های راه‌آهن در لرستان برای بار سوم یک عنصر زیبایی‌شناختی جدید کشف کرده بود و اندر کف مانده بود از این‌همه ظرافت و هنر.

هنگامه قاضیانی در شب راه آهن ایران

اما جالب‌تر از همه تندیس‌هایی بود که به سخنرانان دانمارکی و نوادگان یورگن ساکسیلد داده شد: گشته بودند یک ریل راه‌آهن 80 ساله پیدا کرده بودند. آن را قطعه‌قطعه کرده بودند و در تراو رس‌های چوبی جنگل‌های هیرکانی جاساز کرده بودند. قطعه‌های ریل راه‌آهن را هم پرداخت نکرده گذاشته بودند: با همان زنگ‌زدگی‌های 80 ساله و لب‌پریدگی عبور چندین نسل از لکوموتیوهای بخار و دیزل و برقی از روی این ریل‌ها. هم قشنگ بود و هم ‌داستان داشت و هم ارزش معنوی...

هنگامه قاضیانی هم آمده بود. تندیس‌های راه آهنی را او تقدیم دانمارکی‌های دوست‌داشتنی کرد... دانمارکی‌هایی که مراسم شب بخارا این را توی ذهنشان حک کرد که ایران از آن‌ها یادگارهای بزرگی دارد. دانمارکی‌هایی که ایرانی‌ها مطمئناً خیلی دوست دارند آن‌ها را در ایران در حال سفر بر روی راه آهنی که شاهکار اجدادشان است ببینند. دانمارکی‌هایی که دوست شدن با آن‌ها و آوردنشان و نشان دادن مناظر ایران به آن‌ها آرزوی خیلی‌هایمان است!


  • پیمان ..

آخرش چی میشه؟

۲۶
مرداد

بهش ندادم. هر چه قدر جزع‌فزع کرد باز هم ندادم. پسر مؤدبی بود. فحشم نداد. گفت می‌روم دانشگاه پایان‌نامه را به‌صورت فیزیکی می‌خوانم؛ ولی اگر غیر فیزیکی بهم می‌دادی مگر چه می‌شد؟ نمی‌دانم. کار خوبی نکردم که متن پایان‌نامه‌ام را بهش ندادم. همه پذیری‌ام را ازدست‌داده‌ام. کمک‌رسان بودنم را ازدست‌داده‌ام. با همه‌ی این‌ها باز هم حاضر نشدم که متن کامل پایان‌نامه‌ام را در اختیارش بگذارم.

شاید اگر چند ماه پیش بود این کار را باکمال میل انجام می‌دادم. شاید اگر نمی‌گفت که مقاله‌ی کنفرانسی هم داشته پایان‌نامه‌ام را برایش می‌فرستادم. شاید اگر در گام اول متن کل پایان‌نامه‌ام را نمی‌خواست و از مدل خودش برایم حرف می‌زد برایش می‌فرستادم. شاید اگر چند وقت پیش بی‌بی‌سی فارسی نوشته‌ی من را در روز روشن ازم نمی‌دزدید این کار را می‌کردم. شاید اگر...

یک چیزی بود که نمی‌گذاشت اعتماد کنم. یک چیزی بود که بهم می‌گفت مالت را دودستی سفت بچسب و با هیچ‌کس به اشتراک نگذار. قبلاً ها در خودم کسی را داشتم که این‌طور وقت‌ها برمی‌گشت می‌گفت: کدام مال؟ تو که درویش دو عالمی. چیزی برای از دست دادن نداری. چیزی به دست نیاورده‌ای که بترسی از رها شدنش. رها کن این بازی‌ها را. 

ولی حالا این روزها آن درویش جوان درونم ساکت است. این روزها صداهایی درونم داد می‌زنند که از من نیستند. صداهایی که این روزها توی تمام پیاده‌روها و خیابان‌ها و ماشین‌ها و ساختمان‌های این شهر توی گوشم تکرار می‌شود و نومیدم می‌کند. 

نومیدی‌ام از همان جنس نومیدی همسایه‌مان است. هفته‌ی پیش توی مترو هم‌سفر شدیم. روبه روی‌هم ایستادیم و او حرف زد و حرف زد. من هم فقط گوش کردم. ترجیع‌بند حرف‌هایش هم این جمله بود: آخرش چی میشه؟ از مداح محل می‌گفت که پا شده رفته 9900 دلار خریده و حالا دنبال مشتری است. از پیش‌نماز مسجد محل می‌گفت که تمام ردیف مغازه‌های جلوی مسجد را به نام خودش زده و هیچ‌کس هم نمی‌تواند بگوید بالای چشمش ابرو است. از پسر همسایه‌ی آن‌طرفی می‌گفت که فوق‌لیسانس مهندسی دارد و حالا شده راننده‌ی کامیون پخش بستنی دومینو. از بچه‌ی 6 ساله‌اش می‌گفت که واقعاً نمی‌داند چه آینده‌ای در انتظارش است.

حالا دیگر از هر 10 راننده‌ی تاکسی 6 نفرشان بقیه‌ی پول خرد کرایه را می‌پیچانند. قبلاها از هر 10 راننده‌ی تاکسی 1 نفر این‌جوری به پستم می‌خورد. یک‌چیزهایی فروپاشیده است.

رمق اعتراض نیست. آلترناتیو دیگری گویا وجود ندارد. شکاف عظیم و عظیم‌تر می‌شود. خون‌خوارهایی هستند که بر مسند نشسته‌اند. دلار را 4200 تومانی اعلام می‌کنند. آن را به سوگلی‌هایشان(آقازاده‌ها؟) می‌دهند. سوگلی‌ها دلار را می‌گیرند و در بازار به نرخ دو تا سه برابر می‌فروشند. یا اصلاً نمی‌فروشند و دلارها را می‌برند به خارج از مرزها. آن‌ها می‌دانند که اعتراضی نیست. اگر اعتراضی اتفاق بیفتد درها را باز می‌کنند. مردم از باز شدن درها می‌ترسند. از داعش می‌ترسند. از لولوهای خارجی می‌ترسند. آن را حس کرده‌اند و سوگلی‌ها هم ترس مردم را حس کرده‌اند و می‌دانند که اعتراضی صورت نمی‌گیرد؛ یک تعادل شوم... آخرش چه می‌شود؟

خسته‌ام. حالا دیگر با قوز راه می‌روم. پاهایم را می‌کشم و راه می‌روم. آرام‌آرام راه می‌روم. عرق می‌ریزم. از گرما عرق می‌ریزم. به خاطر تند راه رفتن عرق نمی‌ریزم. لخ‌لخ راه می‌روم. سینه‌هایم را دیگر نمی‌توانم ستبر کنم. حالاها دیگر بعید می‌دانم اتفاق خجسته‌ای بیفتد که خستگی از شانه‌هایم بیفتد. آدم‌هایی که امیدوار و شنگولم می‌کردند یا گذاشته‌اند رفته‌اند یا من را کنار گذاشته‌اند.

یک‌وقت‌هایی می‌نشینم برای خودم آهنگ دوباره می‌سازمت وطن داریوش را گوش می‌دهم و می‌خندم. برایم سؤال بود که این داریوش دیوانه کی این شعر سیمین بهبهانی را خوانده آخر؟ اول انقلاب؟ قبل انقلاب؟ نگو این را سال 1382 خوانده. شعر برای سال 1359 و بحبوحه‌ی انقلاب و جنگ است ها. ولی داریوش برداشته آن را سال 1382 خوانده. دل خجسته‌ی داریوش برایم آرزو می‌شود این وقت‌ها... امیدوار بودن آرزو می‌شود برایم این وقت‌ها.


  • پیمان ..

رفتیم به دیدن تئاتر چهارمین شنبه. بلیتش را من نخریده بودم. قدیر مهمان کرده بود. چرندتر از این حرف‌ها بود که بگویم مفت باشد کوفت باشد. 

بی‌سروته بود. تنها چیزی که داشت اجرای موسیقی زنده بود. هرلحظه که موسیقی کنار گذاشته می‌شد تا بازیگرها حرف بزنند و به‌اصطلاح داستان پیش برود احساس خفگی و بی‌تابی می‌کردم. هیچ‌چیزی وجود نداشت که دنبالش باشم. هیچ نخ داستانی جذابی برایم نداشت. اصلاً نخی پیدا نمی‌کردم که بخواهد جذاب باشد یا نباشد برایم. فقط موسیقی و آوازه‌خوانی‌هایش خوب بود.

یکی دیگر از ویژگی‌هایش این بود که بروشور نمایش نداشت. به این بهانه که چاپ بروشور آسیب زدن به درخت‌ها است آن را پیچانده بودند. آن آقایی هم که اول نمایش آمده بود می‌گفت موبایل‌هایتان را خاموش‌کنید بر این اصرار داشت که وقتی نمایش را دیدید می‌فهمید که ما چرا بروشور چاپ نکردیم.

ولی من راستش نفهمیدم. تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که این هم یک‌جور روشنفکرنمایی دیگر است. وقتی چیزی ضرورت چاپ دارد برای چه چاپ نکنیم؟ اگر اصل بر این باشد که هیچ درختی قطع نشود برای چه کتاب می‌خوانیم اصلاً ما؟ کتاب نخوانیم بهتر است که. مصرف نکنیم بهتر است. 

تو نمایشی اجرا کرده‌ای که تنها جذابیتش شعرها و آهنگ‌های اجراشده در آن است. آن تماشاگری که 30 هزار تومان پول تئاتر تو را داده حداقل حقش این است که شعرهای اجراشده در طول نمایش را به یادگار با خود داشته باشد. این را دریغ کرده‌ای به این بهانه که ای وای درخت قطع می‌شود؟ جمع کنید این مسخره‌بازی‌ها. اگر مرد میدان هستید و واقعاً دغدغه دارید بروید جاهایی را که کاغذ فرت‌وفرت حرام می‌شود هدف بگیرید.

در ادارات دولتی و غیردولتی از آدم هزاران برگ کپی مدارک شناسایی می‌خواهند؛ در خیلی از موارد بیخود و بی‌جهت. کپی را می‌گیرند و نگاه می‌کنند و بعد می‌اندازند توی آشغالی. اگر کسی دغدغه‌ی حفظ جنگل‌ها را دارد به نظرم اصلی‌ترین وظیفه‌اش این است که برود یک جنبش اعتراضی علیه کپی مدارک شناسایی راه بیندازد. گیر بدهد که با الکترونیک شدن همه‌چیز چرا بازهم به کپی مدارک شناسایی گیر می‌دهید؟

برخلاف تفکر دوستان مصرف کاغذ یکی از شاخص های توسعه یافتگی کشورها است. میانگین مصرف جهانی کاغذ برای هر نفر 55 کیلوگرم در سال است. در کشورهایی چون فرانسه و آمریکا این شاخص 200 کیلوگرم در سال برای هر نفر است. در ایران میانگین 22 کیلوگرم در سال است. اصلا گیر درخت و حفظ جنگل ها مصرف کاغذ نیست. آن هم کجا؟ ایران.

یک رفیقی داشتیم که داشت به همراه چند نفر توی یکی از جنگل‌های شمال کشور آشغال‌ها را جمع می‌کرد تا جنگل پاکیزه بماند و نابود نشود. تعریف می‌کرد که یک روز کامل چند نفره جمع شدند و 20 کیلو آشغال جمع کردند. خیر سرشان حافظ جنگل بودند. بعد یکهو رسیدند به یک بولدوزر و غلتک و ماشین‌آلات راه‌سازی. دیدند که ای‌دل‌غافل، دارند توی جنگل یک جاده  می‌سازند به عرض 10 متر و همه‌ی درختان را زرت و زرت قطع می‌کنند. پرس‌وجو کردند فهمیدند که مجوزش را اداره راه و سازمان جنگلداری شهرستان مربوطه داده‌اند. 

همان‌جا اعصابشان به هم‌ریخت که ما کجای کار هستیم آخر. با ضرب‌وزور و زحمت دانه‌دانه پوست شکلات جمع می‌کنیم از آن‌طرف آن بابایی که توی سازمان مربوطه است خیلی راحت فتوای نابودی جنگل را می‌دهد. چرا؟ چون ما خودمان را بهش نشان نداده‌ایم؟ بهش حالی نکرده‌ایم که این جنگل حافظ دارد برای خودش. کسانی هستند که حاضرند به خاطر آن جان‌فشانی کنند. اگر به‌جای آن‌یک روز آشغال جمع‌کردن پا می‌شدیم می‌رفتیم سازمان و اداره‌ی مربوطه و اعتراض می‌کردیم و دادوبیداد می‌کردیم بهتر بود...

حکایت بروشور چاپ نکردن گروه‌های تئاتری که دیگر هیچی. حداقل آن‌ها با آشغال جمع‌کردن یک کار خوب داشتند انجام می‌دادند. این گروه‌های تئاتری که کلاً اطلاعات و یادگاری از نمایششان را با بروشور چاپ نکردن از ما دریغ می‌کنند...


  • پیمان ..

سینما پلازا

۱۹
مرداد

من همیشه عابر خیابان انقلاب بودم. پیاده‌روهای خیابان انقلاب را بارها درنوردیده‌ام. روزگاری تماشاچی ویترین تمام کتاب‌فروشی‌هایش بودم. شب‌های زیادی از این حرص خوردم که چرا تیرهای چراغ روشنایی این خیابان مثل تمام خیابان‌های ایران فقط آسفالت و سواره‌روها را روشن می‌کند؟ غروب‌های زیادی از این حرص خوردم که چرا الویت این شهر هیچ‌وقت عابران پیاده‌اش نبوده. 

