بی وقتی?!
آن روز صبح به این فکر میکردم که معلم ورزشهای دوران راهنمایی و دبیرستانم کدام قبرستانی هستند الان؟ ساعت 3:30 صبح بود و بیدار شده بودم و داشتم آب جوش میآوردم و به این فکر میکردم که الان چی بپوشم و چی با خودم بردارم که سردم نشود و کی حرکت کنم که دیر نشود. و وسط آن هیر و ویری به یاد معلم ورزشهای دوران راهنمایی و دبیرستانم افتادم. من ورزشهای توپی را بلد نبودم. و این در تمام سالهای نوجوانیام مایع شرمساریام بود. امتحان والیبال دوم دبیرستانم را یادم هست. سرویسی که آن درازقلی زده بود و من باید با پنجه توپ را جواب میدادم و اشتباه محاسبه کردم و توپ به جای سرپنجه صاف آمد توی چشمهام و نشست روی عینکم و عینکم توی گودی چشمهام فرو رفت و هنوز آن حس بیعرضگی بعدش که سراپای وجودم را در بر گرفته بود و سر تکان دادن آن معلم لعنتی و پایینترین نمرهی کارنامهام یادم است. چشمهام ضعیف بود و نمیدانستم که واقعا از ضعیفی چشمهام است که توپ را نمیتوانم وارد سبد بسکتبال کنم یا که واقعا من با توپ مشکل دارم. و با توپ مشکل داشتم و دارم و هرگز سراغ توپ نمیخواهم بروم.
یا امتحان انعطافپذیری که بدنم خشک بود و خم نمیشد و معلمه شروع کرده بود مسخره کردن که ببین پسر 22سالهت که بشه باید عصا دست بگیری...
خوب رفتیم. هوا تاریک بود که از آن تکههای سوسولی بام تهران رد شدیم و وارد مسیر شدیم و هنوز آفتاب طلوع نکرده از ایستگاه دوم رد شده بودیم و نرسیده به ایستگاه سوم کنار آن سگ ایستاده بودیم و آب انگور گازدار زده بودیم و به این فکر کرده بودیم که آیا سگ می داند که سگ است؟ خوب میرفتیم. پیوسته و بی نوسان. گشتاور از سرعت مهمتر است. سرعت حال نمیدهد. و کوه جای سرعت و سبقت و رقابت نیست. اینکه تو با یک سرعتی وارد یک سربالایی شوی و با همان سرعت سربالایی را تمام کنی حال میدهد. و وقتی به ایستگاه 5 رسیدیم (2ساعت زودتر از آن چه که پیشبینی میکردم) دوباره یاد آن معلم ورزشهای لعنتی افتادم.
ایستگاه 5 تاب داشت. در ارتفاع 3000متری تاب خوردن، آن هم 3نفری با هم، طوری که پایههای تاب به لرزه افتاده بود لذتبخش بود. سالها بود که تاب نخورده بودم و یکهو یادش افتادم که تاب خوردن را دوست داشت و یکهو به این فکر کردم که میتوانم بدون او بخندم. ولی وقتی که دارم میخندم یکهو یادش میافتم و نگران میشوم که اگر نتواند مثل من تاب بخورد چه...
برفها هنوز آب نشده بودند کامل. نفسش را داشتیم که به ارتفاع 4000متر برسیم. ولی لباسهایش را نه... اتراق کردیم و سگلرز زدیم و صبحانه خوردیم...
یک مرگیم هست. خودم هم میدانم که یک مرگیم هست. اینکه نمیتوانم جزئیات را خوب بچینم و تصویر بدهم. این که نمیتوانم گزیده روایت کنم و چیزهایی را بچینم یعنی این که یک مرگیم شده است.
آن بالا هم به همین فکر کردم. روی زیرانداز نشستم و دفتر یادداشتم را درآوردم و شروع کردم به نوشتم. ولی باز همه چیز نبود. من عقب افتاده بودم. عقب افتادهام. وقایع سریعتر و جلوتر از من حرکت میکردند و من عقب افتاده بودم.
سیستمهای انسانی چند تا ویِژگی شاخص دارند. مقاومت در برابر سیاست دارند. همیشه کارهای تو و تصمیمهایت همان بازخوردی را ندارند که تو انتظار داری. هیچ وقت آنی نمیشود که تو میخواهی. وقایع و تصمیمها غیرخطیاند. یک کار کوچک، تغییری بزرگ و شاید مجموعهکاری عظیم یک تغییر کوچک بشود و هیچ وقت هیچ چیز متناسب نیست. و این آخری برایم دردناکتر است: تاخیرها. عقب ماندن. یکهو حس کردم منی که آن بالا برای خودم به ارتفاع 3000 رسیدهام و تاب خوردهام، یک سری چیزها برایم اتفاق افتادهاند که اصلا فکرش را نمیکردم. حس کردم آدمی که آن پایین هفتهی پیش قرار شد که دیگر نبینمش، بعد از یک هفته در من واکنشها برانگیخته است و یک هفته خیلی زمان است برای واکنش نشان دادن. یکهو حس کردم حتا الان هم که فهمیدهام باز هم نمیتوانم واکنش نشان بدهم و تصمیمی بگیرم و تاخیرم طولانیتر خواهد شد...
هوا سرد بود. اول اردیبهشت بود. ولی هنوز برفها کامل آب نشده بودند و هنوز برای نشستن و استراحت کردن و لذت بردن از هوای ارتفاع 3000متر نیاز بود که به همسفرت بچسبی و از گرمای اصطکاک بدنها بهره ببری...