سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

ضدحال

۰۸
ارديبهشت

بد ضدحال خوردم. این که ببینی آدمی دقیقا همان کاری را کرده که تو می‌خواستی بکنی یک جورهایی ضد حال است. عریان شدن این حقیقت است که تو یکتا نیستی. فقط تو نیستی. خیلی‌های دیگر هم هستند، حتا بهتر از تو و بیشتر از تو. شاید هم دارم سخت می‌گیرم. شاید قیاس مع‌الفارق است. ولی ضدحال ثانویه‌اش شاید و تردید ندارد...

می‌خواستم پشت‌نویسی ماشین کنم. یعنی از همان اول که سفید‌برفی را خریدم به فکرش افتادم که در صندوق عقبش را پشت‌نویسی کنم. جمله‌اش را هم مشخص کرده بودم. اعتقاد و باورم بود و از آن باورها بود که فکر نکنم تا آخرش نقیضی برایش پید اشود. ولی شل و ول گرفتم و هی یادم رفت. تا همین الان که یکهو سر زدم به صفحه‌ی فیس‌بوق جواد قارایی. همان مستندسازی که مجموعه‌ی ایرانگردش از عید در حال پخش است و به نظرم کار خوبی است. هر چند یک جاهایی‌اش خیلی از مرحله پرت می‌شود و تصنعی می‌شود. ولی سگش می‌ارزد به 1000تا سریال شبانه‌ی صدا و سیما. به عکس پیشانی‌نوشت صفحه‌اش داشتم نگاه می‌کردم که یکهو ضدحال خوردم. لعنتی. این همان جمله‌ای بود که می‌خواستم پشت‌نویسی ماشین کنم. سردر صفحه‌ی فیس‌بوق همان حکم پشت ماشین را دارد دیگر. همه می‌بینند. همه می‌خوانند... یکی بهتر و بیشتر از من آن جمله را پشت‌نویسی کرده بود!

ولی ضدحال دوم عمیق‌تر بود. من می‌خواستم کاری را بکنم. ولی انجام نداده بودم. تاخیر... شل و ول گرفتن.

آدمیزاد موجود نومیدکننده‌ای است. تاخیر کردن نومیدکننده‌ترین ویژگی‌اش است.

"264سال از زمانی که اولین آزمایش نشان داد که آب لیمو می‌تواند از بروز بیماری اسکوروی جلوگیری کند گذشت تا استفاده از مرکبات در ناوگان بازرگانی انگلیس اجباری شد."

این را جان استرمن توی کتاب "پویایی‌شناسی کسب و کار"ش در باب این که آدمیزاد موجود پر تاخیری است می‌گوید:

"پیش از 1600: اسکوروی (کمبود ویتامین ث) اصلی ترین عامل مرگ و مرگ دریانوردان بود.

1601: لنکستر آزمایشی را اجرا کرد. خدمه‌ی 1 کشتی روزی 3 قاشق آب لیمو می‌خوردند و خدمه‌ی کشتی دیگر نه. تعداد مرگ و میر در کشتی دوم به مراتب بیشتر بود.

1747: دکتر جیمز لیند آزمایش کنترل‌شده‌ای را انجام داد که در آن بیماران اسکوروی تحت درمان قرار می‌گرفتند. آن‌هایی که مرکبات دریافت کردند ظرف چند روز درمان شدند. ولی بقیه‌ نه.

1795: استفاده از مرکبات در نیروی دریایی انگلیس اجباری شد. اسکوروی از بین رفت!

1865: هیئت بازرگانی انگلیس استفاده از مرکبات را اجباری کرد و مرکبات در ناوگان تجاری انگلیس هم اجباری شد."

چرا بین تصمیم تا عمل آدمیزاد یک دره‌ی عمیق فاصله است؟! آقای استرمن نمی‌داند. فقط می‌داند که آدمیزاد در تاخیر کردن شاهکار خلقت است!

  • پیمان ..

بی وقتی?!

۰۸
ارديبهشت

آن روز صبح به این فکر می‌کردم که معلم ورزش‌های دوران راهنمایی و دبیرستانم کدام قبرستانی هستند الان؟ ساعت 3:30 صبح بود و بیدار شده بودم و داشتم آب جوش می‌آوردم و به این فکر می‌کردم که الان چی بپوشم و چی با خودم بردارم که سردم نشود و کی حرکت کنم که دیر نشود. و وسط آن هیر و ویری به یاد معلم ورزش‌های دوران راهنمایی و دبیرستانم افتادم. من ورزش‌های توپی را بلد نبودم. و این در تمام سال‌های نوجوانی‌ام مایع شرمساری‌ام بود. امتحان والیبال دوم دبیرستانم را یادم هست. سرویسی که آن درازقلی زده بود و من باید با پنجه توپ را جواب می‌دادم و اشتباه محاسبه کردم و توپ به جای سرپنجه صاف آمد توی چشم‌هام و نشست روی عینکم و عینکم توی گودی چشم‌هام فرو رفت و هنوز آن حس بی‌عرضگی بعدش که سراپای وجودم را در بر گرفته بود و سر تکان دادن آن معلم لعنتی و پایین‌ترین نمره‌ی کارنامه‌ام یادم است. چشم‌هام ضعیف بود و نمی‌دانستم که واقعا از ضعیفی چشم‌هام است که توپ را نمی‌توانم وارد سبد بسکتبال کنم یا که واقعا من با توپ مشکل دارم. و با توپ مشکل داشتم و دارم و هرگز سراغ توپ نمی‌خواهم بروم.

یا امتحان انعطاف‌پذیری که بدنم خشک بود و خم نمی‌شد و معلمه شروع کرده بود مسخره کردن که ببین پسر 22ساله‌ت که بشه باید عصا دست بگیری...

خوب رفتیم. هوا تاریک بود که از آن تکه‌های سوسولی بام تهران رد شدیم و وارد مسیر شدیم و هنوز آفتاب طلوع نکرده از ایستگاه دوم رد شده بودیم و نرسیده به ایستگاه سوم کنار آن سگ ایستاده بودیم و آب انگور گازدار زده بودیم و به این فکر کرده بودیم که آیا سگ می داند که سگ است؟ خوب می‌رفتیم. پیوسته و بی نوسان. گشتاور از سرعت مهم‌تر است. سرعت حال نمی‌دهد. و کوه جای سرعت و سبقت و رقابت نیست. این‌که تو با یک سرعتی وارد یک سربالایی شوی و با همان سرعت سربالایی را تمام کنی حال می‌دهد. و وقتی به ایستگاه 5 رسیدیم (2ساعت زودتر از آن چه که پیش‌بینی می‌کردم) دوباره یاد آن معلم ورزش‌های لعنتی افتادم. 

ایستگاه 5 تاب داشت. در ارتفاع 3000متری تاب خوردن، آن هم 3نفری با هم، طوری که پایه‌های تاب به لرزه افتاده بود لذت‌بخش بود. سال‌ها بود که تاب نخورده بودم و یکهو یادش افتادم که تاب خوردن را دوست داشت و یکهو به این فکر کردم که می‌توانم بدون او بخندم. ولی وقتی که دارم می‌خندم یکهو یادش می‌افتم و نگران می‌شوم که اگر نتواند مثل من تاب بخورد چه...

برف‌ها هنوز آب نشده بودند کامل. نفسش را داشتیم که به ارتفاع 4000متر برسیم. ولی لباس‌هایش را نه... اتراق کردیم و سگ‌لرز زدیم و صبحانه خوردیم... 

یک مرگیم هست. خودم هم می‌دانم که یک مرگیم هست. این‌که نمی‌توانم جزئیات را خوب بچینم و تصویر بدهم. این که نمی‌توانم گزیده روایت کنم و چیزهایی را بچینم یعنی این که یک مرگیم شده است. 

آن بالا هم به همین فکر کردم. روی زیرانداز نشستم و دفتر یادداشتم را درآوردم و شروع کردم به نوشتم. ولی باز همه چیز نبود. من عقب افتاده بودم. عقب افتاده‌ام. وقایع سریع‌تر و جلوتر از من حرکت می‌کردند و من عقب افتاده بودم. 

سیستم‌های انسانی چند تا ویِژگی شاخص دارند. مقاومت در برابر سیاست دارند. همیشه کارهای تو و تصمیم‌هایت همان بازخوردی را ندارند که تو انتظار داری. هیچ وقت آنی نمی‌شود که تو می‌خواهی. وقایع و تصمیم‌ها غیرخطی‌اند. یک کار کوچک، تغییری بزرگ و شاید مجموعه‌کاری عظیم یک تغییر کوچک بشود و هیچ وقت هیچ چیز متناسب نیست. و این آخری برایم دردناک‌تر است: تاخیرها. عقب ماندن. یکهو حس کردم منی که آن بالا برای خودم به ارتفاع 3000 رسیده‌ام و تاب خورده‌ام، یک سری چیزها برایم اتفاق افتاده‌اند که اصلا فکرش را نمی‌کردم. حس کردم آدمی که آن پایین هفته‌ی پیش قرار شد که دیگر نبینمش، بعد از یک هفته در من واکنش‌ها برانگیخته است و یک هفته خیلی زمان است برای واکنش نشان دادن. یکهو حس کردم حتا الان هم که فهمیده‌ام باز هم نمی‌توانم واکنش نشان بدهم و تصمیمی بگیرم و تاخیرم طولانی‌تر خواهد شد...

هوا سرد بود. اول اردیبهشت بود. ولی هنوز برف‌ها کامل آب نشده بودند و هنوز برای نشستن و استراحت کردن و لذت بردن از هوای ارتفاع 3000متر نیاز بود که به همسفرت بچسبی و از گرمای اصطکاک بدن‌ها بهره ببری...


  • پیمان ..

مهربان

۳۰
فروردين

دهمین دیدار

گفت: تابلوی ون‌تو نساختم.

گفتم: خوب شد که نساختی. و تو دلم گفتم: حتا سگ هم طاقت محبت زیاد رو نداره.

گفت: خودت بساز. قشنگه. یه پنجره‌ی 50 در 70 که باز و بسته شه بخر. دست‌دوم هم می‌تونی بخری. بعد توش یه نقشه‌ی ایران بزن. بعد کلی سوزن رنگی بخر. هر جا که رفتی عکس منتخب‌شو کوچولو پرینت بگیر و با سوزن رنگی بچسبون به اون نقشه و جایی که رفتی. بعد 2  طرف نقشه هم 2 تا ستون بذار. عکسات با هم‌سفرهات، با هم‌سفرت (نگاهم کرد و گفت هم‌سفرت) رو تو اون 2تا ستون بذار. پنجره رو می‌بندی و بعد باز می‌کنی و دنیای خاطره‌ها توی یه قاب جاری می‌شه به سمت‌ت...

گفتم: هر وقت خودمو دوست داشتم می‌سازم.

گفت: خودتو اذیت نکن.

گفتم: تو به من خیلی محبت کردی و من نتونستم جبران کنم.

گفت: خودم خواستم.

گفتم: احساس شرمندگی می‌کنم از بی‌پاسخ گذاشتن محبت‌هات.

گفت: اون پاندوله. همونی که بهت دادم. محبت کردن همونه. من یه ضربه‌ی کوچولو زدم. تو نیاز نیست که ضربه‌رو به من برگردونی. اون ضربه‌ رو به نفر بغلی‌ت منتقل کن. اونم به نفر بغلی‌ش منتقل می‌کنه. و اون به نفر بعدی و همین‌طور تا آخر.... ولی آخرین نفر هم محبت را دریافت می‌کنه اون وقت قشنگ می‌شه. اون‌وقت همگی با هم یه حرکت هماهنگ، یه رقص آروم و یک‌دست رو اجرا می‌کنن.

گفتم: ممنونم. 

و نمی‌دانستم که دیگر چه بگویم.

  • پیمان ..

آقای سفیر

۲۸
فروردين

"آقای سفیر" خواندنی بود. 

هر چند که 50صفحه‌ی آخر را تندخوانی کردم و فقط رد دادم، (مثال رجوع به سازمان‌های بین‌الملی و رفتن به مغازه‌های چلوکبابی و دیزی‌پزی و انتظارها در این صفحات برای بار دوم در کتاب تکرار شدند و به نظرم سوتی بدی بود که 1 مثال دم دستی 2بار تکرار شود... به هر حال کتاب فصل بندی نداشت و همچه مشکلی از فصل بندی نشدن کتاب است!) ولی از کتاب خوشم آمد. از حالت زندگی‌نامه‌طور آن خوشم آمد و یک جورهایی برایم تاریخ 40سال اخیر ایران از زاویه‌ای دیگر بود. نه از زاویه‌ی بیرون از کشور و بی‌طرف و این‌ها. نه، از زاویه‌ی کسی که در خط مقدم بعضی از وقایع مهم این 40سال بوده، بی‌هیچ واسطه‌ای. صفحات اول کتاب به زندگی خانوادگی محمدجواد ظریف می‌پردازد و مهاجرتش در 16سالگی به آمریکا و تمام کردن دبیرستان در آمریکا و تحصیل در مهندسی کامپیوتر و انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا و انقلاب اسلامی و رها کردن مهندسی و ادامه‌ی تحصیل در رشته‌ی روابط بین‌الملل و...

این که ظریف بار اول که رفته سازمان ملل با کاپشن خلبانی می‌رفته و اشتباهات خام جوانی در آن سال‌های اول انقلاب خواندنی بود. خیلی نکته داشت برایم این کتاب. جذاب‌ترین صفحات کتاب برایم یکی کشمکش‌های قطعنامه‌ی 598 سازمان ملل و پایان جنگ ایران و عراق بود. یکی مذاکرات ایران و آمریکا بر سر تعیین حکومت در افغانستان بعد از جنگ افغانستان. یکی مذاکرات ایران و آمریکا در مورد عراق بعد از حمله‌ی آمریکا به عراق و مذاکرات ظریف در مورد مساله‌ی هسته‌ای در زمان دولت آقای خاتمی. هر جا که ظریف در خط اول مذاکره بود کتاب به شدت خواندنی می‌شد. 

عالم بی‌پدر و مادر سیاست را ظریف در این کتاب با حرف‌هایش به جذاب‌ترین شکل ممکن توصیف کرده بود. 

کار دیپلماسی بسیار سخت است. در دیپلماسی باید واقع‌بین باشید و نباید کسی را دوست قلمداد کنید. ضمن این که باید در مقابل همه تظاهر به دوستی کنید. زمانی که می‌خواستند قطعنامه‌ی اول هسته‌ای را علیه ایران تصویب کنند، تصویری از من هست که در کنار سفیر انگلیس می‌خندم. ‌می‌خواستم به آن‌ها نشان دهم که کاری که می‌کنند،‌برای ما آخر دنیا نیست. اما این دلیل نمی‌شود که من او را آدم قابل اعتمادی بدانم یا کار کردن با وی برایم لذت‌بخش باشد. ص 87 و ص 88

کتاب مصاحبه‌ی 380صفحه‌ای با ظریف تصویرهایی شخصی از ظریف را به صورت ضمنی نشان می‌دهد که سر همین از کتاب خوشم آمد. این که محمدجواد ظریف از آن آدم‌های فاصله‌دار است برایم جالب بود. از آن آدم‌ها که فقط تا یک فاصله‌ای آدم‌ها را به خودشان راه می‌دهند و بیش از آن اجازه‌ی نزدیک شدن نمی‌دهند. از آن آدم‌ها که ممکن است 30سال در یک کشوری زندگی کنند، اما حشر و نشرشان با فرهنگ آن کشور در حداقل‌ترین شکل ممکن باشد. (ظریف و همسرش هنوز اسم ادویه‌ها به زبان انگلیسی را بلد نیستند.) این که ظریف تا آخرین روزهای حضورش در سازمان ملل به عنوان سفیر یک سیگاری تیر بوده برایم جالب بود. روزی 3عدد سیگار برگ می‌کشید...

حق گرفتنی است. صفحات مفصلی که ظریف از مجموعه کارهایش برای این که در جنگ ایران و عراق، عراق متجاوز شناخته شود به تو ثابت می‌کند که حق گرفتنی است. حتی واضح‌ترین حقایق هم در نظام بین‌الملل وارونه جلوه داده می‌شوند و ای کاش آدم‌هایی مثل ظریف تعدادشان بیشتر بود... وقتی بعد از همه‌ی آن گزارش‌ها به این افتخار می‌کند که من بودم که باعث شدم عراق متجاوز شناخته شود، به او حق می‌دهی. در نگاه بیرونی شاید بدیهی باشد، ولی نیست. بدیهی نبود و این حق داشت از ما سلب می‌شد. مثل خیلی از حقوق دیگر که سلب شده...

نگاه کردن به آگهی‌های تبلیغاتی دانشگاه دنور هم جالب بود. این که محمدجواد ظریف فارغ‌التحصیل دکترا از دانشگاه دنور است، آن‌قدر برای‌شان مهم بوده که عکس او را در بروشورها می‌زنند. 1 زمانی هم عکس او را می‌زدند و هم عکس کاندولیزا رایس (وزیر اسبوق خارجه‌ی آمریکا). ولی بعد از حمله‌های آمریکا به افغانستان و عراق، دیگر کاندولیزا رایس فارغ‌التحصیل قابل افتخار دانشگاه دنور نبود. ظریف اما... چرا... بود و هست...

ماجراهای ظریف و روزنامه‌ی کیهان و ظریف و خطبه‌های نماز جمعه را هم دوست داشتم. مثال زدنی بودند.

کتاب به چاپ پنجم رسیده. با تیراژ 3000 نسخه. در مقیاس بازار کتاب ایران کتاب پرفروشی است. غربی جماعت وقتی کتابی پرفروش می‌شود چند تا کار انجام می‌دهند. یکی این‌که کتاب را حتما در قطع جیبی و پالتویی و کوچک و ارزان‌تر هم چاپ می‌کنند. و یکی هم این که در چاپ‌های جدید به کتاب ضمیمه اضافه می‌کنند. کتاب آقای سفیر می‌تواند در چاپ‌های جدید ضمیمه‌ی یک گفت‌وگوی مفصل دیگر در مورد روزهای وزارت محمدجواب ظریف را هم داشته باشد. مطمئنا خواندنی و یادگرفتنی و تاریخی خواهد بود...


آقای سفیر, گفت و گو با محمدجواد ظریف/ محمدمهدی راجی/ نشر نی/ 368 صفحه- 15هزار تومان

  • پیمان ..

ممد در آخن

۲۵
فروردين

حفاظت فیزیکی دانشگاه تهران

برایم مهم بودند. کامپیوتری که پایش هفته‌ای 10ساعت کار می‌کرد و ماهی 500یورو درمی‌آورد، تخت‌خواب اتاقش، توالت فرنگی دستشویی خانه‌اش، کتابخانه‌ و لابی دانشگاهش و دختری که در آن سفرش به بلژیک 5ساعت او را در بلژیک گردانده بود برایم مهم بودند. گفت از روزی که برگشتم ایران تا به حال برای هیچ کس این‌قدر که برای شما حرف زدم حرف‌ نزدم. 

و ما چپ و راست ازش سوال می‌پرسیدیم. خودش روایت نمی‌کرد. یعنی آن‌جوری که ما می‌خواستیم روایت نمی‌کرد. باید ازش سوال می‌پرسیدیم تا ازش بیرون بکشیم. تا دست‌مان بیاید که چرا این قدر از آخن راضی است؟

لاغر شده بود. خیلی لاغر شده بود. و صورتش سفید شده بود. نورانی شده بود انگار. وقتی سر خیابان 16آذر از تاکسی پیاده شد اولین چیزی که توی ذوق زد همین لاغر شدنش بود. گفت که توی 1سال 15کیلو لاغر شده‌ام. چون که آشپزی بلد نیستم و 1سال طول کشیده تا به غذاهای آلمانی جماعت عادت کنم. 

آن روز تهران باران می‌بارید. و او در این 1سال تنها چیزی که دیده بود باران بود و هوای ابری و آن قدر آفتاب ندیده بود که سفیدبرفی شده بود برای خودش. 

دانشگاه راه‌مان ندادند. گفتیم که قبلا دانشجوی این خراب‌شده، 50تومنی بوده‌ایم. حالا فارغ‌التحصیل شده‌ایم و می‌خواهیم یک سر برویم تجدید خاطره. آقای حراست گفت که قبل از 3:30 می‌توانیم راه بدهیم. ساعت را نشانش دادم گفتم. 3:15 است. انگار که رشوه بخواهد گفت نه،‌ قبل از 3 می‌توانیم راه بدهیم. قبلا آرزوی شاشیدن به سردر 50تومنی را داشتم. آن لحظه رویای دیگر در ذهنم ساخته شد: یک بولدوزر گیرم بیاید و با بولدوزر از همان 50تومنی شروع کنم به ویران کردن آن نرده‌های سبز لعنتی. کیوسک‌های حراست را هم دانه دانه آتش بزنم و روی آتش‌شان منقل درست کنم و 1 شهر را کوبیده و جوجه با گوجه‌ی اضافی مهمان کنم. کارت گذاشتیم و نشان ننگین حراست فیزیکی دانشگاه تهران را گذاشتیم توی جیب. 

رفتیم توی لابی دانشکده فنی نشستیم و عکس‌های این 1سالش از حضور در آلمان را نگاه کردم. دنبال آن رضایتی بودم که از رفتن داشت. و تنهایی دلچسبش را می‌دیدم. تنهایی آرام و دلچسبش در سرزمینی غریب. 

خوابگاه دانشگاه بهش نرسیده بود و گشته بود اتاق اجاره کرده بود. این‌جوری شروع کرده بودیم به سوال‌پیچ کردنش: 1 روز عادی‌ات را از اولین لحظه‌های بیدار شدنت تا آخرین لحظه‌ی شبت را مو به مو برای‌مان تعریف کن. 

هر ترمش 6ماه بود. 3ماه و نیم کلاس‌ها و 2ماه و نیم ایام امتحانات. و گفت که آلمانی‌ها به شدت درس می‌خوانند. خیلی شدید. گفت که ورودی کارشناسی امسال مکانیک دانشگاه آخن 1400نفر بوده. گفت ولی نصف‌شان به آخر کار نمی‌رسند. نصف‌شان لیسانس نمی‌گیرند. نمی‌توانند بگیرند. بس که سخت می‌گیرند. ولی 1چیزی هست. هر واحدی که پاس می‌کنی ارزش دارد. تو اگر 50واحد هم پاس کنی می‌توانی به راحتی کاری متناسب با آن 50واحد پیدا کنی. و چیز غریبی بود. خودم را تصور کردم که هیچ علاقه‌ی آتشینی به درس‌هایم ندارم. چون که ته تهش می‌دانم که بی‌فایده است. هر چه‌قدر هم که برایم شیرین باشند، به محض فرا رسیدن تکلیف و امتحان ازش بیزار می‌شوم و می‌خواهم بپیچانم... چون که دیده‌ام و می‌دانم که بی‌فایده است.

