سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

Unknown

۲۹
آذر

همه‌ی طواف‌هایی که نیت ۷بار چرخیدن به دور محیط دانشگا را کرده‌ای و نیمه تمام مانده‌اند...


  • پیمان ..

می‌گویی یک حسی بهم می‌گوید که اتفاقات نویی برایت می‌افتند این روز‌ها. می‌گویی اسمس جواب داد‌‌نهایت هم مثل نامه نگاری شده. ۲۴ساعت حداقل طول می‌دهی بگویی خوفم. می‌گویی از تضاد خوشت نمی‌آید. می‌گویی از تعطیلات که به خانه‌ی شمالت برمی گردی سکوت خانه‌ی روستایی اذیتت می‌کند. همین است دیگر. تعطیلات که می‌شود می‌آیی به هیاهوهای درندشت و وقتی برمی گردی می‌خورد توی حالت...
راستش اما... احساسات این روزهای من را اگر بخاهی در یک جمله: پیکان وانتی که ۱۳۰تا پر کرده!
پیکان وانت دیده‌ای که... لاستیک‌هایش به پهنای لاستیک‌های دوچرخه‌اند. سرعت که می‌رود غربیلک فرمان توی دست‌هایت فقط می‌لرزد و می‌لغزد. هیچ کنترلی رویش نداری... فقط برای خودش می‌رود. تو هیچی نمی‌فهمی... روز‌هایم به سرعت می‌گذرند. بی‌آنکه خودم بخاهم و بی‌آنکه تحت کنترل من باشند... نه... حست چرند می‌گوید. خبر خاصی نیست. آسمان قهوه‌ای است. روز‌ها به سرعت می‌گذرند و می‌روند. من مسافر هر روزه‌ی متروهای خسته‌ی این شهرم. صبح‌ها به سختی از آغوش پتویم جدا می‌شوم صبحانه می‌خورم. سرحال به سمت ایستگاه مترو راه می‌افتم سوار می‌شم و بعد از ۴۵دقیقه که پیاده می‌شوم احساس خستگی می‌کنم... خستگی فیزیکی نه. خستگی دیدن آن همه آدم خسته... می‌فهمی چه می‌گویم؟ غروب‌ها هم که برمی گردم باز هم خستگی دیدن آن همه آدم خسته، خسته ترم می‌کند و شام را که می‌خورم یک اینترنت می‌روم و بعد هم مثل خرس می‌گیرم می‌خابم.
امروز تصویر تکرارشونده‌ای که در هر ایستگاه از قاب پنجره می‌دیدم می‌دانی چه بود؟ توی چند ایستگاه متوالی برایم این تصویر تکرار شد. تصویر پسرودختری که روی صندلی‌های آبی ایستگاه مترو نشسته‌اند و دل وقلوه رد و بدل می‌کنند. انواعشان هم بودند. توی ذهنم گرمی رابطه‌شان را هم دسته بندی کرده بودم. ماکزیمم آن دوتایی بودند که کاملن به سمت هم چرخیده بودند و تو صورت هم می‌خندیدند و می‌نیمم آن دوتایی که سیخ به روبه رویشان نگاه می‌کردند و با هم جمله ردوبدل می‌کردند. خیلی جدی... انگار که یکی از سکانس‌های حساس یک فیلم. عشاق مترویی؟ آیا آن‌ها فارغ از دنیا در جایی که آدم‌ها مدام در حال رفتن و آمدن بودند لحظاتی از جاودانگی را تجربه می‌کردند؟ آیا به ایستگاه مترو به جایی که آدم‌ها دائم در حال رفتن و ناپدید و نابود شدن بودند فحش می‌دادند که گور پدر دنیا ما اینجا هستیم؟ یا که... توی ایستگاه مترو ده‌ها متر زیر زمین عاشقی کردن ابلهانه نیست؟ توی آن هوای مانده‌ی زیرزمین ابلهانه نیست؟ بی‌پولی حتمن دیگر. کم خرج‌ترین جای ممکن برای لحظاتی بودن... شاید... نمی‌دانم... فقط تکرار شدنش در قاب پنجره‌ای که روبه رویش ایستاده بودم برایم عجیب بود... نه... خبری نیست... جهان تاریک‌تر شده است. یعنی چند روزی است که جهان را تاریک‌تر کرده‌ام برای خودم. چراغ مطالعه خریده‌ام. حالا اگر حالی برایم باشد پرده‌ها را می‌کشم چراغ‌های اتاق را خاموش می‌کنم. اتاق در تاریکی مطلق فرو می‌رود. چراغ مطالعه را روشن می‌کنم و زیر نور موضعی‌اش کتابم را می‌خانم. سرم را بالا می‌گیرم. جهان اطرافم در تاریکی مطلق و تنها نور ممکن و موجود صفحه‌ی کتابی که دارم می‌خانم... سان ست پارک پل استر را خانده‌ام و خشونت پنج نگاه زیرچشمی... با روحم بازی نکردند هیچ کدام البته... هر روز هم به کتابخانه‌ی دانشگاه سر می‌زنم به کتاب‌ها نگاه می‌کنم دقایق زیادی را بین قفسه‌های کتاب‌ها می‌چرخم. به دنبال کتابی می‌گردم که با روحم بازی کند... پیدا نمی‌کنم. بی‌اینکه کتابی بگیرم برمی گردم و از دقایق زیادی که بیهوده بین کتاب‌ها چرخیده‌ام احساس پوچی می‌کنم... درس‌ها را هم... درس‌ها را هم... می‌دانی وضعیت را دیگر...
می‌دانم خسته و داغانم. ولی خودم مثل قبل‌ها همچین احساسی دیگر ندارم. کچل هم که کرده بودم. سرعت رشد موهام هم که می‌دانی... خسته‌ام. ولی دیگر از خسته بودن احساس نگرانی نمی‌کنم. عادت کرده‌ام. دیگر برایم اهمیتی ندارد. دیگران چه می‌گویند و چه انتظاری دارند هم برایم کوچک‌ترین اهمیتی ندارد. قبلن ادای مهم نبودنشان را درمی آوردم ولی الان دیگر نه... قشنگ حرف نمی‌زنم. مثل کلاه قرمزی سلام علیک می‌کنم. از آدم‌هایی که ازشان خجالت می‌کشم فرار می‌کنم. و دیگر همین دیگر... این تیکه از کتاب خشونت پنج نگاه زیرچشمی هم در قبال خیلی چیز‌ها تکلیفم را معلوم کرده است:
 «تحلیل انتقادی وضعیت فعلی جهان که هیچ راه حل روشنی هیچ گونه توصیه‌ی عملی در این باره که باید چه کرد به دست نمی‌دهد و هیچ کورسویی هم در انتهای تونل به چشم نمی‌خورد و اگر هم به چشم بخورد به خوبی می‌دانیم که می‌تواند نور چراغ قطاری باشد که از روی ما خاهد گذشت معمولن با سرزنش روبه رو می‌شود: آیا منظورتان این است که هیچ کاری نکنیم؟ فقط بنشینیم و انتظار بکشیم؟ اینجاست که باید همه‌ی جراتمان را جمع کنیم و پاسخ دهیم بله دقیقن همین. وضعیت‌هایی است که یگانه اقدام به راستی عملی این است که دربرابر وسوسه‌ی درگیر شدن فوری مقاومت کنیم و با تکیه بر تحلیل انتقادی صبورانه به انتظار بنشینیم و ببینیم چه پیش می‌‌اید. ظاهرن از همه طرف زیر فشاریم که درگیر شویم....»
سرت را درد نیاورم. از هوای خوب لذت ببر. هوایی که آدم را خسته‌تر نکند فوق العاده ست... هر روز صبح که بیدار می‌شوی یک نفس عمیق بکش. بدان که آن هوایی که توی سینه‌ات می‌رود می‌تواند یک روز سرپا نگه داردت... قدرش را بدان. هر وقت توی هر چیز مربوط و نامربوطی کم آوردی یک نفس عمیق بکش...

قربانت، پیمان

  • پیمان ..

مراسم امروز بزرگداشت روز دانشجو از طرف انجمن اسلامی دانشگاه تهران و علوم پزشکی تهران چیزی فرا‌تر از تصور من بود. در این برهوت و خفقان شنیدن این حرف‌ها و تحلیل‌هایی که در مراسم امروز ارائه شد خیلی حرف‌ها با خودش داشت... خیلی نشانه ها و خیلی پیام ها برای خیلی آدم ها... عجالتن روایت‌ها و گزارش‌های امروز:

گزارش ایسنا از مراسم فریادگر بیداد در دانشگاه تهران

حمیدرضا جلایی پور در دانشگاه تهران

علی مطهری در جلسه ی پرسش و پاسخ انجمن اسلامی دانشگاه تهران

سخنرانی علی مطهری در جمع حامیان فتنه (حتا در اسم سخنران ها هم این سایت دروغ گویی کرده چه برسد به گفتن حقایق...)

مسئول سیاسی بسیج دانشگاه تهران: مطهری با حضور در جمع پیاده نظام فتنه از دایره نظام خارج شد!!!

بیانیه ی انجمن اسلامی دانشگاه تهران به مناسبت روز دانشجو

پس نوشت: حس خوبی دارم!


  • پیمان ..

لوئیس بونوئل در کتاب «با آخرین نفس‌هایم» فصل طبل‌های کالاندا را با این جمله‌ها شروع می‌کند: «در برخی از روستاهای منطقه‌ی آراگون مراسم خاصی وجود دارد که احتمالن در دنیا بی‌نظیر است. طبل کوبی روزهای جمعه در الکینز و ایخار رایج است اما در هیچ جا مثل کالاندا نیرویی چنین گیرا و اسرارآمیز ندارد. این رسم که به اواخر قرن هجدهم برمی گردد در حوالی سال ۱۹۰۰ تقریبن برافتاده بود اما به همت یکی از کشیشان کالاندا به اسم ویسنته الانه گوی دوباره احیا شد. در کالاندا از نیمروز جمعه تا ظهر روز بعد (شنبه) جمعیت یک نفی بر طبل می‌کوبند. این ضربه‌ها یادآور ظلماتی است که در لحظه‌ی مرگ مسیح زمین را فرا گرفت، زلزله‌ای که در آن دم زمین را لرزاند صخره‌هایی که از کوه ریزش کردند و پرده‌هایی که در معبد از بالا تا پایین دریده شدند...»
بعد می‌نشیند با آب و تاب و جزئیات مراسم طبل زنی را توصیف می‌کند. در دنیا بی‌نظیر بودن مراسم کالاندا نکته‌ای است که مطمئنن اگر عمر بونوئل به زمانه‌ی ما قد می‌داد و می‌توانست یک نیم نگاهی هم به ایران بیندازد هرگز آن را نمی‌گفت...
متوا‌تر گفته‌اند که ما ملت شادی نیستیم. به نظرم شاد بودن و شادی کردن یک مزیت نیست. یک ناچاری است. آدمیزاد در مقابل رنج بودن ناچار به شادی کردن می‌شود. آدمیزاد دوست دارد شعر نیما یوشیج را بخاند که: منم شیر/ سلطان جانوران/ سر دفتر خیل جنگ آوران/ که مادرم در زمانه بزاد/ بغرید و غریدنم یاد داد/ نه نالیدنم...
یک گونه‌ی اثربخش شادی کردن مطمئنن شادی جمعی و شادی گروهی است. اینکه جماعت عظیمی را مثل خودت ببینی و احساس فراموش کردن تنهایی بکنی... اما برای شادی جمعی باید بهانه‌ای وجود داشته باشد. بهانه‌ای که به خاطر آن همه حول آن از کنج تنهایی خودشان بیرون بزنند و جمع شوند... نمی‌دانم درست فکر می‌کنم یا نه. اما این چیزی است که دیده‌ام و حس کرده‌ام و به این نتیجه رسیده‌ام. در مورد همه نیست صددرصد. ولی عموم به نظرم این طور است. به نظرم روزهای تاسوعا و عاشورا که جزء تعطیلات رسمی جمهوری اسلامی هستند محوری هستند برای آن جمع شدن شادی بخش.... روزهای تاسوعا و عاشورا مردم حس دیگری دارند. یک جور خوشحالی شاید. توی کوچه‌ها و خیابان‌ها شربت و شیرینی می‌دهند. مردم می‌توانند نزدیک امامزاده‌ها و مناطق خاص بروند و رفتن و آمدن دسته‌های عزاداری را تماشا کنند. اینکه تعداد تماشاچیان از آدم‌های توی صحنه بیشتر باشد طبیعی است. مهم جمع شدن و کنار هم بودن است. علم‌های دسته‌های مختلف و تقلای علمدار‌ها برای حرکت دادن آن پاره آهن مسلمن از دیدنی هاست. عده‌ای زنجیر می‌زنند و عده‌ای سینه. در این میان نوحه خانی هم هست که مهم نیست واقعن چه می‌خاند. صدای طبل‌ها صدای غالب است. طبل موسیقی ملی ما ایرانیان است. ریتم‌های موسیقیایی محدودش (یک ضرب و سه ضرب) هم نشان دهنده‌ی میزان هوش موسیقیایی ملت ماست. دختر‌ها خودشان را خوشگل می‌کنند. میل به دیده شدنشان در این روز‌ها ارضا می‌شود. و پسر‌ها هم میل به دیدنشان. خیلی از ادم‌ها که در حالت معمول در جامعه دیده نمی‌شوند در این روز به خیابان‌ها می‌آیند. خیلی‌ها دوستان و آشنایانی را که مدت‌ها نمی‌بینند در این روز‌ها می‌بینند. وقت ناهار هم ذوق و شوق عظیمی به راه می‌افتد برای گرفتن قیمه‌های نذری... صف تشکیل دادن برای گرفتن قیمه‌های نذری و انتظار و زرنگ بازی برای گرفتن غذاهای بیشتر و... این حداقل‌های شادی و کنش‌های شاد است. اما ناچاری است...
نگاه ارزشی اصلن ندارم. من کی باشم که بخاهم آه و واویلا راه بیندازم که ببینید حسین که بود و ملت ما چه می‌کنند و الخ... فقط می‌خاهم بگویم این جوری است. چیزی که هست هست دیگر. طبیعی هم هست. فقط مشکلی که دارم اخبار صداوسیمای این مملکت است که شب از عزاداری مردم در روزهای تاسوعا و عاشورا گزارش پخش می‌کند. تناقض عظیمی وجود دارد. ما ملت عجیبی هستیم. شاید هم مریض. شادی‌‌هایمان را در لوای عزاداری انجام می‌دهیم...

