سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

جبران خسارت؟!

۱۷
فروردين

سیل در خوزستان

چند روستا نابود شوند بهتر است یا یک شهر؟ یک تصمیم اخلاقی سخت است. تصمیمی که در این چند روز پیش روی استاندار خوزستان قرار گرفته. احتمالا متغیرهای هزینه ی زیرساخت ها و تعداد افراد صدمه دیده بود که باعث شد تا او تصمیم بگیرد که سیل بندهای چند روستا از بین بروند. سیل بندها شکسته شوند تا آب برود توی زمین های کشاورزی و خانه های آن روستاییان و به شهرها آسیب نرساند.

عقلانی به نظر می رسد. اما اتفاقی که در واقع افتاده این بوده: روستاییان تا پای جان و کشت و کشتار  با ماموران قضایی و کشاورزی درگیر شده اند. آن ها یک تجربه ی تلخ داشته اند و حاضر نیستند که آن تجربه برایشان تکرار شود. سال 1395 سیل آمده و تمام محصولات و خانه های آن ها را نابود کرده. ولی هیچ جبرانی از سوی دولت در کار نبوده. استاندار وعده داده که تا آخر ماه خسارت های سال 95 تمام و کمال به آن ها پرداخت می شود. اما نوشدارو بعد از مرگ سهراب؟

راستش حقیقت ماجرا همین جاست: دولت جبران نخواهد کرد.

دروغ می گویند. مثل چی دروغ می گویند. دولتی ها دروغ می گویند. حتی سپاه هم دروغ می گوید. جبران نخواهند کرد. نه این که نخواهند. اتفاقا خیلی هم دوست دارند. ولی نمی توانند. دولت نمی تواند. سپاه هم به طرز گول زنکی چند تا ساختمان را بازسازی می کند و توی بوق و کرنا می کند. آن هم چون حساب کتاب پس نمی دهند و پولی که در اختیارشان است برنامه ریزی شده نیست. ولی آن ها هم نمی توانند. پول همیشه محدود است. خسارت ها را نه دولت و نه سپاه و نه هیچ نهادی جبران نخواهند کرد و همه ی این حرف های امیدوارکننده وعده ی سر خرمن است.

نه... اصلا نمی خواهم بگویم دولت ناتوان است. سپاه فلان است. بسیج بهمان است. کمیته امداد این جور. بهزیستی آن جور. نه... حتی می خواهم کمی گستاخ باشم و بگویم نباید هم جبران کنند. مگر آن خانه ها را دولت ساخته که با خراب شدنشان بخواهد بازسازی کند؟ دولت تنها یک وظیفه دارد: اسکان موقت و امدادرسانی اولیه به حادثه دیدگان در اسرع وقت و با کیفیت ترین حالت ممکن. همین و همین. اگر دولت آن خسارت ها را جبران کند مطمئنا از جیب کسان دیگری بریده و تزریق کرده به حادثه دیدگان. حق کسان دیگری را نابود کرده و شاید اگر بگوییم از حق آیندگان (فرزندان ما،‌ آموزش و پرورش،‌ تحقیق و پژوهش و...)‌ می زند هیچ دروغ نگفته باشیم.

دنیا ساز و کار دیگری برای جبران خسارت ها دارد. اسمش هم بیمه است. در مورد سیل و حوادث طبیعی بیمه های آتش سوزی دهه هاست که در جهان انسان های بسیاری را از ورطه ی نابودی نجات داده اند. بیمه ها در زمان ساخت خانه ها وارد بازی می شوند. بیمه ها قبل از حادثه وارد بازی می شوند. چشم بسته جبران خسارت را بر عهده نمی گیرند. توصیه می کنند. اگر خطری در آینده احتمال داشته باشد خودشان را به آب و آتش می زنند تا جلوی آن احتمال را بگیرند. اگر خانه ای در بستر رود باشد بیمه اش نمی کنند. اگر خانه ای سست بنیاد باشد گیر می دهند که باید اصولی ساخته شود. بیمه ها قبل از وظیفه ی جبران خسارت، وظیفه ی پیشگیری را به عهده می گیرند. ذینفع اند و تا جای ممکن گیر می دهند تا کارها اصولی انجام بگیرد. وقتی هم حادثه ای رخ می دهد تمام و کمال می ایستند و جبران می کنند. رقابت دارند. شرکت ها می شتابند تا هر چه زودتر و بهتر خسارت ها را پرداخت کنند. نیازی به هزار تبلیغ برای جذب کمک های مردمی ندارند. بی این که از حق کس دیگری بزنند. بی این که دروغ بگویند. چون کارشان همین است. کار دولت بیمه گری نیست...

ما بیمه ای داریم به اسم مسئولیت مدنی دارندگان وسائط نقلیه موتوری موسوم به بیمه ی شخص ثالث. بیمه ای که مستقیما درگیر مرگ و میرها و تصادف های جاده ای است. اما از بس دولت دخالت کرده و مجلس قوانین آن را انگولک کرده،‌ این نوع از بیمه نتوانسته نقش کلیدی در جاده های ایران داشته باشد. 

راستش یک جایی باید دولت و مجموعه ی دولت دست از دروغ گفتن بردارد. خودش می داند که جبران نمی کند. هزاران سیگنال هم نشان می دهد که جبران نخواهد کرد. چرا دروغ می گوید؟ یک جایی جسارت به خرج بدهد و بگوید وظیفه ی من نیست. یک جایی برگردد بگوید این وظیفه ی بیمه هاست. برگردد بگوید ملت از این به بعد بروید بیمه ی آتش سوزی و سیل کنید. بیمه ها را دخالت بدهد. به آن ها قدرت مانور و نظارت بدهد. هزار تا سازمان برای نظارت کارهای مهندسی در ایران با هزار گونه رشوه و حرام لقمگی شکل گرفته. نیازی نیست. کار را بده به کسی که برایش خوب بودن فایده است...

چرند دارم می گویم. می دانم. آرزوهای محالی دارم. فقط خواستم بگویم دارند دروغ می گویند...

  • پیمان ..

قطارباز-3

۱۵
فروردين

هنوز هم دیدن موتور ماشین ها و لکوموتیو قطار و توربین هواپیما برایم هیجان انگیز است. فرسنگ ها و گره های دریایی زیادی از مهندسی مکانیک دور شده ام و حتی جزئیات چرخه ی تبرید یک یخچال معمولی را هم فراموش کرده ام؛ ولی وقتی رسیدم به ایستگاه راه آهن رشت، اولین چیزی که سراغش رفتم لکوموتیو قطار بود. لکوموتیوی که قرار بود سه تا واگن دو طبقه را از رشت به تهران برساند. 

باران شدیدی می بارید. حالم زیاد خوش نبود. امسال کلا حالم خوش نبود. خستگی چیزی است که انگار جزئی از وجودم شده است و به هیچ وجه از آن خارج نمی شود. قطار دو تا لکوموتیو داشت. دو تا لکوموتیو که پشت به پشت هم چسبیده بودند. دو تا لکوموتیو زیمنس که سال 89 از آلمان 30 تایش را وارد کرده بودند و قرار بود مپنالکوموتیو 150 تا را توی ایران مونتاژ کند و بعد کم کم توی ساخت لکوموتیو به خودکفایی برسیم. این که آخر داستان ما لکوموتیوساز شدیم یا نه را، نمی دانم. همین اطلاعات هم برای سال های دوره ی مهندسی مکانیک خواندنم بود. ولی برایم عجیب بود که برای 3 تا واگن قطار را دو لکوموتیوه کرده بودند. برای قطار تهران-ساری هم همین کار را می کنند. حتم سربالایی های کوهین خفن اند.

باران می بارید. ایستگاه قطار رشت را به سختی پیدا کرده بودم. روی گوگل مپ نبود. از سرچ گوگل فهمیده بودم کجاست. چند کیلومتر بعد از لاکان بود. از لاهیجان تا ایستگاه قطار 50 کیلومتر راه بود. توی هوای بارانی و ترافیک رفت و آمدهای نوروزی شمال این مسافت دورتر هم می نمود. بابا من را رساند. اگر او نبود توی این هوای بارانی به اندازه ی بلیت قطار و شاید بیشتر باید پول تاکسی می سلفیدم. بلیت قطار برای صندلی های معمولی 51هزار تومان و برای صندلی های وی آی پی 55 هزار تومان بود. 

ایستگاه رشت بزرگ بود. جلویش یک تکه سنگ شبیه نقشه ی ایران کار گذاشته بودند که بله این ایستگاه و این خط راه آهن در راستای اقتصاد مقاومتی و سال تولید ملی و از این اراجیف توسط فلانی افتتاح شد. راستش وسط این همه خبر بد و این همه بی تدبیری و شرایط نومیدکننده، افتتاح ایستگاه راه آهن رشت اتفاقی دوست داشتنی بود. این که دولتی ها این قدر عقل کرده بودند که به جای توسعه ی جاده ها در استان گیلان راه آهن بسازند برایم یک دنیا ارزش داشت. این که اتوبان قزوین رشت را توسعه نداده بودند و آن تکه ی منجیل رودبار را تکمیل نکرده بودند برایم ستایش برانگیز بود. 

هر چند هر بار که می رویم لاهیجان بابام بهشان فحش می دهد که چرا جاده را کامل نمی کنند. اما به نظر من خوب می کنند. جاده ی جدید نسازید. مردم را به ماشین سوار شدن تشویق نکنید. این مردم احمق نباید سوار ماشین شوند. هر چه قدر ماشین زیر پایشان به روزتر و صفر کیلومترتر می شود حماقتشان بیشتر می شود. بیشتر می کشند و بیشتر کشته می شوند. کشتن و کشته شدن به درک. مجروح شدن ها، قطع نخاع شدن ها، کج و کوله شدن ها... یک لشکر آدم کج و کوله به چه کار این کشور می آید آخر؟ 

راهکار تبدیل پراید به ماشین خارجی نیست. این باور احمقانه که پراید ارابه ی مرگ است و مثلا پژو یا ماشین های خارجی ارابه ی مرگ نیستند، بزرگترین دروغی بود که رسانه ها به خورد این ملت دادند. ایراد از آن مغزهایی است که پشت فرمان ها نشسته اند. راهکار تبدیل جاده ی دوطرفه به اتوبان دوبانده و سه بانده نیست. راهکار این است که ماشین سوار شدن را گران کنند. راهکار این است که ریل را زیاد کنند.

چه می دانم...

سوار قطار شدم. بلیتم تک صندلی بود. بدی اش این بود که در جهت عکس حرکت قطار نشسته بودم. اینش احمقانه بود. به خاطر تلویزیون های 30 اینچ دو طرف واگن، نصف صندلی ها به طرف جلو بودند و نصف صندلی در جهت عکس. اما دریغ از نشان دادن یک فیلم. صندلی ها هر کدام مانیتور هم داشتند که البته هیچ کدام کار نمی کردند. برای من اصلا روشن نمی شد. مانیتور صندلی جلویی ام هم روشن شد،‌اما بالا نیامد و تا چند ساعت مشغول لود شدن بود. 

اما مناظر بیرون قطار آن قدر متنوع و شاعرانه بودند که همه ی این ها فراموشم شد. زل زدم به قاب پنجره ای که هر لحظه منظره اش تغییر می کرد. قطار ماشین نبود که بالا و پایین برود و هر دست انداز و هر فرمان دادن راننده تکانت بدهد. حرکت نرم و آهسته ای بود که تصاویر توی پنجره را مثل یک فیلم برایت عوض می کرد و تو را فرو می برد در دنیای خودت. 

درخت های انبوه و سبز درخشان جنگل سراوان، خانه های ویلایی نزدیک ریل راه آهن، مزارع برنج که هنوز نشاء نشده بودند، بارانی که به پنجره خط می زد، رودخانه ای که خروشان از زیر پایت رد می شد، زمین پر از آبی که مثل یک دریاچه شده بود، ماشین هایی که در اتوبان به سرعت سبقت می گرفتند و بعد ترمز می زدند،‌کوه های دوردست، صدایی به داخل واگن نفوذ نمی کرد و همه ی این منظره ها در قاب پنجره عبور می کردند.

برای 98 هیچ برنامه ای ندارم. ول داده ام به لحظه ها. فقط باید همان کارهای قبل را با خستگی مفرطی که دارم ادامه بدهم. باید پوش کنم. وسط دید و بازدیدهای نوروزی تلویزیون یک فیلمی داشت نشان می داد در مورد چارلز دیکنز. اسمش را کامل نفهمیدم. یک چیزی بود در مورد چارلز دیکنز و نوشتن رمان سرود کریسمس. یکی از بهترین رمان های چارلز دیکنز به نظرم. نشان می داد که ایده ی کتاب یک ماه مانده به کریسمس به ذهن دیکنز رسید. او رفت و برای ناشرش تعریف کرد. پول لازم هم بود و دو ماه بعدش باید قرضی را پرداخت می کرد. ناشرش گفت ایده ی خوبی است. اما دیر است و ما نمی رسیم چاپ کنیم. پس بگذار کریسمس سال بعد. اما دیکنز خودش دست به کار شد. رفت چاپخانه گفت دو هفته ی دیگر متن کتاب را به دستت می رسانم. رفت پیش یک نقاش گفت هفته ی دیگر کتاب را بهت می رسانم که نقاشی هایش را انجام بدهی. همه ی این ها در حالی که خودش هنوز یک صفحه از کتاب را ننوشته بود. سریع مراحل بعدی را چید و بعد نشست به کار خودش. حالا توی آن هیر و ویری پدرش هم آمد به خانه ی او، یک آدم پرحرف و پردردسر که همان اول کاری پرنده اش لوستر خانه ی دیکنز را آورد پایین. نتوانستم بقیه ی فیلم را ببینم. ولی برایم مصداق عینی push کردن بود. این که تو برای انجام یک کار نایست که شرایط مهیا شود. فقط شروع کن. فقط هلش بده...

قطار به ایستگاه رستم آباد رسیده بود. هنوز باران به شیشه ی قطار خط می انداخت. چند مسافر سوار شدند. یکهو دیدم از در قطار یک چهره ی آشنا دارد می آید به سمت واگن ما: یک مرد کچل قدبلند: جمشید هاشم پور. توی دلم گفتم دمت گرم بابا. تو هم قطاربازی ها. دو روز نیست افتتاح شده این قطار. سریع مشتری شدی. پشت سرش هم خانمش آمد. یک زن عینکی که شبیه استاد دانشگاه ها بود. سریع رفتند انتهای واگن روی دو تا صندلی جاگیر شدند. 

قطار از دشت وسط دو کوه رد می شد. سمت چپ مان جاده قدیم بود که بهش دید داشتم. سمت راست مان اتوبان بود. قطار آرام تر می رفت. همه ی ماشین های توی اتوبان سریع تر می رفتند. خیالی نبود. دو صندلی کناری ام دو تا خواهر نشسته بودند. چمدان شان را به زور جلوی پاهایشان جا داده بودند. می توانستند چمدان را توی راهرو بگذارند. یا جلوتر یک فضای خالی بود. می توانستند آن جا بگذارند. اما نگذاشتند. حس ناامنی و خطر دزدیده شدن چمدان... این حس ناامنی بدجور اذیتم کرد. خودم هم که کاپشنم را گذاشتم توی قفسه ی بالای سرم، کیف پولم را درآوردم و گذاشتم توی جیب شلوارم. گفتم شاید خوابم ببرد و یکی کاپشن را بردارد. حداقل کیف پول را از کف ندهم... لعنت بر این حس ناامنی...

به رودبار که رسیدیم توی اتوبان ماشین ها برای ورود به شهر صف بستند و ترافیک شد. با حس پیروزمندانه به ردیف ماشین ها نگاه کردم. قطار از بالای سرشان رد شد و وارد تونل شد. اکثر مسیر رودبار تا منجیل را از توی تونل رد شد. آفرین گفتم به طراحان خط. چون این طوری آلودگی صوتی عبور قطار مخصوصا قطارهای باری برای شهر رودبار را به حداقل رسانده بودند.

وقتی حس کردم به منجیل داریم نزدیک می شویم دوربین موبایل را چسباندم به شیشه. 30 ثانیه از تاریکی تونل فیلم گرفتم و بعد که از تونل خارج شدیم یک فیلم فوق العاده از عبور قطار گرفتم. قطار از تونل خارج شد. از بالای اتوبان گذشت. از بالای ورودی شهر منجیل هم گذشت. نرم و آهسته به سمت سد منجیل رفت. پل قطار از وسط دریاچه ی سد منجیل می گذرد. هر چه بیشتر گذشت منظره ی داخل کادر دوربینم بیشتر از آب دریاچه پر شد. جوری که انگار توی خود دریاچه ام. چند دقیقه نرم و آهسته به همین طریق ادامه داد. فقط تغییر حرکت ابرها در انتهای دریاچه نشان از عبور ما داشت. بعد کج کرد به سمت خشکی و توربین های بادی قاب تصویریم را در بر گرفتند. توربین های بادی در زمین های سبز زیر پایشان حس فوق العاده ای به فیلمم داشتند می دادند. تا 4 دقیقه بدون تکان دادن دوربین فیلم گرفتم. فوق العاده شد. آن فیلم را تا به حال چندین بار دیده ام و هر بار حظ کرده ام از مناظر... خوراک این است که برایش آهنگی تدارک ببینم و زیرنویس برایش بگذارم. خوراک این است که متنی شاعرانه از حکمت های زندگی را همراه این فیلم کنم... گلدن تایم هم بود و کیفیت تصاویر فوق العاده شد.

بعد از آن خورشید غروب کرد و مناظر تیره و تار شدند و من فقط از روی نور چراغ های ماشین ها می فهمیدم که داریم به موازات اتوبان پیش می رویم و گاه حتی تندتر از خود ماشین ها می رویم.

کرخت بودم. روزهای پربارانی را از سر گذرانده بودم. سال های بی نتیجه ای را از سر گذرانده بودم. کارهای نافرجامی را از سر گذرانده بودم. تنها بودم. پشتی صندلی را خوابانده بودم و زل زده بودم به تاریکی بیرون قاب پنجره. چشم هایم را بستم. آدم ها توی قطار با هم حرف می زدند. خوابیدم.


  • پیمان ..

تا خلیج پارس

۰۳
اسفند

تا خلیج پارس

سفرنامه‌ی «تا خلیج پارس» را توی این چند روز نوشتم... توی وبلاگ حاج سیاح هم آمدم بگذارم. فقط متن گذاشتم. آپلود کردن عکس و گذاشتن آدرس عکس‌ها در وبلاگ خیلی وقت‌گیر بود. بی‌خیال شدم. به تلگرام بسنده کردم. سفرنامه را تکه‌تکه و تبدیل به 109 تا پست تلگرامی کردم و توی کانال سپهرداد منتشر کردم. اولین پست این سفر توی این آدرس است:

https://t.me/sepehrdad_channel/1176

و آخرین پست هم توی این آدرس:

https://t.me/sepehrdad_channel/1293

  • پیمان ..

حلقه آخر

۱۵
بهمن

اگر سرعتمان بیشتر بود حتمی چپ می‌کردیم. مثل همیشه حادثه در یک آن اتفاق افتاد.

 من ردیف آخر نشسته بودم. دو نفر در ردیف آخر بودیم. ون پر از مسافر نبود. غرق فکرهای خودم بودم. بغل‌دستی ام چند لحظه قبلش موبایلش را آورده بود جلوی من. بارکد تومن را با دوربین موبایل اسکن کرده بود کرایه را آنلاین پرداخت کرده بود. من هیچ‌وقت بارکد را اسکن نمی‌کنم. همیشه کد راننده را وارد می‌کنم. یکی دو بار سعی کرده بودم بارکد اسکن کنم. اما تکان‌ها و دست اندازها نگذاشته بودند. کلاً بی‌خیال شدم. شاید به خاطر موبایلم هم بود. عرضه‌ی اسکن کردن را نداشت. همیشه فکر می‌کردم که موبایل و کامپیوتر و ماشین آدم باید به‌روز باشد. داشتم به خودم نگاه می‌کردم. اشیای به‌روزم همه قدیمی و به معنایی از رده خارج بودند. ولی کار می‌کردند...

داشتم به این چیزها فکر می‌کردم که یکهو صدای تقی آمد. ماشین یک وری شد. ناخودآگاه صندلی را گرفتم که تکان نخورم. اما تکان‌های ماشین ادامه داشت. تق تق. اول چرخ جلوی سمت راننده رفت بالای جدول. بعد چرخ عقب رفت بالا. ون کج‌تر شد. بغل دستی‌ام ناخودآگاه چپه شد سمت من و شانه‌ام را با دست گرفت که بیشتر چپه نشود. تق تق... روی جدول وسط بلوار همین‌جور داشتیم حرکت می‌کردیم. بعد ماشین گاز خورد. درجا گاز خورد و ایستاد. انگار یک جای جدول گیر کرده بود به دریچه‌ی گاز و همین جور ماشین گاز می‌خورد. راننده خودش توی شوک بود. چند لحظه سکوت برقرار بود. روی جدول وسط بلوار آرام گرفته بودیم.

بعد از چند لحظه راننده از شوک در آمد. در را زد که تک تک پیاده شویم. خودش هم پیاده شد. از آن راننده‌های مهربان بود. نگاه کرد به ماشینش. پریشان شده بود. چند نفر کرایه خواستند بدهند. گفت نمی‌خواهم. تا آخر مسیر نرساندمتان. کرایه‌هایمان را گذاشتیم روی صندلی. زیربندی ماشینش به فنا رفته بود. ون خیلی آرام روی جدول وسط بلوار نشسته بود و داشت به همه‌ی ماشین‌هایی که از دو طرفش بالا و پایین می‌رفتند می‌خندید.

فهمیده بودم چه اتفاقی افتاده. ماشینی دوبله ایستاده بود. راننده ون فرمان داد سمت چپ که مویی رد کند. اما به‌اندازه‌ی دو سه سانتی‌متر، فقط دو سه سانت اشتباه محاسباتی کرد و لاستیک سمت خودش گرفت به جدول. خودم هم قبلاً همچه سوتی‌ای داده بودم. آمده بودم آرتیستی پارک کنم ماشین را. گرفت به لبه‌ی جدول و از بغل پاره شد. ماشین من شاسی پایین بود و علاقه‌ای به بلندپروازی نداشت. منتها ون لاستیکش بزرگ‌تر بود و شاسی‌اش بلند و علاقه‌اش برای پرش و ورجه‌وورجه و حتی چپ شدن بیشتر... اول چرخ جلو رفت. بعد هم چرخ عقب....

