غبن
حسین هم راه نمیداد. آن اولها بود که برای تونل رسالت محدودیت سرعت 60 کیلومتر گذاشته بودند. کسی محل نمیگذاشت. حسین اما 60 تا میرفت. میگفت قانون گفته. جلویش خالی میشد. اما سرعتش را زیاد نمیکرد. ماشینها برایش نوربالا میزدند بوق میزدند که برو کنار. نه یکبار که صد بار. قانون گفته بود 60 کیلومتر بر ساعت و او کنار نمیرفت. همینطوریها بود که جزء اولین نفرهایی شد که رفت. رفت یکجایی که بتواند برای قانونی شدن روبند صورت زنهای مسلمان کمپین فیس بوکی راه بیندازد.
اصلاً اینهایی که سفت میایستادند که قانون این است، مثل آنهایی بودند که شب قبل عملیات توی جنگ صورتشان نورانی میشد. میرفتند. بروبرگرد نداشت. سبکبار میرفتند...
آن شب که آقا سبحانی من را از غرب تهران رساند به شرق تهران دوباره سفت ایستادن برایم معنا پیدا کرد. از همت رفت. از اول تا آخرش را هم 90 کیلومتر بر ساعت رفت. نیمهشب بود. خلوت بود. ولی ذرهای سرعتش را بالاتر نبرد. توی سبقت از کامیونها بهآرامی و با 90 تایش سبقت میگرفت و اعصابش خرد نمیشد که پشتسری امان نمیدهد و هی بوق و نوربالا که سریعتر برو کنار... امیدوار شدم. او نرفته بود. سفت میایستاد. اما اهل رفتن نبود. آقا سبحانی جانش به ایران بسته بود. به همه میگفت که نروید. آنطرف هم خبری نیست... ولی همه میرفتند...
تحت تأثیر قرار گرفتم که قانونمند باشم. که قانون را رعایت کنم. که پرچمدار احترام به قانون باشم.
یکبار از پاکدشت به سمت تهران میآمدم. سرعت مجاز 90 کیلومتر بر ساعت است. نسبتاً خلوت بود. من لاین وسط برای خودم 90 تا میرفتم. یکهو دیدم همه از من جلو میزنند. شمردم. تو تصویر من تا 100 متر جلوتر و 100 متر عقبتر 12-13 تا ماشین بود. ازین ها 8 تای شان سرعت بالاتر از 90 میرفتند و 3-4تای شان هم کامیون بودند و بار داشتند 70-80 تا میرفتند. فقط خودم مانده بودم که احمقانه به ریسمان قانون چنگ انداخته بودم. یاد آقا سبحانی افتاده بودم و دلداری داده بودم به خودم که احساس غبن نکن. تو به قانون وفادار باش. چیزی از تو کم نمیشود. تنها نیستی. تا سبحانی هست زندگی باید کرد.
اما خیلی وقت است که آقاسبحانی را ندیدهام. احترام به قانون و سرعت مجاز رفتن عادتم شده. آن روز هم 120 تا میرفتم. نه ذرهای بالاتر و نه ذرهای پایینتر. اتوبان قزوین به رشت آنقدرها شلوغ نبود. کوهین بودیم. مثل قدیم نبود که کوهین مجموعهای از گردنهها باشد. از آن گردنهها که کامیونها مورچه وار و پردود ازشان بالا بروند و دنبالشان یک قطار ماشین باشد و یک پلیس فرصتطلب جریمه نویس هم آن جلوتر. کوهین شده بود یک جادهی مستقیم با دو سه تا تپهماهور و یک سربالایی طولانی که از نظر ارتفاعی بالاترین نقطهی جاده بود و بعدازآن همهاش تا خود لوشان سرازیری میشد.
هنوز به تپهماهورها نرسیده بودیم. 120 تا میرفتم. توی لاین کندرو چند تا پراید و پژو 100-110 تا میرفتند. یکهو دیدم توی آینه سروکلهی یک پراید از دورها دارد پیدا میشود و سریع توی آینه بزرگ و بزرگتر میشود. 140-150 تا داشت میرفت. صبر کردم تا رسید و چسبید و نوربالا زد. کنار رفتم. آدم سفتی نیستم. دیگر حوصلهی لج بازی ندارم. خسته شدهام... رد شد. سرعتم را کموزیاد نکردم. همان 120 تا. فقط گذاشتم برود که اعصاب او حداقل خرد نشود. اعصاب من به درک. پسر جوانی بود با دختری کنارش. ازین دهه هفتادیها میزد که فرتی میروند زن میگیرند.
راه خودم را رفتم و رسیدیم به تپهماهور. 120 تا رفتم و پرایدو آخرهای سربالایی سرعتش کم شد. کم آورد. از همان سمت راستش ادامه دادم و جلو زدم. جلوتر پراید دیگری توی لاین کندرو بود. راهنمای چپ زدم و دوباره با 120 تا آمدم توی لاین سرعت.
بعدش سرپایینی شد. پرایدو باز شاخ شد. سرپایینی گاز داد و نوربالا که برو کنار. تو دلم گفتم چه قدر پررویی تو پسر. جان نداری یک تپهماهور را با سرعت ثابت بالا بکشی، بعد... باز کنار کشیدم و گذاشتم برود.
