از مهارتها
از مهارتهای زندگی در ایران رشوه دادن است. مقدار پولی که تو به یک مجری قانون میدهی تا کارت وارد بوروکراسی احمقانه نشود و مقداری سرراستتر و سریعتر پیش برود. رشوه دادن به معنای کج و کوله بودن کار تو نیست. تو کارهایت را به استانداردترین شکل ممکن هم که انجام داده باشی، باید سلسله مراحل بیشماری را بگذراند تا به سرانجامی برسد(سرانجامی که شاید هیچ وقت فرا نرسد)، یا قانونهای من در آوردی بیشماری پیدا میشوند که کارت را محکوم کنند و خب قانون های ایران طوری هستند که تو همیشه یک کوچولو مجرم و جنایت کاری.
و من هنوز که هنوز است این مهارت را یاد نگرفتهام. زبان به خصوصی دارد و آداب گویا شیرینی که هر وقت برای اهلش تعریف میکنم برایم رمزگشایی میکنند و پی میبرند که من چه موجود احمقی هستم.
از ادارهی ثبت اسناد قوهی قضاییه آمده بودند برای متراژ خانه. کسی توی ساختمان نبود و من را فرستادند که برو باهاشان. مدارک را نشان بده و کمک دستشان باش. آقایان مهندس ادارهی ثبت آمدند و 3ساعت تمام مشغول متراژ کردن خانه شدند. من هم همین جوری کنارشان ایستاده بودم و هی از خودم میپرسیدم اینها چرا این دیوار را 4بار اندازه میگیرند؟ اینها چرا میگویند که شما کار بدی کردهاید که مرز ساختمانتان با خانه بغلی را از پشت بام پوشاندهاید، ما نمیتوانیم الان این دیوار را دقیق اندازه بگیریم؟ اینها چرا میگویند خانهی شما 30سانتیمتر از طول 20 سانتیمتر از عرض نسبت به نقشهی پایان کار شهرداری کسری دارد؟ الان این سرامیکها را که بشماریم اندازه درست است که! نمیفهمیدم. حوصله ی بحث کردن هم اصلا و ابدا ندارم. بعد از دقیقا 3ساعت خسته شدند. من هم خسته شده بودم. گفتند هفتهی دیگر باز هم میآییم. بقیه هستند انشاءالله دیگر؟ گفتم آره. هفتهی بعد فهمیدم که بندگان خدا الکی میگفتند 10متر خانهتان کوچک است که شیرینی بگیرند.
نوربالای ماشین روبهرویی و چرخیدن انگشت راننده پشت فرمان یعنی پلیس ضدحالی نزدیک است. برایم این اتحاد بین تمام رانندههای توی جاده جالب بود. جادهی فوقالعاده خلوتی بود و به طور متوسط هر 5دقیقه تو ماشینی را از روبهرو میدیدی. یعنی دبی عبوری از جاده در این حد کم بود و ازین نوربالاها بعد از 20دقیقه تو به پلیس مکار میرسیدی و هیچ گزکی هم به دستش نمیدادی. جاده مستقیم و خلوت بود و من که 120کیلومتر بر ساعت داشتم میرفتم حکم لاکپشت جاده را داشتم و هر 5دقیقه ماشینی با سرعت 150-160 و بالاتر از کنارم ویژژی عبور میکرد. دم غروب بود و از شانس مزخرفم از روبهرو هیچ ماشینی نیامد و در تاریکروشنای غروب یکهو دیدم یک نفر عین بز کله را انداخته دارد میآید وسط جاده. نوربالا زدم. از کنار جاده ماشینی نوربالا زد و شصتم خبردار شد که آقای پلیس مکار خفتم را گرفته است. هایلوکس بود. از آن هایلوکسهای دشتهای شرقی ایران. آن لحظه ازش نپرسیدم که آقای پلیس هایلوکسدار تو با این ماشینت میتوانی 4تا قاچاقچی خفت کنی. من را با یک عدد سمند هم میتوانی خفت کنی. چرا باید هایلوکست را عوض مبارزه با اهلش صرف خفت کردن من یک لاقبا کنی؟ نگفتم. نگهم داشت و مدارک خواست و گفت چرا داری 120تا میروی؟ گفتم تا 10 کیلومتر جلوتر و 10 کیلومتر عقبتر من هیچ بنیبشری نیست. گفت چرا 150تا نمیری پس؟ گفتم یک سرعتی میروم که رو ماشین کنترل داشته باشم خب. گفت پیاده شو. من را برد پیش ماشینش و حال و احوال کرد و پرسید کجاها رفتی و از کجا آمدی و دختر بلند کردی یا نه و دانشگاه کجا میری؟ شریف پولیه؟ گفتم نه. دولتیه. گفت یعنی شهریه نمیدی؟ گفتم نه. گفت باشه. بیا اینم جریمهت. به خاطر سرعت جریمهت نمیکنم. کمربند عقب نوشتم. چون پسر خوبی هستی! 15هزار تومن جریمه را دستم گرفتم و بعد که برای هر کس گفتم که پلیسه آدم خوبی بود و یک سری سوالهای بیربط پرسید و آخرش جریمهام نکرد، گفتند خله. 5تومن بهش عیدی میدادی کارت حل میشد!
نمیدانم. هنوز مانده تا بزرگ شوم.