  • پیمان ..

بوک ورم

۱۸
آذر

نشسته‌ام بار دیگر به خاندن کتاب‌های دوست داشتنی دوران نوجوانی‌ام. این بار به زبان انگلیسی می‌خانمشان. از همین سری کتاب‌های بوک ورم آکسفورد. خلاصه‌اند. ۶۰-۷۰صفحه فقط. می‌گویند برای تقویت زبانم سراغشان رفته‌ام. اما متن ساده شده‌ی این کتاب‌ها آن چنان چیزی برای یاد گرفتن ندارند. فقط لذت کتاب داستان خاندنی که بهم می‌دهند... و لذت دوباره کشف کردن و لذت زنده کردن احساسات و خاطره‌هایی که روزگاری متن فارسیشان در من ایجاد کرده بود... سوار مترو که می‌شوم تا روی صندلی می‌نشینم کتاب را درمی آورم. و فرو می‌روم توی کتاب. مثل کتاب خاندن بچگی‌هایم می‌شوم. از همه جا بی‌خبر می‌شوم. تمام هوش و حواسم می‌رود توی کتاب و جمله‌هایی که بابی و پی‌تر و فیلیس به هم می‌گویند و ماجراهایی که از سر می‌گذرانند. دیگر سروصدای عبور مترو از توی تونل‌های سیاه و صدای دست فروش‌ها را نمی‌شنوم. حتا نگاه فضول بغل دستی‌ها در مورد کتاب زیردستم را هم دیگر متوجه نمی‌شوم. توی ذهنم انگلستان اوایل قرن بیستم را با تپه‌های سرسبز و هوای همیشه مه آلود و بارانی‌اش را خیال می‌کنم. ایستگاه راه آهن را خیال می‌کنم. پرکر را خیال می‌کنم که شغل جالبی دارد. پر‌تر است. به مسافرهای قطار در حمل و نقل چمدان‌‌هایشان کمک می‌کند. بابی و پی‌تر و فیلیس را می‌بینم که برای قطار دست تکان می‌دهند. برای الد جنتلمن نامه می‌نویسند. قطار را نجات می‌دهند. برای پرکر جشن تولد می‌گیرند و ذهنم را پر از صفا و صمیمیت می‌کنند. بابی را می‌بینم که می‌فهمد پدرش در زندان است. نگرانی‌های مادرشان را می‌بینم و... یکهو می‌بینم رسیده‌ام به ایستگاهی که باید پیاده شوم در حالی که گذر زمان را متوجه نشده‌ام... توی پله‌ها به جمله‌های وینستون چرچیل به شاه ادوارد توی کتاب د لاو آو ا کینگ فکر می‌کنم. بهترین چیز‌ها توی زندگی آزادی است. بعد ذهنم می‌رود به آزادی از قید تعلق و... چون کتاب‌ها به زبانی است که برایم ملموس نیستند بیشتر دقت می‌کنم و بیشتر توی کتاب‌ها فرو می‌روم...
 «بچه‌های راه آهن» را تمام کردم. حالا شروع کرده‌ام به خاندن «باغ مخفی» (د سیکرت گاردن) نوشته‌ی اف هاجسن برنت... روزگاری با روح و روانم بازی کرده بود. و دوباره...

  • پیمان ..

کفش قرمزی

۱۸
آذر
عاشورا- آستانه ی اشرفیه
  • پیمان ..

لذت راندن

۱۸
آذر

حسی عجیبی از قدرت بهش دست می‌داد. وقتی توی سربالایی برای پرایدی که توی خط سرعت بود نوربالا می‌زد و پراید با فشردن پدال گاز و تا سرعت ۱۰۰ تا پر کردن و تمام زورش را زدن کنار می‌رفت تا او پایش را روی پدال گاز بفشارد و صدای دور گرفتن موتور توی گوش‌هایش بپیچد و سرعتش توی سربالایی به ۱۳۰ برسد و ویژژی از کنار پراید رد شود حس خوبی بهش دست می‌داد. یکی از چیزهایی که اصلن ذهنش را مشغول کرده بود همین حس قدرتی بود که در سبقت گرفتن از ماشین‌ها بهش دست می‌داد. مخصوصن توی سربالایی‌ها سبقت گرفتن برایش یک جور حس اعمال قدرت می‌داد... به همان مفهومی که می‌گویند در یک رابطه‌ی جنسی فاعل بر مفعول اعمال قدرت می‌کند...
ساعت ۴صبح بود. جاده در تاریکی مطلق بود. تاریکی و خلوتی. ساعت ۱۲شب بود که راه افتادند. تعطیلات ۵روزه اتوبان را آن وقت شب هم ترافیک کرده بود. ولی دیگر به ترافیک عادت کرده بود. آرام آرام ۲ساعت در ترافیک تا کرج و بعد از کرج راند. سر شب خابیده بود تا بتواند تا صبح رانندگی کند. وقتی دید که خیلی‌های دیگر هم همین طوری بوده‌اند خنده‌اش گرفته بود... اتوبان شلوغ بود. وقتی بعد از کرج ترافیک روان شد او فقط توی خط سبقت می‌راند. ولی با سرعتی بین ۹۰تا ۱۲۰. حتا چند جا هم سرعت به زیر ۷۰ رسید... یعنی همه‌ی این‌ها دارند می‌آیند شمال یا می‌روند سمت زنجان؟! نمی‌دانست.
به لذت فشردن پدال گاز ۴۰۵ فکر می‌کرد. ۴۰۵ی که دسته موتورش خراب بود.‌‌ همان لحظه که سوار شد و دنده ۱را به ۲ و ۳ رفت فهمید. از لرزش موتور وقتی در جا کار می‌کرد و صدای موتوری که توی اتاق ماشین می‌پیچید فهمید. ولی اصلن فکر نمی‌کرد خراب بودن دسته موتور این قدر لذت بخش باشد... آن صدای سکرآور دور گرفتن موتور ماشین... پیچیدن آن صدای هیجان انگیز توی گوش‌هایش... «ماشین مدل پایین نعمته». بار‌ها این را به خودش گفته بود. سوار شدن بر ماشینی که انواع بلاهای ممکن را می‌تواند سرت خراب کند کم چیز یادش نداده بود. لاک پشت... وقتی عرض چند ثانیه ۴۰۵ را از سرعت ۰ به ۱۰۰ رساند نتوانست ذوق زدگی‌اش را پنهان کند. پدر گفت: آره... وقتی یه مدت اون پرایدو سوار می‌شی بعد سوار این می‌شی بهت حس پرادو سوار شدن می‌ده...
توی اتوبان می‌راند. چراغ‌های زرد اتوبان از روی صورتش رد می‌شدند. لحظه‌ای تاریکی، بعد روشن شدن صورتش با نور زرد اتوبان دوباره تاریکی دوباره روشنایی... نمی‌دانست اسمش را چه بگذارد. نسبیت؟ شاید... آره نسبیت خوب است... محمد بود که چند ماه پیش بهش گفته بود. توانایی لذت بردن... این هم بد نیست... می‌شود اسمش را این هم گذاشت. به این فکر می‌کرد که در مقابل این همه ماشین مدل بالا ۴۰۵ چیزی نیست که. بعد از پراید ارزان‌ترین ماشین است. اما... غر زده بود که این لاک پشت داغان است و‌ای کاش یک ماشین مدل بالا می‌داشت. محمد گفته بود نگاه کن به اونی که یک بی‌ام دبلیو زیر پایش است. با آن بی‌ام دبلیو می‌خاهد چه کار کند؟ ماشین بهتر از آن وجود ندارد. نمی‌تواند به لذت بیشتر فکر کند. وقتی از آن بی‌ام دبلیو خسته شد دیگر مگر می‌تواند پراید یا پژو سوار شود؟ اما تو... هر ماشینی سوار شوی می‌توانی لذت ببری... چیزی را که محمد گفته بود داشت به عینه می‌دید. شتاب گرفتن ۴۰۵ و صدای موتور۱۸۰۰ی که توی گوش‌هایش می‌پیچید او را غرق لذت می‌کرد. لذتی که وقتی از بیرون بهش نگاه می‌کرد احمقانه نشان می‌داد... ولی او از ۴۰۵ داشت لذت می‌برد... دوست داشت به نسبیت یا توانایی لذت بردن توی زندگی‌اش فکر کند... حکمن توی زندگی روزمره هم معنا‌ها داشت...
ساعت ۴صبح بود. جاده قدیم قزوین رشت. از اتوبان نرفته بود. حوصله‌ی اتوبان را با شلوغی‌اش نداشت. اگر می‌خاست باند سبقت برود هی باید نوربالا می‌زد هی صبر می‌کرد هی باید از پشت برایش نوربالا می‌زدند. نزدیکی‌های قزوین آن سمند اسپرتی که ۱۱۰ تا تو باند سبقت می‌رفت و جلویش به اندازه‌ی ۱۰تا ماشین خالی شده بود و هر چه قدر نوربالا می‌زد کنار نمی‌رفت... فکر می‌کرد چون خوشگل کرده همه محو خوشگلی‌اش می‌شوند... نمی‌رفت کنار... آخرش هم سبقت از راست و پدال گاز و وحشی شدن ماشین و ۱۳۰تا رفتن... نه... اتوبان همیشه حوصله‌اش را سر می‌برد. حتا اتوبان قزوین رشت که چند تا پیچ فسقلی داشت باز هم برایش خاب آور بود. انداخته بود توی جاده قدیم. پیچ‌های تند. تریلی‌ها. کامیون‌ها. سبقت. گاز. ترمز. فرمان دهی خوب ۴۰۵. شتاب گرفتن. سیاهی شب. سرمای زلال هوای بیرون... ووووووو. صدای دور گرفتن موتور... ماشین‌های تک و توکی که تو جاده قدیم بودند. هر از گاهی نگاهی به اتوبان انداختن. حجم زیاد چراغ‌های قرمز ماشین‌های روانه در آن... هوس سبقت گرفتن سر پیچ‌های کور... با خودش فکر می‌کرد اگر تنها بود توی این شب سیاه و سرد با این صدای موتور و گازی که می‌توانست بدهد آن قدر مست می‌شد که همه‌ی پیچ‌های کور را لاین مخالف برود... به عقب نگاه می‌کرد. خابیده بودند. و پدری که دیگر مثل قدیم‌ها به سرعت رفتن پسرش گیر نمی‌داد. انگار یک جور حس اعتماد...
و حالا جاده‌ی لوشان منجیل. بعضی لذت‌ها انگار وراثتی هستند. مثلن همین لذت بردن از آن تکه‌ی جاده بعد از کارخانه سیمان لوشان تا خود منجیل. پدر هم همیشه این تکه از جاده را دوست داشته.‌‌ همان تکه که جاده پر از تپه ماهور می‌شود. بالا و پایین می‌رود. پیچ و خم هم دارد. باد منجیل هم شروع به وزیدن می‌کند. کنار جاده سیم خاردار‌ها را می‌بینی که باد پلاستیک‌های سیاه و سفید و آشغال‌ها را به‌شان چسبانده و به دار آویخته. جاده پهن می‌شود. لذتش وقتی بیشتر می‌شود که تو با ۱۲۰تا برانی و تپه ماهور‌ها را به سرعت بالا و پایین بروی... بالا پایین چپ راست... قبل از کارخانه سیمان ۱۰تا ماشین پشت یک کامیون ردیف شده بوند. توی سربالایی تپه بود و برای سبقت دید نبود. چند تا نوربالا زد شاید اگر ماشینی که آن طرف تپه از لاین مخالف می‌آید جواب بدهد. خبری نشد. گازش را گرفت و از همه‌ی ماشین‌ها یک جا سبقت گرفت... پایش را روی پدال فشرد و راند و راند و راند...
جاده سه بانده بود. یک باند برای مخالف و دو باند تندرو. از لاین وسط می‌رفت. با سرعت هر چه تمام‌تر. ساعت ۴: ۴۰ بود. به صدای موتور گوش می‌داد. به تاریکی شب فکر می‌کرد و ۴۰۵ی که از تاریکی‌ها می‌رفت. به شکافته شدن هوا و پیش رفتن ماشین فکر می‌کرد. از آینه بغل‌ها به عقب نگاه کرد. روشنایی چراغ جلوهای هیچ ماشینی توی آینه دیده نمی‌شد. به جلو نگاه کرد. هیچ ماشینی هم از جلو نمی‌آمد. دوباره به آینه‌ها نگاه کرد. هیچ ماشینی نبود. هیچ. تاریکی مطلق. خطوط موج هوایی را که ماشین از می‌انشان عبور می‌کرد توی ذهنش تصور کرد. توی ماشین همه خاب بودند. یک لحظه حس نامتناهی بودن جهان توی سرش پیچید. هیچ چیز و هیچ کسی نبود. به شعاع چند کیلومتری‌اش هیچ چیزی نبود. نه از آنجایی که او آمده بود و نه از آنجایی که به سمتش می‌رفت... و او فقط جریان هوا را با سرعت ۱۲۰تا می‌شکافت و می‌رفت... می‌رفت...

  • پیمان ..

