سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

دانشکده مکانیک دانشگاه تهران

بر وزن و آهنگ سرود ملی قدیم ایران که یک زمانی هر روز صبح آخر برنامه‌ی «مردم ایران سلام» پخش می‌شد:

ای مکانیک خفن
آسه فالت (آسفالت) کردی دهن
هستی در فنی مکان
واسه دافای جوان

تی‌ای،‌ ای هستیِ من
ای کمک درسی من
هستی در فنی طلا
واسه دافای بلا

بشنو سوز سخنم
که پاچه خار تو منم
به منم نمره بده
می‌دونم پسرم پسرم پسرم

بشنو سوز سخنم
که پاچه خار تو منم
به منم نمره بده
می‌دونم پسرم پسرم پسرم

همه سیگاری به دهان
به تفاوت هر مارک و نشان

همه سیگاری به دهان
به تفاوت هر مارک و نشان

همه شاد و خوش و نغمه زنان
به سلامت ایران ویران
به سلامت ایران ویران
به سلامت ایران ویرااااان...

  • پیمان ..

غُر خوردن

۱۱
خرداد

حمید می‌گوید بگو غُر خورده بودم، نگو بُر خورده بودم. غُر خوردن درست است. من هم غر خورده بودم بین آن‌ها. غر خوردن قشنگ‌تر و درست‌تر است. غر خوردن به غر شدن هم نزدیک است. غر شدن من را یاد گلگیر راست ماشینم می‌اندازد که غر شده است. چند ماه است که غر شده است. با چکش صاف و صوف شده. اما به هر حال غر شده است. خودم هم غر شده بودم. چند روز بود که غر شده بودم. چند روز بود که بی‌هوا از خیابان رد می‌شدم و اگر ماشینی برایم ترمز نمی‌کرد‌‌ همان جا وسط خیابان سرعتم را کم می‌کردم و سلانه سلانه‌تر رد می‌شدم تا مجبور بشود که سرعتش را کم کند و ترمز بزند. توی دلم فحش می‌دادم به همه‌ی ماشین‌هایی که برای عابر پیاده ترمز نمی‌زنند. دفترچه‌ی فرانسوی‌ام تمام شده بود. یعنی ۲صفحه مانده بود. ولی توی آن ۲صفحه دیگر نمی‌شد از نالیدنی‌ها نالید. نه می‌شد از شکست‌های این روز‌ها گفت، نه می‌شد از بدقولی‌ها و زیر قول زدن‌ها گفت و نه می‌شد از ساعت ۱۰شبی گفت که ف آمده بود در خانه‌مان و سوار ماشینم کرده بود که نظرم را بپرسد در مورد فیلمی که می‌خاهد بسازد و نه می‌شد از این گفت که حس اوسخولی به تمام معنا در وجود تار عنکبوت بسته و نه می‌شد از وضع جمله بندی و شکسته بسته و تکه تکه حرف زدن گفت و فقط ۲صفحه مانده بود و توی این ۲صفحه چه می‌شد نوشت؟ فقط می‌شد نوشت که باید امروز بروم علوم اجتماعی غر بخورم بین بچه‌های آنجا تا ببینم چه می‌شود و چه پیش می‌آید. غر شده بودم و رفته بودم غر خورده بودم بین بچه‌های آنجا.
من هنوز هم نمی‌دانم وقتی کسی از یک تجربه‌ی بد زندگی‌اش صحبت می‌کند چه بگویم و چه کار کنم. نشسته بودیم بالای تپه‌ی چمنیِ توی حیاط علوم اجتماعی. گربه‌ها بودند که شروع به سروصدا کردند. گربه‌های دانشگاه تهران همه چاق‌اند و پشمالو و پرشروشور و پر رو. گربه نره از بالای پله‌ها گذاشت دنبال گربه ماده هه. مرنوهای وحشیانه می‌کشیدند جفتشان. مجید سیگاری روشن کرده بود. گفته بود که چه طوری‌ها شد که خورد توی برجکش... بهم گفت تو چه جوری سیگار نمی‌کشی؟ گربه نره به گربه ماده هه رسید و پرید رویش. درست کنار صندلی زیر درخت توت بود. اما گربه ماده هه جهید و از زیر دستش پرید. ۲تا دختر پشت سر ما نشسته بودند. گربه ماده هه بی‌آنکه ببیند کجا دارد می‌پرد به طرزی عجیب پرید طرف ۲تا دختر‌ها. دختر چادری جاخالی داد و جیغ کشید. لحظه‌ای خودم هم ترسیدم که اگر دختره جاخالی نمی‌داد گربه‌ی ماده با آن پنجول‌ها صورتش را می‌خراشید حتمی... خندیدیم. مجید از تجربه‌هایش گفت. گفت و گفت. بهم بچه‌های دیگر را نشان داد. گفت و گفت. تباهی‌ها را گفت... دارم غر می‌گویم. باید از غر خوردن بگویم. اصلن توی هوایش نبودم. سروکله‌اش یکهو توی حیاط پیدا شد. چند تا از دانشجوهاش دور و برش را گرفته بودند. چند تا دختر و چند تا پسر. مو‌هایش آشفته و پریشان بود و یک جور حالت خستگی. نه از آن خستگی‌ها که کسی جرئت نکند بیاید طرفت. از آن خستگی‌ها که یعنی بی‌خیال. هر کی هستی و هر جوری هستی قبولت دارم. از آن خستگی‌ها بود موهای آشفته‌ی جوگندمی‌اش. مجید گفت: می‌شناسیش؟ گفتم: آره. یوسف اباذری دیگه. یکی مجید را صدا زد که بیا اینجا ببینیم چی می‌گه. مجید داشت با من حرف می‌زد. کمی نشستیم و از دور چرخیدن پروانه وار دختر‌ها و پسر‌ها به دور یوسف اباذری را نگاه کردیم. بعد رفتند آن طرف که با هم عکس یادگاری بیاندازند. مجید گفت بیا ما هم برویم. گفتم: منم بیام؟
رفتم. کنار مجید ایستادم. بالای سر یوسف اباذری ایستادم. من غر خورده بودم بین آن‌ها و حالا داشتم توی عکس یادگاریشان هم لبخند می‌زدم. نمی‌دانم چه شده بود. انگار دعوا شده بود و سر کلاس کی به کی چیزی گفته بود و یوسف اباذری هم حرف خورده بود انگاری و بعد همه برای عذرخاهی پروانه وار دورش چرخیده بودند و آن عکس یادگاری یعنی پذیرفتن عذرخای و التیام یافتن یک زخم... نمی‌دانم. حالا دارم به آن عکس فکر می‌کنم. به اینکه همه‌ی آن‌هایی که توی آن عکس‌اند احتمالن همدیگر را می‌شناخته‌اند. احتمالن موقعی که دارند آن عکس را می‌گذارند توی فیس بوق تک تکشان با اسم‌‌هایشان تگ می‌شوند. اما آن پسرک عینکی... او کیست این وسط؟ تو تا به حال دیده بودیش؟ نه. من نمی‌شناسمش. اسمش چی بود؟ از کجا آمده بود؟ چی می‌خاست؟ برای چی آنجا بود؟ راستش حالا دو روزی هم هست که توی فیس بوق می‌گردم شاید این عکس را پیدا کنم. شاید پسری یا دختری از میان آن پسر‌ها و دخترهای عکس یادگاری پیدا کنم و توی والش عکس خودم را بجویم... بگویم آن پسرک عینکی منم. اما اسم هیچ کدامشان را نمی‌دانم. مجید هم آشنای من نبود. بار اول بود که توی عمرم می دیدمش. زود با هم رفیق شدیم. یعنی آمده بودم که رفیق شویم و برایم حرف بزند و جرف بزنم برایش. اما بار اول مان بود... مجید را جسته‌ام. ندارد. وال فیس بوق ندارد. نه... دنبال آن عکس نیستم. مهم نیست برایم. مثل عکس دسته جمعی‌های دیگر نمی‌ماند برایم که بگویم این ممد که این گوشه داره می‌خنده الان آمریکاست. این دختره رو هیچ وقت نتونستم درک کنم. این پسر کچله الان مدیر فلان جا شده... از این عکس‌ها نبود... دارم به این موقعیت فکر می‌کنم که غریبه‌ای در میان جمع بودم. اصلن نبودم من. ولی بودم. در عکسشان بودم... غر خورده بودم. غر خوردن...

  • پیمان ..

آمریکا...

۱۰
خرداد

مردم نگاری سفر+هاروارد مک دونالد

هر دو کتاب تازه چاپ هستند. «مردم نگاری سفر» در زمستان ۱۳۹۰چاپ شده و کتاب «هاروارد مک دونالد، ۴۳نمای نزدیک از سفر آمریکا در بهار۱۳۹۱. اولی را دکترای انسان‌شناسی این بوم و بر نوشته و دومی را دکترای علوم سیاسی این مملکت. نشستم هر دو را خاندم.
به قول نعمت الله فاضلی توی‌‌ همان کتاب «مردم نگاری سفر»، «دانستن آمریکا و سفر به آن برای انسان امروز بیش از انسان شدن، چیزی واجب‌تر از نان شب شده است! از این رو همه و همه جا سخن از آمریکاست. کمتر روزنامه یا سایت اینترنتی‌ای وجود دارد که هر روز و هر لحظه آمریکا را به زبان نیاورد...»
یادداشت‌های سفر آمریکا تنها یک بخشی از کتاب مردم نگاری سفر است. بخشی که ۱۶۶صفحه از کتاب را شامل می‌شود. نعمت الله فاضلی یک سفرنامه‌ی ۱۶۶صفحه‌ای از سفر پنج روزه‌اش به واشینگتن دی سی را نوشته. شرحی که نوشته به ادعای خودش یک شرح مردم نگارانه است. از توصیف کوچک‌ترین جزئیات فروگذاری نکرده. شخصی نویسی کرده. همسفرانش و حرف‌هایی که زده‌اند، حتا تلفن‌هایی که اکرم خانم (همسرش) از انگلیس به هتل محل اقامتش داشته، همه و همه در این ۱۶۶صفحه مکتوب شده‌اند. شرح موزه گردی‌های نعمت الله فاضلی از موزه‌های واشینگتن بخش عظیمی از صفحات سفرنامه‌ی او را تشکیل می‌دهد. و نیز گزارشش از همایش ایران‌شناسی که به بهانه‌ی آن به آمریکا سفر کرده...
هاروارد مک دونالد اما سبکی مینی مال دارد، یا بهتر است بگویم می‌خاسته سبک مینی مال داشته باشد. در مقدمه نویسنده ادعا کرده که خاسته فقط ۴۳فریم و تصویر از جامعه‌ی امروز آمریکا ترسیم کند. اما هنوز ۵۰-۶۰صفحه از کتاب نگذشته می‌زند زیر حرفش. صفحات اول کتاب روایت‌هایی مینی مال هستند از جامعه‌ی آمریکا و دیده‌های سید مجید حسینی. عکس‌های رنگی کتاب به توصیف‌های مینی مال او کمک می‌کنند. اما هر چه جلو‌تر می‌رویم ارائه‌ی تصویر کمتر می‌شود. قضاوت‌های راوی و تحقیر کردن‌ها و فحش دادن‌هایش بیشتر می‌شود. هر چه جلو‌تر می‌رویم جهت گیری‌هایش بیشتر و بیشتر می‌شود. تا جایی که در صفحات آخر کتاب می‌نویسد: «اگر از من بپرسی مهم‌ترین چیزی که این چند روز همراهت داشتی چه بود؟ می‌گویم «غرور ایرانی» که به همه چیز از بالا نگاه کنم. نظر خودم را داشته باشم و برای نظر خود از همه بیشتر اهمیت قائل باشم.»(ص۲۵۰)
چیزی که در دو کتاب مشترک است، سطح تحصیلات نویسندگان کتاب است. هر دو دکترا دارند. هر دو دکترا در رشته‌ای دارند که می‌توانند به طور خیلی تخصصی و منطقی از دریچه‌ی دید خود آمریکا را نگاه کنند و هر یک زاویه‌ای مبهم را روشن کند. اما هر دو در نگارش کتابشان به شدت به عامه پسند بودن نوشته‌‌هایشان توجه داشته‌اند. از اینکه کتابی در مورد آمریکا بنویسند که به جز چند ده نفر کسی نخاند، فرار کرده‌اند. این به نظر من بسیار خوشحال کننده است. اینکه دکتراهای این مملکت از برج عاجشان پایین آمده‌اند و فهمیده‌اند که خبری نیست و باید جوری حرف بزنند که همه بفهمند...
اما، راستش هیچ کدام از این دو کتاب آن طور که باید و شاید من را راضی نکرد. شاید مقایسه‌ی این دو کتاب با هم بهتر نشان بدهد که کم و کسری‌های هر کدام چگونه است.
مقایسه‌ی توصیف یک چیز مشترک در این دو کتاب می‌تواند راهگشا باشد. مثلن توصیف نقش اتومبیل در زندگی آمریکایی.
سید مجید حسینی در فریم بیست و دومش می‌نویسد که: «آمریکا، سومین کشور پهناور دنیاست و با این وسعت عظیم و جمعیت پراکنده، همه چیزش مبتنی بر جاده است. زندگی یک آمریکایی طبقه متوسط مبتنی بر ماشین است و وجود ماشین در این حجم و مقیاس بزرگ، وابسته به جاده و جاده‌ها هر چه زیبایی و عظمت دارند مدیون پل‌ها...»ص۱۳۶
در جایی دیگر از کتاب هم می‌نویسد که: «آمریکایی طبقه متوسط اهل خانواده است و کمپینگ. اغلب خانواده‌های طبقه متوسط یک اتاق کاروان مفصل غیر از ماشین اصلی دارند که تعطیلات آخر هفته می‌بندند پشت شاسی بلندشان و «یاعلی» به سمت نزدیک‌ترین کمپینگ؛ بعضی هم که پولدارترند یک قایق هم اضافه می‌کنند روی سقف که که در ضمن روی دریاچه نزدیک کمپ چند ماهی هم به تور بزنند.» ص۱۴۴
اما نعمت الله فاضلی روایت دیگری از این پدیده ارائه می‌کند: «شیوه‌ی زندگی آمریکایی اصولن بر حول محور وسیله‌ای به نام اتومبیل شکل می‌گیرد. اتومبیل برای آمریکایی معنایی متفاوت از اتومبیل برای ملت‌های دیگر دارد. نه تنها بدنه و هیکل اتومبیل‌های آمریکایی متناسب با اندام‌های درشت آن‌ها بزرگ است، بلکه میزان استفاده از اتومبیل در زندگی آمریکایی نیز به علت فاصله مکانی و وسعت فضا‌ها در این کشور به مراتب بیش از تمام کشورهای دیگر است. آمریکا را ملت تفنگ نامیده‌اند چرا که سالانه هزاران نفر در نتیجه تیر و تپانچه گاوچران‌ها و بقیه، از پای درآمده یا زخم و زیلی می‌شوند! اما مایلم آن‌ها را ملت سواره بنامم زیرا اولا سوار بر دنیایند و از مابقی ملت‌ها، حتا از ژاپنی‌ها و اروپایی‌ها جانه سواری می‌ستانند! و ثانین در مقایسه با کشورهای دیگر میزان اتومبیل‌‌هایشان ستودنی است! به قول حسین دوست حمید که آمریکایی‌ها برای فاتحه خاندن بر مزار پدرشان نیز با اتومبیل کنار قبر می‌ایستند و از‌‌ همان داخل ماشین فاتحه می‌خانند!» ص۵۸۸
و در ادامه هم می‌گوید: «علاوه بر مسائل مذکور استفاده از اتومبیل ناشی از رشد فردگرایی نیز هست. اتومبیل حریم خصوص برای فرد است که دولت و دیگران نفوذ چندانی برای کنترل آن ندارند. اتومبیل خانه دوم انسان مدرن است. از این رو با رشد فردگرایی در جامعه میزان علاقه به داشتن اتومبیل نیز بیشتر می‌شود. فرد با تصاحب اتومبیل به نوعی صاحب استقلال و شخصیت می‌شود. از این رو جوانان علاقه‌ی بیشتری به داشتن اتومبیل نشان می‌دهند چرا که می‌خاهند آرزوی داشتن دنیای اتوپیایی و آرمانیشان که در خانه و جامعه قادر به تحقق آن نیستند در اتومبیلشان تحقق بخشند. همچین اتومبیل با روح فرهنگ سفر و جابه جایی در دنیای معاصر هم سوست. به زیگموند بومن «انسان مدرن زائر است.» انسان زائر نیز به هواپیما، اتومبیل و هر وسیله ارتباطی که او را به نقطه‌ی دورتری ببرد حرمت می‌گذارد...» ص۵۸۹
می‌خاهم بگویم کتاب «مردم نگاری سفر» را معلوم است که یک متخصص انسان‌شناسی نوشته است، اما کتاب «هاروارد مک دونالد»... بله... این کتاب یک سری جهت گیری‌های سیاسی دارد. یهودستیزی از سر و روی کتاب می‌بارد. اما اصلن معلوم نیست که این کتاب را یک دکترای علوم سیاسی نوشته. به هیچ وجه. خیلی وقت ها دیده ها و شنیده های ثبت شده معمولی تر از معمولی است. راستش یک تکه از کتاب بود که من عمیقن شک کردم که آیا این کتاب را یک متخصص نوشته یا یک دانشجوی سال دومی دوره‌ی لیسانس؟! آنجایی که که با یکی از اساتید انسان‌شناسی دانشگاه پنسیلوانیا هم صحبت می‌شود. نگاه تحقیر آمیزش به آن استاد پیر که «روباه پیر» می‌نامدش اوج جهت گیری سید مجید حسینی و غرور نا به جایش است. از اینکه بگذریم استاد پیر می‌گوید که: آینده در اختیار کشورهای نفت خیز نیست و نوع انرژی مصرفی دنیا عوض خاهد شد. اما نویسنده برمی گردد می‌گوید: این بحث را چندان نمی‌فهمیدم.... عجیب بود برایم... واقعن عجیب بود که چطور او از آینده‌ی انرژی جهان خبر ندارد و به عنوان یک دکترای علوم سیاسی...
اما از آن طرف یکی از بدی‌های کتاب مردم نگاری سفر بیش از اندازه توصیف کردن است. کتاب هاروارد مک دونالد تعداد زیادی عکس ضمیمه دارد. عکس‌هایی که به لطف ناشر رنگی و شکیل چاپ شده‌اند. نعمت الله فاضلی عوض اینکه هزاران کلمه را در توصیف موزه‌های واشینگتن خرج کند می‌توانست با چند تصویر و عکس و کلماتی در توضیح عکس‌ها سفرنامه‌اش را خاندنی کند و این همه درازگویی را کم کند... اما افسوس...
نگاه بی‌طرفانه چیزی بوده که هر دو دکتر ما در پی‌اش بوده‌اند. نعمت الله فاضلی به جز بخش‌هایی که شروع می‌کند به جنگ طلبی آمریکایی‌ها فحش دادن (و البته با توجه به همزمانی سفر او با حمله‌ی بوش به عراق، کاملن طبیعی به نظر می‌رسد) تقریبن نگاه بی‌طرف و توصیف گرش را حفظ کرده بود. تصویری که ارائه می‌داد گسترده نبود. چون اون از آمریکا فقط داشت سیاسی‌ترین شهرش (واشینگتن دی سی) را توصیف می‌کرد. اما سید مجید حسینی با اینکه در ۴-۵ ایالت شرقی آمریکا گشت و گذار کرده بود به خاطر‌‌ همان نگاه مغرورش رسم بی‌طرفی و توصیف گر بودن را به جا نیاورده بود. این نقص برای او وقتی پررنگ‌تر می‌شود که در ابتدای کتابش ادعای بی‌طرفی کرده و در آخر کتاب چیز دیگری گفته...
به هر حال برای منی که آمریکا ندیده‌ام و با اوضاع و احوالی که حضرات برایم ساخته‌اند عمرن حتا اگر بتوانم پایم را از مرز افغانستان آن طرف‌تر بگذارم به این راحتی‌ها، خاندن این دو سفرنامه‌ی آمریکا خالی از لطف نبود...

