سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۸۹ مطلب با موضوع «مکان ها» ثبت شده است

قشر متوسط یعنی همین. نان آور خانواده تمام روزهای کاری به اداره یا کارخانه برود و برگردد و تمام خانواده هفته‌ها ‏انتظار بکشند تا ۳ صفحه‌ی متوالی از تقویم قرمز شود و آن‌ها بزنند به جاده. کجا؟ یک جای سبز. تنها جای سبز ایران ‏کجاست؟ شمال!!! بدانند که مثل آن‌ها زیادند. تصمیم بگیرند نیمه شب راه بیفتند تا به ترافیک نخورند. اما همین که از ‏دروازه‌های شهر خارج می‌شوند، چراغ ترمزهای ماشین‌های جلویی سدی نفوذناپذیر بر تمام خوشی‌ها شود. به خودشان ‏بگویند که تا کرج است. ۳۰ کیلومتر راه برایشان ۴ ساعت طول بکشد. خورشید طلوع کند و سیاهی شب برود، اما قرمزی ‏چراغ ترمز ماشین‌های جلویی نرود. راهی که در روز عادی ۲ ساعت طول می‌کشد ۸ ساعت طول بکشد. راهی که در حالت ‏عادی ۴ ساعت طول می‌کشد، برایشان ۱۴ ساعت طول بکشد. توی تونل دچار گازگرفتگی و خفگی بشوند... چه می‌ماند ‏دیگر؟! ‏

اصلا چرا؟! ‏

و بعد از چرا: چه می‌توان کرد؟! ‏

امروز اخبار ساعت ۲ مصاحبه با معاون اول رییس جمهور را پخش می‌کرد. آقای معاون اول فاجعه‌ی ترافیک جاده‌های ‏منتهی به شمال را حس کرده بود و با هواپیما رفته بود ساری. می‌گفت که سه بار است که بزرگراه تهران شمال را ‏بازدید می‌کنم و تمام نیرویمان را گذاشته‌ایم تا این بزرگراه هر چه زود‌تر به سرانجام برسد. و از مردم عذرخواهی می‌‏کرد. عذرخواهی‌اش قشنگ بود. ولی تمام هم و غم دولت صرف چه چیزی داشت می‌شد؟ احداث یک جاده‌ی دیگر؟! ‏واقعا یک جاده‌ی دیگر چاره‌ی کار است؟ فیروزکوه. هراز. چالوس. جاده قدیم قزوین رشت. اتوبان قزوین رشت. ۵ تا ‏جاده مگر کم است؟ اصلا مگر مقصد این همه ماشین در خطه‌ی شمال چه قدر مساحت دارد؟ 

این یک قانون ثابت شده‌ی جهانی است که هر چه مساحت آسفالت بیشتر شود، ترافیک هم بیشتر می‌شود.1 یک جاده‌ی ‏دیگر به سوی شمال چه معنایی دارد؟ تعداد کشته‌های جاده‌ای ایران قرار است اضافه شود. برای من هر بزرگراه جدید، ‏هر آزادراه جدید در ایران این معنا را دارد. قرار است کشتارگاه توسعه بیاید. همین و تمام. ‏

چرا باید قشر متوسط برای یک تعطیلات ساده این همه رنج بکشد؟ چرا باید برای یک گردش ساده، این همه ترافیک را ‏تحمل کند؟ ‏

یک دلیلش به نظر من این است که مردم ما بلد نیستند.‌‌ همان قدر که بلد نیستند توی جاده رانندگی کنند،‌‌ همان قدر هم بلد ‏نیستند که به کجا مسافرت کنند. کسی یادشان نداده. آزمون‌های گواهینامه‌ی رانندگی در ایران، مهارت‌های رانندگی در ‏شهر است: پارک دوبل، دور دو فرمان، دور یک فرمان، راهنما زدن. همین‌ها... بعد طرف با بلد بودن همین چیز‌ها مجوز این ‏را پیدا می‌کند که  در جاده رانندگی کند.2 بی‌اینکه درکی داشته باشد که سرعت های مختلف چگونه ‏سرعت هایی هستند... کسی یاد ملت نداده که مسافرت فقط در شمال رفتن خلاصه نمی‌شود. این بوم و بر سوراخ سنبه‌های زیادی ‏دارد که همه می‌توانند درش پخش شوند و بیاسایند. ایران آن قدر که جاده‌هایش می‌نمایند، خشک نیست. خیلی از جاده ‏فرعی‌های ایران به جاهایی می‌رسند که برای یک تعطیلات ۲-۳ روزه عالی‌اند... و دقیقا مشکلات بعدی برای کسانی که ‏بلدند شروع می‌شود: نبود زیرساخت‌ها. هم فیزیکی. هم فرهنگی. ‏

هزینه‌ی اقامت فوق العاده بالا است. به طرز احمقانه‌ای هزینه‌ی اقامت کوتاه مدت در ایران بالا است. مردم بومی مناطق ‏ایران، آن قدر که رادیو و تلویزیون می‌گوید مهربان نیستند. به پلاک ماشین‌ها خیلی دقت می‌کنند. اگر عدد سمت راست ‏پلاک ماشینت مثل آن‌ها نباشد، توقع هر گونه رفتار وحشیانه‌ی رانندگی را می‌توانی ازشان داشته باشی و... ‏

و راستش به نظر من این رفتار مردم در تعطیلات خیلی دلایل و معناهای دیگر دارد که مغز من به آن‌ها قد نمی‌دهد... ‏

و البته خیلی چیزهای دیگر هم هست. حالت ایده آل مسافرت برای من راه آهن است. امن‌ترین و ارزان‌ترین (به جز ‏ایران) نوع مسافرت. اگر شبکه‌ی ریلی ایران توسعه می‌یافت، اولا تلفات جاده‌ای به مراتب کم می‌شد. ثانیا وقتی ملت با ‏یک تعطیلات ۳ روزه مواجه می‌شدند، همه با ماشین‌‌هایشان نمی‌ریختند سمت شمال. با قطار سریع السیر، در عین آرامش ‏به یکی از ده‌ها نقطه‌ی گردشگری ایران می‌رفتند. بعد آنجا سوار ماشین‌های محلی می‌شدند و به گشت و گذار می‌‏پرداختند. این جوری فایده‌ی مسافر برای آن شهر و دیار بیشتر محسوس می‌شد... ‏

این اصرار بر جاده ساختن را درک نمی‌کنم. هر جای ماجرا را که می‌گیری، سر و کله‌ی صنعت مادر ایران پیدا می‌شود: ‏خودروسازی. سایپا و ایران خودروی لعنتی. چه می‌شد اگر به جای خودروسازی می‌رفتیم سمت واگن سازی، می‌رفتیم ‏سمت لوکوموتیو و ریل سازی؟! ‏

 

1: صفحه ی 281 از کتاب ترجمه ی فارسی "پویایی شناسی کسب و کار" نوشته ی جان استرمن شرح حال این چرخه را آورده است...
2: یکی سال پیش خانم "نکیسا نورایی" در صفحه ی فیس بوکش فرآیند گرفتن گواهینامه ی رانندگی در آلمان را روایت کرده بود. خواندنش خالی از لطف نیست:
"اندر احوالات من و گواهینامه رانندگی آلمانی:
اول اینکه کلا گواهینامه گرفتن در آلمان ارزان نیست، چون باید خیلی تعلیم دیده باشی، امتحان از دو قسمت تئوری و شهری تشکیل می شه. امتحان تئوری خودش یک غوله. حدود نهصد سوال هست که باید بخوانی. از این بین فقط سی تا سوال در امتحان هست که مجموع نمره اش صد و ده می شود و باید نمره صد بگیری تا قبول بشی. بعد سوالها تستی هم هست، اگه دو تا جواب درست باشه و فقط یکی رو زده باشی نمره اش رو نمی گیری. در یه کلام باید قوانین رو خوب فهمیده باشی. بعد از امتحان تئوری، نوبت شهری می شود.
من چون گواهینامه ایران رو ندارم، باید مراحل تعلیم رانندگی در شهر رو مثل یک آلمانی بگذارنم. تنها تفاوتش البته با دارنده گواهینامه ایرانی در آموزشهای اتوبان و رانندگی در شب است. هفت ساعت رانندگی در اتوبان و خارج شهر و دو ساعت رانندگی در شب.
من هفت ساعت رانندگی در اتوبان رو گذراندم. می دونین که در اتوبانهای آلمان محدودیت سرعت وجود ندارد. به همین وحشتناکی!‌
قبلا در حین ساعتهای اموزشی معلمم من رو در اتوبان هم برده بود اما خیلی کوتاه. همان کوتاه مدت هم برای سکته کردن من کافی بود. ماشینهای مثل یک ترقه از کنارم رد می شدند و من فقط فرمان ماشین را محکم گرفته بودم.
دفعه اول که چهار ساعت در اتوبان راندم، تمام عضلات بدنم تا یک روز گرفته بود. از ترس و از استرس پاهایم خشک شده بودند.
دیروز که سه ساعت بعدی بود،دیگه به سرعت صد و بیست عادت کرده بودم. معلمم گفت باید با صدو پنجاه بری. توجه داشته باشین که پدال گاز زیر پای معلم هم هست، وقتی من گاز نمی دادم خودش زحمت گاز دادن رو می کشید. بهم گفت باید رانندگی در سرعتهای مختلف رو یاد بگیری. هنوز انگشتهای دستم درد می کنه. از بس که فرمان را فشار دادم. اتوبان دست کم سه تا لاین داره. لاین سمت راست برای کامیون و رانندگی معمولی و دو تا لاین بعدی برای سبقت گرفتن است. من وقتی برای سبقت گرفتن از کامیونها به لاین دوم می رفتم، یه دفعه یه چیزی مثل ترقه از کنارم در لاین سوم رد می شود و بعد از چند ثانیه در افق ناپدید می شد. من با سرعت متوسط صدو چهل می راندم، دیگه خودتون حساب کنین ماشینی که مثل تیر از کنارم رد می شد چه سرعتی داشت.
هنوز تمام بدنم درد می کنه..."

 

پس نوشت: سندی تصویری از قانون "هر چه مساحت آسفالت بیشتر شود، ترافیک هم بیشتر می‌شود.":

 

  • پیمان ..

سازمان آمار ایران، سری زمانی تصادف‌های درون‌شهری و برون‌شهری ایران از سال 1385 تا 1392 را در سایت خودش قرار ‏داده است. آخرین تاریخ به روز‌رسانی آمار تصادف‌ها مربوط به بهمن‌ماه 1393 است. ولی اعداد و ارقام کشته‌ها و مصدومان ‏سال 1392 درست نیستند. مثلا آمار کشته‌های برون شهری جاده‌های ایران در سال 1392 در فایل اکسل سازمان آمار 7هزار ‏و خرده‌ای نفر است. و از سال 1391 نصف شده است. در حالی‌که به هیچ وجه این‌طور نیست. در این زمینه سایت پزشکی قانون ‏جمهوری اسلامی ایران مرجع مطمئن‌تر و به‌روزتری است. اولین سوال این جاست که چطور سازمان آمار ایران می‌تواند خودش را ‏مرجع اول آمارهای کشور ایران بداند وقتی در ثبت آمارهای 2 سال پیش کشور هم دچار اشتباه است و به روز نشده است؟

اما در مورد همین آمار ناقص هم نکات زیادی وجود دارد:‏

     ‏1-‏ از سال 1385 تا سال 1391،‌ درصد کشته‌های ناشی از تصادف‌های درون‌شهری نسبت به کل کشته‌های تصادف‌ها ‏سیری صعودی داشته. در سال 1385 فقط 18 درصد کشته‌ها درون‌شهری بودند. (1427 نفر کشته‌ی درون‌ شهری ‏تقسیم بر 7590 نفر،‌تعداد کل کشته‌های در زمان تصادف(درون و برون شهری) در سال 1385). اما در سال 1391،‌ ‏این درصد برابر با 27 بود. کشته‌های درون‌شهری با توجه به سرعت ماشین‌ها در خیابان‌ها و بزرگراه‌های شهری ‏بیشتر یا عابر پیاده‌اند یا موتورسیکلت و دوچرخه‌سوار. این سیر صعودی نشان می‌دهد که راننده‌های ایرانی با گذشت ‏زمان در خیابان‌ها وحشیانه‌تر می‌رانند.‏

     ‏2-‏ از سال 1385 تا سال 1392 تعداد مجروحین داخل شهری روندی نزولی داشته. یعنی راننده‌های داخل شهری از سال ‏‏1385 با گذشت زمان یاد گرفته‌اند جوری عابرین پیاده را بزنند که طرف زنده از زیر ماشین‌شان بیرون نیاید.‏

     ‏3-‏ سال 1389 یکی از سیاه‌ترین سال‌های جاده‌های ایران بوده. در این سال 28083 نفر در لحظه‌ی تصادف در ‏جاده‌های برون‌شهری مرده‌اند و 151204 نفر در جاده‌های برون‌شهری مجروح شده‌اند. نسبت مجروحین ‏تصادف‌های رانندگی در ایران به کشته‌های تصادف‌های جاده‌ای تقریبا عدد ثابتی بوده: 7. 7 برابر کشته‌ها مجروح ‏تصادف رانندگی جاده‌ای در ایران داشته‌ایم. مجروحین تصادف رانندگی شامل کسانی که قطع نخاع،‌ قطع دست و پا و ‏از کار افتاده‌ی اجتماعی می‌شوند هستند. یعنی که هزینه‌ی اقتصادی مجروحین رانندگی در ایران به مراتب از مرگ و ‏میرها بیشتر است...‏

     ‏4-‏ طول‌ جاده‌های برون‌شهری در ایران از سال 1385 تا 1392 روندی صعودی داشته است. ‏

در سال 1385 مجموع آزادراه‌ها، بزرگراه‌ها، جاده‌های اصلی و فرعی تحت حفاظت اداره‌ی راهداری 72611 کیلومتر ‏بود. در سال 1392 این رقم به 85623 کیلومتر رسید. اما آمار کشته‌ها و مجروح‌ها نسبت به طول جاده‌های ایران ‏زیاد امیدوار کننده نیست.‏

به طور متوسط در سال 1385 در هر کیلومتر از جاده‌های ایران 2 تصادف رخ داد. در هر 12 کیلومتر یک نفر جان ‏به جان آفرین تسلیم کرد و در هر 500 متر یک نفر مجروح شد. (این آمار فقط مربوط به جاده‌های برون‌شهری ‏ایران است.)‏

در سال‌های 1386 و 1387 و 1388 در هر کیلومتر از جاده‌های ایران 2 تصادف رخ داد. در سال 1389 وضع بدتر ‏شد و در هر کیلومتر 3 تصادف رخ داد. در سال 1390 و 1391 در هر کیلومتر 1/6 تصادف رخ داد.‏

در سال‌های 1386 و 1387 هر 10 کیلومتر جاده در ایران یک کشته داشت.‏

در سال 1388 هر 5 کیلومتر جاده در ایران یک کشته داشت.‏

در سال 1389 وضعیت بحرانی بود: هر 2 کیلومتر جاده در ایران شاهد یک مرگ بود.‏

در سال‌های 1390 و 1391 و 1392 هر 6 کیلومتر جاده در ایران شاهد یک مرگ بوده.‏

یعنی چه؟ یعنی که جاده‌های ایران از سال 1385 تا 1392 خطرناک‌تر شده اند. اگر در سال 1385 هر 12 کیلومتر ‏یک مرگ می‌دیدی،‌ در سال 1392 هر 6 کیلومتر یک مرگ رخ داده بود...‏

جاده‌های ایران به طور متوسط در این‌ سال‌ها به ازای هر 500 متر یک مجروح به جامعه تحویل داده‌اند. در سال ‏‏1389 جاده‌های ایران بیشتر در کار کشتن بودند و هر 2 کیلومتر یک مجروح تحویل دادند. ولی بقیه‌ی سال‌ها هر ‏‏500 یا 600 متر یک مجروح تحویل جامعه داده‌اند.‏

     ‏5-‏ شاید باید واحد مسافت در ایران تغییر کند. مثلا بگویند از تهران تا مشهد به اندازه‌ی 150 نفر کشته راه است. از ‏تهران تا لاهیجان به اندازه‌ی 63 کشته راه است... آره. تعداد کشته‌های تصادف‌های درون و برون شهری در ایران ‏کاهش یافته. ولی این کاهش تعداد به معنای امن‌تر شدن جاده‌ها و خیابان‌های ایران نیست... جاده‌های ایران و ‏خیابان‌های شهرهای ایران روز به روز خطرناک‌تر شده اند... ‏

  • پیمان ..

جاده قدیم

۰۵
آبان

هیچ وقت ننشسته‌ام جنگل آسفالت را ببینم. ولی اسم این فیلم و شاید کتاب عجیب برایم دوست‌داشتنی است. آن شب هم ترس از جنگل ‏آسفالت بود که واداشت‌مان کل مسیر را از جاده قدیم برویم. جاده قدیم خلوت بود. هر از گاهی باریک می‌شد و چند ماشین پشت سر هم ‏حرکت می‌کردند. هر از چند گاهی تریلی و کامیونی در سربالایی هن و هن مشغول کشیدن بار عظیم خودش بود و ما به سرعت از کنارش ‏رد می‌شدیم و هر از چند گاهی از لابه‌لای صخر‌ه‌ها و سر پیچ‌ها اتوبان را می‌دیدیم که جنگل آسفالتی تحمل‌ناکردنی بود. ماشین‌هایی که ‏کون به کون هم با سرعت هر چه تمام‌تر می‌رفتند و اگر لحظه‌‌ای می‌ایستادم با سرعت شاتر یک پنجاهم ثانیه هم که ازشان عکس می‌گرفتم ‏فقط خطوط قرمزی بودند در راستای آسفالت مستقیم اتوبان. جنگلی از رقابت برای سرعت رفتن. جاده‌ای مستقیم و گاز دادن‌های ‏عجولانه‌ای که آرامش جاده قدیم و پیچ‌های سرعت کُش‌اش آن جنگل آسفالت را نخواستنی می‌کرد. ‏

بعد از قزوین هم از جاده قدیم آمدیم. رد شدن ریل‌های راه‌آهن از زیر پاهای‌مان را حس کردم و به کارخانه‌جات تولید مواد غذایی بیدستان ‏نگاه کردم و بعد از وسط نیروگاه شهید رجایی رد شدیم تا هیجان و عظمت یک نیروگاه تولید برق را نزدیک‌تر از هر موقع دیگری لمس ‏کنم. آبیک شهر کوچکی کنار اتوبان نبود. معنایی بود از جاده‌های دیگری که به روستاهای اطرافش می‌رفتند و هشتگردِ جاده قدیم ‏نفرت‌گاه شروع ترافیک آخر هفته‌ی محور غرب کشور به تهران نبود. شهری بود زنده که تکیه‌های چای صلواتی داشت و درنگی بود برای ‏خوردن چای دارچینی و خستگی در کردن و بعد از هشتگرد بوی خوش نهالستان‌های بین هشتگرد تا کمالشهر از یاد آدم می‌برد که 5ساعت ‏است که توی راهی و به خاطر شهرها و روستاهای سر راه نشده است وحشیانه سرعت بروی. نهالستان‌‌ها و باغ‌ها و تالارهای عروسی و درختان ‏سر به فلک‌کشیده‌ی دشت شهریار و...‏

دیگر جای ما توی اتوبان نیست، جاده قدیم را با لذت در آغوش می‌کشیم، و با همه‌ی سرعتی که زندگی گرفته(آن قدر سریع پیش می‌رود ‏که در یک پیاده‌روی 2ساعته نمی‌توانم به یک دهم آن چه گذشت هم فکر کنم) باز هم به دنبال آرامش و سرخر کمتری برای رفتنیم.‏


  • پیمان ..

امروز رفتم بازدید پروژه‌ی ساخت بیمارستان آتیه در شهرک غرب. به عنوان کسی که نه از نیلینگ چیزی سرش می‌شود و نه از الکتروموتور آسانسور تازه نصب شده‌ی ساخت تبریز، خیلی کوشش کردم که اهالی پروژه نفهمند که من بوقم. بعد از 45 دقیقه نمی‌دانم فهمیدند یا نه. ولی من بعد از 45 دقیقه حس خوبی داشتم. به بهانه‌ی دیدن آسانسور و  الکتروموتورش رفته بودم،‌ ولی دیدن بیل مکانیکی که میخ‌های 2 متری نیلینگ را توی دیواری در عمق 20 متری فرو می‌کرد من را به هیجان آورد و دلم خواست که تا فیهاخالدون نیلینگ را سر در بیاورم.

بعدش می‌دانید به چی فکر می‌کردم؟ به خود پروژه. به کاردرست بودن کارفرما و پیمانکار پروژه. به شفافیت کارشان. 

پروژه‌ی ساخت بزرگ‌ترین مرکز پزشکی خصوصی کشور، یک سایت درست و درمان دارد. تمام جزئیات این پروژه تویش ثبت است. پیشرفت پروژه ماه به ماه همراه با نمودار و عکس گزارش می‌شود. و سهام پروژه مشخص است. یک شفافیت کامل.  از آن طرف پیمانکار گودبرداری هم شرکت بسپار پی ایرانیان است. شرکتی که توسط جمعی از بچه‌فنی‌های دانشگاه تهران تاسیس شده و عمرش فقط 8 سال است. اما گودبرداری منظمی که امروز من دیدم گواه کاردرستی‌شان است. سایت آن‌ها هم نه به شفافی کارفرمای‌شان ولی روشن‌کننده بود.