خِرتِلاق

۱۲
آذر

یه دونه ازین ۵۰کیلویی هاش بهت می‌دن، تا آخر عمر خِرتِلاق تو بکشه بیرون... اصلن نگران نباش...


  • پیمان ..

زامبی

۰۸
آذر
آن اباشری که اول انقلاب اسلامی ایران به سفارت آمریکا حمله کردند حداقل برای خودشان دلیلی داشتند. بر این اعتقاد بودند که سفارت آمریکا لانه‌ی جاسوسی است. باید جلوی مفسده را گرفت و ازین حرف‌ها...
اما این اباشری که به اسم دانشجویان این مملکت امروز اوج بربریت خودشان را فریاد زدند و ریختند به سفارت انگلیس بیانیه‌ای که داده‌اند بسیار جالب است:
 «تسخیر سفارت انگلیس با تاخیر ۳۳ ساله صورت گرفته است و بایستی سفارتخانه روباه پیر زود‌تر به تسخیر درمی‌آمد، هر فرد ایرانی آزاده‌ای که دلش برای این خاک و آب می‌تپد و جنایات استعمار پیر در حق ایران و ایرانی را مشاهده کرده است، بداند که تسخیر سفارت روباه پیر به نفع ایران و منافع ملی کشورمان خواهد بود..» یعنی دلیل خاصی نداشته‌اند، از انگلیس بدشان می‌آمده، ریخته‌اند توی سفارتش... یک نکته‌ی بسیار خوبی که در بیانیه‌شان وجود داشت این بود که خودشان را «دانشجویان انقلابی» نامیده‌اند، و هیچ کجا ادعای مسلمانی نکرده‌اند... من واقعن ازین نکته که خودشان هم به آن تلویحن اعتراف کرده‌اند خوشم آمد. آخر اسلام هیچ وقت آدمی را به خاطر کار نکرده مجازات نمی‌کند... و صفت «انقلابی» را به درستی به کار برده‌اند...
طنز ماجرا البته بند اخر بیانیه‌شان و بیانیه‌ی وزارت امور خارجه است. این اباشر در بند آخر گفته‌اند که سفارتخانه انگلستان را به موزه روباه پیر تبدیل خواهند کرد... چه آینده نگری کلانی! به قرعان!!!
سفارت هر کشوری در کشور دیگر بخشی از خاک آن کشور محسوب می‌شود. یعنی محدوده‌ی سفارت انگلستان خاک انگلستان محسوب می‌شود و هر گونه تجاوز به این محدوده تجاوز به خاک کشور انگلستان تلقی می‌شود.
وزارت امور خارجه وقتی زامبی بازی این اباشر و بالارفتنشان از دیوارهای سفارت و در و پنجره شکستن و خفت کردن ۶نفر انگلیسی را دید بیانیه از خودش در کرد که: «وزارت امور خارجه ضمن احترام به قوانین و مقررات بین المللی و با تاکید بر مصونیت اماکن دیپلماتیک، بر تعهد دولت جمهوری اسلامی ایران به حفاظت و صیانت از اماکن و ماموران دیپلماتیک تاکید می‌نماید.»
واقعن از یک دولت انقلابی چنین بیانیه ای بعید بود... البته من به انتظار می نشینم تا رییس جمهور انقلابی ما حمایت 444روزه ی خود را آغاز کند...

  • پیمان ..

گورستان-2

۰۷
آذر

  • پیمان ..

گورستان-1

۰۷
آذر

  • پیمان ..

خرفتی

۰۴
آذر
نمی‌دانستیم باید چه کارش کنیم... راستش حس می‌کردم دارد گریه می‌کند آخر کاری... نمی‌توانست بپذیرد. نمی‌توانست... گیر داده بود به سرعت بالای من. نمی‌توانست بفهمد که من سرعتم بالا بود چون که اصلن ترمز نگرفتم!!! افسر نیروی انتظامی هم چند تا تیکه‌ی سنگین بارش کرد و رفت... داشت گریه می‌کرد که دیگر من بخابم گوشه‌ی خانه و کار نکنم دیگر...
می‌خاستم زود برسم به مغازه‌ی امیر. از بلوار احسان با 60-70تاسرعت بالا می‌رفتم. خلوت بود. چون خلوت بود پام رو گاز بود. رسیدم به یکی از تقاطع‌ها. دو تا ماشین جلویم بودند. طبق عادت به دو ماشین جلوترم نگاه می‌کردم. ماشین جلویی سمت چپ بلوار، راهنما زد به سمت چپ و پیچید. ماشین پشتی‌اش یک تاکسی سبز رنگ بود. گرفت سمت راست. فکر کردم که پیچیده سمت راست. سرعت را کم نکردم. با‌‌ همان 60-70تا آمدم از سمت چپش رد بشوم که... حتا نکرده بود راهنمای سمت چپ را بزند که من به هوش باشم. دقیقن عقب ماشینش بودم که دیدم دارد با سرعت لاک پشتی‌اش فس فس کنان می‌پیچد سمت چپ... تا به حال با سرعت 70تا ماشینی این جوری جلویم نپیچیده بود! در صدم ثانیه باید آنالیز می‌کردم... در‌‌ همان صدم ثانیه به خودم گفتم ماشین زیر پایت یک پراید است، ترمزهای پراید مثل لنت دوچرخه می‌مانند، عمرن اگر تو ترمز کنی و ماشین همین جایی که هست می‌خکوب شود... صددرصد می‌خوری به در ماشین و طرف را می‌کُشی! سمت چپم بریدگی بلوار بود. فرمان را دادم سمت چپ تا از بریدگی رد شوم و به او نخورم. ترمز نگرفتم. خاستم فرز و چابک رد کنم. فرمان را پیچاندم سمت چپ. اما مردک‌‌ همان جوری پیچیده بود و ایست هم نکرده بود... تاااق... کنده شدن و پرتاب شدن گوشه‌ی سپر استیل پیکان به سمت آسمان و چرخ و واچرخ خوردن سپر استیلش را به چشمم دیدم!
دو دستی کوبیدم روی فرمان و داد زدم: شِت.
پیاده شدم. از این حرصم گرفته بود که چرا راهنما نزده حداقل. حتا نرفتم سمت گلگیر راستم. رفتم به طرفش گفتم: چرا راهنما نزدی مردک؟!!
۴تا جوان از ماشینش پیاده شدند. آمدند سمت گلگیر‌ها. فکشان افتاده بود روی کفش‌‌هایشان.
-بابا دم پراید گرم. اینکه هیچیش نشده. می‌گن پراید ضعیفه. کجاش ضعیفه؟!
مسافرهای پیرمرد بودند.
چراغ راهنمای سمت راستم شکسته بود. گلگیر هم خط خطی شده بود. اما گلگیر او... له و لورده شده بود. به فنا رفته بود. بهش گفتم مقصری. ولی رضایت می‌دم. بیا بریم. علافی افسرو نکشیم. از خسارتم می‌گذرم.
صدایش لرزان بود. از آن صداهای لرزان پیرمردی. بهش برخورد: نه... من مقصر نیستم. تو با اون سرعت زدی به من. من مقصر باشم؟!
گفتم: من عذر می‌خام که سرعت داشتم. ولی شما انحراف به چپ داشتید. مقصر شمایید.
قبول نکرد. زنگ زد ۱۱۰. هوا سرد بود. برف می‌بارید. داشتم سگ لرز می‌زدم. پیرمرد سیگار روشن کردو با دست‌های لرزان پک زد. عینکش ته استکانی بود. موهایش یک دست سفید. زنگ زدم به بابا. به امیر هم زنگ زدم که این جوری شده. آمدند. ۵۰دقیقه‌ی تمام منتظر افسر شدیم. ۶بار به ۱۱۰ زنگ زدیم که چی شدید؟ آخرش هم الگانسه آمد. افسره پیاده نشده، گفت: پیکان مقصر. مدارک تونو سریع بدید.
پیرمرد قبول نمی‌کرد. بابام گفت ما رضایت می‌دیم. بی‌خیال.
پیرمرد قبول نمی‌کرد. می‌گفت: این سرعت داشت!
افسر بهش گفت: قوانینو نمی‌دونی؟ جمعه‌ها صبح ۹-۱۱ شهرک آزمایش. کلاس آیین نامه. مجانی هم هست. اصلن شما ۹شب به بعد رانندگی نکن. شهر شلوغ می‌شه دردسره برات.
دید پیرمرده بی‌خیال نمی‌شود. پیاده شد. بهش نشان داد که اگر ماشین من از پشت به ماشینش می‌خورد من مقصر می‌شدم. بهش گفت: راننده‌ی پراید فرار از تصادف داشته. برو خدا رو شکر کن. اگر می‌زد به در ماشینت سکته می‌کردی می‌مردی!
...
افسر رفت. پیرمرد بود و غرغر‌هایش. پیرمرد بود و یک ساعت و ربع وقتی که از ما گرفته بود. پیرمرد بود و عجز و ناله‌هایش ازین که دیگر رانندگی نمی‌کند. دیگر مسافر سوار نمی‌کند...

  • پیمان ..
ای بی سی آفریقا- ساخته ی عباس کیارستمی-جاده های اوگاندا
ماشین‌ها و جاده‌ها... یکی از عناصر تکرارشونده‌ای که توی فیلم‌های عباس کیارستمی به شدت توجهم را جلب کردند همین‌ها بودند. نقش بسیار مهم و پررنگ ماشین‌ها و جاده‌ها در فیلم‌های عباس کیارستمی. توی فیلم‌های عباس کیارستمی ماشین‌ها نقشی فرا‌تر از یک وسیله‌ی نقلیه پیدا می‌کنند. جاده‌ها مهم‌اند. جاده‌ها تنها راه‌های ارتباطی بین دو شهر یا دو نقطه نیستند. جایی هستند برای کنکاش و به عمق رفتن. جاده‌ها انگار آفریده شدن برای جست‌و‌جو و کشف کردن.
زندگی و دیگر هیچ-عباس کیارستمیباد ما را خاهد برد- عباس کیارستمی
توی «زندگی و دیگر هیچ» ماشین شخصیت اول داستان یک رنو ۵قراضه است که می‌افتد توی جاده‌های خاکی تا خبری از بابک احمدزاده بیابد. جاده‌هایی خاکی، پر دست انداز و خراب پس از یک زلزله. و عبور همین رنو ۵قراضه از آنجاده‌های خاکی است که پیام‌های ادامه‌ی زندگی را به تماشاگر فیلم انتقال می‌دهد. مردی که توی آن هیروویری کاسه توالت خریده کنار‌‌ همان جاده‌ی خاکی است و امیدش به زندگی را توی دیالوگی که توی ماشین اتفاق می‌افتد بروز می‌دهد. تمثیل خیلی مهم زلزله مثل یک گرگ می‌ماند را هم توی‌‌ همان ماشین بیان می‌کند.
اصلن توی فیلم‌های کیارستمی آدم‌ها حرف‌های مهمشان را توی ماشین وقتی کنار هم نشسته‌اند و توی جاده‌اند به هم می‌گویند. توی «زیر درختان زیتون» حسین آقا راز دل و عشق دیرینه‌اش به طاهره را وقتی سوار پاترول محمدعلی کشاورز است برای او بیان می‌کند. قصه‌های عشق و عاشقی‌اش را توی‌‌ همان پاترول تعریف می‌کند. یکی از سکانس‌های به شدت جالب فیلم وقتی است که دستیار کارگردان با نیسانش می‌‌اید و کنار پاترول می‌ایستد. حسین توی پاترول نشسته است و طاهره توی نیسان. در فاصله‌ای بسیسار کم از هم... حسین تشنه‌ی یک نگاه طاهره است و طاهره نگاهش را دوخته به کف ماشین...
یا فیلم «طعم گیلاس» شاهکار عباس کیارستمی که تمام آدم‌ها همه‌ی آن حرف‌ها را وقتی می‌زنند که سوار ماشین شخصیت اول فیلم می‌شوند...
یا فیلم «باد ما را خاهد برد»... آن صحنه‌هایی که بهزاد سوار بر ترک موتور آقای دکتر روستا می‌شود و از جاده‌ی خاکی می‌روند... در آنجا ماشین نیست. موتور است که محملی می‌شود برای پیش رفتن در جاده‌ها و گفتن و شنیدن حرف‌های مهم...
نکته‌ی دیگری هم که وجود دارد میل وافر عباس کیارستمی به فیلمبرداری از داخل ماشین است. صحنه‌های فیلم «زندگی و دیگر هیچ»، تصویرهایی که از شیشه‌ی عقب ماشین و همچنین شیشه‌ی جلوی ماشین نشان می‌دهد. عباس کیارستمی این میل وافرش را حتا توی مستندهایی که می‌سازد هم اعمال می‌کند. مثلن فیلم مستند «ای بی‌سی آفریقا» که در مورد آفریقا و ایدز و کودکان آفریقایی است پر است از صحنه‌هایی که کیارستمی دوربینش را توی ماشین روشن کرده و از جاده و مناظر اطرافش و مکان‌هایی که ماشین می‌رود فیلم گرفته است.
اوج این علاقه‌ی کیارستمی فیلم ۱۰ است. جایی که تمام فیلم در ماشین فیمبرداری شده و تمام دیالوگ‌های فیلم شامل گفت‌و‌گوهایی است که توی ماشین بین آدم‌ها اتفاق می‌افتد. گفت‌و‌گوهای با طعم زندگی، فریادهای آدم‌ها، دغدغه‌‌هایشان، ظلم و ستم‌هایی که دیده‌اند و...
وقتی فیلم‌های کیارستمی را نگاه می‌کنی، نگاهت به جاده‌ها و ماشین‌ها تغییر می‌کند. ماشین‌ها، برایت اتاق‌های خلوت متحرکی می‌شوند که رازهای مگوی آدم‌ها درشان از اعماق وجود به سطح می‌رسند و بیان می‌شوند، و جاده‌ها... چیزی فرا‌تر از یک راه آسفالته یا خاکی می‌شوند. نوعی زمان می‌شوند. باید جلو بروی، باید سعی کنی هر چه بیشتر در جاده جلو بروی، هر چه قدر جلو‌تر بروی بیشتر می‌فهمی... باید سعی کنی به انتها برسی... با تمام وجود باید بروی، حتا اگر ماشینت یک رنو ۵قراضه باشد، شاید به انتهای جاده نرسی، اما... هر چه قدر در جاده‌ها بیشتر پیش بروی بیشتر می‌فهمی... کیارستمی دیدگاه آدم به این دو معقوله را تکان می‌دهد...

