سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

هزینه‌های مستقیم حمله‌های ۱۱ سپتامبر برای آمریکا سنگین بود. نزدیک به ۳۰۰۰کشته و بیش از ۳۰۰میلیون دلار ضرر اقتصادی. (هزینه‌ی جنگ‌های افغانستان و عراق در پاسخ به ۱۱ سپتامبر.)

اما هزینه‌های موازی و غیرمستقیم آن هم فراوان بود. در ۳ ماهه‌ی بعد از حمله‌های ۱۱ سپتامبر، تعداد کشته‌های جاده‌ای در آمریکا ۱۰۰۰نفر افزایش یافت. چرا؟ در نگاه اول دلیلش این است که مردم مسافرت با هواپیما را کنار گذاشتند و به جایش راهی جاده‌ها شدند. و خب، رانندگی از پرواز خطرناک‌تر است. اما آمار‌ها می‌گفتند که این افزایش کشته‌ها در جاده‌های بین ایالتی نبوده. بلکه در جاده‌های محلی اتفاق افتاده و به صورت متمرکز افزایش کشته‌ها در ناحیه‌ی شمال شرقی آمریکا اتفاق افتاده: جایی نزدیک به حمله‌های ۱۱ سپتامبر. علت این افزایش مرگ و میر، افزایش رانندگی در حالت مستی بوده! این نشان می‌دهد که بعد از حمله‌های ۱۱سپتامبر گرایش مردم و پناه بردنشان به الکل بیشتر شده و این ترس خودش را به صورت افزایش مرگ و میر جاده‌ای نمایان کرده. 

هزینه‌های غیرمستقیم ۱۱ سپتامبر بی‌پایان‌اند. هزاران نفر از دانشجویان و اساتید برجسته‌ی دانشگاهی در سراسر دنیا که به خاطر محدودیت‌های جدید ویزا دور از آمریکا باقی ماندند. در نیویورک بسیاری از منابع پلیس به سمت مبارزه با تروریسم آمد و دیگر حوزه‌های کاری همچون مبارزه با مافیا و مواد مخدر نادیده گرفته شد. اثرات مالی آن بر بازار کار آمریکا و... 

اما همه‌ی اثرات ۱۱ سپتامبر منفی نبود. با کاهش ترافیک مسافرت‌های هوایی، شیوع آنفلونزا کاهش یافت. در واشنگتن دی سی جرم کاهش یافت و شاخه‌های جدیدی از علم رونق گرفت که پیش از ۱۱ سپتامبر پیشرفتشان کند بود. شاخه‌هایی چون سیستم‌های سلامت... 

@@@

وقتی یکی از ۴ هواپیمای ربوده شده در ۱۱ سپتامبر با ساختمان پنتاگون برخورد کرد، بیشتر قربانیان دچار سوختگی شده بودند. آن‌ها به مرکز بیمارستانی واشنگتن (WHC) انتقال داده شدند. بخش اورژانس بیمارستان از کثرت بیماران دچار آشفتگی و بحران شد. ۹۵ درصد از ظرفیت کل بیمارستان اشغال شد و حتا یک عمل جراحی کوچک اضافه هم به سیستم درمانی بیمارستان فشار وارد می‌کرد. بد‌تر از همه‌ی این‌ها خطوط تلفن بیمارستان از کار افتادند و راه ارتباط با بیرون هم بسته شد. 

با این حال بیمارستان WHC توانست از عهده‌ی قربانیان ۱۱ سپتامبر به خوبی برآید. اما این حادثه مهر تاییدی بود بر نگرانی‌های "گریک فید". گریک فید پزشک اورژانس بیمارستان بود و از خودش می‌پرسید: اگر تعداد بیماران این بیمارستان اندکی بیشتر می‌شد چه اتفاقی می‌افتاد؟ چه طور می‌شد در سریع‌ترین زمان به آن‌ها رسیدگی کرد؟ آیا یک فاجعه رخ نمی‌داد؟ 

۱۱ سپتامبر و گسترش این نوع افکار مقدمه‌ای بود بر سریع‌تر شدن راهی که گریک فید در پیش گرفته بود... 

گریک فید قبل از ۱۱ سپتامبر هم به این گونه مسائل فکر می‌کرد. او رییس یک برنامه‌ی آزمایشی ایالتی بود به نام ER ONE. هدف این برنامه تبدیل بخش اورژانس بیمارستان‌ها به یک مکان مدرن بود. 

تا قبل از ۱۹۶۰ بیمارستان‌های آمریکا بخش اورژانس نداشتند. اگر بیماری شب هنگام به بیمارستان برده می‌شد، باید زنگ در را می‌فشردند تا یک پرستار خواب آلود در را باز کند. بعد آن پرستار باید به منزل پزشک زنگ می‌زد. و دکتر هم بسته به علاقه‌اش به خواب یا‌‌ همان موقع می‌آمد یا نمی‌آمد! آمبولانس‌ها در اختیار ماموران کفن و دفن بود: مجریان کفن و دفن وظیفه‌ی نجات بیماران از مرگ را هم داشتند! 

اما امروزه پزشکی اورژانس جایگاهی بسیار مهم دارد و بخش اورژانس بیمارستان‌ها تبدیل به محور سلامت عمومی شده است. در سال ۲۰۰۸ در آمریکا نزدیک به ۱۱۵ میلیون ویزیت پزشکی در بخش اورژانس بیمارستان‌ها انجام شده. حدود ۵۶ درصد از مردمی که به بیمارستان‌ها مراجعه کرده‌اند، از طریق بخش اورژانس بیمارستان‌ها بوده. البته به نظر گریک فید هنوز بخش اورژانس جای کار بسیاری دارد... 

@@@

فید در برکلی کالیفرنیا بزرگ شد. در کودکی سوار بر اسکیت بوردش به سوراخی سرک می‌کشید و در نوجوانی به خاطر گروه موسیقی گریتفول دد مسافرت‌ها کرد. علاقه‌ای ذاتی به مکانیک داشت. عشقش این بود که هر چیزی را به قطعات سازنده‌اش تجزیه کند و دوباره آن را مونتاژ کند. قبل از اینکه پزشکی بخواند بیوفیزیک و ریاضیات خواند. بعد هم دکتر شد. چون دوست داشت دنیای رازآلود ساز و کار بدن انسان را هم مثل اجزای قطعات مکانیکی بفهمد. هنوز هم ماشین‌ها و طرز کارکردشان عشق اول اوست. و همیشه با شور و شوق از یک سخنرانی یاد می‌کند که به شدت روی او تاثیر گذاشته. سخنرانی متخصص علوم کامپیو‌تر "آلن کی" درباره‌ی برنامه‌ی نویسی شی گرا در ۳۵ سال پیش. ایده‌های آلن کی در این سخنرانی تاثیری انقلابی در برنامه نویسی کامپیو‌تر گذاشت. ایده‌های او کار برنامه نویسان را راحت‌تر کرد و باعث شد که کامپیوتر‌ها به وسایلی انعطاف پذیر تبدیل شوند... 

در سال ۱۹۹۵ وارد بخش اورژانس بیمارستان واشنگتن (WHC) شد. همکار او دوست قدیمی‌اش "مارک اسمیت بود. (مارک اسمیت هم مثل فید عاشق تکنولوژی روز بود. او قبل از پزشکی فوق لیسانس علوم کامپیو‌تر از استنفورد گرفته بود و البته استاد راهنمایش کسی نبود جز آلن کی.) 

علی رغم امکانات بالای بعضی از بخش‌های بیمارستان واشنگتن، بخش اورژانس آن همیشه در رتبه بندی ایالتی آخر بود. آنجا همیشه شلوغ، کند و سازمان نیافته بود... 

فید و اسمیت با کار کردن در بخش اورژانس کالایی را کشف کردند که همیشه عرضه‌اش کم است: اطلاعات. وقتی بیماری به اروژانس بیمارستان مراجعه می‌کرد (چه بد حال چه معمولی، چه با همراه چه تن‌ها، چه هوشیار و چه بی‌هوش) دکتر مجبور بود او را به سرعت درمان کند. اما همیشه سوالات دکتر بیش از پاسخ‌ها بود: ایا بیمار در دوره‌ی درمان خاصی است؟ در گذشته چه بیماری‌هایی داشته؟ آیا همیشه فشار خون پایین داشته؟ سی تی اسکنی که ۲ساعت پیش انجام داده کجاست؟ و... 

فید می‌گفت: من سال‌ها بیماران را ویزیت می‌کردم، بدون هیچ اطلاعاتی فرا‌تر از اطلاعاتی که خود بیمار در اختیارم می‌گذاشت! من و همکارانم اغلب می‌دانستیم که به چه اطلاعاتی نیازمندیم. حتا می‌دانستیم اطلاعات مورد نیاز ما درباره‌ی بیمار کجا هستند. اما در آن زمان خاص در اختیار ما نبودند. این اطلاعات می‌توانستند ۲ساعت یا ۲روز بعد در اختیار ما قرار بگیرند. اما در پزشکی اورژانس حتا ۲ دقیقه هم زمان زیادی است و به قیمت جان انسان‌ها تمام می‌شود. 

این مشکل آن قدر فید را اذیت کرد که خودش را وقف راه اندازی اولین انفورماتیک پزشکی اورژانس جهان کرد. او معتقد بود که بهترین راه حل برای بهبود مراقبت‌های پزشکی در بخش اورژانس، بهتر کردن گردش اطلاعات است. 

فید و اسمیت برای پیدا کردن مشکلات اصلی چند دانشجوی پزشکی را استخدام کردند که در بخش اورژانس بیمارستان دائم به دنبال پزشکان و پرستار‌ها می‌افتادند و از آن‌ها سوال می‌پرسیدند: 

از آخرین زمانی که من با شما حرف زده‌ام، شما به چه اطلاعاتی نیاز پیدا کرده‌اید؟ 

چه زمانی طول می‌کشد که به این اطلاعات برسید؟ از کدام منبع به این اطلاعات می‌رسید؟ تلفن؟ کتاب مرجع؟ 

آیا شما به جواب قانع کننده رسیده‌اید؟ 

آیا یک تصمیم پزشکی بر اساس جوابتان گرفته‌اید؟ تصمیمتان روی بیمار تاثیرگذار بوده؟ 

با جمع بندی اطلاعات جمع آوری شده فرض گریک فید تایید شد: بخش اورژانس بیمارستان WHC از پایین بودن جریان اطلاعات رنج می‌برد... 

دکتر‌ها حدود ۶۰ در صد از زمانشان را صرف مدیریت اطلاعات می‌کردند و فقط ۱۵ درصد از زمانشان صرف مراقبت مستقیم از بیمار می‌شد. و این یک نسبت بیمار بود. در پزشکی اورژانس علاوه بر بدن انسان و گروه‌های سنی، زمان هم اهمیتی فوق العاده دارد. مارک اسمیت می‌گوید: همه‌ی کاری که یک پزشک اورژانس باید انجام بدهد، در‌‌ همان ۶دقیقه‌ی اول است... 

گریک فید و مارک اسمیت در بیمارستان WHC بیش از ۳۰۰ منبع اطلاعات پزشکی کشف کردند که هیچ هماهنگی و ارتباطی با هم برقرار نمی‌کردند: یادداشت‌های دست نویس دکترهای بخش‌های مختلف، تصاویر آزمایش سی تی اسکن، اشعه‌ی ایکس،‌ام آر آی، نتایج آزمایش خون، سیستم مالی و حسابداری و.... 

برای اینکه دکتر‌ها و پرستار‌ها اطلاعاتی را که واقعا نیاز دارند به دست آورند باید یک سیستم اطلاعاتی طراحی می‌شد. این سیستم باید ساختاری دانش نامه‌ای می‌داشت. حتا نبودنِ یکی از اطلاعات کلیدی هم ضعف بزرگی بود. باید به اندازه‌ی کافی قوی می‌بود. به عنوان مثال، یک آزمایش ساده ی‌ام آر آی، حجم عظیمی از فضای کامپیو‌تر را اشغال می‌کند. و باید انعطاف پذیر می‌بود. سیستمی که نتواند اطلاعات گوناگون گذشته و حال و آینده را از بخش‌های مختلف جمع آوری و یکپارچه کند بی‌فایده است. و اینکه این سیستم برای پاسخ گویی باید بسیار سریع می‌بود. 

برای ساختن یک سیستم سریع، منعطف، قوی و دانش نامه‌ای، فید و اسمیت به کار قبلیشان برگشتند: برنامه نویسی شی گرا. آن‌ها شروع به برنامه نویسی کردند تا اطلاعات بخش‌های مختلف بیمارستان به ازای هر بیمار را دریافت کنند و به صورت یکپارچه در اختیار پزشکان و پرستار‌ها قرار بدهند... 

همه‌ی همکاران آن‌ها آدم‌های خوبی نبودند. عده‌ای به کارشان بی‌اعتقاد بودند و و کارشکنی می‌کردند. اطلاعات را در اختیار نمی‌گذاشتند و چوب لای چرخ می‌گذاشتند. اما با همه‌ی ناملایمات، فید و اسمیت در سال ۱۹۹۶ توانستند نسخه‌ی اولیه‌ی سیستم اطلاعاتی درون بیمارستانیشان را کامل کنند. نام این سیستم اطلاعاتی یک نام پر آب و تاب بود: Azyxxi. (آه، زیک! سی = آه، زیک، نگاه کن!) برداشته شده از یک عبارت فنیقی از دوران پیش از باستان. جمله‌ای که به یک دیده‌بان که چشمانی بسیار قوی داشت می‌گفتند. کسی که می‌توانست مسافت‌های دور را هم تشخیص دهد و در مواقع لازم به او می‌گفتند: آه، زیک، تماشا کن و بگو ببینیم چه خبر است! 

در ‌‌نهایت فید یا به عبارتی اطلاعات برنده شد. آزیکسی ابتدا روی دستکتاپ یک کامپیو‌تر در بخش اورژانس بیمارستان به کار گرفته شد. بعد از یک هفته، دکتر‌ها و پرستار‌ها برای دسترسی به اطلاعات این کامپیو‌تر برای درمان بیمارانشان صف می‌ایستادند. نه ت‌ها دکتر‌ها و پرستار‌ها، بلکه کارکنان آزمایشگاه‌ها و سایر بخش‌های بیمارستان هم تشنه‌ی اطلاعات آزیکسی شده بودند. 

در طول چند سال، اورژانس WHC از بد‌ترین اورژانس به بهترین اورژانس ایالت تبدیل شد. با استفاده از آزیکسی دکترهای این اورژانس ۲۵درصد وقت کمتری برای تشخیص و مدیریت اطلاعات صرف می‌کردند و وقتی را که برای معالجه‌ی مستقیم بیمار صرف می‌کردند دوبرابر شد. در سیستم قدیم متوسط زمان انتظار بیماران ۸ساعت بود. با وجود سیستم آزیکسی این زمان به کمتر از ۲ساعت رسید... 

بعد از حوادث ۱۱ سپتامبر و آشکار شدن فواید آزیکسی خیلی از بیمارستان‌های دیگر هم خواهان آن شدند. تا اینکه سرانجام در سال ۲۰۰۶ مایکروسافت امتیاز آن را خرید. آن را توسعه و گسترش داد و با نام آمالگا عرضه‌ی عمومی کرد. نرم افزار آمالگا به سرعت در بیمارستان‌های ایالات متحده به کار گرفته شد. اگرچه آمالگا برای بخش اورژانس طراحی شده، ولی امروزه ۹۰ درصد استفاده‌اش در سایر بخش‌های بیمارستانی و آزمایشگاه‌ها است. تا سال ۲۰۰۹ سیستم آمالگا در آمریکا ۱۰میلیون نفر را در ۳۵۰ بیمارستان پوشش داده بود. 

آمالگا دکتر‌ها و تشخیصشان را موثر‌تر کرده. هزینه‌های درمان و روند آن را شفاف‌تر کرده. زمان رسیدگی به موارد اورژانسی را به شدت کوتاه کرده. هر بیمار در هر کجای آمریکا می‌تواند به اورژانس مراجعه کند و مطمئن باشد که پرونده‌ی پزشکی او در اختیار پزشک معالج او هست. آمالگا رویای پزشکی الکترونیک را محقق کرده و به خاطر اطلاعات آنلاین از سراسر آمریکا شیوع هر گونه بیماری را در لحظه هشدار می‌دهد. و اطلاعات آماری که در اختیار آماردانان می‌گذارد باارزش‌ترین اطلاعات خام برای بررسی وضعیت سلامت است...


(ترجمه‌ی خلاصه شده از کتاب super freakonomics نوشته‌ی استیون لویت و استفن دابنر/ صفحات ۶۵ تا ۷۴)

  • پیمان ..

به نتیجه‌ی خاصی نرسیدم. او مرتبط‌ترین استاد به درس‌های از نظر من جالب بود. گفتم می‌توانم از دانشکده‌های دیگر درس بردارم؟ به شدت مخالفت کرد. در مورد موضوع پایان نامه حرف زدیم. چند تا موضوع پیشنهاد داد. من مخالفت کردم. بعد گفتم که حوزه‌های علاقه‌ام چیست و او مخالفت کرد. گفت که نمی‌توانی روی موضوعات کیفی کار کنی. باید حتما روی موضوعات کمی کار کنی. به بن بست رسیدم. تمام خلاقیت من روی موضوعات کیفی و توصیفی بود و به کل رد بودم. در مورد اینکه چرا مکانیک را ادامه ندادم پرسید. برایش توضیح دادم. چیزی نگفت. در مورد درسی که این ترم با او دارم پرسید. گفت که از این درس خوشت می‌آید؟ و من گفتم بله. خوشم می‌آید. بار دیگر به موضوعات مورد علاقه‌ام برگشتم. اساتید دیگر را معرفی کرد و گفت که اگر نتوانستی با کس دیگری کار کنی من هستم... در مجموع به هیچ نتیجه‌ای نرسیدیم. از او تشکر کردم و خواستم از اتاق بیرون بروم که از صندلی‌اش بلند شد. اصلا انتظارش را نداشتم که همچین احترامی برایم بگذارد. جا خوردم و خجالت کشیدم و هیچ نگفتم و خداحافظی کردم. بعد ناراحت شدم. گفتم: استاد شما هم سن و سال پدربزرگ من هستی، استنفورد و یو سی ال‌ای درس خوانده‌ای. همه جای دنیا برای فارغ التحصیل این دو دانشگاه خم و راست می‌شوند. بعد شما به من یک لا قبا احترام می‌گذاری؟... بعد توی دلم مقایسه کردم با استاد جوان دکترای وطنی خوانده. مثلا‌‌ همان استادهایی که سال آخر تحصیلم توی دانشکده مکانیک با‌هاشان مواجه شده بودم. استادهایی که ۴تا مقاله نوشته بودند و فکر می‌کردند دکتر شده‌اند و...‌‌ رها کنم. گفت‌و‌گوی خوبی نداشتم. ولی آن حرکت آخرش برایم یادگرفتنی بود...

  • پیمان ..

7دی 93

۰۷
دی

«در هر رابطه‌ای که انسان‌ها با یکدیگر برقرار می‌کنند، میل به قدرت هم نهفته است و اصولا رابطه‌ی انسان‌ها، بدون اعمال کردن قدرت یا بدون رعایت الزامات و ضوابط قدرت، ناممکن می‌شود. برای مثال، وقتی از دانشجویان امتحان گرفته می‌شود، قدرت هم در کار است. زیرا امتحان دادن و قبول شدن در امتحان یعنی برخورداری از مدرکی که ورود به حرفه‌ای معین را برای دارندگان آن مدرک تسهیل می‌کند. به عبارت دیگر فقط کسانی می‌توانند به آن حرفه وارد شوند که قواعد گفتمانی آن حرفه را آموخته و پذیرفته باشند. بدین ترتیب امتحان دادن برای تعیین صلاحیت، در واقع یعنی تبعیت از قدرت در آن حوزه. پس آموزش دادن دانش، برابر است با امتداد دادن قدرت... از این منظر، می‌توان گفت اصولا رابطه با دیگری یعنی مذاکره یا چانه زنی بر سر قدرت... 

قدرت را نباید به مفهومی منفی، به عنوان سرکوب یا سلطه یا ممانعت در نظر گرفت. بلکه همواره باید آن را بانی امکان پذیر ساختن کاری بدانیم، یعنی عامل ایجاد زمینه‌هایی برای تحقق کنش‌ها و تولیدات معین...» (۱) 

@@@

می‌خواستم بپیچانم. تولدم دیروز بود و شیرینی تولد دیروز به یک جمع با تعداد بالا فقط شیرینی دادن بود. بی‌هیچ بازگشت سرمایه‌ای. خانم نظری که وارد کلاس شد بدون سلام گفتن ۳بار تولدم را تبریک گفت. من هم تشکر کردم. بعد هم طلب شیرینی خامه‌ای کرد. من لبخند زدم. محمد و امین هم از آن طرف. محمدعلی هم ازین طرف. یک جور بازی قدرت داشت شکل می‌گرفت و ویرم گرفته بود بپیچانم. ۴-۵نفر اگر بودند تسلیم می‌شدم. ولی ۱۶-۱۷نفر بدجور کرمم را برانگیخته بود که مقاومت کنم. آن‌ها می‌خواستند قدرت خودشان در شیرینی گرفتن را حقنه کنند و من هم می‌خواستم قدرت خودم در پیچاندن را حقنه کنم. کلاس درس تمام شد. و دیدم بچه‌ها از کلاس بیرون نمی‌روند. استدلال‌ها و گفتمان قدرتی برای شیرینی دادن و ندادن شکل گرفت. تا اینکه لو رفت یکی از خانم‌ها هم هفته‌ی پیش تولدش بوده و صدایش را درنیاورده. اینکه صدایش را درنیاورده بوده گناه بزرگی بود. خوشبختی به من رو کرد. محمد قضیه را چسبید و گفت خانم شما شیرینی را بخرید پیمان هم چایش را می‌خرد. راضی شدم. چای هزینه‌ی چندانی برایم نداشت. 

