قطارباز-3
هنوز هم دیدن موتور ماشین ها و لکوموتیو قطار و توربین هواپیما برایم هیجان انگیز است. فرسنگ ها و گره های دریایی زیادی از مهندسی مکانیک دور شده ام و حتی جزئیات چرخه ی تبرید یک یخچال معمولی را هم فراموش کرده ام؛ ولی وقتی رسیدم به ایستگاه راه آهن رشت، اولین چیزی که سراغش رفتم لکوموتیو قطار بود. لکوموتیوی که قرار بود سه تا واگن دو طبقه را از رشت به تهران برساند.
باران شدیدی می بارید. حالم زیاد خوش نبود. امسال کلا حالم خوش نبود. خستگی چیزی است که انگار جزئی از وجودم شده است و به هیچ وجه از آن خارج نمی شود. قطار دو تا لکوموتیو داشت. دو تا لکوموتیو که پشت به پشت هم چسبیده بودند. دو تا لکوموتیو زیمنس که سال 89 از آلمان 30 تایش را وارد کرده بودند و قرار بود مپنالکوموتیو 150 تا را توی ایران مونتاژ کند و بعد کم کم توی ساخت لکوموتیو به خودکفایی برسیم. این که آخر داستان ما لکوموتیوساز شدیم یا نه را، نمی دانم. همین اطلاعات هم برای سال های دوره ی مهندسی مکانیک خواندنم بود. ولی برایم عجیب بود که برای 3 تا واگن قطار را دو لکوموتیوه کرده بودند. برای قطار تهران-ساری هم همین کار را می کنند. حتم سربالایی های کوهین خفن اند.
باران می بارید. ایستگاه قطار رشت را به سختی پیدا کرده بودم. روی گوگل مپ نبود. از سرچ گوگل فهمیده بودم کجاست. چند کیلومتر بعد از لاکان بود. از لاهیجان تا ایستگاه قطار 50 کیلومتر راه بود. توی هوای بارانی و ترافیک رفت و آمدهای نوروزی شمال این مسافت دورتر هم می نمود. بابا من را رساند. اگر او نبود توی این هوای بارانی به اندازه ی بلیت قطار و شاید بیشتر باید پول تاکسی می سلفیدم. بلیت قطار برای صندلی های معمولی 51هزار تومان و برای صندلی های وی آی پی 55 هزار تومان بود.
ایستگاه رشت بزرگ بود. جلویش یک تکه سنگ شبیه نقشه ی ایران کار گذاشته بودند که بله این ایستگاه و این خط راه آهن در راستای اقتصاد مقاومتی و سال تولید ملی و از این اراجیف توسط فلانی افتتاح شد. راستش وسط این همه خبر بد و این همه بی تدبیری و شرایط نومیدکننده، افتتاح ایستگاه راه آهن رشت اتفاقی دوست داشتنی بود. این که دولتی ها این قدر عقل کرده بودند که به جای توسعه ی جاده ها در استان گیلان راه آهن بسازند برایم یک دنیا ارزش داشت. این که اتوبان قزوین رشت را توسعه نداده بودند و آن تکه ی منجیل رودبار را تکمیل نکرده بودند برایم ستایش برانگیز بود.
هر چند هر بار که می رویم لاهیجان بابام بهشان فحش می دهد که چرا جاده را کامل نمی کنند. اما به نظر من خوب می کنند. جاده ی جدید نسازید. مردم را به ماشین سوار شدن تشویق نکنید. این مردم احمق نباید سوار ماشین شوند. هر چه قدر ماشین زیر پایشان به روزتر و صفر کیلومترتر می شود حماقتشان بیشتر می شود. بیشتر می کشند و بیشتر کشته می شوند. کشتن و کشته شدن به درک. مجروح شدن ها، قطع نخاع شدن ها، کج و کوله شدن ها... یک لشکر آدم کج و کوله به چه کار این کشور می آید آخر؟
راهکار تبدیل پراید به ماشین خارجی نیست. این باور احمقانه که پراید ارابه ی مرگ است و مثلا پژو یا ماشین های خارجی ارابه ی مرگ نیستند، بزرگترین دروغی بود که رسانه ها به خورد این ملت دادند. ایراد از آن مغزهایی است که پشت فرمان ها نشسته اند. راهکار تبدیل جاده ی دوطرفه به اتوبان دوبانده و سه بانده نیست. راهکار این است که ماشین سوار شدن را گران کنند. راهکار این است که ریل را زیاد کنند.