 هاروارد مک دونالد، ۴۳نمای نزدیک از سفر آمریکا/ سید مجید حسینی/ نشر افق/ ۲۶۴ص-۹۰۰۰تومان
مردم نگاری سفر/ نعمت الله فاضلی/ نشر آراسته/ ۸۰۰ص- ۱۸۰۰۰تومان

  • پیمان ..

Unknown

۰۸
خرداد
دلخوشکنک‌ها جواب نمی‌دن دیگه...
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۸ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۰۸
  • ۲۲۲ نمایش
  • پیمان ..

Unknown

۰۷
خرداد
انسان آرمانی کسی است که بداند از کجا آمده، کجا قرار دارد و کجا خاهد رفت.
با انسان آرمانی کاری ندارم. با آدم‌هایی که نمی‌دانند از کجا آمده‌اند یا کجا خاهند رفت هم کاری ندارم. خودم یکی از همین دسته هستم. اما از آدم‌هایی که نمی‌دانند چه هستند و کجا قرار دارند... باز این دسته آدم‌ها تقسیم می‌شوند به آدم‌هایی که واقعن نمی‌دانند چه هستند و کجا قرار دارند و آن‌هایی که توهم زده‌اند که می‌دانند چه هستند و کجا قرار دارند... این دسته‌ی آخر هستند که بزاق دهانم را تلخ می‌کنند... آدم‌هایی که حتا پیش خودشان هم جرئت ندارند اعتراف کنند که ریده‌اند، که گه زده‌اند، خودشان را تافته‌ی جدا بافته‌ی عمل گرای دیگری می‌دانند که گه زدن را پیشه‌ی آدم‌های راستگو می‌دانند و قر و قمیش می‌آیند که... ‌‌‌ رها کنم. سرکارش اگر اهل خاندن اینجا بود لیچارهایی را که وقت نشد تو صورتش تف کنم بارش می‌کردم همین جا... ‌‌‌ رها کنم...
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۷ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۱۷
  • ۲۲۰ نمایش
  • پیمان ..

Unknown

۰۵
خرداد

خیلی وقت بود که دست راستم را از شیشه‌ی ماشین بیرون نینداخته بودم. خیلی وقت بود که با انگشت‌های دست راستم هوا را چنگ نزده بودم. شاید چند ماه می‌شد که دست راستم این همه یله و‌‌ رها نشده بود. خیلی وقت بود که این طور بی‌خیال سوار ماشین نشده بودم و خودم را نسپرده بودم به راندن کسی که مطمئن باشم از راندنش. حالیم نبود که چند تا سرعت می‌روی و روی دور موتور چند دنده سبک می‌کنی. حتم سرعت داشتی که از همه‌ی ماشین‌های بزرگراه جلو می‌زدیم و باد آن طور ملس از لای انگشت‌هایم رد می‌شد. سرم را از پنجره بردم بیرون و باد مثل آب روی صورتم شره کشید و بعد مثل بچه‌ی آدم نشستم کنارت. گفتم: چه می‌کنی؟
گفتی: نمی‌دونم. روزا از دانشگا که برمی گردم می‌شینم تو خونه. می‌شینم کنار آشپزخونه و همین جوری زل می‌زنم به در و دیوار. یهو می‌بینم شب شده. یهو می‌بینم نصفه شب شده و من همون جوری نشستم و هیچ گهی هم نخوردم. فقط زمان گذشته.
گفتم: حیرانی. حیرانی. حیرانی.
بینزین زدن بهانه‌ی خوبی بود. رفتیم پمپ بنزین. بنزین سوپر زدی. ۳۰لیتر بنزین سوپر را ریختی توی خیک ماشین و گازش را گرفتی و گفتی: چه کنیم حالا؟
گفتم: همین جوری آروم بریم.
گفتی: تو چه می‌کنی؟
گفتم: خیلی وقته بنزین سوپر نزدم. نمی‌دونم چرا. به خاطر پولش نبوده. شاید هم بوده. نمی‌دونم. یادم نمی‌یاد آخرین باری که بنزین سوپر زدم کی بود. ولی خیلی وقته دلیلی برای بنزین سوپر زدن ندارم. بنزین سوپر بزنم که چی بشه؟ موتور ماشین جون بگیره و کاربراتش شسته شده. چه توفیری می‌کنه؟ می‌دونی چی می‌گم؟ زندگیم هم همینه دیگه.
گفتی: درسا خوب پیش می‌ره؟
گفتم: نمی‌دونم. روزام همه ش گه می‌شه. روی ۳ساعت، ۳ساعته و نیم فقط می‌رم و می‌یام. اونم از راه‌های تکراری. دیگه آدمای توی مترو رو هم می‌شناسم. مثلن یه مرد کچله ست که همیشه کت و شلوار می‌پوشه. صبحا ساعت ۷ می‌یاد سوار مترو می‌شه و بعد ایستگاه می‌دون حر پیاده می‌شه و عصرا هم ساعت ۶ می‌یاد ایستگاه حر و می‌بینمش. یا یه مرده ست که صبحا می‌بینمش. همیشه یه کتاب کوچیک همراهشه. بیشتر اوقات این کتاب کوچیکه کتاب دعاست. دعا جامعه‌ی کبیره یا چه می‌دونم جزء سی قرآن. یا یه پسر خیلی چاق و گنده ست توی ایستگاه بی‌آر تی. صبحا این بیچاره مراعات بقیه رو می‌کنه و به زور سوار اتوبوس نمی‌شه. مث من یه عالم میمونه تا یه اتوبوس خالی بیاد. می‌دونی چیه؟ همه‌ی این آدما برای من دیگه آشنا شدن. ولی بعید می‌دونم من برای کسی آشنا شده باشم...
آرام خیابان دماوند را پایین می‌رفتیم. خیابان دماوند خلوت بود. پروژکتورهای زرد رنگ روشنش کرده بودند. چیزی نگفتی. توی لاین سبقت پیکانی تک و تنها برای خودش با سرعت رد شد. خندیدیم. فنرهاش را خابانده بود و کف زمین را می‌بوسید و می‌رفت... من موقع حرف زدن روبه رو را نگاه می‌کردم. تو هم موقع حرف زدن به روبه رو نگاه می‌کردی و به آینه‌های ماشین.
گفتی: همه جا تاریکه.
گفتم: آره. بدجور.
از سه راه تهرانپارس پیچیدی به سمت فلکه اول. گفتم: ولدالزنا تو این مملکت زیاد شده. آخریشو همین ۲ساعت پیش دیدم. سر چهارراه که داشتم می‌یومدم از یه تاکسی یه دختره پیاده شد. شال قرمز داشت. باد می‌زد توی موهاش و شالش یه بار افتاد. یه زانتیاهه براش بوق زد. محل نداد. زانتیاهه خپ کرد گوشه‌ی خیابون و دختره منتظر ماشین شد. زانتیاهه چراغشو خاموش کرد و اومد سمت دختره. بازم دختره محل نداد. زانتیاهه این قدر موند تا یه تاکسی سبز اومد و دختره رفت. بعد مرتیکه عوضی درست موقعی که داشتم از خیابون رد می‌شدم پاشو رو گاز فشار داد. می‌خاست منو بزنه و زیر کنه... مادر خراب...
گفنی: اون جا هم زیاده. تهرانی زیاد می‌یاد اون جا... چی کارشون کنیم؟
ضبطت را روشن کردی. اولش نفهمیدم که کی دارد چی می‌خاند. گفتم: دلم پول می‌خاد.
بعد فهمیدم. نوای آهنگ را فهمیدم. مهران مدیری بود. آهنگ هم نفسش.
گفتم: چه قدر از این آهنگ خوشم می‌یومد. از اون آهنگاست که آچ مزم می‌کنه.
خفه شدم. گذاشتم بخاند. شیشه‌ی ماشین را دادم بالا. خاستم بگویم: خیابونای تهران لجنزارند. بوی گند می‌دن. تنگ و باریک وسیاه. با یه عالم ماشین که لجن‌ها رو انبوه و انبوه‌تر می‌کنن. خاستم بگویم: از فلکه اول و دوم نرو. ترافیکه. لجن‌های توی خیابون شتک می‌زنه به رکاب ماشینت. کثیفش می‌کنه... ولی مهران مدیری می‌خاند:
آسمون رویا، امشب گرمه از تب من.
ماه آرزو‌ها، اومده تو شب من.
عطر شرم بوسه، رو لبهای بسته‌ی باد.
غیر از یه نوازش، دل من، دل تو، دل ما،
دل همه آدما مگه چی می‌خواد؟
آچ مز شدم دیگر. گفتم: نگه دار. ویتامینه می‌خوری؟
گفتی: باشه.
رفتم یک ویتامینه‌ی مخصوص با ۲قاشق خریدم. توی بستنی فروشی آنی که پول می‌گرفت با یکی دیگر دعوایش شده بود و آن دیگری خدا و پیامبر را قسم می‌خورد که آن کار را نکرده و بستنی فروش اخمو و ترش بود و رد می‌کرد حرف‌هایش را. فحش خار مادر هم می‌داد آخر شبی. آخرش مرد برگشت گفت: گور بابای خدا و پیغمبرو کردن اصلن. چه جوری بگم من این کارو نکردم؟!
ویتامینه را گرفتم. سوار شدیم. آرام رفتی. آن قدر آرام که تا رسیدن ما به چهارراه چراغ قرمزش سبز شد. رفتیم توی یک پارک تاریک، روی یک میز شطرنج نشستیم و از دو طرفش قاشق زدیم و شروع کردیم به خوردن... شب به نیمه رسیده بود. حرف هام ته نکشیده بود. خیلی چیز‌ها می‌توانستم بگویم. ولی خسته شده بودم. در سکوت ویتامینه را خوردیم. موز‌ها و آناناس‌ها و مغز پسته‌ها و مغز گردو‌ها و... دیگر نمی‌توانستم ادامه بدهم. گفتم: حال ندارم صبح حموم واجب بشوم.
خندیدی. گفتی: منم.
زیاد آوردیم. چاره‌ای نبود. کمی دیگر هم نشستیم. گفتم: برویم.
گفتی: باشه.
رساندی من را در خانه. گفتم: ایشالا درست بشه و خوب پیش بری.
گفتی: تو هم.
خداحافظی کردیم. باران هم ریز ریز شروع به باریدن کرد.

  • پیمان ..

تک درخت-3

۳۱
ارديبهشت

همدان، میدان باباطاهر

  • پیمان ..

تک درخت-2

۳۱
ارديبهشت

جاده‌ی قزوین الموت، بعد از رجایی دشت

  • پیمان ..

تک درخت-1

۳۱
ارديبهشت

تک درخت

جاده‌ی قم دلیجان، روستای حصارسرخ

  • پیمان ..

گشت ارشاد

۲۶
ارديبهشت

بدن در جامعه‌ی پست مدرن تعریف متفاوتی با گذشته پیدا کرده است.‌‌ همان طور که الین بالدوین وهمکارانش در «مقدمه‌ای بر مطالعات فرهنگی» به نقل از ویکتور ترنر می‌نویسند: «ما نه تنها بدن داریم و باید نیازهای غذایی و بهداشتی آن را پاسخ دهیم، بلکه ما بدن‌‌هایمان هستیم، زیرا بدن ما حمل کننده‌ی وجود فردی ماست. هستی ما به منزله‌ی انسان در این جهان بر بدن ما قرار دارد که با مرگ آن فردیت ما نیز می‌میرد. از این رو بدن هم سوژه و هم آبژه است.» در این تلقی از بدن، برخلاف نگرش سنتی که انسان را محدود به اندیشه می‌کرد، چنان که مولانا می‌گوید:
ای برادر تو همه اندیشه‌ای
مابقی خود استخان و ریشه‌ای
انسان پسامدرن، استخان و ریشه را هم جزیی از خود یا عین خود می‌شناسد. از این رو می‌خاهد در فرآیند فردی شدن، بدن خود را فردی کند و آن به منزله پایگاهی برای بروز و ابراز خلاقیت‌های خیش به کار گیرد. جوان ایتوایستل در «بدن مد شده»، به نحو دیگری این موضوع را تحلیل و بیان می‌کند. در فرهنگ کنونی بدن به پایگاه هویت فرد تبدیل شده است. ما بدن خود را به منزله چیزی متمایز از دیگری می‌فهمیم که حامل و دربردارنده‌ی هویت ماست و مکانی برای تجلی بیان شخصی ما از خیشتن. از این رو بدن خود را به گونه‌ای ملبس می‌کنیم که منحصر و یگانه بودن ما را نشان دهد. اما در جامعه‌ی پست مدرن هویت‌ها دیگر ثابت نیستند بلکه‌‌ همان طور که «گیدنز» می‌گوید فرد هویت بازتابی دارد و فرد هر لحظه تحت تاثیر اطلاعات و دانش نوین، شیوه‌ی زندگی و هویت خود را تغییر می‌دهد. در چنین فضای اجتماعی است که لباس استعاره‌ای از هویت بازتابی و متغیر ماست.
تعارض‌های موجود درباره‌ی لباس در جوامع سنتی در عصر حاضر نیز تعارض میان انسان فردی شده و خاهان رهایی از قالب‌های تعریف شده پیشین و سنت و نیروهای پشتوانه‌ی آن است. به همین دلیل است که می‌بینیم مهم‌ترین و گاهی خشونت بار‌ترین نزاع‌ها و درگیری‌های سنت و مدرنیته در مسائل مربوط به بدن به وجود می‌آید. زیرا  فرد امروز بدن خود را حق مسلم و جزیی از اموال و دارایی‌های شخصی خیش و آن را پایگاه فردیت خود می‌شمارد...

مردم نگاری سفر/ نعمت الله فاضلی/ نشر آراسته/ صفحه‌ی ۱۲۹و ۱۳۰

  • پیمان ..