اما هیچ‌وقت خیابان انقلاب را از پنجره‌ی ساختمان‌هایش ندیده بودم. مخصوصاً ساختمان‌های حوالی دانشگاه تهران همیشه برایم یک هاله‌ی ابهام داشت. همیشه فکر می‌کردم این ساختمان‌ها متروک‌اند. از آن کسانی هستند که دلمردگی و پریشانی حالت ایده آل شان است. به ساختمان‌های آن‌طرف دانشگاه تهران تا چهارراه ولیعصر هم هیچ‌وقت توجه نکرده بودم؛ تا این‌که آن روز رفتیم دفتر سفیرفیلم.

سفیرفیلم دقیقاً روبه روی پمپ‌بنزین وصال است. پمپ‌بنزین وصال یا دیانا. دیانا قشنگ‌تر است. ولی وصال شیرازی هم بد نیست. 

هر وقت می‌گویم پمپ‌بنزین وصال یاد این می‌افتم: تابستان 88 یکی از بچه‌ها توی دانشگاه هنر تمرین تئاتر می‌کرد. دکور صحنه‌ی تئاتر درست می‌کردند. نمی‌دانم سر چی نیاز پیدا می‌کنند به 1 لیتر بنزین. این رفیق ما هم سرخوشانه یک بطری 1.5 لیتری دستش می‌گیرد پیاده می‌رود پمپ‌بنزین. بنزین می‌خرد. از شانسش از آن روزها بوده که خیابان انقلاب پر بوده از مأمور و سرباز و بسیجی. گیر می‌دهند که بنزین را کجا داری می‌بری؟ این بنده‌ی خدا هم راستش را می‌گوید: برای ساخت دکور صحنه‌ی تئاتر بنزین نیاز داشتیم. باور نمی‌کنند. دست‌وپایش را می‌گیرند و می‌اندازندش توی ون. به جرم تلاش برای ساخت ککتل مولوتف یک ماه بازداشت بود.

سفیرفیلم دقیقا بالای فروشگاه کتاب سروش بود: همان ترنجستانی که هیچ‌وقت دلم صاف نشد که ازش کتاب بخرم یا حتی بروم به کتاب‌هایش نگاه بیندازم. بس که ویترین کتابش بوی گند ایدئولوژی می‌دهد. سفیرفیلم هم بوی ایدئولوژی می‌داد و طبیعتاً جلسه‌ای که در آن بودم به سرانجامی هم نرسید. اما برای من منظره‌ی خیابان انقلاب از دفتر سفیرفیلم ماندگار شد. خیابان انقلاب از دفتر آن ساختمان پیر زیبا بود. پر از دارودرخت بود. سکوت داشت.

بعدها بود که فهمیدم آن کتاب‌فروشی سروش و دفتر سفیرفیلم قبلاً سینما بوده. یک سینمای خیلی قدیمی شهر تهران: سینما پلازا.

آن ساختمان اصلاً نشان نمی‌داد که تأسیس سال 1335 بوده باشد. ولی سینما پلازا در سال 1335 ساخته شد. در سال 1345 سینما پلازا میزبان اولین دوره‌ی جشنواره‌ی فیلم کودکان و نوجوانان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. 

پوستر اولین دوره جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان کانون پرورش فکری

در آن دوره 25 کشور شرکت کردند و ایران هیچ فیلمی نداشت. دوره‌ای بود که در ایران اصلاً فیلم کودک و نوجوان ساخته نمی‌شد. در سال 1357 و در دوازدهمین دوره‌ی این جشنواره 66 فیلم از 19 کشور جهان شرکت کرده بودند که 6 فیلم ساخت کشور ایران بود. هژیر داریوش بنیان‌گذار و نویسنده‌ی مقررات جشنواره بود. راستش تصور اولین دوره‌ی این جشنواره در سینما پلازا برایم خیلی سخت است. ولی خیالش دوست‌داشتنی است. یک جشنواره‌ی بین‌المللی و اذعان به این ضعف که ما هیچ‌چیزی نساخته‌ایم و باید از جهان یاد بگیریم. سینما پلازا نقطه‌ی شروع یادگرفتن بود. یادگرفتنی که توانست در دهه‌ی 60 یک‌تنه سینمای ایران را به‌پیش ببرد...

اما در سال 1357 سینما پلازا در جریان روزهای انقلاب به آتش کشیده شد. وازریک درساهاکیان مترجم و فیلم‌بردار پیشکسوت داستان را قشنگ تعریف کرده است:

«تلویزیون ملی ایران همان سال 57،به نظرم  ،" سینما پلازا " را خریده بود تا برای نمایش فیلم‌هایی از آن استفاده کند . اما این طرح هنوز شروع نشده بود و سینمای مربوطه عاطل و باطل در خیابان انقلاب ( یا شاه رضا ) افتاده بود و دفترودستکی داشت در طبقه دوم ،رو به خیابان ،درست بالای گیشه‌های بلیت‌فروشی ،که در ورودی آن از یک کوچه باریک نبش ساختمان بود . تلویزیون این دفترودستک را در اختیار گروه اصلانی قرار داده بود و ما همه وسایل فیلم‌برداری را هم آنجا نگهداری می‌کردیم . دست بر قضا ،روزی که سینماهای تهران به آتش کشیده شد ،ما یکجایی در جنوب تهران ،حوالی جنوب غربی فرودگاه مهرآباد ،در یک کارگاه شیشه‌سازی  فیلم‌برداری می‌کردیم . وقتی جت‌های فانتوم را در آسمان دیدیم ،یک نفر از گروه رفت به یکی دو جا تلفن زد بپرسد در شهر چه خبر است . وقتی خبر رسید که دارند سینماها را آتش می‌زنند ،ما بساط را جمع کردیم و هر چه سریع‌تر خودمان را به سینما پلازا رساندیم . گفتن ندارد که سر راهمان هرچه بانک و سینما و عرق فروشی بود به آتش کشیده شده بود . اصلانی سخت معتقد بود که این کار را ساواکی‌ها می‌کنند تا انقلاب را در نظر عامه مردم " بد " جلوه بدهند . حرفش به نظر من هم منطقی بود . اما یقین ندارم قضیه به این آسانی‌ها هم بوده باشد . به‌هرتقدیر،ما لوازم فیلم‌برداری و همه وسایل مربوط به فیلم را توی یک جیپ آهو چپاندیم و مقدار زیادی هم از کابل‌ها و جعبه‌تقسیم‌ها را روی باربند ماشین جاسازی کردیم . درست موقعی که ما وسایل را تخلیه می‌کردیم ،عده‌ای داشتند درهای سینما را با سنگ می‌شکستند و هر چه ما سعی کردیم حالی‌شان کنیم که این سینما تعطیل است و ما توی این دفتر طبقه دوم مشغول کار دیگری هستیم ،قبول نکردند و آتش‌سوزی سینما داشت به‌جاهای جدی کشیده می‌شد که ما هم راه افتادیم  ...»

حالا این روزها سینما پلازا شده فروشگاه کتاب و دفتر مرکزی سفیرفیلم. روزگاری محل نمایش فیلم بود، شروعی برای جشنواره‌ی فیلم کودکان و نوجوانان بود. محلی برای یادگرفتن از جهان برای ساخت فیلم بود. حالا محل تولید فیلم شده(سفیر فیلم). محل عرضه‌ی کتاب شده. شاید در یک نگاه بگوییم چه قدر سیر خوبی داشته. اما... نمی‌دانم.

  • پیمان ..

1- اولین دیدارمان با سهیل بود. این پسر آن‌قدر یادگرفتنی بود که آن شب گذشت زمان را نفهمیدیم. از ما بزرگ‌تر بود. ولی دوست دارم بهش بگویم پسر. کچل کرده بود. کلاه پره دار به سر گذاشته بود. حتم به خاطر دوچرخه‌سواری در فصل تابستان و شرشر عرقی که موها را چرب‌وچیلی و بدگل می‌کند. مددکار اورژانس اجتماعی 123 بودنش به حد کافی داستان بود؛‌ چه برسد به این‌که اسطوره‌ی دوچرخه‌سواری در تهران هم باشد.

2- از خاطرات دوچرخه‌سواری‌هایش داستان‌ها داشت. مرزهای ایران را با دوچرخه درنوردیدن مطمئناً آدم را دنیادیده می‌کند. پارسال کل مرزهای سیستان و بلوچستان را رکاب زده بود. بیش از یک ماه دوچرخه‌سواری سنگین. صحبتمان کشید به نواحی مرزی خراسان. چند سال پیش آنجاها را هم رکاب زده بود. 

آن سال نزدیک تاسوعا عاشورا بود که به یکی از روستاهای مرزی شهر خواف رسیده بودند. رفته بودند به یک مدرسه‌ی مرزی که شرایط اسفناکی داشت. مدرسه حتی یک دستشویی هم برای دانش‌آموزانش نداشت...

سهیل وقتی با دوچرخه به سفرهای دورودراز می‌رود، یک گروه تلگرامی هم درست می‌کند. دوست و آشنا و هر آن‌کس را که علاقه‌مند به نوشته‌هایش باشد در این گروه عضو می‌کند. من هم پارسال در فر سیستانش عضو گروه تلگرامی‌اش شده بودم. عکس‌ها و دیده‌ها و شنیده‌هایش را بلافاصله در آن گروه می‌گذارد. روایت‌هایش را می‌نویسد. وقتی اوضاع اسفناک مدرسه را دید یک فکر بکر به سرش زد.

شبش نشست توی گروه وضعیت مدرسه را تشریح کرد. بعد هم پیشنهاد کرد که با توجه به نزدیک بودن تاسوعا عاشورا بی‌خیال غذای نذری در تهران شوند. به‌جایش پولش را جمع کنند تا برای آن مدرسه دستشویی بسازند.

ایده‌اش جواب داد. طی 2-3 روز بیش از 4 میلیون تومان پول جمع شد و او بلافاصله این پول‌ها را برداشت و رفت به آن مدرسه. با آن پول 3 دستشویی معمولی و 1 دستشویی فرنگی ساختند. شیک و مجلسی. آن‌گونه که حق کودکان این سرزمین است. مگر کودک مرزنشین چه کم از کودک تهرانی نشین دارد؟

3- اما داستان در اینجا تمام نشد. فکر بکر سهیل و اجرای ایده‌اش الهام‌بخش بود. ناظم مدرسه پی ماجرا را گرفت. او به‌شدت تحت تأثیر آن گروه دوچرخه‌سوار قرارگرفته بود. در نزدیکی مدرسه معدن سنگ‌آهن سنگان بود: پایتخت سنگ‌آهن خاورمیانه. 

ناظم مدرسه از دستشویی عکس گرفت و با مستندات پا شد رفت سراغ رئیس آن معدن. برگشت بهش گفت: یاد بگیر. این 3 نفر دوچرخه‌سوار تهرانی آمدند اینجا پول جمع کردند برای ما دستشویی ساختند. اما تو اینجا دم گوش ما روی گنج نشسته‌ای و یک ریال به ما کمک نکرده‌ای.

این‌ها را به او گفت و رئیس معدن هم غیرتی شد و 67 میلیون تومان برای بازسازی مدرسه کنار گذاشت. این‌جوری بود که حرکت کوچک سهیل برای ساختن دستشویی تبدیل شد به حرکتی بزرگ برای بازسازی مدرسه...

4- فقر در نواحی مرزی ایران بیداد می‌کند. می‌گویند یکی از سیاست‌های رضاشاه این بوده که مناطق مرزی را ضعیف نگه دارد تا آن‌ها هیچ‌وقت علیه مناطق مرکزی شورش نکنند. یک‌بار یک خبرنگاری این سؤال را از معاون رفاه وزیر کار آقای احمد میدری پرسیده بود: چرا دولت برای از بین بردن فقر در نواحی مرزی ایران اقدامی انجام نمی‌دهد؟

جواب میدری خیلی خوب بود. او وعده‌ی سر خرمن نداد. هیچ قولی هم نداد. فقط دلیل و راهکار را گفت. از گونار میردال برنده‌ی نوبل اقتصاد سال 1974 نقل‌قول آورد که میزان فقر در نواحی یک کشور بستگی به قدرت چانه‌زنی آن نواحی دارد. در ایران نواحی مرزی قدرت چانه‌زنی کمتری در ارکان قدرت دارند. به همین دلیل صنایعی مثل فولاد در استان‌های مرکزی همچون اصفهان و یزد راه‌اندازی شده‌اند و محیط‌زیست ایران را نابود کرده‌اند. درحالی‌که این صنایع ذاتاً در استان‌های محرومی چون سیستان و بلوچستان و هرمزگان و بوشهر باید راه‌اندازی می‌شدند تا محیط‌زیست تخریب نشود.

راه از بین بردن فقر در استان‌های مرزی کمک‌های دولت نیست. بودجه‌ی دولت تا به آن نواحی برسد آب می‌شود و از بین می‌رود. تنها راه از بین بردن فقر در نواحی مرزی به نظر او افزایش قدرت چانه‌زنی بود و تقویت قدرت چانه‌زنی هم در این مناطق تنها از یک طریق ممکن است: نیروهای اجتماعی در این مناطق فعال شوند. بزرگ‌ترین کاری که یک دولت می‌تواند بکند این است که چوب لای چرخ بهبود اوضاع در این مناطق نگذارد.

5- اما نیروهای اجتماعی چطور فعال شوند؟ فعال شدنشان واقعاً نیاز به آموزش دارد. کسانی باید پیدا شوند که یاد بدهند. خواستن را یاد بدهند. مطالبه کردن را یاد بدهند. دنبال کردن را یاد بدهند. 

