لذت بدن
آن شب از بالا به زمین اسکیت نگاه کردم. تکیه دادم به نردهها و زل زدم به زمین اسکیت. 2تا دختر بزرگسال و دو تا بچه داشتند بازی میکردند. یک مردی هم بود که مشغول اسکیت یاد گرفتن بود. زانوبند بسته بود و مربی هی کمکش میکرد که با اسکیت راه برود. اما او به محض این که یک متر حرکت میکرد تالاپی سر میخورد و میافتاد. بچهها هم کوچک بودند و آرام حرکت میکردند. اما آن دو تا دختر... خیرهکننده بودند. مانتو کوتاه و جوراب شلواری پوشیده بودند. به سرعت حرکت میکردند. از این سر زمین به سرعت میرسیدند به آن سر زمین. هر کدام موازی یک ضلع. به انتهای زمین که میرسیدند همزمان دور در جا میزدند. بعد یک پایشان را 90 درجه بالا میبرند و با نوک پای دیگر دور خودشان میچرخیدند. 30ثانیه همینجوری دور خودشان میچرخیدند. اینجا هماهنگیشان یک کم به هم میخورد. یکیشان زودتر سرش گیج میرفت. بعد دوباره دوپا را بر زمین میگذاشتند و خیز برمیداشتند و هوا را میشکافتند و به وسط زمین میرسیدند. میایستادند. انگشتان دو دستشان را به هم چفت میکردند. کمی خم میشدند و به حالت چمباتمه شروع میکردند دور خودشان چرخیدن. یعنی ایستاده شروع میکردند به چرخیدن و بعد هی پایین و پایینتر میرفتند و آخرسر به حالت نشسته دور خودشان میچرخیدند. همزمان.
چند دقیقه مبهوت حرکتشان بودم. خسته شدند و رفتند روی نیمکتهای دور زمین نشستند و استراحت کردند. نرمی و چستی و چابکی بدنشان درگیرم کرد. به دستهای خودم نگاه کردم. سعی کردم نوک انگشتهام را به مچ پایم برسانم. نمیشد. بدنم خشک بود. خیلی خشک بود. لَخت و سنگین بودم. راه رفتم و لختی و سنگینی بدنم را بیش از هر موقعی حس کردم. آنها این سنگینی و لَختی را نداشتند. دنیا از دید آنها چه شکلی بود؟
خیلی وقت بود که همچین سوالی به ذهنم نزده بود. یک زمانی واقعا درگیر بودم. این که دنیا از دریچهی دید دیگران چگونه است؟ آن رانندهی کامیون چطوری دنیا را میبیند؟ آن دختر همکلاسی توی دانشگاه چطور؟ آن نگهبان جلوی در چطور؟ هی سعی میکردم داستان بخوانم. رمان بخوانم. به خصوص اول شخص با شخصیتهایی متفاوت از خودم. روایتهای آدمها. دلیل اصلیای که برای خواندن ادبیات میآورند: دیدن دنیا از دریچهی دید دیگران. واقعا دوست داشتم چیزی مثل دریچهی جان مالکوویچ پیدا شود و من 200 دلار بدهم و دنیا را از دریچهی یک آدم دیگر نگاه کنم. ادبیات این کار را برای من میکرد. ولی نمیشد. با ادبیات باز هم نمیتوانستم به دریچهی آدمها و زنها و مردهای دور و برم برسم. آنها دریچههای دیگری بودند... بعد از مدتی از سرم افتاد. بیخیال شدم. دنیا از دریچهی خودم به حد کافی اسرارآمیز و عجیب بود که به دریچهی دیگران کار نداشته باشم. ولی آن شب... آن دخترها با آن بدنهایشان دنیا برایشان چه شکلی بود؟ مطمئنا دنیا از دید آن سنگین نیست. اصلا سنگین و رخوتآور نیست. امور دنیا آرام و سنگین رویشان خراب نمیشود. میشود؟ تیز و چابک میجهند. دنیا جاییست پر از حرکت و جهش و فرار و حرکات موزون و رهایی. رهایی... حیات برایشان سبک است. نفسها سبکاند. نیست؟
آن شب زیاد راه رفتم. از راه رفتنم لذت بردم. من بدنی داشتم که میتوانست من را بکشاند. برایم نیاز سوار ماشین شدن ایجاد نمیکرد. میتوانست ساعتها راه برود و راه برود و من را بکشاند. ولی بکشاند... بدن من اگر نرم و سبک بود چه؟ اگر آن قدر سبک بودم که قدمهایم این چنین محکم نمیبود و مثل عبور یک پری بر زمین سبک میبود چه؟ دنیا شکل دیگری میشد برایم.
به فیلمهای اسپایک جونز فکر کردم. به هر. به آن سکانس از فیلم که سامانتا تصمیم میگیرد بدن یک نفر دیگر را اجیر کند تا بتواند بدن مرد قهرمان قصه را لمس کند. به اهمیت بدن. به آخر فیلم فکر کردم. به اهمیت بدن داشتن. به این که سامانتا بدن نداشت و علیرغم تمام خوب بودنش، این که حرف آدم را میفهمید و همه جا یار و همدم بود، ولی چون بدن نداشت نتوانست. چون بدن نداشت کنار گذاشته شد. و بعد به آن یکی فیلم آقای اسپایک جونز فکر کردم. جان مالکوویچ بودن. دیدن دنیا از دریچهی یک آدم دیگر. و دوباره هوس سبکبالی آن دخترها به سرم زد. حسرت یک لحظه سبکبالی و بدنی که آنچنان تر و فرز و تیز باشد...
دوستی دارم که تنها با همین هدف پارکور کار می کرد.
رهایی، غبطه برانگیزه... :)