مهدی

۲۶
ارديبهشت

اولین دیدارم با استاد راهنمایم روز پرخاطره‌ای بود. یکی از ماجرا‌هایم این بود که استادم گفت: «آقای فاضلی در دانشگاه‌های غرب استاد و دانشجو رابطه‌ی برابری دارند و بین آن‌ها سلسله مراتب اجتماعی استاد و دانشجو وجود ندارد. من و شما پروژه‌ای را با هم پیش می‌بریم. من هم از شما می‌آموزم. بنابراین اولن مرا به اسم کوچکم یعنی ریچارد صدا کن و من هم تو را نعمت صدا می‌زنم. ثانین...»
گفتم: «آقای دکتر تمام حرف‌های شما را قبول دارم جز صدا کردن شما با اسم کوچکتان. خودم استاد دانشگاه بوده‌ام و می‌دانم اگر دانشجویانم در کلاس مرا نعمت صدا می‌کردند برایم توهین بزرگی بود...»
گفت: «نه جانم. اینجا اسم کوچک افراد توهین آمیز نیست؛ و رسم دانشگاه همین است. شما هم وقتی در رم هستید باید مطابق رسوم رمی‌ها زندگی کنید.»...
بعد‌ها وقتی دیدم حتا خبرنگار بی‌بی سی در مصاحبه‌ی تلویزیونی با تونی بلر نخست وزیر را «تونی» خطاب می‌کند دریافتم اسم کوچک در این فرهنگ دیگر کوچک نیست. تاکید غربی‌ها بر اسم کوچک دارای منطق فرهنگی ویژه‌ای است. اسم کوچک معرف فردیت ماست و اسم خانوادگی تعلق ما به خانواده و اجتماع را می‌رساند. در جامعه‌ی فردی شده که فردگرایی به اوج خود رسیده است، افراد دوست دارند با آنچه معرف فردیتشان است شناخته شوند نه با آنچه اجداد و سنت‌ها و اجتماعشان را معرفی می‌کند. علاوه بر این در یک جامعه‌ی دموکرات که فرآیند دموکراسی به لایه‌های اجتماعی نفوذ کرده است، به تدریج کنیه‌ها و افاب که جهت تعیین مرزهای اجتماعی و تعلقات گروهی و طبقاتی وضع شده‌اند اهمیت خود را از دست می‌دهند. از این رو در غرب امروز القاب دکتر و مهندس و فامیلی‌ها و کنیه‌ها به کلی رنگ باخته‌اند و بسیار مضحک است که افراد را با القاب صدا کنیم. عکس این ماجرا نیز درست است. یعنی هر چه جامعه سنتی‌تر و غیردموکراتیک‌تر است، تمایل به القاب و کنیه‌ها بیشتر است. در دوره‌ی قاجار تمام صاحب منصبان القاب دوله و سلطنه و غیره داشتند...

مردم نگاری سفر/ نعمت الله فاضلی/ نشر آراسته/ صفحه ۴۰۷و۴۰۸

  • پیمان ..

هر دانشکده‌ای برای خودش یک دفتر انجمن اسلامی و یک شورای مرکزی انجمن اسلامی دارد. دانشکده‌ی معدن، متالورژی، مکانیک و برق و شیمی و عمران و... اعضای شورای مرکزی انجمن اسلامی هر دانشکده با رای مستقیم بچه‌های‌‌ همان دانشکده انتخاب می‌شوند. کاندید‌ها باید قبلش مورد تایید انجمن اسلامی دانشکده‌ی فنی که در مرتبه‌ای بالا‌تر از انجمن‌های هر دانشکده قرار دارند رسیده باشند. ۲هفته پیش بود که عباس اسم کاندیدهای انتخابات دانشکده‌ی معدن و صنایع و نقشه برداری را آورد توی جلسه‌ی انجمن فنی. گفت که به خیلی‌ها گفتم که بیایید کاندید شوید. اما فقط ۷نفر آمدند. تک تک اسمشان را خاند. معرفیشان کرد. سابقه‌شان را گفت. بچه‌های انجمن فنی هم بنا را بر این گذاشته بودند که کسی را رد صلاحیت نکنند. پس هر ۷نفری که کاندید شده بودند تایید شدند و قرار شد انتخابات به مسئولیت من در روزی که می‌توانم برگزار شود.
قرار شد که روز یکشنبه که امروز باشد انتخابات را برگزار کنم. صبحش عباس اسمس زد که امروز برگزار می‌کنی دیگه؟ و من هم جواب دادم که اکی. ساعت نه و نیم صبح بود که قرار گذاشتیم که برویم توی انجمن اسلامی دانشکده‌ی معدن تا مقدمات را فراهم کنیم. تعرفه‌های برگ رای را نداشتم. اسمس زدم به خانم میم که برایم تعرفه بفرستید. لطف کردند و تعرفه‌های ۷نفره با سربرگ معدن، صنایع و نقشه برداری (سه رشته‌ای که در یک ساختمان و یک دانشکده جمع‌اند) برایم ایمیل کردند. عباس هنوز صندوق رای را درست نکرده بود. او مشغول درست کردن صندوق بود و من هم می‌خاستم اینترنت گیر بیاورم که فایل‌های برگ رای را بگیرم و پرینت بگیرم. ازش پرسیدم که وایرلس داری؟ گفت اینجا نمی‌گیره. برو جلوی قرائتخونه. پرسیدم که پسورد می‌خاد؟ گفت: آره.
غر زدم که این چه کاریه؟ برای چی برای اینترنت وایرلس دانشکده پسورد می‌ذارن؟ اه.
یکی از دخترهای معدن پسوردش را گفت. از آن دختر‌ها بود که شل و ول حرف می‌زنند. این یکی سریع هم صحبت می‌کرد. نفهمیدم چه گفت. ازش خاستم که تکرار کند. باز هم نفهمیدم. با کمال شرمساری ازش خاستم که برایم پسورد را روی یک تکه کاغذ بنویسد. چیزی نگفت و حتا نخندید. خیلی مطیعانه این کار را برایم کرد... خلاصه تا ساعت ده و نیم مشغول پرینت گرفتن تعرفه‌ها و اسامی کاندید‌ها و اطلاعیه‌های برگزاری انتخابات انجمن اسلامی بودیم. چند دقیقه مهر زدن برگه‌ها و جدا کردنشان از هم طول کشید. کارهای کوچکی بودند. ولی همیشه کارهای کوچک وقت زیادی از آدم می‌گیرند. عباس کلاس هم داشت و کمی هم اعصابش خرد شده بود که چرا این جور کارهای کوچک این همه وقت می‌گیرند؟!
توی سایت معدن که برای پرینت گرفتن رفته بودیم اطلاعیه‌ای دیدم که نوشته بود کسانی که می‌خاهند دانلود طولانی مدت داشته باشند از کامپیوترهای ردیف اول سایت استفاده کنند. برایم جالب بود. مسئول سایت دانشکده‌ی معدن برای دانلود بچه‌ها احترام قائل شده بود. توی دانشکده‌ی مکانیک اطلاعیه‌ای با این مضمون ولی به شکل تهدید نوشته شده که برای موارد شخصی دانلود نکنید و در صورت مشاهده اکانت شما قطع خاهد شد و.... یک دانشگاه و این همه تفاوت در خدمات یک سایت و اتاق کامپیو‌تر معمولی... مهرداد گفت که رکورددار دانلود در معدن یکی از بچه هاست که در طول ۳سال ۲۳ ترابایت دانلود کرده. گفت که این بشر فقط برای دانلود می‌آمده دانشگاه و اصلن درس هم نخاند و با مدرک فوق دیپلم از دانشگاه اخراج شد!
محلی که از همه بیشتر در رفت و آمد بچه‌های معدن و صنایع و نقشه برداری باشد روبه روی بوفه بود. میزی هم آنجا بود. صندوق را گذاشتیم و جا گیر شدم. من و عباس از هم پرسیدیم آخر این چه انتخاباتی است؟! ۷نفر کاندید شده بودند و ۷نفر هم باید انتخاب می‌شدند. عباس گفت: خودت هم می‌دونی که این ۷نفر هم به زور آمده‌اند کاندید شده‌اند. راست می‌گفت. کلی با این و آن حرف زده بود تا توانسته بود ۷نفر را راضی کند که شما بیایید و شورای مرکزی شوید و فعالیت کنید. فعالیت‌های انجمن اسلامی دانشکده‌ها بیش از آنکه سیاسی باشد فرهنگی است. برگزاری جشن‌های سالیانه و عیدانه، برگزاری کلاس‌های آموزشی، برگزاری حلقه‌های مطالعه‌ی کتاب، چاپ نشریه‌های درون دانشکده‌ای و ازین حرف‌ها. ولی واقعن برای همین کار‌ها هم کسی نمی‌آمد وارد انجمن اسلامی بشود. چرا؟!
راستش جواب چرای این سوال خیلی مفصل است. قبل از اینکه نام انجمن اسلامی و سایه‌ی سیاست باشد، دلیلش رخوت و بی‌میلی همه‌ی دانشجو‌ها به هر گونه فعالیت اجتماعی است. شاید یکی از ثمرات ناچیز سال ۸۸ و سرکوب‌های گسترده‌ی حکومت در دانشگاه رخوتی بود که برای هر گونه فعالیت اجتماعی (حتا از نوع خیرخاهانه) برقرار شد... درازرودگی نکنم. در ادامه بیشتر می‌گویم. می‌خاهم وقایع یک روز انتخاباتی را شرح بدهم...
پشت صندوق نشستم و‌‌ همان اول کار ۲-۳نفر از بچه‌های معدن و صنایع آمدند. شماره دانشجوییشان را نوشتم و آن‌ها هم رایشان را دادند. در جریان بودند که چرا فقط ۷نفر کاندیدند و چرا فقط ۷نفر می‌روند و غری نزدند. بعد از آن‌ها ۲تا پسر آمدند. یکیشان رای داد. از آن یکی پرسیدم رای می‌دی؟ شماره دانشجوییتو بگو.
برای خودم دفتر دستک هم راه انداخته بودم و برگ رای‌ها را زیر میز جاسازی کرده بودم و تا کسی شماره دانشجویی نمی‌گفت بهش برگ رای نمی‌دادم!
شک داشت. گفت: رای بدم؟!
گفتم: رشته ت مگه معدن نیست؟!
گفت: چرا... ولی... رای بدم؟! همه شونو نمی‌شناسم.
گفتم: اونی که می‌‌شناسی بهش رای بده.
دو به شک بود. تردید داشت. برگه رای را هم در آوردم و گذاشتم جلوش که این قدر ناز نکند. برگ رای را دستش گرفت و بعد یکهو انگار که به چیز نجسی دست زده باشد گذاشتش روی میز و گفت: نه. من رای نمی‌دم. من رای نمی‌دم.
و رفت! حالتش برایم جالب بود. انگار با خودش تصمیم قاطع گرفته بود که توی عمرش دیگر هیچ وقت رای ندهد و در هیچ رای گیری‌ای شرکت نکند!
مدتی گذشت. کسی نمی‌آمد رای بدهد. همه رد می‌شدند. همه به بالای سرم که اطلاعیه‌ی برگزاری انتخابات انجمن اسلامی دانشکده‌شان بود نگاه می‌کردند و رد می‌شدند می‌رفتند. بعضی‌ها تلاش هم می‌کردند که یک وقت نگاه‌شان با نگاه من تلاقی پیدا نکند که مجبور شوند بیایند رای بدهند. برایم عجیب بود. از خودم می‌پرسیدم چرا این‌ها همه رد می‌شوند؟ شاید تقصیر قیافه‌ی من است! شاید به خاطر این مو‌هایم است که زیادی بلند شده‌اند و فر خورده‌اند و چرب شده‌اند و زشت... شاید.... از همه جالب‌تر پسری بود که پشت ستونی قایم شده بود و یک چشمی داشت از پشت ستون اطلاعیه‌ی بالای سرم را می‌خاند. یک جوری پشت ستون خودش را پنهان کرده بود که انگار نمی‌خاهد من ببینمش و بفهمم که او هم هست. دیدم خیلی بی‌کارم. کتابی درآوردم و مشغول خاندنش شدم. توی کتاب فرو رفتم و دیگر به اینکه همه از کنار میز رد می‌شوند فکر نکردم. بعد از یک ساعت ۳-۴نفر دیگر که آن‌ها هم از ماجرای انتخابات انجمن اسلامی دانشکده‌شان خبر داشتند آمدند و رای دادند. آقایی داشت می‌رفت که اطلاعیه را دید. ترمز گرفت و آمد سر میز. ازم پرسید که چه خبره؟ برایش توضیح دادم. بعد خاستم شماره دانشجوییش را بنویسم که پرسید: چند نفر باید برن تو؟ گفتم: ۷نفر. بعد پرسید: کاندیدا چند نفرن؟ گفتم: ۷نفر.
عصبانی شد. خودکار را پرت کرد روی میز و گفت: مسخره کردید؟ فکر کردم رای من تاثیر می‌ذاره.
و رفت. حتا صبر نکرد که برایش توضیح بدهم که کسی کاندید نشده است و تقصیر ما نیست و این ۷نفر ۵نفرشان اصلی می‌شوند و ۲نفرشان علی البدل و این حرف‌ها. راست هم می‌گفت. انتخاباتی نبود در اصل.... بعد از او در جواب سوال‌های مشابه حتمن می‌گفتم که ۵نفر اصلی و ۲نفر علی البدل...
در این حیص و بیص که کسی نمی‌آمد حواسم هم به رفت و آمدهای توی راهرو جمع بود. دیالوگ‌های گذری را می‌شنیدم و هر از گاهی برای کسانی که رد می‌شدند قصه هم می‌بافتم. ۳تا دختر داشتند رد می‌شدند. دیالوگشان را شنیدم:
-دیروز از ساعت هفت تا هشت داشتم آرایش می‌کردم.
-کجا؟
-همین دانشگاه. دیر شده بود دیگه.
بقیه‌ی حرف‌هایشان را نشنیدم.
چند دقیقه بعد ۳-۴پسر روی پله‌های روبه رو نشستند و شروع به حرف زدن کردند. بعد از چند لحظه دختری از بالای پله‌ها به سمتشان آمد. هر کدامشان شروع کرد به تکه انداختن که: عجب پهلوونی. مثل کردا می مونه. با آسانسور می‌یومدی پایین و.... دختر به‌شان خندید و رد شد ازشان.
عباس هم سروکله‌اش پیدا شد. رفت از بوفه ساندویچ خرید و دو نفری نشستیم پشت میز و ناهارمان را خوریدم. غر زدم که مشارکت سیاسی بچه هاتون خیلی پایینه.... مشارکت سیاسی اجتماعی نداریم اصلن! عباس گفت: سال دیگه دوباره انتخابات ریاست جمهوری که می‌شه دوباره انجمن خاهان زیاد پیدا می‌کنه، صبر کن ببین.
گفتم: من که چشمم آب نمی‌خوره...
چند نفر دیگر هم که توجیه (!!) بودند آمدند و رای دادند. یکیشان البته تیکه انداخت که از روی لیست کاندید‌ها به تعدا بچه‌ها کپی می‌گرفتید می‌نداختید تو صندوق راحت‌تر بودید. کاری نمی‌توانستم بکنم. مسئولیتش را انداخته بودند گردن من و باید تا آخرش می‌ایستادم!
بعد از عباس سعید آمد و کنارم نشست. برایش نالیدم که فعالیت غیر درسی چه برسه به سیاسی اجتماعی کردن توی این دانشکده مثل همزمان فشردن گاز و ترمز میمونه. تو می‌خای یه کاری کنی، وارد یه تشکل می‌شی، ولی این قدر برات محدودیت می‌ذارن و این قدر تهدیدت می‌کنن که هیچ کاری نمی‌تونی بکنی...

گفت: آره... دیگه هیش کی براش مهم نیست. دنبال دخترن و پارتی و سیگار و چیزکلک بازی و نمره و...

