تمام سوراخها را میبندیم
یکی از تجربههای شیرین 10 سال سپهرداد نوشتن برایم داستان سفرنامهی جاده نخیهاست. سفری که سال 91 با میثم و امیر و امیر رفته بودیم به گنبد سلطانیه و قیدار و غار کتله خور و مجموعهی تخت سلیمان. سفرنامهاش را بلافاصله بعد از برگشت نوشته بودم، با دقتی که حس میکنم حالاها در من کم شده است.
قسمت دوم سفرنامهی جاده نخیها توصیف شهر خدابنده و آرامگاه قیدار نبی و حوزهی علمیهی کنارش بود. دو سال بعدش برای آن مطلب یک کامنت داشتم از یک طلبهی اهل قیدار. از من تشکر کرده بود. توصیف من از حوزهی علمیهی کنار آرامگاه قیدار نبی کاری کرده بود کارستان. آن طلبه به همراه دوستانش عکسها و توصیف من از حوزه علمیهشان را برده بود پیش مقامات شهرشان، گفته بود اوضاع ما در این حوزه علمیه اصلاً جالب نیست، این هم توصیف یک مسافر که از تهران آمده بود و تفریحی حوزهی علمیه ما را نگاه کرده بود، این هم عکس و مدرک. همان توصیفات یک غریبه توانسته رگ غیرت مسئولان را بجنباند و کمی در اوضاعشان بهبود ایجاد کند. بعدها دیدم که رئیس حوزهی علمیهی آنجا هم تغییر کرد. خیلی دوست دارم بگویم این تغییر رئیس هم کار نوشتهی من بوده. ولی خب مطمئن نیستم!
توصیف یکبندی من خیلی ساده بود. ولی ظاهراً همین مستندسازی ساده باعث بهبود وضعیت زندگی چند نفر در آن شهر شده بود:
«اطراف آن بقعهی قدیمی حجرههای حوزهی علمیهی امام صادق شهر قیدار است. جلوی حجرهها راه میرویم و به داخلشان و جلویشان نگاه میکنیم. یک اتاق کوچک با فرش و پشتی و مخده و بخاری. مثل عکسهای تبعید امام خمینی به نجف اشرف. جلوی یک حجره ریکا و اسکاچ است. جلوی حجرهی دیگر یک کتابخانه پر از کتابهای عربی و قرآن و مفاتیح و عکس رهبر جمهوری اسلامی در فضای باز. جلوی یک حجرهی دیگر خیلی مغرورانه نوشته: وقت بیکاری شما وقت مطالعهی ماست...حمام حوزه علمیه درش باز است. رختکن کثیف. گربهای که مشغول رفتوآمد است. سقف حلبی راهروی حمامها. کثیف و در هم بر هم... بوی خوبی نمیدهد... برمیگردیم. چند عکس به یادگار از بقعهی قیدار نبی میگیریم برمیگردیم و سوار ماشین میشویم و بهسوی گرماب و غار کتله خور راه میافتیم...»
بعد از 6 سال دوباره گذارم به قیدار افتاد. دلم خواست که دوباره آرامگاه قیدار نبی (ع) را ببینم. میخواستم ببینم سفرنامهی آن سالم چه تغییراتی ایجاد کرده است!
کوچهی ورودی به آرامگاه دیگر خاکی نبود. آسفالت شده بود. خبری هم از جوی فاضلاب وسط کوچه نبود. جدولکشی کرده بودند. اطراف بقعه ساختمانسازیها کرده بودند. حسینیه ساخته بودند. حوزهی علمیه را گسترش داده بودند. برای خود بقعه هم شبستان ساخته بودند و دیگر فقط یک چهاردیواری کوچک نبود. هنوز حجرههای اطراف بقعه بودند. ولی چون ساختمان بقعه را بزرگ کرده بودند انگار حجرهها چسبیده شده بودند به ساختمان بقعه. دیگر خبری از حیاط نبود. داخل بقعه هم شبیه امامزادهها شده بود: ضریح فولادی و آینهکاریهای سقف و دیوارها. دیگر هیچ تشخصی وجود نداشت. 6 سال پیش شجرهی قیدار نبی به دیوار بود. امسال فقط دعای زیارتی به دیوار آویخته شده بود. 6 سال پیش خبری از دفتر خادم بقعه نبود. امسال در دفتر خادم جعبهی آکبند یک تلویزیون 75 اینچ دوو به چشم میخورد.
از بقعه آمدم بیرون. خواستم بروم توی حیاط و بین حجرههای طلبههای حوزهی علمیه بچرخم. ببینم حمام و وضع زندگیشان چه تغییری کرده است. ببینم واقعاً نوشتن من باعث تغییری در این جهان شده است یا نه؟ اما...
حوزهی علمیه از بقعهی قیدار نبی جدا شده بود. دیواری حلبی حیاط بقعه را از حوزه علمیه جدا کرده بود. دیواری که یک تابلوی نومیدکننده رویش نصب شده بود:
حوزه علمیه امام صادق (ع) شهر قیدار نبی (ع)- ورود افراد متفرقه ممنوع.
مثل یک ابر دلم گرفت. برایم نومیدکننده بود. انگارهی خودی – ناخودی تا به کجا دامنه گسترده بود. حس کردم مخاطب اصلی این تابلو دقیقاً منم: یک آدم متفرقه که مشاهداتش را مینویسد و بعدها برای آدمها دردسر درست میکند. آنقدر هم احمق است که نمیفهمد قبل از بقیه اول برای خودش دردسر درست میشود.
ٱن جمله نماد بود برایم. حوزهی علمیه پیام مشخصی داشت: «تمام سوراخها را میبندیم. نمیگذاریم کسی در کار ما فضولی کند. همهچیز مال ما است و اصلاً دوست نداریم دیگران به مال ما نگاه کنند. بروید گم شوید ای شهروندان درجهی دو».
یک نمونهی احمقانه از بستن سوراخها، از انحصاری کردن چیزها، از تمایل به جزیره شدن و با هیچ بنیبشر دیگری ارتباط برقرار نکردن. یک نمونهی احمقانه از پیشرفت نکردن، بهتر نشدن، نفهمیدن مشکلات و دردها...
حرفی نداشتم. کلاً هم آدمی خجالتیام. خبرنگار پررو نیستم که بیخیال این تابلو بشوم و درها را بیاجازه باز کنم و سرک بکشم. پیام را دریافت کرده بودم.