سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

داآد

۲۳
خرداد

اسم داآد را قبلاً شنیده بودم. صحرا بهم گفته بود که حتماً سایتش را و رشته های تحصیلی و ‏بورس‌هایش را چک کنم. اما سایت فارسی‌اش خیلی زشت و ابتدایی طراحی شده بود و از آن ‏طرف هم من سلطان اهمال‌کاری و به تأخیر انداختن کارها هستم. تا این که دیروز سمینار آشنایی ‏با برنامه‌های داآد توی شریف برگزار شد. حال خواندن نداشتم. ولی خب شنیدن و دیدن آدم‌ها ‏چیز دیگری است. ‏

سخنران، مدیر داآد در ایران بود: فرانس اشتوکل. مردی آلمانی با موهای طاس که موهای دور ‏سرش را هم کچل کرده بود. ارائه‌اش انگلیسی بود. خوب انگلیسی حرف می‌زد. شمرده و بلند و ‏آرام و قابل فهم. اسلایدهایش ساده ولی پر از اطلاعات به درد بخور بودند.‏

داآد: موسسه‌ی مبادلات آکادمیک آلمان. هدفش برقراری ارتباط بین دانشجویان، اساتید و ‏پژوهشگران سایر کشورها با آلمان و پذیرش و آموزش آن‌ها در این کشور است. یک موسسه‌ی ‏غیرانتفاعی که اواسط قرن بیستم (بین جنگ جهانی اول و دوم) برای تسهیل ادامه تحصیل ‏دانشجویان مستعد آلمانی در آمریکا تاسیس شده بود و بعدها تبدیل شده بود به تسهیلگر ورود ‏و خروج دانشجویان بین‌المللی و آلمانی. ‏

آقای اشتوکل می‌گفت که تا به حال از طریق داآد 1میلیون آلمانی جهان را دیده‌اند و 790 هزار ‏نفر غیرآلمانی آلمان را. ‏

یک خوبی اسلایدهایش این بود که کاملاً روشن و واضح توضیح می‌داد. خیلی مهم است که تو ‏منابع تأمین‌کننده‌ی یک موسسه را صریح و روشن بدانی. برخلاف مؤسسات ایرانی که معلوم ‏نیست چه کسی و کدام شیر نفتی پول دفتر دستک‌شان را تأمین می‌کند داآد مشخص و واضح بود: ‏‏24 درصد از بودجه‌شان را وزارت آموزش آلمان، 43 درصد را وزارت امور خارجه‌ی آلمان،‌9 ‏درصد را وزارت اقتصاد آلمان، 14 درصد را اتحادیه‌ی اروپا و مابقی را افراد و مؤسسات آموزشی ‏تأمین می‌کردند.‏

در مورد هزینه‌های تحقیق و آموزش در آلمان توضیح داد. این که 2.8 درصد از تولید ناخالص ‏داخلی آلمان صرف تحقیق و آموزش می‌شود. از این میزان بیشترین هزینه‌های تحقیق و آموزش ‏در دانشگاه‌ها نبود. 66 درصد هزینه‌های تحقیق و آموزش در بخش صنعت آلمان بود،‌18 درصد ‏در دانشگاه‌ها و 15 درصد در مؤسسات علمی پژوهشی غیرانتفاعی.‏

فکر کنم فقط توی ایران باشد که به هر ساختمانی که عده‌ای دختر و پسر بالای 18 سال را به ‏بهانه‌ی درس دور هم جمع کرده باشد می‌گویند دانشگاه. آخر مگر می‌شود دبیرستان مانند‌های ‏غیرانتفاعی و پیام نور هم اسم‌شان دانشگاه باشد، دانشگاه تهران هم دانشگاه باشد؟!‏

توی آلمان دانشگاه دسته‌بندی‌های جداگانه‌ای داشت: دانشگاه‌های تکنیکال (مثل امیرکبیر و ‏شریف و...)،کالج‌های علوم کاربردی،‌ دانشگاه‌ خالی که تعدادشان کم بود (چیزی مثل دانشگاه ‏تهران)، کالج‌های موزیک و هنر و آکادمی‌های خصوصی. این‌ها 5دسته از مؤسسات آموزش عالی ‏در آلمان بودند.‏

مؤسسات علمی و پژوهشی هم داستان خودشان را داشتند: بنیاد لایبنیتز، بنیاد ماکس پلانک، بنیاد ‏هلمهولتز، بنیاد فرانهوفر. هر کدام از این بنیادها برای خودشان در سطح کشور آلمان 60-70 تا ‏دفتر و شعبه داشتند و هر کدام‌شان هم در حد یک دانشگاه بودند قشنگ.‏

و بخش صنعت اصلی‌ترین منبع آموزش و تحقیق در آلمان بود: زیمنس و فولکس‌واگن و مابقی ‏غول‌ها...‏

اصلی‌ترین بهانه‌ی حضور آقای اشتوکل در شریف معرفی انواع بورسیه‌های دکترای مختلف در ‏نظام آموزشی آلمان بود. دکتراهای مختلف،‌ مبالغ و طول دوره‌ها و قوانین برای کار کردن به ‏صورت پاره‌وقت و... ‏

داآد در کشورهای مختلف دفتر دارد. دفتر لندن این موسسه در سال 1952 تاسیس شد. دفتر ‏قاهره در 1960. دفتر دهلی نو در 1960. دفتر پاریس در 1963. آخرین دفتر داآد برای ‏مشاوره و تسهیل فرستادن دانشجوها به آلمان در سال 2014 در تهران تاسیس شد. آن‌ها یک ‏تفاهم‌نامه و قرارداد هم با وزارت علوم ایران بسته‌اند که دانشجوهای دکترای ایرانی بتوانند به ‏راحتی برای فرصت مطالعاتی به دانشگاه‌ها و مؤسسات آموزشی آلمان به خصوص در مونیخ ‏بروند.‏

آقای اشتوکل کلی سایت و لینک معرفی کرد. برای پذیرش گرفتن اصلاً نباید فقط به یک کانال ‏متکی بود. باید از همه‌ی درها وارد شد. شما باید اول از طریق سایت‌ها، اساتید مرتبط با رشته و ‏علاقه‌تان را پیدا کنید. ببینید کدام‌شان در آن حوزه‌ای که شما علاقه دارید کار می‌کنند. بعد با ‏دست پر برای‌شان ایمیل بفرستید. دست پر در آلمان به این معنا نیست که خودتان را خفن نشان ‏بدهید و رزومه‌ی مردافکن‌تان با انبوهی مقاله و کار علمی را به رخ بکشید. اساتید آلمانی به ایده‌ها ‏بیشتر توجه می‌کنند. به این که در آن حوزه‌ی کاری‌شان اگر شما ایده‌ای بدهید که جذاب باشد ‏توجه دارند. ارتباط با اساتید بهترین روش برای گرفتن بورسیه و فاندهای درست و حسابی ‏است.‏

ارائه‌ی آقای اشتوکل تر و تمیز بود. قشنگ 1 ساعت طول کشید و بعد هم 15 دقیقه سؤال و ‏جواب. بچه‌ها همه سنگ تمام گذاشتند و چون ارائه انگلیسی بود، آن‌ها هم انگلیسی سؤال ‏پرسیدند. اصلی‌ترین سؤال‌ها حول رشته‌های تحریمی بود: هوافضا و یک رشته‌ای را هم خود ‏آقای اشتوکل گفت: امنیت کامپیوتر و شبکه. با خنده گفت که ایرانی‌ها در زمینه‌ی امنیت شبکه و ‏کامپیوتر خیلی خفن‌اند، دانشگاه‌های آلمانی هم خیلی دوست دارند که با دانشجوهای ایرانی در ‏این زمینه کار کنند،‌ اما این زمینه‌ای است که اگر شما اقدام کنید در مرحله‌ی ویزا به مشکل ‏برمی‌خورید. آن هم نه به خاطر آلمان، به خاطر تصمیم‌های اتحادیه‌ی اروپا.‏

در مورد فرصت مطالعاتی دانشجوهای دکترا در آلمان هم گفت که دانشجوهای شریف سال ‏گذشته استقبال نکردند که عجیب بود. ‏

خود سایت داآد که بروی فهرستی از آدم‌های مشهوری را که از طریق بورس‌ها و تسهیلات داآد ‏تحصیل کردند می‌بینی: از مارگارت آتوود و سوزان سانتاگ تا جیم جارموش.‏

بروشورها و سایت‌های به درد بخور مرتبط با داآد را این‌جا می‌توان نگاه کرد و کنکاش کرد...‏

  • پیمان ..

هفته‌ی پیش محسن ماجرای گپ و گفتش با یک راننده‌ی تپ30 را تعریف کرد. این که طرف ‏شمالی بوده و برای رانندگی تپ30 آمده ساکن تهران شده. خودم هم آخرین باری که اسنپ ‏گرفتم دقیقاً همین‌طور بود. طرف 206 صندوق‌دار داشت. شمالی بود و برای کار (رانندگی در ‏اسنپ) آمده بود تهران. فقط به قدری کثیف رانندگی می‌کرد که اصلاً رغبت نکردم صحبت با او ‏را ادامه بدهم. (نوربالادادن‌های بی‌خود، چسباندن به سپر ماشین جلویی، لایی کشیدن، لجبازی با ‏راننده‌ی مایلری که داشت راه خودش را می‌رفت... اصلاً وضعیتی...) آخرسر هم از 5 بهش 1 ‏دادم. اما مورد محسن رام و خوش‌صحبت بود. شب‌ها کار می‌کرد. روزها می‌خوابید و شب‌ها تا ‏صبح توی این تهران درندشت و شهرهای اطراف مسافر جابه‌جا می‌کرد. محسن می‌گفت یکی از ‏موارد جالبش تعدادی از مسافرهای خانمش بود. خانم‌های فاحشه‌ای که از تپ30 و اسنپ برای جابه‌جایی ‏استفاده می‌کردند و پوششی کاملاً قانونی به کار خودشان داده بودند. این که فاحشه‌ها به کمک ‏تلگرام و اینستاگرام دیگر نیازی به کنار خیابان ایستادن ندارند و به کمک اسنپ و تپ30 به ‏راحتی در شهر جابه‌جا می‌شوند و می‌توانند حداکثر بهره‌وری را در طول یک شب داشته باشند. ‏نکته‌ی جالبی بود. داستان‌های ضمنی تپ30 و اسنپ مطمئناً دنیایی از روایت‌اند.‏

امروز ایده‌ی یک داستان کوتاه به سرم زد. ایده‌ای که باید شخصیت اصلی‌اش یک راننده‌ی ‏اسنپ می‌بود و در بستر یک سفر کوتاه درون‌شهری به کمک اسنپ اتفاق می‌افتاد. یعنی کلیت ‏بود. نیاز به جزئیات داشتم. باید از جزئیات رانندگی اسنپ و تپ30 بیشتر می‌دانستم. جزئیات نه ‏به معنای رانندگی و ترافیک و مسیرهای گوناگون. جزئیات به معنای داستان‌های ضمنی. از جنس ‏همان‌هایی که رانندهه برای محسن تعریف کرده بود. شک کردم که شاید اصلاً همچه ایده‌ای ‏واقعاً اتفاق افتاده باشد. باید وبلاگ یک راننده‌ی اسنپ یا تپ30 را می‌خواندم... هیچ چیز مثل ‏خواندن یک وبلاگ شخصی دید آدم را باز نمی‌کند...‏

و خدای من...‏

هیچ وبلاگی نیافتم که نویسنده‌اش راننده‌ی اسنپ یا تپ30 باشد و از کارش روایت کند. هر چه ‏قدر از گوگل پرسیدم به در بسته خوردم. می زدم دلنوشته های، یادداشت‌های، روایت‌های، ‏روزانه‌های و هر چه که فکرش را بکنیدِ یک راننده‌ی اسنپ. به در بسته می‌خوردم. وبلاگ‌هایی ‏که راوی‌اش راننده‌ی تریلی و ترانزیت و اتوبوس باشند یافتم، ولی وبلاگی که نویسنده‌اش یک ‏راننده‌ی اسنپ باشد، نع. هر چیزی هم که بود روایت‌های رسمی بود. روایت‌های خود سایت ‏اسنپ و تپ30 و نهایت گزارش‌هایی که سایت‌های خبری کار کرده بودند. روایت شخصی ‏نبود.... وبلاگ نبود...‏

برایم عجیب بود. وبلاگستان فارسی که روزگاری تویش هر قشری یک روایت از خودش را ‏ارائه می‌داد چرا به همچه وضعیتی افتاده؟ روزگاری دستفروش مترو هم وبلاگی داشت و ‏روایت‌هایی شخصی از خرده‌اتفاق‌ها و داستان‌های ضمنی کارش... ولی الآن...‏

اعصابم خرد شد که چرا کسی وبلاگ نمی‌نویسد. گفتم شاید توی اینستاگرام چیزی بیابم. ‏جست‌وجو کردم... آن‌جا هم چیزی نبود. کمی اوضاعش از وبلاگ‌ها بهتر بود. چند تا صفحه بودند ‏که محل اشتراک‌گذاری تجربیات راننده‌های اسنپ و تپ30 بودند. گروه تلگرامی رانندگان ‏اسنپ... ولی بیشتر دغدغه‌ی صنفی داشتند و وبلاگ‌وار نبودند. روایت شخصی نبودند. داستان ‏ضمنی نبودند. وبلاگ و داستان گفتن و روایت کردن چیز دیگری است...‏

و این برایم تأسف‌برانگیز بود... حس می‌کردم حجم عظیمی از تجربه و روایت دارد از بین ‏می‌رود...‏

به خاطر پول است؟  ای کاش می‌شد کنار مطالب وبلاگ‌ها یک لینک ‏Donation‏ هم گذاشت تا ‏اگر کسی از مطلبی خوشش آمد به اندازه‌ی 50 تا یک تومانی هم که شده به طرف جایزه بدهد... ‏ای کاش می‌شد از حقوق صاحب یک نوشته دفاع کرد و وقتی چیز خوبی نوشته شد تا آخر ماجرا ‏آن نوشته‌ی خوب از آن نویسنده‌اش باشد...‏

از گوگل در مورد راننده‌های ‏Uber‏ پرسیدم. این که آیا آن‌ها هم بی‌خیال روایت شخصی و ‏وبلاگ نوشتن هستند و فقط رانندگی می‌کنند؟ نه... این طور نبود. وبلاگی به راه بود. وبلاگ ‏یادداشت‌های روزانه‌ی یک راننده‌ی اوبر. سبک روایت‌ها هم مشارکتی بود. راننده‌های مختلف ‏تجربیات و روایت‌های‌شان را می‌فرستادند و در وبلاگ منتشر می‌شد... وبلاگی که از ‏روایت‌هایش یک کتاب هم چاپ شده بود: کتاب یادداشت‌های روزانه‌ی یک راننده‌ی اوبر.‏

نمی‌دانم باید چه کار کنم... الآن یک وبلاگ تر و تمیز با روایت‌های بی‌واسطه‌ از یک راننده‌ی ‏اسنپ یا تپ30 می‌خواهم و نمی‌دانم از کجا بجورم. یا من سرچ کردن بلد نیستم یا حدود 30 هزار راننده ی اسنپ روایت ‏کردن و داستان نوشتن را فراموش کرده‌اند... روزگار بدی شده است... لعنت بر تلگرام و ‏اینستاگرام. ‏

  • پیمان ..

‏1-‏ آقای مقصود فراسختواه در کتاب "ما ایرانیان" برای توضیح رفتار اهالی یک فرهنگ (مثلا ایرانیان) علاوه بر تفکر ‏سیستمی و نظریه‌ی بازی‌ها از نظریه‌ای به نام مم‌ها استفاده می‌کند.‏

مم‌ مفهومی است که متناظر با ژن بیان شده است. همان‌طور که خیلی از ویژگی‌های ارثی و موروثی از طریق ژن‌ها ‏منتقل می‌شوند خیلی از ویژگی‌های رفتاری هم از طریق مم‌ها در بین اهالی یک فرهنگ منتقل می‌شود. مم‌ها ‏کدهای رفتاری هستند که یک فرهنگ را در بین اهالی آن فرهنگ توضیح می‌دهند. مم‌ها ریزواحدهای فرهنگ ‏هستند. ذخایر الگویی ما هستند که کپی می‌شوند،‌ترجمه می‌شوند، به هنجار تبدیل می‌شوند و خود را تکرار ‏می‌کنند. ماهیت مم مثل ژن اطلاعاتی است. مم‌ها هستی‌هایی هستند که موجودیت‌شان اطلاعاتی است. هنجارها و ‏رفتارهای معمول در یک فرهنگ بر اساس این اطلاعات شکل می‌گیرد. هر فرهنگ حاوی کدهای اطلاعاتی است ‏که در مم‌ها ثبت و ذخیره می‌شود. مم‌ها حاوی اطلاعات و رمزها هستند که به هنجارها و رفتارها ترجمه می‌شوند. ‏

می‌شود گفت مم‌ها یک جور کهن‌الگو هستند. ‏

یونگ می‌گوید که کهن‌الگوها الگوهای درونی تصمیم‌گیری‌شده‌ی وجود، رفتار، درک و پاسخ هستند. الگوهای ‏بنیادی در انسان‌اند که تمامی رفتارها،‌ نحوه‌ی ادراک و پاسخ‌های ما نسبت به رویدادهای دنیای پیرمون‌مان و ‏همچنین انتخاب‌های ما در فرآیند زندگی، در چهارچوب این الگوهای بنیادین صورت می‌پذیرد... کهن‌الگوها ‏میراث روانی نوع بشر به شمار می‌روند. الگوهایی که انسان‌ها از صدها و هزار سال پیش نسل در نسل با آن‌ها ‏زندگی کرده‌اند و به مرور از طریق ناخودآگاه جمعی به نسل‌های بعدی انتقال یافته‌‌اند.‏

کهن‌الگو در ادبیات یونگ مفهومی وسیع است. می‌شود گفت مم‌ها کهن‌الگوهایی محدود در بین اهالی یک ‏فرهنگ‌اند.‏

‏2-‏ افتاده‌ام به شکسپیرخوانی. فهمیده‌ام که به حول قوه‌ی الهی ترجمه‌های حداقلی خوبی از شکسپیر به زبان فارسی ‏موجود است. بخش زیادی از عظمت شکسپیر در دنیای انگلیسی زبان به خاطر نغز بودن اشعارش در ‏نمایشنامه‌هایش و صنایع ادبی گوناگونش است. این عظمت ترجمه‌پذیر نیست. ولی من به این که قصه‌ی ‏نمایشنامه‌های شکسپیر را هم بدانم قناعت کرده‌ام. ‏

دو تکه از دو نمایشنامه‌ی شکسپیر جالب بود. ‏

شایلوک در دادگاه سخنرانی می کند

یکی صحنه‌ای از نمایشنامه‌ی تاجر ونیزی. من ترجمه‌ی ابوالقاسم خان ناصرالملک را خواندم. صحنه‌‌ی دادگاه ‏آنتونیو و شایلوک. جایی که شایلوک از آنتونیو به خاطر به موقع پرداخت نکردن قرض و بهر‌ه‌ی قرضش شکایت ‏کرده و می‌خواهد سند ضمانت قرضش را اجرایی کند: 5 سیر گوشت از تن آنتونیو. دوک که قاضی دادگاه است ‏تمام سعیش را می‌کند که شایلوک شاکی را از شکایتش منصرف کند. ولی شایلوک منصرف نمی‌شود و او علی‌رغم ‏میل باطنی به دنبال اجرای حکم می‌افتد. او قدرت این را دارد که به کل شایلوک را از مقام شکایت برکنار کند. ولی ‏این کار را نمی‌کند. نه تنها او، بلکه شخص دیگری هم که در مقام قضاوت دادگاه قرار می‌گیرد این کار را نمی‌کند. ‏دیالوگ کلیدی پرسیا در مورد تغییرناپذیر بودن قانون برایم تکان‌دهنده بود:‏

‏"شایلوک (یهودی وام‌دهنده): وبال کردارم بر گردن خودم! تقاضای حکم و جرم و شرط سند خود را دارم.‏

پرسیا (زنی که با تغییر چهره در مقام قضاوت دادگاه نشسته است.): آیا او از عهده‌ی ادای قرض برنمی‌آید؟

باسانیو (دوست آنتونیوی متهم دادگاه): چرا، من از جانب او وجه را در این محضر تسلیم می‌کنم، بلی،‌دو مقابل. اگر ‏کافی نباشد،‌ده مقابل آن را بر عهده‌ می‌گیرم و از دست و دلم التزام می‌دهم. اگر این هم کافی نباشد، باید گفت ‏راستی پایمال کینه‌وری گردیده است. استدعا دارم یک بار قانون را به قدرت خود درپیچیده و به این اندک خطا ‏صوابی بزرگ به عمل آرید و عزم این دیو سیه‌دل را زبون سازید.‏

پرسیا: این نباید بشود!‌در وندیک (ونیز) قدرتی که قانون را دیگرگون کند وجود ندارد. ونگهی سابقه‌ای خواهد شد ‏و از آن رو بسی خلل در مملکت راه خواهد یافت. شدنی نیست.‏

شایلوک: دانیال به داوری نشسته! بلی، دانیال!‌ای دادگر دانشمند،‌چه‌قدر شما را بزرگ می‌شمارم!"‏

‏(داستان شورانگیز بازرگان وندیکی/ ویلیم شاکسپیر/ ابوالقاسم خان ناصرالملک/ انتشارات نیلوفر/ ص 226)‏

رویا در شب نیمه ی تابستان

مشابه چنین تاکیدی بر قانون در نمایشنامه‌ی کمدی "رویا در شب نیمه‌ی تابستان" هم وجود دارد. جایی که شکسپیر ‏رهای رها از روابط بی‌پرده‌ی زنان و مردان می‌گوید و صحنه‌هایی بس گرم از عشق‌ورزی‌ها فراهم می‌کند. اما در ‏مورد قانون هیچ طنزی نیست. ‏

قانون آتن می‌گوید که دختر باید با فردی ازدواج کند که پدرش می‌گوید. هرمیا کس دیگری را دوست دارد. او و ‏پدرش به نزد تیسیوس شاه آتن می‌روند. جمله‌ای که تیسیوس می‌گوید جالب است:‏

"...اما شما هرمیای زیبا خودتان را حاضر کنید که آرزوهای خویش را تابع میل پدرتان قرار بدهید. و گرنه قانون آتن ‏که ما به هیچ وجه نمی‌توانیم در آن تخفیفی قائل شویم، شما را به مرگ یا سوگند تجرد محکوم خواهد داشت..."‏

‏(رویا در شب نیمه‌ی تابستان/ ویلیام شکسپیر/ مسعود فرزاد/ انتشارات علمی و فرهنگی/ ص 6)‏

‏3-‏ یکی از شکل‌های مهم تکثیر مم‌ها و حفظ کهن‌الگوها ادبیات است. جامعه‌ی انگلیس به شکسپیر می‌نازد و مطمئنا ‏کهن‌الگوهای موجود در نمایشنامه‌های شکسپیر در جامعه‌ی آن‌ها به گونه‌ای ناخودآگاه نمود فراوان دارد...‏

‏4-‏ رفتم از توی سایت گنجور و کلمه‌ی قاضی را جست‌وجو کردم. می‌خواستم ببینم کهن‌الگوهای موجود در ادبیات ‏فارسی در باب قاضی و قضاوت چگونه است. اشعار حافظ و مولانا بودند. ولی قاضی در آن‌ها به شکل دادگاه و قاضی ‏معمولی نبود. بیشتر استعاره‌ای بود به برتر بودن عشق‌شان از هر چه مقام قضاوت است. 

یارم چو قدح به دست گیرد/ بازار بتان شکست گیرد/ هر کس که بدید چشم او گفت/ کو محتسبی که مست گیرد...

ولی حکایت‌های سعدی ‏زمینی‌تر بودند و عجیب. مثلا حکایت شماره‌ی 22 از باب در سیرت پادشاهان کتاب گلستان:‏

‏"یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی طایفه حکمای یونان متفق شدند که مرین درد را ‏دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف بفرمود طلب کردن

دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران ‏خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد پسر ‏سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت ناز فرزندان ‏بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند وداد از پادشه خواهند اکنون پدر و مادر به علّت حطام دنیا مرا به ‏خون در سپردند و قاضی به کشتن فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی‌بیند، به جز خدای عزّوجل ‏پناهی نمی‌بینم

پیش که بر آورم ز دستت فریاد

هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد

سلطان را دل از این سخن به هم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت هلاک من اولی ترست از خون بی گناهی ‏ریختن سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا ‏یافت.‏

همچنان در فکر آن بیتم که گفت

پیل بانی بر لب دریای نیل

زیر پایت گر بدانی حال مور

همچو حال تست زیر پای پیل"‏

این شعر سعدی فوق‌العاده بود. بعد از خواندن آن حکایت‌های شکسپیر کهن‌الگوی قاضی در شعر سعدی ‏فوق‌العاده بود. در نمایشنامه‌های شکسپیر قاضی بالاترین مقام است و قانون تغییرناپذیر. ولی در شعر سعدی ‏کهن‌الگویی دیگر وجود دارد. مقام قاضی تعیین‌کننده است. ولی بالاتر از او مقامی وجود دارد. و قاضی فقط برای ‏خشنودی آن مقام است که حکم صادر می‌کند و جالب این که قانون وجود ندارد. بلکه موقعیت است که تعیین ‏کننده است. نه. بهتر است بگوییم تاثیر موقعیت بر فرد بالاتر (سلطان) است که حکم نهایی را تعیین می‌کند... ‏

در شعر دیگری از سعدی،‌ قاضی بچه‌باز بود. ‏

‏... قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سر خوش بود و نعل دلش در آتش روزگاری در طلبش متلهّف ‏بود و پویان و مترصّد و جویان و بر حسب واقعه گویان... (گلستان سعدی/ باب عشق و جوانی)‏

و در شعری دیگر قاضی فرد مغروری بود که چیز زیادی نمی‌دانست... ‏

شعر مست و هشیار پروین اعتصامی هم که شهره‌ی عام و خاص است و آن هم حاوی مم‌هایی از فرهنگ ایران ‏زمین است..‏

5- تو خود بگیر حدیث این مجمل...

  • پیمان ..