گفتم: حالا همه این جوری نیستن. ولی اینی که می گی یه بدی دیگه ای هم داره. مثلن می ری تو مترو کتاب درمی یاری شروع می کنی به خوندن. بعد دور و بری هات عین بز نگات می کنن. هیش کی نمی کنه محض رضای خدا یه ورق روزنامه بخونه. تو شروع می کنی به خوندن. می دونی بدیش چیه؟ بعد جو می گیردت. فکر می کنی تو چی هستی و کی هستی که داری کتاب می خونی و بقیه هیچی نمی خونن. مغرور می شی. دیدت از بالا می شه... فکر می کنی بقیه کودن اند که کتاب نمی خونن... این جوری بدتر می شه... این نومیدانه تر می شه...
بعد از او فرشاد آمد. تازگی‌ها نشسته بود جنگ و صلح را خانده بود. خوشحال شدم. بی‌خیال انتخابات نشستیم به حرف زدن در مورد تالستوی و اینکه چه قدر این مرد توی جلد سوم جنگ و صلح مزخرف می‌گوید. ولی او هم مثل من از ناتاشا خوشش آمده بود. بعد از رستف نالید. گفت چه قدر این موجود احمق بود. اون تیکه هاش که رستف از عشقش به تزار حرف می‌زد و برای تزار می‌مرد و جان بر کفِ او بود حالم به هم خورده بود‌ها. اعصابم خرد شده بود. آخه اون مرتیکه‌ی احمق تزار چی داشت مگه؟ گوسفند بود. این تالستویه هم وسطاش اومده بود از تزار تعریف کرده بود. همه می‌دونن تزار احمق بوده که با ناپلئون جنگیده. این ولی چی می‌گه....
یادم رفت که بهش بگویم امثال رستف و عشق‌های آن جوری به شاه و پادشاه تو هر دوره‌ای وجود داره. به زمونه‌ی ما هم نگاه کن. همین دور و بر ما... یادم رفت این را بگویم. صحبت این را پیش کشید که می‌خاهد آبلوموف را بخاند. گفتم من از خاندن این کتاب می‌ترسم راستش. خودم به حد کافی گشاد هستم. حالا همچین کتابی هم بخانم دیگر واویلا می‌شوم. خندید و گفت: حیف که دیگه باید برای کنکور آماده شم و دیگه نمی‌رسم که رمان بخونم... این لعنتی کنکور ارشد...
بعد از اینکه چند نفر دیگر هم با تشویق چند تا از بچه‌ها آمدند دوباره راهرو خلوت شد. یک دفعه دیدم یکی از کاندید‌ها که خانمی است که سلام عیلک داریم با هم آمده نشسته پشت میز دفتر مشقش را هم باز کرده شروع کرده به نوشتن. بهش می‌گویم: خانم. حضور شما سر میز انتخابات تخلفه‌ها. محلم نمی‌دهد. سروکله‌ی کسی هم پیدا نیست که حضورش به اسم تبلیغ باشد. از آن طرف انتخابات حساسی هم نیست که مته به خشخاش بگذارم. اما دارد قانون شکنی می‌کند و این حالت را دوست ندارم. درست است که این قانون شکنی‌اش الان هیچ ضرری ندارد و انتخابات به آن معنا نیست که بخاهم محکم باشم، اما احترام به قانون چه می‌شود پس؟! با خودم کلنجار می‌روم که محکمتر چیزی بگویم یا نه. از همین جاها ست که شروع می شود خب...  که محمد می‌آید. خوش و بش می‌کنیم و می‌ایستم و حرف می‌زنیم. در و بی‌در حرف می‌زنیم.
از اینکه کسی نیامده کاندید بشود و کسی هم نمی‌آید توی انتخابات شرکت کند حرف می‌زنم. ازین که وقتم را دارم تلف می کنم و ناراحتم... می‌گوید: می‌ترسن. همه می‌ترسن. بعد می‌گوید مثلن همین فاطمه. یه بار رفته بودن در خونه‌ی فقرا غذا و مایحتاج و این حرف‌ها بدن و کار خیر کنن. بعد پلیس به شون گیر داده که کجا می‌رید و از طرف کی هستید؟ این‌ها هم گفتن که از طرف انجمن اسلامی و پلیس هم استعلام گرفته از مرکز و بعد دستگیرشون کرده. سر همین فاطمه که اصلن دور و بر انجمن نمی‌یاد. همه می‌ترسن.
چیزی نمی‌گویم. فقط می‌گویم: که ترس آدم را فلج می‌کند. بد هم فلج می‌کند...
محمد از بوفه نوشیدنی‌ای می‌گیرد و خسته نباشید می‌گوید و می‌رود.
تا ساعت سه و نیم- سه و چهل و پنج دقیقه می‌مانم. چند نفر دیگر هم در لحظات آخر می‌آیند و رای می‌دهند. بیشتر تریپ رفاقتی می‌آیند. انگار که خودکاندید‌ها به دوست‌هایشان اسمس داده‌اند که بیایید رای بدهید دیگر و این‌ها هم آمده‌اند. خلاصه، صندوق و دفتر و دستک را جمع می‌کنم. اسامی کاندید‌ها را که روی میز چسبانده‌ام می‌کنم. می‌روم توی دفتر انجمن اسلامی معدن و صنایع. یکی از بچه‌های سال بالایی معدن هم که در دوره‌های قبل انجمن بوده می‌آید و با کمک او رای‌ها را می‌شماریم.
اسامی کاندید‌ها را روی بورد می‌نویسم. او اسم‌های روی هر برگه را می‌خاند و من هم مثل انتخابات فدراسیون‌های ورزشی ایران جلوی هر اسم یک مربع می‌سازم و این جوری نفرات اول تا هفتم را مشخص می‌کنیم. دو نفر علی البدل مشخص می‌شوند. می‌نشینم صورت جلسه می‌نویسم و گزارش که چند نفر شرکت کردند و کی بیشتر رای آورد و رای‌ها به ترتیب این جوری‌ها بوده. وقتی تمام شد از پسری که برای شمردن آراء کمکم کرده بود می‌خاهم که به عنوان شاهد امضا کند. امضا می‌کند. اما اسمش را نمی‌نویسد. می‌گویم: چرا اسم تو نمی‌نویسی؟
می‌گوید: نمی‌خام. این گزارشه شاید به دست مسئولای دانشگاه برسه. دوست ندارم اسمم جایی بره...!!!
ترس... ترس... ترس... فقط ترس؟! چرا ترس؟ مگر جشن برگزار کردن ترس دارد؟ مگر کتاب خاندن ترس دارد؟ مگر حلقه ی بحث و گفت و گو راه انداختن ترس دارد؟! انتخابات تمام شد و نتایجش هم مشخص شد. اما سوالی که برایم ایجاد شده بود جواب مشخص و واضحی پیدا نکرده بود... چرا دیگر بچه‌های هیچ گونه رغبتی برای فعالیت کردن آن هم از نوع اجتماعی محض و نه حتا سیاسی ندارند؟ چرا این قدر بی‌رغبت بودند که کاندید‌ها این قدر کم بود؟ چرا این قدر رخوت؟ چرا توی انتخاباتی که هیچ چیزش از بالا و فرمایشی نبود و هیچ منفعتی برای هیچ شخصی و گروهی نداشت باز هم کسی شرکت نمی‌کرد؟! به کاندیدها نگاه کردم. هیچ کدام شان آدم ایدئولوِژیکی هم نبودند اصلن... ولی...

  • پیمان ..

مردم نگاری سفر

۲۲
ارديبهشت

مردم نگاری سفر/ نعمت الله فاضلیامروز رسیدم به صفحه‌ی ۳۸۰. هنوز نصف نشده است. خسته کننده نیست. فقط خیلی زیاد است. و زیاد بودنش هم به نظرم طبیعی است.
توی شهر کتاب بود که دیدمش. خاستم‌‌ همان موقع بخرمش.‌‌ همان صفحه‌ی اول و پشت جلدش را که خاندم اسیرش شدم.‌‌ همان چیزی بود که خوشم می‌آمد. یک جور سفرنامه با تمام جزئیات از یک متخصص مردم‌شناسی. شرح سال‌های تحصیلش در لندن و تجربه‌هایش از جامعه‌ی بریتانیا و فرهنگ غرب. کتاب را که ورق زدم دیدم آمریکا و ایتالیا و اسکاتلند و خیلی جاهای دیگر هم توی عنوان‌های فصل‌ها هستند. گران بود. ۱۸۰۰۰تومان. صبر کردم تا عباس بهم حال بدهد و بخردش...
حالا چند روزی هست که نشسته‌ام دارم از دکتر نعمت الله فاضلی درس یاد می‌گیرم. مو به مو نوشتنش را دوست دارم. از‌‌ همان سفر خداحافظی از خانواده‌اش از روستای زادگاهش تا ورودش به لندن و روزهای اول اقامت و مترو سوار شدن و در خیابان راه رفتن و به بازار رفتن و مریض شدن و دکتر و بیمارستان رفتن و همه چیز را گفته. خیلی با حوصله و دقیق نشسته گفت‌و‌گو‌هایش با آدم‌ها و دیده‌ها و شنیده‌هایش را تمام و کمال نوشته. خیلی ساده هم نوشته. بی‌هیچ زبان ادبی و پیچیدگی و ظرافتی البته. انگار کن یک وبلاگ با مطالب خیلی طولانی را می‌خانی...
امروز فصل "لحظاتی با کردهای لندن در نوروز"ش را خاندم و در عجب ماندم که جمعیت کردهای جهان ۳۰میلیون نفر است و دردشان بی‌سرزمینی است و بعد تحلیل‌های دکتر فاضلی از برگزاری جشن نوروزشان در پارک فینزبری لندن را خاندم و کلی حال کردم که این دنیای قشنگ نو در چه عوالمی دارد به سر می‌برد....
توصیف‌های شهر لندن و پارک‌ها و میدان‌ها و قطار‌هایش، محبوبیت خاندان سلطنتی در بریتانیا، فرق یو کی و بریتانیا و انگلند و انگلیس و اسکاتلند و ایرلند و ولز و رود تایمز و تاکسی‌های انگلیس و خیلی چیزهای دیگر. این وسط تحلیل‌های ساده و روشنش از جهان پسامدرن و جامعه‌ی چند فرهنگی انگلستان هم می‌چسبد عجیب...
فصل گشتی در شهر تاریخی یورکش را دوست نداشتم. نشسته بود مشتی اطلاعات تاریخی رونویسی کرده بود. یک جاهایی هم حرصم می‌گیرد از دکتر فاضلی که چرا دوربین به دست نبوده و به جای این همه کلمه پراکنی یک جاهایی اگر یک عکس ضمیمه‌ی کتابش می‌کرد به مراتب کار خودش و من را راحت‌تر می‌کرد... به خصوص که سفرنامه‌ی ۸۰۰صفحه ایش به شدت ساده نوشته شده و خبری از توصیف‌های آن چنانی که از پس بعضی مطالب (مثلن زبایی‌های باغ‌های کیوی لندن) بربیاید درش نیست...
خلاصه همچنان مشغول این کتاب و یادگرفتنم...

مرتبط: مردم نگاری سفر

  • پیمان ..

سرب

۲۲
ارديبهشت

پاری اوقات می‌شوم یک مرد سربی. سنگین می‌شوم. خیلی سنگین. جوری که تکان خوردنم انگار ناممکن می‌شود. نمی‌توانم خودم را جاکن کنم حتا از اتاقم بیرون بروم. می‌نشینم و به ملال فکر می‌کنم. کاری نمی‌توانم بکنم این جور وقت‌ها. حس می‌کنم شکمم و پا‌هایم تکه‌هایی سربی هستند که هر چند بزرگ و حجیم نیستند اما سنگین‌اند. خیلی سنگین. می‌شینم وبه در و دیوار نگاه می‌کنم. خیلی کار کنم کتابی را کلمه خانی می‌کنم. می‌نشینم صفحه‌های تکراری وب را نگاه می‌کنم. صفحه‌ی وبلاگی را باز می‌کنم و می‌بندمش و دوباره بازش می‌کنم شاید تغییری کرده باشد. اما معمولن فقط تکرار است و تکرار. می‌دانم که باید بروم دم در خانه قفل فرمان ماشین را ببندم. یادم رفته است از صبح که دیگر با ماشین کاری ندارم. به سختی تا مرز اتاق یعنی پنجره حرکت می‌کنم و می‌بینم طرز پارک کردن شاهکاری است برای خودش و فاصله‌ی چرخ ماشین تا لبه‌ی جوغ بیش از یک متر است. صبح ماشین را همین طور پارک کرده‌ام و ساعت‌ها از تصمیمم مبنی بر بستن قفل فرمان گذشته است.... صبح به میم اسمس داده‌ام که «سلام چطوری؟» و حالا عصر شده است و هنوز جواب «خوبم. تو چطوری؟» او را نداده‌ام.
دقیقه‌ها و ساعت‌ها همین طوری می‌گذرند. از سنگینی زیاد به هذیان می‌افتم. به بعضی تجربه‌ها فکر می‌کنم و مثلن سرشار از حس تصمیم می‌شوم. می‌گویم «واگنت را عوض کن.» روز قبلش سوار مترو شده‌ام. خاسته‌ام ۲ ایستگاه بعد پیاده شوم. سوار واگن دوم شده‌ام.‌‌ همان که نصفش مردانه است و نصفش زنانه. محاسباتم غلط از آب در آمده و توی واگن شلوغ است. می‌گویم اشکال ندارد. فقط ۲تا ایستگاه است. اما کولر واگن انگار به جای باد خنک باد گرم می‌زند. دستم را جلوی دریچه‌ی کولر می‌گیرم. واقعن همین طوری است. کولرش خراب است و توی واگن به شدت گرم است و خیلی‌ها هم ایستاده‌اند. عرقم درمی آید. گرم است. گرم است. از شیشه‌ی بین دو واگن به واگن بغلی نگاه می‌کنم. به ایستگاه می‌رسیم. به خودم می‌گویم فقط یک ایستگاه مانده. شاید ارزشش را ندارد. اما بعد بدو بدو تصمیمم را می‌گیرم. از در واگن بیرون می‌زنم و خودم را می‌اندازم توی واگن بغلی. واگن سوم. تا واردش می‌شوم درهای قطار بسته می‌شوند. این یکی واگن خلوت است. به محض ایستادن خنکایش را حس می‌کنم. می‌خاهم همین طور یک ایستگاه باقی مانده را بایستم. به همین هم راضی‌ام. در مقایسه با واگن شلوغ و گرم قبلی.... ولی جلوی پایم صندلی‌ای خالی است. یک ایستگاه باقی مانده را هم می‌نشینم و بعد که پیاده می‌شوم به این فکر می‌کنم که ارزشش را داشت. شاید نصف مسیرم را در یک واگن گرم و شلوغ گذراندم. اما نیمه‌ی دیگر مسیر و تغییر واگن ارزشش را داشت... خطر هم داشت. توی راه عوض کردن واگن با مردی که از واگن بیرون آمده بود شاخ به شاخ شدم و نزدیک بود دیر به در واگن بعدی برسم و قطار را از دست بدهم... ولی طوری نشد....راستی چرا آدم هایی که توی آن واگن ایستاده بودند هیچ کدام شان واگن شان را تغییر ندادند؟! بعد می‌نشینم و به لیست کارهای نکرده‌ام نگاه می‌کنم. و بعد لیست کتاب‌های نخانده و بعد می‌بینم غروب شده و من هنوز قفل فرمان ماشین را نبسته‌ام...

  • پیمان ..

کهن الگو؟!!

۱۷
ارديبهشت

«ذهن ما نتیجه‌ی هزاران و یا شاید میلیون‌ها سال کار است. در هر جمله‌ای تاریخی دراز نهفته است، هر کلامی که به زبان می‌آوریم تاریخی عظیم دارد، هر تمثیل و مجازی آکنده از نمادهای تارخی است. اگر حقیقتی در آن‌ها نبود، هیچ مفهومی را افاده نمی‌کردند. واِژه‌های ما حامل کل تاریخی است که زمانی کاملن زنده بود و هنوز در تک تک انسان‌ها ادامه‌ی حیات می‌دهد. با هر واژه‌ای یک تار یا یک پود تاریخی را در همنوعانمان به ارتعاش درمی آوریم؛ و ازین رو هر کلامی که به زبان می‌آوریم تاروپود همزبانان ما را به لرزه درمی آورد. بعضی از اصوات در سراسر کره‌ی زمین معنا دارند. مثلن اصوات ترس و وحشت بین المللی‌اند. جانوان اصوات ترس گونه‌های متفاوت با خود را درمی یابند. زیرا تاروپودشان یکی است...»

تحلیل رویا/ نوشته‌ی کارل یونگ/ ترجمه‌ی رضا رضایی/ نشر افکار/ ص۱۴۶
@@@
 «ذهن ما مایل است‌‌ همان گونه بیاندیشد که اندیشیده است. و احتمال اینکه مثل پنج یا ده هزار سال پیش فکر کند به مراتب بیشتر است تا طوری فکر کند که سابقه نداشته است. تصورات و ایده‌هایی که طی قرن‌ها زنده مانده‌اند احتمال بیشتری می‌رود که بازگردند و عمل کنند. این‌ها الگوهای کهن هستند؛ شیوه‌ی عمل تاریخی، و لذا شیوه‌ی عمومی‌اند...»

همان/ ص۳۱۳

  • پیمان ..

