کتاب خانه ها
به احسان میگویم: یعنی ما را میشناسند؟
میگوید: آره بابا. هر بار میریم ۴۵دقیقه ۱ ساعت با کتاب هاشون ور میریم. بعد کتاب هم نمیخریم. اگر هم بخریم، ارزون ترینهای کتابفروشی شونه.
میگویم: چی کار کنم خب؟ ولی به نظر کتاب خوبی مییاد. لاغره. برای مترو خوبه.
کتاب «مردی بدون» وطن کورت ونه گات را میگویم. ارزان بود. خریدمش. و این هفته کتاب مترویم بود:
"و حالا که هنوز هم از کتاب میگویم این را نیز بگویم که: منابع خبری روزانهی ما یعنی روزنامهها و تلویزیون اکنون چنان بزدل هستند، چنان نسبت به حقوق مردم بیخیال و بیتوجه هستند، چنان تهی از اطلاعات هستند که فقط از طریق کتاب است که میتوان فهمید به راستی چه میگذرد." صفحهی ۹۳
@@@
اتاقهای ملاقات شرعی زود پر میشوند. ۶تا بیشتر نیستند و باید هم زود پر شوند. من دوستشان دارم. یک اتاق لخت، با ۱ میز چوبی قدیمی و ۴تا صندلی چوبی قدیمیتر و ۱ سطل آشغال کوچک و ۱ پنجره. همین و همین. دیگر چیزی نیست. فقط تو هستی و دوستت و خب، از همین خلوت بودنش است که دنیاها آفریده میشوند... اتاقهای ملاقات شرعی، انتهای قفسهی کتابها هستند. از بین کتابها رد میشوی، جشن و سرور بیکران کتابها در آرامش قفسهها را حس میکنی. اگر صفحات یکیشان را باز کنی، قِر خشکیده در کمرش آزاد میشود و با رقصی گرم تو را به خواندن وا میدارد... آن ته، ۶ اتاق است. دانشگاه اسمشان را گذاشته اتاق پژوهش. تنها مزیت فوق لیسانس تا به اینجا همین اتاق پژوهش و حق استفاده از آنها بوده: ۱ اتاق ۳در۳. به تنهاها نمیدهندش. باید ۲ نفر باشی یا ۳نفر یا ۴نفر. یار و همراهت هم جنس مخالف نباید باشد. شرط آخر برای ما علی السویه است.
با محمد هماهنگ کردهام. امتحانهایمان نزدیک است. صبح زود از خانه بیرون میزنم که اتاق گیرمان بیاید. اتاق گیرمان میآید. ۸صبح میچپیم توی اتاق و شروع به خواندن میکنیم. روبه رویمان؟ از شیشهی در اتاق، قفسهی کتابها پیداست. پشت سرمان؟ یک پنجره رو به بیرون. پنجره رو به ساختمانهای آجری دیگر است. هوا سرد نیست. از آن زمستانهای لوس و بیمزه است. با محمد کلی حرف میزنیم. کلی شر و ور میگوییم. مدل کورنو را میخوانیم و از آن به بعد هر کس را میبینیم میگوییم این پورنو ۱۰۰در۱۰۰ سوال امتحان است. روز امتحان عدل از همان پورنو سوال سخت میآید... خسته میشویم. محمد آهنگ میگذارد. کمانچه مینوازد. آهنگهای کمانچه نوازیهایش را پخش میکند. بعد برنامهی "فاینال نوت پد" را اجرا میکند. نوتهایی که نوشته. آهنگهایی که ساخته. از برنامه هه خوشم میآید. اینکه تو با نوتها آهنگی را بنویسی و تعیین کنی این را ویالون بزند و این یکی را یک ساز دیگر و همزمان شان کنی و برنامه نوت تو را اجرا کند. میگوید روز اول که رفتم کلاس استاده آهنگ فیلم دزدان دریایی کارائیب را پخش کرد و گفت نوتش را بنویسید. این تکلیف جلسهی اول من است: ۲۳ صفحه نوت بود از آهنگ هانس زیمر. گوش میکنیم. به خواندن ادامه میدهیم. مهمان میآید. حامد هم به جمعمان اضافه میشود. دیگر برای تنهایی درس خواندن پیر شدهایم. خودمان هم این را میدانیم...
رضا هدفمند است. فاز اپلایش شدید است. اقتصادسنجی اینتریلیگیتور کتاب بدفهمی است. اتاق ۴نشستهایم. جزوه را نگاه میکنیم. نمیفهمیم. به نوبت متن کتاب را میخوانیم تا بفهمیم چه میگوید. رضا با عشق میخواند. صدایش بم و خیلی مردانه است. با لهجه میخواند. کلمات انگلیسی را با تلفظ درست میخواند و میرود. من یک جمله که بلندخوانی میکنم ۱۰ تا کلمه را غلط تلفظ میکنم و توی دهنم نمیچرخد. انگلیسیام افتضاح است.
توی سر و کلهی خودمان و کتاب میزنیم تا چیزی بفهمیم. خسته که میشویم از اتاق میزنیم بیرون. میرویم توی دانشگاه یک چرخ میزنیم و چای میخوریم. میخواهد اتاقش را عوض کند. هم اتاقیهایش جانورهای ناتویی هستند. ۶نفرند توی یک اتاق. بعد از ۱ ترم به اینجایش رسیده دیگر. نامهاش را گرفته که برود یک جای دیگر. رتبهی ۳ کنکور ایران و اتاق ۶نفره، آن هم برای فوق لیسانس. شریف دانشجوهایش را وادار به فرار از ایران میکند...
صادق لیسانس است. هم کلاسی درس پیش نیازم. بهم میگوید بیا فصل۶ را بهم توضیح بده. میگویم باشد. میرویم آکواریوم. طبقهی هم کف دانشکده ریاضی. جدید ساخت است. باکلاس است. کفش سرامیک است و گوشه و کنار چند مبل راحتی گذاشتهاند. ولی کم است. ۲ تا میز و صندلی هم هست. مبل راحتیها هم همهشان پرند. میرویم توی سایت دانشکده ریاضی. آنجا آکواریومتر است. دو تا از دیوارهای اتاق کاملا شیشهای هستند و منظرهی بیرون معلوم است. ریاضیها از کامپیوترهایشان استفاده نمیکنند. همهی کامپیوترها خاموشاند. میزهای دیگر در اشغال دخترها و پسرهایی است که دارند با هم درس میخوانند. دخترها بلند بلند میخندند. پسرها چیزهای خنده دار میگویند و دخترها نازتر میخندند. میرویم روی یک میز مینشینیم و صفحه کلید را کنار میزنیم. برایش توضیح میدهم. تند توضیح میدهم. معلم خوبی نیستم. آن قدر تند توضیح میدهم که نمیفهمد. از سوالهایش میفهمم. ولی گلویم درد گرفته. فصل ۶سنگینتر ازین حرف هاست که من بتوانم ۱ساعته برایش توضیح بدهم. باهوش است. ولی خیلی تند توضیح دادهام.