شاید در نگاه اول بزرگ‌ترین کاری که سهیل کرد، جمع‌آوری پول برای ساخت دستشویی بود. ولی به نظر من بزرگ‌ترین کار او این بود که به ناظم آن مدرسه یاد داد که برود چانه بزند. غیرمستقیم هم یاد داد. بهش دستور نداد. یک کار کوچک انجام داد و ناظم مدرسه همین را گرفت و تبدیلش کرد به یک کار بزرگ. او یک نیروی اجتماعی بالقوه بود که با سفر سهیل به آن روستا فعال شد.

6- ای‌کاش می‌شد امثال سهیل در این بوم و بر زیادتر از زیاد بشوند...


  • پیمان ..

حالا دیگر مشتری تئاترهای گروه اگزیت هستم. چند تا ویژگی دارند که برایم دوست‌داشتنی‌اند. چپ‌اند. به طرز هماهنگ و زیبایی چپ‌اند. نمایش قبلی که ازشان دیدم «مارکس در سوهو» بود. مارکسی که رستاخیز کرده بود و آمده بود به قرن بیست و یکم و دنیای قشنگ نوی آدم‌های قرن بیست و یکم را به چالش کشیده بود. بی‌عدالتی، ظلم، ستم، نظام طبقاتی، نیروی کار، بهره‌کشی، آزادی دریغ شده، آزادی ازدست‌رفته. «مترسک» هم به طرز تکان‌دهنده‌ای چپ بود. این‌که می‌گویم به طرز هماهنگی چپ‌اند،‌ به خاطر طرز فروش بلیت تئاترهایشان هم هست.

من از تئاترهایی که قیمت بلیتشان در یک اجرا متفاوت است متنفرم. اگر ردیف اول باشی، 50 هزار تومان. اگر ردیف دوم باشی 45 هزار تومان و اگر ته بالکن باشی و بازیگرها را قد نخود ببینی 30 هزار تومان مثلاً. حالم به هم می‌خورد از این‌جور تئاترها که آدم‌ها را طبقه‌بندی می‌کنند. تئاترهای اگزیت هم قیمت بلیتشان متفاوت است: از 5 هزار تومان شروع می‌شود تا 25 هزار تومان. با یک تفاوت عظیم: کسی که بلیت 25 هزارتومانی می‌خرد هیچ برتری‌ای بر کسی که بلیت 5هزارتومانی می‌خرد ندارد. همه در کنار هم می‌نشینند. قیمت جایگاه را مشخص نمی‌کند. قیمت فقط یک انتخاب است. هرکسی می‌تواند متناسب با وسع خودش بلیت تئاترهای گروه اگزیت را بخرد.

اگزیتی ها فقط یک گروه تئاتری نیستند. تولید دانش و محتوا دارند. کانال تلگرامشان به‌روز است. سایتشان به‌روز است. فیلم‌ها و تئاترهای بقیه را متناسب با دیدگاه‌های خودشان نقد و بررسی می‌کنند. شفافیت دارند. مثلاً چند وقت پیش، کارگردان گروه (مهرداد خامنه‌ای) قراردادهای گروه با بازیگران را توی کانال تلگرامشان گذاشته بود. توی تیوال که بروی می‌بینی اعضای گروه به تک‌تک نقدهای ریزودرشت تماشاگران به تئاترهایشان با گرمی پاسخ داده‌اند. این‌که یک گروه حرفه‌ای علاوه بر کار خودش رسالت تولید محتوا را هم به این سنگینی به عهده بگیرد برایم خیلی ارزشمند است.

خیلی گروه اگزیت را تحویل گرفته‌ام؟ دلیلش نمایش آخرشان است شاید. آن‌قدر بهم چسبید که دوست دارم هی ازشان تعریف کنم.

«مترسک» جذاب است. یک نمایش دوپرده‌ای دوساعته که تا به آخر تو را با خودش می‌کشاند. برداشتی است از نمایشنامه‌ی «چهار صندوق» بهرام بیضایی. نخوانده‌ام نمایشنامه را. باید بخوانم. نمایش گروه اگزیت حتم برداشتی به‌روز شده از این نمایشنامه را به دست داده. فیلم‌ها و آهنگ‌هایی که در طول نمایش به زبان‌های مختلف و از کشورهای مختلف (از آلمان بگیر تا اسلواکی) پخش می‌شود دقیق و به‌جایند.

مترسک 5 تا شخصیت دارد. 4 نفر که نمادی از قشرهای اصلی یک جامعه‌اند: روشنفکر، راهبه، سرمایه‌دار و کارگر. نفر پنجم هم مترسکی است که آن 4 نفر با همفکری آن را می‌سازند تا به کمکش بتوانند زندگی بهتری داشته باشند. به او قدرت می‌دهند. هرکدامشان به او ابزاری می‌دهند تا از بیرون باابهت و خشن و از درون مهربان باشد. مترسک قرار است به جامعه‌ی آنان ثبات و آرامش ببخشد: نمادی از دولت‌ها. اما پس از موجودیت یافتن بر آن‌ها مسلط می‌شود. جامعه‌شان را تحت سیطره‌ی خودش می‌گیرد و تبدیل می‌شود به قدرت مطلقه. اهالی جامعه تصمیم می‌گیرند با هم متحد شوند و قدرت مترسک را از او بگیرند. اما... مترسک زرنگ‌تر از این حرف‌هاست. 

شخصیت‌ها کاملاً واضح و شفاف‌اند. پیشنهادها و جملاتی که هرکدامشان می‌گویند دقیقاً متناسب با دستگاه فکری‌شان است. هماهنگی گفتارها در این نمایش تو را بی‌دست انداز و بی سکته با خودش می‌کشاند و می‌کشاند. 

نمایش در دو پرده اجرا می‌شود و پایان هر دو پرده شبیه به همدیگر است. منتها میزان تکان دهندگی پایان پرده‌ی دوم بسیار بالا است. عنصر تکرار وقتی به‌جا مورداستفاده قرار می‌گیرد همچه اتفاقی می‌افتد... 

قهرمان اصلی نمایشنامه شخصیتی است که جنسیتش از بقیه بازیگرها متمایز است: تنها مرد نمایشنامه. اولین سؤالی که در ابتدای نمایش از خودت می‌پرسی احتمالاً همین است: چرا بقیه خانم‌اند و او آقا؟ اما هر چه در نمایش جلوتر می‌روی عنصر جنسیت در نظرت کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شود؛ تا به آخر نمایش که به یک نتیجه‌ی جالب می‌رسی: قدرت و بقا جنسیت نمی‌شناسد... 

و آن صندوق های لعنتی که باز هم معنای نمادین خیلی عجیبی دارند.

5 یا 10 هزار تومان برای یک تئاتر جاندار اصلاً مبلغی نیست. پیشنهاد می‌کنم تا آخر مرداد حتماً یک اجرا از تئاتر «مترسک» را ببینید.

  • پیمان ..

می‌خواهم از داستان کوتاه‌های موردعلاقه‌ام حرف بزنم. هفته‌ای یک داستان. با نوشتن ازشان می‌فهمم  که واقعاً چرا ازشان خوشم آمده. چه چیزهایی، چه عناصر مشترکی داشته‌اند که من را به هیجان آورده‌اند. قبلاً تک‌وتوک این کار را کرده‌ام. ولی می‌خواهم منظم باشم.

خب، از آخر اگر شروع کنم شاید بهتر باشد. آخرین داستان کوتاهی که من را به وجد آورد اولین داستان کتاب «کیک عروسی» است. «کیک عروسی» مجموعه‌ای است از یازده داستان کوتاه معاصر آمریکا که مژده دقیقی انتخاب و ترجمه کرده. کتاب را انتشارات نیلوفر پارسال به چاپ رسانده.

این‌که یک داستان کوتاه خوب به‌اندازه‌ی یک رمان غنا و مایه دارد برایم اثبات‌شده است. یک عقیده‌ی دیگر هم دارم و این‌که یک داستان کوتاه خوب یک منظومه‌ی کوچک است. مجموعه‌ای از عناصر که پیوند درونی ناگسستنی دارند و هر چه این پیوند نامحسوس‌تر باشد لذت کشف داستان بیشتر است.

اسم داستان اول مجموعه‌ی «کیک عروسی» هنر کدبانوگری است،‌ نوشته‌ی مگان میهیو برگمن. همان پاراگراف دوم داستان بود که یقه‌ی من را گرفت و با خودش برد:

«آیک با صدای نازک و لهجه‌ی بریتانیایی می‌گوید: به چپ بپیچید.

چپی در کار نیست- فقط یک جاده‌ی خشک‌وخالی است در کارولینا که ظاهراً بی‌نهایت صاف است،جاده‌ای در میان کاج‌ها و بیلبوردهای پراکنده‌ی بنگاه‌های فروش ماشین. مادرم را بهار گذشته از دست دادم و دارم نه ساعت را با بچه‌ای هفت‌ساله در بزرگراه آی-95 به سمت جنوب می‌رانم تا شاید یک‌بار دیگر صدایش را بشنوم.»

یک داستان جاده‌ای،‌ سه نسل از یک خانواده و یک اتفاق غیرمنتظره: شنیدن صدای مادری که یک سال از مرگش می‌گذرد. این سه عنصر در همان پاراگراف دوم داستان من را جذب خودشان کردند.

اگر بگویم «هنر کدبانوگری»‌یک داستان از نوع سفر قهرمان است پر بیراه نگفته‌ام. داستان با جاده شروع می‌شود. یک جاده‌ی طولانی که راوی داستان به همراه پسر 7ساله‌اش باهدفی روشن در حال پیمودن آن است. زن میان‌سال در آستانه‌ی یکی از لبه‌های زندگی‌اش قرارگرفته. مثل خیلی دیگر از خانواده‌های آمریکایی خبری از مرد خانواده نیست. او به‌تنهایی در حال بزرگ کردن کودکش است. کودکی که دیگر کم‌کم دارد وارد مرحله‌ی نوجوانی می‌شود. دارد از معصومیت دور می‌شود و متعاقب آن راوی هم خود را در آستانه‌ی گذر می‌بیند. گذر از میان‌سالی و نزدیک شدن به حس و حال مادرش که یک سال از مرگش می‌گذرد. گذار او نمونه‌ای بیرونی هم دارد: شغلی در یک ایالت دیگر به او پیشنهادشده و او در حال فروش خانه‌ای است که چند سال ساکن آن بوده. خانه‌ای که پر است از جیرجیرک‌های شتری مزاحم. جیرجیرک‌هایی که فروش خانه‌اش را مختل کرده‌اند. جیرجیرک‌هایی که یک‌جورهایی نماد مسائل حل‌نشده‌ی راوی در زندگی گذشته‌اش هم هستند،‌ به‌خصوص مسئله‌ی رابطه‌ی او با مادرش.

ریزداستان‌های مگان میهیو برگمن تکان‌دهنده است. او روایت‌های کوتاه از روابط آدم‌ها را در 2-3 صفحه بیان می‌کند و در پایان آن 2-3 صفحه تک جمله‌هایی می‌گوید که آدم را به اعماق پرت می‌کند.

اوایل داستان رابطه‌ی راوی با پسر کوچکش بیان می‌شود... از آن رابطه‌ها که هر ابوالبشری اندرکفش می‌ماند:

«ساق‌های آیک به کلفتی مچ دستم است، بی‌مو و رنگ‌پریده. دوست‌داشتنی و بی‌تکلف است. هنوز خبر ندارد که به خاطر جثه‌ی ریزش به او گیر خواهند داد، به خاطر این‌که ریش و سبیلش باده سال تأخیر درمی‌آید. دلم می‌خواهد او را توی پلاستیک بپیچم و نگهش دارم تا همیشه همین‌طور بماند، با همین شکل و شمایل. ته دلم، آیک هنوز نوزاد است، جسم نرمی است که می‌توانم آرام تا کنم و دوباره توی شکمم بگذارم. همین حالا هم می‌شود دید که چهره‌ی کودکانه‌اش دارد از معصومیت خالی می‌شود- روزبه‌روز.» ص 21

اما راوی چطور می‌خواهد یک سال بعد از مرگ مادرش صدای او را بشنود؟ به کمک یک طوطی. طوطی‌ای که مادرش بعد از مرگ پدرش خرید و تا به آخر عمر همدمش بود. یک طوطی آفریقایی خاکستری که استعداد خارق‌العاده‌ای در تقلید داشت. آخرین خواسته‌ی مادر از او این بود که این طوطی را نگهداری کند. اما او زیر بار این حرف نرفت. حالا یک سال بعد از مرگ او حس می‌کند که باید برود طوطی را پیدا کند،‌ حس می‌کند به طوطی و صدای مادرش نیاز دارد. حس می‌کند به تکه‌هایی از مادرش نیاز دارد. 

رد طوطی را گرفته است. مادرش طوطی را به یک لوله‌کش سپرده بود. لوله‌کش هم طوطی را بعد از مدتی به پناهگاه پرندگان برده بود. بعدازآن طوطی را برده بودند به یک باغ‌وحش در حاشیه‌ی جاده‌ی اصلی. حالا او به همراه پسر کوچکش زده‌اند به جاده تا به ملاقات طوطی بروند. در مدتی هم که در جاده‌اند قرار است جیرجیرک‌های خانه‌شان با سم و راه‌های دیگر از بین برده شوند...  

داستان پر است از فلاش‌بک. فلاش‌بک‌های صحنه‌های مختلف زندگی راوی با پدر و مادرش. صحنه‌های مختلفی که در بعضی از آن‌ها پسر کوچکش هم در آن حضور دارد و هر چه به پایان نزدیک‌تر می‌شویم سؤال‌های زندگی راوی را بیشتر درک می‌کنیم. این زندگی لعنتی، این نسل‌های آدمیزاد... مادرها، پدرها، مادربزرگ‌ها، بچه‌ها. نقش‌های دگرگون شونده‌ی آدم‌ها در طول زندگی‌شان. 

