دیوانه
- ۴ نظر
- ۱۶ فروردين ۹۱ ، ۱۱:۲۰
- ۱۷۸ نمایش
ایرانیها تاریخ نمیخانند. این را متواتر شنیده بودم. اما در روزهایی که توی مترو کتاب «قمر در عقرب» شرمین نادری را دست میگرفتم و قصههای تاریخ از نوستالژی کشف نفت ایران تا به توپ بسته شدن مجلس در زمان محمدعلی شاه را میخاندم فهمیدم ایرانیها علاوه بر اینکه تاریخ نمیخانند بلکه خود را تاریخدان و بینیاز از تاریخ هم میدانند. اولین باری که کتاب قمر در عقرب را از کیفم بیرون آوردم فکر نمیکردم این کتاب مربعی شکل این قدر جذاب باشد. اما قطع کتاب و طرح جلد و جنس کاهی مانند صفحاتش به علاوهی صفحه آرایی و عکسهای خوشگل و جالبی که داشت جذابتر ازین حرفها بود. علاوه بر اینکه ۲نفر بغل دستیام سرشان را کرده بودند توی کتاب ۳نفری که بالای سرم ایستاده بودند هم جذب شده بودند. طوری که یکهو پسر جوانی که بالای سرم ایستاده بود ازم پرسید «آقا اسم کتاب چیه؟» کتاب را بستم و جلدش را نشانش دادم. موبایلش را درآورد و گفت: «اسم نویسنده و ناشرشو هم بگو میخام بخرم.» گفتم و بعد بغل دستیام شروع کرد به پرسیدن که: «کتاب تاریخه؟» گفتم: «تقریبن.» آن یکی بغل دستیام گفت: «هیچ چیزشو باور نکن. همه ش دروغه. من چیزی نگفتم.» این یکی بغل دستیام شروع کرد: «راست میگه. همهی تاریخ دروغه. تاریخ میخای بخونی به اوضاع مملکت نگاه کن. اینا همه تاریخاند. همینایی که الان هستن قدیما هم بودن. هیچ فرقی نمیکنن هیچ وقت!» بحث نمیکنم این جور وقتها. چیزی نگفتم. سرم را انداختم پایین که ادامهی قصهی تبعید محمدعلی شاه را بخانم. دوباره این یکی بغل دستی پرسید: «کتابش قدیمیه؟» یک لحظه حس کردم با یک عتیقه فروش که خورهی کتابهای خطی و چاپ سنگی است سروکار دارم. توضیح دادم که نه... جنس کاغذاش این جوریه. او هم محض خالی نبودن عریضه گفت: «قشنگه. ولی باور نکن!»
اما کتاب «قمر در عقرب» شرمین نادری درست است که پر است از اسمها و مکانها و عکسهای تاریخی، و درست است که زیر عنوان کتاب نوشته شده که «یا چگونه تاریخ حال ما را عوض میکند؟»، اما یک کتاب تاریخ محض نیست. خود شرمین نادری توی مقدمه قشنگتر توضیح داده:
«من نه محض دلخوشکنک سبیلوی تاجداری، آش قجری هورت کشیدهام، نه لابد محض کشتن بدخاهش، با پیرهن مخمل زردوز قهوه ریختهام توی فنجانهای روسی عهد بوق.
نه خودم، نه مادربزرگم روز ۳۰تیر گذارمان به خیابانهای تهران نیفتاد و نه خودم، نه پدربزرگم برای بیرون کردن قوام از شیراز، بساط تلگرافخانه به پا نکردیم و توی حیاط آن کذایی پر آدمیزاد، محض گرفتن حق رای قدم نزدیم و شعار ندادیم.
جرم من کتاب خاندن بود و صفحهای به اسم نوستالژی در مجلهی چلچلراغ که هفتهها و سالها قصه میگفتم از پنجرههای مشبک وحیاط آجرچینش، محض دلخوشی خودم یا بار خاطی نسل سومیها، که نه سبیل ناصرالدین شاه برایشان بامزه بود و نه دیزی فرمانفرما و نه کلهی زیر پتوی پشت ماشین شاه پهلوی.
جرم من، اگر تاریخ را به بیراهه رفتهام مرض قصه گویی است که به هر حال خوب یا بد گریبان هر خیالپردازی را میگیرد...»
نوشتههای قمر در عقرب کوتاه کوتاه است و گرچه در مورد تاریخ است، اما پر است از قصههای پر از جزئیات و قصههای کوتاهی که پاری اوقات بدجوری بهت میچسبد. پاری اوقات بعضی چیزهای تاریخی مثل انقلاب مشروطه و طرز قصه گفتن شرمین نادری قلقلکت میدهد که بیشتر بروی دنبالش وبیشتر سردربیاوری که چی به چی بوده و کی به کی بوده. بعضی وقتها هم خوش خوشانت میشود که کتاب را نخانی بلکه فقط ورق بزنی و عکسهای تاریخیاش از زنهای قلیان کش و سبیلوی دوران قاجار تا مردان با کلاه نمدی را نگاه کنی.
شکل و شمایل ظاهری کتاب هم جان میدهد برای اینکه به عنوان کادوی تولدی هدیهای چیزی تقدیمش کنی به دوستی آشنا روشنایی...
قمر درعقرب یا چگونه تاریخ حال ما را عوض میکند؟ / شرمین نادری/ نشر حرفه هنرمند/ ۴۸۰صفحه-۱۴۰۰۰تومان
یکی از لذتهای دنیا میتواند این باشد که نیمه شبی خنک بلند شوی بروی بلوار جمهوری کرمان. بروی برسی به دانشکدهی فنی مهندسی دانشگاه باهنر. بروی تا برسی به سردر دانشکدهی فنی دانشگاه باهنر و آن چند بنای گنبدی شکل. بایستی زیر آن گنبد سردر. درست در وسط گنبد بایستی. ماشینها توی خیابان با سرعت تمام رد شوند. هیچ بنی بشری توی پیاده رو نباشد. بروی در مرکز گنبد بایستی. داد بزنیهای و بشنوی هاااااای. دو قدم این طرف و آن طرف بشوی. بفهمی که فقط در همان نقطه است که صدایت اکو میشود. بعد شروع کنی به خاندن شعر رضا موتوری فرهاد. مثل فرهاد صدایت را بلند و رها کنی و صدایت در زیر طاق گنبدی شکل اکو شود. با تمام وجودت فریاد بکشی:
با صدای بیصدا
مثل یه کوه بلند
مثل یه خاب کوتاه
یه مرد بود یه مرد...
فوق العاده ست...
میخاستیم برویم کلوتهای شهداد. میخاستیم برویم گرمترین نقطهی زمین را ببینیم. میخاستیم غروب را در کویر باشیم و آتش درست کنیم و سیب زمینی سوخته بخوریم و ستارهها را تماشا کنیم. باید میرفتیم شهداد. به نقشهی توی موبایلم که نگاه کرده بودم مسافت کرمان تا شهداد را ۹۵کیلومتر زده بود. سیرچ هم یک جایی بین راه بود. شهاب بود که سیرچ و هوشنگ مرادی کرمانی را یادم انداخت. توی کرمان هم یک خیابان به اسم هوشنگ مرادی کرمانی دیدیم. خیابان پایین هتل پارس کرمان توی بلوار جمهوری. و جادهای که به سمت سیرچ و شهداد میرفت کوهستانی بود. اتوبوس ما آرام آرام میرفت. خیلی آرام. سربالاییها را با حرکت آهسته بالا میرفت. بچهها توی اتوبوس مافیا بازی میکردند. از این بازی اصلن خوشم نمیآید. هیچ وقت نتوانستهام خوب نقش بازی کنم. محض بیکاری رفتم قاطیشان و بازی کردم. همان شب اول مافیا من را کشتند. تابلو بودم که پلیسم. مافیا هم که میشوم پلیسها خیلی راحت میفهمند من مافیا هستم. اصلن نمیتوانم نقش بازی کنم. همان دور اول شوت شدم از بازیشان بیرون. آمدم نشستم به تماشای جاده و جان کندن اتوبوس برای رساندن ۶۰نفر آدم به کویر شهداد... کوههای کنار جاده را نگاه میکردم و به خاطرات مرادی کرمانی توی کتاب شما که غریبه نیستید فکر میکردم. به اینکه با قاطر و پس از چند روز به شهداد رسیده بودند و اولین بار که به کرمان رفت چه قدر آن شهر برایش غریب و عجیب بود و... به سیرچ که رسیدیم توقف کردیم. کنار جاده مسجدی بود و یک دستشویی ۲طبقه. طبقهی اول توالتها و طبقهی دوم شیرهای شستن دست و مایع دستشویی. شاهکار حرام کردن مصالح بود برای خودش آن دستشویی ۲طبقهی سیرچ. بعد، سیرچ کنار جاده بود. سیرچی که مرادی کرمانی تعریف میکرد جایی پشت کوهها بود و واقعن دورافتاده و دور از دسترس. شاید جاده آمده بود کنار همان سیرچ و این چنین در دسترس شده بود، شاید هم اهالی سیرچ قدیم را رها کرده بودند و آمده بودند سیرچ جدیدی کنار جاده ساخته بودند و زندگی را شروع کرده بودند. آخر خانههایشان کلنگی و تو سری خورده نبود و خانهی نوساز بینشان زیاد بود. این هم دلیل نمیشود البته. چون توی ایران خانهها همهشان عمری بین ۲۵تا ۳۰ سال دارند و ۳۰ساله که میشوند ملت ایران به بهانهی کلنگی بودن میزنند خانه را خراب میکنند و یک دانه جدیدش را میسازند و اینجا اروپا نیست که خانهها بالای ۱۰۰سال عمر داشته باشند. اصلن به خاطر همین است که ایران جامعهی کوتاه مدت است و حتا حکومتها و انقلابهایش هم هیچ کدام عمر طولانی ندارند. ملتی که خانههایش را زود به زود خراب میکند و دوباره میسازد حکومتهایش را هم... چرت دارم میگویم. خلاصه سیرچ کنار جاده بود...
و چند کیلومتر بعد از سیرچ بود که رویای کلوتهای کویر و غروب در کویر و آسمان پرستارهی کویر همهشان پر پر شدند.... بعد از یکی از پیچهای جاده بود که اتوبوس به آرامی در حاشیهی جاده ایستاد. چندین دقیقه ایستاد. بچهها مشغول بازی بودند و نفهمیدند اصلن. بعد از چندین دقیقه کم کم همهمان از اتوبوس پیاده شدیم و دیدیمای دل غافل. راننده و کمک راننده رفتهاند عقب اتوبوس و دل و رودهی موتورش را دارند درمی آورند... چی شده چی نشده... تمام هیکل آن اتوبوس از کلاچش بگیر تا ترمزش پنیوماتیکی بوده و بادی و حالا یکی از پمپهای بادش ترکیده و همین که راننده توانسته اتوبوس را کنار جاده نگه دارد و نرفتهایم ته درهای چیزی باید خدا را شکر کنیم.
ایستادیم همان جا. همهی بچهها از اتوبوس خسته شدند و آمدند پایین. همهمان کنار جاده ایستادیم. درست وسط راه بودیم. جایی بین سیرچ و شهداد. جاده در محوطهی بین ۲تا کوه بود و کنار جاده هم رودخانهی وسیعی بود که حتا قطرهای آب هم درش جریان نداشت. اما روزگاری رودخانه بوده به هر حال. کوههای پشت سرمان شکل عجیبی داشتند. سوراخ سوراخ بودند. به قول کرمانیها کُت کُتو بودند. احسان گیر داد که چرا این کوهها این شکلیاند؟ خودش فرضیه ارائه داد که به خاطر تفاوت دمای خیلی زیاد شب و روز این چه شکلی شدهاند و این کوهها دارند متلاشی میشوند و این سوراخ سوراخ شدنشان مقدمهای ست بر ویرانیشان... چیزی به مغز ما نمیرسید. حرفش را تصدیق کردیم. بعد دکتر رحیمیان از یکی از بچههای اهل دود یک فندک قرض گرفت و رفت آن طرف جاده سراغ علفهای خشک کنار جاده. فندک زد و علفهای خشک هم آتش گرفتند. نسیم میوزید و آتش را میان علفهای خشک پخش میکرد و نمیدانی چه منظرهی خوشگلی شده بود منظرهی آتش گرفتن ناگهانی یک گله علف خشک... ۷-۸نفری ایستادیم کنار جاده. یک کیسه تخمه را گذاشتیم وسط و نفری یک مشت برداشتیم و شروع کردیم به تخمه شکستن و حرف زدن. سعید قصهی یکی از شهرهای کرمان را گفت به اسم نرماشیر. گفت آن طرف بم است. تازگیها شهر شده. اکثرن پوستشان تیره است. گفت که اجداد اینها بردههای سیاه پوستی بودهاند که پرتقالیها با خودشان آورده بودند ایران. پرتقالیها رفتند. اما اینها آمدند و ساکن یکی از نقاط دور کرمان شدند. زمان صفویه شاه عباس فرستاد سراغشان که برای جنگ باید مردهایتان بیایند و بجنگند و زنهایتان هم پشت جبهه باشند و کارهای پشت جبهه را انجام بدهند. خلاصه، وقت جنگ، یکهو دید که زنهایشان شیرتر از مردهایشان دارند میروند جلو که بجنگند و خوب هم میجنگند. شاه عباس گفت که اینها هم نر و هم مادهشان عین شیر جنگیاند و وقت جنگ که میشد میگفت بروید به نرماده شیریها بگویید که بیایند. اسم آنجا شد نرماده شیر و به مرور زمان تغییر شکل داد و تبدیل شد به نرماشیر... تخمه میجویدیم و پوستش را تف میکردیم زیر پایمان. دکتر رحیمیان هم به جمعمان پیوسته بود. همهمان خوشحال بودیم که میتوانیم تخمه بجویم و با خیال راحت آن را زیر دست و پایمان تف کنیم. دیگر نگران این نیستیم که پوست تخمهها روی فرش میریزد و مامان جانمان غر میزند و نگران نیستیم که پوست تخمهها زیر صندلیهای اتوبوس میریزد و اتوبوس به گند کشیده میشود... بعد از نیم ساعت زیر پاهایمان فرشی از پوست تخمه پهن شده بود. ولی اتوبوس درست نشد. جاده پر از کامیون و تریلی بود. کامیونها و تریلیهایی که از سمت شهداد میآمدند بارشان سنگ معدنی بود. سنگهای معدنی خیلی بزرگ که حتم برده میشدند به جایی تا مادهی ارزشمند از تویشان استخراج شود. ایستاده بودیم آنجا و نگاه میکردیم به جاده و نگاه میکردیم به راننده و کمک راننده که موتور پمپ باد را باز کرده بودند. نگاه میکردیم به بچهها که رفته بودند طبقهی بالای اتوبوس برای خودشان آهنگ گذاشته بودند و میرقصیدند. نگاه میکردیم به دختر خوش بر و رویی که معلوم نبود چه ش شده بود. یکهو از اتوبوس آمد بیرون و رفت آن طرف جاده کنار پل برای خودش تک و تنها نشست. کمی در مورد شکست عشقی و این جور خزعبلات صحبت کردیم. بعد سر اینکه برویم و از تنهایی دربیاوریمش صحبت کردیم. ولی او از تنهایی نشستن و به کوهها نگاه کردن خسته نشد. ما هم بیخیال شدیم و تخمهمان را جویدیم و پوستش را تف کردیم.
