۱۵ تا
خیلی وقت بود ندیده بودمش. یعنی چند سالی میشد که ندیده بودمش. آخرین باری که یادم میآمد نمره پلاک ماشینش تهران ۲۶بود. ۲کوچه پایینتر از ما بودند و با همین پیکان بود که هی توی خیابانها دور دور میکرد... پیکان خردلی رنگ تهران ۲۶. پیکانش چراغ بنزی هم نبود. از آن چراغها داشت که انگار پیکانه غمگین است و دارد گریه میکند. میدانی که کدامها را میگویم. در غروبی که خورشید داشت آن دور دورها در غرب تهران غروب میکرد سر چهارراه تیرانداز دور زد. خیلی آرام دور زد. همان پیکان را داشت. با همان رنگ. فنرهاش را خابانده بود. این قدر که انگار کف ماشین به زمین میمالد و راه میرود. و ریشهایش... انبوهتر شده بود. درازتر. ریشهایش از سینهاش هم پایینتر رفته بودند. خیلی آرام دور زد. صدای موتور پیکانش قارقاری کرد و بعد دنده سبک کرد و با سرعت ثابت انگاری که فیلمی را با حرکات آهسته نشانم بدهند از جلویم رد شد. خیلی آرام. با سرعت 15کیلومتر بر ساعت. بیشتر نمیرفت. با ناز و ادا. خیلی خیلی آرام. همهی ماشینها با سرعت از کنارش رد میشدند و میرفتند و پیکانش آرام قار قار میکرد و میرفت. تنها نبود. بغلش هم کسی نشسته بود. یک مرد ریشوتر از خودش. خستهتر از خودش... صندلیهای پیکانه را هم حتا عوض نکرده بود. همان صندلیهای پیکانهای قدیمی که وقتی مینشینی انگار کف ماشین ۴زانو نشستهای. ۲نفری نشسته بودند توی پیکانه و...
یک آن حس کردم آخر و عاقبتمان همین میشود. خود خود همین. من لاک پشت را برمی دارم میآیم دنبالت سوارت میکنم و با سرعت 15 تا توی خیابانها راه میرویم و میگذاریم همهی ماشینها ازمان جلو بزنند. ما هم عین خیالمان نخاهد بود. فنرهای لاک پشت را تا ته میخابانم و با حرکت اسلوموشن سر چهارراه دور میزنم و خیلی آرام برای خودمان میرویم. چند سال دیگر همین میشویم که دارم میگویم...
نه من کخی میشوم نه تو.
همین لاک پشت میماند بیخ ریشم. میگویم: بابام برام خریدش. خیلی سال پیش. کیلومترشمارشو حالا نگاه کن. شده ۳۹۰۰۰۰۰. تو هم میگویی: یادمه. ۲۹۵۰۰۰که شده بود فکر میکردی کارش تمومه.... لبخند میزنم میگویم: نمیدونستم چی میخام. هی زور میزدم که چیزی بخام... هیچی نمیخاستم... به خودم تلقین میکردم که فکر کنم دختری پیدا میشه که میشه به خاطرش هر کاری کرد... ولی اونم نمیخاستم. زور میزدم خودمو عاشق داشتن یه شاسی بلند جا بزنم... باورم هم شده بود که میخام... ولی بعد دیدم نمیخام. یادته؟ تو ریشهایت را میخارانی میگویی: اوهوم.
لاک پشت برای خودش قارقار میکند و با سرعت ۱۵کیلومتر میرویم. از چهارراه تیرانداز میرویم به سمت یاسینی. یک ساعت برای خودش طول میکشد. میزنم به فرمان و میگویم: میدونی شباهت من و این لاک پشت چیه؟ دیر شتاب میگیریم. خیلی دیر. یعنی در نوع خودمون بد هم شتاب نمیگیریمها. نسل کاربراتوریها ور افتاد. ما هم دیگه دیر شدیم...
چند لحظه ساکت میمانم و بعد میگویم: از یه جایی به بعد دیگه بیخیال شتاب گرفتن شدم. از یه جایی به بعد دیگه از کسی سبقت نگرفتم. از یه جایی به بعد گذاشتم همه ازم سبقت بگیرن. همه نمرههای درسی شون از من بهتر شه. همه کارای بهتر و پول و پله دارتر و گیر بیارن. همه از توی صف ازم جلو بزنن و زودتر و بیشتر چلو خورشت شونو بگیرن و بخورن.... گذاشتم همه ازم جلو بزنن. دیگه حوصله نداشتم پامو تا ته روی گاز فشار بدم... از همون موقعها هم بود که یاد گرفتم دیگه از کسی و چیزی انتظار نداشته باشم. از هیچ کس و هیچ چیز، هیچ انتظاری نداشته باشم... از همون موقعها بود که همیشه یادم موند که هیچ وقت برای کار خوبی که دارم انجام میدم انتظار جواب خوب نداشته باشم، هیچ وقت برای وقتی که برای یه آدم میذارم انتظار نداشته باشم که اونم برام وقت بذاره... میفهمی که چی میگم.
تو داشبورد را باز میکنی. داشبورد را زیرورو میکنی. میگویی: این بانوی دو عالم کجاست؟
میگویم: جاسیگاری رو باز کن. جا سیگاری را باز میکنی. عکس مهستی را درمی آوری. میگویی: اگه زنده بود، زن میگرفتم. اگه زنده بود میرفتم خاستگاریش، پاشنهی در خونه شونو میکندم تا زن من شه...