رفتیم جلوی جکوز. چای دمی سفارش دادم. شیرینی خامه‌ای هم از راه رسید و جشن تولد سرپایی ما شکل گرفت. محمدعلی هم نامردی نکرد و آخرین شیرینی‌ای را که اضافه آمده بود از جلوی دهان سعید قاپید و محکم به حالت کف گرگی چسباندش به دماغم. من یک پیمان بودم با دماغی از یک شیرینی‌تر که خامه‌اش مثل آب دماغ از صورتم آویزان شده بود. گفتم بگذارید شیرینی خودم را بخورم. بعد شیرینی خودم را که کف دستم بود از زیر دماغ خامه‌ایم رد دادم و خوردم. ملت فکر کردند دارم‌‌ همان شیرینی چسبیده به دماغم را می‌خورم. و به این کارم خنده رفت. 

امروز که از عابر بانک وسط دانشگاه پول برمی داشتم، نگاه کردم به سبد رسیدهای چاپ شده و ۵-۶تایش را برداشتم و شروع کردم به خواندن. مقدار برداشت شده و مانده حساب را نوشته بود. یکی ۱۰هزار تومان برداشته بود و ۲۳هزار تومان باقی مانده داشت. ۳نفر ۱۰-۲۰ و ۴۰ هزار تومان برداشته بودند ولی باقی مانده‌شان مشترک بود: ۱۰۰ و ۴۰ و خرده‌ای هزار تومان. یکی هم بود که باقی مانده‌ی حسابش ۸۰۰هزار تومان بود. او خیلی پول دار بود. ویرم گرفت از فردا همین جوری مشت مشت از این رسید‌ها بردارم، عدد‌ها را یادداشت کنم و میانگین و واریانس حساب‌های بانکی دانشجو‌ها را دربیاورم. چه فایده‌ای دارد؟ نمی‌دانم. چه اطلاعاتی می‌توانم ازین داده‌ها به دست بیاورم؟ اتفاقا امروز صبح که می‌آمدم دانشگاه به این فکر می‌کردم که بهترین هنر عالم هنر سوال کردن است. اینکه تو سوال‌هایی را بپرسی که بعد پنهان چیز‌ها را آشکار کند، بزرگ‌ترین هنر عالم است... 

توی مترو کتاب بادبادک‌های رومن گاری را خواندم و خوشم آمده ازین کتاب. خداحافظ گاری کوپر آدم را عاشق رومن گاری می‌کند و کتاب لیدی ال این عشق را با صورت به زمین می‌کوباند و بادبادک‌ها... شاعرانگی این کتاب شیفته و فریفته‌ات می‌کند... 

از دیروز بگویم؟ خوابم می‌آید. دارم بی‌هوش می‌شوم. 


 (۱): هفته‌ی پیش کتاب سه جلدی داستان کوتاه در ایران حسین پاینده را تمام کردم. جلد سوم در مورد داستان پست مدرن در ایران بود و برخلاف جلد اول و دوم که خود داستان‌ها هم خواندنی‌اند و تحلیل‌های حسین پاینده آن‌ها را خواندنی‌تر می‌کند، در جلد ۳ داستان‌ها نچسب‌اند، ولی تحلیل‌های حسین پاینده فوق العاده است. فصل نهم کتاب در مورد فوکو و تاثیرش بر شخصیت‌پردازی داستان‌های پسامدرن است. این چند خط را ازین فصل کتاب رونویسی کرده‌ام. (داستان کوتاه در ایران، جلد ۳، ص ۵۲۶ و ۵۲۷)

  • پیمان ..

25سالگی

۰۶
دی

  • پیمان ..

نفربر ها

۰۵
دی

امروز که کفش نو داشتم، باز هم همان قدیمی‌ها را پوشیدم و از خانه زدم بیرون. هنوز دلم نمی‌آید بازنشسته‌شان کنم. بعد از سه سال دیروز دوباره کفش خریدم. به این بهانه‌ که لنگه‌ی چپ از نقطه‌ی تنش‌زای خمش‌گاه(!) پاره شده بود. مثل هر چیز قدیمی دل کندن از این کفش‌ها هم هنوز برایم سخت است. من کفش‌هام را بازنشسته نمی‌کنم. قبل از این نفربرهای قهوه‌ای، شش سال پیش کفش سیاه بدون بندی خریده بودم که هنوز هم می‌پوشمش. کفَش از بین رفته بود. دادم کفَش را عوض کردند و دوباره گاه به گاه می‌پوشمش. برای 6سال پیش است. اما... کفش‌های قدیمی، نوعی از احساس راحتی را به آدم می‌دهند که فقط به معنای راحت بودن خود کفش نیست. انگار یک دوست قدیمی قرص و محکم را با خودت دوباره همراه کرده‌ای. امروز همین‌جوری گذاشته بودمش جلوی خودم و دلم می‌خواست هی ازش عکس بگیرم.

دلم خواست که حافظه‌ی گلچین کننده‌ی خوبی می‌داشتم. همان طور که نگاهش می‌کردم به جاهایی فکر می‌کردم که باهاش رفته بودم. به حس‌هایی که بهم داده بود... 

دریاچه گهر پیرش را درآورد. کفش کوه نبود. اما من همه‌جا سوارش می‌شدم و می‌رفتم. ماشین باید دودیفرانسیل باشد و چاقو باید چندکاره باشد و کوله‌پشتی باید هم برای مسافرت باشد و هم برای لپ‌تاپ. و کفش هم باید مثل جیپ و چاقوی چندکاره و کوله‌ی چندکاره همه جا بتواند برود. و او توانسته بود. آن 30 کیلومتر کوه‌نوردی دریاچه گهر پوتین سربازی‌های میثم را ناکار کرده بود. اما این بشر رفت و آمد و حتا یک بار هم آخ نگفت و پایم تویش سر نخورد و نپیچید.

روزهای غمگین که حوصله‌ی خودم را نداشتم، همین نفربرهای قهوه‌ای من را بی‌هدف همه‌جا می‌چرخاندند. من با همین کفش‌ها آواره‌ی خیابان‌ها و حاشیه‌ی اتوبان‌ها می‌شدم.

جوراب‌ها مناسک گذرند. با همه‌ی کوچکی‌شان مهم‌ترین جزء از فرآیند لباس پوشیدن یک آدمند. تو پیراهنت را می‌پوشی، شلوارت را می‌پوشی، موهایت را شانه می‌زنی، اما تا جوراب‌هایت را نپوشی آماده‌ی رفتن نیستی. این جوراب‌ها هستند که با سوراخ‌های شرمگین‌شان تو را وامی‌دارند که بزنی بیرون. هم از خودت بزنی بیرون و هم از خانه. این جوراب‌ها هستند که به گرمی انگشت‌های پایت را در آغوش می‌گیرند و تو را آماده‌ی یک دنیای دیگر می‌کنند. روزهایی که باید بروی و حوصله‌ی رفتن نداری، این جوراب‌ها هستند که با همه‌ی فسقلی بودن‌شان تو را هل می‌دهند تا روزت را شروع کنی. اما جوراب‌ها فقط تو را هل می‌دهند. این کفش‌های قهوه‌ای بودند که با پوشیدن‌شان  حس قدرت را به من می‌دادند. حس توانستن. حس این‌که حالا که این کفش‌ها را پوشیده‌ام، می‌توانم. همه جا می‌توانم بروم. وقتی پایم را توی کفش‌های قهوه‌ای ام می‌کردم، احساس چابکی می‌کردم. احساس می‌کردم که درست است تمام تنم کرخت و بی‌حوصله است. اما پاهایم این طوری نیستند. آن‌ها دوست دارند محکم باشند. دوست دارند محکم قدم بردارند. دوست دارند پیاده‌روها، خیابان‌ها، جنگل‌ها، کوه‌ها را زیر پاشنه‌های این کفش‌ها به زانو دربیاورند.

کفش باید واکس بخورد. وقتی تو حال واکس زدن به کفش‌هایت را نداری یعنی که حالت خوب نیست. وقتی کفشت 6ماه تمام رنگ واکس را به خودش نبیند یعنی که دوستی تو با کفش‌هایت نمور و رطوبت‌زده شده. وقتی کفشت وا می‌دهد و جر می‌خورد... هنوز هم نمی‌دانم که واکس زدن حال آدم را خوب می‌کند یا که حال خوب آدم را به واکس زدن وا می‌دارد. ولی همین فردا صبح باید فرچه‌های واکس و برس را دربیاورم. باید با دستمال خاک و غبار ماه‌ها راه رفتنم را از تن خسته‌اش پاک کنم. بعد واکس مالش کنم. زیر آفتاب باید بنشینم و این کار را بکنم. واکس‌ها را به تن کفش‌ها بمالم و بعد برس بزنم، محکم برس بزنم تا واکس‌ها به خورد کفش‌ها بروند و براق شوند. نباید با خفت و خاک‌آلودگی ازشان خداحافظی کنم. باید حاضریراق و آماده‌ی رفتن باشند. نباید از القای حس قدرت‌شان هچ کم شود...

  • پیمان ..

قبل‌ها فکر می‌کردم دزدی وبلاگی یک کار دخترانه است. دخترها بیشتر وبلاگ می‌نویسند. تعداد دخترهای وبلاگ‌نویس چند برابر پسرهاست. بنابراین تعداد آدم‌های بی‌استعداد هم در بین شان باید بیشتر باشد. کسانی که نوشتن بلد نیستند و می‌خواهند نوشته‌ای را از خودشان بروز بدهند. بنابراین به واردات نوشته در وبلاگ‌شان می‌پردازند. و خب، یک دختر طبیعی‌اش این است که یک متن دخترانه را کپی پیست کند. بعد خیلی از وبلاگ‌های دخترانه‌ای که به‌شان سر می‌زدم کنار وبلاگ‌شان، یا سر در وبلاگ‌شان می‌نوشتند: لطفا کپی نکنید. اگر کپی کنید من می‌دانم و شما. لطفا هنر داشته باشید و خودتان بنویسید. کپی کردن ممنوع. و الخ. بعضی‌های‌شان معرفی وبلاگ نداشتند. فقط یک جمله داشتند: کپی کردن نوشته‌های این وبلاگ ممنوع.

این‌ها را که می‌خواندم با خودم فکر می‌کردم چه‌قدر کپی شدن کار باکلاسی است. مرگ من، این خانمه که الان نوشته اگر کپی کنید من می‌دانم و شما، از کپی شدن مطالبش به انتهای لذت می‌رسد. باور کن. اصلا اگر این گوشه بنویسی لطفا کپی نکنید، یعنی نوشته‌های وبلاگت خیلی ارزشمند است. آن‌قدر ارزشمند که خیلی‌ها در آرزوی صاحب این نوشته‌ها بودن هستند. 

از آرزوهایم در سال اول وبلاگ‌نویسی‌ام این بود که یک نفر پیدا شود، نوشته‌های من را کپ بزند. به نظرم خیلی باکلاس می‌آمد.

چند وقت پیش همین‌جوری اسمم را گوگل کردم. اولین صفحه‌ای که گوگل آورد برایم ناآشنا بود. یکی از داستان‌هایی بود که نوشته بودم. ولی من آن را به هیچ جایی نداده بودم که منتشرش کنند. ولی داستان من بود. خیلی حاضر و خوشگل و آماده‌ی پرینت. برای سایت حوزه‌ی هنری بود. شستم خبردار شد که یک بار خیلی سال پیش(تو بگیر 10سال پیش)، داستانم را برای یکی از مسابقه‌های ادبی حوزه هنری فرستاده بودم. ولی برنده نشده بود. یک بیلاخ خشک و خالی هم تحویلم نداده بودند آن موقع. ولی بعد از این همه سال می‌دیدم داستانی که برای مسابقه‌شان فرستاده بودم مفت و مجانی منتشر شده بود. باید خوشحال می‌بودم؟ بقیه می‌روند مفت مفت چند صد هزار چند صد هزار جایزه می‌گیرند، داستان‌شان منتشر نمی‌شود که آدم بخواند ببیند این داستان چه داشته که برنده شده، بعد من...

پری‌روز با دوستی حرف می‌زدم. از ماشین پدرش در زمان کودکی‌هایش و خاطرات روی صندلی‌های آن ماشین نشستن می‌گفت. از طعم امنیتی که گرما و نرمای صندلی‌های آن ماشین و حس خوبی که تودوزی درهای آن ماشین بهش می‌داد. شبش به یاد ماشین پدرم در کودکی‌ها آریا شاهین را گوگل کردم. یک سری اطلاعات ویکی‌پدیایی در مورد آریاشاهین و بعد یک سایت که در مورد ماشین‌های قدیمی، نوشته‌ها و عکس‌های نوستالژیک داشت. آمدم پایین و اوه خدای من... این عکس من و بابام است با آریاشاهینش. این جا چه کار می‌کند؟! 

از وبلاگم برداشته بود. از پستی که 4سال پیش در حسرت آریاشاهین پدرم نوشته بودم و عکسی از آن را گذاشته بودم. ولی روحم هم خبر نداشت که کسی عکسم را بردارد و توی سایت خودش استفاده کند... نه. مشکلی با استفاده از عکسم نداشتم. مشکل آن لوگویی بود که طرف پایین عکس انداخته بود. آن وقاحتی بود که در تصاحب عکس به خرج داده بود. نکرده بود عکس را همان‌طور که کپی کرده پیست کند. برده بود عکس را به نام خودش کرده بود. لوگوی سایتش را پای عکس انداخته بود که بگوید این عکس مال من است... 

از گوگل باز هم سوال پرسیدم. دستم را گرفت و از لابه‌لای صفحات مختلف من را رساند به یک سری وبلاگ سپهرداد دیگر. نه. بلاگفا و بلاگ اسپات و وردپرس و میهن بلاگ و این‌ها نبودند. وبلاگ‌هایی بودند که مطالب اخیر وبلاگم را داشتند. سایت‌هایی با دامنه‌های عجیب و غریب. با همان سردر سپهرداد و با همان عکس‌ها و تیترها و نوشته‌ها. فیدخوان نبودند. صفحاتی بودند که همان نوشته‌های وبلاگ سپهرداد را داشتند. منتها بدون قسمت نظرات و با حجمی انبوه از تبلیغات. شک برم داشت که نکند منِ پیمان برمی‌دارم نوشته‌هایم را توی این سایت‌ها هم کپی پیست می‌کنم. آن هم نو به نو... آدمی(آدمی؟!) برداشته بود تمام نوشته‌های من را کپی کرده بود و دوباره انتشار داده بود. یا خدا... 

نه... او بی‌کار نبوده. عاشق نوشتن من هم نبوده. تبلیغات بالا و پایین و چپ و راست وبلاگش بوی پول می‌داد. تبلیغات ژل حجیم‌کننده‌ آقایان، ساپورت پشم‌دار برای زمستان، کرم موبر دائمی، و تازه آن گوشه یک خانمی هم بود که حالت درآوردن زیرجامه‌اش را داشت و هر کلیک روی این تبلیغات، نه، هر بازدید از این تبلیغات ریال ریال کنتور می‌انداخت و می‌اندازد... و من در این سال‌هایی که وبلاگ نوشته‌ام هیچ پولی به دست نیاورده‌ام.

نمی‌دانم باید چه کار کنم. 

امروز ظهر به فرزان در مورد حقوق مالکیت در ایران و شاخص‌های رفاه جهانی می‌گفتم. این که ایران یکی از بدترین کشورهای جهان در زمینه‌ی حقوق مالکیت است و تو وقتی نسبت به کوچک‌ترین دارایی‌هایت نمی‌توانی هیچ حس مالکیتی داشته باشی، انگیزه‌ای برای بهتر کار کردن و درست کردن چیزهای دم دستت نخواهی داشت و می‌زنی به کانال بی‌خیالی... چس‌ناله و ناتوانی دیگر.

نمی‌دانم باید چه کار کنم. 

چند وقت پیش یکی از خواننده‌های همین سپهرداد بهم پیشنهاد کار داد. گفت یک جایی است که موضوع می‌دهند و تو می‌نویسی و آن‌ها نوشته‌ها را بانک اطلاعاتی می‌کنند و بعد به خبرگذاری‌ها و روزنامه‌ها می‌فروشند. پول‌شان نقد است و خیلی خوب هم پول می‌دهند. بهم نگفت کجا. گفت می‌توانی در مورد ترافیک چیزی بنویسی؟ 

از روزنامه‌نگارها بدم می‌آید. ولی از پول نه. 

یکی از نوشته‌های همین سپهرداد را کمی ویرایش کردم و بهش دادم و نوشته را هم از وبلاگ حذف موقت کردم که یک موقع گیر ندهند. فرستادم و یک ماه بعد جوابش آمد که چون قبلاها توی سپهرداد منتشرش کرده بودی رد شده است. گوگل دوست راستگوی همه‌ی ماست. به خودم گفتم مگر این وبلاگ چند تا خواننده دارد؟ مگر چند نفر آن نوشته را خوانده بودند. به 100نفر هم نمی‌رسند و نخواهند رسید. ولی اسم موسسه را فهمیدم: جبهه‌ی فرهنگی انقلاب اسلامی. خدا را شکر کردم که نوشته‌ام رد شد، وگرنه گناه کبیره‌ای دچار شده بودم. بعد به این فکر کردم که این جبهه‌ی فرهنگی انقلاب می‌خواست مالکیت نوشته‌ام را مفت بخرد و آن را به یک خبرگذاری یا روزنامه بفروشد. می‌خواست مالکیت را از من بخرد. یعنی من نمی‌توانستم دیگر هیچ مالکیتی بر نوشته‌ام داشته باشم... و چرا باید جبهه‌ی فرهنگی انقلاب اسلامی این را بکند؟ اگر بنشیند از مالکیت نوشته‌های آدم‌ها پاسداری کند، آن آدم‌ها خودشان مجاب نمی‌شوند که نوشته‌های‌شان را بفروشند؟!

نمی‌دانم باید چه کار کنم. 

بودریار یکی از نظریه‌پردازان پسامدرنیسم است. یکی از مفاهیم بنیادین نظریه‌ی او "وانمودگی" است. او می‌گوید که در گذشته اصل هر چیز بر بدلش رجحان داشت.و کپی‌هایی که سعی بر وانمودن و بازنمایی امر اصلی داشتند هیچ‌گاه به پای آن نمی‌رسیدند. مثلا تابلویی که ون‌گوک می‌کشید با تابلوهایی که نقاشان دیگر از او کپی می‌کردند تومنی صنار توفیر داشت. بودریار برای وانمودگی سه ساحت را نام می‌برد: بدل‌سازی، تولید و شبیه‌سازی.

بدل‌سازی برای دوران کلاسیک است. جایی که اصل هر چیز بر بدلش رجحان داشت و هیچ تقلیدی اصل نمی‌شد.

تولید برای عصر صنعتی شدن است. زمانی که مرز بین امر واقعی و امر بازنمایی نامشخص می‌شود. با اختیار ماشین چاپ، نقاشی‌های ون‌گوک با همان کیفیت نقاشی اصلی بازتولید می‌شد و بین نقاشی‌های تکثیر شده و اصل تفاوتی وجود نداشت.

ساحت سوم شبیه‌سازی است. جایی که فرآیند معکوس می‌شود. دیگر کپی‌ها را با اصل مقایسه نمی‌کنند. بلکه اصل را با کپی‌ها مقایسه می‌کنند. بازیگر فیلم تلویزیونی به نام شخصیت داخل سریال مشهور می‌شود، نه به نام اصلی خودش. ساختمان‌های دیزنی‌لند، از روی کارتون‌های خیالی و بدلی والت دیزنی ساخته می‌شوند، نه کارتون‌ها از ساختمان‌های واقعی. مردم سعی می‌کند از مدل‌ها و مانکن‌ها در لباس‌پوشیدن پیروی کنند، نه مدل‌ها (نمونه‌های شبیه‌سازی شده‌ی مردم) از مردم و الخ...

حالا شده حکایت من. با این سپهردادهای قلابی، حس می‌کنم آن‌ها، نوشته‌ها را می‌نویسند و من هستم که دارم کپی پیست می‌کنم...


  • پیمان ..