غروب شد.
علفهای کنار جاده را آتش زدیم و از سردی هوا به گرمای آتش پناه بردیم. زغالهایی که قرار بود در کویر باهاشان سیب زمینی سوخته درست کنیم همان کنار اتوبوس آتش کردیم. دور قرمزی زغالها نشستیم و زیر زغالها سیب زمینیها را گذاشتیم. بعد حلقه زدیم و با هم حرف زدیم. آهنگ هم گذاشتیم. از آهنگهای معین بگیر تا مهستی و رضا یزدانی. هوا هم سرد شده بود و گرمای زغالهای گداخته میچسبید. محسن و محمدجعفر آن طرف دوربین دستشان گرفته بودند و به آسمان پرستاره نگاه میکردند و صورتهای فلکی و ستارهها را شناسایی میکردند. از کرمان یک پراید آمده بود و یک قطعه برای اتوبوس آورده بود که تعمیر شود. سیب زمینیها دیر میپختند. باید پوستشان کامل کامل میسوخت تا مغزپخت شوند. سیب زمینیها را در آوردیم. هر کداممان یک سیب زمینی را گرفتیم دستمان. از وسط نصفش کردیم و شروع کردیم به خوردن مغزش. عجیب خوشمزه بودند...
ساعت ۹شب شد. اتوبوس تعمیر نشد. بالاخره یک اتوبوس قدیمی بنز۳۰۲ رسید. همهمان سوارش شدیم و ۳نفری و ۴نفری روی صندلیهایش نشستیم تا جا بشویم. اتوبوس گرم بود. موتورش قار قار یکنواختی میکرد. همهمان از گذراندن یک عصر و غروب در کنار جاده خسته بودیم. ۳نفری ۳نفری روی صندلیها همدیگر را بغل کردیم و تا خود کرمان خابیدیم...
ارزشش را دارد؟ آیا اینکه هزار کیلومتر از تهران دور شوی ارزشش را دارد؟ اینکه این هزار کیلومتر دور شدن به سمت شمال و غرب و سرسبزی و کوهستان هم نباشد و رو به کویر و بیابانهای بی انتهای ایران باشد، ارزشش را دارد؟ حالا که نگاه میکنم ارزشش را داشته... همیشه وقتی خاستهام از سفری چیزی بنویسم، این سوال و دوراهی توی ذهنم تاب خورده که الان من باید به ترتیب توالی زمان بنویسم یا درهم و برهم و هر تصویر وچیز خاصی که دیدهام و به ذهنم میرسد؟ اگر به ترتیب زمانی بنویسم و بگویم که کی حرکت کردیم و کی رسیدیم و در فلان موقع چه کردیم و الخ، یک تصویر جامع و شامل برای خودم میسازم و یک جور تاریخ نگاری دقیق. اما این جوری خیلی از برجستگیها یادم میرود یا ذکرشان حالت برجستگی پیدا نمیکند... گور بابای نظم و ترتیب.
ارزشش را دارد. سفر که میروی روزها خاصیتشان را از کف میدهند. شنبه و ۱شنبه و ۲شنبه و... برای دنیایی است که تو ازش دل کندهای و آمدهای به سفر که ۳شنبه یا ۴شنبه بودن یک روز توفیری ندارد. وقتی میروی سفر روزها و اسم روزها معنایشان را از دست میدهند و مبدا تاریخی جدیدی توی ذهنت شکل میگیرد و این خودش از عجایب سفر است. پس اینکه من بگویم ۵شنبهای اسفندی بود که راه افتادیم به سمت باغ شاهزادهی کرمان، ۵شنبه بودنش یک حشو خیلی تابلو است. اما اسفندی بودنش، نه. هوای کرمان در اسفند به قاعده بود. نه گرم و نه سرد. و جادهی کرمان به ماهان و بهتر بگویم کرمان به بم از آنجادههای کویری بود. شاید بخشی از آن رویای آمریکایی است که هالیوود در ناخودآگاه ما ساخته است. شاید هم واقعن یک ناخودآگاه جمعی و حس مشترکی از رهایی باشد که آمریکاییها فیلمش را ساختند و مجسمش کردهاند... جادههای کویری...
نور زلال و شدید و مستقیم خورشید. کویری که از ۲ طرف جاده تا افق ادامه پیدا کرده است. تک و توک علفها و خار مغیلان که شنها و خاک کویر را گله گله کردهاند. و جادهای که صاف و مستقیم پیش میرود. صاف و مستقیم امتداد دارد. میرود تا آن دورها که سراب و دریاچهای حتم خیالی انتظارش را میکشد و هرم گرمای آفتاب که همه چیز را پیچ واپیچ میکند. هیچ کسی در جاده نیست. هر از چندگاهی نسیمی است که میوزد. توی فیلمهای آمریکایی قهرمان فیلم سوار بر ماشینی است که سقف ندارد و باد موهایش را افشان میکند و او میرود و میرود. و فقط هم او است و جادهی کویری. و البته همهی جادههای کویری خلوتاند. اتوبوسی هم سوارش بودیم دریچهی سقفش را تا ته باز کرده بودیم و نسیم کویری از همان دریچه توی اتوبوس میزد و نور خورشید هم به چشمهایمان...
سروکلهی باغ شاهزاده وسط همین کویر بیانتها پیدا میشود. تکهای از خاک کویر که به گونهای دیگر است. هوایش خنکتر است. درختهایش زیادند و وسط زردی بیانتهای خاک کویر دیدن تن درختهای این باغ که دارند کم کم جوانه میزنند و کاجها و صنوبرهایش هم که همیشه سبزند... هنوز برفهای روی کوههای تیگران در بالادست باغ ذوب نشدهاند تا حوضهای باغ را پر از آب کنند و فوارههایش را به بالا و پایین بردن آب وادار کنند... ۵۰-۶۰نفر ما هستیم. ۴-۵تا مینی بوس هم جلوی باغ پارکاند. توی باغ که میرویم میفهمیم مینی بوسها برای دخترمدرسهایهای کرمان هستند که آمدهاند اردوی باغ شاهزاده.
گشت میزنیم. آبی که توی حوضها است هوا را خنک کرده. دور باغ میچرخیم. دیوارهای کاهگلی دورتادور باغ. عمارت باغ که با پنجرههای سبک دوران قاجار جالب است. زیرزمینش باز است. میرویم توی تاریکی زیرزمین برای خودمان میچرخیم. خوراک قایم باشک است زیرزمین خنک عمارت باغ شاهزاده. طبقهی اول نمایشگاه عکسهای دوران قاجار است و صنایع دستی کرمان. عکسهای سازندههای باغ و والیهای کرمان در دوران قاجار. عکس ناصرالدوله حاکم کرمان که دستور ساخت باغ را داده. عکس دخترها و زنهای چاق و سبیلوی دوران قاجار که سوگلی حاکمها و پادشاههای دوران قاجار بودهاند. باغ را سال ۱۲۷۶ساختهاند. یعنی ۱۱۴سال پیش... مرتضا مطلق میگفت که وقتی خبر مرگ ناگهانی ناصرالدوله را به ماهان میبرند، بنّایی که مشغول تکمیل سردر ساختمان بود تغار گچی را که در دست داشته محکم به دیوار کوبیده و کار را رها کرده و فرار کرده. به خاطر همین جاهای خالی کاشیها را بر سردر ورودی میشود دید. موقع برگشتن از جای خالی کاشیهای سردر باغ شاهزاده عکس میگیرم. عکس دیدنیها کرمان از کلوتهای کویر شهداد تا ارگ راین و ارگ بم قبل و بعد از زلزله هم هست....
طبقهی دومش را بستهاند. راه پلههایی که به طبقهی دوم راه دارند با دیوار پیش ساخته دیوارکشی شدهاند. همیشه همین طور است. هر مکان تاریخی که توی ایران بروی یک سری درها هستند که بستهاند. یک سری راهروها و اتاقها هستند که تو نمیتوانی ببینیشان. توی هر موزهای که توی ایران بروی از موزهی گلستان بگیر تا نیاوران و سعدآباد تا خانههای تاریخی و همین باغ شاهزاده. همیشه درهایی هستند که به رویت بستهاند. جاهایی هستند که معلوم نیست چرا ممنوعاند... میرویم تا دم دیوارهای راه پلهها. من و مهدی. بقیهی بچهها هم دارند برای خودشان توی باغ فر میخورند. دیوار است. لعنتی دیوار است. توی همان ایوان کنار راه پله میایستیم و از بالا به باغ و حوضهای باغ که طبقه طبقه پایین رفتهاند نگاه میکنیم. عجب ایوانی است لامصب.... منظرهی حوضهای طبقه طبقهی باغ و آسمان آبی بالای سرمان و آن دوردورها کوههایی که از برف تقریبن سفیدپوش هستند و این طرف هم جادهی کویری که از کوهها دور میشود و به سمت کویر بیپایان میرود... قارقار کلاغ. جیک جیک گنجشکها. صدای پرندههایی که اسمشان را نمیدانم. صدای دخترمدرسهایها که جیغ و ویغ میکنند. پنجرهای که از دیوار کناری ایوان باز است. پنجرهی چوبی با نیمدایرهی بالایش... مهدی مینشیند روی صندلی. صندلی کناریاش یک پایهاش شکسته. صندلی آن طرفی خونی است. نمیدانم چرا خونی است. لعنتی. صندلی شکسته را تکیه میدهم به دیوار و با مهدی مینشینیم به نگاه کردن و حرف زدن... حرف زدن... حرف زدن... چه کار کنم؟ سال ۹۱ دارد میآید... آینده دارد میآید... ساجد و شهاب سروکلهشان آن پایین پیدا میشود. بستنی لیس میزنند. نگاهشان به ما میافتد که برای خودمان توی ایوان خلوت کردهایم. میخندند که این ۲تا را نگاه کن تو رو خدا... یک پایهی صندلیام که شکسته انگار به مهدی تکیه دادهام.... میروند. ۲تا دختر با روپوشهای سورمهای سروکلهشان پیدا میشود. ما را این بالا روی ایوان نمیبینند. دبیرستانیاند حکمن. ۲تا پسر هم دنبالشان هستند. کاپشن پوشیدهاند. من و مهدی با تی شرت نشستهایم این بالا. هوا به این خوبی. حتم کرمانیاند. دخترها برمی گردند به پسرها نگاه میکنند. دوروبرشان را نگاه میکنند و یکیشان سریع برمی گردد به پسر تکه کاغذی میدهد و میخندد. دخترها میروند به سمت پشت عمارت. پسرها هم برمی گردند یک طرف دیگر میروند... عجب... آسمان چه قدر آبی است.
ناهار را میرویم قسمت شاه نشین باغ که آن طرفتر و با فاصله از عمارت اصلی باغ است. حجره حجره و پر از اتاق است. حجرهها را کردهاند رستوران سنتی و وسطش هم یک حوض با فواره کاشتهاند و بالایش هم یک چادر به سبک تکیه دولت علم کردهاند. از همان چادرهای تکیهی دولت ناصرالدین شاهی که که عکس شیر و خورشید دارد و بعد کنارههایش نوشتهاند یا حسین و لعنت بر یزید و.... باغ شاهزاده ارزشش را دارد....
ساعت ۶غروب بود که راه افتادیم. سوار بر اتوبوس دوطبقهای که ما را با سرعت حداکثر ۹۰کیلومتر بر ساعت بعد از ۱۴ساعت به کرمان رساند. طبقهی دوم نشسته بودیم و تصویری که از جادهها و خیابانها میدیدم جدید و نو و سرگرم کننده بود. به خصوص اینکه درپوشهای سقفی اتوبوس هم در تمام طول سفر باز بود و آسمان را بالای سرم میدیدم و جاده را هم از ارتفاع ۳ متری رصد میکردم... توی تهران از صندلیها بالا میرفتم و از بالای سقف به خیابانها نگاه میکردم و خوش خوشانم میشد. انگار که بر ماشینی سان روف دار سوار شده باشم. از تهران که خارج شدیم و وارد جادههای کویری شدیم قرص ماه شب چهارده و ستارههای درخشان بودند که از دریچهی سقف دیده میشدند و نرمه باد خنکی که از سقف میوزید. و اگر این دریچههای سقفی نبودند عجیب هوای داخل طبقهی دوم گرم و خفه میشد... نزدیکیهای کرمان بودیم که علی حبیبا یکهو دریچهی سقف را بست و ما هر چه قدر زور میزدیم نمیتوانستیم بازش کنیم. من که دستم به پیچهای تیزش گیر کرد و زخمی هم شد. بعد که توی پلیس راه باغین ایستادیم کمک راننده آمد و دریچه را به راحتی باز کرد. ما هی زور میزدیم تا دریچه را به طرف بالا هل بدهیم و بازش کنیم. در حالی که باید آن را به طرف پایین میکشیدیم. مشتی مهندس مکانیک در یک اتوبوس جمع شده بودیم و عرضه نداشتیم یک درپوش سقفی را باز کنیم...
من و مهدی فقط هفتی هستیم. بقیه همه نهی هستند. به علاوهی ۴-۵تا ارشد.
