یک روز پاییزی، فنی-4
- ۶ نظر
- ۲۹ دی ۹۰ ، ۰۶:۴۷
- ۸۷۷ نمایش
تکراری، ولی همین تکراری را نگویم میمیرم:
چرا ما دوست داریم عیشمان را زهر کنیم؟ چرا تا دیدیم که نامی از فرهنگمان در دنیا طنین انداز شده افتادیم دنبال نظراتی که از قبل هم میدانستیم برایشان موفقیت ننگ است؟ چرا وقتی خوشحال هستیم باز هم به کسانی نگاه میکنیم که خوشحالی ما را نمیخاهند؟ مگر حکم تبریک آن آقا به مرد چاقی که توانسته ۲۵۰کیلوگرم جرم را بلند کند برایمان تاثیر و اهمیتی داشت که حالا به کوچهی علی چپ زدنش تاثیری داشته باشد؟ مگر صاحب این بوم و بر ما نیستیم؟ آخر یعنی چه که برویم فارس و رجانیوز را بخانیم ببینیم چه فحشهایی دادهاند به اصغر فرهادی و بعد توی وبلاگهایمان به حماقتهایشان و حرفهایشان لینک بدهیم که ببینید اینها که هستند و چه هستند؟!؟ مگر ما قهرمان اصلی این ماجرا نشدیم؟ روی سن اصغر فرهادی از کی تشکر کرد پس؟...
چرا خودمان نیستیم؟!
حالا دوباره آسفالت خیابان خیس شده. من اینجا در تاریکی نشستهام. دو ساعت همین جا نشسته بودم پای این اینترنت خراب شده که کمی بیحوصلگیام را تسلا بدهد. این سایت و آن سایت و این وبلاگ و آن وبلاگ و بوک مارک کردن بعضی صفحهها که بعدن بخانمشان. حوصلهی خاندن نبود. به هیچ وجه. گوی طلایی چتم را هم روشن کردم شاید شیرین زبانی به شوقم بیاورد. هیچ کسی نبود و به شوقم نیاورد. بعد از دوساعت که بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم دیدم آسفالت خیابان خیس شده. هوا نمناک شده. بارانکی خرد خرد باریده که بیصدا بوده و فقط غافل بودنم را به رخم کشیده و نفهم بودنم را و اینکه چه قدر گنگم من... توی کوچهی روبه رویی هیئت عزاداری است. آمبولانسی ایستاده جلوی خانهای که تابلوی هیئت آنجاست. زنی حالش به هم خورده. دارند سوار آمبولانسش میکنند. از بسیاری اندوه حالش به هم خورده یا...؟! نمیدانم...
توی چت به سنگ صبوری نالیدم که چرا این قدر بیحوصلهام من؟! گفت جمعه است.
دیروز که سوار مترو شده بودم روی پله برقی به پوچی رسیدم. اصلن این متروها این ایستگاههای مترو غم انگیزند. آن ایستادن روی پله برقی و بالا رفتن بیهیچ تلاشی غم انگیز است. و ایستگاه متروی سرسبز از همه بدتر. میدانی چه کار کردهاند؟ صندلیهای توی ایستگاه. همه را دونفره دونفره با فاصله از هم چیدهاند... صندلیهای توی ایستگاهها را دیدهای؟ همهشان کنار هم و چسبیده به هم... اما این ایستگاه سرسبز همه را برداشته دونفره کرده. و این دخترپسرهای مترویی چه قدر زیاد شدهاند... برای خودشان ژانری هستند اصلن. قبلن گفتهام ازشان. از معنایشان... حال تکرار ندارم برایت. روی پله برقیها بودم. به مردمی که از پلهها بالا میرفتند و پایین میرفتند نگاه میکردم. یک نگاه مات و گذرا. شیشهای. بیحس. بعد یکهو از خودم پرسیدم من دنبال چه هستم؟ چه چیزی است که من دنبالش میدوم؟ چیزی برای دویدن وجود نداشت. نه. انفعال نبود. حالا دیگر تعریف شدهها به حد کافی رسیدهاند. کارهایی که دیگران یا چیزی به اسم جبر روی دوشهایت انداخته و تو باید آنها را ببری بالای کوه و برگردی و دوباره بگذاریشان روی دوشت... نه.. اینها نه... چیزی که خودم دنبالش باشم... برایم جزء جزء ش مهم باشد. در هر لحظهای بهش فکر کنم... نبود... میفهمی؟
کمرم درد گرفته. پشت این ماس ماسک نشستن هم حتا خسته کننده است...
نگرانیها... بوی جنگ را میشنوم. تو هم میشنوی. بوی تیزی دارد. گس است. دماغ را میزند. اولین باری که با چیزی به اسم تنگهی هرمز آشنا شدم دوم سوم راهنمایی بود. همان موقعها بود که با کلمهای به اسم استراتژیک هم آشنا شدم. اینکه خیلی از نفت دنیا از همین تنگه میگذرد و این تنگه دست ما است و ابزار قدرت است... با همان ذهن بچگانه از خودم میپرسیدم این همه که ایران هی میگوید مرگ بر آمریکا و میگویند که کلی از بدهیهایش را بعد از انقلاب نداده و دنیا با ما دشمن است و اینها، چرا ما تنگهی هرمز را نمیبندیم و تا پولمان را پس نگرفتهایم و به حقمان نرسیدهام بازش نمیکنیم؟ بعدها بود که فهمیدم آدم ابزارهای قدرتش را به آسانی خرج نمیکند. بعدترها بود که فهمیدم اصلن بستن ۸۰ کیلومتر آب دریا هم عرضه میخاهد و... حالا این روزها میبینم که آن پسرک دوم راهنمایی میتوانسته مثل آدم بزرگها فکر کند... لج بازی و بچه بازی هیچ وقت پایان پذیر نیست. حالا قرار شده است که نفت ایران را تحریم کنند. نخرند... بهترین نوع تحریم برای کشوری که تویش زندگی میکنم. اما حضراتی که فریادهای استقلال و آزادی و جمهوری اسلامیشان ماتحت شیخ ساعد بن آل کونکشهای خلیج فارس نشین را جر داده بود افتادهاند به هارت و پورت که نفت نخرید دنیا را به آتش میکشیم... وابستگی به نفت برایشان از وابستگی به دنیا راحتتر و تحمل کردنیتر است. و البته که به آتش کشیدن به سختی تولید ناخالص و رفع وابستگی به نفت نیست... میدانی؟ حس میکنم این سالها همهاش فرجهای بود که خدا داده بود به ملتی به نام ایران که از شر نفت خلاص شود و حالا فرجه به هیچ نتیجهای دارد به پایان میرسد و خانه ویرانی... ارتش رزمایش میگذارد. سپاه رزمایش میگذارد... ژاپن خرید نفتش از ایران را کاهش میدهد.. و...
دیگر چه بگویم. از انرژی اتمی هم میخاهی بگویم؟ صبح میخاستند من را به جرم اخلال در امنیت ملی بگیرند. انتهای امیراباد، منتظر صادق و محمد ایستاده بودم. سوار بر همین لاک پشت. پایینتر بودند. من هم روبه روی دانشکده تربیت بدنی پارک کرده بودم و حاضریراق که بیایند و برویم. بعد دیدم سربازی ۱۰۰متر جلوتر برایم بای بای میکند که برو اینجا نایست. برو. من هم گفتم باشد. روشن کردم. داشتم میرفتم آن طرف خیابان کنار دانشکده تربیت بدنی بایستم که یک کاوازاکی دو ترک آمد جلویم. نگهم داشت. موتور را هم قشنگ جلوی ماشین پارک کرد که مثلن من فرار نکنم. نمی دانم. کاری نکرده بودم آخر. فقط چند ثانیه آن هم پایین انرژی هسته ای شان...یکیشان باطوم به دست. آن یکی هم کلاشینکف حمایل کرده. خندهام گرفته بود. از من میترسید شما؟ آمد گیر داد که اینجا چی میخای؟ گفتم منتظرم. گفت منتظر کی؟ گفتم دوستم. گفت برای چی؟ گفتم میخاهم چیزی ازش بگیرم. گفت چی میخای بگیری؟ کلاه کاسکت سرش گذاشته بود. ازینها که شیشهشان رفلکس است. شیشهی کلاه کاسکت را پایین کشیده بود که مثلن من چشمهایش را نبینم. به جایی که فکر میکردم چشمهایش است نگاه میکردم و خودم را توی آینهاش میدیدم و جواب میدادم. کارت شناسایی خاست. گواهینامه دادم. بعد گیر داد به مشخصات دوستم. گفتم پرشیا دارد. گفت همین جا وایستا برم پیداش کنم. گفتم الان میاد خب. اعصابم داشت خط خطی میشد. اصلن حوصلهی علافی نداشتم. سوار موتور شد که برود صادق را پیدا کند. گواهینامهام هم دستش. کجا میری؟ راه افتادم دنبالشان. بعد صادق آمد و رد شد مثل اینکه... خلاصه زنگ زدم به صادق و محمد که بیایید این آقا مشکوکه شما را ببیند ولم کند. آمدند و یارو گواهینامه را تقدیمم کرد و بیخیالم شد... این هم از تاسیسات انرژی هستهایشان در امیرآباد. این هم از نماد دانش و رشد علمیشان... رشد علمی داشتید که با یک تهدید تحریم نفت این جوری... خلاصه انرژی اتمیشان به کوچکترین وجه هم ما را میآزارد... ترورها را هم که... حقش بود بهشان تیکه میانداختم که عوض اینکه با کلاشینکف از خیابان خدا محافظت کنید بروید مغزهایتان را دریابید که به راحتی ترور میشوند و شما عرضهی محافظت از آنها را ندارید... چیزی نگفتم.