فیلم محض

۱۴
آذر

لباسی برای عروسی

دو تا فیلم قبل انقلابیِ دبش از عباس کیارستمی. دو تا فیلمی که با تمام سادگی‌شان 120 دقیقه تو را از خودت دور می‌کنند و وارد جهانی دیگر می‌کنند. 

الان باید بنشینم قصه‌ی این دو تا فیلم را تعریف کنم؟ باشد. "لباسی برای عروسی" قصه‌ی 3تا پسربچه‌ی نوجوان است که در یک پاساژ پادویی می‌کنند. یکی‌شان توی یک تولیدی تریکو، آن‌ یکی شاگرد خیاطی و سومی هم شاگرد قهوه‌خانه‌ی داخل پاساژ. قصه از آن‌جا شروع می‌شود که مادری به همراه پسرش که هم‌سن آن سه تا پسر است به مغازه‌ی خیاطی می‌آیند تا خیاط کت و شلواری برای پسر بدوزد. کت و شلوار باید تا شب پنج‌شنبه آماده شود تا پسر در عروسی خواهرش بپوشد. علی شاگرد خیاط است. دو تا دوست‌هاش که می‌فهمند کتی سفارش داده شده، هر دو سعی می‌کنند شب چهارشنبه که کت آماده شده آن را از علی برای یکی دو ساعت قرض بگیرند. شاگرد قهوه‌چی با ابزار زور و قدرت وارد می‌شود. بزن بهادر است. کلاس کاراته می‌رود. می‌خواهد با زور و قدرتش و تعریف قصه‌های بزن بزن کردن‌هایش علی را وادار کند که کت را به او قرض بدهد. شاگرد تریکوبافی از در صلح وارد می‌شود. او درس‌خوان است. خودش را معقول جلوه می‌دهد. با علی بحث می‌کند که کت را به شاگرد قهوه‌چی ندهد. او مطمئن نیست. کت را پاره می‌کند. کت را برای دو ساعت به او که آدم صالح و آرامی است قرض بدهد. علی هم این وسط رفیق هر دو است و نمی‌تواند دست رد به آن‌ها بزند. نمی‌تواند کت را هم‌زمان به هر دو بدهد. باید یکی از آن‌ها را انتخاب کند. بعدش هم خود قرض دادن کت، بدون اطلاع اوستا کار یک کار پر خطر است. 

کشمکشی بین این 3نفر برای قرض گرفتن کت اتفاق می‌افتد. جنگ انگیزه‌ها. شاگرد تریکوبافی عاشق دختری است که در یک کارگاه دیگر تریکوبافی کار می‌کند. شاگرد قهوه‌چی کاراته‌کار است. خوش‌گذران است. او هم برای قرض گرفتن کت نقشه‌ها دارد. دیالوگ‌ها و استدلال‌های خنده‌دار کودکانه. و جالبش این است که تو درگیر می‌شوی. به شدت درگیر می‌شوی. نگران می‌شوی. آن سکانس آخر فیلم دلهره پیدا می‌کنی. فیلم هیچ چیزی ندارد. ولی کیارستمی جوری قصه را تعریف می‌کند که تو دلهره پیدا می‌کنی.

فیلم دوم یک فیلم قهرمانانه‌ی فوق‌العاده است. "مسافر"، قصه‌ی یک پسربچه‌ی ملایری که عشقش فوتبال است. درس‌خوان نیست. همیشه توی کوچه مشغول فوتبال بازی کردن است. روز امتحان زبان فارسی‌اش روز بازی تاج و پرسپلیس در امجدیه‌ی تهران است. او تصمیم می‌گیرد امتحان را بپیچاند و برود تهران تا بازی را توی امجدیه نگاه کند. پیچاندن امتحان به کنار، او باید پول جور کند. 10تومان پول بلیط است. رفت و آمد 20 تومان. حساب و کتاب می‌کند می‌بیند به حداقل 30 تومان نیاز دارد و باید یک جوری از هر جایی که شده 30 تومان پول جمع کند و برود تهران، برود امجدیه بازی را تماشا کند. 5تومان از مادرش می‌دزدد. مادرش می‌آید مدرسه به ناظم‌شان می‌گوید. ناظم او را تا حد مرگ کتک می‌زند. ولی او مقر نمی‌آید. تصمیم می‌گیرد دارایی‌هایش را بفروشد. خودنویسش را مثلا. ولی کسی نمی‌خرد. کلاه‌برداری می‌کند. دوربین عکاسی رفیقش را برمی‌دارد و می‌رود جلوی یک مدرسه‌ی ابتدایی الکی عکاسی می‌کند و از بچه‌های از خدا بی‌خبر پول می‌گیرد که عکس‌تان را ظاهر می‌کنم می‌آورم و... به هر دوز و کلکی شده پول را جمع می‌کند، شبانه سوار 302 می‌شود و به تهران و امجدیه می‌رود. آن صحنه‌های اول صبح وقتی 302 از ملایر به تهران می‌رسد، آن صبح رسیدن به تهران با این‌که سیاه‌‌ و سفید است، با این که کیفیت تصویربرداری‌اش خیلی پایین است، ولی به شدت باشکوه است. خیلی باشکوه...

تجربه‌ی فیلم محض. دیدن این دو تا فیلم کیارستمی توی سالن سینماها تجربه‌ی فیلم محض بود. این که کافی است روایت درست چیده شده باشد. نیازی به آب و تاب الکی نیست. نیازی به ماشین‌های آن‌چنانی و دخترهای خوش آب و رنگ و پسرهای ژیگولو و حرف‌ها و قصه‌های اجق وجق نیست تا فیلمی جذاب باشد.... همین‌که 3 تا پسر نوجوان و حرف‌های‌ بین‌شان را بتوانی درست تعریف کنی، بیننده‌ات چنان همراه‌شان می‌شود که در سکانس آخر در حد یک فیلم ترسناک چند میلیاردی استرس می‌گیرد...

  • پیمان ..

دو نوع روایت هست که دوست دارم. یعنی اگر قرار باشد روزی داستانی رمانی قصه‌ای بنویسم دوست دارم آدم‌ها را با این دو گونه روایت معرفی کنم و بشناسم و بسناسانم: عکس بازی و پول بازی.

آدم‌ها همان عکس‌هایی هستند که با گوشی موبایل‌شان گاه و بی‌گاه می‌گیرند. 

دیدن بخش گالری موبایل ‌آدم‌ها همیشه برایم دوست داشتنی بوده و هست. شهاب که آلمان رفته بود با گوشی موبایلش حدود 1000تا عکس گرفته بود. به توالت سرپایی‌های مترو هم که رسیده بود همین‌جوری عکس گرفته بود. بعد من نشستم هر 1000تا عکسش را با دقت نگاه کردم و هی هم پرسیدم که این کجاست، این کیه، این چی کار می‌کنه. 3 ساعت طول کشید. من همچه آدم بی‌کاری هستم. عکس نشان دادن را هم دوست دارم‌ها. یعنی اگر از آدمی خوشم بیاید، عکس‌های لپ‌تاپم را که فولدربندی‌شده است نشانش می‌دهم و شروع می‌کنم به تعریف کردن.

آدم‌ها پولی هستند که هزینه می‌کنند.

آدم‌هایی را که لیست هزینه‌ی شخصی دارند دوست دارم. می‌نویسند، کی، کجا، چه‌قدر و بابت چه خرج کرده‌اند. حساب و کتاب پول‌شان را دارند. آن صورت‌حساب‌های هفتگی و ماهانه آینه‌ی تمام رخ آن آدم‌هاست. پول عدد است و هیچ چیز مثل اعداد حقیقت لخت را نمی‌تواند بیان کند. 

یک برگه‌ی کوچک 10خطی، شامل 10-12 تا اعداد و 20کلمه در توصیف این اعداد. عریان‌ترین روایت از عمیق‌ترین تمایلات یک آدم. آدم‌ها پول کم دارند. همیشه پول کم است و به ناچار باید دوست‌داشتنی‌ها را رتبه‌بندی کرد و برای مهم‌ترین‌ها پول خرج کرد. گاهی اوقات مجموعه‌ی اعداد خرج شده چیزهایی می‌گویند که خود آدم خبر ندارد. 

مثلا من که پیمانم حدود 25 درصد از هزینه‌های شخصی‌ام، مربوط به خندق بلا است. من آدم پرخوری‌ام؟ نه. من آدم فقیری‌ام؟ شاید. غذا برایم کم کشش است. سهمش از بودجه‌ی هزینه‌های من بالاست. البته از آن بالاتر هم دارم متاسفانه و یا خوشبختانه....

هیچی. خواستم بگویم، اینستاگرام همان نوع اول روایت است: عکس‌بازی. عکس‌های یکهویی که مجموعه‌شان آدمی را می‌سازند که آن عکس‌ها را گرفته. با تمام علایق و چیزهایی که برایش جالب توجه بوده.

امیدوارم نوع دوم از روایت هم به فراگیری و در معرض عمومی اینستاگرام بشود. 


پس‌نوشت: از پدر و مادرهایی که پول تو جیبی  بچه‌های‌شان را روزانه می‌دهند متنفرم. این پدر و مادرهایی که هر روز صبح موقع کفش و لباس پوشیدن پول را تو جیب بچه می‌گذارند که برای خودت زنگ تفریح خوراکی بخر، ظالم‌اند. نوع بدتر هم هست: فرزندم. امروز چه مقدار پول می‌خواهی؟!....

  • پیمان ..

1- نشستم توی کتابخانه مرکزی. طبقه‌ی دوم. با آسانسور رفتم بالا. به نوشته‌های کنار دگمه‌ها دقت کردم این دفعه. نوشته بود برای این که آسانسور در بین طبقات توقف نکند از تکیه دادن به سنسور آن خودداری کنید. تازه فهمیدم چرا هفته‌ی پیش با آن پسر دختره توی آسانسور گیر کرده بودم. آسانسور هی بین طبقات می‌ایستاد و ما نمی‌توانستیم بیرون برویم. آن دو تا بد جایی ایستاده بودند. 

سالن مطالعه پر بود. یک دور زدم. یک جای خالی کنار در بود. نشستم. کتابم را درآوردم. بعد یکهو دیدم مهتابی بالای سرم پشت سر هم پلک می‌زند. هیچ چیز از این نفرت‌انگیزتر نیست. این که تو بخواهی کله‌ات را فرو کنی توی کاغذ و نوشته و بعد نور بالای سرت هی سو سو بزند. به دور و بری‌ها نگاه کردم. انگارشان نبود. ولی من نمی‌توانستم. بلند شدم. یک جایی آن پشت‌ها خالی پیدا کردم. رفتم نشستم. کیفم چرا این قدر بزرگ است؟

به نفر سمت راستی‌ام نگاه کردم. دینامیک می‌خواند. دینامیک... نفر سمت چپی؟ زبان گوش می‌داد. با هندزفری گوش می‌کرد و بعد روی یک کاغذ شنیده‌ها را منتقل می‌کرد. تمرین رایتینگ شاید. نفر آن طرفی هم داشت مبانی برق می‌خواند. مبانی برق... غمم گرفت. من هم دینامیک خوانده بودم. هم مبانی برق و حالا داشتم یک چیز دیگر می‌خواندم: اقتصادسنجی. ولی آخرش چی هستم؟ چی شدم؟ به صورت‌های‌شان نگاه کردم. کوچک‌تر از من بودند. قشنگ 3-4سالی از من کوچک‌تر بودند. دهه‌ی هفتادی بودند. من چرا دینامیک خواندم؟ پشیمان نبودم که دینامیک خواندم. باید می‌خواندم. درسم بود. وظیفه‌م بود. فقط این فکر که از دینامیک هیچ استفاده‌ای نکرده‌ام افتاد به جانم. هیچ پول و اعتباری ازش درنیامده بود برایم. 

کیفم را ول کردم و از کتابخانه زدم بیرون.

رفتم لابه‌لای کتاب‌های توی مخزن. نه. حال لاس زدن با کتاب‌ها را نداشتم. تمام این سال‌ها مشغول لاس زدن با کتاب‌ها بوده‌ام. مهندسی مکانیک می‌خواندم، بعد توی تالار ابوریحان کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران پلاس بودم، لابه‌های کتاب‌های داستانی و ادبی... چرا آخر؟ 

به اتاق‌های مطالعه‌ی 2نفره و 3-4نفره‌ی آخر سالن نگاه کردم. تنها بودم. وگرنه می‌رفتم یکی از آن اتاق‌ 2نفره‌ها می‌گرفتم. در را قفل می‌کردیم و می‌نشستیم... چه کار می‌کردیم؟ آن دفعه که با محمد اتاق دو مطالعه‌ی دونفره گرفتیم خیلی حال داد. اولش احساس بازجویی شدن داشت. تنها چیزی که از یک اتاق بازجویی کم داشت، لامپی بود که تا میز پایین آمده باشد و بشود آن را گرفت توی چشم متهم. میز و صندلی و دیوارهای لخت بودند. ولی لامپ آویزان از سقف نبود... خالی بودن اتاقه حس بیابان را به آدم القا می‌کرد. حس بیابان... جایی که انگار در آن هیچ چیزی نیست. ولی باید بگردی. در همین خالی بودنش است که باید بگردی. فقط یک میز و یک صندلی و یک پنجره و دیگر هیچ. هیچ که نه. و خودت. باید شروع کنی در خودت گشتن... این اتاق مطالعه‌های 2نفره جان می‌دهد برای نوشتن و گشتن در خودت. نوشتن؟ اه. رها کن این فانتزی‌ها را. کدام نوشتن؟ تو اگر بلد بودی بنویسی که الان یک کتاب چاپ کرده بودی برای خودت... هیچ ننه‌قمری هم مهارت نوشتنت را تایید نکرده که این قدر نوشتن نوشتن می‌کنی... چه کار داری می‌کنی؟ چی بلدی؟ از پنجره‌‌ی کتابخانه به لوپ‌های جلوی دانشکده صنایع نگاه کردم. هوا بارانی بود و توی لوپ سیگاری‌ها شلوغ بود. 10-12نفری وسط میدانک زیر باران ایستاده بودند و سیگار می‌کشیدند. 

ازین که فقط در یک خط پیش نرفته بودم داشت لجم می‌گرفت. هنوز هم توی یک خط پیش نمی‌روم. بهینه‌تر شده‌ام. آره... ولی باز هم فقط در یک خط نیستم. به خیلی‌های دیگر فکر کردم. به خنگول‌هایی که با هم توی یک زمینه شروع کرده بودیم و بعد من رها کرده بودم و آن‌ها ادامه داده بودند و بعدتر که توی زندگی‌ام همین‌جوری به اسم‌شان برخورده بودم به خودم فحش داده بودم که چرا ادامه ندادی؟

2- شب آخر اجرای نمایش 7 پرده بود. منتخبی از 7 نمایش‌نامه از اکبر رادی به کارگردانی میکائیل شهرستانی. اپیزود دوم: مرگ در پاییز. پیرمردی  که در حال احتضار است. زنی دارد و دختری و دامادی که کارش بارکشی است و پسری که رفته. او دلش هوای پسرش را کرده. برای دیدن پسرش در سیاهی زمستان راهی جنگل شده و تاب خشونت طبیعت را نیاورده و سرما او را به مرگ نزدیک کرده. لحظات آخر عمرش است و جملاتی را بریده بریده می‌گوید و زن و دختر کنارش بال بال می‌زنند. یعنی دقیق‌ترش این که او را هی ناز و نوازش می‌کنند. هی عرق تب از صورتش پاک می‌کنند، هی شانه‌هایش را می‌مالند، هی... 

ولی راستش من در آن لحظه به این قصه فکر نمی‌کردم. به این فکر می‌کردم که آن خانم و آن دختر که اصلا تریپ‌شان به زنانی روستایی نمی‌خورد و خیلی شیک و الاپلنگ هم هستند چه قدر به پیرمرد دارند حال می‌دهند. آیا پیرمرد تحت تاثیر این ناز و نوازش‌ها قرار نمی‌گیرد؟ (من مریضم. خودم می‌دانم!) بعد به این فکر کردم که اوه پسر فکرش را بکن، مثلا 20شب اجرا بوده باشد. هر شب، ساعت معینی پیرمردی هی... توی این فکرها بودم که چشمم افتاد به ردیف کناری‌ام. آن وسط اکبر زنجان‌پور نشسته بود. تئاتری‌ها خیلی تکریمش می‌کنند. نگاهش کردم. به پیرمرد نگاه می‌کرد. بعد از چند لحظه عینکش را درآورد و چشم‌هایش را با انگشت شست و سبابه مالید. یک جور حالت متاثر شدن. ناراحت شده بود؟ چند تا فکر همزمان بهم هجوم آوردند. اول این که من به چی فکر می‌کردم و احیانا او به چی فکر می‌کرد؟ هنرمندها احساساتی‌اند. تارهای احساسی دارند. ولی جدا بازی پیرمرد این قدر تاثیرگذار بود؟ برای من چرا نبود؟ من بیشتر به آن خانم حدودا 40ساله‌ای که به شانه‌هایش آویزان بودم فکر می‌کردم... شاید برای اکبر زنجان‌پور هم تاثیرگذار نبود. شاید او هم داشت نقش بازی می‌کرد. یک جور عکس‌العمل اجتماعی داشت بروز می‌داد. جایی از صندلی‌ها نشسته بود که دقیقا روبه‌روی چشم‌های پیرمرد بود. به هر حال جفت‌شان تئاتری بودند. شاید در آن لحظه دیوار چهارم داشت شکسته می‌شد و اکبر زنجان‌پور یک چشمک غیرمستقیم به همکارش داشت می‌زد. 

نمی‌دانم.

3- گفت شبکه‌ی اجتماعی دیوید فینچر را که دیدم یاد تو افتادم. اولش را می‌گفت. بقیه‌اش را نه. همان سکانس اول فیلم را که زاکربرگ با دوسدخترش به هم زد و بعد آمد نشست توی وبلاگش شروع کرد به فحش دادن به او. فحش دادن توی وبلاگش را هم نگفت. همان به هم زدن دختره با زاکربرگ را گفت. گفت یاد تو افتادم.

گفت همان جوری هستی. گفت بار اول که دیدمت گفتم هه هه هه. بعدها گفتم اوفش اوفش، چه خفن. بعدترش ولی گفتم وابده برادر من دیگه. وا بده. چه‌قدر سخت می‌گیری. آدم نمی‌تونه باهات مهربون باشه.

شبکه‌ی اجتماعی را یادم نبود. نشستم به نگاه کردنش. سکانس اول را بادقت نگاه کردم. من از نظر نبوغ یک صدم زاکربرگ نبودم. پس این‌جایش که با من نبوده. ولی یک جایش گند می‌زند به هیکل دختره از نظر دانشگاه و این حرف‌ها. مغرور و یک‌دنده بازی درمی‌آورد. زاکربرگ مغروری که دوست دارد توی کارهای خودش، توی ایده‌های خودش غرق بشود و هزار تا چیز برای فکر کردن دارد و اصلا در کار ستایش دختره نیست و دختره احساس حقارت(شاید) می‌کند و می‌زند زیرش... زاکربرگ مغرور دنبال دختره نمی‌رود. کار درستی کرد به نظرم!... ولی ته فیلم... آن‌جا که توی فیس‌بوک اختراع خودش دنبال دختره می‌گردد و بهش پیشنهاد دوستی در فیس‌بوک می‌دهد و هی صفحه را نو می‌کند که شاید پاسخ درخواستش را ببیند. یک جور حسرت بدی به دلم نشاند.

گفتم فیلم را می‌بینم و جواب انتقادت را می‌دهم. فیلم را دیدم. ولی چیزی ندارم بگویم. دوسدخترم کجا بود اصلا؟

4-  توی مترو ایستاده بودم. زیر پایم مادری و پسر کوچولویش روی صندلی نشسته بودند. پسربچه از آن شیطان‌ها بود. روی صندلی نشسته بود. پایش به زمین نمی‌رسید. پاهایش را تاب می‌داد و محکم می‌کوباند به دیواره‌ی آهنی زیر صندلی‌های مترو. از صدای کوبیده شدن پایش بر فلز لذت می‌برد. مامانش تشر می‌زد که نکن. سرش را بالا می‌گرفت و به ما که بالای سرش ایستاده بودیم نگاه می‌کرد. دسته‌‌های پلاستیکیِ پر از نخود و لوبیا توجهش را جلب کرد. بعد خود میله‌ها. روی صندلی‌ ایستاد که دستش به نخود لوبیاها برسد. نرسید. مامانش تشر زد که بشین. نشست و بعد با حسرت به دسته‌های پلاستیکی و میله‌ی فلزی نگاه کرد. به من نگاه کرد. بعد به مامانش گفت: اون آقاهه دستش به میله‌ها می‌رسه. قدش بلنده. منم می‌خوام دستم به میله‌ها برسه.

جمله‌اش فوق‌العاده بود. یک لحظه پرتم کرد به روزگاری که خودم هم از کوچک بودن خودم لجم می‌گرفت. ازین که قدم کوتاه بود. ازین که بچه بودم. ازین که آدم بزرگ نبودم. حسرت پسربچه به خودم را با تمام وجود می‌فهمیدم.

  • پیمان ..