اتوبوسه خیلی آرام میرفت. توی جاده وقتی به سختی و آرامی از یک بنز ده تن سبقت میگرفت با بچهها کلی جیغ و داد میکشیدیم و البته بیشتر کامیونها و تریلیها از ما سبقت میگرفتند و ما از طبقهی دوم سبقت گرفتنشان را از بالا نگاه میکردیم. ۴تا از ارشدها وی آی پی یعنی همان ردیف اول طبقهی بالا را اشغال کرده بودند و پشتش هم ما بودیم و دید خوبی داشتیم. علی توی اتوبوس تخمه پخش کرد و بعدش چند تا از بچهها آمدند جلوی اتوبوس شروع کردیم به بازی هفت خبیث... بلد نبودم. خیلیهامان بلد نبودیم. ساجد توضیح داد و شروع کردیم به بازی. یک میآوردی نفر بعدی باید یک میآورد وگرنه باید رد میداد. دو میآوردی میتوانستی یک نفر را یک کارت جریمه کنی. هفت میآوردی نفر بعدی باید هفت میآورد در غیر این صورت باید دو کارت جریمه میشد و اگر هفت میاورد نفر بعدیاش باید هفت میاورد و اگر نمیاورد چهار کارت جریمه میشد و الخ... هشت میاوردی جایزه داشت. ده میاوردی جهت بازی عوض میشد. سرباز میاوردی میتوانستی نوع کارت را تغییر بدهی. یا باید هم شماره میگذاشتی وسط یا هم نوع برگه... جالب بود. هر وقت هم تک برگ میشدی باید خبر میدادی در غیر این صورت جریمه میشدی. و من چه قدر سر همین یک ثانیه دیر گفتن تک برگ شدنم جریمه شدم... از یک جایی به بعد هر کس کلمه ی من را به کار می برد جریمه می کردیم...ولی بالاخره شانسی شانسی برنده شدم...
عقب اتوبوس بچههای اراذل اوباش و شوخ و شنگ و پرسرو صدای نهی جمع شده بودند. با خودشان لپ تاپ و اسپیکر اورده بودند و اهنگها ی شاد و تند پخش میکردند و میرقصیدند و اواز میخاندند... هر از گاهی هم میزدند زیر فریاد که آبم مییاد... آبم مییاد بر وزن خابم مییاد و دلشان خوش بود که صدایشان به دخترها که طبقهی اول نشستهاند میرسد و از این بوی فحل بلند شدنهای تازه دانشجویی و تازه دختردیدگی... پانتومیم هم بازی کردیم. از سفسطه تا شازده قجر و کن فیکون و بیگانه را با ادا و اصول اجرا کردیم و خسته شدیم برای خودمان. خابیدن روی صندلیهای اتوبوسه عذاب عظمایی بود برای خودش...
پیج «سنگ کاغذ قیچی» توی گوگل پلاس ایدهی جالبی زده... ایدهاش اصلن جدید نیست. خیلی سال است که یک نفر برای هر سال یک ملت اسم تعیین میکند. اسم تعیینی او هم تبدیل میشود به شعار و کتاب و فیلم و بیلبورد. خب مسلمن هر کسی به ذهنش میرسد که من هم میتوانم حداقل حداقل برای سال آتی خودم اسم تعیین کنم. چرا تعیین نکنم؟! خوبی «پیج سنگ کاغذ قیچی» این است که خیلیها میخانندش و خیلیها برایش مینویسند و جامعهی آماری جالبی دارد. خود پیج ایدهاش را این طور توضیح داده بود:
«نامگــذاری سال یک هزار و سیصد و نود و یک هجری شمسی
سنگ کاغذ قیچی از شما ملت فهیم پلاس دعوت میکند جهت حفظ همبستگی بیشتر و کوبیدن مشت محکم بر دهان سایر پیجهای مشابه، ضمن نامگذاری سال ۹۱؛ سند چشم انداز سه ماه آتی پیج را به دلخواه خود تنظیم کرده و برنامههای پیشنهادی خود را برای تصویب و اجرا شدن در پیج با ما در میان بگذارید.»
نام گذاری سال ۱۳۹۱ از نگاههای گوناگون جالب و خاندنی بود. پیشنهاد میکنم حتمن اسمهای سال ۹۱ را بخانید...
این روزهای آخر سال ۹۰ خیلی به ۹۱ فکر میکنم. به اینکه حتمن باید ۹۱ برای من یک اسم داشته باشد. یک اسم کلیدی.... این روزها دارم در به در برای سال ۹۱ دنبال اسم میگردم...
پیشاپیش عیدتان مبارک.
پس نوشت: طبعن یک مدتی نخاهم بود...
خیلی وقت بود ندیده بودمش. یعنی چند سالی میشد که ندیده بودمش. آخرین باری که یادم میآمد نمره پلاک ماشینش تهران ۲۶بود. ۲کوچه پایینتر از ما بودند و با همین پیکان بود که هی توی خیابانها دور دور میکرد... پیکان خردلی رنگ تهران ۲۶. پیکانش چراغ بنزی هم نبود. از آن چراغها داشت که انگار پیکانه غمگین است و دارد گریه میکند. میدانی که کدامها را میگویم. در غروبی که خورشید داشت آن دور دورها در غرب تهران غروب میکرد سر چهارراه تیرانداز دور زد. خیلی آرام دور زد. همان پیکان را داشت. با همان رنگ. فنرهاش را خابانده بود. این قدر که انگار کف ماشین به زمین میمالد و راه میرود. و ریشهایش... انبوهتر شده بود. درازتر. ریشهایش از سینهاش هم پایینتر رفته بودند. خیلی آرام دور زد. صدای موتور پیکانش قارقاری کرد و بعد دنده سبک کرد و با سرعت ثابت انگاری که فیلمی را با حرکات آهسته نشانم بدهند از جلویم رد شد. خیلی آرام. با سرعت 15کیلومتر بر ساعت. بیشتر نمیرفت. با ناز و ادا. خیلی خیلی آرام. همهی ماشینها با سرعت از کنارش رد میشدند و میرفتند و پیکانش آرام قار قار میکرد و میرفت. تنها نبود. بغلش هم کسی نشسته بود. یک مرد ریشوتر از خودش. خستهتر از خودش... صندلیهای پیکانه را هم حتا عوض نکرده بود. همان صندلیهای پیکانهای قدیمی که وقتی مینشینی انگار کف ماشین ۴زانو نشستهای. ۲نفری نشسته بودند توی پیکانه و...
یک آن حس کردم آخر و عاقبتمان همین میشود. خود خود همین. من لاک پشت را برمی دارم میآیم دنبالت سوارت میکنم و با سرعت 15 تا توی خیابانها راه میرویم و میگذاریم همهی ماشینها ازمان جلو بزنند. ما هم عین خیالمان نخاهد بود. فنرهای لاک پشت را تا ته میخابانم و با حرکت اسلوموشن سر چهارراه دور میزنم و خیلی آرام برای خودمان میرویم. چند سال دیگر همین میشویم که دارم میگویم...
نه من کخی میشوم نه تو.
همین لاک پشت میماند بیخ ریشم. میگویم: بابام برام خریدش. خیلی سال پیش. کیلومترشمارشو حالا نگاه کن. شده ۳۹۰۰۰۰۰. تو هم میگویی: یادمه. ۲۹۵۰۰۰که شده بود فکر میکردی کارش تمومه.... لبخند میزنم میگویم: نمیدونستم چی میخام. هی زور میزدم که چیزی بخام... هیچی نمیخاستم... به خودم تلقین میکردم که فکر کنم دختری پیدا میشه که میشه به خاطرش هر کاری کرد... ولی اونم نمیخاستم. زور میزدم خودمو عاشق داشتن یه شاسی بلند جا بزنم... باورم هم شده بود که میخام... ولی بعد دیدم نمیخام. یادته؟ تو ریشهایت را میخارانی میگویی: اوهوم.
لاک پشت برای خودش قارقار میکند و با سرعت ۱۵کیلومتر میرویم. از چهارراه تیرانداز میرویم به سمت یاسینی. یک ساعت برای خودش طول میکشد. میزنم به فرمان و میگویم: میدونی شباهت من و این لاک پشت چیه؟ دیر شتاب میگیریم. خیلی دیر. یعنی در نوع خودمون بد هم شتاب نمیگیریمها. نسل کاربراتوریها ور افتاد. ما هم دیگه دیر شدیم...
چند لحظه ساکت میمانم و بعد میگویم: از یه جایی به بعد دیگه بیخیال شتاب گرفتن شدم. از یه جایی به بعد دیگه از کسی سبقت نگرفتم. از یه جایی به بعد گذاشتم همه ازم سبقت بگیرن. همه نمرههای درسی شون از من بهتر شه. همه کارای بهتر و پول و پله دارتر و گیر بیارن. همه از توی صف ازم جلو بزنن و زودتر و بیشتر چلو خورشت شونو بگیرن و بخورن.... گذاشتم همه ازم جلو بزنن. دیگه حوصله نداشتم پامو تا ته روی گاز فشار بدم... از همون موقعها هم بود که یاد گرفتم دیگه از کسی و چیزی انتظار نداشته باشم. از هیچ کس و هیچ چیز، هیچ انتظاری نداشته باشم... از همون موقعها بود که همیشه یادم موند که هیچ وقت برای کار خوبی که دارم انجام میدم انتظار جواب خوب نداشته باشم، هیچ وقت برای وقتی که برای یه آدم میذارم انتظار نداشته باشم که اونم برام وقت بذاره... میفهمی که چی میگم.
تو داشبورد را باز میکنی. داشبورد را زیرورو میکنی. میگویی: این بانوی دو عالم کجاست؟
میگویم: جاسیگاری رو باز کن. جا سیگاری را باز میکنی. عکس مهستی را درمی آوری. میگویی: اگه زنده بود، زن میگرفتم. اگه زنده بود میرفتم خاستگاریش، پاشنهی در خونه شونو میکندم تا زن من شه...
میخندم. پسرک دوچرخه سواری از کنارمان رد میشود و میرود. فلش آهنگهای مهستی را از جاسیگاری درمی آوری و میگذاری توی ضبط. میگویم: خوش به حالت که هنوز مردی. هنوز مردی داری که اگه زنی بود شوهرش بشی. من مردیم کات شد. میدونی کی؟ همون سالها که شروع کردم به اینکه همه ازم سبقت بگیرن... یه روز غروب بود که مردیم کات شد. وسط مترو هم مردیم کات شد. اون سالها از امیرآباد تا میدون حر رو پیاده میرفتم. بعد سوار متروی میدون حر میشدم و به سمت خونه میرفتم. یه روز غروب اسفندماه بود. سوار شدم. تو مترو ۴تا دختر و ۴تا پسر هم اون طرفتر وایستاده بودن. خیلی خوشحال بودن. شریفی بودن. از شهشهانی شهشهانی کردن شون فهمیدم. ازین اکیپای دخترپسرای شریفی هم بودن. خیلی رله و این حرفها. میگفتن و میخندیدن. خیلی بلند میخندیدن. دخترای خوشگلی بودن. دختراشون وقتی اون جوری میخندیدن من نمیتونستم نگاشون نکنم. پسره تعریف میکرد که این امید من هر کی باهاش دوست میشم فرداش اونم میره باهاش دوست میشه، چه پسر چه دختر و همه شون میخندیدن. بعد ایسگاه توپخونه پسراشون پیاده شدن. جا خالی شد و منم نشستم و کتابمو در آوردم به خوندن. درست ایستگاه بعد بود که دیدم یهو صدای یکی از دخترا بلند شد: بیشعور کثافت. دست تو بکش. آبروتو میبرم. پشت سرش یکی از این پسرای دیلاق که کارگر مارگر میزد وایساده بود و خمار نگاهش میکرد. تا صدای دختره بلند شد یکی از اون سر واگن، به جان خودم راست میگم، ۲تا در اون طرفتر وایستاده بود و عمرن اگه دخترا رو دیده باشه داد زد که: خانم میرفتی واگن زنها. اینجا چی کار میکنی؟
از دختره خوشم اومد. ایسگاه بعد وایساد جلوی در و نذاشت در بسته شه، مامور مترو رو صدا کرد که آقا من از این ۲تا آقا شکایت دارم. دقیقن همین جا بود که مردیم کات شد. همهی آدمای دودول داری که توی مترو وایستاده بودن داد زدن که از جلوی در برو کنار بذار قطار بره. آقا نرو... نرو... بغل دستیم یه پسره بود. یهو پا شد و خاست بره جلوی اون ۲ تا دیلاقو بگیره که نذاره از مترو برن بیرون. میگفت حق ش بود... حق ش بود... اون سر واگن هم فریاد که خانم میرفتی واگن زنونه... اینجا چی کار میکردی؟ دخترا ۲ تا پسره رو کشیدن بیرون و بعدشو نمیدونم... آره. میدونم. اون طرز خندیدنای دخترا با پسرا تو ایسگاههای قبلی خیلی موثر بود. وقتی اون جوری بلند بلند میخندی یه جورایی داری مجوز میدی... اون ۲تا دیلاقم پیش خودشون گفتن با اون ۴تا پسر آره چرا با ما نه....!! اما اینکه دختری وسط مترو انگشت بشه و بعد یه جماعتی نه تنها محکومش نکنن بلکه طرفداری هم بکنن... آخ... نبودی... نبودی.... مردیم کات شد. دیگه از اون به بعد مرد نیستم... میفهمی؟!
ضبط را روشن میکنی. مهستی میخاند. از پل انتهای بزرگراه رسالت با همان سرعت پایین بالا میروم. یاد روزهایی میافتم که عقدهی سرعت رفتنم را توی همین بزرگراه یاسینی خالی میکردم. تعریف میکنم برایت که: دماوندو بالا میرفتم. بعد مینداختم تو یاسینی و پام را تا ته روی پدال گاز فشار میدادم. اون قدر که سرعتش از ۱۲۰ رد شه. برسه به ۱۳۰. برسه به ۱۴۰. برسه به ۱۵۰. از همه جلو میزدم. این یاسینی اون موقعها دوربین کنترل سرعت نداشت. آخ چه حالی میداد. زیاد هم شلوغ نبود. از خط سبقتشم ۱۵۰تا نمیرفتم. از وسط و لاین کندرو.... خالی میشدم. ۱۵۵تا بیشتر نمیرفت. لاک پشت بود دیگه. پراید معمولی ۱۶۰تا میرفت اگر بود... اما همین هم... بعد میرسیدم به آخرای یاسینی. تیز و بز سرعت کم میکردم از خروجی دماوند میرفتم بالا. دوباره تا انتهای خیابون دماوند. بعد مینداختم توی یاسینی...
مهستی می خاند.
میگویی: پیر شدم پیر تو ای جوونی...
من هم تکرار میکنم: پیر شدم پیر تو ای جوونی...
