درایو
کاری ندارم که درایو فیلم خوبی هست یا نیست. فقط یک جاهایی از فیلم هست که شدیدن فهمیدهام. همان جاهایی که رایان گاسلینگ نشسته است پشت فرمان ماشین و دوربین کاشته شده کنارش روی صندلی کمک راننده. او رانندگی میکند. در خیابانهای سیاه و پرسایهی لس آنجلس میراند. ۴راهها را رد میکند. از این خیابان به آن خیابان میپیچد. و دوربین هر از چند گاهی صورتش را نشان میدهد. آن حالت پشت فرمان نشستنش. آن بیخیالیاش. آن حالت آرامش چشمها و صورتش. آن لبخند نامحسوسی که روی لبهایش نشسته. آن سکوت حاکم بر فضای ماشینش. آن نگاه آرام و خیرهاش به رو به رو. به خیابانها. به جادهها... خوب درک میکردم. یعنی اگر یک چیز فیلم شاهکار باشد همین پشت فرمان نشستنهای رایان گاسلینگ است. رانندگی آدمها خیلی چیزها را در موردشان مشخص میکند. طرز سرعت رفتن و پیچیدن و راه دادن و ایستادن و توقف کردن و خیلی چیزها میتوانند معرف خیلی ویژگیهای اجتماعی راننده باشند. اما توی جاده... به نظر من وقتی راننده میافتد توی جادهای که فقط خودش است و آن جاده و رفتن، بُعد دیگری از وجودش نمایان میشود. وقتی دقایق زیادی فقط رفتن است و راندن، و سکوت در ماشین برقرار است، وقتی دیگر مسابقهی ابلهانهی جلو زدن از دیگران مطرح نیست و فقط باید رفت، دقیقن همان جاها صورت راننده، طرز خیره شدنش به جاده و سرگردانی چشمهایش عمیقترین حالات درونیاش را نمایان میکند. دقیقن همان جا است که آدم خود خودش است. دقیقن همان جاها است که حال و هوای اصلی آدم توی صورتش نمایان میشود. لبخندی اگر باشد زورکی نیست. احساس نفرتی اگر هست حاصل برانگیختگی حضور یک کثافت نیست. غمی در چشمها اگر هست غمی به راستی عمیق است... میفهمی چه میگویم؟! من و بابام زیاد کنار هم نشستهایم. او راننده و من کناردستش یا بالعکس... به هر حال زیاد بوده. بابام این جور وقتها اخم میکند. جدی جدی میشود.. خودم را زیاد نمیدانم... خودم، راستش بستگی به جادهی جلوی چشم هام دارد... نمیدانم... زمستان جاده میطلبد رفیق....
چیزهایی هست که باعث سرخوشی عمیق میشوند. چیزهایی هستند که ته تههای وجود آدم را از شدت لذت قلقلک میدهند. چیزهایی که لذت بخشند. مثلن یک هوای خوب. دوستانی دارم که برای توصیف یک هوای خیلی خوب میگویند هوا ۳کصیه. انگار ۳کصی بودن چیزی یعنی نهایت لذت آوریاش. چرند میگویند. همهشان سگ دریوزهی فرویدند... بعضی هواها جاودانهاند. حسی از همیشگی بودن را به دل آدم مینشانند. همیشگی بودن... من مانده بودم تهران. خانواده رفته بودند و من مانده بودم تنها. از خانه زدم بیرون. به یک پیاده روی طولانی رفتم. هوا ابری بود. از آن ابریهای بهمنی تهران. در پیاده روهای خلوت تهرانپارس گشتم و بعد از بالای خیابان به سمت خانه برگشتم. هوا ابری بود. ولی نه ابری محض. از آن ابریها که خورشید هم گهگاه از پشت ابرها نور روز را زیاد و کم میکند. صبحش باران باریده بود و آسفالت خیابان هم خیس بود و هم خشک. یک جور حالت خنکی و سردی مطبوع. چیزی که هست آن قاب عکسی است که جلوی چشم هام شکل گرفته بود. ابرهای خاکستری بالای سرم بودند. آن انتهای خیابان خورشید از پشت ابرها شیری رنگ به نظر میرسید. خیابان خلوت بود. ماشینی درش پارک نبود. آسفالت از باران صبح گله به گله خیس و خشک بود. نسیمی میوزید و آن پایین پراید مظلومی که اسمش لاک پشت است گوشهی خیابان کپیده بود. برای من هواهای ابریِ این جوری، همان هوای جاودانهاند. احساسی از همیشگی بودن در من شروع شد و بعد احساسی از دلتنگی... باید میرفتم. آن احساس دلتنگی نمیگذاشت آرام و قرار بگیرم... باید میکندم و میرفتم... باید به جاده میزدم... و رفتم...