چه قدر غر زدم من. نه؟ خب دیگر... برویم بخابیم. شاید فردا روز بهتری باشد...این دو بند آخر علارغم چرند بودن و روزمره بودنش نطقم را باز کرد. عجیب نیست... خدا غر زدن را نمی آفرید چه کار می کردم من؟!
۱-همین دو روز پیش بود که وقت گذشتن از خیابان از دست موتوریها عصبانی شدم. خیابان یک طرفه بود و داشتیم به سمت چپ نگاه میکردیم تا ماشین نیاید و رد شویم. از خیابان رد شدیم و یکهو از سمت مخالف صدای گاز یک موتوری و ترمز گرفتنش زهره ترکم کرد. خلاف میآمد و سرعت هم میآمد. برگشتم به پایهی پیاده رویام گفتم اگر من مسئول راهنمایی رانندگی بودم تردد هرگونه موتور را ممنوع میکردم. همهی کارخانههای موتورسازی را تعطیل میکردم و جلوی واردات موتور سیکلت را هم میگرفتم. دلیلش هم همین که این موتوریها از حیوانها هم وحشی ترند. کوچکترین قانونی برایشان معنایی ندارد. فقط آلودگی صوتی دارند و مزاحمت. هم برای عابرهای پیادهی توی پیاده رو مزاحماند و هم برای ماشینهای توی خیابان. معلوم نیست از کدام طرف سروکلهشان پیدا میشود و با کوچکترین انحراف ماشین تقی میخورند به ماشین و فرتی میمیرند... به هیچ دردی نمیخورند این موتورها و موتورسوارها. وقتی آن حرفها را میزدم اصلن یاد یک گونهی خاص از موتوریها نبودم. گونهای از موتوریها که عقب موتورشان یک خورجین آویزان است و روی خورجین آرم ادارهی پست است و خورجین از زور نامهها و بستههایی که باید به دست صاحبانشان برسد دارد میترکد.. این موتوریهای ادارهی پست که آرام و بیصدا توی کوچه پس کوچهها میگردند و نگاهشان به پلاک خانهها است و نامهای که باید به مقصد برسانند...
تنها نوع موتورسوارهایی که دوست داشتنیاند...
۲-یادم نیست کجا و کی در مورد عادت ژورنال خریدن فرانسویها خانده یا شنیده بودم. اینکه هر روز و هر هفته و هر ماه یک عالمه مجله توی فرانسه چاپ میشود. اینکه هر قشر از جامعهی فرانسه برای خودش یک ژورنال تخصصی و معتبر دارد و اعضای آن قشر حداقل آن ژورنال تخصصی را حتمن میخانند و دنبال میکنند. همهی اقشار، از کارگر دخانیاتشان بگیر تا مهندس مکانیک و دکترها و پرستارها و نجارها و پلیسها و... همهشان یک ژورنال در رابطه با کارشان دارند و اینکه همهشان حداقل آن ژورنال را میخرند و میخانند. رسم اشتراک ژورنال تخصصیشان هم بود. مهم نبود در کدام شهر و روستای فرانسه هستند. مهندسی که در دورافتادهترین نقطهی فرانسه بود با اشتراک مجلهی مخصوص خودش هر ماه مجله را در محل کار خودش میخاند. اصلن هر کس که کار تخصصی داشت مجلهی مربوط به کارش را به صورت اشتراک میخرید و خلاصه اینکه هر فرد حداقل مشترک یک ژورنال تشریف دارد...
۳-اما رسم خریدن از دکهی روزنامه فروشی هم هست...گاه برایم پیش آمده که در یک پیاده روی امیرآباد تا انقلاب جلوی تمام دکههای روزنامه فروشی طول خیابان ایستادهام و به مجلهها و روزنامهها نگاه انداختهام. همهشان هم تکراریها. فقط طرز چیدن مجلهها و روزنامهها و جایگشتهایشان عوض شده بود. ولی نمیدانم چه مرضی است. این طرز چیدن مجلهها... خودم میدانم که چه مجلهای را خاهم خرید. مجلههایی که میخرم ۲-۳تا بیشتر نیستند. میتوانم از همان دکهی اول بخرم. ولی باز ۳-۴تا دکه را نگاه میکنم. به مجلههایی که کنار مجلهی مورد نظرم قرار گرفتهاند نگاه میکنم. سلیقه و شعور دکه دار را بالا پایین و وزن میکنم و بعد که به یک حداقلی در مورد سطح سلیقه و شعورش رسیدم تصمیم به خریدن میکنم. اما فقط دکههای روزنامه فروشی تهران هستند که همهی مجلهها را دارند.. اصلن فقط توی تهران است که تعداد دکههای روزنامه فروشی زیاد است... و سر همین اگر من هفتهای تهران نباشم ممکن است مجلهی مورد نظرم (مثلن مجلهی آسمان) را از دست بدهم. ممکن است اصلن یادم برود که مجلهای هست که من معمولن میخرمش و شمارهی تازهاش درآمده. ممکن است از بس فکرم مشغول باشد که برخلاف بعضی روزها اصلن در مقابل هیچ دکهی روزنامه فروشیای نایستم... اینها حالتهایی هستند که مجلهی مورد نظرم را از کف میدهم...
۴-هیچی. مشترک مجلهی «سرزمین من» شدهام. دیروز موتور ادارهی پست با خورجین پر از نامه و بستهاش آمد دم خانهمان. مجله را تحویلم داد و رفت. سه چهار روزی میشد که «سرزمین من» را روی دکهها میدیدم ولی نمیخریدم. دیگر سه ساعت با خودم در مورد سطح شعور دکه دار کلنجار نمیروم که آیا لیاقتش را دارد که ازش مجله بخرم یا نخرم...!!! حالا که مجله به دستم رسیده احساس صرفه جویی ارزی هم بهم دست داده. اینکه ۳۰۰۰تومان به نقدینگی روزانهام افزوده شده!! و خب نکتهی مهمتر اینکه موتور ادارهی پست را هر ماه جلوی خانهمان ببینم حس خیلی خوبی دارد... حس نامه داشتن...
باران که میبارد دیگر نمیشود به آسمان نگاه کرد. قطرههای باران کجکی به صورتت میزنند و وا میدارندت که به زمین نگاه کنی. به موج کوچولوهایی که روی سطح برکههای کف خیابان درست میکنند. خیابانهای محدب مقعری که وقت باران میشوند پر از برکههای کوچک. شاید این حس عجیبی که به آسفالت خیس دارم از اینجا میآید. شاید هم از صبحهای هیجان انگیزی است که به سختی از خاب بیدار شدهام و از صدای عبور ماشینها روی آسفالت خیس فهمیدهام که یک روز بارانی را در پیش دارم. شاید هم دلیل اصلیاش آن حالت عجیب آسفالت خیس بعد از باران باشد. آن مدت زمانی که طول میکشد تا قطرههای بارانی که روی آسفالت جاری و رها شدهاند تبخیر شوند و برگردند به جایی که از آنجا آمدهاند. طول میکشد. همهشان با هم آمدهاند و با هم روی آسفالت باریدهاند. اما همهشان با هم از آسفالت جدا نمیشوند. بعضی تکههای آسفالت زود خشک میشوند و بعضی خیس میمانند...
آسفالت خیس بعد از پایان باران خنکای عجیبی دارد. یک جور احساس پاکی به آدم میدهد. یک جور رهایی. یک جور رستاخیز حتا. تمام کربن دی اکسیدها و نیتروژن منوکسیدها و گوگرد دی اکسیدهای هوای دوروبرت را شسته و حالا هوایی که میدهی توی ریههایت پر از اکسیژن است... حالا دوباره میتوانی نفس بکشی. نرمه بادی که میوزد خنکای تبخیر قطرات باران از روی آسفالت را به صورتت میزند و بیدارت میکند...
نمیدانم... همهی این احساسات به خاطر همین عکسی است که از پس سالها از مدرسهی دوران دبیرستانم از هزارتوی فولدرها پیدا کردهام و نیمه شبی تاریک دقایق زیادی زل زدم به آسفالت خیس حیاطش. به سکوهای کنار حیاطش. به نشستن روی آنها در زنگ تفریحها. به ابرهای تیرهای که آن دورها دارند میروند و شاید دارند دوباره میآیند. به حس رهایی آن آسفالت خیس کف حیاط. به غمی که آن دروازهی خالی و آن تور بسکتبال خالی میریزند تو دل آدم... به بارانی که همه چیز را شسته و تمام کرده...