خودت باش

۳۱
ارديبهشت

1- سهل و ممتنع. تمام قوانین اصلی زندگانی سهل و ممتنع‌اند. در نگاه اول ساده‌اند. حتی در نگاه دوم و سوم و هزارم هم ساده‌اند. ولی در مقام اجرا... قانون "خودت باش" از این قانون‌هاست. دو کلمه بیشتر نیست. ولی آدم‌ها نمی‌توانند خودشان باشند. حتی سرسخت‌ترین هایشان هم وا می‌دهند. فراموششان می‌شود که خودشان باشند. خودشان بمانند. نمی‌دانند که اگر خودشان باشند ته ماجرا مثل گوهر ارزشمند می‌شوند. هر چه قدر هم که در کوتاه مدت به نظر خوب نیایند, به نظر محبوب نیایند, به نظر دوست داشتنی نیایند, اما وقتی خودشان باشند ته ماجرا در طولانی مدت دوست داشتنی می‌شوند. خواستنی می‌شوند. ارزشمند می‌شوند. خود بودن, دروغ نگفتن, ادا در نیاوردن همچه کار ساده‌ای نیست.

2- دانیل کانمن در فصل 35 از کتاب "تفکر, سریع و کند" از یک قانون خیلی مهم در فرآیندهای قضاوتی آدم‌ها اسم می‌برد: قانون اوج- انتها. می‌گوید که آدم‌ها وقتی می‌خواهند در مورد یک تجربه قضاوت کنند اصلاً به طول مدت آن تجربه نگاه نمی‌کنند. آن‌ها فقط به دو نکته نگاه می‌کنند: نقاط اوجی که در طول آن تجربه مشاهده کرده‌اند و احساساتشان نسبت به این نقاط اوج و مشاهده‌ی آخر و انتهایی‌شان از آن تجربه.

خود کانمن از تجربه‌ی دردناک کلنوسکوپی  مثال می‌آورد. یک مطالعه‌ی تجربی از دو بیمار که تجربه‌ی دردناک کلنوسکوپی را داشته‌اند. یکی 24 دقیقه و یکی 8 دقیقه. در ظاهر آنی که مدت طولانی‌تری تحت تجربه است باید ناراضی‌تر باشد. ولی در عمل در موارد بسیاری برعکس اتفاق افتاد. لحظه‌های اوج و آن تجربه‌ی پایانی قضاوت آدم‌ها را در مورد تجربه‌شان شکل می‌داد.

همین قانون در مورد تجربه‌ی انتخابات ریاست جمهوری هم اتفاق می افتد. یک دوره‌ی رقابتی برای کاندیدها وجود دارد. بعضی‌ها زودتر وارد کارزار می‌شوند. 6 ماه زودتر کاندید می‌شوند. و بعضی دیر شروع می‌کنند. ولی اصلاً مدت زمان مهم نیست. آدم‌ها بر اساس کیفیت تبلیغات و ارائه‌ی برنامه‌ها هم قضاوت و انتخاب نمی‌کنند. نقاط اوج مهم‌اند و آن تجربه‌ی آخر. این که در طول یک مناظره‌ی تلویزیونی کاندید خوب به ارائه‌ی برنامه بپردازد مهم نیست. این که بتواند لحظه‌های اوج بیافریند و به خوبی خودش را نشان بدهد مهم است. و تصویر آخری که ارائه می‌شود...

3- سید ابراهیم ریئسی در آخرین روزهای تبلیغات ریاست جمهوری با تتلو دیدار کرد. دیداری که می‌خواست حامل این پیام باشد که ما هم دیدی گشاده داریم و می‌توانیم همه پذیر باشیم. این که در طول دیدار تتلو بردارد هر نقش از تتوهایش را برای رییسی توضیح بدهد قرار بود نمونه‌ای از دید بخشایشگر رئیسی و حامیانش باشد! نمی‌دانم کار کدام مشاوری بود همچه پیشنهادی. ولی به نظر من این دیدار نمونه‌ای فوق العاده از قانون اوج- انتهای دانیل کانمن بود. آخرین تصویر رئیسی تصویر افتضاحی بود. هر چه قدر که او زور زد و در طول مدت تبلیغات سعی کرد خودش را حامی محرومان و مدافع حقوق اقشار ضعیف جامعه نشان بدهد, تصویر آخرش عاری از همه‌ی آن آرمان‌ها بود. تصویر آخر همان تصویری بود که در کانال‌های تلگرامی میلیون‌ها بار تکثیر شد: در بالا عکس تتلو و رییسی. در پایین عکس تتلو و در و داف‌های لخت و پتی که در میانشان لمیده. تصویر آخری که در اذهان ایجاد کرد تیر خلاصی بود برای از دست دادن آرای خاکستری ملت... 

4- اما برای رئیسی بدتر از قانون "اوج- انتها"ی کانمن, قانون "خودت باش" بود. او خودش نماند. او نماینده‌ی طیفی بود که حتی برگزاری کنسرت در شهرشان را هم حرام می‌دانند. ادا در آورد. خودش نماند. خودش نبود. و حالا که به ریاست جمهوری نرسیده, روسیاهی خود نبودن را نمی‌تواند به این آسانی پاک کند. حتی اگر پیروز انتخابات هم می‌شد باز هم چون خودش نبود, چون قانون "خودت باش" را رعایت نکرده بود, در طولانی مدت به دردسرها می افتاد..

5- برای من بزرگ ترین درس شکست رئیسی در انتخابات ریاست جمهوری همین قانون "خودت باش" بود.


پس نوشت: خلاصه کتاب تفکر, سریع و کند

  • پیمان ..

گفتم برویم شهر را بگردیم که روز آخر تبلیغات برای انتخابات است. حامد گفت برویم که ‏زنده‌ترین چهره‌ی شهر را امروز می‌بینیم. ستار هم پایه بود. حامد لفت می‌داد. داشت با شیرین ‏چت می‌کرد و نمی‌دانم چرا فقط می‌خواست چت کند. هر چه من و ستار اصرار می‌کردیم که ‏همین‌ حالا باهاش قرار بگذار و با همدیگر در شهر رها شوید قبول نکرد. هر چه برایش گفتیم که ‏قدر این چند روز را بداند قبول نکرد. گفتیم 1 ماه دیگر می‌گذارد می‌رود شهر خودشان و تو در ‏حسرت می‌مانی که چرا از هر ساعت این 1 ماه استفاده نکرده‌ای. گفتیم 3 ماه بعد مثل ستار ‏می‌شوی که به بهانه آزمون استخدامی باید آخر هفته بلیت هواپیمای ‏بوشهر بگیرد و فقط بتواند 3 ساعت یارش را توی فرودگاه ببیند و هل هلکی برود و بیاید. گفتیم مثل پیمان می‌شوی که مأموریت به اصفهان را مثل ‏چی می‌قاپد. گفتیم دریابد این لحظه‌ها را... گفتیم درد لانگ دیستنس را بفهمد... نمی‌خواست. ‏می‌خواهد آهسته پیش برود. می‌خواهد اندک اندک جلو برود و یکهو با تمام وجودش به سمت ‏یار نرود. ‏

سوار مترو شدیم و ایستگاه جهاد پیاده شدیم. هنوز توجیه نشده‌ام که چرا باید ایستگاه دکتر ‏فاطمی اسمش بشود ایستگاه جهاد. از خیابان ولیعصر پیاده راه افتادیم پایین. خیابان شلوغ و شاد ‏بود. دخترها شال بنفش داشتند و دستبند سبز. ما سه تا تریپ اداری مزخرفی داشتیم. پیرهن و ‏شلوار پارچه‌ای. ولی خسته نبودیم. یاد 88 افتاده بودیم... می‌دانستیم که داریم در خوشحال‌ترین ‏روزهای خیابان ولیعصر راه می‌رویم. قبل از انتخابات قشنگ‌تر است. هیچ کس از خودش مطمئن ‏نیست. اگر کسی شادی می‌کند به خاطر نابودی طرف مقابلش نیست. اگر کسی داد و بیداد ‏می‌کند به خاطر این نیست که حقش را خورده‌اند. برای این است که می‌خواهد آدم‌ها را با ‏خودش همراه کند. آدم‌ها مطمئن نیستند. تکلیف‌شان در هاله‌ای از ابهام است. نمی‌دانند که دو ‏روز دیگر چه پیش خواهد آمد. سعی می‌کنند در فرصت کم باقی‌مانده زندگی کنند. برای ‏آرمان‌شان بجنگند... ‏

دو دختر نوجوان راه افتاده بودند و مغازه به مغازه گٌل پخش می‌کردند و از همه می‌پرسیدند که ‏آیا درانتخابات شرکت می‌کنید؟ اگر کسی می‌گفت نه، روی سگ‌شان بالا می‌آمد. داد و بیداد ‏می‌کردند که چرا نمی‌خواهید شرکت کنید؟ شروع می‌کردند به دلیل آوردن که باید در انتخابات ‏شرکت کنید. حوالی میدان ولیعصر گعده‌های بحث شکل گرفته بود. طرفدارهای روحانی و ‏رئیسی با همدیگر بحث می‌کردند و دور هر 2-3 نفر بحث‌کننده 10-12 نفر حلقه زده بودند. به ‏نظرمان خیلی حال داشتند که می‌خواستند همدیگر را متقاعد کنند. اگر سر شرکت کردن و شرکت نکردن در انتخابات بحث می کردند عاقلانه تر می بود. ولی همان هم سخت است. فهم این نکته که تصمیم نگرفتن خودش یک نوع نوع تصمیم گرفتن است اصلا آسان نیست...ما یاد فیلم‌های اول انقلاب 57 ‏افتاده بودیم و پیاده‌روهای خیابان انقلاب توی آن فیلم‌ها و آن همه بحث و جدل‌ها... نمی‌ایستادیم ‏به گوش کردن حرف‌های‌شان. حوصله نداشتیم. بیهودگی بود.‏

ستار خوش‌بیان است. بلد است تجربه‌هایش را دراماتیک کند. یاد 88 افتاده بود و روزهای ‏انجمن اسلامی دانشگاه زاهدان. 10 شب سخنرانی‌اش توی دانشگاه و بعد خوابیدن اوضاع و ‏تعلیق‌هایی که برایش بریده بودند و تعهد پشت تعهد امضا کردن. می‌گفت من توی آن دانشگاه ‏بعد از شهریور 88 فقط به آبدارچی‌ها تعهد ندادم. من خاطرات دانشگاه تهران می‌گفتم و او ‏دانشگاه زاهدان و خب... از من خیلی خوش‌بیان‌تر بود و من دوست داشتم که به داستان‌هایش ‏گوش کنم.‏

پایین میدان ولیعصر قشنگ‌تر هم بود. توی پیاده‌روی غربی طرفدارهای رئیسی جمع شده بودند ‏و شعار می‌دادند آخر هفته، روحانی رفته. توی پیاده‌روی شرقی طرفدارهای روحانی حرکت ‏می‌کردند و شعار می‌دادند رئیسی تتلو پیوندتان مبارک، جیگیلی، جیگیلی، جیگیلی، جیگیلی.‏

چهارراه ولیعصر اوج کارناوال بود. دو طرف پیاده‌رو پر بود از دخترها و پسرهایی که پوستر ‏روحانی به دست داشتند و لیست امید پخش می‌کردند و وسط پیاده‌رو پسرهای طرفدار رئیسی ‏بودند که از بین دخترپسرها رد می‌شدند و شعار می‌دادند. پلیس هم بود. ولی هیچ کس به ‏دیگری حمله‌ی فیزیکی نمی‌کرد. سر چهارراه فلسطین پسری 4 تا دختر را دور خودش جمع ‏کرده بود و حرکت‌شان را سازماندهی می‌کرد. من و مهلا می‌ریم این طرف، سهیلا و زهرا جلوی ‏ما پوستر پخش می‌کنند، نازنین می‌پرسه که انتخابات شرکت می‌کنید یا نه. اگر جواب دادن نه ‏بحث می‌کنید... کلی خندیدیم که جنگ چریکی همین جوری است و انتخابات چه استعدادهایی را ‏شکوفا کرده است...‏

توی خیابان ماشین‌ها بوق می‌زدند. پوسترهای روحانی روی شیشه‌ عقب انواع ماشین‌ها به چشم ‏می‌خورد: از پراید هاچ‌بک‌ قدیمی تا ب‌ام‌و آخرین سیستم... توی خط ویژه‌ی اتوبوس سروکله‌ی ‏چند موتورسوار سیاه‌پوش با باتوم‌های مشهورشان پیدا شد. بزاقم تلخ شد. هنوز هم صدای ‏موتورسیکلت‌های‌شان بزاقم را تلخ می‌کنند...‏

از جلوی 50 تومانی رد شدیم. دیگر شکوه و عظمت 10 سال پیش را برایم نداشت. درون خودم ‏اصلاً حس نمی‌کردم که 10 سال از روزی که آرزو کردم پشت این نرده‌های سبز درس بخوانم ‏گذشته است. ستار هم ارشدش را دانشگاه تهران خوانده بود. او هم شکوه و عظمتی را حس ‏نمی‌کرد. کتاب‌های سر در دانشگاه تهران آن حس توانا بودن و خفن بودن را دیگر بهم القا ‏نمی‌کرد... ناراحت‌کننده بود که روزگاری این سردر برایم شکوه و عظمت داشت و برایم رد ‏شدن از زیر آن اوج پیروزی و توانمندی بود. ازین ناراحت نبودم که دانشگاه تهران روزگاری ‏برایم شکوه و عظمت بود. ازین ناراحت بودم که ازین که دیگر شکوه و عظمت ندارد ناراحتم. ‏آخرین باری که رفتم دانشگاه تهران یادم است. نذری بزرگ را ادا کردم. به کمک صحرا بود. ‏طواف به دور نور و روشنی و کتاب‌های دانشگاه تهران...‏

دیکتاتوری لیست‌ها... بعد از خیابان 16 آذر، 3-4 نفر پلاکارد اسم یک کاندید خیلی گمنام را ‏دست‌شان گرفته بودند و توی پیاده‌رو راه می‌رفتند و داد می‌زدند که به دیکتاتوری لیست‌ها ‏تسلیم نشوید... لیست‌های انتخابات شورای شهر را می‌گفتند. شاید راست می‌گفتند...‏

آخر شب از گوگل در مورد دانشگاه تهران و دانشکده‌ی فنی و دانشکده مکانیک سؤال کردم. ‏رفتم سایت دانشکده مکانیک. عکس استادهای آن‌ سال‌ها را سکیدم. خیلی از اساتید جدید بودند ‏و من نمی‌شناختم. چند نفری هم دیگر استاد نبودند و این مایه‌ی حسرت بود. دکتر بشارتی به ‏رحمت خدا رفته بود و مهندس حنانه (استادترین استاد دانشکده مکانیک دانشگاه تهران) دیگر ‏توی آن دانشگاه درس نمی‌داد. رفتم توی آرشیو خودم و به نشریاتی که آن سال‌ها چاپ ‏می‌کردیم نگاه کردم. نشریه‌هایی که توی بعضی‌های‌شان سردبیر بودم و توی بعضی‌هایشان ‏مدیرمسئول. تمام متن‌هایی که با ترس و لرز نوشته بودم و نوشته بودند... ولی خب. تمام شده ‏بودند. همه چیز تمام شده بود. من هم تمام شده بودم. دانشکده مکانیک هم تمام شده بود... و من ‏حالا غریبه بودم. غریبه‌ای که چند سالی در بهترین دانشگاه ایران گذراند و رفت... یکهو لینک ‏تشکل‌های دانشجویی به چشمم خورد: انجمن اسلامی و بسیج. وارد صفحه‌ی معرفی انجمن اسلامی ‏شدم... کلمات آشنا بودند... عه... این کلمات آشنااند... این کلمات برای من‌اند. ویرایش هم ‏نشده‌اند. یک جا عدد را با حروف نوشته‌ام و یک جا خود عدد. متن معرفی انجمن اسلامی همان ‏متنی بود که 8 سال پیش نوشته بودم... تغییرش نداده بودند. به نام من نبود. ولی برای من بود. ‏کلمات من بود. من نبودم. هیچ کس من را یادش نمی‌آمد. ولی کلمات من باقی مانده بودند... ‏حس عجیبی داشتم...‏

  • پیمان ..

قحط الرجال

۲۷
ارديبهشت

انتخابات شورای شهر تهران

عکس‌ها را می‌بینم و نمی‌بینم. اسم‌ها اصلاً یادم نمی‌ماند. نمی‌دانم به چه امیدی کاندید شورای ‏شهر شده‌اند. واقعاً توی این شهر درندشت چطور می‌توان شناخته شد؟ فلانی, دکترای مدیریت ‏شهری. بهمانی دکترای عمران. همه دکترند. بعضی مغازه‌ها عکس کاندید را چسبانده‌اند به ‏شیشه. حتم صاحب آن مغازه است. صبح که سوار بر اتوبوس از کنار اتوبان رد می‌شدم, به تمام ‏نرده‌ها پوسترهای سیاه‌وسفید و رنگی چسبانده شده بود. فقط اسم بود و عکس طرف. که چی ‏بشود؟ می‌گویند مصرف کاغذ یکی از معیارهای توسعه‌یافتگی فرهنگی کشورها است. هر چه ‏مصرف کاغذ بیشتر باشد, یعنی کتاب و مجله و فرهنگی‌جات بیشتری تولید می‌شود و برای ‏نوشتن و مشق و تکلیف کاغذ بیشتری مصرف می‌شود و در نتیجه سطح سواد کشور بالا می‌رود. ‏ولی جهش یکی دو هفته‌ای در مصرف کاغذ را باید از این شاخص کنار بگذارند. صبح به این فکر ‏می‌کردم که می‌شود کلی جعل کرد. پوسترهای الکی به نام یک نفر چاپ کنیم و شعارهای عجیب ‏و غریب زیر عکسش چاپ کنیم. ‏

هنوز هم از میرداماد تا سیدخندان پیاده می‌روم. آقای نادری را دق آورده‌ام. مرد فوق‌العاده‌ای ‏است. تا توانسته برایم فرجه خریده. بهم حال داده. خودش جوری برخورد می‌کند که انگار نه ‏انگار که دارد لطف می‌کند. به حامد هم همین‌طور. به محمد هم همین‌طور. دقیقاً نمی‌دانم چرا. به ‏خاطر این که دانشگاه‌های پدر و مادردار درس خوانده‌ایم و پارتی نداشته‌ایم یا به خاطر این که ‏پسرهای خوبی هستیم یا... خوش می‌گذرد. اصلاً حس کارمندی نمی‌کنم. حس فیلم وحشی را ‏دارم. انگار که در یکی از کلبه‌های جنگلی وسط راه چند ساعتی پناه گرفته‌ام تا کفش کتانی‌ام با ‏پُست برسد و بروم دنبال کار خودم. نمی‌دانم چرا این قدر تعلل می‌کنم. خودش هم بهم می‌گوید ‏تصمیم بگیر. تصمیم بگیر. ولی صبورانه پشتم ایستاده و تا وقتی که تصمیم قطعی نگرفته‌ام ‏می‌توانم زیر نظرش کار کنم. کاری که موقتی است و تقریباً تمام شده. ولی تا تتمه‌اش می‌توانم ‏بمانم. تا آخر اردیبهشت... ازین که خریت نمی‌کنم و دیوانگی به خرج نمی‌دهم خودم را هم ‏خسته می‌کند. ولی واقعاً نمی‌توانم هیچ فردایی را متصور شوم... هیچ دورنمایی ندارم. ‏

آژانسی را که هر روز از جلویش رد می‌شدم تعطیل کرده‌اند. مغازه‌اش بزرگ بود. تعداد ‏ماشین‌هایش هم زیاد بود. کل خیابان جای پارک ماشین‌های آن آژانس بود. ولی حالا مغازه را ‏ازشان گرفته‌اند. قرار است یک سوپرمارکت زنجیره‌ای باز کنند. یک بنر گذاشته‌اند جلوی مغازه ‏که با عرض پوزش به دلیل نقل مکان آژانس فلانی با شماره تلفن‌های زیر در خدمت خواهد بود. ‏نقل مکان نکرده. تمام 7-8 نفر راننده‌ی باقی‌مانده‌ی آژانس توی همان پیاده‌رو زیر درخت‌های ‏توت می‌نشینند. می‌شناسم‌شان. اسنپ و تپسی نابودشان کرده است. اول که بنر را خواندم فکر ‏کردم نوشته آژانس فلانی با شماره تلفن‌های فلان و بهمان زیر درخت در خدمت شما خواهد بود. ‏به هر حال هوا گرم شده و دیگر در پیاده‌رو بودن آن‌ها را اذیت نمی‌کند. چند نفر پیرمردند. ‏قربانیان پدیده‌ای به نام تخریب خلاق. تخریبی که حاصل روی کار آمدن یک فناوری جدید ‏است. یک صنعت جدید. شغل‌هایی که از بین می‌برد و شغل‌هایی که به وجودشان می‌آورد...‏

اگر روحانی رئیس‌جمهور نشود آیا اسنپ و تپسی می‌توانند به کارشان ادامه بدهند؟ آیا به این ‏متهم نخواهند شد که یک فناوری آمریکایی را وارد کشور کرده‌اند؟ همین الانش که چپه ‏نشده‌اند به خاطر این است که خود وزیر ارتباطات با تمام وجود پشت‌شان ایستاده تا در مقابل ‏هجمه‌های گوناگون کمرشان تا نشود. اما اگر رییسی رئیس‌جمهور شود چه؟ هیچ چیز معلوم ‏نیست.‏

کف پیاده‌رو تبلیغ چسبانده‌اند: نقد کردن چک‌های برگشتی در کم‌ترین زمان ممکن. شماره‌ ‏موبایل هم هست. به تبلیغی چسبانکی قرمزرنگش زل می‌زنم و برایم حکم نماد پیدا می‌کند. ‏نمادی از ناتوانی در گرفتن حق...‏

بازنده‌ی بزرگ آخرین مناظره‌ی کاندیدهای ریاست‌جمهوری قوه‌ی قضاییه بود. جایی که تقریباً ‏همه‌ی کاندیدها پا توی کفشش گذاشتند و تا توانستند از خجالت هم درآمدند و تا توانستند به ‏صورت غیرمستقیم یکی از ارکان بزرگ جامعه را بی‌عرضه جلوه دادند. این دزیده. آن دروغ ‏گفته. این یکی نظارت نکرده. آن یکی تخلف این را زیرسبیلی رد کرده. برخورد با فساد اداری ‏قشنگ در حیطه‌ی دادگاه و قوه‌ی قضاییه است. ولی همه داعیه‌ی آن را داشتند... همین است. ‏قوه‌ی قضاییه هیچ وقت اجازه‌ی نقد شدن نداده. و وقتی نهادی جازه‌ی انتقاد ندهد, یکهو یک ‏جای بدی انتقادها علیهش قلمبه می‌شوند...‏

فامیل داریم که خانه به مستأجر اجاره داده و مستأجر با پررویی تمام 6 ماه بعد از اتمام قرارداد ‏می‌گوید خانه را پس نمی‌دهم. فامیل ما الآن یک ماه است دربه‌در قوه‌ی قضاییه است تا حکم ‏تخلیه‌ بگیرد (شورای حل اختلاف هفته‌ای یک‌بار تشکیل می‌شود و یک‌بار منشی نبوده, یک‌بار ‏رئیس نبوده و...) و طرف خیلی راحت بدون هیچ دردسری یک ماه بیشتر هم توی خانه‌ی غصبی ‏مانده. بخش مهمی از تسهیل فضای کسب‌وکار برای سرمایه‌گذاری به عهده‌ی قوه‌ی قضاییه است ‏و قوه‌ی قضاییه‌ی جمهوری اسلامی ایران... برای گرفتن حق مراجعه به دادگاه چاره نیست. همین ‏شرخرها را بایست چسبید.‏

می‌رسم به سید خندان. ایستگاه اتوبوس. تجمع هواداران رییسی توی مصلی است. اتوبوس‌های ‏خط آرژانتین- علم و صنعت روزها فقط دوکابین‌های کولردار هستند. شب‌ها آن تک‌کابین‌های ‏شهاب خودروی قدیمی سروکله‌شان پیدا می‌شود. به سمت مصلی یک تک کابین می‌بینم. توی ‏ایستگاه نمی‌ایستد. تا خرخره پر است. جلو مردها نشسته‌اند و عقب زن‌ها و بچه‌ها. راهی مصلی ‏است. از خودم می‌پرسم از کجا می‌آید یعنی؟ بندگان خدا توی این گرما, اتوبوس بدون کولر؟ ‏

و نگران می‌شوم. هیچ برنامه‌ای وجود ندارد. کدهای زیادی وجود دارند که به مردم می‌گویند چه ‏کسی را انتخاب کنند. آخرین جمله‌های رییسی این بوده که جلوی فساد گسترده را می‌گیرم و ‏بعد با پول حاصل از آن ملت را به نوا می‌رسانم. منابع هست, ولی مدیریت نیست. من مدیریت ‏خواهم کرد. او سال‌ها در قوه‌ی قضاییه بوده و اجرایی‌ترین کارش همین یک سال گذشته بوده: ‏تولیت آستان قدس رضوی. یکی از بزرگ‌ترین نهادهای اقتصادی ایران. نهادی که از مالیات ‏دادن معاف است. نهادی که اصلاً درکی از مالیات و ساز وکار دولت ندارد. آدمی که خودش ‏مالیات‌بده نبوده, چطور می‌تواند مالیات بگیرد؟! ‏

سوار اتوبوس می‌شوم. سؤال‌های زیادی توی مغزم وول می‌خورد. نهایتاً فقط حس ناتوانی است ‏که ته‌نشین می‌شود. ناتوانی از خیلی چیزها: از پول درآوردن و یافتن کاری معنادار گرفته تا ‏ناتوانی در برطرف کردن حس نگرانی قدرت گرفتن کسی که وعده‌ی پول بی‌حساب‌وکتاب ‏می‌دهد, ناتوانی در...‏

  • پیمان ..

ساب

۲۳
ارديبهشت

ساب 93

اولین باری که اسم ماشین ساب را شنیدم کار کورت ونه‌گات بود. یادم نیست کدام کتابش بود. ‏شاید هم مصاحبه بود. دقیق یادم نیست. فقط یادم است که می‌گفت یک دوره‌ای از جوانی کارش ‏این بود که در نمایندگی ساب این ماشین را به مشتریان آمریکایی غالب کند. ماشین کم‌زوری ‏هم بود و توی آمریکا مشتری نداشت.‏

بعد از آن هم هیچ وقت اسم ساب به گوشم نخورده بود تا این که کتاب "مردی به نام اُوِه" را ‏خواندم. هیچ وقت به عمرم ساب ندیدم و ساب سوار نشدم. ولی تعصب اُوِه به ماشین ساب برایم ‏کاملا درک‌شدنی بود:‏

‏"در چهل سالی که آن‌ها در این شهرک زندگی می‌کردند، طبیعتاً گاه و بی‌گاه پیش می‌آمد که ‏تعدادی از کسانی که تازه به این شهرک نقل مکان کرده بودند از خودشان گستاخی نشان ‏می‌دادند و از سونیا می‌پرسیدند که دلیل اصلی دشمنی رونه و اُوِه چه بوده است. چگونه ممکن ‏است دو مرد که زمانی با هم دوست بودند، ناگهان تا این حد از هم متنفر شده باشند. ‏

سونیا هم با اعصاب آرام توضیح می‌داد که مسئله چندان پیچیده نیست. مسئله از این قرار بود:‏

وقتی این دو مرد با همسران‌شان در این شهر ساکن شدند، اُوِه یک ساب 96 می‌راند، رونه یک ‏ولووِ244، سال بعد اُوِه یک ساب 95 خرید و رونه یک ولوو 245، سه سال بعد اُوِه یک ساب ‏‏900 خرید و رونه یک ولوو 265.‏

در طی ده سال بعد، اُوِه دو ساب 900 دیگر خرید و بعد یک ساب 9000. رونه یک ولوو 265 ‏دیگر خرید، بعد یک ولوو 745، ولی سال بعد یک لیموزین خرید، یک ولووِ 740. اُوِه در جواب ‏یک ساب 9000 دیگر خرید، و رونه هم خودروش را عوض کرد و یک ولوو 760 خرید. بعد از ‏این که اُوِه دوباره یک ساب 9000 خرید،‌ رونه با خرید یک ولوو 760 توروبو، ماشینش را تبدیل ‏به احسن کرد.‏

و بعد روزی فرا رسید که اُوِه به یک نمایشگاه ماشین رفت تا نگاهی به جدیدترین مدل ساب، 93 ‏بیندازد. شب که به خانه برگشت، رونه برای خودش یک ب‌ام‌و خریده بود.‏

اُوِه سر سونیا نعره کشید: ب‌ام‌و؟ دیگه چه‌طور می‌شه با چنین آدمی دو کلمه حرف حسابی زد، ‏چه‌‌طور؟" مردی به نام اُوِه، نوشته‌ی فردریک بکمن، ترجمه‌ی حسین تهرانی، نشر چشمه، ص ‏‏246 و ص 247‏

بله... من هم در نوع خودم دیوانه‌ام. برایم تک تک ماشین‌هایی که اُوِه طی سالیان سوار شده بود مهم ‏بود. رفتم تک تک‌شان را جستم و عکس‌ و مشخصات‌شان را یافتم. تازه متوجه یک اشتباه فاحش در ‏ترجمه هم شدم. جدیدترین مدل ساب 93 نبوده،‌3-9 بوده، ساب 3-9 است که مدل جدیدی است و ‏ساب 93 خیلی مدل قدیمی‌ای است. از همان‌هاست که کورت ونه‌گات توی آمریکا به مردم غالب ‏می‌کرد...!‏


مرتبط: وقتی از پراید حرف می زنیم از چه حرف می زنیم؟

  • پیمان ..

یا نویسنده‌ی کتابی، یا خواننده‌ی کتاب و یا ناشر کتاب و واسطه‌ی بین خواننده و نویسنده.

واسطه کارش معلوم است. دلال است. می‌خواهد به نویسنده کمترین پول را بدهد و از خواننده بیشترین پول را بگیرد. باید از هر فرصتی برای فروش استفاده کند. پس چیزی به اسم نمایشگاه کتاب تهران برای این واسطه یک فرصت بزرگ است. از دست نمی‌دهدش. با تمام قوا شرکت می‌کند. 

نویسنده برای چه به نمایشگاه کتاب می‌رود؟ یا می‌خواهد با خواننده‌اش ارتباط برقرار کند، یا با دلال‌های گوناگون وارد مذاکره شود و یا این‌که با هم‌پالکی‌هایش گپ وگفت و اشتراک دانش و تجربه داشته باشد. تابه‌حال نویسنده‌ی کتاب نبوده‌ام. ولی توی 17 سالی که به نمایشگاه کتاب تهران رفته‌ام، هیچ وقت نشده که در یک نشست خاصی شرکت کنم که نویسندگان کارکشته‌ی مرتبط در آن باشند. اتفاقی که در دانشگاه و این طرف و آن طرف در طول سال چند باری برایم پیش می‌آید، ولی تا به حال توی نمایشگاه کتاب نه...

و البته که نویسنده در درجه‌ی اول خواننده‌ی کتاب است.

خواننده‌ی کتاب برای چه باید به نمایشگاه کتاب تهران برود؟ جذابیت نمایشگاه کتاب تهران برای خواننده‌ی کتاب چیست؟ دیدن نویسنده‌های مورد علاقه؟! اصلاً و ابداً. فضای تنگ و تاریک غرفه‌ی ناشران آدم را از دیدن نویسنده‌ی کتاب‌ها پشیمان می‌کند. اصلاً نمی‌شود 2 دقیقه هم‌کلام شد. این همه راه را بدوی بروی نمایشگاه برای یک امضا؟! عاقلانه نیست.

برای خواننده فقط دو جذابیت باقی می‌ماند: خریدن کتاب و جذابیت‌های حاشیه‌ای (ساعاتی دست در دست یار در فضای فرهنگی اوج را تجربه کردن، دیدن دوستانی مدت‌ها ندیده به بهانه‌ی کتاب‌ها، پز فرهنگی دادن در جمع‌ها به خاطر شرکت در نمایشگاه کتاب و...)

و خرید کتاب؟ به خاطر 10 یا 20 یا 30 درصد تخفیفی که ناشران مختلف روی قیمت کتاب‌هایشان اعمال می‌کنند؟ به خاطر بن کتاب‌های دانشجویی و دانش‌آموزی؟

رها کن... وقتی سایت 30بوک با تخفیف دائمی 20 درصدی وجود دارد برای چه این همه را تا جاده قم بروی؟ در تمام طول سال متناسب با نیازهایت می‌توانی از 30بوک با 20 درصد تخفیف کتاب بخری و دم در خانه تحویل بگیری. این همه راه را می‌کوبی می‌روی تا نمایشگاه و انتشارات نیلوفر حقه می‌زند قیمت 4000 تومانی پشت جلد را با برچسب می‌کند 16000 تومان و بعد هم گدا بازی در می‌آورد و فقط 10 درصد تخفیف می‌دهد. برای چه باید از نمایشگاه کتاب با این همه اعمال شاقه کتاب خرید؟!

و بن کتاب‌ها... بن کتاب 60 هزار تومانی را دلال‌های میدان انقلاب 85 هزار تومان می‌خرند. احمد زرنگ بود. از 3-4 هفته پیش هر چه دانشجو توی کانتکت های موبایلش بود جمع کرده بود و با شماره دانشجویی آن‌ها بن کتاب خریده بود. 30 تا بن کتاب جور کرده بود. می‌برد میدان انقلاب می‌فروشد. قسم خورده که عین 450 هزار تومان سود این کار را از سایت 30بوک کتاب بخرد.

آیا باید به نمایشگاه کتاب تهران رفت؟!

  • پیمان ..

بیگانه

۱۵
ارديبهشت

وقت‌هایی است که غر زدن‌ها فقط برای گذران وقت است. فقط برای رسیدن به زبان مشترکی است که طی آن زمان ‏بی‌اصطکاک بگذرد. می‌دانستم که دردم نبود. هیچ کدام از غر زدن‌ها دردم نبود. بی‌خیال غر می‌زدم. از چیزهایی ‏می‌گفتم که سیاهچاله‌ی درون سینه‌ام نبودند. رنج‌های کوچکی بودند که گاه گاه فکر می‌کردم شاید دردهای من باشند. ‏بی‌پولی، پیدا نشدن کاری که به هیجانم بیندازد، بی حرکتی و سستی و حق‌خوری‌هایی که علیهم می‌شد و من ناتوان ‏بودم. این‌ها فقط رنج‌های کوچکی بودند که برای خالی نبودن عریضه می‌نالیدم. شام‌مان را خورده بودیم. چای هم برایم ‏آورده بود. تلویزیون نگاه کرده بودیم و ساعت 12 شب شده بود و خواب از چشم‌هایم دور بود. فقط بی‌قرار شده بودم ‏و نمی‌توانستم بگویم چرا بی‌قراری در من اوج گرفته.‏

مرد همسایه را می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم. همو که یک سال پیش با زنش دعوایش شده بود. زن رهایش کرده بود. هیچ ‏وقت برنگشته بود و او یک سال بود که یکه و تنها در خانه‌ی بغلی زندگی می‌کرد. یک سال بود که صبحش را با سیگار ‏شروع می‌کرد. آن قدر می‌کشید که دودش از در خانه بیرون می‌زد و توی پلکان آپارتمان می‌پیچید. می‌رفت به مغازه و ‏‏10 شب برمی‌گشت و تا 12 شب یک‌ریز سیگار می‌کشید و هر بار که می‌رفتی در خانه‌اش را می‌زدی ابری از دود ‏خانه‌اش را فرا گرفته بود.‏

قصه‌ی همسایه‌های بالایی و پایینی را فقط گوش می‌کردم. گوش می‌کردم شاید که به شوق بیایم و از رازی که در ‏گلویم بود رها شوم. نمی‌شد. دوست نداشتم بگویم. نمی‌شد بگویم. تمام غر زدن‌ها و نالیدن‌ها فقط پوششی بودند برای ‏پنهان کردن درد. دردی که مثل لنت همیشه درگیر طوقه‌های یک دوچرخه رهایم نمی‌کرد. هر چه پا می‌زدم بیشتر و ‏بیشتر می‌چسبید. ساییده نمی‌شد. فقط زور می‌زدم که ساییده شود. و احمقانه این که می‌دانستم راهش این نیست که ‏نابودش کنم. چون خودم نابود می‌شوم...‏

خداحافظی کردم. ساعت 1 شب شده بود. سوار ماشین شدم. دور زدم. آرام فرمان گرداندم توی خیابان اصلی و خیلی ‏خیلی آرام راندم و صدای ضبط را بلند کردم. حالا من بودم و این ماشین. رفیق ساکتی که در یک ماه گذشته نیازی ‏نداشتم که برایش غرهای الکی بزنم. رفیقی که بی‌نیاز از هماهنگ کردن یکهو می‌دیدم تنها کسی است که دارم بلند ‏بلند برایش حرف می‌زنم. ماشین‌ها مثل فشنگ از کنارم رد می‌شدند. 30 کیلومتر بر ساعت می‌راندم. چطور ‏می‌توانستند به این سرعت بروند؟ چه چیز باعث می‌شد که آن‌ها بتوانند به این سرعت بروند؟ راه خانه نزدیک بود. به ‏دوربرگردان رسیدم. دور نزدم. می‌خواستم راه خانه دور شود. اصلا نباید به خانه می‌رسیدم. وقت‌هایی هست که دلت ‏می‌خواهد هیچ وقت به مقصد نرسی... چون مقصد برایت چیزی ندارد. همچنان که رفتن هم چیزی ندارد...‏

خیابان خلوت بود. آرام رفتنم مزاحم کسی نبود. صدای ضبط را بلند کرده بودم. شب اردیبهشت آن‌قدر خنکا داشت ‏که نیازی به پایین آوردن شیشه‌ی ماشین نبود. در دنیای درون اتاقک ماشین غوطه‌ور شدم. به شعر آهنگ‌هایی که ‏می‌شنیدم گوش دادم. چرا باید این کلیشه‌ها، این داستان‌های تکراری ترانه‌ها این قدر برایم دردناک می‌شدند؟ چرا ‏قبلا این کلیشه‌ها برایم مهم نبودند؟ چرا قبلا هم فقط ریتم مهم بود؟ آهنگ‌ها قدیمی بودند و حتی تندترین‌شان هم ‏من را وانمی‌داشت که پا را بر پدال گاز بفشارم. ‏

"گله‌ها خیلی‌ زیادن قد دیوارای شهر 

چی‌ بگم گفتنی‌ها همیشه تلخن مثل زهر"

تکرار می‌شد و تکرار می‌شد. دو مرد افغان کنار خیابان ایستاده بودند با کیسه‌ای در دست. دست تکان دادند که ‏سوارشان کنم. محل ندادم. به آهستگی از کنارشان رد شدم. دوست نداشتم دنیای اندوهگین توی ماشین را قطع کنم. ‏سربالایی خیابان را تا انتها رفتم و دور زدم. دنده را خلاص کردم و گذاشتم برای خودش با هر سرعتی که عشقش ‏می‌کشد سرپایینی را برود. ‏

من خیلی چیزها می‌دانستم. می‌دانستم که نباید نومید باشم. می‌دانستم که با نومیدی هیچ چیزی درست نمی‌شود. ‏می‌دانستم که باید بجنگم. ولی نمی‌توانستم. نمی‌توانستم بر پدال گاز بفشارم و تند و تیز برانم. باز هم راه خانه را دور ‏کردم. از خیابانی دیگر رفتم. آرام. خیلی آرام. زن میانه‌سالی با بلوز و ساپورت (بدون مانتو) و کیفی بر دوش برایم ‏دست تکان داد. نایستادم. دوست نداشتم دنیای اندوهگین توی ماشین قطع شود. بی‌هیچ عجله‌ای می‌رفتم. انداختم ‏توی اتوبان. باز هم آرام. 50 کیلومتر بر ساعت راندم. از کنار پارک جنگلی رد شدم. زن و مردی نشسته بودند لبه‌ی ‏جدول و قلیان می‌کشیدند. ‏

مغزم خالی بود و پر بود و به کیلومترشمار بنزین که نگاه کردم دیدم 100 کیلومتر برای خودم در خیابان‌های شب ‏پرسه زده‌ام...‏

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۵۸
  • ۶۳۱ نمایش
  • پیمان ..

در پارکینگ

۰۹
ارديبهشت

ردلاین

حرکتی نیست. بیرون باران می‌بارد. در تاریکی پارکینگ پشت فرمان نشسته‌ام و زل زده‌ام به ‏عقربه‌های صفحه کیلومتر ماشینی که دوست دارم با آن بتازم. ماشینی که به نظر می‌تواند خوب ‏بتازد. ‏

اما فقط نشسته‌ام. دستم حتی به دنده‌ی یک هم نمی‌رود. نمی‌توانم تاریکی پارکینگ را بترکانم و ‏بتازم. فقط روزها هستند که به سرعت می‌گذرند. روزهای خام به سرعت می‌گذرند و تبدیل به ‏دودی می‌شوند که پارکینگ را نفس‌گیر و نفس‌گیرتر می‌کنند. گذشت روزها برایم حکم ‏نیم‌دایره‌ی دور موتور را پیدا کرده‌اند. لحظه به لحظه پا بی‌اراده بر پدال فشرده و فشرده‌تر ‏می‌شود و روزها سرعت می‌گیرند و سرعت می‌گیرند. ‏

عقربه‌ی دور موتور روز به روز عددهای بالاتری را نشان می‌دهد و امروز که 9 اردیبهشت است، ‏روزها از ردلاین هم رد شده‌اند. حالا دیگر هر روزی که می‌گذرد لحظه به لحظه حوادث پس از ‏ردلاین نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند. میل‌بادامک‌ها که روزهای اول مسیری تقریباً دایره‌ای را ‏می‌چرخیدند، حالا مسیرچرخش‌شان به شکل بیضی در آمده و شاید چند روز دیگر (چند لحظه‌ی ‏دیگر) از مدار خارج شوند و من...؟! عقربه‌ی کیلومترشمار ماشینم روی صفر گیر کرده و ‏پارکینگ تاریک پر از دود شده...‏

  • پیمان ..

ولگردی

۱۸
فروردين

‏1-‏ از اهواز تجربه‌ی زیادی ندارم. در سفرم به خوزستان برای اهواز برنامه‌ای نداشتم. فقط شهری بود که باید یک ‏شب در آن می‌ماندیم و بعد می‌رفتیم سمت آبادان و خرمشهر. به اهواز دیر رسیده بودیم. ولی شب خوبی هم ‏نبود. شاید همان باعث شد که بی نهایت از آبادان لذت ببرم...‏

بعد از نفت سفید و هفتکل  بلبرینگ چرخ جلوی سفیدبرفی به طرز هشداردهنده‌ای هو هو می‌کرد. صدایی که طی ‏چند روز بی‌محلی به مرز هشدار رسیده بود. بلبرینگ‌ها کچل شده بودند و کله‌های‌شان که به هم می‌خورد صدا ‏می‌داد. برای پیدا کردن تشکوه بیراهه رفته بودیم و تا به میداوود هم رسیده بودیم. عکس انداختن از شالیزارهای ‏میداوود و بعد تشکوه (کوه همیشه فروزان) و روستاهای ماماتن و نمره‌ی 9 و گله‌های گوسفندان و عشایری که در ‏حال ییلاق بودند به حد کافی وقت‌گیر بود. تعویض بلبرینگ‌ها در رامهرمز هم داستان شد. 1 ساعتی وقت گرفت. ‏‏100 کیلومتر فاصله چیزی نبود که به خاطرش ماندگار رامهرمز شویم. راه افتادیم و 10 شب بود که به اهواز ‏رسیدیم. ‏

به عنوان شام کاسه‌ای آش خریده بودیم. به‌مان گفتند پارک لاله‌ی اهواز برای اقامت شبانه بدوک نیست. رفتیم و ‏به زور جای پارک گیر آوردیم و تا زیلو پهن کردیم که دراز بکشیم و بیاساییم سرو کله‌ی چند پسر نوجوان پیدا ‏شد. قلیان دست‌شان گرفته بودند و پک می‌زدند و برای خودشان راه می‌رفتند. یکی‌شان که قلیان به بغل بود آمد ‏طرف‌مان چیزهایی به عربی گفت. نفهمیدیم چی می‌گوید. یکهو دیدیم برای خودش آمده نشسته روی زیلو دارد ‏ابر بیرون می‌دهد. گفتم پاشو ببینم. کسی دعوتت نکرده همین جوری اومدی ور دل من که. جمع کن کاسه کوزه ‏را. بلند شد. چیزی هم نگفت. اسماعیل کاسه‌های آش را روی دیواره‌ی سنگی گذاشته بود که همراه پتو ‏بیاوردشان. یکهو دیدیم جفت کاسه‌های آش شوت شدند طرف‌مان. و پسرک قلیان به دست و رفقایش در حال ‏فرارند. شانس آوردیم کاسه‌های آش روی چمن‌ها ولو شدند و روی سر و صورت‌مان نریختند. غلاف کردیم و ‏سریع سوار ماشین شدیم و رفتیم یک جای خلوت. خسته بودیم و حال گشتن به دنبال شام هم نبود. همان‌جا توی ‏ماشین، بی‌شام خواب رفتیم. کله‌ی سحر پیش از طلوع آفتاب هم راه افتاده بودم سمت آبادان. برخوردم با اهواز ‏خیلی محدود بود. ولی مثبت نبود.‏

‏2-‏ از شرکت بیمه‌ای که در آن کار می‌کردم خیلی وقت پیش بیرون زده بودم. همان‌ موقع‌ها که این را نوشته بودم. ‏می‌دانستم که برگشتنم اشتباه است. ولی پیشنهاد آقای مدیر سابق که حالا مشاور شده بود اغواکننده بود. ایده‌ی ‏هر هفته یک سفر به یکی از شهرها و انجام مصاحبه‌های تهیه‌ی نقشه‌ی ذهنی مشتریان شرکت اغواکننده بود. خود ‏تهیه‌ی نقشه‌ی ذهنی به حد کافی جذبم می‌کرد. هر هفته سفر به یک شهرستان (در مجموع 4 شهرستان) دیگر ‏غیرقابل نه گفتن شد. قرارداد موقت بستم، ساعتی. که دیگر مثل دفعه‌ی پیش خانم نرده‌ای پیدا نشود بخواهد ‏برای رفتنم هم سنگ بیندازد.‏

ولی فضای شرکت همان افتضاحی است که رهایش کرده بودم. مدت 3 روزی که این هفته مجبور بودم برای ‏کارهای ثبت و ضبط به شرکت مراجعه کنم افسرده‌کننده بود. کوته‌فکری موج می زد...

آخرین کوته‌فکری جشن هفته‌ی بعدشان بود. به مناسبت میلاد امام علی و روز مرد و این حرف‌ها جشنی گرفته ‏بودند. کارت دعوت دادند که خوشحال می‌شویم دوشنبه از ساعت 6:30 عصر تا 10 شب تشریف بیاورید. کارت ‏قرعه‌کشی هم داده بودند. و 2 تا ژتون شام که علاوه بر خودتان یک مهمان هم بیاورید. توی پاکت گذاشته بودند ‏و تحویل داده بودند. ‏

من تهران نبودم. (قرار است از شنبه تا چهارشنبه به اهواز بروم.) توی ذهنم داشتم می‌گشتم که این دو تا شام را ‏به چه کسی بدهم. به بابا و مامان هم گفته بودم که اگر حال دارید بروید. به کس دیگر ندهم ژتون‌ها را... گذشت ‏تا چهارشنبه عصر که یکهو خانمی از بخش روابط عمومی آمد بالای میز من. پرسید شما هفته‌ی دیگر ماموریت ‏هستید؟ گفتم بله. چطور؟ گفت پس لطف کنید دعوت‌نامه و ژتون‌های غذا را به من بدهید. چون ماموریت هستید ‏گفته‌اند ژتون‌ها را از شما پس بگیرم.‏

جا خورده بودم. خیلی خونسردانه داشت کاری بس کثیف انجام می‌داد. بهش گفتم پس تکلیف کارت قرعه‌کشی و ‏جایزه‌ی احتمالی چی میشه؟ گفت گفته‌اند کسانی که در جشن نمی توانند باشند نباید جایزه بگیرند.‏

خنده‌ام گرفته بود. رفتاری بود در رویه‌ی معمول آن شرکت بیمه. من کارمند تمام وقت هم نبودم و برایم نباید ‏مهم می‌بود. ولی باز تعجب کرده بودم. فقط پرسیدم کی همچه چیزی گفته؟ اسم مدیرش را آورد. با همکار حرف ‏توی حرف آوردم و او هم دید که محلش نمی‌دهد پا شد رفت. دعوت‌نامه را پس ندادم. می‌خواستم همان لحظه ‏بروم جلوی مدیرش و دعوت‌نامه و ژتون‌ غذاها را جلوی چشمش پاره پاره کنم بریزم توی صورتش بگویم آخه، ‏گدا... شرکت به این عظمتی گیر 2 تا شامی است که قرار است به من یا پدر مادر من بدهد؟ آخه پاپتی فکر می‌کنی ‏با 2 تا شام صرفه‌جویی در هزینه‌ها داری می‌کنی؟ ‏

کاری نکردم. سفر هفته‌ی بعد کنسل می‌شد. باید می‌زدم زیر همه چیز اگر همچه کاری می‌کردم. من که قرار نبود ‏باشم. حالا آن ابله رذل بودنش را ثابت کرده بود. من که نباید رذل می شدم. بی‌خیال شدم. ولی به راه انداختن یک داد و بی‌داد دراماتیک و ردیف کردن اجداد و نیاکان فرد احمق و ‏زدن زیر همه چیز همیشه اغواکننده است... ‏

‏3- وقت زیادی نداشتم که ببینم از اهواز چه خوانده‌ام. فقط سریع 2 تا کتاب یادم آمد: زمین سوخته‌ی احمد محمود و ‏داستان کوتاه درخشان برو ولگردی کن رفیق مهدی ربی... می‌خواهم اگر گرد و خاک راه نیفتاد این دو تا کتاب را ‏در خیابان‌های اهواز نفس بکشم, با همه‌ی غم‌هایی که یک نفس کشیدن می‌تواند داشته باشد....‏

  • پیمان ..

دالان‌ها

۰۸
فروردين

کافه فرانسه خلوت بود. شهر خلوت بود. چهارراه آن طرف شیشه خلوت بود. تهران رنگ و بوی آدمیزاد و محلی برای ‏زندگی انسان‌ها به خودش گرفته بود. من به عادت شیرکاکائو گرفته بودم. ‏

جاشکری روی پیشخوان را دوست نداشتم. به من نشان نمی‌داد که چه مقدار شکر توی لیوان شیرکاکائوام رفته. پیمانه ‏نداشت. قابل اندازه‌گیری نبود. گفتم چیزهایی که قابل اندازه‌گیری نیستند برایم دوست‌داشتنی نیستند. مثل همین جاشکری. ‏گفت باید مدرجش می‌کردند. گفتم باز هم فایده نداشت. پیمانه خوب است، واحدی برای شمارش که قبل از انجام کار قابل ‏اندازه‌گیری باشد. یک قاشق شکر، دو قاشق شکر. ولی جاشکری کافه یلخی بود، قضاقورتکی بود، تقریبی بود. ‏

عکسی از کافه فرانسه را روی دیوار زده بودند. عکس از زاویه‌‌ی پمپ‌بنزین آن دست چهارراه در شب گرفته شده بود. ‏سرعت شاتر دوربین را هم پایین آورده بودند. به خاطر همین نور چراغ‌های ماشین در حال عبور کشیده شده بود و خطی ‏زرد را در وسط عکس ایجاد کرده بود. و در گوشه‌ی عکس هم کافه فرانسه بود. عکس خوبی نبود. بیش از آن که کافه ‏فرانسه‌اش توجه را جلب کند، نور چراغ ماشین در حال عبور آدم را جلب می‌کرد.

