سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

حسین آقا ملک

همه‌چیز از پدربزرگ حسین آقاملک شروع شد. پدربزرگی که رفیق فاب میرزاتقی خان امیرنظام بود. تبریزی بود و به ‏کار تجارت مشغول. وقتی محمدشاه قاجار مرد، امیرکبیر از پدربزرگ 100 هزار تومان قرض گرفت تا ناصرالدین میرزای ‏ولیعهد را ببرد به تهران و او را شاه ایران کند. همین کمک مالی بعدها خاندان ملک را تبدیل به یکی از ثروتمندترین ‏خانواده‌های ایران کرد. ناصرالدین‌شاه به‌پاس کمک بی‌دریغ پدربزرگ املاک زیادی را در جای‌جای ایران به نامش کرد. ‏خود پدربزرگ هم که تاجر بود و درآمد بالایی داشت. ‏

پدر حسین آقا ملک هم بازرگان شد و او هم ثروت خاندان را فربه و فربه‌تر کرد.‏

حسین آقا ملک هم در نتیجه یکی از پولدارترین آدم‌های ایران شد. ‏

یکی از نکاتی که همواره آزارم می‌داد تفاوت پولدارهای ایرانی با پولدارهای خارجی بود. هم در روزگار خودمان و هم ‏در تاریخ معاصر. همیشه برایم پولدارهای اروپایی رؤیایی بودند. کسانی که مثلاً بتهوون و امثال او را زیر پر و بال خود ‏می‌گرفتند و باعث تولید هنر والا و رشد فرهنگشان می‌شدند. اما پولدارهای ایرانی به‌خصوص در دوره‌ی قاجار سرگرم ‏تفریح‌های ابلهانه بودند. در دوره‌ی قاجار شرح شکارها بود و در دوره‌ی معاصر شرح ماشین بازی‌ها و دختربازی‌ها و حرام ‏کردن ثروت در دبی و ترکیه و امثالهم ... فکر می‌کردم خاک‌برسری ما تقصیر همین پولدارهای احمق ماست که هیچ‌وقت در ‏فکر فرهنگ و رشد آن نبودند.‏

اما هفته‌ی پیش که با سرگذشت حسین آقا ملک آشنا شدم کمی امیدوار شدم.‏

چند باری قصد دیدن موزه‌ی ملک به سرم زده بود. ولی هر بار نمی‌شد. هفته‌ی پیش بالاخره شانس بهم روی آورد و ‏توانستم موزه را ببینم. ‏

آقای نوروزی مسئول راهنمای موزه از کارهای خلاقانه برای کودکان و نوجوانان برایم کلی قصه تعریف کرد. این‌که ‏موزه‌ی ملک مثل موزه‌های دیگر فقط در و دیوار و چند تا عتیقه‌ی خالی نبود برایم ارزشمند بود. این‌که وقتی بچه‌ها برای ‏بازدید بخش سکه‌های موزه می‌آیند برایشان ضرب سکه آموزش داده می‌شود و به‌طور عملی چند سکه به سبک باستان هم ‏برایشان ضرب می‌شود برایم جالب بود. این‌که در بخش تابلوهای قدیم شهر تهران ناصرالدین‌شاه می‌آید و برایشان نقالی ‏می‌کند،‌ این‌که در بخش نقاشی‌های کمال المک دسته‌بندی نقاشی‌ها را یاد می‌گیرند،‌ این‌که در تالار نسخ خطی کتاب صحافی ‏کردن را یاد می‌گیرند و... همه بوی غیردولتی بودن می‌داد.‏

بیشتر از غیردولتی بودن چرخه‌ی عملکرد موزه برایم جالب بود. این‌که حسین آقا ملک قبل از مرگش برای پابرجا ‏ماندن موزه یک چرخه را طراحی کرده بود، غافلگیرم کرد. ‏

حسین آقا ملک در سال 1351 در 101 سالگی فوت کرد. کتابخانه‌ای که او از حدود سال ۱۲۷۸ خورشیدی جمع کرد، ‏اول در مشهد بود. بعد به خانه‌ی پدری‌اش در بازار بین‌الحرمین تهران منتقل شد. در سال ۱۳۱۶، خانه‌ی  پدری‌اش در بازار ‏بین‌الحرمین تهران را به همراه تمام اثاثیه و کتاب‌های موجود در آن وقف آستان امام رضا  کرد تا «شعبه‌ای از کتابخانه ‏مقدسه رضویه باشد».‏

او سلطان وقف در ایران شد. آن‌قدر از ثروتش را وقف امام رضا کرد که دهه‌هاست در آستان قدس رضوی یک اداره‌ی ‏جداگانه به نام «اداره‌ی وقفیات ملک» رتق‌وفتق املاک وقف‌شده‌ی او را به عهده دارد. مشهدی‌ها با زمین‌های وقفی او کاملاً ‏آشنا هستند.‏

او در باغ ملی تهران تکه زمین بزرگی را وقف کرد. نزدیک خانه‌شان بود. تا بعد از انقلاب هم آن تکه زمین بی‌استفاده ‏باقی‌مانده بود. تا این‌که در سال 1363 آستان قدس همت کرد و با پول وقفیات حسین آقا ملک ساختمان موزه و کتابخانه‌ی ‏ملک را تأسیس کرد و کل کتابخانه و آثار ارزشمند خانه‌ی ملک را به آنجا منتقل کردند.‏

اما چرخه‌ای که او ایجاد کرده بود... او تعداد زیادی زمین کشاورزی و دام‌پروری را برای امام رضا وقف کرد،‌ با این ‏شرط که هرساله بخشی از درآمد این زمین‌ها و دام‌ها برای به‌روزرسانی کتابخانه و هزینه‌های جاری موزه‌ی ملک و ‏بیمارستانی که در شهر چناران ساخته بود صرف شود. ‏

الآن سال‌هاست که موزه‌ی ملک پابرجا مانده است. سال‌به‌سال هم بر پویایی آن افزوده می‌شود. چرا؟ چون وابسته به ‏شیر نفت نیست. چرا؟ چون وابسته به دولت نیست. چرا؟ چون هرچند بودجه‌اش در مقابل سایر موزه‌های ایران ناچیز ‏است، اما پایدار است، قابل‌برنامه‌ریزی است. حسین آقا ملک یک چرخه‌ی پایدار برای موزه و بیمارستان وقفی‌اش ایجاد ‏کرد و حالا که تقریباً نیم‌قرن از مرگش گذشته هنوز هم این چرخه کار می‌کند. زمین‌های کشاورزی کشت و برداشت ‏می‌شوند،‌ دام‌ها به چرا برده و از آن‌ها بهره‌برداری می‌شود،‌ مردمی که سر زمین‌ها و دام‌ها کار می‌کنند روزی‌شان تأمین ‏می‌شود و بخشی از آن درآمد صرف فرهنگ و بهداشت می‌شود.. ‏

این‌که آدم در یک کاری (مثلاً مدیریت ثروت‌های اجدادی و وقف آن‌ها) بتواند چرخه‌هایی پایدار ایجاد کند خیلی دست ‏آورد بزرگی است. خدا رحمت کند حسین آقا ملک را. ‏

  • پیمان ..

جهان ما جهان چرخه‌هاست. خدا طبیعت را چرخه‌ای آفریده. از آب‌های روی کره‌ی زمین و چرخه‌ی بارش باران بگیر ‏تا مجموعه‌ی طول عمر آدمیزاد (کودکی، جوانی، میان‌سالی و پیری) همه مثال‌هایی هستند از چرخه‌ای بودن مادر همه‌ی ما: ‏طبیعت. ‏

چرخه‌ها آفریده شدند، عناصر در ساختارها جای گرفته‌اند و دیگر نیاز به دخالت مستمر آفریننده نیست. خدا چرخه‌ها ‏را شکل داد و بعدش همه‌چیز دوره‌های خود را طی می‌کند و تجدید می‌شود و می‌میرد و تجدید می‌شود. دیگر نیازی به ‏دخالت مستمر هم نیست. چرخه‌ها ممکن است بهتر و بدتر شوند. ممکن است تأثیراتشان بد و خوب شود. اما به راه خود ‏ادامه می‌دهند. می‌چرخند و می‌چرخند. خدایی که چرخه‌ها را آفریده دیگر نیازی ندارد که هر روز نگران جهان آفریده‌ی ‏خودش باشد. ‏

خیلی طول کشید که چرخه‌ها را دریابیم. شاید این عقیده که زمین صاف و مسطح نیست و گرد است و به دور کره‌ی ‏زمین می‌گردد گامی اساسی برای کشف ذات چرخه‌ای طبیعت بود. ‏

بعدها همین الهام گیری از چرخه‌ها بود که زندگی ما آدم‌ها را روزبه‌روز بهتر و بهتر کرد.به دوروبرمان که نگاه کنیم ‏به‌غیراز چرخه‌های طبیعت (چرخیدن کره‌ی ی زمین به دور خورشید، چرخه‌ی روز و شب و اوقات شبانه‌روز، چرخه‌های ایام ‏سال، چرخه‌های حال و احوالات روحی خودمان و...) بسیاری از چرخه‌های ساخته‌ی بشریت را می‌بینیم.چرخه‌هایی که ‏هرکدام علتی بر راحتی زندگی ما و رشد و تعالی بشریت بوده‌اند. ‏

یخچال‌ها انقلابی در حفظ و نگهداری مواد غذایی برای بشر بودند. یخچال‌های خانگی به همه‌ی ما اجازه دادند که انواع ‏خوراکی‌ها را به مدت طولانی نگه‌داریم و غم قوت لایموت از بشریت دور شود. ‏

یخچال‌ها همگی عملکردی چرخه‌ای دارند. گازی که در لوله‌های پشت یخچال قرار دارد داغ است. در مواجهه با هوای ‏خنک بیرون گرمای خود را از دست می‌دهد، مایع وارد کمپرسور یخچال می‌شود. در کمپرسور فشارش زیاد می‌شود و می‌رود ‏داخل یخچال. در داخل یخچال و جایخی آن، از موادی که آن جا هستند گرما را می‌گیرد. باعث می‌شود که آن مواد خنک ‏بمانند یا یخ بزنند. با دریافت گرما خودش داغ و بخار می‌شود. دوباره می‌رود در لوله‌های پشت یخچال و گرمای خود را از ‏دست می‌دهد و مایع می‌شود و الخ...‏

وسایل تهویه‌ی مطبوع داخل خانه‌ها و اداره‌ها و... هم همین عملکرد را دارند. گازها گرما را از فضای داخل می‌گیرند و ‏بخار می‌شوند،‌ در کندانسورهایی که در فضای بیرونی نصب شده‌اند گرما را تحویل می‌دهند و مایع می‌شوند و دوباره و دوباره ‏و دوباره. در زمستان برعکس عمل می‌کنند. گرما را از محیط بیرون می‌گیرند و به محیط داخل تحویل می‌دهند. باز هم طی ‏یک چرخه‌ی تکرارشونده.‏

ماشین‌هایی که سوار می‌شویم. موتوری که قلب تپنده‌ی هر ماشین است. تمام آن پیچیدگی ظاهری فقط چند چرخه‌ی ‏تکرارشونده است. موتور تمام ماشین‌ها چهارزمانه است. یعنی اتفاقی که در هرکدام از سیلندرهای ماشین می‌افتد چند صدم ‏ثانیه نسبت به سیلندر قبلی تأخیر دارد و همین تأخیر است که می‌گذارد موتور ماشین دائم در حال کار کردن باشد.‏

هر سیلندر یک پیستون دارد. پیستونی که پایین می‌رود. مخلوط هوا و سوخت وارد آن می‌شود. پیستون بالا می‌آید. ‏آن‌قدر بالا که مخلوط هوا و سوخت تحت‌فشار قرار می‌گیرند. شمع یک جرقه‌ی کوچک می‌زند. انفجاری کوچک رخ می‌دهد. ‏پیستون به‌سرعت پایین می‌رود. همین پایین رفتنش باعث چرخیدن میل‌لنگ می‌شود و بعد هم چرخیدن چرخ‌ها و حرکت... ‏به پایین‌ترین حد که می‌رسد دوباره مخلوط هوا و سوخت وارد می‌شود. دوباره پیستون بالا می‌آید و... در هرکدام از ‏سیلندرها این اتفاق هی تکرار می‌شود و تکرار... و دور موتوری که پشت فرمان عقربه‌اش را می‌بینیم... 4000 دور در ‏دقیقه... 4000 هزار بار تکرار شدن یک چرخه...‏

چرخه‌ها همه‌جا را گرفته‌اند. طبیعت اطراف ما، دست‌ساخته‌های بشری، سیستم‌های انسانی، اقتصاد و اجتماع... تنها آن ‏دسته از سیستم‌های اجتماعی و اقتصادی خوب کار می‌کنند که چرخه‌ای باشند، حیات و مماتی ممتد داشته باشند... تمام ‏سیستم‌های خطی، تمام تلقی‌های خطی محکوم به شکست‌اند.‏

اما نکته‌ای که وجود دارد همین است. ما چرخه‌ها را نمی‌بینیم. ما از چرخه‌ها هم باز هم تلقی خطی داریم. پشت فرمان ‏ماشین می‌نشینیم. اما اصلاً به این دقت نمی‌کنیم که تمام سازوکار پشت صفحه‌ی کیلومتر چرخه‌ای است. ما حرکت از سرعت ‏صفر به‌سرعت های بالاتر را می‌بینیم. عقربه‌ای را می‌بینیم که تنها درک ما از آن این است که باید سر نقطه‌های خاصی به ‏خاطر دنده را عوض کنیم. یخچال چرخه نیست. غذایی است که امشب نتوانسته‌ایم بخوریم و فردا شب می‌رویم سراغش. ‏روز و شب چرخه نیست. روز شروع می‌شود و تمام می‌شود. به عمرمان چرخه‌ای نگاه نمی‌کنیم. انگار چیزی شروع شده و ‏بالاخره روزی باید تمام شود. نگاهمان نگاه رسیدن از نقطه ‏A‏ به نقطه ‏B‏ است. خطی مطلق. از یکجایی شروع می‌شود و در ‏نقطه‌ی دیگری تمام می‌شود... نه. این‌که دنبال چرخه‌های ساده باشیم هم اشتباه است. ما تعداد زیادی چرخه هستیم. تعداد ‏زیادی جزء که ممکن است چرخه‌هایی طولانی را شکل بدهیم که فهمیدن چرخه بودنش خودش داستان‌ها خواهد بود...‏


  • پیمان ..

زلزله کرمانشاه

این‌که از 50 نفر جمعیت یک روستا 35 نفرشان بمانند زیر آوار  زلزله و فقط 15 نفرشان زنده بمانند به حد کافی ‏دردناک هست. این‌که عکس‌های  خانه‌های نوساز مسکن مهر هی دست‌به‌دست می‌شود و گند و کثافت‌کاری‌های ‏پیمانکارهای ایرانی عیان شده به حد کافی دردناک هست. ‏

ولی دردناک‌تر سیستم عرضه‌ی امداد و کمک‌هاست. این‌که به تعداد آوارگان و آسیب دیدگان، کمک‌های اولیه (چادر،‌ ‏پتو،‌ غذا، آب و...) وجود دارد و فرستاده می‌شود،‌ اما به دست کسانی که باید نمی‌رسد. ‏

هزاران چادر تهیه شده و فرستاده شده، اما هنوز خبرنگارها خبر از کسانی می‌دهند که در سرمای صفر درجه و زیر ‏صفر درجه نه سرپناه دارند و نه آب و غذایی برای زنده ماندن. ‏

دردناک‌تر این است که سر کوچه‌های شهرهای مختلف چادرهای دریافت کمک‌های مردمی پر شده از پتو و آب معدنی ‏و انواع کنسرو. ولی شاید حتی نصف این کمک‌ها هم به آن روستای دوردستی که بازماندگانش به‌شدت محتاج آن هستند ‏نمی‌رسد. یا اگر هم برسد در وقت مناسب نمی‌رسد... این دره‌ی عظیم بین عرضه و تقاضای کمک‌های اولیه دردناک است.‏

پارسال همین وقت‌ها درگیر یکی از نوآوری‌های یونیسف شده بودم. خیلی ساده بود. خلاقیت یونیسف بود برای چند تا ‏از کشورهای آفریقایی و آسیایی. اسمش بود «رپید اس ام اس». دقیقاً مشکلی که باعث این نوآوری شده بود همین دره‌ی ‏عظیم بین عرضه و تقاضا بود. ‏

در کشورهای آفریقایی روستاهای دوردست و صعب‌العبور فراوان‌اند. برای یونیسف ارائه‌ی خدمات بهداشتی درمانی در ‏زمان مناسب به این روستاها بسیار هزینه‌بر بود. جاده‌ها نامناسب بودند. جمعیت‌ها پراکنده بودند. نمی‌شد به‌طور منظم ‏ارائه‌ی خدمات کرد. هر چند وقت به چند وقت داروها ارسال می‌شد. اما همیشه کمبود وجود داشت. یعنی یک سری چیزها ‏کم می‌آمد و یک سری چیزها زیاد می‌آمد. در نتیجه داروهایی که یونیسف می‌فرستاد مؤثر نبودند. حیف‌ومیل می‌شدند. ‏آدم‌هایی هم که نیازمند داروهای خاص بودند باز هم با مشکل روبه‌رو می‌شدند و در زمان مناسب به داروهایی که باید ‏نمی‌رسیدند.‏

برای حل این مشکل یونیسف چاره را در موبایل‌ها دید. اینترنت ممکن نبود. تهیه‌ی زیرساخت‌های اینترنت برای ‏روستاها بسیار هزینه‌بر بود. اما زیرساخت‌های موبایل هزینه‌بر نبودند. به‌خصوص موبایل‌های ماهواره‌ای. یونیسف در مراکز ‏پخش دارو برای روستاها سیستم‌های دریافت پیامک مستقر کرد. بعد در نواحی روستایی دوردست مسئولان بهداشت هر ‏روستا داروهایی را که نیاز داشتند به آن مرکز پیامک می‌کردند. به‌این‌ترتیب مرکز همیشه به‌صورت آنلاین می‌دانست که در ‏کدام روستاها چه اقلام داروهایی مورد نیاز است. آن‌ها را در اسرع وقت ارسال می‌کرد.‏

این تنها کاربرد رپیداس ام اس نبود. بحث ثبت تولد نوزادان خودش یک داستانی بود. باز هم در روستاهای فراوان و ‏دوردست کودکان متولد می‌شدند. اما تهیه‌ی مدارک هویتی سخت بود. آمدن به شهر و تهیه‌ی شناسنامه برای بچه‌ی تازه ‏متولدشده دشوار و عملاً غیرممکن بود. اصلاً مادر با بچه‌ی تازه متولدشده چطور از راه‌های صعب‌العبور به شهر بیاید و برای ‏او مدرک هویتی بگیرد؟ این باعث بی تابعیت و بی‌هویت ماندن نوزاد می‌شد. با پیامکی که ریش‌سفید روستا به مرکز ‏می‌فرستاد حداقل تولد کودک در دستگاه‌های دولتی ثبت می‌شد. مشکلی که در ایران خودمان هم وجود دارد ولی کسی به ‏فکر حل این مشکل نیست...‏

یکی دیگر از کاربردهای «رپیداس ام اس» به هنگام حوادث طبیعی مثل زلزله بود. در ناحیه‌ای که جمعیت متراکم ندارد ‏و روستاها دور از هم هستند امدادرسانی و عرضه‌ی کمک‌های اولیه بسیار دشوار است. اما با پیامک تقاضای کمک‌ها ‏قابل‌کنترل و پیگیری می‌شوند. ساختار ساده است. مرکز مخابراتی یک ناحیه تمام شماره موبایل‌های آن ناحیه را می‌شناسد. ‏فقط کافی است قبل از وقوع حادثه این اطلاع‌رسانی و آموزش صورت گرفته باشد که بعد از وقوع حادثه وضعیت خودتان را ‏به یک شماره‌ی خاص پیامک کنید. مثلاً این‌که اسم روستایتان چیست و به چه چیزهایی نیاز دارید. این‌که مرکزی برای ‏دریافت پیامک‌ها وجود داشته باشد خیلی مهم است. وگرنه به‌صورت پراکنده این امر صورت می‌گیرد. بدین ترتیب در ‏همان ساعات اولیه‌ی وقوع حادثه یک بانک اطلاعاتی کامل در مرکز شکل می‌گیرد و کمک‌ها و امدادهای اولیه کاملاً هدفمند ‏می‌شوند. در همان ساعات اولیه تعداد روستاهای آسیب‌دیده و حجم فاجعه قابل تخمین می‌شود و نیازی نخواهد بود که 10-‏‏12 ساعت بگذرد و تازه ابعاد فاجعه شناخته شود. ‏

طرح جالبی بود. من کامپیوتری نبودم. از برنامه‌نویسی و زبان‌های برنامه‌نویسی (حتی پایتون) سر درنمی‌آورم. ولی ایده ‏همیشه مهم‌تر است. یک گزارش کوتاه نوشتم و ارائه کردم به جایی، شاید که اجرایی‌اش کنند. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. ‏همین‌که این طرح برای یونیسف بود کافی بود تا بهش انگ امنیتی بودن بزنند و ردش کنند. ما نباید از جهان تقلید کنیم. ‏جهان هر گونه ایده‌ی بر پایه‌ی فناوری که ارائه می‌دهد قصدش تخلیه‌ی اطلاعاتی جمهوری اسلامی ایران است. تولید داده ‏برای سازمان‌های بین‌المللی جرم است. ازین حرف‌ها...‏

راستش این‌که بروم خون بدهم، یا کنسرو و آب معدنی بخرم و به هلال‌احمر بدهم یا با موبایلم به‌حساب هلال‌احمر ‏پول واریز کنم برایم بیشتر حس شکست دارد. من می‌توانستم یک طرح بزرگ‌تر و بهتر را اجرایی کنم. اما هیچ کاری ‏نکردم.‏

  • پیمان ..

قدما اسمش را گذاشته‌اند براعت استهلال. تمهید و شگردی در شعر که با آن زمینه‌ای برای ورود به داستان اصلی‌شان فراهم ‏می‌کردند. شگرف آغازینی که محتوا و مضامین شعر را به‌اختصار مورد اشاره قرار می‌داد. ‏

حسین پاینده کتابی دارد به اسم گشودن رمان. روشی برای بررسی و تحلیل رمان با استفاده از صحنه‌های آغازین رمان‌ها: ‏خوانش تحلیلی صحنه‌ی آغازین و معلوم کردن ربط آن با بقیه‌ی رمان و تمرکز بر ساختار رمان. این‌که در نخستین صحنه‌ی ‏رمان سرنخی از دلالت‌های ثانوی به دست آوردن.‏

در مورد خودمان نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم. حالا سه سالی از دیدار اولمان می‌گذرد. دفترچه‌ی یادداشتی که آن سال ‏روزهایم را در آن ثبت می‌کردم کوچک بود. به‌قاعده‌ی یک‌کف‌دست بود. دیدار نخستمان فقط دو صفحه از آن دفترچه بود. ‏دفتری که امسال دارم روزهایم را در آن ثبت می‌کنم از نظر حجم هر صفحه‌ی آن 4 برابر دفترچه‌ی آن سال شده. یک ‏دفترچه با صفحه‌های پهن (بزرگ‌تر از ‏A4‎‏) و نخودی رنگ. ثبت دیده‌ها و شنیده‌ها و احساسات دیدار آخرمان 7 صفحه ‏ازین دفترچه شده است. قصه همین است... همین حجیم شدن...‏

دیدار اولمان فقط 120 دقیقه طول کشید و برایم همان مفهومی را دارد که براعت استهلال برای شعرهای بزرگ و صحنه‌ی ‏آغازین رمان برای رمان‌های پرمغز. اسمش را نمی‌دانم چه بگذارم. دیگران اسم دیدار مهم اولشان را چه می‌گذارند؟ دیدار ‏اول؟ خیلی معمولی و بی‌راه است. باید یک واژه‌ی خاص برای آن اختراع شود. واژه‌ای که یکتا و هزار معنا باشد. یک‌چیزی ‏مثل تاسیان. فقط یک کلمه باشد اما دریایی از معنا را در خود داشته باشد. آن‌قدر که شاعرها هم اسم کتابشان را آن واژه‌ی ‏خاص بگذارند...‏

دیدار اولمان تقابل بود و همراهی. احتیاط بود و جسارت. لیست کردن رؤیاها بود و واقعیت‌ها. خاطرات تلخ بود و شیرین.‏

‏ چه واژه‌ای می‌تواند به‌تنهایی همه‌ی این دوگانگی‌ها را در خودش جای بدهد؟ تو بااحتیاط سلام می‌کنی، بااحتیاط حال و ‏احوال می‌پرسی، بااحتیاط به کنجکاوی‌ات میدان می‌دهی که سؤال بپرسد و افسارش را محکم می‌گیری که مبادا آزرده کند و ‏به‌یک‌باره چیزی را از اعماق می‌کشی بیرون و در قالب یک اعتراف می‌گویی. اعتراف شروع  همه‌چیز است. اعترافی ‏ناخواسته که مرزهای خیالی را خرد می‌کند و درعین‌حال مراقب نگاهت، دستت،‌ پایت و راه رفتنت هم هستی. 6دانگ ‏حواست هست که در اولین گام‌ها بند مانتویش دارد لابه‌لای انگشتانش بازی‌بازی می‌شود و بعد از نوشیدن چای دارچینی ‏‏2نفره می‌بینی که آرزو و خیالی رنگین در حال گفته شدن است و آن بند سپرده شده به باد پاییزی که با آن بازی کند.‏

نیازی به ساختن معناها نیست. معناها وجود دارند. فقط باید کشفشان کنی...‏

‏120 دقیقه پیاده‌روی یکسره. بی‌هیچ استراحتی. پیاده‌روها زیر پاهایمان می‌چرخیدند و می‌چرخیدند. کفش‌های قهوه‌ای من ‏و کفش‌های گل‌گلی او موزاییک‌ها و آسفالت‌ها را گاز می‌زدند و حریص بودند و 3 دقیقه‌ی آخر را دویدیم. توی سربالایی ‏خیابان کارگر بود که دویدیم. دقیقاً فاصله‌ی تقاطع بزرگراه گمنام و خیابان کارگر تا جلوی دانشکده‌ی فنی را. او باید به ‏آخرین اتوبوس خوابگاه می‌رسید و رسید. مهم دویدن بود البته... مهم در سربالایی دویدن بودن... مهم این بود که کسی را ‏یافته بودم که می‌توانست حرکت کند، می‌توانست بی‌وقفه حرکت کند و حتی پابه‌پایم بدود!‏

  • پیمان ..