اتاقهای ملاقات شرعی پرند. آکواریوم جا ندارد. کتابخانهی دانشکده صنایع هم از بس شیک و خوشگل شده است، آدم جرئت ندارد تویش بلند بلند حرف بزند و آن را تبدیل به یک کتابخانهی فنی کند. میرویم مکانیک. دانشکده مکانیک یک سری راهروی تو در تو است. یک لایبرنت غم انگیز. سالن مطالعهاش را جستهام. دو سه تا راهرو را چپ و راست میروی، میرسی به یک راه پله که پنجرهاش برای لی لی پوتها طراحی شده است. پنجرهی راه پله در ارتفاع ۳۰سانتی متری از زمین قرار گرفته است. پنجرهای است برای هواخوری پاهای آدمها. راه پله را بالا نمیروی. میپیچی سمت راست و چهارمین در از سمت راست سالن مطالعهی دانشکده مکانیک است. اینجا پنجره ندارد. نورش زیاد نیست. ولی چون جای پرتی است و فقط خود مکانیکیها آن را بلدند همیشه جا برای نشستن گیر میآید. بین میزها و صندلیها تناسب برقرار نیست. همیشه تعداد صندلیها از تعداد میزها کمتر است و تو برای اینکه بنشینی باید صندلی ۲ نفر دیگر را که روی میزشان وسایلشان هست ولی خودشان در حال حاضر نیستند بدزدی. همین کار را با تو هم میکنند. میروی دستشویی. برمی گردی میبینی صندلیات را دزدیدهاند. خب میروی، صندلی یک نفر دیگر را میدزدی. مکانیک است دیگر.
نکتهی دانشکده مکانیک، دستگیرهی در ورودیاش است. دستگیرهی در دانشکده مکانیک دستگیرهی در عقب پیکان است که جوش داده اندش به در. به همان کوچکی و غریبی.
روز تمام شده است. یک روز دیگر هم تمام شده است. خورشید محو و دور در حال غروب است. از پنجرههای اتاقهای ملاقات شرعی کم رنگ شدن روز را میتوان نگاه کرد. ولی پس رفتن خورشید را نمیشود دید. از دانشگاه که میزنم بیرون میدانم که حالا تبدیل به یک موجود بیارزش شدهام. خوب میدانم که بیرون از درهای آن دانشگاه کوچک، کوچکترین ارزشی ندارم. سرم را پایین میاندازم و سلانه سلانه از پلههای مترو پایین میروم. حوصلهی فکر کردن به بعد را ندارم. چیزی نیست. زندگی بهتری نیست. بعد از اینجا چه کار کنم؟ چه نقشهای بکشم؟ کجا بروم؟ با کی بروم؟ کی را ببینم؟ رها کن. یاد گرفتهام که ذهنم را در خلا و پوچی معلق نگه دارم و نگذارم که سقوط کند.
کتاب ونه گات را میخوانم. خوش خوشانم میشود. خیلی از تکههای این کتاب را وبلاگها رونویسی کردهاند. قشنگ بعضی تکههایش برایم آشنا بود. ولی باز هم خواندنش برایم شادی بخش بود:
"اما من یک عموی خوب هم داشتم، عمو آلکس. این عمو برادر کوچکهی پدرم بود. عمو آلکس بچه نداشت، فارغ التحصیل هارورارد بود و در ایندیاناپولیس کارش در ادارهی بیمه جلب مشتری برای بیمهی عمر بود و آدمی بود درستکار. خوب کتاب خوانده بود و شخص خردمندی بود. و شکایت عمدهای که از آدمها داشت این بود که آدمها وقتی خوشحالاند به ندرت متوجه خوشحال خود میشوند. یک روز که مثلا در تابستان داشتیم زیر یک درخت سیب لیموناد میخوردیم و از این در و آن در حرف میزدیم، مثل زنبورهای عسل وزوز میکردیم، عمو آلکس ناگهان درمی آمد و پرگویی دلپذیر ما را قطع میکرد و با صدایی بلند و پر از تحیر میگفت، اگر این قشنگ نباشد پس چی قشنگ است.
و من نیز امروزه همان کار عمویم را میکنم و بچهها نیز همان سنت را ادامه میدهند و نوهها نیز. این است که مصرانه از شما میخواهم و از شما خواهش میکنم هر وقت احساس خوش باشی کردید، در آ «بین در لحظهای با حیرت فریاد بزنید یا به زمزمه بگویید یا فکر کنید که: اگر این قشنگ نیست، پس چی قشنگ است؟" ص 118 و ص 119