از خود به در شدن
حالا دیگر عصرها به غروب چسبیده نیستند. پاییز و زمستان بدیاش این است که بین غروب خورشید و عصرگاهان هیچ فاصلهای نیست. بهار شده است و از شاخههای درختان غوزههای سبز در حال شکفتنند. رستن دوباره.
دیروز عصر یکهو احساس فراغت کردم. اتفاق خاصی نیفتاده بود. هیچ کدام از کارهام هم به سرانجام نرسیده بودند. فقط متوجه شده بودم که تا غروب آفتاب و آغاز شب فرصتی فراهم است. حس کردم آمادهی این هستم که از خود به در شوم. پیاده به سمت مترو راه افتادم و دلم لک زده بود برای سینما رفتن و فیلم دیدن. آن هم نه هر سینما و هر فیلمی. رفتن به نزدیکترین سینما آرامم نمیکرد. دیدن یک فیلم ایرانی آرامم نمیکرد. احتمال کمی داشت که یک فیلم ایرانی بتواند ضربهی آخر را به من بزند و من را از خودم به در کند. احتمالی نزدیک به صفر. دلم تماشای زندگیهایی دورتر میخواست. زندگیهایی که شکوهشان بر پردهی سفید سالنی تاریک من را هوایی کند.
راستش دلم فقط برای یک سینما تنگ شده بود. بهش میگفتیم سینما مرغدونی. سالن آمفیتآتر کوچکی بود در خیابان ۱۶ آذر. پایینتر از کوچهی ادوارد براون. در طبقهی بالای کلینیک پزشکی دانشگاه تهران. اول ورودی باشگاه دانشجویان دانشگاه تهران. متصدیاش اول هر ترم یک بنر میچسباند به نردههای سبز توی پیادهروی خیابان و لیست فیلمهایی که در ۱۰۰ روز آینده میخواست پخش کند اعلام میکرد. هر روز ساعت ۵ عصر یک فیلم نمایش میداد. بعضی وقتها سانس فوقالعاده هم میگذاشت. مثلا وقتهایی که برندههای اسکار اعلام میشدند و هر روز دو تا فیلم برندهی اسکار را نشان میداد. توی لیست اول هر ترم هم روزهایی که میخواست برندهی اسکار نشان بدهد اسم فیلم را میگذاشت برندهی اسکار.
سالنش بزرگ نبود. قدیمی بود. پردهاش متوسط بود. صندلیهایش برای عهد قرقرهمیرزا بودند. صندلیهایش شبیه صندلیهای سینماهای قبل از انقلاب ۵۷ بود. اصلا فکر کنم صندلیها را از یک سینمای قدیمی کنده بودند آورده بودند آنجا. صندلیهایی با چهارچوبهای آهنی سری که تشک پشتیاش کوتاه بود و تشک نشیمنگاهش هم با جیرجیر جابهجا میشد. یونولیتهای عایق صدای دور و بر و سقف هم یکی در میان کج و کوله بودند. به خاطر همین قدیمی بودنش مشهور بود به مرغدونی. متصدیاش هم مسئول فروش بلیت بود و هم مسئول آپارات و سانسور فیلمها. بلیتش ارزان بود. خیلی ارزان. ۱۰۰ تا تکتومنی یا ۵۰ تا تکتومنی. همینش ارزشمند بود. مثل باشگاههای فیلمی نبود که سالیان بعدش تأسیس شده بود و سری فیلمهای کلاسیک را به نمایش میگذاشتند و خدا تومن پول میگرفتند. هیچ وقت زیاد شلوغ نمیشد. همیشه ۱۰-۱۲ نفر مشتری داشت. فیلم را که شروع میکرد تمام چراغهای سالن خاموش میشد. تو در تاریکی مطلق فرو میرفتی و تمام توجهت میرفت به فیلم. تاریکی مطلق برای نمایش فیلم چیزی بود که حراست دانشگاه تهران به آن گیر میداد. توی سالنهای توی دانشکدهها هیچ وقت سالن برای نمایش فیلم نمیتوانست تاریک مطلق باشد. اما آن سالن کوچک مرغدونی گویا جای مهمی نبود.
متصدی خودش هم مینشست فیلم را با ما میدید و اگر نیاز میدید سانسور در جا میکرد. مثلا یک صحنهی فیلم د ردیدر که کیت وینسلت و پسره توی وان حمام نشسته بودند را نشان میداد. میفهمیدیم که پسره دارد برای کیت وینسلت کتاب میخواند. بعد یکهو ۳۰ ثانیه میزد جلو. میدید هنوز توی وان حمامند. ۱ دقیقه میزد جلو. میدید زیادی جلو زده. دوباره ۳۰ ثانیه عقب میزد. دوباره کیت وینسلت و پسره توی وان بودند. بالاخره همانجا بیخیال میشد تا سکانس بعدی بیاید. عاشق سانسور کردنهایش بودم.
کازابلانکا، پاپیلون، پدرخواندهها و دریدر را آنجا دیدم و این فیلمها من را از خود به در کرده بودند و تجربهی از خود به در شدن بعد از دیدن این فیلمها و سبکی رها شدن از خود به وقت خروج از سینما و در پیادهروی ۱۶ آذر و خیابان انقلاب راه رفتن را فکر کنم تا ابد فراموش نکنم.
آن سالها زیاد نرفتم. توی ذهنم بود که بروم فیلمها را ببینم. اما زیاد نمیرفتم. تنها رفتن سختم بود انگار. همیشه دوست داشتم پایهای پیدا کنم برای دیدن فیلمها. اشتباه میکردم. احساس از خود به در شدن بعد از دیدن فیلمی خفن نیازی به پایه نداشت. یا شاید دغدغهی درس و مشقها و تمرینها را داشتم و میدیدم که بقیهی همکلاسیها چهقدر خر میزنند و احساس گناه بهم دست میداد که فیلم ببینم یا نمیدانم چی و چی. اشتباه میکردم. ولی همان تعداد فیلمهای کمی هم که آنجا دیده بودم تجربهی عمیقی بودند برایم. پاپیلون را چند بار دیگر هم دیدم. حتی تلویزیون هم نشان داد و عین ۳ ساعتش را نشستم نگاه کردم. ولی هنوز که هنوز است حس میکنم پاپیلون را فقط توی تاریکی آن سالن سینمای کوچک بالای کلینیک دانشگاه تهران میشود فهمید و درک کرد. وقتی که بعدش حس میکنی از خود به در شدهای و هنگام قدم زدم در پیادهروهای ۱۶ آذر و انقلاب احساس سبکی میکنی...
این سالها بارها به خیابان ۱۶ آذر رفتم. همیشه چشم گرداندهام ببینم آن بنر لیست فیلمها بار دیگر به نردهها نصب شده یا نه. ندیدمش دیگر. به این حساب گذاشتم که سینما مرغدونی هم تعطیل شده یا بهتر است بگویم تعطیلش کردهاند. بدجور دلم هوایش را کرده بود.
از همون نوشته ها که مو به تن آدم سیخ می کنه