مرتبط: عباس کیارستمی-1  - عباس کیارستمی-عباس کیارستمی-3

  • پیمان ..

Unknown

۰۲
آذر

جز نفرتم نیفزود...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۲ آذر ۹۰ ، ۱۸:۵۴
  • ۳۴۲ نمایش
  • پیمان ..
از پله‌های متروی ایستگاه حر که پایین می‌رفتم باران نم نم می‌آمد. من خیالم نبود. از میدان انقلاب زیر باران تا میدان حر آمده بودم. کلاه لبه دارم علاوه بر اینکه سر کچلم را خشک نگه داشته بود عینکم را هم بی‌نیاز از برف پاک کن کرده بود. توی راه چیزی که باعث خوش خوشانم می‌شد، رعدوبرق‌هایی بود که یک لحظه کل خیابان کارگر جنوبی را روشن می‌کرد. خیابان خلوت بود. از پله‌های مترو پایین رفتم. توی مترو وقتی روی صندلی نشستم سه تا گزینه داشتم: لغت‌های ۵۰۴ رامرور کنم، کتاب «غیرمنتظره» کریستین بوبن را که با کارت حمید از کتابخانه گرفته بودم بخانم (سهمیه‌ی دوتایی کتاب‌های خودم تکمیل شده بود! امروز یکی از بچه‌های هم رشته‌ای را دیدم. توی این چهار سال حتا یک کتاب هم از کتابخانه‌ی مرکزی دانشگا قرض نگرفته بود، یعنی محض رضای خدا یک دانه کتاب غیردرسی هم نخانده بود... مهندس به او می‌گویند... می‌خاهد اپلای کند از این مملکت برود... خوش به حال امریکا و کانادا، یک مغز دیگر به مغز‌هایش اضافه می‌شود!) یا اینکه آسمان بخانم.
آسمان را درآوردم. سمت چپم یک پیرمرد و سمت راستم یک پیرزن نشسته بودند. صفحه‌ی مربوط گزارش آسمان از محسن رضایی را باز کردم. کله‌های جفتشان آمد سمت مجله. پیرزنه احمد رضایی (پسر محسن رضایی) را نگاه کرد گفت: «آخخخی... بیچاره.» پیرمرده گفت: «برای چی مرد آخرش این؟!» گفتم نمی‌دانم. و مشغول خاندن شدم. چند خط که خاندم از گرمای مترو و خستگی چشم هام خابم گرفت. داشتم چرت می‌زدم که پیرمرده گفت «این صفحه رو خوندی؟ برو صفحه‌ی بعد!» من هم ورق زدم که مثلن دارم صفحه‌ی بعد را می‌خانم. خلاصه یکی از ایستگاه‌های وسط پیاده شد و رفت پیرمرده...
به ایستگاه تهرانپارس که رسیدم، توی پله‌های خروجی پر از آدم بود. همه آمده بودند توی ایستگاه. یک طوری هم به ما‌ها که داشتیم از پله‌ها می‌آمدیم بالا نگاه می‌کردند. انگار انتظار کسی را می‌کشند. ولی هر کدامشان به یک نفر و بک جایی نگاه می‌کرد. انگار گمشده‌شان مشترک نیست. انگار هر کدامشان منتظر قهرمان خودش است. پیش خودم می‌گفتم چه خبر است؟ چرا ملت همه توی پله‌های خروجی ایستاده‌اند؟! چه قدر قشنگ شده اینجا... انگار اتفاق مهمی می‌خاهد بیفتد، یا اتفاق مهمی افتاده است...
از پله برقی‌ها بالا می‌آمدیم... من زل زده بودم به کوله پشتی دختری که جلویم دو پله بالا‌تر ایستاده بود. روی یک تکه پارچه نوشته بود «: سلطان غم، مادر» و با نخ سوزن دوخته بودش به کوله‌اش. یک تشتک کوکاکولا هم آویزان کرده بود به بند زیپش. دو تا پیکسل «مبارزه با ایدز» و «کودکان کار» هم به کیفش زده بود. از زیپ دیگر کیفش هم یک فرفره‌ی کوچک آویزان بود. تمام مدت بالا آمدن از پله‌ها با کیفش سرگرم شده بودم. یعنی داشتم عاشقش می‌شدم‌ها... خیلی کار جالبی کرده بود. ولی بعد یک دفعه دیدم رسیده‌ام به انبوه جمعیتی که از پایین پله‌ها دیده بودمشان.
از میان جمعیت گذشتم. می‌خاستم از راه همیشگی‌ام بروم که دیدم موزاییک‌های پیاده رو از برفِ پاکوب شده پوشیده شده. سرم را گرفتم بالا. خیابان تبدیل به یک استخر شده بود. یعنی کل خیابان از آب پوشیده شده بود. پیاده رویی که پهن‌تر و بزرگ‌تر از خیابان بود هم از آب پوشیده شده بود. انگار سیل آمده بود. آن برف‌های توی پیاده رو و روی سر ماشین‌های پارک شده در کنار خیابان... خدایا در این یک ساعتی که من زیرِ زمین بود چه اتفاقی افتاده بود؟ زور زورکی از کنار دیوار خانه‌ها آمدم رد بشوم... چند قدم جلو رفتم دیدم نمی‌شود... تا کنار دیوار خانه‌ها هم آب بالا آمده بود... برگشتم... رسیدم به جمعیتِ جلوی ایستگاه مترو... مردی بین جمعیت می‌گشت و داد می‌زد: «تاکسی دربست... تاکسی دربست». تصمیم گرفتم از کوچه بالایی بروم. پیاده روهای کوچه بالایی پوشیده از برف یا تگرگ بود! از وسط کوچه راه افتادم. رسیدم به خیابان اصلی که باید ازش رد می‌شدم. ولی آب با شدت و سرعت از سراشیبی خیابان جاری بود. یک تنداب تمام عیار. جوی آب معنا نداشت. آب می‌خروشید و کف می‌کرد و از عرض خیابان پایین می‌رفت. هر چه قدر بالا‌تر می‌رفتم که شاید جایی از خیابان به خاطر پستی بلندی آبش کم عمق‌تر باشد و من بتوانم رد شوم نمی‌رسیدم... کار پریدن هم نبود... قهرمان پرش المپیک هم نمی‌توانست عرض زیاد خیابان را با یک گام بپرد و خیس نشود.... رفتم بالا‌تر... بد‌تر بود... چه کنم؟ چه نکنم؟ یک خانم با چکمه‌های ساق بلند و چ‌تر در دست هم کنارم مردد مانده بود. برای اولین بار توی عمرم چکمه‌های چرمی زنانه به نظرم مفید آمدند! یعنی اگر من آن چکمه‌ها راداشتم...!!!
-آخه از چی می‌ترسی تو؟!
این را به خودم گفتم و با کمال آرامش، انگار که می‌خاهم در یک روز آفتابی از خیابان رد شوم پا‌هایم را فرو کردم توی آب. یک لحظه فشار و قدرت آب را دور پا‌هایم حس کردم. می‌خاست من را ببرد پایین. قدم بعدی را برداشتم. گشاد گشاد. پا‌هایم تا نصف زانو رفت توی آب. زور آب بیشتر شد. پا‌هایم را به زمین فشار دادم. رسیدم به وسط بلوار. نصف دیگر هم وضع به همین منوال بود. ماشین‌ها آرام آرام رد می‌شدند. یعنی اگر یک دیوانه پیدا می‌شد پایش را روی گاز فشار می‌داد آب تمام هیکلم را خیس می‌کرد... خوشبختانه روانپریشی پیدا نشد و من نصف دیگر خیابان را هم به راحتی رد شدم! برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. زن چکمه پوش پشت سرم راه افتاده بود آمده بود... یعنی جوراب‌هایش خیس نشدند؟! نمی‌دانستم. برگشتم. پا‌هایم توی کفش‌هایم شلب شلوب می‌کردند.
تا خانه صدای شلب شلوب پا‌هایم توی کفش پر از آبم موسیقی زمینه‌ی راه رفتنم بود...

  • پیمان ..
سه گانه‌ی زلزله. یا سه گانه‌ی کوکر. مجموع سه فیلم درخشانی که عباس کیارستمی در سال‌های ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۲ ساخته. «خانه‌ی دوست کجاست؟» در سال ۱۳۶۵. «زندگی و دیگر هیچ» در سال ۱۳۶۹. و «زیر درختان زیتون» در سال ۱۳۷۲. سه فیلمی که اگر بخاهم در یک کلمه توصیفشان کنم می‌گویم: «زندگی بخش». سه فیلمی که دیدنشان جایی از اعماق روحم را قلقلک داد و وقتی ثانیه‌های آخرشان به پایان می‌رسید حس می‌کردم خونی که در زیر پوستم جریان دارد به تلاطم افتاده و شوری در رگ هام دویده... هر سه فیلم جایی دور از هیاهوی شهر اتفاق می‌افتند. جایی پشت کوه‌ها. آن طرف رودبار و منجیل و رستم آباد. در پناه کوه درفک. در روستاهای کوکر و پشته...
 «خانه‌ی دوست کجاست؟» قصه‌ی بابک احمدپور پسرک هشت ساله‌ی روستای کوکر است که دفتر مشق بغل دستی‌اش را توی مدرسه اشتباهی برداشته و حالا می‌خاهد که دفترچه را به او برگرداند تا او هم بتواند مشقش را بنویسد. بدو بدو می‌رود روستای همسایه پشته تا خانه‌ی دوستش را پیدا کند، هی می‌رود و می‌گردد. می‌رود و می‌آید. دوباره. چند باره. سراغ آدم‌های گوناگونی می‌رود تا خانه‌ی دوست را پیدا کند. شب می‌شود. ولی او هنوز در جست‌و‌جوی خانه‌ی دوست است...
 «زندگی و دیگر هیچ»، ۵روز بعد از زلزله‌ی رودبار و منجیل است. یکی از عوامل فیلم «خانه‌ی دوست کجاست؟» نگران بابک احمد‌پور می‌شود. با پسر کوچکش از تهران بلند می‌شوند می‌روند به سمت رودبار و منجیل. می‌خاهند ببینند بابک طوریش شده یا نه. راه بندان است. جاده‌ی قزوین رشت بسته شده. با رنو ۵درب و داغانشان بی‌خیال جاده‌ی اصلی می‌شوند و از راه‌های فرعی راه می‌افتند به سمت کوکر تا ببینند بابک زنده است یا نه؟ توی راه خیلی چیز‌ها می‌بینند. به خیلی آدم‌ها و بچه‌ها و قصه‌ها می‌رسند. زلزله همه جا را ویران کرده. مرگ آدم‌ها... و زندگی که جریان دارد. زور زندگی از زور زلزله و مرگ بیشتر است. فیلم تمام می‌شود اما پدر و پسر فیلم بابک احمدپور را پیدا نمی‌کنند...
 «زیر درختان زیتون» یک سال بعد از زلزله را نشان می‌دهد و قصه‌ی آن از دل فیلم «زندگی و دیگر هیچ» بیرون می‌آید. یک قصه‌ی عاشقانه‌ی فوق العاده با طراوت. توی «زندگی و دیگر هیچ» یکی از سکانس‌ها که تویش مردی از ازدواجش در روز بعد از زلزله می‌گفت... سکانسی که اصلن دردسر ساخته شدنش به چشم نمی‌آمد... رابطه‌ی بین دختر و پسر روستایی که قرار بود دیالوگ‌های آن سکانس را بگویند. پسری که عاشق دختر است و دختر که به خاطر حضور پسر دیالوگ‌هایش را نمی‌گوید... سعی و تلاش‌های کارگردان برای وصال آن دو تا... قصه‌ی عاشقانه‌ی غریب و عجیبی بود... عاشقانه‌ای که چند سال پیش جزء صد فیلم تاریخ سینمای توصیه شده به تماشاگران در جشنواره‌ی تورنتوی کانادا انتخاب شده بود...
خانه ی دوست کجاست؟
چیزی که در سه گانه‌ی زلزله‌ی کیارستمی شدیدن جلب توجه می‌کند، در جست‌و‌جو بودن آدم‌های این فیلم هاست. قهرمان‌های این فیلم‌ها به دنبال چیزی‌اند. در جست‌و‌جو‌اند. بابک به دنبال خانه‌ی دوستش است، آقای خردمند در «زندگی و دیگر هیچ» به دنبال رد و نشانی از بابک احمدپور بعد از زلزله است، و حسین در «زیر درختان زیتون» به دنبال این است که از طاهره جواب بله بگیرد و به عشقش برسد... این آدم‌ها به دنبال زندگی‌اند. برای رسیدن سعی و تلاش می‌کنند. تکاپو دارند. رسیدن یا نرسیدن اهمیتی ندارد. چیزی که این سه فیلم را سرشار از شور زندگی می‌کند همین در جست‌و‌جو بودن آدم‌‌هایشان است. بابک در «خانه‌ی دوست کجاست؟» آخرش خانه‌ی دوست را پیدا نمی‌کند، آقای خردمند و پویا در «زندگی و دیگر هیچ» از بابک خبردار می‌شوند اما او را پیدا نمی‌کنند، فقط در زیر درختان زیتون است که حسین آخرش به مراد دلش می‌رسد... راه بین کوکر و پشته یک میان بر دارد. یک تپه‌ی بلند که راهی مالرو پیچ واپیچ از آن بالا می‌رود. این راه پرشیب و نفس گیر توی دو فیلم «خانه‌ی دوست کجاست؟» و «زیر درختان زیتون» تکرار می‌شود. نکتهی مهم این است که آدم‌های فیلم ازین سربالایی تند و نفس گیر به سرعت بالا می‌روند. کم نمی‌آورند. آن‌ها به دنبال چیزی هستند. و به خاطر همین در جست‌و‌جو بودن وانمی مانند...
پایان بندی دو فیلم «زندگی و دیگر هیچ» و «زیر درختان زیتون» هم جالب است. چند دقیقه‌ی آخر فیلم نماهای دور است. گویی کیارستمی به قصد می‌خاهد که تماشاگر فیلمش را از شخصیت داستانش جدا کند. سرنوشت قهرمانانش را به تماشاگر نشان می‌دهد. منتها از فاصله‌ای خیلی زیاد. انگار که می‌خاهد بگوید «آهای تماشاگر فیلم من، دیدی؟ انسانِ در جست‌و‌جوی زندگیِ فیلم من را دیدی؟ او همچنان به دنبال زندگی است... حالا دیگر باید ر‌هایش کنی... حالا دیگر نوبت توست...»
این سه فیلم به سه گانه‌ی زلزله شهرت پیدا کرده‌اند. یادآور زلزله‌ی سال ۱۳۶۹ رودبار و منجیل که ۵۰۰۰۰ کشته داشت... در فیلم «زندگی و دیگر هیچ» که وقایع آن درست ۵روز پس از زلزله اتفاق می‌افتد صحنه‌های زیادی از ویرانی‌های زلزله نشان داده می‌شود. اما تاکید کیارستمی بر زندگی و ادامه داشتن آن با وجود قدرت نابودگری زلزله است. آدم‌های داستان «زندگی و دیگر هیچ» قدرت مرگ را به سخره می‌گیرند، پیرمردی توی آن هیروویری می‌رود و کاسه توالت می‌خرد، پسری روز بعد از زلزله ازدواج می‌کند، مردی که کلی از خیشانش را از دست داده آنتن تلویزیون برای چادر‌ها نصب می‌کند تا بنشینند و فوتبال نگاه کنند... این شور زندگی...
اما این سه فیلم خوش ساخت و عمیق به سه گانه‌ی کوکر هم شهرت یافته‌اند. کوکر روستایی از توابع رستم آباد. در پناه کوه درفک. نکته‌ای که وجود دارد آدم‌هایی هستند که به کیارستمی انگ وطن فروشی می‌زنند. او را به خاطر فیلم ساختن در خارج از مرزهای ایران محکوم می‌کنند. انگار این آدم‌ها سه فیلم «خانه یدوست کجاست؟»، «زندگی و دیگر هیچ» و «زیر درختان زیتون» را ندیده‌اند. سه فیلمی که به جرئت می‌توانم بگویم نام تکه‌ای از خاک ایران به نام کوکر و شهرهای رودبار و رستم و آباد را جاویدان و ماندنی کرده‌اند...