کاندینسکی

دقیقاً نمی‌دانم از کجا فهمیدیم که عکس خوبی نیست. شاید تأثیر دیدن تابلوهای نقاشی موزه‌ی هنرهای معاصر بود. از ‏گالری 2 شروع به دیدن کردیم و همین جور گالری به گالری پایین رفتیم. نقاشی کلاژ مانند کاندینسکی همان اول کار جلبم ‏کرد. رنگ روغن بود و از گذر ایام روغنی بودن رنگ‌ها از کف رفته بود. زور زدن‌مان برای پیدا کردن شکل‌های معنادار در ‏دل اعوجاج‌های خوش نقش و نگار و به ظاهر بی‌معنای نقاشی جالب بود. یاد کتاب رنگ‌آمیزی بزرگسالانی افتادم که صحرا ‏قبل عید از کتابفروشی جلوی هتل عباسی به عنوان عیدی برایم خرید. برای خودش هم خرید. کتاب پر از خطوط ریزی ‏است که باید با رنگ‌هایم به‌شان زندگی ببخشم. ترکیب رنگ‌هایی که قرار است زندگی بخش باشند برایم مسئله‌ای شده ‏بودند. ترکیب رنگ کاندینسکی عجیب بود.

نقاش و مدلش 

نقاش و مدلش هم جلب‌مان کرد. در دل خطوط تیز و برنده‌ی نقاشی اولین چیزی که ذهنم را جلب کرد پستان‌های زن توی ‏نقاشی بود. پستان‌هایی کشیده  که خاص خود پیکاسو بودند. بعدتر در تابلوهایی دیگر هم زنانگی اولین چیزی بود که کشف ‏می‌کردم و بعد چیزهای دیگر را می‌دیدم. نقاش‌هایی پر از رنگی که جان می‌دادند برای پس‌زمینه‌ی موبایل و دسک‌تاپ... ‏ایرانی‌های موزه هم شعف‌آور بودند. از خط نقاشی‌ها تا مجسمه‌های تناولی. و دیدن تابلوی درختان سهراب سپهری که خیلی ‏بزرگ بود. همین طور پایین می‌رفتیم و چیزهای عجیب و غریب می‌دیدیم. تا که رسیدیم به گالری آخر و یک طبقه‌ی کامل ‏پایین رفتیم. روبه‌روی‌مان حوضی بزرگ بود. حوضی بزرگ از روغن. بوی روغن سوخته می‌داد. و تصویر آینه‌وار سقف بر ‏سطح روغن سوخته جلب‌مان کرد. موزه پله نداشت. یک طبقه بالا آمدیم و اندر کف معماری موزه ماندیم. گالری 1 را ‏آخرسر دیدیم. عکس نقاشانی بود که تابلوهای‌شان در گالری‌ها به نمایش گذاشته شده بود. کنار عکس‌ها ایستادیم و مرور ‏کردیم که کدام تابلو برای کدام نقاش بود. بعضی‌های‌شان در یادمان مانده بودند و بعضی نه...‏

نقاشی‌ها تیزمان کرده بودند. معماری موزه‌ی هنرهای معماری حس زیبایی‌شناسی‌مان را تیز کرده بود. می‌فهمیدیم که عکس ‏روی دیوار کافه فرانسه عکس خوبی نیست. ‏

موزه هنرهای معاصر

معماری موزه خود زندگی بود. دالان‌های موزه مثل یک داستان بودند. اول وارد یک گالری می‌شدی، درنگ می‌کردی، سیر ‏می‌کردی، خیره می‌شدی، تجربه می‌کردی، به فکر می‌رفتی، می‌خندیدی، به نتیجه می‌رسیدی و نمی‌رسیدی (انگار که ‏مرحله‌ای از زندگی) و بعد راهرویی به سرعت تو را به دالان بعدی، به صحنه‌ی بعدی (مرحله‌ای دیگر از زندگی) می‌برد و ‏همین‌طور تا به آخر... و شیب راهروها همانند حسی بود که من از زندگی دارم: حرکت به سوی پایین. گالری به گالری به ‏تجربه‌ی زیسته افزوده می‌شد ولی شیب راهروها همه به سمت پایین بودند. سقوطی تدریجی. تو پایین و پایین‌تر می‌رسیدی ‏و آخرسر یکهو می‌دیدی که در قعر ساختمانی (در قعر زندگی) و روبه‌رویت حوضی پر از روغن سوخته قرار دارد و سطحی ‏شیب‌دار به سمت بالا که همانند مرگ، عروج بود. ‏

شیرکاکائو داغ بود. با شیرینی دانمارکی دلچسب بود. گفت امسال سال تغییره. هم کار هم زندگی. ‏

گفتم خیلی هم خوب خیلی هم عالی. و به یاد این افتادم که در یک راهرو مانده‌ام... به یاد این افتادم که خودم را در یک ‏راهرو ساکن نگه داشته‌ام. یکی از راهروهای موزه‌ی هنرهای معاصر پنجره‌ای سراسری به سوی پارک لاله داشت. روشن ‏بود. ابتدای راهرو یک گالری بود و انتهایش گالری دیگری. و آن بین راهرویی روشن و چشم‌نواز با منظره‌ای از درختان. ‏ولی هر کاری‌اش می‌کردی راهرو بود. محل گذر بود. نبایست طولانی می‌شد. باید سریع تو را به گالری بعدی می‌رساند. ‏وقتی گفت امسال سال تغییره، یاد این افتادم که خیلی وقت است ایستاده‌ام در فضای راهروی روشن بین دو گالری. خیلی ‏وقت است که دارم به تعلل می‌گذرانم. تعللی که روشن است و چشم‌نواز، ولی ناراحت‌کننده است، اصل نیست. بین دو ‏گالری است. ارزش بیرونی و درونی ندارد...‏

از چه می‌ترسیدم؟ چه چیز باعث می‌شد در آن راهرو بمانم؟ دل‌انگیزی تصویر محدود درختان پارک لاله؟ اگر درخت‌ها را ‏دوست‌تر می‌داشتم چرا از آن مسیر بیرون نمی‌زدم؟ از آن راهروها و گالری‌ها و تماشاکده‌ها و درنگ‌ها و فکر‌ها؟ آن‌ها هم ‏ارزشمند بودند؟ پس چرا سراغ گالری بعدی نمی‌رفتم؟ بس بود؟ همان چند گالری‌ای که دیده بودم ‏‏(نوجوانی،‌جوانی،‌دانشگاه، سفرهای مختصر) کافی بود؟ تا گالری قبل از آن راهرو خوب بود و می‌ترسیدم تصاویر گالری‌های ‏بعدی به آن خوبی نباشد؟ شیب رو به پایین راهروها من را می‌ترساند؟ دوست نداشتم پایین‌تر بروم؟ آن تابلوی سبز و ‏طلایی انتهای راهرو اغواکننده بود. چرا به سمتش نمی‌رفتم؟ چه مرگم بود؟ تعلل عادتم شده... ‏

توی موزه 3 نفر بودیم و با همدیگر از راهروها عبور می‌کردیم و به گالری‌ها می‌‌رسیدیم. ولی توی زندگی خودم باید تنها از ‏راهرو عبور می‌کردم، در گالری بعدی کسی به انتظارم نشسته بود، کسانی به انتظارم نشسته بودند... ولی...‏

ح کافه لته‌اش را خورد و من هم شیرکاکائوام را و از کافه فرانسه بیرون زدیم. عصر روز 7 فروردین دلچسب بود. همانند ‏قدم برداشتن در کنار پنجره‌ی راهروی روشن موزه‌ی هنرهای معاصر بود...‏

  • پیمان ..

ما ایرانیان

۰۷
فروردين

ما ایرانیان

در مجموع کتاب ما ایرانیان حرف جدیدی نزده. کل کتاب را می‌شود در دو جمله خلاصه کرد: ‏

1- ما ایرانیان رفتارهای گند زیادی داریم. 

2- ساختارها هستند که رفتارها را شکل می‌دهند،‌نه آدم‌ها.‏

ولی قشنگی کار آقای مقصود فراستخواه این است که همین دو جمله را مستدل و شسته‌رفته، با کلی منابع و مراجع  و کارهای ‏آماری و تاریخی به صورت مشروح توضیح داده. برای این که ببیند ما ایرانیان چه اخلاق گندی داریم به تجربیات شخصی ‏بسنده نکرده. بلکه به سراغ افراد نخبه‌ی دانشگاهی در ایران (اعضای هیئت علمی دانشگاه‌های سراسر کشور) رفته و از ‏آن‌ها نظرسنجی کرده است. به خاطر همین خروجی بوی عدد و رقم می‌دهد. همین نکته باعث می‌شود تا کتاب یک سطح از ‏کتاب‌هایی چون جامعه‌شناسی خودمانی بالاتر قرار بگیرد. ‏

اصلی‌ترین مشکلات در خلقیات ایرانی جماعت چیست؟ اعضای هیئت علمی دانشگاه‌های ایران این موارد را به ترتیب ‏محوری‌ترین مشکلات خلقیات ایرانیان دانسته‌اند:‏

‏- پیوند زدن میان منافع فردی و منافع عمومی

‏- فاصله‌ی میان ظاهر و باطن

‏- غلبه‌ی هیجانات و تلقین‌پذیری بر استدلال ورزی و خردگرایی

‏- مطلق‌گرایی، جزمیت و تعصب

‏- تقدیرگرایی

‏- بی‌اعتمادی

‏- ترس نهادینه

‏- بی‌قاعده و غیرقابل پیش‌بینی بودن رفتارها

و مؤلفه‌های بحث‌انگیز خلقیات ایرانی از دید اعضای هیئت علمی دانشگاه‌های سراسر ایران هم جالب است: ضعف فرهنگ ‏کار جمعی و فعالیت مشترک گروهی، آزرده شدن از انتقاد، رودربایستی زیاد،‌ تعریف و تمجید در حضور یکدیگر و ‏قضاوت‌های منفی در غیاب هم، پنهان‌کاری و عدم شفافیت، خودمدار بودن، چیره شدن احساسات بر خردورزی، رواج دروغ ‏و دروغ‌گویی و این که به سختی می‌توانند گفت‌وگو و توافق پایداری انجام دهند...‏

در ادامه‌ی کتاب هم از تفکر سیستمی، نظریه‌ی بازی‌ها، نظریه‌ی مم‌ها و نونهادگرایی استفاده کرده تا ثابت کند که اخلاقیات ‏گند ایرانیان به خاطر خود ایرانیان نیست که شکل گرفته. به خاطر ساختارهایی است که ایرانیان در آن‌ها گرفتار شده‌اند. ‏حرفی که در کتاب چرا کشورها شکست می‌خورند با مثال‌های گوناگون از نقاط مختلف کره‌ی زمین و روایتی بس جذاب آن ‏را قبلاً بیان کرده بود. ولی این بار آقای فراستخواه این دیدگاه را در زمینه‌ی جامعه‌ی ایران پیاده کرده است. به سراغ تاریخ ‏پر فراز و نشیب ایران رفته و ساختارهای گوناگون ایجادکننده‌ی رفتار مردم را مطالعه کرده است.‏

زیرفصل وابستگی به مسیر و سرمشق سازگاری یکی از مباحث شیرین در دینامیک سیستم‌ها است که در کتاب ما ایرانیان ‏هم از آن بهره گرفته شده بود. یکی از شیرین‌ترین بیان‌ها در باب وابستگی به مسیر را آقای جان استرمن در فصل دهم ‏کتاب پویایی‌شناسی کسب و کار ارائه داده است. برایم عجیب بود که آقای فراستخواه از مثال‌های فراوانی که در دینامیک ‏سیستم‌ها ازین بحث وجود دارد استفاده نکرده بود. به خصوص حلقه‌های بازخوردی ایجادکننده‌ی وابستگی به مسیر که ‏جای این حلقه‌ها در کتاب به شدت خالی بود. در فصل تاریخ معاصر و ادامه‌ی مشکلات آقای فراستخواه از 8 نمایشگر ‏استفاده کرده بود که بیشتر به فهرست عوامل شبیه بود. در حالی‌که در خود متن به چرخه‌ای و بازخوردی بودن علت‌ها و ‏معلول‌ها اشاره‌ی کامل شده بود و حتی تشریح هم کرده بود. اگر حلقه‌های بازخوردی را می‌کشید هم شکل‌ها گویاتر بودند ‏و هم استفاده‌ی ایشان از مباحث تفکر سیستمی عمیق‌تر می‌شد. به کار بردن نظریه‌ی بازی‌ها در باب جامعه‌ی ایران هم هر ‏چند تازه نبود، ولی قرار دادن آن در کنار دینامیک سیستم‌ها برای بیان علت مشکلات رفتاری ایرانیان در یک کتاب کار ‏قشنگی بود.‏

ویرایش دوم کتاب یک فصل اضافه‌تر دارد: تامل در شخصیت و منش ایرانی. ترتیب مباحث ارائه‌شده در این فصل و خلاصه ‏بودنش دلچسب نبود. ولی موضوعی را مطرح کرده بود که بیانش زیبا بود: خطر شکست اخلاق در جامعه‌ی ایران...‏

"خطری که در این‌جا در کمین ما نشسته است و خطر کوچکی نیست، آن است که به طور ضمنی نتیجه بگیریم ارزش‌های ‏تابناک را فقط باید گذاشت در آسمان‌ها چشمک بزنند ولی در زمین باید راه را در پیش گرفت و زرنگی کرد و رفاقت‌بازی ‏کرد و تملق کرد و از هر نمدی کلاهی برای خویش دوخت، دروغ گفت و گلیم خود را از آب کشید و مابقی قضایای مقتضیه!‏

اگر بیشتر مردم یک چنین نتیجه‌ای را ولو به طور ضمنی بگیرند من اسم این را «شکست اخلاقی» جامعه می‌گذارم. مرادم ‏شکست نهاد اخلاق است یعنی باورها و ارزش‌ها و هنجارهایی که در طول تاریخ، مردمان در زیست اجتماعی خود آثار نیک ‏آن را تجربه کرده‌اند و آزموده‌اند و از ترجیحات کلی آن‌ها این ارزش‌ها با عملکردهای تکرارشونده نهادینه شده‌اند و ‏اعمال و روابط متقابل اجتماعی مردم را از درون و بدون هزینه‌های پلیس و دادگستری و دولت و بوروکراسی و موعظه و ‏مانند آن تنظیم می‌کنند و به صورت گرامر اجتماعی درمی‌آیند. همان‌طور که اقتصاددانان نئوکلاسیک از شکست بازار به ‏معنای آدام اسمیتی سخن می‌گویند یا همان‌طور که اینگلهارت از شکست دولت‌های مجری پروژه‌ی مدرنیزاسیون در بخشی ‏از جوامع در حال توسعه (از جمله در ایران) سخن می‌گوید اجازه بدهید در چیزی هم به نام شکست اخلاق تامل کنیم و آن ‏وقتی است که گروه‌های اجتماعی به نتیجه برسند اخلاق خوب است و زیباست اما به درد نمی‌خورد و کارایی ندارد و در عمل ‏نمی‌توان آن را به کار بست و چندان نتیجه‌ای گرفت! این به معنای نابود شدن امید اخلاقی یک جامعه است و به گمان بنده ‏در جامعه‌ی ایران چنین اتفاقی دور از تصور نیست..." ص 257 و 258‏

کتاب با طرح مبحث شکست اخلاق در جامعه‌ی ایران خیلی هشداردهنده و تقریباً نومیدکننده تمام می‌شود. برخلاف فصل ‏اول که پایان‌بخش آن سؤال راه‌حل پیشنهادی اعضای هیئت علمی دانشگاه‌های ایران برای ارتقای خلقیات اجتماعی بود. ‏راه‌حل‌های آن‌ها به ترتیب فراوانی عبارت بود از:‏

‏- آموزش و یادگیری در تمام عمر

‏- برنامه‌های توسعه‌ی فرهنگی مانند گسترش ارتباطات و رسانه‌ها

‏- برنامه‌های توسعه‌ی اجتماعی مانند رفع نابرابری‌ها، حاشیه‌زدایی و پرکردن شکاف مرکز و پیرامون

‏- وضع قوانین خوب

‏- تقویت اجتماعات محلی و نهادهای شهر، روستا، محله و همسایگان

‏- ایجاد شغل و درآمد و رفاه و فقرزدایی

‏- توسعه‌ی سیاسی و اصلاح نهاد دولت

کتاب به شدت نیاز به ویراستاری و هموار کردن دست‌اندازهای روایی دارد. ولی در مجموع از آن کتاب‌هاست که باید ‏خوانده شوند.‏

 

ما ایرانیان، زمینه‌کاوی تاریخی و خلقیات ایرانی/ مقصود فراستخواه/ نشر نی/ 278 صفحه- 18000 تومان

  • پیمان ..

مستندسازی-3

۰۶
فروردين

پلاسکو

تجربه کردن یک داستان است و این که از تجربه‌ها چه چیزهایی یاد بگیری داستانی دیگر. شاید مهم‌تر از خود تجربه این ‏باشد که چطور و چه چیزهایی از آن تجربه یاد بگیری. چه طور یادگرفتنی‌ها را مستندسازی کنی. چطور مسیر یادگیری از ‏تجربه را بلد باشی. این‌ها به مراتب مهم‌تر از خود تجربه کردن هستند...‏

پلاسکو آتش گرفت و فرو ریخت. فیلم‌هایی از ترافیک غیرانسانی تهران با این هدف منتشر شد که مردم ایران چه قدر ‏نفهم‌اند که برای آمبولانس و ماشین آتش‌نشانی راهی را که وجود ندارد باز نمی‌کنند. شرکت‌های بیمه زور زدند در ‏سریع‌ترین وقت ممکن بی‌چون‌وچرا و بی دنگ و فنگ و بی هیچ تحقیق و تفحصی خسارت‌ها را پرداخت کنند. برای مدت‌ها ‏مردم ایران ایستگاه‌های آتش‌نشانی در تمام کشور را غرق گل و پارچه و قدردانی کرده بودند. شهدای این حادثه در نقطه‌ی ‏خوبی از بهشت زهرا دفن شدند. انتقام‌گیری‌ها و بهره‌برداری‌های سیاسی هم به حد کافی صورت گرفت. ولی ته ماجرا به ‏جز وقایع‌نگاری روزنامه‌نگارها برای ویژه‌نامه‌های آخر سالشان و ذکر مصیبت مجری‌های دوزاری تلویزیونی چه چیزی ‏ثبت و ضبط شد؟

شاید اگر گزارش موسسه‌ی "مهندسان و معماران برای حقیقت 11 سپتامبر" آمریکا در مورد واقعه‌ی پلاسکو را نمی‌خواندم ‏این‌قدر از ناتوانی در مستندسازی نمی‌سوختم. گزارشی 20 صفحه‌ای که با نام "فروپاشی ساختمان پلاسکو در تهران" یک ماه ‏بعد از حادثه منتشر شد. "موسسه‌ی مهندسان و معماران برای حقیقت 11 سپتامبر" سازمانی است که بیش از 2750 مهندس ‏و معمار زبده با آن همکاری می‌کنند و برای فهم نکات مهندسی انفجار و ویرانی ساختمان‌های تجارت جهانی در 11 سپتامبر ‏‏2001 تأسیس شده است.‏

فرو ریختن پلاسکو

‏ توی مقدمه‌ی گزارششان به تراژدی بودن حادثه‌ی آتش‌سوزی و فروریختن ساختمان پلاسکو برای جامعه‌ی ایران اشاره ‏کرده بودند و بعد گفته بودند که وظیفه‌ی اخلاقی سازمانشان حکم می‌کند که با استفاده از دانش تیم شان به بررسی علمی ‏حادثه‌ی پلاسکو بپردازند. در صفحه‌ی آخر گزارششان هم اشاره‌ای به کمیته‌ی حقیقت‌یاب رئیس‌جمهور روحانی کرده بودند ‏و اظهار امیدواری که ان شاءالله این کمیته‌ی حقیقت‌یاب به نکات علمی اشاره‌شده در گزارش هم توجه کند... هدف از ‏گزارششان کمک به مردم ایران برای فهم دلایل واقعی حادثه بود. گزارش شاید در مقیاس گزارش‌های ایران خیلی کوتاه ‏به نظر بیاید: فقط 20 صفحه. ولی این گزارش 20 صفحه‌ای حاصل همکاری 6 نفر بوده است. همه‌ی تحلیل‌ها هم بر اساس ‏فیلم‌های گوناگونی که از زاویه‌های متعدد گرفته‌شده بود و عکس‌های منتشره صورت گرفته. هیچ‌کدامشان در ایران ‏نبوده‌اند، اما آن‌قدر دانش داشته‌اند که بر اساس فیلم‌های ثبت‌شده دلیل بیاورند و بگویند چه اتفاقاتی در ساختمان رخ داده... ‏استانداردهای آتش‌سوزی ‏NFPA 921‎‏  آمریکا مرجع اظهار نظرشان است.‏

برای علت فروپاشی ساختمان پلاسکو فرضیه‌های گوناگونی مطرح کرده بودند و بر اساس داده‌های موجود فرضیه‌ها را ‏تحلیل کرده بودند. مثلاً این ادعا را که بر اساس شعله‌های آتش اسکلت ساختمان مقاومت خود را از دست داده بود این ‏طوری تحلیل کرده بودند: آتش‌سوزی در طبقات 9 به بالا اتفاق افتاده بود و طبقات زیر 8 اصلاً درگیر آتش نبودند. ‏آتش‌نشانی متأسفانه طبقات درگیر در آتش را پوشش کامل نداده بود و خنک کاری جزئی صورت گرفته بود. ولی دمای ‏ساختمان غرق در آتش بالاتر از 650 درجه‌ی سانتی‌گراد نرفته بوده. این یعنی که اسکلت‌ها به 50 درصد مقاومت خود ‏رسیده بودند و اگر دما دو برابر می‌شد تمام مقاومت خود را از دست می‌دادند. سازه کلاف بندی‌های قدرتمندی داشته و ‏ستون‌ها با 50 درصد استحکامشان هم می‌توانستند بار ساختمان را تحمل کنند. از طرفی طبقات زیر 8 هم اصلاً درگیر آتش ‏نبودند و با تمام استحکام می‌توانستند بار طبقات بالایی را تحمل کنند. بنابراین این فرضیه که آتش به خودی خود باعث از ‏بین رفتن استحکام ساختمان و فروریختن آن شده فرضیه‌ای کافی نیست.‏

آن‌ها فیلم‌ها را به‌دقت بازبینی کرده بودند. حتی صداهای انفجار را هم تحلیل کرده بودند. مثلاً دیدن منبع انفجارهای ‏نامشخصی در طبقات 3 تا 6 درست قبل از فروریزش ساختمان یکی از اصلی‌ترین نشانه‌ها برای این فرضیه بود که در دل ‏ساختمان انفجاری رخ داده و استحکام ساختمان را به ناگهان از بین برده ... این‌که منبع این انفجارها در طبقات 3 تا 6 چه ‏چیزی بوده اطلاعات بیشتری را نیاز دارد. شاید منابع سوختی نگهداری شده در دل ساختمان... البته شاید...‏

برای من بیش از اطلاعاتی که در گزارش بوده، اسلوب نوشتن گزارش (ترتیب ارائه‌ی مطالب، کوتاهی گزارش، دقیق بودن ‏گزارش، عکس‌ها و گرافیک و...) ، سرعت عملشان، سعی‌شان بر مستند حرف زدن بر اساس داده‌های موجود و از همه ‏مهم‌تر اهمیت شیوه‌ی یاد گرفتن از یک تجربه یادگرفتنی بود.‏

  • پیمان ..

خدافظ 95

۲۶
اسفند
سال ها قبل برایم اسفند ویژه‌نامه های مجله های مختلف بود. هر چه به آخر اسفند نزدیک می شدم خواندنی های ‏مجلات از سالی که گذشت بیشتر و جذاب تر می شد. مسیر سال بعدم را می دانستم. این که سال بعد به کجاها خواهم ‏رسید و چه چیزهایی تمام می شود و چه چیزهایی شروع می شود معلوم بود. امسال اصلا در بند دکه های روزنامه ‏فروشی نبودم. دو هفته ی آخر اصلا تهران نبودم. یک هفته به مشهد رفته بودم و یک هفته به اصفهان. آن قدر سرگرم ‏بودم که فقط طعم زندگی در لحظه را داشتم می چشیدم. چیزی که خیلی وقت ها آرزویش را داشتم. این که فقط در ‏لحظه ای که هستم،‌ در کنار کسی که هستم، در جایی که به سر می برم  باشم و لاغیر. یک هفته ی اصفهان در کنار یار ‏به سرعت برق و باد گذشت و فقط یادمانی شد پر از سرخوشی... این دو هفته که در سفر گذشت کمتر به دنیای ‏مجازی ور رفتم. فقط در حد ضرورت. دوست داشتنی بود برایم. به دکه های روزنامه فروشی نگاه هم نکردم. فقط ‏تعداد زیادی کتاب نخوانده وجود دارد که باید بخوانم و از حیث خواندن هم بی خیال نقطه نقطه های وقایع شوم. نقطه ‏نقطه هایی که از بس زیادند آدم روندهای شان را فراموش می کند و کتاب خواندن رها شدن در اقیانوس است...‏
همین الان که دارم این ها را تنداتند می نویسم باید بروم. 95 خوب بود و نبود. یکی از بزرگ ترین دستاوردهایش ‏برایم این بود که یاد گرفتم در لحظه باشم... در لحظه بودنی که برایم 96 را تاریک می کند ...‏
نمی دانم. احتمالا کنج خلوتی پیدا خواهد شد برای جبران عقب افتادگی کارها و نوشتن لحظه ها و چیزهایی که یاد ‏گرفته ام و تجربه هایی که نمی دانم چطوری ازشان یاد بگیرم...‏

  • پیمان ..

