ما نمیدانیم چه گذشتهای در انتظارمان است
لیست کتاب نداشتم. پارسال هم لیست کتاب نداشتم. خودم را رها کردم تا کتابها خودشان من را صدا کنند. جایی از اعماق ناشناختهی من را بیابند. خودشان را جلو بیندازند تا من لمسشان کنم. بالا پایینشان کنم. دلم بلرزد و سرکیسه را شل کنم. حالا به معجزهی کتابها اعتقاد دارم. به اینکه گاهی اوقات کتابهایی که توی دستوبالم قرار میگیرند یک نشانهاند. مثل خوابهای عمیق پرماجرا میمانند. آینهی نقطههایی از ناخودآگاهاند که هیچ رقمه نمیشود مستقیم و بیواسطه دیدشان.
همینجوریها بود که چشمم خورد به «اصفهان نصف جهان» صادق هدایت. داشتم توی راهروها تند راه میرفتم که اسم به نگار را دیدم. یاد روزگاری افتادم که نشر چشمه تعلیق شده بود. بعضی کتابهایی که به این خاطر معلق شده بودند آمده بودند توی انتشارات به نگار چاپشده بودند. به نگار مثل جادهی باریک و خاکی کنار تونلها بود. وقتی تونل مسدود میشود باید از آن راه انحرافی رفت. هیچ مانعی نمیتواند در جاده وجود داشته باشد.
حس خوبی داشتم از به نگار. ایستادم و کتابهایش را دید زدم. و آنجا بود که «اصفهان نصف جهان» دلم را لرزاند. همانجا یادم آورد که این اردیبهشت که دارد میگذرد من باید اصفهان میبودم. باید چهارباغ بالا و پایین و عباسی و غیر عباسی را زیر پاهایم به ستوه میآوردیم. یادم آورد که این اردیبهشت قرار نبود تهران باشم. قرار نبود پنجشنبهام را در تهران بگذرانم. نگاهش کردم. نیمی از کتاب شرح محمد بهارلو بر این سفرنامهی صادق هدایت بود. نخوانده بودم. خریدم.
قدیر دیر آمد. تا او بیاید نشستم روی یک نیمکت. از بین کتابهایی که خریده بودم «اصفهان نصف جهان» بیقرارم کرده بود. بازش کردم. شرح و مقدمه را بیخیال شدم. اول باید سفرنامهی هدایت را میخواندم. خواندم. ایدلغافل... هدایت هم اردیبهشتماه بود که به اصفهان رفت. سفرنامهی او هم در اردیبهشت میگذشت... لعنت بر اعجاز کتابها. چرا باید زمان خواندن این کتاب بازمان نوشته شدنش در 86 سال پیش قرینه شود؟
آخرین باری که اصفهان رفتم یکی از درخشانترین روزهای زندگیام بود. یک سفر یکروزه که پربارترین و حالا لعنتیترین سفر عمرم بود. آنقدر درخشان که دوست ندارم برای کسی تعریفش کنم. دوست دارم اگر قرار است روایت کنم آنقدر خوب روایت کنم که حاصل عمر من باشد. مثلاً یک کتاب بشود. کتابی که وقتی دارم میمیرم کنارم باشد و حس کنم چیزی به این دنیا اضافه کردهام و بیهوده نبودهام. حالا 6 ماه میگذرد...
آدمها در راهروی مصلا درآمد و رفت بودند. راهرو جلوتر تاریک میشد. من اولش نشسته بودم و نور ظهر گاهی اردیبهشت خواندن را برایم ممکن کرده بود. هدایت خواندم. شرح سفرش از مناظر کنار جاده را واژه به واژه لمس کردم. مسجد شاه و مسجد شیخ لطفالله و عالیقاپویش را خواندم و رفتم به آخرین هفتهی سال 95... آن سفر هم جادویی بود. آن سفر را هم نمیشود برای کسی تعریف کرد.
دیگر کمکم یک شعر و آهنگ کم داشتم. یکچیزی تو مایههای آهنگ شمال رضا یزدانی. با این توفیر که شمال و شیشهی پر از قطرههای باران نباید توی ترانه باشد. باید همین توصیفهای هدایت از جاده (منظرهی رنگارنگ کوهها، کشاورزهای مشغول شخم زدن، خرها و شترها و گاوها و حکایتها و افسانه هاو... ) توی شعر باشد بهعلاوهی آن تکهی «جای من اون جا خالیه»...
قدیر رسید. حالش خوب بود. گفت «خوندی مصاحبهی مطبوعاتی اصغر فرهادی توی جشنوارهی کن رو؟»
گفتم: «نه».
- یه جمله داره که ویران می کنه آدمو.
- چه جملهای؟
- برگشته گفته «ما نمیدانیم چه گذشتهای در انتظارمان است.»
ساکت شدم. قدیر هم بلد است لعنتی باشد.
به زنده رودش سلامی ز چشم ما رسانی"
دلم برای پیرمردهای آوازخوان زیر پل خواجو تنگ شده ...