یک چیزی هست در جادههای مه آلود که همیشگی است. جاودانه است. ته وجودم را قلقلک میدهد. میفهمی؟! آن آبی و خاکستریِ مه که کوهها را در بر گرفته و حالا پایین آمده و خودش را به سطح جاده میمالاند. جادههای مه آلود یادت میآورند که سنگ روح دارد. چشمه روح دارد. درخت و کوه هم روح دارند و روحِ کوه همان مه است... مه روح کوهستان است... چراغهای ماشینهای توی جاده. یک جور مشخص نبودن و ابهام و یک جور احساس خطر شیرین... میفهمی؟!
توی کتابی میخاندم که: "ما خاطرات پررنگ خود را از تجارب خوشایند روی هم میگذاریم و به یاد میآوریم و به این ترتیب مدام در پی فعالیتهای تازهایم و از آنها ارضا نمیشویم. ما اگر بیاموزیم که چنین خاطراتی را مدام بازسازی کنیم دیگر نیازی نیست که در جستوجوی بیپایان لذت باشیم...." راستش این روزها کارم شده است بازسازی خاطرات جادهی مه آلود و راندن و رفتن و زیر باران و برف رفتن. یک جور دلخوشکنک. شاید هم یک جور بازسازی مداوم حس جاودانگی. نه... حالم خوب است. خیلی خوب است. آرام آرامم. بیقرار نیستم. نگرانی... نمیدانم. شاید... خیال بازی میکنم. کیف پول صورتیاش مانده بود توی دستهای تو... برایت تعریف کردم که چه قدر خیال انگیز بوده همین اتفاق کوچولو برایم و برایت که تعریف کردم خندیدی از این همه خیال بازی من... آدمهایی هستند که آزاردهندهاند. مثلن پسرکی که ترم پیش موقع ارائهی پروژهی درسیاش برای نشان دادن اهمیت به صرفه بودن اقتصادی یک پروژه با تمام وجود داد میزد: ما در جهان امروز زندگی میکنیم. جهانی که مهمترین چیزش پول است. پول. پول.... من نمیفهمم این چیزها را... چیزهایی که همه میفهمند و من نمیفهمم یک جور حس خطر و ناامنی بهم میدهند... این روزها حکایتهای پولدارشدنش (رسیدن به آرمانش) متواتر نقل میشود و نمیدانم چرا برایم آزاردهنده است این... این روزها که همهاش خابمان میگیرد و میرویم و توی نمازخانه دراز میکشیم و نگرانیهایمان را میشماریم... همه چیز دارد تمام میشود. راستش دیگر حال و حوصلهی حسرت خوردن ندارم. اصلن یکی از دلایل آرام بودن و خوش بودنم این است که دارم یاد میگیرم حسرت از دست رفتهها و نکردهها و کردهها را نخورم... این روزها مینشینم به بازسازی خاطرات جاودانه... خیلی وقت است که دیگر به خودم فشار نمیآورم. چند وقت است که دیگر خودم را اذیت نمیکنم... چه میگویم من؟ من حالم خوب است...
دیدمش
دیدمت
خوندم باور کن
عب نداره حال نداری جواب بدی
قیافت جلومه