باغ شاهزاده
ارزشش را دارد؟ آیا اینکه هزار کیلومتر از تهران دور شوی ارزشش را دارد؟ اینکه این هزار کیلومتر دور شدن به سمت شمال و غرب و سرسبزی و کوهستان هم نباشد و رو به کویر و بیابانهای بی انتهای ایران باشد، ارزشش را دارد؟ حالا که نگاه میکنم ارزشش را داشته... همیشه وقتی خاستهام از سفری چیزی بنویسم، این سوال و دوراهی توی ذهنم تاب خورده که الان من باید به ترتیب توالی زمان بنویسم یا درهم و برهم و هر تصویر وچیز خاصی که دیدهام و به ذهنم میرسد؟ اگر به ترتیب زمانی بنویسم و بگویم که کی حرکت کردیم و کی رسیدیم و در فلان موقع چه کردیم و الخ، یک تصویر جامع و شامل برای خودم میسازم و یک جور تاریخ نگاری دقیق. اما این جوری خیلی از برجستگیها یادم میرود یا ذکرشان حالت برجستگی پیدا نمیکند... گور بابای نظم و ترتیب.
ارزشش را دارد. سفر که میروی روزها خاصیتشان را از کف میدهند. شنبه و ۱شنبه و ۲شنبه و... برای دنیایی است که تو ازش دل کندهای و آمدهای به سفر که ۳شنبه یا ۴شنبه بودن یک روز توفیری ندارد. وقتی میروی سفر روزها و اسم روزها معنایشان را از دست میدهند و مبدا تاریخی جدیدی توی ذهنت شکل میگیرد و این خودش از عجایب سفر است. پس اینکه من بگویم ۵شنبهای اسفندی بود که راه افتادیم به سمت باغ شاهزادهی کرمان، ۵شنبه بودنش یک حشو خیلی تابلو است. اما اسفندی بودنش، نه. هوای کرمان در اسفند به قاعده بود. نه گرم و نه سرد. و جادهی کرمان به ماهان و بهتر بگویم کرمان به بم از آنجادههای کویری بود. شاید بخشی از آن رویای آمریکایی است که هالیوود در ناخودآگاه ما ساخته است. شاید هم واقعن یک ناخودآگاه جمعی و حس مشترکی از رهایی باشد که آمریکاییها فیلمش را ساختند و مجسمش کردهاند... جادههای کویری...
نور زلال و شدید و مستقیم خورشید. کویری که از ۲ طرف جاده تا افق ادامه پیدا کرده است. تک و توک علفها و خار مغیلان که شنها و خاک کویر را گله گله کردهاند. و جادهای که صاف و مستقیم پیش میرود. صاف و مستقیم امتداد دارد. میرود تا آن دورها که سراب و دریاچهای حتم خیالی انتظارش را میکشد و هرم گرمای آفتاب که همه چیز را پیچ واپیچ میکند. هیچ کسی در جاده نیست. هر از چندگاهی نسیمی است که میوزد. توی فیلمهای آمریکایی قهرمان فیلم سوار بر ماشینی است که سقف ندارد و باد موهایش را افشان میکند و او میرود و میرود. و فقط هم او است و جادهی کویری. و البته همهی جادههای کویری خلوتاند. اتوبوسی هم سوارش بودیم دریچهی سقفش را تا ته باز کرده بودیم و نسیم کویری از همان دریچه توی اتوبوس میزد و نور خورشید هم به چشمهایمان...
سروکلهی باغ شاهزاده وسط همین کویر بیانتها پیدا میشود. تکهای از خاک کویر که به گونهای دیگر است. هوایش خنکتر است. درختهایش زیادند و وسط زردی بیانتهای خاک کویر دیدن تن درختهای این باغ که دارند کم کم جوانه میزنند و کاجها و صنوبرهایش هم که همیشه سبزند... هنوز برفهای روی کوههای تیگران در بالادست باغ ذوب نشدهاند تا حوضهای باغ را پر از آب کنند و فوارههایش را به بالا و پایین بردن آب وادار کنند... ۵۰-۶۰نفر ما هستیم. ۴-۵تا مینی بوس هم جلوی باغ پارکاند. توی باغ که میرویم میفهمیم مینی بوسها برای دخترمدرسهایهای کرمان هستند که آمدهاند اردوی باغ شاهزاده.
