آنجا که انرژی ارزش دارد!
بخشهای ترکیه و سوریه و لبنان کتاب سفر برگذشتنی را که میخواندم یادم آمد که من هم چند سال پیش از همین مسیر رفته بودم. سال 1389 بود. باعرضهتر و سبکتر از این روزهایم بودم...
گشتم لابهلای دفترچه یادداشتها و پوشهها، پاکت یادداشتهای ترکیه و سوریه و لبنان را پیدا کردم. 10 برگ کاغذ بود. خواندنشان بعد از چند سال دلچسب بود. از خودم خوشم آمد. چیزهای بدی ننوشته بودم. حتی پیشبینی وضعیت اجتماعی هم کرده بودم! فقط چند تا بدی داشت: کم نوشته بودم. تا نیمه نوشته بودم. وسطش یک روز هم لبنان رفته بودیم. اصلاً خبری از یادداشتهای لبنان و روزهای بعد از آن نبود. دمغ شدم که چرا نیمهکاره گذاشته بودم. یک بدی دیگر هم داشت این بود که تحقیقات بعد از سفر ضمیمه نشده بود. انگار بعد از سفر ننشسته بودم ته و توی تکتک شهرهایی که رفته بودیم دربیاورم، تاریخشان، حوادثشان، ماجراهایشان... مسیری که رفتیم...
همسفرها هم اصلاً توی یادداشتهایم حضور نداشتند. درحالیکه همین الان چهرهی سرهنگ را یادم است وقتی با زن و دو تا دخترهایش پشت به دریاچهی وان ایستاده بودند تا ازشان عکس بگیرم. سرهنگ نبود. فکر کنم گروهبان هم نبود حتی. تازه بازنشسته شده بود. بعد از یک عمر خدمت با پول بازنشستگیاش زن و بچهها را داشت میبرد سفر سوریه. بقیه شوخی شوخی بهش میگفتند سرهنگ. کمی تا قسمتی ابری مفنگی و معتاد هم میزد. موبایلش را داده بود بهم عکس بگیرم ازشان. دوربینش 1 مگا پیکسل بود. وقتی عکس گرفتم هیچ چیز از اجزای صورت سرهنگ و زن و دخترهاش توی صفحهی موبایل قابل تشخیص نبود. بهش گفتم که این دوربینش خیلی بیکیفیت است. بهم گفت اشکال نداره. مهم اینه که بعداً اینو که نگاه میکنیم یادمون میاد 4نفری کنار هم پشت به دریاچه ایستاده بودیم. قشنگ یادمون میاد.
خیلی حرفش سنگین بود.
این توی یادداشتهایم نبود و برایم عجیب بود. آن موقع بیشتر در خودم بودم. چالاکتر و باعرضهتر بودم. ولی به دیگران هم کمتر توجه میکردم. ولی چند جای یادداشتهایم خوب بود... در حد کتاب سفر برگذشتنی بود:
1- آنجا که انرژی ارزش دارد!
5شنبه- 27 اسفند 1389- نزدیک مرز ترکیه و سوریه
بوی خام گازوئیل.
ساعت 5 صبح رسیدیم به شهری که اسمش را نمیدانستم. بعد فهمیدم رسیدهایم به قاضی عنتپ. جزء آخرین شهرهای ترکیه در مسیر سوریه. خواب و بیدار بودیم. قرار شد 10 دقیقه وقت دستشویی باشد. توی این سفر همهی این 10 دقیقهها بدل شدهاند به 2 ساعت. امروز هم توقف 10 دقیقهای تبدیل شد به توقف 2 ساعته. پیاده شدیم. 200 تومانمان را دادیم و رفتیم دستشویی. دیشب که لوبیاچیتی دادند، شکمها همه پرباد شده بود و دستشویی شده بود میدان جنگ.
اتوبوس را راننده در سرازیری گاراژ پارک کرد و خاموش نکرد. راننده و شوفرها شروع کردند به درآوردن 20 لیتریهایی که توی اتوبوس جاسازی کرده بودند. شب بود. زیاد سرد نبود. 20 لیتریها را توی اتاقخواب اتوبوس جاسازی کرده بودند. گاراژ بعد از چند دقیقه پر شد از اتوبوسهای پلاک ایران. بعد هم سروکلهی ونهای فورد ترکی پیدا شد. قسمت عقب ونها پر از 60 لیتری و بشکه بود...
گازوئیل در ایران لیتری 150 تومان و در ترکیه لیتری 1000 تا 1200 تومان....
دو ساعت علاف قاچاق گازوئیل آقای راننده بودیم. بعد از بیرون آوردن 20 لیتریها یک وانت آمد و 7 تا بشکهی 60 لیتری بیرون آورد و یک موتور پمپ. پمپ را روشن کرد و یک طرف لوله را گذاشت توی باک اتوبوس و طرف دیگر لوله را توی 60 لیتریها و 7 تا 60 لیتری را پر کرد.
مسافرها غر میزدند. یکیشان با آقای پدیدار (رئیس کاروان) دعوایش شد که چه وضعش است؟ ما را هی علاف میکنید.
اما ما تنها نبودیم. همهی اتوبوسهایی که توی گاراژ بودند ایرانی بودند و همه هم قاچاقچی گازوئیل. رانندهی ترک وانتی که با پمپش داشت گازوئیل توی باک اتوبوس را خالی میکرد قیافهی جالبی داشت. کلاه کشی سیاه به سرش داشت با کاپشن چرم سیاه و چشمهایش را جوری روی پمپ ریز کرده بود که چینوچروکی مکارانه به صورتش انداخته بود... چاچول باز بودن از چهرهاش میریخت... عباس رانندهی اتوبوس خیلی جدی برگشت بهمان گفت: اگر این نبود (اشارهاش به پمپ در حال کار کردن بود)، اگر این نبود هیچ رانندهای نمی یومد تو خط ایران سوریه کار کنه... صرف نمی¬کرد اون جوری اصلا!
20 تا 20 لیتری هم توی اتاقخواب جاسازی کرده بودند. بهجز 3-4 تایش را فروختند. همین قدر که تا سوریه برسیم برایشان کافی بود. توی سوریه گازوئیل لیتری 450 تومان بود...
ساعت 7:10 صبح بود که بالاخره راه افتادیم سمت مرز سوریه. از داخل شهر رفتیم. شهرشان قشنگ بود. ساختمانهای چندطبقهشان به هم چسبیده نبود. جدا جدا بود و رنگارنگ. نماهای بتونی سبز و زرد و قهوهای و صورتی و... ساختمانهای تهران و شهرهای ایران همه خاکستریاند. نماهای سنگی گران سفید و سیاه و خاکستری تهران حال آدم را میگیرند. ولی ساختمانهای ترکیه... بالا پشتبام همهی خانهها هم یک مخزن بزرگ آب بود و یک باتری بزرگ خورشیدی... همهی خانهها از دم... از انرژی خورشیدی برای گرم کردن آب استفاده میکردند. صرفهجویی در مصرف انرژی... سوختشان را هم که الحمدالله راننده اتوبوسهای ایرانی تأمین میکردند...