تا به حال به مراسم انتخاب پاپ فکر نکرده بودم. کنجکاو هم نشده بودم. تنها خاطره و تصویرم عقاید یک دلقک بود که هانس شنیر هی ماری دوست داشتنیاش را تصور میکرد که با آن مرد مذهبی رفتهاند واتیکان تا برای پاپ جدید دست تکان بدهند... تا اینکه فیلم "ما یک پاپ داریم" را نگاه کردم. فیلم از جایی شروع میشود که پاپ مرده است و ۱۰۸کاردینال کلیسای کاتولیک واتیکان دور هم جمع شدهاند تا پاپ جدید را انتخاب کنند. آنها توی کلیسای واتیکان میروند و تا پاپ جدید مشخص نشود بیرون نمیآیند. جماعت عظیمی توی حیاط کلیسا ایستادهاند و شب را شمع به دست صبح میکنند و هر روز مقابل پنجرهی کلیسا میایستند تا از دودکش کلیسا دود سفید خارج شود به نشانهی اینکه پاپ جدید مشخص شده است... از همهی کشورها هستند. دخترها و پسرها. مردها و زنها. کشیشها و زنان و دختران راهبه و... قصهای که در ادامهی فیلم نشان داده میشود همان قصهی انتخاب پاپ با جزئیاتش است: «انتخابات معمولاً در کلیسای کوچک سیستین انجام میشود. سه کاردینال منتخب برای جمع آوری آرای کاردینالهای غائب (به علت بیماری) و سه کاردینال برای شمارش آرا و سه کاردینال برای نظارت بر شمارش آرا انتخاب میشوند. برگههای رأی پخش میشوند و هر کاردینال نام فرد مورد نظر را مینویسد و با صدای بلند سوگند میخورد که «به کسیکه تحت فرمان خدا فکر مییابد انتخاب شود» و سپس آنرا درون صندوق رای میاندازد. قبل از خواندن، تعداد رأیها شمرده میشود و اگر تعداد آنها با تعداد شرکت کنندگان یکسان نباشد، آراء سوخته میشود و رای گیری مجدد انجام میشود. سپس کاردینال دیگری با نخ و سوزن برگهها را به هم وصل میکند. تا هیچگونه تقلبی صورت نگیرد. رأی گیری تا زمانی انجام میشود که پاپ با دو سوم آراء انتخاب شود.
یکی از جوانب معروف انتخابات پاپ اسینت که نتایج شمارش آراء هر لحظه به جهانیان اعلام میشود. پس از انتخابات، برگههای رای در آتش سوزانده میشود و دود آن از طریق دودکش میدان سنت پیتر مشاهده میشود. ولی اگر در انتخابات تخلف شود، برگههای رای با مواد شیمیایی سوزانده میشود که دود سیاهی تولید میکند. ولی در انتخابات موفق، برگهها به تنهایی سوزانده میشوند که دود سفیدی تولید میکند و انتخاب پاپ جدید را اعلام میکند.
سپس رئیس انجمن کاردینالها از پاپ میخواهد تا تشریفات را انجام دهد. ابتدا میپرسد: «آیا انتخاب آزادانهی خود را میپذیری؟» با پاسخ «میپذیرم» مسئولیت پاپ آغاز میشود. سپس میپرسد: «تو را با چه نامی صدا بزنیم؟» سپس پاپ جدید نام سلطنتی را که انتخاب کرده اعلام میکند. (اگر خود رئیس انجمن بعنوان پاپ انتخاب شود، نائب رئیس این کارها را میکند). پاپ جدید از «دروازهی اشک» به اتاق لباس پوشیدن میرود که سه لباس رسمی پاپی کوچک، متوسط و بزرگ در آن قرار دارد. سپس حلقهی فیشرمن به پاپ داده میشود. سپس پاپ به جایگاه افتخار میرود و بقیه کاردینالها از دعای خیر او بهرهمند میشوند. سپس خادم کلیسا از فراز بالکن میدان سنت پیتر اعلام میکند که «من به شما یک خبر خوب میدهم! ما یک پاپ داریم». سپس نام پاپ و نام سلطنتی او را اعلام میکند...»×
قصه اما از آنجا شروع میشود که پاپ جدید درست در لحظهای که خادم کلیسا میگوید «ما یک پاپ داریم» جا میزند. فریاد میزند که من نمیتوانم و به یکی از اتاقهای کلیسا فرار میکند. هر چه قدر به او میگویند که بابا تو پاپ شدهای. الان مقدسترین فرد مسیحی روی زمین تو هستی، تو کتش نمیرود و باورش نمیشود. میگوید که من نمیتوانم. من نمیتوانم. برایش دکتر میآورند. برایش روانشناس میآورند. از یک طرف کلی آدم توی حیاط کلیسا منتظرش بودند که پاپ جدید را ببینند و با فرار کردن او بلاتکلیف ماندهاند. یک میلیارد نفر مسیحی توی دنیا منتظر او هستند... از طرفی کاردینالها هم حالا توی کلیسا زندانی شدهاند. چون که تا پاپ به عموم مردم معرفی نشود آنها کارشان تمام نمیشود...
پاپ جدید اما بدجوری به شک افتاده. پیش خودش میگوید خدا من را به خاطر شایستگیهایم اسقف اعظم کرده. اما این شایستگیها کجا هستند؟!... مرد روانشناس هم کمکی نمیتواند به او بکند. تا اینکه او از کلیسا فرار میکند و میزند به دل جامعه... او کشیش خیلی معروفی نبوده. به خاطر همین کسی او را نمیشناسد. پیش یک روانشناس زن میرود. میرود سوار اتوبوس عمومی میشود. به یک مسافرخانه میرود و اتاق میگیرد. به علاقهی اصلی خودش که تمام عمر بیخیالش شده بوده فکر میکند: بازیگری تئاتر... از طرفی روانشناس قصه که پاپ جدید را دیده مثل بقیهی کاردینالها توی کلیسا محبوس میشود. مینشیند با کاردینالها پاسور بازی میکند. میبیند که آنها با وجود کشیش بودنشان از قرصهای آرام بخش قوی استفاده میکنند. در نکوهش قرص آرام بخش برایشان منبر میرود و میگوید که باید ورزش کنند. برایشان توی همان کلیسا یک جام جهانی والیبال راه میاندازد و کشیشهای پیر را وا میدارد که والیبال بازی کنند... از افسردگی پاپ جدید برایشان حرف میزند و... و پاپ فراری قصه برای خودش با ساکنین مسافرخانه ناهار و صبحانه و شام میخورد و به اخبار تلویزیون در مورد به تعویق افتادن معرفی پاپ نگاه میکند و تاسف میخورد... شک دارد... تردید دارد... حس میکند که آدم این کار نیست.... حس میکند که بیش از اینکه مقدسترین فرد عالم باشد دلش میخاهد که خودش باشد...
بالاخره کاردینالها میفهمند که او فرار کرده و برای خودش میرود تئاترهای درجه ۲نگاه میکند. یک شب همهشان به محل تئاتری که مشغول نگاه کردنش است میروند و با دبدبه و کبکبه میبرندش به کلیسا و روز بعدش او را به مردم معرفی میکنند. پاپ جدید به بالکن کلیسا میرود تا نطق شروع پاپ بودنش را برای مردم ایراد کند... اما... مردم از دیدن او سراپا خوشحالی میشوند. برایش بالا و پایین میپرند و دست تکان میدهند. اما... او بر شک و تردید خودش غلبه نکرده. در یک پایان بندی فوق العاده به عنوان پاپ جدیدی که انتخاب شده سخنرانی تکان دهندهای میکند و میگوید که: «برایم دعا کنید. راهنمایی که شما به او نیاز دارید من نیستم...»
طنز فوق العاده جالب فیلم و تقدس زداییای که از برترین و مقدسترین مقام کلیسای کاتولیک جهان در این فیلم شده به شدت دیدنیاش کرده. فیلمی که کلیسای کاتولیک دیدنش را حرام کرده. این روزها این فیلم نانی مورتی کارگردان ایتالیایی که محصول سال ۲۰۱۱ است در سه تا از سینماهای تهران روی پرده آمده...
وقتی فیلم را نگاه میکردم به این فکر میکردم که این کاردینالها و انتخابات پاپ اعظم چه شباهت عظیمی به مجلس خبرگان و تعیین رهبری در ایران دارند... به این فکر میکردم که شاید قصهی این فیلم تکراری است. فقط پایان بندیاش متفاوت شده... آخر فیلم به این فکر میکردم که شخصیت پاپ اعظم این فیلم چه قدر شجاع بوده که جلوی آن همه آدم برگشته راستش را گفته...
از ۱۶آذر تا خیابان قدس. از بلوار کشاورز تا میدان ولیعصر. از میدان ولیعصر تا کریمخان و راستهی کتابفروشیهایش. از کریمخان و خیابان میرزای شیرازی تا سینما آزادی. خیابان خالد اسلامبولی. سربالایی سگی. کوچه پس کوچه. میدان آرژانتین. خریت بالا رفتن از خیابان الوند و بعد برگشتن... یعنی اگر تنگت نگرفته بود تا سیدخندان هم پیاده میرفتیم و رکوردی میزدیم برای خودمانها...