و برای خودمان آرام آرام میرویم....
طبق معمول به سایتی برخوردم که دانایان سرزمین من برایم ممنوعش کردهاند. یادم رفت که ببندمش... بعد از چند لحظه عکس انگشتهای استامپ خورده روی صفحه نمایان شد... نمیدانم احمقهای جان فدا چه پیش خودشان فکر کردهاند... اما دو حالت بیشتر ندارد. کسی که با این صفحه مواجه میشود یا در انتخابات شرکت کرده یا نکرده. در هر صورت این انگشتها پیام مشترکی برایش القا میکنند... و پیام درستی هم هست از قضا...
خ
مینشینم روی نردهی چوبی و تکیه میدهم به ستون چوبی ایوان خانه. شیشهی دواگلی بالای ستون آویزان است. خوشههای حصیری سیر هم از آن یکی ستون آویزان است. بندهای حصیری کدوتنبل حالا خالی شدهاند و از سقف چوبی آویزان ماندهاند. نردههای چوبی ایوان کوچکاند. کوچک شدهاند. روزگاری بزرگ بودند. روزگاری سرگرمی من عین بندبازها راه رفتن روی این نردههای چوبی و حرکت از یک ستون به ستون بعدی بود. ننه جان همیشه میترسید. میترسید که حین راه رفتن روی نردهها تعادلم به هم بخورد و از بالای ایوان تالاپ بیفتم توی حیاط. حالا... راه رفتن روی نردهها هیچ وقت خطرناک نبود. خطرناک، نشستن مثل آدم بزرگها و تکیه دادن به نردهها بود. سر همین مثل آدم بزرگها نشستن بود که زنبور عسلی زیر چشمم را نیش زد. اگر من مثل بچهی آدم از ستونها آویزان میشدم و از روی نردهها گردو شکستم راه میرفتم... هوا سرد است. باران میبارد. باران آرام آرام روی سقف حلبی خانه میبارد و کنار پلکان و ایوان چکه چکه میریزد پایین. روی برگهای درخت پرتقال که شکسته است و شاخههای لخت درختهای تبریزی هم میبارد و صدای باران میدهد. روی سقف حلبی لانهی مرغها هم میبارد.
خاله از اتاق میآید بیرون و صدای راه رفتنش روی ایوان بلند میشود. توی اتاق شلوغ است. دایی هم آمده است. ننه جان و خاله مشغول پختن نان خلفه هستند. بابا رفته است آرد برنج بخرد بیاورد. آسمان انگار تاریک شده است. ولی هنوز شب نیامده است. باران از صبح یک ریز دارد میبارد. توی حیاط نهرهای کوچک و برکههای کوچک آب درست شدهاند. مرغ و خروسها و غاز و اردکها رفتهاند توی لانه. اگر بیرون بودند زیر بوتهها برای خودشان کنجله میشدند و پرهایشان را پوش میدادند و ساکت و آرام به سرما و باران نگاه میکردند حتمن. ننه جان اول نمیخاست نان بپزد. فکر اسماعیل بود. به زن دایی گفت که دبهی آرد برنج را بیاورد تا خاله خمیر درست کند و ننه جان نان خلفه بپزد. هوای بیرون سرد بود و آسمان از ابرهای پرباران تیره بود و همه چپیده بودیم توی اتاق ننه جان. زن دایی دبهی آرد را آورد و داشت ژاکتش را درمی آورد که ننه جان زد توی ذوقش که: «این چیه آوردی؟ کمه. با این نمیشه نون درست کرد که...» کم هم نبود همچین. زن دایی هم سریع از حالت درآوردن ژاکت به پوشیدنش تغییر حالت داد و از اتاق رفت بیرون. بعد بابا آمد. خیس و تلیس از باران. و زمزمههای نان پختن دوباره توی اتاق پا گرفت. بابا رفت سراغ زن دایی. زن دایی دبهی آرد را دوباره آورد. ننه جان دیگر نمیتوانست نه بگوید. همهمان نان میخاستیم. همهمان جمع شده بودیم توی اتاقش و ازش نان میخاستیم. خاله شروع کرد به درست کردن خمیر...
زل میزنم به چاه آب توی حیاط. همین طور زل میزنم و سرما را حتا فراموش میکنم... نگاه خیره. به دورتر نگاه میکنم. به منظرهی مه آلود شالیزارهای بایر از میان درختها و لولههای پرچین... پیش خودم میگویم باید الان یک تصمیم بگیرم. باید تکلیف خودم را با این زندگی مشخص کنم. باید الان که بیهیچ دغدغه و اضطرابی اینجا نشستهام تصمیم بگیرم، دو دو تا چهار تا کنم... اما صدای باران و منظرهی تاریک و مه آلود اجازهی فکر کردن و تصمیم گرفتن به من نمیدهد...
مامان صدایم میکند. همه توی اتاق نشستهاند. ننه جان خمیر را گلوله گلوله میکند، با کف دستش پهنش میکند و میگذارد روی گمج تا پخته شود. بعد خاله نان را میگذارد روی چراغ نفتی تا نان باد کند. منظرهی باد شدن نان روی چراغ نفتی... نان حاضر است. نفری یک نان دستمان میگیریم. نان گرم و شیرین. با پنیر و گردو و تخم مرغ آب پز میخوریم... ننه جان میخندد و برای همسایهها هم نان درست میکند...
از سیه خانهی خیال
برآی
سوی راهی که راه توست
درآی
نیما یوشیج
پس نوشت: نظر خصوصی بود. اما نقلش خالی از لطف نیست:
امروز دو تا خلاف عادت کردم. اول اینکه امروز دوشنبه بود با این حال رفتم سینما. دوم اینکه من دو تا سانس پشت سر هم این فیلم را دیدم. به عبارتی میکند هشت هزاااااارر تومان. یک بلیت برای ساعت ۱۲ خریدم. نمیدانم چند نفر توی سالن بودند. اخر کمی دیر سیدم. همه جاگیر شده بودند. ولی خدای را شکر فیلم هنوز شروع نشده بود. پیامهای بازرگانی بود هنوز. تا جایی که ادم نبود رفتم جلو. سینما خلوت بود و میشد روی هر صندلیای که دوست داری بنشینی. از ردیف هشتم مرکزیترین صندلی را نشانه رفتم. همه پشت من نشسته بودند. وقتی فیلم تمام شد جز من و بلت پاره کن سالن و یک نفر دیگر کسی نبود. برای سانس بعدی هم رفتم بلیت خریدم. جز من سه زوج دیگر بودند. دوباره روی همان صندلی نشستم. دوباره همه پشتم نشسته بودند. دوباره فیلم تمام شد و فقط من و همان بلت پاره کن و تنها یکی از زوجها از سالن خارج شدیم. بلیت پاره کنه مات و مبهوت من مانده بود که پرسید مگر فیلمش خیلی قشنگ بود که دوبار نگاهش کردی؟ پس چرا سالن اتقدر خلوت است؟ چرا همه وسطش میروند؟ گفتم اره خب.
و هنوز مبهوت حرف نزدنها و خیره شدنهای علی هستم...
یا خدا... این مهستی و خاندنهایش را تا ابد این گونه آرامش دهنده نگاه دار...
۱-آرش حال و حوصلهی بحث کردنش را دارد. من ندارم. یعنی یاد نگرفتهام حتا اگر چیزی درست باشد برای حقنه کردنش به دیگران تلاشی بکنم. با راننده تاکسی سر صحبت را باز میکند. راننده نالیده. از جلوبندی ماشین که دفعهی پیش ۷۰تومان آب خورده بود و حالا ۱۶۰تومان برایش آب خورده مینالید. آرش میپرسد: تو انتخابات جمعه شرکت میکنید؟ راننده میگوید: اینا فقط بلدن پزشو بدن. ما کارهای نیستیم. ما مهم نیستیم. هی صبح تا شب از همین رادیوی فکسنی تو گوش من میخونن که وظیفهی تو اینه که بیای رای بدی. بعد من رای میدم. اونا پز میدن. یه عده به پول و خوشبختی میرسن. همهی بدبختی هاش میمونه برای من و امثال من... آرش میگوید: خب رای ندید. برای چی وقتی میدونید کوچکترین اهمیتی ندارید رای میدید؟ یه جور اعتراض. اون وقت این عوضیها هم به اسم من و شما ۱۰۰۰تا دری وری به هم نمیبافن.... راننده چانهاش را میخاراند و میگوید: والا چی بگم؟ شما راست میگی. پسر منم که دبیرستانیه راست میگه. بسیجیه. یعنی الان همهی بچه مدرسهایها بسیجین دیگه. راهپیمایی ۲۲بهمن رو هم رفت. میگه اگه ما نریم رای بدیم آمریکا صاف مییاد میشینه رو تهران. ملتفتی چی میگم؟ شما هم راست میگی. اونم راست میگه. نمیدونم والا.... آرش میگوید: آمریکا کجا بود برادر من؟ آمریکا اصلن سگ کی باشه؟ آمریکا اصلن اختراع خود ایناست... تا بیاید بیشتر توضیح بدهد میرسیم و باید پیاده شویم.
۲-سوار اتوبوسهای بیمارستان شریعتی راه آهن هستیم. پایینتر از میدان انقلاب یک مغازه ستاد انتخاباتی شده. روی شیشهی مغازه اسم طرف را نوشتهاند و پایینش خیلی درشت: دکترای فیزیک هستهای از انگلستان. انگلستانش خیلی تو چشم است. مهدی میگوید: ببین. اگه اپلای کنی فایده ش اینهها. میتونی بگی دکترا از انگلستان. کلی کلاس داره. الان تو بگو دکترا از دانشگاه تهران. کسی پشمم حسابت نمیکنه. اما اینو نگاه کن... میگویم: چرت نگو. مگه تصویب نکردن که کل مدارکی که از انگلیس گرفته شده باطله؟! مهدی میگوید: پس این دروغ میگه. ما بهش رای نمیدیم. بیسواد پر رو اومده برای ما دکترا دکترا میکنه!
بعد توی اتوبوس بلند بلند اسم اساتیدی که دکترایشان را از انگلیس گرفتهاند لیست میکنیم و بهشان میخندیم که با این قانون مجلس از ما هم دیگر بیسوادترند... بعد یک نفر برمی گردد میگوید: یک هفته قبل از شروع ماجرای انتخابات قانون شو خودشون لغو کردن.
گفتم: جدی؟ اینا که ۳هفته قبل انتخابات رفته ن مرخصی و تعطیلات که!
بغل دستیاش میخندد و میگوید: عکسای زمان ناصرالدین شاه و و مظفرالدین شاه و قاجارو دیدی؟ ناصرالدین شاه اون وسط وایستاده و همه به حالت چاکری و نوکری کنارش وایستادن؟ کتابای زمان قاجار رو خوندی؟ اعتمادالسلطنه میشناسی؟ کتاباشو بخون... مسابقهی چاکری و نوکری راه انداخته بودن... حالا اینا رو نگاه کن. شعاراشونو نگاه کن... مسابقهی ولایت مداری راه انداخته ن... اون زمان هم کسی به فکر چیزی نبود. الان هم... همونه به خدا... همه به فکر اینن که خودشونو تو عکس جا کنن...
چیزی نمیگوییم.
۳-روی بورد انجمن اسلامی دانشکده ۲ تا کاغذ آ۳ سفید میچسبانیم و بزرگ مینویسیم: انتخابات مجلس. نظرات شما:
کسی نظری نمیدهد. صبح چسباندیم. عصر که داشتم میرفتم از بین آن همه آدم توی دانشکده فقط ۱نفر نظر نوشته بود: روز جمعه همهی ما پای صندوقهای رای میرویم تا به جهانیان ثابت کنیم که خریت انتها ندارد!
- ممد، کمد داری؟
- آره.
- می تونم کتابمو بذارم تو کمد تو؟
- کمد دارم ولی کلیدش زندان اوینه. بهم پس ندادن...