صبح‌ها دیر بلند شدن، کلاس‌ها را یکی در میان رفتن، ولی ایام امتحان مثل چی درس‌ خواندن. و ممد نمره‌هایش عالی است. ممد هنوز همان ممد دانشکده فنی است. آن‌جا هم سلف دانشگاه مکان دلچسبش است. آن‌جا هم ساعت ناهار می‌رود توی سلف می‌نشیند و چندین گروه از دانشجوها می‌آیند و می‌روند و او هنوز توی سلف نشسته است و دارد با گروه‌های جدید گپ می‌زند. با آن آلمانیه که فرانسه و یونانی هم بلد است عیاق شده است. همو که عاشق فوتبال بود، ولی از جام جهانی بدش می‌آمد. چون که به نظرش جام جهانی جایی است که ناسیونالیسم کشورها اوج می‌گیرد و این نفرت‌انگیز است. انگار نه انگار که 3نسل بالاترش جنگ جهانی به راه انداخته‌اند. با ایرانی‌ها صحبت از دخترها است فقط. صحبت از قدبلندهای خوشگل هلندی... و با آلمانی دیگر فقط صحبت درس و مشق و با آن یکی... 

با هم‌خانه‌ای‌هایش فاصله را حفظ می‌کند. خودمانی نمی‌شود. با آن چینیه توی 1 طبقه است و با او دستشویی مشترک استفاده می‌کند و لعنت به این چینیه که کثیف است. خیلی کثیف است. هیچ وقت دستش را نمی‌شوید و دستشویی‌اش 5ثانیه هم طول نمی‌کشد. تا ساعت 6عصر توی سلف دانشکده به گپ و گفت می‌گذراند و بعد راه می‌افتد سمت فروشگاهی تا خرید کند. کیک و شیری احیانا و یا لباس و خرت و پرتی اگر نیاز هست. بعد از آن را چه می‌کنی؟ به کتاب خواندن می‌گذرانم و اینترنت و دیدن سریال‌های آلمانی برای تقویت زبان آلمانی‌ام و این تلویزیون آلمان چه‌قدر لوس و بی‌مزه و خز است و 100رحمت به این جرثومه‌ی فساد جمهوری‌اسلامی، صدا و سیما که واقعا به تلویزیون آلمان شرف دارد. شوهای تلویزیون آلمان حال‌به‌هم زن‌اند. نایت کلاب و نوشیدنی؟ زندگی شبانه؟ نه بابا. خود آلمانی جماعت هم تا نصف شب سگ‌دو می‌زنند. فقط آخر هفته‌ها و شنبه یکشنبه‌ها مست می‌کنند...

بیمه‌ی اجباری برای همه. خدمات درمانی رایگان برای همه. ماهی 80یورو بیمه می‌دهد و ماهی 250یورو اجاره‌ی خانه و در کل با خورد و خوراک و پوشاک ماهی 650یورو خرجش است و زندگی درویشانه‌ی رضایت‌بخش...

گردش‌های 1 روزه و چند روزه در خاک آلمان و بلژیک. با بلیط مجانی دانشجویی در کل ایالت. شب سال نوی میلادی در کلن. آتش‌بازی و ترقه در حد 4شنبه‌سوری. هر روز اتوبوس‌سواری برای رسیدن به دانشگاه. لابی بزرگ دانشگاه. کلاس‌های درس. عکس‌های سلفی برای گزارش به مادر. گردش یک روز خوب و شیرین در بلژیک. روزی دیگر در پراگ و روزی دیگر در بن. آن روز طوفانی که مجبور شد با 3تا آلمانی مست سوار تاکسی شوند و برای یک مسیر 15دقیقه‌ای 20یورو بسلفند. و روزهای راه رفتن بر تپه‌های تاریخی آخن با افسانه‌ی مسخره‌ی شیطان و خاک تپه...

از چی آخن راضی هستی؟ ازین که ماشین‌ها موقع رد شدن از خیابان نمی‌خواهند تو را بکشند؟ از هوای ابری بارانی همیشگی‌اش؟ ازین که خانه‌هایش کولر ندارند و به خاطر 1ماه گرمی هوا کولر نمی‌خرند؟ از سخت‌کوشی و خرخوانی دانشجو جماعت در آلمان؟ از آرامشی که آخن به تو داده؟ از به کار گرفتن نیمچه مهارت‌هایی که از درس‌ خواندن به دست ‌آورده‌ای؟ از آدم‌های جدیدی که دیده‌ای و می‌بینی؟ از دوست‌های جدید؟ از دخترهای بلوند هلندی؟ از بی‌غذایی و گرسنگی؟ از دستشویی‌های بدون شیلنگ و آب؟ از تنهایی؟

از تنهایی؟... تنهایی... آن ساعت‌های 6عصر به بعد که برمی‌گردد خانه و به اتاق 250یورویی‌اش پناه می‌برد و ساعت‌ها فکر می‌کند و خسته که می‌شود کتاب می‌خواند (یک بار برایم ایمیل زده بود که بار دیگر شهری که می‌شناختم را خواندم و بار دیگر به حمید ایمیل زده بود که مقاله‌های کانت را خواندم...) و خسته‌تر که می‌شود شیر و کیکی به بدن می‌زند و به رخت‌خواب تنهایی‌اش پناه می‌آورد و دوباره فکر می‌کند و می‌داند که فقط خودش است،‌ خودش و خودش و نه کسی دیگر... 

شاید ارزشش را دارد.

  • پیمان ..

استراحت مطلق

۲۲
فروردين

من استراحت مطلق را دوست داشتم. 

کاهانی از معدود کارگردان‌هایی است که در طول عمرم همیشه رفته‌ام سینما و فیلم‌هایش را دیده‌ام. و ازش راضی هستم. به خاطر آن پوچی و تلخی ته ته فیلم‌هایش ازش راضی هستم. 

و از استراحت مطلق هم راضی بودم. برای این‌که در درجه‌ی اول به نظرم سر و ته داشت. اولِ فیلم ترانه علیدوستی را می‌بینیم که دارد خیلی بی‌خیال و ول‌انگارانه در خیابان‌های تهران راه می‌رود. و آخر فیلم هم دوباره همو را می‌بینیم. ولی در آخر فیلم آن طور بی‌خیال و ول‌انگارانه راه رفتنش برایم معنا داشت. خیلی معناها داشت... و سر کار نبودم. 

- تهران مگه فقط مال توئه؟

این جمله‌ای است که اول فیلم ترانه توی دعوایش با شوهرش توی ایستگاه راه‌آهن می‌گوید. استراحت مطلق را دوست داشتم، برای این که تهرانِ این فیلم، برج میلاد و بزرگ‌راه‌ها و کافه‌ها و رستوران‌ها و زرق و برق نبود. همان تهرانی بود که میلیون‌ها نفر تویش می‌لولند. مجموعه‌ای از خیابان‌ها که آدم‌ها می‌توانند تویش از همدیگر فرار کنند. از قضاوت شدن فرار کنند. از حرف و حدیث‌ها فرار کنند. تهران اتاق‌های اجاره‌ای و کارگاه‌های صنعتی و موتورسوارها و آدم‌های بیخود.

یک چیزی بود توی این فیلم که اسمش را می‌گذارم سعی بر مستند بودن. آن جمله‌ی اول فیلم که رضا عطاران و زنش در فیلم واقعا هم زن و شوهرند، نماد این است. سعی بر مستند ساختن. از اینش خوشم آمد. زناشویی، یعنی شکم پر پشم و پیل رضا عطاران توی حمام وقتی به زنش می‌گوید که لباس‌ها را برایم بیاور و با همدیگر بحث می‌کنند.

و ترانه علی‌دوستی... خود ترانه علیدوستی برای دوست داشتن یک فیلم کافی است. چه برسد به نقشی که او بازی می‌کند و نحوه‌ی رابطه‌اش با دیگر آدم‌ها در فیلم: یک زن شهرستانی که شوهر بی‌عرضه‌ای دارد. شوهری که به بهانه‌ی پول درآوردن آمده تهران، ولی هیچ کاری نمی‌کند. و حالا ترانه آمده تهران، آستین‌ها را بالا زده تا خودش کار کند. تا خودش پول دربیاورد. تا بتواند بودن را تجربه کند. برای بقای خودش در شهر یک سپر دفاعی می‌سازد. سپر دفاعی از مردانی که دوست دارند به او کمک کنند. و طوری از آن‌ها بهره می‌گیرد که خودش را به طور کامل در اختیار آن‌ها قرار ندهد و قربانی نشود. 

از مستراحی که کارمند شرکتش است، 10میلیون تومان پول می‌گیرد. ولی پیشنهادش را برای رفتن به آپارتمان او نمی‌پذیرد. مجید صالحی که دوست شوهرش است، برای او خانه‌ی اجاره‌ای پیدا می‌کند. ولی فقط خانه پیدا می‌کند و در اسباب‌کشی به او کمک می‌کند. او قرار است که تنها زندگی کند. و با رضا عطاران دست به تجارت می‌زند. 10میلیون تومان پول را به او می‌دهد و ماهواره می‌خرند تا رضا عطاران آن‌ها را بفروشد و سودش را با هم تقسیم کنند. انگیزه‌های ترانه علی‌دوستی برای رفتن به سراغ هر کدام از مردها مشخص است: پول، حمایت، کار و تجارت.

از آن طرف انگیزه‌های مردهای داستان برای جذب ترانه و همکاری با او هم مشخص است و بنا بر انگیزه‌ها هر کدام ابزار قدرتی هم دارند.

مستراحی یک مرد کارخانه‌دار تنها است. مردی که زیبایی ترانه را می‌خواهد و به عنوان کارمند همه‌جوره با او راه می‌آید و ابزار قدرتش پولش است.

رضا عطاران همراه با زنش،‌ترانه را پناه داده‌اند. وسایل زندگی ترانه در حیاط خانه‌ی آن‌هاست. انگیزه‌ی رضا عطاران از همکاری با ترانه؟ یک جور زنگ تفریح. یک جور فرار از دست زنش که همیشه غر می‌زند و همیشه با او بحث می‌کند. ترانه برای او زنی است که همراهش می‌شود. در کار روزانه‌اش او را همراهی می‌کند و غر نمی‌زند. ابزار قدرت رضا عطاران؟ پیشنهاد کار و تجارت به ترانه. ترانه‌ای که به عنوان یک زن شهرستانی دوست دارد خودش را ثابت کند و بگوید که از شوهرش بیشتر عرضه دارد و می‌تواند کار کند.

مجید صالحی، دوست شوهر ترانه. کسی که سرای‌دار یک کارخانه‌ی تولید کرم خاکی است و یک جایی از فیلم بابک حمیدیان (شوهر ترانه) بهش تیکه می‌اندازد که از 20کیلومتری این‌جا زن رد نمی‌شود. تو زن می‌فهمی چی است؟ او با ترانه میل به حمایت از کسی را دنبال می‌کند. ابزارش نیاز ترانه به یک سرپناه مستقل است.

و شوهر ترانه: بابک حمیدیان. پسری که از کار کردن فرار می‌کند. تن به هر کاری نمی‌دهد. تنبل است و رویای رفتن به کانادا را دنبال می‌کند و توی زندگی‌اش هیچ چیزی ندارد. تنها دارایی باقی‌مانده برای او ترانه و بچه‌اش است. ابزار قدرت او همان بچه است. بچه‌ای که سعی می‌کند با آن ترانه را وادار به برگشتن به دامغان کند. 

انگیزه‌های مردان: زن جوان زیبا، زنگ تفریحی از شر همسر، چشیدن طعم حامی بودن و تنها دارایی زندگی.

و ترانه‌ی آخر فیلم ترانه‌ای است که میان این انگیزه‌ها تعادل برقرار کرده. توانسته با یک سپر دفاعی چند جبهه‌ای خودش را از تسلیم 1 نفر کردن نجات بدهد. آن حالت ول‌انگارانه و بی‌خیالی که باهاش توی خیابان‌های تهران راه می‌رود و خودش را توی شهر گم می‌کند و لذت می‌برد از بودن خودش... 

و حادثه‌ی اول و آخر فیلم... تلخ بود. تلخ و بی‌معنا. چیزی که باعث می‌شود تو فقط فکر کنی...

من ازین فیلم خوشم آمد.


  • پیمان ..

این‌که روز آخر تعطیلات عید به عصر جمعه بربخوری، ته گرفتاری است. از یک طرف زمان به سرعت می‌گذرد و تعطیلات مثل دانه‌های آخر ساعت شنی با سرعتی بیشتر حرکت می‌کند و از آن طرف لختی و سنگینی عصر جمعه خر گلویت را گرفته و نمی‌گذارد هیچ کاری بکنی. تنها شده‌ایم. صبح خاله و رضا و وحید و مجید سوار اتوبوس شدند رفتند ولایت‌شان. 2ساعت پیش هم آرش و اسماعیل خداحافظی کردند و رفتند. آرش دلش نمی‌آمد برود. می‌گفت چه عجله‌ایست؟ اسماعیل می‌گفت بلیط گرفته‌ایم و اتوبوس‌های آرژانتین سر وقت حرکت می‌کنند. خداحافظی کردیم و آن‌ها هم رفتند. و خانه یکهو خلوت شد. 

ازین که فردا باید بروم دانشگاه غمم گرفته. ایمیل پیک شادی درس برنامه‌ریزی تصادفی هم آمده. استاد گرامی خیلی راسخ ایمیل فرستاده که: "با سلام، پیرو ایمیل قبلی مبنی بر امکان ارسال تمارین سری اول به ایمیل اینجانب بدینوسیله آدرس ایمیل درس برای ارسال تمارین اعلام می گردد. بنابراین از ارسال تمارین به  ایمیل اینجانب خودداری نمایید و حتما پس از ارسال به آدرس فوق تاییدیه دریافت بگیرید." هیچ کدام از تمرین‌ها را ننوشته‌ام. روز اول عید ایمیل فرستاده بود که تمرین فلان و فلان و فلان را حل کن. انداختم پس گوش که بعد از مسافرت می‌نویسم. بعد از مسافرت هم مهمان‌ها آمدند و گفتم بعد از مهمان‌ها می‌نویسم و حالا عصر جمعه شده و مهمان‌ها همه رفته‌اند و من تمرین آن درس لعنتی را بنویسم؟! حوصله‌ی کلاس رفتن و درس‌ها را ندارم و نمی‌دانم چه‌طور باید وارد سال 1394 بشوم... ایمیل حامد هم قبلش آمده بود که پاورپوینت‌های ارائه‌ات را آماده کن. این یکی کمی، خیلی کم پول تویش دارد. ولی باز هم حوصله‌اش را ندارم. چرا باید برای پول درآوردن این‌قدر زحمت کشید آخر؟ یعنی هستند آدم‌هایی که برای‌شان پول در آوردن به راحتی و لذت آوری و شادی بخشی یک مسافرت دور باشد؟ 94 سالی است که باید پول در آورد. به هر قیمتی شده. این را توی دفترچه‌ی جدیدم ( که مثل دفترچه‌ی قرمز قبلی‌ام کوچک نیست) نوشته‌ام و مانده‌ام که چطور به آن عمل کنم. 

خبرهای سایت‌ها و فیس‌بوق را بالاپایین می‌کنم. فیلم‌های استقبال از محمدجواد ظریف و تحلیل‌ها در مورد آشتی ایران با دنیا و موفقیت مذاکرات هسته‌ای و رفع تحریم‌ها. پست‌های پر از احساسات دوستان فیس‌بوقی. رد دادم و به این فکر کردم که چه‌قدر زندگی من بعد از این تفاوت پیدا خواهد کرد؟ آن‌هایی که دیشب جمع شده‌اند جلوی سردر باغ ملی توی خیابان امام خمینی و شعر "سر اومد زمستون" را هم‌خوانی کرده‌اند و فیلمش را توی فیس‌بوق گذاشته‌اند، چه‌قدر آدم‌های باحال و دوری هستند... بعد ازین چه تغییری خواهم داشت؟ می‌توانم به اندازه‌ی نیازهایم پول دربیاورم؟ می‌توانم لذت‌های بیشتری از زندگی را بچشم؟ می‌توانم رهاتر و آزادتر و کم‌تر محافظه‌کارانه‌تر زندگی کنم؟ می‌توانم از زندگی توی تهران کمتر آزار ببینم؟ می‌توانم تن زنی پاک را لمس کنم؟

دلم خواست به کسی زنگ بزنم. حال مفصل حرف زدن نداشتم. به هر کس زنگ بزنم باید تبریک عید و تو چه می‌کنی من چه می‌کنم و کجایی پسر، نیستی و این‌ها بگویم و بشنوم و آخرش هم حس لختی و سنگینی در من از بین نرود. بی‌خیال شدم.

نشستم 10صفحه‌ی آخر کتاب things fall apart را هم خواندم. بد تمام شد. آن‌جوری که دلم می‌خواست تمام نشد. دوست داشتم آخرش اوکنگوو بزند پسر تنی خودش را هم بکشد و بعد خودکشی کند. توی قسمت اول کتاب زده بود پسر ناتنی خودش را کشته بود و بعد پسر پیر روستا را کشته بود. آخرش اگر پسر خودش را هم می‌کشت تا 3نشه بازی نشه‌ی خوبی می‌شد.1 کتاب انگلیسی دیگر هم خواندم و بعد به ردیف کتاب‌های انگلیسی توی کتابخانه‌ام نگاه کردم. به این فکر کردم که کدام‌شان را بخوانم؟ عشق در سال‌های وبا؟ ترجمه‌ی فارسی‌اش را نخوانده‌ام و مثل این‌که صحنه‌های سانسورخور زیادی هم داشته. بخوانم؟ دست می‌گیرم. ریز است. فونتش ریز است. چشم‌هایم ضعیف شده‌اند. تا کی چشم‌هایم ضعیف و ضعیف‌تر شوند آخر؟ قبلا شماره عینکم بالا می‌رفت و حالا متوقف شده و آستیگماتمم بالا می‌رود. لعنتی. بعد با این سرعت لاک‌پشتی مگر من چه‌قدر وقت دارم که رمان بخوانم؟ اوه. لعنتی. تمرین‌های تحقیق در عملیات هم مانده. آخر روز اول بعد از تعطیلات آدم این همه تمرین تحویل بدهد؟

سفرنامه‌ی تب‌بس مانده. باید بنویسم؟ لزومی دارد به مستندسازی با این همه جزئیات؟ توی سفر احسان دفترچه‌ام را نگاه کرد. توی فهرست تصمیم‌های سال 94م، شروع کار بر روی کتاب جاده هم بود. ایده جمع کردن فقط. خیال‌بازی. این طرز نوشتنم مستندسازی است. ایده جمع کردن برای خیال‌بازی نیست. ولی دیگر شروعش کرده‌ام. کاری که شروع می‌کنی باید تمام کنی. وگرنه سنگینی‌ تمام نکردنش شانه‌هایم را خرد می‌کند. ولی الان حال ندارم. زبان روایتش را پیدا نکرده‌ام. زبانش را اگر پیدا می‌کردم برایم جذاب می‌شد.

نامه بنویسم؟ حال ندارم.

ای شب پانزدهم فروردین، نیا. ای صبح پانزدهم فروردین، مکن. مکن ای صبح طلوع...


  • پیمان ..

بوی زهم تهران

۱۱
فروردين

هر چه‌قدر که رفتن خوب باشد, برگشتن نفرت‌انگیز است. هر چه‌قدر که رفتنت دورتر باشد, برگشتنت تیزی دردناک بیشتری دارد. برگشت به شهر را از قهوه‌ای شدن ابرهای توی آسمان حس کردم. از به خاطره پیوستن آسمان به شدت آبی. از به خاطره پیوستن آسمان پرستاره‌ی شب. از همان‌جا بود که عصبانیت درونم شروع شد. حرفی نزدم. به راندن ادامه دادم. از کیا اپتیمایی که بی‌امان دادن به کنار رفتنم چسبانده بود در ماتحت ماشینم فهمیدم که دارم به تهران نزدیک می‌شوم. کیلومترها دورتر همچین ماشین‌های سوسولی حرام‌لقمه‌سواری پیدای‌شان نبود. رهای رها در جاده می‌راندم و کسی نبود. و بعد توی پمپ بنزین استراحتگاه کنار اتوبان... 

ایران سرزمین پوشیده‌ای است. در نگاه اول بیابان و برهوت محض است. یکنواخت و بی‌هیچ حاصل و جذابیت و تماشایی. ولی... 5روز تمام به سختی کوشیدم تا لایه لایه حجاب‌هایش را پس بزنم و به بلورهایی از پوستش رسیده بودم که ارزش تمام رنج‌ها را داشت. 5روز بی‌خیال دنیا شده بودم. اصلا از زندگی پرت شده‌ بودم. برایم هیچ خبری از دنیای بیرون اهمیتی نداشت. فقط سعی و تلاش می‌کردم که حجاب از سر ایران بردارم و کار سختی بود و بعد از 5روز دیگر عادتم شده بود. باید سختی بکشی. باید در نگاه اول هیچ چیز معلوم نباشد. ولی در آن استراحتگاه کنار اتوبان یکهو بوی تهران را با غلظت تمام حس کردم و بهم برخورد. آن‌ها مسافرهای جاهایی که ما رفتیم نبودند. آن خانمی که ساپورت با مانتوی جلو باز پوشیده بود و چاک لای پاهایش به صورت خطی صاف معلوم بود, هیچ چیز پوشیده‌ای نداشت. آن یکی خانم که آرایش صورتش تکمیل بود و این یکی... اصلا همچه چیزهایی یادم رفته بود. بخش خیلی زیادی عادت است. بعد از 5روز عادت به ندیدن در نگاه اول, یکهو دیدن آدم‌هایی که دوست نداشتند پوشیده باشند, دوست نداشتند رازآلود باشند, دوست نداشتند کشف‌کردنی باشند گلویم را سوزاند. به شهوت جاری و عیان در شهر داشتم نزدیک می‌شدم و این داشت بدجور ملولم می‌کرد.

دیگر حوصله‌ی آهنگ‌های تند را نداشتم. سوار ماشین که شدم گفتم که دیگر ازین آهنگ‌های کاف‌شعر نگذارید که حوصله‌اش را ندارم. اسماعیل برگشت تیکه انداخت که این چه‌ طرز صحبت‌کردنه؟ و تیکه‌اش برمی‌گشت به شکایت 2 روز قبل من سر یک سری چیزهای دیگر و همین عصبانی‌ترم کرد. پدال گاز را تا ته فشردم و از بین 5-6 تا ماشینی که داشتند از استراحتگاه بیرون می‌آمدند لایی کشیدم و وارد اتوبان شدم. میثم ناراحت شد که چه وضع رانندگی است. ولی واکنش طبیعی من به تمام ماشین‌هایی بود که بوی تهران می‌دادند.

