ما به ماشین بازی نیاز داریم!
اولش خوشم نیامده بود. به نظرم ماشین بازی محض آمد.
سر شب همه جمع میشدند توی مسجد روستا. پارکینگ جلوی قبرستان روستا پر میشد از ماشین. ساعت 9 شب بعد از نماز و سخنرانی آخوند مسجد و شام نذری خوردن، طبال ها بر طبل میکوبیدند. آنهایی که توی خانهها بودند هم جلوی مسجد جمع میشدند. دستگرمی دستهی عزاداری راه میانداختند. نوحه میخواندند و 2-3 بار دور بقعهی امامزادهی روستا میچرخیدند. بعد برنامهی آن شب اعلام میشد. که اول از جادهی فرعی میرویم کدام روستا، بعد از آن از جادهی فرعی دیگری میرویم روستای دوم و آخرسر روستای سوم.
بعد همه سوار ماشینهایشان میشدند و د برو که رفتیم. همه تیز و بز و پرشتاب بهسوی روستای هدف...
جادههای فرعی عموماً کم رفتوآمدند. مخصوصاً توی شب. یکهو جاده پر میشد از 30-40 تا ماشین که با حداکثر سرعت ممکن روانه بودند. این وسط آنهایی که ماشین نو خریده بودند یا ماشینشان مدلبالا و خفن بود با سبقتهای خرکی توانمندی خودشان را به رخ میکشیدند. آنهایی هم که ماشین نداشتند سوار مینیبوس فیات قدیمی روستا میشدند. فیات قدیمی بعد از 36 سال حالا دیگر برای خودش یکی از اهالی روستا است و چیزی فراتر از یک مینیبوس است.
از کدام مسیر و جادهی فرعی رفتن هم مهم بود. چون در جادههای اصلی یکهو به دستههای عزاداری دیگر برمیخوردند. ترافیک گیر میکردند. به مسجد روستای هدف نمیرسیدند. بهموقع رسیدن خیلی مهم و حیثیتی بود.
اوج ماشین بازی جایی بود که 40 تا سواری نزدیکیهای مسجد روستای هدف میرسیدند. ترافیک میشد. چون فقط آنها نبودند. سواریهای دستههای سایر روستاها هم بودند که آمده بودند. مساجد روستاها نوبتی میزبان میشدند. یک شب مسجد «پس بیجار» میزبان تمام دستههای روستاهای اطراف بود. شب بعدش مسجد «لفمجان» و شب بعدش «چفل» و...
نظم و ترتیب روستاها برای پذیرفتن دستههای سایر روستاها خودش چیز جالبی بود. این که روستای ما شب سوم شهادت امام حسین میزبان است مثل حکم نماز و روزه میماند. بیبروبرگرد است. پسوپیش ندارد. این که بقعهی دوبرادران میزبان دستهها در ظهر عاشورا است بیبروبرگرد است. حکمی نانوشته و تغییرناپذیر است.
دقیقاً 200 متری مسجد روستای میزبان وعده بود. یکهو جمعیت جمع میشدند آن جا. نیسانیهای روستا وظیفهی آوردن بلندگوها و طبل و سنجها را داشتند. بلندگوها به راه میشدند. پرچم دسته اول به راه میافتاد. بعد سینهزنها. بعد هم زنجیرزنهای روستا که عموماً جوانهای روستا بودند. آخرسر هم بعضی از خانمهای روستا بدرقه میکردند. نوحه میخواندند و سینه و زنجیر و طبلزنان میرسیدند به دروازههای قبرستان مسجد میزبان.
بقعهی یک امامزاده، قبرستانی در اطرافش و مسجدی روبه رویش. این کلیشهی مرکز تمام روستاهای شمال است.
دسته راه میافتاد به سمت بقعهی امامزاده. مسجد روستای میزبان با بلندگو خوشامد میگفتند. بعد همه یکبار دور بقعه میچرخیدند و یا حسین میگفتند. آخرسر هم رئیس شورای روستا بلندگو را دست میگرفت. همه را دور خودش جمع میکرد و شعر نزار القطری را میخواند:
انا مظلوم حسین
انا محروم حسین
همه دایرهوار سینه میزدند و بعد 2-3 دقیقه همه چیز تمام میشد. اهالی روستای میزبان لابهلای سینهزنان مهمان میآمدند. چای و کلوچه پخش میکردند. آبمیوه و ویفر، شیر و خرما و دسته یکهو از هم میپاشید. همه خوردنی به دست راه میافتادند سمت ماشینهایشان تا سریع برسند به روستای بعدی که در برنامه بود. با نظم و ترتیب وارد محوطهی مسجد و بقعه میشدند، اما تک تک و بی نظم و ترتیب از آن خارج میشدند.
دوباره جادهای فرعی و تاریک. دوباره سوسوی چراغ عقبهای 30-40 تا ماشین از اهالی یک روستا. دوباره سبقتهای خرکی نونوارشده های امسال و بعد رسیدن به روستای بعدی و به زور چپاندن ماشینها در شانههای خاکی کنار جاده و به مدت 15 دقیقه سینه زدن و دسته راه انداختن...
اولش به نظرم اصلاً جالب نیامد. عزاداری نبود. بههیچوجه عزاداری نبود. حجم زمان رفتوآمد بین روستاها و ماشین بازی بیشتر بود. برایم پاشیده شدن دسته بعد از پذیرایی هم سندی دال بر بیمعنایی بود.
ولی بعد دیدم نه...
اصلاً داستان عزاداری نیست. داستان فراتر از یک مناسک تعریف شده است. دسته و نوحه و ترتیب سینهزنان و زنجیرزنان و طبل زدن و... همه مناسک بودند. چیزی تعریف شده بودند. یکجور اداواطوار بودند. بستری آماده بودند که تو فقط باید تقلید میکردی. مهم نبود که دلت با این کار هست یا نیست. همینکه سینه میزدی کافی بود. مناسک را به جا آورده بودی...
توی صف دستشویی یکی از مسجدها که ایستاده بودم، مرد پشت سری یاد جوانیهایش افتاده بود که مثل امروز اینقدر ماشین نبود. میگفت یادش به خیر... یخبندان میشد. از روی یخها پیاده میرفتیم تا برسیم به جادهی اصلی و آن جا دسته راه میانداختیم و 2 کیلومتر میرفتیم تا برسیم به امامزاده. میگفت الآن خیلی خوب شده...
کارکرد دسته راه انداختنهای بین روستایی فراتر از مناسک عزاداری بود. یکجور ایجاد اتحاد با روستاهای اطراف بود و فراتر از ایجاد اتحاد: یکجور توریسم هم بود.
بعد از پاشیده شدن دستهها، اعضای شورای روستای میزبان میآمدند به سمت اعضای شورای روستای مهمان و سلام و احوالپرسی میکردند. این یعنی کارکردی سیاسی.
آدمهای روستای میزبان حین رفتوآمدهایشان به وضعیت روستای همسایه دقت میکردند. میگفتند نگاه کنید شورایشان چه قدر کارکردهاند. برایشان سطل آشغال گذاشتهاند. اسم کوچههایشان را دقت کنید... فرعیها را هم زیرمجموعهی کوچهی اصلی نامگذاری کردهاند. آسفالت جادههای روستایشان را نگاه کنید. حتی فرعیترین جادههایشان هم آسفالت دارد. درختکاریهای دور مسجد روستایشان را دیدید؟ ما هم باید ازین درختکاریها داشته باشیم. فلانی میگفت که تجهیزات برنجکوبیشان امسال نونوار شده و از هندوستان وارد کردهاند...
معمولاً همسایهها دوستترین و دشمنترین افراد نزدیک به یک روستا،شهر و کشورند. اگر به همدیگر سر بزنند و رفتوآمد داشته باشند و سلام و احوالپرسیشان برقرار باشد با همدیگر دوستاند. ولی اگر از هم فاصلهی احساسی بگیرند، سر کوچکترین چیزی اختلاف پیش میآید و اختلاف دو روستای نزدیک به هم یعنی خراب کردن مال و اموال همدیگر، یعنی بزنبزنهای تمامنشدنی، یعنی شروع یک بازی باخت-باخت سنگین...
ماشین بازیهای محرمی برای دسته بردن به روستاهای اطراف یکجور قرص مسکن برای جلوگیری از بذر کینه و نفرت بین روستاهای یک ناحیه هم بود.
برای من یک نکتهی جالب دیگر هم داشت. با مناظری از روستاهای اطراف آشنا شدم که دلم را غنج انداختند. مناظری در شعاع کمتر از 5 کیلومتری زادگاه پدریام که این همه سال ازشان غافل مانده بودم. مثلاً منظرهی عکس بالا...
بعد پیش خودم فکر کردم چرا خاورمیانه این جوری است؟ چرا پر از جنگ و خونریزی و لجبازیهای ناتمام است؟ یکی از دلایل اصلیاش شاید همین باشد: دستههای ایرانی و عراقی و عربستانی و اماراتی و افغانستانی و پاکستانی و لبنانی و سوریهای و... بین کشورها در حال حرکت نیستند. آدمها از سرزمینهای هم بازدید نمیکنند. به بهانهی دین مشترکشان هم که شده از مرزهای همدیگر عبور نمیکنند... به بهانهی دین مشترکشان هم که شده ماشین بازی نمیکنند و جادهها و وضعیت کشورهای همسایهشان را تماشا نمیکنند... و چرا کشورهای اروپایی اینقدر تروریسم و جنگ داخلی ندارند؟ شنگن و راحتی عبور و مرور آدمها بین مرز کشورها فقط یک امکان توریستی نیست. پیشگیری از درگیریها و عقدهای شدن آدمهای یک سرزمین نسبت به سرزمینهای دیگر هم هست...