آن دورها گیلان در ابرهای سیاه فرو رفته بود. معلوم بود که بعد از کوهین هوا بوی باران خواهد داشت. به سربالایی آخر داشتیم نزدیک میشدیم. انتهای سربالایی در مه پاییزی فرو رفته بود. اصلاً انتهای جادهی سربالایی معلوم نبود. ابرهای بالای سربالایی مثل یک غول سیاه بودند. غولی که زبان آسفالتیاش را دراز کرده بود سمت ما و ما با تمام سرعت از زبانش بالا میرفتیم تا او ما را ببلعد. رعدوبرقی که گه گاه آسمان میزد مثل خندههای غول بود، خندههای خوشحالیاش که اینچنین راحت میخواست ما را ببلعد...
بهم برخورده بود. لعنتی من هم میتوانم سرعت بروم. خفن تر از تو هم میتوانم بروم. آدم باش. 120 تا برو. من هم 8 سال پرایدسوار بودم. دقیقاً میدانم که لحظهلحظهی رانندگی پشت آن ریغو چه میگذرد. 140 تا رفتنت احمقانه است. احساس غبن کردم. سرعتم را توی سرپایینی زیاد نکردم. باز هم 120 تا رفتم. حتی آمدم پایینتر. 110 تا. صبر کردم تا سربالایی شروع شود. همان اول سربالایی سرعت پرایدو به 120 رسیده بود.
پدال گاز کیومیزو را فشار دادم. اسماعیل از شتاب گرفتنهای من میترسد. ولی دیگر بهم برخورده بود و حماقت بر من مستولی شده بود. کاریش نمیشد کرد. سربالایی بود. اگر نیاز به ترمز زدن میشد جاذبه کمکم میکرد!
110-115-120... رسیدم به پرایدو. از همان لاین کندرو برایش 3 تا بوق زدم که یک موقع نیاید کنار. از سمت راستش گاز دادم و سرعتم را زیادتر کردم. 125-130-140... توی سربالایی داشتم شتاب میگرفتم و بیشتر از جلو حواسم به عقبم بود. موتور ZM 1600 سیسی ژاپنی فراتر از حد و اندازههای اسمش بود... این دیگر بهم ثابت شده بود. توی جدول مشخصاتش نوشته بودند حداکثر سرعت تولیدی موتور 182 کیلومتر بر ساعت است،اما من بدون هیچ دستکاری کردنی 205کیلومتر را هم باهاش تجربه کرده بودم.
140-145-155-160... جاده خلوت بود. لاین کندرو یکی دو تا پژو و پراید برای خودشان میرفتند و مزاحم نبودند. به کمرکش سربالایی رسیده بودم و دیگر پرایدو نقطه شده بود. او داشت نموداری برعکس را طی میکرد... همینالانها به 85 اینها رسیده بود... سربالایی پرایدکش بود... ولی من به 160 رسیده بودم. گاز را رها نکردم. میخواستم نقطه شدنم جلوی چشمهای پرایدو را بهش حقنه کنم. بهش بگویم اگر مردی این جا توی این سربالایی شاخ بازی دربیاور و نوربالا بزن و سرعت غیرمجاز برو. میخواستم بگویم من هم میتوانم. احمق من هم میتوانم. چرا فکر میکنی هر کس که دارد به قانون احترام میگذارد از ناتوانیاش است؟ چرا زور اضافه میخواهی بزنی؟ تو که عرضه نداری یک سربالایی را اینجوری بیایی بالا چرا شاخ بازی در میآوری؟ آدم باش. 120 تا برو... برای خودت بهتر است. 120 هم برایت زیاد است. آن هم توی سرپایینی....
آخر سربالایی (همانجایی که پراید به زور نهایت 80 کیلومتر بر ساعت بتواند سرعت برود) سرعتم رسیده بود به 145تا... بعدش سرپایینی بود و هوای مهآلود و صخرههای کوهها که در نور جور غریبی شده بودند. وارد دهان غول شده بودم... سرعتم را کم کردم. رساندم به 90 کیلومتر و لاین کندرو رفتم...
همان موقع فهمیدم که حماقت کردم. عقده بازی درآورده بودم. خودم را گول زده بودم که میخواهم به پرایدو ثابت کنم که چیزی نیستی و مثل بچه آدم آرام برو. قرار بر وحشی بازی باشد دست بالادست زیاد است. (همین هم به حد کافی احمقانه بود). ولی در حقیقت داشتم از 8 سال پراید سوارشدن خودم انتقام میگرفتم. من آن موقع که پراید سوار میشدم 120 تا بیشتر نمیرفتم. مخصوصاً توی این جاده. سرعت نمیرفتم و سربالایی را هم با سرعت 70-75 تا تمام میکردم. شاخ بازی درنمیآوردم. ولی این بار احساس غبن بهم دست داده بود. آقا سبحانی را هم فراموش کرده بودم.
ولی ته ته ماجرا، من آن اول 15کیلومتر بود که 120 کیلومتر بر ساعت میراندم و کسی هم مزاحمم نشده بود. یک رکورد بود. اینکه 15 کیلومتر راه بروم و کسی نخواهد قانون حداکثر سرعت مجاز را بشکند برای من تازه بود. داشتم امیدوار میشدم به این جامعه. ولی پرایدو آمد گند زد به امیدم و من هم شدم یک قانونشکن!