1-سومین همایش بین‌المللی اقتصاد ایران در آبان ماه امسال در دانشگاه بوستون برگزار شد. گزارش این همایش را می‌توانید این‌جا بخوانید. در بین مقاله‌هایی که در این همایش ارائه شد مقاله‌ی مشترک دکتر غلامرضا کشاورز حداد از دانشگاه شریف و آقای نادر حبیبی از دانشگاه براندایس موضوع جالبی داشت: وقوع پدیده‌ی "آموزش بیش از حد" در بازار کار ایران و تاثیرات آن.

یک مقاله‌ی اقتصادسنجی جالب با استفاده از آمار سالانه‌‌ی درآمد و مخارج خانوار در ایران طی سال‌های 1990 تا 2012. اصل مقاله را می‌توانید از این‌جا بخوانید. این نوشته خلاصه‌ای از این مقاله‌ است.

2- آموزش بیش از حد پدیده‌ای است که در بسیاری از کشورهای در حال توسعه و یا توسعه‌یافته در جهان اتفاق افتاده و می‌افتد. پدیده‌ای که در آن افراد با مدارک تحصیلی عالیه نمی‌توانند کاری متناسب با میزان تحصیلات‌شان پیدا کنند و یا بی‌کار می‌مانند یا این که در حوزه‌ای غیرمرتبط با تحصیلات‌شان مشغول به کار می‌شوند.

در ایران پس از تب کنکور لیسانس چند سالی است که تب کنکور فوق‌لیسانس و دکترا خواب بسیاری از جوانان را آشفته کرده است. افراد با مدرک لیسانس‌شان کار پیدا نمی‌کنند و به دانشگاه برمی‌گردند تا شاید با مدرک فوق‌لیسانس شانس یافتن کار را برای خودشان بیشتر کنند. (آیا کار درست است؟ مقاله‌ی آقای کشاورز و حبیبی پاسخی به این سوال است.)

در سال 1970 تعداد دانشجویان ایران 67هزار و 282 نفر بود. در سال 1991 این تعداد به 514هزار نفر رسید و در سال 2014 ایران 4میلیون و 367 هزار و 901 نفر دانشجو داشت. 

با وقوع انقلاب اسلامی دانشگاه‌های ایران به خاطر انقلاب فرهنگی 3سال تعطیل بودند. بعد از آن علاوه بر دانشگاه‌های دولتی، دانشگاه‌های خصوصی(دانشگاه آزاد) به ابتکار هاشمی رفسنجانی به راه افتادند. این دانشگاه‌ها با حمایت غیرمستقیم دولت اداره می‌شدند. با روی کار آمدن احمدی‌نژاد علاوه بر دانشگاه آزاد انواع دیگری از دانشگاه‌های غیردولتی رشد سرسام‌آوری پیدا کردند: دانشگاه‌های پیام‌نور و دانشگاه‌های غیرانتفاعی. تا سال 2005 تعداد دانشجویان دانشگاه‌های دولتی همواره بیش از دانشگاه‌های غیردولتی بود. اما از سال 2005به بعد دانشگاه‌های غیرانتفاعی بیشتر و بیشتر شدند. 

نتیجه‌ی آن هم افزایش شدید افراد با مدارک تحصیلی عالیه بود.

در سال 1976 نرخ بیکاری در میان تحصیل‌کرده‌های ایرانی 0.44 درصد بود. در سال 2010 نرخ بیکاری در میان تحصیل‌کرده‌های ایرانی به 19.4درصد رسید. نرخ بیکاری در میان فارغ‌التحصیلان دانشگاهی رشته به رشته متفاوت است. در خیلی از کشورها فارغ‌التحصیلان رشته‌های علوم انسانی و اجتماعی نرخ بیکاری بالاتری دارند. ولی در ایران حتا فارغ‌التحصیلان رشته‌های مهندسی و علوم تجربی هم نرخ بیکاری بالایی دارند.

در سال 2011 نرخ بیکاری فارغ‌التحصیلان رشته‌های مهندسی 22درصد بود. فارغ‌التحصیلان علوم زیستی 26درصد و علوم کامپیوتر 30 درصد. رشته‌های علوم انسانی و اجتماعی با نرخ بیکاری 15درصد اوضاع بهتری داشتند. البته این اوضاع بهتر علوم انسانی به خاطر نرخ بالای استخدام‌شان در شرکت‌های دولتی بوده. رشته‌های مهندسی به خاطر سیاست‌های اقتصادی ضعیف دولت(تخصیص نیافتن پول حاصل از یارانه‌های به بخش صنعت به عنوان مثال) و کاهش فعالیت‌های صنعتی با تحریم‌ها و افزایش بی‌رویه‌ی واردات به نرخ بیکاری بسیار بالایی رسیدند...

از نظر درآمدی نتایج آمارها جالب است. نمودار بالا نسبت درآمد لیسانسه‌ها(Bachelor) به دیپلمه‌ها، درآمد فوق‌لیسانسه‌ها(Masters) به دیپلمه‌ها و درآمد دکتراها به دیپلمه‌ها را نشان می‌دهد. درآمد لیسانسه جماعت یک نسبت ثابت باقی‌مانده. اما درآمد فوق‌لیسانسه سیر نزولی داشته و درآمد دکتراها که از 1996 تا 2004 صعودی بوده، بعدش سیر نزولی پیدا کرده. که این روندها را می‌توان با افزایش عرضه‌ی افراد فوق‌لیسانسه‌ و دکتردر بازار کار جامعه بررسی کرد. 

3- وُدر، محقق آمریکایی در مقاله‌اش نشان داده که در دو دهه‌ی اخیر در جامعه‌ی آمریکا میزان شرکت فارغ‌التحصیلان دانشگاهی در کارهای غیرتخصصی که نیاز به تحصیلات ندارند سیر صعودی داشته. آیا چنین روندی در ایران هم وجود دارد؟ ایران نسبت به آمریکا از نظر فرهنگی کمی متفاوت است. برای آمریکایی‌ها کارهایی چون کارگر ساختمانی یا فروشندگی خرد و دست‌فروشی بار منفی یک شغل پست را ندارد. از طرف دیگر فرهنگ خانواده‌های ایرانی به گونه‌ای است که فرزندان را تا حوالی 30سالگی هم حمایت می‌کنند. که آمریکایی جماعت این کار را نمی‌کند...

آقای کشاورز و آقای حبیبی برای پیدا کردن چنین روندی و طراحی مدل اقتصادسنجی‌شان از آمار میزان تحصیلات مشاغل مختلف در ایران در طی سال‌های 2001 و 2005 و 2009 و 2012 استفاده کرده‌اند. این آمار برای دسته‌های مختلف کاری میزان متوسط سال‌های تحصیل کسانی را که در آن دسته‌ی کاری مشغول به تحصیل‌اند نشان می‌دهد. 


به عنوان مثال میزان متوسط سال‌های تحصیل مدیران در سال 2001، 14.02 سال بوده. این متوسط در سال 2012 به 14.6 سال رسیده. در میان متخصصان و مهندسان در سال 2001 میزان متوسط سال‌های تحصیل 15.62 سال بوده که در سال 2012 به 15.39 سال رسیده. (مدیران ایرانی از مهندسان زیردست‌شان تحصیلات کمتری دارند!)

اما تمرکز مقاله بر رده‌های شغلی پایین جدول است. مشاغل سطح پایین که نیازی به تحصیلات دانشگاهی ندارند و در پایین‌ترین قسمت‌های جدول 2 آورده شده‌اند. متوسط سال‌های تحصیل طی 2001 تا 2012 برای شغل‌های رده پایین به شدت افزایش یافته. بیشترین افزایش برای کارگران ابزار دقیق و کارگران غیرماهر معدن و تولید و صنعت بوده که به طور متوسط 45 درصد و 39 درصد افزایش سال‌های تحصیل را داشته‌اند. 

نکته‌ی مهم این آمار افزایش درصد شاغلان با بیش از 12سال تحصیل در کارهای سطح پایینی چون خدمات و کارمندان اداری است. در سال 2012 45درصد از کارمندان اداری و 42 درصد از افراد خدماتی بیش از 12سال تحصیل داشته‌اند. حدود 5درصد از کارگران کارخانه‌ها در ایران بیش از 12سال تحصیلات دارند!

بیشترین درصد پدیده‌ی "آموزش بیش از حد" در دو بخش خدمات و فروشندگی است. این دو دسته‌ی شغلی نیازی به تحصیلات عالیه ندارند، اما افراد با تحصیلات عالیه به این دو حوزه بیشتر گرایش دارند تا به حوزه‌هایی چون کشاورزی. که این خودش برمی‌گردد به دید منفی فرهنگ ایرانی به سر زمین کار کردن و زراعت. تا بدان حد که با وجود درآمد بیشتر کشاورزی ملت حاضر به کشاورزی نمی‌شوند و به کارهای خدماتی روی می‌آورند.

با توجه به سال‌های تحصیل دسته‌های مختلف شغلی و حوزه‌های کاری و میزان بی‌کاری و جغرافیای کاری شهری و روستایی و بخش دولتی و خصوصی و در نظر گرفتن عواملی چون تجربه‌ی کاری، وضعیت تاهل و جنسیت، آقای کشاورز و آقای حبیبی مدل اقتصادسنجی‌شان را طراحی کردند تا به درست یا غلط بودن فرضیات‌شان در مورد تاثیر تحصیلات عالیه بر افراد در بازار کار ایران پی ببرند.

نتایج مدل اقتصادسنجی آن‌ها: 

در طی دهه‌ی گذشته نسبت شاغلان با بیش از 12سال تحصیل در کارهایی که به مهارت نیاز ندارند به صورت پیوسته افزایش یافته است.

میزان "پدیده‌ی آموزش بیش از حد" برای زنان به مراتب بیشتر از مردان است.

پدیده‌ی "آموزش بیش از حد" در بخش دولتی بسیار زیاد اتفاق می‌افتد و افراد زیادی با تحصیلات عالیه در بخش‌های دولتی مشغول به کاری هستند که نیازی به تخصص و تحصیلات عالیه ندارد. یکی از دلایل این پدیده برمی‌گردد به شرایط اولیه‌ی احراز کار در بخش‌های دولتی ایران که داشتن مدرک دانشگاهی را بسیار مهم می‌دانند.

پدیده‌ی آموزش بیش از حد در بخش خصوصی ایران کمتر اتفاق می‌افتد.

افراد با تحصیلات عالیه به خوداشتغالی روی نمی‌آورند و ترجیح می‌دهند در بخش‌های خدمات و تولید در یک شغل سطح پایین که به هیچ مهارتی نیاز ندارد مشغول شوند.

رابطه‌ی تحصیلات با درآمد: در بخش خصوصی ایران، بازده "آموزش بیش از حد" منفی است. یعنی کسی که وارد دانشگاه شده و مدرک دانشگاهی گرفته اما در حوزه‌ی غیرمرتبط مشغول به کار می‌شود نسبت به کسی که در آن حوزه‌ی کاری راه دانشگاه را دنبال نکرده درآمد پایین‌تری خواهد داشت. و مدرک بالاتر درآمد بالاتر را به هیچ عنوان به همراه نمی‌آورد! 

در بازار کار ایران تجربه با درآمد رابطه‌ی مستقیمی دارد، اما تحصیلات دانشگاهی ممکن است رابطه‌ی معکوس هم داشته باشد...

  • پیمان ..
  • پیمان ..

1- "امروزه شکل های عجیب و غریب و ناشناخته ای از فحشا وجود دارد که در قیاس با آن فحشای واقعی، حرفه ای شرافتمندانه و درست به حساب می آید . چون در فاحشه خانه حداقل در مقابل پول چیزی عرضه می گردد."

عقاید یک دلقک/ هاینریش بل

2- لنا ادلوند و اولین کورن، دو اقتصاددان زن، چندین سال قبل مقاله‌ای با "عنوان نظریه‌ی روسپیگری" در نشریه‌ی معتبر اقتصاد سیاسی منتشر کردند. تلاش آن‌ها برای مدل‌سازی پدیده‌ی روسپیگری با همه‌ی کاستی‌ها و کمبودهایش مورد توجه قرار گرفت. 

قبل از آن‌ها گری بکر نظریه‌ی ازدواجش را ارائه داده بود. در نظریه‌ی اقتصادی ازدواج، گری بکر از تحلیل بازار برای پاسخ به این سوال استفاده کرده بود که چه کسی، کجا و به چه دلیل ازدواج می‌کند. او نوشت: "انتخاب شریک زندگی یک بازار است و ازدواج تنها زمانی اتفاق می‌افتد که هر دو فردی که در این بازار در جست‌وجو هستند پیش‌بینی کنند در شرایط تازه- بعد از ازدواج- منتفع شوند. در واقع اگر معامله ازدواج سودآور باشد انتظار تحقق آن وجود دارد." بکر در نظریه خودش از فاکتورهای غیر‌پولی استفاده کرد که از جمله این فاکتورها می‌توان به عشق رمانتیک و همراهی همیشگی اشاره کرد. در واقع در تابع سود-زیان ازدواج عوامل غیر‌پولی مختلفی وارد می‌شوند که هر یک از آنها در سطح رضایت فرد از ازدواج و آمادگی وی برای ورود به این شرایط تازه اثر‌گذار است. بکر یکی از دلایل مهم برای ازدواج را به دنیا آمدن فرزندانی دانست که می‌توانند عشق و علاقه والدین را داشته باشند.

در نظریه‌ی روسپیگری، ادلوند و کورن می‌پذیرند که همسران و روسپی‌ها دقیقاً مثل هم نیستند. در حقیقت همسر یک مرد از نظر اقتصادی بسیار برتر از یک روسپی است... کالای برتر کالایی است که با افزایش درآمد میزان استفاده از آن بیشتر می‌شود و کالای پست با افزایش درآمد تمایل به استفاده از آن کم می‌شود. با فرض همسر و فاحشه به عنوان کالا، همسر یک کالای برتر است و فاحشه یک کالای پست. ادلوند و کورن با استناد به این مدل می‌گویند که روسپیگری در کشورهای صنعتی و اقتصادهای ثروتمند دنیا کمتر از کشورهای فقیر دیده می‌شود و تقاضا برای آن کمتر است. یکی از مهم‌ترین تفاوت‌هایی که روسپی با همسر دارد برقراری رابطه جنسی بارور است که منجر به تولد فرزندی در خانواده شود. با وجود اینکه نظریه اقتصادی روسپیگری تلاش کرده مسائل انسانی را در یک مدل اقتصادی ترسیم کند ولی رفتارهای انسانی را بسیار ساده  تعریف کرده. این نظریه سعی کرده به چند سوال مهم پاسخ بدهد. از جمله اینکه چرا روسپی‌ها درآمد بالایی دارند؟

به نظر ادلوند و کورن دلیل درآمد بالای روسپی‌ها این نیست که در فضایی پر‌تنش و پر‌خطر کار می‌کنند و احتمال زندانی شدن یا بیمار شدن دارند، بلکه دلایل دیگری دارد که باید مورد بررسی قرار بگیرد. ادلوند و کورن در مقاله‌شان نوشتند: «ازدواج می‌تواند منبع مهمی از درآمد برای یک زن باشد. بنابراین زنان روسپی برای جبران هزینه فرصتی که به دلیل شغل خود از دست می‌دهند و فرصت ازدواج را از بین می‌برد باید دستمزدهای بالاتری دریافت کنند.»

ولی این نظریه‌ کاستی‌های زیادی دارد. در واقع یکی از فرضیاتی که باید وجود می‌داشت این است که همواره راه سومی هم وجود دارد یعنی زنی که کار می‌کند و در شغل خود پیشرفت کرده است ولی ازدواج نمی‌کند. این فرض در مدل دیده نمی‌شود زیرا فرض شده است که با ازدواج تنها فرصت فعالیت در حوزه شغلی روسپیگری برای زن از بین می‌رود به همین دلیل فقط همین دو موضوع مورد مطالعه قرار دارند. از طرف دیگر تاکید بر مطلوبیت وجود فرزندان در خانواده هم بسیار بحث‌بر‌انگیز است. در اغلب کشورهای غربی نرخ باروری با افزایش سطح درآمد و ثروت خانوارها تنزل یافته است. آمارها نشان می‌دهد با افزایش ثروت نه‌تنها مردان، روسپی‌های کمتری را خریداری می‌کنند بلکه تمایل‌شان برای داشتن فرزند هم کمتر می‌شود و تعداد فرزندان در خانواده‌های ثروتمند کمتر از خانواده‌های فقیر است. 1

3- استیون لویت و استیفن دابنر در کتاب خودشان freakonomics در مورد این که چرا روسپی‌ها از معمارها بیشتر درآمد دارند صحبت کردند. به نظر لویت چهار عامل در تعیین دستمزد اثرگذار است: تعداد افراد با استعداد بالقوه، مهارت خاصی که آن شغل نیاز دارد، ناخوشایند بودن شغل و میزان تقاضا.

یک فاحشه از یک معمار درآمد بالاتری دارد، چون که: عرضه‌ی فاحشه‌ها بالقوه کم است. مهارت یک فاحشه تخصصی نیست، اما در زمینه‌ای تخصصی به کار گرفته می‌شود. ناخوشایند و زننده است. و تقاضا برای آن زیاد است.

جلد دوم کتاب freakonomics ، چهار سال بعد از جلد اول در سال 2009 با عنوان superfreakonomics منتشر شد. کتابی که تا به امروز بیش از یک و نیم میلیون نسخه فروش داشته است. استیون لویت و استیفن دابنر جلد دوم را با یک پرسش تکراری شروع کرده‌اند. چرا فاحشه‌ها از معمارها بیشتر درآمد دارند؟ اما این بار جواب این سوال یک فصل کامل را به خودش اختصاص داده است و شامل آمار و ارقام فراوانی می‌شود. کتاب را یکی از خوانندگان وبلاگ، آقای مجتبا حاجی‌قاسمی به دستم رساندند. با توجه به محتوای فصل اول و نیز موضع‌گیری‌های نویسندگان در فصل‌های بعد بعید می‌دانم ترجمه‌ی این کتاب به بازار کتاب ایران وارد شود. ولی به نظرم خواندن خلاصه‌ای از فصل اول این کتاب درباره‌ی اقتصاد زنان خیابانی خالی از لطف نیست. به دلیل کثرت واژه‌هایی که وجودشان می‌تواند در وبلاگ سپهرداد را تخته کند، ترجمه‌ را در یک فایل پی‌دی‌اف قرار داده‌ام:

  • پیمان ..

pride


پرسه های روزمره؛ رمزگشایی از معنای فرهنگی پراید

پس نوشت: فقط نمی دانم چرا تو بخش دین و اندیشه کار شده! بخش فرهنگی هم دارد این سایته...

  • پیمان ..

"رییس‌جمهور روحانی: منابع مالی مسکن مهر به میزان 100 درصد از بانک مرکزی و پول پرقدرت تهیه شده و از عوامل تشدید تورم بود."

"داوود دانش‌جعفری، وزیر اسبق اقتصاد ایران: برخی از عوامل درون اقتصاد ایران مربوط به سیاست‌های نادرستی بوده که ایجاد نوسان کرده است، مثلا طرح مسکن مهر از این جهت که اقشار ضعیف را هدف‌گیری می‌کرد طرح مهمی بود اما مشکل این بود که تامین مالی این طرح از محل استقراض از بانک مرکزی انجام شد. وقتی پول چاپ شود مشکل به صورت موقتی حل می‌شود و ایجاد تورم می‌کند، بنابراین نمی‌توان تنها به واسطه‌ی این‌که نیت این طرح مقدس است از راهکارهای آن غافل ماند."

حالا این پول پرقدرت یعنی چه؟ پول ضعیف چی است که پول پرقدرت هم داریم؟ 

نیال فرگوسن توی کتاب خودش، "تاریخ مالی جهان: برآمدن پول"، مفهوم پول پرقدرت را به سادگی و زیبایی توصیف کرده است:

"دانشجویان سال اول دوره‌ی فوق لیسانس مدرسه‌ی بازرگانی هاروارد یک بازی پولی ساده‌شده را اجرا می‌کنند. در این بازی بانک مرکزی به نمایندگی از دولت 100دلار چک تضمینی به استاد آن‌ها می‌دهد. استاد چک‌ها را به صورت سپرده در بانکی که یکی از دانشجویان به صورت فرضی تاسیس کرده می‌گذارد و رسید می‌گیرد. برای سهولت در کار فرض کنید که این بانک 10 درصد نسبت ذخیره حساب می‌کند (یعنی میل دارد که نسبت اندوخته‌هایش به کل بدهی‌هایش را در سطح 10 درصد حفظ کند). بانک 10 دلار را در بانک مرکزی می‌گذارد و 90 دلار باقی را به یکی از مشتریانش وام می‌دهد. مشتری تا زمانی که تصمیم بگیرد با وامش چه کند، آن را در بانک دیگری به سپرده می‌گذارد. این بانک هم از نسبت اندوخته‌ی 10درصدی تبعیت می‌کند، بنابراین 9دلار را در بانک مرکزی می‌گذارد و 81 دلار باقی‌مانده را به یک مشتری وام می‌دهد. استاد پس از چند بار تکرار این جریان، از دانشجویان می‌خواهد که مقداری را که بر پول افزوده شده است حساب کنند.