همین دیروز بود که یک پروژه‌ی عظیم سدسازی را مطالعه می‌کردم که قرارگاه خاتم‌الانبیا پیمانکار اجرایی آن بود. ساخت 2 سد در ایلام و 1 سد در کرمانشاه. می‌دانید جالبی‌اش چه بود؟ اطلاعات طبقه‌بندی شده‌ی نظامی. آن‌قدر اطلاعات فنی‌ای که قرارگاه به ما داده بود محدود بود که ما حتا نمی‌توانستیم بفهمیم این پروژه‌ها دقیقا کجا دارند اجرایی می‌شوند. فقط از روی اسم سدها باید می‌فهمیدم که در طول فلان رودخانه است. حالا بماند که بعد از خشک شدن دریاچه ارومیه سدسازی واقعا زیر سوال است و قرارگاه با قدرت و شدت هر چه تمام‌تر مشغول ساخت سدهای بعدی آن هم در ناحیه‌ی غرب کشور است...

شفافیت ساخت بیمارستان آتیه‌ی غرب برایم امیدبخش بود. هر چند با آرمان‌ها خیلی فاصله دارد. ولی همین‌که پیشرفت یک پروژه با شفافیت کامل و بدون ترس‌های امنیتی منتشر شود امیدبخش است. تصور می‌کنم سیستم گردش کار در این بیمارستان در آینده هم هیچ چیزی کم از سیستم درمانی در غرب نخواهد داشت...

یک نکته هم در مواجهه با کارگرها: مثل کارخانه‌های صنعتی و تولیدی این کارگرها مریضی‌های روانی و بغض و حسادت و... از کوچک‌ترین رفتارهای‌شان نمی‌بارید. کارشان را می‌کردند. لباس کارشان درست و درمان بود و کلاه ایمنی‌شان هم زیر بغل‌شان نبود! 


  • پیمان ..

از کتابفروشی نشر ثالث توی خیابان کریم‌خان بدم می‌آید. 

هر بار هم که از جلوی آن کتابفروشی رد می‌شوم تبری(!) می‌جویم. دلیلش خیلی ساده است. 2سال پیش رفته بودم و توی کتابفروشی ثالث برای خودم چرخ زده بودم. بادقت کتاب‌ها را نگاه کرده بودم. یکی از کتاب‌های نشر نیلوفر را یافتم که قیمت پشت جلدش تغییر نکرده بود. به قیمت اصلی‌اش بود: 5000 تومان. کتاب را گذاشتم جلوی‌ صندوق‌دارش که حساب کند. گفت 17000 تومان می‌شود. اشاره دادم که قیمت پشت جلد کتاب و توی کتاب و همه‌جایش 5000 تومان است. گفت: نه. این فراموش‌مان شده که برچسبش را بزنیم. 17000 تومان است. چک و چانه نزدم. بهم برخورد. توی دلم گفتم: زنیکه فکر کردی من الکی این کتاب را برداشتم؟ فکر کردی سر گنج نشستم؟ بهش گفتم: باشه. نمی‌خوام کتابو و سریع از کتابفروشی زدم بیرون و هرگز دیگر پایم را توی کتابفروشی نشر ثالث نگذاشتم.

دیروز که با محمد و امین رفتیم نارمک و توی میدان 54 نشستیم به ساندویچ خوردن به‌شان گفتم: دلم که می‌گیرد، حوصله که ندارم می‌آیم 7حوض. می‌روم توی شهر کتاب 7حوض و یک چرخ می‌زنم و برمی‌گردم خانه. 

مثل یک آدم‌آهنی از متروی سرسبز می‌زنم بیرون و بی این که جلوی هیچ مغازه‌ای درنگ کنم می‌روم شهر کتاب 7حوض و شاید کتابی بخرم،‌شاید نخرم... بیشتر وقت‌ها نمی‌خرم. من با کتاب‌فروش‌های شهر کتاب 7 حوض دوست نیستم. یعنی با هیچ کتاب‌فروشی دوست نیستم. طبیعی است که دوست نباشم. من مشتری خوبی نیستم. ممکن است 1ساعت عطف تمام کتاب‌ها را لمس کنم و تعداد زیادی کتاب را تورق کنم. اما آخرش سرم را بیندازم بیرون و دست خالی بروم بیرون. کتاب هم اگر قرار باشد بخرم،‌ می‌گردم از بین 1000 تا کتاب 3تا کتاب پیدا می‌کنم که برچسب قیمت‌شان عوض نشده باشد و چاپ قدیم باشد و ارزان باشد. آن‌ها را می‌خرم. فکر کنم در طول 1 سال به اندازه‌ی 3تا کتاب چاپ جدید از شهر کتاب 7حوض کتاب نخریده باشم. خوبی اهالی شهر کتاب 7حوض این است که تا جای ممکن برچسب پشت کتاب‌ها را عوض نمی‌کنند. توی شهر کتاب 7حوض اگر کتابی چاپ قدیم باشد با همان قیمت می‌فروشند. ولی باهاشان دوست نیستم. چون مشتری نیستم. چون خریدار نیستم. اصلا رویم نمی‌شود با یک کتابفروش رفیق شوم. چیزی که ازش نمی‌خرم. از مال دنیا هم فقط 5-6تا دوست دارم که همه‌شان از دم مهندس‌اند و آس و پاس. فقط وقتی دلم می‌گیرد، وقتی می‌بینم بعد از 26 سال زندگی نه دختری توی زندگی‌ام است، نه چیزی که بهش بشود نازید و دیگران هم آرام بودنم را به پای ابله بودنم می‌گذارند می روم شهر کتاب 7 حوض و با کتاب‌هایی که نخوانده‌ام خیال بازی می‌کنم.

رویایی‌ترین تصویرم از یک کتابفروشی شروع کتاب داستان بی‌پایان میشل انده است. هنوز هم 2صفحه‌ی اول آن کتاب یک حس گرمای عجیبی بهم می‌دهد. هنوز هم برایم رویایی است: 

"صبح تاریک و سرد یکی از روزهای پاییز بود. باران سیل‌آسا می‌بارید و قطرات آن از روی شیشه به پایین می‌لغزید و نوشته‌ی روی آن را در هم می‌کرد. چیزی که از ورای شیشه دیده می‌شد، تنها دیوار باران خورده و پیسه دار آن سوی خیابان بود.

ناگهان در مغازه با چنان شدتی باز شد که زنگوله‌ی بالای آن سراسیمه به صدا در آمد و مدتی طول کشید تا از حرکت باز ماند. مسبب این سر و صدا پسرک چاق ده یازده ساله‌ای بود که موهای باران‌خورده‌ی قهوه‌ای رنگ او روی صورتش ریخته بود و از پالتوی خیسش آب می‌چکید. بند چرمی کیف مدرسه‌اش را به روی یک شانه انداخته کمی رنگ‌پریده به نظر می‌رسید و نفس نفس می‌زد. ولی درست برخلاف شتابی که در لحظه‌ی ورود داشت، اکنون در میان در میخکوب شده بود. روبه‌روی او،‌ دالان دراز و باریکی قرار داشت که انتهای آن،‌به تدریج در سایه روشن ناپدید می‌شد. قفسه‌ها پر از کتاب‌های کوچک و بزرگ بودند که تا زیر سقف می‌رسیدند. روی زمین کتاب‌های کوچکی روی هم انباشته شده بود و روی بعضی از میزها، کوهی از کتاب‌های کوچک‌تر با جلد چرمی تلنبار شده بود طوری که وقتی از گوشه به آن‌ها نگاه می‌کردی،‌ همچون طلا می‌درخشیدند.

در پشت انبوه کتاب‌ها،‌که در انتهای دیگر دکان مانند دیواری بلند چیده شده بود، نور چراغی دیده می‌شد. در آن نور،‌گه گاه حلقه‌های دود بالا می‌آمد که بزرگ و به تدریج در تاریکی محو می‌شد؛ درست شبیه علامت‌هایی که سرخپوست‌ها برای خبر کردن یکدیگر از این کوه به آن کوه می‌دهند. ظاهرا کسی آن‌جا نشسته بود چون در همان دم پسرک صدای خشنی از پس انبوه کتاب‌ها شنید که گفت: یا بیایید تو یا بیرون بمانید،‌ولی در را ببندید،‌باد می‌آید..." داستان بی‌پایان/ میکائیل انده/ شیرین بنی‌احمد/ نشر چشمه

راستش یاد گرفته‌ام که رویاهایم را حفظ کنم. یاد گرفتن که مواظب باشم که یک وقت نخواهم بعضی رویاها را به واقعیت تبدیل کنم. بعضی از رویاها هستند که تلاش برای واقعی کردن‌شان یعنی از بین بردن‌شان. یعنی نیست و نابود کردن‌شان. رویای کتابفروشی 2 صفحه‌ی اول کتاب داستان بی‌پایان برایم ازین جور رویاهاست...

دیروز که عصر جمعه بود، یک کتابفروشی جدید برای خودم کشف کردم. 

شاید برای خیلی‌ها آشنا باشد. یعنی 1300 تا لایک فیس‌بوک می‌گوید که من کشف جدیدی نکرده‌ام. ولی مواجهه‌ی من با کتابفروشی هنوز دیروز را برایم یک جورهایی جادویی کرد. هر چند که غم آخر شبش بدجور من را گرفت. ولی وقتی از جلوی کافه کیوسک و آن بغلی‌اش (اسمش یادم رفته!)، وقتی از جلوی سر و صدا و دود کافه‌ها گذشتم و از پله‌ها بالا رفتم و وارد سکوت طبقه‌ی سوم شدم،‌ آن‌جا یک خانه پر از کتاب از کف دیوارها تا سقف من را غافلگیر کرد. دقیقا یک خانه پر از کتاب. خانه‌ای که پنجره‌اش رو به خلوتی دلگیر عصر جمعه‌ی خیابان کریم‌خان بود. خانه‌ای که تویش هم مثل خیابان بیرون خلوت بود. اما حضور آن همه کتاب... فقط دیوارها پر از کتاب بودند. چند تا نردبان هم برای صعود به کتاب‌های نزدیک سقف تعبیه شده بود. کف زمین ساده و خلوت بود. و مهم‌تر از همه این که کسی نمی‌آمد فضولی کند که تو چه می‌خواهی چه نمی‌خواهی. از این لطف‌های بازاریابی نداشت. صاحابش آن طرف‌تر روی مبل دراز کشیده بود و کتابش را می‌خواند و کاری به کار من نداشت که دارم توی کتاب‌ها و آلبوم‌های موسیقی فضولی می‌کنم. یک حس عجیبی داشتم. تنها بدی‌اش این بود که کتاب‌های ارزان قدیمی که برچسب قیمت‌شان عوض نشده باشد نداشت... تنها بدی‌اش این بود که نمی‌توانستم چند تا کتاب برای خریدن انتخاب کنم!


  • پیمان ..

66 نفر در 2 روز

۱۴
خرداد

این که فلان وزیر چه گفته و فلان رهبر چه گفته و این‌ها برایم در درجه‌ی دوم و سوم و شاید پایین‌تر اخبار است. همیشه اولین کلیک من چیز دیگری است! یک بار یکی از بچه‌ها خنده‌اش گرفته بود. توی سایت نشسته بودیم که خبرآنلاین را باز کردم.گفت ما می‌رویم سایت‌های خبری که ببینیم خاتمی چه گفته و آن یکی چطور افشاگری کرده، و سرنوشت نماینده‌های با بورسیه‌ی غیرقانونی چه شده،‌ بعد توی می‌نشینی گزارش تصادفات رانندگی 24ساعت گذشته‌ی ایران را می‌خوانی؟!

از مریضی‌هایم است. می‌نشینم آمار مرگ و میرهای 24ساعت گذشته را می‌خوانم و بعد مشروح تک تک تصادف‌ها را می‌خوانم و نگاه می‌کنم که چند نفر مرده‌اند،‌ چند نفر مرگ مغزی شده‌اند و چند نفر مجروح و بعد توی خیالم می‌سازم که آن 2 تا یا 3تا ماشین چطور تصادف کرده‌اند. آن لحظه‌ی تصادف چه اتفاقی افتاده. آن لحظه‌های قبل از تصادف چه لحظه‌هایی بوده‌اند... ذهنم ناخودآگاه بر اساس نوع ماشین‌های تصادفی برای خودش نظریه‌سازی می‌کند. چند تا پراید بوده، چند تا پژو بوده. پژوسوارها این طوری‌اند... ماشین‌پولداری‌ها آن طوری‌اند. بعد سریع به خودم می‌گویم که ربطی به ماشین‌ها ندارد. هیچ ربطی به ماشین‌ها ندارد. این نتیجه‌گیری اشتباه است. بلاهت آدم‌ها. لجاجت آدم‌ها. حماقت آدم‌ها... مثل چی درگیر تصادف‌ها می‌شوم... به خودم می‌گویم آدمیزاد به خودی خود نه خوب است و نه بد. فقط وقتی بهش ابزار می‌دهی آن وقت است که ذات خودش را نشان می‌دهد. نه... این هم نتیجه گیری است. از بس تصادف‌ها مختلف‌اند نمی‌توانم برای‌شان نظریه‌سازی کنم و نتیجه بگیرم. فقط خلاصه‌ی 1خطی تصادف را مثل یک رمان می‌خوانم و درگیر می‌شوم. هزاران قصه پشت هر کدام از این تصادف‌ها هست. گاهی فقط از  خودم می‌پرسم چرا؟! آخر چرا؟!

- دو سرنشین موتورسیکلت که خانم بودند بر اثر سهل‌انگاری در عدم استفاده از کلاه ایمنی هنگام وقوع تصادف در استان گیلان جان باختند.

- بر اثر تصادف وانت نیسان با پیکان وانت در محور ثلاث باباجانی به جوانرود، سه سرنشین پیکان وانت که پدر و دو فرزند خردسال هفت و 10 ساله اش بودند بر اثر شدت حادثه و آتش سوزی جان خود را از دست دادند، در این حادثه وانت نیسان با پیکان وانت به صورت رخ به رخ با یکدیگر تصادف کردند که منجر به آتش گرفتن پیکان وانت شد، راننده مقصر وانت نیسان پس از تصادف و زمانی که می بیند خودروی مقابل آتش گرفته است و از آن جایی هم که مقصر بوده از صحنه حادثه می گریزد

- تصادف سمند با پژو پارس در کیلومتر 110 محور نیکشهر- ایرانشهر استان سیستان و بلوچستان منجر به حریق خودرو ها و جان باختن 10 نفر و مجروحیت یک نفر دیگر شد، در این حادثه سمند به علت عدم رعایت حق تقدم با پژو پارس تصادف کرد که در اثر شدت ضربه وارده هر دو خودرو دچار حریق شدند، در این سانحه راننده و هفت  سرنشین پژو پارس و دو سرنشین سمند در دم فوت کرده و یک سرنشین پژو پارس مجروح شد که با خودروهای امدادی به بیمارستان انتقال یافت.

- ظهر امروز پنجشنبه بر اثر تصادف کامیون بنز اکسور، سمند، پی‌کی و پراید در جاده آبسرد شهرستان دماوند 6 نفر جان باختند.

- و...

محل‌های تصادف و جاده‌ها را هم با دقت می‌خوانم. این که کدام جاده‌ها، کجای‌شان،‌چه نوع تصادف‌هایی... و آمار کشته‌ها... 

چهارشنبه: 51 کشته و 34 مجروح

پنج‌شنبه: 15کشته و 43 مجروح

می‌گویند در روز گذشته در جنگ داعش با عراق 70 نفر کشته‌ شده‌اند. در ایران هم 66 نفر در اثر تصادفات رانندگی کشته شده‌اند. دوستانی دارم که خدا را شکر می‌کنند که در ایران زندگی می‌کنند و نه در عراق یا سوریه یا عربستان یا کشورهای خلیج و افغانستان و پاکستان... راستش به نظرم آن‌قدر با خودمان نامهربانیم که نیازی به داعش نداریم.

همه‌ی این خبرهای تصادفات را می‌خوانم و دلم می‌لرزد. دلم می‌لرزد که فلانی که رفته سالم برمی‌گردد؟ آن یکی چطور؟ این‌جا ایران است. تو محتاط‌ترین و فرزترین و حرفه‌ای‌ترین‌ هم که باشی باز هم...


  • پیمان ..

اولین باری بود که به ارتفاع بالای ۴۰۰۰ می‌رسیدم و باد ۷۰کیلومتر بر ساعت من را همچو پر کاه این سو و آن سو پرت می‌کرد. و اولین بار بود که در سرمای لخت منفی ۵درجه در امان کیسه خواب می‌خوابیدم. ولی هنوز ۱ روز نگذشته دلم برای بادام‌هایی که از درخت‌های روستای پای کوه می‌چیدیم و می‌شکستیم و می‌خوردیم، برای ماست و خیاری که کنار جاده درست کردیم و به عنوان ناهار خوردیم، دلم برای املتی که روی تخت‌های خوابگاه ۱۰ نفره دور هم زدیم، دلم برای سرمای استخوان سوز سحر روز چهارشنبه که کورمال کورمال یال کوه‌ها را می‌گرفتیم و قرچ قرچ برف را زیر پا خرد می‌کردیم و جاهای یخ زده مثل چی سُر می‌خوردیم، دلم برای برای بچه‌هایی که از خاکی و گلی شدن ترسی نداشتند تنگ شده... به تهران که رسیدم ساعت 3:30 صبح بود. تهران بعد از یک باران شبانگاهی لطیف و خلوت و شفاف بود. ولی بیش از حد رنگی و دوست نداشتنی بود...

  • پیمان ..

به احسان می‌گویم: یعنی ما را می‌شناسند؟ 

می‌گوید: آره بابا. هر بار می‌ریم ۴۵دقیقه ۱ ساعت با کتاب هاشون ور می‌ریم. بعد کتاب هم نمی‌خریم. اگر هم بخریم، ارزون ترین‌های کتابفروشی شونه. 

می‌گویم: چی کار کنم خب؟ ولی به نظر کتاب خوبی می‌یاد. لاغره. برای مترو خوبه. 

کتاب «مردی بدون» وطن کورت ونه گات را می‌گویم. ارزان بود. خریدمش. و این هفته کتاب مترویم بود: 

"و حالا که هنوز هم از کتاب می‌گویم این را نیز بگویم که: منابع خبری روزانه‌ی ما یعنی روزنامه‌ها و تلویزیون اکنون چنان بزدل هستند، چنان نسبت به حقوق مردم بی‌خیال و بی‌توجه هستند، چنان تهی از اطلاعات هستند که فقط از طریق کتاب است که می‌توان فهمید به راستی چه می‌گذرد." صفحه‌ی ۹۳

@@@

اتاق‌های ملاقات شرعی زود پر می‌شوند. ۶تا بیشتر نیستند و باید هم زود پر شوند. من دوستشان دارم. یک اتاق لخت، با ۱ میز چوبی قدیمی و ۴تا صندلی چوبی قدیمی‌تر و ۱ سطل آشغال کوچک و ۱ پنجره. همین و همین. دیگر چیزی نیست. فقط تو هستی و دوستت و خب، از همین خلوت بودنش است که دنیا‌ها آفریده می‌شوند... اتاق‌های ملاقات شرعی، انتهای قفسه‌ی کتاب‌ها هستند. از بین کتاب‌ها رد می‌شوی، جشن و سرور بی‌کران کتاب‌ها در آرامش قفسه‌ها را حس می‌کنی. اگر صفحات یکیشان را باز کنی، قِر خشکیده در کمرش آزاد می‌شود و با رقصی گرم تو را به خواندن وا می‌دارد... آن ته، ۶ اتاق است. دانشگاه اسمشان را گذاشته اتاق پژوهش. تنها مزیت فوق لیسانس تا به اینجا همین اتاق پژوهش و حق استفاده از آن‌ها بوده: ۱ اتاق ۳در۳. به تنها‌ها نمی‌دهندش. باید ۲ نفر باشی یا ۳نفر یا ۴نفر. یار و همراهت هم جنس مخالف نباید باشد. شرط آخر برای ما علی السویه است. 

با محمد هماهنگ کرده‌ام. امتحان‌‌هایمان نزدیک است. صبح زود از خانه بیرون می‌زنم که اتاق گیرمان بیاید. اتاق گیرمان می‌آید. ۸صبح می‌چپیم توی اتاق و شروع به خواندن می‌کنیم. روبه رویمان؟ از شیشه‌ی در اتاق، قفسه‌ی کتاب‌ها پیداست. پشت سرمان؟ یک پنجره رو به بیرون. پنجره رو به ساختمان‌های آجری دیگر است. هوا سرد نیست. از آن زمستان‌های لوس و بی‌مزه است. با محمد کلی حرف می‌زنیم. کلی شر و ور می‌گوییم. مدل کورنو را می‌خوانیم و از آن به بعد هر کس را می‌بینیم می‌گوییم این پورنو ۱۰۰در۱۰۰ سوال امتحان است. روز امتحان عدل از‌‌ همان پورنو سوال سخت می‌آید... خسته می‌شویم. محمد آهنگ می‌گذارد. کمانچه می‌نوازد. آهنگ‌های کمانچه نوازی‌هایش را پخش می‌کند. بعد برنامه‌ی "فاینال نوت پد" را اجرا می‌کند. نوت‌هایی که نوشته. آهنگ‌هایی که ساخته. از برنامه هه خوشم می‌آید. اینکه تو با نوت‌ها آهنگی را بنویسی و تعیین کنی این را ویالون بزند و این یکی را یک ساز دیگر و همزمان شان کنی و برنامه نوت تو را اجرا کند. می‌گوید روز اول که رفتم کلاس استاده آهنگ فیلم دزدان دریایی کارائیب را پخش کرد و گفت نوتش را بنویسید. این تکلیف جلسه‌ی اول من است: ۲۳ صفحه نوت بود از آهنگ هانس زیمر. گوش می‌کنیم. به خواندن ادامه می‌دهیم. مهمان می‌آید. حامد هم به جمعمان اضافه می‌شود. دیگر برای تنهایی درس خواندن پیر شده‌ایم. خودمان هم این را می‌دانیم... 