سگ ریده به حالم. نه اعصاب کتاب و درس خاندن را دارم نه اعصاب پای کامپیوتر وقت را گه کردن. تنهام. خانه در سکوت است. میتوانم آهنگی را با صدای خیلی بلند گوش کنم. ولی سگ ریده به حالم... از این طرف خانه میروم آن طرف. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. عصر ملال انگیز با قیافهای که ده سال است هی خودش را تکرار میکند از قاب پنجره نگاهم میکند. پاهایم بیقرار نیستند. حال پیاده راه رفتن ندارم. از نفرت و حسرت خستهام. دلم حرف زدن نمیخاهد. تنهاام. به امیر زنگ بزنم بگویم بیا برویم سرخه حصار؟ نه، دوست ندارم حرف بزنم. همان چند کلمه هم عذاباند. به لاک پشت نگاه میکنم. ساکت و مظلوم کپیده جلوی خانه.
فراز ۲۷ از طریقت پیمان: آه، اشیاء. وقتی حالم از خودم به هم میخورد، وقتی دیگران فقط دیگرانند، فقط اشیاء میمانند و سازوکارشان و قوانینشان... وقتی احساس غالبم درباب پیرامونم گنگیست (انگار که عینکم را از روی چشمهای ضعیفم بردارم و بیعینک به اطرافم نگاه کنم و همه چیز را تار ببینم و حس گنگی کنم) فقط سازوکار واضح و روشن اشیاء کمی امیدبخش میشود!...
لباس میپوشم. مینشینم پشت فرمان. لاک پشت را روشن میکنم. آرام توی دنده میگذارم. میرانم طرف خیابان اتحاد و کارخانههای توی کوچههایش. ویرم گرفته که چرخهای لاک پشت را دربیاورم و باهاش ور بروم. کوچهها خلوتاند. لاک پشت را میکپانم کنار کوچه. پیاده میشوم. آچار و جک را میآورم. پیچها را شل میکنم. جک میزنم. جلوی ماشین میآید بالا. لاستیک را باز میکنم و تکیهاش میدهم به جدول. زل میزنم به دیسک چرخ. نگاه میکنم به سگ دست فرمان. ترمز ماشین. خود لنت ترمز دوچرخه است. محور جلو. خم میشوم. میخابم زیر ماشین. به گردگیر پولوسش دست میزنم. جر خورده. قطر شفت چرخها چه قدر ریقو است. آخه، لاک پشت من تو با این شفت ریقو چه طور راه میروی؟! زیر ماشین جابه جا میشوم. کمپرسور کولرش همین جلو است. نگاهش میکنم. میخندم. توی ریقو کمپرسور کولر هم داری؟ به این دقت میکنم که کمپرسور کولر ماشین سانتریفیوژ است. دو تا از پیچهای ورق محافظ زیر موتور درآمدهاند. کجا افتادهاند؟ چه میدانم! گه به گور همهتان.
لاستیک را جا میزنم. حوصلهٔ جاساز کردن جک و آچارش را ندارم. همین جوری میاندازم تو صندوق و مینشینم پشت فرمان.
میرانم طرف حکیمیه. همین جوری بیهدف میروم. میرسم به اتوبان بابایی. به زیرگذر اتوبان بابایی. میکشم کنار. فلش ۲گیگ را درمی آورم میگذارم توی جافندکی. رادیو را روشن میکنم. موج را تنظیم میکنم. دلم مهستی خاسته. گه به گورش. نمیخاند. نمیگیرد. فلشه به فنا رفته. بیخیال میشوم. دلم جاده میخاهد. میاندازم تو جادهٔ تلو. دست انداز و خاکی است. آرام میکنم. ماشین پشتیام هم آرام پشتم میآید. همین جوری دارم دنده یک میروم که یکهو یک شاسی بلند را توی آینه بغل میبینم. با سرعت از آسفالت میاندازد تو خاکی و بیاینکه سرعتش را کم کند از من و ماشین پشتیام سبقت میگیرد. گردو خاک به پا میکند. حداقل ۶۰تایی سرعت دارد. از قصد خاکی را این طوری میرود. بلند بلند تو ماشین شروع میکنم به فحش دادن بهش. به چرخ عقب هاش که در مهی از گردوغبار ناپدید و دور میشوند نگاه میکنم و میگویم: ک.. ک... ِ مادرج...
خاکی تمام میشود. تند و فرز دندهها را میروم بالا. میخاهم ۳ را پر کنم که... سرعتم میآید روی ۶۰تا. به شاسی بلنده فکر میکنم... به بیهدفی خودم. دنده سبک نمیکنم دیگر. ماشین پشت سریم ازم سبقت میگیرد. به پوچی میرسم. دلیلی نمیبینم. برای هیچ چیز دلیلی نمیبینم. با خودم تصمیم میگیرم تا آخر جاده را بروم. تا لواسان بروم. اما نمیدانم چرا. هیچ هدفی وجود ندارد. به شاسی بلنده فکر میکنم. قانون میگذارم برای خودم: کل جاده را با سرعت ثابت بروم. با سرعت ثابت ۶۰تا.
«وقتی دلیلی وجود ندارد، وقتی مقصود و مقصدی انتظارت را نمیکشد، وقتی شوقی برای رسیدن به جایی نداری، آن وقت باید ذات خود حرکت را بستایی، و ذات حرکت یعنی سرعت ثابت. سرعت ثابت در یک معنا توفیری با حرکت نکردن ندارد. طبق قانون اول نیوتون سرعت ثابت روی دیگر سکهٔ انفعال و حرکت نکردن است. و در معنایی دیگر رفتن است... سرعت ثابت ۶۰تا».
۶۰تا میروم. کنار جاده سیم خاردارهای ناحیهٔ نظامی به چشم میخورد. و تپههای خاکی در دو طرف جاده. ماشینی که ازم جلو زد هم یا سرعت ۶۰تا میرود. پژو است. نگاه میکنم به دکل نگهبانی کنار سیم خاردار. بالای دکل، توی اتاقک، سربازی تفنگ به دست ایستاده و به جاده نگاه میکند.
به ماشین جلویی نگاه میکنم. ۲نفرند. اتفاقاتی دارد آن تو میافتد. دختر یا زن از صندلی کمک راننده به سمت صندلی راننده خم میشود. پسر یا مرد هم کمی به سمت وسط کج میشود. کلههایشان به هم میچسبد. ویرم میگیرد پایم را روی گاز بفشارم و جاکن کنم بروم...
«یگانه رسالت تو: حرکت با سرعت ثابت ۶۰تا»
رها میکنند هم را. بعد سرعت میگیرند و میروند.
یک دکل نگهبانی دیگر. یک سرباز دیگر. ایستاده در بلندی، تنها، تفنگ به دست، بیکار، نگاهش به جاده.
جلوتر جاده خراب است. آسفالتش جا به جا خورده شده. ترگ ترگ شده. پر از دست انداز شده. من با ۶۰تا میرود. شیشههای ماشین میلرزند و سروصدا میکنند توی چاله چولههای جاده. افتضاح است اینجادهٔ تلو. از یک پراید سبقت میگیرم. سر یک پیچ با سرعت ۶۰تا میروم. پیچش تند است. یک بری شدن ماشین و فرمانی که به خاست من نمیچرخد آن قدری که باید بچرخد!
بعد یک کامیون. نباید سرعت کم شود. کم میشود. میافتم به دنده ۲. بعد کمی جلوتر ازش سبقت میگیرم. با دنده ۲تا ۶۰پر میکنم. چاله چولههای جاده. آسفالت شکسته شکسته... تخمم هم نیست. همهٔ ماشینها آهسته میکنند. یواش. من مثل خر رد میشوم... سکوت. صدای تلق تولوق چهارستون ماشین از جادهٔ خراب و پیچ آخر جاده...
و بعد لواسان... نمیدانم چه باید بکنم. ماشین را کنار بلوار پارک میکنم. چیزیش نشده. با آن شفت ریقویش همهٔ آنجادهٔ مزخرف را آمده... کنار یک سنگ فروشی. همهٔ ماشینها با سرعت رد میشوند. پیاده میشوم. تکیه میدهم به ماشین. زل میزنم به رد شدن ماشینها. نگاه میکنم به کوه روبه رو. باد به صورتم میزود. ماشینها را نگاه میکنم. آهسته رفتنشان، تند و تیز رفتنشان. همهشان فقط رد میشوند. رد میشوند. تکیه دادهام به ماشین. یک پایم را ستون میکنم و پای دیگرم را کج روی نوکش به آن یکی تکیه میدهم. دست به سینه میایستم و فقط نگاه میکنم. به ماشینها. به بادی که شاخههای درختان را تکان میدهد. باد ما را خاهد برد...
درشب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
درشب کوچک من دلهرهٔ ویرانی ست
گوش کن!
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن!
وزش ظلمت را میشنوی؟
اکنون چیزی میگذرد؟
یک ربع همین جوری میایستم همان جا. بعد سوار میشوم. از جادهٔ لواسان با سرعت ثابت ۴۰تا بالا میآیم و برمی گردم...
