آبنباتها
هنوز هم پرچم کوچولوهای روی داشبورد هستند. پرچم قزاقستان شل شده است. اما بقیه هنوز پابرجایند. با همان ترتیبی که دوست داشتم: آلمان و روسیه، ژاپن و کرهی جنوبی، آمریکا و کانادا، انگلستان و فرانسه. مثل چی ازشان مواظبت کردم. نگذاشتم کنده شوند. نگذاشتم کسی دستشان بزند. حتی بابام که مخالف درجهی یک اینجور بازیها بود. هر بار هم که سوار میشوم از اول تا آخر دوباره پرچمها را محکم به داشبورد فشار میدهم که شل نشوند، خاک نرود زیر چسبشان. حالا دورتر و فانتزی تر شدهاند...
پرچمها یادگار همان روزیاند که تو صاحب آن دوربین صورتی چاپ در جا شدی. کاغذ رنگیهای سبز دور ورق چسبانکی پرچمها هنوز هم جایشان در طبقهی دوم کتابخانه است. بدون پاره شدن.
الآن نمیدانم با دوربین صورتی کاری هم میکنی یا نه. امسال عید، دیدوبازدیدهای خانوادهات را رنگی کرد و عکسهای کوچک پر از جمعیتش میرفت در جیبهای مهربانی تا بشود یادگاری از لحظههای پرمعنای با هم بودن یک جمع. من هنوز هم توی کیفم عکسمان را دارم. زیر کارت گواهینامهام است. هر بار که در خیابانهای خلوت این شهر راه میروم، احساس خطر میکنم. فکر میکنم الآن کسی میآید و خفتم میکند. چاقوی بزرگش را درمیآورد و ازم طلب کیف پول و موبایلم را میکند. هیچکدام ارزشی ندارند. نه توی کیف پولم، نه توی کارتهای بانکیام هیچچیزی نیست که ضرری بزرگ برایم باشد. موبایلم هم به مفت نمیارزد. فقط فکر از دست دادن عکس کوچکمان (یادگار آخرین دیدارمان) است که من را از هر چه دله دزد این شهر است متنفر میکند، به مرز جنون میکشد.
هنوز هم تابلوی قاب خاتم و پرندههای مسی به دیوار خانهمان هست.
بستهی آخرین هدیه هم هست. شعر جعبهی جواهر اِبی هم هست. ابی این شعر را با سوز نمیخواند. انگار دردناکی شعرش را درنیافته. ولی خب... شعرها و ترانهها روایت مشترکاند و وقتی ترانهای «هم روایت» زندگیات میشود...
و آبنباتهای کاوندیش اند هاروی... 3-4 تای شان مانده. رو به اتمام هستند. جایشان دیگر توی کشوی آرزوها نیست. کنار دستم، کنار این کاغذها میگذارم. کنار یادداشتهای کارهای امروز، یادداشتهای ایدههای امروز، یادداشتهای لغتهای امروز، روی دفتر نخودی... آخرین صفحهی دفتر نخودی هم از روزنوشتهایم پر شد... رمق رفتن سراغ دفتر جدید را ندارم. توی کشوی آرزوها خیلی وقت است که چیزی اضافه نکردهام.
زندگیام سیاهوسفید شده است. گفتی نگرانم نیستی. لجم میگرفت که میگفتی نگرانم نیستی. لجم میگرفت که میگفتی تو کار خودت را انجام میدهی و من هم واقعاً فقط کارم را انجام میدادم. لجم میگرفت که ویران شدن بلد نبودم...
دیزلم. سربالایی و سرپایینی نمیشناسم. اول صبح و آخر شب ندارم. به همان یکنواختی، با همان دور پایین بدون هیجان و شتاب گرفتن ادامه میدهم و نمیدانم به کجا و چگونه... فقط لحظههایی که به خودم میآیم، به خودم فکر میکنم میبینم نیستی، میبینم مجموعهای از نقاشیهای سیاهوسفیدم که آبرنگ و مداد رنگیهای تو میتوانستند قشنگش کنند.
من کم بودم. دیشب که تآتر خداحافظ را میدیدم وسط نمایش به کم بودن خودم یقین پیدا کردم.
آدمی که ویران شدن بلد نیست کم است.
حمید میگفت انتظار داشتم بروی وسط صحنه معضل نمایش را حلوفصل کنی. حلوفصل ناپذیر بود. من اگر اهل حلوفصل بودم برای خودم را حلوفصل میکردم. برلین را هم ندیدی. من از برلین بود که به خداحافظ رسیدم.