رضا هدفمند است. فاز اپلایش شدید است. اقتصادسنجی اینتریلیگیتور کتاب بدفهمی است. اتاق ۴نشسته‌ایم. جزوه را نگاه می‌کنیم. نمی‌فهمیم. به نوبت متن کتاب را می‌خوانیم تا بفهمیم چه می‌گوید. رضا با عشق می‌خواند. صدایش بم و خیلی مردانه است. با لهجه می‌خواند. کلمات انگلیسی را با تلفظ درست می‌خواند و می‌رود. من یک جمله که بلندخوانی می‌کنم ۱۰ تا کلمه را غلط تلفظ می‌کنم و توی دهنم نمی‌چرخد. انگلیسی‌ام افتضاح است. 

توی سر و کله‌ی خودمان و کتاب می‌زنیم تا چیزی بفهمیم. خسته که می‌شویم از اتاق می‌زنیم بیرون. می‌رویم توی دانشگاه یک چرخ می‌زنیم و چای می‌خوریم. می‌خواهد اتاقش را عوض کند. هم اتاقی‌هایش جانورهای ناتویی هستند. ۶نفرند توی یک اتاق. بعد از ۱ ترم به اینجایش رسیده دیگر. نامه‌اش را گرفته که برود یک جای دیگر. رتبه‌ی ۳ کنکور ایران و اتاق ۶نفره، آن هم برای فوق لیسانس. شریف دانشجو‌هایش را وادار به فرار از ایران می‌کند... 

صادق لیسانس است. هم کلاسی درس پیش نیازم. بهم می‌گوید بیا فصل۶ را بهم توضیح بده. می‌گویم باشد. می‌رویم آکواریوم. طبقه‌ی هم کف دانشکده ریاضی. جدید ساخت است. باکلاس است. کفش سرامیک است و گوشه و کنار چند مبل راحتی گذاشته‌اند. ولی کم است. ۲ تا میز و صندلی هم هست. مبل راحتی‌ها هم همه‌شان پرند. می‌رویم توی سایت دانشکده ریاضی. آنجا آکواریوم‌تر است. دو تا از دیوارهای اتاق کاملا شیشه‌ای هستند و منظره‌ی بیرون معلوم است. ریاضی‌ها از کامپیوتر‌هایشان استفاده نمی‌کنند. همه‌ی کامپیوتر‌ها خاموش‌اند. می‌زهای دیگر در اشغال دختر‌ها و پسرهایی است که دارند با هم درس می‌خوانند. دختر‌ها بلند بلند می‌خندند. پسر‌ها چیزهای خنده دار می‌گویند و دختر‌ها ناز‌تر می‌خندند. می‌رویم روی یک میز می‌نشینیم و صفحه کلید را کنار می‌زنیم. برایش توضیح می‌دهم. تند توضیح می‌دهم. معلم خوبی نیستم. آن قدر تند توضیح می‌دهم که نمی‌فهمد. از سوال‌هایش می‌فهمم. ولی گلویم درد گرفته. فصل ۶سنگین‌تر ازین حرف هاست که من بتوانم ۱ساعته برایش توضیح بدهم. باهوش است. ولی خیلی تند توضیح داده‌ام. 

اتاق‌های ملاقات شرعی پرند. آکواریوم جا ندارد. کتابخانه‌ی دانشکده صنایع هم از بس شیک و خوشگل شده است، آدم جرئت ندارد تویش بلند بلند حرف بزند و آن را تبدیل به یک کتابخانه‌ی فنی کند. می‌رویم مکانیک. دانشکده مکانیک یک سری راهروی تو در تو است. یک لایبرنت غم انگیز. سالن مطالعه‌اش را جسته‌ام. دو سه تا راهرو را چپ و راست می‌روی، می‌رسی به یک راه پله که پنجره‌اش برای لی لی پوت‌ها طراحی شده است. پنجره‌ی راه پله در ارتفاع ۳۰سانتی متری از زمین قرار گرفته است. پنجره‌ای است برای هواخوری پاهای آدم‌ها. راه پله را بالا نمی‌روی. می‌پیچی سمت راست و چهارمین در از سمت راست سالن مطالعه‌ی دانشکده مکانیک است. اینجا پنجره ندارد. نورش زیاد نیست. ولی چون جای پرتی است و فقط خود مکانیکی‌ها آن را بلدند همیشه جا برای نشستن گیر می‌آید. بین می‌ز‌ها و صندلی‌ها تناسب برقرار نیست. همیشه تعداد صندلی‌ها از تعداد می‌ز‌ها کمتر است و تو برای اینکه بنشینی باید صندلی ۲ نفر دیگر را که روی می‌زشان وسایلشان هست ولی خودشان در حال حاضر نیستند بدزدی. همین کار را با تو هم می‌کنند. می‌روی دستشویی. برمی گردی می‌بینی صندلی‌ات را دزدیده‌اند. خب می‌روی، صندلی یک نفر دیگر را می‌دزدی. مکانیک است دیگر. 

نکته‌ی دانشکده مکانیک، دستگیره‌ی در ورودی‌اش است. دستگیره‌ی در دانشکده مکانیک دستگیره‌ی در عقب پیکان است که جوش داده اندش به در. به‌‌ همان کوچکی و غریبی. 

روز تمام شده است. یک روز دیگر هم تمام شده است. خورشید محو و دور در حال غروب است. از پنجره‌های اتاق‌های ملاقات شرعی کم رنگ شدن روز را می‌توان نگاه کرد. ولی پس رفتن خورشید را نمی‌شود دید. از دانشگاه که می‌زنم بیرون می‌دانم که حالا تبدیل به یک موجود بی‌ارزش شده‌ام. خوب می‌دانم که بیرون از درهای آن دانشگاه کوچک، کوچک‌ترین ارزشی ندارم. سرم را پایین می‌اندازم و سلانه سلانه از پله‌های مترو پایین می‌روم. حوصله‌ی فکر کردن به بعد را ندارم. چیزی نیست. زندگی بهتری نیست. بعد از اینجا چه کار کنم؟ چه نقشه‌ای بکشم؟ کجا بروم؟ با کی بروم؟ کی را ببینم؟‌‌ رها کن. یاد گرفته‌ام که ذهنم را در خلا و پوچی معلق نگه دارم و نگذارم که سقوط کند. 

کتاب ونه گات را می‌خوانم. خوش خوشانم می‌شود. خیلی از تکه‌های این کتاب را وبلاگ‌ها رونویسی کرده‌اند. قشنگ بعضی تکه‌هایش برایم آشنا بود. ولی باز هم خواندنش برایم شادی بخش بود: 

"اما من یک عموی خوب هم داشتم، عمو آلکس. این عمو برادر کوچکه‌ی پدرم بود. عمو آلکس بچه نداشت، فارغ التحصیل هارورارد بود و در ایندیاناپولیس کارش در اداره‌ی بیمه جلب مشتری برای بیمه‌ی عمر بود و آدمی بود درستکار. خوب کتاب خوانده بود و شخص خردمندی بود. و شکایت عمده‌ای که از آدم‌ها داشت این بود که آدم‌ها وقتی خوشحال‌اند به ندرت متوجه خوشحال خود می‌شوند. یک روز که مثلا در تابستان داشتیم زیر یک درخت سیب لیموناد می‌خوردیم و از این در و آن در حرف می‌زدیم، مثل زنبورهای عسل وزوز می‌کردیم، عمو آلکس ناگهان درمی آمد و پرگویی دلپذیر ما را قطع می‌کرد و با صدایی بلند و پر از تحیر می‌گفت، اگر این قشنگ نباشد پس چی قشنگ است. 

و من نیز امروزه‌‌ همان کار عمویم را می‌کنم و بچه‌ها نیز‌‌ همان سنت را ادامه می‌دهند و نوه‌ها نیز. این است که مصرانه از شما می‌خواهم و از شما خواهش می‌کنم هر وقت احساس خوش باشی کردید، در آ «بین در لحظه‌ای با حیرت فریاد بزنید یا به زمزمه بگویید یا فکر کنید که: اگر این قشنگ نیست، پس چی قشنگ است؟" ص 118 و ص 119

  • پیمان ..

پروژه‌ی ساخت استراکچرهای فلزی پالایشگاه جدید بندرعباس رو به اتمام است و فصل بی‌کاری کارگرها دارد نزدیک می‌شود. یک سالی شرکت با این پروژه و سه چهار تا پروژه‌ی دیگر رونق گرفته بود. ولی دوباره دارد به اوضاع قبل از خرداد 92 برمی‌گردد... کارگرهای ساعتی اخراج شده‌اند و موعد قراردادها دارد تمام می‌شود و برای تمدید قرارداد نگران‌اند. 

اما نگرانی آن‌ها می‌توانست خیلی دیرتر اتفاق بیفتد. یعنی تصمیم‌گیرندگان کلان همیشه تصمیم‌هایی می‌گیرند که وقتی در مقیاس خرد که نگاه می‌کنی و می‌بینی نان شب یک خانواده و هستی و وجودشان وابسته به آن تصمیم می‌شود از قدرت تصمیم‌های کلان در عجب می‌مانی.

پالایشگاه میعانات گازی ستاره خلیج فارس به عنوان نخستین پالایشگاه طراحی شده بر اساس خوراک میعانات گازی شامل واحدهای تقطیر، تصفیه گازمایع، تبدیل کاتالیستی، تصفیه نفتا، ایزومریزاسیون، تصفیه نفت سفید و نفت گاز با هدف تولید بنزین، گازوییل، گاز مایع و سوخت جت در کنار پالایشگاه کنونی بندرعباس در حال ساخت است. 

با بهره‌برداری از پالایشگاه ستاره خلیج فارس، ایران از نظر تولید بنزین و گازوییل خودکفا می شود. میانگین روزانه مصرف بنزین کشور در حدود 63 میلیون لیتر و گازوییل در حدود 102 میلیون لیتر است. تولید روزانه بنزین در پالایشگاهها و پتروشیمی‌های ایران در حال حاضر 43 میلیون لیتر و گازوییل بیش از 91 میلیون لیتر است که با بهره برداری از پالایشگاه ستاره خلیج فارس، تولید روزانه بنزین به 78 میلیون لیتر و تولید روزانه گازوییل به 105 میلیون لیتر در روز می رسد.

این خلاصه‌ای از یکی از بزرگ‌ترین پروژه‌های اجرایی ایران است. تا نیمه‌ی کار ساخت این پالایشگاه چند تا از شرکت‌های باتجربه‌ی نفتی ایران آن را اجرا می‌کردند. با شروع تحریم‌های کمرشکن این شرکت‌ها از کار بازماندند. قرارگاه خاتم‌الانبیا و سپاه پاسداران وارد عمل شدند. برای اجرای این پروژه یک شرکت تاسیس کردند: شرکت فرادست انرژی فلات. شرکتی که با تامین مالی دولت و سپاه وارد کار شد و پیمان‌کار پروژه‌ی عظیم پالایشگاه ستاره‌ی خلیج فارس شد. 

قضاوت در مورد این تغییر و تحولات در حیطه‌ی کار من نیست... شرکتی که در آن 6ماه کار کرده‌ام یکی از پیمان‌کارها (یا به قول اهلش: یکی از وندورهای) شرکت فرادست انرژی فلات است. ساخت بخشی از استراکچرهای فلزی پالایشگاه و پایپ‌رک‌های بزرگ‌ترین پالایشگاه خاورمیانه بر عهده‌ی شرکتی است که در آن کار می‌کنم. شیلترها و پایپ‌رک‌ها. 

به غیر از این شرکت‌ چند تا شرکت و کارگاه دیگر هم وندور ساخت استراکچرهای فلزی پالایشگاه ستاره‌ی خلیج هستند. ساخت استراکچرهای فلزی کار مهندسی چندان سنگینی نیست. حجم کار زیاد است و کنترل و نظارت بر ساخت آن‌ها کمی آن را سخت می‌کند. ولی جزء صنایع های‌تک و وابسته به غرب و شرق عالم نیست و خود ایرانی‌ها به خوبی از پسش می‌توانند بربیایند.

فقط نکته‌ای که وجود دارد این است که وندورهای ایرانی، همگی با هم فقط 50درصد از استراکچرها را می‌سازند و 50درصد مابقی به یک شرکت کره‌ای در بندر بوسان واگذار شده. چرا؟ شاید فکر کنید که کیفیت کار. در نگاه اول این طور هم به نظر می‌رسد. بسته‌بندی و حمل و نقل استراکچرهایی که از بندر بوسان کره‌ی جنوبی با کشتی به بندر عباس می‌رسند بسیار شکیل‌تر و منظم‌تر از بار تریلی‌هایی است که جاده‌های ایران را طی می‌کنند تا به بندر عباس برسند. درج شماره‌ی قطعات هم شکیل‌تر و منظم‌تر است. ولی استراکچرهای فلزی صنعت های‌تک نیستند و فقط جوشکاری و سوراخ‌کاری و جنس قطعات (آهن به کار رفته) مهم است. می‌خواهم بگویم که در نهایت بین استراکچر ساخت ایران و ساخت کره‌ی جنوبی فرقی نیست. کیفیت همان است. یک برتری کره‌ای‌ها سرعت کارشان هم هست. به موقع کارشان را انجام می‌دهند. برخلاف ایرانی‌ها. ولی قرارداد شرکت کره‌ای 4 برابر قرارداد مجموع شرکت‌های ایرانی هزینه‌ی مالی داشته. از بعد هزینه که خارج شویم میزان اشتغال‌زایی ساخت این استراکچرها در داخل ایران است... اما چرا باید 50 درصد کار را شرکت کره‌ای انجام می‌داد؟ 

به خاطر تحریم. به خاطر مبادله‌ی کالا به کالا. به خاطر نفتی که ایران به کره‌ی جنوبی تقدیم کرده است و پولی نگرفته است و برای زنده کردن پول به مبادله‌ی کالا تن داده است. به خاطر این که به پول نفتش نیاز دارد. باید پالایشگاه بسازد تا بتواند بنزین و گازوئیل مردمش را تامین کند. بنزین و گازوییلی که مردم به خاطرش یارانه هم می‌گیرند... اگر شرکت کره‌ای کار را انجام نمی‌داد چه می‌شد؟ ایرانی‌ها می‌ساختند. ولی آن وقت پولش را که باید می‌داد؟ از پول نفت باید تامین می‌شد دیگر. کدام پول نفت؟ حالا که کره‌ای‌ها ساخته‌اند دیگر لازم نیست پولی بابت کار به ایرانی‌ها داده شود. همان یارانه بس‌شان است...

  • پیمان ..

- آقا ببخشید. می‌خوام برم قائم‌شهر کدوم طرف برم؟

- رسیدی به چهارراه. بپیچ سمت چپ. مستقیم برو. از هیچ کس دیگه‌ای هم سوال نکن.

- ممنون. چشم!



  • پیمان ..

خوارزم

۱۰
مرداد

بن بست دوج

هیچ برنامه‌ای نداشتم. همین‌جوری الله بختکی بود. از آن عصرها بود که دلم می‌خواست کسی می‌بود که بتوانم خودم را بیندازم توی بغلش و او بغلم کند. چند سال است که کسی من را بغل نکرده است؟ خیلی سال. به میثم گفتم برویم. آمد. به 2نفر دیگر هم زنگ زدیم. نیامدند. دیگر حوصله‌ی نفر سوم را نداشتم. کسی نمی‌آید. کسی حوصله‌ام را ندارد. 

خیابان‌ها خودشان ما را هول می‌دادند. خودشان ما را پاس می‌دادند. پیاده‌روی چهارراه سید‌الشهدا خراب بود. کنده بودندش. توی خیابان راه رفتیم. خیابان خلوت بود. عجیب خلوت بود. تهرانی‌ها از شهر بیرون رفته‌ بودند. تهران دوست‌داشتنی شده بود. بعد یکهو گفتم برویم سینما. برویم نزدیک‌ترین سینمای ممکن. سینما ماندانا. رفتیم سه‌راه تهرانپارس.  از تیرانداز رد شدیم. چرا ما هی آ‌ی‌ایکس 55 می‌بینیم؟ انگار تنها شاسی‌بلندی که ملت ایران سوار می‌شوند همین نره‌غول است؟ ساندویچی پارس مغازه‌ی دو نبش تازه‌اش را باز کرده بود. خداحافظ مغازه‌ی باریک بغلی. برویم بندری بزنیم؟ ولش. برگردیم گرسنه‌مان باشد. 

رفتیم سوار بی‌آرتی شدیم. خنک بود. کولرش روح‌بخش بود. تفتیدگی پیاده‌روهای عصر تابستان را نداشت. رفتیم ایستگاه آیت. برویم فرش قرمز را نگاه کنیم. سانسش ساعت 8 است. الان ساعت چنده؟ 7. چه کار کنیم؟ برویم هفت حوض؟ برویم هفت‌حوض دخترها را دید بزنیم. هفت‌حوض رنگی‌ترین جای غم‌انگیز دنیاست. آره. نه. ولش. گرم است. برویم سوار اتوبوس شویم. خنک است. آره. تا 7:30 بریم. تا هر جا رفت. بعد همان ایستگاه پیاده شویم و برگردیم. خنکه. خوبه. 

سوار شدیم. اتوبوس تند می‌رفت. خیابان‌ها خلوت بودند. لحظه‌ها از پشت شیشه‌ به کندی می‌گذشتند. آن آرامش زل زدن به منظره‌ای که از شیشه‌ی بزرگ اتوبوس رد می‌شود. آن آرامش از کجا می‌آید؟ حادثه‌ای ندارد. ولی ساکن هم نیست. منظره‌ای دائم در حال تغییر است. ولی یک جور حس آرامش می‌دهد. یک جور امنیت از بالا نگاه کردن. از ردیف آخر اتوبوس و از بالا به ماشین‌های زیردست توی خیابان نگاه کردن. به آدم‌های پایین دست در پیاده‌روها... ساعت 7:15 امام حسین بودیم. از زیرگذر امام حسین رد شدیم. زیرگذر تاریک. آن موقع‌ها که زیرگذر فقط مخصوص اتوبوس بود و دو طرف زیرگذر چمن‌های میدان امام حسین بودند، میدان جای بهتری بود انگار. نبود؟ اوه. چه‌قدر سریع رفت. چه کار کنیم؟ برویم بالاشهر. چطور؟ شریعتی را بگیریم برویم بالا. خیلی راه است. هر چه‌قدر بنیه‌مان کشید. اتوبوس تند و تیز از پل چوبی رد شد و از پل روشن‌دلان بالا رفت. منظره‌ی کوه‌های شمال تهران در سمت راست‌مان. ساختمان بنفش رنگ آزمایشگاه کخ درسمت چپ‌مان.پیچ شمیران پیاده می‌شویم. یادمان رفته که قرار بود برگردیم سینما برویم. 

پیاده‌روی اول خیابان شریعتی گشاد و خلوت است. آن مغازه‌ی بزرگ سر نبش انقلاب و خیابان شریعتی. همان که تعمیرگاه شورولت و بیوک و پاترول و این‌ها بوده. همان‌ که این‌روزها متروک است. از آن تعمیرگاه‌های قبل انقلابی است، نه؟ آره. از آن مغازه‌هاست که طعم خوش روزگار خوب رو چشیده. 

چرا ریش‌تو نمی‌زنی؟ خیلی هم خوبه. چی‌ش خوبه؟ ریش به این خوبی. کی‌ گفته خوبه؟ من می‌گم خوبه. شبیه موهای ناحیه‌ی تناسلیه. زر نزن. خودشه به همون فرفری و زشتی. زر نزن. تازه ریشت شبیه اون موهای لعنتیه، دماغتم که می‌دونی حکم چی رو داره. دهنتو با این تشبیهاتت. 

بالا می‌رویم. پیاده‌رو خلوت است. این دوست‌دختر دوس‌پسرا کجا اند؟ الاغ، هیچ نره‌خری با دوس‌دخترش سربالایی شریعتی رو بالا نمی‌ره. همه‌شون سرپایینی‌شو می‌یان پایین. راست می‌گی‌ها.

به بیمارستان پاسارگاد می‌رسیم. همان بیمارستانی است که من تویش به دنیا آمده‌ام.

 جدی می‌گم. من این جا به دنیا آمدم. ببین چه بیمارستان شیک و تر و تمیزی است. بیمارستان آمریکایی‌ها بوده. فقط زائوهای سفارت‌خونه‌های آمریکا و اروپا رو قبول می‌کردن. آفریقایی‌ها و آسیایی‌ها رو قبول نمی‌کردن. دکترهاشو از اسرائیل می‌آوردن. وقت تولد بچه‌ها رو با شیر می‌شستن. باور نمی‌کنی؟ خفه‌شو.