این کار به استاد اجازه می‌دهد تا دو تعریف محوری تئوری پولی مدرن را به دانشجویان معرفی کند: M0 (پایه‌ی پولی یا همان پول پرقدرت) که مساوی است با کل دیون بانک مرکزی، یعنی پول نقد به اضافه‌ی اندوخته‌های بانک‌های خصوصی که در بانک مرکزی گذاشته شده. (در این بازی همان 100دلار اولیه.) و M1 (پول محدود) که مساوی است با پول در گردش به اضافه‌ی تقاضا برای سپرده‌های دیداری. 

زمانی که پول در سه بانک مختلف دانشجویی گذاشته می‌شود، M0 برابر 100 دلار است اما M1 مساوی است با 271 دلار. (81دلار +90دلار+100دلار). 

این عملیات گرچه با یک روش بسیار ساده‌شده انجام گرفته اما به طور دقیق نشان می‌دهد که عملکرد نظام بانکی با اندوخته‌ی خرد چگونه اجازه‌ی ایجاد اعتبار و در نتیجه ایجاد پول را می‌دهد...

تاریخ مالی جهان، برآمدن پول/ نوشته‌ی نیال فرگوسن/ ترجمه‌ی شهلا طهماسبی/ نشر پژواک/ صفحه‌ 64 و 65


  • پیمان ..

کارناوال

۱۰
آبان

از خیابان‌هایی می‌رفتیم که حدس می‌زدیم دسته یا هیئتی در آن‌ها نباشد تا گیر کنیم. به یک بلوار رسیدیم که همیشه‌ی خدا خلوت است. جلوی‌مان یک پیکان‌ وانت بود. بعد یکهو پیکان ایستاد و ما هم پشتش ایستادیم. جلوی‌مان یک دسته بود. دسته‌ی کوچکی بود. فقط صدای طبل‌شان بلند بود و کسی نوحه هم نمی‌خواند. اما با همان صدای طبل زنجیر می‌زدند. بلوار را بسته بودند. جلوی‌مان را خوب می‌دیدیم. پسری یک دست فلزی 5انگشتی بزرگ (اسم‌شان را نمی‌دانم!) دستش گرفته بود و نمی‌گذاشت که ماشین‌ها جلو بروند. همه باید پشت دسته حرکت کنند. پیکان وانته سعی کرد کمی جلوتر برود. اما پسر شهادت‌طلبانه جلوی ماشین ایستاد و نگذاشت که جلوتر برود. 5دقیقه‌ای پشت دسته حرکت کردیم. دسته‌ی کوچکی بود. شاید 20 تا پسر 8 تا 14ساله. به جایی از بلوار رسیدیم که دوباندش آزاد شده بود. اما اهالی دسته و نیز پسر شوکر(!) به دست کنار نمی‌رفتند. راه را باز نمی‌کردند. می‌توانستند از یک لاین بلوار حرکت کنند و لاین دیگر را باز بگذارند. اما به قصد طوری صف را تشکیل داده بودند و از هم فاصله گرفته بودند که هر دو لاین را بسته باشند. موقعیت مضحکی شده بود. تا این‌که مقداد اعصابش خرد شد و پا را روی گاز فشرد و به قصد زیر گرفتن پسرک شوکر به دست رفت. پسرک فحشی پراند و از جلوی ماشین پرید کنار. و بعد هم از عقب شروع کرد به ماشین مشت زدن. ولی دیگر کنار رفته بود... بعد صف هیئت هم وارد حدود خودشان شدند و کم کم رفتند توی لاین راست... دو سه نفر از بچه‌های زنجیرزن کنار نمی‌رفتند. از قصد جلوی ماشین ایستاده بودند که نگذارند ماشین حرکت کند. تا این‌که سر و کله‌ی 2-3مرد پیدا شد و نظم‌شان داد. وادارشان کرد که توی لاین خودشان بایستند و راه‌بندان نکنند. راه را باز بگذارند. و راه را باز کردیم و بقیه‌ی ماشین‌ها هم پشت‌سر ما آمدند.

دیشب به این فکر می‌کردم که دسته‌ی عزاداری به آن پسر شوکر(دست فلزی) به دست چه چیز را یاد می‌دهد؟ هم او که نمی‌گذاشت ماشین‌ها عبور کنند. او و آن دو سه نفری که نمی‌خواستند او جلوی ماشین‌ها ایستاده بود. انگیزه‌اش از ایستادن جلوی ماشین‌ها چه بود؟ محافظت از دسته‌ی عزاداری که برای امام حسین زنجیر می‌زدند؟ آیا واقعا همین انگیزه بود؟ یا شاید هم قدرت‌نمایی. ماشین‌های زیادی پشت دسته گیر کرده بودند و او بود که نمی‌گذاشت هیچ کدام‌شان رد شوند. خیلی قدرت ‌نمایی است... جلوی آن همه ماشین ایستادن. اولش پیکان وانت جلوی‌مان خواست او را کنار بزند. آهسته به سمتش رفت که او بترسد. ولی او به طرز شهادت‌طلبانه‌ای نترسید و کنار نرفت. این بخش از واکنشش شاید با آموزه‌های دینی‌اش هم هم‌خوانی داشت... یعنی مطمئنم که در ذهنش یک هم‌خوانی را حس می‌کرد. کار جالبی داشت انجام می‌داد: ارضای میل قدرت‌نمایی و هم‌خوان کردن آموزه‌های دینی با شهوت قدرت. ولی او در مقابل ماشین ما ناخواسته کنار رفت. جانش در خطر بود... چیز ترسناکی که او یاد گرفته بود مانع بودن بود. سد کردن راه. بستن راه. بستن جاده. جلوگیری از پیش‌روی آدم‌هایی که با آدم‌های او احتمالا هم‌جهت نبودند.(سوار ماشین بودند.). به این روزهای خودم فکر کردم. به چیزهایی که مانع می‌شوند. به آدم‌هایی که از مانع بودن لذت می‌برند. از این که تو کارت گیر آن‌ها بیفتد و مجبور باشی مجیزشان را بگویی تا بگذارند به راهت ادامه بدهی... باز کردن راه‌ها و آزاد گذاشتن آدم‌ها برای رفتن به راه‌های دوست‌داشتنی خودشان... آینده هم جای نومیدکننده‌ای است...


  • پیمان ..

یه نظرسنجی کوچولوست که چند ثانیه بیشتر وقت نمیگیره پر کردنش. ممنون می شم اگر بازنشر کنید تا تعداد افراد بیشتری پاسخ بدن و جامعه‌ی آماریش بالا بره:


استفاده‌ی دانشجویان از کتابخانه‌ی دانشگاه‌ها

  • پیمان ..

29 مهر 1393

۲۹
مهر

الان؟ از کیوز برگشته‌ام. تا کلاس بعدی‌ام یک ساعت فرصت دارم. آمده‌ام نشسته‌ام توی کتابخانه‌ی دانشکده و دلم کشیده‌ است کاری را بکنم که دو روز است دلم می‌خواهد بکنم و time flies می‌شود و نمی‌رسم. 

بیرون باران می‌بارد. شلاقی نه. ولی شمالی می‌بارد. از آن‌ها که اگر تا 1ساعت دیگر ادامه پیدا کند تمام خیابان‌های تهران را سیل برمی‌دارد. کتابخانه‌ی دانشکده ریاضی و صنایع را دوست می‌دارم. نبش ساختمان است و پنجره‌های خیلی بزرگ دارد. پنجره‌هایی با منظره‌های دار و درخت و آجرهای قرمز ساختمان‌های این‌جا. یک ساعت و ربع نشستم پای کیوزه و آخرش هم نتوانستم کامل جوابش را بدهم. سه تا سوال بود. دو تای اول را 5دقیقه‌ای جواب دادم و آخری را یک و ساعت و ده دقیقه فکر کردم و به جایی نرسیدم. وقت تمام شد. برگه را دادم و زدم بیرون. یک ساعت سرت توی برگه باشد و بعد از یک ساعت ببینی همچه بارانی همه جا را گرفته خوش‌خوشانت می‌شود دیگر. 

اوضاع و احوال؟ بد نیست. شکر. راضی‌ام. سر به راه شده‌ام. منظم مرتب شده‌ام. یعنی سعی می‌کنم مرتب منظم باشم. با بچه‌های این‌جا هم دارم دوست‌ می‌شوم. 3تا درسم پیش‌نیاز است. با بچه‌های کارشناسی هم‌کلاسم. بزرگ‌شانم. درس‌های ارشد هم هست. هر استادی هم برای خودش شخصیتی دارد و کلا احساس هری پاتر در  هاگوارتز را دارم الان. پروفسور دامبلدور و بقیه‌ی بر و بچ مثلا. یک دکتر عشقی هست که در هر جلسه سه بار حضور غیاب می‌کند. یک بار یک ربع قبل از شروع رسمی کلاس. یک بار وسط کلاس و یک بار آخر کلاس. تحقیق در عملیات درس می‌دهد. دیروز با امین نشسته بودیم توی سایت دانشکده. می‌گفت می‌دونی شکست عشقی یعنی چی؟ گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی که تو درس تحقیق در عملیات 20 بشی. 

با کیوز امروز نشد که دچار شکست عشقی بشوم.

صبح که داشتم می‌آمدم دانشگاه، هوا گرفته بود. به کوچه‌های اطراف دانشگاه که رسیدم به این فکر کردم که چه‌قدر خوب می‌شد، این‌ خانه‌های روبه‌روی دانشگاه خوابگاه دانشجویی می‌بودند. حس هاروارد بودن و این‌که درس و زندگی به هم ربط دارند به آدم دست می‌داد. 

جلوی در هم یک عدد روزنامه‌ی دانشگاه شریف که هر شنبه و سه ‌شنبه منتشر می‌شود برداشتم، محض خواندن و سرگرم بودن.

با مترو می‌روم و می‌آیم. به شدت حساسم که بی‌کتاب سوار مترو نشوم. آن یک ساعتی که توی مترو می‌نشینم برای رفتن و آمدن بهترین زمان برای کتاب خواندن است. یعنی کار دیگری نمی‌شود کرد. زل بزنم به آدم‌های درب و داغان این شهر که اقتصاد کج و کوله‌شان کرده است؟ ترجیح می‌دهم کتاب‌ بخوانم و در رویاهای خودم غرق شوم. رویا؟ همچه رویا هم نیست راستش‌ها. 

سیاست انقباضی در دستور کار دارم. هم انقباضی پولی و هم انقباضی فرهنگی. یعنی چی؟ مثلا آخر هر هفته کتاب متروی هفته‌ی بعدم را انتخاب می‌کنم. بعد سعی می‌کنم یک چیزی انتخاب کنم که به روزهای هفته و به دانشگاه و درس و مشقم ربط داشته باشد. نمی‌خواهم منبسط شوم. رمان کلاسیک نخواهم خواند. هفته‌ی پیش "آن چه پول نمی‌تواند بخرد" را خواندم. این هفته تو کار کتاب "تاریخ مالی جهان، پیدایش پول"م. نوشته‌ی نیال فرگوسن و ترجمه‌ی بد شهلا طهماسبی. یک جاهایی از بد بودن ترجمه تصمیم می‌گیرم ادامه ندهم. ولی خب، توی کیفم کتاب دیگری نیست و مترو بی‌کتاب هم جای چندش‌آور و نفرت‌انگیزی است. دست‌فروش‌ها مزاحم‌اند. ولی خب take it easy. این‌هایی که تفنگ‌ حباب‌ساز می‌فروشند جالب‌اند. فکر کن توی آن فضای سرد یکهو یکی می‌آید و با تفنگش هی حباب‌های ریز و درشت می‌سازد و نگاهت را می‌کشاند به آن حباب‌های رویایی...

تصمیم بزرگم را هنوز نگرفته‌ام. یعنی تا آخر این ترم باید راست کنم که چه تصمیمی؟ کار کردن یا گور را ازین مملکت گم کردن؟ هر کدام خوبی‌ها و بدی‌هایی دارند. کار کردن را یک 7-8 ماهی تجربه کرده‌ام. و حال خوب این روزهایم بخشیش به خاطر نفرت از کار است. نفرت از گرفتار اشتباهات احمقانه و تصمیم‌گیری‌های ابلهانه‌ی دیگران بودن. نمی‌خواهم کلی حرف بزنم و نمی‌خواهم به کسی و چیزی فحش بدهم. فحش دادن کار آدم‌های ضعیف است. ولی خب. قدر دانشگاه را می‌دانم این روزها. حواسم هم هست که باید تصمیمم را بگیرم و به محیط گلخانه‌ای اش عادت نکنم.

رضا آمده کنارم نشسته دارم تمرین‌های اقتصادسنجی را حل می‌کند. دو تا صندلی آن طرف‌ترم هم یک آقایی با نوت بوکش نشسته است که هر از چندگاهی دزدکی به انگشت‌هام نگاه می‌کند که برای خودشان روی صفحه‌ کلید می‌لغزند. تایپ ده انگشتی بلد نبودن نشانه‌ی بی‌سوادی است.

آن بیرون باران بند آمده. نسیم خنک هوای پس از باران توی کتابخانه می‌پیچید. بروم یک نیم ساعتی هم با دوستم گوگل اختلاط کنم...

  • پیمان ..

1- این روزها همه چیز خرید و فروش می‌شود. جای پارک ماشین‌ها کنار خیابان‌ها، حق عبور و مرور خودروها در خیابان‌های تهران(برچسب ترافیک)، اجازه‌ی تحصیل در دانشگاه‌های شریف و تهران و امیرکبیر، تبلیغات در متروها (حتا سر به زیر ترین آدم‌ها هم از تبلیغات مترو رهایی ندارند.)، دخترهای دماغ عملی به قیمت مهریه‌های سنگین، رحم زنان برای زایمان، پسربچه‌ی 5 ساله به قیمت یک خانه و... ما هم گرفتار جهانی شده‌ایم که پول می‌تواند در آن هر کاری بکند.

2- همه‌ چیز از برنده‌ی نوبل اقتصاد سال 1992 شروع شد. آقای گری بکر و کتاب "رویکرد اقتصادی به رفتار انسان". او این نظر سنتی را که می‌گوید اقتصاد عبارت است از مطالعه‌ی تخصیص کالاهای مادی قبول نداشت. در کتابش نوشت علت این که نظر سنتی تا امروز دوام آورده اکراه از محاسبه‌ی بعضی انواع رفتار انسان با ریاضیات خشک علم اقتصاد بوده است. 

بکر می‌گفت که فعالیت مردم در هر زمینه‌ای برای افزایش رفاه‌شان است و همیشه سود و ضرر را در نظر می‌گیرند. این فرض شالوده‌ی رویکرد اقتصادی است. مثلا در مورد امر ازدواج می‌گفت:

"بر اساس رویکرد اقتصادی، انسان موقعی تصمیم به ازدواج می‌گیرد که می‌بیند سود آن بیشتر از سود مجرد ماندن یا ادامه دادن جست و جوی همسر مناسب‌تر است. به همین ترتیب، شخص متاهل زمانی به ازدواجش پایان می‌دهد که می‌بیند سود مجرد شدن یا ازدواج با فرد دیگری بیشتر از زیان جدایی، از جمله زیان‌های جدایی جسمانی از فرزندانش، تقسیم دارایی‌های مشترک با همسرش، هزینه‌های قانونی طلاق و غیره است. از آن‌جا که کسان بسیاری هم برای ازدواج دوباره پیدا می‌شوند، می‌توان گفت بازار ازدواج هم وجود دارد."

عده‌ای فکر می‌کنند این دیدگاه حسابگرانه ازدواج آن را از عشق خالی می‌کند. به نظر آن‌ها عشق، تعهد و پیمان از آرمان‌هایی هستند که نباید به پول تقلیل‌شان داد. ازدواج خوب قیمت ندارد و خریدنی نیست.

پاسخ بکر این است: این احساسات رقیق از تفکر روشن جلوگیری می‌کند. کسانی که در برابر نگاه اقتصادی مقاومت می‌کنند با ذکاوتی که اگر استفاده‌ی بهتری از آن می‌شد قابل ستایش بود رفتار انسان را نتیجه‌ی هردمبیل و پیش‌بینی‌ناپذیر ناآگاهی و بی‌منطقی و اطاعتی که هنجارهای اجتماعی به طریقی القا می‌کند می‌بینند. بکر تحمل این هردمبیلی را نداشت.

گری بکر در کتاب خودش صحبت از قیمت‌ها سایه هم کرده بود. قیمتی خیالی که در گزینه‌های مقابل ما و انتخابی که می‌کنیم نهفته است. به این ترتیب وقتی شخصی تصمیم می‌گیرد از همسرش جدا نشود و زندگی مشترک را ادامه دهد قیمتی نمایان نمی‌شود. او قیمت نهفته‌ی جدایی، هزینه‌ی مالی و هزینه‌ی عاطفی را در نظر می‌گیرد و می‌بیند سودی که می‌برد ارزشش را ندارد...

جهان به پیش رفت و به پیش رفت و بازارها هر چه بیشتر در زندگی انسان نفوذ پیدا کردند. عرضه و تقاضا در کوچک‌ترین شئون زندگی آدم راه پیدا کرد. جهان امروز برای گری بکر دوست‌داشتنی‌تر و شفاف‌تر است. جایی است که با معیاری به نام پول می‌توان خیلی خیلی چیزها را سنجید. پول حتا قیمت‌های سایه را هم علنی کرده و دیگر ابهامی باقی نمانده. پول به همه چیز ارزشی را اعطا کرده و هر چیز را می‌توان اندازه گرفت.

ولی آیا ما جامعه‌ای می‌خواهیم که همه چیزش قابل خرید و فروش باشد؟ این سوالی است که مایکل سندل بر اساس آن کتاب "آن‌چه با پول نمی‌توان خرید" را نوشته.

3- کتاب مایکل سندل پر است از مثال‌های پولی شدن همه‌چیز در یک جامعه‌ی تحت سلطه‌ی بازار آزاد. 

شاید 90 درصد کتاب شرح دادن نمونه‌های مختلف پولی شدن همه چیز است: صف نایستادن در فرودگاه‌ها برای بازرسی امنیتی، سلول زندان بهتر، عبور خودروی تک‌سرنشین از خط ویژه، حق مهاجرت به آمریکا، پروانه‌ی شکار کرگدن سیاه در حال انقراض، شماره‌ی موبایل پزشکان در آمریکا، پذیرش دانشجو در دانشگاه‌های معتبر، کرایه دادن پیشانی و بدن برای تبلیغات بازرگانی، موش آزمایشگاهی شدن برای آزمایش داروها، ایستادن در صف‌های طولانی( مثلا صف جلسات کنگره برای حضور لابی‌گرها در یک جلسه‌ی کنگره‌ی آمریکا)، کاهش اضافه‌وزن، بیمه‌ی عمر، پول دادن به مادران معتاد برای عقیم شدن، خرید و فروش حق آلوده‌سازی زمین، خرید و فروش خون و...

اما حرکت به سوی جامعه‌ای که همه‌ چیزش قابل فروش است چرا نگران‌کننده است؟

مایکل سندل دو دلیل اصلی را نام می‌برد و این دو دلیل را در تمام مثال‌های کتابش مورد بررسی قرار می‌دهد: نابرابری و فساد. 

"نابرابری. به نابرابری فکر کنید. در جامعه‌ای که همه چیزش قابل فروش باشد، زندگی برای افراد بی‌بضاعت سخت می‌شود. هر چه بیشتر با پول بشود خرید، ثروت یا نداشتن‌اش مهم‌تر می‌شود. فاصله‌ی فقیر و غنی بیشتر می‌شود و به خانواده‌های کم‌درآمد و میانه‌حال و متوسط به شدت سخت می‌گذرد.

فساد. فساد ارتباطی با نابرابری و بی‌انصافی ندارد. مربوط می‌شود به مخرب بودن بازارها. قیمت گذاشتن روی چیزهای خوب زندگی ممکن است مایه‌ی فساد آن‌ها شود. به این خاطر که بازار فقط کالا پخش نمی‌کند، نوع نگاه به کالا را هم نشان می‌دهد و تبلیغ می‌کند. ما معمولا فساد را به درآمدهای نامشروع نسبت می‌دهیم. ولی فساد فقط در اختلاس و ارتشا خلاصه نمی‌شود. تنزل شان دادن یک کار خیر، یک ادب اجتماعی، ارزش‌گذاری آن در رده‌ای پایین‌تر از رده‌ی شایسته‌اش هم یک فساد است. اگر ما با امری، فعالیتی یا رسمی بر اساس هنجاری نازل‌تر از آنی که زیبنده‌ی آن است رفتار کنیم فاسدش کرده‌ایم. یک مورد حاد را در نظر بگیریم: بچه‌دار شدن برای فروختن بچه موقعیت والد بودن را فاسد می‌کند، چون بچه را کالایی مصرفی می‌بیند نه انسانی دوست‌داشتنی. 