برلین قصهی دعوا و قهر یک زن و شوهر بود. مرد استاد فلسفه بود. باید میرفت صداوسیما. باید کتش را میپوشید تا در یک برنامهی تلویزیونی حاضر شود. کتش توی اتاق بود و زن قهر کرده بود و در اتاق را قفل کرده بود و باز نمیکرد. علت دعوا چه بود؟ مرد شب قبلش خوابدیده بود که با زنی دیگر مشغول همآغوشی است و جنب شده بود. بعد صبح آن خواب افتضاح را برای زنش تعریف کرده بود... بر این باور بود که زن و شوهر نباید چیزی را از هم پنهان کنند و حالا به یک بنبست رسیده بودند. مرد هر کاری میکرد زن قانع نمیشد که در اتاق را باز کند.
تماشاگران میآمدند و جای شخصیتهای نمایش راهکارهایشان برای خروج از بنبست را اجرا میکردند...
خداحافظ هم همچه قصهای بود. با سؤال اول کارگردان شروع میشد که به نظر شما زنها از چه چیزهایی در رفتار مردها میرنجند؟
من هم میدانستم: بیتوجهیهای ریز، نگفتنهای کوچک.
البته که فقط میدانستم. همین و بس. راهحل خروج از بحران آن زن و شوهر چه بود؟ سکوت نبود. هر چه بود سکوت نبود...
خداحافظ یک گیم تئوری بود. هیچ وقت نشد که برایت از گیم تئوری حرف بزنم. از مدلهای ساده ولی بهشدت کاربردی گیم تئوری. راستش را بگویم؟ خودم هم گیم تئوری و مدلهایش را خوب یاد نگرفتم. من فقط همان مدلهای سادهی دو زندانی را یاد گرفتم. بقیه را در لحظهی خواندن و تماشا کردن فیلمها بلد شده بودم. ولی تا یک چیز جالب را به کسی یاد ندهی خودت یادش نمیگیری... نبودی که یادت بدهم. خودم هم یاد نگرفتم...
زن و شوهر داستان خداحافظ چهار تا راهحل پیش رو داشتند: یا هر دو کوتاه بیایند. هر دو یک امتیاز منفی بگیرند و با کوتاه آمدن دوطرفه منفیهایشان در هم ضرب شود و تبدیل شود به مثبت. که چون در نگاه اول هر دو در حال از دست دادن امتیاز بودند عمراً کوتاه بیایند.
یا یکی کوتاه بیاید و آنیکی سر حرفش بایستد. در این صورت آنی که کوتاه میآید امتیاز منفی میگیرد و آن یکی امتیاز مثبت که در نگاه اول قابل پذیرش نیست و احساس غبن با خودش دارد.
یا اینکه هیچکدام کوتاه نیایند و در نگاه اول هیچ امتیازی از دست ندهند، اما در پایان بازی بیشترین امتیاز ممکن را از دست میدهند... و همین است دعواهای زن و مرد...
هفتهی پیش حوض جلوی تالار مولوی هم جولانگاه خیالهای من بود. نبودی. بودی. درست روبه روی همان نیمکتی نشسته بودم که آن روز نشسته بودیم. همان نیم ساعتی که بعدش باید میرفتی ساختمان مرکزی دانشگاه تهران و برای پایاننامهات هزار کار باقی مانده بود و اضطراب داشتی.
من کم بودم...
تابش نور خورشید زمستان و تابش نور خورشید در ماه آخر تابستان عظمت و زیبایی بدون شک است. خورشید غروب تابستان به حوض میتابید. حوض از آب پر بود. دو ماهی قرمز دور هم میچرخیدند و دور حوض میچرخیدند. ماهی قرمز تنهایی هم بود که فقط دور خودش میچرخید. آنطرف درختی بود که دوشاخه شده بود و هر شاخه خودش به 5 شاخه تبدیلشده بود. مثل دو دست یک آدم بود. آدمی که انگشتهایش را به طرف آسمان باز کرده باشد...
هفتهی پیش هم «فالو می» را دیدم.
و نبودنت بیشتر اذیتم کرد. سکوتت نه، نبودنت.
که اگر بودی همان کاری را میکردم که در نمایش «فالو می» دیدم. همان شخصیتی میشدم که در «فالو می» تکانم داد. به همان نزدیکی و دوری... به همان کیفیت خواستن و دنبال کردن...
راستش هنوز هم نمیدانم و مطمئن نیستم که از کجای وجودم ضربه خوردهام و این کورم کرده، کرم کرده، لالم کرده.