مینشینم روی صندلی. کتابم را درمی آورم. توی صندلی فرو میروم و لم میدهم. صادق میپرسد ناهار چی بود؟ میگویم: کتلت و ماکارونی. احتمالن تا الان کتلتش تموم شده... صادق به محمدرضا میگوید: چی کار کنیم؟ محمدرضا ازم میپرسد: هستی؟ میگویم: آره. کیفش را میگذارد روی میز و با صادق میروند. به این فکر میکنم که این شیرازیها چرا این قدر دوست داشتنیاند؟! در را هم میبندند. هیاهوی سر ظهر لابی دانشکده خفه میشود. کسی توی دفتر انجمن نیست. توی صندلی بیشتر لم میدهم و کتاب را جلوی چشم هام میگیرم. زانوهایم درد میکنند. یک صندلی دیگر میآورم. جفت پاهام را روی صندلی میگذارم و به حالت درازکش مشغول خاندن میشوم. میدانستم که صبح، «چرخدندهها» توی مترو تمام میشود. و چه قدر هم چرت و مزخرف تمام شد. یعنی فقط ۱۰صفحهی اولش ارزش خاندن داشت. کلن این کتابهای نشر چشمه مزخرفاند. به لعنت خدا نمیارزند. مثلن به چاپ دوم رسیده بود خیر سرش. حالا «فلینی از نگاه فلینی» توی دستهایم است. ورق میزنم. سوال و جوابهای چرت و پرت زیاد است. یک جا در مورد مذهبی بودن از فلینی سوال میپرسد خبرنگاره. فلینی هم شروع میکند به گفتن که آره.. سر اولین فیلمم روز اول کارگردانیم رفتم کلیسا تا دعا بخانم... کمتر میخانم. بیشتر میروم توی هپروت. یاد فیلم آمارکورد میافتم که هفتهی پیش دیدم. بعد به بیرون در فکر میکنم. مهدی و موسا توی سایت مشغول به هم چسباندن تکههای فیلمی هستند که برای پروژهی روش تولید گیر آوردهاند. گفتم پروژه همین طرز ساختن کپسول را برداریم برود پی کارش. حوصلهی سایت نداشتم. گرم بود. شلوغ بود. حوصلهی چرت و پرت گفتن هم نداشتم. توی لابی... خبری نبود. کسی نبود که بخاهم باهاش حرف بزنم. کسی هم چیزی برای گفتن به من ندارد قاعدتن. آخ... آمارکورد... ممد در را باز میکند. وضو گرفته است که نماز بخاند. کمی جابه جا میشوم. میگوید راحت باش. دوباره لم میدهم. میگوید: چی میخونی؟ جلد کتاب درب و داغان است. اسم کتاب را بهش میگویم. میگوید: جاده را حتمن باید ببینی. میگویم: برام بیار دیگه. میگوید: بابا من که فیلم ندارم. سی دی شو از یه بنده خدایی گرفتم دیدم پس دادم. میگویم: مردک این چه عادتیه؟ میگوید: چی کار کنم؟ هارد کامپیترم فقط ۸۰گیگه. میخای فیلم هم توش ذخیره کنم؟!!! بعد میگوید: یعنی جاده رو ببینی سرتو به در و دیوار میکوبیها. برایش یک بار گفتهام که میخاهم هر فیلمی که توی اسمش کلمهی جاده است ببینم. هر کتابی که توی اسمش کلمهی جاده است بخانم و همین طور هر شعری... میخاهم هر نگاه جدیدی به جاده را یاد بگیرم و از کف ندهم... میگویم: همین آمارکورد هم با روحم بازی کرد... این مرد خداوندگار طنزه اصلن. بعد خندهام میگیرد. تعریف میکنم: آقا تو این آمارکورد یه سکانس داره که بچههای مدرسه میرن پیش کشیش به اعتراف کردن. بعد یکی شون ماجرای جق گروهی رو تعریف میکنه. ممد میزند زیر خنده. میگویم: وایستا حالا. اینا ۴نفری میرن تو یه ماشین و شروع میکنن اسم دخترا و زنا رو آوردن و توصیف کردن و با خودشون ور رفتن. بعد دوربین مییاد بیرون ماشین. اینا که از بالا پایین دخترا تعریف میکنن دو تا چراغهای ماشینه پرنور و پرنورتر میشه. بعد کم کم چراغای ماشینه شروع میکنه به روشن و خاموش شدن. روشن و خاموش شدن. بعد هم کم کم خاموش میشه... ممد وسط دفتر انجمن از خنده روده بر میشود... میروم توی لابی. بعد میروم سر همان کلاسی که صبح کنترل داشتم. حائری خاب آور است. با اینکه دیشب ۸ساعت تمام خابیدم باز هم سر کلاسش خابم گرفته بود. وسطهای کلاس آن دختر علوم مهندسیه که همیشهی خدا، انگار که آمده است عروسی یا شاید شب زفافش است و هفت قلم آرایش میکند، هم آمد و صاف نشست پشتم. بوی ادکلن یا عطرش نفرت انگیز بود. حالم را به هم زد. ۴۰دقیقهی تمام با یک حالت انزجار زور بوی ادکلنش توی دماغم بود و زور میزدم جزوه بنویسم و به حائری گوش کنم. دلم میخاست برگردم بگویم: پتیاره مجبوری شیشه ادکلنو خالی کنی رو هیکل قناصت؟ مینشینم ته کلاس. بعد از نیم ساعت خابم میگیرد. میخابم. چشم هام را میبندم و همان طور دست به سینه میخابم. حامدی تق تق میزند به تخته. از خاب بیدار میشوم. نخاب آقا... بیدار میشوم و لبخند میزنم... کلاس تمام میشود. میآیم توی لابی. کسی نیست. موسا را میبینم. موسای کانون پرورش فکری را. کنکور داده است. میپرسم چطور بود؟ میگوید راضی نیستم. میگوید این ۳-۴تا رفیق شریفیم که ترکوندن. اگه همه اون جوری داده باشن که بدبخت میشم. میگوید: حتا اگه شبانهی شریف هم شده میرم.ام بیای فقط شریفش به درد میخوره. میگویم اگه خدای ناکرده قبول نشدی شریف... میگوید: هدف منام بیای شریفه. زمان مهم نیست... وقتی هدف تو انتخاب کنی دیگه زمان موضوعیت نداره... اگه امسال نشد یه بار دیگه برای شریف میخونم.. میگویم آها. میگوید تو چکارهای؟ تصمیمت چیه؟ کنکور مکانیک؟ سربازی و کار؟ کنکور رشتهی دیگه؟ میگویم: هیچ. نمیدونم. هیچی نمیدونم. میگوید: حیفی تو پیمان. تصمیم بگیر. زود تصمیم بگیر. این جوری حیف میشی... اگه خودت تصمیم نگیری جریان تو رو میبره. آره. همین جوری جریانه تو رو دوباره وارد دانشگاه میکنه و کسی هم که واردش میشه فارغ التحصیل ازش بیرون میاد... اما این جریانه بهت کار یاد نمیدهها... بعدن فردا نمیتونی سینه تو سپر کنی بگی من... بعدن هی پشت یه نفر دیگه قایم میشیها... میگویم: آره... میدونم... ولی... میرود. خداحافظی میکنیم. مینشینم کنار آزموده. میگویم عید چه کارهای؟ میگوید: قزوین دیگه. میگویم: آخرش قسمت نشد ما یه بار از رحیم آباد بیایم قزوین. البته من با پراید مشکلی ندارم. پرایده هر چیش بشه دلم نمیسوزه. میگوید: پراید نمیتونه. دوستام با پژو رفتن وسط راه تو گل و سربالایی گیر کردن با نیسان ماشینو بکسل کردن بیرون آوردن. بعد میگوید: بیا جلوم وایستا. بیا جلوم وایستا. استاده منو نبینه. جلویش میایستم و با دستش من را هدایت میکند و من هم مثل یک گل آفتابگردان میچرخم. استاده از پلهها میرود بالا. میگوید: نمیخام الان برم سر کلاسش. منو ببینه گیر میده... ۳تا دختر غریبه و خوش قد و قامت و آلاگارسون از در وارد میشوند. نگهبان جلوی در نگاهشان میکند. بعد کم کم همهی بچهها برمی گردند نگاه میکنند. عرفان میگوید: مکانیکی نیستن. دخترها وارد لابی میشوند. یحتمل از این ورودی جدیدیها هستند که همهی دانشکدهها سر میزنند. اما با آن سر و وضع بدجایی آمدهاند. تا وسط لابی میآیند و یکهو انگار سنگینی ۳۰-۴۰جفت چشم را روی خودشان حس میکنند. امیر زیرچشمی نگاه میکند. من کشته مردهی این زیرچشمی هیزی کردنهایش هستم... دخترها بیرون میروند... یکهو همایون داد میزند: رفتن. و با ۷-۸تا از بچههای ۶ میدوند سمت در و از پشت شیشههای در، رفتنششان را نگاه میکنند... از خنده میترکم. مهدی هم وحشی بازی را که نگاه میکند دلش را میگیرد و میخندد و از وسط تا میشود... آزموده میگوید: دوستدخترای سناوندی بودن. بعد گیر میدهد به من که بدبخت یه دوسدخترم نداری بیاری مکانیک ملت بخندن و وحشی بازی دربیارن. میگویم: برو بابا. میروم دفتر انجمن کتاب «کنترل مدرن» دورف را برمی دارم و میگذارم توی کیفم. تو این را میخانی؟ میخانم بابا. میخانم. پنجرهی انجمن باز است. خوب است. هوا عوض میشود. اما یحتمل باز این علی سیگار کشیده. چرت دارم میگویم. او که سیگارش را میرود بیرون میکشد. یک دور به کتابهای توی کتابخانه نگاه میکنم. مهدی میگوید باز این کوثری نبود ما باهاش پروژه بگیریمها. میگویم برادرزاده ش اینجاست. ایناها. تیای نیروگاه حرارتی ما هم بود. میخای بهش بگم برات آمار بگیره؟ میگوید: نمیخاد. میزنیم از دانشکده بیرون. سر ۴راه امیراباد نیم ساعت معطل میشویم تا چراغ عابر پیاده سبز شود. به پلیس سر ۴راه که شماره پلاک یک ماشین عبوری را هی با لبهایش تکرار میکرد تا حفظ شود و برایش جریمه بنویسد خندیدیم. حافظه اش در حد ماهی قرمز بود. به لکسوس شاسی بلندی که موقع پیچیدن انگار یکهو ۱۸۰درجه چرخید و فرماندهی خیره کنندهاش فحش خار و مادر را کشیدیم. از ۴راه رد شدیم... خسته نبودم.
آره... فکر کنم از زیتون پرورده شروع شد. از زیتون پرورده شروع شد که من از کلمهی «پرورده» خوشم آمد. پرورده بودن یک چیز یعنی به کمال رسیدن و به اعتدال رسیدن آن چیز. زیتون پرورده هم ترش است هم شور است هم تلخ و همهی اینها با هم است که باعث میشود ملس باشد. ملس بودن خیلی ویژگی مهمی است. ملس بودن انتهای مزه است... سر همین چیزها بود که عاشق کلمهی پرورده شدم. بعد نمیدانم کی اصطلاح «احساسات پرورده» را انداخت توی دهنم.. این عقیده و باور توی ذهنم ثبت شد که آدم برای ملس شدن (یعنی کامل شدن) باید احساساتش را بپروراند. باید احساساتش پرورده باشند. نه تنها احساسات بلکه باید فکرها و عملها و و کردارها و گفتههایش همه پرورده باشند. آدمی که احساساتش پرورده است یعنی فهمیده است عاشقی یعنی چه، شور عشق را تا به انتها کسب کرده و عشق را در خودش پرورده است و میداند که به هر آدمی باید چه قدر از عشق جوشانش را بدهد. میداند که کی باید عشقش را فوران بدهد. برای اینکه آن را پرورده است. آدمی که احساساتش پرورده است، نفرت را تجربه کرده، عشق را تجربه کرده، حسرت و غرور را به غایت تجربه کرده چوب همهشان را خورده و میداند که هر کدامشان را باید چه جوری و کجا ابراز کند. آدمی که ارادهاش پرورده است می داند کی باید کاری را شروع کند میداند که باید چه جوری کاری را به انجام برساند. میداند که چه طور بر اندیشهی نتوانستن و نشدن پیروز شود. آدمی که احساسات و عقل و شعورش پرورده است همه چیزش دست خودش است... نمیدانم. همیشه این حسرت پرورانده بودن احساسات و عقل و شعور برایم مساله بودهاند... همیشه فکر کردهام به همین راحتیها نیست، به «عرق ریزان روح» نیاز دارد این جور چیزها...
کاری ندارم که درایو فیلم خوبی هست یا نیست. فقط یک جاهایی از فیلم هست که شدیدن فهمیدهام. همان جاهایی که رایان گاسلینگ نشسته است پشت فرمان ماشین و دوربین کاشته شده کنارش روی صندلی کمک راننده. او رانندگی میکند. در خیابانهای سیاه و پرسایهی لس آنجلس میراند. ۴راهها را رد میکند. از این خیابان به آن خیابان میپیچد. و دوربین هر از چند گاهی صورتش را نشان میدهد. آن حالت پشت فرمان نشستنش. آن بیخیالیاش. آن حالت آرامش چشمها و صورتش. آن لبخند نامحسوسی که روی لبهایش نشسته. آن سکوت حاکم بر فضای ماشینش. آن نگاه آرام و خیرهاش به رو به رو. به خیابانها. به جادهها... خوب درک میکردم. یعنی اگر یک چیز فیلم شاهکار باشد همین پشت فرمان نشستنهای رایان گاسلینگ است. رانندگی آدمها خیلی چیزها را در موردشان مشخص میکند. طرز سرعت رفتن و پیچیدن و راه دادن و ایستادن و توقف کردن و خیلی چیزها میتوانند معرف خیلی ویژگیهای اجتماعی راننده باشند. اما توی جاده... به نظر من وقتی راننده میافتد توی جادهای که فقط خودش است و آن جاده و رفتن، بُعد دیگری از وجودش نمایان میشود. وقتی دقایق زیادی فقط رفتن است و راندن، و سکوت در ماشین برقرار است، وقتی دیگر مسابقهی ابلهانهی جلو زدن از دیگران مطرح نیست و فقط باید رفت، دقیقن همان جاها صورت راننده، طرز خیره شدنش به جاده و سرگردانی چشمهایش عمیقترین حالات درونیاش را نمایان میکند. دقیقن همان جا است که آدم خود خودش است. دقیقن همان جاها است که حال و هوای اصلی آدم توی صورتش نمایان میشود. لبخندی اگر باشد زورکی نیست. احساس نفرتی اگر هست حاصل برانگیختگی حضور یک کثافت نیست. غمی در چشمها اگر هست غمی به راستی عمیق است... میفهمی چه میگویم؟! من و بابام زیاد کنار هم نشستهایم. او راننده و من کناردستش یا بالعکس... به هر حال زیاد بوده. بابام این جور وقتها اخم میکند. جدی جدی میشود.. خودم را زیاد نمیدانم... خودم، راستش بستگی به جادهی جلوی چشم هام دارد... نمیدانم... زمستان جاده میطلبد رفیق....
چیزهایی هست که باعث سرخوشی عمیق میشوند. چیزهایی هستند که ته تههای وجود آدم را از شدت لذت قلقلک میدهند. چیزهایی که لذت بخشند. مثلن یک هوای خوب. دوستانی دارم که برای توصیف یک هوای خیلی خوب میگویند هوا ۳کصیه. انگار ۳کصی بودن چیزی یعنی نهایت لذت آوریاش. چرند میگویند. همهشان سگ دریوزهی فرویدند... بعضی هواها جاودانهاند. حسی از همیشگی بودن را به دل آدم مینشانند. همیشگی بودن... من مانده بودم تهران. خانواده رفته بودند و من مانده بودم تنها. از خانه زدم بیرون. به یک پیاده روی طولانی رفتم. هوا ابری بود. از آن ابریهای بهمنی تهران. در پیاده روهای خلوت تهرانپارس گشتم و بعد از بالای خیابان به سمت خانه برگشتم. هوا ابری بود. ولی نه ابری محض. از آن ابریها که خورشید هم گهگاه از پشت ابرها نور روز را زیاد و کم میکند. صبحش باران باریده بود و آسفالت خیابان هم خیس بود و هم خشک. یک جور حالت خنکی و سردی مطبوع. چیزی که هست آن قاب عکسی است که جلوی چشم هام شکل گرفته بود. ابرهای خاکستری بالای سرم بودند. آن انتهای خیابان خورشید از پشت ابرها شیری رنگ به نظر میرسید. خیابان خلوت بود. ماشینی درش پارک نبود. آسفالت از باران صبح گله به گله خیس و خشک بود. نسیمی میوزید و آن پایین پراید مظلومی که اسمش لاک پشت است گوشهی خیابان کپیده بود. برای من هواهای ابریِ این جوری، همان هوای جاودانهاند. احساسی از همیشگی بودن در من شروع شد و بعد احساسی از دلتنگی... باید میرفتم. آن احساس دلتنگی نمیگذاشت آرام و قرار بگیرم... باید میکندم و میرفتم... باید به جاده میزدم... و رفتم...