از آن کارهای ناتوردشتی کرد با من. ‏

اصلاً انتظارش را نداشتم. خداحافظی نکرده بودم. همین‌جوری رها کرده و رفته بودم. حتی استعفا هم نداده بودم. استعفا ‏دادن نداشت. قرارداد ساعتی داشتم با محدودیت حداکثر ساعت در ماه. حداقل نداشت که. ‏

خداحافظی برایم بی‌معنا بود. یک پروژه‌ی کوچک را انجام داده بودم و تمام‌شده بود. خوش گذشته بود. 3 ماه مسافرت ‏و حرف زدن با حدود 260 نفر از شهرهای مختلف ایران. بعدش دیگر مسخره‌بازی بود. باید پشت‌میزنشین می‌شدم و آن ‏هم در جایی که قبلاً یک‌بار قیدش را زده بودم. به میز و اتاقم هم تعلق‌خاطری نداشتم. در آن سه ماه در مجموع یک هفته ‏پشت آن میز نشسته بودم. آن هم حوصله‌ام به‌شدت سر رفته بود. همکارها زیاد ور ور می‌کردند (یادم است از ور ورهای ‏شان اسم این خمیردندانه را یاد گرفته بودم که زن‌ها می‌مالند زیر چشمشان تا سیاهی و گودافتادگی پای چشمشان ترمیم ‏شود. آن هم الان یادم رفته چی بود!) موجودات احمقی بودند. خیلی تو این فازها بودند و ساکت هم نمی‌شدند که آدم حداقل ‏برای خودش یک متنی چیزی بخواند. تنها دل‌خوشی‌ام این بود که طعم مدیریت نازنین‌ترین و یادگرفتنی‌ترین مدیری را که ‏توی زندگی‌ام دیده‌ام داشتم می‌چشیدم.‏

یک روز رفتم و آخرین گزارش‌ها را به‌علاوه‌ی یک متن برای نشریه‌ی شرکت نوشتم و دیگر نرفتم. حتی جلسه‌ی ارائه ‏برای مدیرعامل را هم پیچاندم. گزارش را نوشته بودم. همان کافی بودم به نظرم. در خانه اگر کس است یک حرف بس ‏است و این حرف‌ها... متنی که برای نشریه‌ی شرکت نوشته بودم ترکیبی بود از تجربه‌ی آن 3 ماه مأموریت+ کتاب ‏‏«بازی‌ها»ی اریک برن+ دوره‌ی ‏framing‏ دانشگاه دلف که از سایت ‏edx.org‎‏ دیده بودم. یک جستار 1500 کلمه‌ای ‏پرمغز. خودم باهاش حال کرده بودم. پروسه‌ی فکری‌اش 3 ماه طول کشیده بود. ولی نوشتنش فقط کار 2 ساعت بود. ‏نوشتم. به آقای نادری دادم. چند نکته گفت و ویرایش کردم و بعد تحویل مسئول نشریه‌ی شرکت دادم و دیگر نرفتم. یک ‏نوشتار در مورد این‌که چطور با مشتریان ناراضی برخورد کنیم...‏

گذشت و گذشت تا هفته‌ی پیش که یکهو تلفنم زنگ خورد. غریبه بود. با شک و تردید جواب دادم. حالت صدا ازین ‏بسیجی طورهای مچت را گرفتم بود. نشناختم. کمی حال و احوال پرسید و خودش را معرفی کرد. تعجب کردم. مدیر بخش ‏بیمه‌های مسئولیت شرکت بود. پیش خودم گفتم خدایا این دیگر با من چه‌کار دارد؟ آدم خوبی بود. خداوندگار استفاده از ‏اصطلاحات عربی بود. از بس با نامه‌های دادگاه و قوه قضاییه سروکله زده بود لحن و کلمات سنگین عربی ورد زبانش شده ‏بود. حال و احوال پرسید که کجایی؟ از شرکت رفته‌ای؟ الآن چه‌کار می‌کنی و این حرف‌ها... بعد مؤدبانه بهش گفتم که خب ‏حالم خوب است، کاری باری از من برمی‌آید در خدمتم... ‏

اینجا بود که دیوانه‌ام کرد. از آن کارهای ناتوردشتی... گفت زنگ زدم به خاطر مطلبی که نوشته بودی توی نشریه ازت ‏تشکر کنم. خیلی خوب بود. گفتم نظر لطف تونه. گفت اون قدر خوب بود که وقتی خوندمش دلم می‌خواست بیام پیشت ‏بغلت کنم. زنگ زدم به آقای نادری. گفت از شرکت رفته‌ای. شماره‌ات را گرفتم که فقط بهت دست‌مریزاد بگویم. گفتم ‏نظر لطف تونه. خوشحالم کردید... گفت آره... حیف شد رفتی.‏

خواستم ننه‌من‌غریبم بازی دربیاورم که بابا آن خانم احمدیانتان دهن من را صاف کرده بود. چپ می‌رفت راست می‌آمد ‏می‌گفت این‌هایی که تو دانشگاه درس زیاد خوانده‌اند تو کار به‌دردبخور نیستند. این‌هایی که کتاب زیاد می‌خوانند آدم‌های ‏اجرایی نیستند. مدیرعامل پول یک ماه اضافه‌کار من را پیچاند. اصلاً او به کنار... این چک تسویه‌حساب من را دیده‌ای؟ تا ‏می‌توانستند چپ و راست ازش زدند تا فقط بماند 26 هزار تومان! برای چه آنجا می‌ماندم... ولی نگفتم. مسخره‌بازی بود. ‏همان آقای نادری آن‌قدر نازنین و خوب بود که الانش هم تو ذهنم کنکاش کردم تا غرغرها یادم بیاید.‏

چیزی نگفتم. فقط تشکر کردم و کلمه کم آوردم برای جواب دادن به ابراز محبتی که در حق من کرده بود. هیچ ‏فایده‌ای برای او نداشت. او مدیر بود. جایگاهش مستحکم بود. نیازی به تمجید از من نداشت.... ولی کارش خیلی خفن بود. ‏وقتی ازش خداحافظی کردم یک‌لحظه دلم برای آن شرکت تنگ شد. برای درودیوار و میزهایش. برای همچه آدم‌های ‏باشعوری که دیگر انتظار وجودشان را ندارم و وقتی این‌طوری پیدایشان می‌شود نمی‌دانم چطور خوشحال بشوم.‏

یادم نیست کجای ناتوردشت بود. شاید هم خیال می‌کنم برای ناتوردشت بود. ولی حس می‌کنم یکجایی هولدن ‏برمی‌گردد می‌گوید آدم وقتی از نوشته‌ای داستانی کتابی چیزی خوشش می‌آید باید برای نویسنده‌اش نامه‌ای چیزی بنویسد ‏و بگوید دمت گرم... ‏


  • پیمان ..

دوبارگی‌ها

۰۷
آبان

پیرمرد مستأصل را دو بار دیدیم. داشتیم می‌رفتیم کنار رود که از وسط کوچه با احساس نیازی عجیب دست به دامانمان ‏شد: به خدا من پول نمی خوام، به من بگید که دستشویی کجاست؟

سازمان حوزه‌ی هنری را نشانش دادیم و راه و چاه که کجا دستشویی پیدا کند و لحظاتی بعد خودمان مجبور شدیم ‏برای بار دوم در آن روز به ساختمان حوزه‌ی هنری برگردیم. عکس چاپ‌شده‌ی دونفره‌ی کنار رودمان گم شده بود. جایی ‏افتاده بود و استرس به جانمان افتاده بود که فاش جهان شود آنچه میان ماست... و در راه برگشت بود که پیرمرد مستأصل را ‏برای بار دوم دیدیم. باز هم مستأصل بود. این بار صدای قرآن خواندن و نزدیک شدن به وقت اذان بود که در فضای غروب ‏پیچیده بود. هوا آبی و خاکستری و دل‌چسب و خنک شده بود. پیرمرد با همان حالت بیچارگی قبل گفت: دارن اذان می زنن. ‏کجا برم نماز بخونم؟

مسجد امام صادق نزدیک بود. گفتیمش که برود آنجا و او با خودش تکرار کرد مسجد امام صادق مسجد امام صادق ‏مسجد امام صادق و از ما دور شد... ‏

عکس را جستیم. مسئول بلیت‌فروشی سینما سوره آن را یافته بود. تا گفتیم گم‌کرده‌ایم از دفترش عکسمان را بیرون ‏آورد... ‏

می‌خواستیم برای بار دوم در آن روز کنار رود برویم. نشد. وقت تنگ بود... دقیقه‌ها محدود بودند. برای بار دوم ‏به‌ردیف کتاب‌فروشی‌ها برگشتیم و تا من برای دومین بار در آن روز به خانه زنگ بزنم و بگویم که نمی‌آیم، نیستم، او برایم ‏دومین آلبوم موسیقی هدیه‌ای عمرم را خرید: در دنیای تو ساعت چند است؟ اولی هم کار خودش بود... ‏

برای دومین بار در اصفهان کافه رفتیم. برای دومین بار در آن روز عکس دو نفره انداختیم و گناه آن روزمان این بود که ‏برای دومین بار در طول عمرمان از پوست خشک زاینده روز عبور کردیم. بستر رود جای پاهای ما نبود. بستر پوسته‌پوسته و ‏ترک‌خورده‌ی زاینده‌رود حرمت داشت. سالیان دراز فقط آب روان بود که آن پوست را نوازش می‌کرد و رد شدن ما از آن ‏پوست همچون رد شدن مورچه‌های آتشین بر پوستی حساس بود... ‏

ما، رود را، خیابان‌ها را، شهر را با عبورمان گرم و آتشین و سوزان می‌کردیم...‏


  • پیمان ..

اسمش هست حس جایگزین داشتن. ‏

برای نسل ما احتمالاً بیشتر اتفاق می‌افتد. برای پدران ما که اول جوانی وارد شرکت و کارخانه‌ای می‌شدند و استخدام ‏رسمی بودند تا روز بازنشستگی زیاد اتفاق نمی‌افتاد. برای آدم‌هایی  هم که فقط به جلو نگاه می‌کنند احتمالاً کم اتفاق می‌افتد. ‏من اما چند باری تجربه‌اش کرده‌ام. هنوز هم در مثبت یا منفی بودن حسش دچار تردیدم. ‏

تابه‌حال ابن مشغله و ابوالمشاغل نبوده‌ام. مثل نادر ابراهیمی هر کاری نکردم. نشد. شرایط بزرگ شدنم مثل او نبود. ‏خب، آدم‌ها که قرار نیست کپی همدیگر باشند. ولی از آن‌طرف هم تابه‌حال شغلی را به‌صورت پیوسته ادامه نداده‌ام. ‏

اولش وارد مهندسی و ماشین‌سازی و آهن‌آلات و ساخت سازه‌های آهنی و این‌ها شدم. بعد رفتم کنترل پروژه و ‏برنامه‌ریزی. بعد یکهو کندم رفتم تو صنعت بیمه. کارشناس صدور و خسارت بیمه‌های مهندسی شدم. بعدش دوباره رفتم ‏طرح و توسعه و دوباره زدم بیرون و حالا هم مثلاً تولید محتوا کار می‌کنم و یک زمینه و محیط جدید... ربطی به هم دیگر ‏نداشته‌اند. رزومه‌ی هچل هفتی دارم. راستش را بخواهید،‌ آدم‌هایی را هم که از همان اول توی یک زمینه وارد می‌شوند و ‏می‌مانند درک نمی‌کنم. می‌گویند سال‌های اول کاری وقت تغییر دادن خط است. الآن تازه پشیمان هم هستم که چرا کم ‏تغییر داده‌ام خط‌هایم را.‏

یک‌جورهایی هم شبیه مرد هزارچهره هستم. وارد هر کاری می‌شوم توی چند ماه اول تا ته آن رشته را درمی‌آورم. تا ‏قبل از این‌که وارد کار بیمه شوم اصلاً فرق بیمه‌ی شخص ثالث با بیمه‌ی بدنه ماشین را نمی‌دانستم. وارد که شدم. 4ماه بعدش ‏توی همایش سالیانه‌ی اهالی بیمه مقاله علمی از خودم در کرده بودم. آدم را سگ بگیرد اما جو نگیرد.

حس جایگزین داشتن همیشه بعد از خروج از یک کار اتفاق می‌افتد. وقتی‌که تو به دلایل گوناگون (حال نکردن با شغل، ‏حال نکردن با مدیر بالادستی،‌ به وجود آمدن موقعیت شغلی بهتر و...) استعفایت را می‌نویسی، دفترودستک را جمع می‌کنی و ‏می‌روی. ‏

سؤال بزرگی که پیش می‌آید این است: وقتی من نیستم کارهایم چه می‌شود؟! ‏

چه کسی یا چه کسانی کارم را انجام می‌دهند؟! ‏

آن‌ها کار را از من بهتر انجام می‌دهند یا گند می‌زنند به کار؟! (واضح است که این سؤال‌ها وقتی ایجاد می‌شوند که علت ‏خروج تو از آن کار خود کار نبوده و عوامل محیطی تأثیرگذار بوده‌اند). ‏

این همان چیزی است که من بهش می گویم حس جایگزین داشتن... ته ته دلت می خواهد که جایگزین نداشته باشی. ‏ته دلت دوست داری در انجام آن کار آن‌قدر یکتا بوده باشی که کسی نتواند جایگزینت شود. ولی کور خوانده‌ای. همیشه ‏جایگزینی پیدا می‌شود. بعد شک به دلت می‌افتد. این‌که جایگزینت از تو بهتر است؟ بهتر از تو بودنش هم همیشه حس ‏بدی ندارد. این یعنی این‌که کاری که انجام می‌دادی خفن بوده! یا این‌که از تو بدتر است و ته دلت می‌توانی خوشحال باشی ‏که در نبودت به کار گند خواهد خورد... فضولی این‌که چه کسی جایگزینت خواهد اسمش حس جایگزینی است. ‏

وقتی از خط تولید کارخانه آمدم توی قسمت برنامه‌ریز و کنترل پروژه، اتفاق خاصی نیفتاد. آن موقع تازه روحانی ‏رئیس‌جمهور شده بود و شوکی به اقتصاد واردشده بود و کارخانه رونقی گرفته بود. من هم در آن روزها وارد خط تولیدشده ‏بودم. بعد از سه ماه دوباره تولید و صنعت رو به افول رفت. میزان تولید 40 تن در روز رسید به 5 تن. دیگر نیازی به نیرو ‏نداشتند. البته رفتنم به قسمت کنترل پروژه جایزه‌ی مدیرعامل بود به خاطر رتبه‌ی کنکور ارشدم. خیر سرش من را از ‏دودودم سالن‌های تولید فرستاد پشت میز.‏

‏7 ماه بعد که می‌خواستم بروم،‌ جایگزینم پیداشده بود. خیر سرم دبدبه و کبکبه ی دانشگاه دولتی بودن داشتم. فکر ‏می‌کردم یکی مثل خودم را می‌گذارند جایم. به‌خصوص  که مدیر بالادستی‌ام برای نرفتنم خیلی جزع‌فزع کرد و حقوق ساعتی ‏‏4 هزارتومنم را کرد ساعتی 8 هزار تومن. ولی باز هم نماندم! جایگزینم را رسماً از جوب پیدا کرده بودند. یکی بود که بعد ‏از 6 سال هنوز لیسانس دانشگاه آزادش را نتوانسته بود تمام کند و رفیق بچه‌ی خواهرزن مدیرعامل بود.‏ دو هفته داشتم فقط برایش توضیح می دادم که چی به چی است و او باید چه کار کند.

بیمه را به خاطر جر و منجر با مدیر مدیرم رها کردم. پیرزن بازنشسته‌ی پولدار هاف هافو چشم دیدنم را نداشت. از ‏اثرات زیرآب زنی آقای همکار هم بود. برایم خیلی مضحک بود که سعی می‌کرد زیرآب زنی کند. ولی خیلی موفق بود. اگر ‏بتوانم داستانش را بنویسم خوب چیزی درمی‌آید. خنده‌دارش این بود که پیرزن مدیر من نبود. مدیر مدیر من بود. ولی خب ‏چپ افتاده بود دیگر. یک روز همین‌طور برای خودم نشسته بودم به صفحه مانیتور زل زده بودم که آمد بالاسرم گفت: چرا ‏تو باید اینجا باشی و پسر من سربازی باشه؟

یک پسر سوسولی داشت که تاوان سربازی رفتنش را من باید می‌دادم انگار. چرا می گویم سوسول؟ بچه‌ای که ‏برمی‌دارد با ماشین 80 میلیون تومانی ننه‌اش لایی می‌کشد و به‌راحتی سر یک تصادف احمقانه 10 میلیون تومان خرج گردن ‏ننه‌اش می‌اندازد سوسول است دیگر. اضافه‌کار و مرخصی‌هایم را تائید نمی‌کرد. غیبت می‌خوردم. دو برابر از حقوقم کم ‏می‌کردند. درس‌ومشق و پایان‌نامه داشتم. گفتم گور بابای نتربوقت و زدم بیرون نشستم سر پایان نامه. ‏

تا 2 ماه جایگزین نداشتم. آمار میزم را از همکارهای آن‌طرفی می‌گرفتم که چی شد؟ کسی را آوردند یا نیاوردند؟ از ‏یک طرف خوشحال بودم که نمی‌توانند به‌راحتی برایم جایگزین پیدا کنند. از طرف دیگر هم ناراحت بودم که نکند کارم ‏آن‌قدر بیخود بوده که بدون من هم کار پیش می‌رود؟ خلاصه بعد از 2 ماه دخترخانمی را جای من نشاندند. دخترخانمی که ‏دختر نمی‌دانم کدام‌یک از مدیرهای یک شرکت بیمه‌ی دیگر بود. پارتی‌بازی و ازین جور گند و کثافت‌کاری‌ها.‏

خلاصه این حس جایگزین داشتن چیز عجیبی است. ممکن است تو به خاطر کم بودن حقوقت زده باشی بیرون. بعد ‏می‌فهمی که آدمی حاضر شده از حداقل هم کمتر بگیرد و کار را انجام بدهد اعصابت خرد می‌شود.‏

لعنتی ترین نکته‌ی حس جایگزین داشتن این است که حس یکتا بودن آدم زیر سؤال می‌رود... ‏


  • پیمان ..
‏«یک ماشین در 92 درصد از ایام عمر خودش در حالت پارک است. (مردم به‌طور متوسط در هر شبانه‌روز 2 ساعت سوار ‏ماشینشان می‌شوند).‏
‏1.6 درصد از عمر یک ماشین در جست‌وجوی جایی برای پارک شدن می‌گذرد. ‏
‏1 درصد از عمر یک ماشین در ترافیک و حالت درجا روشن ماندن تلف می‌شود.‏
در حقیقت فقط 1 درصد از انرژی‌ای که برای ساخت، خرید و نگه‌داری یک ماشین صرف می‌شود به هدف اصلی تبدیل ‏می‌شود: جابه‌جایی انسان‌ها از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر...»‏

دکتر مارتین استاچتی (‏Martin Stuchtey‏)- مشاور موسسه‌ی مطالعاتی مکنزی

  • پیمان ..

تجربه‌ی خواندن داستان مردگان جیمز جویس


هشدار: خطر لو رفتن داستان مردگان- می‌توانید قبل از خواندن این نوشته داستان را از مجموعه داستان «دوبلینی‌ها» یا ‏مجموعه‌ی «بهترین داستان‌های کوتاه جیمز جویس» بخوانید.‏ من ترجمه ی احمد گلشیری را خواندم.


اعتراف می‌کنم که 45 صفحه‌ی اول از 70 صفحه‌ی داستان را خیلی کند و طی چند نشست خواندم. دو سه بار هم پیش ‏خودم گفتم چرا به این می‌گویند شاهکار جیمز جویس؟ خبری از سیال ذهن و لفاظی و این حرف‌ها هم نبود که تقصیر ‏ترجمه بیندازم. ‏

داستان یک مهمانی سالیانه بود. سه خواهر سالخورده به‌رسم سال‌های گذشته مهمانی شب کریسمس برگزار می‌کردند. ‏ورود مهمان‌ها. برفی که در سراسر کشور ایرلند شروع به باریدن کرده بود. سرمای بیرون. گرمای خنده‌ها و گپ و گفت ‏های کسالت‌آور آدم‌های توی مهمانی. پیانو نواختن‌ها و آواز خواندن‌ها. شخصیت اول داستان گابریل بود و لحن کند داستان ‏دقیقاً متناسب با حالت او در مهمانی: کسالت و خمودگی. یک مهمانی کسل‌کننده که نهایت ماجرایش درگیری لفظی یکی از ‏خانم‌های مهمانی با گابریل بود. آنجا که او را برای تعطیلات به غرب ایرلند دعوت کرد. اما گابریل گفت که دوست دارد به ‏نروژ و فرانسه و انگلیس و کشورهای دیگر برود تا ایرلند. سخنرانی بعد از شام گابریل هم چنگی به دلم نزد.‏

با صبر و تحمل داستان را خواندم. تا که به صبح روز بعد از مهمانی رسیدم. آنجا که میزبان‌ها مهمان‌ها را بدرقه ‏می‌کردند. دقیقاً یک توصیف بود که من را تکان داد و حس کردم دارم تحت تأثیر این داستان قرار می‌گیرم:‏

‏«گابریل با دیگران دم در نرفته بود. در یک جای تاریک سرسرا ایستاده و به بالای پلکان چشم دوخته بود. زنی روی پلکان ‏نزدیک طبقه‌ی دوم ایستاده بود. او هم در تاریکی بود. گابریل چهره‌اش را نمی‌دید اما نوارهای قرمز و ارغوانی مایل به زرد ‏دامنش که در تاریکی سیاه‌وسفید می‌زد دیده می‌شد. همسرش بود. او روی نرده خم شده بود و به چیزی گوش می‌داد. ‏گابریل از سکوت متعجب بود و گوش خواباند تا ببیند چه می‌شنود. اما به‌جز صدای خنده و گفت‌وگو از جانب پله‌های جلو ‏در خانه و نیز صدای آرام پیانو و گهگاه صدای آواز مردی چیزی شنیده نمی‌شد. در تاریکی سرسرا آرام ایستاده بود. به ‏زنش خیره شده بود و سعی می‌کرد آهنگی را که نواخته می‌شد بشناسد. در حالت زنش وقار و رازی بود که او را چون مظهر ‏چیزی نشان می‌داد. از خود می‌پرسید،‌زنی که در تاریکی بر پلکانی ایستاده باشد و به آهنگ دوردستی گوش دهد مظهر چه ‏چیزی می‌تواند باشد. اگر نقاش بود او را در آن حالت می‌کشید. کلاه آبی ن رنگ خرمایی گیسوانش را بر زمینه‌ی تاریکی ‏نمایان می‌کرد و نوارهای تاریک دامنش نوارهای روشن آن را مشخص می‌ساخت. اگر نقاش بود تابلو را آهنگ دوردست ‏می‌نامید.»‏ ص 364 و 365

همین یک بند کافی بود که کسالتم را بپراند. عاشق این توصیف‌های دور و نزدیکم. زنت را از فاصله نگاه کنی. زنت را در ‏تنهایی خودش غوطه‌ور ببینی. او را چنان یک تابلوی نقاشی ببینی،‌ نه این‌که صاف بروی و تنهایی‌اش را پاره کنی. او ‏نزدیک‌ترین کست باشد، ولی بتوانی مثل یک اثر هنری او را از دور نگاه کنی.‏

اما بعد این نگاه دور با توصیفی هنرمندانه به شوری آتشین تبدیل می‌شود. بلافاصله بعدازآن نه. بلکه بعد از پایان روز. ‏گابریل و گرتا سوار کالسکه می‌شوند. خیابان‌های برفی را نگاه می‌کنند. گابریل سرشار از شور و شوق می‌شود. دلش سرشار ‏می‌شود از شوق یکی شدن با بدن گرتا. جویس این شور آتشین را فوق‌العاده و به انسانی‌ترین حالت ممکن توصیف می‌کند.‏

‏«موج ناگهانی شادی دیگری قلبش را انباشت و سپس به‌تمامی رگ‌های تنش سرریز شد. لحظه‌های زندگی مشترکشان که ‏هیچ‌کس از آن‌ها خبر نداشت یا خبر پیدا نمی‌کرد،‌چون سوسوی لطیف ستارگان درخشیدند و حافظه‌اش را روشن کردند. ‏دلش می‌خواست آن لحظه‌ها را به یاد او بیاورد،لحظه‌های کسالت‌بار زندگی‌شان را از خاطر او بزداید و تنها لحظه‌های ‏وجدآمیز را به یاد داشته باشد.» ص 370‏

‎ ‎آن‌ها وارد هتل می‌شوند و این جای داستان بود که من را تکان داد.‏

داستان عاشقانه شده بود. گابریل سراپا شور و شوق بود. انگار او عاشق‌ترین مرد روی زمین بود. بعدازآن مهمانی و آن ‏سخنرانی بعد از شام و تصویر نقاشی زنش در حال گوش دادن به یک آواز دور، به نظر می‌رسید او عاشق‌ترین مرد روی ‏زمین است. زنش را بعد از چند فرزند به بی‌سابقه‌ترین شکل ممکن دوست داشت. به نظر می‌رسید که گرتا را با تمام ‏وجودش دوست دارد.‏

اما درست در لحظه‌ای که می‌خواست این عشق را با یکی شدن بدن‌ها به اوج برساند،‌ گرتا از غم گفت. از غمی که دقیقاً از ‏همان لحظه‌ی تابلوی نقاشی صبح به دلش ریخته شده بود. او در حال گوش دادن به آواز آهنگی بود که او را پرت کرده بود ‏به سال‌های 17سالگی‌اش. به سال‌هایی که عاشقی داشت به اسم مایکل. مایکلی که همیشه آن آواز را می خواند...‏

بدجور توی برجک گابریل خورد. طعم خیانت را لحظه‌ای چشید. ولی نه... از خیانت خبری نبود. گرتا آن موقع از شهر ‏کوچکشان کوچ کرد به دوبلین. به صومعه رفت. می‌دانست که مایکل دوستش دارد. از آن عشق‌های پرشور و روحانی دوران ‏نوجوانی. درست شب قبل از رفتنش به صومعه،‌ باران می‌بارید. مایکل به سراغش آمد:‏

‏«التماس کردم که فوری برگردد برود خانه و گفتم که زیر باران می‌میرد. اما گفت که نمی‌خواهد زنده بماند.» ص380‏

و یک هفته بعد از رفتن گرتا مایکل مرد.‏

جیمز جویس به این جای داستانش که رسید من را دیوانه کرد. گابریل را از ته دل می‌فهمیدم. مردی که تا لحظاتی پیش فکر ‏می‌کرد عاشق‌ترین مرد روی زمین است...اما...‏

‏«سیلاب اشک چشمان گابریل را انباشت. او خود هیچ‌گاه نسبت به زنی چنین احساسی پیدا نکرده بود،‌ اما می‌دانست که ‏چنین احساسی به‌یقین عشق است. اشک‌های بیشتری چشمانش را انباشت و در تاریکی اندک اتاق تصور کرد طرح جوانی را ‏می‌بیند که زیر درخت آب‌چکان ایستاده است. طرح‌های دیگری در آن نزدیکی دید. روحش به آنجا که انبوه عظیم مردگان ‏گردآمده بودند نزدیک شد. از حضور لرزان و سرکش آن‌ها آگاه بود اما آن‌ها را درک نمی‌کرد. هویت او درون جهانی تیره ‏و درک ناپذیر رنگ می‌باخت؛ و جهان درک پذیر نیز که این مردگان روزی در آن به دنیا آمده و زیسته بودند تحلیل ‏می‌رفت و آب می‌شد.» ص 382‏

کم بود. گابریل کم بود. با تمام وجود کم بودنش را حس کردم. در عشق کم بود. در زندگی در این جهان کم بود. در ایرلند ‏کم بود و نمی‌توانست بیشتر بشود. چطور می‌توانست بیشتر بشود؟ هر بیشتر شدنی یعنی مرگ... ‏

این‌جوری‌ها بود که «مردگان» جیمز جویس تکانم داد. مسلماً ایرلندی که سراسر آن را برف پوشانده و هرکدام از خاله‌های ‏گابریل در مهمانی و مهملاتی که می‌گفتند و شعرهایی که توی سخنرانی گابریل بود همگی قابلیت معنایی دارند. ولی من این جوری ها تحت تاثیرش قرار گرفتم.