این چند روزه بیشتر اوقات مشغول گپ و گفت بوده‌ام. ‏

طی چند روز با 40 نفر مصاحبه‌های نیم‌ساعته و گاه بیشتر انجام داده‌ام. یک کار موقتی دیگر که ‏البته برای خودم جالب است: تهیه‌ی نقشه‌ی ذهنی آدم‌ها در مورد یک موضوع خاص. فکر ‏نمی‌کردم یک روزی وارد حوزه‌های برند و برندسازی شوم. ولی بار خورده و من هم که دوست ‏دارم 18 چرخ باشم... این 40 نفر همه جور آدمی بوده‌اند. از کارگری که حتی سواد خواندن ‏نوشتن نداشت تا آقای مهندس الکترونیکی که در راندن لکسوس شاسی‌بلند زیر پایش نهایت ‏دقت را به کار می‌برد. هر کدام قصه‌ای داشتند که یحتمل در روزگاری به کارم خواهند آمد. ‏

اگر از من بپرسند وجه اشتراک‌شان چه بوده، یک مهارت را اسم می‌برم. مهارتی که پایه است، ‏ولی یادمان نداده‌اند. یاد نگرفته‌ایم. لعنت بر مدرسه‌هایی که تند و تیز مشتق و انتگرال گرفتن را ‏به خوردمان دادند،‌ ولی چیزی را که لحظه لحظه‌ی زندگی‌مان با آن سر و کار داریم یاد ندادند: ‏گوش دادن.‏

برای آدم‌ها توضیح می‌دهم که منظورم این است،‌ این طوری ادامه می‌دهیم. آن‌ها هم می‌گویند ‏اکی فهمیدیم. تند تند می‌گویند بله بله. این طور است. حتی توضیح هم می‌دهند. آدم اولش حال ‏می‌کند که چه‌قدر تند و تیز می‌فهمند. چه قدر مردم فهیمی داریم. ولی بعد از چند دقیقه می‌بینم ‏که طرف اصلا گوش نداده... ‏

این هفته را در تهران به سر می‌بردم. هفته‌ی دیگر می‌خواهم بروم مشهد و با مشهدی‌ها ‏هم‌صحبت بشوم. شاید آن‌ها در گوش دادن ماهرتر باشند. نمی‌دانم...‏

اتفاق جالب‌تر این مشاهده‌ی من در مورد راننده‌های اسنپ است. ‏

چندمین بار است که به قصد خانه‌مان اسنپ می‌گیرم. بار و بنه فراتر از دو دست و کوله می‌روند و ‏به ناچار ماشین‌لازم می‌شوم. کوچه‌ی ما بن‌بست است. سر کوچه که می‌رسیم،‌ به راننده‌ می‌گویم ‏این کوچه بن‌بست است. من را که پیاده‌کردی دور بزن. تا تهش نرو.‏

خانه‌ی ما وسط کوچه است. یعنی فاصله‌ی این جملات راهنمایی‌کننده‌ی من تا توقف ماشین و ‏پیاده شدن من و بار و بنه‌ من شاید 1 دقیقه هم نشود. اما جالبش رفتار راننده‌هاست. همان جوری ‏گازش را می‌گیرند می‌روند تا ته کوچه. برای یکی‌شان داد زدم. وسط کوچه صدایش کردم که ‏نرو تا ته کوچه. ولی امروز غروبی را دیگر چیزی نگفتم. با آرامش تمام بار و بنه را به داخل خانه ‏بردم. گذاشتم برای خودش برود تا ته کوچه و دور بزند برگردد. در کوچه را که بستم، چند ‏دقیقه صبر کردم تا صدای برگشتن ماشین را هم بشنوم!‏

آدم‌ها گوش نمی‌کنند. مشغول خودشان هم نیستند. گوش ندادن‌شان از سرشلوغی نیست. از بلد ‏نبودن است... یادمان نداده‌اند...‏

  • پیمان ..

تاسیان

۰۶
اسفند

از همان خیابان شوش که راه افتادیم تاسیان بیخ گلویم را گرفته بود. ‏

آسمان کیپ ابر بود. از آن ابری‌ها که جان می‌دهند برای یک اتاق با پنجره‌ای بزرگ تا در آن خیال ببافی و بنویسی و حس ‏برانگیزانی. از آن ابری‌ها که جان می‌دهند برای روی مبل لمیدن و زیر چادر نماز خزیدن. هر از چندگاهی خیابان ولیعصر ‏نم باران می‌گرفت. قطره‌های ریز گاه به گاه بر فرق سر و نوک دماغ‌های‌مان می‌چکید. هر از چند گاهی دلم هوای این را ‏می‌کرد که با او یک تن بشوم. راه‌آهن را بالا آمدیم. معتادهای پارک امیریه و مسافرخانه‌های آن حوالی را به امان خدا ‏سپردیم و سر تقاطع مولوی نان خرمایی به نیش کشیدیم و سر خیابان قزوین همان طور که راه می‌رفتیم برایش لیموشیرین ‏پوست کندم و نیمه کردم و خوردیم. منیریه جولانگاه دوست‌داشتنی‌ترین لباس‌ها بود: کاپشن‌های گرم و لباس ورزشی‌های ‏شادی‌بخش.‏

دیرمان شده بود. او مسافر بود. باید رهسپار می‌شد. من مسافر بودم. او مسافر در مسافر بود. ‏

پیاده‌روهای تهران جاده‌هایی بودند که یکی یکی زیر پاهای‌مان طی می‌کردیم. ساختمان‌ها و درخت‌ها مناظری بودند که فقط ‏در چشمان گذرای ما زیبا می‌شدند. از چتری تونل‌وار درخت‌های لخت خیابان مشیری به وجد آمدیم. هم‌سفری پاهای‌مان ‏آن قدر دلچسب بود که دل‌مان نیامد سوار تاکسی شویم. تا خیابان شوش پیاده رفتیم و حرف زدیم و حرف زدیم. کیومیزو ‏سوار بر طبقه‌ی بالای پارکینگ مکانیزه بود. تا به پایین رسیدنش فیلمی 30 ثانیه‌ای و پر شوق و ذوق بود از یک چرخ و فلک ‏ماشینی.‏

و وقتی سوارش شدیم و قرار شد که یک‌راست برویم میدان آرژانتین تاسیان بیخ گلویم را گرفت.‏

باران یک ریز شد. شیشه‌های ماشین پر از قطره‌های ریز باران شدند. فضای داخل ماشین از آهنگ سیاوش قمیشی لبریز ‏شد:‏

تو بارون که رفتی/ شبم زیر و رو شد/ یه بغض شکسته/ رفیق گلوم شد

پارکینگ ترمینال آرژانتین خلوت بود. کمی دیر شده بود. سالن انتظار مسافران گرم بود. موبایلش باید شارژ می‌شد. چند ‏دقیقه‌ای را گذراندیم. بیرون سالن انتظار آسفالت سیاه، خیس و درخشان بود. پرتقال خوردیم. اسمارتیز خوردیم. و من ‏برای کتاب‌هایی که هدیه‌اش داده بودم تقدیم‌نامه نوشتم. از پیاده‌روها نوشتم. از تهران‌گردی‌های‌مان نوشتم. روزی را که ‏کنار هم از قطارها و ریل‌های راه‌آهن ذوق کردیم یادآوری کردم و از رنگ و بوی سامپه‌وار او بر لحظاتم نوشتم... شعر ‏محله‌ی جوادیه‌ی راه‌آهن برایم شعر عمران صلاحی نبود. یک شعر کوتاه انگلیسی بود. برایش نوشتم...‏

I lost my innocence 

beside railroad tracks 

and learned my love 

of-why? -when I watched the train go by

چمدان و ساکش را توی قسمت بار اتوبوس گذاشتم. و ساده از هم خدافظی کردیم. سوار اتوبوس شد و اتوبوس بی‌درنگ ‏راه افتاد. اتوبوس وسط هفته خلوت بود. اشاره دادم که کنار شیشه بنشیند. باران می‌بارید. آهسته و آرام و سرخوشانه ‏می‌بارید. خودش گفته بود که از تک‌صندلی‌ها خوشش نمی‌آید. از پشت شیشه بای بای کردیم. ازم پرسید که کدام یک از ‏کتاب‌های تقدیمی را اول بخواند؟ یک عاشقانه بود و یک کودکانه. هر دو خوب بودند. ‏

همان موقع آقای نون زنگ زد. برای کار زنگ زد. این که از فردا بیا سر کار. گفتم می‌آیم صحبت می‌کنیم. هیچ چیزش ‏معلوم نبود. نه نوع کار،‌ نه پولی که می‌دادند. فقط حقوقی ماهیانه در کار بود...‏

اتوبوس رفت. ‏

آب باران توی کفش‌هایم نفوذ کرده بود. کفش‌هایم سوراخ بودند. حرکت کردم سمت محوطه‌ی پارکینگ. آرام آرام و ‏لخت و سنگین. باران آرام شده بود. آن دورها برج راه‌آهن جمهوری اسلامی به چشم می‌خورد. این طرف نئون‌های برج ‏قوامین و بیمارستان کسری مثل کوه‌هایی نزدیک بودند. محوطه‌ی پارکینگ خلوت و تاریک بود. مثل یک دشت گسترده ‏شده بود. دشتی که در آن دورها می‌رسید به بزرگراه رسالت (رودی خروشان از چراغ‌های قرمز ترمز) و بعد از بزرگراه به ‏پای آن کوه بلند: ساختمان راه‌آهن جمهوری اسلامی ایران. حس بودن در دشتی پر باد و باران را داشتم. یاد آن روزی افتادم ‏که قدم به قدم محوطه‌ی دانشگاه تهران را 7 بار چرخیده بودیم. آن روز لباس‌های دلخواهم را پوشیده بود و دوش به ‏دوشم همراه شده بود تا یکی از پروژه‌های ناتمام زندگی‌ام را کامل کنم: 7 بار طواف به دور حیاط دانشگاه. 7 بار رد شدن از ‏جلوی هنر و ادبیات و علم و پزشکی و مهندسی و حقوق و سیاست. 7 بار چرخیدن به دور روشنایی کتابخانه‌ی مرکزی و 7 بار ‏چرخیدن به دور نور مسجد دانشگاه تهران و تلالو آب حوض و درختان مقدس دور حوض... و بعد در لحظات آخر... وقتی ‏داشتیم از در 16 آذر بیرون می‌رفتیم ازم خواسته بود که کاری بجویم. کاری که از مفلسی رها شوم. یادم آورده بود که خیلی ‏چیزها بلدم و حالا دیگر وقتش است که ازین چیزها بهره‌برداری کنم... لحن جدی خواستنش و بوی عطرش یادم آمد. زل ‏زدم به کوه‌های پر زرق و برق اطراف. محوطه‌ی پارکینگ خلوت و گسترده بود. دلم می‌خواست فریاد بزنم... دقیقا چه ‏کلمه‌هایی؟ نمی‌دانستم.‏

باید کاری می‌جستم... باید دویدن را شروع می‌کردم. ولی به کدام طرف؟ به سوی کدام یک ازین کوه‌های اطراف؟!‏

سوار ماشین شدم. باران بار دیگر تند شد. چند دقیقه نشستم و به صدای پاشش قطره‌های باران بر سقف ماشین گوش دادم. ‏رفته بود. بای بای کرد و رفت.... به آرامی و خسته راه افتادم به سمت خانه... همیشه بعد از غروبی پرترافیک وقتی به ‏نزدیکی‌های خانه می‌رسیدم می‌انداختم توی بزرگراه یاسینی و بعد خروجی رسالت شرق... پیچی که یاسینی را وارد بزرگراه ‏رسالت می‌کرد همیشه خلوت است. همیشه بعد از یک ساعت ترافیک این پیچ جایی می‌شود برای خالی کردن دق دلی‌ام. با ‏سرعت 50 کیلومتر بر ساعت وارد می‌شوم و سر پیچ پایم را روی پدال گاز می‌فشرم. هم‌زمان فرمان را هم می‌چرخانم و ‏فقط صدای سوت باز شدن کامل دریچه‌ی گاز وامی‌داردم که به سرعت‌سنج نگاه کنم: با همان دنده 3 به سرعت 110‏کیلومتر بر ساعت می‌رسم و پیچ تند تمام می‌شود. حکم سیگار را دارد برایم. آرامش سر پیچ شتاب گرفتن و لذت نرمی فرمان و ‏قدرت فرمان‌پذیری کیومیزو حکم سیگار قبل از رسیدن به خانه را برایم دارد. ولی این بار آرام آرام راندم. حتی حوصله‌ی ‏سیگار قبل از رسیدن به خانه را هم نداشتم...‏

  • پیمان ..

مکنزی

من ارادتمند مکنزی‌ام. ‏

این‌که یک شرکت ارائه‌ی خدمات محتوایی و مشاوره‌های مدیریتی 11 هزار نفر پرسنل داشته ‏باشد آدم را به هیجان می‌اندازد. ‏وقتی گزارش‌های ساده ولی پرمحتوای این موسسه‌ی مطالعاتی حالا بین المللی را می‌خوانم کیفور ‏می‌شوم. حس می‌کنم از فردای جهان خبر دارم. یکی از 13 مقاله‌ی مرجع پایان‌نامه‌ام هم حاصل ‏کار همین مکنزی بود و چه‌قدر برایم الهام‌بخش بود. بعد که مشتری سایتش هم شدم هیچ وقت ‏از ایمیل‌های تبلیغاتی‌اش توی ایمیلم حس بد پیدا نکردم.‏

همین امشب ارادتم به مکنزی فزون‌تر شد. ‏

سر همین عکس بالا. دیگر توی متن‌های انگلیسی جا افتاده که به خلیج فارس بگویند خلیج عربی. ‏یکهو توی گزارش جدیدی از مکنزی عبارت خلیج فارس را که می‌بینی، حس وطن‌پرستی با ‏همه‌ی حماقتش به طرز شیرینی‌ ورقلمبیده می‌شود. به خصوص که بروی توی منبع همین عبارت و ‏ببینی که توی منبع هم گفته‌اند خلیج عربی...‏!

  • پیمان ..

عصر جمعه-6

۳۰
بهمن

رنه گید

دو سه روزی هست که لحظه‌های غروب عجیب خواستنی می‌شوند. ‏

یک ساعت پیش از غروب, آفتاب چنان تابیدن نازی به خود می‌گیرد که آدم ناچار باید همه چیز را رها کند و فقط به تماشا ‏بنشیند. ناز تابش زمستانی آفتاب در آن یک ساعت لحظه به لحظه تغییر می‌کند.‏

لحظه‌ای خیره‌ی نارنجی نگارینش می‌شوم که به زیبایی ریخته شده است بر سینه‌ی دیوار ساختمان بلند کوچه‌ی بالایی. ‏کوه‌های شمال شهر, به خصوص کوه‌های سمت لواسان یک دست سپیدپوش‌اند. در پای کوه‌ها ابرهای بنفش و کبود نوید ‏بارش برف و باران در آن خطه را می‌دهند. و بعد در این گوشه‌ی شهر پرتوهای نارنجی خورشید آدم را دیوانه می‌کنند. ‏

بعد از چند دقیقه ویرم می‌گیرد که به دامش بیندازم. صیدش کنم. تا دوربین به دست می‌شوم می‌بینم آن نارنجی دیگر ‏نیست. دیگر آن نارنجی به آن وسعت نیست. گل‌بهی شده است و منعکس شده است در شیشه‌ی ساختمان آن دست کوچه. ‏دوربین را به دست می‌گیرم. هنوز هم عکاس نشده‌ام که عناصر را تنظیم کنم و همان چیزی را که می‌بینم ثبت کنم. تا بیایم ‏سعی و خطا کنم, خورشید قهرش می‌آید و همان انعکاس گل‌بهی را هم ازم دریغ می‌کند. ‏

من هم لجم می‌گیرد و لنز را می‌گیرم سمت خود خورشید و از سر برهنه‌اش در خواب‌آلوده‌ترین روزهای سالش عکس ‏می‌گیرم. ‏

ناتوانی من برای صید کردن لحظه‌ها برای تو آشناست. لحظه‌های زیادی را گذرانده‌ایم که من با تمام وجود خیز برداشته‌ام ‏برای تصاحب و شکار کردن‌شان. برای به سیطره‌ی خود درآوردن‌شان. برای ثبت کردن‌شان. ولی همیشه گذران زمان مثل ‏صابونی بوده که به تن آن لحظه‌ها مالیده می‌شود و لیز و لیزترشان می‌کند.‏

چای در آن لحظه‌های واپسین روز عجیب می‌چسبد. خودت این را یادم داده‌ای. ولی تنبلم من. تا چای دم بگذارم آسمان ‏سورمه‌ای شده است و شب فرا رسیده است.‏

دیروز که عصر جمعه بود باز کلافه بودم. گفتی روز استراحت است. سخت نگیرم. ولی به کل دوست نداشتم فردا روز ‏استراحت باشد. دوست داشتم روز کار و سر و کله زدن با واژه‌ها باشد. نشد. کلافه بودم. ‏

عصری زل زده بودم به رنه‌گید خودم. جیپ دوران کودکی‌ام. دو سال پیش که اسباب‌کشی می‌کردیم از خرت و پرت‌های ‏انباری جستمش. از سگ‌جان بودنش به وجد آمدم. منی که اسباب‌بازی سالم از زیر دستانم بیرون نمی‌آمد, سالم ماندن جیپ ‏عجیب بود. سالم سالم هم نمانده بود. کاپوتش ضربه دیده بود. احتمالا خواسته بودم با ماشینی هم‌هیکل خودش تصادفی ‏جاده‌ای راه بیندازم و شاخ به شاخ‌شان کرده بودم. حتم شدت ضربه چنان بوده که کاپوت جیپ یک کوچولو کنده شده و آن ‏ماشین مقابل را اصلا یادم نیست..دو سال پیش که یافتمش عجیب باهاش حال کردم. یاد تو افتادم که پارسایت را سال‌هاست ‏داری. من عشق ماشینم خب و جیپ‌ها را دوست دارم. هر چیز جیپی دوست‌داشتنی است. جیپ یعنی چندکاره. یعنی ماشینی ‏که هم در جاده می‌رود و هم در باتلاق و جاده خاکی. از چاقوهای چندکاره خوشم می‌آید. از کیف‌های چندکاره هم ‏همین‌طور: کوله بشوند, دوشی بشوند, دستی هم باشند. از آدم‌های چندکاره هم خوشم می‌آید...‏

به سرم زده بود به رنه‌گید خودم به پاس این همه سال دوامی که آورده است جایزه بدهم.  چه جایزه‌ای؟

جایزه‌اش را آن دفعه که رفتیم سرخه‌حصار می‌توانستیم اجرایی کنیم: گردش یک روز دیرین, خوب و شیرین. در پستی ‏بلندی‌ها. ‏

برای آن که بهش خوش بگذرد ازش عکس هم گرفته بودم. ذوق کرده بود که در روزهای آینده بیرون خواهد رفت. اما ‏این جایزه و این بیرون رفتن ماند. ‏

من خیلی وقت است که سرخه‌حصار نرفته‌ام. باورم نمی‌شود از آن روزهایی که منظم هر روز صبح می‌رفتم سرخه‌حصار ‏می‌دویدم سه سال گذشته است. آخرین باری که رفتم سرخه‌حصار با تو بود. اصلا یادم رفت که این رنه‌گید چشم‌انتظار یک ‏گردش جانانه در میان پستی بلندی‌ها و تپه‌ها و کاج‌ها و جاده‌های سرخه‌حصار است. گرسنه بودم. یادت هست که؟ فقط ‏رسیدیم برویم پیتزا بگیریم. جای پارک نبود. دیر شده بود. اگر می‌رفتیم توی خود پیتزافروشی, سرخه‌حصار در تاریکی ‏وحشی زمستانی‌اش فرو می‌رفت. تو پیتزا گرفتی و من راندم سمت سرخه‌حصار و نشستیم روی میز چهارنفره‌ها, زیر کاج‌ها ‏و ناهاری دیرهنگام زدیم به بدن. و تابش کم‌رمق آفتاب زمستانی بود که ما را به هول و ولا انداخت. دویدیم. دویدیم تا ‏برسیم به سر تپه‌ای و غروبش را شکار کنیم... شکار کنیم... و نتوانستیم. همه چیز سریع‌تر از ما می‌دوید و می‌دود...‏

دیروز که زل زده بودم به چشم‌های گردالی رنه‌گید یکهو یادم آمد که آخرین سرخه‌حصار برای ما هم کافی نبود, چه برسد ‏به این طفلک. و بعد یکهو دیدم که دارم می‌خوانم: من و تو کم بودیم... من و تو کم بودیم...‏

هر چه‌قدر هم فیگور فرهاد را گرفتم باز هم نتوانستم آن حس کم بودن را مثل خواندن فرهاد برای خودم زنده کنم.‏

ناچار به خودش پناه بردم و شعر شهریار قنبری را از زبان خودش شنیدم و مثل چی هم‌ذات‌پنداری کردم... این آهنگ‌ها و ‏شعرهایی که آینه‌ی تمام‌نمای آدم می‌شوند خیلی لعنتی‌اند... ‏

رستنی‌ها کم نیست/ من و تو کم بودیم...‏

من و تو کم نه/ که باید شب بی‌رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم...‏

 
  • پیمان ..

کتابخانه‌ی مرکز 28 تعطیل شد.‏

خبر تکان‌دهنده بود. همین یک خط خبر برایم کافی بود یادم بیاید که نوجوانی‌ام آن‌قدرها هم تلخ نبوده، یادم بیاید که ‏نوجوانی‌ام غنی‌ترین دوره‌ی زندگی‌ام بوده، یادم بیاید که من بچه‌ی 28 بودم و 28 تنها برچسبی است که دوست دارم توی ‏زندگی‌ام به پیشانی‌ام بچسبانم. ‏

من بچه‌ی مرکز 28 بودم. محصول طرح کانون و مدرسه و حاصل اصرار رفیقی که دیگر در زندگی‌ام باهاش روبه‌رو نشدم: ‏حسن براتی.‏

اسم طرح را بعدها فهمیدم. آن روز با روزهای دیگر فرق داشت. کلاس پنجم دبستان بودم. 12 تا کلاس پنجم بودیم و توی ‏هر کلاس 40 نفر. آن روز درس و مشق تعطیل بود. همه‌ی صف‌ها رفتند توی کلاس‌های‌شان. ولی ما توی حیاط ماندیم. آقای ‏فرامرزی هم معلم ما بود و هم بوفه‌دار مدرسه. نفری 50 تا تک تومانی ازمان سلفید و به‌مان ساندویچ الویه فروخت. بعد به ‏صف از خیابان مدرسه رفتیم بالا. از پیاده‌روها گذشتیم. گرسنه‌مان شد. اولین بار بود که ساندویچ الویه‌ی بوفه‌ی مدرسه را ‏می‌خوردم. گرسنه بودم و الویه با نان باگت برایم از لذیذترین غذاها شد. از کنار نرده‌های فرهنگسرای اشراق بالا رفتیم و ‏ما را بردند توی کتابخانه. کتابخانه‌ی 28 بزرگ نبود. این را بعدها فهمیدم. ولی گود داشت. مثل زورخانه گود داشت. 40 نفر ‏دوش‌به‌دوش هم نشستیم توی گود وسط. چهارطرف‌مان میز و صندلی‌های صورتی رنگ بودند و قفسه‌های کتاب... خانم ‏مربی کتابخانه مهربان بود. برای‌مان آهنگ گذاشت. آهنگ مرغک کانون را. 2-3 بار آهنگش را گذاشت و هم‌خوانی ‏کردیم. بعد توضیح داد که این‌جا کجاست و چه کارها می‌کنیم... حرف‌هایش یادم نیست. فقط یادم است حرف‌هایش که ‏تمام شد نفری یک برگ آ چهار دست مان دادند و قرار شد نقاشی بکشیم. پاستیل و مدادرنگی و مداد شمعی و ماژیک روی ‏میزها پر بود. بچه‌ها تخص بودند. چند تای‌شان پاستیل و مداد شمعی کش رفتند. من نقاشی کشیدم. نقاشی‌ام آن روزها خوب ‏بود... بعد به صف شدیم و یک کارت عضویت گرفتیم... می‌توانستیم روزهای فرد بعدازظهرها بیاییم کتابخانه...‏

چند باری رفتم. از خانه‌مان دور بود. کتاب هم قرض گرفتم. ولی کتابخانه شلوغ بود. طرح کانون و مدرسه خوبیش این بود ‏که بچه‌های مدرسه را با کانون آشنا می‌کرد. ولی بدی‌اش این بود که بعد از آن کانون دیگر یک کتابخانه نبود. یک جای ‏خیلی شلوغ بود. یک جای شلوغ بدون حضور ناظم جلادی به نام جانفشان... ادامه ندادم. کتاب سوم یا چهارم را که پس دادم ‏دیگر نرفتم. تا سال بعد. کلاس اول راهنمایی. حسن براتی بغل دستی‌ام بود. سریش شد که بیا عصرها برویم کانون... ‏

چند ماهی از اولین بار می‌گذشت. بابای حسن نانوا بود. حسن دنبال پایه می‌گشت که عصرها دو نفری برویم کانون... و ‏رفتیم. کارت‌ عضویت‌مان را تمدید کردیم. کتابخانه خلوت شده بود. دیگر مثل پارسال شلوغ نبود. ما یک سال بزرگ‌تر شده ‏بودیم. گروه سنی‌مان دال شده بود و دیگر مثل گروه سنی جیم با ما رفتار نمی‌کردند. می‌توانستیم وارد بخش پشتی کتابخانه ‏هم بشویم. همان‌جا که کتاب‌های گروه سنی دال و ه بود. همان جا که تاریک بود. همان دخمه‌ی دوست‌داشتنی سال‌های ‏بعد...‏

فقط می‌توانستیم روزهای فرد برویم: یکشنبه و سه‌شنبه و پنج‌شنبه. روزهای دیگر دخترانه بود. راه‌مان نمی‌دادند. به ‏ابوالفضل هم گفتیم. او هم پایه شد. و بعد کارمان همین بود. دیگر عصرها فوتبال بازی نمی‌کردم. عینکی شده بودم و دوست ‏نداشتم دیگر فوتبال بازی کنم. 12:30 از مدرسه تعطیل می‌شدیم. بدو می‌رفتیم خانه‌های‌مان. ناهار می‌خوردیم و استراحتکی ‏و ساعت 1:30 می‌زدیم بیرون. ‏

