سفر برگذشتنی- 2
"در فروردین سال 1379 خورشیدی، یعنی سه سال پیش از شروع سفر هنگام خواندن دیوان ناصرخسرو دریافتم که درگذشت او در سال 382 خورشیدی است. با خود گفتم که سه سال بعد هزارمین زادروز ناصرخسرو و چهلوچهار سال بعد هزارمین سال روز سفر او خواهد بود. چه میشود اگر به این مناسبت کسی مسیری را که او پیمود بپیماید و ببیند در این هزار سال چه تغییراتی حاصلشده است. چه برجایمانده و چه از بین رفته و چه چیزهای نوین دیگری به جای آنها آمده است و جهان در این هزاره چه دگرگونیهایی پیدا کرده است و مردمانش چگونه زندگی میکنند. ازآنجاییکه امید نداشتم که در آغاز هزارهی سفر او زنده باشم با خود گفتم که چرا در هزارهی تولد او خود در این راه نروم و نبینم و ننویسم." (ص 9 و 10 کتاب)
ایدهی کتاب سفر برگذشتنی فوقالعاده است و البته اجرایی شدن آن است که آدم را مجذوب خود میکند. مسیری که ناصرخسرو 1000 سال پیش پیمود امروز از مرزهای 10 کشور میگذرد. 10 کشوری که بحرانیترین نقطهی جهان یعنی خاورمیانه را تشکیل میدهد. افغانستان، ترکمنستان، ایران، ترکیه، سوریه، اسرائیل، فلسطین، لبنان، عربستان سعودی و مصر...
در اروپا و آمریکا کار معمولی شده است. تورهای زیادی به شیوهی رفتن در مسیری که بزرگان میرفتهاند برگزار میشود. در دوبلین یکی از برنامههای گردشگری راه رفتن در مسیرهایی است که شخصیتهای جیمز جویس راه میرفتهاند. در لندن گذر از کوچهباغها و کوهستانهایی که شاعر طبیعتگرای انگلیسی وردزورث میرفته کاملاً معمول است. رفتن در همان مسیرها، خواندن شعرها و داستانهای آن شخصیت مشهور. نگاه کردن از دریچهی نگاه به او دنیا. در آمریکا هم این کار معمول است...
ولی جا پای ناصرخسرو گذاشتن کاری بس سترگ و عظیم است. فراتر از یک گلگشت یکی دو روزه است. کاری که محمدرضا توکلی صابری تک و تنها آن را انجام داد و کتابش را نوشت. کتاب سفر برگذشتنی شیرین نیست. لحن و زبان توکلی صابری نکتهی خاصی ندارد. به تبوتاب نمیاندازد آدم را. آرام است. خیلی بهندرت احساسی است. اوج و فرود ندارد. ولی همینکه ببینی دیدهها و تجربههای ناصرخسرو بعد از 1000سال چه شکلی شدهاند و چه چیزهایی جای آنها را گرفته آنقدر جذاب است که لحن یکنواخت کتاب توی ذوق نمیزند.1
باید این مسیر پر رهرو شود. باید یک مسیر گردشگری، نه... فراتر از یک مسیر گردشگری شود. باید راهی شود که رهروان آن با عشق و ماجراجویی به جاده بزنند و برسند به قبلهی مسلمانان جهان. مسیر ناصرخسرو در خاورمیانه جان میدهد برای یک سفر دور و پرمعنا. از آن سفرها که هم کهنالگوهای ذهنی خودت را کشف کنی و هم با آدمهای مختلف بر بخوری. کشمکشهای آدمیزاد را به چند دسته تقسیم میکنند: کشمکش آدمیزاد با خودش، با هم نوعانش، با طبیعت و کشمکش با خدایان و متافیزیک. یا به طریق اسلامیاش: رابطهی آدمی با نفس خودش، با مردمان دیگر (ناس) و با خدا (الله).
مسیر سفر برگذشتنی پر است از کشمکش. هر کس که به این راه بیفتد ته ماجرا تمام کشمکشهای ممکن برای آدمی را تجربه میکند. ویران میشود و ساخته میشود... کشورهای خاورمیانه و جنگهای داخلی و جنگهای بیرونی و ناامنی و بیابانهایی که سالبهسال افزون و افزونتر میشوند و انتهای سفر... حج و طواف به دور خانهی خدا که هیچ تجربهای جایگزین آن نخواهد شد...
صلح خاورمیانه هم یحتمل از همین مسیر میگذرد. از همین مسیر ناصرخسرو... اگر رهروان راه او زیاد شوند، سفیران صلح در بین کشورهای خاورمیانه جاری میشوند... مردمان را با اشتراکگذاری تجاربشان همصدا میکنند و حکومتها حداقل ناچار به رعایت صلح و صفا برای رهروان مسیر ناصرخسرو میشوند...
هیچی... خواستم بگویم توی قوطی آرزوهایم تکرار تجربهی آقای توکلی صابری را با حروفی بزرگ روی بالهای یک موشک کاغذی نوشتم و انداختم. یک آرزوی بزرگ دیگر هم کردم: جا پای سعدی گذاشتن... سعدی هم دنیادیده¬ی بزرگی بود... باشد که این آرزوها روزی نزدیک بال و پر بگیرد و به پرواز درآید...
1: یکی از نقاط اوج کتاب برایم این جایش بود: "در نزدیکی فانوس دریایی به رستوران الفنر رفتم و ماهی سفارش دادم. از پنجره آن فانوس دیده میشد. فانوس دریایی که در کنار دریای مدیترانه بود و در آسمان شفاف و آبی روز ابرها از ته دریا بالا آمده و به وسط آسمان رسیده بودند و همچنان داشتند بالا میآمدند تا ببارند. اما دیدههای من مهلت نداد و زودتر از آنها باریدن گرفت.
در یکساعتی که در رستوران بودم هم چنان میگریستم و به فانوس مینگریستم. سرم را زیر انداخته بودم تا کسی متوجه نشود و همانطور که غذا میخوردم اشکهایم را پاک میکردم. پسر و دختر یک زوج فرانسوی که در برابر من نشسته بودند پیوسته به من نگاه میکردند. دو کارمند رستوران نیز در گوشهای زیرچشمی مرا میپاییدند. لابد با خود میگفتند چرا این مرد تنها بیجهت میگرید. باز هم احساساتی شده بودم. یکی به خاطر اینکه این فانوس دریایی نقطهی پایان سفر بود و توانسته بودم تا اینجا سفر را یکنفس ادامه دهم و در بیشتر شهرهایی که او نام برده بود پا بگذارم و بیشتر مکانهایی که او دیده بود ببینم و این افتخار بزرگی بود که تا هزارهای دیگر برای هیچکسی ممکن نخواهد بود. دو دیگر بر حال او که پس از هزار سال هم چنان نشناخته و فراموش شده و غریب است و سه دیگر به این خاطر بود که مرا به یاد زنی میانداخت که همیشه دوستش داشتهام و او فانوس دریایی را دوست میدارد. آرزو داشتم که او هم اینجا در کنار من بود و با هم بودیم..." ص 152 و 153 کتاب