می‌خواستم بروم به کتابخانه‌ی کامبوزیا توی زاهدان. فرصت نشد. رسیدن به زاهدان وقت فراخ‌تری می‌‌خواست. (این وقت فراخ‌تر کی می‌رسد؟!) خود کامبوزیا برایم آدم عجیب و غریبی بود. از آن آدم‌ها که رفته‌اند و برنگشته‌اند. آدم باسوادی بود. ولی توی شهرهای بزرگ که 60-70سال پیش برای آدم‌های باسواد بهشت بود نماند. از شهر بیرون زد. حتا زاهدان هم نماند. کتاب‌هایش را برداشت رفت توی بیابان‌های دور چشمه‌ی آبی پیدا کرد و کنارش کپری راه انداخت. بعد زن ستاند و ایل و طایفه درست کرد. 10-12نفر زن ستاند و کلاته‌ای برای خودش مستقل راه انداخت. با یک عالمه کتاب و مزرعه‌ای که خورد و خوراک خودش و خاندانش را از آن تامین می‌کرد. آدم عجیبی بود. به دور از شهر در بیابان‌ها کتاب می‌خواند و با زن‌هایش به کشف و شهود می‌پرداخت ...

  • پیمان ..

از مهارت‌ها

۱۰
فروردين

از مهارت‌های زندگی در ایران رشوه دادن است. مقدار پولی که تو به یک مجری قانون می‌دهی تا کارت وارد بوروکراسی احمقانه نشود و مقداری سرراست‌تر و سریع‌تر پیش برود. رشوه دادن به معنای کج و کوله بودن کار تو نیست. تو کارهایت را به استانداردترین شکل ممکن هم که انجام داده باشی، باید سلسله مراحل بی‌شماری را بگذراند تا به سرانجامی برسد(سرانجامی که شاید هیچ وقت فرا نرسد)، یا قانون‌های من در آوردی بی‌شماری پیدا می‌شوند که کارت را محکوم کنند و خب قانون های ایران طوری هستند که تو همیشه یک کوچولو مجرم و جنایت کاری.

و من هنوز که هنوز است این مهارت را یاد نگرفته‌ام. زبان به خصوصی دارد و آداب گویا شیرینی که هر وقت برای اهلش تعریف می‌کنم برایم رمزگشایی می‌کنند و پی می‌برند که من چه موجود احمقی هستم.

از اداره‌ی ثبت اسناد قوه‌ی قضاییه آمده بودند برای متراژ خانه. کسی توی ساختمان نبود و من را فرستادند که برو باهاشان. مدارک را نشان بده و کمک دست‌شان باش. آقایان مهندس اداره‌ی ثبت آمدند و 3ساعت تمام مشغول متراژ کردن خانه شدند. من هم همین جوری کنارشان ایستاده بودم و هی از خودم می‌پرسیدم این‌ها چرا این دیوار را 4بار اندازه می‌گیرند؟ این‌ها چرا می‌گویند که شما کار بدی کرده‌اید که مرز ساختمان‌تان با خانه بغلی را از پشت بام پوشانده‌اید، ما نمی‌توانیم الان این دیوار را دقیق اندازه بگیریم؟ این‌ها چرا می‌گویند خانه‌ی شما 30سانتی‌متر از طول 20 سانتی‌متر از عرض نسبت به نقشه‌ی پایان کار شهرداری کسری دارد؟ الان این سرامیک‌ها را که بشماریم اندازه درست است که! نمی‌فهمیدم. حوصله ی بحث کردن هم اصلا و ابدا ندارم. بعد از دقیقا 3ساعت خسته شدند. من هم خسته شده بودم. گفتند هفته‌ی دیگر باز هم می‌آییم. بقیه هستند ان‌شاءالله دیگر؟ گفتم آره. هفته‌ی بعد فهمیدم که بندگان خدا الکی می‌گفتند 10متر خانه‌تان کوچک است که شیرینی بگیرند. 

نوربالای ماشین روبه‌رویی و چرخیدن انگشت راننده پشت فرمان یعنی پلیس ضدحالی نزدیک است. برایم این اتحاد بین تمام راننده‌های توی جاده جالب بود. جاده‌ی فوق‌العاده خلوتی بود و به طور متوسط هر 5دقیقه تو ماشینی را از روبه‌رو می‌دیدی. یعنی دبی عبوری از جاده در این حد کم بود و ازین نوربالاها بعد از 20دقیقه تو به پلیس مکار می‌رسیدی و هیچ گزکی هم به دستش نمی‌دادی. جاده مستقیم و خلوت بود و من که 120کیلومتر بر ساعت داشتم می‌رفتم حکم لاک‌پشت جاده را داشتم و هر 5دقیقه ماشینی با سرعت 150-160 و بالاتر از کنارم ویژژی عبور می‌کرد. دم غروب بود و از شانس مزخرفم از روبه‌رو هیچ ماشینی نیامد و در تاریک‌‌روشنای غروب یکهو دیدم یک نفر عین بز کله را انداخته دارد می‌آید وسط جاده. نوربالا زدم. از کنار جاده ماشینی نوربالا زد و شصتم خبردار شد که آقای پلیس مکار خفتم را گرفته است. هایلوکس بود. از آن هایلوکس‌های دشت‌های شرقی ایران. آن لحظه ازش نپرسیدم که آقای پلیس هایلوکس‌دار تو با این ماشینت می‌توانی 4تا قاچاقچی خفت کنی. من را با یک عدد سمند هم می‌توانی خفت کنی. چرا باید هایلوکست را عوض مبارزه با اهلش صرف خفت کردن من یک لاقبا کنی؟ نگفتم. نگهم داشت و مدارک خواست و گفت چرا داری 120تا می‌روی؟ گفتم تا 10 کیلومتر جلوتر و 10 کیلومتر عقب‌تر من هیچ بنی‌بشری نیست. گفت چرا 150تا نمی‌ری پس؟ گفتم یک سرعتی می‌روم که رو ماشین کنترل داشته باشم خب. گفت پیاده شو. من را برد پیش ماشینش و حال و احوال کرد و پرسید کجاها رفتی و از کجا آمدی و دختر بلند کردی یا نه و دانشگاه کجا می‌ری؟ شریف پولیه؟ گفتم نه. دولتیه. گفت یعنی شهریه نمی‌دی؟ گفتم نه. گفت باشه. بیا اینم جریمه‌ت. به خاطر سرعت جریمه‌ت نمی‌کنم. کمربند عقب نوشتم. چون پسر خوبی هستی! 15هزار تومن جریمه را دستم گرفتم و بعد که برای هر کس گفتم که پلیسه آدم خوبی بود و یک سری سوال‌های بی‌ربط پرسید و آخرش جریمه‌ام نکرد، گفتند خله. 5تومن بهش عیدی می‌دادی کارت حل می‌شد!

نمی‌دانم. هنوز مانده تا بزرگ شوم.

  • پیمان ..

بازنشسته

۲۷
اسفند

هر چه که نداشت، غرور را خوب داشت. 

آن قدر مغرور که هیچ وقت، توی هیچ جاده‌ای من را محتاج کمک غیر نکرد.

خاطرات خوبی داشتیم با هم. خوش گذشت.

  • پیمان ..

دکتر رسول حجی

دیروز حالش خوب نبود. 

می‌گفت فردا قراره برم تست ورزش بدم. تا هفته‌ی پیش هم حالم خوب بودها. هفته‌ای 2-3بار پیاده‌روی تند می‌رفتم. ولی از دیروز بی‌حالم. نمی‌تونم وایستم. دوست دارم فقط بشینم. دوست دارم بشینم بگیم بخندیم. ولی حوصله‌ی دویدن ندارم. شاید باید شما دعا بخونید من انرژیم زیاد بشه. یا این که برم آمپول ب12 بزنم انرژیم زیاد شه. فکر کنم آمپول بزنم بهتر باشه. بهتر می‌شم.

دیروز به این فکر می‌کردم که او در انتهای خط ایستاده است. آن‌قدر انتها که به طنز رسیده است. 

به‌دست آوردن واریانس تعداد مشتریان در صف‌ها در سرتاسر جهان به نام او ثبت شده. مقاله‌ای که در مورد سیستم‌های صف و فرمول لیتل نوشته جزء 20مقاله‌ی برتر نیم‌قرن اخیر در زمینه‌ی تئوری‌ صف است. لیسانس مهندسی شیمی دانشگاه تهران و فوق لیسانس و دکترا از برکلی. شاگرد وولف. رفیق راس. همه‌ی آن‌هایی که کتاب های صف و نظریه‌ها را نوشته‌اند یا همکارش بوده‌اند، یا رفیقش یا استادش. ازین منظرها رودست ندارد. کلیشه است اگر بگویم هیچ کدام این‌ها به هیچ جایش نیست. از همه‌ی این‌ها رد شده و به طنز رسیده است. به جایی رسیده است که وقتی می‌خواهد درس بدهد، نکته‌های درس را به دو شیوه ارائه می‌دهد: شیوه‌ی لُری و شیوه‌ی ریاضی. می‌گوید وقتی بیان لُری چیزی را فهمیدی آن‌وقت است که می‌توانی ریاضی‌اش را هم بفهمی. آن قدر به طنز رسیده که وقتی حالش خوب نیست، وقتی که پیری امانش را می‌برد و نمی‌تواند درس را ادامه بدهد از دعاهای ما و آمپول ب12 حرف می‌زند.

دیروز حالش خوب نبود. وقتی آمد توی کلاس گفت امروز رفته‌ام آزمایش چی‌چی‌گرافی. الان بدنم پر از رادیواکتیو شده. بچه‌های زیر 12سال از کلاس برن بیرون که براشون خطرناکم!

درس زیاد نداد. 1ساعت فقط. بعد نشست و قصه برای‌مان گفت. از "سیر عمومی جهان بشریت به سوی پیشرفت و ترقی است" شروع کرد. جمله‌ی کلیدی همیشگی‌اش. 

می‌‌گفت انشایم خوب نبود. توی انشا افتضاح بودم. دبیرستان هم که رفته بودیم باز هم انشا داشتیم. نمی‌دانستم چه کار باید بکنم با این درس لعنتی انشا. گفتند کتاب بخوانم خوب می‌شود. من هم یک کتاب در مورد قیام مردم تبریز و شیخ محمد خیابانی دم دستم بود شروع کردم به ورق زدن. حوصله نداشتم بخوانم. یک جا یک عکس از شیخ محمد خیابانی بود که زیرش جمله‌های سخنرانی‌اش را نوشته بودند. اولین جمله این بود: سیر عمومی جهان بشریت به سوی پیشرفت و ترقی است. این جمله رفت توی مخ من. از آن به بعد هر انشایی که می‌نوشتم این جمله را توی آن ربط و بی‌ربط به کار می‌بردم. مثلا انشا در مورد فصل بهار بود می‌نوشتم. بهار فصل رویش مجدد درختان است و سیر عمومی جهان بشریت به سوی پیشرفت و ترقی می‌رود... اصلا من این جمله را که می‌نوشتم بقیه‌اش هم ردیف می‌شد. آن موقع‌ها دانشگاه‌ها هر کدام برای خودشان امتحان داشتند. تو امتحان ورودی دانشسرا هم انشا داشتیم. آن‌جا هم این جمله را نوشتم. نمره‌ی انشایم از آن به بعد خوب شد.

توی زندگی هم همین است. جمله‌ی کلیدی را باید پیدا کنی. وقتی جمله‌ی کلیدی را پیدا کردی دیگر نیاز نیست که دست و پا بزنی. خودش می‌آید. خودش ادامه پیدا می‌کند...

بعد گفت: ولی واقعا سیر عمومی جهان بشریت به سوی پیشرفت و ترقی است؟ 

شک کرد. گفت دیروز تلویزیون داعشی‌ها را نشان می‌داد. داشتند موزه‌ها را خراب می‌کردند. چیزهایی که از 1000سال 2000سال پیش باقی‌ مانده بود خراب می‌کردند. مسیحی‌ها و شیعه‌ها را سر می‌بریدند. بچه‌ها را جلوی پدر و مادرشان می‌کشتند. پدر و مادرها را جلوی بچه‌های‌شان می‌‌کشتند. سیر عمومی جهان بشریت به سوی پیشرفت و ترقی است؟

دیروز حالش خوب نبود. حرف‌های آخرش تلخ و مستقیم شده بود. یک جور حس می‌کردم انگار کورت ونه‌گات نشسته جلویم و کتاب مرد بدون وطنش را برایم می‌خواند. با همان طنز و با همان تردید حرف می‌زد. آخرش گفت من زندگی ام را کردم. روزگار خوشی را دیدم. دنیا در زمان من جای خوبی بود. استادهای دانشگاه‌‌ها هم مهربان بودند. با آدم رفیق می‌شدند. مثل استادهای الان اخمو نبودند. جهان این جوری نبود. ولی بعد از من چه؟ واقعا بعد از من هم خوب است؟

  • پیمان ..

بریم

۰۸
اسفند

- باید چی‌کار می‌کردم؟

- نمی‌دونم. شاید باید ادامه می‌دادی. تجربه‌ش خوب نبود؟ شاید هم کار درستی کردی. نمی‌دونم.

- تو هیچ وقت لمسش کردی؟

- نه.

- جفت‌مون کبریت بی‌خطریم.

- 2بار گریه کرد. یه چیزی به من می‌گفت که لمسش کنم. شونه‌هاشو بگیرم بگم پاشو گریه نکن. ولی جلوی خودمو گرفتم.

- یکی بود توی من که نذاشت. الدنگ عوضی مزاحمه. الدنگ عوضی منو وادار کرد که به آخرش نگاه  کنم. به این نگاه کنم که بعدش بعدش بعدش... بهم گفت تو این همه سال کاری نکردی، برای چی الان؟ نمی‌دونم کیه چیه از کجا می‌یاد.

- می‌دونی چی اذیتم می‌کنه؟ این که همه دارن می‌رن. می‌ترسم یهو نگاه کنم ببینم حتا یه نفر هم نمونده باشه که بتونم باهاش راه برم و حرف بزنم. تنهایی نه ها. از تنهایی نمی‌ترسم. از بی‌هم‌سر بودن می‌ترسم. هم سر. 

- ترس این که مثل پیرمردهایی شی که می‌میرن و بعد از 1هفته از روی بوی گند جنازه‌شون ملت می‌فهمن طرف مرده. برای همین تو اتوبوس ازم پرسیدی که دارم چی کار می‌کنم؟ می‌خوام برم یا نه؟ تصمیم گرفتم یا نه؟

- بله آقای فوکوس.

- گشنمه. 

- اینا چرا تو پیاده‌روها نیمکت نذاشتن؟ همه‌جای تهران گذاشتن.

- این ورا پولدارنشینه. الاغن. همه‌ش با ماشین این ور اون ور می‌رن. نمی‌بینی پیاده‌روهاش چه خلوته. حتا سگ‌هاشونم برای هواخوری نمی‌یارن تو این پیاده‌روها.

- 2تا مغازه اون‌جاست. بریم اون‌جا.

- خیلی وقته شیرکاکائو نخوردم. اوف ف ف... عجب مغازه‌ای. عجب خانمی. پوستر به این بزرگی و خانم به این دافی، ویترین این مغازه آخه؟

- بیا رو این نیمکته بشینیم که تو هم از ویترین این مغازه و اون خانمه و لباس‌هاش محظوظ شی.

- نوچ. بیا اون ور بشینیم. اون مردک الدنگ درون من نمی‌ذاره.

- چه‌قدر راه رفتیم.

- دختر پایه‌ای بود. 23 کیلومتر راه رفتیم اون روز. می‌دونم. یه راه رفتن و چند ساعت حرف زدن هیچ ملاکی برای شناخت هیچ آدمی نیست و باید در موقعیت‌های مختلف دید و سنجید و این حرفا. ولی غر نزد. غرغرو نبود.

- می‌دونستی که داری شبیه شریفی‌ها می‌شی؟ اون حالت من خوبم. من خیلی هم خوبم. من بهترینم؟

- جدی؟ نمی‌دونم چرا شریفی‌ها این جوری اند. یه ورودی 52 شریف دیدیم. مردک 60 سالش شده بود. بازنشست شده بود. هنوز بر این باور بود که شریفی‌ها بهترین‌اند. نمی‌گفت شریف. با طمطراق می‌گفت: دانشگاه صنعتی شریف. عقده‌ست؟ آقا من یه چیز در مورد ایرج افشار نوشته بودم. یادته؟ این پیج ایرج افشار برداشت اینو اجازه گرفت که بازنشر کنه. بعد گفت یه معرفی از خودت هم بنویس. من هم خیلی پرطمطراق نوشتم که بله فارغ التحصیل مکانیک دانشگاه تهران و دانشجوی فلان دانشگاه صنعتی شریف. بعد اینا بازنشر کردن به اسم خودم و با اون معرفیه و اینا. فقط شریف شو حذف کردن. حرکت قشنگی بود. شریف کیلو چنده؟ عه. صبر کن ازین عکس بگیرم. این دو نقطه دی ها و نوشته‌ی بخند زیرشون روی پست‌های برق توی شهررو دوست دارم. کار هر کسی هست جالبه.

- چرا مردم ما رو نگاه می‌کنن؟

- الان فک کردی خوشگلی؟

- آره.

- به خاطر اون کلاه‌ته. شبیه دزدا شدی با اون کلاه کشیت.

- دوستم رفته تو یه کارخونه کار گیر آورده. یه کارخونه‌ی واگن‌سازیه. خیلی مودبه. می‌گه بهش بد می‌گذره. مسئول کنترل کیفیت اون‌جا شده و خیلی بد تعریف می‌کنه. از کارگرای بددهن. از بی‌مسئولیتی. می‌گه هیچ کس کارشو درست انجام نمی‌ده و این واگن‌هایی که ساخته می‌شن معلوم نیست سالم باشن یا نه. تمام آدمها بنداز برو کار می‌کنن و هیچ کس احساس مسئولیت نمی‌کنه. می‌گه دعواش شده با همکارش که چرا بررسی نکرده رد می‌کنه؟ برمی‌گرده بهش می‌گه مگه چه‌قدر بهم پول می‌دن که درست کار کنم؟ 

- ای وای... طفلکی. قربونش برم. بددهنن؟ فحش بلد نیست بده؟ بمیرم براش.

- خر.

- ولی راست می‌گه. پول هیچی نمی‌دن. بعد تو می‌بینی آدمی که نصف تو هم بلد نیست و نصف تو هم کار نمی‌کنه 3برابر تو داره حقوق می‌گیره. دوست ندارم به محیط کارخونه و کار و اینا برگردم. به محیط‌های پرفشار کار. فشار خود کار نه‌ها. فشار روانی. آدم‌های مریض و دیوانه... این که بهت پول نمی‌دن دردناک نیست، این‌که احساس می‌کنی وسط یه مشت نفهم افتادی و با هیچ کس نمی‌تونی رابطه برقرار کنی دردناکه. پول می‌خوام. ولی نمی‌خوام کار کنم. یا حداقل این جور کار کنم. من پول نیاز دارم. خسته شدم ازین درویشانه زندگی کردن. الان من دقیقا نمی‌دونم به خاطر بی‌پولیه که هیچ وقت سوار ماشین‌ شخصی نمی‌شم یا به خاطر شعارهای محیط زیستی استفاده از وسایل عمومیه. اگر پول داشتم باز هم تاکسی سوار نمی‌شدم؟! من پول می‌خوام؟ مگه چی کم دارم؟ هوش‌شو دارم. عرضه شو دارم. در کم‌ترین زمان یاد می‌گیرم. آدم بپیچونی نیستم. به وقتش خلاق هم می‌شم. چرا من پول درنمی‌یارم؟ چرا به هیچ دردی نمی‌خورم؟ 

-  ببرمت یه جا که کتاب انگلیسی اورجینال می‌فروشن به قیمت 7-8هزار تومن؟

- چه کتابایی؟

- هر چی عشقته. همه‌ی کتابای شاخ ادبیات. از برادران کارامازوف تا کتابای رولد دال. قیمت پشت جلد 16 دلار. قیمت برجسب‌خورده 7هزار تومن.

- کتاباش قاچاق‌اند؟

- نمی‌دونم.

- ها. می‌خوام. می‌خوام.

- بریم سوار اتوبوس شیم.

- بریم.

  • پیمان ..

خودم را مجبور می‌کنم. زبانم خوب نیست. کتاب 1100 را دستم گرفته‌ام و زور می‌زنم که روزی 1 درس را بخوانم. می‌دانم که روزی 1 درس کم است. این‌جوری 1 سال طول می‌کشد. من 1 سال هر روز 1 کاری را انجام می‌دهم؟ نه. به آخر اسفند نکشیده رهایش می‌کنم. ولی نه. باید بخوانم. نباید به انتهایش نگاه کنم. فقط باید به 2گام جلوترم نگاه کنم و بعد از آن را هرگز نگاه نکنم. مثل کوه می‌ماند. اگر آدم به ارتفاعی که باید برود نگاه کند نمی‌تواند. آرام آرام، قدم به قدم. واژه‌هایش سخت‌اند و من هم حافظه‌ی تعطیلی در یادگیری واژه‌های انگلیسی دارم. خودم را مجبور می‌کنم.

باید کتاب انگلیسی بخوانم. باید واژه‌هایی را که یاد می‌گیرم در جاهای مختلف مشاهده کنم تا از یادم نرود. کتاب what I talk about when I talk about running را پرینت گرفته‌ام. شهاب می‌گفت انگلیسی آسانی دارد. از ترجمه‌ی فارسی‌اش بهتر است. شروع کرده‌ام به خواندنش. خیلی کندم. هر 10صفحه را 90 دقیقه طول می‌دهم تا بخوانم. جانم درمی‌آید. توی هر صفحه هم حداقل 10تا لغت است که بلد نیستم. (آی حرصم می‌گیرد از بی‌سوادیم.) ولی کارم پیش می‌رود. کتاب موراکامی سخت‌خوان و ادبی نیست. بدون آن 10تا لغت هم می‌فهم دارد از چه حرف می‌زند. ولی کندم. از یک لاک‌پشت عینکی هم کندترم.