چه می دانم...
سوار قطار شدم. بلیتم تک صندلی بود. بدی اش این بود که در جهت عکس حرکت قطار نشسته بودم. اینش احمقانه بود. به خاطر تلویزیون های 30 اینچ دو طرف واگن، نصف صندلی ها به طرف جلو بودند و نصف صندلی در جهت عکس. اما دریغ از نشان دادن یک فیلم. صندلی ها هر کدام مانیتور هم داشتند که البته هیچ کدام کار نمی کردند. برای من اصلا روشن نمی شد. مانیتور صندلی جلویی ام هم روشن شد،اما بالا نیامد و تا چند ساعت مشغول لود شدن بود.
اما مناظر بیرون قطار آن قدر متنوع و شاعرانه بودند که همه ی این ها فراموشم شد. زل زدم به قاب پنجره ای که هر لحظه منظره اش تغییر می کرد. قطار ماشین نبود که بالا و پایین برود و هر دست انداز و هر فرمان دادن راننده تکانت بدهد. حرکت نرم و آهسته ای بود که تصاویر توی پنجره را مثل یک فیلم برایت عوض می کرد و تو را فرو می برد در دنیای خودت.
درخت های انبوه و سبز درخشان جنگل سراوان، خانه های ویلایی نزدیک ریل راه آهن، مزارع برنج که هنوز نشاء نشده بودند، بارانی که به پنجره خط می زد، رودخانه ای که خروشان از زیر پایت رد می شد، زمین پر از آبی که مثل یک دریاچه شده بود، ماشین هایی که در اتوبان به سرعت سبقت می گرفتند و بعد ترمز می زدند،کوه های دوردست، صدایی به داخل واگن نفوذ نمی کرد و همه ی این منظره ها در قاب پنجره عبور می کردند.
برای 98 هیچ برنامه ای ندارم. ول داده ام به لحظه ها. فقط باید همان کارهای قبل را با خستگی مفرطی که دارم ادامه بدهم. باید پوش کنم. وسط دید و بازدیدهای نوروزی تلویزیون یک فیلمی داشت نشان می داد در مورد چارلز دیکنز. اسمش را کامل نفهمیدم. یک چیزی بود در مورد چارلز دیکنز و نوشتن رمان سرود کریسمس. یکی از بهترین رمان های چارلز دیکنز به نظرم. نشان می داد که ایده ی کتاب یک ماه مانده به کریسمس به ذهن دیکنز رسید. او رفت و برای ناشرش تعریف کرد. پول لازم هم بود و دو ماه بعدش باید قرضی را پرداخت می کرد. ناشرش گفت ایده ی خوبی است. اما دیر است و ما نمی رسیم چاپ کنیم. پس بگذار کریسمس سال بعد. اما دیکنز خودش دست به کار شد. رفت چاپخانه گفت دو هفته ی دیگر متن کتاب را به دستت می رسانم. رفت پیش یک نقاش گفت هفته ی دیگر کتاب را بهت می رسانم که نقاشی هایش را انجام بدهی. همه ی این ها در حالی که خودش هنوز یک صفحه از کتاب را ننوشته بود. سریع مراحل بعدی را چید و بعد نشست به کار خودش. حالا توی آن هیر و ویری پدرش هم آمد به خانه ی او، یک آدم پرحرف و پردردسر که همان اول کاری پرنده اش لوستر خانه ی دیکنز را آورد پایین. نتوانستم بقیه ی فیلم را ببینم. ولی برایم مصداق عینی push کردن بود. این که تو برای انجام یک کار نایست که شرایط مهیا شود. فقط شروع کن. فقط هلش بده...