میخندم. پسرک دوچرخه سواری از کنارمان رد میشود و میرود. فلش آهنگهای مهستی را از جاسیگاری درمی آوری و میگذاری توی ضبط. میگویم: خوش به حالت که هنوز مردی. هنوز مردی داری که اگه زنی بود شوهرش بشی. من مردیم کات شد. میدونی کی؟ همون سالها که شروع کردم به اینکه همه ازم سبقت بگیرن... یه روز غروب بود که مردیم کات شد. وسط مترو هم مردیم کات شد. اون سالها از امیرآباد تا میدون حر رو پیاده میرفتم. بعد سوار متروی میدون حر میشدم و به سمت خونه میرفتم. یه روز غروب اسفندماه بود. سوار شدم. تو مترو ۴تا دختر و ۴تا پسر هم اون طرفتر وایستاده بودن. خیلی خوشحال بودن. شریفی بودن. از شهشهانی شهشهانی کردن شون فهمیدم. ازین اکیپای دخترپسرای شریفی هم بودن. خیلی رله و این حرفها. میگفتن و میخندیدن. خیلی بلند میخندیدن. دخترای خوشگلی بودن. دختراشون وقتی اون جوری میخندیدن من نمیتونستم نگاشون نکنم. پسره تعریف میکرد که این امید من هر کی باهاش دوست میشم فرداش اونم میره باهاش دوست میشه، چه پسر چه دختر و همه شون میخندیدن. بعد ایسگاه توپخونه پسراشون پیاده شدن. جا خالی شد و منم نشستم و کتابمو در آوردم به خوندن. درست ایستگاه بعد بود که دیدم یهو صدای یکی از دخترا بلند شد: بیشعور کثافت. دست تو بکش. آبروتو میبرم. پشت سرش یکی از این پسرای دیلاق که کارگر مارگر میزد وایساده بود و خمار نگاهش میکرد. تا صدای دختره بلند شد یکی از اون سر واگن، به جان خودم راست میگم، ۲تا در اون طرفتر وایستاده بود و عمرن اگه دخترا رو دیده باشه داد زد که: خانم میرفتی واگن زنها. اینجا چی کار میکنی؟
از دختره خوشم اومد. ایسگاه بعد وایساد جلوی در و نذاشت در بسته شه، مامور مترو رو صدا کرد که آقا من از این ۲تا آقا شکایت دارم. دقیقن همین جا بود که مردیم کات شد. همهی آدمای دودول داری که توی مترو وایستاده بودن داد زدن که از جلوی در برو کنار بذار قطار بره. آقا نرو... نرو... بغل دستیم یه پسره بود. یهو پا شد و خاست بره جلوی اون ۲ تا دیلاقو بگیره که نذاره از مترو برن بیرون. میگفت حق ش بود... حق ش بود... اون سر واگن هم فریاد که خانم میرفتی واگن زنونه... اینجا چی کار میکردی؟ دخترا ۲ تا پسره رو کشیدن بیرون و بعدشو نمیدونم... آره. میدونم. اون طرز خندیدنای دخترا با پسرا تو ایسگاههای قبلی خیلی موثر بود. وقتی اون جوری بلند بلند میخندی یه جورایی داری مجوز میدی... اون ۲تا دیلاقم پیش خودشون گفتن با اون ۴تا پسر آره چرا با ما نه....!! اما اینکه دختری وسط مترو انگشت بشه و بعد یه جماعتی نه تنها محکومش نکنن بلکه طرفداری هم بکنن... آخ... نبودی... نبودی.... مردیم کات شد. دیگه از اون به بعد مرد نیستم... میفهمی؟!
ضبط را روشن میکنی. مهستی میخاند. از پل انتهای بزرگراه رسالت با همان سرعت پایین بالا میروم. یاد روزهایی میافتم که عقدهی سرعت رفتنم را توی همین بزرگراه یاسینی خالی میکردم. تعریف میکنم برایت که: دماوندو بالا میرفتم. بعد مینداختم تو یاسینی و پام را تا ته روی پدال گاز فشار میدادم. اون قدر که سرعتش از ۱۲۰ رد شه. برسه به ۱۳۰. برسه به ۱۴۰. برسه به ۱۵۰. از همه جلو میزدم. این یاسینی اون موقعها دوربین کنترل سرعت نداشت. آخ چه حالی میداد. زیاد هم شلوغ نبود. از خط سبقتشم ۱۵۰تا نمیرفتم. از وسط و لاین کندرو.... خالی میشدم. ۱۵۵تا بیشتر نمیرفت. لاک پشت بود دیگه. پراید معمولی ۱۶۰تا میرفت اگر بود... اما همین هم... بعد میرسیدم به آخرای یاسینی. تیز و بز سرعت کم میکردم از خروجی دماوند میرفتم بالا. دوباره تا انتهای خیابون دماوند. بعد مینداختم توی یاسینی...
مهستی می خاند.
میگویی: پیر شدم پیر تو ای جوونی...
من هم تکرار میکنم: پیر شدم پیر تو ای جوونی...
و برای خودمان آرام آرام میرویم....