خیابانها پر از پوسترها وبیلبوردهای خیلی بزرگاند. حماسهی ۹دی. ۹=۲۲. من میدانم هزینهی هر کدام از آنها خدا تومن است. قبلنها نمیدانستم. الان میدانم که هر ۵متر به ۵متر پوسترهای رنگین و بیلبوردهای بزرگ چه ریخت و پاشی است. سوار تاکسی که میشوم گویندهی رادیو شروع میکند به بزرگداشت حماسهی ۹دی. مترو که سوار میشوم آن ضبط صوت همیشگی ایستگاهها که همیشه جملههای تکراری میگوید یک جمله هم به جملات تکراریاش اضافه کرده: به مناسبت روز میثاق امت با امام امت مترو رایگان است. ما مردم دریوزهای هستیم. دریوزگی با خون و گوشتمان یکی شده. وقتی چیزی در درون آدم نباشد، در دل آدم نباشد حقنه کردنش به کلهی آن آدم فایده دارد؟ خوشحال میشویم ۱۰۰در۱۰۰. مفت باشد کوفت باشد. تلویزیون روشن میکنم. برنامهی آشپزی به خانه برمی گردیم. فقط برای فرار نشستهام به نگاه کردن برنامهی آشپزی که وسط آموزش خرد کردن ماهی کپور مجری شروع میکند به گفتن این جمله که جا دارد اینجا حماسهی ۹دی را گرامی بداریم.... من خیلی کم تلویزیون نگاه میکنم. وگرنه حتمن خیلی چیزهای بیشتری هم هست. نیستی که این چیزها را ببینی. نبودنت اجازهی خیلی کارها را به خیلیها داده. علی مطهری یادت هست؟ یادت آمد؟ همان که دشمن اصلاح طلبها بود. یک جا برگشته گفته حصر تو غیرقانونی است. ازش شکایت کردهاند به قوهی قانون... میدانی این چیزها را؟! نمیدانم میدانی یا نه... از همین روزها بود که همه چیز شروع شد... تاریکی از همین روزها بود که مطلق شد...
«اگر انسان بین اماکن عمومی و محل خاب خود، یا بین بودن در میدان نبرد و روی تاتامی نشستن فرق قائل شود، وقتی ساعت فرا رسد ضربهای سهمگین خاهد خورد. هشیاری مداوم؛ مسئله این است. اگر سامورایی روی تاتامی شهامت خیش را نشان ندهد در میدان نبرد نیز خبری از آن شهامت نخاهد بود...»
هاگاکوره، کتاب سامورایی/ صفحهی ۸۲
چس مثقال گه تو روده ش نیست بعد میخاد برینه به شمس العماره...
عمو ذبیح عموی واقعی من نبود. اصلن یادم نمیآمد از کی عموی من شد. او از نسل عموهای سبیلوی سالهای دور بود. از همان مردها که مردیشان به سبیل فرچهایشان بود. وقتی میآمد خانهی ما خم میشد و چهار دست و پا جلویم میایستاد تا هم قد شویم. بعد سرش را به سرم نزدیک میکرد و میخندید. بعد با گلویش صدای خرناسه کشیدن درمی آورد و کلهاش را آرام به کلهام میکوبید و میخندید و من از کش آمدن لبها و سبیلش جلوی چشم هام خندهام میگرفت و میخندیدم.
عمو ذبیح با آن سالها خیلی فرق نکرده بود. فقط موهایش جوگندمی شده بود و سبیلش را زده بود. و دیگر لازم نبود که برای هم قد من شدن جلویم چهاردست و پا بشود. تازه ۲۰۶خریده بود. میگفت فکر نمیکردم این ک\ ون قنبلی این قدر خوش فرمان باشد. میگفت زانتیایم را فروختم. شورولت نوا را هم فروختم. شاکی بود که شورولت خیلی گنده بود و حیاط خانهاش را بیخود اشغال کرده بود. می گفت ولی پدرسگ به اشارهی انگشت پا سرعت میگرفت. دست پویان نمیتوانستم بدهم. سرعت میرفت باهاش خطر داشت. برای خودش نه. به هر کی میخورد داغان میکرد.
۲۶۰۰ فروخته بود. میگفت یارو از کرج آمده بود سیاهکل که شورولت نوای من را بخرد... عمو ذبیح ماشین بازی شده بود برای خودش. پویان سربازی رفته بود. اگر عمو ذبیح عموی من بود پویان پسرعموی من بود. ولی خیلی وقت بود همدیگر را ندیده بودیم. بچه هم که بودیم نمیدیدیم هم را. عمو ذبیح تنها میآمد تهران. فقط عمو بود. من زن عمو و پسرعمو نداشتم. برای کار کردن میآمد تهران. میرفت توی کارخانهها کارگر روزمزدی میشد. میرفت شب کار میشد. روزها توی ماشین بابا میخابید. یک بالش داشت که روزها روی صندلی عقب آریا شاهین دراز میکشید و میخابید. یک بار که بابا من را میخاست ببرد برای واکسن زدن دیدم که عموذبیح روی صندلی عقب خابیده. ما که رسیدیم بیدار شد. شام که میآمد خانهی ما یک عالمه قصه برای تعریف کردن داشت. او مینشست چای میخورد و قصهها و سرگذشتش را تعریف میکرد. بابا شش دانگ حواسش میرفت پیش او و با دقت به حرفهایش گوش میداد. من هم ادای بابا را درمی آوردم و بادقت به حرفهای عموذبیح گوش میکردم. بعضی وقتها هم میفهمیدم چه چیزهایی تعریف میکند و توی ذهنم برای خودم خیال بازی میکردم.
عمو ذبیح دنبال گنج بود. برای گنج پیدا کردن هزار جا رفته بود و میرفت. میگفت رودبار و منجیل پر از گنجه. میگفت بادهای شدید منجیل هدیهی خداست به آدمهای آنجا. چون اگر این بادها نبودند همهی مارهای منجیل سر از خاک بیرون میآوردند. یادم است یک بار از سفرش به یک امامزاده تعریف میکرد. میگفت ما فهمیده بودیم که تو زمین کنار قبر امامزاده یک گنج عظیم است. اما روی قبر امامزاده ۲تا مار سیاه نشسته بودند و نگهبان گنج بودند. مارهایشان سمی بودند. هر کاری کردیم که از شر مارها راحت شویم نشد... یک جوری خوبی تعریف میکرد. یک جوری تعریف میکرد که من با آن هیکل نیم وجبیام حس میکردم الان است که مارها نیشم بزنند...
عموذبیح به گمانم هیچ وقت گنج پیدا نکرد. چون هر از چند وقتی میآمد تهران کارگری میکرد و بعد میرفت شمال. تا اینکه دیگر کم کم تهران نیامد.
عموذبیح اما هنوز بعد آن همه سال عموذبیح بود. عکس بزرگ زن عمو به دیوار اتاق خانهشان بود. همان عکس عروسیشان. همان که زن عمو با لباس عروسی دارد میرقصد و زنها همه با لباسهای رنگابه رنگ قاسم آبادی دورش نشستهاند. او به دوربین نگاه میکند و از آن غمزههای عروسانه و از آن خندههای زندگی بخش به لبش است و... عکس زنش را به دیوار اتاقش چسبانده بود.
رفته بود تو کار بساز و بفروش. دیگر دنبال گنج نبود. اما... شاکی بود. ازین که همهی پاییز را باران باریده بود شاکی بود. میگفت این باران نگذاشت من خانهای را که میخاستم بسازم سر موقع بسازم. میگفت صبحها که بیدار میشوم وقتی میبینم باران میآید و من نمیتوانم کارگرها را به کار بگیرم که سقف خانه را بسازند اعصابم خرد میشود. میگفت من اگر چند میلیارد تومن توی حسابم پول داشته باشم اما یک روز نتوانم کار کنم و بدوم و دنبال چیزی باشم میمیرم...
راست میگفت. عموذبیح راست میگفت...
اسمسهای شب یلدایشان هیچ کدام تکراری نیست
هر کدام اسمس خودش را نوشته
من میخانمشان
و بعد به صورت ضربدری اسمسهای یکی را برای دیگری فوروارد میکنم و بالعکس...
من هم دوست بسیار خوبی هستم
دوستانم را این جوری به هم بیشتر نزدیک میکنم...
همهی طوافهایی که نیت ۷بار چرخیدن به دور محیط دانشگا را کردهای و نیمه تمام ماندهاند...
میگویی یک حسی بهم میگوید که اتفاقات نویی برایت میافتند این روزها. میگویی اسمس جواب دادنهایت هم مثل نامه نگاری شده. ۲۴ساعت حداقل طول میدهی بگویی خوفم. میگویی از تضاد خوشت نمیآید. میگویی از تعطیلات که به خانهی شمالت برمی گردی سکوت خانهی روستایی اذیتت میکند. همین است دیگر. تعطیلات که میشود میآیی به هیاهوهای درندشت و وقتی برمی گردی میخورد توی حالت...
راستش اما... احساسات این روزهای من را اگر بخاهی در یک جمله: پیکان وانتی که ۱۳۰تا پر کرده!
پیکان وانت دیدهای که... لاستیکهایش به پهنای لاستیکهای دوچرخهاند. سرعت که میرود غربیلک فرمان توی دستهایت فقط میلرزد و میلغزد. هیچ کنترلی رویش نداری... فقط برای خودش میرود. تو هیچی نمیفهمی... روزهایم به سرعت میگذرند. بیآنکه خودم بخاهم و بیآنکه تحت کنترل من باشند... نه... حست چرند میگوید. خبر خاصی نیست. آسمان قهوهای است. روزها به سرعت میگذرند و میروند. من مسافر هر روزهی متروهای خستهی این شهرم. صبحها به سختی از آغوش پتویم جدا میشوم صبحانه میخورم. سرحال به سمت ایستگاه مترو راه میافتم سوار میشم و بعد از ۴۵دقیقه که پیاده میشوم احساس خستگی میکنم... خستگی فیزیکی نه. خستگی دیدن آن همه آدم خسته... میفهمی چه میگویم؟ غروبها هم که برمی گردم باز هم خستگی دیدن آن همه آدم خسته، خسته ترم میکند و شام را که میخورم یک اینترنت میروم و بعد هم مثل خرس میگیرم میخابم.