یک نکته‌ی جالب: آدم وقتی برای به دست آوردن چیزی زحمت می‌کشد، خیلی بهتر آن را می‌فهمد. کتاب موراکامی برایم همین حکم را پیدا کرده. اصلا مواجه با مسائل به یک زبان دیگر آدم را تیزتر می‌کند. مفاهیم را بهتر و عمیق‌تر در خودش هضم می‌کند. ضریب دقتت بالا می‌رود. هر چند سرعتت... چند تا چیز بود توی کتاب که شک دارم اگر ترجمه‌ی فارسی‌اش را می‌خواندم باز هم این قدر برایم برجسته می‌شد یا نه؟ یک جایی خود موراکامی هم همین را برمی‌گردد می‌گوید: 

The art of translation is a good example. I learned it on my own, the pay-as-you-go method. It takes a lot of time to acquire a skill this way, and you go through a lot of trial and error, but what you learn sticks with you.

موراکامی توی این کتابش یک جوری از دویدن حرف می‌زند که آدم وسوسه می‌شود حتما هر روز بدود. حتما هر روز 5صبح بیدار شود و لباس ورزشی تنش کند و تا 7صبح بدود. کیلومتر هم بزند. دقیقه هم بگیرد. حرفه‌ای کار کند. کتاب آموزش دویدن بخرد و تبدیل شود به یک دونده‌ی مسافت‌های طولانی. هر روز بدود. مهم‌ترین نکته هر روز دویدن است. عضلات آدم مثل حیوان می‌مانند. اگر به‌شان 2 روز استراحت بدهی، پر رو می‌شوند. روز سوم دیگر به ضرب شلاق هم برایت کار نمی‌کنند. باید هر روز ازشان کار بکشی.

چرا همچه وسوسه‌ای در آدم می‌افتد؟ به خاطر تمام چیزهایی که موراکامی از دویدن به دست آورده: آن حس خلایی که حین دویدن به دست می‌آورد. آن خلا و پوچی که هزاران فکر در آن زاده می‌شوند. آن خستگی حاصل از دویدن مسافت‌های طولانی که مغز و روح را از بدن جدا می‌کند و تجربه‌ی عجیبی است. وقتی که موراکامی زخم می‌خورد، وقتی که فهمیده نمی‌شود، وقتی که دیگران اذیتش می‌کنند چه کار می‌کند؟ می‌دود. مسافتی بیشتر از روزهای دیگر را می دود. دویدن پناهگاه اوست. او هر روز می‌دود. آن قدر منظم و ادامه‌دار که رمان نوشتنش را وام‌دار آن تداوم در دویدن است. وقتی تو استعداد کاری را داری و روی آن کار هم تمرکز کرده‌ای، اگر تداوم نداشته باشی نمی‌توانی کار را به سرانجام برسانی. تداوم یعنی خسته نشدن. یعنی مثل یک دونده‌ی ماراتن آرام آرام و پیوسته دویدن و هیچ گاه از حرکت نایستادن.

ما پیر می‌شویم. ما قوای‌مان را از دست می‌دهیم. بالاخره این اتفاق می‌افتد. در جوانی خیلی کارها می‌توانیم انجام بدهیم. ولی باید این جوانی را طولانی‌تر کنیم. با چه چیزی می‌توان جوانی را ممتد کرد؟ دویدن.

مثل سایت موراکامی، برای من هم طلایی‌ترین جمله‌های کتاب آن جایی است که موراکامی از درد فهمیده نشدن و درک نشدن حرف می‌زند:

As I've gotten older, tough, I've gradually come to the realization that this kind of pain and hurt is necessary part of life. If you think about it, it's precisely because people are different from others that they're able to create their own independent selves… emotional hurt is the price a person has to pay in order to be independent.

  • پیمان ..

آن آهنگ‌های لعنتی اذیتم می‌کردند. می‌خواستم بخندم. می‌دانستم که خبری نخواهد بود. شر و ور می‌گفتم. اصلا نمی‌دانستم چرا کشیده شده‌ام آن‌جا. نمی‌خواستم بیایم. آن پوشه‌ی دم در را که گرفتم، مجله و اطلاعیه و شعارها و هر چه کاغذ بود برداشتم، بی هیچ نگاهی انداختم زمین و خود پوشه را چپاندم توی کوله‌ام. بعد گفتم 2تا پوشه‌ی دیگر هم بردارم تکمیل می‌شوم. جزوه‌های پراکنده‌ام توی پوشه‌های خودشان باشند بهتر است. 

نمی‌خواستم بنشینم. می‌خواستم همان کنار سالن بایستم که اگر حوصله‌ام سر رفت سریع بروم بیرون. ولی بعد جمعیت از در عقبی هجوم آورد. امین را هم آن وسط دیدم که راحت و بدون فشار جمعیت روی پله‌های وسطی نشسته. رفتم کنارش نشستم. رفتم وسط سالن نشستم. دیگران بر زبان بودند و حالا من در میان جان. می‌دانستم خبری نیست. می‌دانستم هیچ چیزی بهم اضافه نخواهد شد. می‌دانستم که فایده‌ای ندارد. (می‌دانستم که چه چیز فایده دارد؟!) 

من می‌خندیدم. کنار امین نشسته بودم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم. چند تا از بچه‌های بسیجی هم آن‌جا بودند. سالن بیخ تا بیخ پر بود. مراسم بازگشایی مجدد انجمن اسلامی دانشگاه شریف بود. آدم‌ مهم‌هایی که ردیف اول باید می‌نشستند از در جلو می‌آمدند. تک تک می‌آمدند. دبیر انجمن اسلامی تهران را شناختم. به امین گفتم. بعد هم گفتم که انجمن اسلامی بنگاه ازدواجه. این بچه‌های فنی تو فنی دختر گیر نمی‌آوردند. می‌رفتند انجمن اسلامی مورد مورد نظر را می‌یافتند. برایش اسم بردم. همه‌ی انجمنی‌هایی که از طریق انجمن همسریابی کردند. بعضی‌های‌شان خیلی تند بودند. خیلی آتشی بودند. ولی یک همسر هنرهای زیبایی گیر آوردند و بار را بستند... که آن آهنگ‌های لعنتی شروع شد. همه‌ی برنامه‌های انجمن اسلامی توی هر دانشگاهی با همین آهنگ‌ها شروع می‌شود. با همین آهنگ‌های حماسی وطنی. همین آهنگ‌هایی که پیش از برنامه جو ایجاد می‌کند. با همین آهنگ Conquest of paradise. با همین همه‌ی جان و تنم وطنم وطنم وطنم. با همین همراه شو عزیز، همراه شو عزیز. تنها نمان به درد. کین درد مشترک، هرگز جدا جدا درمان نمی‌شود.

این آهنگ لعنتی بود. وسط خنده‌ها یکهو من را توی خودم فرو برد. خیلی وقت بود این آهنگ را با پس زمینه‌ی یک سالن پر از جمعیت نشنیده بودم. خیلی وقت بود که همراه شو عزیز را همراه با نگاهم که انتظامات‌های شال سبز به گردن را دنبال می‌کردند نشنیده بودم. یکهو یادم افتاد که خیلی سال گذشته. یکهو یادم افتاد که من پیرم. یادم افتاد که اولین بار که توی همچه سالنی نشسته بودم سال 87 بود. زمانی که خاتمی به خاطر مراسم 16آذر آمده بود دانشگاه. نه. همچه سالنی هم نبود. سالن چمران بود. چمران دانشکده فنی کجا و جابربن حیان شریف کجا؟ چمران دریا بود... بعد همین جوری پشت سر هم تصاویر می‌آمدند. روز 13 اسفند 87. روزی که افسانه‌ی 1360 آمده بود دانشگاه. همان روز که در مورد مجسمه‌ی ژانوس صحبت کرده بود... مجسمه‌ای که دو تا سر دارد. یک سر به سمت جلو و آینده. و یک سر به سمت عقب و گذشته. افسانه‌ی 1360 خوب می‌فهمید. همین مجسمه‌ی ژانوسی که گفته بود برایم بس بود. افسانه‌ی 1360... 

بی‌فایده بود. یک جور حس سرخوردگی داشت در من رشد می‌کرد و غمگینم می‌کرد. انجمن اسلامی حس خوبی به من نمی‌داد. نمی‌توانستم به این فکر کنم که اگر سیر حوادث به طریقی دیگر پیش می‌رفت چه می‌شد؟ نمی‌توانستم. بعد یادم افتاد که انجمن اسلامی تهران با تمام ادعایش پناهگاه همه نبود. یاد نیایی‌فر افتادم. الان کجاست؟ او انجمنی نبود. ولی در خودش مسئولیتی می‌دید که جلو می‌رفت. آن بشر 50کیلو هم نبود. ولی 60 تا شلاق خورد. انجمن اسلامی هیچ کاری نتوانست بکند. هیچ کاری برای او نکرد. دانشگاه تهران هیچ کاری برایش نکرد. ازین جور آدم‌ها زیاد بوده‌اند. ضربه‌هایی که خوردند. استعدادهایی که تلف شد... سر به هیچستان باید می‌گذاشت آدم. حداقلش این بود که یکهو چند سال بعد به این فکر نمی‌کردی که همه چیز بیهوده بوده. تو به هیچ جایی نرسیده‌ای. هیچ کس به هیچ جایی نرسیده. به این وضع نمی‌افتادی که در دل مراسم بازگشایی انجن اسلامی نشسته‌ باشی و این طور غمگین بشوی... 

نمی‌توانستم غم را تحمل کنم. 

با امین سرگرم حرف‌های تکراری و بیهوده‌ی معصومه ابتکار شدیم. به بچه‌های بسیج نگاه کردیم که ماسک به صورت‌شان زده بودند و تریپ اعتراضی آمده بودند. هر کاری می‌کردند تا همه چیز را تحت‌الشعاع قرار بدهند. به شعارهای بچه‌ها گوش می‌دادیم: وعده‌ی ما روشنه. اصلاحات زنده باد. اصلاحات زنده باد...

بعد به عکاس‌ها نگاه کردیم. دوربین‌هایی با لنزهای خیلی دراز. همه‌ی عکاس‌ها مرد بودند و فقط یکی‌شان خانم بود. همان که لنز 18-55 دوربینش در مقابل لنزهای بقیه حکم دوربین موبایل را داشت. آمد جلوی ما ایستاد و از زاویه‌ی ما هم چند عکس از سالن انداخت. از چشمی دوربینش نگاه می‌کرد و تنظیم می‌کرد و شاتر را فشار می‌داد. قیافه‌اش موقعی که داشت از چشمی دوربین نگاه می‌کرد دیدنی بود. یک چشمش بسته می‌شد. با چشم دیگر توی چشمی نگاه می کرد. بعد لب‌هایش را غنچه می‌کرد و با تمام قوای صورتش آن‌ها را به سمت بیرون کج می‌کرد. طوری که لب‌هایش با صفحه‌ی دوربین تماس پیدا نکنند. دماغش بزرگ نبود. من دماغم بزرگ است. در همچه موقعیتی دماغم روی صفحه نمایش پخ می‌شود. کار به لب و لوچه‌ام نمی‌کشد. ولی او برای این‌که ماتیک لب‌هایش دوربینی نشود، چه کارها که نمی‌کرد... 

تا آخر مراسم ننشستم. زدم بیرون. غم عجیبی داشتم. 

  • پیمان ..

"در باب مشاهده و ادراک" از سری کتاب‌های جیبی انتشارات پنگوئن است. از آن کتاب‌های لاغروی جلد نازک انتشارات پنگوئن. از آن کتاب‌ها که جان می‌دهند برای خواندن توی مترو و اتوبوس و سفر و حتا یک عصر جمعه، وقتی حوصله نداری کتابی سنگین را دست بگیری. مجموعه‌ی 9تا مقاله‌طور (essay) از آلن دو باتن. مقاله‌طورهایی در باب لذت اندوه، رفتن به فرودگاه، رفتن به باغ وحش، یک قرار عاشقانه با زنی که نمی‌شناسدش، در باب کار و خشنودی و افسون اماکن پرملال، در باب نوشتن و کمدی و در باب مردان مجرد با جمله‌ی کلیدیِ "هیچ کس عاشق‌مآب‌تر از آن کسی نیست که کسی را ندارد تا عاشقش شود"... بعضی مقاله‌ها یک جورهایی خلاصه‌های چند صفحه‌ای از کتاب‌های دیگر آلن دو باتن‌اند. درباب لذت اندوه آدم را یاد "هنر سیر و سفر" می‌اندازد. رفتن به فرودگاه آدم را یاد کتاب "یک هفته در فرودگاه" می‌اندازد. و در باب کار و خشنودی تو را یاد کتاب "خوشی‌ها و مصائب کار" می‌اندازد. 

سلیقه‌ی انتشارات نیلا در این‌‌که کتاب را در قطع جیبی چاپ کرده خیلی خوب است. (برخلاف کج‌سلیقگی نشر مرکز که برداشته بود کتاب تسخیر وال‌استریت نوام چامسکی را در قطع رقعی چاپ کرده بود... آن کتاب هم از همین paperbackهای جیبی انتشارات پنگوئن بود...). فقط من به شخصه 1 مشکل خیلی اساسی با جلد کتاب داشتم. طرح جلد اصلی کتاب در ایران غیرقابل چاپ بود. طراح جلد انتشارات نیلا هم برداشته بود اولین تابلوی نقاشی را که دوباتن توی کتاب ازش اسم می‌برد به عنوان طرح جلد انتخاب کرده بود. تابلوی اتومات اثر ادوارد هاپر. فقط نفهمیدم چرا این نقاشی را کراپ کرده و فقط یک بخشش را در طرح جلد به کار برده. وقتی مقاله‌طور در باب لذت اندوه را می‌خوانی آلن دوباتن آن‌قدر از نقاشی‌های ادوارد هاپر حرف می‌زند که تو تشنه‌ی دیدن‌شان می‌شوی. یکی‌شان روی طرح جلد است. بقیه را باید بروی توی اینترنت دنبالش بگردی... ای‌ کاش توی متن مثل بقیه‌ی کتاب‌های دوباتن عکس‌ها و نقاشی‌های مورد بحثش بودند. تو موقع خواندن کتاب دستت فقط به یکی از نقاشی‌ها می‌رسد که آن هم ناقص است. فقط یک گوشه‌اش طرح جلد شده... 

ایرادهای ویرایشی هم توی کتاب کم نیستند. بعضی جمله‌بندی‌ها. و این‌که برای توضیح‌های داخل پرانتز از علامت کروشه استفاده شده. در حالی‌که کروشه برای توضیحات مترجم است که داخل متن اصلی نیست(مثلا صفحه‌ی 39 کتاب).

و خب، خیلی دوست دارم بعضی تکه‌های کتاب را رونویسی کنم. ولی صفحه‌ی اول کتاب نوشته شده: "هر گونه نقل و استفاده از متن این کتاب بسته به اجازه‌ی کتبی مترجم و ناشر است."

نکته‌ی این هشدار چند خط بالاتر است: "تصویر روی جلد: بخشی از نقاشی اتومات اثر ادوارد هاپر."

آیا برای این بخشی از نقاشی از هاپر یا نوادگانش اجازه‌ی کتبی گرفته شده؟! نمی‌دانم...


در باب مشاهده و ادراک/ آلن دوباتن/ امیر امجد/ نشر نیلا/ 104صفحه-5500تومان


  • پیمان ..

هادی ورودی 85 مکانیک دانشگاه تهران بود. من ورودی 87 بودم و یک رسمی هست بین مکانیکی‌های تهران که ورودی‌های سال‌های فرد با هم عیاق‌ترند. هادی اما با همه عیاق بود. بچه‌ی گروه کوه دانشگاه بود و ترکی را به لهجه‌ی اصیل تبریزی حرف می‌زد و خب همچه آدمی توی دانشکده یکی از نازنین‌ترین‌ها خواهد بود. 

هادی امسال اپلای کرد به دانشگاه آکیتای ژاپن. توی فیس‌بوکش نوشت: دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت/ رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم... و رفت به سرزمین چشم‌بادامی‌ها. 

وقتی دوستت اپلای می‌کند تو وبلاگ و اکانت گوگل و اینستاگرام و فیس‌بوکش را بادقت‌تر دنبال می‌کنی. می‌خواهی ببینی همین دوستت که تا دیروز کنارت بودت حالا در مواجه با جهان خارج از ایران چه می‌کند. با چه چیزهایی برخورد می‌کند. چه چیزهایی اذیتش می‌کنند. چه چیزهایی او را می‌خندانند. و خب هادی دوستانش را دست خالی نمی‌گذاشت. 

یادداشت‌های کوتاه این چند ماهش به نظرم خواندنی و یادگرفتنی‌اند. یادداشت‌های کوتاه جوانی که سعی می‌کند با فرهنگ‌های جدید مواجهه شود و از در پذیرش و آشتی دربیاید. هادی توی عکس‌ها و نوشته‌هایش حالت قهر و غرور ندارد. سعی می‌کند با آغوش باز بپذیرد. شناختی که او به صورت ضمنی از فرهنگ‌ ژاپنی‌ها و جغرافیای ژاپن می‌دهد هم جالب است.

از هادی اجازه گرفتم تا چند تا از یادداشت‌های فیس‌بوکی‌اش را نقل کنم:

- افسانه‌ی ژاپنی

یکی از زیباترین افسانه‌های ژاپن (حالا هرکی ندونه فکر می‌کنه همه‌ی افسانه‌هاشو بلدم!) مربوط به دختر بافنده‌ی خدای کیهان می‌شه که عاشق پسری به اسم هیکوبوشی میشه که چوپان گاوها بوده. این دو تا به وصال هم می‌رسن، ولی شادی و خوشگذرانی این دو دلباخته به ‌گونه‌یی بود که آنها را از کار و کوشش بازداشت و تنبل کرد! پارچه ها بافته نشدند و گاوها تلف شدند!

خدای کیهان ازین قضیه خشمگین می‌شه و این دو تا رو به دو ستاره‌ی مختلف در دو انتهای کهکشان راه شیری تبعید می‌کنه! اینام انقد گریه‌زاری می‌کنن که خدا دلش به رحم میاد و هر سال در هفتمین شب از هفتمین ماه سال (هفت جولای) پلی در وسط آسمون می‌کشه تا این دو بتونن ازش عبور کنن و همدیگه رو ببینن ...

- اصغر فرهادی

وقتی رفیق چینی‌ت (که اونم تقریبا تازه اومده ژاپن) بهت می‌گه:

- پارسال یه فیلم ایرانی خیلی تو چین مشهور شد و خیلی‌ها دوستش داشتن! ماجرای یه خانمی بود که می‌خواد بره خارج ولی همسرش مخالفه و باید از پدر پیرش هم نگهداری کنه و ...

- جدایی نادر از سیمین؟

- آره آره، سِپرِیشن ..

پی نوشت: اگه ده درصد چینی‌ها این فیلمو دیده باشن و فقط ده درصد ازین ده درصد ازش خوششون اومده باشه، برای دنیا و اخرت اصغر فرهادی بسه!

- قولنج فرهنگی

یکی از دانشجوهای ارشدِ اینجا، یه اقای بسیار خوبی هست از مغولستان. چهل و چند ساله که با همسر و دو تا از بچه‌هاش اکیتا هستن. دیروز تو سمینار هفتگی گفت: "فردا ناهار همه مهمون من هستن!"

امروز بنده‌ی خدا خانومش برای بیش از بیست و پنج نفر دانشجوها و اساتید گروه، ناهار مغولستانی پخته بود. 

از خوردن که فارغ شدیم گفتم:

- مناسبتشو توضیح می‌دی؟

- روز استقلال مغولستان، سالروز تولد چنگیزخان هم دو روز پیش بود، اونم هست!

برای لحظاتی دچار قولنج فرهنگی شدم خلاصه.

- فوتبالیستا

این کارتون سوباسا خیلی هم تخیلی نبوده ...

این عکس رو امروز صبح گرفتم، بارش برف به حدی شدید بود که من چند متر جلوتر از خودم رو نمی‌تونستم بیینم! اون وقت اینا ... 

احتمالا تو غروب‌های تابستون که بریم کنار دریا می‌بینیم یکی تنها داره تو امواج خروشان تمرین می‌کنه، اخرشم توپ رو شوت می‌کنه به سمت عقابی که در حال پروازه! اون بیچاره هم بین زمین و آسمون کُتلِت می‌شه سقوط می‌کنه! 

- ژاپنی‌های سختکوش

دانشجوی پُست دکترا: استاد فلانی (ژاپنی) همونیه که صبح از هفت میاد و تا دوازده شب هست تو دانشکده، شنبه یک‌شنبه‌هام میاد.

من: مجرده؟! 

- نه، ولی تنها زندگی می‌کنه، خونش چسبیده به دانشگاهه تقریبا، راحت رفت و آمد می‌کنه.

- پس مثل استاد من خانواده‌ش تو یه شهر دیگه هستن ...

- نه، زن و بچه هاش مرکز شهر هستن! 

پی نوشت: فاصله دانشگاه تا مرکز شهر پیاده بری نیم ساعته!!!

هارد وُرکینگ هم حدی داره خو ...

- مکا لنگز

بازی محلی دانشکده مهندسی مکانیک دانشگاه تهران (مِکا لِنْگْز)، جهانی شد! (با تقریب مهندسی البته!) 

از روزی که ما اومدیم اینجا، تلاش کردیم بازی های مکانیکی و گروه کوهی رو بین دوستان اینور رواج بدیم! خوشبختانه تو این کمپ دو روزه که حدود ٩٠ نفر از دانشجوهای ٣ دانشگاه و از ١٢-١٠ ملیت مختلف حضور داشتن، من و سه تا از دوستان به عنوان گِیم مَستر انتخاب شدیم و این بازی رو معرفی و انجام دادیم که کلی استقبال شد!

خلاصه اگه دیدین تو تاج محل، رو دیوار چین، گلدن گیت، سواحل بالی، خیابان‌های شلوغ مانیل یا توکیو یا هرجای دیگه‌ای، یه عده‌ای وایسادن دارن مِکا لِنگز بازی می‌کنن، خیلی تعجب نکنید!  

به امید روزی که این میراث مکانیک رو به ثبت یونسکو برسونیم!  

پی نوشت: این تنها عکسیه که فرصت شد بگیرم، خیلی گویا نیست، کیفیتشم ... ایشالا دفه بعد عکسای بهتر ... 

- لغات کلیدی برای دوستان وطنی! 

اُتوسان: پدر

اُکااسان: مادر

اُنیی سان: برادر

اُنه سان: خواهر

یامامادا سِن سه: استاد یامامادا

- در سرزمین چشم‌بادامی‌ها

تَنگ چشمی عیب نیست! تَنگ نَظَری عیبه!

...

از افاضات اول صبحی در سرزمین چشم بادامی ها! 

پی نوشت: یا رب، نَظَرِ تو برنگردد ...