خانه‌های‌مان توی یک خیابان بود و نزدیک هم. قرارمان 1:30 بود. حسن وقت‌شناس بود. ابوالفضل تنبلی می‌کرد. می‌رفتیم ‏زنگ‌شان را می‌زدیم که پاشو بیا بریم کانون... مادرش همیشه جواب می‌داد. سرش را از پنجره می‌آورد بیرون می‌گفت الآن ‏می‌یاد بچه‌ها. روسری سر نمی‌گذاشت. موهایش خرمایی بود. برای‌مان عجیب بود که مادرش چادر و روسری سر نمی‌کند. ‏این برنامه‌ی منظم روزهای فردمان بود. 1:30 سه نفری زیر آفتاب پاییز و زمستان می‌زدیم بیرون و می‌رفتیم به جایی که ‏جذاب‌تر و رنگی‌تر از مدرسه بود. یکشنبه‌ها خانم صباغ‌زاده می‌آمد. نقاشی می‌کشیدیم. سه‌شنبه‌ها کلاس ظریف‌کاری و ‏سفال‌کاری بود. آقای اقدامی گِل می‌آورد برای‌مان و ما گل‌بازی می‌کردیم. و خانم سلامی نفری یک اره‌ مویی می‌داد دست‌مان ‏و توضیح می‌داد که چه‌طور اره را دست‌مان بگیریم و چطور عمود ببریم که تیغه نشکند. می‌رفتیم تخته‌ سه‌لایی می‌خریدیم و ‏با اره مویی مربع و مثلث می‌بریدیم. نمی‌فهمیدیم که کی ساعت شده 5 غروب. توی قفسه‌ها می‌گشتیم 2 تا کتاب انتخاب ‏می‌کردیم و می‌آوردیم که خانم فلاحیان مهر بزند و می‌زدیم زیر بغل‌مان می‌آمدیم خانه، پرانرژی‌تر از وقت رفتن و آماده ‏برای نوشتن درس و مشق‌ها و پنج‌شنبه‌ها... ‏

همه چیز از پنج‌شنبه‌ها شروع شد. پنج‌شنبه‌هایی که سال‌های نوجوانی‌ام را رنگی کرد. پنج‌شنبه‌هایی که با آن یاد گرفتم ‏جهان اطراف و جهان درونم را به کلمه دربیاورم... من زیاد کتاب می‌خواندم. هفته‌ای 4 تا کتاب قرض می‌گرفتم و روزهای ‏زوج و جمعه‌ها به خواندن‌شان می‌گذشت. ‏

اولین پنج‌شنبه را یادم نمی‌رود. قدیر نشسته بود. من را خانم فلاحیان معرفی کرد یا خانم سلامی، دقیقاً یادم نیست. قدیر از ‏من کتاب‌هایی را که خوانده بودم سؤال کرد. روی میز جلوی در نشسته بودیم. حمید هم بود. برگه‌ی انشای امتحان میان‌ترم ‏مدرسه‌اش را آورده بود. 20 شده بود. ذوق داشت. قدیر در مورد توصیف کردن صحبت کرد. این که چه‌طور توصیف کنیم. ‏چه‌طور چیزهایی را که می‌بینیم روی کاغذ بیاوریم و چطور به جهان آن سوی کلمات راه پیدا کنیم. تا آن موقع من فقط ‏خواننده بودم. کسی بودم در جهان این سوی کلمات. ولی آن پنج‌شنبه یاد گرفتم که جهان دیگری هم آن سوی کلمات ‏هست، جهانی که خالی بودن من را به خودم نشان می‌داد و تشنه‌ام می‌کرد... چند دقیقه‌ای حرف زد و بعد نفری یک نصف ‏برگه‌ی آ چهار دست‌مان داد که چیزی را توصیف کنیم، موقعیتی را، جایی را که در آن هستیم... ‏

آن نصف برگه‌های آ چهار تا سال‌ها ابزار کار ما بود. هنوز هم وقتی می‌خواهم روی چیزی تمرکز کنم، وقتی می‌خواهم چیز ‏مهمی را یادداشت کنم، ورق آ چهار را به سبک قدیر نصف می‌کنم و مشغول نوشتن می‌شوم. ریز و با دقت. با خط کش هم ‏نصف نمی‌کنم. قدیر با خط‌کش نصف نمی‌کرد. دو گوشه‌ی برگه را به هم می‌چسباند و از وسط تا می‌کرد و خط تا را برش ‏می‌زد. با دست برش می‌زد. جوری که پرز پرزهای حاصل از برش روی هر دو نیمه‌ی کاغذ بماند و بعد از سال‌ها هرگز یادم ‏نرود... ‏

نوشته‌ی آن روزم هر چه بود افتضاح بود. تلاشی مضحک برای تبدیل کلاغی که روی شاخه‌ی درخت بیرون کتابخانه نشسته ‏بود به کلماتی که هر چه زور می‌زدم از 2 خط فراتر نمی‌رفت. ولی مشتری شدم. قدیر خوب سلام و احوال‌پرسی می‌کرد. ‏برای یک پسر 13 ساله هیچ چیز دلچسب‌تر از آن نیست که مثل یک آدم بزرگ باهاش دست بدهند و مثل یک آدم بزرگ ‏ازش نظر بپرسند. قدیر خوب می‌خنداند. خوب تیکه می‌انداخت. خوب سؤال می‌پرسید. برایش مهم بود که هفته‌ی پیش چه ‏کتاب‌هایی خوانده‌ایم. برایش مهم بود که نوشتن را یاد بگیریم و ما سلانه‌سلانه بزرگ می‌شدیم... یاد می‌گرفتیم که حادثه ‏چیست، یاد می‌گرفتیم که احتمال‌های مختلف در مورد علت یک ماجرا را چه‌طور ردیف کنیم، چطور سناریو بنویسیم، چطور ‏یک ماجرا را روایت کنیم... یاد می‌گرفتیم که چطور یک دروغ بزرگ را با هزار راست کوچک باورپذیر کنیم...‏

روزهایی از زمستان بود که به خاطر برف و سردی هوا تعطیل می‌شدیم. آن روز تعطیل اگر روز فرد بود، خوش‌خوشان ما ‏بود. یک صبح تا غروب در مرکز 28 گذراندن بود.‏

رفتن‌ها، تا به 28 رسیدن سربالایی بود. با قدم‌های کوچک‌مان سربالایی خیابان زارع را هلک و هلک در زیر گرمای ظهر بالا ‏می‌آمدیم و شاد و شارژ و پر انرژی از کتابخانه برمی‌گشتیم. با دنیایی از تصمیم‌ها، دنیایی از خیال‌ها، دنیایی از انگیزه‌ها، ‏دنیایی از یادگرفتنی‌ها و آرزوهای تازه... جوری که دلم می‌خواست پرواز کنم و واقعاً هم پرواز می‌کردم... می‌دویدم...‏

تابستان که از راه رسید، امتحان‌ها که تمام شد، نمره‌ی 19،96 که آمد کتابخانه‌ی 28 پر شور و غوغاتر از هر موقعی منتظر ‏ما بود.‏

مسابقه‌های تابستانی منتظر ما بودند. ‏

مسابقه‌ی روزنامه‌دیواری. من بودم و ابوالفضل و حمید و فرزان... و بعد مسابقه‌ی کتابخوانی. اول درون کتابخانه‌ای. بعد ‏ناحیه‌ای و بعد استانی. اولین بار بود که شعرهای سهراب سپهری را می‌خواندم. توی کتابخانه خوره‌ی کتاب بودم. فرزان هم ‏خوره‌ی کتاب بود. آخرش فقط ما دو نفر ماندیم. همه حذف شدند و فقط ما ماندیم و باید یکی‌مان برنده می‌شد و من برنده ‏شدم. سایه به سایه‌ی هم رفته بودیم و مساوی مساوی بودیم تا که در دور آخر من توانسته بودم 4 تا از کتاب‌های سهراب ‏سپهری را نام ببرم. فرزان 3 تا را... توی کتابخانه‌ی 28 اول شدم. حالا باید وارد مسابقات ناحیه‌ای می‌شدم. کتاب‌های دور ‏ناحیه‌ای را یادم نیست. فقط یادم است که آن‌جا هم گل کاشته بودم. بین 5 تا کتاب‌خانه اول شده بودم و وارد دور استانی ‏شده بودم که 6 نفر بودیم... کتاب‌های دور استانی بیشتر بودند. بچه‌های راه‌آهن را یادم هست که کت و کلفت‌ترین‌شان ‏بود. لافکادیو هم بود. شل سیلور استاین. یکی از کتاب‌های پائولا فاکس هم بود، داستان یک سگ ولگرد. گزیده شعرهای ‏مولوی و یک کتاب هم از شعرهای اسدالله شعبانی بود که توی اسمش توکا داشت... 2-3 تا کتاب دیگر هم بود. همه ‏کتاب‌های قفسه‌های دوست‌داشتنی کتابخانه‌ی کانون بودند... همه‌ی این‌ها را باید می‌خواندم. باید جزء به جزء داستان‌شان را ‏بلد می‌بودم. باید یاد می‌گرفتم که داستان‌شان را تحلیل کنم. نتیجه‌گیری کنم. فلان صحنه را ریشه‌یابی کنم. باید یاد ‏می‌گرفتم که شعرهای کتاب را به درستی بخوانم. باید دقت می‌کردم... باید کتاب خواندن را یاد می‌گرفتم...‏

مسابقه‌ی دور استانی توی مرکز 25 برگزار می‌شد. دوراهی قپان. خانم خیری برای‌مان آژانس گرفته بود.‏

روز مسابقه بعد از اردوی تابستانی بود. آن تابستان من و ابوالفضل را فرستاده بودند اردوی تابستانی. اردوگاه دلگشای ‏چالوس. کانون برای خودش اردوگاه داشت. اتوبوسی که ما را از پیچ و خم‌های جاده چالوس به اردوگاه می‌رساند ‏آهنگ‌های گروه آرین را می‌گذاشت و هنوز هم آهنگ‌های گروه آرین برایم یادآور سرسبزی و پیچ و خم‌های جاده ‏چالوس‌اند. ‏

توی اردوگاه سه روز دور از خانه و خانواده بودیم. فقط یک تلفن با شماره‌گیر قرقره‌ای بود که ما را وصل می‌کرد به ‏خانه‌مان. خانواده‌مان می‌توانستند به آن تلفن زنگ بزنند، آن وقت ما را صدا می‌کردند و ما 5 دقیقه فرصت داشتیم که دل ‏تنگولیده‌مان را تسلی بدهیم. ظرف‌های غذای‌مان را خودمان می‌شستیم. رختخواب‌های‌مان را خودمان پهن و جمع ‏می‌کردیم. آقای قاسمی راننده‌ی اداره‌ی مرکزی کانون بود. شب‌ها با کمربند ما را می‌خواباند. 50 تا پسربچه‌ی تخص و ‏شیطان بودیم که فقط ترس کمربندهای آقای قاسمی ما را به خواب وامی‌داشت. قدیر و آقای تولایی برای‌مان جنگ شبانه ‏برگزار می‌کردند. داستان‌های حیدر شالی‌مراد را برای‌مان می‌خواندند که صبح‌ها قبل از ما بیدار می‌شد و در شالیزارهای ‏اطراف مشغول به کار می‌شد و شب‌ها دیرتر از همه‌ی ما می‌خوابید و همچنین اخبار روزانه‌ی اردوگاه را... اردوگاه بولتن ‏خبری هم داشت. اخبار وقایعی که شب قبلش در خوابگاه اتفاق افتاده بود. صبح‌ها کوه‌نوردی داشتیم. در جنگل‌های پای کوه ‏هچیرود در میان ابرها راه می‌رفتیم و ورزش صبحگاهی می‌کردیم. عصرها مسابقه‌ی ساختن بادبادک و به هوا فرستادن آن ‏را داشتیم.‏

مربی مسئول ما توی اردوگاه خانم بابامرندی بود. خانم بابامرندی لو داده بود که طراح سؤال‌های کتاب بچه‌های راه‌آهن ‏برای کتابخوانی دور استانی است. ولی هر کاری کرده بودم نم پس نداده بود که چه سؤال‌هایی طرح کرده...‏

مسابقه‌ی کتابخوانی دور استانی توی سالن اجتماعات مرکز 25 برگزار شد. طراحی سالن مثل بازی منچ بود. تاس می‌انداختیم ‏و به اندازه‌ی شماره‌ی تاس حرکت می‌کردیم و می‌رسیدیم به خانه‌ای که سؤالی از فلان کتاب را داشت. از توی پاکت سؤال ‏را درمی‌آوردند و باید جواب می‌دادیم. تا این‌که همگی به نوبت به آخرین خانه می‌رسیدیم و وارد مرحله‌ی بعدی می‌شدیم: ‏مرحله‌ی بحث و نقد کتاب. دور یک میز جمع می‌شدیم و باید در مورد کتاب لافکادیو صحبت می‌کردیم. نقطه نظر می‌گفتیم ‏و هر چه نقطه نظرهای‌مان رندانه‌تر بود امتیاز بیشتری می‌گرفتیم. ‏

هیجان‌انگیز بود. و شروین از من زرنگ‌تر بود... توی مرحله‌ی اول همه‌ی سؤال‌ها را جواب داده بود. توی مرحله‌ی دوم هم ‏دوش‌به‌دوش هم نظر می‌دادیم. من دوم شده بودم و او اول... اما کتاب خواندن را یاد گرفته بودم...‏

دوست‌داشتنی‌ترین روز هفته برایم پنج‌شنبه‌ها بود. صبحش می‌رفتم روزنامه‌ی همشهری می‌خریدم و دوچرخه‌ی رنگارنگ ‏می‌خواندم و عصر می‌رفتم به حلقه‌ی 28...‏

حرفه‌ای شده بودیم. داستان نوشتن را یاد گرفته بودیم. هر هفته داستان می‌نوشتیم. بعضی هفته‌ها همه‌مان با خودمان ‏داستان می‌آوردیم و تا ساعت‌ها مشغول خواندن داستان‌ها برای هم‌دیگر و نقد کردن و گفتن نظرهای‌مان بودیم. ‏

ماهی یک بار انجمن داستان هم می‌رفتیم. کمی که پیشرفت کردیم قدیر ما را به انجمن داستان‌های کانون هم برد. انجمن ‏داستان توی مرکز 21 برگزار می‌شد: پارک فدک. ماهی یک بار بود. از همه‌ی مراکز شهر تهران بچه‌ها جمع می‌شدند. ماهی ‏یک نویسنده می‌آمد و 1 ساعتی از عالم نوشتن حرف می‌زد و بعد 3 تا از بچه‌ها در حضورش داستان می‌خواندند و نقد ‏می‌شدند. از همه‌جای تهران دوست‌های خوب پیدا کرده بودم: موسی بچه‌ی میدان خراسان بود و محمد بچه‌ی تجریش. هر ‏سه ماه یک بار انجمن فصل هم بود. انجمن فصل جلسه‌ی مشترک انجمن داستان‌های پسران و دختران بود. فصلی یک بار با ‏حضور یک نویسنده‌ی مشهورتر. از پسرها 2 نفر و از دخترها هم 2 نفر برگزیده می‌شدند تا در انجمن فصل داستان‌شان را ‏بخوانند... ‏

دخمه‌ی 28 دوست‌داشتنی بود. هفته‌ای یک بار در پستوی پشتی کتابخانه‌ی 28 که فقط پنجره‌ای باریک آن را به بیرون ‏وصل می‌کرد و دور تا دورش پر بود از قفسه‌های کتاب جمع می‌شدیم و داستان می‌خواندیم و نقد می‌کردیم و مثل چی انرژی ‏می‌گرفتیم برای نوشتن... ‏

جمع اضداد بودیم. هر کدام‌مان یک جوری بود و از دنیایی دیگر بودیم. عقاید‌مان فرق داشت. باورهای‌مان فرق داشت. دنیا ‏را از دریچه‌های مختلفی می‌دیدیم. و عجیبش این بود که هفته‌ای یک بار به پویاترین شکل در کنار هم می‌نشستیم و از هم ‏انرژی می‌گرفتیم و خودمان را روایت می‌کردیم... آن‌قدر خوب بودیم که از مراکز دیگر کانون هم هر هفته مهمان داشتیم. ‏جذاب بودیم. دوست داشتند که به جلسه‌مان بیایند و کنارمان بنشینند و به داستان نوشتن ما نگاه کنند و انرژی بگیرند... و ما ‏پسر بودیم. مغرور بودیم. نیروی مردانگی به ورقلمبیده‌ترین شکلش در ما جریان داشت. توی جلسات انجمن‌ داستان‌های ‏فصل داستان‌های احساسی رمانتیک دخترها را می‌کوبیدیم و از کم‌نقص بودن داستان‌های خودمان می‌بالیدیم. نمی‌دانستیم که ‏در آینده هر کدام‌مان پادشاهی خواهیم داشت که از همین جنس لطیف است... ‏

اول دبیرستان که رفتم پنج‌شنبه عصرها را از دست دادم... شیفت عصر بودم. سال قبلش هم حمید بود که شیفت عصر شده ‏بود و پنج‌شنبه عصرها نمی‌آمد. ولی نوشتن به عادت ما تبدیل شده بود. دور بودن از دخمه‌ی 28 هم جلوی ما را نمی‌گرفت. ‏یاد گرفته بودیم که برای مجلات نوجوان نوشته‌های‌مان را بفرستیم تا چاپ شوند. دوچرخه و سروش نوجوان و کیهان ‏بچه‌ها و باران و سلام بچه‌ها هر هفته و هر ماه جولانگاه نوشته‌ی حداقل یکی از بچه‌های دخمه‌ی 28 بود...‏

هنوز هم نمی‌دانم اسم دیوی که ما را از کتابخانه‌ی مرکز 28 جدا کرد چه بگذارم. ‏

اصلاً شک دارم کار فقط یک دیو بوده باشد. کنکور دیو کوچکی نبود. ما با هم اختلاف سن داشتیم. هر سال نوبت یکی یا دو ‏نفرمان می‌شد که به جنگ دیو کنکور برود. عصر پنج‌شنبه‌های 28 کم‌رونق شده بود. ولی پابرجا بود. سال کنکور هر جا که ‏از سر و کله زدن با فرمول‌ها و تست‌ها خسته می‌شدیم پناه می‌آوردیم به 28... این را خوب یادم است. ولی دیگر پویایی ‏سابق را نداشتیم... کنکور به نوبت هر کدام‌مان را از 28 جدا می‌کرد. دیو بزرگسالی هم بود. کتابخانه‌های کانون پرورش ‏فکری کودکان و نوجوان برای کودکان و نوجوانان بودند. ما ناخواسته تبدیل به نره‌خرهایی می‌شدیم که خوبیت نداشت به ‏کتابخانه‌ی کودکان و نوجوانان برویم. ولی خانم خیری و بزرگان 28 با این دیو مدارا می‌کردند. جلوی‌مان را نمی‌گرفتند. باز ‏هم راه‌مان می‌دادند. صادق دانشگاه نرفت. یک راست سرباز شد و باز هم می‌آمد. سربازی و دانشگاه دیوهایی بودند که ‏تمام رشته‌های پیوند ما با 28 را بریدند... هر کدام‌مان به شهری رهسپار شدیم... هر کدام‌مان خسته‌ مرده‌ی چیزی به اسم ‏دانشگاه شدیم که همه‌ی هست و نیست‌مان را زیر و زبر کرد و دیگر رمقی نگذاشت برای‌مان که حلقه‌ی 28 را ادامه ‏بدهیم... ‏

و مرکز 28 تبدیل به افسانه‌ای شد که من یکی از عهده‌ی روایت کاملش برنمی‌آیم...‏

  • پیمان ..

خانم "نرده" بازنشسته‌ی همان شرکتی بود که آقای مدیرعامل در آن روزگاری با او همکار بود. ‏خود آقای مدیرعامل تازه آمده بود و مشغول چینش تیم خودش به‌تدریج در سازمان بود. شرکت ‏خصوصی بود. سهام‌دارهای اصلی شرکت هم از خصوصی‌های خوش‌نام بودند. ولی من عوض ‏شدن اتوبوسی آدم‌ها را عیناً داشتم می‌دیدم. ‏

اول‌ها نیروهای تازه به کل شرکت معارفه می‌شدند. ولی بعد از مدتی این سنت از میان برداشته ‏شد. چرا که تعداد خداحافظی‌ها و سلام‌های رفتگان و آمدگان شرکت زیاد شده بود. عوض شدن ‏آدم‌ها در پست‌های مدیریتی شرکت  خزشی بود. نیروی مورد نظر آقای مدیرعامل ابتدا لقب ‏مشاور می‌گرفت. مثلاً مشاور معاونت. مثلاً مشاور مدیر طرح و توسعه. مثلاً مشاور مدیر منابع ‏انسانی. بعد از دو ماه مدیر مورد نظر استعفا می‌داد و مشاور قبلی تبدیل می‌شد به مدیر تازه.‏

خانم نرده هم ابتدا مشاور بود. ولی بعد از مدتی به سمت معاونت رسید. پول‌دار بود. یعنی عناصر ‏پول‌داری را به دقت در خودش جمع کرده بود. گوشی موبایلش آخرین مدلی بود که به تازگی ‏وارد بازار شده بود. از آن مدل‌ها که همه تازه در تبلیغات رسانه‌های خارجکی داشتند از وجودش ‏آگاه می‌شدند.  ماشین زیر پایش  خارجکی مدل‌بالایی بود که وقتی به سایت باما سر می‌زدی ‏باورت نمی‌شد آن قدر قیمتی باشد. آمارش را در آورده بودم. قبل از ورودش به آن شرکت ‏ماشین زیر پایش یک 206 معمولی بود. ولی بلافاصله بعد از معاون شدن ماشینی با ارزش 5 ‏برابر را صاحب شده بود. حتم از صدقه‌سر وام‌های مدیریتی با بهره‌ی 4 درصد....‏

پیر شدن را نپذیرفته بود. صورتش را به تیغ جراحان زیبایی سپرده بود. چین و چروک‌هایش ‏صافکاری شده بود و پروتزی هم در گونه‌هایش کار گذاشته شده بود، هم به قصد زیبایی و هم به ‏قصد از بین بردن چین و چروک سال‌ها زندگی. ‏

اما رفتار مدیریتی خانم نرده بس یادگرفتنی بود. او وارد مجموعه‌ای شده بود که هنوز تمام ‏مدیرانش پاک‌سازی نشده بودند. هنوز تمام مدیران زیردست را او و آقای مدیرعامل یک‌دست ‏نکرده بودند. برای چند مدیر مشاورانی تعیین شده بود. ولی تا تبدیل مشاوران به مدیر کمی ‏تاخیر وجود داشت. از طرفی برای برخی از مدیران مشاور یافت نمی‌شد. از جمله مدیر بخشی که ‏من در آن یک کارمند جزء بودم... ‏

خانم نرده معاون مدیرعامل بود و باید بر مدیران مدیریت می‌کرد. از طرفی تازه‌کار هم بود. مرز ‏متعادل و هنرمندانه‌ای باید رعایت می‌شد. مرز آشنا و رفیق شدن و مدیر و دستوردهنده بودن. ‏بازنشسته بودن و به روز نبودن باید پنهان می‌شد. چیزی مثل چین و چروک‌های پیری. و راه حل ‏او جوان‌گرایی بود. مدیران بخش‌های مختلف یا میانه‌سال بودند یا در سنین بالای 50 سال. ولی ‏کارمندان زیردست جوان بودند و جویای نام...‏

خانم نرده شروع کرد به سوگلی گزیدن از هر واحد. برای امضاهای مدیریتی لزومی نداشت که ‏خود مدیران تشریف‌فرما شوند. کارمندان هم می‌توانستند. سلسله مراتب محکم سازمانی را کنار ‏گذاشتن به نظر قشنگ و خلاقانبه می‌آمد. ولی در پس پرده خبرهای دیگری بود. سوگلی‌ها ‏خبرچین‌های خوبی هم بودند. خانم نرده به کمک نیروهای جوان و حین امضاهای معمولی به ‏خوبی از هر آن‌چه در هر واحد رخ می‌داد خبردار می‌شد. گاهی اوقات مدیران را از سطح ‏هوشیاری خودش غافلگیر می‌کرد... بعد از مدتی فقط بعضی از کارمندان هر واحد می‌توانستند ‏برای امضا گرفتن وارد دفتر خانم نرده شوند. ابتدا رقابتی برای سوگلی‌ها در واحدها شکل ‏گرفت. و بعد از مدتی سوگلی‌های برنده‌ مشخص شدند.‏

از واحد ما آقای پلکان ترقی سوگلی شد. ‏

من هیچ علاقه‌ای به سوگلی شدن نداشتم. یک بار برای یک امضا نزد خانم نرده رفتم. پروژه‌ای ‏بود مربوط به ساخت یک سد مخزنی. از من پرسید که مخزن سد جنسش آهنی است یا بتونی؟ ‏من جلوی خودم را گرفتم و نگفتم که آیا واقعاً شما بازنشسته‌ی این کارید؟ یعنی در این 30 سال ‏با روتین‌ترین مورد کاری این رشته که شما الآن مدیرش هستید مواجه نشدید؟ خواستم بگویم نه ‏مخزنش پلاستیکی است. ولی فقط توضیح دادم که سد مخزنی چی است.‏

آقای پلکان ترقی ولی از بی‌میلی من و همکار دیگر به خوبی بهره‌برداری کرد. بعد از مدتی ‏دیدیم تنها کسی که می‌تواند از خانم نرده مجوز ادامه‌ی هر پروژه‌ای را دریافت کند آقای پلکان ‏ترقی است و این فوق‌العاده چندش‌آور بود. حماقت‌بارش این بود که تمام کارها را ما باید انجام ‏می‌دادیم. اما آقای پلکان ترقی شوت آخر (گرفتن مجوزهای مربوطه) را می‌زد و گل به نام او ‏ثبت می‌شد... ما این را دیر فهمیدیم. وقتی که آقای پلکان ترقی پاداشش را گرفت و ماهانه 500 ‏هزارتومان به حقوقش اضافه شد فهمیدیم که در بازی شکست خورده‌ایم...‏

چرخه‌های مدیریت سوگلی‌وار خانم نرده عجیب تأثیرگذار بودند.‏

سوگلی

من سیاست مدیریتی او را دیر فهمیدم. ولی چرخه‌های حاصل از سیاست‌های او را توانستم ‏بفهمم. فقط دیر فهمیدم.‏

خانم نرده برای این که از کل زیرمجموعه‌ی زیردستش باخبر باشد، از هر واحد سازمان ‏سوگلی‌هایی برگزید. سوگلی‌ها به کارمندان درجه‌ یک تبدیل می‌شدند و بقیه‌ درجه دو بودند. این ‏باعث اختلاف درون واحدی می‌شد. برای سوگلی شدن در بعضی واحدها رقابت در گرفت. ‏زیرآب‌ها زده می‌شد. ملت سعی می‌کردند به همدیگر هیچ چیزی یاد ندهند و هیچ ‏اشتراک‌گذاری دانشی نداشته باشند. بعضی‌ها به خون هم تشنه شدند. ولی بالاخره همه ‏نمی‌توانستند برنده‌ی بازی سوگلی شدن باشند. بعضی‌ها شکست می‌خوردند. در جریانات ‏زیرآب‌زنی شکست می‌خوردند و نومید می‌شدند. بعضی‌ها از همان اول دلسرد می‌شدند. و ‏نتیجه‌ی همه‌ی این‌ها حسی از دلسردی و کم‌کاری بود. انجام دادن کارها در حد انجام دادن و نه ‏بیشتر... و سوگلی‌ها دلگرم‌تر می‌شدند. نقش‌شان را می‌توانستند برجسته‌تر نشان دهند. و ‏بازنده‌ی اصلی سازمانی است که همه‌ی این‌ها را گرد هم آورده...‏

از طرف دیگر خانم نرده مدیران زیردستش را بای‌پس (‏Bypass‏) کرد. ‏

بای‌پس همین شیر سیاه رنگ شکل پایین است. یعنی که جریان‌ها از شیرهای اصلی و از مسیر ‏اصلی رد نشوند. یعنی که جریان‌های مواد و اطلاعات شیرهای اصلی را دور بزنند... ‏

این باعث نارضایتی مدیرها شد. مدیرها دلسرد شدند و در ارائه‌ی گزارش‌های‌شان کم‌کاری ‏کردند و این نیاز خانم نرده به در جریان امور قرار گرفتن را بیشتر کرد و نیازش به سوگلی‌ها ‏بیشتر شد...‏

وقتی یک روز در ساعت‌های بی‌کاری مشغول تورق کتاب روی میزم بودم، حادثه رخ داد. خانم ‏نرده برای هواخوری از دفترش بیرون آمده بود. همین‌طور راه می‌رفت که یکهو گیر داد به من. ‏که چرا داری کتاب می‌خوانی؟ اصلاً چرا همیشه روی میزت کتاب است؟ من گفتم کتاب چیز ‏بدی نیست که. گفت نه. بد نیست. ولی شما کار نمی‌کنی و این آقای پلکان ترقی همیشه باید کار ‏کند. من خنده‌ام گرفته بود. آقای پلکان ترقی در همان زمان مشغول چک کردن قیمت ماشینی ‏بود که می‌خواست بخرد... اصلاً مشغول کار نبود. بقیه‌ی کارها را هم به‌تنهایی نمی‌توانست انجام ‏بدهد...‏

اما مدل ذهنی خانم نرده تحت تأثیر شیوه‌ی مدیریتی‌اش قرار گرفته بود. حتی اگر من تمام کارها ‏را هم انجام می‌دادم او نمی‌توانست تشخیص بدهد که چه کسی چه کاری انجام داده.... و این ‏نومیدکننده بود. ‏

  • پیمان ..

