خداحافظ گاریکوپر
تنگم گرفته است. آخرین سربالایی را که میکشم بالا سرعتم را کم میکنم. اینجا یکهو سرازیریها شروع میشوند و همهی ماشینها سرعت میگیرند. حالا که جاده خلوت است هیچ کدام از ماشینها در پی خالی کردن عقدهی سربالاییها نیستند. آرام آمدهاند و آرام دندهها را سبک میکنند و به حداکثر سرعتهای دلخواهشان میرسند و میروند. روزهای شلوغ توی این سرپایینیها همه زورشان زیاد میشوند و میخواهند از سر و کول هم بالا بروند. میاندازم توی شانهی خاکی جاده و ماشین را میایستانم.
کسی نیست. با این حال محض محکمکاری ماشین را قفل میکنم از تپهی کنار جاده میکشم بالا. پشتش میایستم و به دور و بر نگاه میکنم. تک و توک ماشینهایی که رد میشوند قابل دیدن نیستند. نه از سمت مخالف و نه از سمت موافق. وقتی من آنها را نمیبینم آنها هم من را نمیبینند. پس میتوانم با خیال راحت خودم را خالی کنم.
صبح خیلی زود زدم بیرون. مثل دفعههای پیش وقتی گردنهها را کشیدم بالا آفتاب طلوع کرد. دفعههای پیشتر که آفتاب دیرتر طلوع میکرد من هم دیرتر حرکت میکردم. حالا که آفتاب زودتر طلوع میکند من هم زودتر زدهام بیرون. به همه میگویم حوصلهی گرمای روز را ندارم. راستش را نمیگویم البته. وگرنه کولر و این حرفها هست. کمیاش به خاطر خلوتی است. به این خاطر که در این ساعتهای صبح به جز خودم و چند تا نیسان آبی و احتمالا چند تا ماشین آرام، دیوانهی دیگری در جاده نیست. آخر شب حرکت کردن را دوست ندارم. وحشیهایی هستند که آخر شب جاده برایشان عرصهی قدرتنمایی است. دمدمههای صبح آنها نیستند معمولا. خودم هستم و تنهایی خودم و جادههای سربالا سرپایینی که پیچ و تاب میخورند تا من را به شاهراه برسانند و شاهراه اول صبح هم عبارت است از چند تا تریلی و ماشین سواری که میشود آرام آرام از میانشان عبور کرد. دلیل اصلیاش اما چیز دیگری است.
خنکای دم صبح جادهی کوهستانی حالم را جا میآورد. نسیم میوزد. تپهی زیر پایم گندمزار است. دیم کاشته شده. شبکهی آبیاری ندارد. گندمها بلند شدهاند و نسیم که میوزد موج در میانشان میافتد. چند لحظه به موجاموج باد در میان گندمزارها نگاه میکنم. بعد خودم را خالی میکنم. نسیمی که به صورتم میوزد به حد کافی احساس رهایی بهم میدهد. خالی شدن مثانهام لذتش را چند برابر میکند.
دوربینم را درمیآورم و از رقص ساقههای گندم فیلم میگیرم و آخر فیلم را هم میرسانم به جاده و ردیف تیر برقهایی که تا افق ادامه یافتهاند و در روشنایی طلوع آفتاب تیرگی زیبایی پیدا کردهاند. بعد هم زوم میکنم روی خورشید در حال طلوع و برآمدنش بر زمین. زور میزنم که حال خوبم را ثبت کنم.
بار چندم است که دارم این طوری رانندگی میکنم و این طوری سفر میکنم؟ نمیدانم. تمام دفعات ماههای گذشته را به این سبک راندهام. اکثرا هم تنها. نهایت دوست دیرینهای کنارم بوده و وقت طلوع آفتاب برایش تکرار کردهام که من عاشق این ساعت از روزم.
سوار ماشین میشوم. یادم میآید که تمام ۲ ساعت گذشته را در سکوت رانندگی کردهام و تنها صدای توی گوشم، صدای موتور ماشین بوده و صدای شکافته شدن هوا توسط هیکل ماشین و همین و همین. در ۲ ساعت گذشته هیچ کلمهای بر زبانم سوار نشده و هیچ کلمهای هم از گوشها وارد مغزم نشده. ولی حالم به طرز عجیبی خوب است. ماشین را راه میاندازم و همانطور که به جاده و خورشید انتهای آن نگاه میکنم یکهو غصهام میگیرد. دلیل اصلی زود بیدار شدن و زود به جاده زدن و در تاریکی دم دمههای صبح حرکت کردن همین لحظههاست. لحظههایی که خورشید در کار طلوع است و خنکای نسیم صبحگاهی پوستم را مور مور میکند و جادهای که تمام در اختیار من است انرژی عجیبی را در من آزاد میکند. بدیاش این است که این انرژی یکهو آزاد میشود. بدیاش این است که این انرژی حتی به اندازهی چند ساعت هم پایدار نیست. بدیاش این است که این روزها فقط همین چند ساعت حالم خوب است. کمی دیگر که آفتاب خودش را تمام قد روی زمین پهن میکند، انرژیام میآید پایین. کمی دیگر که روز میشود و آدمها بیدار میشوند و جاده از اختیار من خارج میشود یکهو من هم غریبه میشوم. بقیهی روز دیگر ارزشی ندارد. یک حیات گیاهی است بقیهی روز. شور و شوق و اشتیاقی برنمیانگیزد. یکهو حس میکنم حوصلهام دیگر نمیکشد. یکهو حس میکنم دیگر نمیتوانم پرواز کنم و فقط ادامه میدهم تا صبح فردا برسد. صبح فردایی که آن هم گاه بیشتر از چند دقیقه طول نمیکشد و دوباره من بیانرژی میشوم... نمیتوانم آن حال خوب را حبس کنم، نمیتوانم ذخیرهاش کنم.
هممون خواب زیاد میبینیم ولی خب اکثرا ایدمون نمیمونه یا توجهی نمیکنم. قرار نیست همه چیز مشابه پیش بره... لازم نیست نگران چیزی هم باشی همین دم ممکمه ریق رحمت رو سربکشیم بریم اون دنیا