پیکان

۱۷
ارديبهشت

پیکان جوانان

۱- اگر به من بود توی آیین نامه‌ی راهنمایی و رانندگی یک بند اضافه می‌کردم به اسم «احترام گذاشتن به پیکان» و از جهت محکم کاری برای راننده‌هایی که به انحاء گوناگون حرمت پیکان را نگه نمی‌داشتند جریمه‌های سنگین تعیین می‌کردم و توی جریمه کردن هم رحم نمی‌کردم...
۲- عظمت پیکان را توی یکی از همین سفرهایی که با لاک پشت رفته بودیم درک کردم. جاده‌ی اسالم خلخال بود. من بودم و صادق و محمد و مهدی. جاده‌ی اصلی را بی‌خیال شده بودیم. جاده‌ی اصلی را هر ننه قمری می‌رفت و چیز تازه‌ای نداشت. بعد از ۲۰کیلومتر زده بودیم توی یکی از فرعی‌ها. جاده خاکی بود و آرام و آهسته دست انداز‌ها را رد می‌دادیم و می‌رفتیم. جاده‌ی جنگلی بود. درخت‌ها انبوه بودند و شاخه‌هایشان تونل سبزی را درست کرده بود. هر چه جلو‌تر می‌رفتیم دست انداز‌ها بیشتر و وحشی‌تر می‌شدند. به یک رودخانه رسیدیم. ۴تا الوار درخت انداخته بودند روی رودخانه به اسم پل. با ترس و لرز ازشان رد شدم. بعد از پل، یک سربالایی بود پر از قلوه سنگ. خایه فنگ شده بودم که هر چه قدر هم من این‌ها را آهسته بروم و هر چه قدر هم لاک پشت مردانگی به خرج بدهد، به هر حال پراید است، عدل می‌زند و پلوسش همین وسط کار ولو می‌شود و کی می‌خاهد وسط این جنگل جمع و جور کند؟! زدم کنار و گفتم دیگر نمی‌شود رفت. ولی مگر می‌شد نرفت؟! ماشین را کاشتم کنار جاده و تصمیم گرفتیم که پیاده برویم. ماشینی هم نمی‌آمد.‌‌ همان طور که مشغول در آوردن وسایل بودیم یک نیسان پیکاپ با پلاک سپاه انقلاب اسلامی سروکله‌اش پیدا شد. مثل شیر پرگاز می‌آمد و تخمه سگ به ما که رسید سرعتش را هم کم نکرد. ابری از گرد و خاک را به خورد ما داد. حجمی از فحشِ «قبرِآباء و اجداد بلرزان» نثار ننه بابای خودش و آن سپاه اسلامی که شاسی بلند در اختیارش گذاشته بود فرستادیم و پیاده راه افتادیم. درازگویی نکنم. چند کیلومتر که پیاده رفتیم یک نیسان آبی مرام گذاشت و ما را سوار کرد. جاده‌اش پر از دست و انداز و سربالایی‌ها و سرپایینی‌ها و پیچ‌های وحشی بود. فقط شاسی بلند و نیسان آبی می‌توانست همچین جاده‌ای برود. شاسی بلند و نیسان آبی و البته... پیکان! ۲-۳بار هم از پل‌های چوبی گذشتیم و قلبمان به گلویمان چسبید تا اینکه به روستای دریابان و رودخانه‌ی تمیزش رسیدیم. جای فوق العاده بکری بود.... شرحش بماند برای بعد... تا غروب ماندیم و برگشتن برایمان عذاب شد. راه درازی را با نیسان آمده بودیم. منتظر ماشین شدیم. ماشینی نبود. تا اینکه یک پیکان سفید سروکله‌اش پیدا شد. گفت سوار شوید. مرد ۴۰-۵۰ساله‌ای بود با یک پیرزن که جلو نشسته بودند. ما ۴نفر بودیم. ۴تا جوان که میانگین قدمان یک متر و هشتاد سانتی متر و میانگین وزنمان هم ۷۵کیلوگرم می‌شد. اما مرد گفت سوار شوید.
سوار شدیم و در کمال تعجب ما پیکان راه افتاد. ۶نفر سوارش بودیم اما آخ نگفت. تمام آنجاده‌ی پر دست و انداز و وحشی را به راحتی آمد. انگار کن یک شاسی بلند. تازه آنجا بود که به معجزه‌ی ماشین‌های دیفرانسیل عقب پی بردم. آن قدرتی که پیکان توی سربالایی‌های خاکی با دیفرانسیل عقبش نشان می‌داد عمرن اگر حتا مگان بتواند نشان بدهد... ما را صحیح و سالم به لاک پشت رساند... در جاده‌ای که فقط شاسی بلند‌ها و نیسان آبی خدایی می‌کردند پیکان هم هیچ کم نداشت...

پیکان جوانان دوکاربراتوره

۳- توی باند وسط برای خودم خوش و خرم ۱۰۰تا می‌رفتم که صدای بوق ممتدی شنیدم. توی آینه را نگاه کردم. پیکانی توی باند سبقت بود. ۱۲۰تا داشت می‌آمد و پشت سرش هم پژو ۲۰۶کون قنبلی آلبالویی رنگی چسبانده بود به کپل پیکان و بوق ممتد می‌زد و‌‌ همان جور می‌آمدند. فرمان دادم سمت چپ که پژو کون قنبلیه لایی نکشد. پیکانه بیشتر از ۱۲۰داشت می‌رفت. ۱۴۰تا داشت می‌رفت و ۲۰۶دست بردار نبود. از کنارم رد شدند. راننده‌ی ۲۰۶پسرک چلغوزی که مو‌هایش را سیخکی کرده بود و با همین دست هام اگر می‌زدم تو صورتش شغال قوزش رگ به رگ می‌شد و می‌مُرد... حرصم را در آورده بود. دلم می‌خاست شتاب بگیرم و بروم بمالم به رنگ متالیک ماشینش که دیگر ازین بازی‌ها درنیاورد. توی گوساله که فهم و شعور درک پیکان را نداری گه می‌خوری می‌نشینی پشت فرمان. ویرم گرفته بود گازش را بگیرم بروم با همین گلگیر راست زخمی لاک پشت متالیک آلبالوییش را خط خطی کنم و بعد نگهش دارم و میل گاردان پیکان را فرو کنم تو حلق و تو هر چه نابدترش تا ازین به بعد ازین گوسفندبازی‌ها درنیاورد.
برای پیکان نباید نوربالا زد. برای پیکان نباید بوق ممتد زد. هیچ وقت نباید راه پیکان را برید. حرمت دارد. ۴۰سال توی جاده‌های این مملکت دوام آورد و هنوز هم می‌تواند دوام بیاورد... حرمتش واجب است...
۴- بعد‌ها که فکرش را کردم دیدم تقصیر آن پسرک جاهل نیست. تقصیر ایران خودرویی است که بی‌عرضه‌تر از هر کارگاه کوچکی در دنیا کار می‌کند و خیر سرش کارخانه‌ی اتومبیل سازی است.
افتاده بودم دنبال عکس‌های فولکس قورباغه‌ای.‌‌ همان ماشین فانتزی جالبی که موتورش عقب ماشین بود و رادیاتور نداشت و قیافه‌اش خنده دار بود. عکس‌هایش را گیر آوردم (@@@). بعد که بیشتر گشتم دیدم همین فولکس قورباغه‌ای مشهور ورژن جدیدش هم هست. قیافه‌اش شبیه‌‌ همان فولکس قورباغه‌ای خودمان است. اما به روز شده.  موتورش تقویت شده و دنده اتومات شده و تا ۲۴۰کیلومتر بر ساعت هم حتا می‌تواند راه برود و چه و چه و چه. (@@@)
یا همین لندروور. با چراغ‌های گرد و رنگ سبزش که خیلی قدیمی است. بروی دنبالش می‌بینی امسال که ۲۰۱۲ است‌‌ همان لندروور با‌‌ همان شکل و شمایل منتها با موتوری جدید و به روز و امکانات و آپشن‌های بهینه شده و بهبود یافته تولید می‌شود.

پیکان جوانان

تقصیر آن پسرک احمق نیست. تقصیر ایران خودرویی است که شعورش نمی‌کشد که ماشینی که ۴۰سال توی یک مملکت دوام آورده جزیی از فرهنگ آن مملکت است. نباید سپردش به موزه. بلکه باید به روزش کرد. آن هم ماشینی که هنوز که هنوز است سگش می‌ارزد به ماشینی که ۱۰میلیون تومان قیمتش است و به لعنت خدا نمی‌ارزد. تقصیر آن کارخانه‌ی سازنده‌ای است که عرضه‌ی به روز کردن یک ماشین را هم ندارد...
۵- با همه‌ی این احوال به نظر من قوانین راهنمایی و رانندگی آن یک بند را کم دارند...

  • پیمان ..

پیشنهاد

۱۱
ارديبهشت

تهران- ساری
درجه‌ی ۲ شش صندلی و اتوبوسی
قیمت بلیط: ۳۰۰۰تومان
ساعت حرکت از تهران: همه روزه ۸صبح
ساعت رسیدن به مقصد: ۳عصر
 ساعت حرکت از ساری: همه روزه ۸شب

از دست ندهید. یکی از ارزان‌ترین لذت‌ها توی ایران همین قطار تهران ساری است. می‌شود یک صبح جمعه پا شد رفت و شبش برگشت. اصلن ساری و شمال هیچ. بی‌خیال. همین مسیری که این قطار می‌رود... از دل کویر رد شدن و بعد ارتفاعات سنگلاخ فیرزکوه و بعد رد شدن از بالای دره‌ها و قله‌های البرز و بعد دل جنگل‌های بکر و دست نخورده... مدهوش کننده ست...
اصلن بلیط یک کوپه‌ی ۶نفره را بخرید. می‌شود ۱۸هزار تومن. هر کس از دوستانتان آمد آمد. با یکی دو نفر هم می‌شود توی یک کوپه راحت بود و زیبایی‌ها را بلعید...

مرتبط: قطارباز

  • پیمان ..

بوی جوی مولیان

۱۰
ارديبهشت

‌‌ همان اول‌های کتاب «بوی جوی مولیان» برمی گردد می‌گوید:
 «وقتی حضور خود را دریافتم
دیدم تمام جاده‌ها، از من،
آغاز می‌شود...»
من همین ۳خط را می‌خانم و با خودم خیال بازی می‌کنم. می‌روم دور. به جاده‌ها فکر می‌کنم. به جاده‌ی پر پیچ و خمی که همین دیروز پریروز رفته‌ام و برگشته امش و هنوز بعد از ۴۸ساعت خابش را می‌بینم. خاب پیچ‌های تندش را می‌بینم. خاب می‌بینم که حمید می‌گوید «الان اگه فرمون ماشینت سر این پیچ ببره می‌دونی ما مماس بر دایره‌ی پیچ به عمق دره سقوط می‌کنیم؟!» خاب گاز دادن توی سربالایی‌هایش را می‌بینم. خاب پیچیدن‌ها، گاز دادن‌ها و ندادن‌ها و با دنده رفتن‌ها و تک درخت توی جاده و چوپان و پیرمرد کشاورز و... ممد می‌گفت، هر وقت رمان می‌خاند، تا ۲روز خاب‌هایش به شکل اتفاق‌های توی رمانه می‌شوند. من در مورد جاده‌ها این جوری شده‌ام. ممد چه کار می‌کند راستی؟ نمی‌بینمش. خیلی کم می‌بینمش. اصلن این روز‌ها همه‌ی آدم‌ها را کمتر می‌بینم. چرا این جوری شده است؟ دیگر توی لابی مکانیک نمی‌نشیند به حرف زدن. دیگر نیست. حتم فلسفه می‌خاند و پروژه می‌زند. آدم‌ها را این روز‌ها کمتر می‌بینم. همه کار دارند. چیزهایی را دنبال می‌کنند. حتم پس از مدتی از رسیدن به آن چیز‌ها خوشحالی‌های کوچکی نصیبشان می‌شود.
من هنوز حیران تماشا می‌کنم.
هنوز به جاده‌ی ۲ روز پیش فکر می‌کنم. به آینده؟! امروز داشتم به همین فکر می‌کردم که چرا چشم‌هایم به فردا خیره نیست؟ چرا هیچ خیالی از فردا توی مغزم شکل نمی‌گیرد؟ چرا هر چه خاب و خیال و رویاست از چیزی است که گذشته؟ از آدمی است که دیگر‌‌ همان آدم نیست؟ از اتفاقی است که دیگر تمام شده؟... چرا؟ چرا پی در پی جاده‌های رفته را توی ذهنم می‌سازم و دوباره می‌سازم؟ از جاده‌های تکراری خوشم می‌آید؟ جاده‌های تکراری... جاده‌ای که پیچ‌های تند و آرامش را ب‌شناسی و بدانی اینجایش می‌شود سرعت رفت و آنجایش درختی هست که نشستن در کنارش صفا دارد و بعد از آن پیچش جاده خاکی‌ای است که تو را به بهشت می‌رساند.... این‌ها توی ذهن معیوب این روزهای من فقط به این درد می‌خورند که کسی را که باید بنشانم کنارم روی صندلی شاگرد و بهش بگویم تو فقط بخاب و رانندگی‌اش را بکنم و وقتی به جاده‌ی بهشت رسیدیم چشم‌هایش را بمالانم و باز کنم و او بهت زده چشم‌های سیاهش را باز کند و من بگویم نترس... نترس عزیز. رسیدیم... شعر شفیعی کدکنی می‌خانم. اما نکردم توی این ۴سال یک بار بروم بنشینم سر کلاسش که بعدن قمپزِ ۳گوزه در کنم که بله، سر کلاس‌های استاد هم تلمذ کردیم و خاطره‌ی آبدوغ خیاری در کنم... چرا حوصله‌ی آدم‌های بزرگ را ندارم من؟ اصلن چرا هیچ آدم بزرگی را از نزدیک نمی‌بینم من؟ چرا حالش را ندارم که بروم پیششان و شاگردی کنم؟ چرا هیچ استادی هوایم را ندارد؟ چرا هیچ کدام از استاد‌ها باهام رفیق نیستند؟ همه‌ی جاده‌ها از من آغاز می‌شوند؟ همه‌ی جاده‌ها؟ چند تا جاده از من شروع شده؟ طرح و نقشه‌ی چند تا جاده را ریخته‌ام که این طوری  بخانم:
تمام جاده‌ها، از من، آغاز می‌شود...
کدام جاده‌ها آخر؟
حالا چندین ۱۰ دقیقه ست که همین صفحه‌ی دوم اولین شعر کتاب توی دستم مانده... صفحه‌ی قبلش، شفیعی، نشسته بود از عین القضات رونویسی کرده بود که:
 «جوانمردا!
این شعر‌ها را چون آینه‌دان!
آخر، دانی که آینه را صورتی نیست، در خود،
اما هر که نگه کند، صورت خود تواند دیدن.
همچین می‌‌دان که شعر را، در خود، هیچ معنایی نیست!
اما هر کسی، از او، آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست.
و اگر گویی:» شعر را معنی آن است که قائلش خاست و دیگران معنیِ دیگر وضع می‌کنند از خود. «
این همچنان است که کسی گوید:» صورت آینه، صورت روی صیقلی یی است که اول آن صورت نموده. «
و این معنی را تحقیق و غموضی هست که اگر در شرح آن آویزم، از مقصود بازمانم...»
لعنتی!

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۷:۲۱
  • ۴۸۱ نمایش
  • پیمان ..

پیرمرد

۱۰
ارديبهشت

و امروز که یکشنبه بود، صبح، پیرمردی سوار اتوبوس شد که برای جا کردن خودش در میان جمعیت به هم فشرده‌ی اتوبوس، ملت را قلقلک می‌داد. با انگشت‌هایش زیر بغل و شکم مردم را قلقلک می‌داد و ملت در آنجای محدود کش و قوس می‌رفتند و بعضی هر هر می‌خندیدند و می‌گفتند آقا چه کار می‌کنی و او جلو‌تر می‌آمد. پیمانی که من باشم هم از قلقلک‌هایش بی‌نصیب نماندم و با یک قلقلک قدمی عقب رفتم و او توانست میله‌ی اتوبوس را تصاحب کند...

  • پیمان ..

لحظه‌ی تاریخی

۰۹
ارديبهشت

300هزارمین کیلومتر...

۳۰۰۰۰۰ کیلومتر در جاده های ایران... ویوا لاک پشت! 

  • پیمان ..