یک چیزی هست در جادههای مه آلود که همیشگی است. جاودانه است. ته وجودم را قلقلک میدهد. میفهمی؟! آن آبی و خاکستریِ مه که کوهها را در بر گرفته و حالا پایین آمده و خودش را به سطح جاده میمالاند. جادههای مه آلود یادت میآورند که سنگ روح دارد. چشمه روح دارد. درخت و کوه هم روح دارند و روحِ کوه همان مه است... مه روح کوهستان است... چراغهای ماشینهای توی جاده. یک جور مشخص نبودن و ابهام و یک جور احساس خطر شیرین... میفهمی؟!
توی کتابی میخاندم که: "ما خاطرات پررنگ خود را از تجارب خوشایند روی هم میگذاریم و به یاد میآوریم و به این ترتیب مدام در پی فعالیتهای تازهایم و از آنها ارضا نمیشویم. ما اگر بیاموزیم که چنین خاطراتی را مدام بازسازی کنیم دیگر نیازی نیست که در جستوجوی بیپایان لذت باشیم...." راستش این روزها کارم شده است بازسازی خاطرات جادهی مه آلود و راندن و رفتن و زیر باران و برف رفتن. یک جور دلخوشکنک. شاید هم یک جور بازسازی مداوم حس جاودانگی. نه... حالم خوب است. خیلی خوب است. آرام آرامم. بیقرار نیستم. نگرانی... نمیدانم. شاید... خیال بازی میکنم. کیف پول صورتیاش مانده بود توی دستهای تو... برایت تعریف کردم که چه قدر خیال انگیز بوده همین اتفاق کوچولو برایم و برایت که تعریف کردم خندیدی از این همه خیال بازی من... آدمهایی هستند که آزاردهندهاند. مثلن پسرکی که ترم پیش موقع ارائهی پروژهی درسیاش برای نشان دادن اهمیت به صرفه بودن اقتصادی یک پروژه با تمام وجود داد میزد: ما در جهان امروز زندگی میکنیم. جهانی که مهمترین چیزش پول است. پول. پول.... من نمیفهمم این چیزها را... چیزهایی که همه میفهمند و من نمیفهمم یک جور حس خطر و ناامنی بهم میدهند... این روزها حکایتهای پولدارشدنش (رسیدن به آرمانش) متواتر نقل میشود و نمیدانم چرا برایم آزاردهنده است این... این روزها که همهاش خابمان میگیرد و میرویم و توی نمازخانه دراز میکشیم و نگرانیهایمان را میشماریم... همه چیز دارد تمام میشود. راستش دیگر حال و حوصلهی حسرت خوردن ندارم. اصلن یکی از دلایل آرام بودن و خوش بودنم این است که دارم یاد میگیرم حسرت از دست رفتهها و نکردهها و کردهها را نخورم... این روزها مینشینم به بازسازی خاطرات جاودانه... خیلی وقت است که دیگر به خودم فشار نمیآورم. چند وقت است که دیگر خودم را اذیت نمیکنم... چه میگویم من؟ من حالم خوب است...
یک سری چیزها هستند که آدم فقط میخندد بهشان. بعد این خندیدنه یک جور خندهی انسانی نیست. یک طنز مشترک انسانی نیست. یک چیز حیوانی هم نیست.ای کاش حیوانی بود...
مثلن همین بچههای دانشگاه اراک. رییس دانشکدهشان عوض شده و این بابا آمده غذای ۵شنبههای کل دانشگاه و خابگاهها را قطع کرده. زده کل شورای صنفی و انجمنهای علمی دانشگاه را هم نابود کرده. بعد بچههای دانشگاه اراک امروز در اعتراض به این ابله اعتصاب غذا کردهاند... مشکلاتی که به وجود آمده هم مشکلات درجهی اول انسانی (گرسنگی و شکم) بوده...
طنز ماجرا روی کار آمدن همچین آدمی نیست. طنز ماجرا گزارش سایتهای خبری از این اعتصاب است:
«در بیانهای که جمعی از معترضین آن را تنظیم نمودهاند با اشاره به اعتقاد راسخ به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و ولایت مطلقه فقیه اعلام کردند پیرو راه شهیدان احمدی روشن وعلیمحمدی هستند و در ادامه این بیانیه خواستار حل مشکلات صنفی و آمورشی مانند روشن سازی پیرامون افزایش شهریه دانشجویان شبانه، شفاف سازی نسبت به حذف ارزاق دانشجویی، رفع کمبود بودجههای علمی و آزمایشگاهی که برای دانشجویان این دانشگاه موجبات نقصان در تحقیقات علمی آنان شده است، برگرداندن غذای حذف شده روز پنج شنبه و... شدند.»
میفهمی چه میگویم؟ یعنی تو برای ناهار روز ۵شنبهات هم حتمن باید قسم بخوری که اعتقاد راسخ به نظام مقدس و ولایت فقیه داری... خنده دار نیست؟!
ایستگاه میدان حر سوار میشوم. مترو هنوز به ایستگاه توپخانه و دروازه شمیران نرسیده و خلوت است. یک صندلی خالی است. مینشینم. ته دلم احساس مزد و پاداش گرفتن میکنم. از ایستگاه متروی میدان انقلاب بدم میآید. صدها متر پیاده روی پوچ در هوای مانده و خفهی زیر میدان انقلاب، آمدن صدها آدم از روبه رو، تنه خوردن، آدمهایی که هی میخاهند ازت سبقت بگیرند در آن تونل پست و خاک گرفته، تنه خوردن... بعد هم تازه باید بعد از ۳ ایستگاه خط عوض کنم. و چه خط عوض کردنی؟ از گوری تنگ به گوری تنگتر رفتن. به خاطر همین پیاده روی هر روزهی امیرآباد انقلابم را تا میدان حر ادامه میدهم. خیلی وقت است که مسیر پیاده روی هر روزهام شده امیرآباد-میدان حر... و این پیاده روی امیرآباد تا میدان حر... مینشینم روی صندلی. ویرم میگیرد کتاب بخانم. کتابی که از کتابخانه مرکزی گرفتهام: فلینی از نگاه فلینی. دوستی ۲-۳تا از فیلمهایش را به دستم رسانده و میخاهم نگاه کنم. کتاب را فرهاد غبرایی ترجمه کرده. مرحوم فرهاد غبرایی. قدیمی است. از ترجمههای فرهاد غبرایی خوشم میآید. «سفر به انتهای شب» را هم او ترجمه کرده بود. کتاب را دستم میگیرم. بیشتر برای این دستم میگیرمش که ۱ صفحهاش را بخانم و بعد چشمهایم خسته شود و بتوانم روی صندلی چرت بزنم. ۲-۳صفحهی اول را میخانم. خوشم میآید. کتاب یک مصاحبهی طولانی با فدریکو فلینی است. از لحن حرف زدن و خاطره تعریف کردن فلینی خوشم میآید. نگاهش به جهان. طرز کار کردنش... جذبش میشوم... نمیفهمم کی به ایستگاه توپخانه میرسیم و یکهو مترو از صدای هجوم آدمها پر از همهمه میشود. سرم را از کتاب بالا نمیآورم. حوصله ندارم پیرمرد ببینم و لذت خاندن کتاب را با دادن جا به او عوض کنم. اما پیرمردی هم نیست. ۲تا جوان میآیند بالای سرم میایستند و مترو که وارد تونل تاریک میشود شروع میکنند به حرف زدن، به بلند بلند حرف زدن. زور میزنم که حواسم را روی کتاب متمرکز کنم. اما نمیشود. به زبان خودشان حرف میزنند. نمیتوانم بفهمم کجایی است. لری، چهارمحالی، ایلامی... نمیفهمم. دیلاقاند و نخراشیده. بلند بلند حرف میزنند و به زبان خودشان برای هم ماجرا تعریف میکنند. حواسم پرت میشود. بیخیال خاندن میشوم. نگاهشان میکنم. در عالم خودشان به سر میبرند. درست روبه رویم ایستادهاند. کتاب را دوباره باز میکنم. دوباره سعی میکنم بخانم. نمیشود. صدای یکیشان خیلی کلفت است. کتاب را میبندم و به روبه رویم زل میزنم. به منظرهی روبه رویم. شلوار پارچهای سیاه پوشیده و درست شکمش روبه روی صورتم قرار دارد و زیپ شلوارش... تصمیم میگیرم بزنم. با مشت بزنم به زیپ شلواری که روبه رویم قرار گرفته. محکم بزنم و داد هم بزنم که چرا خفه نمیشی مرتیکه؟ تصور میکنم که دارم میزنم. باید محکم بزنم. محکم که بزنم تا میشود جلویم. به سمت عقب تا میشود و بعد میتوانم یک مشت دیگر را هم حوالهی صورتش کنم. چرا بلند حرف میزنی؟ها؟ این همه جا. عدل باید بیای بالای سر من هر و کر راه بندازی؟ بعد باید سریع بلند شوم و آمادهی مشتهای او بشوم... همین طوری زل زدهام و دارم فکر میکنم که جوری بزنم که از هستی ساقط شود. حقش است. چرا این قدر بلند بلند حرف میزند و میخندد... بعد انگار میفهمد که چه نقشههای شومی برای زیر شکمش دارم. کمی میرود عقبتر... کتاب را دوباره باز میکنم... ۹۰درجه تغییر زاویه داده است... یعنی فهمیده است؟ همین که خفه شود بگذارد من قصهی نقاشیهای خرچنگ قورباغهی فلینی را بخانم برایم کافی است... دیگر دارد به اینجایم میرسد. حتا یک کلمه از حرفهایشان را هم نمیفهمم... بزنم؟!
بزنم؟!
یکهو برمی گردد. دوستش هم میرود. حجم جمعیت را به زور کنار میزنند و توی ایستگاه پیاده میشوند. نفس راحتی میکشم. همین که دوباره شروع به خاندن میکنم جسمی مانتوپوش روبه رویم میایستد و شروع میکند به بلغور کردن: علی، میخای چی کار کنی؟!
کتاب را میبندم. یک نگاه به آقا و خانم میاندازم. با غیض کتاب را میاندازم توی کیفم و به زمین زل میزنم و به حرفهایشان گوش میدهم.
"یک بار در نیمهی تابستان، من او و همسرم با هم قدم میزدیم و دربارهی حرکات اجرام منظومهی شمسی صحبت میکردیم. در آن لحظه به ذهن ویتگنستشاین خطور کرد که هر کدام از ما در ارتباط با دیگری نمایندهی حرکتهای زمین، خورشید و ماه شود.
همسرم خورشید بود و با گامهای استوار به سوی مرغزار قدم برمی داشت. من زمین بودم و به دورش میگشتم. و پرشورترین وظیفه از آن ویتگنشتاین بود که نقش ماه را ایفا میکرد و در حالی که من به دور همسرم میگشتم او نیز به دور من میچرخید.
ویتگنشتاین با حرارت و جدیت فراوانی وارد این بازی شد و در آن حین که فریادزنان میدوید و به ما دستور میداد، به خاطر تقلای فراوان کاملن خسته و از نفس افتاده و گیج شده بود...."
از کتاب خاطراتی دربارهی ویتگنشتاین/نورمن مالکوم و گئورگ فون رایت/ ترجمهی همایون کاکاسلطانی/نشر گام نو/ ص۷۴
حاضرم قسم بخورم که الان «حمیرا» توی بهشته و داره برای خدا و پیامبرها و امامها و اهل بهشت شعر «الا یا ایهاالساقی» رو با آواز میخونه....
۵شنبههای هر هفته میروم شهر کتابِ ۷حوض. با میثم میرویم. بعد از کلاس زبان. زیرزمینش کتابهای کودکان و کتابهای زبان و اسباب بازی است. طبقهی همکف کتابها، و طبقهی دوم هم لوازم التحریر و مولتی مدیا. نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و هر بار که میروم چیزی میخرم. یک دفترچه یادداشتِ تو دل برو یا چند تا کتاب یا یک کتاب داستان سری بوک ورم آکسفورد. «سه گزارش کوتاه دربارهی نوید و نگار» را که دیدم با خودم شک داشتم که بخرمش یا نه. معمولن خریدهای کتابیام به روز نیست و سعی میکنم کتابهای قدیمیتر را که ارزانتر (!) هم هستند بخرم. تیراژش را که دیدم گفتم حتمن این کتاب مصطفا مستور هم خوب میفروشد. پشت جلد و قیمت را هم که نگاه کردم، دیدم زیاد گران نیست. خریدم.
هنوز راز پرفروش بودن مصطفا مستور را کشف نکردهام! نویسندهای که به نظرم توی هر کتابش پیوسته خودش و لحنش را تکرار میکند. این بار هم تکراری بود. هر چند صفحهی آخر کتاب را که تمام کردم احساس بیهودگی نداشتم، ولی احساس خاندن کتاب جدیدی از مصطفا مستور را هم نداشتم.
صفحهی اول کتاب جدید مستور مثل این تبلیغهای فیلم سینماییها است که بازیگر اصلیاش مینشیند روی یک صندلی و چشم تو چشم میگوید: «این فیلم را من بازی کردهام و فیلم خوبی شده است و بیایید ببینیدش.» خودش در صفحهی اول میآید میگوید که این کتاب را یکی دو ساله نوشتهام و در یک بعدازظهر، میتوانید ۲ساعته بخانیدش و...
داستان شرح طغیان کوچک نگار است. خاهر ۱۹سالهی نوید که دانشجوی رشتهی عکاسی است و حالا از خانه گذاشته رفته و شب به خانه برنگشته. و نوید هم مرد حالا میانه سالی که چند تا بحران را توی زندگیاش پشت سر گذاشته: مرگ مادرش، طلاق گرفتن از زنش و خودکشی عزیزترین دوستش الیاس. و حالا رفتن نگار برایش حکم تیر خلاص را دارد. نگار و نوید یک پدر پیر هم دارند و یک برادر بزرگتر که عقب مانده است و در ۸سالگی گیر کرده. نوید میافتد دنبال نگار. آیا نگار را پیدا میکند؟ نگار کجا رفته؟ چرا گذاشته رفته؟ سوالهایی هستند که باعث میشوند قصه را دنبال کنی. اما قصه از یک جایی راوی دومی هم پیدا میکند: نگار. نگار که شروع میکند به روایت کردن به عنوان خاننده از نوید جلو میافتی و چیزهایی که نگار تعریف میکند (همان قصهها و احساسات مصطفا مستوری) توجهت را جلب میکند... حالا نگاری است که بیهدف توی خیابانها میچرخد و شب میرود توی فرودگاه میخابد و روایت میکند.