بعد به این فکر کردم که واقعاً درست فهمیده‌ام؟ آیا فقط همین بوده یا من فقط حلقه‌ی آخر را دیده‌ام؟ همیشه این‌جوری است. آن دو سه سانتی‌متر اشتباه است که حادثه را تمام می‌کند. ولی قبلش حتماً خیلی چیزهای دیگر هستند. مثل روابط انسانی می‌ماند. هزاران عامل کوچک و بزرگ هستند. ولی یکهو می‌بینی که یک سهل‌انگاری ساده در فراموش کردن خرید مثلاً یک آدامس باعث می‌شود تا تمام گرمای چند ماه بودن یخ بزند. تو فقط آدامسه را راحت تشخیص می‌دهی و یخ زدن را. بقیه‌ی چیزها را پیدا کردن و فهمیدن... راننده‌ی ون هم مسیر هر روزش بود. روزی شاید ۵۰بار این خیابان را می‌رفت و می‌آمد. چرا باید آن سوتی را می‌داد؟ حتم چیزهای دیگری هم بودند. نمی‌دانم.

دوست داشتم کمکش کنم. ولی ون بدجوری روی جدول وسط بلوار نشسته بود... جرثقیل لازم بود. چیزی نگفتم و راهم را کشیدم رفتم.


  • پیمان ..

قبلاً در مورد آقای محمدرضا توکلی صابری نوشته بودم؛ در مورد کتاب سفر برگذشتنی و پروژه‌ی دوست‌داشتنی‌اش برای دوباره رفتن تمام مسیرهایی که هزار سال پیش ناصرخسرو رفته:

«ولی جا پای ناصرخسرو گذاشتن کاری بس سترگ و عظیم است. فراتر از یک گلگشت یکی دو روزه است. کاری که محمدرضا ‏توکلی صابری تک‌وتنها آن را انجام داد و کتابش را نوشت. کتاب سفر برگذشتنی شیرین نیست. لحن و زبان توکلی صابری نکته‌ی ‏خاصی ندارد. به تب‌وتاب نمی‌اندازد آدم را. آرام است. خیلی به‌ندرت احساسی است. اوج و فرود ندارد. ولی همین‌که ببینی دیده‌ها و ‏تجربه‌های ناصرخسرو بعد از 1000سال چه شکلی شده‌اند و چه چیزهایی جای آن‌ها را گرفته آن‌قدر جذاب است که لحن یکنواخت ‏کتاب توی ذوق نمی‌زند.‏»

دیروزم گذشت به خواندن کتاب سوم او از آن سفر طولانی: «سفر دیدار. سفر به کوهستان‌های بدخشان و دیدار از مزار ناصرخسرو قبادیانی.»

کتاب «سفر برگذشتنی» از سال 1379 شروع شد. در آن زمان صابری نتوانسته بود به خاطر جنگ افغانستان به مزار ناصرخسرو برود. سفرش را از منتهاالیه شمال شرقی ایران شروع کرده بود. و واقعاً حسرت می‌خورد که چرا به دیدار مزار ناصرخسرو نرفته. در تابستان سال 1392 او بالاخره توانست یمگان برود و مزار ناصرخسرو را زیارت کند. «سفر دیدار» شرح سفر او به تاجیکستان و دوشنبه و از آنجا به افغانستان و ولایت بدخشان و روستای حضرت سعید است. اوج کتاب هم لحظه‌ای است که او به بارگاه چوبی ناصرخسرو در روستای حضرت سعید بدخشان می‌رسد. به لقای مردی که سال‌ها پا جای پای او نهاد.

قبلاً ها با خودم قرار داشتم که هر کتابی که نام و نشانی از جاده دارد بخوانم: چه نویسنده‌اش مشهور باشد چه نباشد. 

حالاها یک قرار دیگر هم به آن اضافه شده: سفرنامه ای از افغانستان را ناخوانده نگذارم. سفر دیدار را با این هدف خواندم و واقعاً چسبید. از سماجت توکلی صابری برای دیدار مزار ناصرخسرو کیفور شدم. مخصوصاً این‌که خیلی سخت هم به این هدف دست پیدا کرد:

«این بخش‌ها را تکه‌تکه و قطعه‌قطعه رفتم. یعنی راه افتادم و هرچه پیش آید خوش آید گفتم و حرکت کردم. فقط رفتم. ناصرخسرو هم همین‌طور سفر کرده بود. پرسان رفته بود. جنگل را درخت به درخت پیموده بود و صحرا را بته به بته و هر ناحیه را دیه به دیه و شهر به شهر. و من هم ‌چنین کرده بودم، بی‌آنکه بدانم. و رمز موفقیت نیز همین بود. من فقط با داشتن نشانی و تلفن شگرف که از حقدادوف گرفته بود به تاجیکستان رفتم و سپس با داشتن تلفن جهانگیر کرامت به افغانستان رفتم. به جای نشستن و امید بستن و توجیه کردن، راه افتاده بودم. بی‌آنکه کسی را بشناسم. و هر که را شناختم و با او آشنا شدم، پس از حرکت بود...» ص 122 کتاب

برای من اما یک نکته‌ی کتاب هم جالب بود. توکلی صابری در این کتاب دو بار از خروج سربازان آمریکایی نام می‌برد و این‌که باید حتماً تا پایان 2014 از مزار ناصرخسرو دیدن کند. چراکه بعد از خروج نیروهای آمریکایی معلوم نیست که بتواند بازهم به بدخشان بیاید؛ امیدش به حضور آمریکا بود... و این‌که بنیاد آقاخان و کارمندان محلی این بنیاد بودند که توکلی صابری را در راه زیارت مزار ناصرخسرو یاری دادند. بله... خود توکلی صابری خیلی همت کرد که از آمریکا به تاجیکستان رفت و بعد به امید یک شماره تلفن رفت به بدخشان افغانستان. ولی این بنیاد آقاخان بود که در آن ناحیه از افغانستان مشغول مدرسه‌سازی بود. بنیاد آقاخان بود که در حال بازسازی مزار ناصرخسرو بود. توکلی صابری وقتی در تاجیکستان بود به سفارت ایران زنگ زد که از آن‌ها کمکی بگیرد. ولی سفارتی‌ها هیچ فایده‌ای نداشتند. 

وقتی کتاب را می‌خواندم حسرت می‌خوردم که چرا نباید ایران در آنجا همچه آدم‌های نازنینی را برای یاری‌رساندن به یک بزرگ‌مرد فرهنگی داشته باشد. توی صفحه‌ای از کتاب توکلی صابری جلوی افغانستانی‌ها از ایران دفاع کرده بود که دشمن طالبان است و فلان بیسار. ناراحت شدم که چه ساده‌دلانه نوشته بود این تکه را توکلی صابری... ایران از طالبان بودن هم ابایی ندارد...

بعد به این فکر کردم که خب، هر فرقه‌ای در راستای ایدئولوژی خودش است. اگر بنیاد آقاخان در بدخشان مدرسه می‌سازد و این‌چنین امدادرسانی می‌کند به خاطر ایدئولوژی خودش است. به خاطر نشر آن. به خاطر حفظ آن... ایران هم در راستای ایدئولوژی حاکمانش است که آنجا حضور ندارد. نمی‌توانم ایران را محکوم کنم. حاکمانش ناصرخسرو را دوست ندارند. برای حاکمانش زبان فارسی کوچک‌ترین اهمیتی ندارد. فارسی‌زبان‌های بام دنیا برایشان معنایی ندارد. پس چرا محکوم کنم؟ 

نمی‌دانم... هر چه بود خواندن سفر دیدار جذاب بود. تکه‌های مربوط به زیارت ناصرخسرو را ازاینجا هم می‌توانید بخوانید.


  • پیمان ..

1- دبیرستآن‌که بودیم یک معلم تاریخ داشتیم به اسم آقای اکبری. موجود خاصی بود. قصه‌های جنسی پادشاهان مختلف ایران را در طول سال برایمان تعریف می‌کرد و این‌طوری زنگ تاریخ را به جذاب‌ترین کلاس طول هفته تبدیل کرده بود. هر از چند گاهی هم بچه‌ها را می‌آورد پای تخته به سؤال و جواب. یک سؤالی که همیشه می‌پرسید این بود: اگر به اختیار خودت بود، دوست داشتی در کدام دوره‌ی تاریخ ایران زندگی کنی؟ هخامنشیان؟ ساسانیان؟ طاهریان؟ آل‌بویه؟ قاجار؟ پهلوی؟

خیلی از همکلاسی‌ها دوره‌ی هخامنشیان را اسم می‌بردند و پرسپولیس و کوروش و داریوش را. علت را این می‌نامیدند که پرشکوه‌ترین زمان تاریخ برای ایران آن زمان بوده. یا می‌گفتند ایران آن زمان پهناورترین ایران تاریخ بوده. البته آقای اکبری اصلاح می‌کرد که پهناورترین ایران تاریخ برای زمان سلجوقیان بوده.

بعدها به این سؤالش خیلی فکر کردم: دلم نمی‌خواست در هیچ‌کدام از دوره‌های قبلی تاریخ ایران زندگی می‌کردم. حتی دلم نمی‌خواست در دوره‌ی کنونی تاریخ ایران هم زندگی می‌کردم. چون من یک آدم معمولی‌ام. یک آدم معمولی که لایه‌های طبقاتی سفت و محکم نمی‌گذارند آن‌قدر بالا بروم و بخواهم بلندپروازی داشته باشم. یک آدم معمولی که فقط اذیت می‌شود. حتم دوره‌ی هخامنشیان هم همین می‌شدم که الآن هستم... پس چرا آرزوی دوره‌ی هخامنشیان را داشته باشم؟!

تاریخ بی خردی اثر باربارا تاکمن

2- مرحوم باربارا تاکمن کتابی دارد به اسم «تاریخ بی‌خردی؛ از تروآ تا ویتنام». حسن کامشاد آن را به فارسی ترجمه کرده و نشر کارنامه آن را چاپ کرده. یک کتاب به‌تمام‌معنا است: از محتوا و مفهوم بگیر تا ترجمه و کیفیت چاپ.

به نظرم فصل اولش به‌غایت مفهوم بی‌خردی را توضیح می‌دهد و 600 صفحه‌ی مابقی کتاب فقط افزایش اطلاعات عمومی و تاریخی است. اسم فصل کتاب «پیگیری سیاست‌های مغایر با منافع خویش» است.  تاکمن توی این فصل می‌نویسد:

بشر در همه‌ی زمینه‌های دیگر جز حکومت شگفتی آفریده است: در طول عمر خود ما، وسایل ترک زمین و مسافرت به ماه را اختراع کرده؛ درگذشته به باد و برق مهار زده، سنگ‌های اسیر زمین را بر هم نهاده و کلیساهای جامعه سر به فلک کشیده ساخته، از تارهایی که کرم به گرد خود می‌تند پارچه‌ی زربفت ابریشمین بافته، آلات موسیقی ساخته، از بخار نیروی محرک به دست آورده، امراض را از میان برده یا مهار کرده، دریای شمال را عقب رانده و بر وسعت خاک خود افزوده، انواع موجودات طبیعی را رده‌بندی کرده و رازهای کیهان را گشوده است. جان آدمز، دومین رئیس‌جمهور آمریکا اعتراف می‌کرد: درحالی‌که همه‌ی علوم دیگر پیشرفت داشته است، علم حکومت متوقف مانده؛ و امروزه بهتر از سه یا چهار هزار سال پیش اعمال نمی‌شود.» ص 24 کتاب

بعد می‌آید بد حکومت کردن را دسته‌بندی می‌کند و می‌گوید که:

«سوء حکومت چهار گونه است و اغلب آمیزه‌ای از هر چهار:

1) استبداد یا ظلم و فشار، که تاریخ چنان آکنده از نمونه‌های مشهور آن است که نیازی به ذکر شواهد نیست؛

2) جاه‌طلبی بیش‌ازحد، مانند جدوجهد آتن برای فتح سیسیل در جنگ پلوپونزی یا تلاش‌های فیلیپ دوم برای فتح انگلستان به اتکای ناوگان جنگی‌اش، یا دو بار تکاپوی آلمان برای تسلط بر اروپا به پیروی از پندار خودساخته‌ی سیادت نژادی، یا تقلای ژاپن برای تشکیل نوعی امپراتوری آسیایی؛

3) بی‌کفایتی یا انحطاط، مثل داستان امپراتوری روم باستان و آخرین تزارهای رومانف روسیه و واپسین دودمان امپراتوری چین؛

4) و بالاخره بی‌خردی یا اصرار در کژاندیشی. این کتاب درباره‌ی تجلی ویژه‌ای از شق اخیر است، یعنی پیروی از سیاست‌های مغایر با منافع مردم و کشور خود. غرض از منافع هر آن چیزی است که به آسایش و سود مردم تحت حکومت بینجامد و مراد از بی‌خردی گزینش سیاست‌هایی که نقض این غرض کند.» ص 24 و 25 کتاب

تاکمن سیاستی را نابخردانه می‌داند که واجد سه شرط باشد:

اول این‌که نه‌تنها ازا دید حال به گذشته بلکه در زمان خود ناقض غرض انگاشته شده باشد.

دوم این‌که می‌باید راه دیگری سوای آن‌که پیموده شده وجود می‌داشته است.

و شرط سوم این‌که سیاست موردبحث باید متعلق به گروه باشد نه یک فرد حکمران و از طول عمر سیاسی یک نفر تجاوز کند.

3- پیگیری سیاست‌های مغایر با منافع خویش...کتاب تاریخ بی‌خردی پر است از مثال‌های بی‌خردی در حکمرانی؛ از رحبعام پسر حضرت سلیمان پادشاه اسرائیل تا جنگ ویتنام و سیاست‌های آمریکا. باربارا تاکمن علت‌هایش را هم توصیف می‌کند:

«خشک‌مغزی منشأ خودفریبی است و در حکومت نقش بسیار بزرگی دارد و عبارت از این است که اوضاع‌واحوال را بر مبنای تصورات ثابت و پیش‌ساخته ارزیابی کنیم و علائم و قرائن مخالف را نادیده بگیریم یا مردود بشماریم و به پیروی از آرزوهای خود عمل کنیم و واقعیت‌ها را گردن ننهیم.» ص 27 

«خشک‌مغزی به معنای سرپیچی از عبرت گرفتن از تجربه نیز هست،» ص 28 

«بی‌خردی معمولاً حاصل طرح‌های عظیم نیست و دیگر آن‌که نتایج آن غالباً حیرت‌انگیز است. بی‌خردی سماجت در تداوم ماجراست.» ص 47 

4- وقتی کتاب را می‌خواندم به ایران فکر می‌کردم. به این‌که ایران و حکومت‌هایی که بر آن فرمانروایی کرده‌اند سرشارند از مثال‌های بی‌خردی. به این فکر کردم که این هم خودش می‌تواند سوژه‌ی یک کتاب باشد؛ یک‌چیز تو مایه‌های «ما چگونه ما شدیم؟». با این تفاوت که بروی و بی‌خردی‌های تاریخی حکومت‌ها در ایران را دربیاوری. دقیقاً هم با همین تعاریفی که باربارا تاکمن از بی‌خردی داشته: پیگیری سیاست‌های مغایر با منافع خویش و ملت.

حسرت خوردم که چرا تاریخدان نیستم. اگر کلی کتاب تاریخ ایران خوانده بودم آستین‌ها را بالا می‌زدم برای نوشتن چنین کتابی.

بعد به این فکر کردم که لازم نیست زیاد هم دور بروم. خود من، زندگی این روزهای من، زندگی این روزهای آدم‌های دوروبر من تحت تأثیر تعداد زیادی بی‌خردی است. مثلاً این هفته‌ای که گذشت: چه قدر من زجر کشیدم به خاطر فیلترینگ تلگرام. فیلتر کردن یک بی‌خردی بزرگ است. تمام ویژگی‌های یک بی‌خردی را دارد: 

- خیلی عظیمی وجود دارند که فیلترینگ را بی‌معنا می‌دانند. اصلاً شما نگاه بینداز به همین کشور مثلاً توسعه‌نیافته‌ی همسایه‌مان: افغانستان. حکومتش نه فیس بوک را فیلتر کرده، نه تلگرام، نه یوتیوب نه سایت‌های پذیرش مقاله برای کنفرانس‌های علمی را.  چنین پارادایمی هست. می‌بینندش. اما بازهم به فلیترینگ ادامه می‌دهند.

- راه جایگزین فیلترینگ هم واضح و مبرهن است. 

و خب... فیلترینگ در زمان محمد خاتمی بوده. در زمان احمدی‌نژاد بوده. در زمان روحانی هم هست. 

و خنده‌دارش اصرار بر فیلترینگ است. اصرار بر این‌که ما از تلگرام کوچ کردیم به سروش و آی گپ و بله. شما هم دیگر نباید در تلگرام بمانید. دهن تان را سرویس می‌کنیم. شما هم بیایید به سروش. ملت اولش جا می‌خورند. نمودار استفاده از تلگرام فروکش می‌کند. ولی بعد سوراخ‌ها پیدا می‌شود. آن‌ها می‌بینند که سوراخ‌هایی پیداشده. محض کم نیاوردن هاتگرام و تلگرام طلایی را راه می‌اندازند. اصرار می‌کنند که بله... 15 میلیون نفر از هاتگرام استفاده می‌کنند. پس فیلترینگ موفق بوده و هی اصرار می‌کنند و هی اصرار می‌کنند و تمام آدم‌هایی را که نسبت به حکومت هیچ عنادی ندارند انگولک می‌کنند، اذیت می‌کنند، کاری می‌کنند که همه بهشان فحش بدهند. ما همه از فیلترشکن استفاده می‌کنیم. نرم‌افزارهایی که به‌نوعی جرم‌اند. ولی آن‌قدر فراگیر شده‌اند که دیگر آدمی که قانون را نمی‌شکند عجیب می‌نماید.

یک مثال خیلی خوب دیگر گشت ارشاد است و اصرار بر رعایت حجاب.

یک مثال خوب دیگر بی‌خردی نحوه‌ی مبارزه با فساد است: کی ها را اعدام کرده‌اند؟ کی ها را جریمه کرده‌اند؟ قاضی مرتضوی نمونه‌ی اعلای بی‌خردی است و حیف است که کتاب بارابارا تاکمن با این مثال‌ها غنی نشود.

شما چه مثال‌های دیگری یادتان می‌آید؟ 40 سال حکومت مطمئناً هزاران مثال خواهد داشت. مثال‌هایی که شاید با مرورشان بتوان یک‌جورهایی جلوی تکرارشان را گرفت و نگذاشت که بیش از این ما را آزار بدهند!







پس نوشت: ممنون از محمدجواد حاجیعلی خانی که برایم کتاب را از کتابخانه دانشگاهشان قرض گرفت. وگرنه که نمی توانستم بخوانم این کتاب را با قیمت نجومی اش!
  • پیمان ..

می‌ترسم. احساس ناامنی وجودم را خفه می‌کند. ولی ناچارم. حالت دوگانه‌ای نفرت‌انگیزی است که نمی‌دانم چطور باید ازش فرار کنم. چند بار برایم پیش آمده است. یک زنگ زدن چیزی از من کم نمی‌کند آخر. هزینه‌ای ندارد برای من. برایم هم زیاد پیش می‌آید. مثل آدرس پرسیدن است. حس خوبی بهم می‌دهد. وقتی از تو چیزهای ساده‌ای می‌خواهند که تو از پسشان به‌راحتی برمی‌آیی. حس خوب مفید بودن. عابر پیاده که باشی زیاد اتفاق می‌افتد. برای چه دریغ کنم؟ نمی‌دانم. 

عموماً کارگرند. یا جوان‌هایی که شارژ موبایلشان تمام شده. مهمان‌اند. کسی منتظرشان است جایی. می‌خواهند بگویند که به فلان جا رسیده‌اند. موبایل لازم می‌شوند و خودشان یا موبایل ندارند یا شارژش تمام شده. درخواست می‌کنند که آقا می‌شود یک زنگ بزنم با گوشی‌تان؟ توی پیاده‌رو هستند عموماً. مگر چه می‌شود موبایلم را بدهم بهشان؟ شماره‌ای که می‌خواهند بگیرند را ازشان می‌پرسم. شماره را می‌گیرم و گوشی را می‌دهم دستشان. اما...

من احتمالاً مریضم. 

دقیقاً از آن لحظه‌ای که گوشی را می‌دهم به دستشان, یکهو ذهنم شروع می‌کند به خیال کردن که اگر الآن طرف با گوشی‌ات شروع به دویدن کند تو چه‌کار باید بکنی؟ اگر طرف گوشی دزد باشد الآن باید چه‌کار کنی؟ اوه. چند قدم از تو دور شد. به حریم خصوصی‌اش احترام بگذار. شاید دوست ندارد تو دقیقاً بشنوی چه می‌خواهد بگوید. نه. الآن چند قدم دور می‌شود و بعد د فرار... زورت می‌رسد مثل اسب بدوی؟ اگر دوید و فرار کرد باید بپری سرش. به پیاده‌رو نگاه می‌کنم و امکان‌سنجی می‌کنم که اگر بخواهد فرار کند به کدام سمت می‌رود...

می‌ترسم.

و حالم از خودم به هم می‌خورد به خاطر این ترس، به خاطر این بی‌اعتمادی.

دیروز بدتر بود. پسر کوچکی بود که توی پیاده‌رو از من موبایل خواست. یعنی اول از یک مرد کت‌شلواری درخواست کرد. مرد گوشی‌اش را به او نداد و رد شد. بعد سراغ من آمد. با کمال میل شماره‌ای که می‌خواست را گرفتم و گوشی را به او دادم. اما باز آن فکرهای مسخره توی مغزم رژه رفتند که اگر الآن بدود برود من به او می‌رسم؟!

حالم از خودم به هم خورد. معصومیت و سادگی پسرک باز هم نتوانسته بود اعتمادم را جلب کند. بعدش اصلاً حس خوب مفید بودن نداشتم. حس بی‌اعتمادی و ترس، تمام حس خوب کمک کردن را زایل کرده بود...

نه. دوست ندارم جای آن آقای کت‌وشلواری باشم که صورت‌مسئله را پاک کرده بود و کلا گفته بود به‌هیچ‌وجه من الوجوه به آدم‌های دیگر نگاه نمی‌کنم. ولی این ترس و بی‌اعتمادی بدجوری فشار می‌آورد رویم... ترسی که پوچ است. بیهوده است. ترسی که به قیمت جان و روانم نیست، اما برایم به قیمت جان و روانم تمام می شود...

  • پیمان ..

انشای خلاقانه

راستش من فیلم قانون مورفی را دوست داشتم. نه به خاطر کارگردان و بازیگرانش. نه. من آدم بازیگردوستی نیستم. نه به خاطر فیلم‌نامه‌اش که اتفاقاً بی‌سروته بود و نه حتی به خاطر اینکه فیلم طنز بود. 

شاید اگر بگویم به دلایل کاملاً شخصی از فیلم خوشم آمد پر بیراه نگفته‌ام. من قانون مورفی را دوست داشتم، به این خاطر که رامبد جوان برایم یک قصه‌ی خیالی از مکان‌ها و اشیای آشنا تعریف کرد. مکان‌ها و اشیایی که برایم دوست‌داشتنی‌اند؛ ولی زنگار واقعیت و تکرار هیچ‌وقت نمی‌گذاشت آن‌ها را این‌چنین که توی فیلم بود درخشان ببینم. 