ترمینال آزادی

اگر تنها نباشم هرگز برای مسافرت اتوبوس را انتخاب نمی‌کنم. از بس با اتوبوس‌ها ماجرا ‏داشته‌ام که دیگر هیچ اعتمادی به‌شان ندارم. سوار ماشین خودم می‌‌شویم و می‌رویم. شب‌رو ‏رفتن یا روزرو توفیری ندارد برایم. می‌روم. ولی وقتی تنها باشم برایم صرفه‌ی اقتصادی ندارد. ‏

و از اول سال تا به حال 8-9باری مجبور شده‌ام با اتوبوس بروم...‏

از هر دو ترمینال آرژانتین و آزادی هر شب به مقصد لاهیجان و شرق گیلان اتوبوس وجود دارد. ‏ولی برای من ترمینال آزادی نفرت‌انگیز است. چه بخواهم از تهران به سمت لاهیجان بروم و چه ‏بخواهم از لاهیجان به تهران برگردم, ترمینال آزادی نفرت‌انگیز است... ‏

ترمینال آزادی حاصل یک دید کوتاه‌مدت احمقانه در مجموعه‌ای از آدم‌های به‌دردنخور است.‏

وقتی از بی‌آر‌تی پیاده می‌شوی تا بخواهی به ساختمان اصلی ترمینال برسی حداقل 30 نفر از تو ‏می‌پرسند کجا می‌خواهی بروی. ای کاش فقط سؤال باشد. دستت را می‌گیرند. ساکت را انگولک ‏می‌کنند. به زبان محلی خودشان چیزی بارت می‌کنند. دنبالت راه می‌افتند. هر چه قدر هم محلشان ‏ندهی تا حداقل 10 متر آویزانت می‌مانند. نمی‌دانم. مسافر تور زدن و دلالی مسافر کردن چه‌قدر ‏مگر درآمد دارد؟

وقتی از شهرستان هم برمی‌گردی همین اوضاع هست فقط از نوع مسافرکشی‌اش. مسافرکش‌ها ‏آویزانت می‌شوند. 30 نفر به ازای هر قدمی که برمی‌داری ازت می‌پرسند کجا می‌روی. وقتی به ‏اولی جواب نمی‌دهی, دومی دوباره می‌پرسد. به دومی که جواب نمی‌دهی سومی خودش را آنجلینا ‏جولی فرض می‌کند می‌آید رخ‌به‌رخ و سینه به سینه‌ات که کجا می‌خواهی بروی. چهارمی ‏می‌خواهت گولت بزند: هر جای تهران بخواهی بروی با 10 هزار تومان می‌برمت و... ‏

اما احمقانه‌تر وقتی است که سوار اتوبوس مثلاً ساعت 11 شب می‌شوی. حرکت نمی‌کند. ساعت ‏می‌شود 11:30. تعداد مسافرها از 18 نفر می‌رسد به 19 نفر. حرکت نمی‌کند. ساعت می‌شود 12 ‏شب. به زور اعتراض‌ها و تبدیل مسافرها از 18 نفر به 20 نفر حرکت می‌کند. چه حرکت کردنی؟ ‏بعد از این که از ترمینال خارج شد چند بار باید دور میدان چرخ بزند تا مسافر تور کند. بعد تا ‏کرج در هر توقفگاهی که بگویی می‌ایستد تا اتوبوسش را پر از مسافر کند. همه‌اش علافی... و ‏بعد هم برای این‌که جبران علافی کرده باشد به وحشیانه‌ترین طریق ممکن می‌رانند...‏

دیدگاه کوتاه‌مدت و نوک دماغی تعاونی‌ها و راننده‌های ترمینال آزادی هم خودشان را اذیت ‏می‌کند و هم مسافران را.‏

آرژانتینی‌ها به این شعور رسیده‌اند که به فقط یک شب فکر نکنند. به چند هفته و چند ماه فکر ‏کنند. رازش چی است؟ ‏

به موقع حرکت کردن.‏

در ترمینال آرژانتین وقتی تو بلیت ساعت 1:30 شب می‌خری, نهایتاً ساعت 1:40 آن هم به خاطر ‏تأخیر خود مسافرها حرکت می‌کند. اگر مسافرها به موقع حاضریراق شوند که ساعت 1:30 شب ‏حرکت می‌کند. رفتار جالبی که دیده‌ام این است که تعداد مسافرها مهم نیست. حتی اگر 4 نفر ‏سوار اتوبوس شوند, باز هم حرکت می‌کند. سر ساعت 1:30 حرکت می‌کند. ‏

و قشنگی‌اش این است که میدان آرژانتین مثل میدان آزادی نیست که با دور دور کردن بتوانند ‏مسافر تور بزنند. راننده حرکت می‌کند. چون دستور مدیریت ترمینال آرژانتین است که توقف ‏نداشته باشد. که تأخیر نداشته باشد. ‏

احتمال ترمینال آرژانتین و مجموعه‌ی مدیریتی‌شان به خاطر این حرکت چند ماهی ضرر داده‌اند. ‏اما الآن وضعیت چگونه است؟

من دو بار وسط هفته خواستم بروم لاهیجان. ناگهانی شد و در طول روز مشغول بودم و باید شبانه ‏می‌رفتم. صرفه‌ی اقتصادی به کنار, خستگی هم نمی‌گذاشت سوار کیومیزو شوم و سریع بروم و ‏برگردم. رفتم ترمینال آرژانتین. همه‌ی بلیت‌های ساعت‌های مختلف به مقصد لاهیجان و حتی ‏رشت فروش رفته بود و جای خالی نداشتند... به ناچار رفتم ترمینال آزادی. آن‌جا فقط 6 نفر ‏مسافر بودیم. بعد از دقیقه 1ساعت و نیم تأخیر و انتظار تعداد مسافرها به 9 نفر رسید و اتوبوس ‏حرکت کرد... ‏

ترمینال آزادی‌ها هنوز به این شعور نرسیده‌اند که مشتری‌هایشان یک تعداد ثابتی‌اند. اگر آن‌ها ‏خوب ارائه‌ی خدمات نکنند این مشتری‌ها فقط یک بار سوار اتوبوسشان می‌شوند. دیگر ‏برنمی‌گردند... هنوز در حال و هوای دهه‌ی 60 به سر می‌برند که مسافر باید دریوزه‌ی راننده ‏باشد و نه بالعکس. تنها تغییری که نسبت به دهه‌ی 60 کرده‌اند احساس نیاز به بازاریابی سنتی ‏بوده. این‌که در فاصله‌ی ایستگاه بی‌آرتی آزادی تا ساختمان ترمینال علاف‌هایی را به جان ‏مسافرها بیندازند تا به قولی مسافر تور بزنند. هنوز به این سطح از شعور نرسیده‌اند که به موقع ‏حرکت کردن در طولانی‌مدت بر ای‌شان باعث تضمین مشتری می‌شود.‏

رفتارهای بعدی راننده‌های ترمینال آزادی در راستای همین رفتار مدیریتی است.  آدم می‌ماند ‏محکومشان کند یا دل بسوزاند...‏

راننده‌ی ترمینال آزادی بعد از ده‌ها دقیقه تأخیر 5 نفر را در ترمینال به مقصد لاهیجان سوار ‏می‌‌کند. بین راه هم به قصد  کسب سود به ضرب و زور و 1000 توقف 10 نفر دیگر به مقصد ‏رشت سوار می‌کند. ‏

اتوبوسی که قرار بوده یک‌راست برود لاهیجان, حالا باید رشت هم برود. این یعنی خودش ‏حداقل  1 ساعت تأخیر در رسیدن به مقصد. بعد که می‌رسد به رشت, زورش می‌آید به خاطر 5 ‏نفر تا لاهیجان هم براند. تعهد خدمت؟ ها ها ها.. ‏

چه کار می‌کند؟ آن یکی رفیقش که ترمینال آرژانتین کار می‌کند مجبور است برود لاهیجان. ‏اتوبوسش هم خالی است. شما را پیاده می‌کند و سوار اتوبوس دوستش می‌کند و خداحافظ. توی ‏بلیت اسم اتوبوس او درج شده, ولی تو با اتوبوس دیگری به مقصد می‌رسی... جای اعتراض هم ‏نداری. نمی‌خواهد. وقتی نخواهد نمی‌برد... نظام پرداخت‌های ترمینال آزادی بر اساس تعداد ‏مسافر است. وقتی پولی که به او می‌دهند آن‌قدر ناچیز بوده دیگر تعهد خدمتی نمی‌شود ازش ‏انتظار داشت.‏

بالعکسش هم هست. طرف تا قزوین می‌برد. و بقیه‌ی مسیر بایست سوار یک اتوبوس دیگر ‏شوی تا به تهران برسی...‏

چرخه های مشکل پر نشدن اتوبوس ها در ترمینال های ایران

هیچی... حلقه‌های فضیلت و رذیلت همه جا هستند. در مرکز حلقه‌ی ترمینال‌ها مشکل پر نشدن ‏صندلی‌های اتوبوس است و ضرر و زیان خالی حرکت کردن اتوبوس‌ها. برای حل آن‌ها دو راه ‏حل وجود دارد. راه‌‌حل کوتاه‌مدت: تأخیر در حرکت و انتظار برای از راه رسیدن مسافران دیگر ‏و پر کردن اتوبوس. و راه حل اساسی: به موقع حرکت کردن که مشکل را با تاخیری چند ماهه ‏حل می‌کند. فقط بدی‌اش این است که راه حل کوتاه‌مدت اعتیادآور است و توجه به راه حل ‏اساسی را به کل از بین می‌برد.‏

در ترمینال آزادی حلقه‌ی رذیلت به شدت کار می‌کند و تنها باید از آن تا جای ممکن دوری کرد..‏


مرتبط: مافیای دادزن ها در ترمینال ها

  • پیمان ..

‏1-‏ نظرسنجی کانال تلگرام را به خاطر آمارهای سپهرداد گذاشتم. آمارهای این چند وقت ‏گذشته بهم می‌گفت که نصف بیشتر کسانی که این‌جا را می‌خوانند با موبایل و تبلت‌شان ‏سر می‌زنند. آمارگیر وبلاگم مجانی است و روندها را نشان نمی‌دهد. ولی اگر روند ‏استفاده از موبایل برای خواندن سپهرداد را طی چند سال نشان می‌داد به نظرم قشنگ ‏می‌شد. اثباتی می‌شد بر این نظریه که آینده از آن موبایل‌هاست. یک روند صعودی در ‏استفاده از موبایل برای خواندن وبلاگی که مطالب و نویسنده‌اش تناسبی با صفحات ‏کوچک موبایل ندارد...‏

‏2-‏ از سرویس کانال تلگرام خوشم نمی‌آید. ‏

سرویس کانال تلگرام یک بازگشت به گذشته‌ است. بازگشت به عصر پیش از گودر. ‏وقتی می‌بینم کانال‌ها برای عضوگیری بیشتر و معرفی و دیده شدن هی به هم‌دیگر نان ‏قرض می‌دهند، هی برای هم‌دیگر تبلیغ می‌کنند، هی لیست کانال‌های مرتبط با خودشان را ‏چند وقت به چند وقت می‌گذارند احساس بازگشت به گذشته بهم دست می‌دهد. ‏بازگشت به روزگاری که فیدخوان‌ها و سردمدارشان مرحوم گودر هنوز نیامده بودند و و ‏بلاگ‌ها باید به هم لینک می‌دادند تا از وجود همدیگر خبر بدهند. سیستم کانال‌های ‏تلگرام دقیقا برای روزگار پیش از فیدخوان‌ها است... قدیمی و پر دردسر و عقب‌مانده.‏

اما بدترین ویژگی کانال‌های تلگرام برای من این است که مطالب‌شان در گوگل غیرقابل ‏جست و جو است. تو اگر مشتری فلان کانال خوب نباشی، هرگز نمی‌توانی برای سوالت ‏جوابی از آن کانال را به کمک گوگل بیابی. دلیلش البته این است که اساسا تلگرام یک ‏ابزار اجتماعی برای مراوده است. برای چرت و پرت گفتن‌های دو نفره و چند نفره است. ‏تلگرام و امثالهم برای مطالب خوب و مفصل و عمیق و ماندگار طراحی نشده. وقتی ‏نوشته‌های یک سری کانال‌ها خوب را می‌خوانم واقعا حرصم می‌گیرد که چرا در تلگرام ‏نوشته شده‌اند؟ چرا قابلیت ماندگاری از طریق گوگل را از خودشان دریغ کرده‌اند؟ چرا ‏قابلیت لینک داده شدن را از خودشان دریغ کرده‌اند؟!‏

یک بدی دیگر کانال‌های تلگرام حالت خبری آن‌هاست... وبلاگ‌ها با کتاب‌ها قرابت ‏بیشتری داشتند. لحن و زبان اهمیت بیشتری داشت. مدل ذهنی نویسنده و طرز فکرش ‏در یک وبلاگ نمود داشت. نویسنده‌های بسیاری از وبلاگ‌ نوشتن به کتاب نوشتن ‏رسیدند. در زبان فارسی و غیرفارسی نمونه‌ها زیادند. بعضی نوشته‌های وبلاگی از بسیاری ‏از نوشته‌های مکتوب نشریات حرفه‌ای و کتاب‌های پرطمطراق سطحی بالاتر داشتند. اما ‏در کانال‌های تلگرام خبری از لحن نیست. صفحات کوچک موبایل‌ها لحن را می‌کشند. ‏زبان خاص را می‌کشند. و آدم‌ها را تبدیل می‌کنند به روزنامه‌نگارانی که به هر ترتیبی شده ‏باید خبر بروند...‏

‏3-‏ چرا توی تلگرام می‌نویسند؟ ‏

برایم سوال بزرگی است. بحث مخاطب و این‌که همه‌ی مخاطب‌ها رفته‌اند سمت تلگرام به ‏نظرم قضیه‌ی مرغ و تخم‌مرغ است. بالعکسش هم هست. بعضی از کانال‌های تلگرامی ‏آن‌قدر خوب‌اند که آدم نمی‌تواند از کنار این ابزار ابلهانه بگذرد...‏

آشنایی زدایی هم می‌تواند باشد. این‌که آدم‌ها از وبلاگ نوشتن خسته می‌شوند. تکراری ‏می‌شود برای‌شان. به چهارچوب جدیدی نیاز پیدا می‌کنند تا دوباره خودشان را بیان ‏کنند... و شاید بسیاری دلایل دیگر... ‏

سوال مهمی است: چرا بعضی نویسنده‌های خوب توی تلگرام می‌نویسند؟

‏4-‏ نتیجه‌ی نظرسنجی با آمارهای وبلاگ هم‌بستگی دارد. 60 درصد موافق کانال تلگرام ‏سپهردادند و 40 درصد مخالف...  ‏

توی ذهنم این بود که اگر درصد بالایی موافق کانال وبلاگ سپهرداد باشند برایش ‏استراتژی خاصی در نظر بگیرم. ولی 40 درصد مخالف نسبت بالایی است... ‏

کانال تلگرام وبلاگ سپهرداد را می‌زنم و همان کارکردی را برایش تعریف می‌کنم که به ‏نظرم در حد تلگرام است: کانال اطلاع‌رسانی. وقتی نوشته یا لینک جدیدی به این وبلاگ ‏اضافه می‌شود، توی کانال تلگرامش هم خبررسانی می‌شود: 

https://t.me/sepehrdad_channel

  • پیمان ..

کلی گشته بودم و آخرش یک پایان‌نامه پیدا کرده بودم به سال 1390 که توی دانشگاه تهران ‏کار شده بود. ایده‌ای نداشتم. آن موقع حتی نمی‌دانستم چهارچوب کارم چی هست و چی نیست. ‏توی انگلیسی‌ها هم 10-12 تا بیشتر پیدا نکرده بودم. گفتم بروم این پایان‌نامه‌ی فارسی را فعلا ‏بخوانم شاید فرجی شد. ‏

کوبیدم رفتم دانشگاه تهران. دیگر دانشجوی تهران نبودم. عضویت یک‌روزه گرفتم. کتابخانه‌ی ‏مرکزی دانشگاه تهران برایم یک دنیا حس خوب بود. پارکت‌های کف طبقات که هر از چند ‏گاهی با نفت تی می‌کشیدند. آن لوله‌های توی طبقه‌ی دوم که خود تاریخ بودند. لوله‌های مکنده‌ی ‏دریافت سفارش کتاب‌ها. در روزگاری که اینترنت و کامپیوتر نبود و جست‌وجوی کتاب‌ها با ‏برگه‌دان‌ها انجام می‌شد، وقتی کسی کتاب می‌خواست، شماره‌ی کتاب را روی یک تکه کاغذ ‏می‌نوشت و می‌گرفت جلوی این لوله‌ها. لوله‌ها برگه‌ی کاغذ را هورت می‌کشیدند و چند دقیقه ‏بعد کتاب با آسانسور می‌رسید به حضور دانشجوها... یک عکس دارد پروین اعتصامی با شاه، که ‏دقیقاً توی همین طبقه‌ی کتابخانه مرکزی است...‏

این بار رفتم به جایی از کتابخانه مرکزی که در طول سالیان حضورم نرفته بودم: پایان‌نامه‌های ‏الکترونیک. کارت عضویت نشان دادم و نشستم پشت سیستم و سریع پایان‌نامه را گیر آوردم و ‏شروع کردم به خواندن... اول صبح رفته بودم و خلوت بود. بعد راهنمای قسمت هم آمد. همه ‏چیز را نوشته بودند و سؤالی نداشتم. بقیه سؤال زیاد داشتند. بیشترشان دانشجوهای فوق‌لیسانس ‏دانشگاه‌های این مملکت بودند. ولی نمی‌توانستند از روی دستورالعمل کنار کامپیوترها پیش ‏بروند... ولی کار اصلی آقای راهنمای قسمت این نبود. کار اصلی‌اش این بود که نگذارد ملت از ‏صفحات پایان‌نامه‌ها عکس بگیرند... هر 5 دقیقه می‌رفت به یکی می‌گفت آقای محترم خانم ‏محترم اگر به اون صفحه نیاز دارید بگید براتون ایمیل می‌کنیم. هزینه‌اش 300 تومان است... اما ‏گوش کسی بدهکار نبود. تا او سرش را برمی‌گرداند که به یکی تذکر بدهد، نفر پشتی شروع ‏می‌کرد به عکس گرفتن از صفحه‌ی روبه‌رویش. ‏

خانمی که کنارم نشسته بود،‌ حتی به صفحه‌ی تقدیر و تشکر هم رحم نکرد. از آن هم عکس ‏گرفت. آیا می‌خواستند متن آن پایان‌نامه را کپی پیست کنند؟ چرا آخر؟ کار راحت‌تر این نبود که ‏آن را سریع بخوانند و بعد هر چه فهمیدند با قلم خودشان بنویسند؟ این که با جملات خودشان، ‏با ادبیات خودشان بنویسند که فلانی در پایان‌نامه‌اش این کار را انجام داد راحت‌تر و قشنگ‌تر ‏نبود؟

آن حجم از استرس قایمکی عکس گرفتن و بعد وقت و زمانی که برای دوباره به متن تبدیل ‏کردن آن عکس‌ها هدر می‌رفت، کپی پیست را کار شاقی کرده بود. ولی ایمانی سخت به عملیات ‏کپی پیست در سالن پایان‌نامه‌های کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران موج می‌زد و اصل کار مدل پایان‌نامه‌ای که به سراغش رفته بودم عجیب شبیه یکی از مدل‌های کتاب پویایی‌شناسی ‏کسب و کار جان استرمن بود...‏

  • پیمان ..

چرخه ی آموزش- مهارت- درآمد

آدم‌هایی که درآمد بیشتری دارند برای آموزش هزینه‌ی بیشتری در نظر می‌گیرند. دوره‌های ‏گوناگون‌تری را می‌بینند. امکان تجربه‌ی موقعیت‌های بیشتری را خواهند داشت. ازین‌که دوره‌ای ‏برای‌شان بی‌فایده باشد و یا در یک تجربه شکست بخورند ترس کمتری دارند. در نتیجه‌ ‏مهارت‌های‌شان بالاتر می‌رود. باتجربه‌تر می‌شوند. چیزهای بیشتری بلد خواهند بود و به خاطر ‏همین درآمدشان بیشتر و بیشتر می‌شود.‏

این چرخه‌ای است که در مورد کشورهای توسعه‌یافته و توسعه‌نیافته هم وجود دارد. کشورهای ‏توسعه‌نیافته سرشارند از آدم‌هایی که بلد نیستند. یاد نگرفته‌اند تجربه نکرده‌اند و به خاطر همین ‏درآمد و تولید درست و درمانی وجود ندارد. مصرف‌کننده‌اند. و چون تولید ندارند درآمد بالایی ‏ندارند و چون درآمد ندارند برای یاد گرفتن هم پول و زمان ندارند. مردمان کشورهای ‏توسعه‌نیافته در بهترین حالت آن‌قدر سرگرم کارهای خرد می‌شوند و برای یک قران پول سگدو ‏می‌زنند که اصلا برای یاد گرفتن مهارت‌هایی بالاتر زمان نخواهند داشت.‏

این چرخه در جهت مثبت باعث رشد بهتر و بهتر آدم‌ها می‌شود و در جهت منفی آن‌ها را ویران و ‏ویران‌تر می‌کند.‏

سازمان‌های جهانی بشردوستانه اهمیت این چرخه را سال‌هاست که فهمیده‌اند. به خاطر همین ‏چرخه است که یونسکو تمام هم و غمش را در کشورهای توسعه‌نیافته بر گسترش آموزش ‏مهارت‌های زندگی گذاشته. مستندات بسیار زیادی برای افزایش آموزش آدم‌ها فراهم کرده. ‏برای کشورهای مختلف برنامه‌ریزی می‌کند تا آن‌ها را از ورطه‌ی جهت منفی این چرخه بیرون ‏بکشد. زور می‌زنند تا جهت این چرخه را تغییر بدهند.‏

ما با یونسکو کاری نداریم. ما با سازمان‌های جهانی دشمنیم. کار آن‌ها نفوذ در ارکان نظام ماست. ‏در بهترین حالت از برنامه‌های آن‌ها الهام می‌گیرم. و البته که به هیچ کس نمی‌گوییم که از آن‌ها ‏الهام گرفته‌ایم... ‏

چند سالی است که تورم در ایران سیری نزولی به خودش گرفته. دولت تمام زورش را می‌زند تا ‏تورم وحشتناک نباشد. ریتاردرهای موتورش را تا مرز خاموش کردن موتور به کار انداخته تا ‏تورم یک رقمی بشود. آمارهای بانک مرکزی در ماه‌های اخیر هم این را تایید می‌کنند.‏

اما این وسط فاجعه‌ای آرام در حال اتفاق افتادن است... فاجعه‌ای که چند سال بعد وضعیت را ‏وخیم‌تر می‌کند. روندی آرام و بی‌سروصدا در نمودارهای تورم که ما را در ورطه‌ی یک چرخه‌ی ‏هولناک خواهد انداخت... 