اینها چه مرگشان است؟! نه نوید حالش خوب است و نه نگار.
نوید: «موضوع بچه از آن چیزهایی بود که قبل از ازدواج من و پری بارها دربارهاش حرف زده بودیم. قرار بود ازدواج کنیم اما بدون بچه. به او گفته بودم بچه نمیخواهم چون از داشتنش وحشت دارم. از اینکه موجودی را از جایی که نمیدانم کجا است پرت کنم به زندگی اما سرنوشت خودش و نسلی که احتمالا صدها سال بعد از او ادامه پیدا خواهد کرد ربطی به من نداشته باشد میترسیدم. هنوز هم میترسم. شاید فکر احمقانهای باشد اما خودم را مسئول همهی مصائبی میدانم که ممکن است بعدها بر سر موجودی بیاید که من، و تنها من، به هر دلیل تصمیم گرفته بودم به دنیا بیاید...» ص۱۹
نگار: «اول موبایلم را خاموش کردم و داروهایی را که برای پدرم گرفته بودم به آدرس خانه پست کردم، بعد پیاده راه افتادم توی خیابانها. فقط میخاستم مدتی قدم بزنم. میخواستم آن قدر قدم بزنم تا خسته شوم. نمیدانستم کجا میخواهم بروم. تنها چیزی که میدانستم این بود که نمیخاهم و نباید به گذشته فکر کنم. به همین خاطر سعی کردم خودم را با چیزهای دیگری سرگرم کنم. بعد کمی به معنای سرگرمی فکر کردم. به خودم گفتم چرا تا حالا به این کلمه فکر نکرده بودم؟ سرگرمی. چه کلمهی خوبی! اول قدمهایم را شمردم. هر ۵۰ قدم میایستادم و میرفتم آن طرف خیابان. بعد دوباره ۵۰قدم میرفتم و برمی گشتم این طرف خیابان. خیابان ویلا را تا سر کریم خان همین طوری بالا رفتم. تقاطع کریم خان کنار دیوار ایستادم و از توی کیفم سکهای درآوردم. سکه را انداختم هوا و با خودم گفتم اگر شیر آمد میروم سمت غرب و اگر خط بود میروم سمت شمال. خط بود. سر هر ۴راه با انداختن سکه تغییر جهت میدادم...» ص۴۲و ص۴۳
سومین گزارش را مصطفا مستور به عنوان نویسنده ارائه میکند. آن هم با حضور در پانویسهای کتاب. کتاب ۳۱پانویس دارد و همهی این پانویسها، گزارشهای در و بیدر مصطفا مستور دربارهی نوید و نگار. نوید از کتابی حرف میزند، مستور میآید در پانویس میگوید که آن کتاب چه بوده. نگار شعری را میخاند، مستور میآید در پانویس میگوید که آن شعر از کدام کتاب بوده و چطور به دست نگار رسیده. یا اسمهایی برده میشود، مستور میآید در پاورقی میگوید که برای شناختن این شخصیت به فلان داستان کتاب «تهران در بعدازظهر» یا به کتاب «استخان خوک و دستهای جذامی» مراجعه کنید. یک جور بامزه بازی تقریبن نچسب است بیشتر، و قر و اطوار داستان نویسی است...
یک چیزی که در تغییر راوی از نگار به نوید و بالعکسش وجود دارد این است که مثلن فصل ۷را نگار تعریف میکند. اما چند جملهی ابتدایی را نوید میگوید و از جملهی هفتم هشتم به بعد خیلی ناگهانی و بیربط راوی به نگار تبدیل میشود. چند جا مستور سعی کرده این تغییر راوی با جملهی ربط باشد. مثلن نوید از پلهها وارد زیرزمین تاریک میشود و نگار از سینمای تاریک شروع به تعریف کردن میکند. اما این کار چه لزومی داشته من نمیدانم. میتوانست از همان اول فصل راوی نگار باشد. میخاسته که ببیند منِ خاننده چه قدر باهوشم و میفهم که راوی تغییر کرده؟ ضایع بود آخر. خیلی بیربط میشد و میفهمیدی. این هم یک جور قر و اطوار به نظر میآمد بیشتر...
سه گزارش کوتاه دربارهی نوید و نگار قصهی سادهای دارد و مستور هم خوب قصه را گفته و به همان هدفی که اول کتابش گفته بود رسیده: «شرط میبندم خوندنش بیشتر از ۱-۲ساعت وقت تون رو نگیره. به اندازهی دیدن یکی از همین فیلمهای سینما و تلویزیون، مثلا. یا تماشای مسابقهی فوتبالی، بوکسی چیزی. من به سهم خودم سعی کردهام خیلی زود سروته قضیه رو هم بیارم تاکل مصیبت خوندن توی یک بعدازظهر یک روز تعطیل تموم بشه....»
سه گزارش کوتاه دربارهی نوید و نگار/ مصطفا مستور/ نشر مرکز/ ۱۲۱صفحه/۴۲۰۰تومان
صدای برخورد قطرههای باران به کلاهک دودکش بخاری و پیچیدن این صدا در لوله بخاری اتاق.
صدای عبور لاستیک ماشینها از روی آسفالت خیس خیابان.
صدای تلاش یکنواخت استارت مهتابی اتاق که ۳هفته است سوخته.
صدای ورق خوردن صفحات دفترچهی آبیای که ۴سال پیش پرش کرده بودم.
صدای آهستهی اتفاقات و روزمرگیهای زمانی گذشته و بازنگشتنی در سرم... صدای مشکلات و چسنالههای هنوز حل نشده... صدای پچپچهای سر کلاس درس، درس خاندنها، سعی کردنها، سعی نکردنها، اعتیادها...
چر «ما همانی میشویم که پی در پی تکرار میکنیم.»
این حقیقت محض است. به دفترچه یادداشت قبلی و دفترچه یادداشت جدیدم که نگاه میکنم زندگیام تشکیل شده از یک سری سیکل تکراری. یک سری اتفاقات دایره وار تکرار میشوند. یک دایره نیست. چند تا دایره هستند که هی میچرخند و میچرخند. چرخهها... یک سری اتفاقات تکرار میشود، واکنش من به آنها هم هی تکرار میشود. بعد یک سری نتایج و احساسات و تصمیمات. دوباره اتفاقات، واکنشهای من، نتایج و همان احساسات و تصمیمات...
رشتهای که درش درس میخانم پر از بررسی سیکلها است. ترم پیش خیلی از درسهایم فقط و فقط در مورد سیکلها بودند. سیستمهای تبرید و سردخانه. نیروگاههای حرارتی و... همهشان بررسی ۱ یا ۲ سیکل تکراری بود و شرایط شان. از یک جایی شروع میشدند و به همان جا تمام میشدند. تنها نکتهی مهم در بررسی و مطالعهشان ایجاد تغییراتی برای بهتر تکرار شدنشان بود. چیزی به نام بازده. نسبت کار مفید به انرژی اولیهی داده شده.
توی نیروگاه حرارتی کوچکترین تغییر برای بهتر شدن سیکل رانکین، حتا به اندازهی یک صدم درصد، یعنی به اندازهی یک هزارم تغییر مفید، باعث صرفه جویی میلیونها و میلیاردها تومان صرفه جویی در مصرف سوخت و فایده و سود میشد....
عجیب بود. حتا کوچکترین تغییر...
زندگی آدمیزاد همین نیست؟ فقط فهمیدنِ تاثیر کوچکترین تغییرات دشوار است. آدمیزاد گنگ است و تغییرات و بهینه سازیهای کوچک را نمیفهمد...
۱-روبه روی قبرستان ابوطالب در مکه یک پارک کوچک است. یک پارک کوچک که آلاچیقهایی به سبک سایه بانهای حیاط مسجد پیامبر در مدینه دارد به علاوهی یک دستشویی عمومی. خسته از یک پیاده روی طولانی داشتم از پارک میگذشتم که یک ماشین کنار خیابان نگه داشت. رانندهاش که یک مرد عرب دشداشه پوش بود سریع از ماشین پرید بیرون و رفت به سمت دستشویی عمومی. توی ماشین هیچ کس نبود. ماشین را همان طور روشن به امان خدا گذاشت و دوید به سمت دستشویی. ماشینش چه بود؟ یک عدد میتسوبیشی لنسر. این زیبای ژاپنی در دوقدمیام بدون حضور هیچ کسی پت پت میکرد. در را هم خوب نبسته بود و چراغ ماشین روشن مانده بود و معلوم بود که توی ماشین هیچ کس نیست. لحظهای چپ چپ ماشینش را نگاه کردم. جدن دلم میخاست طی یک حرکت انتحاری بنشینم پشت فرمانش و یک ماشین سدان دودیفرانسیل را تجربه کنم... رد شدم. آن شب هی با خودم فکر میکردم آخر چطور آن مرد عرب به خاطر یک دستشویی ماشین را به امان خدا ول کرد و رفت؟ یعنی پیش خودش لحظهای فکر نکرد که ممکن است تشنه و حریصی چون من هم وجود داشته باشد و ماشینش را سه سوت بدزدد؟!
۲-منصور ضابطیان توی کتاب «مارک و پلو» یش از هستالها صحبت میکند. هتلهای ارزان قیمتی که همه جای اروپا هستند. هتلهایی مخصوص جوانها که اتاقهایش معمولن ۴تخته و ۸تخته هستند تا ۲۰تخته. هر کس میتواند یک تخت را اجاره کند. این جوری هم صرفهی اقتصادی دارد و هم ناخودآگاه جوانان ملیتهای مختلف با هم آشنا میشوند. تعریف میکند که: «امنیت هستال برایم عجیب است و اینکه هیچ کس زیپ ساکش را نمیبندد. هیچ کس چیزی را قایم نمیکند. با اینکه همه یک کمد اختصاصی قفل دار دارند، اما اغلب کمدها فقل نشده و پر از وسایل شخصی آدم هاست...» کتاب مارک و پلو-ص۵۱
چیزی که او تعریف میکند برای اسپانیا است.
۳-کلاس زبان که میرفتم، مرد میانه سالی هم کلاسمان بود. گویا از سر کار برمی گشت و با کیف دستیاش یک راست میآمد کلاس. کلاس ۴ساعته بود و بین هر ۲ساعت زنگ تفریحی ۱۵دقیقهای داشت. مرد میانه سال برای این ۱۵دقیقه کیف دستیاش را از زیر میزش برمی داشت و یک ربع کیف به دست در راهروها و دم در موسسه استراحت میکرد. همیشه برایم سوال بود که اگر او کیفش را همان زیر میز میگذاشت و به استراحت ۱۵دقیقهای خودش میرفت آیا ما با کیف او کاری میکردیم؟ میدزدیدیمش؟ چیزی کش میرفتیم؟ آیا اتفاق ناگواری برای کیفش میافتاد؟!
۴-پیش میآید. مردی که میآید یقهات را میگیرد که من مسافرم. میخاهم بروم به شهر خودم پول ندارم... زن و بچه مو دارن از خونه میندازن بیرون پول اجاره ندارم... یا بهانههایی این جوری. من معمولن کمک نمیکنم. از دوستانم هم پرسیدهام. کسی کمک نمیکند: راست نمیگوید. اینها گدا هستند. نمیشود بهشان اعتماد کرد...
۵-توی ماشین نشسته بودم و منتظر بودم. جلویم مردی ماشینش را پارک کرده بود و میخاست برود. ۲تا بچهی ۱۰-۱۲ساله هم داشت که گذاشته بودشان توی ماشین. هی سعی میکرد ماشین را با دزدگیر قفل کند. اما با کوچکترین وول خوردن بچهها توی ماشین صدای دزدگیر بلند میشد و او مجبور بود که برگردد و دوباره روز از نو... هم نگران ماشینش بود و هم نگران بچههایش که میخاست برای دقایقی بگذاردشان و برود...
۶-اینها به ذهنم رسید. خیلی مصداقهای دیگر هم هست. اگر کسی مصداق دیگری هم از بیاعتمادیهای ما دارد اضافه کند...
۷-توی این مجلهی مرحوم و جوانمرگ «آسمان» یک ستونی راه انداخته بودند که ایران مطلوب شما چگونه است؟ و از آدمهای اهل فکر میپرسیدند. جوابها غالبن کلیشهای و شعاری بود. از عباس کاظمی استاد جامعهشناسی این را پرسیده بودند. برگشته بود گفته بود: توی جامعهی ما افراد به یکدیگر بدگمان و بدبین هستند به هم بیاعتنایی میکنند و به راحتی و به عنوان یک عادت روزمره پشت سر هم حرف میزنند و غیبت میکنند. ایران مطلوب من ایرانی است با مردمی که اعتماد میکنند..." مجلهی آسمان-شمارهی ۱۴
«یادداشتهای روزهای آخرم. چه تکرارهایی. در دفترچهام روزها یکی بعد از دیگری میآیند و با هم درمی آمیزند. هذیانی یکنواخت که با وجود این تاریخ در آن به رشتهی تحریر در میآید. در تراژدی مکان وجود ندارد. زمان هم وجود ندارد. سپیده دم، عصر یا شب هست...» ص۱۱۴
٪ ٪ ٪
برایم همیشه سوال بود که نیکلا سارکوزی چطور رییس جمهور ملت فرانسه شده؟ این مرد کوتاه قد که کفشهای پاشنه بلند میپوشد و بیشتر به دلقکهای سیرک میماند تا جانشین ژنرال دوگل و هیزی از چشمهایش میبارد چه طور رییس جمهور فرانسه (یک کشور اروپایی پیشرفته) شده؟ این روزها هم که پیشنهاددهنده و پیگیر اصلی تحریم نفتی ایران در اروپا بوده.... «سپیده دم، عصر یا شب» را که دیدم در خریدنش شک نکردم. پشت جلدش نوشته بود: «یاسمینا رضا از ژوئن سال ۲۰۰۶میلادی سایه به سایهی سارکوزی حرکت میکند و لحظهای او را تنها نمیگذارد. یاسمینا حتا در جلسات محرمانه و محافل خصوصی نیز سارکوزی را دنبال میکند و حاصل این کنجکاویها کتاب سپیده دم، عصر یا شب است.»
