از خود بر خود
ساعت ۹ شب بود. ۱۱-۱۲نفر توی صف ایستاده و منتظر ون آخر بودیم. پیرمرد آرام خط هر شب ون آخر میشد. همو که برای رسیدن هیچوقت عجله نداشت و برای خالی کردن عقدهها به پدال گاز الکی فشار نمیآورد.
ون پر شد. ۲_۳نفر ماندند. جا نشدند. یکیشان خانم بود. توی صف ایستادند. ون که میرفت سریع یک سواری شخصی سروکلهاش پیدا میشد. تا ۱۲ شب سر خط سواریهای شخصی به جای تاکسیها انجاموظیفه میکردند. داشتیم حرکت میکردیم که یک دختر از پیادهرو در آمد و به شیشه زد و گفت: میشه منم سوار بشم؟ ون در حال حرکت بود...
همان خانم توی صف نبود. دختر جوانی بود با کلاه منگولهدار. جا نبود. تمام ده تا صندلی ون پر بود. یکهو پسری که دم در نشسته بود گفت: آقا من پیاده میشم این خانم سوار بشه.
راننده در را باز کرد. پسر پیاده شد. رفت توی صف ایستاد. دختر منگولهدار تشکر کرد و سوار شد.
پسر جوانمردی کرده بود؟
در قاب پنجره نگاهش کردم. داشت دوباره کاپشنش را میپوشید و به ما نگاه میکرد. حتم پیش خودش احساس غرور و جوانمردی میکرد...
ولی حس بدی به من دست داده بود. اصلاً هم جوانمردی نکرده بود. او در چهارچوب یک کلیشه بازی کرده بود: کلیشهی زنهای ضعیف مردهای قدرتمند. دختر جنس ضعیفی بود که جنس قوی (مرد) میتواند لطف کرده و به او کمک کند.
به نظرم در نگاه اول او کار خوبی کرده بود. ایثار کرده بود. البته تفاوت کار دو دقیقه صف ایستادن و با سواری برگشتن بودها. ولی خب فرست لیدیز بازی درآورده بود. احترام به حقوق بانوان. مرد متشخص ایثارگر... ولی...
آن دختر با آن درخواست خودش را ضعیف نشان داده بود. گفته بود که من به کمک نیازمندم. چرا آن یکی خانم توی صف این کار را نکرده بود؟ میخواهم بگویم بعضی کارها هستند که ته تهشان همان کلیشههای قدیمی را بازتولید میکنند: زن موجود ضعیفی است؛ مرد موجود قویتری است؛ پس زن نباید در کنار مرد باشد؛ پس زن باید در خدمت موجود قویتر باشد؛ پس زن نباید کار کند.
میخواهم بگویم بعضی کارهای کوچک هستند که تناقضهای بزرگ ایجاد میکنند. مثلاً شرط میبندم اگر به آن دختر منگولهدار میگفتند تو با ازدواج حق نداری بیرون از خانه کار کنی به تریج قباش برمیخورد. فحش میداد به هر چه نظام مردسالار. ولی اصلاً به این فکر نمیکرد که با آن درخواست و خودضعیف نشان دادنش دارد کلیشهی جامعهی مردسالار را بهگونهای تقویت شونده بازتولید میکند...