اعتماد
۱-روبه روی قبرستان ابوطالب در مکه یک پارک کوچک است. یک پارک کوچک که آلاچیقهایی به سبک سایه بانهای حیاط مسجد پیامبر در مدینه دارد به علاوهی یک دستشویی عمومی. خسته از یک پیاده روی طولانی داشتم از پارک میگذشتم که یک ماشین کنار خیابان نگه داشت. رانندهاش که یک مرد عرب دشداشه پوش بود سریع از ماشین پرید بیرون و رفت به سمت دستشویی عمومی. توی ماشین هیچ کس نبود. ماشین را همان طور روشن به امان خدا گذاشت و دوید به سمت دستشویی. ماشینش چه بود؟ یک عدد میتسوبیشی لنسر. این زیبای ژاپنی در دوقدمیام بدون حضور هیچ کسی پت پت میکرد. در را هم خوب نبسته بود و چراغ ماشین روشن مانده بود و معلوم بود که توی ماشین هیچ کس نیست. لحظهای چپ چپ ماشینش را نگاه کردم. جدن دلم میخاست طی یک حرکت انتحاری بنشینم پشت فرمانش و یک ماشین سدان دودیفرانسیل را تجربه کنم... رد شدم. آن شب هی با خودم فکر میکردم آخر چطور آن مرد عرب به خاطر یک دستشویی ماشین را به امان خدا ول کرد و رفت؟ یعنی پیش خودش لحظهای فکر نکرد که ممکن است تشنه و حریصی چون من هم وجود داشته باشد و ماشینش را سه سوت بدزدد؟!
۲-منصور ضابطیان توی کتاب «مارک و پلو» یش از هستالها صحبت میکند. هتلهای ارزان قیمتی که همه جای اروپا هستند. هتلهایی مخصوص جوانها که اتاقهایش معمولن ۴تخته و ۸تخته هستند تا ۲۰تخته. هر کس میتواند یک تخت را اجاره کند. این جوری هم صرفهی اقتصادی دارد و هم ناخودآگاه جوانان ملیتهای مختلف با هم آشنا میشوند. تعریف میکند که: «امنیت هستال برایم عجیب است و اینکه هیچ کس زیپ ساکش را نمیبندد. هیچ کس چیزی را قایم نمیکند. با اینکه همه یک کمد اختصاصی قفل دار دارند، اما اغلب کمدها فقل نشده و پر از وسایل شخصی آدم هاست...» کتاب مارک و پلو-ص۵۱
چیزی که او تعریف میکند برای اسپانیا است.
۳-کلاس زبان که میرفتم، مرد میانه سالی هم کلاسمان بود. گویا از سر کار برمی گشت و با کیف دستیاش یک راست میآمد کلاس. کلاس ۴ساعته بود و بین هر ۲ساعت زنگ تفریحی ۱۵دقیقهای داشت. مرد میانه سال برای این ۱۵دقیقه کیف دستیاش را از زیر میزش برمی داشت و یک ربع کیف به دست در راهروها و دم در موسسه استراحت میکرد. همیشه برایم سوال بود که اگر او کیفش را همان زیر میز میگذاشت و به استراحت ۱۵دقیقهای خودش میرفت آیا ما با کیف او کاری میکردیم؟ میدزدیدیمش؟ چیزی کش میرفتیم؟ آیا اتفاق ناگواری برای کیفش میافتاد؟!
۴-پیش میآید. مردی که میآید یقهات را میگیرد که من مسافرم. میخاهم بروم به شهر خودم پول ندارم... زن و بچه مو دارن از خونه میندازن بیرون پول اجاره ندارم... یا بهانههایی این جوری. من معمولن کمک نمیکنم. از دوستانم هم پرسیدهام. کسی کمک نمیکند: راست نمیگوید. اینها گدا هستند. نمیشود بهشان اعتماد کرد...
۵-توی ماشین نشسته بودم و منتظر بودم. جلویم مردی ماشینش را پارک کرده بود و میخاست برود. ۲تا بچهی ۱۰-۱۲ساله هم داشت که گذاشته بودشان توی ماشین. هی سعی میکرد ماشین را با دزدگیر قفل کند. اما با کوچکترین وول خوردن بچهها توی ماشین صدای دزدگیر بلند میشد و او مجبور بود که برگردد و دوباره روز از نو... هم نگران ماشینش بود و هم نگران بچههایش که میخاست برای دقایقی بگذاردشان و برود...
۶-اینها به ذهنم رسید. خیلی مصداقهای دیگر هم هست. اگر کسی مصداق دیگری هم از بیاعتمادیهای ما دارد اضافه کند...
۷-توی این مجلهی مرحوم و جوانمرگ «آسمان» یک ستونی راه انداخته بودند که ایران مطلوب شما چگونه است؟ و از آدمهای اهل فکر میپرسیدند. جوابها غالبن کلیشهای و شعاری بود. از عباس کاظمی استاد جامعهشناسی این را پرسیده بودند. برگشته بود گفته بود: توی جامعهی ما افراد به یکدیگر بدگمان و بدبین هستند به هم بیاعتنایی میکنند و به راحتی و به عنوان یک عادت روزمره پشت سر هم حرف میزنند و غیبت میکنند. ایران مطلوب من ایرانی است با مردمی که اعتماد میکنند..." مجلهی آسمان-شمارهی ۱۴
چرت