قانون مورفی تقاطع جمهوری حافظ بود. بزرگراه‌های تهران بود. باغ کتاب بود. سالن سینماهای باغ کتاب بود. جاده‌ی تهران شمال بود. کوچه‌های محله‌ی خمیرکلایه ی لاهیجان بود. بازار میوه و تره‌بار محلی عاقلیه بود. تالاب سوستان لاهیجان بود. باغ‌های چای لاهیجان و کاروانسرای تی تی جاده دیلمان بود. مزدا ۳۲۳ بود. میتسوبیشی گالانت بود. ای‌کاش تویوتا کرولا هم می‌بود. همه‌ی این‌ها بود. ولی نه به این شکلی که الآن گفتم. نه به شکلی که شما می‌روید می‌بینید یا به شکلی که هست. همه‌ی این مکان‌ها و اشیا بود با لایه‌ای مخملین از خیال و رؤیا. رؤیاهایی که گاه تو را می‌خنداند. گاه هم می‌گفتی چه مسخره. اما به هر صورت خیال بود. رؤیا بود. دیدن چیزها به شکلی بود که نیستند. بازی بود. یک‌جور گور بابای هر چه عمق و چاه کندن برای رسیدن به حیات بود. یک‌جور هشت کیک بی‌خیالی و خوشی مثلاً.

و راستش من عاشق خیال کردن در فضاهای آشنا و تکراری‌ام. عاشق دیدن فیلم‌ها و خواندن کتاب‌هایی هستم که با اشیا و مکان‌های آشنای من مثل لگوهای اسباب‌بازی استفاده می‌کنند. آن‌ها را روی‌هم می‌چینند و یک ساختمان لی‌لی پوتی عجیب غریب می‌سازند.

شاید بگویید اینکه بدیهی است. فیلم خوب داستان خوب همین باید باشد: دستمایه‌ای برای خیال و رؤیا. درست است. ولی قبول کنید که ما کم خیال می‌کنیم. کم سعی دنیاهایی را که در آن هستیم به شکل‌های دیگری خیال کنیم. یادمان نداده‌اند یا اسیر دیوهای واقعیت شده‌ایم. نمی‌دانم. ولی این‌قدر خیال کردن برایمان سخت است که حتی فیلم‌هایمان هم بلد نیستند خیال کنند...

  • پیمان ..

ایستگاه راه آهن دوگل

باران که می‌بارد ناودان خانه‌مان قل‌قل می‌کند. می‌گویند یک نقص خانه‌سازی است و خانه‌ی خوب باید همه‌جوره آرام و بی‌صدا و کیپ و بسته باشد. من اما لذت می‌برم ازین نقص خانه‌مان. صبح‌هایی که بیدار می‌شوم و صدای قل‌قل ناودان را می‌شنوم اولش تیز می‌شوم. بدو می‌روم دم پنجره و دایره دایره‌های ریزش باران بر آسفالت خیس را نگاه می‌کنم. بعدش اما شل می‌شوم. یکهو یادم می‌آید که اینجا تهران است. یادم می‌آید که تهران در روزهای بارانی‌اش هم پلشت است. آدم‌هایش توی روزهای بارانی هم دوست‌داشتنی نیستند. ازین خیال که الآن شال و کلاه می‌کنم و باران بر تنم خواهد بارید خوشم می‌شود. این خیال که بدون چتر بروم و کلاه کاپشنم را روی سرم بیندازم و قطره‌های باران روی کلاه صدای تک‌تک بدهند خوشم می‌شود. اما بعدش یاد خیابان‌هایی می‌افتم که باید رد شوم. یادم می‌افتد که باز ترافیک پشت ترافیک خواهد بود و راننده‌های کوته‌فکر این شهر حتی راه نمی‌دهند که من عابر پیاده از خیابان تنگ و تاریکشان عبور کنم. یادم می‌افتد که راننده تاکسی‌ها غرغروتر می‌شوند. یادم می‌افتد که ماشین‌ها آب می‌پاشند به هیکل عابر پیاده ها و اصلاً نمی‌خواهند ببینندش که برایش نیش ترمز بزنند. حرص زدن آدم‌ها برای زود رسیدن بیشتر می‌شود و... شل می‌شوم.

یکهو به خودم می‌گویم صبح بارانی آدم باید برود. صبح بارانی جان می‌دهد برای آخرین بار دیدن تهران. صبح بارانی آدم باید برود ایستگاه قطار. بلیت بخرد. روی صندلی‌های انتظار بنشیند. به بارش باران در بیرون شیشه‌های ایستگاه نگاه کند و فقط به ایستگاه کوچک مقصد فکر کند. ایستگاه کوچکی که در دل دامنه‌ی کوهستان است و ابرهای حجیم سفید به آن سینه می‌سایند، گهگاه سقف شیروانی کوچکش را لیس می‌زنند و خیال و وهم به جان آدم می‌اندازند. ایستگاهی که در ساعت رسیدن قطار کسی در آن به انتظارت ایستاده باشد. بادست‌هایش بازوهایش را بغل کرده باشد. طول ایستگاه را برود و برگردد. بارانی بلندی پوشیده باشد. حواسش به طراحی‌های زیبای بتون سکوی سوار و پیاده شدن مسافران رفته باشد و دلش بخواهد که تا تو رسیدی به آنها اشاره بدهد و بگوید: امان از دست آن دانمارکی‌ها که فقط راه‌آهن نساختند که اثر هنری خلق کرده‌اند.

قطار با چراغ‌های روشن ورودی شکوهمند به آن ایستگاه داشته باشد. تو تنها مسافری باشی که در آن ایستگاه پیاده می‌شوی و او تنها کسی باشد که مسافرش از راه رسیده. هم را در آغوش بگیرید و بعد بروید به‌سوی در چوبی ایستگاه که شیشه‌هایش را مه‌گرفته و با باز شدن آن بوی بخاری هیزمی زیر دماغت بزند و یکهو احساس کنی که ذوب شده‌ای... احساس کنی تمام وجودت آماده‌ی قالب‌ریزی دوباره است...

نمی‌دانم. ازین بایدها دیگر. باران که می‌بارد آدم مست می‌شود. شل می‌شود. دلش می‌خواهد به خیال‌ها پناه بیاورد...

 
  • پیمان ..

ساعت ۹ شب بود. ۱۱-۱۲نفر توی صف ایستاده و منتظر ون آخر بودیم. پیرمرد آرام خط هر شب ون آخر می‌شد. همو که برای رسیدن هیچ‌وقت عجله نداشت و برای خالی کردن عقده‌ها به پدال گاز الکی فشار نمی‌آورد.

ون پر شد. ۲_۳نفر ماندند. جا نشدند. یکی‌شان خانم بود. توی صف ایستادند. ون که می‌رفت سریع یک سواری شخصی سروکله‌اش پیدا می‌شد. تا ۱۲ شب سر خط سواری‌های شخصی به جای تاکسی‌ها انجام‌وظیفه می‌کردند. داشتیم حرکت می‌کردیم که یک دختر از پیاده‌رو در آمد و به شیشه زد و گفت: میشه منم سوار بشم؟ ون در حال حرکت بود...

همان خانم توی صف نبود. دختر جوانی بود با کلاه منگوله‌دار. جا نبود. تمام ده تا صندلی ون پر بود. یکهو پسری که دم در نشسته بود گفت: آقا من پیاده میشم این خانم سوار بشه.

راننده در را باز کرد. پسر پیاده شد. رفت توی صف ایستاد. دختر منگوله‌دار تشکر کرد و سوار شد.

پسر جوانمردی کرده بود؟

در قاب پنجره نگاهش کردم. داشت دوباره کاپشنش را می‌پوشید و به ما نگاه می‌کرد. حتم پیش خودش احساس غرور و جوانمردی می‌کرد...

ولی حس بدی به من دست داده بود. اصلاً هم جوانمردی نکرده بود. او در چهارچوب یک کلیشه بازی کرده بود: کلیشه‌ی زن‌های ضعیف مردهای قدرتمند. دختر جنس ضعیفی بود که جنس قوی (مرد) می‌تواند لطف کرده و به او کمک کند.

به نظرم در نگاه اول او کار خوبی کرده بود. ایثار کرده بود. البته تفاوت کار دو دقیقه صف ایستادن و با سواری برگشتن بودها. ولی خب فرست لیدیز بازی درآورده بود. احترام به حقوق بانوان. مرد متشخص ایثارگر... ولی... 

آن دختر با آن درخواست خودش را ضعیف نشان داده بود. گفته بود که من به کمک نیازمندم. چرا آن یکی خانم توی صف این کار را نکرده بود؟ می‌خواهم بگویم بعضی کارها هستند که ته تهشان همان کلیشه‌های قدیمی را بازتولید می‌کنند: زن موجود ضعیفی است؛ مرد موجود قوی‌تری است؛ پس زن نباید در کنار مرد باشد؛ پس زن باید در خدمت موجود قویتر باشد؛ پس زن نباید کار کند.

می‌خواهم بگویم بعضی کارهای کوچک هستند که تناقض‌های بزرگ ایجاد می‌کنند. مثلاً شرط می‌بندم اگر به آن دختر منگوله‌دار می‌گفتند تو با ازدواج حق نداری بیرون از خانه کار کنی به تریج قباش برمی‌خورد. فحش می‌داد به هر چه نظام مردسالار. ولی اصلاً به این فکر نمی‌کرد که با آن درخواست و خودضعیف نشان دادنش دارد کلیشه‌ی جامعه‌ی مردسالار را به‌گونه‌ای تقویت شونده بازتولید می‌کند...

 
  • پیمان ..

بالاخره کتاب در خانه‌ی برادر را تمام کردم. یک ماه طول کشید خواندنش. نمی‌رسیدم. کلاس زبان وقتم را عین چی می‌خورد و فقط می‌رسیدم روزها توی مسیر سوار بر ون و آخر هفته‌ها بخوانمش. دوستش داشتم. خرد خرد پیش رفتم و لذت بردم: خانه‌ی برادر، پناهندگان افغانستانی در ایران. طرح جلدش هم اولش زشت به نظر می آمد. ولی بعد که داستان سری مهاجرت جیکاب لارنس را فهمیدم برایم دلچسب شد!

اصلی‌ترین سؤال کتاب این است که چرا مهاجران افغانستانی بعد از 40 سال حضور در ایران هنوز در جامعه‌ی ایران پذیرفته‌نشده‌اند؟ بااینکه نسل سوم و حتی چهارمشان هم در ایران به دنیا آمده‌اند و بیش از چند دهه است که به سرزمین خودشان برنگشته‌اند، چرا بازهم ایرانی حسابشان نمی‌کنیم؟ چرا بعد از 40 سال آن‌ها حتی حق داشتن یک کارت‌بانکی یا گواهینامه‌ی رانندگی هم ندارند؟ چرا حق ندارند در ایران سفر کنند؟ قانونی‌هایشان چرا برای هر بار خروج از شهر باید اجازه بگیرند؟ چرا ایرانی‌ها این‌چنین دید تحقیرآمیزی به مهاجران افغانستانی دارند؟ 

آرش نصر اصفهانی سعی کرده بود به این سؤال جواب بدهد که عوامل عدم ادغام مهاجران در جامعه‌ی ایران چی ها هستند؟

کتاب 5 بخش کلی دارد: تعریف مسئله و مباحث نظری در مورد ادغام مهاجران در یک جامعه، تاریخ سیاست‌های ایران در قبال مهاجران افغانستانی، مصاحبه‌های میدانی از تجربه‌ی افغانی بودن در ایران، شناسایی نیروهای به وجود آورنده‌ی وضعیت فعلی و پیشنهاد راه‌حل برای مسئله‌ی مهاجران در ایران.

برای من لذت‌بخش‌ترین بخش کتاب تاریخ سیاست‌های ایران در قبال مهاجران افغانستانی بود. جایی که نصر اصفهانی سال‌به‌سال اظهارات مقامات مسئول و نمایندگان مجلس را دنبال کرده بود و توانسته بود خیلی مستند و دقیق سیر تطور سیاست‌گذاران ایران را دربیاورد. چه قدر جای همچون کتاب‌هایی در مورد مسائل مختلف، آدم‌ها، اشیا، مکان‌ها و... توی ایران خالی است. این‌که روندها را موشکافی کنند. به آدم‌ها تکیه نکنند. به روندها و گفته‌ها تکیه داشته باشند.

اوج کتاب برای من آنجاهایی بود که نصر اصفهانی مشروح مذاکرات مجلس در مورد موضوع مهاجران را در چند سال مختلف بررسی کرده بود و روندها را درآورده بود. یکجایی بود که در مورد تابعیت مادر ایرانی‌ها پدر خارجی‌ها در سال 1385 یکی از نماینده‌های مجلس به آوردن مثال بچه غول برره متوسل شده بود. زهرخند زدم وقتی خواندمش. تأسف  و نفرت تمام وجودم را پر کرد. 

نصر اصفهانی به‌درستی نیروهای به وجود آورنده‌ی وضعیت فعلی در مورد مهاجران افغانستانی در ایران را شناسایی کرده بود: کارگر ایرانی، کارفرمای ایرانی، دولت و ایدئولوژی ضدافغانستانی در ساحت‌های مختلف (از تصمیم‌گیرندگان کلان تا رسانه‌ها و مردم).

می‌گفت کارگر ایرانی به حضور کارگر افغانستانی اعتراض می‌کند. دولت برای راضی نگه‌داشتن کارگر ایرانی شرایط زندگی را برای افغانستانی‌ها دشوار می‌کند. از آن‌طرف کارفرماهای ایرانی به نیروی کار پربازده و ارزان افغانستانی وابسته‌اند. دوست هم ندارند که افغانستانی‌ها در کار پیشرفت کنند و تبدیل به کارفرما شوند. دولت برای راضی نگه‌داشتن آن‌ها به افغانستانی‌ها آن‌قدر فشار نمی‌آورد که همه‌شان از ایران بیرون بروند. دولت سعی می‌کند تعادلی را به وجود بیاورد که بیشترین بهره‌کشی و استثمار از افغانستانی‌ها را داشته باشد و از آن‌طرف کمترین هزینه را به خاطر آن‌ها متقبل شود. یک ایدئولوژی ضدافغانستانی (نژادپرستی) هم در بین ایرانیان وجود دارد که باعث ایجاد شرایط غیرانسانی برای مهاجران در ایران شده است.

راستش به نظرم این جای تحلیل نصر اصفهانی می‌لنگد. او از یک ایدئولوژی دیگر هم باید حرف می‌زد: سیاست خارجی ایران در قبال کشور افغانستان. دید ایران در این 40 سال به این کشور چه بوده است؟ آیا ایران در این کشور یک‌بار یک فستیوال فرهنگی درست‌ودرمان برگزار کرده است که مثلاً در آن ناصرخسرو را تجلیل کند؟ آیا ایران به‌جز بهره‌کشی نظامی و ایدئولوژیک در افغانستان دنبال چیز دیگری هم بوده؟ نه. معلوم است که نه. اصلاً سیاست فرهنگی ایران در سایر کشورهای جهان... مشکل از اینجا هم هست... نصر توی این کتاب خاستگاه مهاجران افغانستانی و نگاه حاکمیت به آنجا را در نظر نگرفته است؛ البته اگر در نظر می گرفت کتابش تاریکتر و ناراحت کننده تر هم می شد!  

نصر اصفهانی در این کتاب دولت و حاکمیت را یک موجود واحد دیده است. به نظرم یکی از ضعف‌های کتابش همین است. دولت در ایران هزار تکه است. شاید هم ترس از تیغ سانسور بوده است. نمی‌دانم. ولی فصل‌های مربوط به تاریخ سیاست‌های ایران در قبال مهاجران افغانستانی و مستندات آن فوق‌العاده بود.

کتاب در خانه‌ی برادر از آن کتاب‌های ناداستان خیلی روان است که خواندنش آدم را با وجوه تازه‌ای از 40 سال اخیر تاریخ ایران آشنا می‌کند.

  • پیمان ..

 

 

 

 

 

هوا زمهریر بود. سوز و سرمای عصر آخرین هفته‌ی دی توی صورتمان شلاق می‌زد که به کوچه‌ی اعرابی ۲ رسیدیم. «از سلطان تا کابوی... چطور مرد مارلبورو دنیا را فتح کرد» اسم نمایشگاهی بود که توی گالری فرمانفرما برقرار بود. چیزی که خوانده بودم این بود: تاریخ سیگار به روایت یوآخیم هانتسل.

سیگاری نیستم. ولی برایم جذاب بود که یک بابایی بردارد از گوشه گوشه‌ی دنیا تاریخ ورود و مصرف یکشی کوچک و باریک را دربیاورد و آن را در یک گالری مفت و مجانی به مردم عرضه کند.

عصر جمعه بود. گالری فرمانفرما باز بود. یک خانه‌ی دونبش دو طبقه‌ی قدیمی بازسازی‌شده‌ی دل‌انگیز. راهروی ورودی خانه معرفی نمایشگاه بود و یوآخیم هاینتسل:

«آنچه همواره توجه من را برمی‌انگیزد چگونگی رویارویی و برخورد مردم با شرایط و یا اشخاص ناشناس و بیگانه است. افراد در چنین موقعیت‌های ناآشنایی یا می‌ترسند و یا جذب آن می‌شوند. اساس کارهای آموزشی و تحقیقاتی من تا به امروز بر مبنای تئوری‌های میشل فوکو بوده است. پیدا کردن پاسخ برای مناقشه‌های اجتماعی امروزی از طریق آنالیز منابع تاریخی یکی از شاخصترین روش‌های تحقیقاتی مورد استفاده‌ام بوده است. کلیشه‌های موجود، تبعیض‌های اجتماعی و عقاید نژادپرستانه از مهمترین مضامین تحقیقاتی من هستند. در کنار همه‌ی این‌ها بیش از ۳۵ سال است که آرشیوی از فرهنگ سیگار کشیدن را با جمع‌آوری ۵۰هزار جعبه سیگار متفاوت و همچنین تبلیغات آنها از سراسر دنیا گرد هم آورده‌ام. این سیگارها و همچنین تبلیغاتشان به‌عنوان نمونه‌های بصری‌ای هستند که با استناد به آن‌ها امکان اثبات تئوری‌هایم به‌صورت تجربی میسر می‌شوند.»

نمایشگاهی از آرشیو ۳۵ ساله‌ی سیگارها. طبقه‌ی اول پر بود از جعبه سیگارهای یونانی و عربی و اروپایی و تاریخ سیگار در اروپا و آمریکا و کشورهای عربی و فرشی بافته‌شده از جعبه سیگارهای بهمن و مارلبورو یکی درمیان طبقه‌ی دوم هم مختص ایران بود: از تنباکو و چپق تا سیگار فروردین و تاج و هما بیضی و اشنو و اشنو ویژه و... جست‌وجوی سیگار در همه جا: از جعبه سیگارهای توی دست‌وبال دستفروش ها تا رد و اثر آن در فیلم‌ها و کتاب‌ها... من هم چند تا ایده‌ی اینجوری دارم...باید بیفتم دنبالشان.

خوب و جالب بود. فقط یک بدی گالری چینش تابلونوشته ها بود. در هم چیده بودند. ترتیب زمانی را رعایت نکرده بودند. یکهو از قرارداد رویترز می‌رسیدی به کارخانه‌های سیگارسازی در رشت و اصفهان. یکهو می‌دیدی رسیده‌ای به تبلیغات سیگار در آمریکا و فیلم‌های آمریکایی.

اما برایم بخش صوتی تصویری گالری هم خوب بود. جایی که فیلمی پخش می‌شد به اسم اولین بار من. چند نفر هنرمند و چهر ه ی ایرانی از اولین تجربه‌ی سیگار کشیدنشان صحبت می‌کردند. 

نکته‌ی جالب برایم این بود که خود سیگاره جذابیت خیلی کمی داشت. حتی پس از تجربه هم سیگار آن‌قدر جذاب نبود. جذاب‌تر از همه‌چیز قر و قمیش های آن بود. مجید مظفری عاشق آن تلنگری شده بود که با آن ته مانده‌ی سیگار را پرتاب می‌کردند. همان تلنگری که ته سیگار را در هوا می‌چرخاند و هزاربار سروته می‌کرد تا بر روی زمین جان بدهد.

آن خانم نقاشه عاشق حالت دست‌های همخانه‌اش در آلمان شده بود وقتی سیگار به‌دست می‌شد. آن سرهنگه عاشق حالت سربالاگرفتن بعد از پک زدن سیگار شده بود. بارهای اول مدادش را برمی‌داشت و پک می‌زد و خیال می‌کرد که دود را پف می‌کند به بالای سرش و ابر دود بالای سرش شکل می‌گیرد...

قر و قمیش ها و حالت‌های بیرونی سیگار عجیب جذاب بودند. بعد به این فکر کردم که توی خیلی از کارها داستان همین است. جذابیت کار کردن با ماهی تابه و قابلمه و نمکدان و دستگیره و قاشق است که آدم‌ها را وامی دارد عاشق آشپزی شوند. عاشق این شوند که غذاهای خوشمزه درست کنند. حالت صورت و چهره وقتی غذایی را می‌چشی که ببینی نمک و ادویه‌اش به‌اندازه است. بستن پیشبند به‌وقت ظرف شستن. نظم و ترتیبی که ظرف‌های شسته شده می‌گیرند تا خشک شوند. این چیزهای کوچک، این قر و قمیش های شروع یک کار خیلی مهم‌اند. بعضی‌ها عاشق حالت دست‌های یک راننده حین عوض کردن دنده‌ها می‌شوند، یا رنگ خوب روکش‌های صندلی یک ماشین یا.. و عشقشان می‌شود رانندگی. تو بگیر حتی جنسیت. خود عمل سانفرانسیسکو رفتن آن‌قدر مهم نیست که قر و قمیش های شروع آن و فتیش های آدم‌ها برای شروع.

از سلطان تا کابوی تا 12بهمن برقرار است. بازدید از آن‌وقت زیادی نمی‌خورد. هزینه‌ای هم ندارد. به ایستگاه متروی هفت تیر هم نزدیک است. فراتر از خود نمایشگاه، ساختمان گالری فرمانفرما هم رؤیایی است. از آن خانه‌های قدیمی خوب بازسازی شده است که حتی دستشویی‌اش هم دوست‌داشتنی است!

 
  • پیمان ..