- بَرَه

این "بَرَه" گفتن (با لحن فامیل دور) حتی وقتی دوستای ژاپنی یا بقیه ی خارجی ها آدمو صدا می کنن از دهنمون نمی افته چرا؟! سه ماه شد ما اینجاییم!

هربار هم بعدِ بَرَه گفتن باید توضیح بدی اینی که از دهنت در رفته چی بود! 

- مکالمه‌ی اساتید دانشگاهی در ژاپن

مکالمه‌ی دو استاد بعد از شام فارغ‌التحصیلی بچه های لیسانس و ارشد، بعد ازینکه اون یکی استاد (٤٤ ساله، ژاپنی) رو جلو در خونه ش پیاده کردیم:

استاد اولی (٣٨ ساله، غیرژاپنی): استاد فلانی امروز خیلی سرحال نبود، درسته؟ 

استاد دومی (٥٢ ساله، ژاپنی): آره، اختلاف سنی ش با دانشجوها زیاد شده، اگه ده سال پیش بود نمی ذاشتن بعد شام برگرده خونه، حتما می بردنش بار برای پارتی خودمونی ...

- شمام انگار خیلی سرحال نبودی ها؟

- آره، منم موقعی که استاد شدم مث برادر دانشجوها بودم، الان از والدینشون هم بزرگترم، مثل قدیما راحت نیستن با من دیگه ...

شب شمع های یخی

حیاط دانشگاهمون

- ژاپنی‌های سخت‌کوش-2

اون لبخند و برق شادی که تو چشمای ژاپنی ها می بینی وقتی به عنوان دوست یا همکلاسی بهشون می گی: "یو وُرکد سو هارد تودِی، پلیز گو بَک هوم اَند رِست" رو در هیچ موقعیت دیگه ای نمی شه دید! خیلی علاقه مند هستن سخت کوشی شون نمود داشته باشه پیش سایرین!

اگر با یک دانشگاه یا شرکت ژاپنی همکاری داشتین حتما امتحان کنید!

-  I came to get married!

Today, I made a funny mistake in Japanese final oral exam! Hirata Sense asked me: why did you come to Japan?

I wanted to say: "kenkyou shi ni kimashita" I came to do research.

But instead of that, I said "kekkon shi ni kimashita" I came to get married! 

Hirata Sense's face was exactly confused!


  • پیمان ..

پسرانگی

۲۲
بهمن

همین الان نشستم یک بار دیگر 10دقیقه‌ی آخر فیلم را دوباره نگاه کردم. 10دقیقه‌ی آخر فیلم اوجش است. آن‌جایی که میسون از مادرش خداحافظی می‌کند تا به دانشگاه برود. دارد از او و خانواده جدا می‌شود و برای همیشه می‌رود. همان جایی که مادرش می‌زند زیر گریه که من برای‌تان زحمت کشیدم. چند بار ازدواج کردم و طلاق گرفتم و تمام سعیم را کردم که شما بزرگ شوید. و حالا همه چیز تمام شده. تو داری می‌روی و من باید بمیرم. در تنهایی خودم بمیرم. همان‌ صحنه‌ی خداحافظی تلخ با مادرش و بعد... جاده. یک جاده‌ی خلوت و او که دارد تنهایی رانندگی می‌کند. و آهنگی که فوق‌العاده‌ست. خیال‌انگیز است... او تنهایی دارد رانندگی می‌کند. حالا راهش را پیدا کرده. زده به جاده تا به دانشگاه برود و زندگی جدید را شروع کند. به دانشگاه می‌رسد. دوست جدید پیدا می‌کند. بهش می‌گوید برویم مراسم معارفه‌ی سال‌ اولی‌ها؟ و جوابی که می‌شنود: نه. جمع کن این بچه‌بازی‌ها را. بیا برویم به کوه تا غروب خورشید را تماشا کنیم. به جای مراسم معارفه روز اول دانشگاه می‌زنند به کوه و رهایی و زیبایی... 

فیلم با نگاه‌های دزدکی آن دختره و میسون به همدیگر که رو به خورشید نشسته‌اند و دارند درباره‌ی لحظه و غرق شدن در لحظه صحبت می‌کنند تمام می‌شود. همدیگر را نمی‌بوسند. همدیگر را بغل نمی‌کنند. ازین گند و گه‌کاری‌های هالیوودی نمی‌کنند. ولی بودن را با تمام قدرت به تو نشان می‌دهند و فیلم تمام می‌شود. و وقتی تمام می‌شود یک نفس عمیق می‌کشی. یک نفس عمیق از دیدن سیر بزرگ شدن آدمی. گذر از کودکی تا 18سالگی. با همه‌ی فراز و فرودها و بحران‌های نوجوانی. توی ذهنت اول فیلم را به یاد می‌آوری. میسونی که 6ساله بود با تمام خیال‌بازی‌های کودکی اش و آخر فیلم... اه... چه‌قدر زندگی چیز غریبی است.

کاری به حواشی فیلم و این که ساختن این فیلم 12سال طول کشیده ندارم. این که کارگردان با صبر و حوصله بزرگ شدن میسون را دنبال کرده و حس زمانی که در فیلم جاری است در حین ساخت فیلم هم جاری بوده یک چیز دیگر است. من با خود فیلم حال کردم. به نظرم سخت‌ترین نوع درام، به صحنه کشیدن نوجوانی است. این که تو بتوانی نوجوانی را روایت کنی و تازه به طرزی خیال‌انگیز ولی واقعی آن را روایت کنی فقط می‌تواند کار کارگردانی به نام ریچارد لینکلیتر باشد.

بار چهارم بود که ریچارد لینکلیتر برای من یک رویای تا ابد شیرین را ساخت. سه‌گانه‌ی پیش از طلوع و پیش از غروب و پیش از نیمه‌شب. و حالا پسرانگی...

  • پیمان ..

روشن ماندن

۱۶
بهمن

آخرش فقط چند تا چیز ته‌نشین می‌شود. ممکن است هزاران تصویر در تو بچرخند و هم بخورند. ولی از این هزاران تصویر فقط چند تا چیز است که می‌مانند. سنگین‌تر می‌شوند و ته‌نشین می‌شوند. سفرهای آدمی را می‌گویم. هزاران چیز تازه‌ای را که می‌بیند. نمی‌دانم به چه چیزی بستگی دارد. ولی این چیزهای سنگین ته‌نشین‌شونده، این گنج‌های گران‌قیمت هر سفر همیشه محدودند.

(بی‌ربط: دیروز توی مترو خوابیده بودم. خسته می‌شوم. هیچ کاری که بگویم کار است انجام نمی‌دهم. ولی خسته می‌شوم و کتابم را که دست می‌گیرم، به صفحه‌ی دوم نرسیده می‌خوابم. همان‌جا وسط هیاهوی دست‌‌فروش‌های مترو و مسافرها. دیروز خوابیده بودم که با صدای جیغی و ویغی زنانه بیدار شدم. چشم که باز کردم دیدم به ایستگاه‌های پایانی داریم نزدیک می‌شویم و مردها لب مرز زنانه مردانه تجمع کرده‌اند و دارند توی زنانه را نگاه می‌کنند. و صدای داد و قال زنی و بگو مگوی مردی می‌آمد. مرد می‌گفت پیاد شو و زن پیاده نمی‌شد. به دور و بری‌ها نگاه کردم که قضیه چیه؟ خواهری توی زنانه روسری‌اش را برداشته بود و برادری از توی مردانه صدایش کرده بود که روسری‌ات را بگذار. و خواهر به تریج ساپورتش برخورده بود و مترو را روی سرش گذاشته بود. داد زد: اصلا این‌جا قسمت زنونه‌ست و من دوست دارم توش لخت بگردم. به تو ربطی نداره.

کل مردها زدند زیر خنده. خانمه قاطی قاطی بود. اما از خانمه جالب‌تر بغل‌دستی سمت راست من بود. هندزفری به گوشش بود. یک لحظه موبایلش را روشن کرد تا آهنگ را تنظیم کند. دیدم دارد به یک فیلم سخنرانی گوش می‌دهد. بی‌خیال دنیا و جیغ و ویغ دختره که دلش لخت شدن می‌خواست، به سخنرانی آقا گوش می‌داد...)

امشب ساکت بودم. نمی‌توانستم حرف بزنم. حرفی نداشتم بزنم. اگر قرار بر حرف‌های نومیدانه بود من از همه‌شان حق نومیدی‌ و فاز منفی‌ام بیشتر بود. سعی می‌کردم که فاز مثبت بدهم. اما انگارشان نبود. در حسرت گذشته بودند و تف و لعنت به خودشان که نکرده‌اند و هم من و هم خودشان می‌دانستند که عرضه‌اش را نداشته‌اند و نمی‌دانستم چرا دوست نداشتند بپذیرند. و من ساکت بودم. هیچ نمی‌گفتم. هیچ نمی‌توانم بگویم. نومیدی فراتر از تحمل من است. چیزهایی هست که نمی‌توانم تحمل‌شان کنم. نحیف‌تر ازین حرف‌هام که بتوانم این حجم از نومیدی را به دوش بکشم. 

ولی فقط این‌جا نبود. من روز به روز دارم ساکت‌تر می‌شوم...

چند تا چیز بود که در من ته‌نشین شده. بعد از 1 هفته ته‌نشین شده. آتش یکیش بود. آتش آتشکده‌ی زرتشتیان یزد. آتشی که 1500 سال بود خاموش نشده بود. از آتشکده‌ای در لارستان به عقدا برده شده بود. از عقدا به اردکان رفته بود. و از اردکان به یزد آمده بود. آتشی فروزان و مقدس که هیچ‌گاه خاکستر نشده بود. نه به شیر گاز و پیت نفت وصل نبود. آتش از کُنده‌ی درخت بود. کنده‌ای که در طول این 1500سال بارها و بارها نو شده بود. آدم‌هایی با تمام وجود سعی کرده بودند به هر طریقی که شده نگذارند این آتش خاموش شود. نگذاشته بودند این آتش سرد شود. 

چیزی که آتش را برایم سنگین کرد، شب آخر بود. شبی که در کویر بودیم و کنده‌ها را جمع کرده بودیم و آتش درست کرده بودیم. چند تا کنده را با خودمان آورده بودیم و چند تا را هم کنار جاده‌ی خاکی گذاشته بودیم. کنده‌ها سنگین بودند. آن شب، آتش ما را دور هم جمع کرد. نیمه‌های شب بود که کنده‌ی آخر داشت رو به زغال شدن می‌رفت. با صادق بلند شدیم رفتیم تا کنده‌ی کنار جاده را هم بیاوریم. با والذاریاتی کنده را آوردیم و تا صبح آتش را روشن نگه داشتیم. سخت بود. ولی توانستیم که آتش را برای یک شب تا صبح فروزان نگه داریم. 

خاموش کردن آتش کاری نداشت. یک بطری آب رویش ریختیم و خاموش شد. ولی فروزان نگه داشتنش بود که کار بود.

آدم نباید بگذارد آتش‌های درونش خاموش شوند. به هر زحمتی که شده باید کنده‌ها را جمع کند و برای آتش سوخت فراهم کند تا آتش و گرمای درون از بین نرود. آخرش، به این که زود آتشت را خاموش کرده‌ای جایزه نمی‌دهند. چیزی که معنا می‌دهد، چیزی که قدسی و فرازمینی می‌شود آتشی‌ست که روشن مانده...

  • پیمان ..

اولین باری بود که به ارتفاع بالای ۴۰۰۰ می‌رسیدم و باد ۷۰کیلومتر بر ساعت من را همچو پر کاه این سو و آن سو پرت می‌کرد. و اولین بار بود که در سرمای لخت منفی ۵درجه در امان کیسه خواب می‌خوابیدم. ولی هنوز ۱ روز نگذشته دلم برای بادام‌هایی که از درخت‌های روستای پای کوه می‌چیدیم و می‌شکستیم و می‌خوردیم، برای ماست و خیاری که کنار جاده درست کردیم و به عنوان ناهار خوردیم، دلم برای املتی که روی تخت‌های خوابگاه ۱۰ نفره دور هم زدیم، دلم برای سرمای استخوان سوز سحر روز چهارشنبه که کورمال کورمال یال کوه‌ها را می‌گرفتیم و قرچ قرچ برف را زیر پا خرد می‌کردیم و جاهای یخ زده مثل چی سُر می‌خوردیم، دلم برای برای بچه‌هایی که از خاکی و گلی شدن ترسی نداشتند تنگ شده... به تهران که رسیدم ساعت 3:30 صبح بود. تهران بعد از یک باران شبانگاهی لطیف و خلوت و شفاف بود. ولی بیش از حد رنگی و دوست نداشتنی بود...

  • پیمان ..

حمید گفت دیگه مثل سابق وبلاگ نمی‌نویسی. گفتم از مشکلات تکراری خودم خسته شدم. از تکرار شدن مشکلات و واکنش‌های خودم خسته شدم. راستش دیگر حال غر زدن هم ندارم. نه که حالش را نداشته باشم... یک حالت یُبسی به شخمم دارم. من آن خانمه را که هر شب ساعت ۲۰ کانال ۶ اخبار می‌گوید دوست دارم. صدایش خوب است. بر و رو و قد و بالایش را هم دوست دارم. بیش از همه‌ی این‌ها طرز اخبار گفتنش را دوست دارم. وقتی اخبار قاضی القضات شهر را می‌خواند که در مورد هر چیز این عالم اظهار نظر کرده به غیر از عدالت در شهری که قاضی القضاتش خودش است از خواندن این خبر لذت نمی‌برد. خیلی به شخمم اخبار می‌گوید و این طرز اخبار گفتنش را دوست دارم. مثل اخبارگوهای ۲۰: ۳۰ نیست که از جر دادن روح و روان آدم لذت می‌برند. هیچی دیگر. الان غرم را زدم. چیزی درست شد؟ من خالی شدم؟ نه. تنگ حوصله‌تر و سنگ‌تر ازین حرف‌ها شده‌ام. 
الان که دارم این را می‌نویسم اولین نوشته در هفتمین سال وبلاگ نوشتن است. نوشته‌ای که خوانده شود ارزش دارد. یعنی ارزشش را دارد. ولی بین نویسنده و خواننده چهار نوع رابطه وجود دارد: ۱- تو از چیزی می‌نویسی که هم خودت آن را تجربه کرده‌ای و هم کسی که دارد نوشته را می‌خواند. ۲- تو از چیزی می‌نویسی که خودت آن را تجربه کرده‌ای ولی کسی که می‌خواند نه. ۳- تو از چیزی می‌نویسی که خودت تجربه نکرده‌ای ولی خواننده‌ات چرا، تجربه کرده. ۴- تو از چیزی می‌نویسی که نه خودت تجربه کرده‌ای و نه خواننده‌ات. 
وبلاگ نوشتن دو نوع اول است. یعنی نوع دومش لذت بخش‌تر است. به رخ کشیدن است. نوچ نوچ کردن و دلت بسوزه من دارم تو نداری است. لذت دانستن است. اگر وبلاگت پرخواننده باشد نوع اول هم با نظربازی‌های اهلش شیرین می‌شود. ولی از من بپرسی ته لذت نوشتن دو نوع آخر است. یعنی انتهای لذت نوع آخر نوشتن است. کشف و شهود در نوع آخر است. اینکه تو بتوانی از نوع آخر بنویسی و خوب هم بنویسی است ارزشش را دارد. لذتش را دارد. بدی‌اش این است که باید تنهایی به کشف و شهود برسی و تا به کشف و شهودش نرسی نمی‌توانی نوشته‌ات را با خواننده‌ای قسمت کنی ولی وقتی به جایی می‌رسی که بتوانی.... آرزوی این نوع نوشتن را دارم. 
باید سوراخش را پیدا کنی. آلمان توی جام جهانی، آن بازی به یادماندنی با برزیل، سوراخش را پیدا کرده بود. وقتی سوراخ را پیدا کردی کار تمام است. این قدر از آن سوراخ استفاده می‌کنی تا دیوار روبه رویت شکاف بخورد و بریزد. آلمان سوراخ را پیدا کرد و آن قدر با آن ور رفت تا برزیل فرو ریخت. با خاک یکسان شد. 
این ترم که تمام شد زیاد توی مقاله‌های علمی این طرف و آن طرف می‌گشتم. گه‌گاه با مقاله‌ای برمی خوردم که موضوع خوبی داشت. نویسنده‌اش یادم می‌ماند. بعد می‌رفتم موضوعات مرتبط را پیدا می‌کردم و جست‌و‌جو می‌کردم و می‌دیدم‌‌ همان نویسنده در موضوعات نزدیک هم پی در پی مقاله نوشته و هی رتبه و اعتبار برای خودش کسب کرده. همچین آدم‌هایی سوراخ را پیدا کرده‌اند. 
لازم نیست جامع الاطراف باشی. لازم نیست همه چیز را بدانی. لازم نیست خودت را برای دانستن هلاک کنی. فقط باید سوراخ را پیدا کنی و بعد دیوار‌ها را از هم بپاشانی... منتها پیدا کردن سوراخ... 
کتاب‌هایی که توی مترو خواندم؟ یک مدی تازگی‌ها بین ناشرهای درست و درمان راه افتاده که خیلی بد است: چاپ کتاب‌های خیلی لاغر. کتاب‌هایی که از شدت لاغری حتا اسم جزوه هم لایقشان نیست. مثلا نشر نیلوفر کتاب «در ستایش بطالت» را چاپ زده که ۵۰ صفحه هم نیست. یا من کتاب «جنبش تسخیر، اشغال وال استریت» را خواندم. نوشته‌ی نوام چامسکی، نشر مرکز. ۹۰ صفحه بود و مجموعه مصاحبه‌های چامسکی درباره‌ی جنبش تسخیر. لاغر بود. ارزان بود. ولی کتاب نبود. یک جزوه بود. هیچ گونه اطلاعات اضافه‌ای هم در مورد جنبش تسخیر وال استریت به آدم اضافه نمی‌کرد. ۵۸۰۰تومان گه شد. کتاب «میرزاده‌ی عشقی» محمد قائد هم هست. فکر می‌کردم در ستایش عشقی باشد، ولی کتاب ضد اسطوره است. خوب است. محمد قائد خوب می‌نویسد. ازش راضی‌ام. کتاب «صد میدان» یوریک کریم مسیحی را هم خریدم. به خاطر عنوان فرعی کتاب: ۱۰۰داستان از ۱۰۰میدان نارمک. هر چه باشد من بچه‌ی شرق تهرانم! خوراک مترو است. چون قصه‌ی هر میدان ۴-۵صفحه بیشتر نیست. ولی خب، از ۵تا میدانی که تا الان خوانده‌ام فقط ۱ میدان قصه‌ی خوبی داشته و بقیه‌ی میدان‌ها نوشته‌هایی به غایت ابتدایی بوده‌اند... 
این ویدئوی این بالا؟ ربطی ندارد. همین جوری خوشم آمد. ربط بخواهی بدهی هم می‌شود ربطی پیدا کرد. این ۲ تا خوب بلدند سوراخ‌ها را پیدا کنند. نوربالا و بوق کار آدم‌های بی‌عرضه ای است که ادای باعرضه ها را می خواهند دربیاورند. لایی کشیدن بی‌مزاحمت کار آدم‌هایی است که بلدند سوراخ را پیدا کنند و خب، راستش کار هر کسی هم نیست...
  • پیمان ..

به احسان می‌گویم: یعنی ما را می‌شناسند؟ 

می‌گوید: آره بابا. هر بار می‌ریم ۴۵دقیقه ۱ ساعت با کتاب هاشون ور می‌ریم. بعد کتاب هم نمی‌خریم. اگر هم بخریم، ارزون ترین‌های کتابفروشی شونه. 

می‌گویم: چی کار کنم خب؟ ولی به نظر کتاب خوبی می‌یاد. لاغره. برای مترو خوبه. 

کتاب «مردی بدون» وطن کورت ونه گات را می‌گویم. ارزان بود. خریدمش. و این هفته کتاب مترویم بود: 

"و حالا که هنوز هم از کتاب می‌گویم این را نیز بگویم که: منابع خبری روزانه‌ی ما یعنی روزنامه‌ها و تلویزیون اکنون چنان بزدل هستند، چنان نسبت به حقوق مردم بی‌خیال و بی‌توجه هستند، چنان تهی از اطلاعات هستند که فقط از طریق کتاب است که می‌توان فهمید به راستی چه می‌گذرد." صفحه‌ی ۹۳

@@@

اتاق‌های ملاقات شرعی زود پر می‌شوند. ۶تا بیشتر نیستند و باید هم زود پر شوند. من دوستشان دارم. یک اتاق لخت، با ۱ میز چوبی قدیمی و ۴تا صندلی چوبی قدیمی‌تر و ۱ سطل آشغال کوچک و ۱ پنجره. همین و همین. دیگر چیزی نیست. فقط تو هستی و دوستت و خب، از همین خلوت بودنش است که دنیا‌ها آفریده می‌شوند... اتاق‌های ملاقات شرعی، انتهای قفسه‌ی کتاب‌ها هستند. از بین کتاب‌ها رد می‌شوی، جشن و سرور بی‌کران کتاب‌ها در آرامش قفسه‌ها را حس می‌کنی. اگر صفحات یکیشان را باز کنی، قِر خشکیده در کمرش آزاد می‌شود و با رقصی گرم تو را به خواندن وا می‌دارد... آن ته، ۶ اتاق است. دانشگاه اسمشان را گذاشته اتاق پژوهش. تنها مزیت فوق لیسانس تا به اینجا همین اتاق پژوهش و حق استفاده از آن‌ها بوده: ۱ اتاق ۳در۳. به تنها‌ها نمی‌دهندش. باید ۲ نفر باشی یا ۳نفر یا ۴نفر. یار و همراهت هم جنس مخالف نباید باشد. شرط آخر برای ما علی السویه است. 

