پس از نیمه شب
قربانی مشغول خواندن بود که پیچیدم توی فرعی. خاکی بود و انتهای تاریکش میرسید به یک مرغداری که درهای نرده ایش بسته بود. نور ضعیفی از تابلوی تبلیغاتی کنار جاده میریخت روی جادهی فرعی. بوتهها و علفها نمیگذاشتند که از جادهی اصلی چیزی دیده شود. مگر اینکه کسی بهجای جلو به مناظر کنار جاده خیره میشد تا ما را ببیند. چراغهای ماشین را خاموش کردم.
گفتم: سگ نداشته باشد یک موقع بپرد گازمان بگیرد.
مرغداری ساکت ته جاده نشسته بود.
شب اردیبهشت خنکی دلچسبی داشت. بوی دلتنگ کنندهی سبزهها و علفهای شمال حالی به حالیام کرده بود. زیلو را از صندوقعقب برداشتیم و پهن کردیم جلوی ماشین و لخت شدیم. پیراهنهایمان را درآوردیم. شلوارهایمان را درآوردیم و کتهایمان را توی کاورها گذاشتیم. من شلوار کردیام را پوشیدم. انگار که خانه باشم. میخواستم تا صبح رانندگی کنم. با شلوار کردی راحتتر بودم. حس میکردم با شلوار کردی رانندهترم.
عروسی تمامشده بود و ما بعد از شام سریع زده بودیم بیرون. خستهکننده بود. خوش نگذشته بود. شام را که خوردیم زدیم بیرون. اسکناسهای 50 تومانی هدیهی عروسی را توی پاکتها گذاشته بودیم. اما کسی نبود که از ما هدیه بگیرد. به محسن گفتم هدیهها را به کی باید بدهیم؟ گفت زنانه میگیرند. گفتم زنانهمان کجا بود؟ پاکتها را دادیم به او که یک کاریشان بکند و زدیم بیرون. دیگر حال و مقال عروس کشان نبود. کیومیزو مرد تنهای شب است.
تا 5 کیلومتر فرهاد بود که برایمان میخواند. من دو تا فلش آهنگ دارم. یکی پر است از آهنگهای بندری که مخصوص مهمان است و یکی آهنگهای جادهی خودم. بعد از عروسی آهنگهای جادهی خودم را گذاشته بودم. قبل از عروسی با آهنگ بندری تمام جاده هراز را رانده بودم.
اما بعد از عروسی خسته بودیم. عروسیهایی که همهی خوشیهایشان در قسمت زنانه میگذرد خستهکنندهاند: آهنگهای شاد از قسمت زنانه بلند باشد، رقصها در قسمت زنانه باشد، مردها مشتی خسته باشند که بنشینند دور میزها و موز بخورند و خیلی زحمت بکشند 4تا دست بزنند. خستهکننده بود. توی مغزم دنبال جملههایی میگشتم که باید در دفترچه یادداشتم بنویسم: عروسی یک امر جنسی است و مراسمی که به خاطرش بویی از جنسیت نبرده باشد مضحک است. همچه چیزهایی باید مینوشتم تا دلیل خستگی بعد از عروسی را پیدا میکردم. شاید هم خستگی از ما 3 نفر بود... از کنش و واکنشهای خراب ما 3 تا نرهغول بود.
دنبال جای خلوتی بودیم تا از شر کتوشلوارهایمان رها شویم و شدیم. چای نداشتیم. آب جوشمان تمامشده بود. سوار شدیم. برگشتیم به جادهی اصلی. رضا یزدانی شروع کرد به خواندن و تا برسیم به محمودآباد غم را سنگینتر کرد. رازهای نگفتنی دلهایمان هرکدام از ما را تنهاتر کرد. قصهی آهنگش را همذات پنداری کردم و سکوت کردم و آرامآرام راندم تا رسیدیم به محمودآباد. ساعت 1:30 نیمهشب بود. مغازهای باز بود. جلویش 2 تا ماشین پارک بودند. کیومیزو را پارک کردم. فلاکسها را از آب جوش پر کردیم. ماشین جلویی یک 206 سفید بود. پشتسری یک پراید سفید. دختر موطلایی بطری را سر کشید و به پسر جوان رانندهی 206 سرخوشانه خندید. عقب ماشین یک پسر و دختر دیگر نشسته بودند. تا در فلاکسهایمان را ببندیم راه افتادند. توی پراید هم دو تا دختر دو تا پسر بودند. وقتی 206 رد شد دیدم کنار پنجره یک دختر کوچولوی 5-6 ساله با موهایی که دو طرف سرش مثل دو تا شاخ افقی بافتهشده بودند به بیرون زل زده. بیخیال شاید مادرش که ولو بود در بغل پسر بغلدستیاش. به پلاک ماشینها نگاه کردم. هر دو ایران 17 بودند.
