جناب سرهنگ
من که سربازی نرفتهام بدانم کسی که سه تا از آن تشتکها روی دوشهایش است سرهنگ است. نیاز هم نشده بود که بروم دنبالش یاد بگیرم. ولی آن نشانهایی که بالای جیبش بودند جالب بودند. ۱۰-۱۲تا بودند. یکیشان پرچم ایران بود و بقیه مثل پرچم کشورهای آفریقایی رنگارنگ بودند. سر همین آخرسر ازش پرسیدم ببخشید درجهتان چیست؟ او هم خیلی محکم جواب داد: سرهنگ هستم. فکر کنم سوالم بدجور لجش را درآورد. یک جورهایی تو مایههای فحش بود. ولی وقتی رفت حس خوبی داشتم.
تقصیر خودش بود. آدم با سردوشی سرهنگی و لباس نظامی زیتونی ارتش و آن همه نشان و دبدبه و کبکبه آخر میآید سوار مترو میشود؟ خب معلوم است که سوژهی پچ پچ من و مهدی و دوست مهدی میشود دیگر. بعد هم خودش سر صحبت را باز کرد. ایستگاه امام علی سوار شد. ایستگاه امام خمینی مهدی و دوست مهدی خداحافظی کردند رفتند. کنارش جا خالی شد. من هم رفتم نشستم کنارش. گفت: چی میخوانی؟ از بس توی این «دبیرستان شریف» تمرین حل کردم و هر روز هر روز کیوز دادم دیگر از یک کیلومتری تابلو شدهام که دانشجوی کجاام. گفتم صنایع. کیف پولش را درآورد. کارت دانشجوییاش را نشان داد. دانشجوی دکترای علم و صنعت بود. رشتهاش؟ مهندسی سیستمهای اقتصادی اجتماعی. اولش پیش خودم گفتم: از صدقه سر احمدینژاد شما نظامیها هم میروید دکترای علم و صنعت میخوانید دیگر! ولی به خودش گفتم: عه. هم رشتهایم که! در مورد موضوع پروژهام پرسید. گفتم هنوز مشخص نکردهام. من هم همین سوال را پرسیدم. موضوع پروژهی فوق لیسانسش یک چیز لجستیکی و زنجیرهی تامینی بود. لجستیک واقعا حیرت انگیز است. با همهی راحتیاش حیرت انگیز است. «آلن دو باتن» توی کتاب خواندنیاش «خوشیها و مصائب کار» در همان فصل اول خیلی قشنگ لجستیک را توصیف کرده... پروژهی دکترایش یک موضوع تحقیق در عملیاتی بود. در حیطهی سواد من نبود. ولی یک چیز نظامی تحقیق در عملیاتی بود. خودش در مورد موضوعش شروع به صحبت کرد. من هم گوش میدادم. میگفت تو جنگ ایران و عراق حتا یک هلی کوپتر بدون محاسبات تحقیق در عملیاتی راهی ماموریت نشد. همین جوری الله بختکی نبوده. قبل از پرواز هر کدامشان، تابع هدف نوشته میشد. محدودیتهای حداکثر تعداد راکت، وزن راکت، محاسبات محدودیتهای سرعت هلی کوپتر و جهت و سرعت باد و همهی اینها حساب میشد و با تعیین نقطهی بهینه هلی کوپترها اعزام میشدند. کورکورانه کار نمیکردیم. با شیطنت گفتم: الان هم همین طوری است؟ خیلی شل و ول گفت: آره. الان هم هست. بعد در مورد خیانتهای صدا و سیما گفت و اینکه بسیج یک میلیون نفر فرستاده هر کدام شش ماه. ارتش دو میلیون و نیم نیرو گرفته و تربیت کرده هر کدام به مدت دو سال. بعد اینها همهاش از آن نیروهای بسیج مردمی حرف میزنند که چون آموزش دیده هم نبودند بدتر کار را خراب میکردند بعضی وقتها و... بعد صحبت به انرژی کشید. اینکه جهان دارد فسیل سوزها را کنار میگذارد. خب، بازی را وارد زمین من کرده بود و در مورد انرژی تا شب میتوانستم برایش قصه بگویم. قصه هم گفتم. نروژ را برایش تعریف کردم. سیاستهای تولید انرژیاش. سیاستهای نفتیاش. سیاستهای خودروییاش و واردات ماشینهای تسلا و تسهیلاتی که در مقابل ماشینهای فسیل سوز ارائه داده و... از خوشحالی این روزهایم گفتم که نفت ۵۰دلار شده. که حالا وقتش است که ما هم پیشرفت کنیم. ولی گفتم که ای کاش آدمهای باعرضه سر کار بودند. یک جور جالبی تصدیق کرد: ای کاش آدمهای باعرضه... بعد گفت برای سربازیات اگر میخواهی از الان اقدام کنی. تا اسفند وقت داریها. میتوانم کمکت کنم. گفتم راستش سربازی را پیچاندهام. گفت کار خوبی کردهای.
باید پیاده میشد. باز هم میتوانستیم حرف بزنیم. سوال آخر را ازش پرسیدم و «سرهنگ هستم» محکمی گفت و خداحافظی کردیم. جناب سرهنگ جالبی بود.