وظیفه!
۱-آرش حال و حوصلهی بحث کردنش را دارد. من ندارم. یعنی یاد نگرفتهام حتا اگر چیزی درست باشد برای حقنه کردنش به دیگران تلاشی بکنم. با راننده تاکسی سر صحبت را باز میکند. راننده نالیده. از جلوبندی ماشین که دفعهی پیش ۷۰تومان آب خورده بود و حالا ۱۶۰تومان برایش آب خورده مینالید. آرش میپرسد: تو انتخابات جمعه شرکت میکنید؟ راننده میگوید: اینا فقط بلدن پزشو بدن. ما کارهای نیستیم. ما مهم نیستیم. هی صبح تا شب از همین رادیوی فکسنی تو گوش من میخونن که وظیفهی تو اینه که بیای رای بدی. بعد من رای میدم. اونا پز میدن. یه عده به پول و خوشبختی میرسن. همهی بدبختی هاش میمونه برای من و امثال من... آرش میگوید: خب رای ندید. برای چی وقتی میدونید کوچکترین اهمیتی ندارید رای میدید؟ یه جور اعتراض. اون وقت این عوضیها هم به اسم من و شما ۱۰۰۰تا دری وری به هم نمیبافن.... راننده چانهاش را میخاراند و میگوید: والا چی بگم؟ شما راست میگی. پسر منم که دبیرستانیه راست میگه. بسیجیه. یعنی الان همهی بچه مدرسهایها بسیجین دیگه. راهپیمایی ۲۲بهمن رو هم رفت. میگه اگه ما نریم رای بدیم آمریکا صاف مییاد میشینه رو تهران. ملتفتی چی میگم؟ شما هم راست میگی. اونم راست میگه. نمیدونم والا.... آرش میگوید: آمریکا کجا بود برادر من؟ آمریکا اصلن سگ کی باشه؟ آمریکا اصلن اختراع خود ایناست... تا بیاید بیشتر توضیح بدهد میرسیم و باید پیاده شویم.
۲-سوار اتوبوسهای بیمارستان شریعتی راه آهن هستیم. پایینتر از میدان انقلاب یک مغازه ستاد انتخاباتی شده. روی شیشهی مغازه اسم طرف را نوشتهاند و پایینش خیلی درشت: دکترای فیزیک هستهای از انگلستان. انگلستانش خیلی تو چشم است. مهدی میگوید: ببین. اگه اپلای کنی فایده ش اینهها. میتونی بگی دکترا از انگلستان. کلی کلاس داره. الان تو بگو دکترا از دانشگاه تهران. کسی پشمم حسابت نمیکنه. اما اینو نگاه کن... میگویم: چرت نگو. مگه تصویب نکردن که کل مدارکی که از انگلیس گرفته شده باطله؟! مهدی میگوید: پس این دروغ میگه. ما بهش رای نمیدیم. بیسواد پر رو اومده برای ما دکترا دکترا میکنه!
بعد توی اتوبوس بلند بلند اسم اساتیدی که دکترایشان را از انگلیس گرفتهاند لیست میکنیم و بهشان میخندیم که با این قانون مجلس از ما هم دیگر بیسوادترند... بعد یک نفر برمی گردد میگوید: یک هفته قبل از شروع ماجرای انتخابات قانون شو خودشون لغو کردن.
گفتم: جدی؟ اینا که ۳هفته قبل انتخابات رفته ن مرخصی و تعطیلات که!
بغل دستیاش میخندد و میگوید: عکسای زمان ناصرالدین شاه و و مظفرالدین شاه و قاجارو دیدی؟ ناصرالدین شاه اون وسط وایستاده و همه به حالت چاکری و نوکری کنارش وایستادن؟ کتابای زمان قاجار رو خوندی؟ اعتمادالسلطنه میشناسی؟ کتاباشو بخون... مسابقهی چاکری و نوکری راه انداخته بودن... حالا اینا رو نگاه کن. شعاراشونو نگاه کن... مسابقهی ولایت مداری راه انداخته ن... اون زمان هم کسی به فکر چیزی نبود. الان هم... همونه به خدا... همه به فکر اینن که خودشونو تو عکس جا کنن...
چیزی نمیگوییم.
۳-روی بورد انجمن اسلامی دانشکده ۲ تا کاغذ آ۳ سفید میچسبانیم و بزرگ مینویسیم: انتخابات مجلس. نظرات شما:
کسی نظری نمیدهد. صبح چسباندیم. عصر که داشتم میرفتم از بین آن همه آدم توی دانشکده فقط ۱نفر نظر نوشته بود: روز جمعه همهی ما پای صندوقهای رای میرویم تا به جهانیان ثابت کنیم که خریت انتها ندارد!