موزهی زمان
موزهی بدقلقی بود. نگاه که میکنم میبینم چند سال بود که میخواستم بروم ببینمش و نمیشد.دو سه بار با هم خواسته بودیم برویم ببینمش. ساعت کاریاش یک جوری بود که همهش جور درنمیآمد. آخرین بار که رفته بودیم نگهبان موزه درآمده بود گفته بود ساعت بازدید تمام شده، اگر کافه میخواهید بروید میتوانید از این طرف بروید. تازه ساعت ۴:۳۰ عصر بود که این را بهمان میگفت. راستش خبری هم نبود. اصلا درک نمیکنم چرا باید ساعات کاری یک موزه مطابق با ساعات اداری باشد. آدم یاد این ضربالمثل میافتد که میمون هر چی زشتتر ناز و اداش بیشتر.
راستش ساختمان موزهی زمان با آن گچبریهای خاصش خیلی قشنگ بود. این را نمیتوانم انکار کنم. حیاط و ورود به ساختمان هم هیجانانگیز است. از پلهها بالا میروی و ساعتهای مختلف آفتابی و آبی و طنابی و... را میبینی و تلاشی که بشریت در دورههای مختلف برای تقطیع زمان داشته. اما خب، این تلاش بشری برای تقطیع زمان و به چنگ انداختن گذرش در همین جا تمام میشود. توی موزه به جز معماری بنا که آن هم ربطی به مفهوم زمان ندارد خبر خاصی نیست. چند تا ساعت قدیمی دیواری و رومیزی ساخت فرانسه که لاکچریاند و حکم جواهر دارند و طبقهی بالا هم ادامهی ساعتهای مختلف جیبی و ماشینی و دیواری و مچی است که پیش خودت میگویی اکی، الان من عکس همینها را توی اینترنت میدیدم چه فرقی با حضورم در اینجا داشت. یک اسطرلاب و یک ورق کاغذ نام ماههای گوناگون سال به تقویمهای مختلف هم وجود دارد که کمی دلگرمکننده است. چند تا ویترین هم فسیل و سنگواره و این جور چیزهاست که ربطش به موزهی زمان مشخص نیست. همین و همین. ساختمان یک بالکن خیلی قشنگ هم دارد که الحمدالله برای بازدید عموم باز نیست. یک اتاق هم هست که ساعت مچیهای چند شخصیت مشهور معاصر را تویش به نمایش گذاشتهاند که ایدهی خوبی بود.
نمیدانم. دیدن موزهی زمان برایم راضیکننده نبود. کلا موزههایی که رسالتشان را به نمایش گذاشتن چند تکه شیء میدانند حوصلهام را سر میبرند. موزهی زمان چطور اگر بود من را ارضاء میکرد؟ زمان از آن مفاهیم کلیدی زندگی آدمیزاد است. به نظرم موزه اگر میتوانست مواجهات مختلف ما با زمان را روایت کند موزهی خوبی میشد. آن بخش توی حیاط که ساعتهای قدیمی متفاوت طنابی و خورشیدی و آبی و روغنی و... را گذاشته بودند میتوانست بهانه روایت خیلی خوبی باشد. تلاش انسانها برای اینکه روز و شب را تقطیع کنند، نظم ایجاد کنند... اما بعدش باید ناتوانی بشر در مقابل زمان را یادآوری میکرد. کودکی، نوجوانی، بزرگسالی، پیری... اینها را باید یک جوری نمایش میداد. اینکه اشیاء قدیمی در موزه باشند به خودی خود بد نیست. اما چیدمان فلهای آنها فایدهای ندارد. باید قصهای پشتشان تعریف بشود. من اگر بودم یک بخش موزه را ویژهی تقویم اختصاص میدادم و نه در این حد که یک ورق کاغذ به دیوار بچسبانمها... اقوام مختلف بشری در طول تاریخ برای خودشان تقویمهای مختلف داشتند. من اگر بودم این تقویمها را بر اساس جغرافیای مورد استفادهشان توی یکی از اتاقها قرار میدادم تا حسی از جهانی بودن زمان را هم القاء کنم. شاید هم برمیداشتم کل موزه را بر اساس چند تا کتاب میچیدم. مثل کتاب ماشین زمان و موضوع سفر در زمان یک بخش موزه میشد. کتاب مومو و بیزمانی یک بخش دیگر موزه میشد... نمیدانم... اینها همه ایده است...
شاید اصلا جالبی دیدن موزهی زمان و کلا موزههای ایران همین باشد. تو میتوانی بعدش کلی فکربازی کنی که اگر من بودم چه کار میکردم و چی میگذاشتم و چطور روایت میکردم و...
منم همین غر رو به موزهها میزنم همیشه. توی اکثر موزههایی که رفتم یه شماره کنار شیء مورد نظر زده بودن و توضیحش رو مثل پاورقی از یه جای دیگه باید پیدا میکردی و میخوندی. منم همیشه گیج میشم و ربط توضیحات و شمارهها رو پیدا نمیکنم.
تنها موزهای که برای من جالب بود موزه مردم شناسی ارامنه اصفهان بود. لباسها رو تن مانکن کرده بود و ظرفهای غذاخوری رو چیده بود روی میزی که افراد خانواده دورش نشسته بود. میتونستی همذاتپنداری کنی و قصه بسازی برای خودت.