اینکه نمایشنامه نویس کاردرستی مثل یاسمینا رضا نشسته کتابی در مورد یکی از اشخاص سیاسی مملکتش نوشته عطشم برای خاندن کتاب را بیشتر کرد. توی ذهنم همان لحظاتی که داشتم کتاب را برمی داشتم مقایسه میکردم با نویسندگان وطنی که در مورد اشخاص سیاسی سفرنامه و خاطره نوشتهاند. به خصوص از نوع حی و حاضرش. مثلن رضا امیرخانی که نشسته «داستان سیستان» را نوشته یا محمدرضا بایرامی که نشسته «در مینودر» را نوشته. توی ذهنم بلافاصله مقایسه میکردم با نویسندهی کاردرستی مثل یاسمینا رضا که او هم از این سنخ کارها کرده. برایم جالب شده بود. بعد که شروع کردم به خاندن فهمیدم یاسمینا رضا برای این کتاب ۱۷۰صفحهای یک سال سارکوزی را همراهی کرده. در حالی که رضای امیرخانی برای یک سفر ۱۰روزه یک کتاب ۴۰۰صفحهای نوشته و لحن چاکرمآبانهی رضا امیرخانی کجا و لحن خاص یاسمینا رضا کجا.... ولی خب از آن طرف هم برخوردهای اهل کتاب فرانسه با یاسمینا رضا کجا و فحش و فضیحتهای حضرات اهل فرهنگ ما کجا...؟!
توی همان صفحات اول یاسمینا هدفش از یک سال با سارکوزی بودن و نوشتن این کتاب را میگوید:
«هنگام ناهار در هتل پیر پروژهام را برای مرد تاجری که روبه رویم نشسته توضیح میدهم. میگویم دنبال این نیستم که از سیاست یا قدرت بنویسم یا حتا سیاست به عنوان شیوهی زندگی. چیزی که مورد علاقهی من است مشاهدهی مردی ست که با گذر زمان به رقابت میپردازد...» ص ۱۷
و تصویری که از سارکوزی در این کتاب ارائه میدهد ملموس و قابل درک است. خودنسانسوری نمیکند. چاکرمآب هم نیست.
«وقتی به اطرافیانش میگویم شبیه بچه هاست با شگفتی نگاهم میکنند.» ص۱۷
یاسمینا رضا توی این کتاب تصویری از یک سیاستمدار معاصر اروپا را به روشنی ارائه میدهد:
«در برابر نمایندگان فرانسویان خارج از کشور در حالی که همان واژههای دیروز و پری روز و یک ساعت قبل در برابر خانندگان زن امروز را با تغییرات اندک و اعتقادی بیش از پیش تاییدشده میشنوم بر من آشکار میشود که اوفقط خودش را مورد خطاب قرار میدهد. مکانها، افراد، شرایط برای او اهمیتی ندارند. او پارچهی خود را میبافد. تاروپود آهنیاش را، آسترها، دوختهای تنگش را. لباس بزرگ بازیاش را.
زمان زیادی از آن موقع که موئیرا این جمله را به من گفت نمیگذرد: اسکندر و چنگیزخان یک زندگی واقعی را گذراندند. سرزمینها را میبلعیدند. سپاه گسیل میکردند. خون راه میانداختند. واقعن عقب نشینی میکردند. واقعن پیروز میشدند. واقعن میمردند. شکست یعنی به صلابه کشیده شدن. اما سیاستمداران امروز اینها چگونه زندگی میکنند؟»
چیزهای خاندنی توی این کتاب فراواناند. اما میل به تقدس و مقدس نمایی نزد اصحاب قدرت حتا در سکولارترین فرهنگها هم وجود دارد. عجیب است. ولی هست...
«شب قبلش در مون پلیه جرئت کرده بود و گفته بود من احساس نزدیک بودن به راهبها کردهام.... به نیکلا میگویم، تو احساس نزدیک بودن به راهبها داشتی؟
-آره. آره. خیلی نزدیک...
-و این مانتوی بلند کلیسایی... تویی یا آنری؟» ص۱۵۲
مطمئنن یاسمینا رضا توی روایت این کتاب لحن خاصی داشته. یک جور حالت گذرا و یک جور شاعرانگی. لحنی که مترجم کتاب خاسته با جملاتی ناتمام و بیفعل و خیلی وقتها بیسروته (جوری که فاعل اول جمله با شناسهی فعل هم خانی نداشت حتا!!!) در ترجمه القا کند. اما فقط متنی پر دست انداز حاصل کارش بوده. البته کتابی که ویراستار نداشته باشد زیاد هم نباید ازش انتظار داشت... از آن طرف هم کتاب با خیل انبوه اسامی سیاستمداران فرانسوی همراه است که من خانندهی فارسی زبان کوچکترین آشنایی با خیلیهاشان ندارم. مترجم توی پاورقی برخی اسامی را معرفی کرده که این آقا دبیر فلان حزب است و این آقا شهردار فلان شهر. ولی این کار را برای همهی اسامی نکرده. سر همین ترجمهی کتاب روان و راحت نیست...
راستش با خاندن این کتاب یک جورهایی متقاعد شدم که نیکلا سارکوزی رییس جمهور فرانسه است...!!! اصلیترین دلیلش به نظرم همان آمد که یاسمینا رضا توی صفحات آخر کتاب آورده بود:
«ایوان جملهای از میتران را از قول یکی از نزدیکانش به من میگوید:» برای رسیدن به بالترین مقام باید آرزو کرد. دوست داشت و دست آخر باید خاست. «و خیلی سریع تفسیر میکند. مطمئنن خاستن خیلی مهم است. حقیقت این کلمات تکانم میدهد. کلمات میتران و کلمات ایوان. در تمام این مدت که در کنار نیکلا بودهام در عمل چیزی جز خاستن ندیدم. آرزو و جذابیت سیاست اصول حیاتی هستند اما تمام وجود را درگیر نمیکنند و زیاد در آن سکنا نمیکنند. به وجورش زمانی شکل داده بودند که من با آن آشنا نبودهام و او دائم تاسفش را از این مورد ابراز میکند.
خاستن به هر قیمتی. عجیب است. به قیمت بزرگترین چشم پوشیها. خاستن چیزی که دیگر تهییج نمیکند و دیگر دوستش نداریم. خالی از شکلهای حیاتی فقط خاستن میماند. خاستن چون ته مانده... اما بسیار نیرومند...» ص۱۵۸
سپیده دم، عصر یا شب/ یاسمینا رضا/ سعید عجم حسنی/ انتشارات کاروان/ ۱۷۰صفحه/۴۰۰۰تومان
وبلاگش با روح و روانم بازی میکند. هر چیز تازهای که مینویسد مثل خوره میخانمش. بلاگ اسپات مینویسد و فیلتر است و اصلن تا به حال شکل ظاهری وبلاگش را هم ندیدهام. فقط جوری مینویسد که نمیتوانم نخانده ردش کنم... آر اس اسش را میخانم. حتا نمیدانم در مورد خودش توی وبلاگ چه نوشته. از روی نوشتههایش چیزهایی فهمیدهام... وبلاگ 25نوامبر را میگویم. یک پستش که من را به زمین و آسمان کوبید. بس که ویرانم کرد. دوست دارم رونویسیاش کنم...
«زمستان، جاده میطلبد رفیق... میطلبد جادهای که هی پیچ بخورد و پیچ بخورد و من چشمم به مه آبی و نرم کوهپایههای آشنایش بند باشد... زمستان میطلبد که من توی آن صندلی پشتی برای خودم کز کرده باشم و نیمه هشیار به زمزمههای توی ماشین گوش کنم... زمستان میطلبد که من توی یک گرمای امنی خودم را رها کنم و بخوابم... طولانی... راحت... عمیق... بوی پرتقال بپیچد و صدای انگشتهای همیشه خشک پدرم بیاید که پوستهای پرتقال را کف دست راستش جمع میکند و دست چپش روی فرمان باشد... الان یادم آمد که من این را جایی نوشته بودم... وقتی که لابد پاییز بود و من طبق معمول هوایی میشدم توی پاییز... چونکه بدبختانه پاییز هم جاده میطلبد.... یادم آمد باز هم یک وقتی توی یک پاییزی دلم هوس کرده بود سه تایی بندازیم توی جاده... فقط برویم... برویم... دور... یادم نیست کجا و کی نوشتم از پاییز و سفر و پرتقال و از ما. یادم نیست... حتما یک حالی باید بوده باشم مثل الان...
الان باید میشد که برویم و از زیتون فروشیهای رودبار روغن زیتون بکر بخریم و زیتون ترش و زیتون شور. بعد مثل همیشه خدا به ما دو جور زیتون رب انار زده بدهند برای مزه کردن... بعد برگردیم و زیتون بخوریم و خوش باشیم. به همین سادگی... به همین راحتی... خب بالاخره یک روزهایی بود... یک روزگاری بود... که خیلی خوب بود. خیلی ساده بود. خیلی یک طوری بود. لذتهای معصومانه دیگر تکرار نمیشوند. قرار هم نیست بشوند. نه... قرار هم نیست. گویا جاده همان جاده نیست. و به حتم که ما همان آدمهای توی جاده نیستیم. و پرتقال همان بو را میدهد. و هنوز مزه زیتون خوب است. و هنوز مه روی کوهها آبی است. و هنوز من یک آدم رویاباف سر به هوای سوداییام... و هنوز ته دلم یک چراغ کوچک دارم... بیربط: یادم آورد که یک کودک سه ساله و نیمه چشم گردالی بودم. وقتی خوابم میامد، بیشتر میجنگیدم که نخوابم. فکر میکردم من که بخوابم لذتهای دنیا تمام میشوند یا مصرف میشوند در غیاب من. لالایی میخواندند. عروسک میآوردند و میخواباندندش کنارم. روی دست و پایشان تکانم میدادند. من با چشمهای گردم زل میزدم بهشان. به من میگفتند: س بخوابه. حالا هر که میگفت؛ از مامان/ بابا/خاله /... س چشم گردالی بهشان زل میزد و میگفت:» نتتتچ. مامان/بابا/خاله بخواده «... حتی نمیتوانست ب را از د تشخیص دهد. اما میدانست که باید زل بزند و حقوقش را طلب کند لابد! کره بز
و این... وای که از این...»...
از وبلاگ ۲۵نوامبر
مانیتورهایشان را راه انداختهاند. واگنهای جدید مترو را میگویم. هر از چند وقتی صفحهی سیاه مانیتورها روشن میشود. اما هر بار که من سوار شدهام و مانیتورها روشن بودهاند فقط یک موضوع بوده: عاشورا. چند وقت پیش تصاویر گرافیکی از پوسترهای عاشورا را اسلوموشن نشان میدادند. کربلا و بین الحرمین را نشان میدادند. به سر و صورت زدن و عزاداری ملت را نشان میدادند. ماه محرم و صفر بود و خب موضوعیت داشت. اما دیروز و پری روز هم که سوار شدم باز هم موضوع تصاویر عاشورا بود. یکی از هیئتهای عزاداری تهران را نشان میدادند. کلوزآپ چهرههای ماتم زدهی مردم را نشان میدادند. مردی که به پهنای صورت اشک میریخت. مردی که مات و مبهوت زل زده بود. مردی که ونگ میزد و به خدای خودش التماس میکرد... فقط مردهای اندوهگین را نشان میدادند. از خودم پرسیدم الان که ماه صفر تمام شده چرا اینها باز این چیزها را نشان میدهند؟ چه اصراری است؟ اصلن این قرائتی که اینها از عاشورای این روزها دارند نشان میدهند آن چیزی نیست که توی خیابانها است...(×) بعد اصلن ماه صفر هم تمام شده که. غم. اندوه. در سکوت سرد و گرمای تنهای به هم چسبیدهی مترو که کسی حرفی نمیزند و همه خیرهاند به در و دیوار، اگر مانیتوری باشد که تصویرهایی متحرک نشان میدهد خب همه زل میزنند به آن دیگر... اما چه زل زدنی؟!...
بعد همان طور که ایستاده بودم به این فکر کردم که مانیتورهای توی مترو چه باید نشان بدهند؟ تبلیغات بازرگانی؟ نه تو را به خدا. با این وضع تبلیغات ساختن اینها و هزار تا دنگ و فنگی که برای ساختن تبلیغات میگذارند و حاصلش فقط چیزهای لوس است آدم بیزار میشود... چه نشان بدهند؟ تصاویر سخنرانی آقا در بین جوانان عرب و حضور آقا در بین مردم و استقبالهای مردمی و کارهای عمرانی و آباد کردن ایران؟!! باز این خوب است. باعث ایجاد دیالوگ بین مسافرها میشود. هر چند فقط فحش و فضیحت خاهد بود... ولی باز شکستن سکوت سرد آدمهای توی مترو و شکسته شدن تابوی مهر به دهانی و حرف نزدن خیلی بهتر است... میتوانند تصاویر نقاط مختلف ایران را نشان بدهند. تصاویر طبیعت ایران. مردمان ایران در لباسها و قومیتهای مختلف. میتوانند یک کار دیگر هم بکنند. فیلم کوتاه پخش کنند. فیلمهایی که طول زمانیشان مدت زمانی باشد که مترو فاصلهی دو ایستگاه را میرود. ۵۰ثانیه. ۱دقیقه. ۲دقیقه. فیلمهای خیلی کوتاه. در فاصلهی بین ۲ایستگاه در تاریکی تونلها این فیلمها را پخش کنند. اما اینها... با سفارش کاری و دادن حق انحصاری به آدمهای تاییدشدهی خودشان گند میزنند. باید یک جنبش و حرکت هنری راه بیندازند. یک فراخان گسترده برای ساختن فیلمهای ۳۰تا ۶۰ثانیهای در مانیتورهای مترو... مسابقه راه بیندازند. این جوری سفارش کاری هم نخاهد بود و خلاقیتهای محض فیلم سازهای آماتور و حرفهای است که مجال بروز پیدا میکند....باید باید این فیلم ها صامت باشند البته. اگر هم دیالوگ داشته باشند زیرنویس فقط...
بعد به این فکر کردم که اگر قرار بود یک فیلم ۱دقیقهای برای پخش در مانیتورهای مترو میساختم چه فیلمی میساختم. در مورد چه. چه جوری. و با همین خیال بازیها یکهو دیدم رسیدهام و باید پیاده شوم...