  • پیمان ..

شمرود

اولش خوشم نیامده بود. به نظرم ماشین بازی محض آمد. ‏

سر شب همه جمع می‌شدند توی مسجد روستا. پارکینگ جلوی قبرستان روستا پر می‌شد از ماشین. ساعت 9 شب بعد از ‏نماز و سخنرانی آخوند مسجد و شام نذری خوردن، طبال ها بر طبل می‌کوبیدند. آن‌هایی که توی خانه‌ها بودند هم جلوی ‏مسجد جمع می‌شدند. دست‌گرمی دسته‌ی عزاداری راه می‌انداختند. نوحه می‌خواندند و 2-3 بار دور بقعه‌ی امامزاده‌ی روستا ‏می‌چرخیدند. بعد برنامه‌ی آن شب اعلام می‌شد. که اول از جاده‌ی فرعی می‌رویم کدام روستا،‌ بعد از آن از جاده‌ی فرعی ‏دیگری می‌رویم روستای دوم و آخرسر روستای سوم. ‏

بعد همه سوار ماشین‌هایشان می‌شدند و د برو که رفتیم. همه تیز و بز و پرشتاب به‌سوی روستای هدف... ‏

جاده‌های فرعی عموماً کم رفت‌وآمدند. مخصوصاً توی شب. یکهو جاده پر می‌شد از 30-40 تا ماشین که با حداکثر ‏سرعت ممکن روانه بودند. این وسط آن‌هایی که ماشین نو خریده بودند یا ماشینشان مدل‌بالا و خفن بود با سبقت‌های خرکی ‏توانمندی خودشان را به رخ می‌کشیدند. آن‌هایی هم که ماشین نداشتند سوار مینی‌بوس فیات قدیمی روستا می‌شدند. فیات ‏قدیمی بعد از 36 سال حالا دیگر برای خودش یکی از اهالی روستا است و چیزی فراتر از یک مینی‌بوس است. ‏

از کدام مسیر و جاده‌ی فرعی رفتن هم مهم بود. چون در جاده‌های اصلی یکهو به دسته‌های عزاداری دیگر ‏برمی‌خوردند. ترافیک گیر می‌کردند. به مسجد روستای هدف نمی‌رسیدند. به‌موقع رسیدن خیلی مهم و حیثیتی بود.‏

اوج ماشین بازی جایی بود که 40 تا سواری نزدیکی‌های مسجد روستای هدف می‌رسیدند. ترافیک می‌شد. چون فقط ‏آن‌ها نبودند. سواری‌های دسته‌های سایر روستاها هم بودند که آمده بودند. مساجد روستاها نوبتی میزبان می‌شدند. یک ‏شب مسجد «پس بیجار» میزبان تمام دسته‌های روستاهای اطراف بود. شب بعدش مسجد «لفمجان» و شب بعدش «چفل» و... ‏

نظم و ترتیب روستاها برای پذیرفتن دسته‌های سایر روستاها خودش چیز جالبی بود. این که روستای ما شب سوم ‏شهادت امام حسین میزبان است مثل حکم نماز و روزه می‌ماند. بی‌بروبرگرد است. پس‌وپیش ندارد. این که بقعه‌ی ‏دوبرادران میزبان دسته‌ها در ظهر عاشورا است بی‌بروبرگرد است. حکمی نانوشته و تغییرناپذیر است.‏

دقیقاً 200 متری مسجد روستای میزبان وعده بود. یکهو جمعیت جمع می‌شدند آن جا. نیسانی‌های روستا وظیفه‌ی ‏آوردن بلندگوها و طبل و سنج‌ها را داشتند. بلندگوها به راه می‌شدند. پرچم دسته اول به راه می‌افتاد. بعد سینه‌زن‌ها. بعد هم ‏زنجیرزن‌های روستا که عموماً جوان‌های روستا بودند. آخرسر هم بعضی از خانم‌های روستا بدرقه می‌کردند. نوحه ‏می‌خواندند و سینه و زنجیر و طبل‌زنان می‌رسیدند به دروازه‌های قبرستان مسجد میزبان.‏

بقعه‌ی یک امامزاده، قبرستانی در اطرافش و مسجدی روبه رویش. این کلیشه‌ی مرکز تمام روستاهای شمال است. ‏

دسته راه می‌افتاد به سمت بقعه‌ی امامزاده. مسجد روستای میزبان با بلندگو خوشامد می‌گفتند. بعد همه یک‌بار دور بقعه ‏می‌چرخیدند و یا حسین می‌گفتند. آخرسر هم رئیس شورای روستا بلندگو را دست می‌گرفت. همه را دور خودش جمع ‏می‌کرد و شعر نزار القطری را می‌خواند:‏

انا مظلوم حسین

انا محروم حسین

همه دایره‌وار سینه می‌زدند و بعد 2-3 دقیقه همه چیز تمام می‌شد. اهالی روستای میزبان لابه‌لای سینه‌زنان مهمان ‏می‌آمدند. چای و کلوچه پخش می‌کردند. آبمیوه و ویفر، شیر و خرما و دسته یکهو از هم می‌پاشید. همه خوردنی به دست راه ‏می‌افتادند سمت ماشین‌هایشان تا سریع برسند به روستای بعدی که در برنامه بود. با نظم و ترتیب وارد محوطه‌ی مسجد و ‏بقعه می‌شدند، اما تک تک و بی نظم و ترتیب از آن خارج می‌شدند.‏

دوباره جاده‌ای فرعی و تاریک. دوباره سوسوی چراغ عقب‌های 30-40 تا ماشین از اهالی یک روستا. دوباره سبقت‌های ‏خرکی نونوارشده های امسال و بعد رسیدن به روستای بعدی و به زور چپاندن ماشین‌ها در شانه‌های خاکی کنار جاده و به ‏مدت 15 دقیقه سینه زدن و دسته راه انداختن...‏

اولش به نظرم اصلاً جالب نیامد. عزاداری نبود. به‌هیچ‌وجه عزاداری نبود. حجم زمان رفت‌وآمد بین روستاها و ماشین ‏بازی بیشتر بود. برایم پاشیده شدن دسته بعد از پذیرایی هم سندی دال بر بی‌معنایی بود.‏

ولی بعد دیدم نه... 

اصلاً داستان عزاداری نیست. داستان فراتر از یک مناسک تعریف شده است. دسته و نوحه و ترتیب ‏سینه‌زنان و زنجیرزنان و طبل زدن و... همه مناسک بودند. چیزی تعریف شده بودند. یک‌جور اداواطوار بودند. بستری آماده ‏بودند که تو فقط باید تقلید می‌کردی. مهم نبود که دلت با این کار هست یا نیست. همین‌که سینه می‌زدی کافی بود. مناسک را ‏به جا آورده بودی...‏

توی صف دستشویی یکی از مسجدها که ایستاده بودم،‌ مرد پشت سری یاد جوانی‌هایش افتاده بود که مثل امروز ‏این‌قدر ماشین نبود. می‌گفت یادش به خیر... یخ‌بندان می‌شد. از روی یخ‌ها پیاده می‌رفتیم تا برسیم به جاده‌ی اصلی و آن جا ‏دسته راه می‌انداختیم و 2 کیلومتر می‌رفتیم تا برسیم به امامزاده. می‌گفت الآن خیلی خوب شده...‏

کارکرد دسته راه انداختن‌های بین روستایی فراتر از مناسک عزاداری بود. یک‌جور ایجاد اتحاد با روستاهای اطراف بود ‏و فراتر از ایجاد اتحاد: یک‌جور توریسم هم بود. ‏

بعد از پاشیده شدن دسته‌ها، اعضای شورای روستای میزبان می‌آمدند به سمت اعضای شورای روستای مهمان و سلام و ‏احوالپرسی می‌کردند. این یعنی کارکردی سیاسی.‏

‏ آدم‌های روستای میزبان حین رفت‌وآمدهایشان به وضعیت روستای همسایه دقت می‌کردند. می‌گفتند نگاه کنید ‏شورایشان چه قدر کارکرده‌اند. برایشان سطل آشغال گذاشته‌اند. اسم کوچه‌هایشان را دقت کنید... فرعی‌ها را هم ‏زیرمجموعه‌ی کوچه‌ی اصلی نام‌گذاری کرده‌اند. آسفالت جاده‌های روستایشان را نگاه کنید. حتی فرعی‌ترین جاده‌هایشان ‏هم آسفالت دارد. درخت‌کاری‌های دور مسجد روستایشان را دیدید؟ ما هم باید ازین درخت‌کاری‌ها داشته باشیم. فلانی ‏می‌گفت که تجهیزات برنج‌کوبی‌شان امسال نونوار شده و از هندوستان وارد کرده‌اند... ‏

معمولاً همسایه‌ها دوست‌ترین و دشمن‌ترین افراد نزدیک به یک روستا،‌شهر و کشورند. اگر به همدیگر سر بزنند و ‏رفت‌وآمد داشته باشند و سلام و احوالپرسی‌شان برقرار باشد با همدیگر دوست‌اند. ولی اگر از هم فاصله‌ی احساسی بگیرند، ‏سر کوچک‌ترین چیزی اختلاف پیش می‌آید و اختلاف دو روستای نزدیک به هم یعنی خراب کردن مال و اموال همدیگر، ‏یعنی بزن‌بزن‌های تمام‌نشدنی، یعنی شروع یک بازی باخت-باخت سنگین...‏

ماشین بازی‌های محرمی برای دسته بردن به روستاهای اطراف یک‌جور قرص مسکن برای جلوگیری از بذر کینه و ‏نفرت بین روستاهای یک ناحیه هم بود.‏

برای من یک نکته‌ی جالب دیگر هم داشت. با مناظری از روستاهای اطراف آشنا شدم که دلم را غنج انداختند. مناظری ‏در شعاع کمتر از 5 کیلومتری زادگاه پدری‌ام که این همه سال ازشان غافل مانده بودم. مثلاً منظره‌ی عکس بالا...

بعد پیش خودم فکر کردم چرا خاورمیانه این جوری است؟ چرا پر از جنگ و خونریزی و لجبازی‌های ناتمام است؟ ‏یکی از دلایل اصلی‌اش شاید همین باشد: دسته‌های ایرانی و عراقی و عربستانی و اماراتی و افغانستانی و پاکستانی و لبنانی و ‏سوریه‌ای و... بین کشورها در حال حرکت نیستند. آدم‌ها از سرزمین‌های هم بازدید نمی‌کنند. به بهانه‌ی دین مشترکشان هم ‏که شده از مرزهای همدیگر عبور نمی‌کنند... به بهانه‌ی دین مشترکشان هم که شده ماشین بازی نمی‌کنند و جاده‌ها و ‏وضعیت کشورهای همسایه‌شان را تماشا نمی‌کنند... و چرا کشورهای اروپایی این‌قدر تروریسم و جنگ داخلی ندارند؟ ‏شنگن و راحتی عبور و مرور آدم‌ها بین مرز کشورها فقط یک امکان توریستی نیست. پیشگیری از درگیری‌ها و عقده‌ای ‏شدن آدم‌های یک سرزمین نسبت به سرزمین‌های دیگر هم هست...‏

  • پیمان ..

مدل والد، کودک، بالغش را اگر بخواهی این‌طوری بود:‏

شب بود. بالغ منطقی‌ام به من دستور داد که تا وقتی چراغ برای ماشین‌ها سبز است کنار درخت بایستم و صبر کنم. هم ‏احترام به قانون عبور و مرور و هم حفظ جانم از خطر برخورد ماشین‌ها به من. 120 ثانیه منتظر ایستادم و به رد شدن ‏ماشین‌ها زل زدم. کم‌کم سرعت رد شدن ماشین‌ها کم شد و بعضی‌ها نرسیده به چهارراه به حالت توقف درمی‌آمدند. نگاه ‏کردم دیدم چراغ برای ماشین‌ها زرد شده است و ثانیه‌ای بعد قرمز می‌شود. ‏

کودک درونم نق زد که برو دیگه. چی وایستادی؟ حالا حق توئه که رد شی. 120 ثانیه منتظر بودی کم بود؟ بدو برو. این ‏همه صبر کردی حالا نوبت توئه. چراغ برای اونا قرمز شده. تو می تونی رد شی. در همان حال که چراغ زرد شده بود یک کیا ‏سراتو را دیدم که تا چراغ قرمز 100 متر فاصله داشت. سرعتش 30 کیلومتر بر ساعت می‌زد. چراغ که قرمز شد دیدم کیا ‏سراتو از فاصله‌ی 50 متری سرعتش را زیاد کرد و صدای غرش موتور ماشینش بلند شد. بالغم محاسبه کرد که دور ‏موتورش الآن روی 6000 دور بر دقیقه است که این‌طوری صدای غرشش بلند شده و گفت که رد نشوم. خطرناک است. ‏چراغ قرمز شده ولی این ماشین نمی‌ایستد.‏

والدم در همان آن به فاصله‌ی صدم ثانیه صدایش بلند شد: طرف 100 میلیون پول ماشین داده، گه می خوره با این ‏سرعت چراغ قرمز می خواد رد کنه. آدمی رو که رفتارش به‌اندازه‌ی پولش نیست باید ادب کرد. بزن نابودش کن. این تخمه ‏سگو باید ادبش کرد.‏

بطری آب معدنی دستم بود. خالی شده بود. دنبال یک سطل آشغال بودم که از شرش راحت شوم و تا آن لحظه گیر ‏نیاورده بودم. صدای والد درونم خیلی بلند بود. کیاسراتو با سرعت خیلی بالایی به طرفم آمد (قشنگ 80-90 کیلومتر بر ‏ساعت سرعت داشت). و همین که به نزدیکی من رسید بطری آب معدنی خالی را عمود بر مسیر حرکتش پرتاب کردم به ‏سمتش. باید ادب می‌شد.‏

بطری آب معدنی خورد به در عقب و رکاب ماشین و بعد لاستیک عقب رفت رویش.‏

بیش از آنی که فکر می‌کردم صدا داد. انگار یک چیزی ترکیده و شکسته باشد. خب سرعت کیا سراتو خیلی بالا بود و ‏هر جسم توخالی‌ای بهش می‌خورد صدای بلندی می‌داد. ‏

اتفاق خوبی افتاد. طرف ترسید. با تمام قدرت یکهو زد روی ترمز و وسط چهارراه ایستاد. ماشین‌های سمت دیگر به ‏سمتش می‌آمدند. سریع چراغ‌های دنده‌عقبش روشن شدند و کشید عقب. والدم احساس پیروزی کرد: طرف غلط کرده بود ‏که می‌خواست با آن سرعت چراغ قرمز رد کند. کودکم خوشحال شد. هورا... نتوانست قانون را پیروزمندانه بشکند. به غلط ‏کردن افتاد. در همان آن بالغ و کودکم احساس خطر کردند. کودکم گفت فرار کن. اینجا ایران است. مردم برایشان ‏آهن‌پاره‌هایشان از جانشان بیشتر ارزش دارد. الآن طرف می‌افتد دنبال این‌که کی بود به ماشینم تجاوز کرد. درست است. او ‏به اعصاب و روان تو تجاوز کرد. اما تو هم به آهن‌پاره‌اش تجاوز کردی... فرار کن. بالغم اما گفت هیچ غیرطبیعی نباش. ‏خیلی ریلکس از حق عبورت از خیابان استفاده کن. ماشین او هم طوریش نشده. بطری آب معدنی خالی نرم است. صدایش ‏هم به خاطر رفتنش زیر لاستیک عقبش بود. به حرف بالغم گوش دادم و آرام از خیابان رد شدم.‏

بعد یک نگاه به عقب انداختم. طرف هنوز تقریباً وسط مانده بود و چراغ دنده‌عقبش هم روشن. خنده‌ام گرفت. ‏نفهمیده بود چه اتفاقی برایش افتاده. اصلاً من را ندیده بود که کنار درخت منتظر قرمز شدن چراغ ایستاده بودم. فقط ‏خواسته بود چراغ قرمز را با حداکثر شتابی که ممکن بود رد کند که یک چیزی از عقب ماشینش صدای وحشتناکی داده بود. ‏حتماً فکر می‌کرد که یک تکه‌ای از ماشینش سر گاز دادن بی محابایش ترکیده. ‏

کودکم راضی بود. ‏

اما والدم نق زد که تو آشغال را توی خیابان ریختی عملاً با این کارت. کارت درست نبود. ‏

بالغم هم نومیدم کرد: آدمی که این‌قدر احمق است با این کار تو ادب نمی‌شود. متأسفانه باز هم چراغ قرمز رد می‌کند! ‏کارت بیهوده بود.‏


  • پیمان ..

یک دوره‌ای در ‏edx‏ هست که 2 تا از اساتید دانشگاه کورنل آن را ارائه می‌کنند: تاریخ کاپیتالیسم در آمریکا.‏

دوره‌ی قشنگی است. تاریخ درس دادن آمریکایی‌ها هم مثل کتاب نوشتن و فیلم ساختنشان می‌ماند. همه‌چیز را ساده و ‏راحت می‌کنند. ساده، راحت و البته واضح. همین‌که بیانی از یک مسئله وجود داشته باشد خودش نصف راه‌حل است... ایرانی ‏جماعت پیوسته در کار پاک کردن هر نوع بیانی از مسائل است.‏

چه بخواهیم چه نخواهیم کاپیتالیسم اساس زندگی جهان امروز است. چه بخواهیم چه نخواهیم ملتی که اقتصاد ‏درست‌ودرمان نداشته باشد دین و اخلاق هم نخواهد داشت. این‌که منظور از کاپیتالیسم دقیقاً چی است، سؤال مناقشه ‏برانگیزی است. خود اساتید این دوره‌ی ‏Edx‏ هم در همان درس‌های اول به این اشاره می‌کنند و البته سریع هم از آن ‏می‌گذرند. چون که کارشان تاریخ است و بررسی تغییر تحولات و به دست آوردن الگوهای تکرارشونده و روندها.‏

کاپیتالیسم از منظر آدام اسمیت بازار آزاد است و از منظر مارکس یک سیستم واقعی حقوق و دستمزد برای نیروی کار ‏و از منظر جوزف شومپیتر اجازه دادن به کارآفرین‌ها برای نوآوری‌های مخرب... ورای همه‌ی تعریف‌ها،‌ اساس کاپیتالیسم ‏بر تغییر است. به قول بعضی چپ‌ها ناف کاپیتالیسم را با بحران بریده‌اند و بحران هم یعنی تغییرات پیوسته...‏

اما کاپیتالیسم از منظر مورخ‌ها نقطه شکست جهان مالتوسینی است.‏

توماس مالتوس یک کشیشی بود که حوالی سال‌های 1700 به تفکر مشغول بود و کتاب می‌نوشت. او در باب مسائل ‏اقتصادی هم فکر می‌کرد. یکی از نظریات اقتصادی جالبش در مورد پیشرفت بشریت و محدودیت‌های رشد جمعیت است. ‏می‌گفت که بشر میل زیادی به تولید مثل دارد. در حقیقت الگوی رشد جمعیت آدم‌ها تصاعد هندسی است. اما می‌گفت ‏آدمیزاد احمق است. چون در زمینه‌ی تأمین غذای خودش و رسیدگی به وضعت سلامت و صلح و جنگ نکردن به‌صورت ‏تصاعد حسابی رشد می‌کند. جمعیت هندسی زیاد می‌شود، اما منابع غذایی حسابی. در نتیجه بعد از هر افزایش جمعیت یک ‏رکود به وقوع می‌پیوندد و جمعیت زیادی می‌میرد و همیشه رشد بشریت محدود است. ‏

اصل و اساس حرفش این بود که بشریت عرضه ی پیشرفت اقتصادی ندارد و همیشه وضعیتش تقریباً ثابت است.‏

حرف او تا حوالی قرن 18 کاملاً درست بود. از نظر اقتصادی جهان طی قرن‌ها تغییر چندانی نداشت. حدود 10،000 ‏سال بود که بشر کشاورزی را اختراع کرده بود. یعنی حدود 100 قرن بشر توانایی تأمین خوراک را پید کرده بود. ولی ‏سرعت تولید غذایش به‌اندازه‌ی سرعت تولید مثل و افزایش جمعیتش نبود. هی جمعیتش زیاد می‌شد و بعد گرسنگی فشار ‏می‌آورد و جمعیتش کم می‌شد و نوسان و در جا زدن...‏

به این دوره از تاریخ دوره‌ی مالتوسینی می‌گویند... دوره‌ای که جهان تغییر اقتصادی چندانی را طی چند صد سال تجربه ‏نکرد.‏

نمودارهای سرانه ی تولید ناخالص داخلی کشورهای مختلف جهان از 2000 سال پیش هم همین نکته را بیان می‌کنند.‏

وضعیت اقتصادی جهان در 2000 سال پیش (سال 1 میلاد مسیح).‏

‏1500 سال بعد هم از نظر اقتصادی همانی بود که بود:

در سال 1700 میلادی نواحی شمالی اروپا از نظر اقتصادی شروع به بهبود کرد... و این همان دوره‌ای است که کاپیتالیسم ‏در جهان سر بر آورد. البته اساتید دانشگاه کرنل روند پیدایش کاپیتالیسم و رشد تجارت جهانی را از سال های جنگ های صلیبی و سال های 1200 به بعد که اروپایی ها از مسلمانان حسابداری بدهکار بستانکاری و کاربرد صفر را یاد گرفتند ریشه یابی می کنند. ایتالیای 1700 از همه کشورهای جهان اوضاع اقتصادی بهتری دارد. آن هم به خاطر نوآوری های مالی ایتالیایی ها است. 

در سال 1820... نظریات اقتصاد کاپیتالیستی عملیاتی شدند. انقلاب صنعتی به وقوع پیوست و آمریکای شمالی و اروپا ‏وضعیت اقتصادی‌شان روزبه‌روز بهتر شد.:

در سال 1913، قبل از جنگ جهانی اول، جهان به‌طورکلی وضعیت اقتصادی خیلی بهتری را تجربه می‌کند. کشورهای ‏جهان به هم وابسته شده‌اند:

بعد از دو جنگ جهانی در سال 1960 همچنان جهان روبه‌پیشرفت و ترقی است. نظریه مالتوس که جنگ یکی از عوامل ‏محدودکننده‌ی بشری است عملاً باطل شده است. کاپیتالیسم کاری کرده است که دیگر جنگ هم جلوی پیشرفت بشریت ‏در زمینه‌ی اقتصادی را نمی‌گیرد.‏

در قرن بیست و یکم مردمان جهان پیوسته در حال افزایش جمعیت‌اند و هیچ کمبودی در خوردوخوراک ندارند و سطح ‏رفاهشان فراتر از آن چیزی است که اجدادشان می‌توانستند رؤیا کنند...‏

ولی خودمانیم. زندگی در جهان مالتوسینی هم عالم دیگری داشته است. جهان کاپیتالیستی یعنی جهان تغییر پیوسته. تا ‏تو بیایی فکر کنی و دو دو تا چهار تا کنی و بسنجی همه چیز تغییر کرده... تغییر... تغییر...تغییر... جهان مالتوسینی قبل از ‏قرن 17 تغییر چندانی نداشته. همیشه می‌شد ایستاد و به جهان و بشریت نگاه کرد و همه چیز را مثل یک قاب نقاشی از ‏جلوی چشم گذراند و لذت برد. شاید هم کسل‌کننده بود. نمی‌دانم...‏


منبع نمودارها: ‏https://ourworldindata.org‏/‏


  • پیمان ..

