زردی من از تو, سرخی تو از من
روزی حدودا 40 کیلومتر رکاب می زنم. در این دو هفته دوچرخه سواری در خیابان های تهران به یک نتیجه رسیده ام: راننده های زن هر چه قدر با عابران پیاده مهربان اند با دوچرخه سوارها نامهربان اند. همواره به عنوان یک عابرپیاده در خیابان های مختلف تهران متشکر راننده های زن بوده ام. نه همه شان. بلکه اکثریت شان یک جور احتیاط نسبت به عابرپیاده ها دارند. به قصد کشتن ماشین را گاز نمی دهند. اما...
توی این دو هفته دوچرخه سواری اکثر راننده هایی که اذیتم کرده اند خانم بوده اند. دارم راه مستقیمم را در منتهاالیه سمت راست خیابان می روم، خانم راننده می تواند برای پیچیدن یک ترمز کوچولو بزند تا من راه مستقیمم را بروم و او هم بپیچد توی کوچه. یکهو می بینم یک عدد ماشین مماس با چرخ جلویم پیچیده سمت راست. یعنی اگر راهنما هم زده بود باز من زودتر ترمز می زدم...
دارم در خیابان تنگ دوطرفه ای می رانم. یکهو می بینم ماشینی ویرش گرفته که سبقت بگیرد. تا جای ممکن می پیچیم به سمت راست که رد شود. اما هر جور حساب می کنم می بینم رد نمی شود. خودم را آماده می کنم که تا کوبید به من بپرم روی سقف ماشینش تا طوریم نشود. بعدش هم عصبانیتم را با ضربه ی محکم کف پایم به سقف ماشینش نشان بدهم. اما خدا رو شکر ترمز می کند و به سبقتش ادامه نمی دهد. تو صورت خانم 7قلم آرایشش نگاه می کنم و چیزی نمی گویم. دوچرخه سوار که باشی برایت حماقت های دیگران بی اهمیت می شود.
یا موقع رد شدن از خیابان، در حالیکه دوچرخه به دستم و حکم عابرپیاده ای با محموله ی ترافیکی را دارم. خانم راننده می بیند که پیاده ای دوچرخه به دست هستم. ولی دستش را روی بوق می فشارد که زودتر بروم..
استدلال استقرایی ضعیفی است. شاید اگر چند ماه رکاب بزنم هرگز این نتیجه گیری را نداشته باشم. کلا تعمیم رفتارها به یک جنسیت خاص کار نابخردانه ای است. اما به خاطر دلیلی که پشت این رفتار تصور می کنم این استدلال استقرایی را دوست دارم: خانم های راننده تجربه ی عابرپیاده بودن را داشته اند. اما آن ها تجربه ی دوچرخه سوار بودن را نداشته اند. چون که دوچرخه سواری برای زن ها در ایران اما و اگر دارد.
خانم های راننده نسبت به عابرین پیاده محتاط تر و مهربان ترند. چون خودشان هم آن طرف بوده اند. می توانند خودشان را جای طرف مقابل شان تصور کنند. خیلی از مردهای که وحشیانه می رانند اصلا نمی توانند خودشان را جای طرف مقابل خودشان تصور کنند. و به خاطر همین ناتوانی، وحشیانه می رانند. شهر را کثیف می کنند. قانون جنگل را حکمفرما می کنند.
خیلی مهارت مهمی است. این که بتوانی خودت را جای طرف مقابلت تصور کنی. یا تجربه ی بودن در جایگاه طرف مقابلت را داشته باشی. زن ها و دخترها در ایران نمی توانند به راحتی دوچرخه سوار شوند. هزار اما و اگر برایشان گذاشته اند. خیلی از آنان تجربه ی دوچرخه سوار شدن را نداشته اند. سر همین نمی توانند دوچرخه سوار بودن را تصور کنند و به همین خاطر نمی توانند رفتاری مناسب با یک دوچرخه سوار را داشته باشند.
این داستان خود را به جای طرف مقابل را تصور کردن، مهارتی است که هر گاه آدم ها توی یک جامعه بیشتر بلدش باشند تنش ها کمتر است. همدلی ها بیشتر است. بی اخلاقی ها کمتر است...
راننده و عابر پیاده مثال خیلی کوچکی است. مشتری و خریدار، خدمت دهنده و خدمت گیرنده در رشته های مختلف و به همین منوال برو تا مسئولان یک کشور. می دانی الان مشکل چیست؟ خیلی از آدم هایی که یک کاره ی این مملکت شده اند، اصلا طعم جایگاه مقابل بودن (مردم بودن) را نچشیده اند. و چون این طعم را نچشیده اند نمی توانند هم خودشان را به جای آن ها تصور کنند. و داستان ها، ظلم ها، رنج ها، جنایت ها اتفاق می افتد...
بارگاس یوسا توی کتاب چرا باید ادبیات بخوانیم، یک دلیل خیلی مهم برای رمان و داستان خواندن می آورد: با رمان ها و داستان ها آدم ها می توانند خودشان را به جای همدیگر تصور کنند و به درکی بالاتر از وجود همدیگر برسند.
توان خود را در جایگاه طرف مقابل تصور کردن از آن مهارت هاست که به نظرم ارزش جان کندن دارد...