حالا ده سال از آن شب کذایی گذشته است. همان شب امتحان برنامه‌نویسی سی پلاس پلاس. همان شبی که زدم تو سر خودم و تو سر کتاب و جزوه‌ها که کد نویسی یاد بگیرم و توی امتحان فردایش نیفتم. ده سال از آن شبی که نومید شدم و از زور نومیدی رفتم سراغ بلاگفا و یک وبلاگ ثبت کردم به اسم سپهرداد گذشته است. همان شبی که گفتم گور بابای هر چه برنامه‌نویسی و کدزنی و الگوریتم و دستور فور و دستور ایف است. ده سال از ترم اول دانشجوی دانشکده فنی بودنم گذشته است و حالا ده سال است که سپهرداد هست، ده سال است که من وبلاگ می‌نویسم. 

راستش در آن شب پراسترس کذایی فکر نمی‌کردم دارم کاری را شروع می‌کنم که ده سال ادامه‌اش خواهم داد. در آن شب کذایی می‌دانستم که من هیچ برنامه‌نویسی و کدزنی ای یاد نخواهم گرفت؛ اما نمی‌توانستم تصور کنم که بدون برنامه‌نویسی و کدزنی هم می‌شود از زندگی لذت برد و نمی‌توانستم هم تصور کنم که ده سال بعد به خاطر نومیدی آن شبم خوشحال باشم.

نه... اصلاً از ده سال وبلاگ نوشتن پشیمان نیستم. ده سال یعنی 3650 روز. در این 3650 روز من حدود 1040 پست در سپهرداد نوشته‌ام؛ یعنی به‌طور متوسط هفته‌ای دو تا پست. راستش ازین که ده سال ادامه داده‌ام راضی‌ام. تقریباً از روزهای دانشگاه و تحصیل در دانشگاه هیچ حاصلی نداشته‌ام و همه‌ی چیزهایی که این روزها دارم (از روابط نزدیک و صمیمی‌ام بگیر تا این آب‌باریکه‌ی درآمد و قوت لایموت) از همین نوشتن است، از همین بی‌وقفه نوشتن. به خاطر نوشتن یادگرفتن تجربه‌ای است که عجیب دل‌چسب و عجیب گران‌بها است...

هنوز هم گیج می‌زنم. هنوز هم این‌طرف آن‌طرف می‌پرم. ولی حالا بعد از ده سال دیگر به بعضی چیزها اعتقاد پیداکرده‌ام. مثلاً به اصالت متن اعتقاد پیداکرده‌ام. به این یقین رسیده‌ام که مهارت نوشتن از همه‌چیز مهم‌تر است، حتی برای دانشجوی رشته‌ی ریاضی محض، حتی برای یک کدنویس حرفه‌ای کامپیوتری. 

معلم نیستم. آدم نصیحتگری هم نیستم. اما به نظرم دانشجویی که وبلاگ نمی‌نویسد دانشجو نیست. حتی اگر دکترا هم بگیرد به نظرم چون زور نزده یک مطلب پیچیده را به شکلی ساده در قالب 1000-1500 کلمه بنویسد کم‌سواد است. چون زور نزده محتویات توی مغزش را رشته کند و روی خط کلمات ردیف کند کم‌سواد است. آدمی که نوشتن بلد نیست سوادش در حد ابتدایی است. حالا اگر بهش دکترا هم داده باشند بخورد توی سرش آن مدرک. اصالت با متن است. آدمی که می‌تواند افکارش را مکتوب کند با آدمی که می‌تواند مثل ماشین‌حساب فرمول‌ها را حل کند و مثل آخوندهاسخنوری کند فرق می‌کند. این تفاوت را دانشگاهی‌های آن‌سوی مرزها می‌فهمند. دانشجوی لیسانس اروپایی و آمریکایی پیرش درمی‌آید بس که باید جستار بنویسد و از خوانده‌هایش نوشتار تولید کند. در هر رشته‌ای که می‌خواهد باشد...

ممم... آره. من هم کم نوشته‌ام. باد نکنم. چس ناله زیاد نوشته‌ام. زیاد خودم را تحویل نگیرم... این اواخر تجربه‌های زیسته‌ام فراتر از قالب پست‌های یک وبلاگ بوده. شاید هم بوده و تنبلی کرده‌ام و کم نوشته‌ام... کم نوشتن بزرگ‌ترین حسرت و اشتباهم بوده شاید در این سال‌ها؛ ولی درمجموع راضی‌ام... فرازوفرودهای سپهرداد در این سال‌ها خودش یک مثنوی است.

 سپهردادی که بی‌هیاهو بوده. مثل خودم خجالتی و سربه‌زیر و آرام بوده. مثل مایلری بوده که رهسپار جاده‌های طولانی است. کم هیجان و آرام پیش رفته. اما پیش رفته(سنگین و با ده تن بار) و حالا بعد از ده سال می‌بینم که جاده‌ای طولانی و سینه‌کش‌هایی سنگین و پیچ‌های خوفناک را گذرانده و رسیده به اینجا. در این نقطه‌ای که کار و زندگی نویسنده‌اش را شکل داده و فراتر از کاغذپاره های معتبرترین دانشگاه‌های ایران فایده داشته است.

ده‌سالگی‌ات مبارک ای سپهرداد!

  • پیمان ..

توی صفحه‌ی آخر کتاب «در جست‌وجوی شانگری لا» نوشته بود: «اگر عمری باقی بود در سفرنامه‌ی بعدی از سفر به پامیر و بخش‌هایی از کشورهای تاجیکستان، افغانستان و چین می‌نویسم. سفری که به اعتقاد بسیاری جزء بیست ماجراجویی بزرگ دنیاست.»

مرگ قسطی

دیروز یک بار دیگر کتابش را دست گرفتم. انصافاً کتاب خوبی بود. از همان مفهوم شانگری لای اول کتاب بگیر تا صفحه‌ی آخرش که از پامیر گفته بود برایم جادویی بود. جای‌جای کتاب را خط کشیده بودم و یاد گرفته بودم. همان وقت هم یک پست در مورد کتابش نوشته بودم. خودش هم آمده بود خوانده بود. بعد فالوور اینستاگرامش شده بودم: looking.for.shangri_la.  یادم است چند پیغام هم ردوبدل کردیم. برایم توضیح داده بود که چه طور تیغ سانسور مانع از آوردن نام آقای رضا دقتی در صفحه‌ی آخر کتابش شده بود. ولی دیروز گیر کرده بودم روی عبارت «اگر عمری باقی بود»...

خبرش را مهدی بهم داد. عکس یک پست اینستاگرامی را برایم فرستاد که نوشته بود دکتر مهدی فاضل بیگی بر اثر سرطان خون به رحمت خدا رفت. نوشته بود چند ماه پیش تصادف سختی در پاکستان داشت و چند روز پیش بر اثر سرطان خون به رحمت خدا رفت. برایم تکان‌دهنده بود. 

پست آخر اینستاگرامش صحنه‌هایی از برنامه‌ی به‌وقت جام در مورد کشور هند بود. تلویزیون ایران پیشرفت کرده. به بهانه‌ی جام ملت‌های آسیا فیلم‌هایی در مورد معرفی کشورها پخش می‌کند. نوبت هند شده بود و چه کسی بهتر از مهدی فاضل بیگی می‌توانست در مورد هند حرف بزند؟ کسی که 5 سال دکترایش را در هند خوانده بود و از جنوبی‌ترین تا شمالی‌ترین نقطه‌ی هند را گشته بود. و پای همین پست آخر شده محل درودهایی که دوستان و آشنایان به روان مهدی فاضل بیگی می‌فرستند...

در جست و جوی فارسی زبانان بام دنیا

و دقیقاً یکی دو روز بعدازآن برنامه... دیگر مهدی فاضل بیگی نیست. برای من از او یک کتاب «در جست‌وجوی شانگری لا» باقی‌مانده و صفحه‌ی اینستاگرامش با 500 عکس و فیلم از سفرهایش در جغرافیایی خاص از کره‌ی زمین و حسرت خواندن کتابی که نرسید آن را به اتمام برساند: در جست‌وجوی فارسی‌زبانان بام دنیا؛ سفرنامه‌ای که چند بار توی عکس‌های اینستاگرامش وعده‌اش را داده بود:

«هر چه می‌خواهم نوشتن قسمت چین "سفرنامه خواب چهل‌سالگی، در جستجوی فارسی‌زبانان بام دنیا" را شروع کنم دستم به نوشتن نمی‌رود، کلافگی و درد پا نمی‌گذارد. شاید به این دلیل باشد که سفرنامه چین حس سنگینی هم برای من دارد. این مجموعه در مورد جغرافیای فراموشی است. داستان انسان‌های فراموش‌شده. 

اینجا شهر قدیم کاشغر در غرب دور چین و آخرین مرزهای نفوذ فرهنگ و تمدن ایرانی در شرق گیتی است. داستان غم‌انگیز اویغورهای چین را کم‌کم باید شروع کرد...»

شنیدن خبر مرگش برایم تکان‌دهنده بود. مهدی می‌گفت بر اثر سرطان خون مردنش عرض چند روز خیلی بد بوده. از اینش تکان خورده بود. من راستش آدم خودخواهی‌ام. بیشتر یاد خودم افتادم. مهدی فاضل بیگی سنی نداشت. فقط 8 سال از من بزرگ‌تر بود. «در جست‌وجوی شانگری لا» یادگار سفرهایش بین 29 تا 34سالگی‌اش بود. بیشتر یاد خودم افتادم. دارم چه‌کار می‌کنم؟ مرگ هم به من همین‌قدر نزدیک شده است. به خودم گفتم تو هنوز سفر افغانستانت را هم مکتوب نکرده‌ای... حالا بماند که داری بیهوده دور خودت گیج می‌خوری و مثلاً کار از پیش می‌بری. از خودم پرسیدم دارم چه‌کار می‌کنم؟ و در سیاه‌چاله‌های نومیدی فرو رفتم.

مهدی فاضل بیگی

فاضل بیگی توی یکی از پست‌های آخر اینستاگرامش نوشته بود:

« ........ من طلوع آفتاب را بر روی قله‌ی "اورست"از فاصله‌ای نه‌چندان دور به تماشا نشسته‌ام،

در کوهپایه‌های "هیمالیا" با کودکانش دویده‌ام،

در دره‌های"کشمیر" با دخترکانش به جستجوی گیاه‌های کوهی بوده‌ام،

در "تبت" به جستجوی ردپاهای پلنگ برفی رفته‌ام،

در "کلکته" در رود "گنگ" برای رسیدن به "نیروانا" غسل کرده‌ام،

در بیابان "تار" به دنبال پایتخت کولی‌های جهان "جیسمیر" بوده‌ام،

در "الورا و آجانتا" قدیمی‌ترین غارهای بودایی جهان را دیده‌ام،

در روستاهای "کازا" از مرتفع‌ترین سکونتگاه‌های بشر، شب را به صبح رسانده‌ام،

در تپه‌های "دارجلینگ" در کنار "پاندا"های قرمز چای نوشیده‌ام،

در باغ‌های قهوه در خلیج "بنگال"، آسمان شب را به نظاره نشسته‌ام،

در "بنارس" به دنبال چراغ ابدی سهراب کوچه به کوچه گشته‌ام،

در کنار جسدهای در حال سوختن "هندو"ها، زندگی و مرگ را بارها به تماشا نشسته‌ام،

در "کازیرانگا" به دیدار آخرین بازماندگان کرگدن آسیایی رفته‌ام،

در اقیانوس "هند" جزیره به جزیره گشته‌ام،

از حمله نیمه‌کاره‌ی گله فیل‌های "آسام"جان سالم به دربرده‌ام،

من هزاران کیلومتر راه پیموده‌ام،

حتا تا همین‌جا، بیش‌ازاندازه یک نفر عادی زندگی کرده‌ام،

با این همه اینجا، درست همین‌جا و اکنون، قدم از قدممان نیست.»

حس می‌کنم همین‌که آدمی در جست‌وجوی شانگری لا باشد و دست از جست‌وجو برندارد یعنی سعادت دو دنیا؛ حتی اگر به 40سالگی نرسد و سفرنامه ی «خواب چهل سالگی»اش نیمه تمام بماند...


  • پیمان ..

راننده‌ی تاکسی دیروزی سگ اخلاق بود. با فون پی کرایه 1350 تومانی‌اش را پرداخت کردم. وقتی کد فون پی را به صندلی و داشبوردش چسبانده پس می‌شود پرداخت کرد دیگر. بعد بهش گفتم که آقا من با فون پی پرداخت کرده‌ام. شاکی شد که اول پرداخت می‌کنی بعد می گی؟ 

ازش پرسیدم مگه فون پی پولتون رو روزانه پرداخت نمی کنه؟

گفت: چرا. هر روز ساعت 8 شب پرداخت می کنه.

پیرمرد جلویی گفت: پس مشکل چیه؟

راننده با گستاخی برگشت گفت: مشکل اینه که 1350 تومن نرخ اول ساله. الآن نباید این نرخ باشه.

بله. اگر 2هزار تومانی تحویلشان بدهی 500 تومان برمی‌گردانند و می‌گویند خرد نداریم. حال جر و منجر نداشتم. خیلی راحت می‌توانستم بگویم کدام کارمند و حقوق‌بگیری را دیده‌ای که حقوق وسط سالش بیشتر از اول سالش باشد؟ کاسب و مغازه‌دارش هم الآن درآمد وسط سالشان از اول سالشان کمتر است. بعد تو یکی... چیزی نگفتم. 

از فون پی خوشم آمده. اسنپ نامردی می‌کند. پول راننده‌ها را 48 تا 72 ساعت نگه می‌دارد. بعد حساب‌ها را صاف می‌کند. اصلاً سیستم اسنپ قرار نیست از طریق سود روزانه‌ی پول‌های جمع‌آوری‌شده درآمد داشته باشد. ولی این کار را می‌کند. پول راننده‌ها را که اتفاقاً سمت خدمت دهنده‌ی داستان هستند نگه می‌دارند. 

فون پی دقیقاً سیستم سودآوری مالی‌اش از طریق سود روزانه‌ی پول‌های دپوشده است. ولی فشار را روی راننده تاکسی‌ها وارد نمی‌کند. خدمت دهنده نباید تحت‌فشار باشد آخر. خیلی اخلاقی عمل می‌کند. از پول‌های دپوشده ی مشتریان است که سود روزانه می‌گیرد و کارها را مجانی انجام می‌دهد.

اما راننده‌ی امروزی اصلاً یک‌چیز دیگر بود. لذت بردم ازش. اعصابم هم خرد شدها. آدم نمی‌تواند در این دنیای غریب برای آدم‌ها و اتفاقات قاعده‌ی کلی بگذارد. خیلی حال می‌دهد قاعده گذاشتن و دسته‌بندی کردن. مثلاً بگویی راننده تاکسی‌ها همه سگ اخلاق و راننده اسنپ ها همه خوش‌اخلاق‌اند. یک‌جور ساده‌سازی خوشایند دارد. ولی غیرممکن است. این‌جور نتیجه‌گیری‌ها چرندند. راننده‌ی امروزی نگذاشت همچه حماقتی کنم.

او هم فون پی داشت. این بار 2 نفر از 4 مسافر با فون پی پرداخت کردیم. ازمان تشکر کرد. ولی مرد هندزفری به گوش وسطی کار را خراب کرد. از همان اول که سوار شد هندزفری به گوش بود. کلاً مسیرش از اول تا آخر 3دقیقه هم طول نمی‌کشد. بی‌هیچ گپی سوار که شد 5هزارتومانی از جیبش درآورد و دراز کرد سمت راننده. آقای راننده با لهجه‌ی ترکی‌اش گفت: عزیزم یه نفری؟

نمی‌دانم چی گوش می‌داد. صحبت نمی‌کرد. انگار پادکستی چیزی گوش می‌داد. آخر مسیری که کلاً 3 دقیقه است و 2 دقیقه‌اش صرف سوار و پیاده شدن می‌شود پادکست گوش دادن ندارد که...

هندزفری را درآورد و با حالتی شاکی پرسید: بله؟

راننده عزیزمش را فاکتور گرفت و گفت: 1 نفری؟

آقای مسافر گفت: آره.

بقیه پولش را پس گرفت و دوباره رفت تو فاز هندزفری. کمی جلوتر (30 ثانیه بعد) گفت: پیاده می شم.

راننده ایستاد و توی آینه نگاه کرد و با لهجه‌ی ترکی‌اش گفت: روز خوبی داشته باشی.

آقای هندزفری به گوش اصلاً هیچ‌چیز نشنید. هندزفری را از گوشش درآورد. کله‌اش را جلو داد و با لحن تندی گفت: چیزی گفتید؟

دلم برای آقای راننده کباب شد. برگشت گفت: چیزی نگفتم.

لعنت به این دنیا. هیچ‌وقت دروتخته‌اش نباید جور باشد. اگر مسافرها خوب باشند راننده سگ اخلاق می‌شود. اگر راننده خوش‌اخلاق باشد هم یک مسافری پیدا می‌شود که یخمک بودنش گند می‌زند به هر چه مهربانی و خوش‌خلق بودن.

 
  • پیمان ..

حال تنهایی رفتن را نداشتم. ساعت 4 بود که حامد زنگ زد. گفت کجایی؟ گفتم خانه. می‌خواستم از خانه بزنم بیرون. ولی حالش را نداشتم. از آن عصر پنج‌شنبه‌ها بود که لش کرده بودم و نیاز داشتم یکی به اندازه‌ی 30 سانت من را جابه‌جا کند تا به زندگی برگردم. تلفن حامد همان 30 سانت جابه‌جایی بود. حامد گفت دارم می‌روم برنامه را. بیا برویم. گفتم باشه. 

هفته پیش بهم گفته بود. راستش برایم خود سخنرانی جذابیتی نداشت. من از شنیدن در مورد سفر و فواید سفر اشباع شده‌ام. ولی خانه‌ی مدرس جایی بود که تابه‌حال نرفته بودم. دیدن حامد هم همیشه برایم فرح‌بخش بوده.

رسیدم متروی بهارستان. نزدیک غروب بود. همان چند دقیقه‌ای که می‌گویند گلدن تایم. از کنار کتابخانه‌ی مجلس و مدرسه‌ی عالی مطهری رد شدم. باشکوه بودند. به این فکر کردم که چه قدر هزینه برای مسجدها و حوزه‌های علمیه می‌شود. اگر این حکومت نبود این مدرسه‌ی عالی مطهری به این زیبایی می‌بود؟ اگر حکومت نبود خیلی از جاها اصلاً نمی‌توانستند روی پای خودشان بایستند. بعد به این فکر کردم که به‌هرحال هر حکومتی نیاز دارد که پول ملت را به یک‌شکلی خرج طرز فکر خودش کند دیگر. اگر حکومت ما اسلامی نبود حتماً مثل محمدرضا شاه پول را برمی‌داشت خرج جشن‌های 2500ساله شاهنشاهی و این حرف‌ها می‌کرد. اگر آمریکایی بود یک‌جور دیگر به باد می‌داد. همه‌شان سروته یک کرباسند دیگر. اصلاً ما آدم‌ها هم همینیم. آمده‌ایم که پول‌ها را به باد بدهیم و فکر کنیم که آه سرمایه‌های زندگی را به بهترین شکل استفاده کرده‌ایم.

بعد زدم توی سرچشمه و محله‌ی عودلاجان و یکهو پرتاب شدم به یک زمانه‌ی دیگر. برایم همیشه پایین میدان بهارستان و خیابان امیرکبیر و خیابان مولوی و چهارراه سیروس با موتوری‌های وحشی هم‌معنا بود. صدای موتورهای 125 سی‌سی برایم نفرت‌انگیز است. ولی کوچه‌های باریک عودلاجان در عصر پنج‌شنبه خالی از موتوری‌ها بود. 

هوای دم غروب شفاف بود. مرد پیری از نانوایی سر کوچه نان سنگک به دست آمد بیرون و جلوی من حرکت کرد. هم مسیر بودیم. از کنار خانه‌هایی که نمای کاه‌گلی داشتند گذشتیم. مسجد حاج عیسی لواسانی روبه روی گرمابه‌ی عمومی بود و گرمابه کنار یک آرایشگاه زنانه و روبه روی آرایشگاه زنانه آن‌طرف‌تر آرایشگاه مردانه. 

کنار گرمابه یک مغازه‌ی خراطی هم بود. خدایا چه قدر وقت بود که من مغازه‌ی خراطی ندیده بودم. اصلاً چه قدر وقت بود که مغازه‌ی تولیدکننده ندیده بودم. دقت کردم دیدم همه‌ی مغازه‌های این شهر محل فروش جنس‌اند (از سوپرمارکت‌ها تا لباس‌فروشی‌ها) و نهایت محل ارائه‌ی خدمت (مثلاً همین آرایشگاه‌ها). ولی آن مغازه‌ی خراطی... افغانستانی‌ها هم بودند. توی دسته‌های 2-3 نفره حرکت می‌کردند. محل کارشان کوچه‌های پشت خیابان مولوی بود و حتم محل زندگی‌شان این‌طرف توی عودلاجان. تهران شهر عجیبی است. عودلاجانی که زمانی محل زندگی آن تهرانی‌های زبروزرنگ با لهجه‌های اصیل تهرونی بود، حالا شده محل زندگی مهاجرانی از مملکت دیگر. 

صدای اذان که پخش شد یک لحظه حال و هوای ماه رمضان به سرم زد؛ با همه‌ی فرح بخشی صدای اذان در پایان یک روز روزه‌داری. اصلاً ماه رمضان فقط توی زمستان قشنگ است.

پذیرایی

خانه‌ی مدرس هم زیبا بود. خوب بازسازی‌اش کرده بودند. شیک و مجلسی بود. حامد آنجا بود. سجاد و امیرحسین هم بودند. بعد از 2 سال می‌دیدمشان. موقع پذیرایی رسیده بودم. پذیرایی‌شان خلاقانه بود. یک سیخ میوه. توی هر سیخ هم یک تکه سیب و یک تکه موز و یک برش خیار و یک قاچ کیوی. هم ارزان و هم خلاقانه. خوشم آمد. رفتیم به دیدن بخش‌های مختلف خانه. مجسمه‌هایی که از مدرس ساخته بودند. عکس‌های قدیمی و بعد توی زیرزمین خانه که شربتخانه کرده بودندش شایان را دیدم.

جفتمان تعجب کردیم. من کجا اینجا کجا؟ او کجا اینجا کجا؟ 7 سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. چند وقت پیش بود که زنگم زد. می‌خواست از سفر افغانستانم بشنود. دعوتش کردم به دیدن فیلم اکسدوس توی دانشگاه تهران. گفتم آنجا هستم. ولی راستش بعدش باید بروم کلاس زبان و زمان زیادی ندارم. روز اکران فیلم آمده بود. من فکر کردم نیامده. ولی آمده بود. منتها تا انتها نمانده بود. حالا فرصت بود که از همدیگر بشنویم. مهدی پارسا در سفر پارسال شایان به روسیه همسفرش بود.