حوادث

۲۳
شهریور

همیشه با رفتن آدم‌ها حوادثی هم رخ می‌دهند.  حوادثی که خیلی وقت‌ها دیده نمی‌شوند. حوادثی که خیلی وقت‌ها هم با ‏تأخیر اتفاق می‌افتند. ‏

فلافل فروشی بی‌نام‌ونشان انتهای خیابان جشنواره خیلی بی‌سروصدا یکی از مشتریانش را از دست می‌دهد. در ساعت 12 ‏نیمه‌شبی تابستانی آن فلافل فروشی برای آخرین بار در آن روز  فر کوچک پیتزایش را روشن می‌کند و اصلاً نخواهد دانست ‏که آخرین مشتری شبش، دیگر طعم پیتزاهای او را نخواهد چشید.‏

صندلی‌های ماشینی قدیمی خوشحال از نشستن 5 نفر کنار هم در فضای درون ماشین و گپ و گفت های شان، خبر نخواهند ‏داشت که یکی از آن 5 نفر دیگر آن صندلی‌ها را تجربه نخواهد کرد.‏

هوای شهر و به‌خصوص لوپ سیگاری‌های دانشگاه دیگر طعم نفس‌های سیگاری یک نفر را نخواهند چشید . ‏

ارز مسافرتی برای تمام شهروندان ایرانی به‌جز

‏ آن‌هایی که می‌روند کربلا قطع می‌شود و...‏

آخر شب خیلی آرام رساندیمش دم خانه‌شان. ازش شیک و مجلسی خداحافظی کردیم. شب خوبی بود. بعد از مدت‌ها ‏دورهم جمع شدیم. یک تآتر نگاه کردیم. صادق را تا میدان آزادی رساندیم. دور میدان آزادی چرخیدیم. هیچ قصدی ‏نداشتیم. هیچ برنامه‌ی دراماتیکی در نظر نبود. حتی وقتی دور میدان هم چرخیدیم هیچ معنای نمادینی وجود نداشت. ولی ‏خب... حالا که دارم می‌نویسم به نظرم میدان آزادی در آخرین شب با هم بودنمان نمادین شده. او داشت آزاد می‌شد. شاید ‏هم داشت آزادی‌اش را از دست می‌داد. آزاد می‌شد. چون می‌توانست از تمام قیدوبندها و اماواگرها رها شود و دل ببندد به ‏فقط تلاش کردن خودش. خاکی دیگر،‌ قوانینی دیگر،‌ آدم‌هایی دیگر، مستقل شدن، مرد شدن... شاید هم داشت آزادی‌اش را ‏از دست می‌داد. دور شدن از خانه و کاشانه،‌ کار کردن، از دست دادن تمام‌وقت‌های بیهوده‌ای که در دانشگاه سپری می‌کرد... ‏

نزدیک‌های خانه‌شان از دانیال نالید که خیلی دوست داشت ببیندش. ولی نیامد. خودش را،‌ گذشته‌اش را گم‌وگور کرده و ‏حاضر نیست حتی برای آخرین بار کسی از گذشته‌اش را ببیند. وقتی از هم جدا شدیم حمید گفت تهمینه دوست داشت او را ‏ببیند. گفتم دست نخواهد داد. بعدش به این فکر کردم که این ویژگی روابط انسانی را کجای دلم بگذارم؟

پسری در شرف رفتن. حسرت دیدن دوستی قدیمی، بی‌خبر از این‌که دیدن خودش هم حسرت کسی دیگر است. شاید این ‏قصه‌ی زنجیره‌ی روابط انسانی است. انگار همیشه آدم‌ها باید به یک نفر دیگر نگاه کنند،‌ کسی که به آن‌ها نگاه نمی‌کند و ‏این تسلسل در آدم‌هاست که آن‌ها را مثل یک زنجیر کنار هم نگه‌داشته. ‏

لحظه‌های پشیمانی هم بود. ‏

‏- اگر در ایران نوشیدن و رقصیدن آزاد بود و این‌قدر پارتی‌بازی و همه‌چیز دست ژن‌های خوب نبود می‌ماندم ها... هیچ جای ‏دنیا مثل اینجا نیست. حال می دادها... ولی بی‌خیال. دیگه دارم می رم. برم زور بزنم ببینم اون جا چه کخی می شم.‏

‏- رفتن مثل یه خون تازه ست. می ری اون جا و خون تازه‌ای با گلبول‌های قرمزتر و با اکسیژن بیشتر تو رگ هات پمپاژ می ‏شه. یه نیروی تازه پیدا می‌کنی. سعی می‌کنی. زور می‌زنی. از کرختی درمیای. با تمام وجودت شروع به دویدن می‌کنی و ‏دویدن یعنی زندگی کردن... خون تازه‌ی رفتن یه چیز دیگه ست...‏

این را محمد بهم گفت. 10 روز بعد از رفتن فرزان. ‏

دیدن بعضی آدم‌ها حادثه است. دیدن بعضی آدم‌ها بعد از رفتن کسی دیگر حادثه است. آدم‌هایی که یادت بیاورند درجا ‏زدن یعنی چی. رفیقی که چندین سال بشناسدت و ماسک‌های مختلف تو را دیده باشد و بداند که فلان جا کدام ماسکت را ‏به‌صورت زده‌ای و بهمان جا کدام ماسک را و درک کند که چه قدر ماسک به‌صورت زدن خسته‌کننده است و در این بوم و ‏برای ادامه‌ی نفس کشیدن لازم و ضروری...‏

شام نخوردیم. ایده‌ای برای شام نداشتیم. پیتزا و ساندویچ و این مزخرفات؟ رها کنیم. دهن معده من صاف شده با این آت و ‏آشغال ها. رستوران و این حرف‌ها؟ محمد،‌ من آس و پاس تر ازین حرف‌هام. نه که خسیس باشم، نه... دخل و خرج ‏نمی‌خواند... بیا نان سنگک داغ بگیریم با الویه به رگ بزنیم. باشه... رفتیم نشستیم توی پارک و نان و الویه خوردیم و از 13 ‏سال رفاقتمان حرف زدیم و راستش ته تهش دلم گرفت که توی این شهر هیچ پاتوقی ندارم. هیچ ساندویچی یا قهوه‌خانه‌ای ‏من را مشتری خودش نکرده. هیچ پاتوقی نیست که برای یک پیاله لب را تر کردن بارها سراغش رفته باشم و رفیقم را ‏مهمان خودش بداند... این‌جوری، رفتن راحت‌تر باشد شاید... شاید هم نه... عادت به غریبگی باشد شاید...‏

  • پیمان ..

که چی...

۱۰
شهریور

آقا سبحانی شاگرد اول دوره‌ی لیسانس ما بود. از همان روز اول معلوم بود که شاگرد اول است. جدی و کوشا بود. سر ‏کلاس‌های ریاضی 1 دکتر حشمتی توی تالار شهید رجب‌بیگی تروتمیز جزوه می‌نوشت. رها نمی‌کرد. شوخی نمی‌گرفت و با ‏همان فرمان رفت و شاگرد اول شد و بدون کنکور وارد ارشد شد و بعد هم زد تو گوش دکترا... البته برای من به‌شخصه ‏بیش از شاگرد اول بودن دو ویژگی دیگرش توی ذهنم پررنگ است: اخلاقش و تعصبش به ایران. ‏

توی لیسانس بچه خرخوان داشتیم که برای رنک دانشکده شدن می‌رفت زیرآب بچه‌ها را توی کلاسی که خودش برنداشته ‏بود می‌زد تا استاد آن درس نمره‌های پایین‌تری بدهد و او از یک کلاس دیگر نمره‌های بالاتری بگیرد. تا در مجموع بتواند ‏معدلش را بالاتر بکشد... بچه خرخوان‌هایی داشتیم که حال آدم را به هم می‌زدند. ولی آقا سبحانی از آن هاش نبود. مرد و ‏مردانه درس می‌خواند.‏

آقا سبحانی عجیب دانشگاه تهرانی است. از همان اول دانشگاه تهران ماند،‌ ارشد را هم دانشگاه تهران ماند و دکترا را هم. ‏نرخ خروج از ایران دانشگاه تهرانی‌ها نسبت به شریفی‌ها خیلی پایین‌تر است. ماه رمضان امسال که افطاری دور هم جمع ‏شده بودیم، حساب کتاب کردیم دیدیم 50 درصد از هم‌کلاسی‌هایمان در سال‌های لیسانس الآن دیگر ایران نیستند. آقا ‏سبحانی از آن‌هاست که هر کس اندیشه‌ی رفتن دارد می‌نشیند ساعت‌ها با او صحبت می‌کند و تا دلیل رفتنش منطقی نباشد ‏قانع نمی‌شود...‏

قصه چی است؟ قصه فیلم کوتاهی است که آقا سبحانی برایم فرستاده. یک فیلم کوتاه 4دقیقه‌ای. مصاحبه‌ای با دانشجوهای ‏اول و آخر خط. کسانی که آمده‌اند همایش آشنایی با رشته‌های دانشگاه شریف. نوگل و نوشکفته‌اند. رتبه‌های کنکورشان ‏خوشگل و مناسب برای در و دیوار مدرسه و بروشورهای تبلیغاتی است و دانشجوهایی که سال آخری‌اند،‌ یا آخر لیسانس، ‏یا آخر فوق‌لیسانس یا دانشجوی دکترا. تفاوت حرف‌ها و صحبت‌هایشان. ‏

تصورات خنده‌دار ترم صفری ها‌ که 99 درصد شریفی‌ها درس خوانند و 80 درصدشان بعد از دانشگاه موفق می‌شوند و ‏حرف‌های آخر خطی‌ها: دلم می‌سوزد برای این نوشکفته ها که با روزی 12ساعت درس خواندن دارند وارد دانشگاه ‏می‌شوند و چه تصوراتی که برای خودشان ساخته‌اند. این‌که وقتی وارد شدند چنان حیف می‌شوند و چنان ویران می‌شوند که ‏خودشان هم فکر نمی‌کنند. (البته آقا سبحانی یک‌چیزی بگویم: درصد حماقت در شریفی‌ها بیش از تهرانی‌هاست. من ارشد ‏آنجا بودم. ولی چون تغییر رشته داده بودم مجبور شدم 16 واحد با لیسانسه‌ها دم خور باشم... یک عده‌ای‌شان تا آخرش ‏هم نمی‌فهمند چه قدر سگ‌دو زدن‌هایشان پوچ است!) حرف‌های آن دانشگاه دکترا در مورد یک «که چی؟» بزرگ... که چی ‏بشود؟


 

نظر من در مورد این فیلم چیست؟

سؤال سختی است.‏

تصورات ترم صفری ها که احمقانه است. ولی راستش من شبیه آن آخر خطی‌ها هم نیستم. چون اصلاً به آخر خط نرسیدم. ‏زود واگنم را عوض کردم. لیسانسم مکانیک بود و فوق‌لیسانس سیستم‌های اقتصادی اجتماعی. کارم برنامه‌ریزی تولید بود، ‏بعد شد کارشناس بیمه‌های مهندسی و بعد طرح و توسعه و حالا هم خیر سرم تولید محتوا... کلاً تبدیل شده‌ام به آدمی که در ‏حال تعویض واگنش است و مثل بچه‌ی آدم نمی‌تواند یک جا بماند و ادامه بدهد... البته اگر قرار به کی چی گفتن باشد که از ‏همه‌شان بیشتر باید بگویم که چی؟ چه زمان‌هایی همچه جمله‌ای به کله‌ام می‌زند؟ آخرین بارش 6ماه پیش بود که به‌طور ‏خیلی موقتی کارمند شده بودم. همکارم هم سن خودم بودم. پیام نور خوانده بود. کودن بود. سرگرمی‌هایش آن‌قدر احمقانه ‏بودند که نمی‌توانستم به رخش نکشم که چه قدر احمق است. ولی آن احمق حقوقش 2 برابر من بود... من نمی‌توانستم با او ‏رقابت کنم... با همه‌ی دبدبه و کبکبه و تیز بودنم به درد بخور نبودم... این همه درس خواندم و جای درست و درمان هم ‏خواندم... که چی؟!‏

بعد از ترم 4 بود که فهمیدم گند زده‌ام به معدلم رفته. زور زدم با از خط بیرون زدن‌ها جبران کنم. زور زدم چیزهایی یاد ‏بگیرم. چیزهایی غیر از مهندسی مکانیک. کمی شاید سیاست. مقدار زیادی داستان و رمان خواندن. مثلاً نوشتن. البته حالا که ‏نگاه می‌کنم می‌بینم همان زور زدن‌هایم هم بیهوده بوده. من یادگرفتن بلد نبودم. گیج و گول بودم. نه مهندسی مکانیک یاد ‏گرفتم. نه مهارت‌هایی خارج از خط...‏

یک چیزی هست... دو تا اشتباه کردم. دو تا اشتباهی که شاید تمام گند زدن‌هایم زیر سر همین‌ها باشد. یعنی شاید بهتر ‏است بگویم دو تا اشتباه نکردم. ‏

آدم هر چه جوان‌تر است باید بیشتر اشتباه کند. ‏

اشتباه بزرگ‌تر زندگی من این بوده که سعی کرده‌ام کم ‌اشتباه کنم. ‏

اشتباه اول: سربه‌زیر بودم و عاشق نشدم. 20 سالگی سنی است که حتی اگر عاشق هم نشوی باید ادای عاشق شدن را ‏دربیاوری. ‏

اشتباه دوم: من که دیده بودم معدلم افتضاح است. چرا زور می‌زدم بعد از ترم 4 آن را بهبود بدهم؟ معدل‌های 17 به بالای ‏ترم‌های 6 و 7و 8 به هیچ دردی نمی‌خوردند. باید می‌رفتم کار می‌کردم. باید می‌رفتم مجانی هر جهنم‌دره‌ای شده‌ کار ‏می‌کردم و در محیط کار قرار می‌گرفتم... ‏

چند تا چیز هست... ‏

من دیگر دانشجو نیستم. به دکترا نرسیدم. نتوانستم خودم را قانع کنم که مسیر دیگران را بروم. دکترا خواندن دیگر مسیر ‏دیگران رفتن است. مخصوصاً این‌که مصاحبه دارد و باید در فوق‌لیسانس و لیسانست بچه‌ی درسخوانی بوده باشی. من آدم ‏پاره‌پاره‌ای هستم. راستش از پاره‌پاره بودن هم خسته شده‌ام. ولی به خودم که نگاه می‌کنم باید پاره‌پاره‌تر بشوم...  هنوز به ‏آن چیزهایی که آرامم کند نرسیده‌ام. باید پاره‌پاره‌تر شوم و البته روند پاره‌پاره شدنم کند شده است و از این شاکی‌ام!‏

چیزی که هست این است که من هنوز هم از یادگرفتن، از خواندن لذت می‌برم... باورت نمی‌شود وقتی توی کورسرا و ‏edx‏ ‏می‌گردم،‌ وقتی به یک دوره‌ی ‏solar engineering‏ که برمی‌خورم چه قدر هیجان‌زده می‌شوم. من از مهندسی مکانیک دور ‏شده‌ام. بعید می‌دانم هم که دیگر بتوانم از مهندسی مکانیک پولی به جیب بزنم. ولی هنوز هم درس‌هایش من را به شوق ‏می‌اندازند. هنوز هم شوق یادگرفتن در من وجود دارد...می‌خواهم بگویم امثال ماهایی که دانشگاه‌های پدر و مادر دار ‏درس‌خوانده‌ایم،‌ شاید با نگاه کردن به محیط بیرون از دانشگاه و مقایسه کردن‌ها ناراحت و نومید شویم. یک که چی بزرگ ‏در ذهنمان شکل می‌گیرد. به انتهای پوچی می‌رسیم. ولی یک شادمانی کوچک در وجودمان هست که به نظرم باید مثل گل ‏سرخ سیاره‌مان ازش مواظبت کنیم و آبش بدهیم: لذت یاد گرفتن...‏

این گل کوچک همان چیزی است که ته ته ماجرا احساس پوچی و بی‌نتیجه و عقیم بودن را از یاد آدم می‌برد... و راستش ‏هرکسی که از این گل‌های کوچک دارد به نظرم بهترین راه فرار از آن «که چی» لعنتی را دارد....‏

و یک چیز دیگر... ته ماجرا باید به نظرت چه چیزی باقی بماند؟ فرمول‌ها و تسلط به چم‌وخم و نکته‌های درسی؟ خلاقیتِ به ‏کار بردن آن همه دانش در راستای یک کار و شغل برای این جامعه؟ پول و پله‌ی درست‌وحسابی؟ ممم... نه، به نظرم ته ته ‏ماجرا یک چیزی باقی می‌ماند برای آدم به اسم سرمایه‌های انسانی. می‌دانی؟ شریف و تهران و فلان و بیسار به امکانات و ‏اساتیدشان نیست که اسم درکرده‌اند. به خاطر دانشجوها و میزان هوش و خلاقیت آن‌هاست که دانشگاه پدرمادردار ‏شده‌اند... آدم هر چه قدر از سال‌های تحصیل اجباری دور می‌شود می‌بیند تعداد آدم‌های دوروبرش دارند کم و کمتر ‏می‌شوند. آدم‌هایی که بشود باهاشان خارج از چهارچوب‌ها حرف زد،‌ درد دل گفت، چیزهای دور از ذهن ازشان یاد گرفت... ‏این جور وقت‌ها چاره‌ای نمی‌ماند جز رجوع به آدم‌های گذشته... همان رفقای قدیمی. همان چیزی که من اسمش را می‌گذارم ‏سرمایه‌های انسانی... راستش اگر این‌جوری نگاه کنی می‌بینی ته تهش این سرمایه‌های انسانی از رفقای آن سال‌ها خیلی ‏باارزش‌اند...‏

نمی‌دانم. خیلی در و بی‌در گفتم. بی ساختار گفتم... شاید هم چرند گفته‌ام. نمی‌دانم...‏

 
  • پیمان ..

آب‌نبات‌ها

۰۷
شهریور

هنوز هم پرچم کوچولوهای روی داشبورد هستند. پرچم قزاقستان شل شده است. اما بقیه هنوز پابرجایند. با همان ترتیبی ‏که دوست داشتم: آلمان و روسیه، ژاپن و کره‌ی جنوبی، آمریکا و کانادا، انگلستان و فرانسه. مثل چی ازشان مواظبت کردم. ‏نگذاشتم کنده شوند. نگذاشتم کسی دستشان بزند. حتی بابام که مخالف درجه‌ی یک این‌جور بازی‌ها بود. هر بار هم که ‏سوار می‌شوم از اول تا آخر دوباره پرچم‌ها را محکم به داشبورد فشار می‌دهم که شل نشوند،‌ خاک نرود زیر چسبشان. حالا ‏دورتر و فانتزی تر شده‌اند... ‏

پرچم‌ها یادگار همان روزی‌اند که تو صاحب آن دوربین صورتی چاپ در جا شدی. کاغذ رنگی‌های سبز دور ورق چسبانکی ‏پرچم‌ها هنوز هم جایشان در طبقه‌ی دوم کتابخانه است. بدون پاره شدن. ‏

الآن نمی‌دانم با دوربین صورتی کاری هم می‌کنی یا نه. امسال عید، دیدوبازدیدهای خانواده‌ات را رنگی کرد و عکس‌های ‏کوچک پر از جمعیتش می‌رفت در جیب‌های مهربانی تا بشود یادگاری از لحظه‌های پرمعنای با هم بودن یک جمع. من هنوز ‏هم توی کیفم عکسمان را دارم. زیر کارت گواهینامه‌ام است. هر بار که در خیابان‌های خلوت این شهر راه می‌روم، احساس ‏خطر می‌کنم. فکر می‌کنم الآن کسی می‌آید و خفتم می‌کند. چاقوی بزرگش را درمی‌آورد و ازم طلب کیف پول و موبایلم را ‏می‌کند. هیچ‌کدام ارزشی ندارند. نه توی کیف پولم، نه توی کارت‌های بانکی‌ام هیچ‌چیزی نیست که ضرری بزرگ برایم ‏باشد. موبایلم هم به مفت نمی‌ارزد. فقط فکر از دست دادن عکس کوچکمان (یادگار آخرین دیدارمان) است که من را از هر ‏چه دله دزد این شهر است متنفر می‌کند، به مرز جنون می‌کشد. ‏

هنوز هم تابلوی قاب خاتم و پرنده‌های مسی به دیوار خانه‌مان هست. ‏

بسته‌ی آخرین هدیه هم هست. شعر جعبه‌ی جواهر اِبی هم هست. ابی این شعر را با سوز نمی‌خواند. انگار دردناکی ‏شعرش را درنیافته. ولی خب... شعرها و ترانه‌ها روایت مشترک‌اند و وقتی ترانه‌ای «هم روایت» زندگی‌ات می‌شود...‏

و آب‌نبات‌های کاوندیش اند هاروی... 3-4 تای شان مانده. رو به اتمام هستند. جایشان دیگر توی کشوی آرزوها نیست. ‏کنار دستم، کنار این کاغذها می‌گذارم. کنار یادداشت‌های کارهای امروز، یادداشت‌های ایده‌های امروز، یادداشت‌های ‏لغت‌های امروز، روی دفتر نخودی... آخرین صفحه‌ی دفتر نخودی هم از روزنوشت‌هایم پر شد... رمق رفتن سراغ دفتر ‏جدید را ندارم. توی کشوی آرزوها خیلی وقت است که چیزی اضافه نکرده‌ام. ‏

زندگی‌ام سیاه‌وسفید شده است. گفتی نگرانم نیستی. لجم می‌گرفت که می‌گفتی نگرانم نیستی. لجم می‌گرفت که می‌گفتی ‏تو کار خودت را انجام می‌دهی و من هم واقعاً فقط کارم را انجام می‌دادم. لجم می‌گرفت که ویران شدن بلد نبودم... ‏

دیزلم. سربالایی و سرپایینی نمی‌شناسم. اول صبح و آخر شب ندارم. به همان یکنواختی، با همان دور پایین بدون هیجان و ‏شتاب گرفتن ادامه می‌دهم و نمی‌دانم به کجا و چگونه... فقط لحظه‌هایی که به خودم می‌آیم، به خودم فکر می‌کنم می‌بینم ‏نیستی، می‌بینم مجموعه‌ای از نقاشی‌های سیاه‌وسفیدم که آبرنگ و مداد رنگی‌های تو می‌توانستند قشنگش کنند.‏

من کم بودم. دیشب که تآتر خداحافظ را می‌دیدم وسط نمایش به کم بودن خودم یقین پیدا کردم. ‏

آدمی که ویران شدن بلد نیست کم است.‏

حمید می‌گفت انتظار داشتم بروی وسط صحنه معضل نمایش را حل‌وفصل کنی. حل‌وفصل ناپذیر بود. من اگر اهل حل‌وفصل ‏بودم برای خودم را حل‌وفصل می‌کردم. برلین را هم ندیدی. من از برلین بود که به خداحافظ رسیدم.‏

برلین قصه‌ی دعوا و قهر یک زن و شوهر بود. مرد استاد فلسفه بود. باید می‌رفت صداوسیما. باید کتش را می‌پوشید تا در یک ‏برنامه‌ی تلویزیونی حاضر شود. کتش توی اتاق بود و زن قهر کرده بود و در اتاق را قفل کرده بود و باز نمی‌کرد. علت دعوا ‏چه بود؟ مرد شب قبلش خواب‌دیده بود که با زنی دیگر مشغول هم‌آغوشی است و جنب شده بود. بعد صبح آن خواب ‏افتضاح را برای زنش تعریف کرده بود... بر این باور بود که زن و شوهر نباید چیزی را از هم پنهان کنند و حالا به یک ‏بن‌بست رسیده بودند. مرد هر کاری می‌کرد زن قانع نمی‌شد که در اتاق را باز کند.‏

تماشاگران می‌آمدند و جای شخصیت‌های نمایش راه‌کارهایشان برای خروج از بن‌بست را اجرا می‌کردند...‏

خداحافظ هم همچه قصه‌ای بود. با سؤال اول کارگردان شروع می‌شد که به نظر شما زن‌ها از چه چیزهایی در رفتار مردها ‏می‌رنجند؟

من هم می‌دانستم: بی‌توجهی‌های ریز، نگفتن‌های کوچک.‏

البته که فقط می‌دانستم. همین و بس. راه‌حل خروج از بحران آن زن و شوهر چه بود؟ سکوت نبود. هر چه بود سکوت ‏نبود...‏

خداحافظ یک گیم تئوری بود. هیچ وقت نشد که برایت از گیم تئوری حرف بزنم. از مدل‌های ساده ولی به‌شدت کاربردی ‏گیم تئوری. راستش را بگویم؟ خودم هم گیم تئوری و مدل‌هایش را خوب یاد نگرفتم. من فقط همان مدل‌های ساده‌ی دو ‏زندانی را یاد گرفتم. بقیه را در لحظه‌ی خواندن و تماشا کردن فیلم‌ها بلد شده بودم. ولی تا یک چیز جالب را به کسی یاد ‏ندهی خودت یادش نمی‌گیری... نبودی که یادت بدهم. خودم هم یاد نگرفتم... ‏

زن و شوهر داستان خداحافظ چهار تا راه‌حل پیش رو داشتند: یا هر دو کوتاه بیایند. هر دو یک امتیاز منفی بگیرند و با کوتاه ‏آمدن دوطرفه منفی‌هایشان در هم ضرب شود و تبدیل شود به مثبت. که چون در نگاه اول هر دو در حال از دست دادن ‏امتیاز بودند عمراً کوتاه بیایند. ‏

یا یکی کوتاه بیاید و آن‌یکی سر حرفش بایستد. در این صورت آنی که کوتاه می‌آید امتیاز منفی می‌گیرد و آن یکی امتیاز ‏مثبت که در نگاه اول قابل پذیرش نیست و احساس غبن با خودش دارد.‏

یا این‌که هیچ‌کدام کوتاه نیایند و در نگاه اول هیچ امتیازی از دست ندهند، اما در پایان بازی بیشترین امتیاز ممکن را از دست ‏می‌دهند... و همین است دعواهای زن و مرد...‏

هفته‌ی پیش حوض جلوی تالار مولوی هم جولانگاه خیال‌های من بود. نبودی. بودی. درست روبه روی همان نیمکتی نشسته ‏بودم که آن روز نشسته بودیم. همان نیم ساعتی که بعدش باید می‌رفتی ساختمان مرکزی دانشگاه تهران و برای ‏پایان‌نامه‌ات هزار کار باقی مانده بود و اضطراب داشتی. ‏

من کم بودم...‏

تابش نور خورشید زمستان و تابش نور خورشید در ماه آخر تابستان عظمت و زیبایی بدون شک است. خورشید غروب ‏تابستان به حوض می‌تابید. حوض از آب پر بود. دو ماهی قرمز دور هم می‌چرخیدند و دور حوض می‌چرخیدند. ماهی قرمز ‏تنهایی هم بود که فقط دور خودش می‌چرخید. آن‌طرف درختی بود که دوشاخه شده بود و هر شاخه خودش به 5 شاخه ‏تبدیل‌شده بود. مثل دو دست یک آدم بود. آدمی که انگشت‌هایش را به طرف آسمان باز کرده باشد...‏

هفته‌ی پیش هم «فالو می» را دیدم. ‏

و نبودنت بیشتر اذیتم کرد. سکوتت نه،‌ نبودنت.‏

که اگر بودی همان کاری را می‌کردم که در نمایش «فالو می» دیدم. همان شخصیتی می‌شدم که در «فالو می» تکانم داد. به ‏همان نزدیکی و دوری... به همان کیفیت خواستن و دنبال کردن...‏

راستش هنوز هم نمی‌دانم و مطمئن نیستم که از کجای وجودم ضربه خورده‌ام و این کورم کرده، کرم کرده،‌ لالم کرده.‏


  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۰۳
  • ۴۹۲ نمایش
  • پیمان ..