تمام 180 صفحه‌ی کتاب پیگیری برهان عدالت و برهان فساد در یک جامعه‌ی بازار محور است. مثال‌ها به روزند. منابع کتاب، روزنامه‌ها و سایت‌های مختلفی‌اند. و جلب توجه کردن به وقایع جامعه‌ی آمریکا (که اتفاقا جامعه‌ی ایران هم دارد ازین حیث شبیه آن می‌شود) و نگاه کردن به آن‌ها از دریچه‌ای دیگر کتاب مایکل سندل را خواندنی کرده است. اما...

4-عصاره‌ی کتابِ مایکل سندل همین دو برهان عدالت و فساد و بند آخر کتاب است: 

نهایتا مساله‌ی بازار در واقع این است که ما چگونه می‌خواهیم در کنار یکدیگر زندگی کنیم. آیا جامعه‌ای می‌خواهیم که همه چیزش قابل خرید و فروش باشد؟ یا فضیلت‌های اخلاقی و مدنی وجود دارند که بازار احترام‌شان را نگه نمی‌دارد و با پول نمی‌توان خریدشان. ص 180

به نظر خیلی‌ها، ویژگی یک کتاب خوب همین طرح پرسش است. این که کتاب یک پرسش را در ذهن خواننده‌اش ایجاد کند. 

ولی این پرسش جدید نیست. 

مایکل سندل مشکلات اخلاقی بازار را خیلی تمیز و شسته رفته دسته‌بندی و بیان می‌کند. کتابش خواندنی است. به خاطر نظم فکری در تحلیل وقایع روزمره آدم می‌نشیند و با لذت کتاب را می‌خواند. ولی آخرش از خودت می‌پرسی حالا چه کار کنیم؟ آیا جایگزین بهتری وجود دارد؟ شفافیتی که این زندگی مدرن ایجاد کرده فوایدی دارد که به اندازه‌ی همین کتاب قابل ذکرند. راه‌کار چیست؟ 

5فصل کتاب مایکل سندل عبارت‌اند از: نوبت‌شکنی، مشوق‌ها، بازار چگونه اخلاق را به حاشیه می‌راند، بازار در زندگی و مرگ، حقوق نام‌گذاری.

فصل‌هایی در باب زیاده‌روی‌های بازار آزاد و دست‌اندازی‌های او به مرزهای اخلاقی انسانیت. ولی جای فرضیه‌ها و فکرهایی برای بهبود اوضاع به شدت خالی است...

5- عنوان انگلیسی کتاب این است: What Money Can’t Buy. ولی مترجم کتاب، آقای حسن افشار عنوان را ترجمه کرده: آن‌‌چه با پول نمی‌توان خرید. در عنوان اصلی پول فاعل است. پول است که همه کار می‌تواند بکند و این کتابی است در مورد نتوانستن‌هایش. پول خدای دنیای قشنگ نو است. ولی در عنوان فارسی پول تبدیل به یک ابزار شده. یک ابزار کارآمد که کارهایی هم هستند که نمی‌شود با آن انجام داد. این عنوان، خدا بودن پول را از آن گرفته.


آن‌چه با پول نمی‌توان خرید، مرزهای اخلاقی بازار/ مایکل سندل/ حسن افشار/ نشر مرکز/ 208 صفحه- 12500 تومان


  • پیمان ..

سنگینش کن

۱۶
مهر

بعضی آدم‌ها هم تریلی‌اند. غول و زمخت. مغرور و آهسته. زنانه نیستند. نرم و راحت نیستند. تیز و بز نیستند. لخت و سنگین می‌روند. باید لخت و سنگین بروند. ولی صاحبان جاده همین‌ها اند. همیشه هستند. گرفت و گیر دو روز تعطیلی و دو روز یشرکش خوش‌گذرانی سرپایی نیستند. آفتاب و مهتاب، باد و بوران، در گردنه‌ها هزارها کیلو بارشان را می‌کشند و می‌روند و می‌رسند و برمی‌گردند و سیزیف بودن را به شکوه برگزار می‌کنند. 

نکته‌‌ی این آدم‌ها این است که تریلی بی‌بار معنا ندارد. تریلی بدون کفی، بدون کانتینر، بدون تانکر معنا ندارد. کشنده‌ی خالی سبک است. با 10000 سی سی حجم موتور به نظر می‌رسد می‌تواند کل هر چه ماکسیما و پرادو را در شتاب و قدرت بخواباند. ولی نمی‌شود. نه این که پدال گازش اجازه ندهد. سبک کردن دنده از 2 به 6 بی‌بار کاری ندارد که. 

تعادل ندارد. 

تریلی بی‌بار تعادل ندارد. نرم و راحت نمی‌تواند حرکت کند. هر کیلومتر سرعت برایش حکم خطر چپ کردن را دارد. فکرش درگیر است. اعصابش خط‌خطی است. به کوچک‌ترین طنزی از جا در می‌رود. نمی‌تواند حس طنز داشته باشد. باید بار بزند. باید تا می‌تواند سنگین شود. هر چه سنگین‌تر متعادل‌تر. تریلی جماعت از بار نمی‌ترسد. 10تن؟ کم است. 20 تن؟ کم است. 30 تن؟ خوب است. تازه توی 30 تن است که دنده 2 با 3 توفیر پیدا می‌کند و صدای توربوشارژر لذت دو عالم را به این جور آدم‌ها می‌دهد. 


  • پیمان ..

متروسواری‌های این هفته گذشت به خواندن کتاب گام زدن بر یخ‌های نازک. یک نمایشنامه که خواندنش توی مترو برایم لذت‌بخش بود. بی‌دردسر خودم را می‌انداختم در جهان دیالوگ‌های آدم‌های نمایشنامه و نمی‌فهمیدم کی رسیده‌ام. خوشم آمد. قصه‌اش را که برای احسان تعریف کردم گفت کتاب اوهام پل استر را خوانده‌ای؟ آن هم همین‌طوری است قصه‌اش. نخوانده بودم. یحتمل اگر بخوانم از پیچ و تاب‌های پل استر خوشم می‌آید و آراز بارسقیان و غلامحسین دولت‌آبادی به پایش نمی‌رسند. ولی راستش وقتی دیالوگ‌های صحنه‌ی سر به نیست شدن مهری را می‌خواندم بدجوری غصه‌دار شدم. یا وقتی نگار در روز تولد امین او را رها کرد، با آن دیالوگ لعنتی‌اش توی دلم به هر چی دختره فحش ناموسی دادم و از بیخ ناراحت شدم. همان‌جا وسط مترو. 

برایم مهم نیستند دیگران. در حال خودم فرو می‌روم. توی مترو در خودم فرو می‌روم. برخلاف چند سال پیش دیگر میلی به کشف نقاط جدید و پیاده‌روی در مسیرهای جدید ندارم. بهتر است بگویم حوصله‌اش را ندارم. یعنی حوصله‌اش هم نه، فایده‌ای نمی‌بینم. حس می‌کنم باید هر چه بیشتر و بیشتر چیزهای بی‌فایده را رها کنم. کسانی و چیزهایی که به من خیری نمی‌رسانند... چند بار گیر کرده‌ام؟ اسیر چیزهایی شده‌ام که فقط اذیتم کرده‌اند؟ خودم را منتر آدم‌هایی کرده‌ام که کوچک ترین اهمیتی برای‌شان نداشته‌ام. چرا باید حس و حال به خرج بدهم؟ بگذار سرد و آرام کارم را بکنم و گورم را گم کنم.

عصر امروز مهدی را دیدم. گفتم که دارند اذیتم می‌کنند باز هم. گفتم که درس‌ها دارند سنگین می‌شوند. و بعد از کلاس اقتصادسنجی هم حمید را دیدم. حرف زدیم. نمی‌‌دانم حرف زدن با من به‌شان حس خوب می‌دهد یا نه. از انقلاب بدم می‌آید. از کتابفروشی‌های انقلاب بدم می‌آید. از میدان انقلاب و تمام آدم‌هایی که در هم می‌لولند بدم می‌آید. این‌ها را فهمیدم. به حمید گفتم خوشحالم که دیگر مجبور نیستم هر روز میدان انقلاب را ببینم. 

دیروز هم وقت ناهار حسن را دیدم. ازین فشرده شدن و بعد باز شدن ناگهانی اوقاتم ناراحتم. یکهو می‌بینی پشت سر هم کار سرم خراب می‌شود و دوست قدیمی را که می‌خواهم ببینم باید 10دقیقه وقت ناهار را بهش اختصاص بدهم. بعد یکهو می‌بینی یک عصر جمعه بی‌کار و عاطل دراز کشیده‌ام و هیچ کاری نکرده‌ام و کسی هم احوالاتی از من نپرسیده. قانون مرفی مزخرف.

آدم باید دراماتیک باشد. باید بلد باشد خودش را نمایش بدهد. در هر زمینه‌ای این آدم‌های دراماتیک‌اند که می‌توانند با نشان دادن خودشان، با عرضه کردن ویژگی‌ها و علاقه‌مندی‌های خودشان کارشان را درست و بهتر پی بگیرند. می‌توانند توجه‌ها را جلب کنند و در کارشان جلو بروند. به این فکر می‌کردم.

پیمان پاکت وودکا را خالی کرد تو بطری آب معدنی و سر کشید و خستگی روزش را قورت داد. یک بار که رفته بودیم خانه‌شان، کتابخانه‌اش را نشان‌مان داد. 7-8تا کتاب بیشتر نداشت. همه‌شان هم کتاب مهندسی. تحلیل سازه. مکانیک خاک. از همین‌ها. خیلی کم و انگشت‌شمار. برگشت گفت من با همین کتاب‌ها پول درمیارم. کتابی که ازش نشه پول درآورد و زندگی رو چرخوند به درد خوندن و نگه داشتن نمی‌خوره. همین 7-8تا کتاب برام کافیه. من برعکس او بودم. کتابخانه‌ام پر از کتاب‌های جور وا جوری بود که هیچ کدام‌شان برایم پول و آب و نان و خوشی نشده بودند. هچل هفتی بودند بی‌سرانجام. ذهنی پر دست‌انداز و خط خطی و درهم بر هم بودند. ولی جفت‌مان خسته بودیم. از شر خستگی می‌شد به وودکا پناه آورد. می‌شد به سکوت پناه آورد.


  • پیمان ..

پارس

۱۱
مهر

ساندویچی پارس

دختری بچه‌ای که نشسته روی پیشخوان وسط مغازه و در گوش مادرش پچ پچ می‌کند خیارشور خیلی دوست دارد.

پسری که ایستاده کنار پنجره و با موبایلش حرف می‌زند خالی از حس و انرژی است و یک بندری تند پیازدار می‌تواند حالش را جا بیاورد.

مرد حالا کچل شده‌ای که به همراه بانویش ایستاده جلوی مغازه دارد به 20سال پیش فکر می‌کند که استیک‌های پارس عصرانه‌ی تابستانه‌اش بوده‌اند.

زنی که پشت به شیشه ایستاده منتظر ساندویچش است و نمی‌داند دو  پسر نوجوانی که نشسته‌اند روی لبه‌ی جدولِ روبه‌روی مغازه و دارند الویه‌ی پارس می‌لمبانند در مورد انحناهای بدنش فکر می‌کنند.

و دختربچه‌ای که موهای فرفری‌اش را بالای سرش گوجه کرده از بی‌خیالی جهان 7ساله می‌خندد و منتظر طعم تند بندری است.

و بقیه‌ی مردها و زن‌ها و پسرها و دخترهای توی مغازه... یک انتظار لذیذ. 


  • پیمان ..

دکتر عشقی!

۰۶
مهر

خب، دیگر خودم را می‌شناسم. می‌دانم که نمره‌ای که آخر ترم تحصیلی از استاد می‌گیرم در قضاوت من از استاد درصد وزنی بالایی دارد. می‌دانم که هنوز زود است که بگویم فلان استاد با کجای روان من بازی دارد می‌کند و فلان استاد را دوست دارم و این حرف‌ها... ولی سردر اتاق کوروش عشقی یادگرفتنی است. حداقل برای کسی که تو این مملکت استاد دانشگاه است یا می‌خواهد بشود یادگرفتنی است. 

زیر نام استاد یک پنل با چهار تا چراغ  ال‌ئی‌دی چسبانده شده. پنلی که با دسته‌بندی‌ها و آلترناتیوهایش استعاره‌ای از گراف و دروسی است که دکتر عشقی ارائه می‌دهد. پنل به سه قسمت تقسیم شده است. اصلی‌ترین کار یک استاد در دانشگاه چیست؟ درس دادن و پاسخ‌گویی به دانشجویان. پنل این را می‌گوید. 

در قسمت بالای پنل لیست دروس دکتر عشقی و ساعت‌های کلاس‌ها نوشته شده.  تحقیق در عملیات، نظریه‌ی گراف، عدد صحیح، بهینه‌سازی ترکیبی.

در قسمت دوم نحوه‌ی تماس: آدرس پست الکترونیکی، آدرس شبکه‌ی اینترنت، تلفن و فکس. بعد در قسمت دوم سمت چپ ساعات مراجعه برای کارهای مختلف نوشته شده. مشاوره، راهنمایی و رفع اشکال درس: یکشنبه‌ها و امضای فرم‌ها و موارد مربوط به ریاست دانشکده در اتاق ریاست دانشکده در طبقه‌ی چهارم.

و بعد در قسمت سوم لامپ‌‌های ال‌ئی‌دی: 

چراغ قرمز و توضیح پایین آن: در اطاق هستم ولی جلسه دارم.

چراغ سبز اول: در داخل اتاق هستم و می‌توانید وارد شوید.

چراغ سبز دوم: در اتاق اساتید یا ریاست در طبقه‌ی چهارم هستم.

چراغ سبز سوم: در جلسه یا کلاس درس (ولی در داخل دانشگاه) هستم.

و توضیح پایین گراف:  در صورت خاموش بودن لامپ‌ها در خارج از دانشگاه هستم.

کم کمش این است که آدم تکلیفش را می‌داند. اگر کاری دارد می‌داند که کی وقتش است... 


  • پیمان ..

اقتصاد ناهنجاری های پنهان اجتماعی

"محتمل‌ترین نتیجه‌ی مطالعه‌ی این کتاب این خواهد بود که سوال‌های زیادی از خودتان بکنید. البته بسیاری از سوال‌ها پاسخ روشنی نخواهد داشت. اما برخی پاسخ‌ها جالب و شگفت‌آور خواهد بود..." ص240

این آخرین جملات استیون لویت و استیون دابنر در کتاب اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی است. ادعایی که کاملا درست است و محال است وقتی کتاب را زمین می‌گذارید چند تا ایده‌ی عجیب و غریب و جالب‌انگیزناک مثل ایده‌های لویت و دابنر به ذهن‌تان خطور نکند. 

اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی در باب کاربرد اقتصاد در حوزه‌های رفتار شخصی و مسائل اجتماعی فرهنگی است. جمله‌ای وجود دارد که می‌گوید برای نوشتن یک کتاب جدید باید یک کتاب قدیمی بخوانید. استیون لویت در نوشتن این کتاب همین کار را کرده. خودش می‌گوید که: "آدام اسمیت بنیانگذار اقتصاد کلاسیک در ابتدا و در درجه‌ی اول یک فیلسوف بود. او تلاش کرد اخلاق‌دان بشود. اما در نهایت اقتصاددان شد. هنگامی که او کتاب نظریه‌ی گرایش‌های اخلاقی را در سال 1759 منتشر کرد سرمایه‌داری جدید تازه در حال گسترش بود. این حقیقت که نیروهای اقتصادی به طور گسترده‌ای نحوه‌ی تفکر و رفتار افراد را در شرایط خاص تغییر می‌دهند مورد توجه اسمیت بود." ص 36

استیون لویت به پیروی از پدر و نیای خودش در علم اقتصاد می‌گوید که: "اگر اصول اخلاقی نشان می‌دهد که مردم دوست دارند امور دنیا چگونه بگذرد اقتصاد نشان می‌دهد که دنیا چگونه می‌گذرد؟" 

اصول کتاب اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی چند اصل ساده‌ی علم اقتصادند:

1-انگیزه‌ها پایه‌ی زندگی مدرن هستند.

2-نگرش متعارف غالبا اشتباه است. 

3-غالبا تغییرات شدید, علت‌های دور از ذهن و ظریفی دارند.

4-کارشناسان، از جرم‌شناسان تا کارگزاران بنگاه مسکن از مزیت اطلاعاتی‌شان استفاده می‌کنند تا کارشان را پیش ببرند.

5-دانستن این که چه چیزی را اندازه بگیریم و چگونه اندازه بگیریم، دنیای پیچیده را ساده‌تر می‌کند.

مهم‌ترین ویژگی‌های کار استیون لویت یکی طرح سوال‌های فوق‌العاده‌ است و دیگری بهره‌گیری هنرمندانه از داده‌های موجود. 

خودش در ابتدای فصل سوم کتاب می‌گوید که: "اگر شما به اندازه‌ی کافی سوال بکنید، هر چند آن سوال‌ها عجیب به نظر برسند، نهایتا ممکن است چیز باارزشی یاد بگیرید. اول برای سوال کردن باید مشخص کرد که آیا آن سوال سوال خوبی است؟ سوال خوب لزوما سوالی نیست که هرگز پرسیده نشده باشد. در طی قرن‌ها سوال‌های زیادی را افراد باهوش طرح کرده‌اند، بنابراین نباید انتظار داشت سوال‌هایی که پرسیده نشده‌اند پاسخ‌های جالبی داشته باشند. اما اگر بتوان درباره‌ی چیزی که مردم واقعا به آن اهمیت می‌دهند سوال کرد و پاسخی را که ممکن است آن‌ها را شگفت‌زده کند برای آن یافت، یعنی بتوان عقل متعارف را تغییر داد ممکن است موفق شده باشید." ص111

کتاب اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی سرشار از سوال است. سوال‌هایی که گاه مثل عنوان این مطلب خیلی بی‌ربط به نظر می‌رسند و سوال‌هایی که به نظر جوابی بدیهی دارند، اما استیون لویت ثابت می‌کند که آن جواب بدیهی درست نیست. چه‌طور؟ با بهره‌گیری ماهرانه از داده‌ها. 

دو نوع نگرش اساسی در علم اقتصاد وجود دارد. یکی نگرش نظریه‌محور و مدل‌سازی از واقعیت و دیگری نظریه‌ی داده محور که کار میدانی بسیار بزرگی می‌خواهد. ولی استیون لویت متخصص استفاده از داده‌هاست. این داده‌ها می‌توانند دفترچه حساب فروش یک نان فروش در طول 10سال باشد، یا دفترچه‌ی حقوق فروشندگان مواد مخدر در شیکاگو، یا مجموعه‌ی پاسخ‌برگ‌های امتحانات چهارگزینه‌ای مدارس آمریکا در طول 4سال یا مجموعه پرسشنامه‌های آموزش و پرورش آمریکا در طول چندین سال یا... او سوال‌های مناسب را طرح می‌کند، آن‌گاه می‌رود سراغ داده‌ها و از جزئی‌ترین داده‌ها برای پاسخ به سوالاتش استفاده می‌کند. و در این میان رگرسیون و ابزارهای آمار ریاضی ابزارهای قدرتمند کار او هستند. 

پدر و مادرها در تربیت بچه چه قدر موثرند؟

جواب بدیهی این است: خیلی. ولی جواب استیون لویت این نیست. باید فصل پنجم از کتاب اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی را بخوانید. جایی که او از آمارهای چندین ساله‌ی آموزش و پرورش آمریکا استفاده می‌کند، داده‌ها را مرتب می‌کند، رگرسیون‌ها را به دست می‌آورد و با استفاده از داده‌های میدانی و اثبات ریاضی در آخر نتیجه می‌گیرد که در تربیت فرزندان، این‌که پدر و مادر چه می‌کنند خیلی اهمیت ندارد، این که آن‌ها چه کسانی هستند اهمیت دارد...

کتاب بسیار روان و راحت است. از آن کتاب‌ها بوده که ماه‌ها در فهرست پرفروش‌های کتاب‌های آمریکایی بوده و کتابی که در فهرست پرفروش‌ها بوده به اطمینان کتاب ساده و خوشخوانی است. به همان اندازه که ساده و خوشخوان است اعجاب برانگیز هم هست. البته طرح جلد ترجمه‌ی فارسی کتاب افتضاح است. این طرح جلد خشک و بی‌روح اصلا نماینده‌ی درون پرهیجان و جذاب این کتاب نیست.

اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی/ استیون لویت و استیون دابنر/ سعید مشیری/ نشر نی/ 269صفحه- 11000 تومان


  • پیمان ..