راند دوم سخنرانی مهدی پارسا در مورد سفرهای او و همسرش به کشورهای خارجی را شنیدیم و زدیم بیرون. حامد پرسید تو و شایان از کجا هم را می‌شناسید؟ گفتم اولین کارآموزی دوره‌ی لیسانسم را پالایشگاه نفت تهران بودم. شایان هم کارآموزی‌اش را آنجا بود. دو ماه با هم بودیم. رفیق شدیم. 

از کنار خانه‌ی پدرسالار گذشتیم. من از سفر افغانستانم به‌طور خلاصه برای شایان تعریف کردم و ازش در مورد سفر روسیه‌اش پرسیدم. یکی از هیجان‌انگیزترین تجربه‌های زندگی‌اش بود. پارسال همین موقع بود که رفته بود روسیه. با دوستش سعید رفته بود. سعید منجم است. رفته بودند که شفق قطبی را ببینند. سر سیاه‌زمستان زده بودند رفته بودند مسکو و از آنجا با یک پرواز سه ساعت و نیمه رسیده بودند به مورمانسک.

شفق قطبی

گفتم با قطار نرفتید؟

گفت نه. فکرش را بکن. با هواپیما سه ساعت و نیم توی راه بودیم تا برسیم به مورمانسک.

این‌ها را که گفت یکهو فضای تمام رمان‌های روسی که خوانده بودم توی ذهنم شکل گرفت. آخرین رمان درست و درمانی که خواندم کاناپه‌ی قرمز بود. یک رمان کوتاه فرانسوی فوق‌العاده که شروعش دقیقاً توی روسیه است: خانمی که سوار یک قطار روسیه‌ای شده تا از مسکو برود به شهری در دوردست‌های روسیه. سوار قطار شده تا از عشقش خبر بگیرد. مردی که 6 ماه است آمده روسیه و هیچ خبری از او نیست. 4-5 روز در آن قطار است و از هم‌سفرهای روسش می‌گوید و حسش به آن‌ها و چه قدر این شروع کتاب برایم دوست‌داشتنی بود.

بعد یاد شروع کتاب ابله داستایوسکی افتادم که سیاه سرمای روسیه است و پرنس میشکین سوار قطار مسکو به سن‌پترزبورگ می‌شود و داستان شروع می‌شود... بدجور دلم هوای روسیه را کرد!

روسیه سرد بود. مسکو سرد بود. مورمانسک ابرسرما بود. اول فکر کردم مورمانسک باید جایی نزدیک سیبری باشد. ولی نه... مورمانسک نزدیک فنلاند بود. شایان روی نقشه نشانم داد که مورمانسک کجاست. گفتم لعنت به این روسیه. گفتی سه ساعت و نیم پرواز من فکر کردم رفتی تو دل سیبری. روی نقشه راهی نیست که این. پس تا سیبری خیلی راه است از مسکو... این روسیه چه قدر بزرگ است. 

شایان لباس اسکی پوشیده بود و 3 لایه لباس هم زیرش. سرمای 30 درجه زیر صفر را تجربه کرده بود تا شفق قطبی را ببیند. دیدن شفق قطبی شده بود یکی از اوج‌های زندگی‌اش. می‌گفت موبایل‌هایمان را که بیرون می‌آوردیم تا عکس بگیریم به ثانیه نکشیده خاموش می‌شدند. باطری‌هایشان از زور سرما افت ولتاژ پیدا می‌کردند و خاموش می‌شدند. می‌گفت بدترین موبایل‌ها هم همین اپل‌ها بودند. باز سامسونگ و چینی‌ها می‌شد یک عکس گرفت باهاشان. البته فقط یک عکس. بعد موبایله می‌ترکید از زور سرما.

عاشق روسیه شده بود. عاشق مسکو شده بود. عاشق زن‌ها و دخترهای روس شده بود. می‌گفت انگلیسی بلد نیستند. می‌گفت مهربان‌اند. می‌گفت از پسرهای موسیاه و چشم مشکی مثل ما ایرانی‌ها خوششان می‌آید. مسکو بزرگ است. خیابان‌هایش گل‌وگشادند. پیاده‌روهایش گل‌وگشادند. منتها شهر مسطح است. مثل تهران نیست که از هر جایش می‌توانی بفهمی که شمال کجاست. توی یکی از پرسه‌هایشان توی شهر گم شده بودند. می‌گفت دو تا دختر روس ما را رساندند به هتلمان. دمشان گرم. خیلی برایمان وقت گذاشتند.

گفت من یک دختر روسی را مسلمان کردم. 

گفتم جدی؟

گفت آره.

یاد عکسش توی اینستاگرام افتادم. جدی دختره را مسلمان کرده بود. بعد از سفرش سه ماه وقت گذاشته بود و به تک‌تک سؤال‌های دختره پاسخ داده بود و او را چادر چاقچوری و مسلمان کرده بود.

شوخی شوخی گفتم: اسلام به تو به خاطر میخی که کوبیدی افتخار خواهد کرد.

دختر مسلمان شده ی روسیه ای

اکثر روس‌ها انگلیسی بلد نیستند. دلیلی نمی‌بینند که انگلیسی یاد بگیرند. می‌گفتند انگلیسی‌ها باید بیایند روسی یاد بگیرند. شایان از اینشان خوشش آمده بود. مغرور بودند. ولی مثل ایرانی‌ها غرورشان پوشالی نبود. واقعاً خودشان از پس خودشان برمی‌آمدند. وقتی این حرف‌ها را می‌زد یاد کامیون‌های کاماز ساخت روسیه افتادم که توی رشته‌ی ماشین‌های سنگین رالی پاریس داکار همیشه اول می‌شوند و یک‌بار هم نشده که یک کامیون آمریکایی یا سوئدی جلوی‌شان قد علم کند. 

می‌گفت روس‌ها آدم‌های به‌شدت سنتی ولی به‌روزی هستند. حرفش برایم قابل‌فهم بود. برخورد ایرانیان با مدرنیته خیلی مضحک بوده و هست. ایرانی جماعت ظاهر را می‌گیرد و فرآیند را طی نکرده می‌خواهد به آخرش برسد. به خاطر همین در انتهای کار نه ایرانی می‌ماند نه خارجی می‌شود. ولی روس‌ها...

سعید روسی بلد بود. گفتم کجا روسی یاد گرفتی؟ گفت سفارت روسیه خودش یک کلاس زبان روسی دارد. آنجا یاد گرفتم. گفتم چند وقت طول می‌کشد که روسی یاد بگیری؟ خیلی سخت است؟

مسکو

گفت سختی که آره. باید کلاً زبان انگلیسی را کنار بگذاری. چون واقعاً قاتى می‌کنی. اگر هرروز 4-5ساعت وقت بگذاری دوساله روسی یاد می‌گیری. در مورد روسیه تو اگر زبان روسی را مسلط باشی روسیه چیز زیادی به‌عنوان غریبه به تو نمی‌دهد. ولی اگر کمی زبان روسی بدانی و بروی به آنجا روسیه و روس‌ها هزاران چیز به تو یاد می‌دهند.

جوری از روسیه حرف می‌زدند که دلم خواست روسی یاد بگیرم. ولی بعد توی ذهنم یاد آن روایت کوتاه لعنتی کافکا افتادم:

پدربزرگم همیشه می‌گفت: «زندگی جور گیج‌کننده‌ای کوتاه است. به گذشته که نگاه می‌کنم، زندگی آن‌قدر به نظرم کوتاه می‌آید که به‌زحمت می‌توانم بفهمم، چه طور ممکن است، مرد جوانی- برای مثال می‌گویم- تصمیم بگیرد به‌طرف دهکده بعدی بتازد، ولی نترسد .»

هوا سرد بود. از میدان بهارستان و خیابان جمهوری تا خیابان ولیعصر را با هم راه رفتیم. داستان گفتیم و شنیدیم و سرمای هوا را فراموش کردیم و کلی خیال تازه به جان هم انداختیم و بعد از هم جدا شدیم. روز خوبی بود.

  • پیمان ..

گلدن تایم مجموعه‌ی 12 تا فیلم کوتاه 10 دقیقه‌ای است که وجه مشترکشان ویژگی زمان و مکان است: داستان همگی‌شان در 10-20 دقیقه‌ی انتهای روز اتفاق می‌افتند، در آن 10-20 دقیقه‌ای که می‌شود بازمانده‌ی روز نامیدش یا شغال خوان غروب. همان 10-20 دقیقه‌ای که نور خورشید کجکی می‌تابد و در کار غروب است و عکاس‌ها می‌گویند بهترین نور برای عکس گرفتن است. همگی اپیزودها هم در ماشین‌ها اتفاق می‌افتند. حالا این ماشین توی یک اپیزود یک جیپ است توی یک اپیزود دیگر یک ماشین عروس و در داستانی دیگر یک مینی‌بوس و اتوبوس و وانت... منتها در اکثر اپیزودها دوربین ثابت است روی دو نفر آدمی که  کنار هم نشسته‌اند و حرف می‌زنند و  قصه می‌گویند و تو را شوکه می‌کنند که واقعاً هیچ‌چیز از هیچ‌کس بعید نیست.

گلدن تایم زمان تصمیم‌گیری‌های کوچک است. تصمیم‌های کوچکی که مجموعه‌شان تصمیم‌های بزرگ زندگی آدم‌ها را شکل می‌دهد. تصمیم برای موقعیت‌هایی که واقعاً آدم را سرگشته می‌کنند. تصمیم برای موقعیت‌های عجیبی که فقط این آدمیزاد عجیب‌الخلقه می‌تواند خلقشان کند. آدم‌هایی که باید در آن 10 دقیقه‌ی بازمانده‌ی روز تصمیم بگیرند. 

دانشجوهایی که به یک اردوی مختلف رفته‌اند و حالا فهمیده‌اند که استاد همراهشان فاسق تمام دخترهای همکلاسی‌شان است. چه‌کارش کنند؟

زن آموزش‌دهنده‌ی تعلیم راهنمایی رانندگی که شاگردش اعتراف می‌کند که پارسال همین‌جا شوهرش را با ماشین زیر گرفته. با او چه کند؟

زنی که از شوهرش طلاق گرفته و با دخترش منتظر مرتضی است، مرتضایی که او را قال گذاشته و او نمی‌داند که باید چه‌کار کند و ندانستنش را دختر 6 ساله‌اش با یک بازی دوست‌داشتنی توی صورتش می‌کوبد: بازی به‌جای همدیگه.

یا آن اتوبوس 302 خسته که خواهرها دارند تویش می‌روند خواستگاری یک دختر 20 ساله برای پدر پیرشان. دختری که می‌فهمند برادرشان هم می‌خواهدش و حالا مانده‌اند که چه‌کار کنند.

و...

12 داستان که تکانت می‌دهند و همگی در گلدن تایم روز و در یک ماشین اتفاق می‌افتند و راستش نخ تسبیح‌های زیادی می‌شود بینشان پیدا کرد که آن‌ها را کنار هم قرار داده. ولی خب تقاطعی هم وجود ندارد. آدم‌های این 12 داستان به هم برنمی‌خورند. آن‌ها همگی دانه‌های یک تسبیح‌اند که پشت سر هم رشته شده‌اند. کارگردان برای هرکدامشان اسمی هم گذاشته: فروردین، اردیبهشت، خرداد... تا اسفند. اما این‌ها فقط اسم‌اند. داستان مهر توی دی هم می‌تواند اتفاق بیفتد. 

دانه‌هایی هستند که توی سینما تو را با خودشان درگیر می‌کنند. تو را شوکه می‌کنند. یقه‌ات را می‌گیرند و تو را به فکر وا‌می‌دارند. تو را راضی می‌کنند از دیدن یک فیلم.

ولی این دانه‌های تسبیح بیش از 12 تا می‌توانند باشند. یعنی اگر من باشم گلدن تایم را یک پروژه‌ی مشارکتی می‌کنم. یک سایت برایش طراحی می‌کنم. گلدن تایم به‌شرط یک تصمیم و به‌شرط روایت در یک ماشین می‌تواند هزارها داستان از هزاران آدم را جذب خودش کند. هزارها داستانی که می‌توانند به‌اندازه‌ی هرکدام از اپیزودهای این فیلم تکان‌دهنده و جذاب باشند... می‌خواهم بگویم تسبیح گلدن تایم به‌جای 12 دانه با عنوان 12 ماه سال می‌تواند 1000 دانه داشته باشد به نام آدم‌هایی که راوی هستند.

 
  • پیمان ..

سریع گذشت. حالا دو روز است که ترم اولم تمام شده و دو روز دیگر ترم بعدی شروع می‌شود. دو سال و نیم بود که سر هیچ کلاسی ننشسته بودم. دو سال و نیم بود که از هرگونه فضای آموزشی فاصله داشتم. راستش برای دومین بار هم بود که توی عمرم کلاس زبان می‌رفتم. یک‌بار 10 سال پیش یک ترم رفتم یک موسسه‌ای و حوصله‌ام سر رفت از کندی کار و دیگر نرفتم. این دفعه اما فرق می‌کرد. توی این دو سال و نیم دوره‌های آنلاین ای-دی-ایکس و گهگاه کورسرا بود. ولی کلاس و همکلاسی و این حرف‌ها نه. راستش دیگر پیمان 12-13 سال پیش هم نیستم که خودش اراده کند و برود با خودش تمرین کند و یاد بگیرد. خسته‌تر از این حرف‌ها هستم. خسته‌تر و نیازمندتر. مثل بقیه‌ی همکلاسی‌ها. 

میانگین سنی کلاسمان 32 سال بود. آقا بهزاد 44 ساله بزرگ ما بود و محمدعلی 24 ساله کوچک ما و البته موهای هر دویشان ریخته بود و طاس شده بودند تا بین ماکزیمم و مینیمم کلاس تفاوت‌ها کمرنگ باشد. 

مسعود دامپزشک بود. جراح یک کلینیک دامپزشکی بود و سگ و گربه و گاو و هر حیوان مشکل داری را که بگویی عمل می‌کرد. یک روز یکی از تاپیک هایی که باید سر کلاس با همدیگر در موردش صحبت می‌کردیم تلنت های خاصمان بود. تلنت مسعود این بود که می‌توانست با یک دست پوست شکافته شده را بخیه بزند و بدوزد. یک دختر کوچولو هم داشت و به خاطر آینده‌ی نامعلوم دخترش می‌خواست زبان بخواند و از این خاک برود.

پیمان 10 سال پیش انگلیس بود. یک دوره‌ی 6 ماهه‌ی آموزش بازاریابی را آنجا گذرانده بود و بعد دیده بود که توی تهران می‌تواند کارهای خوب و بزرگی کند. آمده بود شرکت زده بود و ماندگار شده بود. بعد از 10 سال انگلیسی‌اش زنگ زده بود. آمده بود کلاس که زنگ‌زدگی‌ها را از بین ببرد. حس می‌کرد دیگر نمی‌تواند اینجا بزرگ‌تر شود. حس می‌کرد 35 سالگی سنی است که باید با تلاش کمتر دستاوردهای بیشتری داشت. برادرش هم ساکن انگلیس بود.

محمد مدیر بازاریابی یک شرکت مالی بود. تمام ‌ترم داستان دوست‌دخترهای سابقش را تعریف کرد و داستان‌های آب‌شنگولی خانگی ساختنش را. واین خوردن اوج دراماتیک زندگی‌اش بود و خوب تعریف می‌کرد. از واین که می‌گفت یکهو بقیه حس می‌کردند که حتماً آن‌ها هم باید در مورد واین خوردن‌هایشان چیزی بگویند. از بدمست شدن‌هایشان. از سفر ترکیه یا سفر شمالشان که واین خورده بودند. از تلاش‌هایشان برای واین ساختن. از میدان شوش رفتن و بطری برای واین های خانگی‌شان و... 

حامد معاون کنترل پروژه‌ی یک شرکت بود. کلی موسسه‌ی زبان دیگر هم رفته بود. موسسه‌های زبان مختلط هم رفته بود. حالا آمده بود ور دل ما. کرمانشاهی بود. زنش را خیلی دوست داشت. عین چی سیگار می‌کشید. در هر آنتراکت 15 دقیقه‌ای 5 تا سیگار می‌کشید. 37 سالش بود و می‌گفت نمی‌خواهم بچه‌دار شوم تا وقتی‌که بروم کانادا. می‌گفت می‌خواهم فلان آزمون بین‌المللی را بدهم تا امتیاز بالایی برای مهاجرت به کانادا داشته باشم.

آن یکی حامد زن نداشت. ولی دوست داشت هر بار که به مهمانی دوستانه می‌رود با یک دختر برود. می‌گفت دیگر سنم به عددی رسیده که حوصله‌ی خربازی‌های پسرانه را ندارم. 33 سالش بود. حسابدار بود. می‌گفت فقط و فقط باید بروم. ازش یک بار پرسیدم If you have to stay in Iran what do you do? روی مجبور شدن و بایدش هم دو سه بار تأکید کردم. برگشت گفت نمی‌توانم تصورش را کنم حتی. آن‌وقت فقط غر می‌زنم. دائم Nag می‌زنم.

جلال می‌گفت اوضاع قاراشمیش است. می‌گفت تا اردیبهشت همه‌چیز فرومی‌پاشد. صبر کنید و ببینید. می‌گفت بعدازآن شرکت‌های خارجی هستند که سرازیر ایران می‌شوند. می‌گفت این‌ها از درون پوسیده‌اند و به زرتی بندند. می‌گفت فساد تا قهقر‌ای وجودشان را گرفته و اردیبهشت کارشان تمام است. بدون خونریزی و هیچ اتفاق خاصی. فقط بعدش خارجی‌ها هستند که می‌آیند. کارشناس یک شرکت سرمایه‌گذاری بود. می‌گفت برای چی آمده‌ام کلاس زبان فشرده؟ برای این‌که چند ماه دیگر خارجی‌ها می‌آیند. این دهه‌ی هفتادی‌ها انگلیسی‌شان فول است. ما اگر زبان بلد نباشیم کلاهمان پس معرکه خواهد رفت. سلطان شلوغ‌بازی بود این جلال. سلطان تیکه انداختن و قاتى کردن هم بود. بیتا را خیلی اذیت می‌کرد و البته یک روز که دیر آمد، بیتا دو بار پرسید که بچه‌ها می‌دانید جلال کجاست؟!

بیتا تیچر ما بود. لهجه‌اش کاملاً ایرانی بود. اصلاً هم تلاشی بر لهجه‌ی انگلیسی داشتن نمی‌کرد. ما هم ترم پایینی بودیم و فقط مهم بود که یاد بگیریم do  و does و did را قاتى نکنیم و was  و were و am  و is و are را درست به کار ببریم. هی تاپیک می‌نوشت تا در موردش صحبت کنیم و سوتی بدهیم و سوتی‌هایمان را بنویسد و بهمان بگوید. بعد از 16 جلسه باز هم گذشته و حال را قاتى می‌کردیم البته. ایران را دوست داشت. یک روز آمد 20 دقیقه به انگلیسی برایمان خطبه خواند که الکی رؤیا نسازید. خیلی چیزها اینجا دارید و قدرش را نمی‌دانید. توی زنگ تفریح‌ها متأهل‌های کلاس می‌گفتند او به مجردهای کلاس حواسش بیشتر هست. مجردها هم می‌گفتند نه از متأهل‌ها بیشتر خوشش می‌آید و عیب و ایرادهای زبانی آن‌ها را بهتر تذکر می‌دهد. مردها موجوداتی عاطفی هستند. توجه خانم معلم توی سن 35-36 سالگی هم برایشان مهم است.

زود عادت کردم به هر روز کلاس رفتن. هر روز 5 غروب تا 9 شب را به کلاس گذراندن زود عادتم شد. وقتی ساعت 5 وارد ساختمان می‌شدیم کوچه‌ها و خیابان‌ها ترافیکی دیوانه کننده داشتند و وقتی ساعت 9 بیرون می‌زدیم زمستان، سوت‌وکور و زمهریر بود و خیابان‌ها خلوت. به کلاس زبان رفتن عادت کرده‌ام، ولی هنوز مغزم به فارسی فکر می‌کند و به فارسی تراوش دارد...

  • پیمان ..

من بودم و محسن و مراد ثقفی. حالاها خیلی مراد ثقفی را دوست دارم. اولش که اصلاً نمی‌شناختم. اولین باری که دیدیمش اصلاً نمی‌دانستیم او کی هست و چه کارها کرده. یک ارائه داشتیم در مورد مشکلات زنان ایرانی که با مردهای خارجی ازدواج کرده‌اند و او هم آنجا بود و صاحب‌نظر بود و حرف‌هایمان را تائید کرده بود. بعدها رفیق شدیم. آن‌قدر رفیق که دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران هر سه تای ما را با هم دعوت کند که بیایید برایمان از کارهایتان حرف بزنید.

من و محسن ناشناخته بودیم. کسی ما را نمی‌شناسد. مراد ثقفی اما بیش‌ازحد توی دانشگاه تهران مشهور است. آن‌قدر مشهور که حراست دانشگاه تهران به‌هیچ‌وجه به او اجازه‌ی سخنرانی برای دانشجوها نمی‌دهد. برنامه را انجمن اسلامی دانشکده‌ی علوم اجتماعی برگزار می‌کرد. وقتی دخترک زنگ زد و گفت از طرف انجمن اسلامی هستم، بروز ندادم که خودم هم دو سال در آن تشکیلات بوده‌ام؛‌ منتها از نوع دانشکده فنی‌اش. حس می‌کنم روزهای کم‌حاصلی بودند برایم. یا بهتر است بگویم یکی از دلایل پاره‌پاره بودن وجودم بوده است. نمی‌دانم. بروز ندادم. آن‌قدر که دخترک به من می‌خواست آدرس دانشکده علوم اجتماعی را هم بدهد و خرفهمم کند که کجای بزرگراه جلال است و این حرف‌ها. فقط گفتم بلدم. به مراد ثقفی مجوز سخنرانی نداده بودند. به همین خاطر قرار شده بود که برویم توی دفتر انجمن اسلامی حرف بزنیم. 

دفتر انجمن اسلامی مصونیت داشت. دانشجوها می‌توانستند هر کسی را که بخواهند آنجا دعوت کنند تا برایشان حرف بزند. آنجا حریم امنشان بود. آخر شب بعد از برنامه به این فکر می‌کردم که تو دانشجوی 10 سال پیش دانشکده‌ی فنی آنجا چه‌کار می‌کردی آخر؟ تویی که حتی محض رضای خدا تو همان 5سال دانشجویی‌ات در دانشگاه تهران سر یک کلاس دانشکده علوم اجتماعی هم ننشسته بودی... جوابم افتضاح‌تر بود: مگر من سر کلاس‌های همان دانشکده فنی چه قدر دانشجو بودم که سر کلاس‌های علوم اجتماعی باشم؟!