‏1-‏ اولین باری که فرآیند یادگیری برایم خیلی برجسته شد احتمالاً سال کنکور لیسانس بود. سال تحصیلی 86-87. ‏دبیرستان دکتر شریعتی تهران‌پارس بهترین مدرسه‌ی دولتی نزدیک به خانه‌ی ما بود. گزینه‌ی دیگری حوالی ‏منطقه‌ی ما وجود نداشت. تنها جایی که می‌فهمیدم مدارسی بهتر در سطح تهران وجود دارند، کتاب‌های نمونه سؤال ‏امتحانی نشر گل‌واژه بود. بعدها که وارد دانشگاه شدم و هم شاگردی بچه‌هایی شدم که اسم مدرسه‌هایشان را ‏توی کتاب‌های گل‌واژه خوانده بودم تازه فهمیدم که برای بعضی‌ها چه قدر مدرسه و دبیرستان مهم بوده. ‏

دبیرستان دکتر شریعتی و مدیریت سید رضا خاتمی داستان مفصل دیگری است. تنها بدی شریعتی این بود که ‏پیش‌دانشگاهی نداشت. همه‌مان دیپلم را گرفتیم و بعد هر کس به سمتی رفت. خیلی‌ها رفتند سراغ ‏غیرانتفاعی‌های مختلفی که آن دور و بر بودند. غیرانتفاعی‌هایی که یک خانه‌ی 100متری-200 متری را برداشته ‏بودند کرده بودند مدرسه. این روزها آن غیرانتفاعی‌ها تبدیل شده‌اند به دانشگاه‌های مختلف و توی هر ‏کوچه‌پس‌کوچه‌ای هستند. ‏

من اما نرفتم. گشتم دنبال یک مدرسه‌ی پیش‌دانشگاهی دولتی و یافتمش: مدرسه‌ی شهید رجایی میدان امامت. از ‏خانه‌مان دور بود. ولی خوب بود. چون مدرسه‌ای دولتی بود احساسات چپ‌گرایانه‌ی من را به غلیان می‌آورد و ‏دوست داشتم در همان مدرسه از تمام هم‌کلاسی‌های دوران دبیرستان شریعتی که به مدارس غیرانتفاعی رفته ‏بودند رتبه‌ی بهتری داشته باشم!‏

اما استراتژی طول سالم این نبود. بعد از 2-3 تا آزمون آزمایشی فهمیدم که مقایسه‌ی رتبه‌های آزمون ‏آزمایشی‌ها با دیگران بلاهت محض است. اصلاً سمت قلم چی نرفتم. چون بقیه همه آزمون قلم چی می‌دادند. رفتم ‏گزینه‌ی دو که تعداد شرکت‌کنندگانش یک‌بیستم قلم چی هم نمی‌شد. برایم اما مهم نبود. مهم این بود که در هر ‏آزمون نسبت به آزمون قبلی درصد درس‌هایم بهتر شود. حتی با رتبه هم کار نداشتم. فقط و فقط با خودم کار ‏داشتم. به درصدهای خودم کار داشتم...‏

یک نکته‌ی دیگر هم بود: حوصله‌ی کلاس را نداشتم. یعنی حوصله‌ی کلاس را داشتم. اما فقط به‌عنوان یک ‏انگیزه‌ی شروع. به‌عنوان جرقه و خوبی یک مدرسه‌ی دولتی همین بود. معلم‌ها فقط می‌رسیدند درس‌های ‏پیش‌دانشگاهی را بدهند و خبری از اضافه جات مدارس غیرانتفاعی نبود. من نکته را می‌گرفتم و خراب می‌شدم ‏روی کتاب کنکورها و تا ته ماجرا را خودم در می‌آوردم...‏

رتبه‌ی کنکورم که آمد خوشحال شدم. خبر قبولی در دانشگاه تهران هم مشت محکمی بر دهن کاپیتالیسم و ‏مدارس غیرانتفاعی بود. ‏

فکر می‌کردم شاخ غول شکسته‌ام. اما زیاد طول نکشید که فهمیدم اصلاً مهم نیستم. نه شیوه‌ی درس خواندنم و نه ‏دانشگاه تهران قبول شدنم برای کسی مهم نبود. وقتی خواستم بروم مدرک پیش‌دانشگاهی‌ام را بگیرم دیدم همه ‏را می‌فرستند پیش مشاور مدرسه. هیچی. طرف فقط می‌خواست بداند کدام دانشگاه قبول شده‌ای و با چه رتبه‌ای. ‏پیش‌دانشگاهی خفنی نبود. تنها رتبه‌ی سه‌رقمی‌اش من بودم. رتبه‌های بعد 3500 و 4500 و 6700 و بقیه ‏می‌رفتند سمت رتبه‌های 5 رقمی... مشاور تعطیلی بود. در طول سال 86-87 همیشه دلم به حال کسانی که پیشش ‏می‌رفتند می‌سوخت. خلاصه تریپ من چه خفنم برداشتم و رفتم پیشش. ازم پرسید کدام دانشگاه قبول شدی؟‏

گفتم: تهران.‏

کلافه ازم پرسید: کجای تهران قبول شدی؟

همان‌جا در یک آن فهمیدم که هیچ پخی نیستم. گفتم: دانشگاه تهران.‏

بعد گفت رتبه‌ات چند شد؟

گفتم و او هم پایین برگه‌ی دریافت مدرک پیش‌دانشگاهی‌ام را امضا کرد و گفت: به‌سلامت.‏

در هیچ‌کدام از آزمون‌های قلم چی هم شرکت نکرده بودم که حداقل قلم چی حالم را بپرسد. ولی خب... هنوز هم ‏وقتی به انتخاب‌های آن سالم (چه مدرسه‌ای، چه شیوه‌ای برای درس خواندن و...) فکر می‌کنم ته دلم گرم می‌شود! ‏


‏‏2-‏ دانشگاه اما داستان دیگری داشت. 2 سال طول کشید تا بفهمم که شیوه‌ی قبلی درس خواندنم فقط برای کنکور ‏جواب می‌داده. کسی هم نبود که یادم بدهد. یک سال اول گیج و گول محیط دانشگاه بودم. سال و دوم هم مبهوت ‏حوادث 88. هنوز هم وقتی یادداشت‌های آن سال‌هایم را نگاه می‌کنم از حجم ابله بودنم شرمسار می‌شوم. ‏بلاهت‌ها داستان دیگری‌اند که باید در مجال دیگری گفته شوند.‏

اما از سال سوم بود که فهمیدم باید گروهی درس بخوانم. فهمیدم تنهایی از پسش برنمی‌آیم. یعنی اگر هم بربیایم ‏برای نمره گرفتن آن چیزهایی که باید بلد باشم چیزهای دیگری‌اند... چیزهایی که از طریق شرکت در گروه‌ها به ‏دست می‌آید. نمره‌هایم درخشان نبود و تصمیمی هم نداشتم که جزء تاپ مارک‌های دوره شوم. تاپ مارک های ‏مان بچه‌های نحیفی بودند که حرص زدنشان برای صدم صدم یک نمره غم‌انگیز بود. فهمیدم که با گروهی درس ‏خواندن هم کمتر باید درس بخوانم و هم بازدهی بهتر خواهد بود.‏


‏3-‏ دخل‌وخرج‌هایم را دسته‌بندی کردم که ببینم برای چه‌کارهایی بیشترین پول را خرج می‌کنم. می‌خواستم خودم را ‏بیشتر بشناسم. پول ارزشمند است. به‌خصوص آدمی مثل من که عرضه‌ی خوب پول در‌ آوردن ندارد ریال ریال ‏پولش را بیخود خرج نمی‌کند. حتم برای چیزهایی که برایش ارزش دارند خرج می‌کند... از این طریق می‌فهمی که ‏چه چیزهایی برایت بیشترین ارزش را دارند.‏

دخل‌وخرج را حساب کردم. چیزی آنجا بود که خیلی ناراحتم کرد: مقدار پولی که برای آموزش خودم خرج ‏می‌کنم نسبت به بقیه‌ی خرج‌ها (خورد و خوراک، رفت و آمد، مصارف فرهنگی و...) ناچیز است. توی 6 ماه فقط 2 ‏درصد از هزینه‌هایم صرف آموزش شده بود. حالا آموزش هر چیزی... آموزش یک نرم‌افزار،  آموزش یک ‏مهارت، آموزش یک مجموعه رفتار... من آدمی بودم که برای آموزش خودم، برای توسعه‌ی مهارت‌های خودم پول ‏خرج نمی‌کنم. ‏

تفسیر بدبینانه کردم که این روند من را در چرخه‌ی نابودکننده‌ی فقر له‌ولورده خواهد کرد. روز به روز فقیرتر ‏خواهم شد. آدم فقیر چون کاری بلد نیست پول درنمی‌آورد. چون پول در نمی‌آورد برای یاد گرفتن و توسعه‌ی ‏مهارت‌هایش در یک کار هم پول خرج نمی‌کند. در نتیجه بی‌عرضه‌تر و فقیرتر می‌شود.‏

بی‌پولی مؤثر بود. اما تنها دلیل نبود. این را یکی از رفقا گفت: فلانی، تو ماتحت سر کلاس نشستن و کلاس رفتن را ‏نداری. به خاطر همین هم برای کلاس پول خرج نمی‌کنی. اصلاً اعصاب این را نداری که بنشینی سر کلاس و یک ‏نفر بیاید شسته‌رفته و کلاسه‌بندی شده مطالب را بگوید. یا از موضوع خوشت می‌آید یا نمی‌آید. اگر خوشت بیاید ‏از روند کند کلاس دیوانه می‌شوی. احساس می‌کنی طرف قصد کلاه‌برداری دارد که این‌قدر آهسته‌آهسته دارد ‏چیزها را می‌گوید. دوست داری سریع چیزهای بیشتری چنگ بزنی و این توی کلاس‌ها غیرممکن است. اگر هم ‏خوشت نیاید که نشستن در یک فضای سقف دار برایت دیوانه کننده است. تو داری استاد سلف استادی می‌شوی...‏

پربیراه نمی‌گفت. کل کارهای پایان‌نامه‌ی ارشدم را خودم انجام دادم. با در و دیوار زدن خودم. استادم آدم گیری ‏نبود. ولی از آن طرف هم کوچک‌ترین راهنمایی کردنی در قاموسش نبود. کلاً 3 بار پیشش رفتم. یک بار برای ‏این‌که استاد راهنمایم بشود، یک بار برای این‌که درس پایان‌نامه را برای ترم بعد تمدید کند و یک بار هم برای ‏فیکس کردن زمان و مکان جلسه‌ی دفاع.‏


‏4-‏ سایت تیونینگ تاک را دوست دارم. برای هر دسته از ماشین‌ها یک فوروم خاص دارد. ماشین‌هایی که تیراژشان ‏بالا است جالب نیستند: پژو، سمند، پراید، ال90... این‌ها ماشین‌هایی هستند که همه سوار می‌شوند. سر همین ‏مشکلاتشان شایع است و هر مکانیکی از پسشان برمی‌آید. اما بقیه‌ی ماشین‌ها کم شمارند. تولیدشان متوقف شده ‏است. خاص‌اند. اینجاست که سایت تیونینگ تاک ارزش خودش را نشان می‌دهد. مخصوصاً اگر ماشینت قدیمی ‏باشد که اغلب همین‌طور است. تو با تعدادی آدم که ماشینشان همانند تو است هم‌کلام می‌شوی. می‌بینی که چطور ‏آن‌ها هم ماشینی قدیمی اما دوست‌داشتنی مثل تو را سوار می‌شوند و چطور خاطرش را می‌خواهند. هر تعمیرکاری ‏نمی‌تواند برایت دست به آچار شود. لیست تمام تعمیرکارهای ماهر مربوط به ماشینت را پیدا می‌کنی. ملت در ‏فروم ها از مشکلات عجیب‌وغریب ماشینشان صحبت می‌کنند. تو هم با همین مشکل روبه‌رو شده‌ای و بعد از ‏کش‌وقوس‌های فراوان فهمیده‌ای که درمانش چه بوده. پاسخ سؤالشان را می‌دهی. و خیلی وقت‌ها برعکس. ‏مشکلی برایت پیش می‌آید و دیگران هستند که تجربه و راهنمایی‌های لازم را بدون هیچ منتی در اختیار ‏می‌گذارند. افرادی که عضو فروم ها هستند از تعمیرکارهای خیلی حرفه‌ای هستند تا آدم‌های مبتدی که تازه آن ‏ماشین را خریده‌اند... ولی همه در حال یادگیری از همدیگرند... همه یاد می‌دهند و یاد می‌گیرند...‏

‏5-‏ کلاً با ویدئوهای آموزشی سایت ‏edx.org‏ حال می‌کنم. چند وقت پیش دوره‌ای از دانشگاه‌هاروارد توجهم را جلب ‏کرد. عنوانش خیلی سلطنتی به نظر می‌آمد: ‏Leaders of Learning‏. ‏

در زمینه‌ی شغلی و کاری تابه‌حال هر کاری که انجام داده‌ام کاملاً بی‌ربط به رشته‌ی دانشگاهی و حتی بی‌ربط به ‏گذشته‌ام بوده. تنها چیزی که در این ویژگی برایم حیاتی است توانایی یادگیری است... و عنوان این دوره‌ی سایت ‏edx‏ به‌شدت اغواکننده بود. این‌که دانشگاه‌هاروارد هم ارائه‌کننده‌اش بود در ذهنم برایش اعتبار ایجاد کرد.‏

اول فکر کردم در مورد سلاطین یادگیری در عصر معاصر است. در مورد شیوه‌های مختلف یادگرفتنشان.‏

هم بود و هم نبود.‏

بیشتر در مورد مدیریت شیوه‌های آموزش است. چند تا فیلم اول را دیدم و از لحن حرف زدن آقای ریچارد المور ‏خوشم آمد و مشتری شدم. ‏

الآن بخش اول را که در مورد انواع یادگیری است به اتمام رسانده‌ام و از چیزهایی که یاد گرفته‌ام خوشم آمده. ‏جوری که توانستم به کمک آموزه‌های این دوره تئوری‌های یادگیری خودم را سازمان‌دهی کنم.‏

دوره‌ی «رهبران یادگیری» چند تا ویژگی دارد. یکی این‌که به‌شدت روی این تأکید می‌کند که شمای مخاطب این ‏دوره چه نظری داری؟ تئوری شما چیست؟ از کدام دیدگاه به موضوع نگاه می‌کنی؟ به‌شدت انتظار دارد از تو که ‏حتماً تئوری داشته باشی. مهم نیست اشتباه باشد. مهم این است که برای خودت نظر داشته باشی. از تو می‌خواهد ‏که نظرت را بنویسی. از تو می‌خواهد که پرسشنامه‌های مربوط به درس را پاسخ بدهی و الویت هایت را در ‏موضوعات گوناگون تعیین کنی. ‏

نکته‌ی بعدی استفاده از افراد خبره‌ی کار است. مثل دوره‌های دانشگاهی مسخره نیست که فقط تئوری باشد. فقط ‏آقای المور نیست که حرف می‌زند. بلکه مدیران موفق مدارس ، مدرسان موفق دانشگاه‌ها و نوآوران آموزشی هم ‏جابه‌جا نظراتشان را اعلام می‌کنند. نظراتی که با دیدگاه‌های ساختارمند آقای المور می‌توانی آن‌ها را توی ذهنت ‏دسته‌بندی کنی و ویژگی‌های خوب و بد هرکدامشان را برداری و با آن‌ها نظریه‌ی خودت را ابداع کنی...‏


‏6-‏ ویل ریچاردسون 5 ویژگی آینده‌ی یادگیری برای بشریت را به‌صورت زیر فهرست کرده است:‏

‏-‏ محتواهای آموزشی همه‌جا در دسترس خواهد بود و دیگر منحصر به مدارس و دانشگاه‌ها و امثالهم نخواهد ‏بود.‏

‏-‏ معلم‌ها و یاددهندگان همه‌جا در دسترس خواهند بود.‏

‏-‏ یادگیری شخصی‌سازی خواهد شد.‏

‏-‏ شبکه‌ها و شبکه‌سازی افراد مرتبط و علاقه‌مند به هر موضوع، کلاس درس‌های آینده خواهند بود.‏

‏-‏ یادگیری در همه‌جا اتفاق خواهد افتاد.‏


‏7-‏ بیشتر مباحث یادگیری که من دیده‌ام حول‌وحوش مسائل روان‌شناختی و این‌ها بوده‌اند. دوره‌ی رهبران یادگیری ‏چهارچوبی برای انواع یادگیری ارائه کرده که با همه‌ی سادگی‌اش به‌شدت دید آدم را نسبت به یادگیری باز ‏می‌کند. این‌که تئوری یادگیری من در این مدل ساده کجا قرار می‌گیرد تمام داستان‌های روان‌شناختی بعدی را به ‏وجود می‌آورد. ‏

مهم‌ترین چیز این است که تئوری یادگیری من چیست.‏

چهارچوب نظری تئوری‌های یادگیری در یک صفحه‌ی مختصات دو بعدی قابل رسم است. در دو سوی محور افقی ‏یادگیری سلسله مراتبی (‏Hierarchical‏) و یادگیری توزیع‌شده (‏Distributed‏)‏‎ ‎‏ قرار دارد. در دو سوی محور ‏عمودی هم یادگیری فردی (‏Individual‏) و یادگیری جمعی (‏Collective‏)‏‎  ‎‏ قرار دارد.‏

بر این اساس ما چهار مدل تئوری یادگیری داریم:‏

سلسله مراتبی فردی (Hierarchical Individual)

سلسله مراتبی جمعی (Hierarchical Collective)

توزیع‌شده‌ی فردی (Distributed Individual)

توزیع‌شده‌ی جمعی (Distributed Collective)

تئوری های یادگیری

‏8-‏ یادگیری سلسله مراتبی فردی (‏Hierarchical Individual‏) یعنی چه؟

این نوع از یادگیری در مدارس معمول‌اند. ‏

ساختار سلسله مراتبی مدارس از پیش‌دبستانی و بعد دبستان و دبیرستان. یادگیری از صفر شروع می‌شود و در هر ‏سال مجموعه مطالبی ارائه می‌شوند تا سال بعد و مطالبی سطح بالاتر. (منظور از سلسله‌مراتب همین است.) موفقیت ‏فقط به‌صورت فردی تعریف می‌شود: نمره‌هایی که هر دانش‌آموز و هر یادگیرنده در پایان دوره کسب می‌کند. ‏نمره‌های هر کس هم خاص او است و برای مجموعه‌ی یاددهنده (مدرسه) این مهم است که تمام افراد تا جای ‏ممکن نمره‌ی بالایی کسب کنند.‏

محتوای درسی طراحی‌شده مهم‌ترین هدف یادگیری است. همه‌ی مراحل یادگیری قابل‌اندازه‌گیری با نمره است. ‏معلم خوب بسیار مهم است.‏

یادگیری چگونه اتفاق می‌افتد؟ از طریق تلاش‌های فردی و فراگرفتن محتواهایی که معلم‌ها فراهم می‌کنند.‏

ساختار اجتماعی این مدل از یادگیری ساختار یادگیری جوانان از بزرگ‌سالان است و این پیش‌فرض را دارد که ‏کسانی که در مدرسه نمره‌های خوبی کسب می‌کنند سزاوار موفقیت‌های اجتماعی و اقتصادی‌اند.‏

مثال‌های تکمیلی‌اش در درس‌های دوره عالی است. ویدئوهای تد مرتبط با این مدل که چه چیزهایی باعث می‌شوند ‏دانش آموزان بهتر ریاضی یاد بگیرند تا طرح مدارس تیزهوشان و...‏


‏9-‏ یادگیری سلسله مراتبی جمعی (‏Hierarchical Collective‏)‏‎  ‎‏ یعنی چه؟

نمونه‌ی پیشرفته‌ی تئوری سلسله مراتبی فردی است. ‏

مدرسه‌هایی که چیدمان نیمکت‌ها به‌صورت دورتادور کلاس است و در درس‌ها میزان مشارکت بچه‌ها مهم است ‏بر اساس این تئوری یادگیری عمل می‌کنند. ‏

بر اساس این تئوری یادگیری بیشتر یک فعالیت گروهی است تا فردی و رقابتی.‏

دانش آموزان باید مطالب طراحی‌شده در کتاب‌های درسی را به صورت گروهی و ارتباط برقرار کردن بین ‏خودشان و با معلم‌هایشان یاد بگیرند.‏

در این تئوری یاد گرفتن ارزش‌های اجتماعی و اهداف تعیین‌شده توسط طراحان محتواهای درسی مهم‌ترین هدف ‏است تا دانش آموزان بتوانند فردای روزگار فردی مفید در جامعه باشند.‏

یادگیری از طریق همکاری با دیگران اتفاق می‌افتد. معلم‌ها دانش آموزان و یادگیرنده‌ها را راهنمایی می‌کنند و ‏یادشان می‌دهند که چه طور با دیگران همکاری کنند.‏

در این تئوری کسانی یادگیرنده‌ی موفق به شمار می‌روند که بتوانند به نحوی مؤثر با جامعه همکاری کنند. ولی ‏مهارت‌های شناختی و اجتماعی ضروری برای موفقیت فردی به‌راحتی قابل‌اندازه‌گیری و نمره دهی نیست.‏


‏10-‏ یادگیری توزیع‌شده‌ی فردی (‏Distributed Individual‏) یعنی چه؟‏

فرض اساسی این تئوری این است که بشر ذاتاً یادگیرنده است و یادگیری هیچ‌وقت متوقف نمی‌شود. کسانی که ‏دوره‌های آنلاین را می‌گذرانند با این تئوری یادگیری بسیار آشنا هستند.‏

توزیع‌شده یعنی این‌که محتواهای آموزشی کلاسه‌بندی شده نیست. در دانشگاه نیست. درجاهای مختلف ‏پخش‌شده (مثل اینترنت) و متناسب با سؤالی که به وجود آمده قابل پیگیری است. نیازی به دسته‌بندی افراد بر ‏اساس سن و سال و جنسیتشان نیست. هر فرد در هر دوره‌ای از زندگی می‌تواند شروع به یادگیری چیزی کند که ‏به آن احساس نیاز دارد و محتواهای آموزشی لازم هم در اختیارش خواهند بود.‏

در اینجا محتوای طراحی شده‌ای وجود ندارد. هر فرد به نیازها و سؤال‌های خودش نگاه می‌کند. بر اساس آن‌ها ‏جست‌وجو می‌کند و به منابع یادگیری دست پیدا می‌کند و دانش و مهارت‌های خودش را گسترش می‌دهد.‏

افراد خودشان هستند که تعیین می‌کنند چه چیزی را بر اساس ارزش‌ها، علائق و توانایی‌هایشان یاد بگیرند.‏

موفقیت در یادگیری هم بر اساس نمره نیست، بلکه توسط خود فرد قابل‌تعیین است،‌ این‌که تلاشش برای ‏یادگیری چه قدر توانسته اهدافش را تأمین کند.‏

خودآموزی‌های آنلاین مثال بارز این تئوری یادگیری است.‏


‏11-‏ یادگیری توزیع‌شده‌ی جمعی (‏Distributed Collective‏) یعنی چه؟‏

فرض اساسی این تئوری این است که مردم خارج از هر سلسله مراتبی می‌توانند با ایجاد شبکه‌های علائق مشترک ‏به‌طور همزمان هم یاد بگیرند و هم یاد بدهند. شبکه‌ی افراد مرتبط با یک موضوع می‌تواند شامل افرادی با مدرک ‏تحصیلی بالا در آن حوزه تا افراد معمولی باشد. ‏

علاقه‌ی مشترک کلیدواژه‌ی این تئوری است. ایفای نقش یادگیرنده و یاددهنده به صورت همزمان قدرت هر ‏شبکه را تقویت می‌کند. محتواهای یادگیری از پیش تعیین شده نیست. محتواها بر اساس نیازهای افراد پی در پی ‏تولید می‌شود. یادگیری در بشر امری ذاتی است و فقط مرگ است که آن را متوقف می‌کند.‏

‏ از آنجا که بشر موجودی اجتماعی است اگر برای موضوع مورد علاقه و مورد سؤال اجتماع و شبکه‌ای شکل بگیرد ‏که در آن افراد از یکدیگر یاد بگیرند، برای هم سؤال ایجاد کنند و به دنبال پاسخ سؤال‌های هم بیفتند یادگیری به ‏بهترین شکل ممکن اتفاق می‌افتد و توانمندی‌های فردی و اجتماعی همه تقویت می‌شود.‏

در این تئوری موفقیت یادگیری به صورت میزان اثرگذاری و معناداری افراد در شبکه‌های اجتماعی گوناگون برای ‏در دسترس گذاشتن و یاد گرفتن و یاد دادن و مشارکت‌ها تعریف می‌شود.‏

یکی از افرادی که در فیلم‌های دوره‌ی «رهبران یادگیری» مورد مصاحبه قرارگرفته بود جملاتی طلایی در مورد ‏یادگیری گفته بود:‏

‏... و یادگیری همیشه فرآیند گفت‌وگو است. خواندن هم درنهایت یک گفت‌وگو است. گفت‌وگو با یک نویسنده، ‏با کسی از زمانه‌ای دیگر یا از زمانه‌ی خودمان،‌ گفت‌وگو با فضایی که کتاب آن را ایجاد کرده... و زمانی شما ‏می‌توانید واقعاً یاد بگیرید که بتوانید وارد یک گفت‌وگو بشوید...‏


‏12-‏ دوره‌ی «رهبران یادگیری» قبل از شروع آموزش‌ها یک تست برگزار می‌کند که با پاسخ دادن به آن می‌فهمی که به ‏صورت پیش‌فرض کدام تئوری را بیشتر قبول داری.‏

من تئوری یادگیری توزیع‌شده‌ی فردی را 72 درصد، تئوری توزیع‌شده‌ی جمعی را 47 درصد و سلسله‌مراتب ‏فردی را 1(یک!) درصد قبول داشتم... احتمالاً شما اگر در دوره شرکت کنید تئوری پیش‌فرضتان متفاوت خواهد ‏بود.‏


‏13-‏ ‏4 شماره‌ی اول این متن در مورد هر یک از تئوری‌های یادگیری است در مکان و زمان خودش. می‌توانید بگویید هر ‏کدام مربوط به کدام تئوری یادگیری است؟

 
  • پیمان ..