مرتبط:
عباس کیارستمی-1  - عباس کیارستمی- - عباس کیارستمی-4

  • پیمان ..

آسمان

۲۴
آبان

یک نگاه به مطالبی که واقعن خاندنی بودند می‌اندازم:--

- ترجمه‌ی خاطرات محمد البرادعی از دوران مدیرکلی آژانس هسته‌ای و پرونده‌ی هسته‌ای ایران
- بازماندگان میراث عثمانی به چه می‌اندیشند؟
- سپاه قدس چگونه تشکیل شد؟
- قضایای باغ قلهک و به حال خود‌‌ رها شدن باغ ایران در منچستر انگلیس
- گزارشی از فعالیت‌های اقتصادی آستان قدس رضوی
- گزارشی از فعالیت‌های اقتصادی دانشگاه امام صادق و رئیس روسای آن
- ایران سومین تورم بالای دنیا
- سه چرخه‌ی زنان به جای دوچرخه‌ی مردانه
- پرونده‌ی بوکر آسیایی و کاندید شدن محمود دولت آبادی
مگر یک مجله‌ی هفتگی باید چند تا نوشته‌ی خاندنی داشته باشد تا ارزش خریدن داشته باشد؟ اوصیکم به کنار گذاشتن هفته‌ای ۲۰۰۰تومان برای خرید مجله‌ی «آسمان»...

  • پیمان ..






مرتبط: دور گرفتن

  • پیمان ..
5-ساخته ی عباس کیارستمی
نقل است که عباس کیارستمی زمانی از کودکی خاسته بود که درفیلمش بازی کند. کودک که نمی‌دانسته کیارستمی یکی از مطرح‌ترین کار گردانان است به او گفت که آیا «خشایار مستوفی» را می‌شناسد؟ کیارستمی که اصلن تلویزیون نگاه نمی‌کرده جواب منفی می‌دهد. کودک به او می‌گوید که خشایار می‌تواند ۶۰ میلیون نفر را بخنداند ولی تو چه کار می‌توانی بکنی؟!
این فیلم «۵» را که دیدم به شدت با آن کودک همذات پنداری کردم. فیلمی به شدت خسته کننده، کسل کننده، اعصاب خردکن و بی‌معنا.
فیلم «۵» ۵تا اپیزود ۱۵-۱۶دقیقه‌ای دارد. همه‌ی اپیزود‌ها در ساحل دریا در آستوریاسِ اسپانیا فیلمبرداری شده‌اند. ۴تا اپیزود دوربین ثابت است. یعنی کیارستمی دوربین را گذاشته روی پایه‌ی دوربین و برای خودش رفته چرخیده و بعد از یک ربع آمده هر چه را که دوربین ثبت کرده ریخته توی قالب فیلمی به اسم ۵ تا به خورد ملت بدهد. آن یک اپیزودی هم که دوربین ثابت نیست، حرکت دوربین به اندازه‌ی دو سه وجب است.
اپیزود اول لب دریا است. یک تکه چوب را نشان می‌دهد که موج‌ها هی می‌خورند بهش و تکانش میهند. همین. ۱۵دقیقه فقط همین را نشان می‌دهد و رفتن و آمدن موج‌های دریا را.
اپیزود دوم رفت و آمد مردم در کنار ساحل را نشان می‌دهد. آدم‌ها رد می‌شوند فقط.
اپیزود سوم لب دریا را از کمی دور‌تر نشان می‌دهد و سه تا سگ که کنار ساحل می‌ایستند، پا می‌شوند، حرکت می‌کنند. می‌روند. می‌آیند.
اپیزود چهارم یک دسته اردک را نشان می‌دهد که کنار دریا از این سمت دوربین به آن سمت دوربین حرکت می‌کنند و بالعکس. فکر کنم کیارستمی در این اپیزود مشغول کیش دادن اردک‌ها به سمت دوربین از این طرف به آن طرف و بالعکس بوده!
البته دی ماه پارسال این اپیزود را به عنوان یک فیلم کوتاه در پردیس سینمایی ملت نشان دادند. آقای منتقدی به اسم علیرضا سمیع آذر در نقد این اپیزود گفته بود: «این اپیزود به نوعی تعارض و کشمکش بر می‌گردد. در این اپیزود هم‌چنان پس‌زمینه‌ی کار دریاست، اما این‌بار دریا آرام است و شروع با حرکت یک مرغابی و مرغابی‌های دیگر به دنبال اوست که تنها در جهت یک همسویی این مسیر یکسان را دنبال می‌کند و می‌توان مرغابی‌ها را از هم تمیز داد، چه بسا که حتی نوع راه‌رفتن آن‌ها نیز نشان‌دهنده‌ی تمایز شخصیتی آنهاست. تمام مرغابی‌ها یک مسیر را دنبال می‌کنند و هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد تا این‌که یکی از آن‌ها در نیمه‌ی فیلم دچار تردید می‌شود و بدون هیچ انگیزه و دلیلی تصمیم می‌گیرد جهت حرکت خود را تغییر دهد. هیچ توضیحی برای این عمل وجود ندارد و این اتفاق ناشی از تردید اوست که منجر به پیروی سایر مرغابی‌ها از او می‌شود. این مسیر بدون انگیزه و توضیح طی شده تا این‌که همگان تنها یک چرخه‌ی باطل و بدون منطق را سپری کنند.»
نمی‌دانم. راستش هر بار که می‌روم لاهیجان، خانه‌ی دایی‌ام هم می‌می روم. آنجا هم اردک هست، هم مرغ و خروس، هم غاز، هم گربه، هم بلدرچین و... گاهی اوقات می‌نشینم توی ایوان و به دسته‌ی اردک‌ها و کار‌هایشان نگاه می‌کنم. لذت بخش است. یک جور فراغت به من می‌دهد تماشایشان. اما اینکه من وقت صرف کنم، بروم توی سالن تاریک سینما بنشینم، هوای گندیده‌ی آنجا را تنفس کنم تا به مدت ۱۵دقیقه فقط رفت و آمد اردک‌ها را تماشا کنم، خیلی احمقانه است. وقتم را از سر راه نیاورده‌ام که. اگر قرار باشد مثل آقای سمیع آذر هم به قضیه نگاه کنم، آن طوری من هم می توانم دوربین فیلمبرداری بردارم بکارمش یک جایی بعد بروم برای خودم یک ربع بچرخم و برگردم، هر چیزی که ضبط شده بود بنشینم برایش معنا بسازم و کوچک ترین چیزها را بزرگ ترین معرفی کنم و اصلن شاهکارش کنم...
اپیزود پنجم هم شب شده. هوا ابری است. سطح آب چیزی را نشان نمی‌دهد بعد از چند دقیقه ابر‌ها می‌روند و تصویر ماه می‌افتد روی سطح آب. بعد دوباره ابری می‌شود و باران می‌آید. بهد دوباره ماه می‌آید. بعد هم کم کم صبح می‌شود.
راستش من کل فیلم را مثل بچه‌ی آدم ندیدم. یعنی اپیزود اول را کامل نگاه کردم. ولی اپیزود دوم را تا ته نتوانستم ببینم. ماوس را برداشتم و فیلم را کمی جلو‌تر بردم. دیدم باز هم اتفاقی توی فیلم حادث نشده. همین جوری جلو رفتم و یک ساعت باقی مانده‌ی فیلم را عرض ده دقیقه دیدم! تنها نکته‌ی مثبت فیلم برای من آهنگ‌های بین اپیزود‌ها بود. آهنگ‌های خیال انگیز پیمان یزدانیان...

پس نوشت: می‌خاهم بروم سراغ سه گانه‌ی «زلزله»...
مرتبط:
عباس کیارستمی-1   - عباس کیارستمی-  - عباس کیارستمی-4