راستش به نظر خودم یکی از بهترین نشست‌هایی بودی که می‌شد 3 نفر آدم در مورد یک مشکل و تلاش‌هایشان برای حل آن حرف بزنند. من فقط قصه گفتم. همه می‌دانند که بی شناسنامگی بد است. اما حس می‌کردم هیچ‌کدامشان نمی‌توانند حس کنند که چه چیز بی شناسنامگی بد است. 

برایشان قصه‌ی زهرا را گفتم که چون بچه‌هایش شناسنامه نداشتند نمی‌توانست به آن‌ها واکسن بزند. قصه‌ی سمیه را گفتم که دخترش توی مدرسه به خاطر بی شناسنامگی سرافکنده است و پیشانی‌سفید و غرق در شرمساری. قصه‌ی سامان کبیری را گفتم که چه استعداد غریبی در کشتی داشت و شناسنامه نداشت و با شناسنامه‌ی قلابی قهرمان ایران و جهان شد و بعد همان آدم‌هایی که برایش شناسنامه جعلی درست کرده بودند به وقتش ترتیبش را دادند و او را مجرم و جعل کننده کردند و از هستی ساقط. قصه‌ی فؤاد را گفتم که بهش تجاوز کردند و او برای دفاع از خودش متجاوزش را کشت و حالا در دادگاه سرگردان است؛ چون معلوم نیست چند سالش است و هیچ مدرک هویتی ندارد و قاتلی است که زیر 18 سال و بالای 18 سال بودنش نامعلوم است. همین‌جور قصه گفتم و قصه گفتم و نوبت را سپردم به مراد ثقفی تا او از پیچ‌وخم‌های یک تبعیض در قوانین ایران بگوید و از چند نسل مبارزه‌ی مدنی برای یک برابری و نجات خیل عظیمی از آدم‌ها از تله‌ی فقر.... بعد از او محسن سکان‌دار شد تا از تجربه‌های یک سال اخیرمان برای ادووکیسی بگوید و جوری بگوید که چند تا دانشجوی حاضر در سالن طالب شوند که آیا شما نمی‌خواهید مستندسازی‌های کارهایتان را به اشتراک بگذارید؟ 

همان‌جا بود که دلم خواست یک کتاب بنویسم از این یک سال گذشته‌ام در دیاران و روزهای تلخ و شیرینی که گذرانده‌ام و تمام تلاش‌هایمان برای تغییر یک قانون. تغییری که اگر 4 تا غول داشته باشد فقط توانسته‌ایم یکی‌اش را بکشیم و هنوز 3 تا غول بزرگ دیگر مانده‌اند...

ولی برنامه اصلاً شلوغ نبود. فقط ما 3 نفر بودیم و 13-14نفر از بچه‌های دانشکده علوم اجتماعی که حس می‌کنم نصف بیشترشان بچه‌های خود انجمن بودند و بقیه هم به خاطر مراد ثقفی آمده بودند. سارا شریعتی هم چند دقیقه پای حرف‌هایمان نشست و رفت. آخر شب چند تا فکر هم‌زمان حمله کرده بودند به من: این‌که من بلد نیستم آدم‌ها را همراه کنم. به قول محمد بلد نیستم بازاریابی کنم. بلد نیستم حرف‌هایم را جوری بهشان بفروشم که وابسته‌ام شوند،‌ همراهم شوند. این‌که ما سراغ موضوعی رفته‌ام که برای خیلی‌ها دور و گنگ است. این‌که فقر را اساسی و ریشه‌ای حل کردن از ذهن‌ها دور است. این‌که شاید روزگاری بیاید که خلوتی این روزها برای خودش یک فیلم شود. سگ‌دو زدن‌ها و برای دیوار حرف زدن‌ها برای خودش یک جاده‌ی دوست‌داشتنی شود، یک جاده برای پیدا کردن معنی زندگی... نمی‌دانم... نمی‌دانم...

 
  • پیمان ..

شب یلدا را رفتیم خانه‌ی خاله در قزوین. شب قبلش (شب جمعه) ساعت 11 از تهران راه افتادیم و ساعت 1:30 رسیدیم. فردا صبحش وزیر راه و شهرسازی هم آمد قزوین. آمد که نیوجرسی اتوبان قزوین تهران را افتتاح کند و لعنت خدا بر این نیوجرسی‌ها و بر این ساخت‌وسازهایشان. لعنت بر آن افتتاحشان. بخورد توی سرشان.

در درجه‌ی اول دلیل شخصی دارد. ولی دلیل غیرشخصی هم دارد... روزگاری بین دو گارد ریل اتوبان فاصله‌ای بود که می‌توانستند تویش درخت بکارند. تویش بوته بکارند. تویش خار بکارند اصلاً. می‌کاشتند هم یک زمانی. یعنی بعد از عوارضی قزوین تا میدان غریبکش هنوز هم فضای بین دو مسیر رفت‌وبرگشت خار و بوته و درخت و سبزی و طبیعت دارد. ولی حالا تمام آن فضا را برداشته‌اند، نیوجرسی‌های زشت گذاشته‌اند و مثلاً عرض اتوبان را زیاد کرده‌اند. لعنتی‌ها... درخت معنا دارد. درخت زندگی می‌بخشد. سبزی یک موجود ارزشش ده‌ها برابر بتن و آهن و آسفالت است. به‌جای گند زدن به طبیعت و وجود طبیعت بنزین را گران کنید تا این‌قدر ملت ماشین سوار نشوند.

اما دلیل شخصی‌اش: همین نیوجرسی‌های تازه و ساخت شخماتیک شان پریشب شیشه‌ی کیومیزو را به فنا داد. نیوجرسی‌ها را کاشته‌اند. اما کناره‌ی اتوبان پر شده است از سنگ‌های ریزودرشت جابه‌جایی و کاشتن نیوجرسی‌ها. عدل شانس ما پریشب یک تریلی کله خراب از لاین دو پیچید توی لاین سرعت. قشنگ پیچید جلوی من. اعصابش از کند رفتن اتوبوس جلویی‌اش سر رفت و کله‌خر بازی درآورد. اتوبوسه هم جلویش یک مینی‌بوس بود و مینی‌بوس پشت یک تریلی دیگر گیر کرده بود و... آمدن تریلی توی لاین سبقت (120 تا سرعت گرفته بود) و پهن‌پیکر بودنش همانا و سنگ درشتی که از کناره‌ی یک نیوجرسی جابه‌جا شد و رفت لای چرخ‌های تریلی و بعد به پرواز درآمد سمت کیومیزوی من همانا. شیشه‌ی ماشینم شکست. تریلی کله خراب رفت توی لاین خودش و من ماندم و اعصاب خرابی که از چنین ضرری بر من تحمیل شده.

گند می‌زنند به جاده و اتوبان، تو بیا برای من از فواید نیوجرسی و پهن شدن اتوبان و اذیت نکردن نور ماشین های لاین مخالف و این ها بگو. برای من این ها هیچ کدام فایده نیستند. برای من جاده ای که سراسرش درخت باشد فایده است. گند زده اند. حداقل جای گند ‌هایشان را پاک هم نمی‌کنند...

 
  • پیمان ..

Lögndagen

۲۷
آذر

 

سازمان جهانی مهاجرت یک فستیوال جهانی فیلم برگزار می‌کند با موضوع مهاجرت و مهاجران. همین جوری داشتم به فیلم‌های سال 2018 آن نگاه می‌کردم. انتظار داشتم یکی دو تا فیلم از ایران حتماً ببینم. هم در مورد ایرانیان جلای وطن کرده و هم در مورد مهاجران حاضر در کشور ایران. از آن موضوعات است که ایران در سطح جهان قصه‌ها دارد برای گفتن و روایت کردن.

و یافتم. یک فیلم ایرانی یافتم. اسمش سوئدی بود ولی: Lögndagen. از گوگل که پرسیدم گفت معنی اسمش می‌شود دروغ روز. یک فیلم ایرانی ساخت کشور سوئد. در تریلر فیلم بازیگرها فارسی حرف می‌زدند. خلاصه‌ی فیلم را که خواندم خیلی خوشم آمد. از آن موضوع‌های لعنتی است که محمد چند هفته‌ی پیش برایم تعریف کرده بود و به هم گفته بود حتماً یک گوشه‌ی مغزم داشته باشمش: زن و شوهرهایی که مهاجرت می‌کنند.

خلاصه‌ی فیلم این است: لیلی و مهیار یک زن و شوهر ایرانی‌اند که به سوئد مهاجرت می‌کنند. لیلی در جامعه‌ی سوئد زودتر حل می‌شود، تحصیلاتش را ادامه می‌دهد و شکوفا می‌شود. اما مهیار به خاطر شوک فرهنگی و موانع زبانی نمی‌تواند از سابقه‌ی مهندسی‌اش در ایران استفاده کند و شغلش می‌شود پخش روزنامه در شهر. لیلی روز به‌روز شکوفاتر می‌شود، اما مهیار در خود فرو می‌رود. یکهو لیلی و مهیار می‌بینند که همه چیز زندگی مشترکشان برایشان چالش شده است: گوشت کباب، فیس بوک، سوءتفاهم‌ها... اما آیا رابطه‌ی آن‌ها دوام می‌آورد؟

توی تریلی فیلم هم لیلی رو به دوربین یک سؤال عمیق را می‌پرسد؛ از آن سؤال ها که در زنگار گذشت زمان و گردباد تغییرات به ذهن آدم‌های توی رابطه می زند: تو واقعاً منو دوست داری؟!

محمد هم همین را تعریف می‌کرد: زن و شوهرهایی که از ایران مهاجرت می‌کنند و یکی‌شان زودتر در فرهنگ جامعه‌ی مقصد حل می‌شد. یکی‌شان زودتر تغییر می‌کند. یکی‌شان به قول محمد زودتر وا می‌دهد. حالا اگر این یک نفر مرد داستان باشد خودش یک مثنوی است واگر زن داستان باشد یک مثنوی دیگر...

بدجور هوس کردم که فیلم Lögndagen را ببینم. آیا رابطه‌ی آن‌ها دوام می‌آورد؟

توی ذهن خودم هم چند تا داستان اینجوری هست. ولی دور است. دورادور روایت‌هایی جسته گریخته از آدم‌هایی که روزگاری می‌شناختم. اگر فیلم خوبی باشد می‌توانم توی ذهنم باهاش مسئله را حلاجی کنم.

 
  • پیمان ..

اکسدوس

اکسدوس را قبل از جشنواره‌ی سینما حقیقت دیده بودم. در یک اکران تقریباً خصوصی در دانشگاه علامه طباطبایی. داغ داغ بود. تازه از تدوین درآمده بود. دانشگاه علامه طباطبایی اسپانسر فیلم بود. به همین خاطر در اولین قدم بهمن کیارستمی فیلم را برای اساتید آن جا به نمایش درآورده بود. به من هم گفته بود که بیا. من را به عنوان یک فعال حوزه‌ی مهاجران در ایران یادش بود.

رفتم. محل پخش فیلم سالن دفاع پایان نامه‌های دانشکده ارتباطات علامه بود.  فیلم را از تلویزیون 40 اینچ توی اتاق دیدیم. وسط فیلم سیستم صوتی اتاق دچار مشکل شده بود و فیلم بی صدا. دیدن بهمن کیارستمی نگران که داشت از مشکل به وجود آمده عصبانی می‌شد و این طرف آن طرف می‌رفت تا هر چه زودتر مشکل را رفع کند من را یاد این حقیقت انداخت که فیلم‌ها، داستان‌ها، کتاب‌ها و... برای خالقشان حکم بچه را دارد. دوستش دارند. برای بالندگی‌اش از خودشان می‌گذرند. دوست ندارند خط روی پوست بچه‌شان بیفتد. همان روز از فیلم کلی خوشم آمده بود. همین جور نگاه می‌کردم و تند تند توی موبایلم داستان‌ها را می‌نوشتم که یک وقت یادم نرود. 

کیارستمی دوربینش را کاشته بود توی اتاقک اردوگاه امام رضای جاده خاوران: نقطه‌ی آخر حضور مهاجران بدون مدرک در ایران؛ مهاجران بدون مدرکی که می‌خواستند برگردند افغانستان یا دستگیر شده بودند و باید دیپورت می‌شدند به افغانستان. تک تک می‌آمدند و انگشت نگاری و ثبت مشخصات می‌شدند برای بازگشت. متصدی ثبت اطلاعات هم چند تا سؤال ازشان می‌پرسید و والسلام. اکسدوس حاصل همین سؤال و جواب‌های کوتاه در اردوگاه بود. در فیلم 78 دقیقه‌ای اکسدوس بیش از 60 نفر از مهاجران سؤال و جواب می‌شدند و هر کدام شان داستانی داشتند و قصه‌ای و روایتی. روایتی که در فیلم 2 دقیقه‌ای بود، ولی در واقع یک زندگی بود.

آهنگ فیلم که باعث شده بود اسم فیلم اکسدوس بشود هم برایم جالب بود. آن روز توی سالن دفاع سرچ زده بودم. گوگل برایم اول اکسدوس به معنای پرده‌ی فرود در تراژدی‌های یونانی را آورد. بعد خود کیارستمی گفت که اکسدوس نام کتاب دوم تورات است: جایی که قوم بنی اسرائیل از بردگی در مصر به تنگ آمدند و مهاجرتی بزرگ از مصر به صحرای سینا را شروع کردند. بعد که یک متن در ستایش فیلم نوشتم از همین‌ها استفاده کردم.

اکسدوس

حدس می‌زدم که توی جشنواره‌ی سینما حقیقت هم این فیلم جایزه بگیرد. نرفتم جشنواره. تجربه‌های چند سال گذشته به من می‌گفت که فیلم‌های خوب آن قدر شلوغ می‌شوند که نمی‌شود با طیب خاطر به تماشایشان نشست. اکسدوس را که دیده بودم. بی خیال بقیه فیلم‌ها شدم. ولی پیگیر بودم. اکسدوس جزء پرتماشاگرترین فیلم‌های جشنواره شده بود. از آن طرف نقد و تحلیل‌های فراوانی هم در موردش نوشتند. خیلی‌ها یاد مشق شب عباس کیارستمی افتاده بودند. خود بهمن کیارستمی هم گفت که این فیلم ادای دینی به مشق شب بوده. مثل نمایشگاه عکس فتوریاحی در مورد اکسدوس هم هوشمندی بهمن کیارستمی تحسین خیلی‌ها را برانگیخته بود. از آن طرف کارگردان‌ها و اهالی فرهنگ افغانستانی و مهاجران حاضر در ایران اصلاً از فیلم راضی نبودند.

سامره رضایی بازیگر افغانستانی در یک نوشته‌ی مفصل به فیلم پرداخته و جمع بندی کرده بود که ما افغانستانی‌ها باز هم تحقیر شدیم... غلامرضا جعفری که کارگردان افغانستانی با استعدادی است و در ایران بزرگ شده و فیلم می‌سازد هم به فیلم بهمن کیارستمی توپیده بود.

به نظرم نقدهای افغانستانی‌ها به این فیلم وارد نبود. این که چرا این فیلم فقط طبقه‌ی فرودست افغان‌ها را به عنوان مهاجر نشان داده به خاطر این است که اردوگاه امام رضا مختص مهاجران بدون مدرک است. معمولاً در بین مهاجران بدون مدرک مهاجر تحصیل کرده و طبقه بالا کمتر یافت می‌شود خب. این که این فیلم گاه گداری طنز دارد به خاطر مسخره کردن نیست. فیلم به هیچ وجه داوری نمی‌کند. اکسدوس یک روایتگر بی طرف تمام عیار است.

بهمن کیارستمی جایزه‌ی بهترین کارگردانی بخش بین الملل جشنواره‌ی سینما حقیقت را با اکسدوس به دست آورد. اما در مورد اکسدوس یک مسئله‌ای وجود دارد که واقعاً نمی‌دانم چه بگویم. این مسئله در همان اکران خصوصی دانشگاه علامه طباطبایی هم مطرح شد. در نقد خانم سامره رضایی هم به نظرم تنها ایراد وارد به فیلم همین مسئله بود: اخلاق رسانه.

بیش از هر مسئله‌ای به نظرم باید برای خود بهمن کیارستمی این یک سؤال عجیب باشد: آیا به اکران گذاشتن اکسدوس کاری اخلاقی است؟ نه... فیلم هیچ صحنه‌ی خاصی ندارد. جنسیت به شکل غیراخلاقی آن مطرح نیست. اتفاقاً یکی از به یادماندنی‌ترین صحنه‌های فیلم برای من همان صحنه‌ای است که زن و شوهری افغانستانی می‌خواهند برگردند به افغانستان؛ خانم ماجرا مدرک اقامت قانونی در ایران دارد. مدرکی که برای افغانستانی و مهاجر جماعت خیلی ارزش دارد. اما شوهرش این مدرک را ندارد. متصدی تشخیص هویت اردوگاه می‌پرسد که خانم، شما می‌توانید در ایران بمانید. چون مدرک دارید. آیا با داشتن مدرک باز هم می‌خواهید برگردید افغانستان؟ خانمه حتی لحظه‌ای درنگ نمی‌کند و سریع می‌گوید شوهرم از هر چیز مهم‌تر است برای من... لبخند پیروزمندانه‌ی شوهرش قابی بود از خوشبخت‌ترین آدم روی زمین.

مسئله‌ی اخلاقی فیلم اکسدوس این است که بعضی از کسانی که ماجراها و گفته‌هایشان را به تماشا می‌نشینیم خبر ندارند که قرار است از آن‌ها یک فیلم مستند بلند خیلی خفن ساخته شود. در بعضی صحنه‌ها معلوم است که سوژه از حضور دوربین خبر دارد. اما در بعضی صحنه‌ها سوژه از وجود دوربین فیلمبرداری بی خبر است و فکر می‌کند که دوربین‌های جلو و پشت سرش همان دوربین‌های ثبت چهره و تشخیص هویت‌اند. راستش نمی‌دانم خودم بودم چه کار می‌کردم. خودم را جای بهمن کیارستمی که می‌گذارم می‌بینم در آن صحنه‌ها سوژه‌ی فیلم کسی است که قدرت تشخیص بالایی ندارد. اگر به او بگویی که فیلم دارد گرفته می‌شود باز هم نمی‌تواند تشخیص بدهد که باید اجازه بدهد یا ندهد. اصلاً برایش مهم نیست. ولی باز مسئله‌ی اخلاق و کرامت انسانی مطرح است. حتی اگر طرفت نفهمد که چی به چی است تو این حق را داری که از او استفاده کنی؟

از طرف دیگر کلیت فیلم است. بهمن کیارستمی به محیطی وارد شده و از سوژه‌ای فیلم ساخته که یکی از ممنوع‌ترین مکان‌ها برای اکثر مستندسازان و فیلم سازان است. جایی که در اختیار وزارت کشور است. این که این اجازه به بهمن کیارستمی داده شده تا این فیلم را بسازد یک فرصت برای همگان است. برای مایی که داریم فیلم را می‌بینیم هم یک فرصت است. اگر قرار بر رعایت اخلاق برای تک تک سوژه‌های فیلم بود، به احتمال زیاد ما از دیدن این فیلم و داستان یک اردوگاه خروج مهاجران بدون مدرک در ایران محروم می‌شدیم. آگاهی ما از داستان‌های خروج مهاجران افزایش پیدا نمی‌کرد. بسته ماندن درهای اردوگاه بازگشت امام رضا (ع) به روی ذهن‌های ما غیراخلاقی نیست؟

نمی‌دانم راستش. بهمن کیارستمی مسئله را این جوری پیش خودش حل کرده که من می‌خواهم این فیلم را فقط در اکران‌های دانشگاهی در ایران به نمایش بگذارم؛ ولی برای من باز مسئله پابرجا و حل نشده است: اکسدوس یک فیلم غیراخلاقی نیست؟!

 

  • پیمان ..

کتاب «زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم» را خواندم. از آن کتاب‌ها بود که فقط و فقط به خاطر اسمشان جذبش شدم. مجموعه‌ای از 5 مقاله‌ی دوریس لسینگ بود و از قضا نام هیچ‌کدام از مقاله‌ها هم «زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم» نبود.

کتابی بود در مورد تعصبات ذهنی،‌ اسیر احساسات لجوجانه شدن، لزوم خواندن تاریخ و ادبیات، توانایی دیدن خود از چشم دیگری، خون و جنگ و پایان نیافتن جنگ‌ها علی‌رغم تمام پیشرفت‌های بشریت، علاقه‌ی آدم‌ها به قطعیت و در کل ویژگی‌های یکی از اجتماعی‌ترین گونه‌های روی زمین: انسان. 

کتاب را لسینگ در 66 سالگی‌اش نوشته و یک‌جورهایی غرغرهای شیرین و پرمغز یک پیرزن نویسنده از بدبختی‌های تکراری آدمیزاد است.

برای من طلایی‌ترین جمله‌ی کتاب همان جمله‌ای بود که مژده دقیقی مترجم در مورد فلسفه‌ی نوشتن برای دوریس لسینگ گفته بود: «لسینگ معتقد است به دلیل آن‌که نویسنده شده از بیشتر آدم‌ها آزادتر بوده. نوشتن برای او فرآیند فاصله گرفتن و انتقال مسائل خام، فردی، نقدنشده و ناآزموده به حوزه‌ی عمومی است.»

فاصله گرفتن و دیدن آدمیزاد با چشم دیگر از آن مفهوم‌های طلایی این کتاب بود:

«تکرار می‌کنم: یک نظر نسبت به دو قرن و نیم گذشته این است که آزمایشگاه‌های تغییر اجتماعی بوده‌اند. ولی آموختن از آن‌ها مستلزم مقدار معینی فاصله و جدایی است؛ و دقیقاً همین جدایی است که به اعتقاد من برداشتن گامی به جلو در آگاهی اجتماعی را ممکن می‌کند. در وضعیت اغتشاش و جوش‌وخروش، یا هیجان آمیخته به تعصب، هرگز نمی‌توان درباره‌ی هیچ‌چیز، چیزی آموخت.» ص 109

«من زمان زیادی را صرف تأمل دراین‌باره می‌کنم که ما در نظر مردمان پس از خود چگونه جلوه خواهیم کرد. این دل‌بستگی بیهوده‌ای نیست، بلکه تلاشی است سنجیده برای تقویت قدرت آن «چشم دیگر» که می‌توانیم برای داوری درباره‌ی خود به کار بگیریم. هرکسی که تاریخ بخواند می‌داند که باورهای پرشور و قدرتمند یک قرن معمولاً در قرن بعد پوچ و غیرعادی جلوه می‌کند. هیچ دوره‌ای از تاریخ نیست که در نظر ما همان‌گونه باشد که قاعدتاً در نظر مردمی که در آن می‌زیسته‌اند بوده است...» ص 20

«به گمان من، رمان نویسان کارهای مفید بسیاری برای هم نوعان خود انجام می‌دهند، ولی یکی از ارزشمندترین کارهایشان این است: به ما توانایی می‌دهند که خود را آن‌طور ببینیم که دیگران ما را می‌بینند.» ص 22

فاصله گرفتن و نوشتن... بدجوری توی مغزم طنین پیدا کردن این مفاهیم با خواندن کتاب دوریس لسینگ.