امروز تصویر تکرارشوندهای که در هر ایستگاه از قاب پنجره میدیدم میدانی چه بود؟ توی چند ایستگاه متوالی برایم این تصویر تکرار شد. تصویر پسرودختری که روی صندلیهای آبی ایستگاه مترو نشستهاند و دل وقلوه رد و بدل میکنند. انواعشان هم بودند. توی ذهنم گرمی رابطهشان را هم دسته بندی کرده بودم. ماکزیمم آن دوتایی بودند که کاملن به سمت هم چرخیده بودند و تو صورت هم میخندیدند و مینیمم آن دوتایی که سیخ به روبه رویشان نگاه میکردند و با هم جمله ردوبدل میکردند. خیلی جدی... انگار که یکی از سکانسهای حساس یک فیلم. عشاق مترویی؟ آیا آنها فارغ از دنیا در جایی که آدمها مدام در حال رفتن و آمدن بودند لحظاتی از جاودانگی را تجربه میکردند؟ آیا به ایستگاه مترو به جایی که آدمها دائم در حال رفتن و ناپدید و نابود شدن بودند فحش میدادند که گور پدر دنیا ما اینجا هستیم؟ یا که... توی ایستگاه مترو دهها متر زیر زمین عاشقی کردن ابلهانه نیست؟ توی آن هوای ماندهی زیرزمین ابلهانه نیست؟ بیپولی حتمن دیگر. کم خرجترین جای ممکن برای لحظاتی بودن... شاید... نمیدانم... فقط تکرار شدنش در قاب پنجرهای که روبه رویش ایستاده بودم برایم عجیب بود... نه... خبری نیست... جهان تاریکتر شده است. یعنی چند روزی است که جهان را تاریکتر کردهام برای خودم. چراغ مطالعه خریدهام. حالا اگر حالی برایم باشد پردهها را میکشم چراغهای اتاق را خاموش میکنم. اتاق در تاریکی مطلق فرو میرود. چراغ مطالعه را روشن میکنم و زیر نور موضعیاش کتابم را میخانم. سرم را بالا میگیرم. جهان اطرافم در تاریکی مطلق و تنها نور ممکن و موجود صفحهی کتابی که دارم میخانم... سان ست پارک پل استر را خاندهام و خشونت پنج نگاه زیرچشمی... با روحم بازی نکردند هیچ کدام البته... هر روز هم به کتابخانهی دانشگاه سر میزنم به کتابها نگاه میکنم دقایق زیادی را بین قفسههای کتابها میچرخم. به دنبال کتابی میگردم که با روحم بازی کند... پیدا نمیکنم. بیاینکه کتابی بگیرم برمی گردم و از دقایق زیادی که بیهوده بین کتابها چرخیدهام احساس پوچی میکنم... درسها را هم... درسها را هم... میدانی وضعیت را دیگر...
میدانم خسته و داغانم. ولی خودم مثل قبلها همچین احساسی دیگر ندارم. کچل هم که کرده بودم. سرعت رشد موهام هم که میدانی... خستهام. ولی دیگر از خسته بودن احساس نگرانی نمیکنم. عادت کردهام. دیگر برایم اهمیتی ندارد. دیگران چه میگویند و چه انتظاری دارند هم برایم کوچکترین اهمیتی ندارد. قبلن ادای مهم نبودنشان را درمی آوردم ولی الان دیگر نه... قشنگ حرف نمیزنم. مثل کلاه قرمزی سلام علیک میکنم. از آدمهایی که ازشان خجالت میکشم فرار میکنم. و دیگر همین دیگر... این تیکه از کتاب خشونت پنج نگاه زیرچشمی هم در قبال خیلی چیزها تکلیفم را معلوم کرده است:
«تحلیل انتقادی وضعیت فعلی جهان که هیچ راه حل روشنی هیچ گونه توصیهی عملی در این باره که باید چه کرد به دست نمیدهد و هیچ کورسویی هم در انتهای تونل به چشم نمیخورد و اگر هم به چشم بخورد به خوبی میدانیم که میتواند نور چراغ قطاری باشد که از روی ما خاهد گذشت معمولن با سرزنش روبه رو میشود: آیا منظورتان این است که هیچ کاری نکنیم؟ فقط بنشینیم و انتظار بکشیم؟ اینجاست که باید همهی جراتمان را جمع کنیم و پاسخ دهیم بله دقیقن همین. وضعیتهایی است که یگانه اقدام به راستی عملی این است که دربرابر وسوسهی درگیر شدن فوری مقاومت کنیم و با تکیه بر تحلیل انتقادی صبورانه به انتظار بنشینیم و ببینیم چه پیش میاید. ظاهرن از همه طرف زیر فشاریم که درگیر شویم....»
سرت را درد نیاورم. از هوای خوب لذت ببر. هوایی که آدم را خستهتر نکند فوق العاده ست... هر روز صبح که بیدار میشوی یک نفس عمیق بکش. بدان که آن هوایی که توی سینهات میرود میتواند یک روز سرپا نگه داردت... قدرش را بدان. هر وقت توی هر چیز مربوط و نامربوطی کم آوردی یک نفس عمیق بکش...
مراسم امروز بزرگداشت روز دانشجو از طرف انجمن اسلامی دانشگاه تهران و علوم پزشکی تهران چیزی فراتر از تصور من بود. در این برهوت و خفقان شنیدن این حرفها و تحلیلهایی که در مراسم امروز ارائه شد خیلی حرفها با خودش داشت... خیلی نشانه ها و خیلی پیام ها برای خیلی آدم ها... عجالتن روایتها و گزارشهای امروز:
گزارش ایسنا از مراسم فریادگر بیداد در دانشگاه تهران
حمیدرضا جلایی پور در دانشگاه تهران
علی مطهری در جلسه ی پرسش و پاسخ انجمن اسلامی دانشگاه تهران
سخنرانی علی مطهری در جمع حامیان فتنه (حتا در اسم سخنران ها هم این سایت دروغ گویی کرده چه برسد به گفتن حقایق...)
مسئول سیاسی بسیج دانشگاه تهران: مطهری با حضور در جمع پیاده نظام فتنه از دایره نظام خارج شد!!!
بیانیه ی انجمن اسلامی دانشگاه تهران به مناسبت روز دانشجو
پس نوشت: حس خوبی دارم!
میگفت یکی از شاگردهای خیلی خوبش ایرانی بوده و دانشگا تهران درس میخانده. از همان موقع توی فکرش بوده که یک بار بیاید ایران و دانشکده فنی را ببیند...
با کتاب ترمودینامیکش خیلی حال کرده بودم. به بهترین شیوه و با بهترین نظم و ترتیب مطالب ترمودینامیکی را نوشته بود. سگش میارزید به کتابهای ترمودینامیک ون وایلن و شاپیرو و ون نس. با آنکه وضع زبانم افتضاح است ولی کتابش را میتوانستم به زبان اصلی بخانم. بس که ساده و واضح و روشن نوشته بود. همیشه پیش خودم فکر میکردم این دقیقن همان چیزی است که از یک متن علمی انتظار میرود. روشن، واضح و آسان فهم. پیش خودم میگفتم کسی که این کتاب را نوشته نوشتن بلد بوده. چیزی از ادبیات سرش میشده... نقل قول تحسینهایی که اساتید مختلف مکانیک از کتابش کرده بودند و جایزههایی که برده بود هیچ کدام بیراه نبودند.
ساعت ۲بود که رفتیم توی امفی تئاتر دانشکده. آمفی تئاتر گوش تا گوش پر شده بود. همه منتظر پروفسور چنگل بودند.
با ۱۰دقیقه تاخیر برنامه شروع شد. دکتر اشجعی روی سن رفت و یک معرفی از دکتر چنگل ارائه داد. به زبان انگلیسی البته. بعدش هم خود استاد اعظم آمد روی سن و شروع به حرف زدن کرد. چیز زیادی نمیفهمیدم. فقط انگلیسی را با لهجهی ترکی حرف میزد و این برایم جالب و عجیب بود. نویسندهی یکی از بهترین کتابهای ترمودینامیک دنیا به زبان انگلیسی و استاد دانشگاه نوادا و این لهجهی ترکی... یونورسیتی را میگفت یونیورسوتی... (اهل ترکیه است خب...) بعد هم لکچرش را شروع کرد. بازده انرژی به عنوان یکی از منابع انرژی. موضوعش ساده بود. اسلایدهایی که از لپ تاپش برایمان نشان میداد خلاصه و همراه با مثالها نمودارهای انرژی امریکا و کلی آمار و ارقام بودند.
یک جایی اول لکچرش باحال بود. وقتی دید غریب به اتفاقمان مثل بوق نگاهش میکنیم پرسید انگلیسیم خوبه؟ اگر راضی نیستید به ترکی براتون توضیح بدم!