افغانی کشی

۲۷
مرداد

رمان ایرانی خوب حال آدم را جا می‌آورد و «افغانی کشی» کتابی بود که دیروز حال اساسی به من داد. کمکم کرد که از خودم ‏جدا شوم و یک صبح تا غروب غرق شوم در ماجرایی پر از هیجان و دلهره و عشق و خواستن.‏

افغانی کشی

چرا از افغانی کشی خوشم آمد؟

‏1-‏ افغانی کشی یک رمان غیرتهرانی است.‏

اولین دلیل همین بود. راستش من دیگر حالم از داستان کوتاه‌ها و رمان‌های تهرانی به هم می‌خورد. داستان‌هایی که روایت کات ‏کردن‌ها و به هم پیوستن‌های پی‌درپی آدم‌ها در شهرهای بزرگ هستند، دل‌مرده‌اند، قهرمان ندارند، بی‌عرضگی و ناتوانی از ‏سرتاپایشان را گرفته، حرکت نمی‌کنند، خروج از مرزهای ایران را تقدیس می‌کنند و... در یک کلام اگر بخواهم بگویم 80 ‏درصد داستان کوتاه‌ها و رمان‌های ایرانی نشر چشمه و امثالهم.‏ کتاب هایی که بوی گند تکرار می دهند و خودشان هم می دانند و زور می زنند با بزک دوزک فرم خوشگل کنند و البته که نمی توانند.

افغانی کشی نه به لحاظ جغرافیایی و نه به لحاظ شخصیت‌ها به‌هیچ‌وجه تهرانی نبود. کرمانی بود. شخصیت‌ها و کردارها و ‏ویژگی‌هایشان به‌هیچ‌وجه تهرانی نبود.‏

رسول محبی: جوان کرمانی. راننده‌ی آژانس. تجربه‌ی زندان به خاطر مهریه‌ی زنش او را تنهاتر و منزوی‌تر از هر وقت ‏دیگری در زندگی‌اش کرده. زنی که باقی مهریه را بخشید و او هم طلاقش داد و تصمیم گرفت دور هر چه زن است خط ‏بکشد و در شروع رمان قرار است فیروزه و مادرش را برساند به زاهدان.‏

فیروزه: دختری با زیبایی خیره‌کننده که از پدر و مادری افغان در ایران متولدشده. تمام عمرش را ایران بوده. در ایران ‏دانشگاه رفته. دوست دارد خودش را ایرانی بداند. ولی شناسنامه  ایرانی ندارد. دوست‌پسرش یکی از همکلاسی‌های ‏دانشگاهش بود. ولی حاضر نشده بود با او ازدواج کند و حالا قرار است به تصمیم خانواده با مادرش برود به افغانستان تا با ‏پسرعمویش در افغانستان ازدواج کند... باید برود زاهدان، بعد مرز و بعد افغانستان... دوست ندارد از ایران برود و همین ‏نخواستنش موتور محرک رمان است...‏

مادر فیروزه: زنی پشتون که فارسی حرف زدن بلد نیست و نمادی است از تمام رنج‌هایی که نسل اول مهاجران افغان در ‏ایران دیده‌اند.‏

زن رسول: نام ندارد و همان بهتر که نام ندارد. تیپ معمول زن‌های ایرانی: پرحرف. زیاده‌خواه با مهریه‌ی سنگین. مهریه‌ای ‏که به خاطرش رسول را به زندان می‌اندازد. ‏

مهتاب: دختر اهل روستای تاریک ماه. لیسانسه‌ای که به روستا و خانه‌ی پدری برگشته و بیکار است. لیسانس گرفته، ولی به ‏خاطر لیسانسش در روستا کسی به خواستگاری‌اش نمی‌آید. دختر لیسانس گرفته را دختر شهری و پررو می‌دانند. لیسانس ‏گرفته و کار پیدا نمی‌کند... و حالا دربه‌در شوهر است تا حداقل طعم یک زندگی معمولی را بچشد.‏

گارسون رستوران، راننده‌ی کامیون، عموی فیروزه، مرتضی و...‏

‏2-‏ افغانی کشی یک رمان جاده‌ای است.‏

زمستان است. فیروزه و مادرش باید به زاهدان بروند. اما در سیاه‌زمستان اتوبوس برای آن روز نیست. رسول قبول می‌کند ‏که در مقابل کرایه‌ی نسبتاً بالایی آن‌ها را دربست برساند به زاهدان. سوار ماشین رسول می‌شوند و رمان شروع می‌شود.‏

رسول است و یک جاده‌ی کویری طولانی که پر است از خطر. مسافرانش معمولی نیستند، یک دختر زیباروی افغان است و ‏مادرش. شروع دلهره‌ی این جاده در رستوران بین‌راهی است. جایی که گارسون رستوران به رسول پیشنهاد می‌دهد که بیا ‏این مادر و دختر افغان را خفت کنیم. افغان‌ها همه جایشان پر از پول است. رسول از همین‌جا قهرمان می‌شود. نمی‌پذیرد و ‏خطر چاقو خوردن را به جان می‌پذیرد و با فیروزه و مادرش فرار می‌کنند. سرعت‌های نجومی و جاده‌ی یخ‌بندان کویری.‏

بعد سرمازدگی رسول و خطر مرگ... فیروزه‌ای که طی مجموعه‌ای از حوادث مجبور می‌شود کنارش بخوابد و با گرمای تنش ‏او را زنده نگه دارد... طوفان شن و...‏

اما فقط رسیدن به زاهدان نیست. اصل ماجرا در راه برگشت رسول اتفاق می‌افتد...‏

شروع فصل "چاقو" تکان‌دهنده است. به‌شدت من را یاد آن سکانس از فیلم چهارشنبه‌سوری انداخت که حمید فرخ نژاد ‏توی ماشینش منتظر نشسته بود و یکهو پانته آ بهرام در شاگرد را باز کرد و توی ماشین نشست. به همان غافلگیری...‏

ولی شروع فصل "چاقو" علاوه بر غافلگیری آدم را هیجان‌زده هم می‌کرد...‏

و دوباره یک جاده‌ی زمستانی کویری... جاده‌ای که خلوت خلوت است و تویش آدم‌ها همدیگر را خیلی خوب می‌شناسند... ‏اوج داستان وقتی است که گارسون رستوران با سمندش می‌افتد دنبال رسول... خودش را گرگ جاده می‌داند و وحشیانه حمله ‏می‌کند...‏

‏3-‏ افغانی کشی یک رمان سفر قهرمان است

این را بعداً توی یک نقد خواندم و بیشتر از کتاب لذت بردم: ‏

 

[خطر لو رفتن داستان!]

 

"ارتباط جالبی که بین مراحل داستان این رمان با ساختاری موسوم به «سفر قهرمان» وجود دارد.‏

مراحل سفر قهرمان را می‌توان با جزئیات دقیق‌تر در کتاب‎ «The Writer’s Journey» ‎نوشته کریستوفر وگلر یافت. این ‏کتاب در کشور ما توسط نشر نیلوفر با عنوان ساختار اسطوره‌ای در داستان و فیلم‌نامه منتشرشده است. ‏

وگلر در این کتاب سفر قهرمان را در 12 مرحله مورد بررسی قرار می‌دهد که عبارت‌اند از: ‏

‏1-دنیای عادی 2-دعوت به ماجرا 3- رد دعوت 4- ملاقات با مرشد 5-عبور از استان اول 6-آزمون؛ پشتیبان و دشمن 7-‏رویکرد به درونی‌ترین غار 8-آزمایش 9- جایزه (تصرف شمشیر) 10- مسیر بازگشت 11- تجدید حیات و 12- بازگشت ‏با اکسیر. ‏

‏«افغانی کشی» شامل همه این مراحل است که نشان می‌دهد نویسنده این رمان احاطه خوبی بر ساختارهای کلاسیک و مدرن ‏دارد و در کنار آن از ساختاری که ولادیمیر پراپ در بررسی قصه‌های پریان به آن دست یافت، نیز غافل نبوده است. ‏

دنیای عادی ابتدای قصه همان زندگی رسول به‌عنوان راننده آژانس است که به زندگی ساکت و بی‌هیاهوی خود عادت ‏می‌کند. ‏

دعوت به ماجرا یا پیشنهاد به سفر زاهدان و پس از آن افغانستان در بدو امر برای فیروزه یا همان شخصیت نقش مکمل ‏قهرمان این ماجرا اتفاق می‌افتد. ‏

با نبودن اتوبوسی که قرار بوده فیروزه و مادرش را به زاهدان ببرد، مرحله رد دعوت را پشت سر می‌گذاریم. ‏

قرار است فیروزه با خودروی شخصی به زاهدان برده شود، رسول به عنوان راننده توسط پدر فیروزه برای رساندن دخترش ‏به زاهدان استخدام می‌شود، یعنی بخش ملاقات با مرشد را هم در این داستان پیش روی داریم. ‏

در لحظه‌ای که رسول با فیروزه و مادرش وارد رستورانی در شهر بم می‌شوند، در حال عبور از مرز بین دنیای عادی و دنیای ‏خاص هستیم، یعنی عبور از استان اول. رسول با ورود به رستوران گویی پا به دنیای جدیدی می‌گذارد. او قرار است با دوست ‏و دشمن و قواعد این دنیا آشنا شود. ‏

آزمون اولیه قهرمان هم بلافاصله در همین رستوران رخ می‌دهد. کارگر رستوران قصد دزدی از فیروزه و تجاوز به این دختر ‏افغان را دارد و می‌خواهد رسول را هم با خود همراه کند ولی رسول از این آزمون سربلند بیرون می‌آید و فیروزه را از ‏مهلکه به در می‌برد. ‏

رسول با رانندگی سریع برای فرار از دستان کارگر رستوران در معرض تصادف قرار گرفته و بعد هم دچار سرمای هوا ‏می‌شود که این بخش معادلی است از رویکرد به درونی‌ترین غار. ولی رسول که دچار سرما گزیدگی شده است، در شبی ‏سخت با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کند و روز بعد که چشم به روی حیات می‌گشاید، مرحله آزمون سخت را پشت سر ‏گذاشته است و حال باید جایزه مقاومت خود را در شب جان‌فرسا دریافت کند و چه جایزه‌ای بهتر از علاقه و اعتماد فیروزه ‏برای رسول می‌توان نام برد؟ هرچند رسیدن به زاهدان و پایان سفر سخت و دریافت دستمزد سفر هم جایزه دیگری برای ‏قهرمان ماست. ‏

بازگشت از زاهدان تا کرمان همان مسیر بازگشت ساختار کمپبل است و درگیری نهایی با کارگر رستوران و زخمی شدن ‏رسول و از دست دادن خون زیاد و درنهایت زنده ماندنش همان تجدیدحیاتی است که نتیجه فراگرفتن درس‌های دنیای ‏خاص است.‏

زخمی شدن قهرمان اسطوره‌ای و کلاسیک بخشی است که پراپ در بررسی قصه‌های پریان از آن به عنوان «داغ گذاشتن» نام ‏می‌برد و درنهایت رسول یا همان قهرمان ما با اکسیری ناب باز می‌گردد؛ اکسیری ملهم از عشق و دلیری. ‏

محمدرضا ذوالعلی در «افغانی کشی» ثابت کرده است داستانی مدرن و امروزی را می‌توان بر ساختاری کلاسیک بنا نهاد و به ‏آن قوام و جذابیت بیشتر و بهتری داد‎.‎"

‏4-‏ مضمون‌های رمان افغانی کشی...‏

سفر قهرمان که مضمون اصلی و والای رمان است. ‏

تنهایی رسول و ناتوانی‌اش در ارتباط برقرار کردن با دیگران.‏

نسل دوم افغان‌ها در ایران. دختران و پسرانی که در ایران متولدشده‌اند،‌ در ایران بزرگ‌شده‌اند، در ایران دانشگاه رفته‌اند،‌ ‏با بردهای تیم ملی فوتبال ایران شاد می‌شوند، مراسم محرم را عاشقانه دوست دارند، همه جوره ایرانی‌اند، ولی حکومت و ‏جامعه‌ی ایران آن‌ها را نهایتاً ایرانی نمی‌داند. این بحران هویت وحشتناک را به‌خوبی افغانی کشی به تصویر کشیده.‏

معضل مهریه‌ی بالای زن‌های ایرانی و طلاق و زندان رفتن افرادی که به‌هیچ‌وجه بزه‌کار نیستند.‏

روابط دختر پسری در ایران و بی‌قیدی پسرها.‏

لیسانس‌ها و تحصیلات عالی بیخود و نابود کردن جوانانی که با لیسانس و فوق‌لیسانسشان نه می‌توانند کار کنند و نه ‏می‌توانند یک زندگی عادی مثل بقیه‌ی مردم داشته باشند.‏

مشاغل غیرقانونی در ایران مثل افغانی کشی.‏

و...‏

انصافاً یک کلاس درس علوم اجتماعی هم هست این افغانی کشی محمدرضا ذوالعلی...‏

حیف است که این کتاب فقط در 1000 نسخه چاپ شده است. حیف است که همچه رمان خوش‌خوان استخوان‌دار پر از ‏معنا و مفهومی خوانده نشود...‏

  • پیمان ..

بخش‌های ترکیه و سوریه و لبنان کتاب سفر برگذشتنی را که می‌خواندم یادم آمد که من هم چند سال پیش از همین مسیر رفته ‏بودم. سال 1389 بود. باعرضه‌تر و سبک‌تر از این روزهایم بودم... ‏

گشتم لابه‌لای دفترچه یادداشت‌ها و پوشه‌ها، پاکت یادداشت‌های ترکیه و سوریه و لبنان را پیدا کردم. 10 برگ کاغذ بود. ‏خواندنشان بعد از چند سال دل‌چسب بود. از خودم خوشم آمد. چیزهای بدی ننوشته بودم. حتی پیش‌بینی وضعیت اجتماعی هم کرده ‏بودم! فقط چند تا بدی داشت: کم نوشته بودم. تا نیمه نوشته بودم. وسطش یک روز هم لبنان رفته بودیم. اصلاً خبری از ‏یادداشت‌های لبنان و روزهای بعد از آن نبود. دمغ شدم که چرا نیمه‌کاره گذاشته بودم. یک بدی دیگر هم داشت این بود که ‏تحقیقات بعد از سفر ضمیمه نشده بود. انگار بعد از سفر ننشسته بودم ته و توی تک‌تک شهرهایی که رفته بودیم دربیاورم، ‏تاریخشان، حوادثشان،‌ ماجراهایشان... مسیری که رفتیم... ‏

هم‌سفرها هم اصلاً توی یادداشت‌هایم حضور نداشتند. درحالی‌که همین الان چهره‌ی سرهنگ را یادم است وقتی با زن و دو تا ‏دخترهایش پشت به دریاچه‌ی وان ایستاده بودند تا ازشان عکس بگیرم. سرهنگ نبود. فکر کنم گروهبان هم نبود حتی. تازه ‏بازنشسته شده بود. بعد از یک عمر خدمت با پول بازنشستگی‌اش زن و بچه‌ها را داشت می‌برد سفر سوریه. بقیه شوخی شوخی بهش ‏می‌گفتند سرهنگ. کمی تا قسمتی ابری مفنگی و معتاد هم می‌زد. موبایلش را داده بود بهم عکس بگیرم ازشان. دوربینش 1 مگا ‏پیکسل بود. وقتی عکس گرفتم هیچ چیز از اجزای صورت سرهنگ و زن و دخترهاش توی صفحه‌ی موبایل قابل تشخیص نبود. بهش ‏گفتم که این دوربینش خیلی بی‌کیفیت است. بهم گفت اشکال نداره. مهم اینه که بعداً اینو که نگاه می‌کنیم یادمون میاد 4نفری کنار ‏هم پشت به دریاچه ایستاده بودیم. قشنگ یادمون میاد. ‏

خیلی حرفش سنگین بود. ‏

این توی یادداشت‌هایم نبود و برایم عجیب بود. آن موقع بیشتر در خودم بودم. چالاک‌تر و باعرضه‌تر بودم. ولی به دیگران هم ‏کمتر توجه می‌کردم. ولی چند جای یادداشت‌هایم خوب بود... در حد کتاب سفر برگذشتنی بود:‏

‏1-‏ آنجا که انرژی ارزش دارد!

‏5شنبه- 27 اسفند 1389- نزدیک مرز ترکیه و سوریه

بوی خام گازوئیل.‏

ساعت 5 صبح رسیدیم به شهری که اسمش را نمی‌دانستم. بعد فهمیدم رسیده‌ایم به قاضی عنتپ. جزء آخرین شهرهای ‏ترکیه در مسیر سوریه. خواب و بیدار بودیم. قرار شد 10 دقیقه وقت دستشویی باشد. توی این سفر همه‌ی این 10 دقیقه‌ها ‏بدل شده‌اند به 2 ساعت. امروز هم توقف 10 دقیقه‌ای تبدیل شد به توقف 2 ساعته. پیاده شدیم. 200 تومانمان را دادیم و ‏رفتیم دستشویی. دیشب که لوبیاچیتی دادند،‌ شکم‌ها همه پرباد شده بود و دستشویی شده بود میدان جنگ. ‏

اتوبوس را راننده در سرازیری گاراژ پارک کرد و خاموش نکرد. راننده و شوفرها شروع کردند به درآوردن 20 لیتری‌هایی ‏که توی اتوبوس جاسازی کرده بودند. شب بود. زیاد سرد نبود. 20 لیتری‌ها را توی اتاق‌خواب اتوبوس جاسازی کرده ‏بودند. گاراژ بعد از چند دقیقه پر شد از اتوبوس‌های پلاک ایران. بعد هم سروکله‌ی ون‌های فورد ترکی پیدا شد. قسمت ‏عقب ون‌ها پر از 60 لیتری و بشکه بود...‏

گازوئیل در ایران لیتری 150 تومان و در ترکیه لیتری 1000 تا 1200 تومان.... ‏

دو ساعت علاف قاچاق گازوئیل آقای راننده بودیم. بعد از بیرون آوردن 20 لیتری‌ها یک وانت آمد و 7 تا بشکه‌ی 60 لیتری ‏بیرون آورد و یک موتور پمپ. پمپ را روشن کرد و یک طرف لوله را گذاشت توی باک اتوبوس و طرف دیگر لوله را توی ‏‏60 لیتری‌ها و 7 تا 60 لیتری را پر کرد. ‏

مسافرها غر می‌زدند. یکی‌شان با آقای پدیدار (رئیس کاروان) دعوایش شد که چه وضعش است؟ ما را هی علاف می‌کنید.‏

اما ما تنها نبودیم. همه‌ی اتوبوس‌هایی که توی گاراژ بودند ایرانی بودند و همه هم قاچاقچی گازوئیل. راننده‌ی ترک وانتی ‏که با پمپش داشت گازوئیل توی باک اتوبوس را خالی می‌کرد قیافه‌ی جالبی داشت. کلاه کشی سیاه به سرش داشت با ‏کاپشن چرم سیاه و چشم‌هایش را جوری روی پمپ ریز کرده بود که چین‌وچروکی مکارانه به صورتش انداخته بود... چاچول ‏باز بودن از چهره‌اش می‌ریخت... عباس راننده‌ی اتوبوس خیلی جدی برگشت بهمان گفت: اگر این نبود (اشاره‌اش به پمپ ‏در حال کار کردن بود)،  اگر این نبود هیچ راننده‌ای نمی یومد تو خط ایران سوریه کار کنه... صرف نمی¬کرد اون جوری ‏اصلا!‏

‏20 تا 20 لیتری هم توی اتاق‌خواب جاسازی کرده بودند. به‌جز 3-4 تایش را فروختند. همین قدر که تا سوریه برسیم ‏برایشان کافی بود. توی سوریه گازوئیل لیتری 450 تومان بود...‏

ساعت 7:10 صبح بود که بالاخره راه افتادیم سمت مرز سوریه. از داخل شهر رفتیم. شهرشان قشنگ بود. ساختمان‌های ‏چندطبقه‌شان به هم چسبیده نبود. جدا جدا بود و رنگارنگ. نماهای بتونی سبز و زرد و قهوه‌ای و صورتی و... ساختمان‌های ‏تهران و شهرهای ایران همه خاکستری‌اند. نماهای سنگی گران سفید و سیاه و خاکستری تهران حال آدم را می‌گیرند. ولی ‏ساختمان‌های ترکیه... بالا پشت‌بام همه‌ی خانه‌ها هم یک مخزن بزرگ آب بود و یک باتری بزرگ خورشیدی... همه‌ی ‏خانه‌ها از دم... از انرژی خورشیدی برای گرم کردن آب استفاده می‌کردند. صرفه‌جویی در مصرف انرژی... سوختشان را ‏هم که الحمدالله راننده اتوبوس‌های ایرانی تأمین می‌کردند...‏



  • پیمان ..

 ‏"در فروردین سال 1379 خورشیدی،‌ یعنی سه سال پیش از شروع سفر هنگام خواندن دیوان ناصرخسرو دریافتم که درگذشت او ‏در سال 382 خورشیدی است. با خود گفتم که سه سال بعد هزارمین زادروز ناصرخسرو و چهل‌وچهار سال بعد هزارمین سال روز ‏سفر او خواهد بود. چه می‌شود اگر به این مناسبت کسی مسیری را که او پیمود بپیماید و ببیند در این هزار سال چه تغییراتی ‏حاصل‌شده است. چه برجای‌مانده و چه از بین رفته و چه چیزهای نوین دیگری به جای آن‌ها آمده است و جهان در این هزاره چه ‏دگرگونی‌هایی پیدا کرده است و مردمانش چگونه زندگی می‌کنند. ازآنجایی‌که امید نداشتم که در آغاز هزاره‌ی سفر او زنده باشم ‏با خود گفتم که چرا در هزاره‌ی تولد او خود در این راه نروم و نبینم و ننویسم." (ص 9 و 10 کتاب)‏

ایده‌ی کتاب سفر برگذشتنی فوق‌العاده است و البته اجرایی شدن آن است که آدم را مجذوب خود می‌کند. مسیری که ‏ناصرخسرو 1000 سال پیش پیمود امروز از مرزهای 10 کشور می‌گذرد. 10 کشوری که بحرانی‌ترین نقطه‌ی جهان یعنی خاورمیانه ‏را تشکیل می‌دهد. افغانستان، ترکمنستان، ایران،‌ ترکیه، سوریه، اسرائیل،‌ فلسطین،‌ لبنان، عربستان سعودی و مصر...‏

در اروپا و آمریکا کار معمولی شده است. تورهای زیادی به شیوه‌ی رفتن در مسیری که بزرگان می‌رفته‌اند برگزار می‌شود. در ‏دوبلین یکی از ‏برنامه‌های گردشگری راه رفتن در مسیرهایی است که شخصیت‌های جیمز ‏جویس راه می‌رفته‌اند. در لندن گذر از ‏کوچه‌باغ‌ها و کوهستان‌هایی که شاعر طبیعت‌گرای انگلیسی ‏وردزورث می‌رفته کاملاً معمول است. رفتن در همان مسیرها،‌ خواندن ‏شعرها و داستان‌های آن ‏شخصیت مشهور. نگاه کردن از دریچه‌ی نگاه به او دنیا. در آمریکا هم این کار معمول است...‏

ولی جا پای ناصرخسرو گذاشتن کاری بس سترگ و عظیم است. فراتر از یک گلگشت یکی دو روزه است. کاری که محمدرضا ‏توکلی صابری تک و تنها آن را انجام داد و کتابش را نوشت. کتاب سفر برگذشتنی شیرین نیست. لحن و زبان توکلی صابری نکته‌ی ‏خاصی ندارد. به تب‌وتاب نمی‌اندازد آدم را. آرام است. خیلی به‌ندرت احساسی است. اوج و فرود ندارد. ولی همین‌که ببینی دیده‌ها و ‏تجربه‌های ناصرخسرو بعد از 1000سال چه شکلی شده‌اند و چه چیزهایی جای آن‌ها را گرفته آن‌قدر جذاب است که لحن یکنواخت ‏کتاب توی ذوق نمی‌زند.‏1

باید این مسیر پر رهرو شود. باید یک مسیر گردشگری، نه... فراتر از یک مسیر گردشگری شود. باید راهی شود که رهروان آن ‏با عشق و ماجراجویی به جاده بزنند و برسند به قبله‌ی مسلمانان جهان. مسیر ناصرخسرو در خاورمیانه جان می‌دهد برای یک سفر ‏دور و پرمعنا. از آن سفرها که هم کهن‌الگوهای ذهنی خودت را کشف کنی و هم با آدم‌های مختلف بر بخوری. کشمکش‌های ‏آدمیزاد را به چند دسته تقسیم می‌کنند: کشمکش آدمیزاد با خودش،‌ با هم نوعانش،‌ با طبیعت و کشمکش با خدایان و متافیزیک. یا ‏به طریق اسلامی‌اش: رابطه‌ی آدمی با نفس خودش،‌ با مردمان دیگر (ناس) و با خدا (الله). ‏

مسیر سفر برگذشتنی پر است از کشمکش. هر کس که به این راه بیفتد ته ماجرا تمام کشمکش‌های ممکن برای آدمی را تجربه ‏می‌کند. ویران می‌شود و ساخته می‌شود... کشورهای خاورمیانه و جنگ‌های داخلی و جنگ‌های بیرونی و ناامنی و بیابان‌هایی که ‏سال‌به‌سال افزون و افزون‌تر می‌شوند و انتهای سفر... حج و طواف به دور خانه‌ی خدا که هیچ تجربه‌ای جایگزین آن نخواهد شد...‏

صلح خاورمیانه هم یحتمل از همین مسیر می‌گذرد. از همین مسیر ناصرخسرو... اگر رهروان راه او زیاد شوند،‌ سفیران صلح در ‏بین کشورهای خاورمیانه جاری می‌شوند... مردمان را با اشتراک‌گذاری تجاربشان هم‌صدا می‌کنند و حکومت‌ها حداقل ناچار به ‏رعایت صلح و صفا برای رهروان مسیر ناصرخسرو می‌شوند...‏

هیچی... خواستم بگویم توی قوطی آرزوهایم تکرار تجربه‌ی آقای توکلی صابری را با حروفی بزرگ روی بال‌های یک موشک ‏کاغذی نوشتم و انداختم. یک آرزوی بزرگ دیگر هم کردم: جا پای سعدی گذاشتن... سعدی هم دنیادیده¬ی بزرگی بود... باشد که ‏این آرزوها روزی نزدیک بال و پر بگیرد و به پرواز درآید...‏


1: یکی از نقاط اوج کتاب برایم این جایش بود: "در نزدیکی فانوس دریایی به رستوران الفنر رفتم و ماهی سفارش دادم. از پنجره ‏آن فانوس دیده می‌شد. فانوس دریایی که در کنار دریای مدیترانه بود و در آسمان شفاف و آبی روز ابرها از ته دریا بالا آمده و به ‏وسط آسمان رسیده بودند و همچنان داشتند بالا می‌آمدند تا ببارند. اما دیده‌های من مهلت نداد و زودتر از آن‌ها باریدن گرفت. ‏

در یک‌ساعتی که در رستوران بودم هم چنان می‌گریستم و به فانوس می‌نگریستم. سرم را زیر انداخته بودم تا کسی متوجه نشود ‏و همان‌طور که غذا می‌خوردم اشک‌هایم را پاک می‌کردم. پسر و دختر یک زوج فرانسوی که در برابر من نشسته بودند پیوسته به ‏من نگاه می‌کردند. دو کارمند رستوران نیز در گوشه‌ای زیرچشمی مرا می‌پاییدند. لابد با خود می‌گفتند چرا این مرد تنها بی‌جهت ‏می‌گرید. باز هم احساساتی شده بودم. یکی به خاطر این‌که این فانوس دریایی نقطه‌ی پایان سفر بود و توانسته بودم تا اینجا سفر را ‏یک‌نفس ادامه دهم و در بیشتر شهرهایی که او نام برده بود پا بگذارم و بیشتر مکان‌هایی که او دیده بود ببینم و این افتخار بزرگی ‏بود که تا هزاره‌ای دیگر برای هیچ‌کسی ممکن نخواهد بود. دو دیگر بر حال او که پس از هزار سال هم چنان نشناخته و فراموش ‏شده و غریب است و سه دیگر به این خاطر بود که مرا به یاد زنی می‌انداخت که همیشه دوستش داشته‌ام و او فانوس دریایی را ‏دوست می‌دارد. آرزو داشتم که او هم اینجا در کنار من بود و با هم بودیم..." ص 152 و 153 کتاب


  • پیمان ..

یادگار دیدار سیزدهم مان بود. یعنی در دیدار سیزدهم بود که خبرش را به من داد. گفت خریده استش برای من. ولی اول ‏خودش دارد می‌خواند. بعد تقدیم من می‌کند. ‏

دیدار سیزدهم روز سارافون سفید چهارخانه و زیرسارافونی سیاه، کفش¬های آبی و خال سیاه و چمن‌های سبز و بستنی قیفی ‏کاکائویی بود. روزی بود که خانم و آقای آن‌سوی چمن‌ها طنابی را بین دو درخت بسته بودند و پابرهنه رویش گردو شکستم راه ‏می‌رفتند. ساعت‌به‌ساعت ماهرتر می‌شدند و طناب بین دو درخت ارتفاع بالاتری می‌گرفت. ‏

روز استعاره‌ی رانندگی در شهر و رانندگی در جاده بود. دست خودم نیست. سال¬هاست که برای خودم استعاره‌های ماشینی ‏می‌سازم و باهاشان حرکت می‌کنم. مثلاً سوم دبستانم را یادم است. بچه خرخوان کلاس بودم. یعنی تعداد زیادی بچه خرخوان ‏بودیم. بعد من توی ذهنم خودم را یک تریلی اینترناش فرض می‌کردم که با قدرت و سرعت در مسابقه‌ی تریلی ها دارد می‌راند. ‏بغل‌دستی‌ام ولووی زرد دماغ‌دار بود. پشت‌سری‌ام ماک قرمز. فلاحی موطلایی را هم یادم است شبیه اسکانیا فرض می‌کردم. بعد من ‏با اینترناش کرم‌رنگ اتاق بزرگ وحشی‌ترین ماشین مسابقه بودم و سر همین بود اصلاً که همیشه نمره‌هایم 20 می‌شد. نمی‌خواستم ‏کسی به چرخ عقب اینترناشم نزدیک شود. استعاره رانندگی در شهر و رانندگی در جاده‌ام هم در همان ردیف بود که بگویم من ‏مردش هستم... ‏

استعاره‌های ماشینی را از من به ارث برد. ولی من مهربانی و قدردان آدم‌ها بودن را از او به ارث نبردم.‏

گفته بود که کتاب را برای من خریده است. ولی نگفته بود که کتاب واقعاً به نام من است. نگفته بود که گشته بوده نویسنده‌ی ‏کتاب را پیدا کرده بوده تا کتاب را با امضای خودش تقدیم من کند. نگفته بود که برای گرفتن امضا نامه‌نگاری کرده... هیچ‌وقت ‏نگفت که برای همین یادگاری زحمت کشیده... بعدها که کتاب به دستم رسید دیدم برگه یادداشت نامه‌نگاری‌اش لای یکی از ‏صفحات کتاب جا مانده...‏

کتاب سفر برگذشتنی برای من حاصل سه زحمت بود... زحمت عظیم ناصرخسرو برای سفر حج از بدخشان و مرو تا به شام و ‏سوریه و مکه. زحمت آقای محمدرضا توکلی صابری برای دوباره رفتن مسیر ناصرخسرو پس از 1000سال و جا پای او گذاشتن و ‏دیدن منظره‌هایی که او 1000 سال پیش دیده بود و زحمت صحرا برای این‌که کتاب به دست من برسد و از آن من باشد و به وجد ‏بیایم از یک ارتباط 1000 هزارساله بین دو انسان.‏

  • پیمان ..

مفیستو را از دست ندهید. به معنای واقعی کلمه تآتر. از آن‌ها که مطمئناً به یاد خواهد ماند. از آن تآترها که فقط یک براده‌ی کوچک از زندگی نیستند, بلکه برشی پرملاط از زندگی‌اند: تاریخ روی کار آمدن هیتلر و حزب نازی در آلمان, جاه‌طلبی‌های یک آدم معمولی، آرمان‌هایی که فروخته می‌شوند، دوستانی که رها می‌شوند، زنانی که زن بودنشان به‌غایت کلمه است، موسیقی زنده و پرشور و صحنه‌هایی که در آن‌ها گاه حدود 30 بازیگر هم‌زمان مشغول بازی می‌شوند و تو در دلت می‌گویی حالا روی کدام شان تمرکز کنم؟

مفیستو طولانی بود. حدود 3 ساعت فقط اجرای نمایش طول کشید، با یک استراحت 10 دقیقه‌ای در وسط. ولی به‌هیچ‌وجه خسته‌کننده نبود.

مفیستو برایم سه بخش کلی داشت.

در بخش اول (پرده‌ی اول) گنگ بی‌سوادی تاریخی‌ام بودم. هوفگن قهرمان تاتر است. بازیگر اصلی تاتری در شهر هامبورگ در سال‌های 1923. یک کمونیست دوآتشه. معشوقه‌ای رنگین‌پوست دارد. (معشوقه‌ای که شلاق به دستش می‌گیرد و در خلوت‌هایشان نقش جنسی ارباب را برایش بازی می‌کند... زیبای هوفهگن است, ستمگر هوفگن است, وحشی هوفگن است...) دوستانی بهتر از آب روان. طرفدار حزب کمونیست آلمان است. حزب ناسیونال سوسیالیست به رهبری هیتلر در انتخابات شکست‌خورده و او خوشحال است و با تمام عشق تآتر بازی می‌کند. باید قبل از نمایش کمی اطلاعات عمومی از انتخابات آلمان در آن سال‌ها و سیر روی کار آمدن هیتلر داشته باشی تا بتوانی ازین پرده لذت کامل ببری. ولی موسیقی زنده و اجراهای تآتر در تآتر (صحنه‌های تمرین نمایش‌های موزیکال هوفگن) و دیالوگ‌های طنز به جا نمی‌گذارند که تو به خاطر کم‌سوادی تاریخی‌ات نمایش را رها کنی.

در استراحت بین پرده‌ی اول و دوم به لطف اینترنت دیگر نقطه‌ی تاریک در دنبال کردن قصه نخواهد ماند.

بخش دوم داستان برایم رشد هم‌زمان هوفگن در تآتر و رشد حزب ناسیونال سوسیالیست و محبوب شدن هیتلر در جامعه است... هوفگن در این بخش با یک دختر پولدار که برادرش هم نمایشنامه‌نویس است وارد رابطه می‌شود. (صحنه‌های مشروب خوردنشان در رستوران و بازی‌های استعاره‌ای با عناصر نمایش "رؤیای شب نیمه‌ی تابستان" هر گز یادم نخواهد رفت.) و بعد با دعوت‌نامه‌ای از برلین راهی پایتخت می‌شود. دوستانش را رها می‌کند. اتو نزدیک‌ترین دوستش است. به آن‌ها قول می‌دهد که به‌محض محکم شدن جاپایش در برلین آن‌ها را هم به راه موفقیت خودش بکشاند.

و بخش آخر کار روی کار آمدن هیتلر و رواج فرهنگ نازیسم در جامعه است. هوفگن روحش را به نازی‌ها می‌فروشد. دوستانش را فراموش می‌کند. دوستان هوفگن محکوم می‌شوند. صحنه‌ی خودکشی زن و شوهر صاحب تاتر هامبورگ, صحنه‌ی جک تعریف کردن نظافتچی تاتر در مورد ناسیونال سوسیالیست‌ها, باهوش بودن و شرافت و... و هوفگنی که در پله‌های ترقی است. روحش را می‌فروشد. او برای پیشرفت کردن در تاتر روحش را به شیطان می‌فروشد. بازیگر تاتر فاوست بود. و درزندگی واقعی‌اش به معنای واقعی کلمه روحش را به شیطان (نازیسم) می‌فروشد تا پله‌های به‌ظاهر ترقی را در تاتر بالا برود. صحنه‌ای که معشوقه‌ی رنگین‌پوستش به سراغش می‌آید و نامردی‌اش را به رخش می‌کشد... صحنه‌های فرار دوستانش از شر مأموران نازی...

و صحنه‌ی آخر نمایش... جایی که مفیستوی عاجز به سراغ تک‌تک بازیگران نمایش می‌رود و آن‌ها یا روی برمی گردان‌اند و یا نگاهی شیشه‌ای تحویلش می‌دهند...

برای من بزرگ‌ترین ویژگی هوفگن که واقعاً درکش می‌کردم و همین باعث شد که درماندگی آخر کارش برایم به‌شدت ملموس باشد, معمولی بودنش بود... او یک بازیگر معمولی تآتر در یک شهرستان بود... معمولی بود و می‌خواست بالا برود و غیرمعمولی شود... اما...

نمایش وجد انگیزی بود.

تالار مولوی تالاری است که من بهترین و بدترین نمایش‌های عمرم را در آن دیده‌ام. ذات کار دانشجویی همین است: یا چنان خلاقانه است که میخکوبت می‌کند و یا چنان بی‌قواره که نومیدت می‌کند. اما مفیستو از آن‌کارهای به‌یادماندنی خارق‌العاده بود.

مدیریت فروش بلیت, صندلی‌های تالار مولوی و  این‌که بروشوری به یادگار ندادند از ضعف‌ها بود.

  • پیمان ..

ماتریوشکا

۱۰
مرداد

شهرزاد

اصلاً حوصله‌ی این پسره یوزارسیف را ندارم. هر بار که شهرزاد را نگاه می‌کنم اعصابم خرد می‌شود که چرا ‏باید ‏عاشق ‏شهرزاد این مردکه باشد؟ هر بار که شهرزاد را نگاه می‌کنم لعنت می‌فرستم به کج‌سلیقگی حسن فتحی در ‏انتخاب ‏نقش ‏مقابل شهرزاد... هر بار که شهرزاد نگاه می‌کنم اعصابم خرد می‌شود که چرا این یوزارسیف که نه بلد است ‏مثل آدم ‏شعر ‏بخواند، نه بلد است عاشق دل‌سوخته باشد،‌ نه بلد است روزنامه‌نگار باشد شده شوهر شهرزاد؟ فقط دو تا ‏چشم زاغ؟ ‏آخه ‏لعنتی تا وقتی پارسا پیروزفر هست چرا باید سراغ یوزارسیف بروی؟

شما را به خدا،‌ تصور کنید به جای یوزارسیف پارسا پیروزفر شعر بخواند و از شهرزاد دلبری کند... دلنشین ‏می‌شد ‏سریال ‏شهرزاد اگر پارسا پیروزفر فرهاد ماجرا می‌بود...‏


  • پیمان ..

خسران

۳۰
تیر

kiss me when you miss me

بهم گفت مقدم بر این سوال که آیا درست است بروی یا نروی باید به سوال اصلی جواب بدهی. ‏

تهدیدم کرد که نیا. می‌خواستم بروم. سوار بر کیومیزو شوم و بروم. تنها هم بروم. ولی گفت نیا و حمید هم گفت تا ‏وقتی سوال اصلی را جواب نداده‌ای رفتنت بیهوده است.‏

و نرفتم.‏

نگاه کردم دیدم مسائل زیادی در زندگی‌ام بوده‌اند که هیچ وقت حل‌شان نکردم. صفحاتی که با یک سوال ساده‌ شروع ‏شده‌اند و تا مدت‌ها زیر آن سوال خالی مانده. آن قدر حل‌شان نکردم که صورت مسئله زیر صفحات کاهی و ‏سیاه‌وسفید و کم‌رنگ و بی‌بوی بعدی زندگی پنهان شدند.‏

می‌دانم که باد ورق خواهد زد. باد زیر رو رو می‌کند، خیلی تصادفی و الله‌بختکی. آن صفحات دوباره رو می‌آیند. خیلی ‏زود هم رو می‌آیند. دوباره جای خالی راه‌حل‌ها، جای خالی تلاش کردن رو می‌آید... و فکر کنم به جایی برسم که باد با ‏هر وزیدنش یک سوال از زندگی‌ام را باز کند و جای خالی تلاش‌هایم را تبدیل کند به آینه‌ی دق من. و فکر کنم به ‏جایی برسم که تمام صفحات زندگی‌ام بشود آینه‌های دق...‏

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۳۰ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۷
  • ۸۵۲ نمایش
  • پیمان ..

"دکتر واتسن: چه می‌گویی هلمز!‏

شرلوک هلمز: فکر می‌کردم تعجب کنی. مایکرافت سالی 450 پوند حقوق می‌گیرد. همچنان مرئوس است. هیچ جور ‏جاه‌طلبی ندارد. نه نشان می‌گیرد، نه لقب. ولی باز هم ضروری‌ترین آدم مملکت است.‏

دکتر واتسن: آخر چطور؟

شرلوک هلمز: راستش، شغل او منحصر به فرد است. او این شغل را خودش به وجود آورده است. سابق بر این هرگز چیزی ‏شبیه به آن وجود نداشته، بعد از این هم دیگر وجود نخواهد داشت. ‏

ذهنش از ذهن هر انسان در قید حیاتی منظم‌تر و منضبط‌تر است، و ظرفیت بسیار زیادی برای ذخیره کردن اطلاعات دارد. ‏همان نیروهای عظیمی را که من صرف کشف جرم و جنایت کرده‌ام، او در این شغل به خصوص به کار گرفته است.‏

نتایج کار همه‌ی بخش‌ها به او منتقل می‌شود. و او مرکز مبادله‌ی اصلی و دفتر تهاتری است که تعادل را برقرار می‌کند. ‏

همه‌ی افراد دیگر متخصص‌اند، ولی تخصص او در علم به همه‌ چیز است. فرض کنیم وزیری در خصوص موضوعی به ‏اطلاعاتی احتیاج دارد که به نیروی دریایی، هندوستان، کانادا و بحث بی‌متال‌ها مربوط می‌شود. می‌تواند در هر مورد ‏توصیه‌های جداگانه‌ی خود را از بخش‌های مختلف دریافت کند، ولی فقط مایکرافت می‌تواند به همه‌ی آن‌ها توجه کند و ‏بدون آمادگی قبلی بگوید که هر عامل چگونه بر دیگری تاثیر می‌گذارد.‏

ابتدا از او به عنوان میانبر و مایه‌ی سهولت کار استفاده می‌کردند. حالا کاری کرده به یک رکن ضروری تبدیل شده است. در ‏مغز بی‌نظیر او همه چیز طبقه‌بندی شده و در یک لحظه قابل دسترسی است. نظر او بارها و بارها سیاست ملی را تعیین کرده ‏است. ‏

تمام زندگی‌اش همین است. به هیچ چیز دگیری فکر نمی‌کند مگر وقتی به سراغش بروم و نظرش را درباره‌ی مشکلات ‏کوچکم بخواهم. آن وقت است که این کار را یک ورزش فکری تلقی می‌کند و انعطاف نشان می‌دهد.‏"


از کتاب حلقه‌ی سرخ و پنج داستان دیگر/ آرتور کانن دویل/ ترجمه‌ی مژده دقیقی/ داستان نقشه‌های بروس- پارتینگتن/ ‏ص 48/ انتشارات هرمس‏


...بیست و چهار نکته درباره ی کار که کسی بهم نگفت
حجم: 264 کیلوبایت

  • پیمان ..

به حد کافی عصبانی بودم. ‏

فقط این موتوری چراغ زنونی را کم داشتم که عصبانی‌تر شوم. ازین موتورها بود که قیمت‌شان اندازه‌ی یک پراید است. از ‏آن‌ها که نفر دوم یک طبقه‌ بالاتر از راننده می‌نشیند. از ‌آن‌ها که نفر ترک موتور اگر دختر باشد حتماً دافی است و موهایش ‏در باد و سینه‌هایش بر دوش‌های نفر جلویی رها. هی نوربالا زد و هی فضای پشت سرم مثل رعدوبرق خاموش و روشن ‏می‌شد. سبقت گرفت و عدل توی لاین یکهو سرعتش را کم کرد. هم‌سرعت شد با 206 که داشت لاین وسط می‌‌رفت و خیلی ‏کند و آهسته می‌رفت. قشنگ 30 کیلومتر بر ساعت. 80 کیلومتر بر ساعت من را رساند به 30 کیلومتر بر ساعت.‏

حالم از 206 به هم می‌خورد. این لگن پراستهلاک فرانسوی. هر ننه‌قمری که پراید باغیرت را مسخره می‌کند این لگن را ‏ستایش می‌کند. از نشانه‌های عقب‌افتادگی ایران همین است که در بین کشورهای خاورمیانه پژو فقط در ایران بازار دارد. ‏رفتنی هم یکی دیگرشان به پستم خورده بود.‏

از همان اول عصبانی شده بودم. از همان چهارراه که آن پسر 6 ساله‌ی شیشه تمیز کن را دیدم. همان که سفیدپوست بود و ‏تعجب کردیم که پسر کوچولویی به این سفیدپوستی چرا باید سر چهارراه شیشه‌پاک‌کن ماشین‌ها باشد. اصلاً قدش ‏نمی‌رسید که شیشه‌ی ماشین‌ها را تمیز کند. من با خودم حتی کیف پول هم نیاورده بودم. پیش خودم گفتم سریع می‌رویم ‏می‌رسانم‌شان ترمینال و برمی‌گردم. وقتی پسر کوچولو به من نگاه کرد و گفت خوردنی توی ماشین نداری عصبانی شدم. از ‏کی و دقیقاً چی را خودم هم نمی‌دانم. چیزی نداشتم. گفتم نه... وقتی چراغ سبز شد و او بی این که کسی بوق بزند سریع از ‏جلوی راه ماشین‌ها دوید و رفت کنار جدول ایستاد عصبانی‌تر شدم. ازین که می‌ترسید سر راه ماشین‌ها بماند اعصابم خرد ‏شد.‏

قبل‌ترش هم از دست‌ آن‌ها خشن شده بودم. تعارف می‌کردند. برای من اسنپ باز کرده بودند و تا مرحله‌ی درخواست ‏ماشین هم رفته بودند. وقتی می‌گویم می‌رسانم‌شان تا ترمینال شوخی ندارم که. اگر نمی‌خواستم برسانم نمی‌رساندم. اما این ‏که رفتند تو فاز تعارف و این مزخرفات حوصله‌ام سر رفته بود و ملول شده بودم. ‏

بعدتر هم به پست یکی از بی‌شمار قزمیت‌های این کشور خوردم. چشم‌گربه‌ای‌های 206 تابلو است. ازین‌ها بود که دوست ‏دارند زرنگ‌بازی دربیاورند. 3 بار سعی کرد که سر دوربرگردان ازم سبقت بگیرد. یک بار از راست. جلویش پر شد دوباره ‏افتاد پشت من. یک بار چپ که اصلاً رد نمی‌شد و تا مرز کوبیدن به جدول رفت و دوباره چسبید به سپر عقب من. دوباره از ‏راست که ماشین‌ها در آن لاین سرعت‌شان بالا بود و برایش بوق کشدار زدند. تا این‌که بالاخره توانست سبقت بگیرد برود. ‏نکته‌ی اعصاب‌خردی‌اش این است که دوربرگردان را دور زده بعد خیابان صاف و خلوت است. حالا گاز نمی‌دهد گورش را ‏گم نمی‌کند که دل آدم خوش باشد عجله داشته، مریض داشته، فلان بیسار. جایی که می‌تواند سرعت برود نمی‌رود. فقط ‏می‌خواسته زرنگ بازی دربیاورد و مزاحم بود و علاقه داشته که سر دوربرگردان بچسبد به سپر عقب ماشین جلویی‌اش...‏

ساعت 11 شب بود و پیکان وانت هم توی بزرگراه برای خودش بین ماشین‌ها قیقاج می‌رفت و لایی می‌کشید. اصلاً همه ‏قیقاج می‌رفتند. کسی نمی‌توانست مستقیم رانندگی کند... ‏

حوصله‌ نداشتم. از خیلی چیزها دلم پر بود. از خیلی چیزها که نمی‌توانستم به کسی بگویم. فقط می‌خواستم سریع ‏برسانم‌شان ترمینال. ازشان خداحافظی کنم و بگویم سلام برسانید و برگردم بخوابم...‏

تو راه برگشت به پست آن موتوری‌ها افتادم. دو تا کچل سوار موتور بودند و هم‌سرعت با 206 لاستیک‌پهن لاین وسط ‏می‌رفتند. لحظه‌ای چسبیدم به عقب موتوره. بس که سرعتش کم شده بود. راننده‌ی 206 دختر بود. بوق زدم. موتوریه کنار ‏نمی‌رفت. دوباره بوق زدم. 206 کمی سرعتش را زیاد کرد. حواسش به این دو تا پسره بود. من هم داشتم دوباره گاز می‌دادم ‏که یکهو 206 زد رو ترمز و هم‌زمان با او هم موتوریه... لعنت به همه‌شان. یک عابرپیاده را داشتند زیر می‌گرفتند. دختره ‏اصلاً حواسش به جلو نبود. مرد بیچاره از جلوی ماشین به عقب پریده بود. شانس آورد که جلو نپرید. وگرنه موتوریه بهش ‏می‌زد... باز هم بوق زدم. بلندتر. ممتد. این بار گاز دادم. دور موتور را بالا بردم. لجم را سر پدال گاز درآوردم. حماقت ‏حماقت می‌آورد.‏

موتوریه کمی به سمت 206 متمایل شد و راه فراری دقیقاً به اندازه‌ی عرض ماشین باز شد. ‏

گاز دادم و بی‌محابا حرکت کردم. دلم می‌خواست موتوری دست از پا خطا کند و لحظه‌ای این طرف آن طرف شود تا بخورد ‏به نوک کاپوت یا بدنه‌ی ماشین. دلم می‌خواست محکم بکوبم بهش و جفت کچل‌های بازوکلفت را اول بفرستادم به هوا و ‏بعد هم ولو شوند روی آسفالت... حتی همان لحظه تصور کردم که با لاستیک ماشین از روی نعش یکی‌شان هم رد شوم. ‏حتی‌تر این که تصور کردم با آن هیکل گنده‌ای که آن‌ها دارند، وقتی با لاستیک جلو از روی‌شان رد شود، حتم زیر ماشین ‏می‌گیرد به بدن‌شان و زیربندی ماشین ضربه می‌بیند... شانس آوردند یا شانس آوردم که رد شدم و هیچ اتفاقی نیفتاد.‏

برایم هیچ اهمیتی ندارد که آن موتورسوارها و آن دختر 206سوار بعدش چه غلطی کردند کدام گوری رفتند، اصلاً برایم ‏اهمیت ندارد که ممکن بود بزنم آن دو تا کچل گردن‌کلفت را از هستی ساقط کنم،‌ اصلاً...‏


@@@

  • پیمان ..