 
  • پیمان ..

کرولای ایرانی

تاکسی آقا نعیم کرولا بود. اصلاً همه‌ی ماشین‌ها توی افغانستان کرولا بودند. کرولاهای 1600 و 1800 همه‌ی ادوار تاریخ را می‌شد توی افغانستان دید. از مدل‌های 1980 تا 2018.  به خاطر کم‌مصرف بودن و جان‌سختی‌شان محبوب دل این کشور کوهستانی بود کرولا.. تاکسی آقا نعیم یک مدل 1995 ش بود. نرم و راحت مثل تمام ماشین‌های ژاپنی. پلوسش خراب بود و تمام روز سر دور زدن‌ها تق‌تق صدا می‌داد. ولی با همان تاکسی ما را توی تمام شهر چرخاند. 

پیرمرد باصفایی بود.  سال‌ها در ایران زندگی کرده بود. می‌گفت کل خراسان و سیستان بلوچستان را عین کف دستم می‌شناسم بس که آنجاها خانه ساختم و آجر روی آجر گذاشتم. توی جنگ ایران و عراق هم شرکت کرده بود. اما حالا باشنده (ساکن) هرات بود. خانم بچه‌هایش رفته بودند کربلا و او شده بود مرد تنهای شب‌های هرات. البته قبل از تاریکی هوا ما را رساند به محل اقامتمان. 

عین یک بادیگارد مواظبمان بود. روز اول ورودمان به افغانستان بود و اصلاً نمی‌دانستیم چی به چی است. برایمان احساس مسئولیتش عجیب بود. خودش با ما آمد و برای تک‌تکمان سیم‌کارت خرید. مواظب بود که با ما که تابلو بود ایرانی هستیم دولا سه لا حساب نکنند. هر کدام مان از یک شرکت خریدیم که ببینیم کدام سیم‌کارت بهتر است. ما را برد خیابان خراسان و خودش با ما آمد تا توی صرافی تا پول‌هایمان را تبدیل به افغانی کنیم.

ناهار با ما هم‌سفره شد. خوش داشت که قابلی پلو را با دست بخورد.

حال و حوصله‌ی زن‌ها را نداشت. بهش گفتیم توی افغانستان زن‌ها هم رانندگی می‌کنند؟ گفت: چرا که نه. یک نمونه‌اش دخترعمه‌ی من. لایسنس درایوری گرفته. می‌خواهید بهش زنگ بزنم بیاید رانندگی کند شما ببینید؟ خندیدیم.

بعدازآن هر جا توی پیاده‌رویی جایی زنی رد می‌شد می‌گفت ایناها... شما بودید می‌گفتید زن‌ها کجا هستند؟ ایناها... این سیاه سر را نمی‌بینید؟ همه‌جا هستند. حالا شما تصور کنید یک خیابان پر از آدم (مثلاً 300 نفر) که همه مرد بودند و یک زن چادر سیاه داشت آنجا کنار شوهرش خرید می‌کرد. همان را نشانمان می‌داد که ایناها... این‌همه زن. دنیا را گرفته‌اند این زن‌ها.

وقتی ما را رساند به پل مالان یکهو دم گرفت که: 

سر پل مالان دختری دیدم

قشنگ و زیبا او را پسندیدم

قدش بلند بود

راس می گی؟

موهاش چنگ بود

راس می گی؟

با ما به جنگ بود؟

راس می گی؟

چه کنم وفا نداره

نظری به ما نداره

ما هم جواب می‌دادیم راس می گی راس می گی...

همو بود که دور روز بعد ساعت 5 صبح ما را از شهر هرات به فرودگاه (میدان هوایی) هرات رساند تا سوار هواپیمای  کام ایر شویم و برویم به کابل. دو روز بعد، به ما خبر دادند که وقتی آقا نعیم داشته یک مسافر دیگر مثل شما را کله‌ی سحر می‌برده میدان هوایی هرات به ماشینش تیراندازی شده. مسافرش را کشته‌اند و خودش هم از پا تیر خورده و حالا در بیمارستان است.

 

کرولای پاکستانی

یک تاکسی کرولای مدل 1996 فرمان راست سوپراسپرت بسیار تمیز. رینگ آلومینیومی. وقتی سوار ماشینش شدیم تودوزی چرمی درها و سقف ماشین چشممان را گرفت. بعد دیدیم هم برای فرمان، هم دسته‌دنده، هم ترمزدستی، هم دسته‌راهنما با بافتنی و منجوق لباس دوخته. حتم کار زنش بود. همه‌چیز ماشینش لباس داشت و یک‌جور بزک‌دوزک.

اکثر راننده‌های کابل یا روزگاری در ایران بوده‌اند یا در پاکستان. این‌یکی بچه پاکستان بود.

وقتی گفت من خودم متولد پاکستانم قشنگ دستم آمد که چرا ماشینش را به این شک و قیافه بزک‌دوزک کرده. پاکستان به دنیا آمده بود و حالا 16 سال می‌شد که آمده بود به کابل. یک عکس بزرگ از یک آقای کت‌شلواری سبیل استالینی روی شیشه جلو پشت آینه وسط چسبانده بود. گفتیم عکس کی است؟

گفت: دکتر نجیب. تنها کسی که برای این وطن کار کرد و خاک وطنش را نفروخت.

گفتم: آخر هم کشتندش؟

گفت: بله. کشتندش.

گفتم: اکثر تاکسی‌های کابل عکس احمدشاه مسعود را می‌زنند روی شیشه جلو. شما عکس دکتر نجیب را زده‌ای.

گفت: احمدشاه مسعود هم جیره‌بگیر خارجی‌ها بود. او هم خاک افغانستان را می‌فروخت. 

گفتم: اذیتت نمی‌کنند که چرا عکس دکتر نجیب را زده‌ای؟ یک موقع انگ بچسبانند.

گفت: نه... کاری ندارند. از این منظرها آزادی وجود دارد اینجا.

کم‌حرف بود. بقیه‌ی مسیر را با پس‌زمینه‌ی یک آهنگ هندی با یک خواننده زن گذراندیم. از آن خواننده‌ها که وقتی می‌خواند قشنگ یک رقص آرام و مار کبرایی طور را توی ذهن آدم به تصویر درمی‌آورد.

 

سوزوکی آلمانی

سوزوکی استیشن دست‌دومش را 3000 دلار خریده بود. تمیز بود. کیلومترشمارش را که نگاه کردم دیدم فقط 93000 کیلومتر کار کرده. گفتم چند می‌فروشی؟ گفت 3500 دلار. گفتم خیلی زرنگی که. خندید.

اهل کابل نبود. بچه‌ی پغمان بود. شانسی به پست ما خورده بود. حتی خیابان وزیراکبرخان را هم بلد نبود. مجبور شدم به گوگل مپ متوسل شوم و بهش بگویم کدام طرف برود. آمده بود برای یک کار اداری. دید کنار خیابان ایستاده‌ایم گفت سوار شوید.

گفت ایرانی استید یا هراتی؟

گفتیم ایرانی.

گفت شیراز خیلی قشنگ بود. دو هفته پیش به شیراز بودم. رفته بودم چکر بزنم (گردش کنم).

گفتیم ایول. سفارت ایران برای ویزا دادن اذیتت نکردند؟

- ویزا نگرفتم که. این دفعه قاچاقی رفتم ببینم مزه‌اش چه طور است. خیلی خوب بود.

- از کجا رفتی؟

- دوستم می‌خواست برود به آلمان. تنها بود. با او رفتم ایران که تکه‌ی ایران را همراه داشته باشد. ما از نیمروز رفتیم به پاکستان. آنجا یک نیسان آبی سوار شدیم. من خوشگل بودم. به من گفتند جلو بنشین. بقیه‌ی افغانستانی‌ها را عقب سوار کردند. ما را آوردند سیستان. بعد سوار پژو شدیم. به‌سرعت رسیدیم کرمان. ایران خیلی خوب است. پلیس‌ها کاری به کارت ندارند.

- کجاهای شیراز رفتی حالا؟

- یک هفته به شیراز بودم. باغ ارم هم رفتم. شیراز بسیار زیبا است.

گفتیم: حالا دوستت چه شد؟ رسیده به آلمان؟

گفت: بله. از شیراز سوار ماشینش کردیم. رفت ترکیه. الآن هم پیغام داده که به یک اردوگاه است در مرز آلمان. 2 سال دیگر باشنده‌ی (ساکن) آلمان می‌شود.

گفتیم: تو نمی‌خواستی بروی؟

گفت: حالا نِی (نه). شاید چند صباح دیگر. شما به پغمان نرفته‌اید؟ به دریاچه‌ی پغمان بیایید. زیبا است.

گفتیم: چشم.

 

کرولای افغانستانی

ماشینش فرمان راست بود. یک تویوتا کرولای اصل ژاپن یا شاید انگلیس یا هندوستان. بالای شیشه جلو، پشت آینه وسط یک عکس بزرگ از ژنرال عبدالرزاق را چسبانده بود. همان ژنرالی که به‌تازگی توی قندهار توسط طالبان کشته شد. حال نداشت تا ته بلوار برود و دور بزند. همان‌جا سروته کرد و در جهت عکس بلوار با کمال اعتمادبه‌نفس شروع کرد به حرکت. ماشین‌هایی که از روبه‌رو می‌آمدند هم نه بوق می‌زدند نه چراغ. خیلی عادی بود. پرسیدیم اینجا پلیس جریمه هم می‌کند شما را؟

گفت: اگر عاجز باشی پلیس تو را نگه می‌دارد. پیسه (پول) می‌دهی رهایت می‌کند. اگر فرزند وکیل (نماینده مجلس) یا دولتی باشی اصلاً تو را ایستاده هم نمی‌کند(نگه نمی‌دارد).

گفتیم: راست است که اکثر درایورهای کابل گواهینامه ندارند؟

گفت: نیمی از مردم لایسنس ندارند. البته کاری ندارد. با 60هزار افغانی می‌شود یک لایسنس خرید. نداشته باشی هم وقتی پلیس‌ها نگهت می‌دارند پیسه (پول) می‌دهی حل می‌شود. 

خوش‌صحبت بود. دوست داشت به سؤال‌هایمان جواب بدهد. ازش پرسیدیم: توی کابل زن‌ها هم رانندگی می‌کنند؟ گفت: خرد هستند (کم هستند). اما چرا... فحشاها و دختر بزرگ‌زاده‌ها درایوری می‌کنند. دختر وکیل‌ها و دختر مدیران دولتی ماشین‌های بلند سوار می‌شوند. 

نفهمیدیم منظورش از فحشاها چیست. باز که پرسیدیم گفت فاحشه‌ها... آن‌ها پول خوب درمی‌آورند. توی شهرک آریا شبی چند هزار افغانی می‌گیرند تا جان مردی را آرام سازند. 

نگاهش به رانندگی زن‌ها ترسناک بود. افغانستانی‌ها فحش نمی‌دهند. برخلاف ایرانی‌ها که پشت فرمان واقعاً آدم‌های بی اعصابی هستند و به خاطر یک ایستادن بی‌مورد ماشین جلویی‌شان فحش خواهرمادر را به‌راحتی آب خوردن ردیف می‌کنند و حتی شیشه را پایین می‌دهند که فحششان را مخاطبشان بشنود، افغانستانی‌ها به‌شدت مؤدب هستند. ولی او می‌گفت که راننده‌های زن فاحشه‌اند. نفهمیدم که لفظش تحقیری است یا واقعاً دارد راست می‌گوید. ولی از اصطلاح آرام ساختن جانش خوشم آمد.

پرسیدیم ایران بوده‌ای؟ انتظار داشتیم مثل خیلی دیگر از راننده تاکسی‌های کابل و هرات بگوید بله، چند سال به ایران بوده‌ام،‌کار ساختمانی و نگهبانی می‌کردم، صاحب‌کارم از من راضی بود، می‌خواست دخترش را به من بدهد که برگشتم افغانستان. اما او توی عمرش به ایران نرفته بود. همه‌ی 28 سال عمرش را در همین کابل به سر برده بود. گفت: اما یک برادر دارم که در ایران به دنیا آمده است. او هیچ‌وقت برنگشته کابل. او تهران به دنیا آمد. من کابل به دنیا آمدم. تابه‌حال هیچ‌وقت همدیگر را از نزدیک ندیده‌ایم... فقط از طریق تلفن و اسکایپ با هم ارتباط داشته‌ایم... 

همین یک جمله‌اش کافی بود تا درد مهاجرت را با تمام وجود حس کنم.

  • پیمان ..

تاسیان کابل

۲۲
آبان

دیگر به تلاشی شدن عادت کرده بودم. ناخودآگاه وارد هرجایی که می‌شدم دست‌هام را بالا می‌بردم تا یک نفر زیر بغل و جیب‌ها و پشت کمر و پاهایم را لمس کند که مبادا بمبی چیزی به خودم بسته باشم. 

کابل بعد از یک هفته هوای به‌شدت آلوده، بارانی شده بود. 5 صبح بود و باران ریزی کابل را نوازش می‌کرد. یاد بابرشاه افتاده بودم که وصیت کرده بود تا مزارش را بدون سقف بسازند تا بتواند قطره‌های باران را پذیرا باشد. حالا در این سحرگاه ماه آبان (عقرب) با دلی آسوده در پناه کوه زنبیلک قطره‌های باران را پذیرا بود.

دلمان می‌خواست که کابل بارانی در روز را هم ببینیم. مطمئناً آدم‌هایی که در آن هوای پر دود آن‌قدر مهربان بودند در باران شاعر می‌شدند. ولی دیگر وقت رفتن بود. کرولایی که حاضر شد ما را به 200 افغانی به میدان هوایی برساند فرمان راست بود. اول گفت 300 افغانی. حسین گفت 200 افغانی. قبول کرد. دیگر دستمان آمده بود قیمت دادن کابلی‌ها را. می‌گفتند 1500 افغانی ما می‌گفتیم 600 افغانی تا سر 800 افغانی به توافق برسیم. این کرولای سحرخیز هم همین‌طور بود. چراغ سقفی‌اش را تا مقصد روشن گذشت تا دو سه تا پسته‌ی نظامی سر راه و سربازهایشان بتوانند خوب سرنشین‌ها را ببینند  و گیر ندهند.

از همان تلاشی اول میدان هوایی غرغرهایم هم شروع شد که دلم نمی‌خواهد به تهران برگردم. تا رسیدن به هواپیما خودمان و وسایلمان 5 بار تلاشی شدیم. خسته‌کننده بود. ولی به‌عنوان آخرین تلاشی‌های سفر با رغبت تسلیم می‌شدیم...

پروازمان از کابل به مشهد بود. حتی دوست داشتم در مشهد بمانم ولی به تهران نیایم. ولی باید بازمی‌گشتیم.

وقتی رسیدیم به فرودگاه مهرآباد تهران ساعت 5 عصر شده بود. تهران بارانی بود. حال و حوصله‌ی دیدن آدم‌های بی‌حس تهران را نداشتم. محسن با مترو رفت. ولی من دوست نداشتم نگاه‌های مات و بی‌روح تهرانی‌ها را ببینم. زودتر می‌رسیدم. ولی واقعاً تحمل دیدن آدم‌های مرده‌ی تهران را نداشتم. 

اسنپ گرفتم و ترافیک بعد از باران تهران غمگینم کرد. گفتم لعنت بر این شهر، لعنت بر این بازگشت. 

حال و حوصله‌ی هم‌صحبت شدن با راننده را نداشتم. چندجمله‌ای غر زد در مورد کم بودن کرایه‌ی اسنپ و ظالم بودن اسنپ و... او می‌توانست بفهمد که افغانستان کجاست و کابل چه حسی دارد؟ مسلماً نمی‌توانست. چاره را در خواندن دوباره‌ی کتاب «در گریز گم می‌شویم» محمدآصف سلطان‌زاده دیدم. پارسال خوانده بودم و حالا بعد از دیدن کابل مطمئناً داستان‌های این کتاب برایم لطف دیگری داشتند. 

داستان «داماد کابل»ش را توی ماشین نشستم به خواندن. در مورد برگزاری مراسم عروسی وسط بحبوحه‌ی جنگ‌های داخلی در کابل. این‌که عموی داماد به خاطر قهر بودن نیامده بود به مراسم و داماد مجبور شده بود توی تاریکی کابل راه بیفتد دنبال عمویش تا او را هم به مراسم بیاورد. افغانستانی‌ها همین‌اند. به خاطر دوست و آشنا و فامیل حاضرند هر زحمتی را به جان بخرند. آن موقع هر ناحیه‌ی کابل دست یک گروه بود و او باید می‌رفت به آن‌سوی شهر تا عموی قهر قهرویش را بیاورد. از آن داستان‌های به دشت تلخ و تکان‌دهنده بود. همان پارسال هم تکانم داده بود. ولی این بار تک‌تک مکان‌های داستان را دیده بودم و حس می‌کردم. دشت برچی را می‌فهمیدم، دهمزنگ را می‌دانستم، کوه تلویزیون برایم تصویر بود، دروازه سیلو را قشنگ می‌توانستم توی ذهنم تصور کنم. باغ بالا را هم می‌شناختم...

وقتی داستان تمام شد سرم را بالا آوردم. قرمزی چراغ‌ترمز هزاران ماشین جلوی رویمان را دیدم و حس تاسیان تمام وجودم را فرا گرفت... ماشین‌ها در ردیف‌های منظم ایستاده بودند. ترافیک‌های کابل در هم بر هم بود... 

از کابل دور شده بودم. یاد آن جمله‌ی امیر افتادم. بهش گفتیم ترافیک‌های غروب کابل خیلی زیاد است. گفت این چندروزه کابل امن بوده، 10-12روز است که حمله‌ی انتحاری نشده و اتفاقی نیفتاده. به خاطر همین مردم احساس امنیتشان بیشتر شده و بیشتر ماشین بیرون می‌آورند. وقتی رسیده بودیم به مشهد محسن گفت: دعا می‌کنم تا مدت‌ها حمله‌ی انتحاری نشود و کابل پرترافیک بماند.

با موبایلم ور رفتم و توی اینستاگرام یکهو خبر تکان‌دهنده‌ای را خواندم... توی کابل حمله‌ی انتحاری شده بود. دقیقاً همین ظهر. دقیقاً چند ساعت بعدازآن که ما کابل را ترک کردیم. 6 نفر کشته‌شده بودند. حمله‌ی انتحاری به یک تجمع اعتراضی. خبر تجمعات اعتراضی را دو سه روز بود که می‌شنیدیم. وقتی پری روز می‌خواستیم برویم دشت برچی راننده تاکسی گفته بود که دهمزنگ را بسته‌اند. تجمع اعتراضی شده و خیابان را بسته‌اند تا آن‌ها تجمع کنند. دموکراسی و حق اعتراض. رضا گفته بود از باغ بالا برو پس. پرسیده بودیم که به چی اعتراض می‌کنند؟ راننده نمی‌دانست. بعد از توییتر خوانده بودم که اعتراض به کشتار مردم توسط طالبان در چند ولایت و واکنش نشان ندادن دولت و حکومت مرکزی...

و امروز بعد از چند روز آرامش در کابل بار دیگر حمله‌ی انتحاری... دقیقاً چند ساعت بعدازاین که کابل را ترک کردیم. یک بغض ناجوری بیخ گلویم را گرفت... کابلی که چند روز آرام را پشت سر گذاشته بود. حالم گرفته شد. دور شدن از کابل و حس تاسیان به‌قدر کافی آدم را غمگین می‌کرد، این‌که این شهر بازهم طعم کشتار گرفته بود دیگر من را به اعماق غم فروبرد...

  • پیمان ..

مرز

۱۸
آبان

 

محسن و حسین می گفتند آرام می رود. من صندلی پشت راننده نشسته بودم. آخرین نفر سوار ماشین شده بودم. یعنی دستشویی قبل از شروع ماشین سواری ام طول کشیده بود. رها که شدم بدو دویدم سمت ماشین که سر کوچه ایستاده و منتظر من بود؛ تویوتا کرولای سفید رنگی که نوارهای زرد رنگ داشت و هر چه به مرز نزدیک شدیم مثل و مانندش زیاد و زیادتر شد.

 

 

باران شدیدی می بارید و ساعت 9.5 صبح بود که مشهد را به قصد هرات ترک کردیم. در تمام طول راه باران روی سقف ماشین ضرب گرفته بود و برف پاک کن بی سر و صدا و تند و تیز شیشه جلو را صاف می کرد.

 

 

سجاد بود که به ما گفت از مشهد به هرات سواری های خطی هستند. کارت آمایش داشت و امسال بعد از 23 سال زندگی در ایران این اجازه را برای اولین بار در عمرش یافته بود که به افغانستان برود و برگردد. بهمان گفت یک کله بروید راحت تر است.

 

 

رفتن به هرات ساده تر از آن چیزی بود که فکرش را می کردیم. شماره ی ترمینال خطی های مشهد-هرات را گرفتیم:

 

 

038519676 یا 038518874 یا 038519506

 

 

قیمت را بهمان دادند: مصوب و شرکتی؛ نفری 125 هزار تومان تا خود هرات. گفتند راننده چهار صبح می آید دم خانه تان. گفتیم 8 صبح توی مشهد باید کسی را ببینیم و کار داریم. ساعت 9 دوباره زنگ زدم و ساعت 9.5 آقای نعمت الله حیدرزاده سر کوچه چمران پنجم بود. با لباس افغانستانی اش پیاده شد و چمدان و کوله های مان را توی صندوق جا داد و دِ برو که رفتیم.

 

 

بهمان گیر داد که کمربند عقب های تان را ببندید و راند سمت فریمان و تربت جام و تایباد.

 

 

وقتی توی یکی از توقف ها جایم را با حسین عوض کردم فهمیدم که اصلا آرام نمی راند آقای حیدرزاده... تویوتایی که سوار شده بودیم مدل 2007 و سفارشی کانادا بود و کیلومتر شمارش به مایل... 90 مایل بر ساعت می راند؛ آن هم توی باران. و تویوتا بس که نرم و بی صدا بود ما فکر می کردیم دارد آرام می رود...

 

 

لحظه به لحظه به مرز نزدیک می شدیم و ما آن قدر شوق داشتیم که اصلا یادمان رفته بود برای ناهار هم فکری کنیم.

 

 

تویوتایی که سوار شده بودیم مدل 2007 و سفارش کانادا بود و کیلومتر شمارش به مایل

به تایباد که رسیدیم آقای حیدرزاده باک تویوتایش را تا خرخره پر کرد.