گشت میزنیم. آبی که توی حوضها است هوا را خنک کرده. دور باغ میچرخیم. دیوارهای کاهگلی دورتادور باغ. عمارت باغ که با پنجرههای سبک دوران قاجار جالب است. زیرزمینش باز است. میرویم توی تاریکی زیرزمین برای خودمان میچرخیم. خوراک قایم باشک است زیرزمین خنک عمارت باغ شاهزاده. طبقهی اول نمایشگاه عکسهای دوران قاجار است و صنایع دستی کرمان. عکسهای سازندههای باغ و والیهای کرمان در دوران قاجار. عکس ناصرالدوله حاکم کرمان که دستور ساخت باغ را داده. عکس دخترها و زنهای چاق و سبیلوی دوران قاجار که سوگلی حاکمها و پادشاههای دوران قاجار بودهاند. باغ را سال ۱۲۷۶ساختهاند. یعنی ۱۱۴سال پیش... مرتضا مطلق میگفت که وقتی خبر مرگ ناگهانی ناصرالدوله را به ماهان میبرند، بنّایی که مشغول تکمیل سردر ساختمان بود تغار گچی را که در دست داشته محکم به دیوار کوبیده و کار را رها کرده و فرار کرده. به خاطر همین جاهای خالی کاشیها را بر سردر ورودی میشود دید. موقع برگشتن از جای خالی کاشیهای سردر باغ شاهزاده عکس میگیرم. عکس دیدنیها کرمان از کلوتهای کویر شهداد تا ارگ راین و ارگ بم قبل و بعد از زلزله هم هست....
طبقهی دومش را بستهاند. راه پلههایی که به طبقهی دوم راه دارند با دیوار پیش ساخته دیوارکشی شدهاند. همیشه همین طور است. هر مکان تاریخی که توی ایران بروی یک سری درها هستند که بستهاند. یک سری راهروها و اتاقها هستند که تو نمیتوانی ببینیشان. توی هر موزهای که توی ایران بروی از موزهی گلستان بگیر تا نیاوران و سعدآباد تا خانههای تاریخی و همین باغ شاهزاده. همیشه درهایی هستند که به رویت بستهاند. جاهایی هستند که معلوم نیست چرا ممنوعاند... میرویم تا دم دیوارهای راه پلهها. من و مهدی. بقیهی بچهها هم دارند برای خودشان توی باغ فر میخورند. دیوار است. لعنتی دیوار است. توی همان ایوان کنار راه پله میایستیم و از بالا به باغ و حوضهای باغ که طبقه طبقه پایین رفتهاند نگاه میکنیم. عجب ایوانی است لامصب.... منظرهی حوضهای طبقه طبقهی باغ و آسمان آبی بالای سرمان و آن دوردورها کوههایی که از برف تقریبن سفیدپوش هستند و این طرف هم جادهی کویری که از کوهها دور میشود و به سمت کویر بیپایان میرود... قارقار کلاغ. جیک جیک گنجشکها. صدای پرندههایی که اسمشان را نمیدانم. صدای دخترمدرسهایها که جیغ و ویغ میکنند. پنجرهای که از دیوار کناری ایوان باز است. پنجرهی چوبی با نیمدایرهی بالایش... مهدی مینشیند روی صندلی. صندلی کناریاش یک پایهاش شکسته. صندلی آن طرفی خونی است. نمیدانم چرا خونی است. لعنتی. صندلی شکسته را تکیه میدهم به دیوار و با مهدی مینشینیم به نگاه کردن و حرف زدن... حرف زدن... حرف زدن... چه کار کنم؟ سال ۹۱ دارد میآید... آینده دارد میآید... ساجد و شهاب سروکلهشان آن پایین پیدا میشود. بستنی لیس میزنند. نگاهشان به ما میافتد که برای خودمان توی ایوان خلوت کردهایم. میخندند که این ۲تا را نگاه کن تو رو خدا... یک پایهی صندلیام که شکسته انگار به مهدی تکیه دادهام.... میروند. ۲تا دختر با روپوشهای سورمهای سروکلهشان پیدا میشود. ما را این بالا روی ایوان نمیبینند. دبیرستانیاند حکمن. ۲تا پسر هم دنبالشان هستند. کاپشن پوشیدهاند. من و مهدی با تی شرت نشستهایم این بالا. هوا به این خوبی. حتم کرمانیاند. دخترها برمی گردند به پسرها نگاه میکنند. دوروبرشان را نگاه میکنند و یکیشان سریع برمی گردد به پسر تکه کاغذی میدهد و میخندد. دخترها میروند به سمت پشت عمارت. پسرها هم برمی گردند یک طرف دیگر میروند... عجب... آسمان چه قدر آبی است.
ناهار را میرویم قسمت شاه نشین باغ که آن طرفتر و با فاصله از عمارت اصلی باغ است. حجره حجره و پر از اتاق است. حجرهها را کردهاند رستوران سنتی و وسطش هم یک حوض با فواره کاشتهاند و بالایش هم یک چادر به سبک تکیه دولت علم کردهاند. از همان چادرهای تکیهی دولت ناصرالدین شاهی که که عکس شیر و خورشید دارد و بعد کنارههایش نوشتهاند یا حسین و لعنت بر یزید و.... باغ شاهزاده ارزشش را دارد....