  • پیمان ..
قضیه، شکل اول، شکل دوم- عباس کیارستمی
نشسته‌ام به دیدن فیلم‌های عباس کیارستمی. دیروز «قضیه: شکل اول، شکل دوم» را دیدم. فیلمی برای سال‌های ۱۳۵۷-۱۳۵۸ که باید بگویم چیزی فرا‌تر از یک فیلم بود. یک جامعه‌شناسی، یک روانشانسی، یک تاریخ، یک مستند... قصه‌اش این طوری هاست که کلاس درسی را نشان می‌دهد که در آن معلم مشغول کشیدن شکل‌های مربوط به درسش است. بچه‌های کلاس عاطل و باطل نشسته‌اند و او مشغول نقاشی کشیدن خودش است. یکی از بچه‌های ته کلاس در سکوت کلاس زیر میز ضرب می‌گیرد. هر وقت معلم برمی گردد او ضرب گرفتن را قطع می‌کند. کلاس هم ازین کلاس‌ها که همه‌ی نیمکت‌هایش ۳ نفره و ۴نفره است. بعد از چند بار برگشتن معلم و ناتوانی او در شناسایی او دو ردیف آخر کلاس را از کلاس می‌اندازد بیرون. دو ردیف آخر یعنی هفت نفر. و این شرط را می‌گذارد که: یا بگویید چه کسی بوده و بیایید سر کلاس بنشینید یا اینکه هر ۷ نفرتان تا یک هفته اجازه‌ی حضور در کلاس را ندارید.
کیارستمی یک تصویر از ۷نفر را نشان می‌دهد که با همدیگر بیرون کلاس کنار دیوار ایستاده‌اند و در و دیوار را نگاه می‌کنند. بعد کات می‌کند. می‌رود سراغ پدرهای ۶تابچه‌ای که مقصر نبوده‌اند و ازشان می‌پرسد که به نظر شما پسر شما در این حالت باید چه کار کند؟ مقصر را لو بدهد و برود سر کلاس بنشیند یا اینکه اتحاد را حفظ کند و تا آخر هفته با بقیه‌ی بچه‌ها سر کلاس نرود؟
کیارستمی ۶پدر را می‌نشاند جلوی دوربینش و ازشان نظرخاهی می‌کند. هر کدام از پدر‌ها متناسب با طبقه‌ی اجتماعی و شخصیتشان جواب می‌دهند. اینجاست که به نظرم وجه جامعه‌شناسانه‌ی فیلم نمود پیدا می‌کند. پدر‌ها هر کدام کاره‌ای هستند. یکی نورالدین زرین کلک است که تصویرگر کتاب است، یکی حسابدار است، یکی کارگر است، یکی سرهنگ نیروی دریایی است و الخ. جواب‌هایی که هر کدام از پدر‌ها می‌دهند می‌تواند وجهی نمادین از طبقه‌ی اجتماعی و حتا حال و روز جامعه‌ی زمان فیلمبرداری (بحبوحه‌ی انقلاب۵۷) باشد. مثلن یکی از پدر‌ها می‌گوید: این‌ها باید اتحاد خودشان را حفظ کنند و مقاوم بشوند. چرا که در بزرگسالی و برای مبارزاتشان مطمئنن به اتحاد و همبستگی نیاز دارند و باید یاد بگیرند آن را. دو تا از پدر‌ها که کارگر هستند و نانشان را با زحمت زیاد درمی آورند جملات جالبی می‌گویند. می‌گویند که «ما کار می‌کنیم که بچه‌مان درس بخاند. یک هفته بیرون از کلاس باشد که چه کار کند؟ من برای چی کار می‌کنم و پول درمی آورم؟» این‌ها را که می‌شنیدم شدیدن یاد این افتاده بودم که آدم فقیر به انسانیت فکر نمی‌کند و...
کیارستمی در بخش بعدی فیلمش‌‌ همان بچه‌ها را بار دیگر نشان می‌دهد. این بار در روز سوم یکی از آن‌ها خسته می‌شود و وارد کلاس می‌شود و پسری را که زیر میز ضرب می‌گرفت به معلم معرفی می‌کند. او را لو می‌دهد و می‌رود سر کلاس می‌نشیند.
فیلم کات می‌خورد و این بار می‌رود سراغ کلی شخصیت و ازشان می‌پرسد که آیا با کاری که آن پسر کرد و رفیقش را لو داد موافقید یا نه؟ شخصیت‌های گوناگون و حالا بعد ۳۷-۳۸سال بعضی‌‌هایشان به شدت تاریخی. آدم‌هایی که سواد و قدرت تحلیل بالایی هم دارند. کیارستمی سراغ دکتر کمال خرازی (مدیرعامل کانون پرورش فکری در ان زمان) می‌رود، سراغ وزیر وقت آموزش و پرورش (غلامحسین شکوهی) می‌رود، سراغ نادر ابراهیمی، احترام برومند (گوینده‌ی وقت رادیو و تلویزیون)، علی موسوی گرمارودی، مسعود کیمیایی، عزت الله انتظامی، رب داوید شوفت (رهبر مذهبی کلیمیان ایران در آن زمان)، صادق قطب‌زاده، ابراهیم یزدی (وزیر امورخارجه در آن زمان)، نورالدین کیانوری (دبیر اول کمیته‌ی مرکزی حزب توده در آن زمان) و خیلی آدم‌های دیگر می‌رود. عجیب‌ترین شخصیتی که به سراغش برای نظرخاهی رفته بود برای من صادق خلخالی، قاضی شرع دادگاه‌های اول انقلاب ایران بود.
هر کدام از آن‌ها از دیدگاه خودش بررسی می‌کرد و پارامتر‌ها را بیان می‌کرد و نظرش را می‌گفت و قضیه را تحلیل می‌کرد. جوری که به نظرم برای شناخت هر کدام از این آدم‌ها شنیدن همین ۲-۳دقیقه تحلیلشان کافی است! مثلن نادر ابراهیمی که که حرف می‌زد کاملن درک می‌کردی که این آدم چه چیزهایی برایش مهم است و چه جوری به دنیا نگاه می‌کند. یا مثلن نورالدین کیانوریِ کمونیست... برایم عزت الله انتظامی جالب بود که شدیدن از این کار پسرک شاکی شده بود و می‌گفت باید آن ۶نفر دیگر بعد کلاس بگیرند یک فصل کتکش بزنند!...
کیارستمی دوباره فیلم را کات می‌کند و این بار شکل دوم قضیه را نشان می‌دهد. اینکه آن ۷نفر تا روز آخر هفته جلوی کلاس می‌مانند و به کلاس نمی‌روند و حاضر هم نمی‌شوند که لو بدهند و خیانت کنند.
این بار هم به سراغ شخصیت‌های گوناگون می‌رود و نظرشان را می‌پرسد. سراغ‌‌ همان شخصیت‌های قبلی می‌رود. این بار نظرشان را می‌پرسد. سراغ علی گازاده غفوری (نماینده‌ی مجلس خبرگان) و هدایت الله متین دفتری (عضو هیئت اجرایی جبهه‌ی دموکراتیک ملی) و عبدالکریم لاهیجی (رییس دفاع از حقوق بشر در ایران) هم می‌رود و از آن‌ها هم می‌پرسد که به نظر شما این کار درست بود؟ باز هم یک دنیا دیدگاه از شخصیت‌های مختلف و تحلیل‌های کوتاهی که ارائه می‌دهند و...
در آخر فیلم، آن ۷نفر می‌روند و دوباره سر جایشان می‌نشینند. معلم باز هم مشغول نقاشی کشیدن می‌شود و باز هم یکی از بچه‌های ته کلاس زیر میز ضرب می‌گیرد. معلم برمی گردد، اما صدای ضرب گرفتن ادامه پیدا می‌کند و تیتراژ فیلم شروع می‌شود... پایانی به شدت انقلابی و دوست داشتنی!
نکته‌ای که در فیلم شدیدن آن را خاستنی می‌کند کنار هم قرار گرفتن آن همه آدم جورواجور است. از دبیر اول حزب توده تا قاضی شرع دادگاه‌های انقلاب، از نماینده‌ی مجلس خبرگان تا شاعر و نویسنده و گوینده‌ی رادیو. آدم‌هایی که بعد‌ها بعضی‌‌هایشان نابود و ناپدید شدند. توی فیلم یک جور آزادی بیان موج می‌زند. هر کس حرف خودش را به راحتی بیان می‌کند. خانم‌های توی فیلم حجاب ندارند... و...
@@@
فیلم که تمام شد ته ذهنم روزهای بدی هم دوباره زنده شدند. دو سال پیش بود. آره... دو سال پیش... تظاهرات‌ها، شلوغ شدن‌ها، روزهای خاص. بعد از هر روز خاص و بعد از هر تظاهرات و به خصوص بعد از عاشورای۸۸... توی مترو و اماکن عمومی کاتالوگ‌ها و روزنامه مانندهایی پخش می‌کردند و تویشان را پر از عکس‌های روز پیش می‌کردند، بعد دور چهره‌ی آدم‌ها خط می‌کشیدند. توی سایت‌ها و وبلاگ‌‌هایشان هم عکس‌ها را می‌گذاشتند. بعد از آدم‌ها درخاست می‌کردند که اگر این آدم‌ها را می‌شناسید به ما معرفی کنیدشان... توی فیلم خیلی‌ها از کار بد معلم و به قول نورالدین کیانوری از رهبری مدرسه می‌گفتند، از پستی کارش... به یاد دو سال پیش که افتادم دیدم عجب ستمگر معلم و عجب رذل معلمی بودند این‌ها... یعنی آدم‌هایی پیدا شده‌اند که بروند کسی را لو بدهند و او را بفروشند؟!... نمی‌دانم... نمی‌دانم...


مرتبط: عباس کیارستمی-  - عباس کیارستمی-3  -  عباس کیارستمی-4

  • پیمان ..

بختک

۱۵
آبان

...درباره بحث استقبال از دولت در استان‌ها گفت: این‌ها با بسیجیان و ائمه جمعه و... جلسه گرفته‌اند و به این‌ها گفته‌اند که به استقبال دولت نروید چون دولت منحرف است. ما می‌گوئیم مسأله نظام است که دولت مورد استقبال قرار بگیرد و عدم استقبال موضع بین‌المللی نظام را تضعیف می‌کند و لطمه می‌زند. به من گفته‌اند این دولت بزرگ‌ترین خطر برای اسلام بعد از صدر اسلام است. من به ایشان پیغام دادم که دولت نهم را خدا سر کار آورد. احمدی‌نژاد فقط یک فلش جهت‌نما بود. اگر کسی فکر کند که دولت را او سر کار آورده خدا به او نشان می‌دهد که هیچ‌کاره بوده. چون اگر ایشان این دولت را سر کار آورده با موضع‌گیری ایشان هم باید می‌رفت. این دولت را خدا آورده و خدا هم تابحال حفظ کرده است. ما همه کارمان برای خداست. حتی تبعیتمان از رهبری و پیامبر هم برای خداست و اگر برای فردی باشد، به جایی نخواهیم رسید.

احمدی‌نژاد ادامه داد: این‌ها می‌گویند باید کاری کنیم که نام احمدی‌نژاد از ذهن مردم برود ولی خدا همه‌کاره است و راه‌خدا از‌بین‌رفتنی نیست. باید برای خدا باهم باشیم و اگر مردم را دور خودمان جمع می‌کنیم باید برای خدا جمع کنیم. الآن هم اگر مردم باور کنند که کسی طرفدار دولت است و دولت از وی حمایت می‌کند، به وی رأی خواهند داد....

از سخنرانی در جمع یاران(@@@)

  • پیمان ..
مصاحبه‌ی مجله‌ی نگاره با محمدرضا جلائی‌پور را می‌خاندم: «لندن گردی با محدرضا جلائی‌پور». مصاحبه‌ای بود در مورد تجربه‌ی زندگی در لندن و جاذبه‌های فرهنگی و گردشگری لندن و توریست‌هایی که به لندن می‌آیند و ویژگی‌های این شهر مه آلود بریتانیا. شهری که محدرضا جلائی‌پور تصویری دقیق و روشن از آن ارائه کرده و توصیه‌اش هم برای اینکه برای رفتن به لندن چه چیزی با خودمان ببریم جالب بود: «چتر!»
جاهایی از مصاحبه برایم به شدت خاندنی و البته یادگرفتنی بود. یک جایی در مورد توریست‌های ایرانی و طرز برخوردشان با شهرهای غربی گفته بود که:
 «نقل است که جهان غرب را می‌توان به چهار دنیای "زندگی روزانه جوانان"، "زندگی شبانه جوانان"، "زندگی روزانه غیرجوانان" و "زندگی شبانه غیرجوانان" تقسیم کرد که همه مهم‌اند و شایسته‌ی شناختند و روی هم جهان غرب فراصنعتی را می‌سازند. اما به نظر می‌رسد آنچه اکثر گردشگران ایرانی در لندن به دنبال آن‌اند بیشتر دنیای «زندگی شبانه‌ی جوانان» است و معمولن ایرانیانی که از ایران به لندن می‌آیند از مشاهده‌ی سه جهان دیگر خود را محروم می‌کنند. البته بخشی از این مسأله شاید به این دلیل باشند که در فضای رسمی ایران در میان این چهار جهان بیشتر با عناصری از «زندگی روزانه غیرجوانان» مواجهند.
از سویی دیگر بیشتر گردشگران ایرانی به دنبال مظاهر تمدن غرب هستند و نه فرهنگ غرب. یا به ابعاد سخت‌افزاری مدرنیته در لندن بیشتر توجه می‌کنند تا ابعاد نرم‌افزاری آن. درحالی‌که لندن بیشتر واجد و کانون «فرهنگ مدرن» است و برای تماشای «تمدن مدرن» شاید حتی دوبی از لندن جذاب‌تر باشد. به نظر می‌رسد برای بیشتر گردشگران ایرانیان تکنولوژی و آسمان‌خراش‌های بلندمرتبه جذاب‌تر از رواداری کم‌نظیر لندنی‌ها و تکثر فرهنگی و جاذبه‌های «نرم» لندن است. این‌که این همه اقلیت‌ به طور مسالمت‌آمیز و بدون احساس تبعیض در کنار هم و در چارچوب یک دموکراسی پارلمانی و اقتصاد پیشرفته زندگی می‌کنند دست‌آور بسیار پیشرفته‌تری از یک آسمانخراش یک کیلومتری است.»
نکته‌ی به شدت جالبی بود برایم.
در اوایل مصاحبه هم وقتی ازش می‌خاهند که در مورد جاذبه‌های توریستی لندن حرف بزند یک اصطلاح خیلی جالب به کار می‌برد: «توریسم فرهنگی و خلاقانه». بعد توضیح می‌دهد که:
 «در توریسم خلاقانه، گردشگر تلاش می‌کند که در فرهنگ و جامعة میزبان غوطه بخورد و به جای این‌که طبق تجویز توریسم تجاری به اماکن و جاذبه‌های کلیشه‌ای و خاصی سر بزند و جیبش در دام‌های توریستی خالی شود، با انتخاب‌های شخصی‌تر و خلاقانه‌تر از سفر خود لذت بیشتری ببرد و درباره جامعة مقصد بیشتر بیاموزد و سفرش را به تجربه‌ای» اصیل «تبدیل کند. در» گردشگری فرهنگی «شناخت فرهنگ یک جامعه هدف اصلی است. در این نوع گردشگری آشنایی بی‌واسطه و» طبیعی «با سبک زندگی و فرهنگ و هنر و مذهب و خلق و خوی مردمان یک جا از آشنایی با» اماکن تفریحی و توریستی «آن‌جا مهم‌تر است. در این نوع توریسم، گردشگر تلاش می‌کند با مردم میزبان در فضاهای عمومی و حتی خصوصی بُر بخورد و شیوه زندگی عادیشان را در‌‌ همان چند روزی که آنجاست بیشتر بشناسد.»
این بند از مصاحبه‌اش هم برایم یک آموزش هنر سیروسفر کامل بود.
آلن دو باتن نویسنده‌ی سوییسی کتابی دارد به اسم «هنر سیر و سفر». موضوع خیلی جالبی است. اینکه چرا سفر می‌کنیم؟ سفر کردن با خودش چه چیزهایی دارد؟ چگونه سفر کنیم که بیشترین بهره  را ببریم؟ هنرمندان و نویسندگان و شاعران و فیلسوفان چگونه سفر می‌کرده‌اند؟ و...
کتاب آلن دو باتن را خانم گلی امامی ترجمه کرده است. ۹فصل دارد این کتاب. در بابا دلشوره‌ی سفر، در باب سفر به مکان‌های گوناگون، در باب غریب منظره‌ها، در بابا کنجکاوی، در باب شهر و روستا، در باب تعالی، در باب هنر دیده گشا، در باب مالکیت زیبایی و در باب عادت کردن.
در هر فصل آثاری از چند نویسنده و شاعر و فیلسوف و نقاش را که مرتبط با موضوع فصل هستند در ضمن روایت خودش نقل می‌کند. مثلن در فصل شهروروستا قصه‌ی شاعر انگلیسی ویلیام وردزورت را می‌گوید که: «تقریبن هر روز برای راهپیمایی‌های طولانی به کوهستان و یا ساحل دریا می‌رفت. بارش باران ناراحتش نمی‌کرد. دوتماس کوینی دوست او حدس می‌زد که وردزورت در طول حیاتش باید چیزی حدود ۱۷۵۰۰۰تا ۱۸۰۰۰۰مایل راه رفته باشد.»
یا در جاهایی از کتاب درباره‌ی جذابیت سفر باقطار‌ها و اتوبوس‌ها و هواپیما‌ها صحبت می‌کند که آدم را به شدت کیفور می‌کند.
من اگر آلن دوباتن بودم از مصاحبه‌ی «محمدرضا جلائی‌پور» در باب سفر به انگلستان و لندن حتمن نقل قول می‌آوردم!