برچسب ها

۰۶
ارديبهشت

۱-شوهرعمه‌ام بقالی دارد. به بهانه‌ی یک شیر و‌ هایبای مجانی هم که شده هر از چند گاهی سراغش می‌روم و می‌نشینم روی یک چهارپایه و او هم پشت دخل می نشیند. دفعه‌ی پیش که توی مغازه‌اش نشسته بودم خانمی آمد و ۱۰بسته تاید برداشت و آمد طرفش تا حساب کند. شوهرعمه‌ام تک تک تاید‌ها را برداشت و پشتشان را نگاه کرد و ضرب و جمع کرد و پولش را گرفت. ازش پرسیدم چرا پشت تک تک تاید‌ها را نگاه کردی؟ تاریخ انقضاهاشون فرق می‌کرد؟! گفت: نه... آخه چند تاشون خرید قدیمم بودن و چند تاشون خرید جدید. قیمت هاشون فرق کرده. نگاه کردم که خرید قدیمی‌ها رو به همون قیمت قدیم حساب کنم و جدیدی‌ها رو هم...
۲-می روم نشر اختران. کتاب «گلگشت در وطن» ایرج افشار را دوستی معرفی کرده و خوشم آمده و می‌خاهم بخرمش. ۱۶۰۰۰تومان می‌سلفم و کتاب را برمی دارم می‌آیم بیرون. پشت جلد و داخل جلدش را نگاه می‌کنم. برچسب قیمت ۱۶۰۰۰تومان هر دو جا خورده. ویرم می‌گیرد که برچسب را بکنم. برچسب را می‌کنم. پشت جلد عدد ۷۰۰۰تومان چاپ شده. صفحه‌ی اول کتاب را نگاه می‌کنم. کتاب چاپ اول است و برای سال ۱۳۸۴. آن موقع‌ها این کتاب همچین قیمتی داشته. اما این کتاب دوباره چاپ نشده که قیمت به روز داشته باشد...‌‌ همان کتاب سال ۱۳۸۴ است. با کاغذهای سال ۱۳۸۴. با جوهر سال ۱۳۸۴...
با حمید می‌رویم شهر کتاب. چند تا از کتاب‌ها را برمی دارم نگاه می‌کنم. چاپ قدیم هستند. اما روی قیمتشان هم در داخل و هم در بیرون کتاب برچسب قیمت خورده. قیمتش قیمت چاپ شده توی خود کتاب نیست. حمید می‌گوید که کار ناشر‌ها است. اعصابم خرد می‌شود. مگر این‌ها این کتاب را ۷-۸سال پیش چاپ نکرده‌اند؟! مگر این کتاب با کاغذ خداتومنی امروز چاپ شده که قیمت کتاب‌های امروز را پشتش می‌زنند؟! به مخم فشار می‌آورم. این کتاب چند سال پیش چاپ شده. تنها چیزی که هزینه‌اش را بالا می‌برد هزینه‌ی پخش است و گران شدن بنزین و سوخت. خب. باشد. هزینه‌ی سوخت آن قدر بالا رفته که از هزینه‌ی چاپ کتاب در آن سال فرا‌تر رفته و پخش کردن کتاب با‌‌ همان قیمت ضرر است... باز هم اگر این فرض را بکنیم افزایش قیمت تا چه اندازه؟ آن قدر که قیمت کتاب را به اندازه‌ی قیمت یک کتاب چاپ سال ۱۳۹۰-۱۳۹۱بالا ببرند؟!
۳-ناشران کتاب، عرضه کننده‌ی چیزی هستند که اسمش فرهنگ است. فرهنگی که بسیاری واژه‌های احترام برانگیز همچون شرافت را به دنبال خودش می‌آورد. آیا این کار، این قیمت‌ها را یلخی زیاد کردن دزدی نیست؟ آیا این کار پستی نیست؟ بقال مملکت به این چیز‌ها دقت می‌کند، اما عرضه کننده‌ی فرهنگ مملکت....

  • پیمان ..

مستندسازی

۰۶
ارديبهشت

آندرس برینگ برویک

1-یک ویژگی خیلی جالب دارند این غربی ها. اسمش را گذاشته اند مستندسازی. توی داوری های مسابقه ی سولار دی کتلون هم که نگاه می کردم امتیازهای ویژه ای برای مستندسازی قائل می شوند. مستندسازی. یعنی چی؟ یعنی این که وقتی تو یک پروژه ای را توی زندگیت شروع می کنی همراه با پیشرفت مراحل پروژه دست به قلم هم باشی. همیشه در حال گزارش تهیه کردن باشی. کوچک ترین قدم هایت را برای جلو رفتن ثبت کنی. امروز این کار را کردی بیایی بنویسی که امروز این کار را کردم و فردا می خاهم این کار را بکنم. امروز با این آدم درباره ی این چیز صحبت کردم. امروز فلان سایت را نگاه کردم. فقط نوشتن هم نه. عکس هم بیندازی. فیلم هم بگیری. انواع و اقسام ثبت کردن کارهایی که کرده ای و می کنی. دستورالعمل های تیم های مختلف سولار دی کتلون را که نگاه می کردم همین مستندسازی شان من را کشته بود. ماه به ماه و روز به روز با جمله های کوتاه کوتاه نوشته بودند که امروز چه کردیم. چه چیزی را تغییر دادیم و...مثلن از نوشته های دانشگاه پردو:

August 11, 2011 Revision

The construction of the INhome brought about a number of changes to the home. Most of the changes

were due to supplier issues or from donations being received.

March 22, 2011 Revision

The project has changed significantly since the design development submission in fall of 2010. Nearly every

construction drawing has been changed or refined in some manner.

و...

2-خبرهاو عکس های دادگاه آندرس برینگ برویک را نگاه می کنم. همان مسیحی نروژی که توی یک روز زده ۷۷نفر را کشته و این روزها دادگاهش در نروژ دارد برگزار می شود. توی گوگل پلاس عکس های دادگاه را همخان می کردند که نگاه کنید تو را به خدا. این بابا زده 77نفر را کشته، بعد روز دادگاهش کت و شلوار تنش کرده اند و آورده اند که محاکمه اش کنند. مقایسه کنید با سال 88 که جمعی از محترم ترین آدم های این مملکت را با لباس های تحقیرکننده ی زندان و دمپایی آورده بودند و ازشان اعتراف می گرفتند و محاکمه می کردند...

همه ی این ها درست. اما من عکس ها را که نگاه می کردم یاد پرونده ی ویژه ای افتادم که آن روزها مجله ی شهروند امروز در مورد این کشتار عظیم چاپ زده بود. وقایع نگاری آن 3ساعت جهنمی بود در نروژ به علاوه ی گزیده ای از یادداشت های روزانه ی آندرس برینگ برویک. او هم مستندسازی کرده بود. از روزهایش و مراحل جلو رفتن کارش و مشکلاتش و کارهایی که برای کنار زدن مشکلات کرده بود...:

19می: خیلی ضروری است که بتوانی حسن نیت خودت را تا آن جا که می توانی به همسایه ها نشان بدهی. از هر فرصتی برای این کار استفاده می کنم. این نشان دادن حسن نیت باعث می شود که آن ها در زندگی ام کاوش نکنند. وقتی همسایه ها به دیدارت می آیند مودب باش و دوستانه برخورد کن. ساندویچ و قهوه تعارف کن، در غیر این صورت عملیات به خطر می افتد...

13ژوئن: امروز یک وسیله ی آزمایش آماده کردم و به یک جای ایزوله رفتم. فیوز را روشن کردم. از محدوده دور شدم و منتظر ماندم. این شاید طولانی ترین 10ثانیه ی عمرم بود. بوم! انفجار موفقیت آمیز بود!!...

3جولای: متوجه شدم که پایین آمدن میزان تستوسترون بدنم باعث افزایش حس تهاجمی ام شده. حالا با 50میلی گرم ادامه می دهم و احتمالن این دوران را پشت سر خاهم گذاشت. آرزو می کنم موقعی که نیاز شد بتوانم از این وضعیت تهاجمی استفاده کنم.

و...

می خاهم بگویم آن بابا هم برای پروژه ی آدم کشی اش هم مستندسازی می کند و یادداشت می نویسد.

و این عادت شان من یکی را اسیر کرده...

  • پیمان ..

سولار دیکتلون

۰۵
ارديبهشت

مسابقات سولار دی کتلون-آمریکا

۱-جنگ آینده جنگ انرژی خاهد بود. اگر بشر روزگاری به خاطر رنگ پوست، به خاطر چند وجب خاک، به خاطر خونی که در رگ جاری بود، به خاطر آرمان‌ها و عقاید می‌جنگید، حالا دیگر به خاطر روشن نگه داشتن چراغ خانه‌ای در یک آبادی دورافتاده خاهد جنگید. حالا دیگر به خاطر روشن نگه داشتن شعله‌های آتش و تولید برق خاهد جنگید. و بیهوده نیست اگر بگوییم چند سالی هست که این جنگ شروع شده. فقط هنوز به مرحله‌ی ریختن خون نرسیده... جنگ انرژی از آن روزی شروع شد که راهبردهای انرژی کشور‌ها یکی از اساسی‌ترین سیاست‌های کشور‌ها شد. همان روزی که آلمان تصمیم گرفت تا نیروگاه‌های هسته‌ای خودش را یکی یکی از مدار خارج کند و وقت و هزینه‌اش را برای ساختن نیروگاه‌های فسیلی و گاز و نفت و زغال سوز صرف نکند، از‌‌ همان روز جنگ انرژی شروع شد. حالا دیگر نفت زود‌تر از آنچه که بشر فکرش را می‌کرد در حال تمام شدن است. فقط بوی زهم چاه‌های خالی نفت را هنوز همه به مشام نچشیده‌اند و عده‌ای هم البت در این گوشه‌ی دنیا هستند که دلشان خوش است که کسی نفتشان را نمی‌خرد و یحتمل در روزگار بی‌نفتی آن‌ها نفت خاهند داشت و برگ برنده. اما... حکمن «سازمان انرژی آمریکا» همه‌ی این بازی‌ها را خانده که از ۱۰سال پیش شروع کرده به برگزاری مسابقه‌های سولار دیکتلون... و حکمن به زودی روزگاری دیگری می‌آید که نفت دیگر نفت نیست. ماده‌ی سیاهی خاهد بود که روزگاری به درد می‌خورد...!
۲-در این وطنی که من درش ایلان و ویلانم هر چند وقت به چند وقت بین دانشگاه‌هایش مسابقه‌هایی برگزار می‌شود. مثلن مسابقه‌ی پل ماکارونی. یا مسابقه‌ی دومینو. یا در خفن‌ترین حالت مسابقه‌ی طراحی روبات و طراحی خودروی هیبریدی و برقی. برگزارکننده‌هایش هم خود دانشگاه‌ها. یحتمل برای اینکه شور و نشاط علمی به وجود بیاورند و یا اسم دانشگاه‌شان را پرچم کنند و ازین حرف‌ها. بودجه‌های ناچیزی در اختیار ۳-۴نفر از خرخان‌های دانشکده قرار می‌گیرد و آن‌ها هم طرحی را کپی پیست می‌کنند و ماشینکی می‌سازند که روز مسابقه انواع و اقسام مشکلات فنی برایش پیش می‌آید و آخرش هم ازشان تقدیر می‌شود. ایران خودرو و سایپا هم می‌گویند آورین آورین. ولی ما پراید و پژو برایمان کافی است و نوآوری و خلاقیت رو شخم چپمان جا دارد و خودروی هیبریدی و این خزعبلات را می‌خاهیم چه کار و الخ.
۳-خانه‌ی خورشیدی چیست؟ خانه‌ای است که همه‌ی نیازهای انرژی‌اش از خورشید تامین می‌شود و کوچک‌ترین وابستگی به برق تولیدی نیروگاه‌ها نداشته باشد. خانه‌ای که همه‌ی نیازهای انسان به یک خانه‌ی مجهز را خودش تامین می‌کند. برایت برق تولید می‌کند. گرمایش و سرمایش خانه، آب گرم، گرمایی که برای پختن غذا نیاز است، برقی که برای کارکردن ماشین لباسشویی نیاز داری، همه و همه را از خورشیدی که بر زمین می‌تابد به دست می‌آورد...

خانه ی خورشیدی

۴-سازمان انرژی آمریکا از سال ۲۰۰۲ شروع کرد به برگزاری یک مسابقه بین دانشگاه‌های آمریکا برای طراحی خانه‌ی خورشیدی. مسابقه‌ی سولار دیکتلون. بروی دنبالش اهدافش از برگزاری این مسابقه را این جوری‌ها لیست کرده که: هدف ما از مسابقه‌های سولار دیکتلون این هاست:
-آموزش دانشجویان و عموم مردم درباره‌ی فرصت‌های صرفه جویی در انرژی و استفاده از انرژی‌های پاک
-نمایش کاربرد سیستم‌های انرژی‌های تجدیدپذیر در زندگی روزمره
-آماده کردن دانشجویان برای ورود به عرصه‌ی انرژی‌های پاک
اما به یقین‌‌ همان حکمنی که در بند اول گفتم جز ضمایر پنهان سازمان انرژی آمریکا هست... تا به حال ۵دوره مسابقه‌ی سولار دی کلتون در آمریکا برگزار شده. سال‌های ۲۰۰۲ و ۲۰۰۵ و ۲۰۰۷ و ۲۰۰۹ و ۲۰۱۱. ۹۲تیم از دانشگاه‌های مختلف در این مسابقه‌ها شرکت کرده‌اند و جالبش این است که این ۹۲تا فقط دانشگاه‌های آمریکایی نبوده‌اند و آلمانی‌ها و اسپانیایی‌ها و چینی‌ها هم بله...

۵-دیکتلون را که بزنی توی دیکشنری بهت جواب پس می‌دهد که یعنی مواد ده گانه‌ی مسابقات دو و می‌دانی. مسابقه‌ی طراحی خانه‌ی خورشیدی را چه به موارد ده گانه‌ی مسابقه‌ی دو و می‌دانی؟!
سولار دیکتلون حالا دیگر هر ۲سال یک بار برگزار می‌شود. تیم‌های دانشگاه‌های مختلف دو سال زحمت می‌کشند و بعد از ۲سال طراحی خانه‌شان را می‌آورند در یک محوطه‌ی نمایشگاهی مانند و یک هفته تا ۱۰روز در آن خانه زندگی می‌کنند. ۱۵-۱۶تا خانه‌ی مختلف در یک محوطه. و این نمایشگاه و این ۱۰روز، روزهای مسابقه هستند. روزهای دیکتلون. توی سولار دیکتلون هم موارد ده گانه داریم و هر ماده هم اتفاقن ۱۰۰ امتیاز دارد. یعنی در مجموع ۱۰۰۰ امتیاز و تیمی که در روزهای نمایشگاه بیشترین امتیاز را کسب کند قهرمان خاهد شد. و هر کدام از این موارد ده گانه انصافن یک مهندسی‌اند به تنهایی. از یک خانه چه انتظارهایی می‌رود؟ خانه‌ی خورشیدی باید از نظر خانه بودن بهترین باشد و از نظر انرژی هم خودکفا. موارد ده گانه‌ی سولار دیکتلون:
۱-۵-ساختار و معماری: از نظر معیارهای معماری و مواد به کاربرده شده، طراحی کلی و حسی که خانه در حین ورود به آدم می‌دهد، روشنایی خانه و مستندسازی در تهیه‌ی نقشه‌ها و مراحل تکمیل طرح‌های خانه و فیلم‌ها و عکس‌ها.
۲-۵-قابلیت عرضه در بازار: اینکه این خانه‌ای که بروبچ دانشجو طراحی کرده‌اند و ساخته‌اند آیا می‌تواند وارد بازار آزاد آمریکا شود و ساخته شود و مشتری پیدا کند یا نه.
۳-۵-مهندسی: طراحی‌های مهندسی خانه (از سیستم‌های گرمایشی و سرمایشی خانه بگیر تا سیستم‌های ذخیره‌ی انرژی) باید قابلیت و کارآیی داشته باشند. بازده داشته باشند. قابل اطمینان باشند. خلاقانه و نوآورانه باشند. علاوه بر این‌ها مستندسازی و تهیه‌ی نقشه‌ها و عکس و فیلم از مراحل پیشرفت پروژه و طرح‌های مهندسی خانه امتیاز دارد.
۴-۵-تبلیغات: شاید در نگاه اول خنده دار باشد. اما سولار دیکتلون‌ها برایشان مهم است. این خانه‌ای که بروبچ طراحی کرده‌اند باید حتمن حتمن یک سایت توی اینترنت داشته باشد. یک وبلاگ داشته باشد. کلی عکس و فیلم توی سایت از خانه باشد و حسابی تبلیغاتش شده باشد. می‌نشینند به سایت خانه‌ی خورشیدی نگاه می‌کنند و به سایت نمره می‌دهند.
۵-۵-هزینه‌ی ساخت: خانه نباید خیلی گران دربیاید. این سقفی است که دیکتلونی‌ها در نظر گرفته‌اند. اگر تیمی بتواند خانه‌ای طراحی کند که ۲۵۰۰۰۰دلار یا کمتر هزینه‌اش بشود شاهکار کرده و امتیاز کامل می‌گیرد. اما اگر خانه‌اش از ۶۰۰۰۰۰دلار گران‌تر شود امتیاز منفی دارد...
۶-۵-محیط راحت و آرام: دما و رطوبت خانه همواره باید مقدار ثابتی باشد. تغییرات دما بین ۲۲تا ۲۴درجه و میزان رطوبت کمتر از ۶۰درصد. شاید برای ما جوک باشد این چیز‌ها. ولی همین دما و رطوبت با اختلاف‌های دهم درجه‌ای امتیاز‌ها را تقسیم می‌کند بین تیم‌ها...
۷-۵-آب گرم: تامین آب گرم مورد نیاز برای مصارف داخل خانه، از حمام و دستشویی بگیر تا ماشین ظرفشویی.
۸-۵-تجهیزات و وسایل خانه: استفاده از مبلمان و یخچال و تخت و کتابخانه و ماشین لباسشویی در بهترین شکل در فضای خانه
۹-۵-سرگرمی‌های خانه: تلویزیون، تلفن، کامپیو‌تر. خانه‌ی خورشیدی باید امکان خوردن وعده‌های غذایی با دوستان و فامیل را فراهم کند. باید بتوانی در این خانه کیک بپزی و با لذت آشپزی کنی...
۱۰-۵-بالانس انرژی: اینکه این خانه باید در مجموع بتواند مقدار انرژی لازم برای مصارف گوناگون را از طریق خورشید تامین کند و کم نیاورد و هر چه قدر هم اضافه آورد امتیاز مثبت دارد...
۶- «مرگ بر آمریکای جهانخار». «مرگ بر آمریکای جهانخار». این آمریکایی‌های فلان فلان شده از سال ۲۰۱۳ تصمیم گرفته‌اند که سولار دیکتلون را جهانی‌تر برگزار کنند. یعنی در سال ۲۰۱۳یک سولار دیکتلون در آمریکا برگزار می‌شود، یکی در اروپا و یکی در آسیا. واقعن آمریکایی‌ها می‌خاهند که جهان به سمت انرژی‌های پاک برود؟! عجیبٌ غریبٌ. «مرگ بر آمریکا»!
ایران این وسط چه کاره است؟ هیچی. سران وزارت علوم از ایران اسم دانشگاه شهید عباسپور را فرستاده‌اند به چین۲۰۱۳. حالا چرا و چگونه‌اش معلوم نیست. اینکه شریف و تهران و امیرکبیر این وسط هیچ کاره‌اند به ما چه. فقط این وسط پروژه‌ی درس انرژی خورشیدی پیمان و جمعی از دوستانش طراحی خانه‌ی خورشیدی تعیین شده و کم از یک ماه وقت دارند که خاکی بر سرشان بریزند و به همین خاطر پیمان افتاده است به خاندن طراحی‌های دانشجوهای خوشبخت آمریکایی و اروپایی و راهنما‌ها ونقشه‌های کاریشان و این وسط خیلی چیز‌ها می‌بیند و می‌خاند و خیلی چیز‌ها یاد می‌گیرد و سر خیلی چیز‌ها با حسرت نگاه می‌کند و.... مجال اگر بود می‌گوید...