خلاصه یک ساعتی حرف زد. وسطش بعضیها سیخکی به حرفهایش گوش میدادند بعضیها هم بیخیال تقلا برای فهمیدن کلمههای انگلیسی شده بودند و چرت میزدند. لکچرش اما ساده و قابل فهم بود. در مورد لزوم صرفه جویی در مصرف انرژی و راه حلها و انرژیهای پاک و... کلی هم از ایران و ترکیه و کارهایی که باید بکنند حرف میزد.
بعد از پایان حرفهایش نوبت فوران احساسات بچهها بود. فرت و فرت عکس گرفتن. کتاب ترمودینامیک آوردن و امضا گرفتن. چند تا از بچهها هم رفته بودند تو کار زدن مخش برای دادن ریکام و اپلای... چیزی که جالب بود لبخند ملیحی بود که همیشه روی لبهای دکتر سنجل نشسته بود. وقتی کسی با او حرف میزد او تمام دقتش را روی حرفهای او متمرکز میکرد. بعد وقت جواب دادن با تمام وجود سعی میکرد همه چیز را توضیح بدهد. اصلن جوگیر نبود که دوروبریها دارند او را با انگشت به هم نشان میدهند و ازش عکس میگیرند. هیچ. ملول و بیحوصله هم نمیشد. لبخند ملیحش فوق العاده بود...
ساعت ۴بود که پس از چند ساعت حضور در دانشکدهی مکانیک سوار پرادوی یکی از بچههای دکترا شد و رفت. با یادگاری دیوان نفیس حافظی که دانشکده بهش داده بود و همان لبخند ملیح پرحوصلهاش...
لوئیس بونوئل در کتاب «با آخرین نفسهایم» فصل طبلهای کالاندا را با این جملهها شروع میکند: «در برخی از روستاهای منطقهی آراگون مراسم خاصی وجود دارد که احتمالن در دنیا بینظیر است. طبل کوبی روزهای جمعه در الکینز و ایخار رایج است اما در هیچ جا مثل کالاندا نیرویی چنین گیرا و اسرارآمیز ندارد. این رسم که به اواخر قرن هجدهم برمی گردد در حوالی سال ۱۹۰۰ تقریبن برافتاده بود اما به همت یکی از کشیشان کالاندا به اسم ویسنته الانه گوی دوباره احیا شد. در کالاندا از نیمروز جمعه تا ظهر روز بعد (شنبه) جمعیت یک نفی بر طبل میکوبند. این ضربهها یادآور ظلماتی است که در لحظهی مرگ مسیح زمین را فرا گرفت، زلزلهای که در آن دم زمین را لرزاند صخرههایی که از کوه ریزش کردند و پردههایی که در معبد از بالا تا پایین دریده شدند...»
بعد مینشیند با آب و تاب و جزئیات مراسم طبل زنی را توصیف میکند. در دنیا بینظیر بودن مراسم کالاندا نکتهای است که مطمئنن اگر عمر بونوئل به زمانهی ما قد میداد و میتوانست یک نیم نگاهی هم به ایران بیندازد هرگز آن را نمیگفت...
متواتر گفتهاند که ما ملت شادی نیستیم. به نظرم شاد بودن و شادی کردن یک مزیت نیست. یک ناچاری است. آدمیزاد در مقابل رنج بودن ناچار به شادی کردن میشود. آدمیزاد دوست دارد شعر نیما یوشیج را بخاند که: منم شیر/ سلطان جانوران/ سر دفتر خیل جنگ آوران/ که مادرم در زمانه بزاد/ بغرید و غریدنم یاد داد/ نه نالیدنم...
یک گونهی اثربخش شادی کردن مطمئنن شادی جمعی و شادی گروهی است. اینکه جماعت عظیمی را مثل خودت ببینی و احساس فراموش کردن تنهایی بکنی... اما برای شادی جمعی باید بهانهای وجود داشته باشد. بهانهای که به خاطر آن همه حول آن از کنج تنهایی خودشان بیرون بزنند و جمع شوند... نمیدانم درست فکر میکنم یا نه. اما این چیزی است که دیدهام و حس کردهام و به این نتیجه رسیدهام. در مورد همه نیست صددرصد. ولی عموم به نظرم این طور است. به نظرم روزهای تاسوعا و عاشورا که جزء تعطیلات رسمی جمهوری اسلامی هستند محوری هستند برای آن جمع شدن شادی بخش.... روزهای تاسوعا و عاشورا مردم حس دیگری دارند. یک جور خوشحالی شاید. توی کوچهها و خیابانها شربت و شیرینی میدهند. مردم میتوانند نزدیک امامزادهها و مناطق خاص بروند و رفتن و آمدن دستههای عزاداری را تماشا کنند. اینکه تعداد تماشاچیان از آدمهای توی صحنه بیشتر باشد طبیعی است. مهم جمع شدن و کنار هم بودن است. علمهای دستههای مختلف و تقلای علمدارها برای حرکت دادن آن پاره آهن مسلمن از دیدنی هاست. عدهای زنجیر میزنند و عدهای سینه. در این میان نوحه خانی هم هست که مهم نیست واقعن چه میخاند. صدای طبلها صدای غالب است. طبل موسیقی ملی ما ایرانیان است. ریتمهای موسیقیایی محدودش (یک ضرب و سه ضرب) هم نشان دهندهی میزان هوش موسیقیایی ملت ماست. دخترها خودشان را خوشگل میکنند. میل به دیده شدنشان در این روزها ارضا میشود. و پسرها هم میل به دیدنشان. خیلی از ادمها که در حالت معمول در جامعه دیده نمیشوند در این روز به خیابانها میآیند. خیلیها دوستان و آشنایانی را که مدتها نمیبینند در این روزها میبینند. وقت ناهار هم ذوق و شوق عظیمی به راه میافتد برای گرفتن قیمههای نذری... صف تشکیل دادن برای گرفتن قیمههای نذری و انتظار و زرنگ بازی برای گرفتن غذاهای بیشتر و... این حداقلهای شادی و کنشهای شاد است. اما ناچاری است...
نگاه ارزشی اصلن ندارم. من کی باشم که بخاهم آه و واویلا راه بیندازم که ببینید حسین که بود و ملت ما چه میکنند و الخ... فقط میخاهم بگویم این جوری است. چیزی که هست هست دیگر. طبیعی هم هست. فقط مشکلی که دارم اخبار صداوسیمای این مملکت است که شب از عزاداری مردم در روزهای تاسوعا و عاشورا گزارش پخش میکند. تناقض عظیمی وجود دارد. ما ملت عجیبی هستیم. شاید هم مریض. شادیهایمان را در لوای عزاداری انجام میدهیم...
نشستهام بار دیگر به خاندن کتابهای دوست داشتنی دوران نوجوانیام. این بار به زبان انگلیسی میخانمشان. از همین سری کتابهای بوک ورم آکسفورد. خلاصهاند. ۶۰-۷۰صفحه فقط. میگویند برای تقویت زبانم سراغشان رفتهام. اما متن ساده شدهی این کتابها آن چنان چیزی برای یاد گرفتن ندارند. فقط لذت کتاب داستان خاندنی که بهم میدهند... و لذت دوباره کشف کردن و لذت زنده کردن احساسات و خاطرههایی که روزگاری متن فارسیشان در من ایجاد کرده بود... سوار مترو که میشوم تا روی صندلی مینشینم کتاب را درمی آورم. و فرو میروم توی کتاب. مثل کتاب خاندن بچگیهایم میشوم. از همه جا بیخبر میشوم. تمام هوش و حواسم میرود توی کتاب و جملههایی که بابی و پیتر و فیلیس به هم میگویند و ماجراهایی که از سر میگذرانند. دیگر سروصدای عبور مترو از توی تونلهای سیاه و صدای دست فروشها را نمیشنوم. حتا نگاه فضول بغل دستیها در مورد کتاب زیردستم را هم دیگر متوجه نمیشوم. توی ذهنم انگلستان اوایل قرن بیستم را با تپههای سرسبز و هوای همیشه مه آلود و بارانیاش را خیال میکنم. ایستگاه راه آهن را خیال میکنم. پرکر را خیال میکنم که شغل جالبی دارد. پرتر است. به مسافرهای قطار در حمل و نقل چمدانهایشان کمک میکند. بابی و پیتر و فیلیس را میبینم که برای قطار دست تکان میدهند. برای الد جنتلمن نامه مینویسند. قطار را نجات میدهند. برای پرکر جشن تولد میگیرند و ذهنم را پر از صفا و صمیمیت میکنند. بابی را میبینم که میفهمد پدرش در زندان است. نگرانیهای مادرشان را میبینم و... یکهو میبینم رسیدهام به ایستگاهی که باید پیاده شوم در حالی که گذر زمان را متوجه نشدهام... توی پلهها به جملههای وینستون چرچیل به شاه ادوارد توی کتاب د لاو آو ا کینگ فکر میکنم. بهترین چیزها توی زندگی آزادی است. بعد ذهنم میرود به آزادی از قید تعلق و... چون کتابها به زبانی است که برایم ملموس نیستند بیشتر دقت میکنم و بیشتر توی کتابها فرو میروم...