بالا می‌رویم. از ردیف آجیل‌فروشی‌ها و شیرینی‌فروشی‌ها بالای خیابان حقوقی رد می‌شویم. به سه‌راه طالقانی می‌رسیم. از جلوی سینما صحرا رد می‌شویم. به سانسش نگاه می‌کنیم. نمی‌خورد. به ساعت الان ما نمی‌خورد. چرا هیچ‌وقت سانس سینما‌ها با ساعتی که ما به در آن‌ها می‌رسیم هم‌زمانی ندارند؟ تف به این شانس. جلوتر. بن‌بست دوج. عکس می‌گیرم. دوج... دوج... سر نبش کوچه یک نمایندگی ایران‌خودرو است. لعنتی‌ها. فقط بلدند تر بزنند به هر چیز خیال‌انگیز ممکن. اصلا این نمایندگی ایران خودرو این‌جا نمی‌بود. به جایش یک مغازه‌ی متروکه‌ی قبل انقلابی می‌بود. چه می‌شد مگر؟ حداقل می‌توانستیم رویا بسازیم که این‌جا نمایندگی فروش دوج بود. ماشین‌های دوج را توی خیال‌مان بیاوریم... دوچرخه‌سواری از سمت راستم سبقت می‌گیرد می‌رود. یک لحظه از عبورش جا می‌خورم و می‌ترسم. به سینما ایران می‌رسیم. اوه. چه‌قدر شلوغ است. از همان جایی که تابلوهای اسم کوچه‌ها، لامپ‌دار شده‌اند، از همان‌جا کنار پیاده‌رو جا به جا نیمکت گذاشته‌اند. خوب است. خیلی خوب است. دختری چادری کنار مردی نشسته است. چادرش را باز گذاشته و نصف موهای سرش را رها کرده. زلف قهوه‌ای دارد. چاف. چادری داف. بی‌خیال. دیگر تا این‌جایش را آمده‌ایم. برویم. شلوغی سینما بیش از حد تحملم است. از آخرین شیرینی‌فروشی که رد شدیم، تصمیم گرفتم به شیرینی‌فروشی بعدی که رسیدم، بروم و دو تکه کیک کشمشی بخرم.

نشد. یعنی تو بگو تا خود سیدخندان به یک شیرینی فروشی دیگر بربخوریم. برنخوردیم... نبود. دیگر هیچ شیرینی‌فروشی‌ای توی پیاده‌رو پیدا نشد. تا دلت بخواهد کله‌پزی و سیراب شیردان پیدا شد. ولی شرینی فروشی؟ پیاده‌روی خیابان شریعتی خوب بود. عالی بود. از همان اول گل و گشاد و دل‌باز بالا رفته بود. به شهر کتاب مرکزی رسیدیم. نمی‌شد. باید می‌رفتم کتاب‌ها را دست می‌زدم. من که دستم به آن دختر موزون جلوی سینما نمی‌رسد. بگذار دستم به کتاب‌ها برسد. رفتیم تو. چند دقیقه آن تو علاف بودیم؟ نمی‌دانم. از شهر کتاب مرکزی بدم می‌آید. برخلاف بزرگی و وسعتش هیچ کتابی ندارد. ردیف کتاب‌های اقتصادی ندارد. ردیف کتاب‌های سفرنامه‌اش افتضاح است. مجله‌ها؟ آن هم افتضاح است. ولی. خب. می‌شود با کتاب‌ها لاس زد. ایستادیم و کتاب شازده حمام را دست گرفتیم و قسمت وفاداری زن‌های یزدی را دو نفری خواندیم. قصه‌ی آن داماد گاراژدار که اهل زندگی نبود و زن یزدی ستانده بود و زن به او وفادار بود و زندگی‌اش را نور و صفا بخشیده بود و بد می‌دید و خوبی می‌کرد و الخ. خواستم از پاریز تا پاریس را هم نشان میثم بدهم. آن فصل اقتصاد یزدی را. حالا که احوال زن یزدی را خواندیم، احوال پول یزدی را هم بخوانیم. که زن و پول جدا از هم آفریده نشده‌اند. نداشت. نه تو ردیف کتاب‌های تاریخش بود. نه در ردیف کتاب‌های سفرنامه. خب. به شهر کتاب مرکزی آدم چه بگوید؟ 

بعدش رفتم سمت کتاب‌های ادبی‌اش. فیه ما فیه تصحیح بدیع‌الزمان فروزانفر را برداشتم. همین‌جوری الله بختکی باز کردم: در معنی فقر که عشق به کل است:

"شخصی گفت که در خوارزم کسی عاشق نشود، زیرا در خوارزم شاهدان بسیارند. چون شاهدی ببینند و دل بر او بندند، بعد از او بهتر ببینند، آن بر دل ایشان سرد شود.

فرمود اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند، آخر بر خوارزم عاشق باید شدن، که در او شاهدان بیحدند."

دست‌خالی زدیم بیرون. بیا این دفعه خیابان معلم را برویم. رفتیم. از میان سازمان‌های نظامی و سردرهای نظامی رد شدیم. خواستم از سردر دانشکده‌ی شهدای مکه عکس بگیرم. ترسیدم. گفتم الان می‌ریزند سرم که چرا داری از یک مکان نظامی عکس می‌گیری. ولی آخر این چه دانشگاه و دانشکده‌ای است؟ رفتیم ته خیابان معلم. بستنی مخلوط زدیم. به هیوندای ولستری که پارک بود نگاه کردیم. هاچ‌بک دو در خیلی جذاب و تخمه‌سگی است. خانواده‌ی ارمنی که به زبان خودشان حرف می‌زدند. ماشین‌های پلاک نظامی که آمده بودند بستنی بزنند یا چیزی بخرند. بستنی مخلوط را با کم‌ترین سرعت و بیشترین لذت ممکن خوردم. 15دقیقه طول کشید. بعد انرژی گرفتم... پیاده‌روها  و خیابان‌ها تاریک شده بودند. خسته شده بودیم. نمی‌دانستیم به کجا داریم می‌رویم. اصلا هیچ قصدی نداشتیم. دیگر حال برگشتن به خیابان شریعتی نبود. کوچه پس کوچه‌ها. خیابان‌های تاریک... میدان سبلان. دویدن از روی خط عابرپیاده. اگر نمی‌دویدیم ماشین‌هایی که موقع خروج از میدان با سرعت هر چه تمام‌تر به سمت‌مان می‌آمدند کتلت‌مان می‌کردند. هیچ وقت خط عابر پیاده توی این شهر معنا ندارد...و... و آخرش همیشه به بزرگراه‌ها می‌رسد.

بزرگراه‌ها. با صدای بی‌امان گذر دیوانه‌وار ماشین‌ها. از کنار بزرگراه صیاد شیرازی راه افتادیم به سمت بالا. از کنار دیوار پادگان. دیوار آجری بلند و سیم‌خاردار کشیده. از یک جایی پیاده‌روی کنار بزرگراه دو شقه شد. یک دیوار بلند وسط پیاده‌رو کشیده بودند. پیاده‌رو دو قسمت شده بود. قسمت رو به بزرگراه. و قسمت بین دیوار آجری و دیوار پادگان. سر و صدای عبور ماشین‌ها سرسام‌آور بود. از قسمت دو نفره‌ی بین دیوار آجری و دیوار پادگان رفتیم. اوه. چرا هیچ کس این‌جا نیست؟ پشت آن پیچ خفت‌مان نکنند. هیچ کس ما را نمی‌تواند ببیند. اگر قرار باشد خفت کنند،‌جلوی چشم همه می‌توانند خفت‌مان کنند. فرقی بین این جای خلوت و آن پیاده‌روی رو به خیابان نیست. بین دو پیچ از بزرگراه می‌رسیم. نه اول مسیر مشخص است و نه آخر مسیر. هیچ کسی نیست که ما را ببیند. بالا هم فقط سیم خاردار است. بهترین جای ممکن برای بوسیدن. بهترین جای ممکن برای این که بچسبانی‌اش به دیوار و 20 دقیقه‌ی تمام ببوسی‌اش و هیچ کسی هم مزاحم نشود. بوسیدن در صدای پس‌زمینه‌ی وحشی تهران: صدای عبور بی‌وقفه‌ی ماشین‌ها و آدم‌ها و رفتن‌شان. فقط خلوتی‌اش نه. همین بوسیدن در متن صدای وحشی... از روی پل عابر پیاده رد می‌‌شویم. می‌رویم آن دست بزرگراه. به عبور ماشین‌ها نگاه می‌کنم. به چراغ سفید جلو و چراغ قرمز عقب‌شان. دائم در رفت و آمد. می‌روند. می‌آیند. از کجا به کجا؟ چند دقیقه می‌ایستیم و به رد شدن آدم‌ها از زیر پاهای ما زل می‌زنیم. عکس می‌گیرم. با موبایلم عکس می‌گیرم. دوست دارم از آن عکس‌ها بشود که تویش نور قرمز و زرد ماشین‌ها کشیده می‌شود. از آن عکس‌ حرفه‌ای‌ها. نمی‌شود. دوربین موبایل و این حرف‌ها؟ مهم نیست. دستت به هر چیز که نمی‌رسد،‌خیالش کن. رویاپردازی کن. بوی واقعیت را استشمام کن و بعد توی مغزت به آن پر و بال بده. بزرگش کن. ماجرایش کن. تبدیلش کن به آن چیزی که دوست داری و تو را به هیجان می‌آورد. یک عکس لرزان ازین بزرگراه بگیر و بعد خیال کن. عکس فقط یک لحظه است. بعد، آخر شب به عکس لرزانت نگاه کن و به یاد بیاور، لحظه‌ی گرفتن عکس و حس آن لحظه را به یاد بیاور و بعد رویا کن. خیال کن... یک عکس حرفه‌ای از بزرگراه شهر می‌گیرم.

کنار پیاده‌رو جابه‌جا درخت گل کاشته‌اند. گل‌ها بو نمی‌دهند. فقط رنگ خوشگلی دارند. بنفش‌اند. یک درختچه‌ی گل بنفش. ماشین‌هایی که از توی بزرگراه رد می‌شود این درختچه‌ها را می‌بینند؟ نمی‌بینند. به سرعت می‌روند. سرعت. سرعت. برگردیم خانه؟ خسته‌ایم. خانه... خانه... تو فکر یک سقفم. دلم می‌خواهد سقفی دیگر را امتحان کنم. 3ساعت است که داریم راه می‌رویم. دلم می‌خواهد تصمیم بگیرم. برای هفته‌ی آینده. برای ماه آینده. برای سه ماه آینده. باید تصمیم بگیرم.

می‌رسیم به حاشیه‌ی بزرگراه رسالت. نایی برای ادامه‌ی پیاده‌روی نیست. ایستگاه بی‌آرتی وسط بزرگراه با چراغ‌های ال‌ئی‌دی‌ روشن است. می‌شود چند دقیقه‌ای نشست و تا آمدن اتوبوس منتظر ماند و پا روی پا انداخت و به خانه‌ی روبه‌روی ایستگاه اتوبوس زل زد. از آن انتظارها که دوست داری بیشتر طول بکشند. آمدن اتوبوس آرزو نیست. بهانه است. بهانه‌ای برای یک دم نشستن و آسودن و راه نرفتن. می‌آید. سریع می‌آید. و خلوت است. تهران روزهای تعطیلات. سوار می‌شویم و خنکی اتوبوس ما را در آغوش می‌گیرد.


  • پیمان ..

خرداد

۰۹
خرداد

پری‌روز؟ رفتم فنی. با حمید هم رفتم. بعدش باز هم ناخواسته 4-5کیلومتری راه رفتیم. با این که عجله داشتم باز هم 4-5کیلومتر راه رفتیم. اصلا با هر کسی باشم، بعدش زیاد راه می‌رویم. چه من بخواهم، چه نخواهم. رفتیم فنی. یک دور راه رفتن در راهروها و کریدورها و نشستن در سالن ورودی فنی و دیدن چند نفر از بچه‌ها. مسخره‌بازی‌های انتخابات در انجمن اسلامی هنوز بر پا بود. لابی‌کردن‌ها. زدن‌ها. حذف کردن‌ها. بالا کشیدن‌ها. وقتی با اینی، آن یکی نمی‌آید سمتت و... از کتابخانه‌ دانشجویی یک شماره از صلا را گرفتم. نشریه‌ی کتابخانه دانشجویی دانشکده فنی. مجله را گرفتم و صفحه‌ی دوم مقاله‌ی خودم را دیدم. صفحه‌های بعد را هم ورق زدم و گفتم می‌روم شب می‌خوانمش. پرونده‌ی ویژه‌ی این شماره‌اش جنسیت در دانشگاه بود. هنوز برایم، لذت چاپ شدن نوشته‌ بر روی کاغذ چیز غریبی است. از صلا خوشم می‌آید. با این که یک بار هم توی جلسات هیئت تحریریه‌شان نبوده‌ام و جزء نویسندگانش به حساب نمی‌آیم، خواندن مجله‌شان دوست‌داشتنی است. شنبه بود که سردبیر این شماره‌شان بهم زنگ زد. گفت برای ستون آزاد این شماره یه مطلب می‌خوام. فقط روم به دیوار تا امشب باید بهم برسونید. گفتم باشه، حالا یه جوری گفتی روم به دیوار فکر کردم 2ساعت دیگه باید برسونم. 3تا نوشته براش فرستادم تا آخری را قبول کرد... به این فکر کردم که شب بروم توی فیس‌بوق تبلیغ این شماره‌شان را بکنم: صلا، یک تلاش دوست‌داشتنی برای مولد بودن. بعد بگویم در زمانه‌ای که نصف بیشتر مطالب به درد بخور حرفه‌ای‌ترین نشریات ایران، ترجمه‌ها و نشخوار کردن افکار دیگران است، چاپ شدن صلا و نوشته‌هایی که همه حاصل افکار خود بچه‌ها است ارزش‌مندترین است. بعد در پس‌نوشت کلاس چسکی هم بگذارم که من هم توی این شماره‌اش یک مقاله دارم هر کس فنی است برود بخرد، اگر هم نا فنی هستید ایمیل بدهید برای‌تان ارسال می‌شود... نکردم این کار را. من را چه به کلاس چسکی گذاشتن آخر؟!
بعد همان‌طور که ایستاده بودیم آن‌جا و آمار تازه‌مزدوج شده‌ها را می‌گرفتیم، باز من آن دختر را دیدم. همان موهای فرفری که از وسط فرق باز شده بودند و به دو طرف صورت که می‌رسیدند فرفری‌تر می‌شدند، همان شال سیاه، همان چشم‌های درشت و ابروهای کمان و همان حالت پریشانی که دلم می‌خواست محو شوم تا بتوانم بهش زل بزنم و هی نگاهش کنم. بعدش که با حمید رفتیم کنار حوض وسط دانشگاه نشستیم به حمید گفتم چرا؟ چرا من هر بار می‌یام فنی می‌بینمش؟ در دو سال گذشته مگه من چند بار اومدم فنی؟ در 9ماه گذشته فقط 3بار اومدم. هر 3بار دیدمش. چرا این قدر خوشگله؟ چرا هر بار می‌یام این‌جا می‌بینمش؟ خودت هم شاهدی که. گفت برو بهش بگو. گفتم برم بهش چی بگم؟ دوست دارم فقط نگاهش کنم. برم بهش بگم بشین همین‌جا می‌خوام فقط نگاه کنم؟ بگم فقط از قیافه‌ت خیلی خوشم می‌یاد؟ بعید می‌دونم حرف مشترکی باهاش داشته باشم. یعنی رفتم چند تا نوشته ازش خوندم. نه... نمی‌شه. نمی‌تونم باهاش حرف بزنم. چیزی از حرف مشترک باهاش درنمی‌یاد. ولی لامصب، چرا این قدر دوست دارم نگاهش کنم؟
دیروز؟ صبح رفتم سر کار. جیمیل و چت جیمیل باز بود. صادق حالم را پرسید. گفتم رفتم حمام، بعدش آمدم از گوش‌پاک‌کن استفاده کردم و چرک گوشم به جای این‌که بیاید بیرون، رفته تو و گوش راستم نمی‌شنود. بعد از پله، مزخرف‌ترین اختراع بشریت گوش‌پاک‌کن بوده. از کتابخانه‌ی دانشگاهش تو اوکاناگان گفت، کانادا. گفت که رفتم اون‌جا و یاد تو افتادم. از سالن بزرگش، از میز و نیمکت‌ها و قفسه‌های پر از کتابی که آماده‌ برای عشق‌بازی من‌اند. از نامحدود بودن تعداد کتاب‌هایی که می‌‌توانی امانت بگیری. از مهلت 6ماهه برای پس آوردن کتاب... دلم آب شد. شروع کردم به فحش دادن که عوضی‌ها 2تا کتاب بهم بیشتر نمی‌داند. می‌دانی اگر تعداد کتاب‌هایی که می‌توانستم بگیرم، نامحدود بود الان چند برابر کتاب خوانده بودم؟ شروع کردم به فحش دادن به یک سری از بچه‌خرخوان‌های دانشگاه که بعد از 6سال (لیسانس و فوق) هنوز کارت دانشجویی‌شان در زمینه‌ی امانت کتاب باکره است...
بعد از ظهرش رفتم همایش رتبه‌های برتر کنکور 93. به محمدرضا گفتم بیا با هم برویم. به جای دوس‌دختر نداشته‌م همراهم باش. بهم گفته‌اند که می‌توانی با خودت همراه بیاوری. همایش تبلیغاتی بود. به هر حال من از کلاس‌ و آزمون آزمایشی این موسسه استفاده کرده بودم. گفتم بروم شاید بهم جایزه دادند! دیر رسیدم. همه ساعت 1 آمده بودند. من ساعت 2:30 رسیدم. محمدرضا هم با چند نفر دیگر رفته بود ناهار بخورد. گفت خودت برو. گفتم باشه.
آخرین نفر بودم یعنی‌ها. رسیدم به دانشکده مدیریت و سالن الغدیر، پرسیدند که رتبه برتری؟ گفتم آره. من را از در جلویی سالن فرستادند که 2 ردیف اول بنشین. بعد من هی می‌گشتم که یک صندلی خالی پیدا کنم. پیدا نمی‌شد لامصب. همه داشتند نگاهم می‌کردند. خلاصه آن گوشه، یک جایی که سن را هم نمی‌شد دید، یک جایی گیر آوردم و نشستم. مجید ایوزیان مجری برنامه بود. 4نفر 4نفر بچه‌ها را صدا می‌کرد و ازشان در مورد رتبه و درصدها و نحوه‌ی درس‌خواندن و چه‌طور شد که رتبه برتر شدند و این‌حرف ها می‌پرسید. نصف بیشتر سالن بچه‌هایی بودند که می‌خواستند سال بعد کنکور بدهند. این مجید ایوزیان از آن آدم‌های دوست‌داشتنی روزگار است. استاد آمار و احتمال. قبلا جزء اساتید دانشگاه علم و صنعت و خواجه نصیر بود. ولی الان فقط برای کنکور آمار و احتمال درس می‌دهد. درس آمار و احتمالش به کنار، نشستن سر کلاس‌هایش یادگیری‌های جنبی بسیاری دارد. یک روز باید در مورد شخصیتش جداگانه یک چیزی بنویسم. استرس گرفتم که الان من را ببرند بالا من چه باید بگویم؟ آخر نحوه‌ی خرخوانی را توضیح دادن خیلی ضایع است... من را نبردند. 10-12نفر را بردند. بعد ساعت 5شد و معذرت‌خواهی کردند که نمی‌توانند از تجربه‌ی همه‌ استفاده کنند.
بعد مجید ایوزیان یک مشاوره‌ی خوب در مورد دوره‌ی ارشد داد:
در 3ماه باقی‌مانده تا می‌توانیم زبان بخوانیم.
اگر قصد اپلای دارید از همین الان به دنبال مقاله خواندن و سرچ کردن و مقاله انگلیسی نوشتن باشید.
اگر قصد اپلای ندارید، دوره‌ی ارشد را به درس خواندن نگذرانید فقط. حتما یک کار پاره‌وقت جور کنید. اعتبار نام تهران و شریف و امیرکبیر خیلی بالاست و به راحتی کار گیر می‌آورید.
و بعد هم شروع کردند به جایزه دادن. اسم خواندند و رفتیم بالا و یک تندیس و یک پاکت به‌مان جایزه دادند. توی پاکت من 250هزار تومان بن تخفیف کلاس‌های نرم‌افزار بود. بعد؟ بعدش برگشتم خانه. با لاک‌پشت برگشتم. قانون خودم را زیر پا گذاشته بودم که تنهایی سوار ماشین نشو. ولی آمدنی دیر شده بود و چاره‌ای نداشتم. یک حس رخوت بدی داشتم. راه رفتم. به بهانه‌ی خریدن داروهای نسخه‌ی دکتر و نان زدم از خانه بیرون. به میثم هم گفتم بیا بریم. بی‌حوصله بودم. خیلی بی‌حوصله بودم. راه رفتیم. مسیر، ناخودآگاه، از خیابان جشنواره به خیابان دماوند افتاد. آن ته خیابان جشنواره یک جگرکی عجیب غریب بود که تا به حال ندیده بودم. توی پیاده‌رو فقط یک میز و صندلی 2نفره گذاشته بود. مغازه‌ی جگرکی هم یک اتاقک کوچک با یک یخچال بود. یک جگرکی برای ارائه‌ی خدمات به حداکثر 2 مشتری. خیلی 2نفره و خوراک عکس بود. گفتم جیگر بزنیم؟ گفت از جیگر خوشم نمیاد.
چه‌م بود؟ نمی‌توانستم بخندم. نقطه‌ی انتها نبودم. قرار است یک مسیر تازه را شروع کنم. ولی خسته بودم. خسته؟ نه، خستگی هم نبود. رخوت بود. یک جور تنهایی هم بود.
امروز؟ صبح بیدار شدم دیدم دیروز یادم رفته در ماشین را قفل کنم. تمام دیشب، ماشین، کنار خیابان به امان خدا بوده. هر دزدی می‌توانست بی‌دردسر کارش را بکند. به حواس پرتم لعنت فرستادم. کمی توی ماشین را نگاه کردم ببینم از داشبورد چیزی ندزدیده‌اند؟ داشبورد خالی نشده بود، ولی من خالی شده بودم.