طوطی حرف نمی‌زند. راوی در ظاهر به جواب سؤالش نمی‌رسد. اما می‌رسد. عمیق‌تر می‌رسد. صدای مادرش را از منقار طوطی نمی‌شوند؛ بلکه از درون می‌شنود...

راستش بیشتر از این دیگر دوست ندارم از این داستان حرف بزنم. صفحات آخر این داستان کوتاه یک ریزداستان عمیق دیگر است و مثل دیگر ریزداستان هایی که قبلش آورده با چند جمله‌ی تکان‌دهنده تو را مبهوت می‌کند؛ وادارت می‌کند که یک‌بار دیگر به زندگی فکر کنی: به نسل‌ها، مادرها، پدرها، بچه‌ها، خودت و...


  • پیمان ..

بی‌بی‌سی ده‌ها سال است که مرجع شماره‌ی یک اخبار ماست. از زمان به سلطنت رسیدن محمدرضا شاه پهلوی تا انتخابات سال 1388 همواره بی‌بی‌سی برای همه‌ی گروه‌های راست و چپ مرجع خبری بوده است. آرشیو بی‌بی‌سی از تمام وقایع معاصر ایران بی‌نقص است. بی‌بی‌سی در بین ایرانیان جایگاه واقعی یک رسانه را دارد. وقتی قضیه‌ی تجاوزهای سعید طوسی در مجاری اداری ایران به‌جایی نمی‌رسد بی‌بی‌سی است که وکیل مدافع می‌شود. وقتی دلار گران می‌شود بی‌بی‌سی است که با فراخوان‌های مردمی خودش شناختی عمیق از لایه‌لایه‌های جامعه‌ی ایران به دست می‌دهد. 

به خاطر همین جایگاه رفیع رسانه‌ای است که هرروز صبح اخبار بی‌بی‌سی را به‌دقت می‌خوانم؛ اما امروز صبح موقع خواندن اخبار فرهنگی هفته‌ی گذشته‌ی ایران در بی‌بی‌سی اتفاقی افتاد که بی‌بی‌سی را در ذهنم نابود کرد...: 

بی‌بی‌سی مطلب وبلاگ من را به نام خبرنگار سایت خودش کپی و پیست کرده بود. انگار کن بی‌بی‌سی یک وبلاگ پیزوری باشد که برای محتوا داشتن چاره‌ای پیدا نمی‌کند جز این‌که مطالب دیگران را کپی پیست کند و به نام خودش بزند... 

برایم باورکردنی نبود. آخر چرا سایت به آن عظمت باید همچه کار احمقانه‌ای بکند؟

من یک تجربه در مورد مزار کیارستمی را توی سپهرداد نوشتم. توی چند تا کانال تلگرامی آن نوشته با ذکر منبع منتشر شدند و بعد امروز ناگهان وقتی داشتم مطلب «فرهنگ و هنر در هفته‌ای گذشت؛ آب، گلشیری، کیارستمی و رقص» را می‌خواندم دیدم واژه‌ها چه قدر آشنایند. یعنی تو بگو یک واو جابه‌جاشده باشد نشده بود... مطلب وبلاگ سپهرداد را توی روز روشن دزدیده بودند. آن‌هم کی؟ بی‌بی‌سی فارسی.

مهدی تاجیک دیگر کیست؟ کار او بوده حتماً همچه خطای ناشیانه‌ای؛ ولی هر چه باشد او خبرنگار سایت معتبر بی‌بی‌سی است...

توی کانال تلگرام سپهرداد گذاشتم. دوستان گفتند حتماً ادعای نقض کپی‌رایت کن. چون بی‌بی‌سی همچه کار زشتی را انجام داده حتماً باید ادعای نقض کپی‌رایت کنی. رفتم قسمت شکایت‌های سایت بی‌بی‌سی. به زبان فارسی شکایت‌نامه نوشتم. اما حالا که نگاه می‌کنم باید به انگلیسی ادعا می‌کردم. چون از صبح تا به حال به هیچ جایشان حساب نکرده اند...

نمی‌دانم. سپهرداد خواننده‌ی زیادی ندارد. بی‌بی‌سی یک غول است. ولی هر جور نگاه می‌کنم آن نوشته مال من بوده. من نوشتمش. چرا باید مهدی تاجیک آن را به نام خودش بزند و هزاران نفر آن را به نام او بخوانند؟ این‌که من آدم مشهوری نیستم، هنوز کتابی چاپ نکرده‌ام، هنوز رسانه‌ای نشده‌ام دلیل نمی‌شود که این مسئله را بتوانم تحمل کنم...

آیا در اینجا کسی هست که بداند و بتواند من را در گرفتن حقم از سایت بی‌بی‌سی یاری کند؟ 


  • پیمان ..

شیخ بهایی آدم عجیبی بوده. یک لبنانی اسیر خاک ایران. آرامگاهش توی حرم امام رضا است. هر بار که می‌روم مشهد یک سری هم به قبرش می‌زنم. خیلی‌ها محض تبرک بعد از دستمالی سنگ‌قبرش آن را به سروصورتشان می‌مالند و ذکرگویان رد می‌شوند. می‌دانند که این بابا کی بوده؟ نمی‌دانم راستش. 

مادی‌های اصفهان کار این بشر بوده. مادی‌های زندگی‌بخش اصفهان. بااینکه این مادی‌ها این روزها کاملاً خشک‌اند؛ ولی هر بار گذر از کنار این مادی‌های پیچ‌واپیچ و تنفس بوی درختان کنارشان آدم را زنده می‌کند. معمار مسجد شاه اصفهان هم بوده و کسی هست که مسجد شاه را ببیند و اندر کف نماند؟ مخترع پخت نان سنگک هم بوده و کلی کتاب شعر و ادبی و...

داشتم کتاب مهاجرت علمای شیعه از جبل عامل به ایران را می‌خواندم. کتاب جالبی است. حکایت سربداران و اولین جرقه‌های تشکیل حکومت توسط فقیهان در ایران و بعد صفویه و دم‌ودستگاه حکومتشان عجیب خواندنی است. دارد نظرم را به خیلی چیزها تغییر می‌دهد راستش. 

نویسنده‌اش یکجایی از سفرنامه‌ی یکی از این مهاجران نام می‌برد: شیخ حسین بن عبدالصمد جبعی حارثی که در قرن پانزده میلادی از جبل عامل لبنان راهی ایران و اصفهان شد. به خواست استادش شهید ثانی از این مهاجرت یک سفرنامه نوشت. 

اما این شیخ حسین چه کسی بوده؟ پدر شیخ بهایی مشهور. شیخ بهایی 13 سالش بود که همراه پدرش از لبنان به ایران مهاجرت کرد. راه سخت و درازی را طی کردند تا به بهشت علمای شیعه در ایران رسیدند: اصفهان. اصفهانی که در آن روزگار به پهنای بهشت بود و وصف آن را نمی‌شد به زبان آورد.

اما بعد از چند سال زندگی در ایران او به یک نتیجه‌ی عجیب رسید:

«نکته‌ی مهم و شایان توجه این است که علی‌رغم شادمانی بسیار و اظهار خشنودی و کامروایی و رضایت از پذیرایی و میهمان‌نوازی مردم اصفهان، وی پس از چند سال از ایران گریخت و به بحرین رفت. او برای خروج از ایران از شاه صفوی اجازه‌ی حج گرفت و ازآنجا به بحرین رفت. در آنجا به پسرش [شیخ بهایی مشهور] نصیحت کرد که اگر خواهان دنیاست به هند برود و اگر دین خود را می‌خواهد به بحرین بیاید و اگر هیچ را نمی‌خواهد در ایران بماند.»1

شیخ بهایی در ایران ماند و در سال 1000 هجری شمسی از دنیا رفت. خیلی دوست دارم ازش بپرسم که چطور توانسته بی‌خیال هم دین شود هم دنیا!



  • پیمان ..

طعم گیلاس

۱۴
تیر

مزار عباس کیارستمی

سر گرمای ظهر بود که رسیدیم به مزارش. کوچه‌پس‌کوچه‌های لواسان در ظهر تابستان عجیب گرم بودند. گرم و البته خلوت. یک هفته مانده بود تا سالگرد مرگش. یادم نبود. نمی‌دانستم اصلاً. آمده بودیم لواسان گردی و گفتم سر مزار او هم برویم. قبرستان توک مزرعه کوچک بود. خودمانی بود. فکر می‌کردم که باید توی قبرستان بگردیم تا مزار را پیدا کنیم. ناهار نخورده بودیم. در حد ناهار گرسنه‌مان نبود. فکر می‌کردم با جست‌وجو گرسنه‌مان خواهد شد. اما زیاد نگشتیم.

گفت: فکر می‌کردم قبرستان باصفاتری باشد.

گفتم: باصفا نیست؟ عین یه باغچه می مونه.

گفت: نه. فکر می‌کردم بالای یک کوه باشه. فکر می‌کردم قبرش زیر یک تک‌درخت بالای کوه باشه.

گفتم: مثل صحنه‌های فیلم باد همه‌ی ما را با خود خواهد برد؟

گفت: آره... لواسان و این کوه‌های اطراف هم کم ازین تک‌درخت‌های بالای کوه نداره.

گفتم: مممم... آره. قبر بیژن الهی خیلی دله. درخت نداره. ولی حس و حالش همینه که می گی.

قبرستان توک مزرعه کوچک بود. تا انتها رفتیم و عکس خیلی بزرگی از عباس کیارستمی نشانمان داد که مزارش کجاست. هوا گرم بود. کنار مزار شمشاد کاشته بودند. ولی خبری از سایه‌ی درختی پیر نبود. اول تک‌درخت حک‌شده روی سنگ مزار را دیدیم،‌ بعد اسم عباس کیارستمی بدون نقطه‌ها. احتمالاً امضای خودش بود و بعد... 

آن گوشه‌ی سنگ مزار زیر سایه‌ی بوته‌ی شمشاد یک سبد کوچک بود، یک سبد کوچک پر از گیلاس و توت‌فرنگی. واعجبا. شاید این جایزه‌ی ما بود که در ظهری به این گرمی تک‌وتنها آمده بودیم. 

در حد یک گیلاس گرسنه‌مان بود. او توت‌فرنگی خورد. من دو تا گیلاس انداختم گوشه‌ی لپم. بعد توت‌فرنگی هم خوردم. از گرمای ظهر تابستان گیلاس‌ها و توت‌فرنگی‌ها داغ بودند. ولی شیرینی پرآبشان زنده‌مان کرد. خندیدیم. نمی‌دانم کار چه کسی بود. کار پسر کوچکش بهمن؟ کار زنی غریبه که با فیلم‌هایش زندگی کرده؟ نمی‌دانم. ولی خیلی دل بود کارش. یک‌جور نذری دادن بود؛ یک‌جور خرما خیرات کردن؛ ولی کیارستمی وار... طعم گیلاس سر مزارش دل‌چسب بود، خیلی دل‌چسب بود.

  • پیمان ..

از همان صفحه‌ی مقدمه از کتاب خوشم آمد. نخ نامرئی تمام فصول کتاب چیزی بود به اسم شانگری لا: یکی از رؤیایی‌ترین مکان‌های روی زمین: «در سال 1933 نویسنده‌ی بریتانیایی، جیمز هیلتون، رمانی در مورد این مکان دیدنی و عرفانی نوشت و آن را افق گمشده نامید. شانگری لا در حقیقت اوتوپیا یا آرمان‌شهری است که به‌عنوان بهشتی زمینی هم شناخته می‌شود، شهری در حوالی کوه‌های تبت و هیمالیا که از جهان بیرون پنهان است و در آن خوشحالی ابدی است... شانگری لا واژه‌ای سانسکریت و به معنای سرزمین آرامش و سکوت است. در بسیاری از افسانه‌ها و متون مذهبی مردم هیمالیا از شانگری لا یادشده؛ شهری که برای دفاع از مردمش در برابر حمله‌ی اهریمن، برای همیشه در گوشه‌ای از هیمالیا ازنظرها پنهان‌شده است.»

کتاب «در جست‌وجوی شانگری لا» حاصل گشت‌وگذارهای مهدی فاضل بیگی است در استان‌های شمالی کشور هندوستان: کشمیر، هیماچال پرادش و کشور نپال. در جست‌وجوی آرامش و خوشی سکرآوری که شانگری لای افسانه‌ای به ارمغان می‌آورد.

فاضل بیگی دانشجوی دکترا بوده در حیدرآباد هند. در طول 5 سال تحصیلش در کشور هند از فرصت ویزا و اقامت در هندوستان استفاده کرده و در استان‌های شمالی هند هم گشت‌وگذارها کرده. استان‌هایی که شهرهایشان در ارتفاعات بالای 2500 متر است و روستاهای سر راه گاه در ارتفاع 5000 متری بنا شده‌اند.

این‌که در سفرهایت دنبال چیزی باشی به اسم شانگری لا ستایش‌انگیز است. نخ واحدی را پی می‌گیری و مطمئناً به رستگاری‌ها می‌رسی. همین من را عاشق کتاب کرد. بعد که از جاده‌ی کشمیر به لاداخ گفت دیگر دلم خواست. یکی از خوف و خفن ترین جاده‌های دنیا. توی یوتیوب هم در مورد خطرناک‌ترین جاده‌های دنیا سرچ بزنی شماره یک اکثر فهرست‌ها جاده‌ی کشمیر به لاداخ است. من باید این جاده را تجربه کنم! پرسه زدن‌های فاضل بیگی در فرعی‌های این جاده با موتورهای 350 و 500 رویال انفیلد و بولت هوس‌انگیز بود.

