به سوی کرمان
ساعت ۶غروب بود که راه افتادیم. سوار بر اتوبوس دوطبقهای که ما را با سرعت حداکثر ۹۰کیلومتر بر ساعت بعد از ۱۴ساعت به کرمان رساند. طبقهی دوم نشسته بودیم و تصویری که از جادهها و خیابانها میدیدم جدید و نو و سرگرم کننده بود. به خصوص اینکه درپوشهای سقفی اتوبوس هم در تمام طول سفر باز بود و آسمان را بالای سرم میدیدم و جاده را هم از ارتفاع ۳ متری رصد میکردم... توی تهران از صندلیها بالا میرفتم و از بالای سقف به خیابانها نگاه میکردم و خوش خوشانم میشد. انگار که بر ماشینی سان روف دار سوار شده باشم. از تهران که خارج شدیم و وارد جادههای کویری شدیم قرص ماه شب چهارده و ستارههای درخشان بودند که از دریچهی سقف دیده میشدند و نرمه باد خنکی که از سقف میوزید. و اگر این دریچههای سقفی نبودند عجیب هوای داخل طبقهی دوم گرم و خفه میشد... نزدیکیهای کرمان بودیم که علی حبیبا یکهو دریچهی سقف را بست و ما هر چه قدر زور میزدیم نمیتوانستیم بازش کنیم. من که دستم به پیچهای تیزش گیر کرد و زخمی هم شد. بعد که توی پلیس راه باغین ایستادیم کمک راننده آمد و دریچه را به راحتی باز کرد. ما هی زور میزدیم تا دریچه را به طرف بالا هل بدهیم و بازش کنیم. در حالی که باید آن را به طرف پایین میکشیدیم. مشتی مهندس مکانیک در یک اتوبوس جمع شده بودیم و عرضه نداشتیم یک درپوش سقفی را باز کنیم...
من و مهدی فقط هفتی هستیم. بقیه همه نهی هستند. به علاوهی ۴-۵تا ارشد.
اتوبوسه خیلی آرام میرفت. توی جاده وقتی به سختی و آرامی از یک بنز ده تن سبقت میگرفت با بچهها کلی جیغ و داد میکشیدیم و البته بیشتر کامیونها و تریلیها از ما سبقت میگرفتند و ما از طبقهی دوم سبقت گرفتنشان را از بالا نگاه میکردیم. ۴تا از ارشدها وی آی پی یعنی همان ردیف اول طبقهی بالا را اشغال کرده بودند و پشتش هم ما بودیم و دید خوبی داشتیم. علی توی اتوبوس تخمه پخش کرد و بعدش چند تا از بچهها آمدند جلوی اتوبوس شروع کردیم به بازی هفت خبیث... بلد نبودم. خیلیهامان بلد نبودیم. ساجد توضیح داد و شروع کردیم به بازی. یک میآوردی نفر بعدی باید یک میآورد وگرنه باید رد میداد. دو میآوردی میتوانستی یک نفر را یک کارت جریمه کنی. هفت میآوردی نفر بعدی باید هفت میآورد در غیر این صورت باید دو کارت جریمه میشد و اگر هفت میاورد نفر بعدیاش باید هفت میاورد و اگر نمیاورد چهار کارت جریمه میشد و الخ... هشت میاوردی جایزه داشت. ده میاوردی جهت بازی عوض میشد. سرباز میاوردی میتوانستی نوع کارت را تغییر بدهی. یا باید هم شماره میگذاشتی وسط یا هم نوع برگه... جالب بود. هر وقت هم تک برگ میشدی باید خبر میدادی در غیر این صورت جریمه میشدی. و من چه قدر سر همین یک ثانیه دیر گفتن تک برگ شدنم جریمه شدم... از یک جایی به بعد هر کس کلمه ی من را به کار می برد جریمه می کردیم...ولی بالاخره شانسی شانسی برنده شدم...
عقب اتوبوس بچههای اراذل اوباش و شوخ و شنگ و پرسرو صدای نهی جمع شده بودند. با خودشان لپ تاپ و اسپیکر اورده بودند و اهنگها ی شاد و تند پخش میکردند و میرقصیدند و اواز میخاندند... هر از گاهی هم میزدند زیر فریاد که آبم مییاد... آبم مییاد بر وزن خابم مییاد و دلشان خوش بود که صدایشان به دخترها که طبقهی اول نشستهاند میرسد و از این بوی فحل بلند شدنهای تازه دانشجویی و تازه دختردیدگی... پانتومیم هم بازی کردیم. از سفسطه تا شازده قجر و کن فیکون و بیگانه را با ادا و اصول اجرا کردیم و خسته شدیم برای خودمان. خابیدن روی صندلیهای اتوبوسه عذاب عظمایی بود برای خودش...