  • پیمان ..

مهندس باش

۰۵
خرداد

خجالتی نباش.
طلبکار باش.
صدایت را ببر بالا.
همیشه به دنبال پیدا کردن تخمه‌سگ ماجرا باش.
هی بپرس چی شد. جوری بپرس چی شد که انگار طرف چند صد میلیون به تو بدهکار است.
از فحش دادن نترس.
کارت که پیش رفت، آخرسر تشکر نکن. به جای تشکر خاطره تعریف کن. یک خاطره‌ی کاری ترجیحا زیرشکمی. مثلا اسم فامیل آقای همکارت که ارمنی است( کی‌یرکوزیان).
توی محیط کارگاه دست تو جیب شلوار راه نرو.
کوله پشتی؟ آ آ. کوله‌پشتی یعنی دانشجو. دانشجو یعنی ابلهِ از خودراضی.
مثل راننده ماشین سنگین‌ها بی‌خیال باش. نترس باش. به جاییت نباشد. ولی بی‌خیال هم باش.
قالتاق باش.

  • پیمان ..

ژرمینال

۱۸
ارديبهشت
دیروز مرخصی بود. دیروز برایش از آن روزها بود که هر مردی (به خصوص از نوع متاهل) به آن نیاز دارد. یک روز کامل فراخی و ولگردی. آبدارچی بود. مدیرعامل که عوض شد ازش خوشش نیامد. فرستادش تولید. جوشکاری یاد گرفت. خودش را بالا کشید. هفته‌ی پیش که برایش قیمت 7-8تا پلیتی را که در روز برش می‌زند حساب کردم و گفتم روزی حداقل 90میلیون تومان را می‌گیرد، لمس می‌کند، برش می‌زند و می‌فرستد برای مونتاژکارها بر و بر نگاهم می‌کرد. بعد فحش داد که ای کاش می‌شد روزی یک پلیت ازین‌جا ببری بیرون برای خودت بفروشی. بعد به فلان مادر سمساری‌ها فحش داد که تخمه‌سگ‌ها وقتی بخواهی همین پلیت را به‌شان بفروشی 40-50هزار تومان بیشتر پول نمی‌سلفند و تازه غر هم می‌زنند که سنگین است و باید کارگر بگیریم بلندش کند. 
گفت دیروز عصر دو ساعت مونده به غروب دیدم وقت دارم. رفتم نمایشگاه کتاب، دولکا رو دید بزنم. هر دولکی هم دستش یه جوجه دانشجو، کمرباریک‌تر از خودش. مونده بودم این جوجه‌دانشجوهای مو سیخ سیخی رو دید بزنم یا دولکاشون رو. دیدم یه بابایی بادکنک می‌فروشه این هوا. بهش گفتم دو تا بده. گفتم بادشو خالی کن بده. تو اتوبوس که نمی‌تونم با بادکنک دو برابر هیکل خودم سوار شم. نداد. رفتم جلوتر. یکی دیگه بود. اون دو تا بادکنک بدون باد بهم داد. دیگه حوصله نداشتم برم تو چادر کتاب‌ها. برگشتم. سر راهم دیدم تو باغچه‌ها گل محمدی قرمز کاشتن. رفتم یه 3-4تایی چیدم. بعد اومدم سوار بی‌آرتی شدم. غروب شده بود. له و لورده شدم. گله رو دادم زنم. بادکنکه رو دادم دخترم. هی بادش کردم. می‌ترسید بترکه. من هی باد می‌کردم و هی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و می‌گفتم نترس... حال کردن جفت‌شون.
  • پیمان ..

نامه نگاری

۰۹
ارديبهشت

سلام.

گفتی ما اومدیم سرزمین ژرمن‌ها و مشغول تجربه‌ایم و اینجا همه چی عالیه، فقط جای دوستانی که بشه باهاشون نشست و یاوه گفت خالیه. پرسیدی که هنوز می‌روم سر کاری که صبح تا شب است؟

بله. می‌روم...

نه. این‌جوری دوست ندارم. اپیزودیک و درهم دوست دارم بگویم.

آچار گوساله را امروز فهمیدم چی است. چیز جالبی بود. آن‌جور که آن آقای نصاب دستگاه برش 7شعله آمد و گفت با آچار گوساله کلاف‌های میز کار را محکم می‌کند، فکر کردم عجب آچاری باید باشد این آچار گوساله. چیز پیچیده‌ای نبود. ولی جالب بود. صنعت و واژگانِ فارسی صنعتی همه‌ی لیسانسه‌ها و فوق‌لیسانس‌های ادبیات دانشگاهی ایران را فتیله‌پیچ می‌کند می‌گذارد کنار. آقای نصاب بعدش آمد و کنار اره‌ی کاتن‌باخ ایستاد و به بریده شدن ناودانی‌ها (یو ان پی‌های 180) نگاه کرد و این آفریده‌ی 30ساله‌ی سرزمین ژرمن‌ها را تحسین کرد. من هم یک بار دیگر به اره نگاه کردم. حسرت خوردم که چرا مثل مهندس حنانه نیستم. حنانه اگر بود می‌رفت تا فیها خالدون این اره‌ی کاتن‌باخ و نحوه‌ی کارکرد و این‌که چرا بازوی دستگاه بادامکی شکل است و این که مکانیسم تنظیم سرعت اره چه جوری است و همه‌چیزش را درمی‌آورد. من حوصله و شجاعت این کار را ندارم... 

جای درب و داغانی است. ولی نگاه که می‌کنم برای آدمی مثل حنانه هر کدام از دستگاه‌های این کارخانه یک دنیای مکانیکی دوست‌داشتنی می‌بودند. یک دستگاه سی‌ان‌سی دست‌دوم خریده بودند. به زور و زحمت تعمیرش کردند. آقای تعمیرکار یک روز آمد و نحوه‌ی کار با کامپیوترش را توضیح داد. من هم نشستم به دقت گوش دادم و فیلم‌برداری کردم. بعد برای کارگرها دستورالعمل نوشتم و پای دستگاه ایستادم و به‌شان گفتم که چطور سلکت آبجکت کنند و چه‌طور زیرو پوینت انتخاب کنند و چه‌طور ارای کنند و خلاصه نحوه‌ی کار با سی‌ان‌سی را یادشان دادم. پیچیده‌ترین کاری که تا به حال در این‌ کارخانه انجام داده‌ام همین بوده! نقشه‌های دستگاه سی‌ان‌سی را هم با اتوکد می‌کشم. ولی کار سختی نیست... رییس تولید فقط دو تا از کارگرها را بهم معرفی کرد که یادشان بدهم. بقیه‌ی کارگرها بلد نیستند. سی‌ان‌سی برای‌شان یک دستگاه کامپیوتری پیچیده است! یک بار گفتم که به بقیه‌ی کارگرها هم یاد بدهم و برای یک کارگاه خیلی خوب است که کارگرها نحوه‌ی کار با همه‌ی دستگاه‌ها را بلد باشند و به قولی همه‌فن‌حریف باشند. وقع ننهادند. خود آن دو تا کارگر هم یک بار بهم گفتند مهندس یک وقت به کس دیگری یاد ندهی‌ها! ما دوست نداریم بقیه هم یاد بگیرند. می‌آیند جای ما را می‌گیرند... تنگ‌نظری در این حد... 

یک تصویر: کفش ایمنی‌هایی که بندشان سیم مفتول است. چرا به جای بند کفش سیم مفتول را از سوراخ‌ها رد می‌دهند و گره می‌زنند؟ خیلی ساده است. مذاب جوش و جرقه‌های سنگ و مینی‌سنگ به آنی بند کفش نخی و پلاستیکی را ذوب می‌کند...

یک گزاره: کفش ایمنی طرز راه رفتن آدم را تغییر می‌دهد. 

آره. من هم طرز راه رفتنم تغییر کرده. حالا دیگر من هم یک کارگرم...

از این کار راضی‌ام؟ رضایت در دو مقام صورت می‌گیرد. در مقام مقایسه با دیگران و در مقام مقایسه با خود. خودم را با تو و صادق و جاوید و محمد و ... اگر بخواهم مقایسه کنم، نباید راضی باشی. نه. راضی نیستم. ریده‌ام. سرزمین ژرمن‌ها و یانکی‌ها کجا، کارخانه‌ درب و داغانی مثل این‌جا کجا؟ تجربه‌های جدید؟ تجربه‌ی جدید زیادی نیست. سر و کله زدن با کارگرهاست و عادت کردن به علافی و حرام کردن وقت و عادت کردن به روند سست پیشرفت در کارها و درهم برهم و هویجوری کار کردن. سیگار هم هست. هم‌اتاقی‌ها (آقای رییس و آقای سرپرست) زیاد سیگار می‌کشند و من یکی دارم از بوی سیگار دیوانه می‌شوم. ولی در مقام مقایسه با خودم... راستش جایگزینی نداشتم. بی‌کاری اعصابم را مگسی می‌کرد. در آن 2-3هفته بی‌کاری پس از کنکور ارشد و کارت پایان خدمت هیچ کار خاصی نکردم. حتا این روزها که می‌روم سر کار، مدت زمان بیشتری را صرف یاوه گفتن با دوستان قدیمی می‌کنم تا آن 2-3هفته‌ای که مطلقا بی‌کار بودم. از حضرت داستایفسکی یاد گرفتم که آزادی مطلق آدم را به طغیان و ویرانی می‌اندازد...

گفتم مهندس حنانه و گفتم در مقام مقایسه با دیگران... جشن فارغ‌التحصیلی نبودی. آن روز نشستیم و در کانون فارغ‌التحصیلان دانشکده فنی دانشگاه تهران ثبت‌نام کردیم. همین 2-3روز قبل پیام‌نامه(بولتن داخلی کانون مهندسین فارغ‌التحصیل فنی) آمد. صفحه‌ی اولش پیام پروفسور فضل‌الله رضا به جوانان دانشگاهی بود. صفحه‌ی سومش معرفی انتشارات خانواده‌ی فنی بود. معرفی نشریه‌ی گیتانما و سینما و ادبیات و چشم‌انداز ایران. گیتانما برای دکتر نیکخواه خودمان است. سینما و ادبیات برای مهندس همایون خسروی دهکردی(برق55) و چشم‌انداز ایران برای لطف‌الله میثمی (معدن42). برایم جالب بود. روز جشن شکوفه‌ها یادت هست؟ روز اول ورود به دانشکده فنی؟ معاونت فرهنگی دانشکده یادت هست؟ خانم افسانه صدر. آن روز برگشته بود گفته بود 60درصد بچه‌فنی‌ها به کار مهندسی مشغول نمی‌شوند و می‌روند سمت کارهای فرهنگی اجتماعی. این سه تا نشریه را که دیدم یاد او افتادم و این که بیشتر بچه‌فنی‌ها دنبال کار مهندسی نمی‌روند. بعد به خودم نگاه کردم. نگران خودم شدم که نکند من در این کار ابلهانه‌ی اسکولانه غرق شوم... نه. دغدغه‌ی خواندن را هنوز دارم. همین هفته‌ی پیش کتاب فلسفه‌ی داستایفسکی ترجمه‌ی خشایار دیهیمی از نشر طرح نو را سر کار در فرصت‌های بیکاری خواندم. (به نظرت متناقض است؟ دو روز است رفته‌ای آلمان برای من پارادوکس پارادوکس می‌کنی؟ همین خودت نبودی مگر که سر کلاس فرآیند جوش می‌خوابیدی؟ همین من مگر نبودم که سر کلاس فرآیند جوش زیر آسمان‌های جهان را می‌خواندم؟) 

یک چیز دیگری هم هست. شاید خنده‌دار باشد. ولی هست. من برای رفتن به سر کار، مترو سوار نمی‌شوم. تاکسی و اتوبوس هم سوار نمی‌شوم. محل کار به خانه‌مان نزدیک است. دیروز که سوار مترو شدم فهمیدم ندیدن آدم‌های این شهر چه نعمت بزرگی است. آره. من هر روز با کارگرها سر و کار دارم. ولی کارگرها آدم‌های بی‌ادعایی هستند. تنگ‌نظر هستند. ولی راحت لبخند می‌زنند. راحت اخت می‌شوند. الکی اخم روی پیشانی‌شان نمی‌کارند. مثل چی کار می‌کنند، ولی خستگی را با بداخلاقی نشان آدم نمی‌دهند. تو رفته‌ای. نمی‌توانی درک کنی که دیدن آدم‌ها توی متروی این شهر چه عذاب عظیمی است. آدم‌هایی که سگ ریده به زندگی‌شان و اخم‌های‌شان در هم است و خشونت از چشم‌شان می‌بارد و ناتوانی‌شان آدم را به گریه می‌اندازد. ندیدن دخترها و زن‌های اغراق‌شده‌ی این شهر، با آرایش‌های غلیظ و جوراب‌شلواری‌های برانگیزاننده‌شان برایم نعمتی است. پریشانِ زیبایی‌ِ رختخوابی‌شان نیستم این روزها. 

از شخصیت‌های توی کارخانه هم اگر بخواهم بگویم که یک کتاب می‌شود. یکی از سرگرمی‌هام شده این روزها. دوستان را که می‌بینم و یاوه‌گویی‌ها که گل می‌کند یکی یکی از شخصیت‌های کارگرها و مهندس‌ها می‌گویم و می‌خندانم و می‌خندم...

مسافرت؟ سعی می‌کنم بروم. یعنی برای سال 93 با خودم قرار گذاشته‌ام ماهی 1000کیلومتر مسافرت بروم. هفته‌ی پیش 1400کیلومتر رفتم. یک عکسش را توی فیس‌بوقم گذاشتم. سفرنامه‌اش را هم نوشتم. بقیه‌ی سال را هم خدا بزرگ است...

ولی این روزها کوچکم. افق دیدم کم است. رویاهای بزرگ از سرم به در شده‌اند. یک جور وادادگی و رضایت خاطر شاید. ولی نگران خودم هستم‌ها. به این که چه چیزهایی را نمی‌دانم فکر می‌کنم. به این که باید دنبال چه چیزهایی بدوم فکر می‌کنم... 

حالم بد نیست در مجموع. 

تو کجایی؟ چه می‌کنی؟ در سرزمین ژرمن‌ها داری چه چیزهایی را تجربه می‌کنی؟ روایت می‌توانی بکنی این روزهایت را؟ مشتاق روایت این روزهایت هستم‌ها...

چاکرخواهتم...

  • پیمان ..

خانم مهندس

۳۰
فروردين

بی‌سیم‌دار شدیم. چند تا از بی‌سیم‌های کارخانه‌ی ماهشهر را برداشتند برای‌مان آوردند که توی کارخانه اگر دور از هم بودیم و سوالی داشتیم به هم‌دیگر بی‌سیم بزنیم. بی‌سیم‌ها کج و کوله بودند. یکی‌شان بلندگویش کار نمی‌کرد و آن یکی میکروفونش. زدیم تو سر بی‌سیم‌ها و کار افتادند. سرگرمی روز اول این بود که بی‌سیم‌ها را نزدیک هم می‌گذاشتیم و با همدیگر حرف می‌زدیم. صدای‌مان شبیه بلندگوی ماشین پلیس‌ها می‌شد: پژو بزن کنار. پراید، آقای پراید حرکت کن. حرکت کن آقا. 

بعد بی‌سیم‌ها کار راه انداز شدند. سوالی و فرمانی و مشکلی و این حرف‌ها: "جرثقیل سالن 3 خراب شد." "هوای دستگاه هوابرش تمام شده." "به تعمیرات بگویید برود سالن 3." "گیوتین از کار افتاده" و... کانال‌ بی‌سیم‌ها را هم تغییر دادیم که حراست را بپیچانیم و فحش و فضیحتی اگر داده شد به گوش حراستی‌ها نرسد. 

سر و کله‌ی خانم مهندس همین‌جاها پیدا شد. اولش محل نمی‌دادیم. خط رو خط می‌شد. با بی‌سیم‌های آن ساختمان تجاری در حال ساخت آن طرف کارخانه خط رو خط می‌شد. ولی نمی‌شد محلش نداد. توی کارخانه‌ای که نامه‌های اداری‌اش به جای "آقای/خانم"، پیش‌فرض "آقای/شرکت" است و 99درصد پرسنل (کارگر و مهندس و منشی‌ها و همه و همه مردند) صدای خانم مهندس جوان آدم را یک قد می‌پراند. همه‌اش هم با مهندس هدایت کار داشت. یک بار رییس برگشت جواب داد. یعنی خانم مهندس جوان بی‌سیم زد که مهندس هدایت، این بتون‌ها رو بریزیم؟ آقای رییس هم بی‌سیم‌ را برداشت و دگمه‌ی میکروفون را فشار داد و با کمال اطمینان (بی‌این‌که اصلا بداند بتون چی هست و چه شکلی است) گفت: بله. بریزید. 

کدام بتون و کجا و این حرف‌ها؟ ما چه بدانیم؟ به هر حال یک دستور مهندسی بهش دادیم. محض خنده. خب، خانم مهندس دست از سر ما برنداشت... هی پشت سر هم سوال می‌پرسد و با ما خط به خط می‌شود. همین‌طور نشسته‌ایم که یکهو صدایش از توی بی‌سیم می‌پیچد. اول آن صدای کککککک بی‌سیم می‌پیچد و بعد صدای معنادار خانم مهندس و بعد دوباره ککککککک.

ما برای مهندس هدایت شعر بندتنبانی ساخته‌ایم: مهندس هدایت/ گربه پرید به خا..ت/ سگت رفته شکایت...

برای خانم مهندس هنوز برنامه‌ی خاصی نریخته‌ایم. برای رییسش شعر ساخته‌ایم فقط. راستش حس می‌کنم کم‌کم داریم عاشق خانم مهندس هم می‌شویم. یعنی امروز داشتم برای خودم یک قصه‌ی عاشقانه می‌ساختم از دختری که صدایش توی بی‌سیم می‌پیچد. می‌تواند یک قصه‌ی جنگی باشد. می‌تواند همین کارخانه‌ی خودمان باشد. می‌تواند شرح بلاهایی باشد که ما سرش می‌آوریم. دستورات و جواب‌های ما به سوال‌هایش و سرکار گذاشتن‌هایش هم می‌تواند یک قصه‌ی طنز فوق‌العاده شود. می‌تواند یک داستان عشق فقط با صدا باشد...مثلا یکی‌مان آن قدر عاشقش شود که دربه‌در بیفتد به دنبال صدای او. می‌تواند.... ته موقعیت دراماتیک است‌ها....!

  • پیمان ..

Unknown

۲۸
فروردين

1- آقای جیم جارموش فیلمی دارد به اسم محدوده‌های کنترل. شخصیت فیلم مثل گوست‌داگ یک سیاه‌پوست آدم‌کش است. یک آدم تک و تنها با قوانین خودش. درست است که آدم‌کش است. ولی از تجهیزات الکترونیکی و اسلحه هیچ استفاده‌ای نمی‌کند. حتا موبایل هم ندارد. با هیچ زن زیبایی هم (برخلاف آدم‌کش‌های فیلم‌های آمریکایی دیگر) سر و سری ندارد. او برای رسیدن به آدمی که باید بکشد در طول فیلم با چند تا آدم دیگر ملاقات می‌کند. آدم‌هایی که تاکیدشان بر ستایش از خیال و خیال‌ورزی وجه مشترک‌شان است. ولی با هم تفاوت‌های بسیاری دارند. به نوبت با قهرمان فیلم دیدار می‌کنند. با او قهوه می‌خورند و حرف می‌زنند. بیشتر آن‌ها حرف می‌زنند. در مورد کارشان، زندگی‌شان، اعتقادشان و... حرف می‌زنند. وقتی حرف‌های‌شان تمام می‌شود با قهرمان قصه یک قوطی کبریت تبادل می‌کنند. یک قوطی کبریت سبز با یک قوطی کبریت قرمز تبادل می‌شود و بالعکس. آدم‌کش قصه قوطی کبریت را باز می‌کند. در کنار کبریت‌ها یک تکه کاغذ کوچک هم هست. یک پیام  رمزی که مسیر بعدی زندگی او را مشخص می‌کند. وقتی پیغام را می‌خواند، آن را می‌گذارد توی دهانش و قورت می‌دهد. تا به آدم بعدی برسد و قوطی کبریت را پس از پایان حرف‌ها مبادله کند...