 

 

فاضل بیگی نویسنده‌ی خوبی نبود. توصیف‌هایش معمولی بودند. پیدا بود که در لحظه سفرنامه را ننوشته و با فاصله‌ی زمانی ثبت دیده‌ها کرده. می‌توانست بیشتر به هیجان بیاورد. می‌توانست جزئیات را بیشتر بپردازد و بیشتر تکانت بدهد. اما ایده‌ی سفرش و ماجراجویی‌هایش آن‌قدر بکر و خواستنی هستند که تو تا به آخر کتاب همراهش خواهی بود. چند جایی از کتاب غلط‌های املایی فاحشی را می‌بینی، ولی باز هم ایده‌ی شانگری لا و سفر در کشمیر و ارتفاعات هیمالیا و نپال آن‌قدر جذاب است که می‌توانی زیرسبیلی رد کنی. 

کتاب در هر چند صفحه برای تو یک اعجاز دارد. از فارسی‌زبان‌های ارتفاعات هیمالیا تا تپه‌ی مغناطیسی لاداخ. از رود خروشان ایندوس تا هندوهایی که به خیار و هلو هم فلفل می‌زنند و می‌خورند و... مگر می‌شود از هندوستان سفرنامه نوشت و اعجاز و غرابت نداشت؟

فصل آخر کتابش از یک ایده و پروژه‌ی دیگر صحبت می‌کند؛ ایده‌ای که از دیدن یک مجموعه عکس به ذهنش رسید؛ مجموعه عکس فارسی‌زبانان هیمالیا در مورد تاجیک‌های چینی منطقه‌ی تاشکرگان ناحیه‌ی سین کیانگ در شمال غربی چین. مجموعه عکسی از رضا دقتی که متأسفانه فاضل بیگی توی کتابش به او اشاره نکرد. ایده‌ی سفرهای بعدی‌اش هم جذاب بود: فارسی‌زبانان بام دنیا.

مهدی فاضل بیگی سایت ندارد. وبلاگ ندارد. اما توی اینستاگرامش از سفرهایش عکس و فیلم‌های کوتاه می‌گذارد. تمام عکس‌های سیاه‌وسفید کتاب در جست‌وجوی شانگری لا را در اینستاگرامش می‌توان دید. عکس‌های پروژه‌ی جدیدش هم فوق‌العاده جذاب‌اند. آن‌قدر جذاب که انتظار برای چاپ سفرنامه‌ی جدید مهدی فاضل بیگی بیهوده نباشد.

 
پس نوشت: آقای فاضل بیگی اشاره کردند که در نسخه ی اصلی کتاب شان از رضا دقتی نام برده بودند؛ اما بع تیغ ناجوانمردانه ی سانسورچی های وزارت ارشاد دچار شد. برایم عجیب بود که نام یک عکاس حرفه ای که عکس هایش باعث سربلندی این بوم و بر در جهان است در لیست کلمات قبیحه ی وزارت ارشاد است...
  • پیمان ..

پیاده‌روی در مسیرهای تکراری با دوره‌ی تناوب یک‌ماهه لذت‌بخش است. به این توجه می‌کنی که چه چیزهایی تغییر کرده. نگاه می‌کنی که اشیاء و آدم‌های قبلی هنوز سر جایشان هستند یا نه. 

پیتزافروشی ارم هنوز بسته است. هم ماه رمضان است و هم تابلوی قدیمی‌اش هنوز به‌روز نشده. پس هنوز تعطیل است. مسچیان هنوز هم دبه‌های سبزرنگ آب رادیاتورش را جلوی مغازه‌اش به‌صف چیده. جلوی کارواش نبش کوچه هنوز آن مزدا سری اف شکلاتی‌رنگ پارک است. (دفعه‌ی پیش سقف و شیشه و کاپوتش پر بود از شکوفه‌های درخت بود. این بار تمیز و بی شکوفه بود.) سقف سفالی خانه‌ی متروکه‌ی آن دست هنوز هم سبز و پر از خزه است. ساندویچی‌ها و کتلت فروشی‌ها همه‌شان بسته‌اند. این بار طباخی کنار فروشگاه فروش بسته است و دیگر عطر لعنتی‌اش بر بوی چای‌های مغازه‌ی چای بهاره چیره نیست. ماه رمضان است.

سر میدان شهدا چند پیرمرد و پیرزن توی زنبیل‌های حصیری بزرگ گوجه‌سبز و ازگیل و پرتقال محلی می‌فروختند. کمربند فروش جلوی بانک ملی بساط کمربندهایش را این بار جلوی بانک کناری (بانک مسکن) چیده بود... هوای خردادماه خنک و مطبوع بود.

وقتی رسیدم به باغ ملی دوچرخه‌سوار کوله بر پشت نگاهم را جذب کرد. کوله بر دوش، لاغر و بله باریک و تک‌وتنها بود. به کلاه ایمنی و دستکش سیاهش نگاه کردم. بعد حس کردم یک دوچرخه‌ی دیگر هم رد شده. یعنی داشتم هنوز به کوله‌پشتی او نگاه می‌کردم که رد شدن صدای جیرجیری  را کنار گوشم حس کردم. برگشتم. بله... یک دوچرخه‌ی دیگر هم رد شده بود. دوچرخه با صدای جیرجیر بلندش دور میدان چرخید.

پیرمرد بود. دو تا میله گذاشته بود دو طرف فرمان دوچرخه‌اش. دو تا گل گلایل را چسبانده بود به این دو تا میله. یک پوستر از امام خمینی هم بین این دو تا گل. یک کیسه با آرم برنج محسن هم از فرمان دوچرخه‌اش آویزان بود. توی کیسه برنج نبود. نمی‌دانم چی بود. کلاهی به سفیدی ریش‌هایش هم بر سر داشت. تنها بود. برای خودش داشت رکاب می‌زد و توی شهر می‌چرخید... 

یکهو یادم آمد توی مسیری که داشتم می‌آمدم به جز زیاد بودن ماشین های پلاک تهران هیچ نشانی از ارتحال ندیده بودم. بانک‌های سر راهم فقط تعطیل بودند. از معمار انقلاب فقط یک روز تعطیل برای ادارات دولتی شهر را دیده بودم. سیاهی به چهره‌ی سبز شهر این بار ننشسته بود.

تنها چیزی که داشتم می‌دیدم همین پیرمرد دوچرخه‌سوار بود. عکس را برداشته بود گذاشته بود روی فرمان دوچرخه‌ی قدیمی‌اش. دوچرخه‌ای که صدای جیرجیر زنگ‌زدگی و روغن نخوردن به چرخ‌ها و زنجیرش بلند بود. خیره به روبه‌رو رکاب می‌زد و زیر تونل سبز درخت های دو طرف خیابان ها می‌چرخید و می‌چرخید...

  • پیمان ..

شغل پدر

۱۰
خرداد

سرژ شالاندون

یک ژانری برای خودم تعریف کرده‌ام به اسم «داستان‌های پدر و پسری». ژانر جالبی است که از «پدران و پسران» تورگنیف تا «پدر، عشق، پسر» سید مهدی شجاعی را شامل حالش می‌دانم. سعی می‌کنم کتاب‌هایی را که در این ژانر می‌گنجند حتماً بخوانم. «شغل پدر» را هم در همین راستا خریدم.

اصلاً سرژ شالاندون را نمی‌شناختم. کتاب جایزه‌ی خاصی هم نبرده بود. چاپ 2015 فرانسه بود. فقط مترجمش نام‌آشنا بود. ریسک کردم و خریدم و فصل اول را که خواندم پایه‌ی کتاب شدم.

از آن داستان‌های پدر و پسری لعنتی بود. یک‌جور دیگری بود. پدر این داستان بیمار بود. از آن دیوانه‌هایی که عاشق مرموز بودن و جاسوسی و مأمور مخفی بودن و اطلاعاتی بازی و وصل بودن به کله‌گنده‌ها است. از آن‌ها که دوست دارند خودشان را وصل به شخص اول مملکت بدانند. از آن ابله‌های عاشق خودنمایی و قمپز درکردن به خاطر ارتباطات سری فراوان. 

اما لعنتی بودن کتاب به این خاطر بود که این میل عجیبش را به دنیای کوچک کودکی پسرش هم تسری داد. تمام ذهن کودکی و نوجوانی امیل را با نفرت از ژنرال دوگل و نقشه برای قتل او و باز پس گرفتن الجزایر و سازمان CIA و AOS و... انباشت و او را تباه کرد. 

بااینکه کتاب کاملاً فرانسوی بود و من از داستان الجزایر و سازمان‌های اطلاعاتی فرانسه چیزی نمی‌دانستم، ولی عمیقاً درک می‌کردم. شاید چون پسرهایی چون امیل را در سال‌های نوجوانی خودم دیده بودم. انصافاً کشش بالایی هم داشت. هر فصلی را که می‌خواندم بیشتر عطش پیدا می‌کردم که بالاخره بفهمم شغل پدر چی است؟ این مرد عوضی شغل واقعی‌اش چی است که دارد این‌طور با دروغ و دبنگ پسرش را نابود می‌کند؟ این سؤال که نام کتاب هم بود موتور محرکه‌ی رمان است و تا به آخر تو را دنبال خودش می‌کشاند.

یکی از جالب‌ترین فصل‌های کتاب برایم آنجا بود که امیل هم برای خودش یک زیردست اطلاعاتی پرورش می‌دهد. امیل خودش زیردست باباش بود. در سلسله‌مراتب آن سازمان اطلاعاتی خیالی او زیردست باباش بود. توی مدرسه موقعیتی دست داد و او توانست همان‌طور که پدر قاپ او را زده بود، او هم قاپ یکی از همکلاسی‌های تازه‌وارد را بزند و او را نوچه‌ی خودش کند. سلسله مراتبی که خودبه‌خود شکل می‌گیرد و غده‌ای سرطانی که لحظه‌به‌لحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود...

اسم سرژ شالاندون توی مغزم حک شد. جست‌وجو که کردم دیدم از او کتاب دیگری هم ترجمه‌شده است: افسانه‌ی پدران ما... آن‌هم یک رمان پدر و پسری دیگر. انگار تخصص سرژ شالاندون داستان‌های پدر و پسری است.


منبع عکس: @@@
  • پیمان ..

وقتی نام «سعید طوسی» را می‌شنوید یاد چه چیزهایی می‌افتید؟ قاری قرآن، جلسات آموزش قرائت قرآن به نوجوانان پسر، تجاوز، پرونده‌ی قضایی، بی‌بی‌سی؟ 

مطمئناً این به یادتان می‌آید که پرونده‌ی تجاوز او در جلسات آموزش قرآن به نوجوانان چند سال در قوه‌ی قضاییه باز بوده و به‌محض علنی شدن در رسانه‌ها او تبرئه شد. کاری نداریم که این اتهام واقعیت داشته یا نداشته. کاری نداریم که این اتهام راست بوده یا دروغ. ما در حد قضاوت نیستیم. فقط می‌دانیم که پرونده‌اش در قوه قضائیه از سال 1390 باز بود. بعد هم‌زمان با مصاحبه‌ی شاکیان او با بی‌بی‌سی پرونده‌اش مختومه و او تبرئه شد.  بعدازآن هم رئیس یکی از قوا هم تمام‌قد پشتش ایستاد و درج هرگونه خبر علیه او را جرم اعلام کرد. می‌خواهم بگویم آخرش روشن نشد که آن اتهام واقعیت داشته یا نه.

یک پیش فرضی در حاکمیت ایران وجود دارد که اگر خبر یک رسوایی یا فساد از زبان رسانه‌های غیرخودی اعلام شود، آن رسوایی و فساد را نباید پذیرفت. حتی در مواردی مشاهده می‌شود که چون بی‌بی‌سی یا صدای آمریکا یک فساد را بیان کرده‌اند پس آن فساد مشروع است و باید به فاسد جایزه هم بدهیم.

اتفاقات اجتماعی به‌یک‌باره رخ نمی‌دهند. سیستم‌های اجتماعی خلق‌الساعه نیستند. همگی روند دارند. بازخورد دارند. یک اتفاق کوچک می‌افتد. سیستم یک واکنشی نشان می‌دهد. واکنش بعدی مسلماً هم‌زمان اتفاق نمی‌افتد. تأخیر جزء جدایی‌ناپذیر همه‌ی سیستم‌های اجتماعی است.

خبر تبرئه‌ی سعید طوسی در بهمن‌ماه سال 1396 منتشر شد؛ و حالا با تأخیری 4 ماهه شاهد واکنش سیستم اجتماعی به آن ماجرا هستیم: تجاوز یک ناظم مدرسه‌ی غیرانتفاعی در منطقه‌ی 2 تهران به 8 دانش‌آموز پسر. اگر سعید طوسی می‌تواند چرا ما نتوانیم؟!

در سال 1390 تلگرام وجود نداشت. اینستاگرام هم نبود. خیلی‌ها هنوز گوشی‌های تلفن همراهشان اینترنت نداشت. اما در سال 1397 دیگر چنین خبری نمی‌تواند مسکوت بماند. نمی‌تواند 5 سال در سکوت مدفون شود و آخرش بی‌بی‌سی آن را علنی کند. رسانه‌های اجتماعی آن را علنی کردند. نمایندگان مجلس شورای اسلامی واکنش نشان دادند. وزیر آموزش‌وپرورش به مجلس فراخوانده شد و بعد رهبری به ریاست قوه قضاییه دستور داد پس از محاکمه، در اسرع وقت حدود الهی در رابطه با متهمان اجرا شود.

راستش نمی‌دانم چه بگویم... فقط دارم می‌بینم که نگاه «رویداد محور» جای نگاه «روند محور» را گرفته است. انگار کسی نگاه نمی‌کند که داستان از کجا شروع‌شده. من هم ادعا نمی‌کنم که می‌دانم داستان از کجا شروع‌شده. مطمئناً قبل از قصه‌ی سعید طوسی هم‌داستان شروع‌شده بوده. کسی که می‌خواهد روندمحور نگاه کند باید تحقیق کند. ولی این‌که اتفاقی بیفتد و تو بلافاصله بخواهی سروته مسئله را هم بیاوری... 

