در حسرت کلوتها
میخاستیم برویم کلوتهای شهداد. میخاستیم برویم گرمترین نقطهی زمین را ببینیم. میخاستیم غروب را در کویر باشیم و آتش درست کنیم و سیب زمینی سوخته بخوریم و ستارهها را تماشا کنیم. باید میرفتیم شهداد. به نقشهی توی موبایلم که نگاه کرده بودم مسافت کرمان تا شهداد را ۹۵کیلومتر زده بود. سیرچ هم یک جایی بین راه بود. شهاب بود که سیرچ و هوشنگ مرادی کرمانی را یادم انداخت. توی کرمان هم یک خیابان به اسم هوشنگ مرادی کرمانی دیدیم. خیابان پایین هتل پارس کرمان توی بلوار جمهوری. و جادهای که به سمت سیرچ و شهداد میرفت کوهستانی بود. اتوبوس ما آرام آرام میرفت. خیلی آرام. سربالاییها را با حرکت آهسته بالا میرفت. بچهها توی اتوبوس مافیا بازی میکردند. از این بازی اصلن خوشم نمیآید. هیچ وقت نتوانستهام خوب نقش بازی کنم. محض بیکاری رفتم قاطیشان و بازی کردم. همان شب اول مافیا من را کشتند. تابلو بودم که پلیسم. مافیا هم که میشوم پلیسها خیلی راحت میفهمند من مافیا هستم. اصلن نمیتوانم نقش بازی کنم. همان دور اول شوت شدم از بازیشان بیرون. آمدم نشستم به تماشای جاده و جان کندن اتوبوس برای رساندن ۶۰نفر آدم به کویر شهداد... کوههای کنار جاده را نگاه میکردم و به خاطرات مرادی کرمانی توی کتاب شما که غریبه نیستید فکر میکردم. به اینکه با قاطر و پس از چند روز به شهداد رسیده بودند و اولین بار که به کرمان رفت چه قدر آن شهر برایش غریب و عجیب بود و... به سیرچ که رسیدیم توقف کردیم. کنار جاده مسجدی بود و یک دستشویی ۲طبقه. طبقهی اول توالتها و طبقهی دوم شیرهای شستن دست و مایع دستشویی. شاهکار حرام کردن مصالح بود برای خودش آن دستشویی ۲طبقهی سیرچ. بعد، سیرچ کنار جاده بود. سیرچی که مرادی کرمانی تعریف میکرد جایی پشت کوهها بود و واقعن دورافتاده و دور از دسترس. شاید جاده آمده بود کنار همان سیرچ و این چنین در دسترس شده بود، شاید هم اهالی سیرچ قدیم را رها کرده بودند و آمده بودند سیرچ جدیدی کنار جاده ساخته بودند و زندگی را شروع کرده بودند. آخر خانههایشان کلنگی و تو سری خورده نبود و خانهی نوساز بینشان زیاد بود. این هم دلیل نمیشود البته. چون توی ایران خانهها همهشان عمری بین ۲۵تا ۳۰ سال دارند و ۳۰ساله که میشوند ملت ایران به بهانهی کلنگی بودن میزنند خانه را خراب میکنند و یک دانه جدیدش را میسازند و اینجا اروپا نیست که خانهها بالای ۱۰۰سال عمر داشته باشند. اصلن به خاطر همین است که ایران جامعهی کوتاه مدت است و حتا حکومتها و انقلابهایش هم هیچ کدام عمر طولانی ندارند. ملتی که خانههایش را زود به زود خراب میکند و دوباره میسازد حکومتهایش را هم... چرت دارم میگویم. خلاصه سیرچ کنار جاده بود...
و چند کیلومتر بعد از سیرچ بود که رویای کلوتهای کویر و غروب در کویر و آسمان پرستارهی کویر همهشان پر پر شدند.... بعد از یکی از پیچهای جاده بود که اتوبوس به آرامی در حاشیهی جاده ایستاد. چندین دقیقه ایستاد. بچهها مشغول بازی بودند و نفهمیدند اصلن. بعد از چندین دقیقه کم کم همهمان از اتوبوس پیاده شدیم و دیدیمای دل غافل. راننده و کمک راننده رفتهاند عقب اتوبوس و دل و رودهی موتورش را دارند درمی آورند... چی شده چی نشده... تمام هیکل آن اتوبوس از کلاچش بگیر تا ترمزش پنیوماتیکی بوده و بادی و حالا یکی از پمپهای بادش ترکیده و همین که راننده توانسته اتوبوس را کنار جاده نگه دارد و نرفتهایم ته درهای چیزی باید خدا را شکر کنیم.