اسم فیلم از یک مقاله‌ی زبان‌شناسی می‌آید. در نگاه اول قوطی‌کبریت‌های مبادله شده چیز مسخره و بی‌معنایی‌اند. اما در واقع آن‌ها یک وجه نمادین‌اند. آن بخش از ارتباطات انسانی که به زبان نیامده‌اند و نمی‌آیند. ولی هستند. به شکل عجیبی تاثیرگذار هم هستند. ما با آدم‌ها حرف می‌زنیم. جملات بین ما رد و بدل می‌شوند. جملاتی که ممکن است حرف دل ما باشند یا نباشند. حتا ممکن است هیچ جمله‌ای بین ما مبادله نشود. در هر صورت در یک رابطه‌ی انسانی بخشی وجود دارد که مبادله می‌شود. ولی به کلمه تبدیل نمی‌شود. ما از هم جدا می‌شویم. و آن وقت است که آن بخش از رابطه‌ی انسانی در ما فعال و فعال‌تر می‌شود. این همان قوطی‌کبریت‌هایی است که بین ما مبادله شده. قوطی‌کبریت‌هایی که یک پیام رمزی دارند. رمزی که مسیر بعدی ما را تحت‌الشعاع خودش قرار می‌دهد. بله. آقای جارموش به شکل طنزآمیزی این تاثیر قوطی‌کبریت‌ها را مبالغه کرده. در زندگی معمول اصلا محسوس نیست. قوطی‌کبریت‌ها و تاثیرشان اصلا محسوس نیست... 

دنبال قوطی کبریت آن روز می‌گردم. همان روزی که با حمید و محمد رفتیم سینما. خواستیم برویم سینما فرهنگ. محمد دم سینما یکهو گفت من بدون تخمه سینما نمی‌روم. حمید گفت این خز و خیل بازی‌ها چیه؟ احمق جلوی در ما رو با یه کیسه تخمه راه نمی‌دن که. ولی من خوشم آمده بود. قانون خوبی بود. آدم وقتی می‌رود سینما باید یک کیسه تخمه با خودش ببرد و بشکند بخورد. پایه‌اش شدم و جو دادم. بریم تخمه بخریم. منم برام سینما بدون تخمه معنا نداره. محمد عالم و آدم را به هم ریخت. راه افتادیم توی خیابان به دنبال نیم کیلو تخمه. اصلا نگاه نکردیم ببینیم سانس سینما کی است و وقتش می‌گذرد. مهم تخمه بود. او می‌پرسید. از عابرهای پیاده می‌پرسید. از ماشینی که پشت چراغ قرمز دولت ایستاده بود پرسید. آقا سوپرمارکت کجاست؟ خواربارفروشی این دور و بر کجاست؟ از وسط چهارراه(دقیقا از وسط چهارراه) رد شدیم تا رسیدیم به یک سوپرمارکت و تخمه آفتابگردان خریدیم. هم لیمویی خریدیم. همه ساده. ده دقیقه بعد برگشتیم جلوی سینما که حمید مثل یک گربه‌ی خیس جلویش ایستاده بود: احمق‌ها بلیط تموم شد. سانسش هم گذشت.

آره. سینما فرهنگ نرفتیم. رفتیم یک سینمای دیگر. سینما جوان. حالا که تخمه خریده بودیم باید فیلم را می‌دیدیم. 

آن روز که با محمد همراه شدم و گفتم بی تخمه هرگز حتم یک قوطی کبریت بین ما رد و بدل شد... ولی توی قوطی‌کبریت چه بود؟ آن چند حرف و عدد رمزآلود چه بود؟

2- خبر ندارم.

 هفته‌ای 60ساعت از شبانه‌روزم در محیط کارخانه می‌گذرد. (به این و آن گفتم اگر کار بهتری سراغ دارید بگویید مردش هستم. ولی هیچ کس برایم کاری نجست.) میان کارگرها هی می‌روم و می‌آیم. همه مرد و همه خسته‌ی کار. از میان حرف‌ها و فحش‌دادن‌هاشان و غیبت‌ها و زیراب زدن‌هاشان رد می‌شوم. دو سه مهندسی هم که همکارشان هستم دایره‌ی فحش‌هایم را غنی‌تر کرده‌اند. محیط کارگاه‌ها: صدای دستگاه گیوتین و دستگاه پانچ. بوی مذاب شدن آهن زیر نازل‌های هوا برش. بوی جوش‌کاری‌های زیرپودری و سه ا دو. دود جوش‌کاری. نور خورشیدی که از هواکش پاره پاره می‌شود تا به محیط کارگاه برسد. دفتر تولید؟ مهندس‌ها نشسته‌اند و سیگار پشت سیگار دود می‌کنند. تپه‌ی ته‌سیگارها هوای دفتر را خشک و پردود کرده‌اند.

وقتی از کارخانه می‌زنم بیرون، دیگر حوصله‌ی نگاه کردن به ماشین‌های توی خیابان را ندارم. دیگر حوصله‌ی حسرت شاسی‌بلند سوار شدن و زدن به کوه و بیابان را ندارم. جانش را ندارم. زن‌ها و دخترها را نگاه می‌کنم. خستگی آهن‌ها و پروفیل‌ها مردانگی آدم را بدجور می‌جنباند. پسرها دنبال دخترها هستند. سوت می‌زنند. می‌خندند. با ماشین دنبال می‌کنند. دخترها نخ می‌دهند. می‌روم خانه و شام را که می‌خورم بی‌هوش می‌شوم. 

خبر ندارم در جامعه چه می‌گذرد. خبر ندارم که در مترو هنوز هم دست‌فروش‌ها تجارت‌های میلیونی می‌کنند یا نه؟ کارگرها هم خبر ندارند. فرقی با هم نداریم. 

فقط یکهو آخر هفته می‌آیم و خبرهای روزنامه‌ی گاردین را می‌خوانم. گزارشی که از زندگی شبانه در تهران کار کرده است. و بعد گزارشی که از تناقض‌های رابطه‌ی جنسی در تهران لینک داده است.

The perverse affects of this dual culture also take their toll on young men. When Behzad's father failed to answer the young man's questions about sex, Behzad satisfied his curiosity through Internet pornography. Now, more than 15 years and an estimated 300-strong porno film collection later, he remains unmarried and girlfriend-less, his sexuality damaged by the unrealistic pictures in his mind.

احساس دور و نزدیکی پدرم را درمی‌آورد.  

نمی‌دانم کدامم. گم می‌کنم که کدام باید باشم. من کجاام؟ چه می‌خواهم. چه نمی‌خواهم؟

 تهران و زندگی غیررسمی گزارش گاردین را می‌خوانم. تهران پارتی‌های شبانه و مصرف مشروب و الکلی‌جات را. تهران روزنامه‌ی گاردین، تهران بچه‌پولدارهایی است که پورشه و مرسدس سوار می‌شوند. تهران زن‌های خوشگلی است که هیوی میک آپ دارند و لباس‌های تنگ می‌پوشند... نه... این‌ها دورند. خیلی دورند. ولی حرف‌های نسترنِ آخر گزارش نزدیک است. فشار حرف نزدیکی است.

Nastaran, a 33-year-old translator, says throwing regular parties in her two-bedroom central Tehran apartment gives her something to look forward to as she goes through the weekday grind. "I get up after 6, splash some water on my face and head out into the traffic. In the evenings, if I'm lucky, I make it home by 8, eat dinner and go to bed. If I didn't have this" - she says, raising up her glass of bootleg liquor - "what kind of life would I have?"

برود شوهر کند؟ بروم زن بگیرم؟ آخرش مهندس میز مقابل شدن است. آخرش می‌شوی مهندسی که از یک دانشگاه معتبر مدرک باارزشی گرفته و زن دارد و بچه دارد، ولی وقتی به حرف‌هایت گوش می‌دهد نمی‌تواند تمرکز کند که داری از چه حرف می‌زنی. آن قدر استرس خانه و بچه‌هایش و تهدید از دست دادن کار و هزاران چیزی که هست و نیست رویش هست که وسط حرف‌هایت یکهو می‌بینی اصلا در جریان حرف‌های مثلا فلسفی‌ات نیست.

  • پیمان ..

یارانه

۲۰
فروردين
روبه‌روی اره‌ی کاتن‌باخ، پشت میز کار هوا برش دستی، روی دیواره‌ی آهنی وسط سالن، یکی از کارگرها با متال‌مارکر نوشته بود: "خدا به هر کی هر چی لایق بوده داده، به ما هم 40 تومان یارانه داده."
  • پیمان ..

92

۲۷
اسفند

92، ناهار در کارخانه

ساکت شده‌ام. چندان حرفی برای زدن ندارم. نفرتم غلیظ‌تر شده است. جمله‌های روزمره‌ام کوتاه‌تر شده‌‌اند. سختی‌ها را می‌بینم و چیزی نمی‌گویم و نگرانم که چطور باید حرکت کنم. غم روی دلم بیشتر سنگینی می‌کند. یعنی زندگی غم‌انگیزتر شده است. ازین که 6 ماه اخیر تنهاترین دوران زندگی‌ام بوده ناراحت نیستم. این غم‌انگیز نیست. باید یاد می‌گرفتم. از یک جایی باید یاد می‌گرفتم که مهم نیستم. باید یاد می‌گرفتم که هیچ گهی نیستم. از آدم‌هایی هم که هنوز به این باور نرسیده‌اند که هیچ گهی نیستند(آدم‌های خود عن پندار...) به حد قتل نفرتم می‌گیرد. 

92 چه‌طور بود؟ نمی‌دانم. این روزهای آخرش را که به هیچ وجه نفهمیدم. گذشت. خیلی سریع. در میان آهن‌ و فولاد و خستگی و بیهودگی گذشت. صدای عبور ماشین‌ها از خیابان دیوانه‌ام می‌کند. به حد قتل از ماشین‌ها و صدای رد شدن‌شان حالم به هم می‌خورد. 6ماه اخیر پایم را از دروازه‌های تهران بیرون نگذاشتم. رد دادم. خیلی چیزها را رد دادم. نمی‌دانم چرا و دقیق به چه خاطر رد دادم. یکهو دیدم دوست ندارم. یکهو دیدم چیزهای اسمی را هم رد کرده‌ام. ورق کاغذی به اسم لیسانس گرفته‌ام، کارتی به اسم سربازی توی کیف پولم جا خوش کرده و کارتی بارکددار هم برای ساعت ورود و خروج از جایی به اسم کارخانه. و یکهو دیدم 6 ماه است پایم را از شهر تهران بیرون نگذاشته‌ام. تعریف‌کردنی‌ها هر چه هست از گذشته است. قصه‌های خوش هر چه هست از گذشته است و گفتن ندارد که از گذشته است. خاطره از آن حال است. کسی که خاطره‌ای برای گفتن دارد زمان حالش چاق و چله می‌شود. آینده‌اش چه‌طور؟!!

زیاد راه رفتم و کم کتاب خواندم و کم‌تر از آن با آدم‌ها بودم. راه رفتن‌های 92 راه رفتن‌های تماشا نبود. راه رفتن‌های تماشا کم کم دارد به آرزو تبدیل می‌شود. راه رفتن‌های رفتن بود و رها شدن از ترشح بوی‌ناک چیزی در درون که راه رفتن می‌سوزاندش. نفرت و خشمی غلیظ که فقط با راه رفتن و جنبش بی ایستادن می‌شد کمی آرامش کرد. و شاید هم نبود و این تند راه رفتن‌ها فقط عادت بود. یک عادت قوی و بی‌اراده. چاق‌تر نشدم. 5-6کیلویی از اول 92 لاغرتر شدم. شکم؟ نه بابا. شماها چه‌طور چاق و چله می‌شوید؟

برای عید مجله‌ای نخریدم. ویژه‌نامه‌ها را سال‌های پیش دوست می‌داشتم. بدون ویژه‌نامه‌ها هم می‌شود زندگی کرد. می‌شود نفس کشید و راه رفت. والا...

93 برایم چه تخم‌مرغی نیمرو می‌کند؟ نمی‌دانم. منتظرش هستم...

این آهنگ روزهای دوام بود. نباید یادم برودش: @@@
No matter who finds this reason
when somebody saves this fool
no matter who shakes this hard ground
i know i wont fall down
no matter who holds this moment
then quietly walks this way
no matter who's wounding my heart
i know i won't fall down
  • پیمان ..

باران بارید

۲۱
اسفند

امروز از آن تکه آهن 2000کیلویی که با بلند شدن جرثقیل(همیشه کسی هست که چیزی را که نباید تکان بدهد تکان می‌دهد) تاب خورد و داشت می‌آمد به سمت 2 پا تا از هستی ساقط‌ شان کند و سهمگین بودن ضربه‌اش قلب آدم‌های پرتجربه را به تپش واداشته باشد(خودشان گفتند) جستم و فرار کردم و نسیم ضربه‌اش پاچه‌ی شلوارم را به رنگ زنگ‌آهن درآورد. ولی از شنیدن رفتن دوستان، رفتن‌شان به جایی که صفا شاید باشد نتوانستم فرار کنم. نتوانستم از نومیدکننده بودن آینده فرار کنم و غلظت نومیدی یک بغض دائمی چندین ساعته و شاید چندین روزه و شاید چندین هفته‌ای و شاید چندین ماهه و شاید همیشگی است که جوری توی گلویم نشسته که صدایم به حد یک بی‌نوا پایین آمده و چیزی نمی‌توانم فریاد بزنم و حس می‌کنم درد این بغض دهشتناک‌تر از آن ستون تیز و پر از جوشکاری 2000کیلویی است...

  • پیمان ..

حضرت لیفتراک

۱۹
اسفند
حضرت لیفتراک
قسم به لیفتراک و جرثقیل سقفی(1)
آن‌گاه که لیفتراک با چرخ‌های کوچکش در محوطه شروع به حرکت می‌کند(2)
آن‌گاه که بویِ خوشِ دودِ موتورِ دیزلِ لیفتراک از اگزوز دودکش‌گونش بیرون می‌زند(3)
آن‌گاه که لیفتراک با چرخ‌های عقبش جلوی سالن دور در جا می‌زند و به سرعت به سمت پلیت‌های 40میل حرکت می‌کند(4)
آن‌گاه که با یک نفس 3 پلیت 40میل به وزن 6تن را با شاخک‌های کوچکش بلند می‌کند(5)
آن‌گاه که به سراغ استراکچری با 20متر طول می‌رود، همان استراکچری که تریلی‌ها از بردنش ابا دارند و جرثقیل‌ها از بلند کردنش بر خود می‌لرزند(6)
آن‌گاه که لیفتراک با شاخک‌های کوچکش استراکچر به آن عظمت را از وسط، انگار که وزنه‌برداری 70کیلوگرمی وزنه‌ای 300کیلوگرمی را، بلند می‌کند و دور در جا می‌زند و محوطه‌ها را رد می‌کند و به محل بارگیری می‌رساند(7)
آن‌گاه باز هم لیفتراک را نفی می‌کنند؟(8)
آن‌گاه که سید بالای جرثقیل سقفی از هوش می‌رود و لیفتراک با شاخک‌هایش همچون یک نردبان سقفی برانکارد دار او را از ارتفاع 5متری پایین می‌آورد، آیا باز هم شفابخشی لیفتراک را نفی می‌کنند؟(9)
آن‌گاه که ریل برق جرثقیل سقفی از انتها خارج می‌شود و مهندس همچون مرد عنکبوتی سوار بر لیفتراک بالا می‌رود و کاری معجزه‌آسا می‌کند، آیا باز هم لیفتراک را نفی می‌کنند؟(10)
در ثابت بودن چرخ‌های جلو و فرمان‌پذیری چرخ‌های عقب، در معکوس بودن جهت چرخش فرمان و جهت چرخش چرخ‌های عقب، در چرخش 90 درجه‌ای چرخ‌های عقب و دور در جای لیفتراک نشانه‌هایی هست برای آنان که اهل تفکرند(11)
در پارکابی راننده‌ی لیفتراک بودن رستگاری عظیمی ست، باشد که از رستگاران و مومنین باشید(12)
  • پیمان ..

رضا نیازمند

۰۲
بهمن

 ….من چهار سال آنجا بودم. آخرش ابتهاج با شاه و نخست وزیر اختلاف پیدا کرد و رفت و شخص دیگری آمد و من دیدم که با او نمی‌توانم کار کنم و استعفا دادم. من را بلافاصله کردند رئیس هیات مدیره شرکت نساجی. 

  الان که می‌دانید خراب شده و مخروبه شده است.

این شرکت 10 سال بود که زیان می‌داد. من در طی یک سال آن را سودآور کردم. دقیقاً یادم است 1338 بود که به این کارخانه رفتم.

وزیر صنایع و معادن (شریف‌امامی) من را صدا کرد و گفت تو که چهار سال هیات جرج فرای را اداره کردی و 50 نفر را تربیت کردی حالا این شرکت نساجی را که رضاشاه با پول خودش خریده و آورده است، اما 10 سال است که دارد ضرر می‌دهد و این باعث شرمندگی است. رفته با پول خودش اینها را خریده و ما نمی‌توانیم اداره‌اش کنیم. من می‌خواهم تو بروی اینجا را اصلاح کنی و مدیریتش را بر عهده بگیری، اصلاح کنی و سودآورش کنی.

من رفتم جایی که حالا 10 سال است، ضرر داده است. دولت باید مقداری از بودجه بردارد و بدهد برای جبران ضرر اینها. حالا شریف‌امامی هم که فرد خیلی قوی‌ای بود به من اختیارات تام داده بود که هر کاری که می‌خواهی بکن و اینجا را سودآور کن. 

ما کارخانه نساجی شاهی و کارخانه نساجی بهشهر و کارخانه گونی‌بافی و کارخانه حریربافی داشتیم. 

کارخانه شاهی بزرگ بود. یک کارخانه ابریشم بود که پارچه‌های ابریشمی می‌بافت به علاوه تشکیلاتی هم در رشت برای تهیه ابریشم داشتند. تخم ابریشم و کرم‌ابریشم که ابریشم درست کنند و عده‌ای با آن پارچه درست کنند. نساجی مازندران آن موقع بزرگ‌ترین شرکت ایران بود و هشت هزار کارگر داشت. 

ظرف یک سال، تمام معایب آنجا را از بین بردم و تبدیلش کردم به یک شرکت سود‌ده و به صورت مدرن‌ترین شرکت آنجا را اداره کردم؛ و برای اولین مرتبه در تمام ایران گزارش سالانه نوشتم که هنوز هم این نوع گزارش‌نویسی در ایران متداول نشده است! 

  عجب. آقای مهندس الان خیلی از مدیران جوان ما که وارد شرکت‌های بزرگ می‌شوند، بحران کارگری دارند، تحریم هستند، سود ندارند و اینها بهانه می‌گیرند...

تمام اینها بود. من باید شرکتی را اصلاح می‌کردم که هشت هزار کارگر داشت؛ هشت هزار. الان فکر نمی‌کنم شما شرکتی داشته باشید که هشت هزار کارگر داشته باشد.  

اینقدر کارمند زیاد بود، کارگر زیاد بود، که هفته‌ای یک نفر گزارش می‌دادند که فوت کرده است. مازندران جایی بود که تمام‌شان مالاریا داشتند. اوضاع خیلی خراب بود. 15 نفر آلمانی آورده بودند از زمان رضاشاه که اینها را اداره کند. اینها هم برای خودشان می‌چرخیدند و شرکت هم ضرر می‌داد. آن زمان مثلاً پارچه متری یک تومان فروخته می‌شد. 15 تومان خرجش شده بود تا تولید شود. باید هر سال می‌آمدند به دولت التماس می‌کردند که از بودجه دولت یک چیزی به ما بدهید که ضرر را جبران کنیم و برویم پول کارگران را بدهیم والا می‌ریزند خیابان. آن موقع هم حزب توده درست شده بود. دولت نمی‌خواست اینها بیکار بشوند. شریف‌امامی هم به من اختیار تام داده بود که هر کاری که می‌خواهم بکنم اما کارگر اخراج نکنم. اگر اخراج کنم او فوری می‌رود، حزب توده او را می‌برد و عضوش می‌کند.

شمال هم که اصلاً مرکز توده‌ای‌ها بود. کارکنان شرکت، اغلب مازندرانی بودند؛ آب و هوا بد بود و برخی‌ها مالاریا داشتند. لاغر بودند و کم‌کار. کارخانه همه‌اش ضرر می‌داد. هیچ به فکر تعمیرات کارخانه و جنس پارچه‌ها و رنگ و طرح نبودند. این وضع را اصلاح کردم. 

در هر قسمتی؛ در پنبه، در نخ‌ریسی و ... کارخانه سودآور شد. سود خیلی خوبی هم داد. در حدود 25 میلیون تومان سود داد. همه تعجب کردند. 

  از چقدر ضرر؟ 

در عرض یک سال از 10 میلیون ضرر به 25 میلیون سود رسید و بدون اینکه کسی را اخراج کنم تعداد کارکنان را از هشت هزار نفر به چهار هزار نفر رساندم.

