خراب نکنن دیگه
آقا بهروز مسئول خط تاکسیهای ونک به تهرانپارس و بالعکس است. صبحها فلکه دوم میایستد و عصرها و دم غروبها میدان ونک. از آن مسئول خطهاست که تو همان بار اول میفهمی که رئیس او است. همیشه شلوار گشاد میپوشد. پاری وقتها شلوار پارچهای سندبادی و گاه هم شلوار کتان گشاد. کفش سیاه پاشنه تخممرغی و پشت خواب و دستمالیزدی توی دستش هماهنگی ذاتی با سبیل پرپشت همیشه سیاهش دارند. حتم سالهای جوانی پشت موی بلندی میگذاشته. حالا اما نه. ولی موهایش همیشه روغن مالیده است و البته که یک نخ موی سفید هم ندارد. بیشتر وقتها توی جیب شلوارش پر است از تخمه آفتابگردان. هر وقت بیکار میشود تخمه میشکند.
رانندههای تاکسی خط تهرانپارس به ونک هیچوقت برای مسافر داد نمیزنند. این کار را همیشه آقا بهروز انجام میدهد. او است که بالاسر صف میایستد و دانهدانه مسافرها را سوار ونها و تاکسیها میکند. همیشه صندلیهای تاشوی ونها مشتری کمتری دارند. وقتی 7 صندلی دیگر پر میشوند صف به خاطر آن 2 صندلی متوقف میشود. آنجاست که آقا بهروز با صدای بلند و خشدارش داد میزند ونک 2 نفر... ونک 2 نفر. آقا بیا، خانم بیا. و سریع ونها را پر از مسافر میکند تا همه سریعتر به کار وزندگیشان برسند.
عصرها که از سمت ونک به تهرانپارس صف تشکیل میشود، سواریهای شخصی هم مسافر سوار میکنند. اما هیچکدامشان بیاجازهی آقا بهروز این کار را انجام نمیدهند. حتماً باید شیتیل را به آقا بهروز بدهند تا او داد بزند سواری تهرانپارس 4 نفر بدو. مسافرهای خط ونک تهرانپارس هم عجیب قبولش دارند. بارها پیش آمده که سواریها خواستهاند از عقب صف و قایمکی دور از چشم آقا بهروز مسافر سوار کنند. اما هیچکس سوار نشده. رانندههای ون هم هر وقت پول خرد کم میآورند سراغ او میآیند. یکجورهایی منبع پول خردهای 1هزارتومانی 2هزارتومانی خط است.
بهشخصه تابهحال آقا بهروز را نشسته ندیدهام. صبحها او را ایستاده دیدهام. عصرها هم ایستاده. اصلاً نشستن تو کارش نیست انگار.
من همیشه فکر میکردم آقا بهروز کارش فقط رتقوفتق مسافر سوار کردن ونها و تاکسیهاست. تا هفتهی پیش که صبح کمی دیر راه افتادم.
ساعت 10 صبح بود. 10 صبح یعنی که دیگر ونهای تهرانپارس ونک کار نمیکنند و باید تاکسی سوار میشدم. کرایه ون 3000 تومان و کرایه تاکسی 4500 تومان است. رفتم سوار تاکسی اول صف تاکسیها شوم که بهم گفتند برو سوار آن ماشین سفیده شو.
ماشین سفیده یک پراید سفید بود که گوشهی ایستگاه پارک شده بود. خارج از صف. یک پراید سفید پر از خط و خش. سوار شدم. نفر سوم بودم. از روی صفحه کیلومتر پراید فهمیدم که از آن کاربراتوریهای قدیمی است. ماشین روشن بود. دور موتور درجایش روی 2000 بود و سرعتسنج هم سرعت 20کیلومتر بر ساعت را نشان میداد. روی صندلی عقب نشسته بودم. زیرم یک پوست گوسفند بود که عجیب گرمونرم بود و تکیهگاهم هم چند چفیه ی به هم گرهزده شده. پلاستیک ستونهای ماشین ترک برداشته بودند. موکت سقف هم پرز داده بود. روی داشبورد یک قرآن بزرگ بود و زیرش یک سالنامه. چند تا برچسب یا حسین و یا ابوالفضل هم به داشبورد چسبیده بود. چند تا شکلک عروسکی آدامس برگردان هم به داشبورد چسبیده بود.
نفر چهارم که آمد و کنارم نشست یکهو آقا بهروز پشت فرمان نشست. عه... پس آقا بهروز خودش هم مسافر سوار میکند. در ساعتهایی که صف مسافرها طولانی نیست او هم مسافر سوار میکند. پس این پراید کاربراتوری مال او است. همیشه برایم سؤال بود که او چطور عصرها خودش را از تهرانپارس به ونک میرساند تا آنجا را مدیریت کند. پس خودش...