  • پیمان ..
نیروگاه شهیدرجایی قزوین-4واحد 250مگاواتی+استک های خروج دود
زیاد راضی نبودم. نیروگاهی که از چهار واحدش دو واحدش در اوورهال باشند و برای تعمیرات اساسی و دوره‌ای از مدار خارج شده باشند برای دانشجوی ندید بدید بهشت است. بهشتی که فقط بارو‌هایش را نشانمان دادند. نفهمیدم چرا. و البته که کاچی به از هیچی. همین بارو‌ها هم برایمان دیدن و یاد گرفتن داشت.
کله‌ی سحر از خانه زدم بیرون و آمدم جلوی دانشکده فنی و ساعت یک ربع به هفت بود که همراه دکتر اشجعی و باقی بروبچه‌ها سوار اتوبوس بنز تی بی‌تی قدیمیِ قهوه‌ای رنگ شدیم و راه افتادیم به سمت نیروگاه شهید رجایی قزوین. سال‌ها بود که در مسیر رفتن به سوی لاهیجان نیروگاه را کنار اتوبان می‌دیدم. آن زمان‌ها که بچه بودم و کنجکاو با برج‌های بزرگ نیروگاه خیال بازی‌ها می‌کردم. از هزار نفر می‌پرسیدم که توی آن‌ها چی هست؟ چه جوری است؟ چرا این ساختمان‌های کنار اتوبان این شکلی‌اند؟ چرا این قدر دود می‌دهند بیرون؟ آن دودکشه چرا بعضی وقت‌ها دود سفید می‌دهد بیرون و بعضی وقت‌ها دود بیرون نمی‌دهد و هزار تا سوال بی‌جواب توی مغزم بود.
برج های خنک کن
تا که رسیدیم به نیروگاه و موبایل‌ها و دوربین‌ها و همه چیز را گذاشتیم توی اتوبوس و دست خالی رفتیم توی نیروگاه. اول رفتیم قسمت آموزش نیروگاه. مهندس سعید وحید، با لهجه‌ی قزوینی‌اش شروع کرد به توضیح دادن در مورد طرز کار قسمت‌های مختلف نیروگاه.
نیروگاه شهید رجایی دو بخش دارد: نیروگاه بخار و سیکل ترکیبی. نیروگاه بخار چهار واحد ۲۵۰مگاواتی دارد که از سال ۱۳۶۰ شروع به ساخت کردند و سال ۱۳۷۱ به بهره برداری رسید.
نیروگاه سیکل ترکیبی هم هم ۶واحد گازی دارد هر کدام با تولید ۱۲۳مگاوات و ۳ واحد بخار با ظرفیت تولیدی ۱۰۰مگاوات. و از سال ۱۳۷۳ تا ۱۳۸۰ ساختش طول کشید.
مجموعن نیروگاه شهید رجایی ۲۰۴۰ مگاوات برق تولید می‌کند که حدود ۸درصد برق مورد نیاز کشور است.
مصرف سوخت نیروگاه وحشتناک بود. سوخت اصلی نیروگاه (مثل خیلی نیروگاه‌های دیگر ایران و برخلاف ۹۰درصد نیروگاه‌های جهان) گاز طبیعی بود و سوخت دوم مازوت. و مازوت هم نوعی نفت سنگین که با لوله کشی نمی‌توانند آن را به نیروگاه برسانند و یک ریل راه آهن بین پالایشگاه و نیروگاه وجود دارد که دائمن در حال اوردن سوخت مازوت به نیروگاه است. مصرف سوخت وحشتناک بود... مصرف گاز خانگی برای هر خانه در ماه چیزی حدود ۲۰۰متر مکعب است. در حالی که نیروگاه بخار شهید رجایی برای یک ساعت کار کردن حدود ۶۰هزار مترمکعب گاز طبیعی می‌سوزاند. برای مازوت هم مصرف برای هر ساعت ۶۰تن بود. یعنی در هر دقیقه‌ای که ما آنجا بودیم ۱۰۰۰کیلوگرم مازوت داشت می‌سوخت....
داخل برج خنک کن!
بعد پا شدیم رفتیم سراغ برج‌های خیال انگیز خنک کن. برج‌های ۱۵۰متری که ارتفاع و عظمتشان از توی اتوبان آن قدر به چشم نمی‌آمد. و توی برج‌ها... خالی بودند. هیچ چیز خاصی تویشان نبود. دورتا دور ۱۴۴تا رادیاتور بود که آب داخلشان جریان داشت و خنک می‌شد. چه جوری خنک می‌شد؟ با اثر دودکشی. این برج‌ها ارتفاع داشتند. پایینشان به خاطر رادیاتور‌ها و اب داخل رادیاتور‌ها گرم‌تر بود و هر چه قدر ارتفاع زیاد‌تر می‌شد هوای بالا‌تر فشار کمتری پیدا می‌کرد و به خاطر همین اختلاف فشار بین پایین برج و بالای برج هوا به سمت بالا کشیده می‌شد و این طوری هوای گرم در اطراف رادیاتور‌ها باقی نمی‌ماند و... توی برج خنک کن هوا سرد بود... ویرمان گرفته بود پله‌هایی را که تا بالای برج می‌رفتند بگیریم و بالا برویم. خیلی زیاد بودند... بی‌خیال شدیم و همراه مهندس وحید و دکتر اشجعی راه افتادیم سمت توربین‌های نیروگاه و بویلر‌ها. سر راه‌مان ترانس‌های خروجی ژنراتورهای هر کدام از واحد‌ها را هم دید زدیم. ترانس‌ها برق ۲۰کیلووات تولیدی را می‌گرفتند و تبدیلش می‌کردند به برق ۴۰۰کیلوولت. و وزن هر کدام از ترانس‌ها ۲۶۰تن... عظمتی بودند.
توربین‌های غول پیکر فشارقوی و توربین‌های فشارضعیف. اتاق فرمان واحد نیروگاه. هزارتا دگمه و مانیتور که دما‌ها و فشار‌ها و مسیرهای آب در بویلر و لوله‌های نیروگاه را نشان می‌داد. سیگنال‌هایی که در هر ثانیه اطلاعات را از جاهای مختف، از لوله‌های مختلف از شیرهای مختلف به اتاق فرمان می‌فرستادند. تابلویی که ظرفیت تولیدی نیروگاه در هر ثانیه را نشان می‌داد. و در لحظاتی که در اتاق کنترل و فرمان بودیم روی اعداد۲۳۹تا ۲۴۰مگاوات نوسان داشت. مهندسِ مسئول اتاق فرمان که در مورد بخش‌های کنترلی و نحوه‌ی کنترل بخش‌های مختلف و به خصوص بویلر توضیح می‌داد و هز اچند وقتی یک سوال علمی هم می‌پرسید و ما بلد نبودیم و بلد نبودن و ندانستن را مثل چماق توی سرمان می‌کوبید و...
گذر از کنار مشعل‌های بویلر. بویلر: یک جهنم به تمام معنا که با شمعل‌های بی‌شمارش آب را به بخاری با دمای ۵۴۰درجه‌ی سانتی گراد تبدیل می‌کرد و می‌فرستادشان به سمت توربین‌ها و... نگذاشتند وارد واحدهای اوورهال شده بشویم تا قطعات بازشده‌ی توربین‌ها و حتا بویلر را از نزدیک نگاه کنیم. راهیمان کردند سمت غذاخوری تا ناهارمان را بخوریم و برگردیم سمت تهران.
@@@
می‌گویند تا سال ۲۰۱۲ میزان تولید نفت و گاز با میزان تقاضای آن برابر می‌شود. بعداز آن تقاضا و مصرف گاز بیشتر و بیشتر می‌شود و تولید نفت و گاز کم و کمتر. می‌گویند تا ۲۵ الا ۳۰ سال آینده به جز خاورمیانه نفت و گاز سایر نقاط دنیا تمام می‌شود. و این یعنی بحران انرژی. یعنی اینکه کشور‌ها برای تولید برق هر کدام باید شیوه‌ی خاصی را در پیش بگیرند.
جهان فردا جهانی است که انرژی در آن حرف اول را می‌زند.
هر کدام از کشور‌ها نشسته‌اند برای خودشان استراتژی انرژی طرح ریزی کرده‌اند. ژاپن پیش از سونامی و فاجعه‌های نیروگاه‌های اتمی‌اش تمام هم و غم خود را گذاشته بود بر روی انرژی اتمی. اما بعد از آن فجایع، استراتژی‌اش را تغییر داده. نفت و گاز ندارد. و حالا تمام هم و غمش را گذاشته سر انرژی‌های پاک. خیلی کشورهای دیگر هم همین طور هستند. آلمانی‌ها به مانند فرانسوی‌ها روی انرژی اتمی سرمایه گذاری نکردند. چرا؟ به دلیل مشکلات جبران ناپذیر زیست محیطی انرژی اتمی.
سیاست‌های انرژی ما برای آینده چیست؟ انرژی اتمی؟ انرژی اتمی بیش از اینکه مساله‌ی انرژی باشد، برای ما یک مساله‌ی احمقانه‌ی ایدئولوژیک است. آن قدر ایدئولوژیک که هیچ شخص حقیقی و حقوقی نمی‌تواند ضرر و زیان آن را گوشزد کند... اما در حال حاضر بیشتر نیروگاه‌های ایرانی با سوخت‌های فسیلی کار می‌کنند. نسبت به انرژی اتمی خطراتش کمتر است. اما در جهانی که نفت و گاز ارزشی ده‌ها برابری پیدا خاهد کرد آیا ادامه‌ی این شیوه عاقلانه است؟ واقعن معلوم نیست که چه می‌خاهند بکنند... واقعن معلوم نیست!


مرتبط: نیروگا های حرارتی - نیروگاه های سیکل ترکیبی
پس نوشت: عکس‌ها از محمدرضا تبریزیان‌پور

  • پیمان ..
می‌خاستم الان اینجا فقط یک شعر از بیژن نجدی را رونویسی کنم. یکی از شعرهاش را که خیلی هم دوست دارم. امروز هر که حالم را پرسید گفتم خوبم. خیلی خوبم. همه چیز عین شعر است... می‌خاستم اینجا الان از «یه حبه قند» بنویسم. می‌خاستم گیر بدهم به این مینیاتور نگاتیوی سینمای این روز‌ها. به این گیر بدهم که توی شخصیت‌های فیلم همه جور آدمی بود. از پسربچه‌های تخس تا دختربچه‌های نازنازو و پیرمرد و پیرزن و دختر دم بخت و مادر و پدر‌ها و... اما یک قشر وجود نداشت. یک گروه عجیب و غریب حضور نداشت. این گروهِ پادرهوا. این گروهی که نه بچه است و نه بزرگ و در حال بالغ شدن است و هزاران هزار تناقض درونش است. نوجوان‌ها. (نه... آن پسرک دانشجوی لپ تاپ به دست نوجوان نبود... واقعن نوجوان نبود...) می‌خاستم از همین جا گیر بدهم به مطلق بودن فیلم. بگویم که علی رغم همه‌ی به به‌ها و چه چه‌ها این فیلم رنجِ «شدن» را در خودش نداشت. آره. یک فیلم کاملن ایرانی بود. یک فیلم شاخص ایرانی. شرط می‌بندم صد سال دیگر که امیدوارم روزگار بهتری بیاید وقتی توی کلاس‌های درس می‌خاهند از زندگی سنتی ایرانی‌ها حرف بزنند این فیلم را برای بچه‌ها نشان بدهند. اما... این نیست. بعد می‌خاستم به حس متناقض خودم هم گیر بدهم. اینکه این روز‌ها دلم صد کیلو امیدواری می‌خاهد و آن وقت یک فیلم سرخوشانه هم که می‌بینم می‌گویم: نه... این نیست... این جوری نیست. انگار که عادت کرده‌ام به‌‌ همان ذهن پریشان... می‌خاستم الان اینجا از به هدر دادن یک روز مفید حرف بزنم. ازین که تا می‌آیم کاری کنم هزار تا چیز دیگر می‌آیند و با ذهنم بازی می‌کنند و نگرانم می‌کنند و نمی‌گذارند کار خودم را بکنم. می‌خاستم اینجا از پوست انداختن حرف بزنم. نه... می‌خاستم دقیقن از چیزی به اسم «غشا» حرف بزنم. غشایی که حس می‌کنم دور وجودم ترشح شده و نمی‌گذارد که حرکت کنم. می‌خاستم از ترشح تدریجی این غشا حرف بزنم. از سختی‌‌ رها شدن از دست این غشای چسبناک که نمی‌دانم حتا اسمش را چی بگذارم... می‌خاستم از زور زدن و نتوانستن حرف بزنم... می‌خاستم از کلمات و احساسات تصنعی و باسمه‌ای حرف بزنم. اینکه بلد نیستم تصنعی باشم. اینکه چه قدر دوست دارم دروغ گفتن، هنر دروغ گفتن را یاد بگیرم!... بی‌خیال.‌‌ همان شعر بیژن نجدی از همه بهتر است. می‌پرستمش:

"یک صبح بیدار می‌شویم و می‌بینیم

که باران تند می‌بارد
نه بر گیاهان و کشتزاران و پنجره‌ها
باران می‌بارد
نه بر استخان خسته‌ی کوه، یا گلدان یا پرنده‌های نشسته روی سیم برق
یک صبح با صدای بارانی که تند می‌بارد
بارانی که نمی‌بارد بر چ‌تر، بیدار می‌شویم
و می‌بینیم باران قطره قطره می‌ریزد
بر دکه‌ی روزنامه فروشی
و کلمات خون و خونریزی
با هر قطره‌ی باران از روزنامه
قطره قطره می‌چکد
قطره قطره می‌ریزد..."