- بلند کرده بودند؟
- نه پس؛ خواهر برادر بودند.
- اما اون دختر کوچولوی عقب 206...
باید سیگار میکشیدم حتم. نشستم پشت فرمان. برای من خلسهی با خوابآلودگی نشستن پشت فرمان ماشین حکم همان سیگار را داشت. راهی شدیم. نرم گاز میدادم و نرم میرفتم. حالا گوگوش بود که داشت با آهنگ جادهاش بر فضای من حکمرانی میکرد... یاد فیلم همسفر افتاده بودم. صحنههای الکیای داشت. ولی قصهاش را دوست داشتم. قهرمانبازیهای بهروز وثوقی و ژیان گوگوش در آن فیلم و جادهی چالوسش را میپرستم. موتورسواری بهروز وثوقی و گوگوش در پیچواپیچهای هزار چم و سیاهبیشه هرکسی را حالی به حالی میکند... جاده... جاده... جاده...
جادهی کنارگذر ساحلی به سمت نوشهر بوی دریا میداد. ماه شب چهارده در آسمان بود. رطوبت جنگلها و شوری دریا هپروتی ام کرده بود. جاده خلوت بود. خیلی خلوت بود. ولووی N10 روی دور افتاده بود و 100 کیلومتر بر ساعت میراند. سبقت گرفتن در تاریکی جاده حس قلقلک دهندهای از خطر میداد. سبقت گرفتم و دوباره سست کردم و این بار در آینهبغل ماشینی بود که میخزید و میآمد... یک تویوتا کرولای قهوهای شکلاتی مدل 1990. تمیز. سرحال. رؤیایی. لذت بردم. بهآرامی رد شدنش را نگاه کردم. چرا من ژاپنیهای قدیمی را اینقدر دوست دارم؟ آخ لعنت بر ایرانخودرو. درست در لحظهای که عبور رویاگونه ی کرولا را داشتم نگاه میکردم یک سمند ولدالزنا با سرعت 150-160 کیلومتر خراب شد روی سر کرولا. سپر به سپرش ترمز کرد. آنقدر شدید که صدای جیغ ترمزش بلند شد. رانندهی کرولا ترسید و گرفت سمت راست و سمند خاکبرسر رد شد رفت. بیبته، بیاصالت، حرامزاده، وحشی، پستفطرت. لعنت به ایرانخودرو و سایپا که ننهقمرها را هم مثلاً راننده کردهاند...
نیمهشب هم ازین قوم رهایی ندارم...
همسفرها خواب بودند. نوشهر نزدیک بود که بار دیگر گوگوش شروع کرد به خواندن. آهنگ آرام شروع شد. با ضربههایی آرام که نوید شکوهی عظیم میداد. شکوهی عظیم و ویرانکننده. وقتی گوگوش قصهی دو تا پنجرهی اسیر در یک دیوار سنگی را شروع کرد شل شدم. یکهو حس کردم شیشههای ماشین پرشده از قطرههای ریز باران. هوای اردیبهشتی بیرون خنک بود و ماه شب چهارده درخشان. ولی حسم حس شیشهای پر از دانههای ریز باران بود. دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم. تا گوگوش بخواند «شاید اونجا توی دلها/ درد بیزاری نباشه» من رسیده بودم به یکی از پارکهای نوشهر. تا گفت «میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه» ضبط را خاموش کردم و پریدم بیرون. نفس عمیقی کشیدم. صدای غریب پرندهها از میان درختها بلند شده بود. من دیگر نمیتوانستم کاری کنم جز اینکه دراز بکشم و سعی کنم که بخوابم...