  چطور؟

چهار هزار نفر را آوردیم در یک کارخانه به نام برنج‌کوبی. مردم برنج‌کاری‌هایشان را می‌کردند و برنج‌شان را به این کارخانه می‌آوردند تا طبق اصول فنی پاک شود. این کارخانه راه نیفتاده بود که رضا‌شاه رفت. وقتی رضا‌شاه رفت، این کارخانه هنوز ساختمانش تمام نشده بود و دو سه ماه مانده بود که به کار بیفتد. این هم جزو املاک نساجی شده بود. من همه این آدم‌های اضافی را فرستادم آنجا. ماشین داشت و ساختمانش آماده بود. ولی برنج‌کوبی نمی‌کرد. گفتم حقوق‌تان را هم می‌دهم تا اینها به خیابان نریزند. رئیس اینها خیلی زرنگ بود. گفتم که اینها سر ساعت هشت باید بیایند، سر ساعت چهار بعد از ظهر هم بروند. راس ساعت هشت در را می‌بندید و قفل می‌کنید. هر کس نیامد حقوق ندارد. اینها هم یک عده آدم بی‌نظم بودند. گفتم ما باید از شرشان خلاص شویم بدون اینکه اینها را اخراج کنیم. این را هم من می‌سپارم به تو بنشین ببین یک نیروی کار داری، حقوق‌شان را من می‌دهم. تو باید بتوانی کاری کنی که این نیروی کار را بدون اینکه اخراج کنی خودشان بروند. کارگران هم می‌آمدند داخل کارخانه، کار که نداشتند. اصلاً کارخانه کار نمی‌کرد. تا ظهر می‌نشستند سینه‌کش آفتاب.

در دور اول پیرمردها از این وضع خسته شدند و گفتند اگر اجازه بدهید ما نیاییم و به جایمان پسرمان وارد کارخانه شود و کار کند.

یواش‌یواش یک نیروی تقریباً بیمار که نمی‌توانست حرکت کند، تبدیل شد به یک نیروی جوان کاری و پویا. به آن رئیس گفتم خیلی خب آقا جان، من دارم خرج اینها را می‌دهم اما تو باید اینقدر ابتکار داشته باشی که از اینها کار بکشی. من نمی‌دانم اینها خرج‌شان باید در بیاید. به عقلش رسید که اینها را بفرستد شهرداری. با شهرداری صحبت کرد که اینها شهر را جارو کنند و شهر شد مثل دسته گل. 

  کدام شهر؟

شهر‌های شاهی، بهشهر. ولی خب حقوق کارگرانش را ما می‌دادیم. بعد به او گفتم خب ما شده‌ایم جاروکش شهرداری. البته اینها کار می‌کنند من هم دارم حقوق‌شان را می‌دهم ولی من ضرر می‌دهم. این حقوق‌ها در بیلان من ضرر است. گفتم فکر بهتری بکن. یک روز آمد و گفت کارخانه مقدار زیادی زمین دارد. رضاشاه وقتی کارخانه می‌ساخت مقدار زیادی هم زمین خرید که اگر قصد توسعه داشت از آن استفاده کند. اگر شما اجازه بدهید من به اینها ساختمان‌سازی یاد بدهم. خودش مهندس ساختمان بود. اینها در یک سال، 52 دستگاه خانه ساختند. 

اصولاً نوسازی صنایع نساجی ایران و اقداماتی که من در آنجا کردم، نمونه بارزی از مدیریت صنعتی به طرز نوین بود. چون من خودم را اولین کسی می‌دانم که مدیریت صنعتی خوانده بود و به ایران برگشته بود. علاوه بر اینکه من دروس مدیریت صنعتی را در آمریکا خودم انتخاب کردم، نه اینکه از دروس دانشکده‌ای تبعیت کنم. به اضافه که در مراجعت به ایران رئیس ایرانی هیات جرج فرای شدم و این هیات را ابتهاج از آمریکا آورده بود که در ایران مدیریت صنعتی نوین را متداول کنند. من در این هیات با اضافه دروسی که خوانده بودم، توانستم یک شرکت بزرگ هشت هزار نفری را از 10 سال زیان نجات دهم و سودآور کنم. آن هم در مدت یک سال. من فکر می‌کنم اقدامات من در این شرکت الگوی مدیریت صنعتی است برای علاقه‌مندان به مدیریت.

روزی که من گزارش سالانه نساجی مازندران را نوشتم یک کارگر بیکار نداشتیم. هر چهار ماشین نساجی یک کارگر داشت. بعد تبدیل شد به یک کارگر در ازای شش ماشین نساجی. بعد از مدتی هم شریف‌امامی شد نخست وزیر و دکتر ضیایی وزیر صنایع و معادن شد. من هم گزارش را برای وزیر فرستادم که بعد از مدتی گفتند تراز مالی‌ات اشکال دارد و مرتکب تخلف شده‌ای!

عجب این رفتار آن زمان هم بود.

بله، حتی خیلی بیشتر. من هم فوری رفتم نزد شریف‌امامی که نخست‌وزیر شده بود. گفتند کمیسیون دارد. هیات وزراست. گفتم به او بگویید من همین الان می‌خواهم او را ببینم، پنج دقیقه هم بیشتر با او کار ندارم. شریف‌امامی من را خیلی خوب می‌شناخت. برای اینکه تمام مدت من هفته‌ای یک بار می‌رفتم و پیشرفت کار را به او گزارش می‌کردم. او هم هیات وزرایش را ول کرد و بیرون آمد و گفت چه کار داری که اینقدر عجله می‌کنی؟ گفتم ببین این کار من است و این سود من. اینقدر میلیون سود برای شما آورده‌ام. کارگران هم نصف شده‌اند. همه ماشین‌ها تعمیر شده و در حال کار هستند. تولید هم فلان قدر بالا رفته است. این هم حساب و کتاب هر قسمتش. آقای وزیر این را تصویب نکرده و می‌خواهد بفرستد برای محاکمه. گفت غلط کرده مرتیکه پدرسوخته. تلفن را برداشت و گفت یک همچین اتفاقی افتاده است. یارو (ضیایی) داشت زهره‌ترک می‌شد. گفت نه خیر قربان ما داریم مطالعه می‌کنیم. گفت این آدم شاهکار کرده، عوض اینکه بیایید تشویقش کنید، جایزه به او بدهید، مدال به او بدهید که نمونه‌ای برای تمام صنعت ایران است، می‌خواهید این را بفرستید دادگاه؟ همین الان باید بزرگ‌ترین تشویقی که می‌توانید از این شخص به عمل آورید و آن پرونده را هم دور بریزید. بعد خودش معاون نخست‌وزیر را صدا کرد و گفت یک تشویق‌نامه برای نیازمند تهیه کنید، من خودم به عنوان قدردانی از زحمات ایشان امضا می‌کنم. 

من آمدم اداره. عصر تشویق‌نامه نخست‌وزیر آمد. روز بعد تشویق‌نامه وزیر هم آمد. من هم تشویق‌نامه را که گرفتم یک نامه استعفا نوشتم به آقای وزیر. گفتم وزارتخانه‌ای که اگر شریف‌امامی به داد من نرسیده بود می‌خواست من را بفرستد دیوان کیفر برای محاکمه، دیگر برایش کار نمی‌کنم. 


از مصاحبه با رضا نیازمند/ مجله‌ی تجارت فردا...

  • پیمان ..

خیابان نادری+خیابان ایتالیا+تهران- تاریکی حق ما نیست

پیاده‌روها تاریک‌اند. همه‌شان از دم تاریک‌اند. از همان میدان‌ ولی‌عصر که بپیچی توی بلوار کشاورز بعد از آن چند مغازه‌ی اول خیابان یکهو تاریکی تو را می‌گیرد. یکهو می‌بینی که آدم‌ها سایه‌اند. درخت‌ها هستند. پیاده‌روی بزرگ هست. هوای خنک پس از باران هست. ولی همه چیز فقط سایه است. چراغی اگر هست، تیربرقی اگر هست خم شده به سمت خیابان. به جای این که خم شده باشد سمت پیاده‌رو که آدم‌ها جلوی پای‌شان را ببینند خم شده به سمت آن چهارچرخه‌هایی که خودشان به اندازه‌ی 10متر جلو‌ترشان نور دارند. خیابان روشن است. ولی پیاده‌رو... وقتی می‌پیچی توی خیابان فلسطین یا خیابان قدس یا خیابان نادری وضع بدتر می‌شود. یکهو می‌بینی پیاده‌رو در تاریکی مطلق فرو رفته است. یکهو می‌بینی پایت صاف رفته توی برکه‌ی آبی که از باران عصرگاهی درست شده و در تاریکی گم شده و پشنگه‌های آب گند زده‌اند به پاچه‌های شلوارت. یکهو ترس می‌گیردت که آن مرده که دارد از روبه‌رو می‌آید چاقوکش نیست؟ قرار نیست چاقو را بگذارد بیخ گلویت و توی تاریکی پیاده‌رو لختت کند؟! نگاه می‌کنی به آن تیر چراغ برقی که با نور زردش وسط خیابان را برای ماشین‌ها روشن کرده اما...

من شب‌ها که از خیابان نادری می‌آیم پایین همیشه به این تاریکی فکر می‌کنم. به آدم‌های توی بلوار کشاورز فکر می‌کنم. به پسرها و دخترها. به مردهای خسته. به پیرمردهای آرام. به زن‌های دونده. همه‌شان موبایل دارند. موبایل بیشتری‌های‌شان چراغ قوه هم دارد. چرا کسی به تاریکی پیاده‌روهای تهران اعتراض نمی‌کند؟ مثلن یک هفته‌ی تمام عابران بلوار کشاورز به محض این که وارد پیاده‌رو شدند چراغ‌قوه‌های موبایل‌شان را روشن کنند و تا آخر بلوار با چراغ روشن راه بروند. این ماشین‌های لعنتی مگر چراغ ندارند؟ روشنایی باید از آن عابرپیاده باشد.... مثلن یک هفته همه با چراغ قوه‌ی روشن حرکت کنند. پیاده‌روها روشن می‌شوند. هر عابرپیاده‌ تبدیل می‌شود به یک کرم شب‌تاب نازنین که آرام آرام خیابان را طی می‌کند. منی که در تاریکی‌ها گم و گور می‌شوم با نور چراغ قوه‌ی موبایلم بودنم را داد می‌زنم. بعد باید روزنامه‌ها شب‌ها از بلوار کشاورز عکس بگیرند. تلویزیون‌ها بیایند فیلم بگیرند. بگویند عابران پیاده در اعتراض به تاریکی پیاده‌روهای تهران یک حرکت اعتراضی زیبا را راه انداخته‌اند... بعد بیایند مصاحبه کنند با عابران پیاده. عابران پیاده بگویند که ما هستیم. لعنتی‌ها ما هستیم. برای چه باید همه‌ی امکانات برای این ماشین‌های لعنتیِ هوا گه کن فراهم باشد؟ باید تیر برق‌ها برای ما خم شوند... چرا عابرپیاده باید این قدر مظلوم باشد؟! تاریکی حق ما نیست... و...


پس نوشت: عکس از فلیکر Hamid Habibollah

  • پیمان ..

آخرش کار به دادگاه می‌کشه. 

آخر بیگانه‌ی آلبر کامو کار به دادگاه کشید. جنایت و مکافات هم آخرش به دادگاه کشید و محکومیت و حساب و کتاب. چند سال پیش می‌گفتن آخر کار ما و خدا هم به دادگاه می‌کشه. ترازوی عدل الاهی و سنجش اعمال و به یاد آوردن و روسیاهی. 

من زیاد خودمو محکوم کردم. می‌دونستم که عیب و ایراد از منه که نمی‌تونم خدا رو بپرستم، عیب و ایراد از منه که نمی‌تونم دختری رو دوست داشته باشم. عیب و ایراد از منه که نمی‌تونم دل به کار بدم و زودی خسته می‌شم و بی‌خیال می‌شم. من زیاد به خودم کوفتم... زیاد خودمو اذیت کردم.  ولی از ته دل می‌خام که یه دادگاهی وجود داشته باشه. نه برای محکومیت و سنجش اعمال من. من خودمو نابود کردم به حد کافی. برای محکومیت آدمایی که باعث شده‌ن یه چیزایی تو زندگیم تموم شه و تموم شدن اون چیزا برام زندگی رو نومیدکننده کرده باشه. هیچ چیزی مثل نومیدی آدمو به فنا نمی‌ده.

همه چیز تموم شده. همه چیز از همون روزی تموم شد که اسد کثیف مغازه‌شو به بهونه‌ی تعمیرات و نوسازی بست. قبلن هم ازین کارها کرده بود. مغازه رو 3-4هفته می‌بست و بنایی می‌کرد توش. سنگ دیوارها رو عوض می‌کرد مثلن. ولی بعدش ساندویچی پارس همون ساندویچی پارس سال‌های دور می‌شد. همبرگرهای مخصوص و استیک و بندریش سالار تمام ساندویچی‌های دنیا بود. میز و صندلی هم نداشت. یه تاقچه کنار دیوار و سرپا می‌ایستادی، آقا اسد و علی‌آقا نگاهت می‌کردن: "چی می‌خوری عزیز؟"  می‌گفتی و اسد آقا توی 3سوت سریع‌تر از هر کالباس‌فروش فست‌فودی همبرگر برات آماده می‌کرد. سرش که شلوغ می‌شد عصبانی نمی‌شد. عرق از پیشونی‌ش جاری می‌شد و او حس طنزش گل می‌کرد و همین‌جوری چیزای خنده‌دار می‌گفت و تند و تیزتر ساندویچ می‌پیچید. من شیفته‌ی اون وقتی بودم که می‌خاست کاغذ ساندویچ را از روی یخچال برداره. با تمام پهنای دستش می‌کوبید روی دسته‌ی کاغذ و تو جا می‌خوردی و بعد او یه کاغذ از اون همه دسته برمی‌داشت و لبخند می‌زد و می‌پیچید دور ساندویچ و تو هم لبخند می‌زدی و... روزهایی بوده که من خسته و درب و داغون پیاده خیابون‌ها را گز می‌کردم و بعد آخرسر خودمو می‌رسوندم به چهارراه تیرانداز و ساندویچی پارس و همبرگر می‌خوردم و از مرگ نجات پیدا می‌کردم...

حالا همه چیز تموم شده. همه چیز از ماه رمضون پارسال تموم شد که مغازه رو تعطیل کرد و بنایی داشت و وقتی دوباره باز کرد دیگه ساندویچی پارس ساندویچی پارس نبود. تمام مزه‌ش این بود که خودش بهت بگه چی می‌خای. مدرن شده بود. یک آقایی را گذاشته بود جلوی مغازه و یک کامپیوتر هم جلوش. سفارشت رو به او می‌گفتی و بعد منتظر می‌شدی و شماره‌ات رو می‌گفتن و می‌رفتی ساندویچت رو می‌گرفتی. علی‌آقا اون پشت بود و کم پیش می‌اومد روش رو برگردونه. دیگه همبرگرها و بندری‌ها اون مزه‌ی سابق رو نداشتن. دیگه نمی‌شد آقا اسد رو عرق‌ریز و در حال تیکه پروندن دید. همه چیز مکانیزه شده بود. لعنتی. 

هنوز اون تاقچه‌های سنگی مغازه بودن. ولی... من خدا رو شکر می‌کردم که اسد کثیف جلوی مغازه‌اش برای سفارش گرفتن آقا گذاشته و این قدر پست‌ نشده که بره ازین دختر مانکنا بذاره و گه بزنه به حال من و روزگار. اما... حالا چند وقتی هست که مغازه‌ی بغلی ساندویچی پارس تعطیل شده. یه پارچه زده‌ن روش نوشته‌ن: به زودی در این مکان پیتزا پارس افتتاح می‌شود.

تمام عشق من به ساندویچی پارس این بود که مثل ساندویچی‌های در پیت نبود که هم پیتزا داشته باشند و هم چیزبرگر و هم کالباس. تمام عشق من به ساندویچی پارس این بود که ساندویچ‌هایی که می‌دهد تا من بخورم حاصل عرق‌ریزان است. تمام عشق من این بود که یک ساندویچی سرپایی از زمان 6سالگی من تا به الان باقی مانده و خودش را به گه نکشیده که میز و صندلی بذاره و دختر پسرها بیان توش و عوض خوردن و زنده شدن همدیگرو نگاه نگاه کنن...

ساندویچی جام هم همین جوری شد. اولش سرپایی بود. یه مغازه‌ی 2متر در 3متر وسط پاساژ سبز لاهیجان. آقای جام کشتی گیر بود و اومده بود ساندویچی زده بود. دیدن گوش های شکسته ش وقتی داشت ساندویچ آماده می کرد تشخصی بود برای خودش. بعد لعنتی شد. مغازه‌ بغلی‌شو گرفت. گنده‌ش کرد. میز و صندلی گذاشت. "خانوادگی"ش کرد. تف به خانواده. ساندویچی وقتی خانوادگی می‌شه دیگه نمی‌شه بعد از یه عالم راه رفتن و گرسنگی بهش پناه آورد. ساندویچی وقتی خانوادگی می‌شه یه جایی می‌شه مثل تمام مغازه‌های دیگه‌ی خیابون...

باید یه دادگاهی وجود داشته باشه. باید یه دادگاهی وجود داشته باشه که اسد کثیف و آقای ساندوچی جام توش محکوم بشن. محکوم بشن که به بهانه‌ی توسعه‌ی کارشون سرپناه‌های خستگی منو ازم گرفتن و منو گرسنه‌تر و نابودتر رها کردن... باید اینا محکوم بشن... با تموم شدن مغازه‌هاشون خیلی چیزا برای منم تموم شده. خیلی چیزا نومیدکننده شده...


  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۵۶
  • ۵۷۳ نمایش
  • پیمان ..

باغ کتاب تهران

۲۰
ارديبهشت


1-تپه‌های عباس‌آباد. بالابلندی‌هایی در میانه‌ی شهر تهران. قبل از انقلاب تز داده بودند که این تپه‌های بادخیز را بدهند به سفارت‌خانه‌های کشورهای مختلف تا تکه‌های خاک کشورشان را در میان این تپه‌ها علم کنند. زد و انقلاب شد و این طرحِ[ابلهانه] هم هوتوتو شد. سال‌ها بعد نشستند دو دو تا چهارتا کردند که بیاییم این تپه‌ها را بکنیم مرکز فرهنگی تهران. طرح تفضیلی‌اش آماده شد و این روزها تقریبن دارد از آب و گل درمی‌آید. این روزها از بزرگراه مدرس که رد شوی یک پل تازه‌تاسیس را بالای سرت می‌بینی. این پل ورودی فرهنگ‌کده‌ی تهران است. این جوری‌هاست  که نقشه کشیده‌اند که یک خانواده در یک روز تصمیم می‌گیرد فرهنگ‌دانش را غنی کند. از این پل بالا می‌آید. به بوستان آب و آتش می‌رسد. اعضای خانواده کمی آب‌بازی می‌کنند. بعد راه می‌افتند به سمت باغ‌موزه‌ی دفاع مقدس، یاد امام و شهدا را پاس می‌دارند. بعد از یک دریاچه‌ی مصنوعی رد می‌شوند و می‌رسند به باغ کتاب تهران. کلی کتاب می‌خرند(چه خانواده‌ی پول‌دار و خوشبختی) و کتاب‌خانه‌ی ملی ایران و فرهنگستان‌های علوم و زبان و ادب فارسی و غیره را هم مشاهده می‌کنند و بعد شب می‌شود و آن‌ها می‌روند خانه‌شان. 

2-پروژه‌ی درس تهویه‌ی مطبوع‌مان بود. بازدید از باغ کتاب تهران داخل پرانتز شرکت کیسون.باغ کتاب طرحی است برای یک نمایشگاه دائمی کتاب در تهران. یک فضای وسیع نمایشگاهی که مثل نمایشگاه بین‌المللی کلیه‌ی ناشران درش شرکت داشته باشند، و در تمام طول سال. شرکت کیسون پیمان‌کار پروژه‌ی باغ کتاب تهران است. یک شرکت بین‌المللی که برخلاف نام خارجکی‌اش یک شرکت خصوصیِ کاملن ایرانی است. شرکتی که این سال‌ها پروژه‌های مهندسی‌اش از هندوستان و قزاقستان و عراق و الجزایر و گینه‌ی بیسائو تا ونزوئلا را آباد کرده و البته فرودگاه بین‌المللی امام خمینی هم کار همین کیسونی‌هاست. 

سوار اتوبوس 302 شدیم و رفتیم به طرف بزرگراه حقانی و باغ کتاب تهران. 

شرکت کیسون یک شرکت خصوصی بین‌المللی است. این از همان اول کار حقنه‌مان شد. 

وارد محوطه که شدیم نفری یک کلاه ایمنی سبز دادند دست‌مان. انتظار داشتیم که وارد یک سالن شویم و مثلن برای‌مان یک کلیپ از پروژه پخش کنند و بعد توی آن گرمای سر ظهر نفری یک لیوان آب هم تعارف‌مان کنند. ولی کور خانده بودیم. شرکت خصوصی و ازین ولخرجی‌ها؟! مهندس طراح تاسیسات پروژه راهنمای‌مان بود. ما را توی همان فضای خاک و خل اطراف پروژه ایستاند و کمی در مورد تاسیسات تهویه‌ی مطبوع و گرمایش و سرمایش صحبت کرد. بعد 2نفر از واحد اچ اس ای(واحد ایمنی) پروژه آمدند. مهندس ایمنی از طنز بهره‌ی خوبی داشت. گفت از افعال معکوس استفاده می‌کنم تا بهتر بفهمید: پراکنده حرکت کنید و عکس یادگاری بیندازید. به جای زیر پای تان به آسمان بالای سرتان نگاه کنید تا در من‌هال‌های 20-30متری سقوط آزاد کنید. کلاه ایمنی سرتان نگذارید تا با مخ بروید توی لوله‌ها. و... این که برای یک بازدید یک ساعته آن هم از یک پروژه‌ی تمام‌شده این قدر واحد اچ اس ای فعال بود کاردرست بودن کیسون را حقنه‌مان کرد.