با محمد هماهنگ کرده‌ام. امتحان‌‌هایمان نزدیک است. صبح زود از خانه بیرون می‌زنم که اتاق گیرمان بیاید. اتاق گیرمان می‌آید. ۸صبح می‌چپیم توی اتاق و شروع به خواندن می‌کنیم. روبه رویمان؟ از شیشه‌ی در اتاق، قفسه‌ی کتاب‌ها پیداست. پشت سرمان؟ یک پنجره رو به بیرون. پنجره رو به ساختمان‌های آجری دیگر است. هوا سرد نیست. از آن زمستان‌های لوس و بی‌مزه است. با محمد کلی حرف می‌زنیم. کلی شر و ور می‌گوییم. مدل کورنو را می‌خوانیم و از آن به بعد هر کس را می‌بینیم می‌گوییم این پورنو ۱۰۰در۱۰۰ سوال امتحان است. روز امتحان عدل از‌‌ همان پورنو سوال سخت می‌آید... خسته می‌شویم. محمد آهنگ می‌گذارد. کمانچه می‌نوازد. آهنگ‌های کمانچه نوازی‌هایش را پخش می‌کند. بعد برنامه‌ی "فاینال نوت پد" را اجرا می‌کند. نوت‌هایی که نوشته. آهنگ‌هایی که ساخته. از برنامه هه خوشم می‌آید. اینکه تو با نوت‌ها آهنگی را بنویسی و تعیین کنی این را ویالون بزند و این یکی را یک ساز دیگر و همزمان شان کنی و برنامه نوت تو را اجرا کند. می‌گوید روز اول که رفتم کلاس استاده آهنگ فیلم دزدان دریایی کارائیب را پخش کرد و گفت نوتش را بنویسید. این تکلیف جلسه‌ی اول من است: ۲۳ صفحه نوت بود از آهنگ هانس زیمر. گوش می‌کنیم. به خواندن ادامه می‌دهیم. مهمان می‌آید. حامد هم به جمعمان اضافه می‌شود. دیگر برای تنهایی درس خواندن پیر شده‌ایم. خودمان هم این را می‌دانیم... 

رضا هدفمند است. فاز اپلایش شدید است. اقتصادسنجی اینتریلیگیتور کتاب بدفهمی است. اتاق ۴نشسته‌ایم. جزوه را نگاه می‌کنیم. نمی‌فهمیم. به نوبت متن کتاب را می‌خوانیم تا بفهمیم چه می‌گوید. رضا با عشق می‌خواند. صدایش بم و خیلی مردانه است. با لهجه می‌خواند. کلمات انگلیسی را با تلفظ درست می‌خواند و می‌رود. من یک جمله که بلندخوانی می‌کنم ۱۰ تا کلمه را غلط تلفظ می‌کنم و توی دهنم نمی‌چرخد. انگلیسی‌ام افتضاح است. 

توی سر و کله‌ی خودمان و کتاب می‌زنیم تا چیزی بفهمیم. خسته که می‌شویم از اتاق می‌زنیم بیرون. می‌رویم توی دانشگاه یک چرخ می‌زنیم و چای می‌خوریم. می‌خواهد اتاقش را عوض کند. هم اتاقی‌هایش جانورهای ناتویی هستند. ۶نفرند توی یک اتاق. بعد از ۱ ترم به اینجایش رسیده دیگر. نامه‌اش را گرفته که برود یک جای دیگر. رتبه‌ی ۳ کنکور ایران و اتاق ۶نفره، آن هم برای فوق لیسانس. شریف دانشجو‌هایش را وادار به فرار از ایران می‌کند... 

صادق لیسانس است. هم کلاسی درس پیش نیازم. بهم می‌گوید بیا فصل۶ را بهم توضیح بده. می‌گویم باشد. می‌رویم آکواریوم. طبقه‌ی هم کف دانشکده ریاضی. جدید ساخت است. باکلاس است. کفش سرامیک است و گوشه و کنار چند مبل راحتی گذاشته‌اند. ولی کم است. ۲ تا میز و صندلی هم هست. مبل راحتی‌ها هم همه‌شان پرند. می‌رویم توی سایت دانشکده ریاضی. آنجا آکواریوم‌تر است. دو تا از دیوارهای اتاق کاملا شیشه‌ای هستند و منظره‌ی بیرون معلوم است. ریاضی‌ها از کامپیوتر‌هایشان استفاده نمی‌کنند. همه‌ی کامپیوتر‌ها خاموش‌اند. می‌زهای دیگر در اشغال دختر‌ها و پسرهایی است که دارند با هم درس می‌خوانند. دختر‌ها بلند بلند می‌خندند. پسر‌ها چیزهای خنده دار می‌گویند و دختر‌ها ناز‌تر می‌خندند. می‌رویم روی یک میز می‌نشینیم و صفحه کلید را کنار می‌زنیم. برایش توضیح می‌دهم. تند توضیح می‌دهم. معلم خوبی نیستم. آن قدر تند توضیح می‌دهم که نمی‌فهمد. از سوال‌هایش می‌فهمم. ولی گلویم درد گرفته. فصل ۶سنگین‌تر ازین حرف هاست که من بتوانم ۱ساعته برایش توضیح بدهم. باهوش است. ولی خیلی تند توضیح داده‌ام. 

اتاق‌های ملاقات شرعی پرند. آکواریوم جا ندارد. کتابخانه‌ی دانشکده صنایع هم از بس شیک و خوشگل شده است، آدم جرئت ندارد تویش بلند بلند حرف بزند و آن را تبدیل به یک کتابخانه‌ی فنی کند. می‌رویم مکانیک. دانشکده مکانیک یک سری راهروی تو در تو است. یک لایبرنت غم انگیز. سالن مطالعه‌اش را جسته‌ام. دو سه تا راهرو را چپ و راست می‌روی، می‌رسی به یک راه پله که پنجره‌اش برای لی لی پوت‌ها طراحی شده است. پنجره‌ی راه پله در ارتفاع ۳۰سانتی متری از زمین قرار گرفته است. پنجره‌ای است برای هواخوری پاهای آدم‌ها. راه پله را بالا نمی‌روی. می‌پیچی سمت راست و چهارمین در از سمت راست سالن مطالعه‌ی دانشکده مکانیک است. اینجا پنجره ندارد. نورش زیاد نیست. ولی چون جای پرتی است و فقط خود مکانیکی‌ها آن را بلدند همیشه جا برای نشستن گیر می‌آید. بین می‌ز‌ها و صندلی‌ها تناسب برقرار نیست. همیشه تعداد صندلی‌ها از تعداد می‌ز‌ها کمتر است و تو برای اینکه بنشینی باید صندلی ۲ نفر دیگر را که روی می‌زشان وسایلشان هست ولی خودشان در حال حاضر نیستند بدزدی. همین کار را با تو هم می‌کنند. می‌روی دستشویی. برمی گردی می‌بینی صندلی‌ات را دزدیده‌اند. خب می‌روی، صندلی یک نفر دیگر را می‌دزدی. مکانیک است دیگر. 

نکته‌ی دانشکده مکانیک، دستگیره‌ی در ورودی‌اش است. دستگیره‌ی در دانشکده مکانیک دستگیره‌ی در عقب پیکان است که جوش داده اندش به در. به‌‌ همان کوچکی و غریبی. 

روز تمام شده است. یک روز دیگر هم تمام شده است. خورشید محو و دور در حال غروب است. از پنجره‌های اتاق‌های ملاقات شرعی کم رنگ شدن روز را می‌توان نگاه کرد. ولی پس رفتن خورشید را نمی‌شود دید. از دانشگاه که می‌زنم بیرون می‌دانم که حالا تبدیل به یک موجود بی‌ارزش شده‌ام. خوب می‌دانم که بیرون از درهای آن دانشگاه کوچک، کوچک‌ترین ارزشی ندارم. سرم را پایین می‌اندازم و سلانه سلانه از پله‌های مترو پایین می‌روم. حوصله‌ی فکر کردن به بعد را ندارم. چیزی نیست. زندگی بهتری نیست. بعد از اینجا چه کار کنم؟ چه نقشه‌ای بکشم؟ کجا بروم؟ با کی بروم؟ کی را ببینم؟‌‌ رها کن. یاد گرفته‌ام که ذهنم را در خلا و پوچی معلق نگه دارم و نگذارم که سقوط کند. 

کتاب ونه گات را می‌خوانم. خوش خوشانم می‌شود. خیلی از تکه‌های این کتاب را وبلاگ‌ها رونویسی کرده‌اند. قشنگ بعضی تکه‌هایش برایم آشنا بود. ولی باز هم خواندنش برایم شادی بخش بود: 

"اما من یک عموی خوب هم داشتم، عمو آلکس. این عمو برادر کوچکه‌ی پدرم بود. عمو آلکس بچه نداشت، فارغ التحصیل هارورارد بود و در ایندیاناپولیس کارش در اداره‌ی بیمه جلب مشتری برای بیمه‌ی عمر بود و آدمی بود درستکار. خوب کتاب خوانده بود و شخص خردمندی بود. و شکایت عمده‌ای که از آدم‌ها داشت این بود که آدم‌ها وقتی خوشحال‌اند به ندرت متوجه خوشحال خود می‌شوند. یک روز که مثلا در تابستان داشتیم زیر یک درخت سیب لیموناد می‌خوردیم و از این در و آن در حرف می‌زدیم، مثل زنبورهای عسل وزوز می‌کردیم، عمو آلکس ناگهان درمی آمد و پرگویی دلپذیر ما را قطع می‌کرد و با صدایی بلند و پر از تحیر می‌گفت، اگر این قشنگ نباشد پس چی قشنگ است. 

و من نیز امروزه‌‌ همان کار عمویم را می‌کنم و بچه‌ها نیز‌‌ همان سنت را ادامه می‌دهند و نوه‌ها نیز. این است که مصرانه از شما می‌خواهم و از شما خواهش می‌کنم هر وقت احساس خوش باشی کردید، در آ «بین در لحظه‌ای با حیرت فریاد بزنید یا به زمزمه بگویید یا فکر کنید که: اگر این قشنگ نیست، پس چی قشنگ است؟" ص 118 و ص 119

  • پیمان ..

عجز

۱۷
دی

"در زبان چینی کلمه‌ی عمو فقط بر عمو بودن یک فرد دلالت نمی‌کند. برخلاف زبان انگلیسی که عمو و دایی یکی است، در زبان چینی وقتی می‌خواهیم بگوییم عمو، باید مشخص کنیم که کدام عمو. این عمو از چه طریق با ما فامیل است، از طرف مادری یا از طرف پدری. بعد باید مشخص کنیم که این عمو از پدر ما بزرگ‌تر است یا کوچک‌تر. 

در حقیقت زبان چینی گوینده‌اش را مجبور می‌کند که در مورد شخص عمو دقیق باشد و دقت کند. 

در زبان انگلیسی در مورد زمان‌های حال و آینده و گذشته اصطلاحات مشخص و مجزایی وجود دارد. در حالی که در زبان چینی افعال حال و آینده و گذشته شبیه هم‌اند. 

کیث چن با مطالعات اقتصادی‌اش توانسته یک هم بستگی بین این ویژگی زبان‌ها و ویژگی‌های اقتصادی چینی‌ها و انگلیسی‌ها پیدا کند. چینی‌ها نسبت به انگلیسی‌ها در مصرف پول و ذخیره کردنش بهتر عمل می‌کنند. چرا؟ چون زبان انگلیسی با افعال مشخص و متمایزش باعث می‌شود که برای مردمانش حال و آینده و گذشته چیزهایی دور از هم باشند. در حقیقت زبان انگلیسی این حس را انتقال می‌دهد که آینده خیلی دور‌تر از زمان حال است و انگیزه‌ی ذخیره کردن و گذشتن از خوشی‌های زمان حال را کم می‌کند. در حالی که برای یک چینی زبانش این حس را به او انتقال می‌دهد که آینده خیلی نزدیک است و باید برای آن چاره اندیشی کرد. 

بومی‌های استرالیا برای جهت چپ و راست از دست‌‌هایشان و کلمات چپ و راست استفاده نمی‌کنند. آن‌ها به جای چپ و راست می‌گویند شمال شرقی و جنوب غربی. با استفاده از این دو جهت جغرافیایی است که دو جهت دست‌‌هایشان را مشخص می‌کنند. این روی فکرشان چه تاثیری گذاشته؟ معیار را خودشان قرار نمی‌دهند. خودبین نیستند. در مکان‌های ناشناخته در خودشان گم نمی‌شوند. حتا در مکان‌های ناآشنا هم سریع شمال شرقی و جنوب غربی را تشخیص می‌دهند. 

در زبان انگلیسی وقتی گلدانی می‌شکند حتما مشخص می‌کنند که چه کسی گلدان را شکسته. ساختار زبانی انگلیسی‌ها را مجبور می‌کند که فاعل کار و مسئول شکستن گلدان را مشخص کنند. در حالی که در زبان ژاپنی و اسپانیایی حتا با معلوم بودن فاعل باز هم می‌گویند گلدان شکست. زبان مجبورشان می‌کند که فاعل و مسئولی برای این کار پیدا نکنند. یک ویدئو را به چند انگلیسی و ژاپنی نشان دادند که تویش افراد مختلف خراب کاری می‌کردند. بعد از پایان ویدئو می‌پرسیدند که چه کسی چه گندی زده. انگلیسی‌ها در تشخیص درست خراب کار‌ها به مراتب بهتر از ژاپنی‌ها عمل کردند. 

مردمان زونی (از بومی‌های مکزیک) برای رنگ‌های زرد و نارنجی یک کلمه به کار می‌برند. در سال ۱۹۵۴ در یک کار مردم‌شناسانه مشخص شد که این مردمان در تشخیص رنگ‌های زرد و نارنجی مشکل دارند. در زبان روسی برای آبی کم رنگ و آبی پررنگ دو کلمه‌ی جدا به کار می‌رود. در سال ۲۰۰۷ در یک تحقیق مشخص شد که روس‌ها در تشخیص طیف‌های رنگ آبی از انگلیسی‌ها به مراتب بهتر عمل می‌کنند. 

در زبان عبری در همه جا کلمه‌ها جنسیت اشخاص را مشخص می‌کنند. در حالی که در زبان فنلاندی کلمات به هیچ وجه بر جنسیت اشخاص دلالت ندارند. طی یک تحقیق مشخص شده که یهودی‌ها به طور متوسط یک سال زود‌تر از سن معمول بلوغ به تشخیص زن و مرد می‌رسند. در حالی که فنلاندی‌ها عقب ترند... 

@@@

این‌ها را از ارائه‌ی کیث چن در سایت تد (چگونه زبان می‌تواند روی روش فکر کردن ما تاثیر بگذارد؟) خواندم. جالب بود. به این فکر کردم که چه قدر کم در معرض زبان‌های دیگر و طرز فکرهای دیگر قرار گرفته‌ام و چه قدر از طور دیگری به جز فارسی فکر کردن عاجزم...

  • پیمان ..

اسبان

۱۵
دی

زیر پایم

زمین از سم ضربه‌ی اسبان می‌لرزد

چهارنعل می‌گذرند اسبان 

وحشی، گسیخته افسار، وحشت زده

به پیش می‌گریزند. 

در یال‌‌هایشان گره می‌خورد

آرزو‌هایم

دوشادوششان می‌گریزد

خواست‌هایم

هوا سرشار از بوی اسب است

و غم 

و اندکی غبطه. 


در افق

نقطه‌های سیاه کوچکی می‌رقصد

و زمینی که بر آن ایستاده‌ام

دیگرباره آرام یافته است. 

پنداری رویایی بود آن همه

رویای آزادی 

یا احساس حبس و بند. 



سکوت سرشار از ناگفته هاست/ اشعار مارگوت بیکل/ ترجمه و صدای احمد شاملو/ انتشارات ابتکار

  • پیمان ..

من که سربازی نرفته‌ام بدانم کسی که سه تا از آن تشتک‌ها روی دوش‌هایش است سرهنگ است. نیاز هم نشده بود که بروم دنبالش یاد بگیرم. ولی آن نشان‌هایی که بالای جیبش بودند جالب بودند. ۱۰-۱۲تا بودند. یکیشان پرچم ایران بود و بقیه مثل پرچم کشورهای آفریقایی رنگارنگ بودند. سر همین آخرسر ازش پرسیدم ببخشید درجه‌تان چیست؟ او هم خیلی محکم جواب داد: سرهنگ هستم. فکر کنم سوالم بدجور لجش را درآورد. یک جورهایی تو مایه‌های فحش بود. ولی وقتی رفت حس خوبی داشتم.

تقصیر خودش بود. آدم با سردوشی سرهنگی و لباس نظامی زیتونی ارتش و آن همه نشان و دبدبه و کبکبه آخر می‌آید سوار مترو می‌شود؟ خب معلوم است که سوژه‌ی پچ پچ من و مهدی و دوست مهدی می‌شود دیگر. بعد هم خودش سر صحبت را باز کرد. ایستگاه امام علی سوار شد. ایستگاه امام خمینی مهدی و دوست مهدی خداحافظی کردند رفتند. کنارش جا خالی شد. من هم رفتم نشستم کنارش. گفت: چی می‌خوانی؟ از بس توی این «دبیرستان شریف» تمرین حل کردم و هر روز هر روز کیوز دادم دیگر از یک کیلومتری تابلو شده‌ام که دانشجوی کجا‌ام. گفتم صنایع. کیف پولش را درآورد. کارت دانشجویی‌اش را نشان داد. دانشجوی دکترای علم و صنعت بود. رشته‌اش؟ مهندسی سیستم‌های اقتصادی اجتماعی. اولش پیش خودم گفتم: از صدقه سر احمدی‌نژاد شما نظامی‌ها هم می‌روید دکترای علم و صنعت می‌خوانید دیگر! ولی به خودش گفتم: عه. هم رشته‌ایم که! در مورد موضوع پروژه‌ام پرسید. گفتم هنوز مشخص نکرده‌ام. من هم همین سوال را پرسیدم. موضوع پروژه‌ی فوق لیسانسش یک چیز لجستیکی و زنجیره‌ی تامینی بود. لجستیک واقعا حیرت انگیز است. با همه‌ی راحتی‌اش حیرت انگیز است. «آلن دو باتن» توی کتاب خواندنی‌اش «خوشی‌ها و مصائب کار» در‌‌ همان فصل اول خیلی قشنگ لجستیک را توصیف کرده... پروژه‌ی دکترایش یک موضوع تحقیق در عملیاتی بود. در حیطه‌ی سواد من نبود. ولی یک چیز نظامی تحقیق در عملیاتی بود. خودش در مورد موضوعش شروع به صحبت کرد. من هم گوش می‌دادم. می‌گفت تو جنگ ایران و عراق حتا یک هلی کوپتر بدون محاسبات تحقیق در عملیاتی راهی ماموریت نشد. همین جوری الله بختکی نبوده. قبل از پرواز هر کدامشان، تابع هدف نوشته می‌شد. محدودیت‌های حداکثر تعداد راکت، وزن راکت، محاسبات محدودیت‌های سرعت هلی کوپتر و جهت و سرعت باد و همه‌ی این‌ها حساب می‌شد و با تعیین نقطه‌ی بهینه هلی کوپتر‌ها اعزام می‌شدند. کورکورانه کار نمی‌کردیم. با شیطنت گفتم: الان هم همین طوری است؟ خیلی شل و ول گفت: آره. الان هم هست. بعد در مورد خیانت‌های صدا و سیما گفت و اینکه بسیج یک میلیون نفر فرستاده هر کدام شش ماه. ارتش دو میلیون و نیم نیرو گرفته و تربیت کرده هر کدام به مدت دو سال. بعد این‌ها همه‌اش از آن نیروهای بسیج مردمی حرف می‌زنند که چون آموزش دیده هم نبودند بد‌تر کار را خراب می‌کردند بعضی وقت‌ها و... بعد صحبت به انرژی کشید. اینکه جهان دارد فسیل سوز‌ها را کنار می‌گذارد. خب، بازی را وارد زمین من کرده بود و در مورد انرژی تا شب می‌توانستم برایش قصه بگویم. قصه هم گفتم. نروژ را برایش تعریف کردم. سیاست‌های تولید انرژی‌اش. سیاست‌های نفتی‌اش. سیاست‌های خودرویی‌اش و واردات ماشین‌های تسلا و تسهیلاتی که در مقابل ماشین‌های فسیل سوز ارائه داده و... از خوشحالی این روز‌هایم گفتم که نفت ۵۰دلار شده. که حالا وقتش است که ما هم پیشرفت کنیم. ولی گفتم که‌ ای کاش آدم‌های باعرضه سر کار بودند. یک جور جالبی تصدیق کرد: ای کاش آدم‌های باعرضه... بعد گفت برای سربازی‌ات اگر می‌خواهی از الان اقدام کنی. تا اسفند وقت داری‌ها. می‌توانم کمکت کنم. گفتم راستش سربازی را پیچانده‌ام. گفت کار خوبی کرده‌ای. 

باید پیاده می‌شد. باز هم می‌توانستیم حرف بزنیم. سوال آخر را ازش پرسیدم و «سرهنگ هستم» محکمی گفت و خداحافظی کردیم. جناب سرهنگ جالبی بود.

  • پیمان ..

هزینه‌های مستقیم حمله‌های ۱۱ سپتامبر برای آمریکا سنگین بود. نزدیک به ۳۰۰۰کشته و بیش از ۳۰۰میلیون دلار ضرر اقتصادی. (هزینه‌ی جنگ‌های افغانستان و عراق در پاسخ به ۱۱ سپتامبر.)

اما هزینه‌های موازی و غیرمستقیم آن هم فراوان بود. در ۳ ماهه‌ی بعد از حمله‌های ۱۱ سپتامبر، تعداد کشته‌های جاده‌ای در آمریکا ۱۰۰۰نفر افزایش یافت. چرا؟ در نگاه اول دلیلش این است که مردم مسافرت با هواپیما را کنار گذاشتند و به جایش راهی جاده‌ها شدند. و خب، رانندگی از پرواز خطرناک‌تر است. اما آمار‌ها می‌گفتند که این افزایش کشته‌ها در جاده‌های بین ایالتی نبوده. بلکه در جاده‌های محلی اتفاق افتاده و به صورت متمرکز افزایش کشته‌ها در ناحیه‌ی شمال شرقی آمریکا اتفاق افتاده: جایی نزدیک به حمله‌های ۱۱ سپتامبر. علت این افزایش مرگ و میر، افزایش رانندگی در حالت مستی بوده! این نشان می‌دهد که بعد از حمله‌های ۱۱سپتامبر گرایش مردم و پناه بردنشان به الکل بیشتر شده و این ترس خودش را به صورت افزایش مرگ و میر جاده‌ای نمایان کرده. 

هزینه‌های غیرمستقیم ۱۱ سپتامبر بی‌پایان‌اند. هزاران نفر از دانشجویان و اساتید برجسته‌ی دانشگاهی در سراسر دنیا که به خاطر محدودیت‌های جدید ویزا دور از آمریکا باقی ماندند. در نیویورک بسیاری از منابع پلیس به سمت مبارزه با تروریسم آمد و دیگر حوزه‌های کاری همچون مبارزه با مافیا و مواد مخدر نادیده گرفته شد. اثرات مالی آن بر بازار کار آمریکا و... 

اما همه‌ی اثرات ۱۱ سپتامبر منفی نبود. با کاهش ترافیک مسافرت‌های هوایی، شیوع آنفلونزا کاهش یافت. در واشنگتن دی سی جرم کاهش یافت و شاخه‌های جدیدی از علم رونق گرفت که پیش از ۱۱ سپتامبر پیشرفتشان کند بود. شاخه‌هایی چون سیستم‌های سلامت... 