  • پیمان ..

این روزهایمان...

۰۱
ارديبهشت
  • پیمان ..

Unknown

۲۶
فروردين


۸صبح بارانی تهران. دیدنِ برگ‌های سبزِ تازه رسته‌ی درخت‌ها از پنجره‌ی بازِ کلاسِ کنترلِ اتوماتیکِ دکتر حائری. زل زدن به سبزیِ برگ‌ها، سبزی بهاری برگ‌ها و تکان خوردنشان از ضربه‌های ریز قطره‌های باران و خیسیِ قهوه ایِ شاخه‌های درخت‌ها.... زل زدن و زل زدن...

  • پیمان ..

نامه نگاری

۲۴
فروردين

سلام
عصبانی‌ام. هم عصبانی‌ام و هم شرمگین. قصه‌ات را برای آدمی که فکر می‌کردم می‌فهمد تعریف کردم. چرا من باید همچین فکری می‌کردم؟! چون آن آدم ۴تا کتاب خانده بود، باید برایش تعریف می‌کردم؟ نفهمید.  اصلن نمی‌فهمید... سوز و گداز قصه‌ات را نفهمید. نتوانست... نمی‌دانم. بعضی آدم‌ها نمی‌توانند بفهمند. گنجایشش را ندارند. من هم نمی‌توانم بفهمم. همه‌ی آدم‌ها یک چیزهایی را نمی‌توانند بفهمند. اما آدم وقتی یک چیزی را نمی‌فهمد چاک دهنش را می‌بندد و لالمانی می‌گیرد. ولی او... خودش هی چته چته راه انداخته بود و اصلن نمی‌فهمید که بی‌نوایی یعنی چه... فقط یک کوچولو از قصه‌ات را تعریف کردم. تازه پیش خودم فکر می‌کردم شاید بتوانم قصه‌ی خودم را هم تعریف کنم.... نفهمید و همین نفهمیدنش باعث شد که بالا بیاورد. هر چه درونش بود توی صورتم بالا آورد. بهم گفت حالش از من به هم می‌خورد. به تو هم گفت عجب خری هستی با این قصه‌ات... نتوانسته بود بفهمد نتوانستن یعنی چه... مشکلم همین جاست. من دیر عصبانی می‌شوم. زود ناراحت می‌شوم. ولی دیر عصبانی می‌شوم. آن شب هم که این‌ها را توی صورتم بالا آورد عصبانی نشدم. ناراحت شدم و فقط بهش گفتم به کلمه‌هایی که به کار می‌بری یه اپسیلون فکر کن. و کاشکی فکر کند... حداقل فکر کردنش می‌توانست یک عذرخاهی خشک و خالی باشد که آن را هم... بعضی آدم‌ها فقط قر و اطوار می‌آیند. آدمی که هزار تا کتاب خانده باشد اما بلد نباشد ساکت شود... من بعد‌ها عصبانی شدم. باید‌‌ همان موقع عصبانی می‌شدم. باید‌‌ همان موقع هر چه را که شبیه درونش بود می‌زدم توی صورتش... ولی.... حالا هم عصبانیم برای اینکه ساکت ماندم. برای اینکه حرفش را خوردم و یک آخ هم نگفتم. و از تو هم شرمنده‌ام. داستان به فنا رفتنت را نباید به هر کس و ناکسی بگویم... باید برای کسی بگویم که همراه جاده باشد نه کسی که... یادت هست یک بار ازت پرسیدم اگر عصبانی باشی کسی را کتک می‌زنی؟ گفتی نه. گفتم اگر طرف مقابلت مرض داشته باشد و بخاهد با تو دعوا کند و بزن بزن؟ گفتی باز هم نه. گفتی راهم را می‌گیرم می‌روم. گفتم حتا اگر میلیون‌ها تومان از پولت دستش باشد؟ گفتی آره. گفتی می‌روم. گفتی حرام شدن میلیون‌ها تومان پول بی‌اهمیت‌تر است از دهن به دهن شدن... حالا فقط همین گفتنهایت است که رام و آرامم کرده...
هوا به طرز شخمی‌ای گرم است. این روزهای آخر فروردین ماه معلوم نیست چرا این قدر گرم است. دریغ از یک باران کرکثیف و اسیدی در این تهران.... گرما پیرم را درمی آورد. این روز‌ها همچنان مشغول حیران نگاه کردن به زندگی و سوزاندن بیهوده‌ی لحظاتم هستم. انگار کن گرنجروور ۸سیلندری را که می‌تواند به تمام جاده‌ها بتازد ولی کنار خیابان روشن نگهش می‌دارند و‌‌ همان طور که کنار خیابان پارک است در جا کار می‌کند و کار می‌کند تا پایان روز و ۱۰۰لیتر بنزین توی باکش تمام می‌شود. فردایش دوباره ۱۰۰لیتر بنزین می‌ریزند توی باکش و روشن می‌کنند و تا غروب کنار خیابان ۱۰۰لیتر را می‌سوزاند بی‌اینکه از جایش جُم بخورد. نخند. خودم را خیلی تحویل می‌گیرم که می‌گویم گرنجروور؟ باشد. اصلن بگو یک پراید درب و داغان. اصل‌‌ همان بی‌حرکت بنزین سوزاندن است... می‌فهمی چه می‌گویم؟ می‌دانم که باید درسم را بخانم. می‌دانم که باید خیلی کتاب‌ها بخانم. می‌دانم که باید با خیلی آدم‌ها دوست بشوم. می‌دانم که باید جدی باشم و این حالت بی‌انگیزگی را نداشته باشم. اما... دیروز پری روز‌ها داشتم به فرآیند بی‌عطشی فکر می‌کردم. به کمبود شور. به خاستن و نخاستن. بعضی صفات هستند که در آدم به عادت تبدیل می‌شوند. از بس هی تکرار می‌شوند به بخشی از وجود آدم تبدیل می‌شوند. برای من نخاستن به عادت تبدیل شده است. از بس به نخاستن فکر کرده‌ام دیگر خاستنی در وجودم نیست. نخاستن راه حلی بود که برای خیلی از آرزو‌ها و خاسته‌های محال و دشوار یاد گرفتم. نخاستن پاری اوقات حتا صفت برجسته‌ای بود. تو اگر دلباخته‌ی پول و قدرت و زن‌ها و دختر‌ها نباشی، دیگر زن‌ها و قدرت و پول برایت ضعف نخاهند بود. اصلن نخاستن یک جور معنی ضعف نداشتن را دارد. وقتی چیزی را نخاهی وابسته‌ی آن نیستی، برایش حرص و جوش نمی‌زنی، برایش پست نمی‌شوی.... اما اگر نخاستن به وجودت تبدیل شود دیگر هیچ چیزی نمی‌خاهی. نوعی انفعال که با چیزی به اسم عزت نفس مخلوط است وجودت را در بر می‌گیرد. انفعال... بی‌تحرکی... آن قدر که منفعل و باعزت که‌گاه دلت چیزی را می‌خاهد ولی تو نمی‌توانی که آن را بخاهی. نمی‌توانی به سمتش حرکت کنی... نمی‌توانی... و این است مسیر تدریجی نخاستن به نتوانستن... خیلی لعنتی است. نه؟! آدم باید بخاهد. آدم باید چیزهای خاستنی را بخاهد.... ولی چه قدر دیر می‌فهمم من این جور چیز‌ها را آخر؟!
حیرانم. از در دانشکده می‌زنم بیرون و یکهو می‌بینم که پای پیاده رسیده‌ام به چهارراه فاطمی و عرق از هفت بندم جاری است. بعد دوباره غرق در افکار خودم می‌بینم رسیده‌ام میدان انقلاب. به خودم می‌گویم تا میدان حر که راهی نیست. آن را هم پیاده می‌روم و با سر و صورتی غرق عرق وارد مترو می‌شوم و برگشت به خانه. تازگی‌ها به این فکر می‌کنم که این مغازه‌هایی که در مسیر امیرآباد تا انقلاب هستند، تا به حال چند بار به‌شان دقت کرده‌ام؟ تا به حال چند بار واردشان شده‌ام؟ هیچ بار. تا حالا وارد هیچ کدام از مغازه‌های در طول راهم نشده‌ام. جالب نیست؟ تا به حال از هیچ کدامشان خریدی نکرده‌ام. نیازی نداشته‌ام حتم که خرید کنم... به هیچ کدامشان نیاز نداشته‌ام! دقت... الان که اینجا در تاریکی اتاقم نشسته‌ام اگر بتوانم بگویم چه مغازه‌ای کجاست معنی‌اش این است که دقت را داشته‌ام. مگر نه؟ خب. نام می‌برم. لوازم التحریری روبه روی دانشکده اقتصاد. چلوکبابی دالون دراز. نمایشگاه ماشین روبه روی اقتصاد. نمایشگاه ماشین روبه روی فنی. نمایشگاه ماشین بالا‌تر از بیمارستان ارتش. این سه تا را به خاطر این حفظم که گذشتن از کنارشان من را بار‌ها به خیال بازی واداشته. بار‌ها شده که با دیدن ماشین‌های تویشان به رویا فرو رفته‌ام و یکهو دیده‌ام که تا انقلاب رفته‌ام و کل مسیر مشغول این خیال بوده‌ام که اگر من آن ماشین را داشتم... جوراب زنانه فروشی پایین‌تر از بیمارستان شریعتی. ساندوچی هایدا. نان فانتزی. کبابی روبه روی پارک لاله. قلیان سرای پایینش. و.. پسر! خوب یادم هست‌ها... چی می‌خاستم بگویم؟ دقتم خوب است. اما نیاز... من به این مغازه‌ها و خیلی‌های دیگرشان که حوصله‌ات سر می‌رود از نام بردنشان نیازی نداشته‌ام و فقط از کنارشان رد شده‌ام. یک رهگذر تمام عیار بوده‌ام من! می‌دانی چی هست؟ دارم به این فکر می‌کنم که‌‌ همان بهتر که آدم بی‌نیاز باشد و چیزی را نخاهد... به خاطر چی؟ خنده‌ات نگیرد: گرانی. گرانی. گرانی...
راستی. چند روز پیش ممد را دیدم. با پوریا داشتیم می‌رفتیم انقلاب که دیدمش. اولش نفهمیدم. ولی بعد که دیدم خوب نمی‌تواند حرف بزند فهمیدم. فکش را عمل کرده بود. دلم برایش سوخت. فکش را عمل کرده بود و تا ۲ماه فک پایینش حرکت نمی‌کرد. می‌گفت الان یک ماه گذشته و ۷کیلو لاغر شده‌ام. نمی‌توانست غذای جویدنی بخورد... فوق العاده ست این پسر. لذت بخش است... هم صحبتی با او لذت بخش است. بس که آرام است. وقتی باهاش حرف می‌زنی برایت کامل وقت می‌گذارد و هی نمی‌گوید که می‌خاهم بروم و کار دارم. این قدر به حرف هات گوش می‌کند تا خودت خسته شوی و بگویی برو، خدافظ. بعد ۳تایی که به سمت انقلاب می‌آمدیم در مورد ایده‌ی خوردن آدم‌ها حرف زدیم. داشتیم به این فکر می‌کردیم که با این روندی که این دیوث‌ها دارند ادامه می‌دهند، چند وقت دیگر گوشت گاو و گوساله و گوسفند از گوشت آدمیزاد گران‌تر می‌شود. آن وقت این ملت می‌افتند به جان هم و همدیگر را تکه تکه می‌کنند و می‌خورند. خیلی ارزان‌تر درمی آید. تازه بعضی‌ها گوشتشان مسلمن خوردنی خاهد بود! همین الانش هم که به جان هم افتاده‌اند و توی خیابان طاقت ایستادن پشت چراغ قرمز را ندارند دیگر، چه برسد به...
نمی‌دانم. هم چنان نمی‌دانم. نمی‌دانم...
و این ندانستن‌ها. ندانستنِ حتا خاستن یا نخاستن. ندانستن فردای خودم. ندانستن کارهایی که باید بکنم. ندانستن اینکه چه طور باید از دست این حیرانی‌ها‌‌ رها بشوم.... همه‌ی ندانستن‌هایم که دارم زیر بارشان له و داغون می‌شوم...
برای شام صدایم می‌کنند. فعلن خداحافظ!

  • پیمان ..

جاده ی رحیم آباد-سفیدآب-اسپیلی -دیلمان

باید می‌رفتیم می‌چریدیم. اسماعیل گفت که برویم بچریم. به گوسفند‌ها نگاه کرده بود و گفته بود: مگر ما چه کم ازین گوسفند‌ها داریم؟ آن همه راه را آمده بودیم و یکهو بین آن همه کوه، کنار آنجاده‌ی خاکی، رودخانه بود و مرتع وسیع یکدست سبزرنگی که بین جاده تا کنار رودخانه گسترده شده بود و جان می‌داد برای نگاه کردن. نگاه کردن. نگاه کردن. یک دل سیر نگاه کنی و بعد یکهو بزند به کله‌ات ازین همه قشنگی‌اش و بدوی به سمتش و رویش غلط بزنی، غلط بزنی... ولی ما گرسنه بودیم. حال ایستادن نداشتیم. به آرامی لک و لک در جاده‌ی خاکی پیش می‌رفتیم و آب از لب و لوچه‌مان جاری شده بود که اینجا چرا این قدر زیباست؟ خاستم عکس بگیرم. اما قشنگ نمی‌شد عکس‌ها. آنچه را که به چشم می‌دیدیم وسیع‌تر و بزرگ‌تر از کادر محدود دوربین بود...
باک بنزین را تا لبه پرِ پر کرده بودم. روز قبلش صادق اسمس زده بود که عامو پیمان منم اومدم لاهیجان. قرار و مدار گذاشتیم که برویم. بهش نگفتم دقیقن می‌خاهم کجا بروم. یعنی خودم هم نمی‌دانستم. فقط می‌خاستم به دوراهی سفیدآب که رسیدم دیگر وسوسه‌ی راه بالا و آن تونل سیاه کنجکاوی برانگیز نشوم و راه پایین را بروم ببینم به کجا می‌رسد. تیز و بز راندم سمت لنگرود. بعد از کمربندی‌اش راندم سمت لیلا کوه و آن جاده‌ی روستایی پای کوه را رفتم. رسیدیم به پَرِشکوه و باغ‌های پرتقالی که ۲طرف جاده را پوشانده بودند. گفتیم پرتقال بخریم. اسماعیل گیر داد که از مرد‌ها پرتقال نخریم. گفت: مرد‌ها رحم و مروت ندارند. سر گردنه‌ای حساب می‌کنند. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک پیرزن. پرتقال هاش ریز و کوچولو کوچولو بودند. گفت: مزه‌ی قند می‌دهند. خندیدم. گفت: باورت نمی‌شه؟ پوست بکن بخور. پوست کندم و خوردم و عجیب شیرین بود. مرده باد این پرتقال‌های تامسونی که هزارتا بچه‌ی تلخ و بی‌مزه دارند. زنده باد پرتقال‌های آبدار و شیرین پرشکوه!
نمی‌دانم چی شد که خر شدیم و ۱۰کیلو پرتقال خریدیم و انداختیم پشت ماشین و دِ برو که رفتیم. کله کردم سمت کوموله و بعد اطاقور و بعد هم املش و رحیم آباد. به املش که نزدیک شدیم سروکله‌ی جیپ‌های بدون پلاک روسی هم پیدا شد. جیپ‌های روسی. جیپ‌های زمان جنگ که توی تلویزیون نشان می‌داد که نه در دارند و نه شیشه. مدل بالا‌ترین ماشین محلی تویوتاهای زمان جنگ بودند. سروکله‌ی کامیون‌های دوج روسی هم پیدا شده بود. صادق می‌خندید به زشتی این کامیون‌ها. به اینکه چه قدر طراحیشان ابتدایی و زشت است. به اینکه این‌ها کامیون‌های زمان جنگ جهانی دوم هستند که هنوز این دور و بر‌ها رفت و آمد دارند و کاربرد. می‌خندید به قیافه‌ی زشت وبی ریخت کامیون‌ها. باورش نمی‌شد که این‌ها برای خودشان غول بیابانی‌هایی باشند بی‌نظیر. اسماعیل بهش کلیپی را نشان داد که ازین کامیون‌ها برای قاچاق درخت و الوار از جنگل‌ها استفاده می‌کردند. اینکه چطور از رودخانه‌ی خروشان رد می‌شوند و چطور این کامیون‌ها تک چرخ هم می‌زنند!!!...