شاید یکی بگوید جلوی ضرر را هر وقت بگیری فایده است. ولی مشکل من اینجاست که ما باید یک سیستم روبه‌رو هستیم. هیچ معلوم نیست که این سیستم در واکنش به رویداد اول چه پاسخ‌های دیگری را هم داده است. پاسخ‌هایی که شاید هیچ‌کداممان خبردار نشده‌ایم. هیچ معلوم نیست که سیستم درجاهای دیگر واکنش‌های دهشتناک‌تری را نداده باشد. مشکل من اینجاست که اگر آن ناظم مدرسه را اعدام هم کنند بازهم احساس عدالت به من دست نمی‌دهد. مشکل من اینجاست که اتفاقاً اگر آن ناظم مدرسه را اعدام کنند پیش خودم احساس می‌کنم که ظلم و بی‌عدالتی بیشتری حکم‌فرما است...


  • پیمان ..

U33

۰۲
خرداد

یک جایی قبلاً خوانده بودمش. الآن هر چه می‌گردم نمی‌یابم. ولی قشنگ یادم است. البته چند تا خبر هم در تأییدش پیدا کردم. 

دنبال سرمایه‌گذاری افغانستانی‌ها در ایران و نقششان در توسعه‌ی ایران بودم. به بندر چابهار رسیده بودم. هند و افغانستان سرمایه‌گذاری‌های هنگفتی در چابهار انجام داده‌اند؛ طوری که اگر بگوییم چابهار کنونی را آن‌ها آباد کرده‌اند پر بیراه نگفته‌ایم. مخصوصاً هند که برایش افغانستان دروازه ورود به خیلی از کشورهای آسیای میانه است.

یکی از گلوگاه‌های توسعه‌ی چابهار برای هندی‌ها متصل نبودن چابهار به شبکه‌ی ریلی ایران و آسیا است. هندی‌ها گفته بودند که سرمایه‌ی موردنیاز برای ساخت راه‌آهن چابهار زاهدان و اتصالش به راه‌آهن افغانستان را تمام و کمال پرداخت می‌کنیم. ایرانی‌ها هم تیزبازی درآورده بودند که باید ریل‌ها را ایران و مشخصاً ذوب‌آهن اصفهان بسازد. تصمیم عاقلانه‌ای بود: اشتغال‌زایی و تولید ملی و این حرف‌ها. 

اما ذوب‌آهن در تأمین ریل‌های راه‌آهن چابهار زاهدان ناتوان است. عملاً باعث تأخیر عظیمی در اتصال هند و افغانستان و تبدیل‌شدن ایران به یک مسیر ترانزیتی بزرگ‌شده است. 

اولاً این‌که نوع ریلی که ذوب‌آهن اصفهان توان تولیدش را دارد ریل‌های U33 است که توان سرعت‌های بالاتر از 110-120 کیلومتر بر ساعت را ندارد. یک فنّاوری خیلی قدیمی. این محدودیت سرعت برای قطارهای باری یعنی این‌که متوسط سرعت آن‌ها 55-60 کیلومتر بر ساعت باید باشد. وقتی تو سرمایه‌گذار خارجی پر و پا قرصی چون هندوستان داری که همه جور تأمین مالی‌ات می‌کند برای چه فنّاوری 50 سال پیش جهان را به کار ببری؟

ثانیاً قرار بوده ذوب‌آهن فنّاوری تولید ریل‌های UIC60 را از سال 1389 به دست بیاورد که بعد از 8 سال هنوز نتوانسته. ریل‌های UIC60 توان سرعت‌های بالاتر از 180کیلومتر بر ساعت را برای قطارها فراهم می‌کنند. 

البته مدیرهای ذوب‌آهن زرنگ‌اند و تقصیر تو بود تقصیر من نبود خوبی راه انداختند بعدش؛ که راه‌آهن به ما پول نقد نداده. اوراق داده. اوراق حقوق کارگر ما نمی‌شود. ما تیرآهن تولید کنیم می‌توانیم صادرات کنیم. در این شرایط دلاری صادرات بهتر است یا تولید برای بازار داخل؟ و الخ... بهانه و این حرف‌ها. ته ماجرا ولی ناتوانی ذوب‌آهن اصفهان است و عقب‌ماندگی و عقب‌ماندگی.

بعد قصه‌ی این ریل‌های U33 و UIC60 من را به فکر فروبرد. 

ذوب آهنی‌ها دوست داشتند که همان ریل‌های U33 را باز هم تولید کنند و بیندازند توی خط. عمده ی خطوط راه‌آهن ایران U33 است. یعنی تقریباً تمام قطارهای حاضر در ایران مجبورند که کند حرکت کنند. حتی اگر توانش را داشته باشند باز هم نباید سریع حرکت کنند. خطوط راه‌آهن ایران کشش آن را ندارند... به این فکر کردم که کلاً کار کردن در ایران هم‌چنین وضعیتی دارد. 

آدم‌ها (قطارها)یی هستند که می‌توانند برای حل مشکلات و کسب‌وکار و به‌طورکلی انجام کار (جابه‌جایی) سریع باشند؛ می‌توانند به‌سرعت باعث پیشرفت شوند؛ به‌سرعت از نقطه‌ی A به نقطه‌ی B برسند و اهداف بسیاری را محقق کنند.

 اما در عمل اتفاقی که می‌افتد این است: ریل‌ها (مسیرها) گنجایش سرعت‌بالا را ندارند. این آدم‌ها با همه‌ی توانشان در ایران مجبور می‌شوند که کند حرکت کنند. عملاً بین آن‌ها و لکوموتیوهای عقب‌مانده‌ی 70 سال پیش هیچ تفاوتی وجود ندارد. اگر تند حرکت کنند ریل‌ها آن‌ها را از مسیر بیرون می‌اندازند. این لکوموتیوهای توانمند عقربه‌ی کیلومترشمارشان تا 280 کیلومتر بر ساعت هم شماره خورده است. اما حداکثر سرعتی که می‌روند 110 کیلومتر بر ساعت است... 

و هر چه قدر هم که نیاز به ریل‌های UIC60 برای سرعت بیشتر حس می‌شود، باز هم نهادهایی وجود دارند که دوست ندارد ریل‌ها به‌روز شوند. نه توانش رادارند و نه دوست دارند که این اتفاق بیفتد. ذوب‌آهن اصفهان اینجا فقط یک استعاره است و ریل‌های U33 یک حقیقت بزرگ در ایران.


  • پیمان ..

قطارباز-2

۲۷
ارديبهشت

همان اول که تیزر یک‌دقیقه‌ای خبر انتشار کتاب «قطارباز» را توی اینستاگرام نشر چشمه دیدم با خودم گفتم: باید بخوانمش. داغ داغ. برای من ریل راه‌آهن قشنگ‌ترین نوع مفهوم جاده است. یک بازی شخصی دارم پیش خودم که هر چه فیلم و کتاب جاده‌ای است باید ببینم و بخوانم. 

طرح جلدش دوست‌داشتنی نبود. آب و رنگ رؤیای عبور قطار از زیباترین ناحیه‌های خاک ایران را نداشت. ولی در اولین فرصت نشستم به خواندنش. خوش‌خوان و روان بود. 

قطارباز نوشته احسان نوروزی

سرآغازش داستان بازی شخصی احسان نوروزی بود به عشقش در قطاربازی. این‌که چطور رفته روابط عمومی راه‌آهن جمهوری اسلامی و نامه گرفته که ایستگاه‌های مختلف راه‌آهن در ایران همکاری کنند با او در نوشتن کتابش. خوشم آمد ازش. کار را رسمی پی گرفته بود. فوبیای من را از اداره‌های ایران نداشت. بارها برایم پیش‌آمده که موضوعی سؤالی را خواسته‌ام پی بگیرم اما حواله داده‌شده‌ام به بوروکراسی ایران و بی‌خیال شده‌ام. 

من عادت کرده‌ام به محدود ماندن مشاهداتم. البته در طول کتاب بارها و بارها احسان نوروزی به دربسته خورد. نامه‌های اداری و دستورهای رسمی بی‌فایده‌اند. اینجا همه می‌ترسند. نگاه امنیتی دارند. دوست ندارند کسی در پی پرسش و سؤالی باشد. دوست دارند پادشاه دیکتاتور سرزمین 10 مترمربعی خودشان باشند و کسی را هم به قلمروشان راه ندهند. در طول کتاب بارها شاهدیم که این پادشاه‌های کوتوله حال احسان نوروزی را می‌گیرند. اما خب، او ادامه داد و من ازینش خوشم آمد.

برج های بخار

روایت‌های کتاب برایم فوق‌العاده بود. 

شروع سفر احسان نوروزی از پل جوادیه راه‌آهن یک دنیا خاطره‌ی ملس به دلم ریخت. 

این‌که اولین خط راه‌آهن بین‌شهری ایران جلفا-تبریز بوده. این‌که کاشف السلطنه ای که بارها به مزارش در لاهیجان رفته بودم در ستایش راه‌آهن هم کتاب نوشته بوده و رؤیاها پرداخته بوده. این‌که دکتر مصدق یکی از مخالفان تراز اول احداث راه‌آهن در ایران بود و می‌گفت که باید جاده‌ی آسفالته بسازیم به‌جای راه‌آهن (سیاستی که جمهوری اسلامی پی گرفت و حاصلش مرگ‌ومیر هزاران نفر در هر سال است). این‌که اصل پیچ‌وخم‌های احداث خطوط راه‌آهن در ایران کار دانمارکی‌ها بوده و نه آلمانی‌ها فوق‌العاده بود.

لکوموتیو GM

داستان تأسیس شبکه‌ی راه‌آهن ایران با روی کار آمدن رضا شاه. صادق هدایتی که به‌عنوان نخبه برای آموزش مهندسی راه‌آهن به فرنگ فرستاده‌شده بود و پیچانده بود. شغل‌های مختلف قطار و راه‌آهن: از مسئول کنترل خط بگیر تا لوکوموتیوران و رئیس قطار و شغل عجیبی به اسم راهبان که یک‌لحظه دلم خواست شغلم همین می‌بود: راهبان خطوط ریلی.

داستان راه‌آهنی که در قطارباز روایت‌شده یک‌جورهایی روایت تاریخ معاصر ایران هم بود. ازینش هم خوشم آمد و هم به نظرم پاشنه آشیل کتاب شد از یکجایی به بعد. مخصوصاً 100 صفحه‌ی آخر کتاب حجم تاریخ شاهنشاهی نوشتن احسان نوروزی از حجم مشاهداتش بیشتر شد. 

من منتظر بودم که احسان نوروزی از ظرایف و شاهکارهای مهندسی مثل سه خط طلا هم بگوید. اشاره کرد به پل ورسک و عبورش با قطار باری از روی آن. ولی به سه خط طلا اشاره نکرد. 

بنای یادبود

اشاره کرد به نقش کارگران راه‌آهن و مظلومیت آنان زیر فشار خردکننده‌ی کار. ولی به بنای یادبودی که مهندس لونچر به خاطر مرگ چند نفر از کارگرانش در احداث تونل شماره 6 در نزدیکی تونل ساخت و نشان از تعهدش به نیروی کار زیردستش بود اشاره نکرد. به‌سرعت ساخت‌وساز دانمارکی‌ها در ساخت خطوط راه‌آهن ایران اشاره کرد ولی به ظرایف معماری ایستگاه‌ها و تونل‌هایی که طراحی کرده بودند اشاره نکرد...

ولی درمجموع خواندن این کتاب بدجور هوس قطاربازی در خطوط ریل راه‌آهن ایران را به سرم زد... 


قطارباز/ احسان نوروزی/ نشر چشمه/ 275صفحه/25هزار تومان


عکس قطارها و ایستگاه ها و یادبود از اینجا- عکس طرح جلد از اینجا


  • پیمان ..

همراه شو ای عزیز!

۲۴
ارديبهشت

زنان امروز

یکی هم بعداً باید فیلممان را بسازد. چه ببازیم چه ببریم به نظرم باید یکی فیلممان را بسازد. مثلاً همین خود من. این‌که توی مجله‌ای به اسم زنان امروز سر دربیاورم برای خودم هم عجیب است. پیمان 20 ساله‌ی چند سال پیش هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که برود توی کار ویژه‌نامه‌ی مجله‌ای که خوش آب و رنگ‌ترین تصویر ممکن از نیکی کریمی روی جلدش باشد. فکر نمی‌کردم بزنم تو خال مسئله‌ای که این‌همه مثلاً فعال حقوق زنان هم تو فکرش نبودند و نیستند. ولی بار خورد دیگر.

اصل مسئله چیز دیگری بود. چیز دیگری هست اصلاً. یعنی کار خودمان بود که مسئله را تعریف کردیم.  هزارتا مسئله وجود دارد. ولی مگر ما چند نفریم؟ مگر چه قدر زمان و توانایی داریم؟ باید فقط یک مسئله را تعریف می‌کردیم و مسئله‌مان شد مهاجران در ایران. یک‌جور خلاف عادت بازی. یک‌جور برعکس شنا کردن.

ایران هم مگر مهاجر دارد؟ به‌جز افغانی‌های بدبخت کدام دیوانه ای پا می‌شود بیاید ایران؟ شما این‌همه نخبه و همکلاسی‌ات را ول کرده‌ای چسبیده‌ای به چهار تا عمله بنا؟ از این حرف‌ها... در بهترین حالت دلسوزی بود به حال یک اقلیت 3-4 میلیون نفری. 