@@@

وقتی یکی از ۴ هواپیمای ربوده شده در ۱۱ سپتامبر با ساختمان پنتاگون برخورد کرد، بیشتر قربانیان دچار سوختگی شده بودند. آن‌ها به مرکز بیمارستانی واشنگتن (WHC) انتقال داده شدند. بخش اورژانس بیمارستان از کثرت بیماران دچار آشفتگی و بحران شد. ۹۵ درصد از ظرفیت کل بیمارستان اشغال شد و حتا یک عمل جراحی کوچک اضافه هم به سیستم درمانی بیمارستان فشار وارد می‌کرد. بد‌تر از همه‌ی این‌ها خطوط تلفن بیمارستان از کار افتادند و راه ارتباط با بیرون هم بسته شد. 

با این حال بیمارستان WHC توانست از عهده‌ی قربانیان ۱۱ سپتامبر به خوبی برآید. اما این حادثه مهر تاییدی بود بر نگرانی‌های "گریک فید". گریک فید پزشک اورژانس بیمارستان بود و از خودش می‌پرسید: اگر تعداد بیماران این بیمارستان اندکی بیشتر می‌شد چه اتفاقی می‌افتاد؟ چه طور می‌شد در سریع‌ترین زمان به آن‌ها رسیدگی کرد؟ آیا یک فاجعه رخ نمی‌داد؟ 

۱۱ سپتامبر و گسترش این نوع افکار مقدمه‌ای بود بر سریع‌تر شدن راهی که گریک فید در پیش گرفته بود... 

گریک فید قبل از ۱۱ سپتامبر هم به این گونه مسائل فکر می‌کرد. او رییس یک برنامه‌ی آزمایشی ایالتی بود به نام ER ONE. هدف این برنامه تبدیل بخش اورژانس بیمارستان‌ها به یک مکان مدرن بود. 

تا قبل از ۱۹۶۰ بیمارستان‌های آمریکا بخش اورژانس نداشتند. اگر بیماری شب هنگام به بیمارستان برده می‌شد، باید زنگ در را می‌فشردند تا یک پرستار خواب آلود در را باز کند. بعد آن پرستار باید به منزل پزشک زنگ می‌زد. و دکتر هم بسته به علاقه‌اش به خواب یا‌‌ همان موقع می‌آمد یا نمی‌آمد! آمبولانس‌ها در اختیار ماموران کفن و دفن بود: مجریان کفن و دفن وظیفه‌ی نجات بیماران از مرگ را هم داشتند! 

اما امروزه پزشکی اورژانس جایگاهی بسیار مهم دارد و بخش اورژانس بیمارستان‌ها تبدیل به محور سلامت عمومی شده است. در سال ۲۰۰۸ در آمریکا نزدیک به ۱۱۵ میلیون ویزیت پزشکی در بخش اورژانس بیمارستان‌ها انجام شده. حدود ۵۶ درصد از مردمی که به بیمارستان‌ها مراجعه کرده‌اند، از طریق بخش اورژانس بیمارستان‌ها بوده. البته به نظر گریک فید هنوز بخش اورژانس جای کار بسیاری دارد... 

@@@

فید در برکلی کالیفرنیا بزرگ شد. در کودکی سوار بر اسکیت بوردش به سوراخی سرک می‌کشید و در نوجوانی به خاطر گروه موسیقی گریتفول دد مسافرت‌ها کرد. علاقه‌ای ذاتی به مکانیک داشت. عشقش این بود که هر چیزی را به قطعات سازنده‌اش تجزیه کند و دوباره آن را مونتاژ کند. قبل از اینکه پزشکی بخواند بیوفیزیک و ریاضیات خواند. بعد هم دکتر شد. چون دوست داشت دنیای رازآلود ساز و کار بدن انسان را هم مثل اجزای قطعات مکانیکی بفهمد. هنوز هم ماشین‌ها و طرز کارکردشان عشق اول اوست. و همیشه با شور و شوق از یک سخنرانی یاد می‌کند که به شدت روی او تاثیر گذاشته. سخنرانی متخصص علوم کامپیو‌تر "آلن کی" درباره‌ی برنامه‌ی نویسی شی گرا در ۳۵ سال پیش. ایده‌های آلن کی در این سخنرانی تاثیری انقلابی در برنامه نویسی کامپیو‌تر گذاشت. ایده‌های او کار برنامه نویسان را راحت‌تر کرد و باعث شد که کامپیوتر‌ها به وسایلی انعطاف پذیر تبدیل شوند... 

در سال ۱۹۹۵ وارد بخش اورژانس بیمارستان واشنگتن (WHC) شد. همکار او دوست قدیمی‌اش "مارک اسمیت بود. (مارک اسمیت هم مثل فید عاشق تکنولوژی روز بود. او قبل از پزشکی فوق لیسانس علوم کامپیو‌تر از استنفورد گرفته بود و البته استاد راهنمایش کسی نبود جز آلن کی.) 

علی رغم امکانات بالای بعضی از بخش‌های بیمارستان واشنگتن، بخش اورژانس آن همیشه در رتبه بندی ایالتی آخر بود. آنجا همیشه شلوغ، کند و سازمان نیافته بود... 

فید و اسمیت با کار کردن در بخش اورژانس کالایی را کشف کردند که همیشه عرضه‌اش کم است: اطلاعات. وقتی بیماری به اروژانس بیمارستان مراجعه می‌کرد (چه بد حال چه معمولی، چه با همراه چه تن‌ها، چه هوشیار و چه بی‌هوش) دکتر مجبور بود او را به سرعت درمان کند. اما همیشه سوالات دکتر بیش از پاسخ‌ها بود: ایا بیمار در دوره‌ی درمان خاصی است؟ در گذشته چه بیماری‌هایی داشته؟ آیا همیشه فشار خون پایین داشته؟ سی تی اسکنی که ۲ساعت پیش انجام داده کجاست؟ و... 

فید می‌گفت: من سال‌ها بیماران را ویزیت می‌کردم، بدون هیچ اطلاعاتی فرا‌تر از اطلاعاتی که خود بیمار در اختیارم می‌گذاشت! من و همکارانم اغلب می‌دانستیم که به چه اطلاعاتی نیازمندیم. حتا می‌دانستیم اطلاعات مورد نیاز ما درباره‌ی بیمار کجا هستند. اما در آن زمان خاص در اختیار ما نبودند. این اطلاعات می‌توانستند ۲ساعت یا ۲روز بعد در اختیار ما قرار بگیرند. اما در پزشکی اورژانس حتا ۲ دقیقه هم زمان زیادی است و به قیمت جان انسان‌ها تمام می‌شود. 

این مشکل آن قدر فید را اذیت کرد که خودش را وقف راه اندازی اولین انفورماتیک پزشکی اورژانس جهان کرد. او معتقد بود که بهترین راه حل برای بهبود مراقبت‌های پزشکی در بخش اورژانس، بهتر کردن گردش اطلاعات است. 

فید و اسمیت برای پیدا کردن مشکلات اصلی چند دانشجوی پزشکی را استخدام کردند که در بخش اورژانس بیمارستان دائم به دنبال پزشکان و پرستار‌ها می‌افتادند و از آن‌ها سوال می‌پرسیدند: 

از آخرین زمانی که من با شما حرف زده‌ام، شما به چه اطلاعاتی نیاز پیدا کرده‌اید؟ 

چه زمانی طول می‌کشد که به این اطلاعات برسید؟ از کدام منبع به این اطلاعات می‌رسید؟ تلفن؟ کتاب مرجع؟ 

آیا شما به جواب قانع کننده رسیده‌اید؟ 

آیا یک تصمیم پزشکی بر اساس جوابتان گرفته‌اید؟ تصمیمتان روی بیمار تاثیرگذار بوده؟ 

با جمع بندی اطلاعات جمع آوری شده فرض گریک فید تایید شد: بخش اورژانس بیمارستان WHC از پایین بودن جریان اطلاعات رنج می‌برد... 

دکتر‌ها حدود ۶۰ در صد از زمانشان را صرف مدیریت اطلاعات می‌کردند و فقط ۱۵ درصد از زمانشان صرف مراقبت مستقیم از بیمار می‌شد. و این یک نسبت بیمار بود. در پزشکی اورژانس علاوه بر بدن انسان و گروه‌های سنی، زمان هم اهمیتی فوق العاده دارد. مارک اسمیت می‌گوید: همه‌ی کاری که یک پزشک اورژانس باید انجام بدهد، در‌‌ همان ۶دقیقه‌ی اول است... 

گریک فید و مارک اسمیت در بیمارستان WHC بیش از ۳۰۰ منبع اطلاعات پزشکی کشف کردند که هیچ هماهنگی و ارتباطی با هم برقرار نمی‌کردند: یادداشت‌های دست نویس دکترهای بخش‌های مختلف، تصاویر آزمایش سی تی اسکن، اشعه‌ی ایکس،‌ام آر آی، نتایج آزمایش خون، سیستم مالی و حسابداری و.... 

برای اینکه دکتر‌ها و پرستار‌ها اطلاعاتی را که واقعا نیاز دارند به دست آورند باید یک سیستم اطلاعاتی طراحی می‌شد. این سیستم باید ساختاری دانش نامه‌ای می‌داشت. حتا نبودنِ یکی از اطلاعات کلیدی هم ضعف بزرگی بود. باید به اندازه‌ی کافی قوی می‌بود. به عنوان مثال، یک آزمایش ساده ی‌ام آر آی، حجم عظیمی از فضای کامپیو‌تر را اشغال می‌کند. و باید انعطاف پذیر می‌بود. سیستمی که نتواند اطلاعات گوناگون گذشته و حال و آینده را از بخش‌های مختلف جمع آوری و یکپارچه کند بی‌فایده است. و اینکه این سیستم برای پاسخ گویی باید بسیار سریع می‌بود. 

برای ساختن یک سیستم سریع، منعطف، قوی و دانش نامه‌ای، فید و اسمیت به کار قبلیشان برگشتند: برنامه نویسی شی گرا. آن‌ها شروع به برنامه نویسی کردند تا اطلاعات بخش‌های مختلف بیمارستان به ازای هر بیمار را دریافت کنند و به صورت یکپارچه در اختیار پزشکان و پرستار‌ها قرار بدهند... 

همه‌ی همکاران آن‌ها آدم‌های خوبی نبودند. عده‌ای به کارشان بی‌اعتقاد بودند و و کارشکنی می‌کردند. اطلاعات را در اختیار نمی‌گذاشتند و چوب لای چرخ می‌گذاشتند. اما با همه‌ی ناملایمات، فید و اسمیت در سال ۱۹۹۶ توانستند نسخه‌ی اولیه‌ی سیستم اطلاعاتی درون بیمارستانیشان را کامل کنند. نام این سیستم اطلاعاتی یک نام پر آب و تاب بود: Azyxxi. (آه، زیک! سی = آه، زیک، نگاه کن!) برداشته شده از یک عبارت فنیقی از دوران پیش از باستان. جمله‌ای که به یک دیده‌بان که چشمانی بسیار قوی داشت می‌گفتند. کسی که می‌توانست مسافت‌های دور را هم تشخیص دهد و در مواقع لازم به او می‌گفتند: آه، زیک، تماشا کن و بگو ببینیم چه خبر است! 

در ‌‌نهایت فید یا به عبارتی اطلاعات برنده شد. آزیکسی ابتدا روی دستکتاپ یک کامپیو‌تر در بخش اورژانس بیمارستان به کار گرفته شد. بعد از یک هفته، دکتر‌ها و پرستار‌ها برای دسترسی به اطلاعات این کامپیو‌تر برای درمان بیمارانشان صف می‌ایستادند. نه ت‌ها دکتر‌ها و پرستار‌ها، بلکه کارکنان آزمایشگاه‌ها و سایر بخش‌های بیمارستان هم تشنه‌ی اطلاعات آزیکسی شده بودند. 

در طول چند سال، اورژانس WHC از بد‌ترین اورژانس به بهترین اورژانس ایالت تبدیل شد. با استفاده از آزیکسی دکترهای این اورژانس ۲۵درصد وقت کمتری برای تشخیص و مدیریت اطلاعات صرف می‌کردند و وقتی را که برای معالجه‌ی مستقیم بیمار صرف می‌کردند دوبرابر شد. در سیستم قدیم متوسط زمان انتظار بیماران ۸ساعت بود. با وجود سیستم آزیکسی این زمان به کمتر از ۲ساعت رسید... 

بعد از حوادث ۱۱ سپتامبر و آشکار شدن فواید آزیکسی خیلی از بیمارستان‌های دیگر هم خواهان آن شدند. تا اینکه سرانجام در سال ۲۰۰۶ مایکروسافت امتیاز آن را خرید. آن را توسعه و گسترش داد و با نام آمالگا عرضه‌ی عمومی کرد. نرم افزار آمالگا به سرعت در بیمارستان‌های ایالات متحده به کار گرفته شد. اگرچه آمالگا برای بخش اورژانس طراحی شده، ولی امروزه ۹۰ درصد استفاده‌اش در سایر بخش‌های بیمارستانی و آزمایشگاه‌ها است. تا سال ۲۰۰۹ سیستم آمالگا در آمریکا ۱۰میلیون نفر را در ۳۵۰ بیمارستان پوشش داده بود. 

آمالگا دکتر‌ها و تشخیصشان را موثر‌تر کرده. هزینه‌های درمان و روند آن را شفاف‌تر کرده. زمان رسیدگی به موارد اورژانسی را به شدت کوتاه کرده. هر بیمار در هر کجای آمریکا می‌تواند به اورژانس مراجعه کند و مطمئن باشد که پرونده‌ی پزشکی او در اختیار پزشک معالج او هست. آمالگا رویای پزشکی الکترونیک را محقق کرده و به خاطر اطلاعات آنلاین از سراسر آمریکا شیوع هر گونه بیماری را در لحظه هشدار می‌دهد. و اطلاعات آماری که در اختیار آماردانان می‌گذارد باارزش‌ترین اطلاعات خام برای بررسی وضعیت سلامت است...


(ترجمه‌ی خلاصه شده از کتاب super freakonomics نوشته‌ی استیون لویت و استفن دابنر/ صفحات ۶۵ تا ۷۴)

  • پیمان ..

به نتیجه‌ی خاصی نرسیدم. او مرتبط‌ترین استاد به درس‌های از نظر من جالب بود. گفتم می‌توانم از دانشکده‌های دیگر درس بردارم؟ به شدت مخالفت کرد. در مورد موضوع پایان نامه حرف زدیم. چند تا موضوع پیشنهاد داد. من مخالفت کردم. بعد گفتم که حوزه‌های علاقه‌ام چیست و او مخالفت کرد. گفت که نمی‌توانی روی موضوعات کیفی کار کنی. باید حتما روی موضوعات کمی کار کنی. به بن بست رسیدم. تمام خلاقیت من روی موضوعات کیفی و توصیفی بود و به کل رد بودم. در مورد اینکه چرا مکانیک را ادامه ندادم پرسید. برایش توضیح دادم. چیزی نگفت. در مورد درسی که این ترم با او دارم پرسید. گفت که از این درس خوشت می‌آید؟ و من گفتم بله. خوشم می‌آید. بار دیگر به موضوعات مورد علاقه‌ام برگشتم. اساتید دیگر را معرفی کرد و گفت که اگر نتوانستی با کس دیگری کار کنی من هستم... در مجموع به هیچ نتیجه‌ای نرسیدیم. از او تشکر کردم و خواستم از اتاق بیرون بروم که از صندلی‌اش بلند شد. اصلا انتظارش را نداشتم که همچین احترامی برایم بگذارد. جا خوردم و خجالت کشیدم و هیچ نگفتم و خداحافظی کردم. بعد ناراحت شدم. گفتم: استاد شما هم سن و سال پدربزرگ من هستی، استنفورد و یو سی ال‌ای درس خوانده‌ای. همه جای دنیا برای فارغ التحصیل این دو دانشگاه خم و راست می‌شوند. بعد شما به من یک لا قبا احترام می‌گذاری؟... بعد توی دلم مقایسه کردم با استاد جوان دکترای وطنی خوانده. مثلا‌‌ همان استادهایی که سال آخر تحصیلم توی دانشکده مکانیک با‌هاشان مواجه شده بودم. استادهایی که ۴تا مقاله نوشته بودند و فکر می‌کردند دکتر شده‌اند و...‌‌ رها کنم. گفت‌و‌گوی خوبی نداشتم. ولی آن حرکت آخرش برایم یادگرفتنی بود...

  • پیمان ..

7دی 93

۰۷
دی

«در هر رابطه‌ای که انسان‌ها با یکدیگر برقرار می‌کنند، میل به قدرت هم نهفته است و اصولا رابطه‌ی انسان‌ها، بدون اعمال کردن قدرت یا بدون رعایت الزامات و ضوابط قدرت، ناممکن می‌شود. برای مثال، وقتی از دانشجویان امتحان گرفته می‌شود، قدرت هم در کار است. زیرا امتحان دادن و قبول شدن در امتحان یعنی برخورداری از مدرکی که ورود به حرفه‌ای معین را برای دارندگان آن مدرک تسهیل می‌کند. به عبارت دیگر فقط کسانی می‌توانند به آن حرفه وارد شوند که قواعد گفتمانی آن حرفه را آموخته و پذیرفته باشند. بدین ترتیب امتحان دادن برای تعیین صلاحیت، در واقع یعنی تبعیت از قدرت در آن حوزه. پس آموزش دادن دانش، برابر است با امتداد دادن قدرت... از این منظر، می‌توان گفت اصولا رابطه با دیگری یعنی مذاکره یا چانه زنی بر سر قدرت... 

قدرت را نباید به مفهومی منفی، به عنوان سرکوب یا سلطه یا ممانعت در نظر گرفت. بلکه همواره باید آن را بانی امکان پذیر ساختن کاری بدانیم، یعنی عامل ایجاد زمینه‌هایی برای تحقق کنش‌ها و تولیدات معین...» (۱) 

@@@

می‌خواستم بپیچانم. تولدم دیروز بود و شیرینی تولد دیروز به یک جمع با تعداد بالا فقط شیرینی دادن بود. بی‌هیچ بازگشت سرمایه‌ای. خانم نظری که وارد کلاس شد بدون سلام گفتن ۳بار تولدم را تبریک گفت. من هم تشکر کردم. بعد هم طلب شیرینی خامه‌ای کرد. من لبخند زدم. محمد و امین هم از آن طرف. محمدعلی هم ازین طرف. یک جور بازی قدرت داشت شکل می‌گرفت و ویرم گرفته بود بپیچانم. ۴-۵نفر اگر بودند تسلیم می‌شدم. ولی ۱۶-۱۷نفر بدجور کرمم را برانگیخته بود که مقاومت کنم. آن‌ها می‌خواستند قدرت خودشان در شیرینی گرفتن را حقنه کنند و من هم می‌خواستم قدرت خودم در پیچاندن را حقنه کنم. کلاس درس تمام شد. و دیدم بچه‌ها از کلاس بیرون نمی‌روند. استدلال‌ها و گفتمان قدرتی برای شیرینی دادن و ندادن شکل گرفت. تا اینکه لو رفت یکی از خانم‌ها هم هفته‌ی پیش تولدش بوده و صدایش را درنیاورده. اینکه صدایش را درنیاورده بوده گناه بزرگی بود. خوشبختی به من رو کرد. محمد قضیه را چسبید و گفت خانم شما شیرینی را بخرید پیمان هم چایش را می‌خرد. راضی شدم. چای هزینه‌ی چندانی برایم نداشت. 

رفتیم جلوی جکوز. چای دمی سفارش دادم. شیرینی خامه‌ای هم از راه رسید و جشن تولد سرپایی ما شکل گرفت. محمدعلی هم نامردی نکرد و آخرین شیرینی‌ای را که اضافه آمده بود از جلوی دهان سعید قاپید و محکم به حالت کف گرگی چسباندش به دماغم. من یک پیمان بودم با دماغی از یک شیرینی‌تر که خامه‌اش مثل آب دماغ از صورتم آویزان شده بود. گفتم بگذارید شیرینی خودم را بخورم. بعد شیرینی خودم را که کف دستم بود از زیر دماغ خامه‌ایم رد دادم و خوردم. ملت فکر کردند دارم‌‌ همان شیرینی چسبیده به دماغم را می‌خورم. و به این کارم خنده رفت. 

امروز که از عابر بانک وسط دانشگاه پول برمی داشتم، نگاه کردم به سبد رسیدهای چاپ شده و ۵-۶تایش را برداشتم و شروع کردم به خواندن. مقدار برداشت شده و مانده حساب را نوشته بود. یکی ۱۰هزار تومان برداشته بود و ۲۳هزار تومان باقی مانده داشت. ۳نفر ۱۰-۲۰ و ۴۰ هزار تومان برداشته بودند ولی باقی مانده‌شان مشترک بود: ۱۰۰ و ۴۰ و خرده‌ای هزار تومان. یکی هم بود که باقی مانده‌ی حسابش ۸۰۰هزار تومان بود. او خیلی پول دار بود. ویرم گرفت از فردا همین جوری مشت مشت از این رسید‌ها بردارم، عدد‌ها را یادداشت کنم و میانگین و واریانس حساب‌های بانکی دانشجو‌ها را دربیاورم. چه فایده‌ای دارد؟ نمی‌دانم. چه اطلاعاتی می‌توانم ازین داده‌ها به دست بیاورم؟ اتفاقا امروز صبح که می‌آمدم دانشگاه به این فکر می‌کردم که بهترین هنر عالم هنر سوال کردن است. اینکه تو سوال‌هایی را بپرسی که بعد پنهان چیز‌ها را آشکار کند، بزرگ‌ترین هنر عالم است... 

توی مترو کتاب بادبادک‌های رومن گاری را خواندم و خوشم آمده ازین کتاب. خداحافظ گاری کوپر آدم را عاشق رومن گاری می‌کند و کتاب لیدی ال این عشق را با صورت به زمین می‌کوباند و بادبادک‌ها... شاعرانگی این کتاب شیفته و فریفته‌ات می‌کند... 

از دیروز بگویم؟ خوابم می‌آید. دارم بی‌هوش می‌شوم. 


 (۱): هفته‌ی پیش کتاب سه جلدی داستان کوتاه در ایران حسین پاینده را تمام کردم. جلد سوم در مورد داستان پست مدرن در ایران بود و برخلاف جلد اول و دوم که خود داستان‌ها هم خواندنی‌اند و تحلیل‌های حسین پاینده آن‌ها را خواندنی‌تر می‌کند، در جلد ۳ داستان‌ها نچسب‌اند، ولی تحلیل‌های حسین پاینده فوق العاده است. فصل نهم کتاب در مورد فوکو و تاثیرش بر شخصیت‌پردازی داستان‌های پسامدرن است. این چند خط را ازین فصل کتاب رونویسی کرده‌ام. (داستان کوتاه در ایران، جلد ۳، ص ۵۲۶ و ۵۲۷)

  • پیمان ..

