مهربان
گفت: تابلوی ونتو نساختم.
گفتم: خوب شد که نساختی. و تو دلم گفتم: حتا سگ هم طاقت محبت زیاد رو نداره.
گفت: خودت بساز. قشنگه. یه پنجرهی 50 در 70 که باز و بسته شه بخر. دستدوم هم میتونی بخری. بعد توش یه نقشهی ایران بزن. بعد کلی سوزن رنگی بخر. هر جا که رفتی عکس منتخبشو کوچولو پرینت بگیر و با سوزن رنگی بچسبون به اون نقشه و جایی که رفتی. بعد 2 طرف نقشه هم 2 تا ستون بذار. عکسات با همسفرهات، با همسفرت (نگاهم کرد و گفت همسفرت) رو تو اون 2تا ستون بذار. پنجره رو میبندی و بعد باز میکنی و دنیای خاطرهها توی یه قاب جاری میشه به سمتت...
گفتم: هر وقت خودمو دوست داشتم میسازم.
گفت: خودتو اذیت نکن.
گفتم: تو به من خیلی محبت کردی و من نتونستم جبران کنم.
گفت: خودم خواستم.
گفتم: احساس شرمندگی میکنم از بیپاسخ گذاشتن محبتهات.
گفت: اون پاندوله. همونی که بهت دادم. محبت کردن همونه. من یه ضربهی کوچولو زدم. تو نیاز نیست که ضربهرو به من برگردونی. اون ضربه رو به نفر بغلیت منتقل کن. اونم به نفر بغلیش منتقل میکنه. و اون به نفر بعدی و همینطور تا آخر.... ولی آخرین نفر هم محبت را دریافت میکنه اون وقت قشنگ میشه. اونوقت همگی با هم یه حرکت هماهنگ، یه رقص آروم و یکدست رو اجرا میکنن.
گفتم: ممنونم.
و نمیدانستم که دیگر چه بگویم.