قطار به ایستگاه رستم آباد رسیده بود. هنوز باران به شیشه ی قطار خط می انداخت. چند مسافر سوار شدند. یکهو دیدم از در قطار یک چهره ی آشنا دارد می آید به سمت واگن ما: یک مرد کچل قدبلند: جمشید هاشم پور. توی دلم گفتم دمت گرم بابا. تو هم قطاربازی ها. دو روز نیست افتتاح شده این قطار. سریع مشتری شدی. پشت سرش هم خانمش آمد. یک زن عینکی که شبیه استاد دانشگاه ها بود. سریع رفتند انتهای واگن روی دو تا صندلی جاگیر شدند.
قطار از دشت وسط دو کوه رد می شد. سمت چپ مان جاده قدیم بود که بهش دید داشتم. سمت راست مان اتوبان بود. قطار آرام تر می رفت. همه ی ماشین های توی اتوبان سریع تر می رفتند. خیالی نبود. دو صندلی کناری ام دو تا خواهر نشسته بودند. چمدان شان را به زور جلوی پاهایشان جا داده بودند. می توانستند چمدان را توی راهرو بگذارند. یا جلوتر یک فضای خالی بود. می توانستند آن جا بگذارند. اما نگذاشتند. حس ناامنی و خطر دزدیده شدن چمدان... این حس ناامنی بدجور اذیتم کرد. خودم هم که کاپشنم را گذاشتم توی قفسه ی بالای سرم، کیف پولم را درآوردم و گذاشتم توی جیب شلوارم. گفتم شاید خوابم ببرد و یکی کاپشن را بردارد. حداقل کیف پول را از کف ندهم... لعنت بر این حس ناامنی...
به رودبار که رسیدیم توی اتوبان ماشین ها برای ورود به شهر صف بستند و ترافیک شد. با حس پیروزمندانه به ردیف ماشین ها نگاه کردم. قطار از بالای سرشان رد شد و وارد تونل شد. اکثر مسیر رودبار تا منجیل را از توی تونل رد شد. آفرین گفتم به طراحان خط. چون این طوری آلودگی صوتی عبور قطار مخصوصا قطارهای باری برای شهر رودبار را به حداقل رسانده بودند.
وقتی حس کردم به منجیل داریم نزدیک می شویم دوربین موبایل را چسباندم به شیشه. 30 ثانیه از تاریکی تونل فیلم گرفتم و بعد که از تونل خارج شدیم یک فیلم فوق العاده از عبور قطار گرفتم. قطار از تونل خارج شد. از بالای اتوبان گذشت. از بالای ورودی شهر منجیل هم گذشت. نرم و آهسته به سمت سد منجیل رفت. پل قطار از وسط دریاچه ی سد منجیل می گذرد. هر چه بیشتر گذشت منظره ی داخل کادر دوربینم بیشتر از آب دریاچه پر شد. جوری که انگار توی خود دریاچه ام. چند دقیقه نرم و آهسته به همین طریق ادامه داد. فقط تغییر حرکت ابرها در انتهای دریاچه نشان از عبور ما داشت. بعد کج کرد به سمت خشکی و توربین های بادی قاب تصویریم را در بر گرفتند. توربین های بادی در زمین های سبز زیر پایشان حس فوق العاده ای به فیلمم داشتند می دادند. تا 4 دقیقه بدون تکان دادن دوربین فیلم گرفتم. فوق العاده شد. آن فیلم را تا به حال چندین بار دیده ام و هر بار حظ کرده ام از مناظر... خوراک این است که برایش آهنگی تدارک ببینم و زیرنویس برایش بگذارم. خوراک این است که متنی شاعرانه از حکمت های زندگی را همراه این فیلم کنم... گلدن تایم هم بود و کیفیت تصاویر فوق العاده شد.
بعد از آن خورشید غروب کرد و مناظر تیره و تار شدند و من فقط از روی نور چراغ های ماشین ها می فهمیدم که داریم به موازات اتوبان پیش می رویم و گاه حتی تندتر از خود ماشین ها می رویم.
کرخت بودم. روزهای پربارانی را از سر گذرانده بودم. سال های بی نتیجه ای را از سر گذرانده بودم. کارهای نافرجامی را از سر گذرانده بودم. تنها بودم. پشتی صندلی را خوابانده بودم و زل زده بودم به تاریکی بیرون قاب پنجره. چشم هایم را بستم. آدم ها توی قطار با هم حرف می زدند. خوابیدم.