از کتاب «خاهران این تابستان» بیژن نجدی
  • پیمان ..


فیلیپس28


  • پیمان ..


عصر تابستان- چای لاهیجان


  • پیمان ..


درخت انجیر


  • پیمان ..


تخت پادشاهی


  • پیمان ..

مادر من چه بگویم من؟ چتر را برمی داری می‌آیی دم ایستگاه اتوبوس، و درست زمانی که از اتوبوس پیاده می‌شوم و قرار است تا رسیدن به خانه خیس و تلیس آب شوم چتر را می‌گیری طرفم تا آقا پسرت موش آب کشیده نشود. قطره‌های ریز باران روی آسفالت و سیاهی شب می‌بارند. صدای باریدنشان روی شاخه‌های درخت‌ها  و روی چتر توی گوش‌‌هایمان می‌پیچد. دو نفری زیر چتر راه می‌رویم. چتر در دست من، قد من بلند‌تر از تو. و تو حرف می‌زنی. از روزی که گذرانده‌ای حرف می‌زنی... دو تا دختر خوشگلک‌هایی که جلویمان هستند چتر ندارند. برمی گردند نگاه‌مان می‌کنند. ما چتر داریم. و من لذت می‌برم که کنار هم هستیم. که تو کنارم هستی.. و من چه بگویم مادر من؟ از تلخی چهره‌ام در راه برگشت به خانه بگویم? از این برج زهرماری بگویم که تو محبت به پایش می‌افشانی؟ از سوزش حقارت و تحقیر شدن بگویم؟ بگویم سوزش از آنجاست که آن آدم خار خودش را برای دانستن آن چیز‌ها یکی کرده است و می‌کند. خوب می‌داند چه چیز خوب است، چه چیز بد است، چه طوری خوب است و چه طوری بد است. و فقط می‌داند.... می‌داند و می‌داند. اما... بگویم که فکر می‌کردم آدم بزرگی است? فکر می‌کردم می‌توانم باهاش حرف بزنم و او گوش کند. بگویم که بار‌ها خودش را به رخم کشاند و من هیچ نگفتم و برای بودن با او تحمل کردم و خودم را هیچ انگاشتم و گذاشتم او همه چیز باشد و گذاشتم که از بالا نگاهم کند و هر چیزم را تحقیر کند... بگویم که بار‌ها همراهش شدم تا او کارش را انجام بدهد و نوبت به کار من که رسیده وقتش کم بوده و کار داشته و... بگویم که فکر می‌کند آدم خیلی مهمی است؟ شاید هم مهم است... و فکر می‌کردم بزرگ است. می‌شود با او حرف زد و آرام شد و یاد گرفت. فکر می‌کردم که چیزی بالا‌تر از دیوار است؟ با دیوار آدم حرف بزند بهتر است. حداقل جایی از وجودش تحقیر نمی‌شود. حداقل خودش صدای خودش را می‌شنود.... بعضی آدم‌ها یادگرفتنی نیستند. خیلی می‌دانند. ولی فقط می‌دانند. دانستنشان فقط برای نشستن در برج عاجشان است. بعضی آدم‌ها بزرگ نیستند. تو را بالا‌تر نمی‌برند.... فقط کوتوله‌ات می‌کنند که بزرگ شوند خودشان.... نه مادرم.... نمی‌توانم برایت حرف بزنم. نمی‌توانم تلخی‌هایم را برایت بگویم. تو برایم بگو... من فقط گوش می‌کنم. باران می‌بارد. ما دو نفری زیر چتر، از پیاده رو‌ها می‌رویم.... آخرین باری که با هم راه رفتیم کی بود؟ تو برایم بگو. از بابا بگو. از پیاده روی‌هایت بگو. از آشپزی بگو.... چادرت را بالا‌تر بگیر تا خیس نشود... آخخخ، چه قدر دلم گرمای پنهان شدن زیر چادرت را می‌خاهد، چه قدر دلم پناه گرفتن زیر چادرت از شر سرما و قطره‌های ریز باران را می‌خاهد....

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۴ آبان ۹۰ ، ۱۶:۲۳
  • ۵۲۸ نمایش
  • پیمان ..

روزنامه ی اعتماد امروز (سوم آبان 1390) توی صفحه ی اندیشه اش خلاصه ی یکی از سخنرانی های مصطفا ملکیان را چاپیده بود که خوشم آمد:

«استاد ملکیان در این نشست با توضیح آنکه نیکخواهی در ذات و فطرت آدمیان سرشته شده و همه بدان اذعان دارند، درباره شرایط و زمینه‌های نیکخواهی سخنانی ایراد کرد. وی با طرح این پرسش که برای تحقق نیکخواهی و شفقت، آدمی چه زمینه‌هایی را باید فراهم آورد. وی اذعان داشت: من برای اینکه نیکخواه باشم و شفقت بورزم چه مجالی را باید برای خودم فراهم آورم تا بتوانم چنین باشم و نسبت به دیگران نیکخواه شوم؟ ملکیان گفت: لااقل باید پنج مقدمه پشت سر گذارده شود تا نیکخواهی حاصل آید و بدون حصول این مقدمات، انسان به درجه و مرتبه نیکخواهی نسبت به دیگران نمی‌رسد.

 

نخستین مقدمه این است که «انسان خودش را دوست بدارد.» - تا انسان خودش را دوست نداشته باشد، نمی‌تواند دوستدار دیگران باشد. دوست داشتن خود هم دو شرط دارد: یکی «سلامت روان» است و دیگری «بهره‌مندی از درجه‌یی از اخلاقی زیستن». اگر انسان شاد نباشد و آرامش نداشته باشد، نمی‌تواند خودش را دوست بدارد. همچنین اگر آدمی خود را به درجه اخلاقی زیستن نرسانده باشد، مثلا ریاکار، بی‌انصاف، دروغ گو و ظالم باشد، خودش را دوست نداشته است. انسانی که خود را دوستدارد چنین زیستنی ندارد و به‌عکس نوعی تنفر و انزجار از خودش پیدا می‌کند. از خودش بیزار می‌شود. بنابراین سلامت روانی و کمال اخلاقی اگر وجود داشته باشد، آدمی می‌تواند خودش را دوست بدارد و چنین انسانی می‌تواند دوستدار دیگران نیز بوده و نیکخواه باشد.

دومین مقدمه آن است که «انسان بفهمد که دیگران هم همانند او هستند. » - زیرا کسی که خودش را دوستدارد تا به‌این همانندی دیگران با خودش پی نبرده باشد، دلیل ندارد که دوستدار دیگران باشد. او باید دانسته باشد که دیگران نیز مثل اویند. آنها نیز در تنگناهای وجودی، ناداری‌ها، ناتوانی‌ها و... با وی مشابهت دارند. همانطور که او از مرگ، تنهایی، بی‌معنایی و پوچی زندگی می‌ترسد، دیگران هم از اینها ترسانند. او و دیگران ترس‌های مشترک، ناتوانی‌های مشترک و ناداری‌های مشترک دارند و در این صورت است که شفقت و مهرورزی شکفته می‌شود و انسان کسانی را که مثل اویند و مثل او دارای رنج‌ها و دردهای مشترک هستند، دوست خواهد داشت و نسبت به آنها شفقت خواهد ورزید. برای مثال کسانی که در پشت در مطب یک دکتر به انتظار نشسته و درد مشترک دارند، راحت‌تر و سهل‌تر احوال یکدیگر را می‌پرسند و از درد مشترک می‌گویند و نسبت به هم مهرورزی نشان می‌دهند. شاید اگر آنان با همان شرایط در خیابان یکدیگر را می‌دیدند، چنین احساسی را نشان نمی‌دادند، زیرا حضور در مکانی خاص به آنها این فهم مشترک را القا می‌کند که هر کدام مثل دیگری از درد مشترکی رنج می‌برند. بنابراین فقط وقتی می‌توانیم دیگران را دوست بداریم که فکر کنیم دیگران نیز مثل ما هستند و ما نیز مانند آنهاییم.

سومین مقدمه این نکته است که «دارای قدرت تخیل کافی باشیم. » - به میزانی که بتوانیم قدرت تخیل خودمان را افزایش دهیم، به همان میزان می‌توانیم دوستدار دیگران باشیم. در واقع قدرت تخیل می‌تواند فاصله ما و دیگران را کم و کمتر کند. لذا گفته‌اند ادبیات ظرف زندگی اخلاقی است. آنچه شعرا با پدیده شعر به وجود می‌آورند، افزایش قدرت تخیل کسانی است که به آن مضامین توجه می‌کنند. کسانی که دارای قدرت تخیل قوی باشند، براحتی می‌توانند خود را جای دیگران بگذارند و وقتی کسی خود را جای دیگری گذاشت، درد و رنج او را احساس می‌کند، همان‌گونه که درد و رنج خود را می‌فهمد. هر چه ادبیات بیشتر گسترش پیدا کند، مردم بیشتر می‌توانند خود را جای دیگران بگذارند و نیکخواهی آنان بیشتر می‌شود. شاید به‌همین خاطر رژیم‌های مستبد و تمامیت خواه مثل رژیم آلمان نازی، اسپانیا و نظام کمونیستی در گذشته با ادبیات مخالفت می‌کردند و به اشکال مختلف برای ادیبان مشکل‌سازی می‌کردند، چون نمی‌خواستند قدرت تخیل مردم افزایش یابد.

مقدمه چهارم اینکه «دنیای خود را بهتر بشناسیم. » - تا دنیای خودمان را نشناسیم، نمی‌توانیم نیکخواه مناسبی باشیم و شفقت موثری بورزیم. زیرا اگر دنیا را نشناسیم و نفهمیم که چه اقتضائات و شرایطی بر انسان‌های دیگر حاکم شده است، وضع روحی آنان چگونه است، مشکلات اقتصادی، فرهنگی و... چه مسائلی را برای آنان ساخته و پرداخته کرده است، نمی‌توانیم نیکخواه مناسبی برای آنان باشیم. حتی اگر کسی به‌لحاظ شخصی نیکخواه باشد، شفقت موثری نمی‌تواند داشته باشد. اگر کسی نداند مثلا فقدان تحصیل در جامعه‌یی، مثل فقدان سلامت، مضر به بهداشت روانی و جسمی افراد آن جامعه است، قاعدتا نمی‌تواند نیکخواهی خود را بصورت موثر بروز و ظهور دهد.چه بسا کسانی که با نسبت خیرخواهی، عملی را انجام داده‌اند، به دلیل عدم شناخت دنیای خارج از خود و شرایط حاکم، ضرر و زیان حاصل از کارشان بسیار بیشتر از اثر مثبت کارشان بوده است و اگر عمل او درد و رنج کسی را در یک نگاه کاهش داده است، در ابعاد دیگری باعث افزایش درد و رنج او شده است. مثلا عزت نفس او را که بزرگ‌ترین سرمایه خداوند به انسان‌هاست لکه‌دار یا نابود کرده است و از این راه او را به موجودی بی‌مقدار تبدیل کرده است.

مقدمه پنجم «آشنایی با راه‌هایی است که با اتکاء به آنها این نیکخواهی و شفقت باید جاری و ساری شود. » - همانطور که در مقدمه چهارم نیز توضیح داده شد، خیلی وقت ها شفقت را به گونه‌یی می‌ورزیم که به‌دلیل نشناختن راه صحیح آن، ممکن است در ازای یک واحد کمک چندین واحد ضرر و زیان برسانیم. نیکخواه حتما باید روان دریافت‌کننده را مورد توجه قرار دهد، به‌گونه‌یی که در کمک کردن هیچگونه ضربه‌یی به روان و مناسبات و حیثیت دریافت‌کننده وارد نیاید. مثلا اگر شما به من، به گونه‌یی کمک کنید که عزت نفس من گرفته شود، چیز کمی به من داده‌اید و چیزهای بزرگی از من گرفته‌اید. داشتن عزت نفس ارزش بزرگ زندگی آدمی است که بدون آن سلامت روانی انسان مخدوش است. اینکه انسان پیش خودش موجود باقدر و با ارزشی باشد، غیر از مساله تکبر است که کسی نسبت به دیگران فخر فروشی کند. اگر احترام من از دست رفت، روح من خالی شده است و کسی که کمک مادی وی باعث خالی شدن روح دیگری شده است، در واقع به‌جای نیکخواهی، به‌وی ضرر و زیان رسانده است. این مساله بسیار حایز اهمیت است که در کمک کردن روانشناسی دریافت‌کننده کمک، در نظر گرفته شود. در این باب می‌توان از طریق تجارب محسوس با آدمیان با هر کس به نسبت ظرفیت وجودی‌اش تعامل داشت.»

  • پیمان ..