که چی...
آقا سبحانی شاگرد اول دورهی لیسانس ما بود. از همان روز اول معلوم بود که شاگرد اول است. جدی و کوشا بود. سر کلاسهای ریاضی 1 دکتر حشمتی توی تالار شهید رجببیگی تروتمیز جزوه مینوشت. رها نمیکرد. شوخی نمیگرفت و با همان فرمان رفت و شاگرد اول شد و بدون کنکور وارد ارشد شد و بعد هم زد تو گوش دکترا... البته برای من بهشخصه بیش از شاگرد اول بودن دو ویژگی دیگرش توی ذهنم پررنگ است: اخلاقش و تعصبش به ایران.
توی لیسانس بچه خرخوان داشتیم که برای رنک دانشکده شدن میرفت زیرآب بچهها را توی کلاسی که خودش برنداشته بود میزد تا استاد آن درس نمرههای پایینتری بدهد و او از یک کلاس دیگر نمرههای بالاتری بگیرد. تا در مجموع بتواند معدلش را بالاتر بکشد... بچه خرخوانهایی داشتیم که حال آدم را به هم میزدند. ولی آقا سبحانی از آن هاش نبود. مرد و مردانه درس میخواند.
آقا سبحانی عجیب دانشگاه تهرانی است. از همان اول دانشگاه تهران ماند، ارشد را هم دانشگاه تهران ماند و دکترا را هم. نرخ خروج از ایران دانشگاه تهرانیها نسبت به شریفیها خیلی پایینتر است. ماه رمضان امسال که افطاری دور هم جمع شده بودیم، حساب کتاب کردیم دیدیم 50 درصد از همکلاسیهایمان در سالهای لیسانس الآن دیگر ایران نیستند. آقا سبحانی از آنهاست که هر کس اندیشهی رفتن دارد مینشیند ساعتها با او صحبت میکند و تا دلیل رفتنش منطقی نباشد قانع نمیشود...
قصه چی است؟ قصه فیلم کوتاهی است که آقا سبحانی برایم فرستاده. یک فیلم کوتاه 4دقیقهای. مصاحبهای با دانشجوهای اول و آخر خط. کسانی که آمدهاند همایش آشنایی با رشتههای دانشگاه شریف. نوگل و نوشکفتهاند. رتبههای کنکورشان خوشگل و مناسب برای در و دیوار مدرسه و بروشورهای تبلیغاتی است و دانشجوهایی که سال آخریاند، یا آخر لیسانس، یا آخر فوقلیسانس یا دانشجوی دکترا. تفاوت حرفها و صحبتهایشان.
تصورات خندهدار ترم صفری ها که 99 درصد شریفیها درس خوانند و 80 درصدشان بعد از دانشگاه موفق میشوند و حرفهای آخر خطیها: دلم میسوزد برای این نوشکفته ها که با روزی 12ساعت درس خواندن دارند وارد دانشگاه میشوند و چه تصوراتی که برای خودشان ساختهاند. اینکه وقتی وارد شدند چنان حیف میشوند و چنان ویران میشوند که خودشان هم فکر نمیکنند. (البته آقا سبحانی یکچیزی بگویم: درصد حماقت در شریفیها بیش از تهرانیهاست. من ارشد آنجا بودم. ولی چون تغییر رشته داده بودم مجبور شدم 16 واحد با لیسانسهها دم خور باشم... یک عدهایشان تا آخرش هم نمیفهمند چه قدر سگدو زدنهایشان پوچ است!) حرفهای آن دانشگاه دکترا در مورد یک «که چی؟» بزرگ... که چی بشود؟
نظر من در مورد این فیلم چیست؟
سؤال سختی است.
تصورات ترم صفری ها که احمقانه است. ولی راستش من شبیه آن آخر خطیها هم نیستم. چون اصلاً به آخر خط نرسیدم. زود واگنم را عوض کردم. لیسانسم مکانیک بود و فوقلیسانس سیستمهای اقتصادی اجتماعی. کارم برنامهریزی تولید بود، بعد شد کارشناس بیمههای مهندسی و بعد طرح و توسعه و حالا هم خیر سرم تولید محتوا... کلاً تبدیل شدهام به آدمی که در حال تعویض واگنش است و مثل بچهی آدم نمیتواند یک جا بماند و ادامه بدهد... البته اگر قرار به کی چی گفتن باشد که از همهشان بیشتر باید بگویم که چی؟ چه زمانهایی همچه جملهای به کلهام میزند؟ آخرین بارش 6ماه پیش بود که بهطور خیلی موقتی کارمند شده بودم. همکارم هم سن خودم بودم. پیام نور خوانده بود. کودن بود. سرگرمیهایش آنقدر احمقانه بودند که نمیتوانستم به رخش نکشم که چه قدر احمق است. ولی آن احمق حقوقش 2 برابر من بود... من نمیتوانستم با او رقابت کنم... با همهی دبدبه و کبکبه و تیز بودنم به درد بخور نبودم... این همه درس خواندم و جای درست و درمان هم خواندم... که چی؟!