ولی شروع کردیم. تازه فهمیدیم که دامنه‌ی این مسئله هم بزرگ‌تر از چیزی است که فکر می‌کردیم. از یک‌گوشه‌اش گیر می‌کند به کودکان کار و این‌که 80 درصدشان ایرانی نیستند. از یک‌گوشه‌ی دیگر گیر می‌کرد به سازمان‌های بین‌المللی و دلارهایی که برای ایران به ارمغان می‌آورند. از یک گوشه گیر می‌کرد به مدرسه و دانشگاه و خب در هر جمعیت بالای میلیون نفر مطمئناً آدم‌های فوق‌العاده باهوش هم زیاد پیدا می‌شود. تیزهوش‌هایی که بدتر از خود ایرانی‌ها در این خاک هرز می‌رفتند...

من آدم مهربانی نیستم. حوصله‌ی خیریه بازی و آدم خیر بودن ندارم. نمی‌گویم کمک موردی کردن کار بدی است. می‌گویم فایده‌ای ندارد. راه‌حل کوتاه‌مدت است. راه‌حل اساسی نیست... راه‌حل اساسی قانون‌های ایران بود. این را همان اول فهمیدیم. مثلاً همین قانون انتقال تابعیت ایران. این‌که مرد حق دارد تابعیت ایرانی را به فرزندش منتقل کند. ولی زن به‌هیچ‌وجه این حق را ندارد. یک گوشه‌ی کارمان گیر کرد به ازدواج‌های فراملی: زن‌های ایرانی که با مردهای افغانستانی و عراقی و فرانسوی و آلمانی و اسپانیایی و... ازدواج‌کرده بودند و برای زندگی در ایران به خاک سیاه نشسته بودند. نه‌تنها خودشان که بچه‌هایشان که نسل‌های بعدشان... 

اما تا رسیدن من به مجله زنان امروز خودش قصه‌ی حسین کرد است.

راستش دوست دارم چند تا فیلم و کتاب گیر بیاورم در مورد تغییرات کوچک در قوانین کشورها. این‌که چطورها گروه‌هایی شکل گرفته‌اند و مطالبه ایجاد کرده‌اند برای تغییر قانون. احیاناً چطور قانون‌گذاران چفت و چول و نفهم مجبور به تغییر قانون شده‌اند؟ با چه فرآیندهایی؟ چه آدم‌هایی همراه شده‌اند؟ اصلاً چطور آدم‌ها همراه شده‌اند؟ آدم‌ها را چطور همراه کرده‌اند؟ با نوشتن؟ با دادوبیداد کردن؟ با تجمع و جلسه گذاشتن و جمع تشکیل دادن؟ چطور؟ با چه ابزارهایی؟ 

من نوشتنم بد نیست. ولی آدم‌ها را همراه کردن و از آدم‌ها درخواست کردن سختم است. اما این روزها فهمیده‌ام که به همراهان زیادی نیاز داریم... 

  • پیمان ..

لیست کتاب نداشتم. پارسال هم لیست کتاب نداشتم. خودم را رها کردم تا کتاب‌ها خودشان من را صدا کنند. جایی از اعماق ناشناخته‌ی من را بیابند. خودشان را جلو بیندازند تا من لمسشان کنم. بالا پایینشان کنم. دلم بلرزد و سرکیسه را شل کنم. حالا به معجزه‌ی کتاب‌ها اعتقاد دارم. به این‌که گاهی اوقات کتاب‌هایی که توی دست‌وبالم قرار می‌گیرند یک نشانه‌اند. مثل خواب‌های عمیق پرماجرا می‌مانند. آینه‌ی نقطه‌هایی از ناخودآگاه‌اند که هیچ رقمه نمی‌شود مستقیم و بی‌واسطه دیدشان.

همین‌جوری‌ها بود که چشمم خورد به «اصفهان نصف جهان» صادق هدایت. داشتم توی راهروها تند راه می‌رفتم که اسم به نگار را دیدم. یاد روزگاری افتادم که نشر چشمه تعلیق شده بود. بعضی کتاب‌هایی که به این خاطر معلق شده بودند آمده بودند توی انتشارات به نگار چاپ‌شده بودند. به نگار مثل جاده‌ی باریک و خاکی کنار تونل‌ها بود. وقتی تونل مسدود می‌شود باید از آن راه انحرافی رفت. هیچ مانعی نمی‌تواند در جاده وجود داشته باشد.

حس خوبی داشتم از ‌به نگار. ایستادم و کتاب‌هایش را دید زدم. و آنجا بود که «اصفهان نصف جهان» دلم را لرزاند. همان‌جا یادم آورد که این اردیبهشت که دارد می‌گذرد من باید اصفهان می‌بودم. باید چهارباغ بالا و پایین و عباسی و غیر عباسی را زیر پاهایم به ستوه می‌آوردیم. یادم آورد که این اردیبهشت قرار نبود تهران باشم. قرار نبود پنج‌شنبه‌ام را در تهران بگذرانم. نگاهش کردم. نیمی از کتاب شرح محمد بهارلو بر این سفرنامه‌ی صادق هدایت بود. نخوانده بودم. خریدم.

قدیر دیر آمد. تا او بیاید نشستم روی یک نیمکت. از بین کتاب‌هایی که خریده بودم «اصفهان نصف جهان» بی‌قرارم کرده بود. بازش کردم. شرح و مقدمه را بی‌خیال شدم. اول باید سفرنامه‌ی هدایت را می‌خواندم. خواندم. ای‌دل‌غافل... هدایت هم اردیبهشت‌ماه بود که به اصفهان رفت. سفرنامه‌ی او هم در اردیبهشت می‌گذشت... لعنت بر اعجاز کتاب‌ها. چرا باید زمان خواندن این کتاب بازمان نوشته شدنش در 86 سال پیش قرینه شود؟

آخرین باری که اصفهان رفتم یکی از درخشان‌ترین روزهای زندگی‌ام بود. یک سفر یک‌روزه که پربارترین و حالا لعنتی‌ترین سفر عمرم بود. آن‌قدر درخشان که دوست ندارم برای کسی تعریفش کنم. دوست دارم اگر قرار است روایت کنم آن‌قدر خوب روایت کنم که حاصل عمر من باشد. مثلاً یک کتاب بشود. کتابی که وقتی دارم می‌میرم کنارم باشد و حس کنم چیزی به این دنیا اضافه کرده‌ام و بیهوده نبوده‌ام. حالا 6 ماه می‌گذرد... 

آدم‌ها در راهروی مصلا درآمد و رفت بودند. راهرو جلوتر تاریک می‌شد. من اولش نشسته بودم و نور ظهر گاهی اردیبهشت خواندن را برایم ممکن کرده بود. هدایت خواندم. شرح سفرش از مناظر کنار جاده را واژه به واژه لمس کردم. مسجد شاه و مسجد شیخ لطف‌الله و عالی‌قاپویش را خواندم و رفتم به آخرین هفته‌ی سال 95... آن سفر هم جادویی بود. آن سفر را هم نمی‌شود برای کسی تعریف کرد.

دیگر کم‌کم یک شعر و آهنگ کم داشتم. یک‌چیزی تو مایه‌های آهنگ شمال رضا یزدانی. با این توفیر که شمال و شیشه‌ی پر از قطره‌های باران نباید توی ترانه باشد. باید همین توصیف‌های هدایت از جاده (منظره‌ی رنگارنگ کوه‌ها، کشاورزهای مشغول شخم زدن، خرها و شترها و گاوها و حکایت‌ها و افسانه هاو... ) توی شعر باشد به‌علاوه‌ی آن تکه‌ی «جای من اون جا خالیه»...

قدیر رسید. حالش خوب بود. گفت «خوندی مصاحبه‌ی مطبوعاتی اصغر فرهادی توی جشنواره‌ی کن رو؟» 

گفتم: «نه». 

- یه جمله داره که ویران می کنه آدمو. 

- چه جمله‌ای؟

- برگشته گفته «ما نمی‌دانیم چه گذشته‌ای در انتظارمان است.»

ساکت شدم. قدیر هم بلد است لعنتی باشد.


  • پیمان ..

عصبانی نیستم

۱۹
ارديبهشت

هشدار: خطر لوث شدن داستان فیلم "عصبانی نیستم". اگر فیلم را دیده‌اید بخوانید.

رفتم "عصبانی نیستم" را نگاه کردم. تنها هم رفتم نگاه کردم. با نوید همذات پنداری شدیدی داشتم. درکش می‌کردم. با گوشت و پوست و خون درکش می‌کردم. عصبانیتش را می‌فهمیدم. درک می‌کردم. "یه کم سوسن گوش بده" بود. نوید محمدزاده خوب بازی می‌کرد. همان علیرضای تئاتر "پچپچه‌های پشت خط نبرد" بود. باران کوثری هم عالی بود. دانشگاه تهران و وقایع 88 فیلم (هرچند خیلی اشاره طور و با سانسور فراوان) نوستالژیک بود. عشق نوید و ستاره و نگاه‌هایشان توی فیلم به همدیگر از آن صحنه‌ها بود که می‌شود به کلیپ "پیش‌درآمد" علی عظیمی اضافه کرد و باهاشان خیال‌بازی‌ها کرد.  ولی فیلم یک‌چیزی کم داشت. یک‌جور دیوانگی کم داشت. یک‌جور دیوانگی از نوع دور موتور ماشین توی ردلاین... 

اولش فکر کردم به خاطر سانسور فیلم است. رفتم سکیدم که پایان‌بندی بدون سانسور فیلم چه بوده. دیدم نه... اگر آن پایان‌بندی را می‌دیدم بازهم جای خالی یک‌چیزهایی توی فیلم اذیتم می‌کرد. جای خالی یک نوع خاص از دیوانگی توی فیلم به‌شدت خالی بود.

آره. نوید دیوانگی کرد. آخر فیلم برگشت آن بچه مزلف پورشه سوار را کتک زد. سراغ صاحب‌کارش رفت و کتک خورد و پولش را گرفت. ولی جنس این دیوانگی از همان جنس دیوانگی اول فیلم بود. اول فیلم هم یک نفر را کتک زد. آخر فیلم هم باز یک نفر را کتک زد... انگار در طول فیلم اتفاقی نیفتاده. انگار فرآیندی طی نشده. 

دوست داشتم نوع خشمش تغییر می‌کرد. اگر اول فیلم خشمش بیرونی بود دوست داشتم آخر فیلم این خشم درونی شود. خیلی درونی شود. آن‌قدر درونی که یک جامعه را از شدت داغ شدنش بخشکاند. ولی این‌طوری نشد. او اول فیلم ریشه‌ی بدبختی‌هایش را در جهان بیرون، در آدم‌های مزخرف بیرون می‌دید. آخر فیلم هم همین نگاه را داشت. دوست داشتم به یک‌جور خودتخریبگری برسد. بتواند به آدم‌های بیرون حتی آن بچه مزلف پورشه سوار لبخند بزند اما از درون خشمگین باشد. از خودش خشمگین باشد. دوست داشتم به یک‌جور باور برسد که آدم‌ها کاره‌ای نیستند. بعد من تماشاگر بیشتر می‌سوختم...

راستش ته فیلم به خودم حتی گفتم: "خوش به حالش. ستاره‌اش کنارش مانده. همه جوره کنارش مانده و رهایش نکرده. باهاش می‌نشیند "قرص من عصبانی نیستم" هم می‌خورد. دیگر یک آدم چه می‌خواهد مگر؟ ستاره چیزی بهش نگفته که برود سر به بیابان بگذارد..." اصلاً همین سر به بیابان گذاشتن را کم داشت. سر به بیابان گذاشتن. با تمام وجود فرار کردن و سر به بیابان گذاشتن و ویران شدن...

به خاطر همین کمبودها بهم نچسبید. عصبانیتم را تمام و کمال بیان نکرد و همین اذیتم کرد. البته که یک دیکته غلط به‌مراتب بهتر از دیکته‌ی نانوشته است. ولی خوب نبود دیگر.

  • پیمان ..

پس از نیمه شب

۱۵
ارديبهشت

 

قربانی مشغول خواندن بود که پیچیدم توی فرعی. خاکی بود و انتهای تاریکش می‌رسید به یک مرغداری که درهای نرده ایش بسته بود. نور ضعیفی از تابلوی تبلیغاتی کنار جاده می‌ریخت روی جاده‌ی فرعی. بوته‌ها و علف‌ها نمی‌گذاشتند که از جاده‌ی اصلی چیزی دیده شود. مگر این‌که کسی به‌جای جلو به مناظر کنار جاده خیره می‌شد تا ما را ببیند. چراغ‌های ماشین را خاموش کردم. 

گفتم: سگ نداشته باشد یک موقع بپرد گازمان بگیرد.

مرغداری ساکت ته جاده نشسته بود.

شب اردیبهشت خنکی دل‌چسبی داشت. بوی دل‌تنگ کننده‌ی سبزه‌ها و علف‌های شمال حالی به حالی‌ام کرده بود. زیلو را از صندوق‌عقب برداشتیم و پهن کردیم جلوی ماشین و لخت شدیم. پیراهن‌هایمان را درآوردیم. شلوارهایمان را درآوردیم و کت‌هایمان را توی کاورها گذاشتیم. من شلوار کردی‌ام را پوشیدم. انگار که خانه باشم. می‌خواستم تا صبح رانندگی کنم. با شلوار کردی راحت‌تر بودم. حس می‌کردم با شلوار کردی راننده‌ترم.

