هی ارنستو
هی ارنستو، زنها به کندوی عسل میمانند. زیاد وز وز میکنند، اما عسلی را ترشح میکنند که طعم گوارایش میتواند تا کوچکترین و نهانترین ذرات وجودت را حال بیاورد. اما، مثل زنبورهای یک کندو مرض عجیب غریبی دارند. یکهو میبینی که به سرشان زده. یکهو میبینی که فوج فوج از کندویی که برایشان ساختهای در حال فرارند. آسمان از زنبورهای فراری سیاه میشود. چرا؟ معلوم نیست. فرار به جایی بهتر؟ فرار به آدمی بهتر؟ فرار به عشقی سوزانتر؟ فرار از تکرار؟ خودشان هم نمی دانند. هیچ وقت، هیچ وقت تو هم نمیفهمی. اگر زود بجنبی میتوانی با تور پروانه گیری بروی جلویشان، آنها را در آغوش بگیری و برگردانی. ولی چه تضمینی وجود دارد که تو فرار زن زندگیات را به موقع بفهمی که بتوانی با تور پروانه گیری به سراغش بروی؟!
اگر میتوانی به پنیرهای بیمزهی زندگی رضایت بدهی، زنها را رها کن. نیش زنبورها نه، فرارشان دردناکتر ازین حرف هاست...