ایستادیم همان جا. همهی بچهها از اتوبوس خسته شدند و آمدند پایین. همهمان کنار جاده ایستادیم. درست وسط راه بودیم. جایی بین سیرچ و شهداد. جاده در محوطهی بین ۲تا کوه بود و کنار جاده هم رودخانهی وسیعی بود که حتا قطرهای آب هم درش جریان نداشت. اما روزگاری رودخانه بوده به هر حال. کوههای پشت سرمان شکل عجیبی داشتند. سوراخ سوراخ بودند. به قول کرمانیها کُت کُتو بودند. احسان گیر داد که چرا این کوهها این شکلیاند؟ خودش فرضیه ارائه داد که به خاطر تفاوت دمای خیلی زیاد شب و روز این چه شکلی شدهاند و این کوهها دارند متلاشی میشوند و این سوراخ سوراخ شدنشان مقدمهای ست بر ویرانیشان... چیزی به مغز ما نمیرسید. حرفش را تصدیق کردیم. بعد دکتر رحیمیان از یکی از بچههای اهل دود یک فندک قرض گرفت و رفت آن طرف جاده سراغ علفهای خشک کنار جاده. فندک زد و علفهای خشک هم آتش گرفتند. نسیم میوزید و آتش را میان علفهای خشک پخش میکرد و نمیدانی چه منظرهی خوشگلی شده بود منظرهی آتش گرفتن ناگهانی یک گله علف خشک... ۷-۸نفری ایستادیم کنار جاده. یک کیسه تخمه را گذاشتیم وسط و نفری یک مشت برداشتیم و شروع کردیم به تخمه شکستن و حرف زدن. سعید قصهی یکی از شهرهای کرمان را گفت به اسم نرماشیر. گفت آن طرف بم است. تازگیها شهر شده. اکثرن پوستشان تیره است. گفت که اجداد اینها بردههای سیاه پوستی بودهاند که پرتقالیها با خودشان آورده بودند ایران. پرتقالیها رفتند. اما اینها آمدند و ساکن یکی از نقاط دور کرمان شدند. زمان صفویه شاه عباس فرستاد سراغشان که برای جنگ باید مردهایتان بیایند و بجنگند و زنهایتان هم پشت جبهه باشند و کارهای پشت جبهه را انجام بدهند. خلاصه، وقت جنگ، یکهو دید که زنهایشان شیرتر از مردهایشان دارند میروند جلو که بجنگند و خوب هم میجنگند. شاه عباس گفت که اینها هم نر و هم مادهشان عین شیر جنگیاند و وقت جنگ که میشد میگفت بروید به نرماده شیریها بگویید که بیایند. اسم آنجا شد نرماده شیر و به مرور زمان تغییر شکل داد و تبدیل شد به نرماشیر... تخمه میجویدیم و پوستش را تف میکردیم زیر پایمان. دکتر رحیمیان هم به جمعمان پیوسته بود. همهمان خوشحال بودیم که میتوانیم تخمه بجویم و با خیال راحت آن را زیر دست و پایمان تف کنیم. دیگر نگران این نیستیم که پوست تخمهها روی فرش میریزد و مامان جانمان غر میزند و نگران نیستیم که پوست تخمهها زیر صندلیهای اتوبوس میریزد و اتوبوس به گند کشیده میشود... بعد از نیم ساعت زیر پاهایمان فرشی از پوست تخمه پهن شده بود. ولی اتوبوس درست نشد. جاده پر از کامیون و تریلی بود. کامیونها و تریلیهایی که از سمت شهداد میآمدند بارشان سنگ معدنی بود. سنگهای معدنی خیلی بزرگ که حتم برده میشدند به جایی تا مادهی ارزشمند از تویشان استخراج شود. ایستاده بودیم آنجا و نگاه میکردیم به جاده و نگاه میکردیم به راننده و کمک راننده که موتور پمپ باد را باز کرده بودند. نگاه میکردیم به بچهها که رفته بودند طبقهی بالای اتوبوس برای خودشان آهنگ گذاشته بودند و میرقصیدند. نگاه میکردیم به دختر خوش بر و رویی که معلوم نبود چه ش شده بود. یکهو از اتوبوس آمد بیرون و رفت آن طرف جاده کنار پل برای خودش تک و تنها نشست. کمی در مورد شکست عشقی و این جور خزعبلات صحبت کردیم. بعد سر اینکه برویم و از تنهایی دربیاوریمش صحبت کردیم. ولی او از تنهایی نشستن و به کوهها نگاه کردن خسته نشد. ما هم بیخیال شدیم و تخمهمان را جویدیم و پوستش را تف کردیم.
غروب شد.
علفهای کنار جاده را آتش زدیم و از سردی هوا به گرمای آتش پناه بردیم. زغالهایی که قرار بود در کویر باهاشان سیب زمینی سوخته درست کنیم همان کنار اتوبوس آتش کردیم. دور قرمزی زغالها نشستیم و زیر زغالها سیب زمینیها را گذاشتیم. بعد حلقه زدیم و با هم حرف زدیم. آهنگ هم گذاشتیم. از آهنگهای معین بگیر تا مهستی و رضا یزدانی. هوا هم سرد شده بود و گرمای زغالهای گداخته میچسبید. محسن و محمدجعفر آن طرف دوربین دستشان گرفته بودند و به آسمان پرستاره نگاه میکردند و صورتهای فلکی و ستارهها را شناسایی میکردند. از کرمان یک پراید آمده بود و یک قطعه برای اتوبوس آورده بود که تعمیر شود. سیب زمینیها دیر میپختند. باید پوستشان کامل کامل میسوخت تا مغزپخت شوند. سیب زمینیها را در آوردیم. هر کداممان یک سیب زمینی را گرفتیم دستمان. از وسط نصفش کردیم و شروع کردیم به خوردن مغزش. عجیب خوشمزه بودند...
ساعت ۹شب شد. اتوبوس تعمیر نشد. بالاخره یک اتوبوس قدیمی بنز۳۰۲ رسید. همهمان سوارش شدیم و ۳نفری و ۴نفری روی صندلیهایش نشستیم تا جا بشویم. اتوبوس گرم بود. موتورش قار قار یکنواختی میکرد. همهمان از گذراندن یک عصر و غروب در کنار جاده خسته بودیم. ۳نفری ۳نفری روی صندلیها همدیگر را بغل کردیم و تا خود کرمان خابیدیم...
موتور به این استقامت و باحالی بعد تو میگی قار قار!!!!!!!!!!!
یه پیچ اون موتور رو هنوز نمیتونن طراحی کنن...بعد به ساخته فنی مهندسی آلمان
میگی صدای قار قار!!!
نقل قول قشنگی نکردی!!!!