«بچههای راه آهن» را تمام کردم. حالا شروع کردهام به خاندن «باغ مخفی» (د سیکرت گاردن) نوشتهی اف هاجسن برنت... روزگاری با روح و روانم بازی کرده بود. و دوباره...
حسی عجیبی از قدرت بهش دست میداد. وقتی توی سربالایی برای پرایدی که توی خط سرعت بود نوربالا میزد و پراید با فشردن پدال گاز و تا سرعت ۱۰۰ تا پر کردن و تمام زورش را زدن کنار میرفت تا او پایش را روی پدال گاز بفشارد و صدای دور گرفتن موتور توی گوشهایش بپیچد و سرعتش توی سربالایی به ۱۳۰ برسد و ویژژی از کنار پراید رد شود حس خوبی بهش دست میداد. یکی از چیزهایی که اصلن ذهنش را مشغول کرده بود همین حس قدرتی بود که در سبقت گرفتن از ماشینها بهش دست میداد. مخصوصن توی سربالاییها سبقت گرفتن برایش یک جور حس اعمال قدرت میداد... به همان مفهومی که میگویند در یک رابطهی جنسی فاعل بر مفعول اعمال قدرت میکند...
ساعت ۴صبح بود. جاده در تاریکی مطلق بود. تاریکی و خلوتی. ساعت ۱۲شب بود که راه افتادند. تعطیلات ۵روزه اتوبان را آن وقت شب هم ترافیک کرده بود. ولی دیگر به ترافیک عادت کرده بود. آرام آرام ۲ساعت در ترافیک تا کرج و بعد از کرج راند. سر شب خابیده بود تا بتواند تا صبح رانندگی کند. وقتی دید که خیلیهای دیگر هم همین طوری بودهاند خندهاش گرفته بود... اتوبان شلوغ بود. وقتی بعد از کرج ترافیک روان شد او فقط توی خط سبقت میراند. ولی با سرعتی بین ۹۰تا ۱۲۰. حتا چند جا هم سرعت به زیر ۷۰ رسید... یعنی همهی اینها دارند میآیند شمال یا میروند سمت زنجان؟! نمیدانست.
به لذت فشردن پدال گاز ۴۰۵ فکر میکرد. ۴۰۵ی که دسته موتورش خراب بود. همان لحظه که سوار شد و دنده ۱را به ۲ و ۳ رفت فهمید. از لرزش موتور وقتی در جا کار میکرد و صدای موتوری که توی اتاق ماشین میپیچید فهمید. ولی اصلن فکر نمیکرد خراب بودن دسته موتور این قدر لذت بخش باشد... آن صدای سکرآور دور گرفتن موتور ماشین... پیچیدن آن صدای هیجان انگیز توی گوشهایش... «ماشین مدل پایین نعمته». بارها این را به خودش گفته بود. سوار شدن بر ماشینی که انواع بلاهای ممکن را میتواند سرت خراب کند کم چیز یادش نداده بود. لاک پشت... وقتی عرض چند ثانیه ۴۰۵ را از سرعت ۰ به ۱۰۰ رساند نتوانست ذوق زدگیاش را پنهان کند. پدر گفت: آره... وقتی یه مدت اون پرایدو سوار میشی بعد سوار این میشی بهت حس پرادو سوار شدن میده...
توی اتوبان میراند. چراغهای زرد اتوبان از روی صورتش رد میشدند. لحظهای تاریکی، بعد روشن شدن صورتش با نور زرد اتوبان دوباره تاریکی دوباره روشنایی... نمیدانست اسمش را چه بگذارد. نسبیت؟ شاید... آره نسبیت خوب است... محمد بود که چند ماه پیش بهش گفته بود. توانایی لذت بردن... این هم بد نیست... میشود اسمش را این هم گذاشت. به این فکر میکرد که در مقابل این همه ماشین مدل بالا ۴۰۵ چیزی نیست که. بعد از پراید ارزانترین ماشین است. اما... غر زده بود که این لاک پشت داغان است وای کاش یک ماشین مدل بالا میداشت. محمد گفته بود نگاه کن به اونی که یک بیام دبلیو زیر پایش است. با آن بیام دبلیو میخاهد چه کار کند؟ ماشین بهتر از آن وجود ندارد. نمیتواند به لذت بیشتر فکر کند. وقتی از آن بیام دبلیو خسته شد دیگر مگر میتواند پراید یا پژو سوار شود؟ اما تو... هر ماشینی سوار شوی میتوانی لذت ببری... چیزی را که محمد گفته بود داشت به عینه میدید. شتاب گرفتن ۴۰۵ و صدای موتور۱۸۰۰ی که توی گوشهایش میپیچید او را غرق لذت میکرد. لذتی که وقتی از بیرون بهش نگاه میکرد احمقانه نشان میداد... ولی او از ۴۰۵ داشت لذت میبرد... دوست داشت به نسبیت یا توانایی لذت بردن توی زندگیاش فکر کند... حکمن توی زندگی روزمره هم معناها داشت...
ساعت ۴صبح بود. جاده قدیم قزوین رشت. از اتوبان نرفته بود. حوصلهی اتوبان را با شلوغیاش نداشت. اگر میخاست باند سبقت برود هی باید نوربالا میزد هی صبر میکرد هی باید از پشت برایش نوربالا میزدند. نزدیکیهای قزوین آن سمند اسپرتی که ۱۱۰ تا تو باند سبقت میرفت و جلویش به اندازهی ۱۰تا ماشین خالی شده بود و هر چه قدر نوربالا میزد کنار نمیرفت... فکر میکرد چون خوشگل کرده همه محو خوشگلیاش میشوند... نمیرفت کنار... آخرش هم سبقت از راست و پدال گاز و وحشی شدن ماشین و ۱۳۰تا رفتن... نه... اتوبان همیشه حوصلهاش را سر میبرد. حتا اتوبان قزوین رشت که چند تا پیچ فسقلی داشت باز هم برایش خاب آور بود. انداخته بود توی جاده قدیم. پیچهای تند. تریلیها. کامیونها. سبقت. گاز. ترمز. فرمان دهی خوب ۴۰۵. شتاب گرفتن. سیاهی شب. سرمای زلال هوای بیرون... ووووووو. صدای دور گرفتن موتور... ماشینهای تک و توکی که تو جاده قدیم بودند. هر از گاهی نگاهی به اتوبان انداختن. حجم زیاد چراغهای قرمز ماشینهای روانه در آن... هوس سبقت گرفتن سر پیچهای کور... با خودش فکر میکرد اگر تنها بود توی این شب سیاه و سرد با این صدای موتور و گازی که میتوانست بدهد آن قدر مست میشد که همهی پیچهای کور را لاین مخالف برود... به عقب نگاه میکرد. خابیده بودند. و پدری که دیگر مثل قدیمها به سرعت رفتن پسرش گیر نمیداد. انگار یک جور حس اعتماد...
و حالا جادهی لوشان منجیل. بعضی لذتها انگار وراثتی هستند. مثلن همین لذت بردن از آن تکهی جاده بعد از کارخانه سیمان لوشان تا خود منجیل. پدر هم همیشه این تکه از جاده را دوست داشته. همان تکه که جاده پر از تپه ماهور میشود. بالا و پایین میرود. پیچ و خم هم دارد. باد منجیل هم شروع به وزیدن میکند. کنار جاده سیم خاردارها را میبینی که باد پلاستیکهای سیاه و سفید و آشغالها را بهشان چسبانده و به دار آویخته. جاده پهن میشود. لذتش وقتی بیشتر میشود که تو با ۱۲۰تا برانی و تپه ماهورها را به سرعت بالا و پایین بروی... بالا پایین چپ راست... قبل از کارخانه سیمان ۱۰تا ماشین پشت یک کامیون ردیف شده بوند. توی سربالایی تپه بود و برای سبقت دید نبود. چند تا نوربالا زد شاید اگر ماشینی که آن طرف تپه از لاین مخالف میآید جواب بدهد. خبری نشد. گازش را گرفت و از همهی ماشینها یک جا سبقت گرفت... پایش را روی پدال فشرد و راند و راند و راند...
جاده سه بانده بود. یک باند برای مخالف و دو باند تندرو. از لاین وسط میرفت. با سرعت هر چه تمامتر. ساعت ۴: ۴۰ بود. به صدای موتور گوش میداد. به تاریکی شب فکر میکرد و ۴۰۵ی که از تاریکیها میرفت. به شکافته شدن هوا و پیش رفتن ماشین فکر میکرد. از آینه بغلها به عقب نگاه کرد. روشنایی چراغ جلوهای هیچ ماشینی توی آینه دیده نمیشد. به جلو نگاه کرد. هیچ ماشینی هم از جلو نمیآمد. دوباره به آینهها نگاه کرد. هیچ ماشینی نبود. هیچ. تاریکی مطلق. خطوط موج هوایی را که ماشین از میانشان عبور میکرد توی ذهنش تصور کرد. توی ماشین همه خاب بودند. یک لحظه حس نامتناهی بودن جهان توی سرش پیچید. هیچ چیز و هیچ کسی نبود. به شعاع چند کیلومتریاش هیچ چیزی نبود. نه از آنجایی که او آمده بود و نه از آنجایی که به سمتش میرفت... و او فقط جریان هوا را با سرعت ۱۲۰تا میشکافت و میرفت... میرفت...