به تایباد که رسیدیم آقای حیدرزاده باک کرولایش را تا خرخره پر کرد. همسفر چهارم مان داماد آقای حیدرزاده بود؛ تاجری که از سال 72 ویزای چند بار گذر ایران داشت و دائم بین مشهد و افغانستان در حال رفت و آمد بود. خانواده اش ساکن مشهد بودند و کسب و کارش توی افغانستان بود. دعوت مان کرد که اگر رفتیم به کابل حتما به رستوران هزار و یک شب برویم. هزار تا کار دیگر هم می کرد...

 

 

صف تریلی ها و کامیون ها نشانه ی نزدیک شدنمان به مرز بود. نزدیک مرز ایستادیم تا آقای حیدرزاده برود و به قول خودش جریمه ی باک بنزین پرش را بدهد و بیاید. تریلی هایی که از ایران به افغانستان می رفتند در یک صف طولانی بازرسی می شدند و به اندازه گازوئیلی که در باک های اصلی و اضافی شان بود باید مالیات پرداخت می کردند. اگر هم نمی خواستند باید باک شان را خالی می کردند. به قول آقای تاجر دولت خواسته بود به جای آن که کولبرها و قاچاقچی ها از تفاوت قیمت ها سود ببرند خودش این سود را دریافت کند. بنزین در ایران لیتری یک هزارتومان و در افغانستان لیتری 50 افغانی (هر افغانی 200 تومان) یا به عبارتی هر لیتر بنزین در افغانستان 10 هزار تومان...

 

 

کولبرها هم بودند... کنارمان یک وانت مزدا ایستاد و از عقبش 20 لیتری های بنزین و گازوئیل را گذاشت کنار جاده. بعد چند جوان نفری دو تا 20 لیتری انداختند روی کول شان و زدند به سمت بیابان. احتمالا یک کیلومتر جلوتر که سیم خاردارهای مرز تمام می شد راحت وارد خاک افغانستان می شدند و بنزین ها و گازوئیل ها را به قیمت چند برابر ایران و کمتر از افغانستان می فروختند...

 

 

آقای تاجر می گفت ایران همه ی این ها را می داند. ولی سخت نمی گیرد. چون تنها ممر درآمد مرزنشینان همین است. اگر این هم نباشد آن ها در این بیابان از گرسنگی می میرند... می گفت :"ایران و افغانستان مملکت آخوندها و ملاهاست. فقط آخوندهای شما بهترند و استقلال دارند، ملاهای ما وابسته انگلیس و آمریکا و پاکستان و هزار کشورند."

 

 

عبور از مرز آسان تر از آن چیزی بود که فکر می کردیم. به سمت افغانستان هیچ صفی نبود. به سمت ایران، چرا. زائرین اربعین در صف بودند. ولی ما راحت از ساختمان ایران خارج شدیم، 500 متر خاکی نقطه ی صفر مرزی را گذراندیم و وارد ساختمان افغانستان شدیم... قبل از ما یک افغانستانی چندین سال ساکن ایران با مامور ثبت ورود دعوایش شد. مامور لباس پلنگی به تن داشت، از آن ها که داد می زدند مید این آمریکا هستند. از پشت میزش بلند شد، در اتاقش را باز کرد، آمد رخ به رخ مرد ایستاد و گفت: اینجا ایران نیست اینطور با من گپ می زنی ها، اینجا خاک افغانستان است و شترق گذرنامه ی سبز مرد را پرت کرد سمت دیوار روبرو...

 

 

500 متر خاکی نقطه صفر مرزی را گذراندیم و وارد ساختمان افغانستان شدیم.

شیر فهم شدم که افغانستانی ها آن دسته از هموطن هایشان را که سال ها ساکن ایران بوده اند افغانستانی نمی دانند. ما هم آدم هایی را که سال ها ساکن ایران بوده اند ایرانی نمی دانیم و این وسط گذرنامه ای وجود دارد که کوبانده می شود به دیوار و عزت نفسی که در هر دو طرف مرز لگدمال می شود...

 

 

با ترس و لرز گذرنامه ام را از زیر شیشه هل دادم سمت مامور لباس پلنگی و هر کاری گفت تند و تیز انجام دادم. ایستادم تا از من عکس بگیرد، اسکن هر 10 تا انگشت دست هایم را بگیرد و مهر ورود به افغانستان را بزند. انتظار داشتم که کوله ام تلاشی شود و تمام خرت و پرت هایم را بازرسی کنند. گیر ندادند...

 

 

کرولا آن دست ساختمان منتظرمان بود. آقای حیدرزاده گفت دیگر نمی خواهد کمربند ببندیم. اینجا پلیس ندارد. 120 کیلومتر تا هرات را شلاقی راند...

 

 

3-4 جا پلیس کنار جاده بود. 2-3 سرباز با تفنگ وسط جاده ایستاده بودند. اگر لوله تفنگ به سمت پایین می بود بی توقف می رفتیم. اگر لوله تفنگ را به سمت بالا می آوردند یعنی باید بایستیم. یکی شان وقتی نزدیک شدیم لوله تفنگش را تکان داد و ما ایستادیم. آقای حیدرزاده سریع شیشه را پایین داد و یک اسکناس گذاشت کف دست سرباز و دیگر تلاشی نشدیم. آقای حیدرزاده به افغانستان که رسیدیم خوش تر شد. صدای ضبط ماشینش را بالاتر برد. بعد از یک آهنگ افغانستانی آهنگ تالشی پخش شد. بعد صدای حمیرا و بعد آهنگ مرتضی پاشایی. اصلا این احساس را نداشتم که از مرز ایران رد شده ام...

 

 

فقط موقع پخش آهنگ تالشی می خواستم بپرسم می فهمی چه می خواند این؟ مهم نبود. مهم حس مشترکی بود که داشتیم؛ توان لذت بردن از این آهنگ...

 

 

به خاطر باران، چند سال قبل سیل راه افتاده بود. جاده ی تایباد- هرات را ایرانی ها ساخته بودند و انصافا جاده خوبی بود... ولی آن جای جاده را سوتی داده بودند و برای سیلاب در رو نگذاشته بودند و آب سیلاب ها توی جاده جاری شده بود و جاده را با خودش برده بود...

 

 

به هرات نزدیک شده بودیم. این را از ترافیک فهمیدیم. خبری از بلوار و پهن شدن جاده نبود. جاده همانی بود که تا یک کیلومتر ادامه داشت. فقط دو طرفش یکهو پر شد از پارکینگ انواع ماشین ها: تریلی ها، تویوتاهای صفر و کارکرده. بازار ماشین فروشی هرات بود. بعد کانتینرهایی که در دو طرف جاده تبدیل شده بودند به مغازه های میوه فروشی و خدمات اتومبیل ماشین های راست فرمان. سه چرخه ها هم سر و کله شان پیدا شد... ما به هرات رسیده بودیم.

 

 

 
  • پیمان ..

 

وقتی رسیدیم فلکه دوم گلشهر آقا رضا منتظرمان بود. اتوبوس اسکانیایی آمده بود کنار میدانچه پارک کرده بود. تعجب کردم که اتوبوس به این گندگی چطور از کوچه های تنگ و باریک آمده این جا. تا به حال همدیگر را حضوری ندیده بودیم. نشانه ی من کاپشن آبی ام بود و این که روبروی مسجد ابوالفضل کنار در سمت شاگرد این اتوبوس ایستاده ام. پیدا کردیم هم را و سلام و احوالپرسی.

 

 

آقا رضا هم فردا راهی سفر بود با همان اتوبوس به سوی شلمچه و کربلا. گفتیم اربعین تمام شد که. گفت چه کنیم دیگر. به ما افغان ها بعد از اربعین ویزا می دهند. فقط هم از یزد شلمچه می توانیم وارد عراق شویم. گفتیم موکب ها جمع می شوند و هزینه سفر خیلی بالا می رود که. گفت چه کنیم دیگر. چند سال است که به ما بعد از ایرانی ها ویزا می دهند.

 

 

ما را برد به انتهای یک کوچه ی بن بست تنگ. ته کوچه یک مغازه ی سبک دهه ی شصتی بود با میز و صندلی های رستوران های بین راهی آن موقع. نوشته بود: قابلی پلو و کبابی. ولی تعطیل بود. کنارش یک در کوچک بود که به خانه ای نقلی راه داشت: آن جا استودیوی مبین بود. جایی که آقا رضا خودش با سرمایه خودش درستش کرده بود. خانه دو اتاق داشت. یک اتاق کنترل و تنظیم صدا و یک اتاق هم عایق برای خواندن و نواختن. خیلی لذت بخش یود. می ارزید به هزار تا استودیوی دولتی...

 

 

دوستان آقا رضا هم بودند و وقتی گفتیم می خواهیم برویم افغانستان باورشان نشد.

 

 

آقا رضا خودش متولد ایران بود. 35 سالی بود که در ایران بود. پدر و مادرش اهل افغانستانند اما خودش فقط یک بار 14 سال پیش قاچاقی رفته بود هرات و برگشته بود. کارت آمایش داشت و اگر برمی گشت دیگر حق ماندن در ایران را نداشت. زن و دو تا بچه هم داشت. عضو گروه ارکستر صبای مشهد هم بود... ولی...

 

 

حسن آقا حتی یک بار هم به افغانستان نرفته بود. در طول 30 سال زندگی اش پایش را از مشهد بیرون نگذاشته بود ولی خب، یک افغانستانی توی ایران تا ابد افغانی است...

 

 

گپ ها را که زدیم آقا رضا و دوستانش شروع کردند به نواختن، اول گیتار و شعر "ز هجرانت"، بعد ویولن و ارگ و "ملا ممد جان" و آخر سر هم آقا رشید شهنواز آمد و هارمونیه به دست گرفت و یکی از آهنگ های عهدیه را خواند و تکان مان داد...

 

 

چند ساعت برای ما نواختند و خواندند و بعد شماره های پسرعموها و دوستان شان در هرات و کابل را بهمان دادند... گلشهر و بچه های گلشهر آنقدر باصفا بودند که یک لحظه دلم خواست بی خیال خود افغانستان شوم و به کابلشهر ایران بسنده کنم!

 

 

 
  • پیمان ..

خب. حالا دیگر رفتنی شدم. یک ساعت دیگر فرودگاه مهرآباد خواهم بود و بعد مشهد. باید بچه های گلشهر مشهد را ببینیم و پرس و جو کنیم از هم وطن هایشان در افغانستان تا در شب های سرد و سوزدار پاییز سقف و پناهی برای خودمان بجوریم. منتظر ماندیم تا انتخابات تمام شود. بمب گذاری ها و آدم ربایی ها و فضای امنیتی تمام شود. گفتند اربعین هم خطرناک است. دو سال پیش اربعین بمب گذاری کرده بودند و 36 نفر کشته شده بودند. گفتیم باشد. روز اربعین می رویم. گفتند هوا رو به سردی می رود و چون در افغانستان سوخت گران است دیر بخاری ها را روشن می کنند. گفتند نوروز بروید که خوش تر است. گفتیم اگر به این دلایل باشد که دیگر کلا باید بی خیال شویم. باید آقای حمزوی را هم ببینم که مکتوبش را برسانم به دست خواهرش در کابل.

این دو سه روز گیج و فشرده بودم. آقای نادری را دیدم. با حامد رفتیم پیشش. مدیر قبلی ام در بیمه ی نوین. یکی از آن آدم های یادگرفتنی زندگی من. حال و حوصله ی بقیه ی شرکت بیمه نوین را نداشتم. با خدماتی ها خوش و بش کردم و مواظب بودم که با همکارهای قبلی چشم تو چشم نشوم. با آقای نادری دو ساعتی حرف زدیم و فحوای کلام این که کوچک نشویم یک وقت. مواظب باشیم بی آرزو نشویم. الان آدم ها بی آرزو شده اند و این بدترین حالتی است که در زندگی ممکن است پیش بیاید.

با محمد هم حرف زدم. استاد کره ای مزخرفش هنوز دست از سرش برنداشته بود که بتواند از تزش دفاع کند و دکتر شود. الان دقیقا 5 سال است که از ایران رفته و ساکن ایالت یوتا شده. یک ساعت و خرده ای حرف زدیم. درگیر جور کردن سالن مراسم برای اربعین بود. تجربه ی مهاجرت و در اقلیت شدن (خودش می گفت ماینوریتی شدن) و فروپاشی نظام های اعتقادی آدم ها از آن چیزها بود که باید بهش خوب فکر کنم. بهم می گفت یکی از جاذبه های ایران برای من تو هستی. گفتم عجب.

تا الان هم درگیر بستن کوله ام بودم. گیجم. آخرش هم نفهمیدم که چه برداشتم چه برنداشتم. حالا برویم مشهد ببینیم چه پیش آید.

یک مجموعه عکس از استیو مک کاری در مورد افغانستان هم جمع کرده ام توی این چند هفته. مک کاری چهار دهه است که به افغانستان رفت و آمد می کند و از دوره های مختلف و نقاط مختلف افغانستان عکس های فوق العاده ای گرفته است. تعداد زیاد پرتره هایی که گرفته آن هم در جامعه ی به شدت سنتی سال های گذشته ی افغانستان آدم را به اعجاب وامی دارد. نشستم از اینستاگرامش تک تک جمع کردم. یک کتاب ازشان چاپ کرده. ولی خب کتابش گران است و دور از دسترس من. خودم نشستم کتابش کردم! وقت شد حتما آپلود می کنم.

 
  • پیمان ..

"با توجه به این‌که همه‌ی ما در طول زندگی‌مان به کارهای متفاوتی مشغول بوده‌ایم، چرا نمی‌توانیم اثر پول بر انگیزه‌مان را به‌درستی درک و پیش‌بینی کنیم؟ آیا واقعاً ما تا این حد به تجربه‌هایمان بی‌توجهیم؟ 

کیتلین وولی و آیلت فیشباخ (هر دو از دانشگاه شیکاگو) در مجموعه مطالعاتی جذاب، اهمیت عوامل درونی (مقدار مشغولیت ما به یک کار تنها به خاطر لذتش) و اهمیت عوامل خارجی (مقدار پول دریافتی) را اندازه‌گیری کردند...

به‌طور خلاصه نتایج کار آن‌ها نشان می‌دهد که زمانی که در حال انجام کاری هستیم روی لذت موجود در آن کار تمرکز می‌کنیم؛ اما زمانی که قبل از شروع به همان کار فکر می‌کنیم تمرکز بیش‌ازاندازه ای روی انگیزاننده‌های خارجی مانند پرداختی و پاداش خواهیم داشت. 

دلیل ناتوانی ما در پیش‌بینی چیزهایی که انگیزه‌ی ما را بالا می‌برند یا از بین می‌برند هم همین است. این ناتوانی در حدس زدن چیزهایی که باعث رضایت ما در محیط کار می‌شود تأسف‌آور است. 

اگر شما به‌تازگی از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده‌اید و گزینه‌های کاری مختلفی پیش رویتان است شاید به دنبال کار بانکی با حقوق بالا بروید و عطای نواختن جاز را که همیشه رؤیایش را داشته‌اید به لقایش ببخشید. شکی نیست که با پذیرفتن کار بانکی از پس خرید کالاهای مختلف یا شاید یک آپارتمان خوب برمی‌آیید، اما ممکن است شما هم ‌زمانی که این دو گزینه را سبک‌سنگین می‌کنید، انگیزاننده‌های خارجی را بیش‌ازحد مهم بپندارید و لذت درونی کار را دست‌کم بگیرید؟"


پاداش/ دن آریلی/ انتشارات ترجمان/ص 79

  • پیمان ..

تبهکاران اقتصادی

اقتصاد توسعه جذاب است: تعداد زیادی کشور و جوامع محلی مختلف وجود دارند که پیشرفت نکرده‌اند. چه کار کنیم که آن‌ها هم پیشرفت کنند؟ از آن گرایش‌های بسیار ملموس اقتصاد است. برای منی که جهان‌سومی به شمار می‌روم اقتصاد توسعه زیست روزمره است. چه اتفاق‌هایی باید بیفتد که ما هم درآمدمان بالا برود، فرهنگمان آدمیزادی شود و بتوانیم مثل آدم‌های متمدن زندگی کنیم؟ این سؤال لایه‌لایه هم هست. منی که در شهر تهران زندگی می‌کنم وقتی به روستای پدری‌ام می‌روم، چنان حجمی از آشفتگی و مشکلات پیش‌پاافتاده را می‌بینم که اندوهگین می‌شوم. اما وقتی به این فکر می‌کنم که برای حل این مشکلات پیش‌پاافتاده چه باید کرد آن‌وقت می‌فهمم که رها شدن روستا از آن مشکلات به همین راحتی‌ها هم نیست. همین نسبت در بین کشورها هم هست. جهان اولی‌ها به این فکر می‌کنند که چه کار کنیم که جهان‌سومی‌ها هم پیشرفت کنند...

اصلاً چرا جهان اولی‌ها به این سؤالات فکر می‌کنند؟ نگاه توطئه جو و سنتی ایرانی می‌گوید که آن‌ها دنبال منابع و ثروت‌های ما هستند. می‌خواهند به بهانه‌ی رها کردن ما از «تله‌ی فقر» نفت و منابع ما را قاپ بزنند. ولی خب، دیگر همه‌مان می‌دانیم که این استدلال چه قدر خنده‌دار است. وقتی تصمیم‌گیرندگان کلان کشور دربه‌در دنبال مشتری برای نفت و گازشان هستند دیگر سخیف بودن این‌جور تفکر اثبات‌شده است. 

جواب این سؤال را کتاب تبهکاران اقتصادی می‌دهد:

«ما نیز در کشورهای ثروتمند جهان از پس‌لرزه‌های جنگ‌های داخلی در کشورهای فقیر، که می‌توانند ابعاد خطرناکی بیابند در امان نیستیم. کشورهای ناموفق در توسعه اقتصادی و جنگ‌زده می‌توانند به پناهگاه‌های امن و بدون قانونی برای جنایت‌کاران سازمان‌یافته بین‌المللی و گروه‌های تروریست تبدیل شوند که از این کشورها برای فعالیت‌های غیرقانونی در تجارت اسلحه، مواد مخدر و مواد معدنی کمیاب،‌ ازجمله الماس، استفاده کنند و درآمدهای هنگفتی به چنگ آورند. کشورهایی نظیر افغانستان و کلمبیا هم‌اکنون نقش پایگاه‌هایی را برای قاچاقچیان بین‌المللی مواد مخدر ایفا می‌کنند. گروه‌های وابسته به القاعده در سال‌های دهه 1990 مراکزی را در سیرالئون و سودان راه‌اندازی کرده و در سال‌های بعد در سومالی نیز مستقرشده‌اند. کشورهایی که بر اثر ترور و خشونت به ویرانی کشیده می‌شوند خود به ویرانی سرزمین‌های دیگر دامن می‌زنند. جنگ‌هایی که در چاد جریان دارند صرفاً مسئله‌ی مردم چاد نیستند.» ص149

تبهکاران اقتصادی را ریموند فیسمن و ادوارد میگل در مورد فساد، خشونت و فقر ملت‌ها نوشته‌اند. یک دلیل دیگر جذابیت اقتصاد توسعه این است که پر است از داستان و تجربه. داستان‌ها و تجربه‌هایی از نقاط مختلف جهان. تبهکاران اقتصادی هم کتابی پر از داستان است. داستان‌هایی که هر کدام دنبال پاسخ به یک سؤال خاص در حوزه‌ی اقتصاد توسعه هستند:

- فرزند یک رئیس‌جمهور بودن چه قدر می‌ارزد؟ 

- چطور می‌شود میزان فساد روابط سیاسی در اقتصاد را اندازه‌گیری کرد؟ (داستان پر رئیس‌جمهور اندونزی)

- چگونه تعرفه بر کالاهای وارداتی باعث افزایش قاچاق و ویرانی بیشتر اقتصاد یک کشور می‌شود؟ (داستان قاچاقچی بزرگ چینی: لای چنگ زینگ)

- آیا فساد جزئی از فرهنگ اهالی یک کشور است؟ آیا کشورهایی که فساد ندارند به خاطر فرهنگشان است؟ چطور می‌شود این رابطه را سنجید؟ (داستان دیپلمات‌های کشورهای مختلف در مقر سازمان ملل در نیویورک)

- آیا محیط‌زیست و خشک‌سالی عامل اصلی جنگ‌های داخلی در کشورهای مختلف نیست؟ (داستان کشور چاد و جنگ‌های داخلی کشورهای آفریقایی)

- چرا ژاپن بعد از حملات اتمی آمریکا و ویرانی کامل دوباره رشد کرد و ژاپن شد، اما عراق بعد از حملات آمریکا و نابودی کامل هیچ‌وقت نتوانست دوباره روی پای خودش بایستد؟ (داستان کشور ژاپن و ویتنام)

- برای کمک به کشورهای جهان سوم باید به آن‌ها پول داد یا به شکل‌گیری نهادها در آن‌ها کمک کرد؟ کدام یک؟

و...

تبهکاران اقتصادی کتاب خیلی جذابی است. کتابی که خلاصه و چکیده‌ی تعداد زیادی پژوهش علمی در حوزه‌ی اقتصاد سیاسی است. برای من هر فصل کتاب جذابیت‌های خودش را داشت. ولی جذاب‌ترین بخش کتاب فصل شناخت فرهنگ فساد بود. جایی که فیسمن و میگل از 10 سال داده‌های شهرداری نیویورک استفاده کرده بودند و یک کار اقتصادسنجی خیلی جذاب انجام داده بودند.

در نیویورک کارکنان و دیپلمات‌های سازمان ملل از پرداخت جریمه‌های پارک ممنوع معاف‌اند. هر جا بخواهند می‌توانند ماشینشان را پارک کنند. شهرداری نیویورک آن‌ها را جریمه می‌کند. اما آن‌ها از پرداخت این جریمه‌ها معاف‌اند. شهرداری نیویورک داده‌های این جریمه‌ها را از سال 1997 ثبت کرده است. فیسمن و میگل این داده‌ها را برداشتند و محاسبه کردند که دیپلمات‌های کدام کشورها بیشترین جریمه را داشته‌اند. بعد این فهرست را مقایسه کردند با فهرست شاخص‌های فسادپذیری کشورها... نعل به نعل بود. دقیقاً کشورهایی که شاخص فسادشان بالا بود دیپلمات‌هایشان هم اهل زیر پا گذاشتن قوانین راهنمایی رانندگی در شهر نیویورک بودند... نتیجه‌گیری فوق‌العاده‌ای بود...

یک بخش جذاب دیگر برایم رابطه‌ی محیط‌زیست و وقوع جنگ و نزاع داخلی در کشورها بود. چیزی که توی ایران خودمان هم قابل‌مشاهده است. خشک‌سالی چگونه باعث افزایش نزاع و خشونت و جنگ داخلی می‌شود؟ داستان مفصلی دارد که کتاب تبهکاران اقتصادی به‌دقت و مشروح آن را روایت می‌کند.

  • پیمان ..