افتادیم توی جاده‌ی ییلاقی رحیم آباد. درخت‌هایی که شاخه‌‌هایشان را روی جاده انداخته بودند و تونل درختی درست کرده بودند. هنوز روزهای اول فروردین بود و درخت‌ها سبز سبز نشده بودند. سربالایی‌ها و سرپایینی‌ها و پیچ و خم‌های جاده. هوای اوایل فروردین خنک بود و لاک پشت توی سربالایی‌ها آمپرش بالا نمی‌رفت. آبشارهای زیادی که از کوه جاری شده بود و ماشین‌هایی که کنار آبشار‌ها ایستاده بودند و مرد‌ها و زن‌ها و بچه‌هایی که خوش و خندان بودند. کنار یکی از آبشار‌ها ایستادیم و دخل شیرینی کوکی‌هایی که از لاهیجان خریده بودیم درآوردیم. ۳تا آدم گرسنه، به دقیقه نکشیده همه‌ی شیرینی‌ها را بلعیدیم و چند ساعت بعد بود که فهمیدیم عجب خریتی کرده‌ایم که با خودمان خوردنی کم آورده‌ایم... کوه‌های سفیدپوشی که اول جاده ازمان دور بودند لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. رسیدیم به سفیدآب و دوراهی معروفش. هر کسی که بار اول می‌زند به اینجاده توی این دوراهی به سمت تونل سیاه بالادست می‌رود که مخوف‌تر و رازآلود‌تر به نظر می‌آید. چند شب پیش توی یک مهمانی یکی دیگر را دیده بودم که به اینجاده زده بود و او هم به سمت تونل رفته بود. اما راه پایین را رفتم. از روی یک پل آهنی گذشتم و سربالایی خیلی تیزی شروع شد. سمت راستمان بلند‌ترین قله‌ی ایران بعد از دماوند خودنمایی می‌کرد. با ستیغ‌های سفیدش خیلی نزدیک به نظر می‌رسید: علم کوه. کنار جاده ایستادیم و چند تا عکس با پس زمینه‌ی علم کوه و آسمان آبی انداختیم.
جاده کم کم خاکی شد. یک تکه خاکی بود. یک تکه آسفالت بود. به آرامی بالا می‌رفتیم. هنوز جاده ادامه داشت. وقتی خاکی‌ها زیاد طولانی می‌شدند می‌گفتیم برگردیم. ولی آن وقت تکه‌های آسفالته‌ی جاده شروع می‌شد و سرعت زیاد می‌شد و می‌رفتیم. پیچ‌های تند و تیز جاده چالوسی. هوای به شدت خنک. خلوتی... خلوتی... هیچ کس توی جاده نبود...

درخت های فندق

رسیدیم به جایی که درخت‌های فندق با شاخ و برگ‌های کت و کلفتشان از سراشیبی دامنه‌ی کوه بالا رفته بودند و یک باغ فندق را درست کرده بودند. باغ فندقی که اگر کمی مه آلود می‌شد جایی خیال انگیز و وهمناک می‌شد. ولی یک روز آفتابی بود. گنجشک‌ها و پرنده‌هایی که اسمشان را نمی‌دانستم می‌خاندند. ایستادیم. لحظه‌هایی نفس‌‌هایمان را در سینه حبس کردیم که هیچ صدایی به جز صدای طبیعت را نشنویم. هیچ صدایی نبود. بعد از دوردست‌ها صدای اذانی پخش شد. حتم از یکی از روستاهای آن حوالی... ۱۰کیلو پرتقال را درآوردیم و از دامنه‌ی کوه بالا رفتیم و در پناه یکی از درخت‌های فندق نشستیم. ۳نفری با چنگ و دندان پرتقال‌ها را پوست کندیم و تا می‌توانستیم پرتقال خوردیم. ۱۰کیلو پرتقال بود و تمام هم نمی‌شد. از آن طرف هم هیچ خوردنی دیگری با خودمان نداشتیم. ظهر شده بود. ماندیم که برگردیم یا تا ته جاده برویم. خوره‌ی رفتن به جانم افتاده بود و باید تا ته می‌رفتیم....
فکر کنم ۳کیلو پرتقال خوردیم و بعد راه افتادیم... کمی جلو‌تر آسفالت جاده مدام شد و راندن راحت و سریع. به یک دوراهی دیگر رسیدیم. از قهوه خانه‌ی سر دوراهی پرسیدیم که هر کدامشان کجا می‌روند. یکیشان می‌رفت سمت خشکبیجار و یکیشان به سمت دیلمان. راه دیلمان را گرفتیم و رفتیم. از یک نفر دیگر هم پرسیدیم که جاده‌اش چطوری است و خاکی است یا آسفالته؟ گفتند یک ساعت خاکی است و نیم ساعت هم آسفالته. ماندیم سر دوراهی که برویم یا نه؟ شور و مشورت کردیم که اگر بخاهیم برگردیم خیلی راه آمده‌ایم و چند ساعت طول می‌کشد تا برگردیم. بعد راه رفته را برگشتن تکراری است و خسته کننده. برویم دیلمان و از دیلمان برویم سیاهکل. گرسنه‌مان بود. ولی چاره‌ای نداشتیم...
افتادیم توی جاده خاکی. و جاده خاکی برای پراید عذاب عظیم است. به آرامی، لک و لک می‌رفتیم. دیگر توی اینجاده‌ی خاکی هیچ ماشینی نبود. اگر توی جاده‌ی آسفالته هر ۱۰دقیقه سروکله‌ی یک پیکان یا یک نیسان آبی پیدا می‌شد اینجا سکوت مطلق بود. سکوت مطلق و منظره‌های بکر و تماشایی.

رحیم آباد-دیلمان

از کنار چند تا روستا رد شدیم. اسم یکی از روستا‌ها بود روستای امام. کلی خندیدیم که این چه روستایی است دیگر. از چند تا رودخانه گذشتیم. شانس آوردیم که اوایل فروردین بود و هنوز رود‌ها پرآب نشده بودند و و طغیان نکرده بودند و می‌شد رد شد...
به یک دوراهی دیگر رسیدیم. نمی‌دانستیم کدام را برویم. منتظر ماندیم تا یکی پیدا شود و بپرسیم. چند دقیقه صبر کردیم تا سروکله‌ی یک جیپ روسی پیدا شد. نگهش داشتیم. ازش پرسیدیم که می‌خاهیم برویم دیلمان کدام طرف برویم؟ یک نگاهی به پرایدمان کرد و بعد گفت این طرف. بعد تکلیف دوراهی‌های بعدی جاده را هم برایمان مشخص کرد: به هر دوراهی رسیدید، فقط راست. فقط راست.
تشکر کردیم. او هم به سرعت جاده خاکی را رفت و ما هم لک و لک ادامه دادیم.
و بعد به جایی از جاده رسیدیم که دیگر جاده نبود. یعنی داشت جاده می‌شد... بلدوزر‌ها و ماشین‌های راه سازی داشتند راست و ریسش می‌کردند و گلی و ناهموار بود. دلهره به جانم افتاد که یک موقع با این پراید اینجا گیر نکنیم... من خسته شده بودم و صادق پشت فرمان نشسته بود. بلدوزری که وسط جاده بود دید که یک عدد پراید دارد می‌آید. کمی جلو عقب کرد و با هیکل سنگینش جاده را کوبید و بعد از جاده انداخت بیرون و رفت توی باقالی‌های بیرون جاده. از آن تکه‌ی جاده به سلامتی رد شدیم و برایش بوق تشکر زدیم. صادق برایش بای بای هم کرد... کلی خندیدیم. به این فکر کردیم که اگر هم گیر می‌کردیم بلدوزره به راحتی آن تکه از زمین را که گیر کرده بودیم همراه با ماشینمان می‌کند و بلندمان می‌کرد و می‌گذاشتمان جلو‌تر...

موسی کلایه-رحیم آباد- دیلمان

 به موساکلایه که رسیدیم رودخانه‌ی بزرگ دیلمان کنار جاده خودنمایی کرد و آن مناظر مراتع کنار جاده تا رودخانه...
کمی جلو‌تر جاده خاکی تمام شد. یک ساعت تمام توی جاده خاکی رانده بودیم. آسفالت که شروع شدیم هورا کشیدیم. ارتفاع لاهیجان و لنگرود از سطح دریا ۱۰-۱۵م‌تر بود. حالا ما در ارتفاعات ۲۰۰۰متری دیلمان بودیم و هوا خنک و پاکیزه بود و هیچ بنی بشرِ توریستِ آشغال تولید کنی هم دور و برمان نبود...
به اسپیلی که رسیدیم منظره‌ی دهشتناکی روبه رویمان بود. نرسیده به اسپیلی وسط دامنه‌ی کوه یک کارخانه سیمان علم کرده بودند. یک کارخانه سیمان خیلی بزرگ... تا به حال از اینجای اسپیلی رد نشده و این کارخانه سیمان را ندیده بودم. وحشتناک بود. کامیون‌ها پشت سر هم قطاری می‌آمدند و سنگ و کلوخ وارد کارخانه می‌کردند. خونم به جوش آمده بود. کدام کله خر گوساله‌ی مادرخرابی دستور داده بود که اینجا کارخانه سیمان بسازند آخر؟! آن کره خری که دستور داده بود اینجا کارخانه سیمان بسازند از طبیعت هیچ درکی داشته؟ می‌فهمیده که کارخانه سیمان چه قدر آلودگی دارد؟ می‌فهمیده که این هوای پاک غنیمت است؟! تف به آن مادری که تو را زاییده...
به اسپیلی رسیدیم و بعد از جاده‌ی دیلمان سیاهکل برگشتیم. ۶ساعت توی راه بودیم...

 

مرتبط: رحیم آباد-قزوین

  • پیمان ..

نوا...

۲۲
فروردين
بی‌نوایی جلای مرد بَرَد...

بی‌نوایی جلای مرد بَرَد...

بی‌نوایی جلای مرد بَرَد...

بی‌نوایی جلای مرد بَرَد...

بی‌نوایی جلای مرد بَرَد...

  • پیمان ..

کتاب داستان جاده ها. نوشته ی کامران نوراد«در ایرانشهر قهوه خانه‌ای که بشود در آن صبحانه‌ی تمیزی خورد وجود نداشت. یکی از اهالی شهر یک مغازه‌ی ساندویچ فروشی را نشانمان داد که کار قهوه خانه را هم انجام می‌داد.
صبحانه‌ی آن روز فراموش نشدنی بود. صاحب مغازه‌ی ساندویچ فروشی کالباس‌های زرد و رنگ پریده و خیاشورهای سفید کپک زده را در نان لواش بیات و تیره رنگی می‌پیچید و روی پیشخان می‌گذاشت. بعد می‌پرسید که ساندویچمان را با کمپوت سیب می‌خوریم یا گیلاس؟
معلوم شد که در آن مغازه و اصولن در تمام مغازه‌های ایرانشهر نوشابه‌ای وجود ندارد. صاحب مغازه می‌گفت تریلی‌هایی که از مشهد یا کرمان نوشابه می‌آوردند، محموله‌شان را فقط در چابهار تخلیه می‌کردند و در شهرهای دیگر سر راه نمی‌ایستادند. مغازه داران ایرانشهر چند بار خاسته بودند که تریلی‌های نوشابه را به زور متوقف و بارشان را خالی کنند که کار به زد و خورد و ژاندارمری کشیده بود و کسبه‌ی شهر عطای نوشابه را به لقایش بخشیده بودند. ترجیح دادیم که ساندویچ کذایی را خشک بخوریم و هر چه زود‌تر خودمان را به ماشین خودمان و یخدان آب برسانیم...» ص۷۲
@@@
از صخره‌های دارآباد چهارچنگولی بالا رفته بودیم و با ماتحت هم از صخره‌ها سر خورده بودیم و برگشته بودیم و گرد و خاکی بودیم. حمید با پوتین‌های سربازیش و من هم با کفش‌های میرزا نوروزی‌ام. موقع برگشت یکهو گیر دادیم که برویم شهر کتاب نیاوران. خیلی وقت بود می‌خاستم بروم و هی جور نمی‌شد. وارد شهر کتاب نیاوران که شدیم فهمیدیم بین آن همه آدم خوش تیپ و خوش لباس و آن همه کتاب خوشگل مشگل و لوازم التحریر و کاغذکادویی‌ها با تریپ گرد و خاکیمان خیلی تابلوایم. کوچه‌ی علی چپ زدیم و کتاب‌ها را نگاه کردیم. وسط آن همه کتاب فلسفه و رمان‌های خوف و خفن یکهو چشمم خورد به یک کتاب گمنام: داستان‌های جاده...
براندازش کردم. داخل جلدش را نگاه کردم. عکس نویسنده‌اش بود کنار نیسان پاترولش. مقدمه‌ی ناشر هم بود که نوشته بود این کتاب شرح سفرهای دور و دراز کامران نوراد است به نقاط مختلف ایران. درنگ نکردم. بی‌خیال همه‌ی شاهکارهای ناخانده‌ای که می‌شد بخرمشان، برداشتم و خریدمش. خیر سرم باید هر کتاب و فیلم و شعری که جاده‌ای باشد بخورم...
ته کتاب را که نگاه کردم نوشته بود انتشارات پیوسته ناشر کتاب‌های نویسندگان گمنام. شستم خبردار شد که نباید انتظار زیادی ازین کتاب داشته باشم. ولی وقتی شروع به خاندن کردم از صمیمیت و سادگی روایت‌های کتاب خوشم آمد. صفحات کتاب پر بود از جملاتی که به ویرایش نیاز داشتند. حتا در فهرست نویسی کتاب هم همه‌ی روایت‌ها فهرست نشده بودند. یعنی دقت چاپ در حد تیم ملی. ولی روایت‌ها بی‌غل و غش و ساده بودند. به شدت از کامران نوراد خوشم آمد.
چیزی که برایم دوست داشتنی بود این بود که این مرد سفرهای دور و درازش را با یک عدد ژیان شروع کرده بود و با آن ژیان چه جا‌ها که نرفته بود. اصلن آدم غر زدن نبود. غر نزده بود که این ماشین نمی‌تواند. غر نزده بود که یک روز که شاسی بلند خریدم می‌روم مسافرت. یک عدد ژیان فکسنی داشت که هر وقت باران می‌آمد باران از شیشه‌هایش به داخل ماشین نشت می‌کرد. ولی رفته بود. فعل رفتن را با تمام وجود صرف کرده بود. با آن ژیان تا چابهار رفته بود و برگشته بود و ماجرا‌ها ساخته بود برای خودش. بعد کلن ایرانی‌ها به مسافرت به چشم یک کالای لوکس نگاه می‌کنند. سختش می‌کنند. می‌خاهند به بهترین شکل انجامش بدهند. بهترین ماشین. بهترین غذا‌ها. بهترین هوا‌ها. این طرز تفکر کم کم داشت رویم تاثیر می‌گذاشت. ولی این آقای کامران نوراد اصلن این جوری نبود... همینش برایم دوست داشتنی بود. با یک عدد ژیان می‌رفت...
بعد‌ها بود که ون فولکس واگن خرید و بعد‌ها بود که نیسان پاترول خرید و... اینش هم برایم امیدوارکننده بود.
از کتاب «داستان‌های جاده...» راضی بودم. به عنوان یک کتاب خاطره یک روزه تمامش کردم. خود کتاب هم بنده‌ی خدا هیچ ادعایی نداشت. پشت جلدش نوشته بود: «این کتاب، کباب و مرغ و فسنجان نیست. نیمروی ساده‌ای است که مسافران در قهوه خانه‌های کوچک بین راه می‌خورند و روانه‌ی جاده‌های دور می‌شوند...»

داستان‌های جاده... / کامران نوراد/ انتشارات پیوسته/ ۲۴۰صفحه/۵۰۰۰تومان

  • پیمان ..

دیوانه

۱۶
فروردين
  • پیمان ..