نفربر ها

۰۵
دی

امروز که کفش نو داشتم، باز هم همان قدیمی‌ها را پوشیدم و از خانه زدم بیرون. هنوز دلم نمی‌آید بازنشسته‌شان کنم. بعد از سه سال دیروز دوباره کفش خریدم. به این بهانه‌ که لنگه‌ی چپ از نقطه‌ی تنش‌زای خمش‌گاه(!) پاره شده بود. مثل هر چیز قدیمی دل کندن از این کفش‌ها هم هنوز برایم سخت است. من کفش‌هام را بازنشسته نمی‌کنم. قبل از این نفربرهای قهوه‌ای، شش سال پیش کفش سیاه بدون بندی خریده بودم که هنوز هم می‌پوشمش. کفَش از بین رفته بود. دادم کفَش را عوض کردند و دوباره گاه به گاه می‌پوشمش. برای 6سال پیش است. اما... کفش‌های قدیمی، نوعی از احساس راحتی را به آدم می‌دهند که فقط به معنای راحت بودن خود کفش نیست. انگار یک دوست قدیمی قرص و محکم را با خودت دوباره همراه کرده‌ای. امروز همین‌جوری گذاشته بودمش جلوی خودم و دلم می‌خواست هی ازش عکس بگیرم.

دلم خواست که حافظه‌ی گلچین کننده‌ی خوبی می‌داشتم. همان طور که نگاهش می‌کردم به جاهایی فکر می‌کردم که باهاش رفته بودم. به حس‌هایی که بهم داده بود... 

دریاچه گهر پیرش را درآورد. کفش کوه نبود. اما من همه‌جا سوارش می‌شدم و می‌رفتم. ماشین باید دودیفرانسیل باشد و چاقو باید چندکاره باشد و کوله‌پشتی باید هم برای مسافرت باشد و هم برای لپ‌تاپ. و کفش هم باید مثل جیپ و چاقوی چندکاره و کوله‌ی چندکاره همه جا بتواند برود. و او توانسته بود. آن 30 کیلومتر کوه‌نوردی دریاچه گهر پوتین سربازی‌های میثم را ناکار کرده بود. اما این بشر رفت و آمد و حتا یک بار هم آخ نگفت و پایم تویش سر نخورد و نپیچید.

روزهای غمگین که حوصله‌ی خودم را نداشتم، همین نفربرهای قهوه‌ای من را بی‌هدف همه‌جا می‌چرخاندند. من با همین کفش‌ها آواره‌ی خیابان‌ها و حاشیه‌ی اتوبان‌ها می‌شدم.

جوراب‌ها مناسک گذرند. با همه‌ی کوچکی‌شان مهم‌ترین جزء از فرآیند لباس پوشیدن یک آدمند. تو پیراهنت را می‌پوشی، شلوارت را می‌پوشی، موهایت را شانه می‌زنی، اما تا جوراب‌هایت را نپوشی آماده‌ی رفتن نیستی. این جوراب‌ها هستند که با سوراخ‌های شرمگین‌شان تو را وامی‌دارند که بزنی بیرون. هم از خودت بزنی بیرون و هم از خانه. این جوراب‌ها هستند که به گرمی انگشت‌های پایت را در آغوش می‌گیرند و تو را آماده‌ی یک دنیای دیگر می‌کنند. روزهایی که باید بروی و حوصله‌ی رفتن نداری، این جوراب‌ها هستند که با همه‌ی فسقلی بودن‌شان تو را هل می‌دهند تا روزت را شروع کنی. اما جوراب‌ها فقط تو را هل می‌دهند. این کفش‌های قهوه‌ای بودند که با پوشیدن‌شان  حس قدرت را به من می‌دادند. حس توانستن. حس این‌که حالا که این کفش‌ها را پوشیده‌ام، می‌توانم. همه جا می‌توانم بروم. وقتی پایم را توی کفش‌های قهوه‌ای ام می‌کردم، احساس چابکی می‌کردم. احساس می‌کردم که درست است تمام تنم کرخت و بی‌حوصله است. اما پاهایم این طوری نیستند. آن‌ها دوست دارند محکم باشند. دوست دارند محکم قدم بردارند. دوست دارند پیاده‌روها، خیابان‌ها، جنگل‌ها، کوه‌ها را زیر پاشنه‌های این کفش‌ها به زانو دربیاورند.

کفش باید واکس بخورد. وقتی تو حال واکس زدن به کفش‌هایت را نداری یعنی که حالت خوب نیست. وقتی کفشت 6ماه تمام رنگ واکس را به خودش نبیند یعنی که دوستی تو با کفش‌هایت نمور و رطوبت‌زده شده. وقتی کفشت وا می‌دهد و جر می‌خورد... هنوز هم نمی‌دانم که واکس زدن حال آدم را خوب می‌کند یا که حال خوب آدم را به واکس زدن وا می‌دارد. ولی همین فردا صبح باید فرچه‌های واکس و برس را دربیاورم. باید با دستمال خاک و غبار ماه‌ها راه رفتنم را از تن خسته‌اش پاک کنم. بعد واکس مالش کنم. زیر آفتاب باید بنشینم و این کار را بکنم. واکس‌ها را به تن کفش‌ها بمالم و بعد برس بزنم، محکم برس بزنم تا واکس‌ها به خورد کفش‌ها بروند و براق شوند. نباید با خفت و خاک‌آلودگی ازشان خداحافظی کنم. باید حاضریراق و آماده‌ی رفتن باشند. نباید از القای حس قدرت‌شان هچ کم شود...

  • پیمان ..

قبل‌ها فکر می‌کردم دزدی وبلاگی یک کار دخترانه است. دخترها بیشتر وبلاگ می‌نویسند. تعداد دخترهای وبلاگ‌نویس چند برابر پسرهاست. بنابراین تعداد آدم‌های بی‌استعداد هم در بین شان باید بیشتر باشد. کسانی که نوشتن بلد نیستند و می‌خواهند نوشته‌ای را از خودشان بروز بدهند. بنابراین به واردات نوشته در وبلاگ‌شان می‌پردازند. و خب، یک دختر طبیعی‌اش این است که یک متن دخترانه را کپی پیست کند. بعد خیلی از وبلاگ‌های دخترانه‌ای که به‌شان سر می‌زدم کنار وبلاگ‌شان، یا سر در وبلاگ‌شان می‌نوشتند: لطفا کپی نکنید. اگر کپی کنید من می‌دانم و شما. لطفا هنر داشته باشید و خودتان بنویسید. کپی کردن ممنوع. و الخ. بعضی‌های‌شان معرفی وبلاگ نداشتند. فقط یک جمله داشتند: کپی کردن نوشته‌های این وبلاگ ممنوع.

این‌ها را که می‌خواندم با خودم فکر می‌کردم چه‌قدر کپی شدن کار باکلاسی است. مرگ من، این خانمه که الان نوشته اگر کپی کنید من می‌دانم و شما، از کپی شدن مطالبش به انتهای لذت می‌رسد. باور کن. اصلا اگر این گوشه بنویسی لطفا کپی نکنید، یعنی نوشته‌های وبلاگت خیلی ارزشمند است. آن‌قدر ارزشمند که خیلی‌ها در آرزوی صاحب این نوشته‌ها بودن هستند. 

از آرزوهایم در سال اول وبلاگ‌نویسی‌ام این بود که یک نفر پیدا شود، نوشته‌های من را کپ بزند. به نظرم خیلی باکلاس می‌آمد.

چند وقت پیش همین‌جوری اسمم را گوگل کردم. اولین صفحه‌ای که گوگل آورد برایم ناآشنا بود. یکی از داستان‌هایی بود که نوشته بودم. ولی من آن را به هیچ جایی نداده بودم که منتشرش کنند. ولی داستان من بود. خیلی حاضر و خوشگل و آماده‌ی پرینت. برای سایت حوزه‌ی هنری بود. شستم خبردار شد که یک بار خیلی سال پیش(تو بگیر 10سال پیش)، داستانم را برای یکی از مسابقه‌های ادبی حوزه هنری فرستاده بودم. ولی برنده نشده بود. یک بیلاخ خشک و خالی هم تحویلم نداده بودند آن موقع. ولی بعد از این همه سال می‌دیدم داستانی که برای مسابقه‌شان فرستاده بودم مفت و مجانی منتشر شده بود. باید خوشحال می‌بودم؟ بقیه می‌روند مفت مفت چند صد هزار چند صد هزار جایزه می‌گیرند، داستان‌شان منتشر نمی‌شود که آدم بخواند ببیند این داستان چه داشته که برنده شده، بعد من...

پری‌روز با دوستی حرف می‌زدم. از ماشین پدرش در زمان کودکی‌هایش و خاطرات روی صندلی‌های آن ماشین نشستن می‌گفت. از طعم امنیتی که گرما و نرمای صندلی‌های آن ماشین و حس خوبی که تودوزی درهای آن ماشین بهش می‌داد. شبش به یاد ماشین پدرم در کودکی‌ها آریا شاهین را گوگل کردم. یک سری اطلاعات ویکی‌پدیایی در مورد آریاشاهین و بعد یک سایت که در مورد ماشین‌های قدیمی، نوشته‌ها و عکس‌های نوستالژیک داشت. آمدم پایین و اوه خدای من... این عکس من و بابام است با آریاشاهینش. این جا چه کار می‌کند؟! 

از وبلاگم برداشته بود. از پستی که 4سال پیش در حسرت آریاشاهین پدرم نوشته بودم و عکسی از آن را گذاشته بودم. ولی روحم هم خبر نداشت که کسی عکسم را بردارد و توی سایت خودش استفاده کند... نه. مشکلی با استفاده از عکسم نداشتم. مشکل آن لوگویی بود که طرف پایین عکس انداخته بود. آن وقاحتی بود که در تصاحب عکس به خرج داده بود. نکرده بود عکس را همان‌طور که کپی کرده پیست کند. برده بود عکس را به نام خودش کرده بود. لوگوی سایتش را پای عکس انداخته بود که بگوید این عکس مال من است... 

از گوگل باز هم سوال پرسیدم. دستم را گرفت و از لابه‌لای صفحات مختلف من را رساند به یک سری وبلاگ سپهرداد دیگر. نه. بلاگفا و بلاگ اسپات و وردپرس و میهن بلاگ و این‌ها نبودند. وبلاگ‌هایی بودند که مطالب اخیر وبلاگم را داشتند. سایت‌هایی با دامنه‌های عجیب و غریب. با همان سردر سپهرداد و با همان عکس‌ها و تیترها و نوشته‌ها. فیدخوان نبودند. صفحاتی بودند که همان نوشته‌های وبلاگ سپهرداد را داشتند. منتها بدون قسمت نظرات و با حجمی انبوه از تبلیغات. شک برم داشت که نکند منِ پیمان برمی‌دارم نوشته‌هایم را توی این سایت‌ها هم کپی پیست می‌کنم. آن هم نو به نو... آدمی(آدمی؟!) برداشته بود تمام نوشته‌های من را کپی کرده بود و دوباره انتشار داده بود. یا خدا... 

نه... او بی‌کار نبوده. عاشق نوشتن من هم نبوده. تبلیغات بالا و پایین و چپ و راست وبلاگش بوی پول می‌داد. تبلیغات ژل حجیم‌کننده‌ آقایان، ساپورت پشم‌دار برای زمستان، کرم موبر دائمی، و تازه آن گوشه یک خانمی هم بود که حالت درآوردن زیرجامه‌اش را داشت و هر کلیک روی این تبلیغات، نه، هر بازدید از این تبلیغات ریال ریال کنتور می‌انداخت و می‌اندازد... و من در این سال‌هایی که وبلاگ نوشته‌ام هیچ پولی به دست نیاورده‌ام.

نمی‌دانم باید چه کار کنم. 

امروز ظهر به فرزان در مورد حقوق مالکیت در ایران و شاخص‌های رفاه جهانی می‌گفتم. این که ایران یکی از بدترین کشورهای جهان در زمینه‌ی حقوق مالکیت است و تو وقتی نسبت به کوچک‌ترین دارایی‌هایت نمی‌توانی هیچ حس مالکیتی داشته باشی، انگیزه‌ای برای بهتر کار کردن و درست کردن چیزهای دم دستت نخواهی داشت و می‌زنی به کانال بی‌خیالی... چس‌ناله و ناتوانی دیگر.

نمی‌دانم باید چه کار کنم. 

چند وقت پیش یکی از خواننده‌های همین سپهرداد بهم پیشنهاد کار داد. گفت یک جایی است که موضوع می‌دهند و تو می‌نویسی و آن‌ها نوشته‌ها را بانک اطلاعاتی می‌کنند و بعد به خبرگذاری‌ها و روزنامه‌ها می‌فروشند. پول‌شان نقد است و خیلی خوب هم پول می‌دهند. بهم نگفت کجا. گفت می‌توانی در مورد ترافیک چیزی بنویسی؟ 

از روزنامه‌نگارها بدم می‌آید. ولی از پول نه. 

یکی از نوشته‌های همین سپهرداد را کمی ویرایش کردم و بهش دادم و نوشته را هم از وبلاگ حذف موقت کردم که یک موقع گیر ندهند. فرستادم و یک ماه بعد جوابش آمد که چون قبلاها توی سپهرداد منتشرش کرده بودی رد شده است. گوگل دوست راستگوی همه‌ی ماست. به خودم گفتم مگر این وبلاگ چند تا خواننده دارد؟ مگر چند نفر آن نوشته را خوانده بودند. به 100نفر هم نمی‌رسند و نخواهند رسید. ولی اسم موسسه را فهمیدم: جبهه‌ی فرهنگی انقلاب اسلامی. خدا را شکر کردم که نوشته‌ام رد شد، وگرنه گناه کبیره‌ای دچار شده بودم. بعد به این فکر کردم که این جبهه‌ی فرهنگی انقلاب می‌خواست مالکیت نوشته‌ام را مفت بخرد و آن را به یک خبرگذاری یا روزنامه بفروشد. می‌خواست مالکیت را از من بخرد. یعنی من نمی‌توانستم دیگر هیچ مالکیتی بر نوشته‌ام داشته باشم... و چرا باید جبهه‌ی فرهنگی انقلاب اسلامی این را بکند؟ اگر بنشیند از مالکیت نوشته‌های آدم‌ها پاسداری کند، آن آدم‌ها خودشان مجاب نمی‌شوند که نوشته‌های‌شان را بفروشند؟!

نمی‌دانم باید چه کار کنم. 

بودریار یکی از نظریه‌پردازان پسامدرنیسم است. یکی از مفاهیم بنیادین نظریه‌ی او "وانمودگی" است. او می‌گوید که در گذشته اصل هر چیز بر بدلش رجحان داشت.و کپی‌هایی که سعی بر وانمودن و بازنمایی امر اصلی داشتند هیچ‌گاه به پای آن نمی‌رسیدند. مثلا تابلویی که ون‌گوک می‌کشید با تابلوهایی که نقاشان دیگر از او کپی می‌کردند تومنی صنار توفیر داشت. بودریار برای وانمودگی سه ساحت را نام می‌برد: بدل‌سازی، تولید و شبیه‌سازی.

بدل‌سازی برای دوران کلاسیک است. جایی که اصل هر چیز بر بدلش رجحان داشت و هیچ تقلیدی اصل نمی‌شد.

تولید برای عصر صنعتی شدن است. زمانی که مرز بین امر واقعی و امر بازنمایی نامشخص می‌شود. با اختیار ماشین چاپ، نقاشی‌های ون‌گوک با همان کیفیت نقاشی اصلی بازتولید می‌شد و بین نقاشی‌های تکثیر شده و اصل تفاوتی وجود نداشت.

ساحت سوم شبیه‌سازی است. جایی که فرآیند معکوس می‌شود. دیگر کپی‌ها را با اصل مقایسه نمی‌کنند. بلکه اصل را با کپی‌ها مقایسه می‌کنند. بازیگر فیلم تلویزیونی به نام شخصیت داخل سریال مشهور می‌شود، نه به نام اصلی خودش. ساختمان‌های دیزنی‌لند، از روی کارتون‌های خیالی و بدلی والت دیزنی ساخته می‌شوند، نه کارتون‌ها از ساختمان‌های واقعی. مردم سعی می‌کند از مدل‌ها و مانکن‌ها در لباس‌پوشیدن پیروی کنند، نه مدل‌ها (نمونه‌های شبیه‌سازی شده‌ی مردم) از مردم و الخ...

حالا شده حکایت من. با این سپهردادهای قلابی، حس می‌کنم آن‌ها، نوشته‌ها را می‌نویسند و من هستم که دارم کپی پیست می‌کنم...


  • پیمان ..

فیلم محض

۱۴
آذر

لباسی برای عروسی

دو تا فیلم قبل انقلابیِ دبش از عباس کیارستمی. دو تا فیلمی که با تمام سادگی‌شان 120 دقیقه تو را از خودت دور می‌کنند و وارد جهانی دیگر می‌کنند. 

الان باید بنشینم قصه‌ی این دو تا فیلم را تعریف کنم؟ باشد. "لباسی برای عروسی" قصه‌ی 3تا پسربچه‌ی نوجوان است که در یک پاساژ پادویی می‌کنند. یکی‌شان توی یک تولیدی تریکو، آن‌ یکی شاگرد خیاطی و سومی هم شاگرد قهوه‌خانه‌ی داخل پاساژ. قصه از آن‌جا شروع می‌شود که مادری به همراه پسرش که هم‌سن آن سه تا پسر است به مغازه‌ی خیاطی می‌آیند تا خیاط کت و شلواری برای پسر بدوزد. کت و شلوار باید تا شب پنج‌شنبه آماده شود تا پسر در عروسی خواهرش بپوشد. علی شاگرد خیاط است. دو تا دوست‌هاش که می‌فهمند کتی سفارش داده شده، هر دو سعی می‌کنند شب چهارشنبه که کت آماده شده آن را از علی برای یکی دو ساعت قرض بگیرند. شاگرد قهوه‌چی با ابزار زور و قدرت وارد می‌شود. بزن بهادر است. کلاس کاراته می‌رود. می‌خواهد با زور و قدرتش و تعریف قصه‌های بزن بزن کردن‌هایش علی را وادار کند که کت را به او قرض بدهد. شاگرد تریکوبافی از در صلح وارد می‌شود. او درس‌خوان است. خودش را معقول جلوه می‌دهد. با علی بحث می‌کند که کت را به شاگرد قهوه‌چی ندهد. او مطمئن نیست. کت را پاره می‌کند. کت را برای دو ساعت به او که آدم صالح و آرامی است قرض بدهد. علی هم این وسط رفیق هر دو است و نمی‌تواند دست رد به آن‌ها بزند. نمی‌تواند کت را هم‌زمان به هر دو بدهد. باید یکی از آن‌ها را انتخاب کند. بعدش هم خود قرض دادن کت، بدون اطلاع اوستا کار یک کار پر خطر است. 

کشمکشی بین این 3نفر برای قرض گرفتن کت اتفاق می‌افتد. جنگ انگیزه‌ها. شاگرد تریکوبافی عاشق دختری است که در یک کارگاه دیگر تریکوبافی کار می‌کند. شاگرد قهوه‌چی کاراته‌کار است. خوش‌گذران است. او هم برای قرض گرفتن کت نقشه‌ها دارد. دیالوگ‌ها و استدلال‌های خنده‌دار کودکانه. و جالبش این است که تو درگیر می‌شوی. به شدت درگیر می‌شوی. نگران می‌شوی. آن سکانس آخر فیلم دلهره پیدا می‌کنی. فیلم هیچ چیزی ندارد. ولی کیارستمی جوری قصه را تعریف می‌کند که تو دلهره پیدا می‌کنی.

فیلم دوم یک فیلم قهرمانانه‌ی فوق‌العاده است. "مسافر"، قصه‌ی یک پسربچه‌ی ملایری که عشقش فوتبال است. درس‌خوان نیست. همیشه توی کوچه مشغول فوتبال بازی کردن است. روز امتحان زبان فارسی‌اش روز بازی تاج و پرسپلیس در امجدیه‌ی تهران است. او تصمیم می‌گیرد امتحان را بپیچاند و برود تهران تا بازی را توی امجدیه نگاه کند. پیچاندن امتحان به کنار، او باید پول جور کند. 10تومان پول بلیط است. رفت و آمد 20 تومان. حساب و کتاب می‌کند می‌بیند به حداقل 30 تومان نیاز دارد و باید یک جوری از هر جایی که شده 30 تومان پول جمع کند و برود تهران، برود امجدیه بازی را تماشا کند. 5تومان از مادرش می‌دزدد. مادرش می‌آید مدرسه به ناظم‌شان می‌گوید. ناظم او را تا حد مرگ کتک می‌زند. ولی او مقر نمی‌آید. تصمیم می‌گیرد دارایی‌هایش را بفروشد. خودنویسش را مثلا. ولی کسی نمی‌خرد. کلاه‌برداری می‌کند. دوربین عکاسی رفیقش را برمی‌دارد و می‌رود جلوی یک مدرسه‌ی ابتدایی الکی عکاسی می‌کند و از بچه‌های از خدا بی‌خبر پول می‌گیرد که عکس‌تان را ظاهر می‌کنم می‌آورم و... به هر دوز و کلکی شده پول را جمع می‌کند، شبانه سوار 302 می‌شود و به تهران و امجدیه می‌رود. آن صحنه‌های اول صبح وقتی 302 از ملایر به تهران می‌رسد، آن صبح رسیدن به تهران با این‌که سیاه‌‌ و سفید است، با این که کیفیت تصویربرداری‌اش خیلی پایین است، ولی به شدت باشکوه است. خیلی باشکوه...

تجربه‌ی فیلم محض. دیدن این دو تا فیلم کیارستمی توی سالن سینماها تجربه‌ی فیلم محض بود. این که کافی است روایت درست چیده شده باشد. نیازی به آب و تاب الکی نیست. نیازی به ماشین‌های آن‌چنانی و دخترهای خوش آب و رنگ و پسرهای ژیگولو و حرف‌ها و قصه‌های اجق وجق نیست تا فیلمی جذاب باشد.... همین‌که 3 تا پسر نوجوان و حرف‌های‌ بین‌شان را بتوانی درست تعریف کنی، بیننده‌ات چنان همراه‌شان می‌شود که در سکانس آخر در حد یک فیلم ترسناک چند میلیاردی استرس می‌گیرد...

  • پیمان ..