عروسی تمام‌شده بود و ما بعد از شام سریع زده بودیم بیرون. خسته‌کننده بود. خوش نگذشته بود. شام را که خوردیم زدیم بیرون. اسکناس‌های 50 تومانی هدیه‌ی عروسی را توی پاکت‌ها گذاشته بودیم. اما کسی نبود که از ما هدیه بگیرد. به محسن گفتم هدیه‌ها را به کی باید بدهیم؟ گفت زنانه می‌گیرند. گفتم زنانه‌مان کجا بود؟ پاکت‌ها را دادیم به او که یک کاری‌شان بکند و زدیم بیرون. دیگر حال و مقال عروس کشان نبود. کیومیزو مرد تنهای شب است.

 

تا 5 کیلومتر فرهاد بود که برایمان می‌خواند. من دو تا فلش آهنگ دارم. یکی پر است از آهنگ‌های بندری که مخصوص مهمان است و یکی آهنگ‌های جاده‌ی خودم. بعد از عروسی آهنگ‌های جاده‌ی خودم را گذاشته بودم. قبل از عروسی با آهنگ بندری تمام جاده هراز را رانده بودم.

اما بعد از عروسی خسته بودیم. عروسی‌هایی که همه‌ی خوشی‌هایشان در قسمت زنانه می‌گذرد خسته‌کننده‌اند: آهنگ‌های شاد از قسمت زنانه بلند باشد، رقص‌ها در قسمت زنانه باشد، مردها مشتی خسته باشند که بنشینند دور میزها و موز بخورند و خیلی زحمت بکشند 4تا دست بزنند. خسته‌کننده بود. توی مغزم دنبال جمله‌هایی می‌گشتم که باید در دفترچه یادداشتم بنویسم: عروسی یک امر جنسی است و مراسمی که به خاطرش بویی از جنسیت نبرده باشد مضحک است. همچه چیزهایی باید می‌نوشتم تا دلیل خستگی بعد از عروسی را پیدا می‌کردم. شاید هم خستگی از ما 3 نفر بود... از کنش و واکنش‌های خراب ما 3 تا نره‌غول بود.

 

 

 

دنبال جای خلوتی بودیم تا از شر کت‌وشلوارهایمان رها شویم و شدیم. چای نداشتیم. آب جوشمان تمام‌شده بود. سوار شدیم. برگشتیم به جاده‌ی اصلی. رضا یزدانی شروع کرد به خواندن و تا برسیم به محمودآباد غم را سنگین‌تر کرد. رازهای نگفتنی دل‌هایمان هرکدام از ما را تنهاتر کرد. قصه‌ی آهنگش را هم‌ذات پنداری کردم و سکوت کردم و آرام‌آرام راندم تا رسیدیم به محمودآباد. ساعت 1:30 نیمه‌شب بود. مغازه‌ای باز بود. جلویش 2 تا ماشین پارک بودند. کیومیزو را پارک کردم. فلاکس‌ها را از آب جوش پر کردیم. ماشین جلویی یک 206 سفید بود. پشت‌سری یک پراید سفید. دختر موطلایی بطری را سر کشید و به پسر جوان راننده‌ی 206 سرخوشانه خندید. عقب ماشین یک پسر و دختر دیگر نشسته بودند. تا در فلاکس‌هایمان را ببندیم راه افتادند. توی پراید هم دو تا دختر دو تا پسر بودند. وقتی 206 رد شد دیدم کنار پنجره یک دختر کوچولوی 5-6 ساله با موهایی که دو طرف سرش مثل دو تا شاخ افقی بافته‌شده بودند به بیرون زل زده. بی‌خیال شاید مادرش که ولو بود در بغل پسر بغل‌دستی‌اش. به پلاک ماشین‌ها نگاه کردم. هر دو ایران 17 بودند.

 

- بلند کرده بودند؟

- نه پس؛ خواهر برادر بودند.

- اما اون دختر کوچولوی عقب 206...

باید سیگار می‌کشیدم حتم. نشستم پشت فرمان. برای من خلسه‌ی با خواب‌آلودگی نشستن پشت فرمان ماشین حکم همان سیگار را داشت. راهی شدیم. نرم گاز می‌دادم و نرم می‌رفتم. حالا گوگوش بود که داشت با آهنگ جاده‌اش بر فضای من حکمرانی می‌کرد... یاد فیلم هم‌سفر افتاده بودم. صحنه‌های الکی‌ای داشت. ولی قصه‌اش را دوست داشتم. قهرمان‌بازی‌های بهروز وثوقی و ژیان گوگوش در آن فیلم و جاده‌ی چالوسش را می‌پرستم. موتورسواری بهروز وثوقی و گوگوش در پیچ‌واپیچ‌های هزار چم و سیاه‌بیشه هرکسی را حالی به حالی می‌کند... جاده... جاده... جاده...

 

 

 

جاده‌ی کنارگذر ساحلی به سمت نوشهر بوی دریا می‌داد. ماه شب چهارده در آسمان بود. رطوبت جنگل‌ها و شوری دریا هپروتی ام کرده بود. جاده خلوت بود. خیلی خلوت بود. ولووی N10 روی دور افتاده بود و 100 کیلومتر بر ساعت می‌راند. سبقت گرفتن در تاریکی جاده حس قلقلک دهنده‌ای از خطر می‌داد. سبقت گرفتم و دوباره سست کردم و این بار در آینه‌بغل ماشینی بود که می‌خزید و می‌آمد... یک تویوتا کرولای قهوه‌ای شکلاتی مدل 1990. تمیز. سرحال. رؤیایی. لذت بردم. به‌آرامی رد شدنش را نگاه کردم. چرا من ژاپنی‌های قدیمی را این‌قدر دوست دارم؟ آخ لعنت بر ایران‌خودرو. درست در لحظه‌ای که عبور رویاگونه ی کرولا را داشتم نگاه می‌کردم یک سمند ولدالزنا با سرعت 150-160 کیلومتر خراب شد روی سر کرولا. سپر به سپرش ترمز کرد. آن‌قدر شدید که صدای جیغ ترمزش بلند شد. راننده‌ی کرولا ترسید و گرفت سمت راست و سمند خاک‌برسر رد شد رفت. بی‌بته، بی‌اصالت، حرام‌زاده، وحشی، پست‌فطرت. لعنت به ایران‌خودرو و سایپا که ننه‌قمرها را هم مثلاً راننده کرده‌اند...

 

نیمه‌شب هم ازین قوم رهایی ندارم... 

 

 

 

هم‌سفرها خواب بودند. نوشهر نزدیک بود که بار دیگر گوگوش شروع کرد به خواندن. آهنگ آرام شروع شد. با ضربه‌هایی آرام که نوید شکوهی عظیم می‌داد. شکوهی عظیم و ویران‌کننده. وقتی گوگوش قصه‌ی دو تا پنجره‌ی اسیر در یک دیوار سنگی را شروع کرد شل شدم. یکهو حس کردم شیشه‌های ماشین پرشده از قطره‌های ریز باران. هوای اردیبهشتی بیرون خنک بود و ماه شب چهارده درخشان. ولی حسم حس شیشه‌ای پر از دانه‌های ریز باران بود. دیگر نمی‌توانستم ادامه بدهم. تا گوگوش بخواند «شاید اونجا توی دل‌ها/ درد بیزاری نباشه» من رسیده بودم به یکی از پارک‌های نوشهر. تا گفت «میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه» ضبط را خاموش کردم و پریدم بیرون. نفس عمیقی کشیدم. صدای غریب پرنده‌ها از میان درخت‌ها بلند شده بود. من دیگر نمی‌توانستم کاری کنم جز این‌که دراز بکشم و سعی کنم که بخوابم...

 

 
  • پیمان ..

कर्म

۰۷
ارديبهشت

خسته نیستم. حداقل به خاطر رانندگی خسته نیستم. خوابم نمی‌آید. دلم نمی‌خواهد زود بپرم توی رختخواب. دلم می‌خواهد همین‌طور چنددقیقه‌ای توی کیومیزو بنشینم. چندمین بار است که این کار را می‌کنم. یک‌جور راز و نیاز آخر مناسک سفر. اصل اسم کیومیزو هم از یک معبد آمده. از یک معبد قدیمی در کیوتو. هر بار که سوارش شده‌ام زیر 200 کیلومتر رانندگی نکرده‌ام. پرهیز شدیدی دارم از رانندگی با ماشین در شهر. حمید می‌گفت الآن فکر کنم 100 هزار کیلومتری باهاش رانده‌ای. گفتم نه بابا. فقط 30هزار تا. گفت این‌همه جا باهاش رفتی. گفتم برای مصرف روزمره هیچ‌وقت سوارش نشده‌ام. در این مورد آدم باتقوایی بوده‌ام! یعنی هر بار که سوارش شده‌ام به زمان و مکان دیگری رفته‌ام و برگشته‌ام. 

ماشین را خاموش می‌کنم. لامپ‌های پارکینگ بعد از یکی دو دقیقه خاموش می‌شوند و من دست بر فرمان در تاریکی مطلق به جلو زل می‌زنم. 

نمی‌دانستم قبرش کجاست. از پیرمردی که جلوی در نشسته بود پرسیدم شما می‌دانید قبر آقای ستوده کجاست؟ نمی‌دانست. گفت: امامزاده اگر می‌خواهی اوناها آنجاست. ازش تشکر کردم و توی دلم گفتم: مطمئنم، ایمان دارم، یقین دارم که منوچهر ستوده بیشتر از آن امامزاده‌ی من‌درآوردی برای این آب‌وخاک، برای این آدم‌ها فایده داشته.

چاره‌ای نداشتیم. گفتم بگردیم توی قبرستان و پیدایش کنیم. اسماعیل که این را شنید داد زد: این‌همه راه من را کشانده‌ای اینجا که من را بیاوری قبرستان به من قبر نشان بدهی؟

ناراحت شدم. تندی کردم. حوصله‌ی غر شنیدن ندارم راستش. البت بیشتر از لحن مسخره کردنش لجم گرفت. بار اولش نیست. همه‌چیز من مسخره است. اگر دنبال قبری می‌گردم، اگر دنبال فقط یک بوته‌ی ارغوان در دل کویر می‌گردم به نظرش احمقانه است. گفتم: چه قدر بدسفری. گفتم: ناراحتی اگر، برو توی ماشین بشین. کارمان تمام شد می‌رویم.

میثم کشاندش کنار. من دیگر هیچ نگفتم. حمید هم هیچ نگفت. بعدش جاهای خوبی را برای سرگرمی اسماعیل پیشنهاد داد. تندی نکرد. حمید تندی نمی‌کند. حمید قصه تعریف می‌کند. با هیجان هم قصه تعریف می‌کند. از تصمیمش، از پروژه‌اش حرف می‌زند. قصه‌های خنده‌دار وسط تصمیم‌هایش را می‌گوید. به فراخور مخاطب جاهایی را درز می‌گیرد یا اضافه می‌کند. من اما حوصله ندارم. حرفم را، قصه‌هایم را، تصمیم‌هایم را، پروژه‌های شخصی‌ام را به هرکسی نمی‌گویم. همین کار را خراب می‌کند. ضعیفم می‌کند. تندم می‌کند.

نه. تقصیر اسماعیل نبود. اشتباه کردم که تندی کردم. باید به شیوه‌ی حمید رفتار می‌کردم... منوچهر ستوده آدم‌بزرگی بود. اما هیچ شکوهی از او روایت نشده بود. سنگ‌قبرش یک سنگ‌قبر معمولی مثل آدم‌های دیگر شهر بود. حتی معمولی‌تر از آدم‌های معمولی. چراکه توی قبرستان تازه‌آباد متل قو بالای بعضی قبرها شمعدان گذاشته بودند تا شمعی روشن شود و آه دلی پرسوز. اما مزار منوچهر ستوده همان را هم نداشت. این خوب بود یا بد بود؟ سادگی این مرد، تواضع و فروتنی‌اش را باید می‌ستودم یا فحش می‌دادم به مسئولان که احمق‌ها نمی‌دانید چه کسی اینجا به خاک سپرده‌شده؟ احمق‌ها این مرد 100 سال عمر کرده. خدمتی که برای این آب‌وخاک کرد خودش یک مثنوی است. اگر یک گرم توی مغزتان عقل داشتید نمی‌گذاشتید مزار او به‌سادگی رها شود...  

به پروژه‌ی بزرگ زندگی‌اش فکر می‌کنم: کتاب «از آستارا تا استرآباد». خودش گفته بود که 22-23 سال طول کشید نوشتن این کتاب. از آستارا در منتهی الیه غرب دریای خزر پای پیاده و با اسب و قاطر و جیپ و هر طریقی که می‌شد راه افتاده بود، تمام رودخانه‌ها را از محل آبریزشان به دریا تا سرچشمه‌شان در کوه‌ها پی گرفته بود و سر راه هر چه آثار باستانی و طبیعی و ملی بود با دقت هر چه تمام‌تر ثبت کرده بود، مستند کرده بود. پروژه‌های بزرگ داشتن خیلی خوب است. پروژه‌هایی که خاص خودت باشند. فقط آدم خوره‌ای مثل تو بتواند از پسشان بربیاید. پروژه‌هایی که اگر رها شوند اتفاق خاصی نمی‌افتد. ولی اگر به سرانجام برسد ستودنی خواهد بود. پروژه‌هایی که از جوانی شروع کنی و سال‌ها ادامه داشته باشد. با پستی‌ها و بلندی‌های زندگی ادامه‌شان بدهی و آخرسر بتوانی در یک قالب مشخص به بشریت ارائه‌شان بدهی... فارغ از این‌که آن بشریت لیاقتش را داشته باشد یا نداشته باشد...

نمی‌دانم... حتم یکجاهایی از زندگی‌ام را تا الآن اشتباه آمده‌ام... سکوت آزاردهنده می‌شود. در ماشین را باز می‌کنم. چراغ سقفی ماشین روشن می‌شود. چند لحظه به همان حالت می‌مانم. بعد پیاده می‌شوم و در کیومیزو را قفل می‌کنم.

  • پیمان ..