زیبایی تروریسم

۲۵
شهریور

آقای استیون لویت در یک بند از فصل دوم کتاب superfreakonomics برمی‌گردد می‌گوید:
 «زیبایی تروریسم، البته اگر شما یک تروریست باشید، این است که در هر صورت موفق‌اید، حتا اگر شکست بخورید.
من باب مثال عمل کاملا روتین بازرسی کفش در فرودگاه‌ها. ما این کار را برای تشکر از یک مرد انگلیسی‌تبار به نام ریچارد رید انجام می‌دهیم. ریچارد رید هیچ‌گاه نتوانست بمب کفشی خودش را منفجر کند و نتوانست در آن لحظه آسیبی به کسی برساند، اما توانست هزینه‌ی عظیمی را به ما تحمیل کند.
می‌توان گفت که به طور متوسط یک دقیقه طول می‌کشد تا آدم‌ها در فرودگاه کفششان را دربیاورند، بازرسی شوند و دوباره کفششان را بپوشند. فقط در ایالات متحده‌ این کار در سال بیش از 560 میلیون بار تکرار می‌شود. یعنی 560 میلیون دقیقه. معادل با 1065 سال. عمر متوسط آمریکایی‌ها 77.8 سال است. اگر 1065 سال را تقسیم بر عمر متوسط آمریکایی‌ها کنیم، می‌شود معادل با عمر تقریبا 14 نفر آدم. بنابراین اگرچه ریچارد رید در عملیات خودش شکست خورد، اما باعث وضع مالیاتی شد که از نظر زمانی برابر است با 14 زندگی در هر سال...»

  • پیمان ..

پروژه‌ی ساخت استراکچرهای فلزی پالایشگاه جدید بندرعباس رو به اتمام است و فصل بی‌کاری کارگرها دارد نزدیک می‌شود. یک سالی شرکت با این پروژه و سه چهار تا پروژه‌ی دیگر رونق گرفته بود. ولی دوباره دارد به اوضاع قبل از خرداد 92 برمی‌گردد... کارگرهای ساعتی اخراج شده‌اند و موعد قراردادها دارد تمام می‌شود و برای تمدید قرارداد نگران‌اند. 

اما نگرانی آن‌ها می‌توانست خیلی دیرتر اتفاق بیفتد. یعنی تصمیم‌گیرندگان کلان همیشه تصمیم‌هایی می‌گیرند که وقتی در مقیاس خرد که نگاه می‌کنی و می‌بینی نان شب یک خانواده و هستی و وجودشان وابسته به آن تصمیم می‌شود از قدرت تصمیم‌های کلان در عجب می‌مانی.

پالایشگاه میعانات گازی ستاره خلیج فارس به عنوان نخستین پالایشگاه طراحی شده بر اساس خوراک میعانات گازی شامل واحدهای تقطیر، تصفیه گازمایع، تبدیل کاتالیستی، تصفیه نفتا، ایزومریزاسیون، تصفیه نفت سفید و نفت گاز با هدف تولید بنزین، گازوییل، گاز مایع و سوخت جت در کنار پالایشگاه کنونی بندرعباس در حال ساخت است. 

با بهره‌برداری از پالایشگاه ستاره خلیج فارس، ایران از نظر تولید بنزین و گازوییل خودکفا می شود. میانگین روزانه مصرف بنزین کشور در حدود 63 میلیون لیتر و گازوییل در حدود 102 میلیون لیتر است. تولید روزانه بنزین در پالایشگاهها و پتروشیمی‌های ایران در حال حاضر 43 میلیون لیتر و گازوییل بیش از 91 میلیون لیتر است که با بهره برداری از پالایشگاه ستاره خلیج فارس، تولید روزانه بنزین به 78 میلیون لیتر و تولید روزانه گازوییل به 105 میلیون لیتر در روز می رسد.

این خلاصه‌ای از یکی از بزرگ‌ترین پروژه‌های اجرایی ایران است. تا نیمه‌ی کار ساخت این پالایشگاه چند تا از شرکت‌های باتجربه‌ی نفتی ایران آن را اجرا می‌کردند. با شروع تحریم‌های کمرشکن این شرکت‌ها از کار بازماندند. قرارگاه خاتم‌الانبیا و سپاه پاسداران وارد عمل شدند. برای اجرای این پروژه یک شرکت تاسیس کردند: شرکت فرادست انرژی فلات. شرکتی که با تامین مالی دولت و سپاه وارد کار شد و پیمان‌کار پروژه‌ی عظیم پالایشگاه ستاره‌ی خلیج فارس شد. 

قضاوت در مورد این تغییر و تحولات در حیطه‌ی کار من نیست... شرکتی که در آن 6ماه کار کرده‌ام یکی از پیمان‌کارها (یا به قول اهلش: یکی از وندورهای) شرکت فرادست انرژی فلات است. ساخت بخشی از استراکچرهای فلزی پالایشگاه و پایپ‌رک‌های بزرگ‌ترین پالایشگاه خاورمیانه بر عهده‌ی شرکتی است که در آن کار می‌کنم. شیلترها و پایپ‌رک‌ها. 

به غیر از این شرکت‌ چند تا شرکت و کارگاه دیگر هم وندور ساخت استراکچرهای فلزی پالایشگاه ستاره‌ی خلیج هستند. ساخت استراکچرهای فلزی کار مهندسی چندان سنگینی نیست. حجم کار زیاد است و کنترل و نظارت بر ساخت آن‌ها کمی آن را سخت می‌کند. ولی جزء صنایع های‌تک و وابسته به غرب و شرق عالم نیست و خود ایرانی‌ها به خوبی از پسش می‌توانند بربیایند.

فقط نکته‌ای که وجود دارد این است که وندورهای ایرانی، همگی با هم فقط 50درصد از استراکچرها را می‌سازند و 50درصد مابقی به یک شرکت کره‌ای در بندر بوسان واگذار شده. چرا؟ شاید فکر کنید که کیفیت کار. در نگاه اول این طور هم به نظر می‌رسد. بسته‌بندی و حمل و نقل استراکچرهایی که از بندر بوسان کره‌ی جنوبی با کشتی به بندر عباس می‌رسند بسیار شکیل‌تر و منظم‌تر از بار تریلی‌هایی است که جاده‌های ایران را طی می‌کنند تا به بندر عباس برسند. درج شماره‌ی قطعات هم شکیل‌تر و منظم‌تر است. ولی استراکچرهای فلزی صنعت های‌تک نیستند و فقط جوشکاری و سوراخ‌کاری و جنس قطعات (آهن به کار رفته) مهم است. می‌خواهم بگویم که در نهایت بین استراکچر ساخت ایران و ساخت کره‌ی جنوبی فرقی نیست. کیفیت همان است. یک برتری کره‌ای‌ها سرعت کارشان هم هست. به موقع کارشان را انجام می‌دهند. برخلاف ایرانی‌ها. ولی قرارداد شرکت کره‌ای 4 برابر قرارداد مجموع شرکت‌های ایرانی هزینه‌ی مالی داشته. از بعد هزینه که خارج شویم میزان اشتغال‌زایی ساخت این استراکچرها در داخل ایران است... اما چرا باید 50 درصد کار را شرکت کره‌ای انجام می‌داد؟ 

به خاطر تحریم. به خاطر مبادله‌ی کالا به کالا. به خاطر نفتی که ایران به کره‌ی جنوبی تقدیم کرده است و پولی نگرفته است و برای زنده کردن پول به مبادله‌ی کالا تن داده است. به خاطر این که به پول نفتش نیاز دارد. باید پالایشگاه بسازد تا بتواند بنزین و گازوئیل مردمش را تامین کند. بنزین و گازوییلی که مردم به خاطرش یارانه هم می‌گیرند... اگر شرکت کره‌ای کار را انجام نمی‌داد چه می‌شد؟ ایرانی‌ها می‌ساختند. ولی آن وقت پولش را که باید می‌داد؟ از پول نفت باید تامین می‌شد دیگر. کدام پول نفت؟ حالا که کره‌ای‌ها ساخته‌اند دیگر لازم نیست پولی بابت کار به ایرانی‌ها داده شود. همان یارانه بس‌شان است...

  • پیمان ..

پاییز در راه

۲۱
شهریور

حالا که به هفته‌ی آخر شهرِ یه ور رسیدم باورم نمی‌شود که خیلی چیزها تمام شده و خیلی چیزها دارند شروع می‌شوند. 

چند روز پیش نشسته بودم به خواندن یکی از مقاله‌های نیویورکر در مورد این که چرا راه رفتن به فکر کردن کمک می‌کند؟ طرف مقاله‌اش را از یکی از کلاس‌های داستان نویسی ناباکوف و یک استاد دیگر شروع کرده بود. آقای ناباکوف تکلیف کرده بود که از روی کتاب اولیس جیمز جویس مسیرهای راه رفتن استفان ددلوس را پیدا کنند و بعد توی همان خیابان‌هایی که او راه رفته با شاگردانش شروع به پیاده‌روی کرده بوده. ایضا این کار را با خانم ویرجینیا ولف هم کرده بودند. بعد پرسیده بود واقعا چرا پیاده‌روی و نوشتن این قدر با هم نزدیک‌اند؟ یک سری نتیجه‌ی آزمایش آورده بود که راه رفتن باعث تحرک سلول‌ها و پمپاژ بیشتر خون می‌شود و از نظر بیولوژیکی روی فعالیت بیشتر مغز تاثیر می‌گذارد. تاثیر رانندگی هم همین‌طوری است. ولی در رانندگی تو فکرت مشغول کارت می‌شود. در حالی‌که در راه رفتن تو فکرت مشغول راه رفتن نمی‌شود و مغز شروع به پرسه زدن در عوالم خودش می‌کند. نتیجه‌ی یک آزمایش را هم آورده بود که راه رفتن در طبیعت از راه رفتن در خیابان‌ها تاثیر بیشتری دارد. چون که در خیابان‌ها باز عوامل پریشانی مغز پیدا می‌شوند ( زن زیبارویی که از روبه‌رو می‌آید، صدای اگزوز پاره‌ی پرایدی که رد می‌شود، چراغ‌قرمزهایی که هیچ وقت برای عابران پیاده سبز نمی‌شوند و... ) ولی طبیعت هماهنگ هماهنگ است. بعد جمله‌ی نتیجه‌گیری‌اش: پیاده‌روی جهان بیرون ما را سازماندهی می‌کند و نوشتن جهان درون ما را.

فرشته می‌گفت کار کردن خوب است. روزی 8ساعت را در جایی غیر از خانه طبق ساعت سپری کردن خوب است. کار کردن باعث می‌شود که آدم احساساتش بُعد پیدا کند. از حالت مسطح بودن دربیاید. هنوز هم نمی‌توانم این جمله‌اش را قبول کنم. آن ملالت و احساس نفرت و بعد احساس تسلیمی که در  6 ماه گذشته در خودم انباشته‌ام نمی‌گذارد. روزی 8ساعت را برای چندرغاز پول درآوردن کنار گذاشتم. استدلالم این بود که در خیلی از نقاط کره‌ی زمین هنوز برای یک لقمه شام آدم‌های زیادی روزی 16ساعت کار طاقت‌فرسا انجام می‌دهند. تو هم تا اطلاع ثانوی 8ساعت از روزت را برای یک لقمه نان کنار بگذار. و گذاشتم کنار و یکهو نمی‌دانم چطور گذشت. 6ماه پیش فکر نمی‌کردم تا 6ماه آینده هر روز 8ساعتم را کنار بگذارم. تنها چیزی که در مورد کار می‌توانم بپذیرم همان جمله‌های انتهایی کتاب خوشی‌ها و مصائب کار اثر آلن دو باتن است:

“وقتی کارهایی داری که باید انجام دهی، اندیشیدن به مرگ کار سختی است: بیشتر از یان که تابو باشد نامحتمل است. کار ذاتا به ما اجازه نمی‌دهد جز حسابی جدی گرفتن خودش به چیز دیگری برسیم. باید درک ما از آینده و دورنما را نابود کند و دقیقا به همین خاطر باید ممنونش باشیم، به خاطر این که به ما اجازه می‌دهد در حالی که برای فروش روغن موتور به فرانسه سفر می‌کنیم خودمان بی‌بندوبار و بی‌قاعده با وقایع بیامیزیم و اندیشیدن به مرگ خودمان و ویرانی شرکت‌های‌مان با روشنی زیبای‌شان را مساله‌ای صرفا روشنفکرانه بدانیم.” خوشی‌ها و مصایب کار/ آلن دو باتن/ مهنرناز مصباح/ص340

مقداد می‌گفت سخت نگیر. نومید نباش. بهتر می‌شه. من می‌گفتم فایده‌ای نداره. من لیسانسم رو از دانشگاه تهران گرفتم. خفنه دیگه. وقتی کنکور می‌خوندیم به گوش‌مون فرو می‌کردن که دانشگاه معتبر یعنی کار خوب، پول خوب. فلان. بیسار. اولا که هیچ فرقی قائل نیستن. پیام نور و دانشگا تهران توفیری ندارن. دانشگا تهرانیه خر سوپردولوکسه. اون یکی خر معمولی. فقط به کار خودشون فکر می‌کنن. سرکوفت صفر کیلومتر بودن رو هم می‌زنن و بعد از چند ماه می‌بینی که کاری که براشون انجام دادی در حد یه آدم چند سال سابقه کار بوده و پولی که بهت دادن در حد یه کارگر. بعدش تو واقعا اذیت می‌شی. تو دانشگا آزاد دوغوزآباد خونده باشی با این آدم‌ها خیلی راحت‌تر کنار می‌یای. اگه دانشگا آزادی باشی چون آدم حسابی ندیدی این آدما اذیتت نمی‌کنن. من آدم مغروری نیستم. ولی خدایی‌اش بیشتر اوقات هیچ حرفی برای زدن ندارم... چیزی نمی‌تونم بگم... ادامه‌ش هم همینه. جایی نیست. همه چیز مسخره‌تر از اونیه که فکرشو می‌کنی. اشتباهات ابلهانه‌ی آدم‌ها. فکر کن. تو 10 تا قلم جنس می‌نویسی هر کدوم یه وزن. بعد جمع کل‌شونو اون بالا باید بزنی. جمع کل اون بالا رو یه چیز دیگه می‌نویسن. یعنی نمی‌تونن 10 تا عددو با هم جمع بزنن. ادامه ش هم همینه. حالا فوقش لیسانس شه. باز همینه... نومیدکننده ست. 

محمدرضا می‌گفت: باز تو آرمان‌گرایی و خوشحالی اول کنکور کارشناسی به سرت زده؟ باز به آکادمی امیدوار شدی تو؟ با ساسان و ام اچ ام و محمدرضا قرار گذاشتیم. محمدرضا هماهنگ کرد. دمش گرم. همیشه کسی که هماهنگ می‌کند بیشترین غر و ناله‌ها را هم می‌شنود. بهش گفتیم تو کواردینیتور (coordinator) افتضاحی هستی. حال حرف زدن هم نداشتم آن روز. ولی دیدن بعضی آدم‌ها یک چیز دیگر است. همین‌جوری شروع کردم به ایده‌پردازی. از درس‌هایی که در ارشد می‌خواهم بخوانم. ازین که همه‌شان جدیدند و تکراری نیستند. از چند تا ایده‌ی آماری میدانی که می‌خواهم با بچه‌های دانشکده‌های مختلف توی دانشگاه درمیان بگذارم و با کمک آن‌ها یک سری داده‌ها جمع‌آوری کنم و کارهای رگرسیونی کنم. ایده‌ام تقلید از استیون لویت و کتاب فریکونامیکس(اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی) است. ولی نسخه‌ی ایرانی و دانشجویی شده‌اش. ساسان گفت باحاله. خودم هم با ایده‌ام حال کردم. ولی کو تا اجرایش...؟ مجالش را پیدا می‌کنم؟ 

روز ثبت‌نام مقارن بود با دفاع مم جعفر. گفتم صبحش می‌روم دانشکده فنی و عصر می‌روم شریف برای ثبت‌نام. می‌خواستم هاردم را به سلیمانی هم بدهم. راهم را کج کردم سمت انقلاب که اول او را ببینم و بعد بروم دنبال روز خودم. 

نیم ساعت دیر آمد. هاردم را بهش دادم و بعد راه افتادم سمت امیرآباد که به جلسه‌ی دفاع برسم. 40 دقیقه دیر رسیدم. برگشتن به دانشکده‌ی مکانیک برایم حس ناخوشایندی داشت. خیلی وقت بود برنگشته بودم مکانیک. احساس سبکی می‌کردم. احساس می‌کردم باید سریع کارم را انجام بدهم و ازین خراب‌شده بزنم بیرون. سال پایینی‌هایی بودند که قیافه‌شان برایم آشنا بود. ولی همه‌شان از آن تخمه‌سگ‌ها بودند که هیچ وقت سلام کردن یاد نگرفتند. حمید می‌گفت برای این که سال پایینی‌ها احترام بگذارند بهت باید حل تمرین‌شان بشوی. غریبه بودم. بعد هر چه قدر می‌گشتم محل دفاع مم جعفر را پیدا نمی‌کردم. از چند نفر هم پرسیدم هیچ کدام نمی‌دانستند. دیر شده بود دیگر. گفتم بروم از مدارکم کپی بگیرم و شر و ورهای مقدماتی ثبت نام را آماده کنم. رفتم دانشکده متالورژی. همین‌جوری. رفتم کپی آن‌جا و 20-30برگ را کپی گرفتم. بعد لعنتی کیف پولم را جا گذاشتم. از امیرآباد راه افتادم سمت انقلاب. وسطش با چند نفر تلفنی صحبت کردم. به انقلاب که رسیدم دیدم کیف پولم نیست. فقط یک کارت مترو داشتم که 300تومان تویش پول بود و دیگر هیچ. کیف پولم را یا جا گذاشته بودم یا ازم دزدیده بودند. دوباره پیاده برگشتم امیرآباد. رفتم کپی متال. شت. اتاق کپی بسته بود و به تلفنش هم جواب نمی‌داد. به حراست دانشگاه گفتم کیف پولم گم شده و این حرف‌ها. پولی تویش نبود. من یک لا قبا پولم کجا بود؟! فقط کارت ملی و کارت معافیت از خدمت ضرورت و کارت گواهینامه تویش بود که المثناهای‌شان والذاریات می‌شد... بعد دیدم دارد دیرم می‌شود. باید 1:30 شریف می‌بودم. پول هم هیچ نداشتم. پیاده راه افتادم سمت انقلاب و مترو سوار شدم و رفتم شریف و کارهای ثبت‌نام. یک ساعت طول کشید. وسطش زنگ زدم به کپی متال که آقا کیف پولم آن‌جاست؟ گفت: آره. فقط من ساعت 3:30 می‌روم. بعد زنگ زدم به این و آن که دم‌تان گرم بروید کیف پولم را بگیرید. و خودم توی شریف منتظر ماندم که کارت دانشجویی‌ام را بدهند. یک ساعت علاف‌شان شدم و بعد گفتند دستگاه‌مان خراب شده و برای کارت‌تان بروید فردا بیایید. شت. عجب روز مزخرفی... بدو از شریف راه افتادم سمت انقلاب و بعد امیرآباد. کارت مترو‌ام دیگر پول نداشت. پیاده رفتم امیرآباد و نیم ساعت منتظر مم‌جعفر شدم تا به کیف پولم رسیدم. نا نمانده بود برایم. 2بار فاصله‌ی امیراباد تا انقلاب را پیاده رفته و برگشته بودم... به محمد زنگ زدم گفتم عجب روز مزخرفی بوده. آمد از کف خیابان جمعم کرد. مرا برد پارک طالقانی. با هم‌دیگر حرف زدیم. از کارم برایش حرف زدم. از لاپوشانی‌ها و کلاش‌بازی‌ها. از پاداشی که هفته‌ی پیش بهم داده بودند و... از کنار دخترپسرهایی که گوشه‌گوشه‌ی پارک به هم چسبیده بودند گذشتیم و رفتیم نزدیک آن پرچم درازه‌ی پارک طالقانی. یک جایی بود که پله می‌خورد می‌رفت بالا. بعد یک حوض وسطش بود و 4تا جوی سنگ‌چین شده که به حوضه می‌رسیدند و اطرافش را هم درخت‌های قطور پرسایه گرفته بودند. دور تا دور نیمکت بود آن‌جا. ولی کسی نیامده بود آن‌جا. گفتم می‌ترسم این ارشد هم مثل کارشناسیم بشود و ضد حال بخورم و از بس مشق و تکلیف بدهند و از بس ببینم ملت برای نمره چه کارها که نمی‌کنند حالم به هم بخورد و باز هم فقط درس‌ها را پاس کنم. می‌ترسم استادهای این‌جا هم مثل مکانیک گند و گه از آب دربیایند. می‌ترسم این‌جا هم بی‌خیال درس شوم و بروم دنبال هزار تا چیز دیگر و باز نه به درس برسم و نه به آن هزار تا چیز دیگر. محمد گفت: نه... ازین یکی خوشت می‌یاد. ایده داری. بزرگ شدی دیگه. فقط دیگه باید بازاری فکر کنی. تو ارشد دیگه دوست پیدا نمی‌کنی. هر کس برات فایده داره باید بری سمتش و معامله کنی باهاش. همکار شی باهاش و منفعت ببری. دیگه دوران رفاقت تموم شده...