باغ کتاب تهران

3-پروژه‌ی باغ کتاب تهران یک نمونه از کار طراحی و ساخت هم‌زمان است. ایده‌ی کار یک طرح مدولار است. یعنی تفکر حاکم بر طراحی ساختمان و تاسیسات مکانیکی و برقی‌اش این است که کلیه‌ی عناصری که ساختمان را می‌سازد شبیه به هم و تکراری باشد. در واقع با ساخت یکی از مدول‌ها قسمت‌های بعدی هم مشابه می‌شوند و به راحتی و با سرعت بیشتری می‌توان طرح را اجرا کرد. به خاطر هم‌زمان بودن طراحی و ساخت باید به طور هم‌زمان تجهیزاتی مثل آسانسورها، پله‌های برقی، مصالحی که دیوارها را با آن اجرا می‌کردند و نحوه‌ی اجرای تاسیسات مکانیکی تصمیم‌گیری و لحاظ می‌شد. 

در ساختمان باغ کتاب تهران تمام زوایا قائمه و کلیه‌ی اندازه‌ها ضریبی از 60 هستند. (به خاطر مدولار بودن طرح)به طور مثال در این پروژه هیچ‌گاه خبری از پارتیشن‌های یک متری یا 97 سانتی متری یا 115سانتی‌متری نخاهد بود. پارتیشن‌ها تنها مضاربی از 60هستند. یا 60سانتی‌متری یا 120سانتی‌متری یا... یا در کف‌سازی تمام سنگ‌های کف، 60در60 سفارش داده شده‌اند و چون همه‌ی اندازه‌ها ضریبی از 60 هستند هیچ قطعه‌ای از وسط بریده نمی‌شود و پرتی سنگ وجود ندارد. سقف‌های کاذب هم همگی ضریبی از 60هستند. تمام دریچه‌ها  و محل نصب چراغ‌ها هم همین‌طور...

باغ کتاب تهران یک ساختمان چند طبقه‌ی نمایشگاهی است که در زمینی به مساحت 11هکتار اجرا شده. از این میزان حدود 2هکتار را بام مجموعه شکل داده. کل محدوده‌ی بام ساختمان به صورت یک بام سبز خیلی بزرگ است و مردم می‌توانند روی بام بروند و از فضای سبز پشت‌بام استفاده کنند. برای ایجاد بام سبز اول پیشنهاد شده بود که حدود 60سانتی‌متر خاک‌ریزی انجام شود.  بعد در حین ساخت متوجه شدند که تکنولوژی جدیدی به وجود آمده که 60سانتی‌متر خاک را تبدیل به 15تا 20 سانتی‌متر خاک می‌کند و باز هم امکان رویش چمن و گل را فراهم می‌کند. این از فواید طراحی و ساخت هم‌زمان است که می‌توان طرح اولیه را بلافاصله ویرایش کرد. 

بام سبز باغ کتاب تهران الان آماده است.

باغ کتاب تهران

4-تاسیسات تهویه‌ی مطبوع ساختمان باغ کتاب 3000متر مربع وسعت دارد. سیستم سرمایشی‌اش چیلرهای جذبی گازسوز هستند. چیلرهای EBARA که از بهترین چیلرهای جذبی وارداتی هستند. برج خنک‌‌کن‌ها هم EBARA هستند. بویلرهای سیستم گرمایشی اما تولید داخل هستند. هواسازهای داخل سالن هم همگی ساخت شرکت ایرانی ساران هستند. یک عالمه پمپ آب هم برای پمپ آب به برج‌های خنک‌کن، برای پمپ آب به تاسیسات گرمایشی و سرمایشی، برای پمپ آب گرم به سرویس‌های بهداشتی و ... توی موتورخانه ردیف شده بودند. اجرای تاسیسات مکانیکی پروژه‌ی باغ کتاب تهران در کمال دقت و تمیزی است. 

البته آقای مهندس طراح از این که در ایران برای ساختمان‌ها به جای چیلرهای تراکمی از چیلرهای جذبی استفاده می‌کنند به شدت ناراضی بود. از اجبارهای طراحی در مهندسی ایران ناراضی بود. چیلرهای تراکمی برق مصرف می‌کنند و چیلرهای جذبی گازسوزند. در ایران اعتقاد عمومی بر این است که گاز از برق ارزان‌تر است. پس استفاده از چیلرهای جذبی بهتر است. در حالی که هر چه قدر جلوتر می‌رویم سوخت‌های فسیلی ارزش بیشتری پیدا می‌کنند و دیوانگی محض است که برای تهویه‌ی مطبوع گاز خدادادی را بسوزانیم. مثال هم می‌آورد از آمریکا که 90درصد سیستم‌های تهویه‌شان تراکمی است. از برق استفاده می‌کنند. مثل ما دیوانه نیستند که نفت و گاز بسوزانند. در مورد ژاپن گفت که درست است که آن‌ها از چیلر جذبی استفاده می‌کنند. اما حرارت لازم برای چیلر را از خورشید تامین می‌کنند و چیلرجذبی‌های‌شان خورشیدی است. آن وقت ما...

5-بازدیدمان تمام شد. از تشنگی له له می‌زدیم. ما را راهنمایی کردند به سمت سرویس‌های بهداشتی کارکنان که یک آب‌سردکن هم آن‌جا بود. یک شیر آب داشت و 24نفر آدم تشنه! دیگر خود کیسونی‌ها خجالت کشیدند. رفتند و از توی کانکس‌هاشان آب معدنی آوردند. پذیرایی با نفری یک بطری آب معدنی صورت گرفت. تمام.

  • پیمان ..

Pauline & Cédric

۲۴
اسفند

جهانگردان فرانسوی در جاده های ایران

خیلی اتفاقی یافتمشان. همه چیز از پیکان شروع شد. از‌‌ همان آقای انگلیسی که توی فلیکر می‌گردد و همه‌ی عکس‌های پیکان هانتر را ستاره می‌زند و بعد اجازه می‌گیرد که آن عکس را توی وبلاگش بگذارد. رفتم توی صفحه‌اش و به عکس‌های پیکان در طول تاریخ و در چهار گوشه‌ی دنیا نگاه کردم. پیکان‌های ایرانی یک جور دیگر بودند. بار دیگر داشتم توی ذهنم حلاجی می‌کردم که نه، پیکان فقط یک ماشین نیست... بعد داشتم به این می‌رسیدم که پراید هم فقط یک ماشین نیست... بعد به یک عکس از یک پیکان توی جاده‌های ایران رسیدم. یک عکس بود از یک پیکان که یک خانواده در آن بودند با کلی بار روی سقف ماشین و در جاده.
حس عجیبی داشت آن عکس. و بعد که به صفحه‌ی صاحب آن عکس رسیدم مبهوت ماندم.
یک خانم و آقای فرانسوی بودند. یک خانم و آقای فرانسوی که با دوچرخه دور دنیا می‌گشتند و عکس‌‌هایشان از کشور‌ها را گذاشته بودند توی فلیکر. مدل دوچرخه‌شان هم جالب بود. خیلی کشور‌ها رفته بودند. از فرانسه بگیر تا لائوس. و در این میان ایران هم بود. ۳۵۹تا عکس از ایران توی پیج فلیکرشان بود. از ماکو شروع کرده بودند به رکاب زدن و بعد تبریز و زنجان و تهران و کاشان و نطنز و اصفهان و شیراز و... تا آخرسر که رسیده بودند به بندرعباس.

کمپینگ در جاده

پایین هر کدام از عکس‌ها هم یکی دو کلمه به فرانسوی توضیح داده بودند.

خاستم بیشتر ازشان بخانم و بدانم. توی پروفایلشان هیچ شرحی در مورد خودشان ننوشته بودند. کل فلیکرشان هم به زبان فرانسوی بود. از گوگل هم به کمک گوگل ترنزلیت هر چه پرسیدم به جایی نرسیدم. چون ندیدم حقیقت ره افسانه زدم و خودم حدس زدم و برایشان قصه‌ها بافتم... قصه‌هایی که برای منی که خودم توی ایرانم حسرت برانگیز بودند!

 مایلر

در جاده

نشستم و به عکس‌هاشان نگاه کردم. یک دنیا حرف بود. ۳۵۹تا عکس که یک دنیا حرف بود... خیلی حرف‌ها.

وقتی لاستیک دوچرخه شان سوراخ شده بود...

جهانگرد بودند و سال ۲۰۱۲ با دوچرخه توی جاده‌های ایران گشته بودند...

صفحه ی فلیکر Pauline & Cédric :@@@

  • پیمان ..

تا دیلمان

۲۱
بهمن

 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۱ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۱۶
  • ۵۱۱ نمایش
  • پیمان ..
  • پیمان ..

Unknown

۱۱
دی

من چند سال پیش تصمیم داشتم خیابان‌های تهران را یکی یکی متر کنم و هر چیزی را که درشان می‌بینم «خیابان نگاری» کنم. ۲بار هم این کار را کردم. یک بار برای خیابان فلسطین و یک بار برای خیابان ایران.
 بعد دیدم این کار خیلی عظیم و گسترده است. تصمیم گرفتم کارم را محدود‌تر کنم. تصمیم گرفتم توی خیابان‌ها راه بروم و فقط به اسم مغازه‌ها نگاه کنم و «اسم نگاری» کنم.
به هر کسی که این را می‌گویم می‌گوید که چه بشود؟ آن وقت من تعریف می‌کنم که آن روز که داشتم خیابان ایران را متر می‌کردم و سر مذهبی و ته تجاریش را هم می‌آوردم موقع برگشتن از خیابان ثقت الاسلام به یک مغازه‌ی بزازی برخوردم. مغازه‌ی بزازی روبه روی حوزه‌ی علمیه بود. بزرگ بود. و فکر می‌کنی بالای مغازه چه نوشته بود؟ در فضای چندین متر مربعی بالای مغازه یک «اللهم صل علی محمد و آل محمد» بزرگ نوشته بود. فکر کن. طرف آدرس مغازه‌اش را که می‌خاهد بدهد می‌گوید خیابان ثقت الاسلام مغازه‌ی «اللهم صل علی محمد و آل محمد». نه. مغازه‌ی صلوات هم نه‌ها. مغازه ی... بعد می‌نشینم توضیح می‌دهم که این شهر دائم چهره‌اش را تغییر می‌دهد. هی سرخاب سفیدابش را عوض می‌کند. بعد این جور چیز‌ها عکس سه در چهار نیستند که بیندازی و بماند. باید ثبت کنی. به هر حال یک روزی به درد می‌خورد. اینکه ۱۰سال دیگر مغازه‌های اینجا اسم‌های دیگری خاهند داشت قطعی است. اما چند نفر یادشان می‌ماند که از قبل چه اسم‌هایی بوده؟!
به نظر من این کار خیلی مهم است. ولی خب، از آنجا که بیشتر دوستان من مهندس هستند و آدم‌های علاف و پایه‌ای نیستند به من یادآوری می‌کنند که من یک مهندسم و باید به ایده‌هایی بپردازم که بتوانم با‌هاشان پول پارو کنم و یادم می‌آورند که اوضاع زندگیم حتا مزخرف‌تر از آن علاف‌هایی است که باید از این کار‌ها بکنند و نمی‌کنند.
خب. من ازین که پایه‌ای برای پیاده کردن ایده‌هایم پیدا نمی‌کنم عصبانی می‌شوم و به ایده‌های مهندسی فکر می‌کنم. ایده‌های مهندسی...
کارت دانشجوییم خصوصیت جالبی پیدا کرده. امروز متوجه شدم. تمام مشخصاتم سالم و مشخص و واضح مانده‌اند. اما قسمت عکس کارت دانشجوییم... آن عکس دوران دبیرستانم که درش مو‌هایم پرپشت‌تر بود و پسرک توی عکس ریش‌ها و خط ریشش (برخلاف این روز‌ها) آنکارد است دچار مشکل بزرگی شده. ناحیه‌ی دو تا چشمانم و دماغم پاک شده. جوری که به هیچ وجه کسی نمی‌تواند بفهمد آن عکس من است. انگار خدا یک شب نشسته با پاک کن جوهری قسمت چشم‌هایم را پاک کرده.
من ایمان دارم که خدا با آدم‌ها حرف می‌زند. اما مثل بچه‌ی آدم با آدم حرف نمی‌زند. خدا با زبان نشانه‌ها با آدم حرف می‌زند. نشانه ازین واضح‌تر؟ پاک شدن چشم‌ها در یک کارت دانشجویی چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟! بله... دانشگاه به طرز خارق العاده‌ای من را کور کرده. تمام بینایی‌ام را از من گرفته و این بلایی است که تحصیل در دانشگاه می‌تواند سر هر بنی بشری بیاورد. تو با چشم‌هایی تشنه‌ی دیدن واردش می‌شوی و بعد از چند سال می‌بینی وسیله‌ی دیدنت را ازت گرفته‌اند. آدمی هم که چشم ندارد چیزی نمی‌بیند.
وقتی فهمیدم چشمی برای دیدن ندارم از سعی بیهوده پرهیز کردم و تصمیم گرفتم گوش کنم. امروز مترو سوار شدم. چیز جالبی که شنیدم «فری سایز» بود. ۲بار این اصطلاح را شنیدم و برایم عجیب بود. من آدم خیلی تنبلی هستم و به اصول بهینه سازی و قناعت به شدت اعتقاد دارم. به خاطر همین در ایستگاه تهرانپارس نزدیک واگن یکی مانده به آخر (چسبیده به قسمت زنانه) سوار می‌شوم تا در ایستگاه دروازه شمیران که می‌خاهم خط عوض کنم دقیقن روبه روی خروجی پیاده شوم و از پیاده روی اضافی در فضای ایستگاه خودداری کنم. امروز هم این کار را کردم. امروز در قسمت زنانه فعالیت دستفروش‌ها خیلی زیاد‌تر بود. از ماتیک ضدآب تا اسکاچ و سیم ظرفشویی می‌فروختند. اما در بین آن‌ها زنی بود که جوراب شل [واری و جوراب ساپ [ورت می‌فروخت. صدایش خیلی بلند بود و خیلی پرعشوه می‌گفت که جوراب شل] واری رو ۸تومن نخرید ۵تومن بهتون می‌دم. خانما... جوراب ساپ [ورت ۵تومن. و بعد یک جور عجیبی می‌گفت فری سااایزه که من‌‌ همان لحظه لنگ و پاچه‌ی زن‌های چهارایکس لارج را در تصور می‌آوردم که این جوراب‌ها چه طور پا‌هایشان را تنگ در آغوش گرفته‌اند. بله... «فری سایز» دوم را موقع برگشتن شنیدم. صدای پسره عجیب مردانه و اسطقس دار بود. اگر تنبلی اجازه می‌داد‌‌ همان لحظه باید موبایل را از توی جیب درمی آوردم و صدایش را ضبط می‌کردم. کلمه‌ها را محکم و قرص می‌نداخت بیرون و صدایش یک جور کلفتی عجیب داشت. جوری حرف می‌زد که رنگی از التماس نداشت و تو دلت می‌خاست غرورش تا ابد بماند. خیلی مرد بود. ته ریش داشت. و پیراهن سیاه پوشیده بود. اربعین نزدیک است. نگاهش به هیچ کس نبود. ازین دستفروش‌ها نبود که هی با آدم‌ها چشم تو چشم شوند و قیافه‌ی مظلوم بگیرند. خیلی محکم و مردانه می‌گفت: کفی کفش، ضد بو، ضد عرق، فری سایز، ۱۰۰۰تومن. می‌رفت و اگر حس می‌کرد کسی دارد تکان می‌خورد مکث می‌کرد و جمله‌اش را تکرار می‌کرد و بعد اگر مشتری نبود می‌رفت... فری سایز گفتن او با فری سایز گفتن آن زن خیلی توفیر داشت... می‌دانی بدیش چی بود؟ اینکه او می‌گفت و می‌رفت.
خب این جور چیز‌ها من را عصبانی می‌کند. نمی‌دانم دقیقن چرا. من دیشب هم عصبانی بودم. به خاطر خیلی چیزهای درب و داغان زندگیم عصبانی بودم. من مهندسی هستم که چشم‌هایم کور شده. نباید عصبانی باشم؟ هوا زمهریر بود. یخ بندان بود. هر جا باریکه‌ی آبی وجود داشت یخ زده بود. هیچ دیوانه‌ای در خیابان‌ها نبود. ساعت ۱۱شب بود. من و دوستم داشتیم برای خودمان ول می‌گشتیم. یعنی من او را اسیر خودم کرده بودم. گفته بودم که درب و داغانم و او هم با آنکه داشت از سرما کپک می‌زد همراهم شده بود. همه‌ی مغازه‌ها بسته بودند و من داشتم داد و بیداد می‌کردم که لوله توی حلق هر مادرقمری که این طوری و آن طوری پولدار شده و من گوسفند باید بنشینم با خودم... خیر سرم داشتم فحش و داد و بیداد می‌کردم که دیدم یک نفر بلند‌تر از من آن دست خیابان دارد داد و بیداد می‌کند و فحش می‌دهد. فحشش توی گوش خیابان می‌پیچید و من ساکت شدم. داشت داد می‌زد. سوار موتور بود. ترک عقب موتور نشسته بود و داد می‌زد: آهای حرومزاده‌ها... آهای لعنتی‌ها... من آزادم... من هنوز آزادم...
یک لحظه میخکوب شدم و بعد یکهو مثل ارشمیدس وقت کشف بویونسی ذوق کردم.
-هی... پاپیون... سکانس آخر پاپیون... اون آخرش وقتی از جزیره هه خودشو پرت می‌کنه تو آب و می‌زنه به دریا... اون جمله‌های آخر فیلم همینایی بود که این بابا می‌گفت...
گرم شدم. فیلم خوب فیلمی است که آخرش فحش‌هایی داشته باشد که هر بار با سردادنشان گرم شوی... همه جا یخ زده بود. شیشه‌ی ماشین‌ها برفک زده بود. ولی من گرم بودم...

  • پیمان ..

فولکس وستفالیا

وسط کالیفرنیا، تو دل جنگل‌های ملی "لوس پادرس" بود که بهش برخوردیم. گفتم: «هی مرد این خانم خانما مال توئه؟»
مرد نشسته بود روی یک صندلی. رو به دریاچه هم نشسته بود. پاهاش را روی هم انداخته بود و بی‌خیال دنیا سرش را فرو برده بود توی یک کتاب. سرش را بالا آورد و گفت: «۱۰۰در ۱۰۰.»

 فیلیپ

گفتم: «می‌تونم یه نگاه بهش بندازم؟ مال سال چنده؟»
همان طور که روی صندلیش نشسته بود گفت: «البته. این خانمی مال سال ۱۹۶۶ ست و ازین که جلب توجه کنه اصلن بدش نمی‌یاد. من دیوونه‌ی وستفالیام۱. این یکی از قدیمی‌ترین مدل هاشه. سنگین ازش کار کشیده شده. ولی به شدت دوست داشتنیه. به زنگ زدگی‌ها و نقطه نقطه‌های تنش نگاه نکن. بعد این همه سال و آفتاب مهتاب دیدن هنوز هم بی‌رنگه بی‌رنگه.»

 موتور مرصع کاری

موتورش را نگاه کردم. یک اثر هنری بود. یک تابلوی مرصع کاری شده با تشتک تمام نوشابه‌های سال‌های مختلف. پر واضح بود که موتورش آن موتور فابریک قدیمی نیست. به فیلیپ گفتم: «چند ساله که تو صاحب اینی؟»
گفت: «۳۵ سال.»

خونه جایی که تو بتونی به راحتی از توش بپری بیرون 

هیچی نگفتم. فیلیپ ۳۵سال با این ماشین زندگی کرده بود. تعریف کرد که چطور موتورش را تکه تکه کنار بزرگراه‌ها و جاده‌ها جفت و جور و سر هم کرده. تعریف کرد که چه طور الان ۱۵سال است که دیگر حتا خانه هم ندارد. این فولکس وستفالیا هم خانه‌ی او بود و هم ماشین او. هر جایی که می‌رفت ماشین را پارک می‌کرد و حداقل یک هفته تکانش نمی‌داد. کیلومترشمار فولکس می‌گفت که ۷۵۰هزار مایل کار کرده. فیلیپ می‌گفت از وقتی موتورش را نونوار کرده ۱۵۰هزار مایل باهاش راه رفته...

 عرشه ی فولکس وستفالیا

این‌ها را که گفت دوباره سرش را فرو برد توی کتاب. او دوباره توی کتابش غرق شد. خورشید در آن سوی دریاچه در حال غروب بود...

۱: وستفالیا: یک مدل مخصوص از کارخانه‌ی فولکس واگن که شامل ماشین‌هایی می‌شد که برای کمپینگ و اردو و مسافرت طراحی می‌شد.

 

ترجمه ی آزاد ازین وبلاگ

  • پیمان ..