سیر عمومی جهان بشریت به سوی پیشرفت و ترقیست.
دیروز حالش خوب نبود.
میگفت فردا قراره برم تست ورزش بدم. تا هفتهی پیش هم حالم خوب بودها. هفتهای 2-3بار پیادهروی تند میرفتم. ولی از دیروز بیحالم. نمیتونم وایستم. دوست دارم فقط بشینم. دوست دارم بشینم بگیم بخندیم. ولی حوصلهی دویدن ندارم. شاید باید شما دعا بخونید من انرژیم زیاد بشه. یا این که برم آمپول ب12 بزنم انرژیم زیاد شه. فکر کنم آمپول بزنم بهتر باشه. بهتر میشم.
دیروز به این فکر میکردم که او در انتهای خط ایستاده است. آنقدر انتها که به طنز رسیده است.
بهدست آوردن واریانس تعداد مشتریان در صفها در سرتاسر جهان به نام او ثبت شده. مقالهای که در مورد سیستمهای صف و فرمول لیتل نوشته جزء 20مقالهی برتر نیمقرن اخیر در زمینهی تئوری صف است. لیسانس مهندسی شیمی دانشگاه تهران و فوق لیسانس و دکترا از برکلی. شاگرد وولف. رفیق راس. همهی آنهایی که کتاب های صف و نظریهها را نوشتهاند یا همکارش بودهاند، یا رفیقش یا استادش. ازین منظرها رودست ندارد. کلیشه است اگر بگویم هیچ کدام اینها به هیچ جایش نیست. از همهی اینها رد شده و به طنز رسیده است. به جایی رسیده است که وقتی میخواهد درس بدهد، نکتههای درس را به دو شیوه ارائه میدهد: شیوهی لُری و شیوهی ریاضی. میگوید وقتی بیان لُری چیزی را فهمیدی آنوقت است که میتوانی ریاضیاش را هم بفهمی. آن قدر به طنز رسیده که وقتی حالش خوب نیست، وقتی که پیری امانش را میبرد و نمیتواند درس را ادامه بدهد از دعاهای ما و آمپول ب12 حرف میزند.
دیروز حالش خوب نبود. وقتی آمد توی کلاس گفت امروز رفتهام آزمایش چیچیگرافی. الان بدنم پر از رادیواکتیو شده. بچههای زیر 12سال از کلاس برن بیرون که براشون خطرناکم!
درس زیاد نداد. 1ساعت فقط. بعد نشست و قصه برایمان گفت. از "سیر عمومی جهان بشریت به سوی پیشرفت و ترقی است" شروع کرد. جملهی کلیدی همیشگیاش.
میگفت انشایم خوب نبود. توی انشا افتضاح بودم. دبیرستان هم که رفته بودیم باز هم انشا داشتیم. نمیدانستم چه کار باید بکنم با این درس لعنتی انشا. گفتند کتاب بخوانم خوب میشود. من هم یک کتاب در مورد قیام مردم تبریز و شیخ محمد خیابانی دم دستم بود شروع کردم به ورق زدن. حوصله نداشتم بخوانم. یک جا یک عکس از شیخ محمد خیابانی بود که زیرش جملههای سخنرانیاش را نوشته بودند. اولین جمله این بود: سیر عمومی جهان بشریت به سوی پیشرفت و ترقی است. این جمله رفت توی مخ من. از آن به بعد هر انشایی که مینوشتم این جمله را توی آن ربط و بیربط به کار میبردم. مثلا انشا در مورد فصل بهار بود مینوشتم. بهار فصل رویش مجدد درختان است و سیر عمومی جهان بشریت به سوی پیشرفت و ترقی میرود... اصلا من این جمله را که مینوشتم بقیهاش هم ردیف میشد. آن موقعها دانشگاهها هر کدام برای خودشان امتحان داشتند. تو امتحان ورودی دانشسرا هم انشا داشتیم. آنجا هم این جمله را نوشتم. نمرهی انشایم از آن به بعد خوب شد.
توی زندگی هم همین است. جملهی کلیدی را باید پیدا کنی. وقتی جملهی کلیدی را پیدا کردی دیگر نیاز نیست که دست و پا بزنی. خودش میآید. خودش ادامه پیدا میکند...
بعد گفت: ولی واقعا سیر عمومی جهان بشریت به سوی پیشرفت و ترقی است؟
شک کرد. گفت دیروز تلویزیون داعشیها را نشان میداد. داشتند موزهها را خراب میکردند. چیزهایی که از 1000سال 2000سال پیش باقی مانده بود خراب میکردند. مسیحیها و شیعهها را سر میبریدند. بچهها را جلوی پدر و مادرشان میکشتند. پدر و مادرها را جلوی بچههایشان میکشتند. سیر عمومی جهان بشریت به سوی پیشرفت و ترقی است؟
دیروز حالش خوب نبود. حرفهای آخرش تلخ و مستقیم شده بود. یک جور حس میکردم انگار کورت ونهگات نشسته جلویم و کتاب مرد بدون وطنش را برایم میخواند. با همان طنز و با همان تردید حرف میزد. آخرش گفت من زندگی ام را کردم. روزگار خوشی را دیدم. دنیا در زمان من جای خوبی بود. استادهای دانشگاهها هم مهربان بودند. با آدم رفیق میشدند. مثل استادهای الان اخمو نبودند. جهان این جوری نبود. ولی بعد از من چه؟ واقعا بعد از من هم خوب است؟