مدیر کارخانه از دانشگاهم پرسید و از رشته‌ام که چی هست و چی نیست. برایش کمی توضیح دادم و گفت عجب چیز جالبیه. از مکانیک باحال‌تره. گفتم آره. و بعد صحبت را کشاند به ازدواج که حالا دیگر وقتش است. توی دانشگا برای خودت پیدا کن. پراندم که پولم کجا بود  و خرج خودم را درنمی‌آورم. به مدت 35 دقیقه مشغول شنیدن نصیحت‌هایش بودم و دیده‌های چندین دهه زندگی‌اش که پول ازدواج را خدا جور می‌کند. ازدواج خوب است. در دانشگاه فرصت ازدواج بهتر است. تو پسر خوبی هستی. از آن‌ها نیستی که بروند از کنار خیابان بلند کنند و اهل الواطی باشند. ازدواج کن. خواستم بگویم فعلا صنایع دستی آرامش‌بخش چیزی است که شما نگرانش هستی و مزاحم کسی نیستم و مردک با این پولی که شما به من دادید یک دوربین عکاسی خریدم ورشکسته شدم و بعدش هم من اعصاب دخترهای ناز نازی این شهر رو ندارم و به شب تنهایی خوابیدن عادت کردم اصلا و این که شبا بغلم یکی بخوابه که دهنش بوی سیر بده برام قابل تصور نیست و الخ. خواستم بگویم. چیزی نگفتم.

حالا هم که این‌ها را نوشته‌ام باید راه بروم. خسته شده‌ام. باید راه بروم. باید به خیلی چیزها فکر کنم...

  • پیمان ..

توهم فحل

۱۵
شهریور

بار اول چند ماه پیش بود. سر کلاس پایپینگ. کلاس ساعت 5 برگزار می‌شد و آن روز من و احسان کمی دیر رسیده بودیم و صندلی‌ها پر شده بودند. احسان ردیف وسط یک صندلی گیر آورد. ردیف پشتی‌اش یک دختر و پسر نشسته بودند و بار و بندیل‌شان را گذاشته بودند صندلی کناری‌شان. اشاره دادم که بنشینم آن‌جا. بند و بساط‌شان را برداشتند و نشستم. ردیف 3تا صندلی داشت. صندلی کنار دیوار برایم خالی شده بود. از جلوی‌شان رد شدم و نشستم. اول پسره نشسته بود، بعد دختره و کنار دیوار هم من نشستم. کاری نکردم. من که جزوه‌بنویس نبودم. همین‌جوری دفترچه را درآوردم و منتظر مستر بکتاش شدم که بیاید و کلاس را شروع کند. پسره و دختره زیاد با هم پچ پچ می‌کردند. بعد از 5دقیقه دختره بلند شد و جایش را با پسره عوض کرد. پسره‌ نشست کنارم. چرا؟ نتوانستم درک کنم. دختره دوست نداشت بین دو تا نرینه که یکی‌شان غریبه بود بنشیند؟ پسره دوست نداشت دوسدخترش کنار یک نرینه‌ی غریبه بنشیند؟ نمی‌دانم. پیش خودم گفتم چرا؟ نتوانستم دلیل پیدا کنم. من حتا به دختره نگاه هم نکرده بودم... 

بار دوم همین چند روز پیش بود. شرکت کارفرما صدای‌مان کرده بود که بیایید یک جلسه برگزار کنیم. یک جلسه بین کنترل پروژه‌ی کارفرما و کنترل پروژه‌ی پیمان‌کار که ما باشیم. البته کارفرمای ما خودش پیمان‌کار شرکت بالادستی‌اش بود و کار خودش را به ما سپرده بود و ازین نقش‌های دوگانه که توی صنعت ایران فراوان است. گفتند ساعت 10 آن‌جا باشید. (آن‌جا یعنی محل شرکت‌شان که حوالی ظفر و نفت شمالی بود.) ما هم راس ساعت 10 آن‌جا بودیم. حراست آشنای حضورمان بود. گفتیم جلسه است و رفتیم بالا. ساختمان‌های اداری ظفر بیشترشان ساختمان‌های مسکونی‌اند. ازین آپارتمان‌ها که کلش را برداشته‌اند کرده‌اند دفتر مرکزی. وارد طبقه‌ی اول شدیم. کله را انداختیم پایین و از هال رد شدیم و وارد اتاق خواب بزرگ شان شدیم. اتاق خواب همان اتاق کنترل پروژه‌شان بود. خانم مهندس توی اتاق نشسته بود. سلام علیک کردیم و ایستادیم. منتظر مدیر کنترل پروژه بودیم که جلسه رسمیت پیدا کند. بعد 5دقیقه آبدارچی برای‌مان چای آورد. صندلی مهمان و ارباب رجوع نداشتند. سه تا میز خالی بود. صندلی‌های‌شان را کشیدیم بیرون و نشستیم. تا نشستیم یک بابایی امیر را صدا کرد که بیاید بیرون. چند کلمه‌ای باهاش حرف زد و بعد امیر برگشت گفت بچه‌ها بیاید بریم بیرون بشینیم. بلند شدیم آمدیم بیرون. رفتیم جلوی حراست رو صندلی‌ها نشستیم. پرسیدیم چی شده؟ گفت طرف شاکی شده که چرا 3تا مرد سرتان را انداخته‌اید رفته‌اید اتاق یک خانم. جلسه رو باید سالن جلسات برگزار کنید. چیزی نگفتیم. منتظر شدیم تا آقای حراست به‌مان گفت که رییس‌شان آمده و تشریف ببرید اتاق کنترل پروژه. رفتیم و شکایت کردیم که چرا آن بابا (آقای ارسلانی نامی بود) ما را بیرون انداخته و نگاه کنید این چای‌ برای ما بود الان تبدیل به آب یخ شده و چه وضع برخورد است و ابراز ناراحتی کردیم... خانم مهندس که آن قدر برای‌شان عزیز بود به تقریب هیچ در مورد ساخت مخزن و تانک و این چیزها نمی‌دانست و ایرادهایش به برنامه زمان‌بندی هم چند تا سوتی ویرایشی و کپی پیستی بود.

برگشتیم و من از خودم پرسیدم چرا؟ ما که برای‌مان مهم نبود و نشد آن‌جا کی نشسته. خانم مهندس یا آقا مهندس یا هر غولتشن دیگری که می‌خواست باشد.


  • پیمان ..

تابستان 67

۱۴
شهریور

ای نامه

سلام بر عمه جانم.

امیدوارم که حال یک یک شما خوب بوده باشد. اگر احوالی از ما را خواسته باشید بد نیستیم و به دعاگویی شما مشغول می‌باشیم. عمه جان نامه شما روز یکشنبه 2/5/67 به دست من رسید. وقتی که بابا نامه را آورد خوشحال شدم و تند تند باز کردم و خواندم. عمه جان من از آن ناراحت هستم که کارنامه‌‌ی من را نگرفتی. عمه جان آیا کلاس آمپول زنیِ تو راضی بخش بود یا نه. عمه جان راستی می‌خواهم چند کلمه‌ای بگویم به رضا نگفتی که برای من نامه بنویسد. بگو که دیگر با تو دوست نیستم که پارسال از ما احوال می‌گرفتی ولی امسال چطور است که حالی از پسرعمو خود و اسماعیل و پدر و مادر من احوالی نمی‌گیری. عمه‌جان هوای روستا چطور است. بارانی یا آفتابی. عمه جان بچه‌های روستا چه کار می‌کنند. عمه‌جان می‌خواهم چند جمله‌ای از رضوان‌شهر بگویم. عمه‌جان من در این‌جا 3 بار به دریا رفتم و من در این‌جا احساس دلتنگی می‌کنم. عمه‌جان من در این جا 4تا جوجه ماشینی دارم که هر یک را به قیمت 10تومان خریدم. اما خیلی از جوجه ماشینی‌های خودمان زرنگ‌تر هستند. عمه‌جان راستی در این‌جا 3تا شهید آوردند به نام‌های ساسان، اکبر، عباس. عمه جان برنج‌های ما را کرم خورده است یا نه. حال زنبور عسل ما چطور است. خوب یا بد از آن‌ها مواظبت می‌کنی یا نه. وقتی بابا خبر آورد که تو قبول شدی از خوشحالی پر درآوردم. عمه جان از تو خواهش دارم که از تمام جوجه‌ها و بچه‌ غازم و بچه‌ اردک‌ها خوب مواظبت کنی. من حتما برای تو هدیه‌ای خواهم خرید. عمه‌جان کارنامه‌ی من را بگیر و پست کن. عمه‌جان آلوچه‌های ما تمام شده است یا نه. گوجه سبزهای تو رسیده است. برای ما کمی گوجه سبز بگذار. عمه جان به ننه جان بگو آیا به دایی حسین گفت که برای من بیسکویید بیاورد. شهرام رفته است. در روستا خبری هست. خوب یا بد عمه جان در آخر سلام ما را به ننه جان و دوستان و آشنایان و فامیل‌ها و رضا- عمو- زن عمو- محبوبه برسان. عمه جان حال پدر و مادر و بابا و من خوب هست. دیگر سرت را درد نمی‌آورم. عمه جان ببخش که این حرف را می‌زنم که بعضی از کلمه‌هایت را جا انداختی. یخورده خوش خط بنویس. خداحافظ. خدا نگه دار تو باشد.

دوستدار همیشگی شما، آرش

عمه جان از تو خواهش می‌کنم کارنامه‌ی من را پست کن.

منتظر جواب نامه هستم.

67/5/4

  • پیمان ..

کتاب‌بازی

۱۲
شهریور

اقتصاد ناهنجاری های پنهان اجتماعی

رفتیم خیابان بهار. رفتیم سراغ آقای نورنگار تا کیف دوربین بخرم. خریدم. بعد گفتم نزدیکیم برویم یک سر کریم‌خان. راست کرده بودم کتاب "اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی" را بخرم. خانم نیکا توی یکی از کامنت‌ها وبلاگ پیشنهاد کرده بود و ته و تویش را که درآورده بودم فهمیدم بودم راست کار خودم است و از آن‌هاست که مسلم از خواندنش لذت می‌برم. کتاب‌فروشی‌های انقلاب نداشتند. یعنی آن چندتایی که پرسیدم نداشتند. انتظار داشتم کتابفروشی خوارزمی داشته باشد. آن پستوی کتاب‌های اقتصادی اجتماعی‌اش پر و پیمان به نظر می‌رسید. ولی نداشتند. خواستم کتاب "جزیره‌ی سرگردانی" را بخرم. سیمین دانشور. یعنی گفته بودم یکی برایم به عنوان جریمه‌ی فحش و فضیحت‌های الکی‌ای که بارم کرده بود بخرد. نخریده بود و می‌خواستم خودم بخرم. کتاب "گشودن رمان" حسین پاینده را دست گرفته بودم. در تحلیل ده رمان برتر فارسی. دلم می‌خواست اول رمان‌ها را بخوانم و بعد بروم تحلیل‌های حسین پاینده را بخوانم. جزیره‌ی سرگردانی یکی از آن 10رمان برتر بود. ولی کتاب را که باز کردم و حروف‌چینی 50سال پیش را که دیدم پشیمان شدم. توی دلم به خوارزمی‌ها فحش دادم که خاک بر سرها این کتاب آبروی زبان بی‌جان فارسی است. چند تا کتاب داریم که بتوانیم سر دست بگیریم؟ شما این قدر ارزش قائل نیستید برایش که یک حروف‌چینی درست و درمان برایش انجام بدهید؟ نخریدم. کتاب اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی را هم نیافتم. رفتیم کریم‌خان. از کوچه‌پس‌کوچه‌ها انداختیم رفتیم کریم‌خان. حوصله‌ی سر و صدای خیابان‌اصلی‌ها را نداشتم. به یک کوچه رسیدیم که جوی آبش از وسط کوچه رد می‌شد. سال‌ها بود کوچه با جوی آب در وسط ندیده بودم. بعد به کافه‌های اطراف کریم‌خان رسیدیم. منی که از فضاهای بسته بدم می‌آید، با بوی قهوه‌ی آن کافه‌ها دچار وسوسه شده بودم. رفتیم نشر ثالث. در چشمی‌اش خیلی کند بود. کندتر از حرکت من. خواستم رد شوم اما هنوز کامل باز نشده بود و با شانه به در برخورد کردم. حس گیر کردن لای گیت‌های مترو بهم دست داد. لعنت به کتابفروشی نشر ثالث. یک بار آمدم یک کتاب بخرم ازشان. پشت جلد زده بود 5300تومان. رفتم صندوق زنک گفت: این قیمتش تغییر کرده شده 15000تومان. تو کتم نمی‌رفت. کتاب برای 7سال پیش بود. کم‌یاب هم نبود. گفتم برای چه آخر؟ کوتاه نیامد. من هم نخریدم. موقعیت مشابه این برایم توی شهر کتاب 7حوض اتفاق افتاد. آقای کتابفروش قیمت پشت جلد را برایم حساب کرد. کتابفروشی ثالث مزخرف. آن‌ها نداشتند. رفتم چشمه. ردیف کتاب‌های اقتصادی. نه. نبود. کتاب "خوشی‌ها و مصایب کار" نوشته‌ی آلن دو باتن آن وسط ها بود. خریدمش. آمدم کتابفروشی بغلی نشر چشمه. همان که احسان می‌گفت متمم نشر چشمه است و هر چه چشمه ندارد او دارد. داشت. خریدم. تیراژ کتاب 700نسخه بود. 

این روزها؟ نشسته‌ام به خواندن اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی. کتاب فوق‌العاده ست. هی یادداشت برمی‌دارم و به خواندنش راغبم. مجال اگر باشد در موردش مفصل می‌نویسم. رفته‌ام سراغ سایت نویسندگان کتاب. وبلاگ‌شان هر هفته آپ می‌شود. با مطالب به درد بخور و پدر مادر دار. تازه هر مطلب هم پادکست صوتی دارد و کلی لینک و ارجاعات. از اسیتون لویت بسیار خوشم آمده... توی قسمت کتاب‌ها، طرح جلد ترجمه‌های مختلف کتاب هست. از ترجمه‌ی فرانسوی تا ترجمه‌ی چینی. اما خبری از نام ترجمه‌ی فارسی کتاب نیست. دو تا چیز هست که توی ترجمه‌ی فارسی‌اش آزارم می‌دهد. یکی تیراژ کتاب: 700نسخه؟! کتاب به این جذابی چرا باید همچین تیراژ پایینی داشته باشد؟ بعد طرح جلدش است. تمام طرح‌جلدهای کتاب به زبان‌های مختلف جذاب و فانتزی است. طرح جلدی است که متناسب با سبک نوشتاری جذاب داخل کتاب است. ولی ترجمه‌ی فارسی طرح جلد خشک و بی‌روحی دارد... 

بعدش؟ رفتیم نشستیم توی آن پارکه روبه‌روی سازمان سنجش. به پارسال همین روزها فکر کردم. به این روزهای خودم که خوب‌اند. نسبت به گذشته بهترند. خودم را رام کرده‌ام. ولی دارند خیلی سریع می‌گذرند...


  • پیمان ..

آن صبح جمعه رفتم سرخه‌حصار. تنها رفتم. چند قدمی راه رفتم. فانتزی هر روز دویدن در سرخه‌حصار هنوز هم فانتزی است و بعد از سال‌ها نتوانسته‌ام آن را اجرا کنم. آن روز صبح هم فقط راه رفتم. صبح زود بود. هنوز شلوغ نشده بود. شلوغ هم نمی‌شود. شرق تهران خوبی‌اش به این است. انتهای دنیاست و مثل غرب تهران نیست که ولنگار و یول خودش را یله و دراز کند و هی مور و ملخ به خودش جذب کند. رفتم نشستم روی یکی از آن نیمکت‌های 4نفره که همیشه‌ی خدا فکر کرده‌ام بهترین نیمکت‌های دنیا برای بحث و گفت‌وگواند. چهار صندلی در اطراف یک میز کوچک. بهتر از هر کافی‌شاپ پر دود این شهر. تنها نشستم و دفترچه‌ی قرمزم را باز کردم و شروع کردم به نوشتن تمام چیزهایی که ناراحتم می‌کردند. سعی کردم تمام چیزهایی که ناراحتم می‌کردند بنویسم. نزدیکم یک میز 4نفره‌ی دیگر هم بود. 

هوای اول صبح تابستان خنک بود. وسط‌های نوشتنم سر و کله‌ی یک پرشیای نوک‌مدادی پیدا شد. یک خانم و آقا بودند. ماشین را پارک کردند. دعا دعا کردم که نیایند سمتم و روی آن نیمکت مجاور ننشینند. دوست نداشتم وقتی خم شده‌ام روی دفترچه یادداشتم یک زن و شوهر بنشینند روبه‌رویم و در مورد من حرف بزنند. نیامدند. همان کنار ماشین‌شان ایستادند و راکت بدمینتون‌های‌شان را درآوردند و بازی کردند. زنه دوست داشت جو بدهد. بلند بلند امتیازها را می‌شمرد و رجز می‌خواند. هنوز 5خط ننوشته بودم که خسته شدند. یک ست‌شان تمام شد انگار. شاید 5دقیقه هم بازی نکردند. بعد رفتند نشستند توی ماشین. کولر ماشین را روشن کردند و توی ماشین با همدیگر حرف زدند. بعد هم دور زدند و رفتند. من به چه فکر کردم؟ به آسایش جویی حاصل از ازدواج فکر کردم. به آن درجه از راحت‌طلبی که آدم‌ها با ازدواج کردن طرف‌دار آن می‌شوند. به کولر ماشین که یک جور آسایش است. صبح به این خنکی، بعد از فقط 5دقیقه بازی؟ دوست داشتم ادامه بدهم. ولی دیگر حالش را نداشتم. 

بلند شدم راه رفتم. از وسط درخت‌ها زدم رفتم. سرخه‌حصار بزرگ نیست. به جاهای هیجان‌انگیزش که می‌رسی با فنس‌های منطقه‌ی حفاظت ‌شده روبه‌رو می‌شوی. همین‌طور که وسط درخت‌ها می‌رفتم یک صدای ضعیف را شنیدم. انگار کسی در دوردست داشت می‌نواخت. صدا ضعیف بود. ماشین‌هایی که از جاده‌ی جنگلی رد می‌شدند به هیچ وجه نمی‌توانستند صدا را بشنوند. ماشین که سهل است، آدم‌هایی که از جاده‌ی اصلی راه می‌رفتند هم نمی‌توانستند صدا را بشنوند. صدا از قلب جنگل می‌آمد. صدای ضعیف را دنبال کردم. از تپه‌ماهورهای پر از درخت کاج رد شدم. خودم را بالا کشیدم. بعد پایین رفتم. کفش‌هام خاکی خاکی شدند. کف جنگل پر بود از برگ‌های خشک شده‌ی کاج. برگ‌های خشک‌شده‌ی کاج زمین را نرم و خاک‌آلود کرده بودند. بعد به منبع صدا نزدیک شدم. دیدمش. یک پیرمرد بود. ساکش را کنار پایش گذاشته بود. ایستاده بود. دقیقا دل جنگل بود. در سراشیبی. جایی که تهران روبه‌رویت گسترده شده بود. ایستاده بود و روبه تهران ترومپت می‌زد. چند تا ملودی را تکرار می‌کرد. صدای ترومپت در میان درخت‌ها می‌پیچید و گوش‌نواز می‌شد. نتوانستم نزدیک‌تر شوم. در حال خودش بود. از یک شعاعی نتوانستم نزدیک‌تر شوم. نمی‌دانم چرا. کسی می‌گفت که برو نزدیک‌تر و باهاش حرف بزن. لحظه ‌هایی جادویی‌اند این لحظه‌ها. اما نمی‌توانستم نزدیک شوم. دوست نداشتم ترومپت زدنش را قطع کنم. از لابه‌لای درخت‌ها نگاهش کردم. چندین دقیقه نشستم و به ترومپت نواختنش گوش دادم. به اسم سرخ‌پوستی پیرمرد فکر کردم: برای کاج‌ها ترومپت می‌زند. به این فکر کردم که هر آدمی یک اسم سرخ‌پوستی دارد و این اسم‌های سرخ‌پوستی چه‌قدر جادویی و مرموز و خیال‌انگیزند. او مردی بود که اسم سرخ‌پوستی‌اش معلوم بود: برای کاج‌ها ترومپت می‌زند. 

بعد بلند شدم. دفترچه‌یادداشتم را محکم چسبیدم. چند بار اطراف شعاع جادویی پیرمرد(شعاعی که نمی‌توانستم از آن بیشتر به او نزدیک شوم) راه رفتم. بعد گفتم دیگر بس است. حسش را گرفته‌ام. سرازیر شدم به سمت پایین. به سمت حاشیه‌ی جاده‌ی جنگلی. صدا دور و دورتر و ضعیف و ضعیف‌تر شد. وقتی به کنار جاده رسیدم دیگر هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. رفتم کنار آب‌خوری. چند نفر آن‌جا بودند. بی‌خیال داشتند آب می‌خوردند و گوش‌های‌شان را تیز نکرده بودند که صداهایی به غیر از صدای خودشان بشنوند. هیچ کدام‌شان صدای مردی که برای کاج‌ها ترومپت می‌زد را نمی‌شنیدند...


  • پیمان ..