در مترو
ایستگاه میدان حر سوار میشوم. مترو هنوز به ایستگاه توپخانه و دروازه شمیران نرسیده و خلوت است. یک صندلی خالی است. مینشینم. ته دلم احساس مزد و پاداش گرفتن میکنم. از ایستگاه متروی میدان انقلاب بدم میآید. صدها متر پیاده روی پوچ در هوای مانده و خفهی زیر میدان انقلاب، آمدن صدها آدم از روبه رو، تنه خوردن، آدمهایی که هی میخاهند ازت سبقت بگیرند در آن تونل پست و خاک گرفته، تنه خوردن... بعد هم تازه باید بعد از ۳ ایستگاه خط عوض کنم. و چه خط عوض کردنی؟ از گوری تنگ به گوری تنگتر رفتن. به خاطر همین پیاده روی هر روزهی امیرآباد انقلابم را تا میدان حر ادامه میدهم. خیلی وقت است که مسیر پیاده روی هر روزهام شده امیرآباد-میدان حر... و این پیاده روی امیرآباد تا میدان حر... مینشینم روی صندلی. ویرم میگیرد کتاب بخانم. کتابی که از کتابخانه مرکزی گرفتهام: فلینی از نگاه فلینی. دوستی ۲-۳تا از فیلمهایش را به دستم رسانده و میخاهم نگاه کنم. کتاب را فرهاد غبرایی ترجمه کرده. مرحوم فرهاد غبرایی. قدیمی است. از ترجمههای فرهاد غبرایی خوشم میآید. «سفر به انتهای شب» را هم او ترجمه کرده بود. کتاب را دستم میگیرم. بیشتر برای این دستم میگیرمش که ۱ صفحهاش را بخانم و بعد چشمهایم خسته شود و بتوانم روی صندلی چرت بزنم. ۲-۳صفحهی اول را میخانم. خوشم میآید. کتاب یک مصاحبهی طولانی با فدریکو فلینی است. از لحن حرف زدن و خاطره تعریف کردن فلینی خوشم میآید. نگاهش به جهان. طرز کار کردنش... جذبش میشوم... نمیفهمم کی به ایستگاه توپخانه میرسیم و یکهو مترو از صدای هجوم آدمها پر از همهمه میشود. سرم را از کتاب بالا نمیآورم. حوصله ندارم پیرمرد ببینم و لذت خاندن کتاب را با دادن جا به او عوض کنم. اما پیرمردی هم نیست. ۲تا جوان میآیند بالای سرم میایستند و مترو که وارد تونل تاریک میشود شروع میکنند به حرف زدن، به بلند بلند حرف زدن. زور میزنم که حواسم را روی کتاب متمرکز کنم. اما نمیشود. به زبان خودشان حرف میزنند. نمیتوانم بفهمم کجایی است. لری، چهارمحالی، ایلامی... نمیفهمم. دیلاقاند و نخراشیده. بلند بلند حرف میزنند و به زبان خودشان برای هم ماجرا تعریف میکنند. حواسم پرت میشود. بیخیال خاندن میشوم. نگاهشان میکنم. در عالم خودشان به سر میبرند. درست روبه رویم ایستادهاند. کتاب را دوباره باز میکنم. دوباره سعی میکنم بخانم. نمیشود. صدای یکیشان خیلی کلفت است. کتاب را میبندم و به روبه رویم زل میزنم. به منظرهی روبه رویم. شلوار پارچهای سیاه پوشیده و درست شکمش روبه روی صورتم قرار دارد و زیپ شلوارش... تصمیم میگیرم بزنم. با مشت بزنم به زیپ شلواری که روبه رویم قرار گرفته. محکم بزنم و داد هم بزنم که چرا خفه نمیشی مرتیکه؟ تصور میکنم که دارم میزنم. باید محکم بزنم. محکم که بزنم تا میشود جلویم. به سمت عقب تا میشود و بعد میتوانم یک مشت دیگر را هم حوالهی صورتش کنم. چرا بلند حرف میزنی؟ها؟ این همه جا. عدل باید بیای بالای سر من هر و کر راه بندازی؟ بعد باید سریع بلند شوم و آمادهی مشتهای او بشوم... همین طوری زل زدهام و دارم فکر میکنم که جوری بزنم که از هستی ساقط شود. حقش است. چرا این قدر بلند بلند حرف میزند و میخندد... بعد انگار میفهمد که چه نقشههای شومی برای زیر شکمش دارم. کمی میرود عقبتر... کتاب را دوباره باز میکنم... ۹۰درجه تغییر زاویه داده است... یعنی فهمیده است؟ همین که خفه شود بگذارد من قصهی نقاشیهای خرچنگ قورباغهی فلینی را بخانم برایم کافی است... دیگر دارد به اینجایم میرسد. حتا یک کلمه از حرفهایشان را هم نمیفهمم... بزنم؟!
بزنم؟!
یکهو برمی گردد. دوستش هم میرود. حجم جمعیت را به زور کنار میزنند و توی ایستگاه پیاده میشوند. نفس راحتی میکشم. همین که دوباره شروع به خاندن میکنم جسمی مانتوپوش روبه رویم میایستد و شروع میکند به بلغور کردن: علی، میخای چی کار کنی؟!
کتاب را میبندم. یک نگاه به آقا و خانم میاندازم. با غیض کتاب را میاندازم توی کیفم و به زمین زل میزنم و به حرفهایشان گوش میدهم.