چند روز پیش روز جهانی نه به کیسه‌ی پلاستیکی بود. توی شهرهای بزرگ بعضی از طرفداران محیط‌زیست زنبیل توزیع ‏کردند و مردم عادی را متقاعد کردند که کیسه‌ی پلاستیکی چیز خوبی نیست. ‏

چند سالی هست که شهر کتاب هفت‌حوض روی میز پرداخت پول، برچسب "ممنون کیسه‌ی پلاستیکی نمی‌خوام" را ‏چسبانده است. من هم همیشه سعی می‌کنم آدم فرهیخته‌ای باشم و هر وقت از آن جا کتاب می‌خرم کیسه‌ی پلاستیکی ‏درخواست نکنم. (قبل‌ها که زور می‌زدم ارزان‌ترین کتاب‌های ممکن را بخرم. الآن که 30بوک1 و تخفیف 20درصدی ‏دائمی‌اش است، دیگر شهر کتاب هم خرید نمی‌کنم!) و این که بقالی‌ها اصل کار هستند. من و امثال من مگر چند بار در هفته ‏از شهر کتاب هفت‌حوض خرید می‌کنیم؟ بقالی‌هایی که برای یک آدامس هم بهت کیسه پلاستیکی می‌دهند باید ازین کارها ‏بکنند...‏

اما جنبش‌های محیط‌زیستی‌مان هم مثل استارت آپ های مان تقلیدی است. مثلاً همین نه به کیسه‌ی پلاستیکی... هر چه از ‏گوگل پرسیدم که توی ایران چه کسانی کمپینش را به راه انداختند به من جوابی جز روز جهانی نه به کیسه‌ی پلاستیکی نداد. ‏می‌خواستم ببینم دو دوتا چهارتایی در کار بوده. آیا این کمپین در ایران موفق بوده؟ سنجه‌ای وجود داشته یا نه؟

امروز داشتم کتاب بازاریابی اجتماعی را می‌خواندم. یکی از موارد موردمطالعه‌اش برای ترویج یک رفتار محیط‌زیستی کشور ‏ایرلند بود. ازین که قبل از تصمیم‌گیری‌شان دو دو تا چهار تا کرده بودند خوشم آمد.‏

سال 1999 دولت ایرلند تخمین زد که حدود 1.26 میلیارد کیسه‌ی خرید پلاستیکی به رایگان در هر سال در ایرلند توزیع ‏می‌شود و گفت که این فاجعه است. از طرفی دید که رفتار ترویجی از سمت فروشندگان تأثیرگذار نیست. مثلاً فروشندگان ‏ازین برچسب‌های نه به کیسه‌ی پلاستیکی کنار صندوق گذاشته بودند. اما تأثیرگذار نبود.‏

بعد دولت تصمیم گرفت که برای کیسه‌های پلاستیکی یک‌بارمصرف مالیات سنگینی وضع کند که مردم بی‌خیالش شوند: 15 ‏سنت برای هر کیسه.‏

نشست موانع و منافع این تصمیمش را در آورد.‏

چند تا مانع بزرگ داشتند:‏

‏1-‏ ترس از اعتراض مصرف‌کنندگان. این که دولت را متهم به سودجویی کنند و این که وقتی یادشان می‌رفت با ‏خودشان کیسه‌ به مغازه ببرند و عصبانی می‌شدند.‏

‏2-‏ این مصرف‌کنندگان مغازه‌داران را متهم به سودجویی کنند و بعد برای انتقام از مغازه‌ها دزدی‌های کوچولو کنند و ‏توی کیسه‌های خودشان قرار بدهند.‏

‏3-‏ بعضی صنف‌ها مثل قصاب‌ها می‌گفتند که حتماً باید اجناسشان را در کیسه‌های یک‌بارمصرف قرار بدهند و غیر این ‏کار بهداشتی نیست.‏

‏4-‏ مأموران اداره‌ی دارایی نگران زمان، تلاش و هزینه‌هایی بودند که برای پیگیری این مالیات‌ها باید صرف ‏می‌کردند. ‏

برای دور زدن این موانع جدول ابزارها طراحی کرد. مخاطبان گوناگون را هم در نظر گرفت: مصرف‌کنندگان، صنعت ‏خرده‌فروشی و نماینده‌های مالیاتی.‏

مثلاً برای مصرف‌کنندگان کیسه‌های قابل‌استفاده‌ی مجدد را برای خرید در دسترس همه قرار دادند و استفاده از جعبه‌های ‏مقوایی بازیافتی را پیشنهاد کردند که به رایگان عرضه می‌شد.‏

مثلاً برای قصاب‌ها، کیسه‌های پلاستیکی کوچک‌تر از اندازه‌ی خاص را طراحی کردند که این کیسه‌ها از مالیات معاف بودند ‏و...‏

سرقت از مغازه‌ها هم آمار جالبی داشت. با شروع اجرای این طرح ابتدا سرقت از مغازه‌ها زیاد شد، اما بعد از مدتی کاهش ‏پیدا کرد و به روند اولیه‌ی خودش برگشت. ‏

‏1 سال بعد از اجرای طرح دولت ایرلند، مصرف کیسه‌های پلاستیکی 1 میلیارد کاهش پیدا کرد. 90 درصد کاهش مصرف ‏کیسه‌های پلاستیکی... روندی که در سال‌های بعد هم ادامه پیدا کرد...‏

هیچی... خواستم بگویم هم‌خوان کردن پیام‌های "نه به کیسه‌ی پلاستیکی" در اینستاگرام و تلگرام و این حرف‌ها حرکت ‏قشنگی است... اما فراتر از یک تقلید کوچولوی کم تاثیر نمی‌رود.‏



1- اگر توی سایت 30بوک عضو نشده اید, به من اطلاع دهید تا دعوتنامه برای تان بفرستم و تخفیف 25درصدی در اولین خرید را تجربه کنید.

  • پیمان ..

خواب دیدم. خواب دیدم که تعداد زیادی دختر و پسریم که وارد یک ساختمان شده‌ایم.‏

ساختمان پر از میز و نیمکت است و محل برگزاری امتحان است. پسرها در یک اتاق نشسته‌اند. اتاق ‏جلویی با یک شیشه‌ی کشویی جدا شده و محل امتحان دخترهاست. آخر آزمون فهمیدم سمت چپم هم ‏یک اتاق با پنجره‌های کشویی دیگر است که آنجا هم محل آزمون دخترهاست.‏

برگه‌ها را پخش می‌کنند و امتحان شروع می‌شود.‏

من کنج کلاس نشسته‌ام و دارم به بقیه و تقلب کردن‌هایشان نگاه می‌کنم. برگه‌های تقلب پیوسته مچاله ‏می‌شوند و به‌صورت یک توپ از این‌طرف کلاس به آن‌طرف شوت می‌شوند. مراقب امتحانی قسمت ‏دخترها علی است با آن سبیل‌های استالینی‌اش. نمی‌دانم چی می‌گوید که قسمت دخترها با صدای بلند ‏شروع به خندیدن می‌کنند. توی خوابم به توانایی خنداندن علی در کمتر از 5 دقیقه غبطه خوردم.‏

بعد برگه‌ی من هم رسید. ولی امتحان من مثل بقیه فرمولی نبود. بلکه یک برگه‌ی سفید بود با یک سری ‏خطوط کمرنگ و در‌هم و بی‌معنا. شروع کردن به وصل کردن خطوط و کشیدن نقاشی. بعد از مدتی ‏فهمیدم که تصویر یک زن است. امتحان من کشیدن تصویر یک زن بود.‏

با خودکار سیاه می‌کشیدم و پررنگ می‌کردم. آخرهای امتحان بود که فهمیدم دارم چهره‌ی مغموم یک زن ‏را می‌کشم. از مداد هاش‌ب بغل‌دستی‌ام برای کشیدن موها استفاده کردم. می‌خواستم یک حالتی باشد که ‏انگار موهایش جوگندمی‌اند. ‏

بعد مراقب کلاس دخترانه‌ی کناری آمد روبه‌رویم نشست و شروع کرد به آواز خواندن. انگار کن مهستی ‏بخواند. ولی من محل ندادم و به تمام کردن نقاشی پرداختم. او کمکم کرد و از یکی از دخترهای سمت ‏چپم مداد قرمز گرفت که لب‌های زن را بکشم و پررنگ کنم. ولی وقت امتحان تمام شد و من نتوانستم ‏نقاشی آن زن را آن‌طور که می‌خواستم تمام کنم.‏

تازه بعد از آزمون به خودم گفتم باید برای لب‌های آن زن از دخترها رژ لب قرمز می‌گرفتم... اصلاً یادم ‏نبود!‏

  • پیمان ..

تفکر, سریع و کند

خانم و آقای هریس توی کتاب "ماندن در وضعیت آخر" برای تحلیل رفتار متقابل آدم‌ها از یک مدل ساده‌ی سه‌قسمتی استفاده کرده بودند: ‏مدل کودک، بالغ و والد. مدل ساده‌ای که با کمکش توانسته بودند ریشه‌ی خیلی از دردها و رنج‌های روانی مشترک بین آدم‌ها را شناسایی کنند  ‏و برای ارتباط هر چه درست‌تر آدم‌ها راهکار ارائه بدهند.‏

دانیل کانمن هم یک روانشناس است. اگرچه او نوبل اقتصاد  را در سال 2002 به نام خودش ثبت کرد. ولی تخصصش روانشناسی است و ‏نوبل اقتصاد را هم به خاطر وارد کردن جزئیات روانشناسی به اقتصاد بخش دادند: شاخه‌ای جدید از اقتصاد به نام اقتصاد رفتاری. او برای ‏بیان نحوه‌ی تصمیم‌گیری و قضاوت کردن آدم‌ها در زندگی روزمره از یک مدل 2 قسمتی استفاده کرده: سیستم 1 و سیستم 2. ‏

کتاب "تفکر، سریع و کند" یک کتاب 700 صفحه‌ای در بیان همین مدل 2 قسمتی از طرز تفکر آدم‌ها برای قضاوت‌ها و تصمیم‌گیری‌هایشان ‏است. به فارسی ترجمه شده. فروغ تالوصمدی ترجمه کرده و ترجمه‌ی وحشتناکی هم هست. جوری که خواندن بعضی از قسمت‌های کتاب از ‏شدت الکن و نامفهوم بودن آدم را پیر می‌کند. در حالی که این کتاب جزء پرفروش‌های بازار کتاب آمریکا بوده و مطمئناً وقتی کتابی ‏پرفروش می‌شود، روان و بی‌دست اندازی شاخصه‌ی اولیه‌ی آن است. باری، لنگه کفش در بیابان غنیمت است و خواندن همین ترجمه‌ی ‏نیم‌بند هم به کار آدم سرعت می‌بخشد.‏

سیستم 1 سیستم خودکار مغز است و سیستم 2 سیستم پرزحمت و کند مغز. ‏

وقتی ما بیداریم هر دو سیستم فعال‌اند. سیستم 1 همیشه به صورت خودکار کار می‌کند و سیستم 2 عموماً در راحت راحت و بی‌زحمت قرار ‏دارد. بیشتر از تصمیم‌ها توسط سیستم 1 گرفته می‌شود و فقط در مواردی که سیستم 1 نمی‌تواند تصمیم‌گیری کند به سیستم 2 ارجاع ‏می‌دهد. سیستم 2 تفکر عمیق‌تر است. ولی زود خسته می‌شود. خیلی هم کند است. ‏

سیستم 1 عموماً با الگوهای کاربردی و تعریف‌شده کار می‌کند. سیستم 2 برای مواردی است که الگوهای معمول کاربرد ندارند. نکته این است ‏که سیستم 1 سیستم فضولی است و در خیلی از موارد حتی وقتی که نباید تصمیم‌گیری کند و باید به سیستم 2 ارجاع بدهد هم این کار را ‏نمی‌کند و خودش کارها را انجام می‌دهد. سیستم 2 خیلی دقیق است. همه چیز را می‌سنجد و به همین خاطر تنبل است.‏

خیلی از خطاهای تصمیم‌گیری ما به خاطر ویژگی‌های عملکردی سیستم 1 است.‏

یک جایی در فصل 18 کتاب کانمن یک مثال می‌زند و طرز تفکر ما حین قضاوت را تشریح می‌کند. ‏

خیلی قشنگ است مثالش. یک جورهایی خلاصه‌ی کل نکاتی است که در فصل‌های قبلش گفته. او یک آزمایش طراحی کرده. دو گزاره در ‏مورد جولی می‌گوید و در مورد او یک سؤال می‌پرسد. سؤالی که اگر ما هم بودیم همان جواب‌هایی را می‌دادیم که خیلی دیگر از مردم داده‌اند. ‏سؤال آزمایش این‌طوری‌ها است:‏

جولی در حال حاضر دانشجوی سال آخر در دانشگاه ایالتی است. او وقتی چهار سال داشت می‌توانست به راحتی بخواند. به نظر شما معدل کل ‏او چند است؟

خیلی از آدم‌ها از جمله خودم نمره‌ی بالایی را برای معدل او حدس زدیم. ولی چه طور؟

سیستم 1 سریع دو جمله‌ی اول را می‌خواند. این سیستم به‌شدت به دنبال پیدا کردن روابط علت و معلولی است. حتی اگر دو تا چیز دور از هم ‏را هم جلویش بگذاری دوست دارد بین آن دو تا روابط علت و معلولی پیدا کند. در اینجا بین شواهد (توانایی خواندن در 4سالگی)‌ و پیش‌بینی ‏‏(معدل جولی) روابطی علت و معلولی جسته می‌شود.‏

سیستم 1 یک ویژگی دیگر هم دارد: حافظه‌ی تداعی گرا. حافظه‌ای که کافی است دو سه مورد به ظاهر منطقی به او بدهی تا برایت یک ‏داستان پر آب و تب در ذهن بسازد. حافظه‌ی تداعی گرا سعی می‌کند جوری از عناصر موجود در ذهن داستان بسازد که برای سیستم 1 ‏منطقی جلوه کند. اگر منطقی نباشد پای سیستم تنبل و پر از بوروکراسی 2 پیدا می‌شود و همه‌ی کارها به تعویق می‌افتد.‏

حافظه‌ی تداعی گرا سریع داستانی در مورد باهوش بودن جولی در ذهن می‌سازد که به نظر سیستم 1 منطقی است.‏

در مرحله‌ی بعدی ویژگی بعدی سیستم 1 ظاهر می‌شود: عدم توانایی‌اش در شناختن بُعدها. به نظر سیستم 1 بُعد همه‌ی چیزهای ‏قابل‌اندازه‌گیری یکی است. اگر هم یکی نباشد،‌ او یکی می‌کند. شدت به وقوع پیوستن همه چیز برای سیستم 1 یکی است. توانایی خواندن ‏یک ویژگی است و یک معیار اندازه‌گیری دارد. معدل دانشگاه چیزی دیگر که معیار و بُعدش فرق می‌کند. ولی سیستم 1 سریع این دو تا را ‏هم‌شدت می‌کند: اگر توانایی خواندن بالا است پس باید معدل هم بالا باشد.‏

و آخرسر یک ویژگی دیگر سیستم 1: قدرت انتقال و تغییر دادن موضوع. حاصل استنتاج‌های علت و معلولی کمی با سؤالی که پرسیده شده فاصله دارد. جولی در 4 ‏سالگی می‌توانسته بخواند. پس باهوش است و استعداد دارد. اما سؤال در مورد معدل پرسیده. یک انتقال کوچک اتفاق می‌افتد: کسی که ‏استعداد دارد پس معدلش هم بالا باید باشد. به راحتی یک انتقال صورت می‌گیرد و سؤال پرسیده شده پاسخ داده می‌شود.‏

و مهم‌ترین ویژگی سیستم 1 که سیستم اصلی در قضاوت‌های آدمی است: این سیستم از آمار و احتمال چیزی نمی‌فهمد. ‏

حتی 1 درصد هم این احتمال را قائل نمی‌شود که بین 4 سالگی تا جوانی یک آدم هزاران اتفاق ممکن است بیفتد. این سیستم عدم قطعیت ‏نمی‌فهمد. هر چه که گفته شده همان است. هر چیزی که می‌بیند تمام واقعیت است. عدم قطعیت وجود ندارد. احتمال این را که در این بین ‏اتفاقی افتاده باشد در نظر نمی‌گیرد. احتمالی که دور هم نیست. در طی سالیان ممکن است هزاران اتفاق برای ذهن جولی افتاده باشد. ممکن ‏است او بحران‌های عاطفی گوناگونی را در سال‌های دانشگاه سپری کرده باشد... ممکن است اصلاً جولی 4 سالگی نباشد... ولی سیستم 1 اصلاً ‏این را در نظر نمی‌گیرد...‏

و این سیستم 1 خداوندگار قضاوت‌ها و تصمیم‌گیری‌های خیلی از ما آدم‌هاست...‏



نقاشی اثر David Plunkert که از معرفی کتاب تفکر, سریع و کند در نیویورک تایمز برداشته شده است.

  • پیمان ..

نه این که فکر کنید من چه قدر خفن و باکلاسم ها. نه. اصلاً این‌طور نیست. هوس بازی بود. ‏

درست‌ترش این است که بیندازم تقصیر اقتصاد و پول. ترجمه‌ی فارسی‌اش بالای 30 هزار تومان بود و ‏خود انگلیسی‌اش 7 هزار تومان. افست تر و تمیزی هم بود. جوری پشت جلدش 14.95 دلار آمریکا چاپ ‏کرده بودند که آدم باورش می‌شد واقعنی یک کتاب 60هزار تومانی را دارد 7هزار تومان می‌خرد. تقریباً ‏مفت بود و خریدمش به امید این که روزی روزگاری آن قدر زبانم خوب شود که بتوانم مثل یک کتاب ‏فارسی روان و راحت بخوانمش.‏

زبانم هیچ وقت آن قدر خوب نشد. به خاطر همین کتاب 500 صفحه‌ای دوست‌داشتنی داشت توی ‏کتابخانه خاک می‌خورد. دم دست هم گذاشته بودم که هی یادم بیاید باید یک روزی زبانم خوب شود!‏

ولی نمی‌دانم چه شد که یکهو ویرم گرفت یک کتاب انگلیسی دستم بگیرم و برای خودم بلند بلند بخوانم. ‏کاری هم نداشته باشم که از 10 تا کلمه فقط معنای 5 تایش را می‌دانم. فقط ویرم گرفته بود که یک ‏متن انگلیسی بلندخوانی کنم. و توی کتابخانه‌ام دم دست‌ترین کتاب همین بود. ‏

شروع کردم به خواندن و بلند بلند 15 صفحه پشت سر هم خواندم. ‏

توصیفات مارکز را دقیق نمی‌فهمیدم. کلمه‌های توصیفی کتاب فراتر از 504 و حتی 1100 بود. ولی ‏همین قدر می‌فهمیدم که مادرش آمده دنبالش تا با هم بروند خانه‌ای را بفروشند و گابریل گارسیا مارکز ‏جوان 23-24 ساله‌ای است آس و پاس. هر روز یک ستون توی یک روزنامه می‌نویسد و 3 پزو حقوق ‏بهش می‌دهند. روزی 3 پزو خیلی ناچیز است. برای سفر به ولایت خودشان حداقل 30 پزو فقط کرایه‌ی ‏وسایل نقلیه‌ی سرراه شان است... می‌نویسد و در دریایی از کتاب‌ها غرق است. کتاب می‌خواند و سیگار ‏می‌کشد و کتاب می‌خواند.‏

مارکز نویسنده‌ای است که توی هر صفحه‌ی کتابش یک اتفاق می‌افتد و تو در هر صفحه حداقل یک بهانه ‏پیدا می‌کنی تا صفحه‌ی بعد و صفحات بعد را بخوانی. حتی اگر معنای نصف کلمه‌ها را هم ندانی، باز هم ‏می‌فهمی که قصه چی است...‏

خواندم و خواندم تا به یک پاراگراف رسیدم که فوق‌العاده بود. آدم‌های بزرگ مثل گابریل گارسیا مارکز ‏دقیقاً به خاطر همین یک پاراگراف مارکز می‌شوند:‏

I had left the university the year before with the rash hope that I could earn ‎a living in journalism and literature without any need to learn them, inspired ‎by a sentence I believe I had read in George Bernard Shaw: "From a very ‎early age I've had to interrupt my education to go to school." I was not ‎capable of discussing this with anyone because I felt, though I could not ‎explain why, that my reason might be valid only to me.‎

Living to tell the tale/ Gabriel Garcia Marquez/ Edith Grossman/Vintage ‎Books/p8-9‎

نه. به خاطر ترک دانشگاه به نظرم مارکز مارکز نشد. به خاطر آن جمله‌ی طلایی جورج برنارد شاو بود که ‏مارکز مارکز شد. این ایمان که یادگیری یک فرآیند همیشگی است. یادگیری فرآیندی است که مدرسه ‏رفتن آن را متوقف می‌کند. ولی دلیل نمی‌شود که به کل بی‌خیالش بشوی. باید هر روز شروع کنی. هر ‏روز مشغول تحصیل کردن باشی... ‏

آدم وقتی چیزی را به یک زبان دیگر می‌خواند ذهنش برای پذیرفتن حرف‌های خوب تیزتر می‌شود. ‏حرفی که شاید به زبان خودش بدیهی به نظر برسد، با کلمات یک زبان دیگر یکهو آتشش می‌زنند. و ‏مارکز و این پاراگراف از کتابش همچه کاری با من کردند...‏

  • پیمان ..

بازار فلافل لشکرآباد اهواز

‏1-‏ هفته‌ی قبل حمید داستان یکی از ساندویچی‌های محله‌شان را برایم تعریف کرد. ‏

ساندویچی در یکی از خیابان‌های فرعی بود. بر خیابان اصلی یا دونبش نبود که مشتری عبوری و ‏اتفاقی داشته باشد. قدیمی بود و ساندویچ‌های مغزش فوق‌العاده خوشمزه بود. زد و نبش خیابان ‏کمی پایین‌تر از آن مغازه یکی از ساندویچی‌های زنجیره‌ای باز شد. ‏

در نگاه اول شاید اتفاق بدی افتاده بود. آن ساندویچی زنجیره‌ای مشهور بود. ساندویچ‌هایش ‏استانداردی تعریف‌شده داشتند و نام‌آشنا بودند. یعنی آن چند نفر مشتری ساندویچی قدیمی هم ‏امکان داشت که دیگر جذب نشوند و بروند سراغ آن ساندویچی دونبش زنجیره‌ای.‏

ولی در عمل اتفاق دیگری افتاد. نه‌تنها کاروکاسبی ساندویچی قدیمی کساد نشد. بلکه ‏مشتری‌هایش زیادتر هم شدند. ساندویچی زنجیره‌ای بازار ساندویچ در آن خیابان را بزرگ کرد. ‏افراد بیشتری به بهانه‌ی نام‌آشنا بودن ساندویچی زنجیره‌ای وارد آن خیابان شدند. از هر 10 نفر ‏یکی دو نفر آن‌قدر کنجکاو بودند که ساندویچی قدیمی چند ده متر بالاتر را هم امتحان کنند. و ‏خب ساندویچی قدیمی کارش را هم بلد بود. ساندویچ‌های مغزش آن‌قدر کیفیت داشتند که ‏تبدیل به مزیت رقابتی‌اش شود. ‏

غولی که وارد آن خیابان شده بود آدم‌خوار نبود. قرار نبود بازار کوچک ساندویچی قدیمی را ‏بدزدد. کاری که کرد این بود که حجم بازار را بزرگ کرد.‏

خیلی وقت‌ها همین‌طور است. وقتی کسی همکار تو می‌شود، کسب‌وکاری را راه می‌اندازد که او را ‏تبدیل به رقیب تو می‌کند به این معنا نیست که او دشمن تو است. رقیب دوست است. رقیب ‏دشمن نیست. کسی است که اگر تو کارت را درست انجام بدهی دست‌به‌دست تو می‌دهد و حجم ‏بازار و حجم سود را بزرگ می‌کند.‏

‏2-‏ فروردین‌ماه اهواز بودم. 5 روز اهواز بودم. صبح تا عصر کار بود و غروب و شب برای ‏خودم می‌رفتم توی اهواز می‌چرخیدم. هنوز هوا به طرز وحشتناک گرم نشده بود و شبی ‏‏7-8 کیلومتر توی شهر راه می‌رفتم و از اهواز لذت می‌بردم.‏

یک شب رفتم لشکرآباد. یک‌راست خیابان انوشه نرفتم. پیاده برای خودم از پل سفید رد ‏شدم، رفتم سمت پل نادری، خیابان لقمان و محله‌ی امانیه را رد کردم و از خط راه‌آهن ‏گذشتم.‏

توی دلم شهری را که هم رودخانه داشت و هم ریل راه‌آهن تحسین کردم و بعد وارد ‏محله‌ی لشکرآباد شدم.‏

محله ی لشکرآباد اهواز

لشکرآباد پر بود از کوچه‌های تنگ و خانه‌های یک طبقه و نهایت دو طبقه. تمام محله ‏عربی حرف می‌زدند. تقاطع‌ها به نظرم بی‌نظم و سامان می‌آمد. توی لشکرآباد تقاطع‌ها به ‏شکل چهارراه یا سه‌راه نبود. شش راهی بود. یکهو می‌دیدی به جایی رسیده‌ای که 6 تا ‏کوچه به 6 طرفت منشعب می‌شوند. میدان مرکزی لشکرآباد برایم ترسناک بود. تنها ‏بودم. اگر ماشین‌ها را کنار می‌گذاشتی هیچ رنگی از ایران نداشت. بیشتر به یک کشور ‏عربی می‌مانست. تمام صداها عرب بودند. اجناس مغازه‌ها بنجل. توی میدان مرکزی پر ‏بود از دست‌فروش‌هایی که جنس دست دوم می‌فروختند: از آفتابه‌ی مسی تا دمپایی‌های ‏لاستیکی ساییده شده. به‌جز کولرهای گازی که برای مقابله با گرمای 60-70 درجه‌ای ‏تابستان اهواز ناگزیرند همه چیز بوی فقر می‌داد.‏

بعد از کوچه‌ی کیومرث و 6 راهی‌ها رفتم پایین سمت راسته‌ی فلافل فروشی‌های ‏لشکرآباد: خیابان انوشه.‏

بعدها بهم گفتند که 6راهی‌های محله‌ی لشکرآباد هچل هفت و بیخود نبوده. اگر از بالا به ‏نقشه‌ی محله‌ی لشکرآباد نگاه کنی، شکل پرچم انگلستان و بریتانیاست. ‏

و این عجیب بود.‏

نمونه‌ی کامل‌تر داستان حمید بازار فلافل اهواز است. یک حرکت خودجوش اجتماعی ‏برای ایجاد یک بازار. بازاری که روز به روز بزرگ‌تر می‌شود و اهالی خیابان انوشه همگی ‏با هم از آن سود می‌برند.‏

انوشه خیابان خلاف محله‌ی لشکرآباد بوده. خیابانی بوده که زمانی هر کسی گذارش به ‏آن جا نمی‌افتاد. فلافل فروشی‌ها هم از اول مغازه نبودند. خانه‌هایی بودند که ساکنان آن ‏غروب‌ها توی حیاطشان فلافل سرخ می‌کردند و می‌فروختند. کم کم حیاط این خانه‌ها ‏تبدیل به مغازه شد. شهرداری اول مقاومت کرد. ولی بعد در برابر حجم بازاری که شکل ‏گرفته بود تسلیم شد. هنوز هم بارقه‌هایی از خلاف بودن محله‌ی لشکرآباد در پستوهای ‏خانه‌های این محله وجود دارد. مثلاً آخرین بارقه برای سال 1394 بود. زمانی که پلیس ‏آمده بود برای پلمپ کردن یکی از قهوه‌خانه‌ها. ولی 100 نفر از اهالی محله با قمه و چاقو ‏حمله کردند به پلیس و نگذاشتند کاری کند. توی آن گیر و واگیر یک جوان 20 ساله هم ‏کشته شد. معلوم هم نشد که چه کسی او را کشته...‏

حالا اما دیگر اثری از خلاف بودن این محله وجود ندارد. محله‌ی فقیر حالا میزبان ‏ماشین‌های آمریکایی و پولداری اهواز است. محله‌ی فقیر حالا یکی از جذابیت‌های ‏بی‌چون‌وچرای اهواز شده است. چرا؟ چون اهالی‌اش رقیب هم هستند و رفیق هم. همگی ‏یک محصول را می‌فروشند. با هم رقابت شدیدی دارند. ولی همه از آن سود می‌برند...‏

  • پیمان ..