تورم ماهانه ی 1394تا 1395

بله. همه چیز گل و بلبل است. تورم ایران یک رقمی شده است. نمودار آبی‌رنگ شکل پایین را ‏اگر کنار نمودار تورم دولت‌ها و سال‌های گذشته‌ی جمهوری اسلامی بگذارند به به و چه چه ها ‏باید کرد. ولی تورم در زمینه‌ی آموزش نگران‌کننده است. نه... شاید نگران‌کننده هم نباشد. ‏می‌توانند استدلال کنند که میانگین تورم مهم است و به راحتی از کنارش عبور کنند. ولی وقتی به ‏تاخیرهای آن چرخه‌ی ترسناک آموزش نگاه می‌کنی می‌توانی بفهمی که آینده با این روندها ‏تیره‌تر خواهد بود. چرا؟

به خاطر روند تورم آموزش در این ماه‌ها. آموزش و تحصیل در ایران همیشه تورمی بالاتر از ‏متوسط تورم را تجربه کرده. دو ماه آخر را که کنار بگذاری، مقدار تورم آموزش همیشه تقریبا 2 برابر ‏میانگین تورم بوده. این یعنی چه؟ یعنی آموزش و یاد گرفتن با سرعتی بیشتر از چیزهای دیگر گران و گرانتر می شود. یعنی یکی از اولین چیزهایی که مردم بی‌خیالش می‌شوند ‏آموزش خواهد بود. کالایی دیربازده. آموزش می‌خواهیم چه کار؟ کلاس برای چه؟ همین کاری ‏که الان می‌کنیم را ادامه بدهیم تا بتوانیم خرج شکم‌مان را در بیاوریم. بچه‌ها کلاس زبان ‏می‌خواهند چه کار؟ همین مدرسه بس‌شان است دیگر. مدرسه‌ای که اصلی‌ترین وظیفه‌ی خودش ‏را انجام نمی‌دهد: این‌که به بچه‌ها یاد بدهند که چه‌طور یاد بگیرند...‏

شاهد این مدعا کجاست؟ شاهد این مدعا آمارهای مربوط به هزینه‌های مردم کم‌درآمد در ‏جامعه‌ی ایران است. در سال1393 هر خانواده در فقیرترین دهک درآمدی جامعه‌ی ایران، ‏به‌طور متوسط«۴۰ هزار تومان در سال»خرج آموزش کودکان کرده بود. اما این رقم در ‏سال1394 به«۳۹ هزار تومان»کاهش یافته که در مقیاس کلان رقم بالایی است. ‏(منبع: کانال تلگرام اقتصاد اجتماعی)

روند تورم در رشته‌ی هزینه‌های درمان و بهداشت هم دیگر گفتن ندارد. این‌که تورم خورد و ‏خوراک و ارتباطات پایین باشد خوب است. اما این‌که تورم هزینه‌های آموزش و تحصیل و درمان ‏و بهداشت بالا باشد، سال‌ها بعد صدایش در خواهد آمد. سال‌ها بعد چرخه‌ی رذیلت و ذلتش کامل ‏خواهد شد...‏



پس نوشت: یک نظرسنجی کوچولو: @@@

  • پیمان ..

اکبر هاشمی رفسنجانی

بلندگوها و تریبون‌ها چیز دیگری می‌گفتند و مردم شعارهای دیگری می‌دادند. بلندگوها می‌گفتند ‏یا حسین و مردم می‌گفتند میرحسین. لباس‌شخصی‌ها بودند. اما مثل این‌که دندان روی جگر ‏گذاشته بودند و حمله نمی‌کردند. به حرمت آیت‌الله بود یا واقعاً اهلی‌تر شده بودند؟! ‏

استاد قدیم دانشگاه‌مان را وسط جمعیت دیده بودم. غمگین بود و پوستر هاشمی زنده است را ‏جلوی سینه‌اش گرفته بود. ‏

دختری چادری با تمام وجود داد می‌زد این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده و 10 متر آن ‏طرف‌تر دختر چادری دیگری کاملاً شبیه به او داد می‌زد: پیام ما روشنه حبس باید بشکنه.‏

و من شعارم نمی‌آمد. نمی‌توانستم همراه شوم. شعار دادن به نظرم بیهوده بود. نگران بودم. به ‏این فکر می‌کردم که واقعاً به قول نادر ابراهیمی شعار عصاره‌ی حقیقت است؟ به این فکر ‏می‌کردم که واقعاً خواسته‌ی مردم شکستن حبس میرحسین است؟ نه... یک جور ابراز وجود هم ‏بود. برای هاشمی رفسنجانی تبلیغی صورت نگرفته بود. خبر فوتش را اول رسانه‌ی ملی پوشش ‏نداده بود. شبکه‌های مجازی بودند که خبر را پخش کردند و خبرهای دهان به دهان مردم. صدا و ‏سیما بعدها فقط از خواست مردم پیروی کرد. منتظر ماند تا پیام تسلیت اصلی بیاید و بعد بود که ‏شروع به انجام وظیفه‌اش کرد... من توی مترو بودم. همان حوالی ساعت 7:30. یکهو دیدم توی ‏واگن قطار ولوله راه افتاده است. دیدم مرد کناری‌ام دارد زیر لب می‌گوید: انالله و انا الیه ‏راجعون... ‏

آدم‌ها از جلویم رد می‌شدند. شعار می‌دادند. تابوت سوار بر کامیون سیاه‌پوش از جلویم رد شد و ‏من به این فکر کردم که واقعاً فردا روز بهتری خواهد بود؟

به این فکر کردم که واقعاً انتهای خواسته‌ی مردم همین شعارها است؟ به این فکر کردم که ‏انتهای خواسته‌ی مردم همین ابراز وجود است؟ نباید چیزهای بیشتری بخواهند؟!‏

  • پیمان ..

یکی از کارکردهایی که برای سازوکار بیمه در هر جامعه متصور شده‌اند عدالت است. از ‏اختراعات هوشمندانه‌ی بشر برای این‌که آدم‌های نه‌چندان توانگر طی حوادث همه‌ چیزشان را از ‏دست ندهند. وقتی مریض می‌شوند تمام زندگی‌شان خرج دوا درمان نشود. وقتی بزرگ ‏خانواده‌شان می‌میرد به گدایی نیفتند. وقتی تصادف می‌کنند مجبور نباشند که همه‌ی دارایی‌شان را ‏برای جبران خسارت گرو بگذارند. ‏

از تناقض‌های وحشتناک جامعه‌ی ایران این است که ارزش آهن‌پاره‌ها بیش از ارزش جان ‏آدم‌های آن است. سانتافه‌ی کره‌ای ارزشی بیش از نرخ دیه‌ی یک آدمیزاد آن هم در ماه حرام ‏دارد. بی‌ام‌و ها و بنزها هم به‌راحتی می‌توانند 4-5 نفر را بکشند و پول خون‌شان را با همان ‏آهن‌پاره جبران کنند. ارزش آینه‌بغل یک پورشه بیش از ارزش دست‌های جراحی است که ‏کارش نجات جان انسان‌ها است. ارزش مجموعه‌ی سپر عقب خیلی از بی‌ام‌وها بیش از ارزش ‏جان معلمی است که کارش درس دادن به کودکان نواحی دوردست است. ‏

نه... مشکل این نیست که آن آهن‌پاره‌ها باید ارزان‌تر باشند. مشکل این است که این آهن‌پاره‌ها ‏در دستان گردن‌کلفت‌های زیادی قرار دارد. محال است شما 1 ساعت در تهران رانندگی کنید و ‏با یکی ازین آهن‌پاره‌های زیاده‌طلب مواجهه نشوید. و مشکل این‌جاست که خواه ناخواه جان ‏آدمیزاد برای خیلی از آن آهن‌پاره‌ها و صاحبان‌شان بی‌ارزش است. چه در نظر و چه در عمل. ‏

و حالا سازوکاری که برای مقابله با بی‌ارزش بودن جان آدمیزاد اندیشیده‌اند جالب و عجیب است: ‏قانون بیمه‌ی مسئولیت مدنی دارندگان وسایط نقلیه‌ی موتوری زمینی مصوب نمایندگان مجلس ‏شورای اسلامی، اجرایی‌شده از خردادماه 1395. با تبصره‌هایی که بعید است در جایی دیگر از ‏کره‌ی زمین (حتی در کشورهای کمونیستی) دیده شود...‏

چه کار کرده‌اند؟

دو تبصره اضافه کرده‌اند. تبصره‌ی سه از ماده‌ی هشت این قانون: خسارت مالی ناشی از حوادث ‏رانندگی فقط تا میزان خسارت متناظر وارده به گران‌ترین خودروی متعارف از طریق بیمه‌نامه ‏شخص ثالث و یا مقصر حادثه قابل جبران خواهد بود. 

و بعد در تبصره‌ی بعدی گران‌ترین خودروی متعارف بازار را تعریف کرده‌اند: خودرویی که ‏قیمت آن کمتر از ۵۰ درصد سقف تعهدات بدنی باشد که در ابتدای هر سال مشخص می‌شود.‏

یعنی امسال که دیه‌ی یک نفر آدمیزاد 253 میلیون تومان است، گران‌ترین ماشین بازار 126 ‏میلیون تومان حساب می‌شود. و ماشینی که 500 میلیون تومان است، برای دادگاه و بیمه و کسی ‏که با آن ماشین تصادف می‌کند ارزشی بیشتر از 126 میلیون تومان نخواهد داشت. ‏

ارزش این تبصره‌ها کی معلوم می‌شود؟ ‏

تصادف پژو 206 با بی ام و i8

وقتی بی‌ام‌و جلویی‌ات ترمز ناگهانی می‌زند و تو سوار بر 206 معمولی‌ات ترمز می‌زنی، اما سر ‏می‌خوری و می‌روی توی سپر عقب آن بی‌ام‌و. راننده‌ی قلچماقش (معمولاً بیشترشان بدن‌سازی ‏رفته‌اند و بازوهای‌شان قد کنده‌ی درخت است و گردن‌شان به کلفتی شفت توربین بخار یک ‏نیروگاه) پیاده می‌شود و طلب 150 میلیون تومان خسارت می‌کند. شکایت می‌کند. ارزش ‏ماشینش 1میلیارد و 200 میلیون تومان است. اما دادگاه بهش می‌گوید غلط کردی ماشینت ‏میلیاردی است. 126 میلیون تومان بیشتر ارزش ندارد. چون 126 میلیون 10 درصد 1میلیارد و ‏‏200 میلیون ادعایی تو است، پس خسارتت هم 150 میلیون نیست و 15 میلیون تومان است. 15 ‏میلیون کجا و 150 میلیون کجا؟!‏

به نظر عادلانه می‌آید. وقتی در جامعه‌ای تعداد پورشه‌ها و ماشین‌های سلطنتی زیاد است، خطر ‏تصادف با آن‌ها بالا می‌رود. حضور ماشین‌های چند صد میلیونی خطری است که زندگی آدم‌های ‏بسیاری را تهدید می‌کند. اگر تعدادشان انگشت‌شمار بود یک حرفی. ولی وقتی زیادند و از طرف ‏دیگر تعداد زیادی پراید داریم که ارزش کل ماشین به اندازه‌ی صافکاری رنگ آن ماشین‌های ‏سلطنتی هم نیست به نظر عادلانه می‌آید.‏

عادلانه هست. ولی عاقلانه نیست... ته دل آدم خنک می‌شود ازین قانون. این قانون به ظاهر اجازه ‏می‌دهد که حال بچه‌پول‌دارها را بگیری و به غلط کردن بیندازی‌شان. ولی چند تا مشکل دارد... ‏

بیمه سنگری نیست که بخواهند با آن با اشرافی‌گری مبارزه کنند. ذات بیمه یک جورهایی ‏سرمایه‌داری است. با آن نمی‌شود تریپ چپ برداشت. در حقیقت این قانون بیش از این که برای ‏آدم‌های متوسط و متوسط به پایین این جامعه باشد برای خود شرکت‌های بیمه است. برای این ‏است که خسارت کمتری بدهند. و تازه در درازمدت باز برای شرکت‌های بیمه زیان‌ به بار خواهد ‏آمد. چرا که صاحبان این ماشین‌ها به بیمه‌ی بدنه روی می‌آورند و خسارت‌ها از رشته‌ی ثالث ‏منتقل می‌شود به بدنه.‏

‏ مشکل این جامعه این است که عده‌ای آن قدر پول‌دارند که می‌توانند به راحتی سوار آن ‏ماشین‌های چند صد میلیونی شوند. این که موقع تصادف‌ها و خسارت‌ها بخواهی جلوی‌شان ‏بایستی بلاهت است. نمونه‌ای عملی از الگوی رفتاری انتقال فشار است. ‏

الگوی رفتاری انتقال فشار ویران‌کننده است. یک مشکل عظیم وجود دارد: به دلیل اختلاف ‏فاحش طبقاتی و وجود رانت‌ها عده‌ای به راحتی بدون دردسر و طی مراحل، وحشتناک پولدار ‏شده‌اند. این آدم‌ها تعداد زیادی ماشین سلطنتی و چند صدمیلیونی را وارد خیابان‌ها کرده‌اند. ‏چون دوست دارند پول‌دار بودن‌شان را داد بزنند. ماشین‌ها نمود بیشتری دارند و حضورشان در ‏خیابان‌ها باعث شفاف شدن اختلاف طبقاتی در جامعه می‌شود. نباید مردم این درجه از اختلاف ‏طبقاتی را با گوشت و خون‌شان لمس کنند. دو راه وجود دارد: راه حل کوتاه مدت و راه حل ‏اساسی و کمی دیربازده. ‏

راه اساسی می‌گوید که باید جلوی سوراخ‌ها را گرفت تا همچه آدم‌هایی نتوانند ثروت جامعه را ‏پیش خودشان انبار کنند. راه کوتاه مدت می‌گوید که یک کاری کنیم که این آدم‌ها در جامعه این ‏قدر نمود نداشته باشند. معمولاً راه حل اساسی سخت است. پس فشار را می‌اندازند روی ‏راه‌حل‌های کوتاه مدت.‏

قانون حداکثر ارزش ماشین نصف دیه‌ی یک نفر یک جورهایی در راستای مبارزه‌ی کوتاه‌مدت ‏با نوکیسه‌های تازه‌به‌دوران‌رسیده است. جواب نمی‌دهد. باعث غفلت از راه حل اساسی مبارزه با ‏این آدم‌ها می‌شود...‏

  • پیمان ..

بیم و امید بیمه

احساسم دوگانه است. ‏

توی دفتر استاد نشسته‌ام و نگاه می‌کنم به در و دیوار اتاق. استاد با تلفن حرف می‌زند. مشغول ‏هماهنگ کردن استاد داور است. پنجره‌ی اتاقش پرده ندارد. آفتاب کم‌رمق و زرد زمستانی ‏می‌ریزد روی لوازم‌التحریر قدیمی اتاقش. ساختمان‌های آجری آن طرف معلوم است. ‏

تمام می‌شود. من هم ازین دیوارهای آجری بیرون می‌روم و دیگر به این مجموعه‌ی امن راهم ‏نمی‌دهند... نسخه‌ی پرینت‌شده‌ی پایان‌نامه دستم است. سندی از بیهودگی؟ این اواخر وقت ‏زیادی را رویش می‌گذاشتم. کلنجار رفتن با مدلی که ساخته بودم و رفتارهای آدمیزادی از ‏خودش بروز نمی‌داد و سعی بر رام کردنش... ولی وقتی ایرادهای شماره ی شکل‌ها و فهرست‌ها ‏و پیوست‌ها را رفع می‌کردم (کاری بس طاقت‌فرسا) حس کردم کاری نکرده‌ام. حس کردم ‏چیزی نوشته‌ام در حد همان پروژه‌های 4 نمره‌‌ای آخر ترم درس‌ها. پایان‌نامه را که آوردم استاد ‏نخوانده مشغول هماهنگ کردن با اساتید داور شد. من هم جزئی از چرخه‌ی بیهودگی دانشگاه. ‏من هم چرخ‌دنده‌ای کوچک از بیهودگی. ‏

ویژه‌نامه‌ی روزنامه‌ی دنیای اقتصاد توی کیفم بود. وقتی رفتم جلوی دکه و جلد ویژه‌نامه را دیدم  ‏حس عجیبی داشتم. عکس رییس بیمه‌ی مرکزی بود بر فراز خیابان‌های همیشه ترافیک تهران ‏در پناه رشته‌کوه‌های البرز. و تیتر یکی از فیلم‌های مورد علاقه‌ام: زندگی و دیگر هیچ. و آن سوال ‏کوچک روی جلد: آیا افزایش سهم بیمه‌های زندگی در پورتفوی شرکت‌های بیمه این صنعت را ‏از زیان‌دهی دور می‌کند؟ ‏

سوالی که توی یکی از زیرفصل‌های فصل 4 پایان‌نامه‌ام بر اساس مدلم جوابش را داده بودم... ‏ویژه‌نامه را خریدم. دلم لحظه‌ای گرم بود که ببین پسر چی کار کردی... سوال بزرگ یک صنعت ‏را توانسته‌ای جواب بدهی یک جورهایی...‏

ولی وقتی برای بار هزارم کارت نشان دادم و از بند حراستی‌های که حافظه‌شان در حد ماهی ‏آکواریوم است گذشتم به این نتیجه رسیدم که جوابم مهم نیست.‏

کی به تو گوش می‌دهد آخر پسر؟! ‏

به بعد از روز دفاعم فکر کردم که باز باید برای گذران چند ماه آتی بیفتم دنبال کار. به این فکر ‏کردم که روزهای خوش خواندن و خواندن و خواندن تمام می‌شود و باید باز بروم زیر یوغ ‏تصمیم‌های مردان و زنانی که نمی‌فهمند و ازین که بفهمند فراری‌اند. به این فکر کردم که همان ‏شرکت بیمه‌ی نوین چطور 5 ماه است که نه حقوق آخرم را داده و نه سنواتم را. به این فکر ‏کردم که چند تا پایان‌نامه‌ی این دانشگاه را به غیر از استاد راهنما و داور کس دیگری می‌خواند؟!‏

نمی‌دانم. در جست و جوی پاسخ سوالی مبتلا بودم و حسی از فایده داشتم و در تب و تاب مدرکی ‏که کسی به فایده داشتن یا نداشتنش نگاه نمی‌کند...‏


پس نوشت: یک نظرسنجی کوچولو: @@@
  • پیمان ..

ایستگاه متروی 9 صبح آن‌قدرها شلوغ نبود. پسربچه کنار باباش ایستاده بود. عینک تنبلی چشمی ‏که به صورتش بود چشم‌هایش را درشت کرده بود. جوری به بالا به باباش نگاه می‌کرد و سوال ‏می‌پرسید که دل آدم غنج می‌رفت. ‏

ایستگاه در سمتی که او و باباش ایستاده بودند شلوغ‌تر از آن سمت بود. مترو آمد. پرسید: چرا ما ‏باید سوار قطار این طرفی شیم؟ چرا سوار قطاری که اون ور می‌ره نمی‌شیم؟ سوالش بنیادین ‏بود. هدف را نمی‌دانست. هدف برایش بیان‌شده نبود.  ولی جواب باباش سرسری بود: چون که ‏باید ازین ور بریم. ‏

کیف چرمی خودش را به دست داشت و ساکی کاغذی که لباس‌گرم‌های پسربچه را تویش ‏گذاشته بود و ریشی آنکادر و کارمندی به صورت داشت. مترو شلوغ بود. ایستادند. باباش گفت ‏که میله را بگیرد تا نیفتد. دنیای مترو از پشت عینک تنبلی چشم, دوست‌داشتنی نبود. همه‌ی ‏آدم‌های ایستاده غول‌هایی بودند که او تا هم‌قد آن‌ها شدن روزهای زیادی در پیش داشت.‏

‏ پیرمردی که این طرف نشسته بود یکهو دست دراز کرد سمت ساک کاغذی مرد. همان که ‏تویش کلاه و کاپشن پسربچه بود. گفت: سنگینه؟ ‏

بابای پسربچه متعجب نگاه کرد. ‏

پیرمرد گفت یه لحظه می‌دیش من؟ و ساک را از دستش گرفت و سبک سنگین کرد. بعد گفت: ‏بده به خودش. سنگین نیست. بده به خودش. ‏

بابای پسربچه هم‌چنان نگاه می‌کرد. دیر فهمید. ‏

پیرمرد گفت: این لباسای توئه؟ این کلاه توئه؟ ‏

پسربچه سرش را پایین برد و بالا آورد که آره برای منه. ‏

پیرمرد گفت: می‌خوایش؟ ‏

پسربچه به بالا به باباش نگاه کرد که چیزی نمی‌گفت. ‏

پیرمرد گفت: اگه می‌خوایش بگیر. اگه نمی‌خوایش من بردارم ببرم. ‏

پسربچه را شیر کرد و بعد ساک کاغذی را داد به دست خودش. پسربچه با یک دست ساک را ‏گرفت و با دست دیگر چسبید به میله.‏

مترو به ایستگاه بعد رسید. پیرمرد بلند شد و گفت: از همین الان یادش بده که مرد باشه. و پیاده ‏شد و رفت.‏

  • پیمان ..

از مداح و آخوند بدم می‌آمد. داشتند کلیاتی می‌گفتند که برای همه‌ی مجلس‌ها می‌گفتند. هیچ ‏نکته‌ی خاصی نداشتند. من مشغول پذیرایی بودم. مسجد روستا گوش تا گوش پر شده بود. جای ‏سوزن انداختن نبود. مردی بود که حتی وقت به خاک سپردنش، لبخند به لب داشت. مردی بود ‏که تمام مردان روستا نیم ساعت قبل از مرگش را به یاد داشتند که شوخی و خنده کرده بود. نان ‏گرفته بود. قبلش غذای نذری پخش کرده بود. و نیم ساعت بعد که برف شروع به باریدن کرده ‏بود،‌هیچ کس داد و فریادهای خاله‌ام را نشنیده بود. در لحظه جان به جان آفرین تسلیم کرده بود. ‏

چای و حلوا و خرما تعارف می‌کردیم و حزب‌های قرآن جلد شده را پخش می‌کردیم. و من ‏ایستاده بودم و آمار ملت را داشتم که کی تازه آمده بروم سراغش و کی قرآنش را روی زمین ‏گذاشته بپرم بردارمش. مداح و آخوند شر و ور می‌گفتند. فقط از روی اعلامیه‌ی ترحیم بود که ‏غباری از تشخص به مراسم می‌دادند. پدر فلانی و فلانی و برادر بهمانی.  و همین اشکم را ‏درمی‌آورد: معمولی بودن. ما آدم‌های میان‌مایه حتی در ختممان هم کسی نمی‌گوید که چه بودیم، ‏چه کردیم، چه می‌خواستیم بکنیم. داد و ضجه‌های دروغکی مداح حالم را به هم می‌زد. ‏

یک چیزی بود که همان اول کار بیخ گلویم را گرفت. خیلی شدید هم گرفت. باز هم تهران ‏بودیم ما. باز هم دم غروب بود. همان لحظه حرکت کردیم. من گفتم می‌نشینم پشت فرمان. شبی ‏برفی بود. زنجیر چرخ برداشتیم. گردنه‌ها یخ‌بندان بودند. پیش خودم گفتم آرام‌ترم من بنشینم ‏بهتر است. ولی همان پشت فرمان بیخ گلویم خارش افتاده بود و بی‌صدا اشک می‌ریختم. ‏

تصویر من برای کودکی‌ام بود. یک سفر از شمال به خانه‌ی خاله‌ام در قزوین. با او بود که راه ‏افتادیم. اواخر شهریور 6سالگی‌ام بود. هوا خنک بود و سفر ما ماجراجویانه. نرفتیم ترمینال. ‏امنیت و انتظار سرد ترمینال را نچشیدیم. پیاده راه افتادیم. همیشه آرام و سلانه‌سلانه راه می‌رفت. ‏حتی همان روزها. دو دستش را پشتش به هم گره می‌زد و آرام آرام می‌رفت. تا سر جاده‌ی اصلی ‏رفتیم. بعد ایستادیم منتظر. اتوبوس‌های می‌آمدند و رد می‌شدند. و بالاخره سوار یک اتوبوس ‏شهاب شدیم. 302 نبود. از 302 خوشم نمی‌آمد. 302 تکراری بود. این یکی شهاب بود. من ‏کنار پنجره نشستم. و از بالا به ماشین‌های بغل توی جاده نگاه کردم. با بابام که سوار ماشین ‏می‌شدم، یک بازی همیشگی این بود که من اسم ماشین‌ها را بگویم: این آریا است. این بیوک ‏است. این شولت است. این پیکان جوانان و آن یکی کادیلاک. برای او هم گفتم. گوش می‌کرد. ‏به رودبار که رسیدیم لاستیک زیر پایمان ترکید. گرد و خاک اتوبوس را پر کرد. همه پیاده ‏شدند. راننده و کمکش لاستیک را درآوردند. خیلی طول کشید. همه غر زدند. راننده بی‌مسئولیت ‏بود. ولی من و او حرص نمی‌خوردیم. او دستش را پشت سرش گره زد و بهم گفت: پیمان جانی ‏بیا بریم قدم بزنیم. رفتیم قدم زدیم. گفت زیتون پرورده می‌خوری؟ بیا پرورده بخوریم. زیتون ‏پرورده خوردیم. ما رفتیم و گشتیم و چرخیدیم و به ابرها نگاه کردیم و شکل‌های ‏عجیب‌وغریبشان و برگشتیم. لاستیک اتوبوس را روبه‌راه کردند و دوباره راه افتادیم. و بعد آن ‏رستوران بین‌راهی... لامپ‌های زردی که صندلی‌های چوبی رستوران را روشن کرده بودند و ‏مردی که از آشپزخانه غذا می‌آورد و حین راه از قوطی روغن مایع توی برنج روغن خالی می‌کرد. ‏اصرارم کرده بود که شام بخوریم. مامان گفته بود بین راه چیزی نخورم. نخورده بودم. برایم ‏تی‌تاپ خریده بود. می‌دانست که عاشق تی‌تاپم... و وقتی رسیدیم سرمای آخر شب من را ‏واداشته بود که به او بچسبم... عجیب این تصاویر با وضوحی بیشتر از تمام این کلمات در مغزم ‏حک شده‌اند.‏

بین آن همه تصویری که توی یک عمر از او داشتم این تصاویر یکهو بهم هجوم آورده بودند. ‏یکهو حس کرده بودم آدمی که من را به آن سفر به یادماندنی و خیال‌انگیز برد دیگر نیست. ‏یکهو دیده بودم که جبران نکرده‌ام. حرصم گرفته بود. توی زندگی آد‌م‌هایی به تو خوبی می‌کنند ‏اما تو هیچ‌وقت نمی‌رسی که جبران کنی. و همین‌طور تو به کسانی خوبی می‌کنی. اما آن‌ها اصلاً ‏حالت را هم نمی‌پرسند...  ‏

آخوند چرت می‌گفت. داستان‌هایی از روایت و امام جمعه‌ی فلان شهر و فلان بیسار. می‌خواستم ‏بگیرمش بهش بگویم می‌فهمی مرگ مردی که یک کودک 6ساله را به سفر رؤیاها ببرد یعنی ‏چه؟! ا


  • پیمان ..