روزهای آخر اجرای مفیستو
مفیستو را از دست ندهید. به معنای واقعی کلمه تآتر. از آنها که مطمئناً به یاد خواهد ماند. از آن تآترها که فقط یک برادهی کوچک از زندگی نیستند, بلکه برشی پرملاط از زندگیاند: تاریخ روی کار آمدن هیتلر و حزب نازی در آلمان, جاهطلبیهای یک آدم معمولی، آرمانهایی که فروخته میشوند، دوستانی که رها میشوند، زنانی که زن بودنشان بهغایت کلمه است، موسیقی زنده و پرشور و صحنههایی که در آنها گاه حدود 30 بازیگر همزمان مشغول بازی میشوند و تو در دلت میگویی حالا روی کدام شان تمرکز کنم؟
مفیستو طولانی بود. حدود 3 ساعت فقط اجرای نمایش طول کشید، با یک استراحت 10 دقیقهای در وسط. ولی بههیچوجه خستهکننده نبود.
مفیستو برایم سه بخش کلی داشت.
در بخش اول (پردهی اول) گنگ بیسوادی تاریخیام بودم. هوفگن قهرمان تاتر است. بازیگر اصلی تاتری در شهر هامبورگ در سالهای 1923. یک کمونیست دوآتشه. معشوقهای رنگینپوست دارد. (معشوقهای که شلاق به دستش میگیرد و در خلوتهایشان نقش جنسی ارباب را برایش بازی میکند... زیبای هوفهگن است, ستمگر هوفگن است, وحشی هوفگن است...) دوستانی بهتر از آب روان. طرفدار حزب کمونیست آلمان است. حزب ناسیونال سوسیالیست به رهبری هیتلر در انتخابات شکستخورده و او خوشحال است و با تمام عشق تآتر بازی میکند. باید قبل از نمایش کمی اطلاعات عمومی از انتخابات آلمان در آن سالها و سیر روی کار آمدن هیتلر داشته باشی تا بتوانی ازین پرده لذت کامل ببری. ولی موسیقی زنده و اجراهای تآتر در تآتر (صحنههای تمرین نمایشهای موزیکال هوفگن) و دیالوگهای طنز به جا نمیگذارند که تو به خاطر کمسوادی تاریخیات نمایش را رها کنی.
در استراحت بین پردهی اول و دوم به لطف اینترنت دیگر نقطهی تاریک در دنبال کردن قصه نخواهد ماند.
بخش دوم داستان برایم رشد همزمان هوفگن در تآتر و رشد حزب ناسیونال سوسیالیست و محبوب شدن هیتلر در جامعه است... هوفگن در این بخش با یک دختر پولدار که برادرش هم نمایشنامهنویس است وارد رابطه میشود. (صحنههای مشروب خوردنشان در رستوران و بازیهای استعارهای با عناصر نمایش "رؤیای شب نیمهی تابستان" هر گز یادم نخواهد رفت.) و بعد با دعوتنامهای از برلین راهی پایتخت میشود. دوستانش را رها میکند. اتو نزدیکترین دوستش است. به آنها قول میدهد که بهمحض محکم شدن جاپایش در برلین آنها را هم به راه موفقیت خودش بکشاند.
و بخش آخر کار روی کار آمدن هیتلر و رواج فرهنگ نازیسم در جامعه است. هوفگن روحش را به نازیها میفروشد. دوستانش را فراموش میکند. دوستان هوفگن محکوم میشوند. صحنهی خودکشی زن و شوهر صاحب تاتر هامبورگ, صحنهی جک تعریف کردن نظافتچی تاتر در مورد ناسیونال سوسیالیستها, باهوش بودن و شرافت و... و هوفگنی که در پلههای ترقی است. روحش را میفروشد. او برای پیشرفت کردن در تاتر روحش را به شیطان میفروشد. بازیگر تاتر فاوست بود. و درزندگی واقعیاش به معنای واقعی کلمه روحش را به شیطان (نازیسم) میفروشد تا پلههای بهظاهر ترقی را در تاتر بالا برود. صحنهای که معشوقهی رنگینپوستش به سراغش میآید و نامردیاش را به رخش میکشد... صحنههای فرار دوستانش از شر مأموران نازی...
و صحنهی آخر نمایش... جایی که مفیستوی عاجز به سراغ تکتک بازیگران نمایش میرود و آنها یا روی برمی گرداناند و یا نگاهی شیشهای تحویلش میدهند...
برای من بزرگترین ویژگی هوفگن که واقعاً درکش میکردم و همین باعث شد که درماندگی آخر کارش برایم بهشدت ملموس باشد, معمولی بودنش بود... او یک بازیگر معمولی تآتر در یک شهرستان بود... معمولی بود و میخواست بالا برود و غیرمعمولی شود... اما...
نمایش وجد انگیزی بود.
تالار مولوی تالاری است که من بهترین و بدترین نمایشهای عمرم را در آن دیدهام. ذات کار دانشجویی همین است: یا چنان خلاقانه است که میخکوبت میکند و یا چنان بیقواره که نومیدت میکند. اما مفیستو از آنکارهای بهیادماندنی خارقالعاده بود.
مدیریت فروش بلیت, صندلیهای تالار مولوی و اینکه بروشوری به یادگار ندادند از ضعفها بود.