آقا بهروز همان آقا بهروز بود. این بار پشت فرمان. زیاد بوق میزد. تا برسیم به بزرگراه باقری با چند نفر چاقسلامتی کرد. یک مشت تخمه شکست و پوستش را از پنجرهی باز ماشین تف کرد بیرون. بعد موبایلش را برداشت. یک زنگ زد به مادر بچههایش که با مدرسهی مهدی صحبت کردم مدیرش نبود هنوز. یک زنگ زد به رفیقش که آره کارت را درست کردم، فقط مانده امضای سفیر. سفیرشون مسافرته. وقتی اومد ویزاتو امضا می کنه و حل می شه. بعد هم پراید را انداخت تو اتوبان همت.
آقایی که جلو نشسته بود پیرمرد جاافتاده ای بود که موبایلش چند بار زنگ خورد و او هم گفت که تا ساعت 10:30 خودش را میرساند. حرف زدنش با موبایل که تمام شد آقا بهروز از پشت فرمان خودش را خم کرد تو صورت او گفت: شما شرکت کار میکنی؟
او هم گفت: بله.
آقا بهروز گفت: آقا دختر رفیق من فوقلیسانس داره...
آقای پیر حرفش را نیمهتمام گذاشت: نه بابا. خودم هم در شرف اخراج و تعدیل نیروام. مملکت اوضاعش خرابه.
انگار دست گذاشت روی زخم آقا بهروز. آقا بهروز گفت: خرابهها. دلار و سکه و اینا رو من تو باغش نیستم. ولی آقا من دیروز گوجه خریدم کیلویی 9000 تومن. میفهمی؟ هنوز زمستون نشده. هنوز خبری نیست. پارسال سر زمستون در بدترین شرایط گوجه دیگه خیلی دیوونه میشد پُرِ پُرش میرسید کیلویی 5500تومان. طرف اگر انصاف داشت میفروخت 5000 تومن. اما حالا سر تابستونی گوجه اونم تو ورامین شده 9000 تومن.... معلوم نیست دارن چی کار می کنن. چه مملکتیه آخه؟
آقای پیر گفت: اینا براشون مهم نیست. بچه هاشون همه اون طرف آباند. خودشون هم چند صباح دیگه رفتنیاند.
آقا بهروز گفت: یعنی کارشون تمومه؟
آقای پیر موبایلش را رد تماس کرد و گفت: آره. دیگه رفتنیاند.
آقا بهروز دنده 3 را پر کرد و انداخت توی لاین سرعت و گفت: حداقل همه چیزو خراب نکنن. اگه می خوان برن برن. همه چیزو خراب نکنن دیگه. حتماً باید همهی نظم و ترتیبها رو به هم بزنن بعد برن؟ این جوری نمیشه که.
من سکوت کرده بودم و دوست داشتم فقط آقا بهروز با صدای خشدارش حرف بزند.
آقای پیر گفت: دیگه سیرمونی ندارن اینا. هر چی می خورن انگار سیر نمیشن.
رسیدیم به ترافیک. آقا بهروز دو تا بوق زد و بعد تغییر لاین داد. دوباره دو تا بوق زد و یک خط دیگر هم تغییر لاین داد. گفت: آخرش ترسناکه. به جان خودم آخرش مردم می افتن به جون هم.
چند تخمه از جیبش آورد بیرون و شکاند و پوستش را تف کرد بیرون. بعد گفت: ببین جنگ داخلی می شه. شروعش هم از همین کلاهبرداریهاست. الآن اینجوری و این وضعیت که شده مردم هی کلاه همدیگه رو برمی دارن. هی از هم دزدی می کنن. دزدی و کلاهبرداری زیاد شده. بچه هامون قطعات ماشین که می خرن با ترس و لرز می خرن. الان معامله ترس داره. چک بیمحل زیاد داره می شه. فرتوفرت مردم دارن دزدی می کنن. بعد دزدی و کلاهبرداری نوبت جنگودعواست. این جوری کنن آخرش میافتیم به جون هم. با هم دیگه جر و منجر میکنیم. بعد ترکا می بینن یه نفر ترک کتک خورده. ترکا می افتن به جون لرا. لرا می افتن به جون کردا. بعد شیر تو شیر و جنگ می شه... میفهمی؟
آقای پیر چیزی نگفت. آقا بهروز از توی آینهی پهن به عقب نگاه کرد. ما 3 نفر عقب هم چیزی نگفتیم. من چیزی نداشتم که بگویم. خودش هم ساکت ماند. تا چهارراه جهان کودک را در سکوت راند. بعد توی ترافیک پشت چراغقرمز سالنامهاش را باز کرد و از لایش 4 تا 500 تومانی کشید بیرون. اسکناسهای 5000 تومانیمان را دادیم و او دانهدانه پانصدیهایش را به ما داد.
وقتی رسیدیم به آقای پیر بغلدستیاش گفت: آره... این رفیق ما یه دختر داره. فوق لیسانسه. 3 سال هم سابقه کار داره. اگر تو شرکتتون کسی رو خواستین بهم بگید بهش بگم. بیکاره. خوب نیست.
آقای پیر چیزی نگفت و پیاده شد. من هم چیزی نداشتم بگویم. پیاده شدم و به حرفهای آقا بهروز فکر کردم.