بعد از ترم 4 بود که فهمیدم گند زدهام به معدلم رفته. زور زدم با از خط بیرون زدنها جبران کنم. زور زدم چیزهایی یاد بگیرم. چیزهایی غیر از مهندسی مکانیک. کمی شاید سیاست. مقدار زیادی داستان و رمان خواندن. مثلاً نوشتن. البته حالا که نگاه میکنم میبینم همان زور زدنهایم هم بیهوده بوده. من یادگرفتن بلد نبودم. گیج و گول بودم. نه مهندسی مکانیک یاد گرفتم. نه مهارتهایی خارج از خط...
یک چیزی هست... دو تا اشتباه کردم. دو تا اشتباهی که شاید تمام گند زدنهایم زیر سر همینها باشد. یعنی شاید بهتر است بگویم دو تا اشتباه نکردم.
آدم هر چه جوانتر است باید بیشتر اشتباه کند.
اشتباه بزرگتر زندگی من این بوده که سعی کردهام کم اشتباه کنم.
اشتباه اول: سربهزیر بودم و عاشق نشدم. 20 سالگی سنی است که حتی اگر عاشق هم نشوی باید ادای عاشق شدن را دربیاوری.
اشتباه دوم: من که دیده بودم معدلم افتضاح است. چرا زور میزدم بعد از ترم 4 آن را بهبود بدهم؟ معدلهای 17 به بالای ترمهای 6 و 7و 8 به هیچ دردی نمیخوردند. باید میرفتم کار میکردم. باید میرفتم مجانی هر جهنمدرهای شده کار میکردم و در محیط کار قرار میگرفتم...
چند تا چیز هست...
من دیگر دانشجو نیستم. به دکترا نرسیدم. نتوانستم خودم را قانع کنم که مسیر دیگران را بروم. دکترا خواندن دیگر مسیر دیگران رفتن است. مخصوصاً اینکه مصاحبه دارد و باید در فوقلیسانس و لیسانست بچهی درسخوانی بوده باشی. من آدم پارهپارهای هستم. راستش از پارهپاره بودن هم خسته شدهام. ولی به خودم که نگاه میکنم باید پارهپارهتر بشوم... هنوز به آن چیزهایی که آرامم کند نرسیدهام. باید پارهپارهتر شوم و البته روند پارهپاره شدنم کند شده است و از این شاکیام!
چیزی که هست این است که من هنوز هم از یادگرفتن، از خواندن لذت میبرم... باورت نمیشود وقتی توی کورسرا و edx میگردم، وقتی به یک دورهی solar engineering که برمیخورم چه قدر هیجانزده میشوم. من از مهندسی مکانیک دور شدهام. بعید میدانم هم که دیگر بتوانم از مهندسی مکانیک پولی به جیب بزنم. ولی هنوز هم درسهایش من را به شوق میاندازند. هنوز هم شوق یادگرفتن در من وجود دارد...میخواهم بگویم امثال ماهایی که دانشگاههای پدر و مادر دار درسخواندهایم، شاید با نگاه کردن به محیط بیرون از دانشگاه و مقایسه کردنها ناراحت و نومید شویم. یک که چی بزرگ در ذهنمان شکل میگیرد. به انتهای پوچی میرسیم. ولی یک شادمانی کوچک در وجودمان هست که به نظرم باید مثل گل سرخ سیارهمان ازش مواظبت کنیم و آبش بدهیم: لذت یاد گرفتن...
این گل کوچک همان چیزی است که ته ته ماجرا احساس پوچی و بینتیجه و عقیم بودن را از یاد آدم میبرد... و راستش هرکسی که از این گلهای کوچک دارد به نظرم بهترین راه فرار از آن «که چی» لعنتی را دارد....
و یک چیز دیگر... ته ماجرا باید به نظرت چه چیزی باقی بماند؟ فرمولها و تسلط به چموخم و نکتههای درسی؟ خلاقیتِ به کار بردن آن همه دانش در راستای یک کار و شغل برای این جامعه؟ پول و پلهی درستوحسابی؟ ممم... نه، به نظرم ته ته ماجرا یک چیزی باقی میماند برای آدم به اسم سرمایههای انسانی. میدانی؟ شریف و تهران و فلان و بیسار به امکانات و اساتیدشان نیست که اسم درکردهاند. به خاطر دانشجوها و میزان هوش و خلاقیت آنهاست که دانشگاه پدرمادردار شدهاند... آدم هر چه قدر از سالهای تحصیل اجباری دور میشود میبیند تعداد آدمهای دوروبرش دارند کم و کمتر میشوند. آدمهایی که بشود باهاشان خارج از چهارچوبها حرف زد، درد دل گفت، چیزهای دور از ذهن ازشان یاد گرفت... این جور وقتها چارهای نمیماند جز رجوع به آدمهای گذشته... همان رفقای قدیمی. همان چیزی که من اسمش را میگذارم سرمایههای انسانی... راستش اگر اینجوری نگاه کنی میبینی ته تهش این سرمایههای انسانی از رفقای آن سالها خیلی باارزشاند...
نمیدانم. خیلی در و بیدر گفتم. بی ساختار گفتم... شاید هم چرند گفتهام. نمیدانم...
ذهن آشفته ی من به چه می اندیشی؟؟؟
به نظرم هرچقدر متن قبلی ات زیبا بود...این نه...یاد آقای قدیرمحسنی افتادم که وقتی یک داستان کوتاه خیلی زیبا نوشتی مدتی گفت ننویس...
می شه اون داستان رو تو وبلاگ بذاری؟همونکه روایتی از خودت و پدرت بود فکر کنم...منتظریم