شهر عناصر چهارگانه
منجیل شهر عجیبی است. یک شهر کوچک پر از قصه و افسانه. برای من شهر عناصر چهارگانه است؛ آب دارد. رودهای قزلاوزن و شاهرود با هم دوست میشوند و در منجیل است که حاصل دوستیشان (سفیدرود) در گیلان جاری میشود. باد دارد. بادهای وحشی دارد. آن قدر در این شهر باد میوزد که همهی درختانش کجاند. خاک دارد. در شمال شهر قلهی آسمانسرا هست و کوههایی که در دلشان سروی هزارساله (سرو هرزویل) را همچون نگین نگهداشتهاند. و آتش... آتش خود منم. آتش خود آدمهایی هستند که میتوانند در این شهر گام بردارند.
منجیل شهر انرژیهای پاک است. سد منجیل توربینهای آبی را به حرکت درمیآورد و برق تولید میشود. توربینهای بادی روی تپههای اطراف شهر منجیل هم قدرت باد وحشی این شهر را به برق تبدیل میکنند. من اگر بودم روی انرژی خورشیدی هم سرمایهگذاری میکردم تا برند شهر انرژیهای پاک را به نامش بزنم.
سد منجیل را فرانسویها ساختهاند و مزرعهی بادیاش را هم دانمارکیها. من اگر بودم میبردم منجیل را با مانش فرانسه و ادنسهی دانمارک خواهرخوانده میکردم و قصهها و افسانههای منجیل را به فرانسوی و دانمارکی هم روایت میکردم تا آنها به این شهر بیایند و در باد وحشی این شهر زلف بر باد بدهند.
میگویند اگر باد وحشی منجیل نباشد مارهای منجیل از دل خاک بیرون میریزند و به جان آدمها میافتند. میگویند باد منجیل آرامکنندهی مارهاست.
منجیل شهر قطار است. قطار فاصلهی رودبار تا منجیل را در یک تونل طولانی طی میکند و یکهو بالای تونل ماشینروی شهر بیرون میزند. از بالای ماشینها رد میشود و وارد دریاچهی سد سفیدرود میشود. از میان آبها عبور میکند و به ایستگاه راهآهن منجیل میرسد.
تپههای مارلیک تا منجیل فاصلهی زیادی ندارند. باغهای انار طارم تا منجیل فاصلهی زیادی ندارند. جنگل آسمانسرا تا منجیل فاصلهای ندارد. زیتونهای رودبار هم تا منجیل فاصلهای ندارند.
زلزلهی رودبار و منجیل هم افسانهی این شهر است. افسانهای که هنوز به نظرم قصههای ناگفته زیاد دارد. اما با همهی اینها میشود گفت منجیل فیلم سینمایی خودش را هم دارد: مستند زندگی و دیگر هیچ عباس کیارستمی. گرچه آن فیلم برای رستمآباد است. اما رستمآباد تا منجیل هم فاصلهای نیست.
با همهی اینها، این شهر پر از قصه همیشه محل عبور بوده. انگار اکثر آدمها آنقدر شوق دریا و رطوبت گیلان را دارند که هیچوقت منجیل را نمیبینند. منجیل برای خیلیها در سالهای قبل ترافیک وحشتناک ورودی گیلان بود. ترافیکی که تنها تغییری که در شهر ایجاد کرده بود زیاد شدن تعداد رستورانهای این شهر بود. حالا هم که کمربند شمالی ماشینها را از دل شهر دور کرده رستورانها هم تعطیل شدهاند و شهر آرام و خلوت و سوت و کور شده.
دیروز پادکست «ملک بادهای وحشی» را گوش دادم. گزارش شیده عالمی از شهر منجیل که انصافا گزارشی زیبا و خواندنی (شنیدنی) بود. شیده لالمی چند هفته پیش از دنیا رفت. آن قدر دوستهای خوبی داشت که بعد از مرگش بردارند گزارشهای خوبش را پادکست کنند. «ملک بادهای وحشی» یکی از همین پادکستهاست. بدجور هوس منجیلگردی را به سرم انداخت. میخواهم سال دیگر توی یکی از روزهای فروردین ماه پاندا را بردارم و باهاش تا قلهی آسمانسرا در شمال منجیل را رکاب بزنم و از ارتفاعی بالاتر به این شهر پر از قصه و افسانه نگاه کنم....
سلام... روایت جالبی بود. ممنونم که به اشتراک گذاشتیدش.
آخراش نمیدونستم به حال راضیه و مأمور آب و حسن آقا بخندم یا غصه بخورم!
+ فامیلیشون انگار لالمی هست... نوشتید عالمی.
++ حقیقتا همین لالمی و عالمی باعث شد کل پادکست رو گوش بدم که بعدش کامنت بدم و اینو بگم D: